نتایج جستجو برای عبارت :

بچه‌ی اولم

سلام دوستان
یک کدی رو نوشتم و به عنوان حق حفاظت مطالب یا همون کپی رایت به وب اولم اضافه کردم میخواستم بدونم کد به درستی کار میکنه یانه؟!
اگر براتون امکان داره به وب اولم برید و سعی کنید مطالب یا متون وب رو کپی کنید ببینید میشه کپی کرد یا نه؟!
این هم لینک:
https://raredownload.blog.ir/
ممنون میشم ازتون اگه این کار رو بکنید :)
 امروز رسما ترم اولم تموم شد ⁦ ⁦〜(꒪꒳꒪)〜⁩
به نظرم به جز ماه مهر بقیه ی ماهاش زود گذشتن . نمیدونم اینجا هم گفته بودم اوایل که دلم نمیخواست با کسی صمیمی شم و دوست پیدا کنم یا نه اما الان تقریبا پس میگیرم حرفمو حداقل در حد دانشگاه چند تا دوست میخوام! میخوام برای ترم دوم حسابی درسخون بشم و اشتباهات ترم اولمو نکنم . امیدوارم محیط دانشگاه هر ترم به تازگی و هیجان انگیزی ترم اولم بمونه ^^
قصد دارم برای تعیین سطح زبان درس بخونم تا زبانمو ادامه بدم بعد

.
همسر شهید روح‌الله قربانی:
.
به محضر حضرت آقا، رهبر خوبان که رسیدیم بعد از درد و دلها به ایشان گفتم:
حضرت آقا، روح‌الله چند ماه قبل از شهادتش به من گفت:
_ صدای پای امام زمان میاد، می‌شنوی؟
باور کن که من صدای پای امام زمان رو میشنوم.
.
حضرت آقا لبخند زدند. لبخندی شیرین و عمیق که خیلی برایم جالب بود. سرشان را تکان دادند و فرمودند: خوش به سعادتش.
@shahid_roohollah_ghorbani
اولین جایی که تو سال جدید رفتم محل کارم بود، نه شیفتم و نه آنکال، ولی نیاز بود که برم. همیشه اولویت اولم تو همه چی حال خوب خودم بوده و رضایت مندیم، حتی اگه هیچ کس اهمیت نده، حتی اگه فقط خاطره شه. بعضی وقتها حس میکنم خدا منو آفریده برا تجربه کردن اولین ها، هیچ وقت دوست ندارم خیلی چیزها رو توضیح بدم، چون خیلیا تصوری ازش ندارن و منم تصور ساختن تو ذهن بقیه رو دوست ندارم. حس خوبی به سال 98 دارم.
داشتیم ناهار میخوردم قاشق اولو نخورده بودم که گفتم‌ شام چی بخوریم ؟ با یکم مکث گفتم فک نکنید من شکمو هستما... نمی دونم چرا امسال اینجوری شدم ... خیلی رو غذا حساس شدم ... جمله هنوز نقطه نگرفته بود که صدای اعضای خانواده از جمله مادر در اومد نه خیر تو از اولم اینجوری بودی فقط الان خودتو شناختی و انواع و اقسام اتفاقات و بحثایی که من سر سفره های غذا کردم ایراداتی که گرفتمو لج و لجبازیای که کردم در حد توان یاد اوری کردن :|
سلام
من هستم
کم هستم
و کمی خسته م
ببخشید که دیگه حوصله بلاگ بازی ندارم، حوصله شلوغ کاری ندارم، حوصله کامنت بازی ندارم. حوصله هیچ کاری ندارم.
نق نمیزنم،
غر نمیزنم،
کاملا بی تفاوتم
و معنی ش این نیست که برام مهم نیستین ( البته بعضیا که از اولم مهم نبودن همچنان مهم نیستن )
فقط این که عوض شدم کمی
دوز خوشحالی م کم شده
دوز بی تفاوتی م بیشتر شده
یخ شدم
اینا اعترافات سنگینیه ها از کنارشون به راحتی نگذرین :))
im a monster
می دونم و بازم اهمیتی نمیدم آه ...
با اینکه هم سن بودیم به من می گفت: چرا ازدواج نمی کنی⁉️ من گفتم سید جان خودت چی؟ رطب خورده منع رطب کی کند! می خندید به شوخی میگفت: من برای ازدواج ۵۰ درصد% پیش رفتم. اون هم اینکه فعلا خودم راضی هستم آخرین بار به من گفت: کیشه(مرد) فکری به حال خودت کن کم کم داری پیر میشی! از ما که گذشت، من برم دیگه شهید میشم اما شما به فکر ازدواج باش خیلی دوست داشت همسرش هم عاشق شهدا باشه.  آخرین باری که رفته بود مشهد به ما گفت: از آقا خواستم هرکس رو که برام من صلاح می
عنوان جذابیه هان؟ولی متن شاید اونقدرام جذاب نباشه پس این یه توصیه‌اس برای نخوندن این پست
خیلی دوست دارم مثل نویسنده‌های مشهور خیلی شاعرانه از دلتنگیای شبانه‌ام بنویسم.منتها...من از همون اولم تو توصیفات خوب نبودم.ببخشید که هر بار این قلم مجازی رو به بازی میگیرم و تهش میشه چهار تا کلمه بی مربوط و چهار خط غرغر و...مینویسم.بهتره قبل ازینکه دوباره شروع کنم پستی که بی دلیل شروع کردمو تموم کنم.اگه فردا حالم بهتر بود یکی ازین ۲۰ تا مطلب پیشنویس آما
در دیدار رئیس و مسئولان قوه قضائیه: قوه قضائیه در جمهوری اسلامی یک بنای جدید بود. این نهال باید روز به روز رشد کند/ تحول بدون برنامه امکان ندارد. قبل از مسئولیت رئیس محترم جدید قوه قضائیه از ایشان خواسته شد و یک برنامه جامعی تهیه کردند. بنده توصیه اولم این است که همین برنامه خوبی که تهیه شد طبق زمانبندی و بدون اغماض پیش ببرید و عملیاتی کنید. کاری کنید که بعد از گذشت یک مدت قابل قبولی کاملا احساس شود که قوه قضائیه دچار تحول شده است.
 
                                                   برای دفع دشمن: الخافض هر روز 481 بار((53))
بسم الله الرحمن الرحیم
61=جهت ایمنی از مضرات: اصلوها الیوم بما کنتم تکفرون
62= جهت شفای اسهال: الیوم تختم و علی افواههم وتکلمنا ایدیهم و تشهدارجلهم بما کانوا یکسبون
63= جهت شفای سینه پهلو : ولو نشا ء لطمسنا علی اعینهم فاستبقوا الصراط فانی یبصرون
64= جهت دفع وسوسه شیطان: ولو نشاء لمسخنا هم علی مکانتهم فما استطاعوا مضیا ولا یرجعون
65= برای شفای قی یا قولنج
امروز روز آخر کاروان سلامت مناطق سیل زده بود
دوباره سوار مینی بوس شدیم و رفتیم سمت روستا. نسبت به روزای قبل تعداد مریضا خیلی بیشتر بود. از سوتیایی که جلو ترم بالاییامون دادم نگم دیگه:/ اون از پنی سیلین بچه که رفتم بزنم سفت شد همش پاشید تو صورتم و از رگ پیرزنه که بعد اینکه گرفتم موقع وصل کردن ست سرم کلی خون ریخت رو تخت:[ انگاری که بار اولم باشه شبیه دست و پا چلفتیا شده بودم
هفت روز رفتیم مناطق محروم و واقعا اگه هفت روز دیگه هم بود میرفتم. عالی بود
میشه آدم یکیو دوست داشته باشه بعد یهو دوسش نداشته باشه؟؟
میشه ندونی دوسش داری اصلا یا نه؟؟؟
میشه گاهی یه نفرو دوست داشت و گاهی حوصله شو نداشت؟؟
میشه یکیو دوست داشته باشی اما صبح تا شب یا حتی یکی دو روز پشت سر هم هیچ خبری ازش نگیری؟؟
میشه یکیو دوست داشته باشی اما با یه اشتباهش کلا ازش بدت بیاد؟؟؟
به نظرم نه!
اگه اینجوری باشه فقط یه معنی داره
اونم اینه که از اولم اون آدمو دوسش نداشتی!
 
اینجا رو می‌بینید؟
تماشاگر دومین بچه‌ی منه. البته شاید نتونم بهش بگم بچه، تماشاگر خود واقعی منه. 
اما دیروز، دیروز تولد اولین بچه‌م بود. 
سه سالش شد. 
سه سال... مثل برق و باد گذشت!
من آدمِ انتخابای عاقلانه نیستم. کار درست رو انجام نمی‌دم و اگه انجام بدم، توش استمرار ندارم. اما این بچه‌م، به جز ادامه دادن زبانم شاید تنها کار عاقلانه‌ای بوده که انجامش دادم و ادامه‌ش دادم.
می‌تونم بگم پاداشش رو دیدم. اتفاقای خوبی که بعدش برام افتاد، دوستا و ا
سلام این داستان اولین داستانی که نوشتم
اسمش فقیر امانتداره
این داستان رو به عنوان پروژه پایانی دوره آموزش نویسندگی ( داستان نویسی) استاد سرشار فرستادم
عیب زیاد داره اما قشنگه
زاویه دیدش تلفیقیه و سعی کردم مثل آنک؛آن یتیم نظر کرده باشه اما ما کجا و استاد سرشار کجا تازه اونم در اولین کارم
ولی خدایش بد نیست یعنی خودم که می گم قشنگه
شماهم وقت کردید بخونین...
به صورت سریالی و 9 تیکه ای ارسال می شه که از 4 آذر 98 هر دوشب یکبار
برای خوندنش بر روی نوشته 
روحانی: به دستور رهبر شبکه ملی اطلاعات را تقویت می‌کنیم
حسن روحانی، رئیس جمهور ایران، گفته است که دولت قصد دارد شبکه ملی اطلاعات را تا حدی تقویت کند که "مردم برای رفع نیازمندی‌های خود نیازی به خارج نداشته باشند."
آقای روحانی که در جلسه ارائه بودجه سال ۱۳۹۹ در مجلس ایران صحبت می‌کرد، به دستوری از آیت‌الله علی خامنه‌ای، رهبر ایران درباره شبکه ‌ملی اطلاعات اشاره کرده که به گفته او اخیرا صادر شده است.@BBCPersian
 
من اولویت اولم اینه که دیگه ایر
دیگه چجوری بهش بفهمونم دوسش دارم؟چرا هی ی بهونه ای برای دلخوری پیدا میشههه؟چرا امروز انقدر روز ***بود قلبم داره میترکه از درد...از اینکه ناخواسته زخم میزنه به قلبم...چقدر بهش بفهمونم؟تا کجا زار بزنم تا بفهمه هیچکس تو زندگیم مثل اون نیست؟چقدر زار بزنم تا بفهمه به خاطر اون بود اون سرم لعنتی رو نکندم...پست اولم تو این وبلاگ رو برید ببینید...اون روز  رو تخت ک بودم...وقتی پرستاره بهم گفت دستتو تکون نده فقط به این فکر کردم انقدر تکون بدم تمام رگام پاره
سلام خدای عزیزم
توی نامه ی اولم نوشته بودم که دلم می خواد بارون بباره و امروز اندکی بعد از نوشتن نامه ی دوم برای شما،هوا ابری شد و باد خنکی اومد.بی نهایت از شما ممنونم.بی نهایت ممنونم. :)
بالاخره فصل قارچ های زیست پیش دانشگاهی رو شروع کردم.بابت کوتاه بودن نامه ببخشید چون می خوام برم ادبیات بخونم و تست ادبیات بزنم. :)

                                                                                                                                     دوستدار شما
       
میخوام دوباره درس بخونم و تحصیلات آکادمیک توی رشته ی ریاضی فیزیک داشته باشم. یه گروه دانشجوی های ارشد و دکتری فیزیک دارم توی تلگرام و اونجا باهاشون مشورت کردم و چندنفر رشته های مهندسی رو معرفی کردن و صدالبته همشون یکصدا گفتن فیزیک عشق است :) 
بعد به این فکر کردم که واقعا من هدفم از اولم فیزیک بوده و هیچ رشته ی مهندسی اونقدر برام جذاب نبود و اگرم بخوام برم تا دکتری میخوام که اون رشته فیزیک باشه. 
پس تصمیم بر این شد بخونم برای فیزیک جونم. 
منتها
ما نباید دو «نقش» متعارض (نقش‌هایی که کارکردهای همسو ندارن و شبیه نیستن) رو همزمان به عهده بگیریم و نباید هم که چنین انتظاری از کسی داشته باشیم. یه مادر اگه بخواد درست و به غایت مادری کنه، نباید و نمیشه که برای فرزندش «رفیق» باشه. نقش دوم (فرعی) اغلب با حقوق و مسئولیت‌های نقش اول (اصلی) تضاد و تعارض داره و بوی تند و زنندهٔ این تضاد و تعارض‌ها یه جا که فکر میکنی همه چیز چقدر خوب و روبه‌راهه درمیاد و حالتو خیلی میگیره، چون دنیایی که از خیال و ا
رفتیم فروشگاه، میخواستم برای علی مسواک بخرم، چند مدل مسواک بچگونه دیدم.یه مدل بود، که تو بسته بندی هر مسواک، یه چیزکوچیکی اشانتیون گذاشته بودن.
یکیش یه مدل فیگور شکل بتمن بود، یکیش ماشین آتش نشانی، و آخری هم مکعب روبیکِ جاسوییچی...
سه تا رو برداشتم و به علی نشون دادم، گفتم کدوم رو میخوای؟
گفت این (مکعب روبیک)
گفتم این آقاهه هم قشنگه ها
گفت این (بازمکعب روبیک) 
گفتم ماشینه رو نمیخوای؟
باز با قاطعیت گفت این!
از اولم مطمئن بودم مکعب رو انتخاب میک
خدایا دوستانی که شب امتحان تاریخ در حالیکه هنوز نوبت اولم مونده پیام میدن و می پرسن واسه ریاضی از چه کتابی تست میزنم رو به همین برکت هدایت کن:|
کسایی که با گوگل و گام گام اشتباهم می گیرن و مرجعیت درسی رو به من واگذار میکنن بی آنکه از عدم کفایت تحصیلی من آگاه باشند رو هدایت کن ناموسا:|
خودم رو هم هدایت کن که کمتر گوه بخورم و حداقل اگه کلاسا رو نمیرم امتحانا رو بدم حداقل که همچون خر در باتلاق علل و پیامدها و زمینه ها و زهرمارها گیر نکنم هرچند که تم
سرمربی تیم فوتبال پرسپولیس می‌گوید از اینکه در این تیم حمایت فردی مثل پروین را دارد، خوشحال است.
گابریل کالدرون، سرمربی تیم فوتبال پرسپولیس در دیدار با علی پروین،
پیشکسوت این تیم، اظهار کرد: قبل از هر چیز باید مراتب احترام خودم را به
ایشان بابت سابقه ورزشی‌شان اعلام کنم. ایشان فرد بزرگی در فوتبال ایران
است و فردی بوده که مسئولیت بزرگی را در مدت‌های زیادی داشته‌اند. خیلی خوب
است که دوستانی مثل ایشان به من کمک می‌کنند. از این بابت خوشحا
کتاب نقاب مرگ سرخ و هجده قصه ی دیگر نوشتهٔ ادگار آلن پو با ترجمهٔ کاوه با سمنجی و نشر روزنه کار یه جاهاییش ترسناک میشه. میشه گفت یه جاهاییش تخیلی. اگه اشتباه نگم. خیلی وقت بود از این کتابا نخونده بودم. خوراکم تو نوجوانی از این داستانها بود. میدونی واقعی نیست هیچ شباهتی به واقعیت نداره ولی باور میکنی یعنی تحت تاثیر قرار میگیری. یه جاهاییش من یاد داستایفسکی میفتم یه جاهایی درگیری درونی داره شخصیت داستان. خلاصه که من بدم نیومد. بعد مدتها خب اینم
خیلی وقته ننوشتم ، دو هفته اس که عمه و عزیزترین فامیلم فوت شده ، بمانه که چقد گریه کردم و اشک ریختم
سرم داره میترکه ، اشک تو چشام جمع شده ، خدایا بعضی آدما رو چطور ساختی که اینقد عوضین ، با ت دعوام شد و ر ، استاد از زبون من یه چی گفته ، کاری که به عهده ماستو یکی دیگه با زرنگ بازی داره میگیره و جلسه میگه داشتیم و تیمو قراره هماهنگ کنیم ...
از استادا و دپارتمان متنفرم و مدیر گروه
آدمو زده میکنن ، دوس دارم بشینم خیلی رک باهاشون صحبت کنم ، ولی حیف که او
میخوام دوباره درس بخونم و تحصیلات آکادمیک توی رشته ی ریاضی فیزیک داشته باشم. یه گروه دانشجوی های ارشد و دکتری فیزیک دارم توی تلگرام و اونجا باهاشون مشورت کردم و خب فهمیدم که نیازی نیست برم از کارشناسی فیزیک بخونم بلکه میتونم ارشد رو فیزیک شرکت کنم متقاضی این رشته توی ارشد خیلی زیاد نیست و معمولا راحت مجاز میشن. 
واقعا من هدفم از اولم فیزیک بوده و هیچ رشته ی مهندسی اونقدر برام جذاب نبود و اگرم بخوام برم تا دکتری میخوام که اون رشته فیزیک باشه.
من اومدم و امروزم کلاسم تموم شد. فکر میکنی امروز چطور بود؟ من رفتم پای تخته باید مکالمه ای که جلسه اول گفته بودو تکرار میکردیم. اونو گفتم اما سوالای بعدشو نه طبق معمول حول شده بودم و مغزم قفل کرده بود :/ چرا همیشه من اولم؟؟؟؟ در من چی دیده میشه :/ ولی بعدش سعی میکردم جمعش کنم خراب کاریمو.  حالا اونو نگفتم مها بیشتر از من ناراحت شده بود. خب اصلا ادم که همه چیو بلد نیست. هفته دیگه هم راستی امتحان داریم. دیکته و سوال در آوردنو جواب دادن. داستانی داریم
کاش دانشمندا اختراع چیزی که بشه موقع خواب مغزو باش خاموش کرد و راحت سر رو روی بالش گذاشت رو توی اولویت اون لیستشون بذارن -_-
دیشب یه چیزایی یادم اومد که حتی اگه زور میزدم هم در حالت عادی یادم نمیومد.
مثلا اون پاک کن کلاس اولم که شکل یه خرس بود و یکی از بچه ها با کیک شکلاتی اشتباه گرفته بودش و گازش زده بود :/ نکه بوی شکلات هم میداد.
یا مثلا اون عکسایی که با داداش بزرگم وسط جاده گرفتیم که هی با جیغ و داد می‌پریدیم کنار تا ماشینا رد شن.
یا اون سگ دیوون
کاش دانشمندا اختراع چیزی که بشه موقع خواب مغزو باش خاموش کرد و راحت سر رو روی بالش گذاشت رو توی اولویت اون لیستشون بذارن -_-
دیشب یه چیزایی یادم اومد که حتی اگه زور میزدم هم در حالت عادی یادم نمیومد.
مثلا اون پاک کن کلاس اولم که شکل یه خرس بود و یکی از بچه ها با کیک شکلاتی اشتباه گرفته بودش و گازش زده بود :/ نکه بوی شکلات هم میداد.
یا مثلا اون عکسایی که با داداش بزرگم وسط جاده گرفتیم که هی با جیغ و داد می‌پریدیم کنار تا ماشینا رد شن.
یا اون سگ دیوون
میخوام دوباره درس بخونم و تحصیلات آکادمیک توی رشته ی ریاضی فیزیک داشته باشم. یه گروه دانشجوی های ارشد و دکتری فیزیک دارم توی تلگرام و اونجا باهاشون مشورت کردم و خب فهمیدم که نیازی نیست برم از کارشناسی فیزیک بخونم بلکه میتونم ارشد رو فیزیک شرکت کنم متقاضی این رشته توی ارشد خیلی زیاد نیست و معمولا راحت مجاز میشن. 
واقعا من هدفم از اولم فیزیک بوده و هیچ رشته ی مهندسی اونقدر برام جذاب نبود و اگرم بخوام برم تا دکتری میخوام که اون رشته فیزیک باشه.
سلااااااااام :)
ما با آرزوهامون زندگی می کنیم... 
شب ها با عشق آرزوهامون گاهی لبخند میزنیم،ساعت ها با خیالشون غرق عشق و خوشی میشیم :) صبح ها با یادِ آرزوهامون امید و انگیزه میگیریم.
ما با آرزوهامونِ که بزرگ میشیم :)
موافقِ آرزو کردن هستید؟ :)
من این روزا رو خیلی دوست دارم...خیلی قشنگن :)
از اون روزاست که دوست دارم مدام آرزو کنم :)
[خدایا مرسی]
تا وقتی خدا هست...تا وقتی فرصت زندگی کردن دارید...بیاید آرزو کنید :)♡
خدا بزرگه...

+بیاید زیر این پست سه تا از بز
دوتا امتحان اولم غولن :| تمام فرجه رو من داشتم امتحان اول رو میخوندم تا الان.امروز اومدم سراغ امتحان دومی و با دیدن حجم و سختی مطالب چنان استرسی گرفتم که بیا و ببین.در حدی که امروز و  فردا رو کلا میخوام اونو بخونم
من نمیدونم چرا میانترم میگیره وقتی حذفی نیست :/
این دوتای اولی که اتفاقا همین هفته ی اینده هستن رو بتونم با موفقیت بگذرونم احساس میکنم بچه هامو فرستادم سر خونه زندگیشون :/ و بقیه امتحانهام در مقابل این دوتا مثل مسافرتهای دوران بازنشس
سفر اولم به شمال اونم رامسر شاید بیست سالگی یا بیست و دوسالگیم بود اون وقتا گوشی اندرویددو یا سه بود و من یه نه چندان عالیشو داشتم سفر کاروانی بود و چندتا ازدوستام همراهم
 دوست داشتم عکسای قشنگ داشته باشیم و طبیعت سبز و بارونیش با عکسا یادگاربمونه برام.
کیفیت گوشی بچه ها بهتر بود و خواستم گیرنده عکسا باشن ساحل سنگی و بارون و لباسای خیس شدن خاطره من از اولین شمال زندگیم 
برگشتیم و عکسا رو گرفتم بخاطر نبود سیستم و خراب شدن رَم گوشی عکسا از بین
موندن بین  دو راهی منو میترسونه همیشه..
یه جورایی تطبیق با هرکدوم سخته برام..
و هرکدوم ب اندازه خودشون ریسک پذیر..
ته دلم امید دارم به خودم.. اما یه وقتایی پام ناخودآگاه ممکن فرم تلو تلو شده ها رو بی محابا طی کنه..
این طور بگم ک..
نه هراس..
نه امید..
بلکه ادغام هراس و امید
میشه خلاصه ی  کل حال الانم..
ولی دوست دارم ریسک راه اولی ک خودم خواستمو بپذیرم و برم تو دلش..
مثل جسارت زدن تو دل دریا که میترسیدم..  گریز ناشی از اون احتیاط بود و درست؛ اما تا یه جای
تا همین دیشب،سردرگمِ سردرگم بودم.
یه سوال تو ذهنم می پیچید:
خانم بشری خانم!بالاخره ریاضی روشنگر یا انسانی فائزون؟
اصلا می دونی داری با زندگیت چی کار می کنی؟
تو به مدرسه‌ت گفتی ریاضی،ولی دلت چی؟که نصفش تو راه پله های تنگ فائزون گیر کرده و نصفش تو مدرسه‌ای که خونه‌ته؟
داری چی‌کار می‌کنی؟
دیشب قطعی شد،فهمیدم چی‌کاره‌م،فهمیدم بابا ازم چی توقع داره و خیالم یه کم راحت شد.اما مامان همچنان معتقده کم درس می‌خونم.واقعیت همینه...من مثل ریحانه الم
تو این مدت که آرزوهای ناممکنمو میشمردم 4 تاشو تو ذهنم شماره گذاری و ثبت کردم:
آرزوی اولم اینه که برمیگشتم ترم یک.
آرزوی دومم اینه که 100-150 سال پیش زندگی میکردم و یه کالسکه ی دو اسبی میخریدم و به یکی از بنداش اسب میبستم و به یکی دیگش مرغ.
آرزوی سومم اینه که تو کشورای نزدیک قطب شمال (به خاطر طبیعت خاصشون) زندگی میکردم؛ ایسلند، آلاسکا، جزایر فارو، و حتی جزیره های غرب و شمالِ اسکاتلند (عین ایسلنده طبیعتشون). 
آرزوی چهارمم هم اینه که تو ساحل یه کافه م
تو این مدت که آرزوهای ناممکنمو میشمردم 4 تاشو تو ذهنم شماره گذاری و ثبت کردم:
آرزوی اولم اینه که برمیگشتم ترم یک.
آرزوی دومم اینه که 100-150 سال پیش زندگی میکردم و یه کالسکه ی دو اسبی میخریدم و به یکی از بنداش اسب میبستم و به یکی دیگش مرغ.
آرزوی سومم اینه که تو کشورای نزدیک قطب شمال (به خاطر طبیعت خاصشون) زندگی میکردم؛ ایسلند، آلاسکا، جزایر فارو، و حتی جزیره های غرب و شمالِ اسکاتلند (عین ایسلنده طبیعتشون). 
آرزوی چهارمم هم اینه که تو ساحل یه کافه م
کد 13
ویلا دوبلکس 
نوساز و کلید نخورده
265متر زمین 
دارای حیلط خلوت 
دور حصار شده 
کابینت و کمد دیواری mdf
منطقه ای خوش اب و هوا
دارای مستثنیات و پروانه ساخت 
دارای امتیازات کامل 
شاندرمن، اولم 
قیمت 350میلیون تومان 
جهت مشاوره تماس بگیرید
مهدس شیرزاد 09118826884-01344650108
سلااااااااام :)
ما با آرزوهامون زندگی می کنیم... 
شب ها با عشق آرزوهامون گاهی لبخند میزنیم،ساعت ها با خیالشون غرق عشق و خوشی میشیم :) صبح ها با یادِ آرزوهامون امید و انگیزه میگیریم.
ما با آرزوهامونِ که بزرگ میشیم :)
موافقِ آرزو کردن هستید؟ :)
من این روزا رو خیلی دوست دارم...خیلی قشنگن :)
از اون روزاست که دوست دارم مدام آرزو کنم :)
[خدایا مرسی]
تا وقتی خدا هست...تا وقتی فرصت زندگی کردن دارید...بیاید آرزو کنید :)♡
خدا بزرگه...

+بیاید زیر این پست سه تا از بز
جمعه هایی که روز قبل امتحانه رو دوست ندارم. جمعه های خوابگاه به اندازه کافی غمگین هست. دلم میخواست فرصت بود آهنگ جدید یاد میگرفتم بزنم که برای مردمانی که دوستشان دارم ویدیو بفرستم ولی الان که نمیشود. دو تا مبحث تشخیص آزمایشگاهی جیش و پرفشاری خون را باید برای بار اول بخوانم. امیدوارم فرصت بشه نمونه سوال ها رو بخونم چون همیشه ازشون سوال میاد.
فردا میرم باشگاه و قول میدم اینقد به خودم فشار بیارم که تحلیل عضلانی بشم:))) ناموسا خسته شدم از پشت میز ن
درست بعد از گذشت 6 ماه نه تنها یادم نرفته، سیر از دیدار نیستم، برای مسافرت های دیگری برنامه ریزی نکرده ام، بلکه همه اش با خودم دو دو تا چهار تا می کنم ببینم می شود بزودی باز هم عازم کربلا شوم!؟
فکر می کنم کم گذاشته ام،
شاید هم دلتنگی را بهانه کرده ام،
اصلا شاید دردی دارم که درمانم تویی امام حسین جانم!
بین تمام خبرهای شبکه ی خبر، هنوز واژه ی عتبات دانشگاهیان را خوب می بینم و خبرش را می خوانم و دلم می لرزد و وسوسه می شوم و یک آن، ترس تمام وجودم را می
درست بعد از گذشت حدود 6 ماه نه تنها یادم نرفته، سیر از دیدار نیستم، برای مسافرت های دیگری برنامه ریزی نکرده ام، بلکه همه اش با خودم دو دو تا چهار تا می کنم ببینم می شود بزودی باز هم عازم کربلا شوم!؟
فکر می کنم کم گذاشته ام،
شاید هم دلتنگی را بهانه کرده ام،
اصلا شاید دردی دارم که درمانم تویی امام حسین جانم!
بین تمام خبرهای شبکه ی خبر، هنوز واژه ی عتبات دانشگاهیان را خوب می بینم و خبرش را می خوانم و دلم می لرزد و وسوسه می شوم و یک آن، ترس تمام وجودم
سلام! شاید بهتر بود تو پست اولم درباره خودم مینوشتم که آشنا بشیم باهم :)
ولی الان یه موضوع مهم تر هست!
یه هیولای بزرگ و پشمالوی آبی رو تختمه 
خیلی بزرگ 
از خرس هایی که تو ولنتاین میبینن هم بزرگتره و الان سرشو خم کرده و داره منو نگاه میکنه و نفس سردش به صورتم میخوره و چهرش ترسناکه خیلی ترسناک
منم تنها حرکتم حرکتِ انگشتام رو کیبورد گوشیمه و در تلاشم بی حرکت بمونم تا یکدفعه بهم حمله نکنه! 
بنظرتون هیولاهای آبی و پشمالو آدم میخورن؟ وحشتناکه! الان س
سلام! شاید بهتر بود تو پست اولم درباره خودم مینوشتم که آشنا بشیم باهم :)
ولی الان یه موضوع مهم تر هست!
یه هیولای بزرگ و پشمالوی آبی رو تختمه 
خیلی بزرگ 
از خرس هایی که تو ولنتاین میبینن هم بزرگتره و الان سرشو خم کرده و داره منو نگاه میکنه و نفس سردش به صورتم میخوره و چهرش ترسناکه خیلی ترسناک
منم تنها حرکتم حرکتِ انگشتام رو کیبورد گوشیمه و در تلاشم بی حرکت بمونم تا یکدفعه بهم حمله نکنه! 
بنظرتون هیولاهای آبی و پشمالو آدم میخورن؟ وحشتناکه! الان س
خب ببین کی اینجاست که باید پروپوزال بنویسه و بفرسته واس استاد تا تایید کنه و اصلاحش کنه و تا دوباره ببره بده استاد امضای "حقیقی" بزنه!
نمی‌دونم به خاطر انجام دادن کاراییه که هیچوقت انجام نمی‌دادم یا چی، ولی این یه هفته اخیر احساس خوبی دارم، احساس اینکه می‌خوام کم کم آماده بشم برای تغییر. نمی‌دونم. ولی می‌ترسم. احساس می‌کنم این فقط به خاطر اینه که ازون تابستونی که توش بیکار بودم و هیچ کاری نمی‌کردم در اومدم و الان سرم شلوغ‌تره، ولی وقتی پ
سلام
میشه بگید اولین بار که تو دانشگاه درسی رو افتادید چطور با خانواده تون مطرح کردید؟
میدونم سوالم مسخره است، ولی به هر حال این مشکل الان برای من پیش اومده. دخترم و ۱۸ ساله. تو یکی از دانشگاه های دولتی خوب شهر خودمون درس می خونم. دو سال کنکور دادم. مدرسه خاص بودم. همیشه نمره هام عالی بوده. خانواده م عمرا انتظار همچین چیزی رو ندارن.
نمره یه درس مهم سه واحدی زیر ده!!!، ترم اولم، البته بیشتر بچه های کلاس مون اون درس رو افتادن. اون هایی هم که پاس شدن
با صوتی اولم چطورین؟^^











متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.
توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد
با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.






param name="AutoStart" value="False">
بهم میگه اسم پسرم رو میزارم امیر حسین به نظرت خوبه میگم اره قشنگه میگه یکی رو دوست داشتم اسمش امیرحسین بود اومدن خواستگاری پدرم بهم نگفت یک سال بعد فهمیدم که خیلی دیر شده بود یکبار دیگه دیدمش ختم پدربزرگم اومده بود خیلی تغییر کرده بود خیلی گذشته ولی هنوز توی نگاهش چیزی بود که چندسال پیش بود توی نگاه منم همون بودولی سرم رو انداختم پایین نخواستم بعد این همه سال وقتی همه چیز از بین رفته دوباره جون بدم به یه گل پژمرده گذاشتم .
میدونی هفت سال گذشت
هیچ‌چیز، هیچ‌گاه کامل نبوده. "بک جهان نقصان، به یک ارزن کمال آمیخته" بوده. از جایی که به خاطر دارم، یک جای کار لنگیده، و هر روز نه تنها کمتر نشده، که بر وسعتش افزوده شده.
گاهی سوار وسایل نقلیه، از ماشبن گرفته تا هواپیما فکر میکنم که این دستگاه تا کجاها که نمی‌تواند برود، ولی ناگهان به خاطر آوردم بازده این سیستم پانزده درصد هم نیست. این همه می‌سوزد و نهایتا پانزده درصدش صرف رسیدن به هدف می‌شود. همین هم درباره واکنش صادق‌ست. مواداولیه را می‌
دنیا اگه یه فرشته بود با دو بال احتمالا بال هاش برای پرواز نبود ، مثل پنگوئنی که پرواز نمیکنه رو زمین سر میخورد . پس کسی هم پرواز یاد نمیگرفت . همه بال داشتن اما تو دست و پاشون میبود و از هر فرصتی برای قیچی کردنش استفاده میکردن . دنیا واقعا که فرشته نمیشد چون نمیتونه باشه شاید اسمش میشد دنیا و فامیلش فرشته . مثل خیلی از آدما که فامیلشون شخصیتشون رو معرفی نمیکنه . مثلا فلان آقای صالحی حتما که صالح نیست ممکنه یه دزد و عیاش باشه . دنیا فرشته ، دنیا م
هدهد دیروز می‌گفت "ایشالا یه روز جبران می‌کنم برات، یه روز که مهمون داشتی و دست تنها بودی، میام خونه‌ت و برات آشپزی می‌کنم و ظرف می‌شورم و..." منظورش وقتیه که ازدواج کرده باشم و خونه‌ی خودم باشم. نمی‌دونم بار چندمه اینو گفته، ولی فکر کنم زیاد ازش طلبکار باشم، ذخیره‌شون می‌کنم که بعدا استفاده کنم :)))
حدودا بیست تا مهمون داشت برای ظهر. ساعت هفت بهش میگم نمی‌خوای پاشی از خواب؟ میگه یه غذاست دیگه، کاری نداره :|| واقعا هفت تا دوازده برای آماده
سلام دوستان خسته نباشید
من امسال کنکوری هستم و رشته م هم تجربیه و از استان آذربایجان شرقی هستم. میخواستم برای دانشگاه کوثر برم مصاحبه برای رشته افسری، و همه شرایطش رو دارم (قدی، bmi، آمادگی بدنی، چادری و معدل بالا و ...).
میخواستم از دوستان سوال کنم آیا خانومی بوده که افسری خونده باشه؟، سختی شغل داره؟، و این که حقوق چقدره؟، و اینکه بعد از تموم شدن دانشگاه دولت استخدام میکنه یا نه؟
من اولویت اولم رشته های تجربیه و چون امسال از استان ما قراره زیا
سلام دوستان
من هیجده سالمه و امسال کنکور دادم. مشهد زندگی میکنم و دانشگاه های خوب مشهد هر رشته ای بخوام قبولم ...، از طرفی دانشگاهای خوب تهران، مثل علامه، شهید بهشتی، یا خوده دانشگاه تهران هم قبول میشم.
چون رتبه م خوب شده اکثریت میگن برو دانشگاه های تهران، اما مشکلاتی هست، من دختریم که به شدت به خانواده به خصوص مامانم وابسته م، همیشه تو خونه بودم رو سرم تو کتاب ها، خیلی اهل بیرون رفتن نبودم چون تعداد دوستانم هم خیلی نبست، نگرانی اولم اینه که خ
+سوال مطرح شده در تاریخ 04 فروردین سال 98 ساعت 14:20 توسط ریحانه سادات:
جناب احسانی سلام، بی مقدمه برم سر اصل مطلب ویژوال استودیو 2015 نصب کردم، وقتی می خوام مقداری رو از فرمی به فرم دیگه ای بفرستم اجازه اینکار رو نمیده؟ چیکارش کنم؟
-پاسخ 1 کارشناس: باعرض سلام تقاضا دارم سوال خود را بصورت شفاف تری بیان بفرمایید تا نسبت به ارجاع پاسخ دقت بیشتری داده بشود.
+سوال مطرخ شده در تاریخ 01 اردیبهشت سال 98 ساعت 02:17 توسط ریحانه سادات:
-سلام واقعا ببخشید ایملیتون ر
+سوال مطرح شده در تاریخ 04 فروردین سال 98 ساعت 14:20 توسط ریحانه سادات:
جناب احسانی سلام، بی مقدمه برم سر اصل مطلب ویژوال استودیو 2015 نصب کردم، وقتی می خوام مقداری رو از فرمی به فرم دیگه ای بفرستم اجازه اینکار رو نمیده؟ چیکارش کنم؟
-پاسخ 1 کارشناس: باعرض سلام تقاضا دارم سوال خود را بصورت شفاف تری بیان بفرمایید تا نسبت به ارجاع پاسخ دقت بیشتری داده بشود.
+سوال مطرخ شده در تاریخ 01 اردیبهشت سال 98 ساعت 02:17 توسط ریحانه سادات:
-سلام واقعا ببخشید ایملیتون ر
یادم نمیاد توى هیچ دوره اى از زندگیم اینقدر دلسرد بوده باشم، انگار واقعا دیگه کارى ندارم توى این دنیا، نه امیدى و نه انگیزه اى. حالا میفهمم عصبانیت و هر واکنش تند منفى هم نشونه زنده بودنه، اما حالا تنها واکنش من بغل کردن پتو و جمع شدن توى خودمه و فکر به اینکه کى به تهش میرسه این شربت حیات...
حتى دیگه نا ندارم در برابر کسى که محکومم میکنه به اینکه تقصیر خودته و یه حرکتى بکن، از خودم دفاع کنم. رسیدم به جایى که به همه حق بدم که فقط دهنشونو ببندن. 
وق
سلام
پسری هستم 23 ساله و سال اولم هست که وارد عرصه دبیری در آموزش و پرورش شدم. به اصرار اطرافیان با توجه به شغلم میگن چرا ازدواج نمی کنی و فلان، در حالی که من اصلا به ازدواج فکر نمی کنم و به نظر خودم خیلی زوده در سن 23 سالگی ازدواج کردن. 
در ضمن من یک معلمم و حقوقم بسیار کم هست و با این موج گرونی بیش از حد ازدواج رو در این دوره غیر ممکن میبینم. جدای از بحث مملکت و گرونی، بنده شخصیت کمالگرایی دارم و به چیز های زیادی علاقه دارم و تشنه یادگیری هستم و دو
سلام
من یک دختر ۱۹ ساله هستم که امسال ۹۸ دومین کنکورمه . کنکور اولم که 97 بود به خاطر یکسری مشکلات که کنترل شون از دست من خارج بود از مهر ماه درس رو ول کردم و بعد از حل شدن نسبی شون هم که نزدیک به کنکورم بود دچار یک دوره افسردگی شدید شدم و نتونستم درسم رو بخونم و برای کنکور آماده بشم و رتبه م هم خیلی بد شد حدود ۱۵ هزار منطقه. 
به خاطر همین اصلا کنکور 97 رو دوست ندارم حسابش کنم انگار که ۹۸ قراره اولین کنکورم باشه بهش نگاه میکنم. این یک سالی که پشت کنکو
ممکنه آدمی واقعا خنگ باشه؟، یا بر اثر خودارضایی زیاد خنگ بشه؟، خودم همین حس رو نسبت به خودم شدیدا دارم و همین ویژگیم باعث عذاب زیادی تو زندگیم شده دلم پره ... ، یا خودارضایی باعث زشتی و لاغر شدن میشه؟
راجع به سوال اولم دنبال خیلی از شغل ها رفتم، ولی میخوام یاد بگیرم یاد نمیگیرم انگار تو کله م مغز ندارم، میترسم دنبال کاری برم چون بهم یاد میدن، یاد نمیگیرم، مشکل دارم تو یادگیری، 55 روزه تو ترکم، امیدم فقط به اینه که خوب بشه، ولی همین که تا حالا خو
پنچ شنبه باز رسید و ما سر صبح بیدار باش زدیم تا به کلاسهای صدرا و امورات زندگی برسیم.
رفتیم کانون رضوان و صدرا کلاس شطرنج رفت و من هم باب مذاکره درباره عکسهای دیجتال کلاژ مفهومی را با مربی نقاشی صدرا آغاز کردم.
تصویر سازی  مفهومی از یک بیت شعر و دخالت دندان واقعا سخت است و وقت گیر و تفکر بسیار می طلبد...الحمدلله اولین تصویر با رضایت همسر مواجه شد و قرار شد برای ۱۵ بیت بعدی هم تصویر سازی شود و کلا کار صفحه آرایی کتاب هم به ایشان واگذار شد.
در باز
قصه از آخر شهریور و اول مهر شروع شد. 
وقتی که بولت ژورنال 6 ماه دوم سال رو درست میکردم و به فکر ایجاد کردن عادت های خوب و از بین بردن عادت های بد بودم.
قدم اولم ریز کردن تمام وقایع و تاریخ ها و اتفاقات و رویداد ها و برنامه هام بود. 
همه رو انجام دادم، همه چیزایی که برای بولت مهر لازم بود نوشتم و کشیدم. 
رفتم یکی دوصفحه قبل تر و Habit Trackerام رو نگاه کردم و فکر کردم، که چیا دارن آزارم میدن و نظم زندگیمو بهم ریختن، اولین گزینه که به ذهنم اومد تلگرام و این
قصه از آخر شهریور و اول مهر شروع شد. 
وقتی که بولت ژورنال 6 ماه دوم سال رو درست میکردم و به فکر ایجاد کردن عادت های خوب و از بین بردن عادت های بد بودم.
قدم اولم ریز کردن تمام وقایع و تاریخ ها و اتفاقات و رویداد ها و برنامه هام بود. 
همه رو انجام دادم، همه چیزایی که برای بولت مهر لازم بود نوشتم و کشیدم. 
رفتم یکی دوصفحه قبل تر و Habit Trackerام رو نگاه کردم و فکر کردم، که چیا دارن آزارم میدن و نظم زندگیمو بهم ریختن، اولین گزینه که به ذهنم اومد تلگرام و این
پسری هستم متولد بهمن ۱۳۷۸، سال ۹۷ کنکور اولم بود و دادم و دانشگاه نرفتم، امسال کنکور دومم هست، مراحل ثبت نام با موفقیت انجام شد و میتونم تو کنکور ۹۸ بدون مشکل شرکت کنم.
حالا مشکلم فقط یه چیزه، دور و بری هامون که هیچ کس اطلاعی نداره شکر خدا، خواستم از شما بپرسم ؛
اگه من بخوام مرداد یا شهریور برم برای ثبت نام دانشگاه (دولتی یا آزاد) همه مدارک رو ببرم و برگه معافیت تحصیلی نباشه، مشکلی ایجاد میشه یا خودشون میتونن کارهاش رو حل و فصل کنند؟
اگه مشکل
دیروز از صبح تا ۲ یک سره داشتم کار میکردم ‌...
ساعت دو پام رسید پاویون تا اومدم نهار بخورم باز زنگ زدن که بیا اورژانس ویزیت خوردی ...
خلاصه نهار نخورده رفتم کارها رو انجام دادم ...
برگشتم سریع نهارم رو خوردم و رفتم اورژانس پیش پزشک اورژانسش نشستم و با هم مریض دیدیم ...
تا ساعت ۱۲ شب ...
مریض میدیدیم و دفترچه ها دست من بود و میگفت تو تجویز کن بنویس ، منم سریع میگفتم فلان دارو و ... اگر لازم بود دارو اضافه میکرد ، کم میکرد و بعد من مینوشتم ....
کلی دستم راه
خب سلام سلام سلام:}
قرنطینه خیلی بهمون فشار اورده میدونم اما میخام ی خبری رو بدم بهتون ک برا خودم جذابیت داشت ککک
زین جواد مالک رو اکثریت میشناسیم درسته؟
جی جی حدید رو هم ک میشناسیم مگ ن؟
خب از همون اولم ی چی بینشون بود و خیلی ضایع بودن:/
مث اونجایی ک از جی جی پرسیدن بهترین غذا رو کجا خوردی و گفت خونه اومای زین اینجا رو وقتی گفت ک ب همه میگفتن ما با هم نیستیم:/
حالا هر چی
جی جی خانم تصمیم گرفت انقدر قایم نشه و از اونجایی ک مدله نمیتونه با ی بچه 5 ماه
دارم این پست رو باکامپیوتر میزارم احساس آزادی دارم !!
امروز رفتم لیزر صورت جلسه ی اولم بود کلی میترسیدم که درد داشته باشه اما بیشتر میسوخت
یعنی این تبلیغای تو نت که میگن اصلااااا درد نداره همشون چرتن خدایی در بهترین بهترین حالت بازم یکم
سوزش داره. هر وقت که این دستگاهو میزد به پوستم داغیشو که حس میکردم متوجه میشدم دستگاه
خنک کننده چقدر اهمیت داره -_- همش میگفتم خدایا نکنه بسوزم (ترسوام خودتونید )
فردا هم امتحان اصول حسابداری دارم و تصمیم اینه
سلام به تمام دوستان 
دختری ۱۸ ساله هستم که چند وقت پیش گواهینامه ام رو گرفتم. از نظر خودم و مامانم و دو تا مربی آموزشگاه دست فرمونم خوبه. مربیم میگفت: زود یاد میگیری.
بابام اینجا نیست، تا حالا ۲ ، ۳ بار ماشین رو بدون بابام بردم بیرون همراه مامانم و خواهرم و مادر بزرگم (هیچ کدوم شون گواهینامه ندارند). دفعه اول که ۵ دقیقه رفتم بیرون. دفعه دوم که تو شهر خودمون، حدود نیم ساعت تاب خوردیم(سر شب بود). دفعه سوم هم رفتیم خونه خاله م‌ و آخر سر هم که از مهم
سلام 
واقعا حالم خیلی بده همه ش دارم فکر میکنم که باید چیکار کنم، خسته شدم.
علاقه اولم کامپیوتر بود که دوست داشتم بخونم تو رویاهام هم این بود، بعد برم خارج توی اپل یا مایکروسافت کار کنم یا هم شرکت بازی سازی، بعدش بهم گفتن کامپیوتر آینده نداره هر کی خونده بیکاره. 
منم گفتم خب وافعا فایده ای پس نداره، درسته علاقه مهمه ولی با علاقه خالی نمیشه زندگی کرد،  پس رفتم سراغ علاقه دومم پزشکی که واقعا علاقه دارم، یعنی وقتی میرم بیمارستان و دانشجو ها رو
زنگ زدم مامان، گفتم کجایی؟ 
گفت دارم میرم خونه داداش بزرگت، ماهی کباب کرده، به منم زنگ زده دعوتم کرده. گفتم باشه خوش بگذره :| بعد دوسه دقیقه زنگ زد گفت داداشت گفته اون آبجی کوچیکه رو هم بیار! (الکی! خود مامان دعوتم کرده بود و یه تیکه فیله ماهی هم از تو یخچالش برا من برداشته بود!) 
منم که تنها بودم و از خداخواسته ، دعوتِ نصفه نیمه رو لبیک گفتم. ازسر بیکاری، نشستیم با محمدحسن-برادرزاده- به بازیای مجازی و نتیجه ی یکی دوساعت بازی 2player games (یه مجموعه ی
پربازده ترین عیدی که داشتم مربوط میشه به زمانی که سوم راهنمایی بودم. با پاس شدن pre3 رسما وارد تعطیلات شدم. یک روزه تمام خریدهام رو انجام دادم و وقتی خیالم از بابت لباس هام راحت شد، یه برنامه برای خودم نوشتم. اون زمان از معدل ترم اولم راضی نبودم و میدونستم که یه سری از دروس ترم دوم بین مدارس سمپاد هماهنگ برگزار میشه که قطعا سخت تره! از تاریخ و دفاعی گرفته تا فیزیک و شیمی همه رو توی برنامه ام گذاشتم. وقت برای حل تست هم درنظر گرفتم چون المپیاد مرحله
به من گفتن متنی که برای یک مستند باید بگذاریم را من بنویسم. اولین بار که بهم گفتند پدر خودم را درآوردم که حتی یک کلمه متن هم غیرمستند نباشه. هر جمله از کتابیو و از مصاحبه ای. بد هم نشد. کم شد ، ولی بد نشد.
الآن که عمری از اون موقع میگذرد میبینم اتفاقا اون کارهایی که توی متن نظریات و دیدگاه خودم، مثل داستانی به متن اضافه شده بیشتر مورد توجه بوده. بیننده هدف اصلی رو راحت تر درک کرده. کارهای اولم شبیه مقاله های دانشگاهی میشد. دوست داشتنی هستند، ولی ب
از نظر من هرکسی تو زندگیش یه قهرمان داره. بعضیا پیداش میکنن، بعضیا فرصت شناختشو از دست میدن و بعضیای دیگه هم وجودشو انکار میکنن. من جزو دسته اولم. کسی که قهرمان زندگیشو پیدا کرده و احساس خوشحالی میکنه. با اینکه خیلی اوقات ناراحت،خشمگین یا بی منطق میشم اما باز یه چیزی ته قلبم خوشحال نگهم میداره. چون میدونم هرچی بشه اون پشتمه. دستمو میگیره.تنهام نمیزاره و باهام حرف میزنه. وقتیاییکه تاریک ترین و بزگترین اسرار زندگیم داشتن روحمو میخوردن تنها کس
سلام دوستان.خوبید؟
این میکس رو من و دوست نماشاییم نازی باهم درست کردیم البته مال چند هفته قبل هست.تو نما گذاشتم ولی نتونستم اینجا هم بزارم
اون تیکه اول که نوشته فاطمه میکس رو من درست کردم و تیکه دوم رو دوست عزیزم نازی
امیدوارم خوشتون بیاد
اولین میکس کلیپم هست ببخشید دیگه تجربه اولم بود
با آهنگ ما باحالیم از شهاب مظفری













متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.
توص
اورژانس یک موقعیتیه که بشینیم دور هم و حرف بزنیم . قبلا گفتم که همگروهی هایی که باهاشون هستم ، یک ترم از من بالاترن و در اصل بجز دو نفرشون بقیشونو دفعه اولم بود که دیدم . یبار مریضی نداشتیم و نشستیم دور هم ، من هم غریبه اون جمع نشستم بینشون . داشتن از این صحبت میکردن که اگه اگه پزشکی نمی اومدن به چه شغلی علاقه داشتن . یکی گفت خب من کار فنی و باغبونیم خوبه، یکی از دخترام میگفت من آرایشگری خیلی علاقه دارم ، یکی هم گفت میرفتم ریاضی تدریس میکردم و خیل
شاید من یک شخصیت خاص هستم که با بدترین شرایط (از جهت ظرفیت خودم) مانوس میشم! حتی وقتی خونه‌ی اولم جای خیلی دوری بود و به هیچ جا دسترسی نداشت! آفتاب نداشت برای منی که داشتن نور خورشید اینقدر مهمه همیشه انگار توی سایه بودم. حتی وقتی که خونه‌ی دومم بازم دور بود طبقه‌ی سوم بدون آسانسور، و خیلی کوچیک! ولی من دل بسته بودم بهش. به آفتابی که از طلوع تا غروب خورشید داشتم به حس و حال زندگی عزیزم که دودستی چسبیدم بهش. به حال عاشقانه‌ای که موقع پختن غذام د
با ناراحتی از خونه زدم بیرون . باز هم یک لحظه نتونستم عصبانیتمو مدیریت کنم . همون یک لحظه رو موشکافی کردم و فهمیدم دو تا ریشه داره این عصبانیت ها . اول این که در یک لحظه خیال می کنی این کار که یه نفر داره خرابش می کنه ، کارِ خیلی مهمّیه . و دوم این که فکر می کنی بهترین و سریع ترین راه برای حلّ مشکل اینه که صدات رو ببری بالا ... و مساله اینه که اولا کار ، کارِ مهمی نیست معمولا . لا اقل نه به اندازه ی آسیبی که عصبانیت داره .  ثانیا عصبانیت جواب نمیده ...
ب
سلام
در مطلب اولم ، روش اول کسب درآمد با کوتاه کردن لینک رو توضیح میدم.
آسانترین روش کسب درآمد همین کوتاه کردن لینک هست که شما میتونید از سایت های ایرانی خوبی که توی این زمینه فعالیت میکنن استفاده کنید.
توضیح نحوه کسب درآمد:
شما میتونید لینک های خودتون رو در سرویس های معتبری که در زیر توضیح دادم، کوتاه کنید. بعد از اینکه کوتاه کردین ، سایت ها به شما یه لینک میدن که باید اونو منتشر کنید که بقیه ازش بازدید کنن و به ازای هر بازدید پول دریافت میکنی
دیشب وقتی به مامان گفتم بابا چی گفته و قراره هفته دیگه برگردم شکه شد...بعدم پرسید بلیط که نگرفته گرفته؟
لعنت به من لعنت به من لعنت به من که دروغ نگفتم...لعنت بهم که یه تاریخ الکی رو نگفتم و فقط گفتم هنوز نه..منه احمق...
خیالش راحت شد بعدم گفت اصلا حرفشم نزن... بهش بگو فعلا هستی! اصلا خودم بهش زنگ میزنم...
گفتم آخه همون اولم قرار بود یه ماه بمونم.
گفت فکر قرار نباش گفتم که خودم صحبت می کنم باهاش..
دیدم داره فک می کنه که فقط بابا می خواد برگردمو میخواد او
هارون گفت: «این حرف های مدرسه ای را بگذار. اگر خواسته ای داری می شنوم.» 
دعبل تأملی کرد و گفت: «بالاترین خواسته ام این است که موسی کاظم از بند رها شود و نزد خانواده اش بازگردد.» 
هارون جامش را به لب برد و شراب را مزه مزه کرد. «خدا می داند که من هم او را دوست دارم. دوست داشتن اهل بیت، فرض است. افسوس که مولایت سر سازگاری با ما را ندارد. دوست داشتم بزم امشب مان به افتخار او برپا شده بود و اینک کنارمان نشسته بود! وقتی ما را غاصب حق خودش می داند، با او بای
امروز روز ثبت نام ترم دوم بود با مها صبح حاضر شدیم که بریم زیادم طول نکشید از فردام دوباره کلاسمون تشکیل میشه با همون استاد قبلی. از این نظر من خوشحالم. دیگه تا با مترو برگردیمو بابا بیاد دنبالمون و بعدشم بریم شیر برای دستشویی بخریم چون خراب شده بود ساعت شد ۱۱ که خونه بودم. اولش شیر دستشویی رو عوض کردم با بابا بعدش اومدم تو اتاق شروع کردم تا الان.
من مصمم هستم که کارامو انجام بدم حتی اگه خسته ام حتی اگه یه چیزی بهم بگه نمیتونی. حتی اگه مسخره ام ک
دیروز که انتخاب رشته کردم، اول ادبیات تهران رو زدم، بعد روان بهشتی بعد روان و ادبیات بقیه ی جاها. حتی روان و ادبیات و زبانشناسی اصفهان و روان و ادبیات و گردشگری شیراز رو هم زدم و همه ی اینا با گردشگری تبریز بزور شد ۱۷ تا.
ولی دوباره امروز پشیمون شدم و الان اولویت اولم روان بهشتی و بعد ادبیات تهرانه‌. هرچند فرقی هم نمیکنه و احتمالا با رتبه ی خودم روان بهشتی رو نیارم و الان قشنگ وقت دارم که عین آدم فکر کنم. که نه تنها اصلا روان یا ادبیات؟ بلکه کدو
ما توو فضازمان نسبیت عام میخونیم. من به دوستی گفتم نسبیت خاص :) حالا واقعا نمیدونم چرا دیشب فکر میکردم نسبیت خاص میخونیم. شاید به خاطر این که هنوز عام رو شروع نکردیم :)))
امروز با هم اتاقی هام و دو سه نفر که اصلا نمیدونم کی هستن میخوایم بریم موزه. بعد از سه سال تهران بودن، تازه الان میخوام برم موزه. من همون آدمیم که عاشق موزه رفتن بودم و میگفتم اگه یه روزی با یه آقایی دِیت اولم باشه حتما دوست دارم برم موزه*. بعد الان باید التماسم کنن که پاشم از خواب
امروز از همان روزهاست. یکی از نیمه شب هایی که از پس ِ دو سه ساعت خوابیدن پلک باز می شود و دیگر بسته نمی شود. صبحم وسط تاریکی و کابوس شروع شد. خوبی اش این است که بار اولم نیست، بد اما اینکه آخرین هم نخواهد بود. کابوس؟
اوایل دنبال علتش میگشتم. فکر می کردم به اندازه کافی خسته نیستم وگرنه باید مثل جنازه شوم در رخت خواب. اما این هم نبود. وسط شب های قبر هم بی خواب شده ام و آن دیگر بدتر از بد. با تن و ذهنی آش و لاش باید بیداری را هم تحمل کنم. پس واقعیت چیست؟ 
مردی دو پسر داشت. یکی درسخوان اما تنبل و تن پرور و دیگری اهل فن و مهارت که همه کارهای شخصی خودش و تعمیرات منزل را خودش انجام می داد و دائم به شکلی خودش را سرگرم می کرد. روزی آن مرد شیوانا را دید و راجع به پسرانش سر صحبت را بازکرد و گفت: «من به آینده پسر اولم که درس می خواند و یک لحظه از مطالعه دست برنمی دارد بسیار امیدوارم. هر چند او به بهانه درس خواندن و وقت کم داشتن تنبل است و بیشتر کارهایش را من و مادر و خواهرانش انجام می دهیم اما چون می دانم که ا
واقعا شما هم دقت کرده اید وقی جایی می خواهید بروید اگر زود بروید به موقع به مقصد می رسید ولی وقتی دیر بروید زمین و اسمون دستاشون تو دست همه که ما به مقصد نرسیم واقعا هم همینه این اتفاق برای من افتاد وقتی می خواهم بروم مدرسه همه کار ها سریع پیش میره و به موقع به مدرسه می رسم ولی دیروز صبح یعنی تا می خواستم بروم مدرسه کفش هایم اصلا نبود چند دقیقه صرف پیدا کردن انها بودم بعد کاپشانم رو داشتم پیدا می کردم تازه فهمیدم که کاپشنام در مدرسه جا گذاشتم ب
دو روزه که برگشتم خونه,روزهای آخر خوابگاه احساس عجیبی داشتم ,احساس آوارگی! که مشخص نیست متعلق به کجا و چه آدم هایی هستم... خونه راحتی خاص خودش داره همراه با احساس امنیت و صمیمیت,اما توی خونه احساس راکد شدن داشتم ,اینکه هیچ کاری نمیکنم و فقط عمرم میگذره...دانشگاه خیلی دوست دارم,همکلاسی هام و محیط دانشگاه خیلی واسم جذابن اما واسه من که مدام پی رسیدن به آرامشم خوابگاه خیلی هم قشنگ نیست ,نیاز های عاطفیم اذیتم میکنه ,,,حالا می فهمم استقلال داشتن ,فقط
سلام
یه پسر بیست چند ساله هستم، سوال اولم از دخترها اینه چطوری علاقه شون رو به یه پسر نشون میدن؟ اصلا ممکنه از پسری خوش شون بیاد که نمیشناسنش؟، چه قدر احتمال داره خودشون بیان جلو؟، اصلا اگه نیان جلو چه جوری باید بری به دختری که کمترین برخوردی باهاش نداشتی حتی اسمش رو هم نمیدونی پیشنهاد آشنایی بدی و چی باید بگی؟
اصلا چرا من حس میکنم بعضی از دخترها بهم علاقه دارن، نه جذابیت ظاهری آنچنانی حس میکنم نه ملاک های دیگه ای که برای یه دختر ممکن جذاب ب
رَبَّنا وَ لٰا‌تَحْمِلْنا مٰا لٰا طٰاقَةَ لَنٰا بِه. |بقره ، ۲۸۶|
خدای خوبم، خدای مهربونم! این آیه‌ی بقره هست، خب؟ خیلی حرفِ دلِ بی‌قرارِ منه! حالا چطور؟ این‌طوری که واقعا واقعا دیگه تحمل یه ناکامی و نرسیدن دیگه رو ندارم. خودت که همه جوره در جریان تموم اتفاقا هستی، من چی بگم عاخه؟! بعد از این حجم از سختی و خستگی نمی‌شه یه اتفاق خوب بیفته؟ مثلا همونی که من می‌خوام؟ :)
حالا نشد هم فدای سرت، بیخیال. من نه همه‌ی تلاشم رو ولی تا جایی که شد، کردم.
واقعا شما هم دقت کرده اید وقی جایی می خواهید بروید اگر زود بروید به موقع به مقصد می رسید ولی وقتی دیر بروید زمین و اسمون دستاشون تو دست همه که ما به مقصد نرسیم واقعا هم همینه این اتفاق برای من افتاد وقتی می خواهم بروم مدرسه همه کار ها سریع پیش میره و به موقع به مدرسه می رسم ولی دیروز صبح یعنی تا می خواستم بروم مدرسه کفش هایم اصلا نبود چند دقیقه صرف پیدا کردن انها بودم بعد کاپشانم رو داشتم پیدا می کردم تازه فهمیدم که کاپشنام در مدرسه جا گذاشتم ب
همون کسی که میگفت وقت ندارم ببینمت، الان وقت میگذاره، احترام میگذاره.توی کارم موفقیت های خوبی پیداکردم
همیشه میگفتم چطور بقیه انقدر زود دستاورد داشتن ولی من نداشتم؟ تا اینکه دوباره از اول همه ی فایل هارو گوش کردم و دیدم یه سری مطالب رو انگار اصلا باز اولم هست که میشنوم! شروع کردم به انجام دادن نکات دوره ها و خیلی جالب بود که تغییراتش رو دیدمواقعا انجام تمرینات روی کارم اثر گذاشت. روی روابطی که بخاطر شون به این فایل ها پناه آورده بودم اثر گذا
سلام به همگی 
اول  از همه ممنون از همه ی اون هایی که قراره وقت بذارن و جواب بدن، دختری م ۱۹ ساله و دانشجو، تقریبا یه بیست روز دیگه شاید عقد کنم با یه آقا پسری که ازم سه سال بزرگ ترن، تحت نظر خانواده مون حدودا ۴ ماه با هم حرف زدیم در حد چت و دو سه بار بیرون رفتن.
مشکلی که دارم و خیلی ناراحتم میکنه اینه که جزو اولویت هاش نیستم، مثلا همه کارهاش رو میکنه، مرتب کردن اتاق و خرید و ...، بعدش میاد سراغ من تا چت کنیم، یا چند بار که بیرون رفتیم مثلا قرار شد
سلام. از آخرین باری که اینجا رو به روز کردم دقیقا 102 روز می گذره!!! ممنون از همه ی اون هایی که سر زدن، کامنت گذاشتن و به روش های مختلف جویای احوالم شدن. ببخشید که نرسیدم بنویسم یا جواب بدم.
در این صد روزی که نبودم، یا بهتره بگم علت اینکه صد روز نبودم، اینه که بسیار بسیار بسیار گرفتار بودم. از سفر ده روزه ام به بوستون که برگشتم، صبح روز بعدش با محمد اومدیم به بولینگ گرین، کنتاکی، تا دنبال خونه بگردیم. خوشبختانه تونستیم یک روزه سر و ته ماجرا رو هم بی
به نام خدای امام رضا علیه السلام:)
 
آرام گرفتم، صبح روز اول است، از طلوع کنارت هستم...
صحن به صحن چشم دوختم به سنگ فرش‌ها
تا برسم به دلبرترین سرا و نگاه و سلام و عرض ادب اولم آنجا باشد...
صحن انقلاب!
سر بلند کردم...
می‌گویند اذن دخول اشک است! من سراپا گریه‌ام، پس اجازه دارم؟
سلام می‌دهدم. 
صدای دعای عهد از بلندگو‌ها بلند می‌شود، همان جا رو به روی ایوان طلا می‌نشینم.
 مثل همه‌ی زائرها، دلم می‌رود برای انعکاس نور طلاییِ ایوان روی دست‌های خودم
ما توو فضازمان نسبیت عام میخونیم. من به دوستی گفتم نسبیت خاص :) حالا واقعا نمیدونم چرا دیشب فکر میکردم نسبیت خاص میخونیم. شاید به خاطر این که هنوز عام رو شروع نکردیم :)))
امروز با هم اتاقی هام و دو سه نفر که اصلا نمیدونم کی هستن میخوایم بریم موزه. بعد از سه سال تهران بودن، تازه الان میخوام برم موزه. من همون آدمیم که عاشق موزه رفتن بودم و میگفتم اگه یه روزی با یه آقایی دِیت اولم باشه حتما دوست دارم برم موزه*. بعد الان باید التماسم کنن که پاشم از خواب
1
دوست صمیمیم یه خواهر کوچک تر داره که از قضا همسن داداش منه..نمیدونم چی شد یبار از دهنم پرید گفتم این تکواندو کار میکنه،دیگه گیر داده همیشه حالشو میپرسه
یبار مامانم گفت پسرم اون دوبرابر قد تورو داره بدردت نمیخوره:))
گفت چجوری پس انقدر رشد کرده؟
گفتم این رشد طولی داشته فقط
یکم فکر کرد گفت:بگین باباش قلمه اش بزنه بزاره تو آب
تو آب نه نصف دیگشو بزاره شکم مامانش
2
دختر خالم دوسال و نیم داره یه روز لج میکنه میگه من مهد نمیرم،خالمم هرکار میکنه میبین
چشمانم را به جهان گشودم و زندگی ام را با کلمات اغاز کردم و با انها همسفر شدم ....کلماتی چون پدر و مادر...... بی انکه  خود بخواهم غرق در گرمای محبت شان شدم وتک تک مرغان  امین وجودم   خواستار وجودشان شدند.... همیشه لبخند بر لبانشان بود انها خدایانی بودند که حرف از عدالت میزدند اما در مقابل حق شان نسبت به من بی عدل ترین موجودات  بودند ....همچو لهستانی بی دفاع در برابر بمب هایی که بر تنش خراش می گذاشتند ..مادرم لبانی خندان داشت اما در پس چشمانش دنیایی بود
واقعا شما هم دقت کرده اید وقی جایی می خواهید بروید اگر زود بروید به موقع به مقصد می رسید ولی وقتی دیر بروید زمین و اسمون دستاشون تو دست همه که ما به مقصد نرسیم واقعا هم همینه این اتفاق برای من افتاد وقتی می خواهم بروم مدرسه همه کار ها سریع پیش میره و به موقع به مدرسه می رسم ولی دیروز صبح یعنی تا می خواستم بروم مدرسه کفش هایم اصلا نبود چند دقیقه صرف پیدا کردن انها بودم بعد کاپشانم رو داشتم پیدا می کردم تازه فهمیدم که کاپشنام در مدرسه جا گذاشتم ب
من کلا آدم عجولی هستم و معمولا این قضیه به ضررم تموم میشه. یادمه همون اولا هم میگفتی این تنها اشکال منه. اگرچه گذشت و اشکالات یکی پس از دیگری پدیدار شدن، ولی خب این اولین و نمایان ترین‌شونه.
و خب میشه حدس زد که از انتظار کشیدن متنفرم. یعنی مثلا وقتی با کسی قرار داشته باشم و نیاد یا دیر کنه یا خبر نده... خیلی ناراحت میشن. مثالش همون دوستی که قرار بود بیاد با هم بریم باشگاه، قرار بود یه عصری پیام بده و نداد. بعد هفته ی بعدش که دیدمش گفت ببخشید من نرف
واقعا شما هم دقت کرده اید وقی جایی می خواهید بروید اگر زود بروید به موقع به مقصد می رسید ولی وقتی دیر بروید زمین و اسمون دستاشون تو دست همه که ما به مقصد نرسیم واقعا هم همینه این اتفاق برای من افتاد وقتی می خواهم بروم مدرسه همه کار ها سریع پیش میره و به موقع به مدرسه می رسم ولی دیروز صبح یعنی تا می خواستم بروم مدرسه کفش هایم اصلا نبود چند دقیقه صرف پیدا کردن انها بودم بعد کاپشانم رو داشتم پیدا می کردم تازه فهمیدم که کاپشنام در مدرسه جا گذاشتم ب
"غدیر کربلای عوام بود و کربلا غدیر خواص"،
22 بهمن 9 دی عوام بود و 9 دی 22 بهمن خواص،
روز قدس نیز "روز نکبت" عوام است و روز نکبت روز قدس خواص.
***
اوایل انقلاب مسلّماً اشتباهاتی داشتیم،
ولی
اوّلاً اشتباهات قبل از انقلاب که بیشتر بوده
ثانیاً اصل انقلاب که اشتباه نبوده؛
پس در تعریف "ارتجاع" بازنگری بفرمایید.
***
معضل این نیست که بانک‌ها ربا می‌خورند،
این است که -فراتر از آن- مردم را به رباخواری ترغیب می‌کنند.
***
مقدونیان با اینکه رفتند امّا فرهنگشان تا
مدتها بود که والس خداحافظی من را به خود می خواند. دبشی اجابتش کردم.
عالیست
 میلان کوندرا قصه پرداز بی نظیری است. البته به پای عشق اولم آقای رومن گاری نمی رسد
اما چیز ارزشمندی که دارد ایمان یک مومن با هوش متوسط و ذکاوت یک مدیر گادفادر است
اینجا بود گه آهی از لذت برآوردم..میلان کوچولوی من را چیزی به تب و تاب واداشته بود و نویسنده اش کرده بود که از زمان نوشتن شوخی با او مانده بود...شور وشوق یک انقلابی سرخورده که دارد در سالهای زندگی کردنش بر اثر  تج
اول غر خودمو اعلام کنم. این دوره مزخرفه! هزار ساعت وقت ما رو می گیره که آزمون و خطا کنه. کاش از همون اولم مکتب خونه رو خریده بودم تا الانم تموم شده بود. نتیجه اخلاقی: فرادرس خر است مکتب خونه گل است!! به ندای درون خود گوش کنید 
همیشه حرف آخرو کار درست میزنه نه هزینه‌هایی که تا حالا کردی!
<ListView
android:layout_width="match_parent"
android:layout_height="wrap_content"
android:layout_margin="10dp"
android:id="@+id/listvvv"
android:dividerHeight="3dp"
/>
فایل newlayout
<?xml version="1.0" encoding="utf-8"?>
&
امروز از یه موضوع بینهایت ناراحت شدم
من کلا دوتا مریض داشتم ولی خب هرکدوم دو سه تا عکس داشتن
مریض اولم تنهایی دوتا عکسشو گرفتم و تکرار نخورد
مریض دومم3تا عکس از قدام داشت که منشی بخشمون گف با یکی از همگروهیات برو ، من دوتا عکس از این مریض رو گذاشتم که یکیش تکرار خورد و همگروهیمم اون یکی رو گذاشت که از اونم تکرار خورد
روال کار اینجوریه وقتی عکس تکرار میخوره باید استاد بیاد کنارمون ..خب دوباره هرکدوممون یه عکس برداشتیم اینبار خداروشکر عکس من خو
امشب که تصمیم گرفتم بیام دوباره بنویسم کمتر از یه ماه مونده که ۲۷ سالم تموم بشه و ۲۸ سالگی رو شروع کنم و وقتی به عدد ۲۸ فکر می‌کنم کرک و پرم میریزه!! حس میکنم ما دهه هفتادیا خیلی زود بزرگ شدیم! چند روز پیش تو تاکسی نشسته بودم حوصله ام سر رفته بود (از شبکه‌های اجتماعی اومدم بیرون که جلوتر دلیلش رو می‌گم) برای همین رفتم تو گوگل سرچ کردم "talk with strangers" رفتم داخل یه سایتی شدم یه پسر هندی ۱۶ ساله اومد گفت دختری؟ گفتم نه پسرم گفت چی کار کنم من دنبال دوست
اینجا دقیقا اوایل ترم اولم توی رشته‌ی جدیدم بودم...
تازه کتابای کت و کلفت این ترممو خریده بودم و درگیر انتخاب بین چندتا پیش‌نهاد کار جدی و جذاب (هرکدومشون از جنبه‌ای) بودم...
خلاصه که هنوز نتونسته بودم تعادلی بین زندگی و کار و درس پیدا کنم!
 
خب، این احساسا و فکرا چیز جدیدی برام نبودن، توی لیسانس زیاد تجربه‌شون کرده بودم و بلد بودم با حضورشون به زندگیم ادامه بدم.. -هرچند به سختی-
ولی این بار خیلی زودتر از چیزی که فکرشو می‌کردم تونستم از پسشون
نمونه بیوگرافی فارسی
من حمید طهماسبی هستم. متولد ۱۳۶۸/۰۴/۳۰ در شیراز
در یک دبیرستان متوسط رو به خوب در شیراز فارغ التحصیل شدم. در یک دانشگاه متوسط رو به خوب، کارشناسی عمران – عمران خودم را گذراندم و در یک دانشگاه متوسط رو به خوب دیگر، کارشناسی ارشد خودم را در مهندسی مدیریت ساخت اخذ کردم. داشتم که می رفتم در یک دانشگاه متوسط رو به خوب دیگر نیز به تحصیل در دکترا مشغول شوم که خوشبختانه منصرف شدم.
از سال ۸۶ سابقه فروش و بازاریابی دارم،
فروش کارتن

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها