نتایج جستجو برای عبارت :

من راز یکی از دوستانم را فاش کردم

یک پرستار استرالیایی بعد از 5 سال تحقیقاتش در خانه‌های سالمندان ، بزرگترین حسرت‌های آدم‌های در حال مرگ را جمع کرده و 5 حسرت را که بین بیشتر آدم‌ها مشترک بوده منتشر کرده است !
1 - کاش به خانواده‌ام بیشتر محبت می‌کردم مخصوصا پدر و مادرم2 - کاش این قدر سخت کار نمی‌کردم3 - کاش شجاعتش را داشتم احساساتم را با صدای بلند بیان کنم4 - کاش رابطه‌هایم را با دوستانم حفظ می‌کردم5 - کاش شادتر می‌بودم و لحظات بیشتری می‌خندیدم.* من احتمالا از شماره 2 پشیمون ب
به ددلاین تحویل کارهای پژوهشیم نزدیک میشم و خیلی از کارها مونده. امروز برای یکی از کارها با شین صحبت می‌کردم. پذیرشش را برای دکترا گرفته و چند ماه دیگر می‌رود نیوزلند. چند روز پیش که با سین صحبت می‌کردیم، می‌گفت او هم دیگر دلش نمی‌خواهد برود. از جمع‌گرایی شرقی و ریشه دوانده شدنش در هویت و وجودمان می‌گفت و فردگرایی غربی. از تجربه‌های سخت مهاجرت و رفتن دوستانم می‌گفتم و او از پاره پاره شدن‌ها بعد از رفتن. امروز که صحبتم با شین تمام شد، ف
به ددلاین تحویل کارهای پژوهشیم نزدیک میشم و خیلی از کارها مونده. امروز برای یکی از کارها با شین صحبت می‌کردم. پذیرشش را برای دکترا گرفته و چند ماه دیگر می‌رود نیوزلند. چند روز پیش که با سین صحبت می‌کردیم، می‌گفت او هم دیگر دلش نمی‌خواهد برود. از جمع‌گرایی شرقی و ریشه دوانده شدنش در هویت و وجودمان می‌گفت و فردگرایی غربی. از تجربه‌های سخت مهاجرت و رفتن دوستانم می‌گفتم و او از پاره پاره شدن‌ها بعد از رفتن. امروز که صحبتم با شین تمام شد، ف
یک. ارزشمندترین ( بدون اغراق ) لحظه‌های زندگیم، لحظات هم‌صحبتی و همدلی با دوستانم بوده‌. دلم میخواد تک تک اون کلمه‌ها و لحظه‌ها رو قاب بگیرم، کلمه‌هایی که دوستانم ( از جمله تک تک ( واقعاً تک تک) شما ) در من دمیدید تا رشد کنم، به فکر فرو برم، و زندگی رو لمس کنم. امشب خیلی خوشحالم. هفت از ده. برای داشتن چنین دوستانی. 
---
دو. 
اینکه می‌گویند سرنوشت روی پیشانی نوشته شده، برای من معنای زیبا و طنازانه‌ای دارد. بله، سرنوشت تو روی پیشانی‌ات نوشته شده
در نتورک مارکتینگ وقتی یک نفر را بارها پیگیری کرده ایم و نتیجه ای نداده است، چه کار باید بکنیم؟در این پست در مورد این موضوع صحبت میکنیم.❗یک اشتباه بزرگبعضی
از نتورکرها میپرسند: "من یکی از دوستانم را 58 بار پیگیری کردم و به
روشهای مختلف با او صحبت کردم ولی حاضر نشد کار کند.باید به او چه بگویم؟"⁦⚠️⁩کاری که باید انجام دهید این است که دیگر به او چیزی نگویید! تقریبا آن بنده خدا را روانی کرده اید!
ادامه مطلب
ان زمان صف گاز برای گاز زدن مشکل و وقت گیر بود چرا که پمپ گاز تازه راه اندازی شده بود . و مردم از بنزین استفاده می کردند  بنزین لیتری صد تومان بود  که یهویی افزایش یافت و لیتری هزار تومان شد . اکثرا با این موضوع اشنایی دارند . صف گاز انقدر شلوغ می شد که گاهی به شمارش انها می پرداختیم و بیش از سی و چهل ماشین تا نوبتمان فاصله بود . بر این اساس گاهی جازدن هم باعث دعواهایی می شد برای چندمین بار هر وقت که می خواستم ماشینم را گاز بزنم بدون نوبت به اپراتو
سلام
آن اول‌ها که پیام‌رسان‌های موبایلی راه افتادند، تقریبا تمامشان را در تبلتم نصب کردم و در هر کدام حسابی ساختم. یادتان هست؟ وایبر، وی‌چت، لاین، واتساپ، اسکایپ، مسنجر فیس‌بوک، ایمو و البته تلگرام.
نگاهی به امکانات و ظاهرشان که بسیار برایم مهم بود و هست انداختم و تمامشان را پاک کردم و فقط تلگرام را نگه داشتم. مهندس گفت: «ناصر! هیچ‌کس تلگرام نداره که آخه!» گفتم: اول به من چه؟ دوم هر کسی با من کار دارد تلگرام نصب کند و سوم: به زودی خواهند د
سلام دوستانم
خوبیییین ؟
عیدتون مبارک باشهههه دوستانم ☘️
انشالله که سال 99 سال پر برکتی باشه ، براتون آرزوهای خوب خوب می کنم 
انشالله که همیشه شاد و سلامت باشینننن و سال خوبی در کنار خانواده تون داشته باشین
خیلی خیلی دوستتون دارم
فعلا ، خدانگهداررررتونننن
 
زخم خوردم، صبر کردم؛ داغ دیدم، صبر کردم...
سالها اندوه تنهایی چشیدم، صبر کردم!
خواستی از دوستانم بگذرم، من هم گذشتم
دشمن دیرینه‌ام را با تو دیدم، صبر کردم...
گفتم آیا وصل نزدیک است؟ گفتی: «خوش خیالی»!
طعنه‌ای تلخ از لبی شیرین شنیدم، صبر کردم...
از دلیل گریه‌ام پرسیدی و بغض گلویم
آمدم پاسخ بگویم، لب گزیدم، صبر کردم...
دل شکستن، بی وفایی، دل به او بستن، جدایی
هر چه کردی من فقط آهی کشیدم، صبر کردم...!
| سجاد سامانی |
سلام دوستانم
خوبیییین ؟
عیدتون مبارک باشهههه دوستانم ☘️
انشالله که سال 99 سال پر برکتی باشه ، براتون آرزوهای خوب خوب می کنم 
انشالله که همیشه شاد و سلامت باشینننن و سال خوبی در کنار خانواده تون داشته باشین
خیلی خیلی دوستتون دارم
فعلا ، خدانگهداررررتونننن
 
سلام
آن اول‌ها که پیام‌رسان‌های موبایلی راه افتادند، تقریبا تمامشان را در تبلتم نصب کردم و در هر کدام حسابی ساختم. یادتان هست؟ وایبر، وی‌چت، لاین، واتساپ، اسکایپ، مسنجر فیس‌بوک، ایمو و البته تلگرام.
نگاهی به امکانات و ظاهرشان که بسیار برایم مهم بود و هست انداختم و تمامشان را پاک کردم و فقط تلگرام را نگه داشتم. مهندس گفت: «ناصر! هیچ‌کس تلگرام نداره که آخه!» گفتم: اول به من چه؟ دوم هر کسی با من کار دارد تلگرام نصب کند و سوم: به زودی خواهند دا
بخشی از زندگی من با درد جسمی عجین شده. زوال، خاطراتی‌ست که کمرنگ می‌شوند. زوال، جسمی‌ست که فرسوده می‌شود. سال‌ها پیش، حس می‌کردم زمان از من می‌گریزد بس که روزها شلوغ بود و باور گذشت تنها ۲۴ ساعت، از یک روز تا روز دیگر، وقتی آسمان روشن می‌شد بسیار سخت بود. و بعد یک دوره سکوت آغاز شد، و من هر روز خود را تنهاتر از قبل کردم. روی دوستانم، روی خواسته‌هایم، روی آرزوهایم خط کشیدم. این خانه‌ای که حالا وجب به وجب‌ش را توی تاریکی می‌شناسم، چندسالی
یکی از دارایی های درخشانی که بهش افتخار می کنم، این هست که در هر شرایطی می تونم وضعیت خرسندی رو برای خودم رقم بزنم و کلا قصه زندگیم وابسته به هیچ قهرمانی نیست. البته که حال خوبم رو تا حد زیادی به دوستانم مدیونم، همیشه گفتم از نظر داشتن دوستان خوب، من رو می تونید جز خوش شانس ها دسته بندی کنید. اسم دوستانم رو هم نمیارم چون بهرحال دشمنانی هم دارم که چهار چشمی حواسشون به همه چی هست:دی
ناراحت نیستم که دشمن دارم از همین دور براشون دست تکون میدم و میگ
دوستانم از من می‌پرسند وقتی یوسف کوچک بود چه انیمیشن‌هایی می دید؟
و یا الان به کدام انیمیشن‌ها علاقه دارد؟
فرصت کردم و لیست کوچکی از بهترین انیمیشن‌هایی که با هم دیده‌ایم و هنوز هم تماشا می‌کنیم آماده کردم.
آن را در پیوست ملاحظه بفرمایید.
البته این لیستی از انیمیشن‌هایی است که ما دوست داشتیم و با ارزش‌های خانوادگی ما هم‌خوان بود.
شما می‌توانید لیست دوست‌ داشتنی‌های خودتان را بسازید و به دیگران هم پیشنهاد کنید.
دریافت
اصلا این حجم از دلتنگی را درک نمیکنم. دیروز میخواستم برای رامین بنویسم که :مغان؟ چرا دیگه ماها وبلاگ نمینویسیم و صبح توی دستشویی داشتم فکر میکردم کاش مهرداد هنوز مینوشت تا عکس هایش از سفرهایش را میدیدم و حالم خوب میشد! سفرنامه ها خوبند ولی تفاوت زیادی با پست های سفرنامه ای وبلاگی دارند! حالا هم رفته بودم وبلاگ گروهی مان. فایلی که علیرضا توی پستش گذاشته بود را پلی کردم و بغضم گرفت. ان شب همه مان یک دور با خواندن پست های همدیگر گریه کردیم! من ب
 
تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط 
عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلط 
دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط 
اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط 
همچو وحشی رفت جانم درهوایش حیف،حیف خو گرفتم با جفای او غلط کردم ، غلط 
+وحشی بافقی
+ شاعر عنوان: صائب تبریزی
قطره آبی بودم در دریاچه ای آرام که با وزش باد از سویی به سوی دیگر می رفتیم مانند گهواره ایی بود و در کنار دوستانم شاد و خوشحال بودم. برای خودمان بازی می کردیم و از غم دنیا به دور بودیم. در یکی از روزهای گرم بهاری، زمانی که آفتاب سوزان، مستقیم می تابید و سطح دریاچه را گرم کرده بود، احساس گرما کردم، حس کردم که در حال متلاشی شدنم، هر چقدرکه دست دوستانم را محکم تر می گرفتم، فایده ایی نداشت. آفتاب بی رحمانه می تابید و مرا از خانه ام جدا کرد. از آن گهوا
دیروز روز تولدم بود.
پارسال این‌موقع‌ها بسیار خوشحال بودم و در جشن تولدم دقیقا احساس می‌کردم خوشبخت‌ترین آدم روی زمین هستم.
امسال این‌روزها بیش از هرزمان دیگری احساس تنهایی می‌کنم. بیش‌تر از هرزمان دیگری احساس می‌کنم چقدر هیچ‌کسی شبیه به من نیست.
دوستانم برایم در یک کافی‌شاپ جشن تولد گرفتند، دو روز زودتر از تولدم، چون عقیده داشتند بعدا وقت نمی‌شود.
برگزار کردن آن جشن برای آن‌ها نوعی رفع تکلیف بود، دقیقا رفع تکلیف. هم جشن گرفتنشان،
من راز یکی از دوستانم را فاش کردم و بعد از
فهمیدن گناهم پشیمان شده و توبه کردم. از آنجایی که این کار حق الناس غیر
مالی ست و مطرح کردن آن با دوستم موجب کینه و دشمنی می شود، نمیدانم چکار
کنم و چطور حلالیت بطلبم. آیا طلب مغفرت و انجام اعمال صالح برای دوستم
کافی ست؟ و آیا می توانم برای جلوگیری از انتشار این مطلب و حفظ آبروی
دوستم، حرفم را پس بگیرم و بگویم که دروغ گفته بودم؟

 
پاسخ:

اینکه افشای اسرار دیگران کار بسیار ناپسندی بوده و شما اشتباه کر
سلام 
اول از همه تشکر میکنم از دوستانی که در پست قبل برای امتحانات به من روحیه دادند و عذر خواهی میکنم از همکارانم به خاطر اینکه بدون خبر رفتم .
میدونم که گفتم وبلاگ تعطیله ولی الان اطلاع پیدا کردم که یکی از دوستانم وبلاگی در گذشته داشته ( خیلی گذشته ) و نمیدونم چرا ولی رهاش کرده با خودم فکر کردم و حدس زدم که به خاطر نداشتن بازدید و نظر هست .
برگشتم تا از شما عزیزان خواهش کنم برید به وبلاگ این دوستم و نظر بدید ( لطفا نظراتی بدید تا روحیه برای برگ
از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاه‌شان در مدرسه شنیدم.
مرد اول می‌گفت:«چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بی‌مسئولیت و بی‌حواس هستم. آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مداد‌های دوستانم را بردارم. روز بعد نقشه‌ام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش می‌رفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم.
پسری هستم ۳۰ ساله و مجرد .
چند سال پیش با چند تا از دوستانم در حین راه رفتن درباره موضوعی صحبت می کردم به جایی از صحبت هام رسیدم که باید نظر اون ها رو می پرسیدم وقتی برگشتم عقب دیدم اون ها ۲۰ متر پشت سرم ایستاده اند و خشکشان زده . علت چی بود؟
زمانی که من جلو تر از اونها راه می رفتم زنی خود را از بالای یک ساختمان بدون هشدار و ناگهانی انداخت پایین، کله او کاملا پخش شده بود و مردم دور جنازه جمع شدند و گریه می کردند من حتی مسیر خود را تغییر ندادم و از ر
دوست دارم
که بروم
از همه جا
از این شهر تنگ
از این دنیا
از کنار این ادمها که کنارم نیستند
وقتی فکر میکنم
تمام این آدما دوستانم هستند
میفهمم که من چقدر بدبختم
که دوستانم نمفهمندم
که مهم نیست خوشی ام
غمم
دلتنگیم
نزدیکی یا دوری ام
تنهایی ام
مهم نیست که چه حالیم
براشون این مهمه که موقعی که ناراحتن 
یا یه چیزیشونه
پیششون باشم
که اگه نباشم میشم بی وفا
مییشم سنگدل
میشم اون چیزی که نیستم
اما اینا
دیگه مهم نیست
من دیگر خسته ام
می خواهم بروم
این رفتن بوی
 روز مانده به چهلم علی، وصیت نامه اش به دستم رسید. وصیت نامه را باز کردم. علی نوشته بود: «پدر جان من دوست دارم که در وادی رحمت در کنار سایر دوستانم به خاک سپرده شوم».
اما وصیت نامه دیر به دست ما رسید و ما علی را در قبرستان ستارخان دفن کردیم. احساس ملامت می کردیم. به هر کجا سرزدم تا اجازه ی انتقال جنازه اش را بگیرم، موفق نشدم. از امام اجازه ی نبش قبر خواستیم، اما اجازه ندادند، ناچار گذاشتیم جنازه در همان قبرستان ستارخان بماند، اما هر وقت علی را در
دوست دارم
که بروم
از همه جا
از این شهر تنگ
از این دنیا
از کنار این ادمها که کنارم نیستند
وقتی فکر میکنم
تمام این آدما دوستانم هستند
میفهمم که من چقدر بدبختم
که دوستانم نمفهمندم
که مهم نیست خوشی ام
غمم
دلتنگیم
نزدیکی یا دوری ام
تنهایی ام
مهم نیست که چه حالیم
براشون این مهمه که موقعی که ناراحتن 
یا یه چیزیشونه
پیششون باشم
که اگه نباشم میشم بی وفا
مییشم سنگدل
میشم اون چیزی که نیستم
اما اینا
دیگه مهم نیست
من دیگر خسته ام
می خواهم بروم
این رفتن بوی
موقع ناهار می نشینم کنار دوستانم. اما انگار ننشسته ام. یعنی توی جمعشان هستم، اما حس نمی کنم کنارشان هستم. قبلا راحت تر می توانستم با هر گروهی بجوشم. بعضی ها باید توی دار و دسته ی خاصی باشند تا احساس آرامش کنند. گروه برایشان مثل یک حباب محافظ است که خیلی کم ازش دور می شوند. من هیچ وقت اینطوری نبودم. همیشه می توانستم راحت از این میز به آن میز و از این گروه به آن گروه سُر بخورم. ورزشکارها، نابغه ها، قرتی ها، بچه های گروه موسیقی و اسکیت بازها. همیشه ه
 
زمانی می پنداشتم انسان بزرگی خواهم شد! شهرت برایم در اولویت نبود، اما سودمندی برای جامعه ، برای بشریت جزو اولین ملاک هایم بود! 
کمی گذشت و آن جامعه ای که برای سودمندی اش تلاش می کردم، تقلیل یافت به خودم و خانواده ام و دوستانم! 
خواستم طوری تلاش کنم که خانواده ام افتخار کنند به داشتنم، دروغ چرا؟ خواستم دوستانم ببینند موفقیتم را!‌‌‌ و مهم تر از این ها، خواستم وقتی به گذشته ام‌نگاهمیکنم، ببینم جایی 
من و دوستانم آدمهایی هستیم که 41 روز دیگه کنکور داریم،درحال حاضر درحال دست و پنجه نرم کردن با امتحانات نهایی هستیم، بنده طی 3 شبانه روز اخیر یا به عبارتی طی72 ساعت فقط 10 ساعت خوابیدم و بقیه اش درحال درس خواندن بودم،خسته بودم؟ خیر.
گیج بودم بله اما خسته نه،کدام آدمی را دیدید که بعد از 26 ساعت نخوابیدن،بعد از سر و کله زدن با امتحان ریاضی آن هم کشوری،خیلی خوشحال و خندان بلند شود و با دوستانش برود بیرون و 6 ساعت یکسره پیاده روی کند؟ ندیدید؟ الان می‌
از امروز می تونیم دو تا مهمون بزرگسال با بچه هاشون رو تو خونه مون داشته باشیم. یک سری ایالت ها هم کلی قوانینشون سبکتر شده چون دیگه تقریبا کیس ابتلای جدید ندارن ولی ما که مرکز کرونا بودیم هنوز کیس جدید داریم یه تعدادی و بخاطر همین تا برداشتن کامل همه محدودیت ها واسه ما خیلی مونده. 
مدرسه ها از هفته دیگه از هفته ای یک روز شروع میکنند به حضوری کردن کلاس ها و تا آخر همین ترم احتمالا کلاس ها کاملا برقرار میشه. ولی برگشتن ما به دانشگاه احتمالا بشه آ
سلام سلام، خوب قول میدم توی عید کامنتهای مونده رو جواب بدم هرچنددیر.
عیدتون پیشاپیش مبارک عزیزان ان شالله سال پربرکتی باشه برای همتون برای همه مردم سرزمینم سال شادی باشه.
خوب امسالم گذشت و چه زود گذشت:( البته بخاطراین که گرفتار بودیم همش برای من که اول سال بدو بدو شروع شد و تا شهریور با یه سرعت دو ادامه داشت بعد ترمز دستی را کشیده وخیلی اروم و ملو تر پیش رفت وبیشتر اموزش دیدم توی نیمه دوم سال. اینا خلاصه ورش هست
مطمئنا این سالی که گذشت بزرگتر ش
امروز هم دوباره میان حرف های دوستانم پریدم،پرخوری کردم،به جای اینکه کتاب بخوانم خوابیدم و باز هم سر هر مسئله کوچک و بزرگی خشمگین شدم و...(خلاصه امروز شورشو در آوردم!)
هر وقت می خواهم عادتی را ترک کنم باز هم شکست می خورم دوست دارم سرم را به دیوار بکوبم(آیییییی...)،خسته شدم آنقدر که کتاب های زرد "موفقیت در ده روز" و "در یک چشم بر هم زدن موفق شوید" و "کامیابی مثل آب خوردن" را خریدم باز هم آب از آب تکان نخورد...
ادامه مطلب
امروز تنها بودم.هیچ اسنرسی نداشتم.
گفتم خوبه بشینم چیزهایی را از آنها لذت می برم،بنویسم.
نشستم فکر کردم و فکر کردم.....
۱- از با دوستانم بودن لذت می برم....
۲-از با فرزندانم بودن لذت می برم.....
۳-از با همسرم بودن لذت می برم.....
۴_از با پدر و مادرم بودن لذت می برم....
۵- از با خواهرم بودن....
۶-با برادرم بودن....
۷-با خواهرزاده هام بودن....
۸-با پدر و مادر شوهرم بودن....
۹-با خواهرشوهرهایم بودن....
۱۰-با بچه های خواهرشوهر ها بودن....
۱۱-با برادرشور و جاری بودن....
۱۲-در
هیچ‌وقت
در زندگی‌ام اهل حساب‌و‌کتاب نبوده‌ام و همیشه در حساب‌کردن بین دوستانم پیش‌قدم
بوده‌ام. بی‌بهانه برای خیلی‌ها هدیه خریده‌ام و در دنیا کاری برایم لذت‌بخش‌تر از
این نیست که به دوستانم هدیه بدهم. حتی می‌توانم بگویم آنقدری که از هدیه دادن
لذت می‌برم از هدیه گرفتن نمی‌برم.  هنوز هم زیاد اهل
حساب‌و‌کتاب نیستم. هنوز هم بدون توجه به موجودی‌ام برای دیگران هدیه می‌خرم. اما در قبال خریدهای شخصی‌ام
حسابگر شده‌ام و فقط کتاب است که
از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاه‌شان در مدرسه شنیدم.
مرد اول می‌گفت:«چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بی‌مسئولیت و بی‌حواس هستم. آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مداد‌های دوستانم را بردارم. روز بعد نقشه‌ام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش می‌رفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم.
۱.سفرهای زیادی که امسال باعث خنده های من شد
۲. امسال بر خلاف سالهای پیش سعی کردم به علاقه های خودم رسیدگی کنم. یکی از این علاقه ها کشاورزی بود. با تمام وجودم گل کاشتم، شکوفه ها را نوازش کردم و لبخند زدم.
۳.خندیدن های زیاد با دوستانم در کتابفروشی، با کتابخوان ها
۴.چندین عروسی که امیدوارم خداوند به زندگی جوان ها برکت بدهد
۵. یاد گرفتن زبان جدید همراه با خنده زیاد و دوست های جدید
۶. ورود به دانشگاه و رشته و دانشگاهی که عمیقا دوستش داشتم و نفس راحتی
این متن حرف ها تنهایی من هست لزومی نداره وقتتون برای خوندنش بذارید..اگر هم‌ برای خوندن وقت گذاشتید بازم ممنونم.
 
چند سال پیش دوستم از خودکشی حرف میزد از هر فرصتی برای امیدوار کردنش به زندگی استفاده کردم...حتی بخاطر من پروفایل های غمگین چند سال نمیذاره...اون موقع به من گفت من خیلی خوشبختم که تو دارم و کاش همیشه واسم بمانی منم با یک لبخند ریز گفتم هر زمان مشکلی داشتی بیا و فقط به خودم بگو اگر از من کاری بر نیاد باز حرف هات می شنوم و همیشه واست وق
گمانم یکی دو ساعت درگیر پیدا کردن کاور مناسب برای فیلم مورد نظر بودم. از زوایای مختلف به تصاویر نگاه می‌کردم تا ببینم کدام یک مفهوم و حس بهتری را منتقل می‌کند. ایده‌آل‌گرا هستم و دنبال عکسی بی‌نقص بودم. قرار هم نبود که بابتش مدال طلا دریافت کنم. می‌خواستم عکسی از فیلم مورد علاقه‌ام در استوری اینستا پست کنم! چندی‌ست که درگیر مرتب کردن هایلایت‌های صفحه‌ی اینستا هستم. نمی‌دانم که عکس دوستانم را در بخش «دوستان» ذخیره کنم یا شهری که همدیگر
به عنوان یکی از آخرین کارهایی که در آخرین روزهای ایران بودن کردم، امروز رفتم شورای کتاب کودک کارگاه قصه گویی غزال نصیری :)
با وجود این همه زمانی که از آشنا بودن باهاش می‌گذره و گذشت پنج ترم از دوره "من فرزند خودم هستم" آنلاین، هنوز هم حرف‌هایش برام تازگی داره مثل روز اول، مثل اولین باری که واژگان دایره امن، بستر و کودک شهروند به گوشم خورد :) و چقدر از بودن کنار خانواده و دوستانم لذت بردم و چقدر این دو هفته زود گذشت...
به زودی به تابستان اروپایی
وقتی که من 13 سال داشتم ، متوجه شدم نمی توانم به مدت زیادی وضعیت خاص خودم را نادیده بگیرم . هر روز صبح در آیینه به خودم نگاه می کردم و وقتی چشمانم به مو های ریز قهوه ایم می افتاد ، اعتماد به نفسم از هم می پاچید . صورت دوستانم عاری از هر چیزی بود و با این که آن ها هیچ گاه متوجه سبیل من نشده اند ، اما باز هم من خجالت می کشیدم . این موضوع را نمی توان در آموزش آرایشگری کتمان کرد . مادرم من را به سالن زیبایی خود برد و کنار من نشست . یک متخصص زیبایی ، یک واکس
بسم الله الرحمن الرحیم ./
درحالیکه رو به روی دریچه ی کولر آبی دراز کشیده بودم و در اینستاگرام این پیج و آن پیج را بالا پایین میکردم ، پست سونوگرافی یکی از دوستانم بالای صفحه ام پیدا شد ! نمیدانم چه کنش و واکنشی بود ، نمیدانم چه تغییری در تمام وجودم پدید آمد ، نمیدانم چه سوخت و سازی بود ، هر چه بود دست هایم را به لرزش وا داشت و قلبم را فشرد ! اشکی گوشه ی چشمم بین پایین آمدن و نیامدن دل دل میکرد ! 
حالم را که دید پرسید چیزی شده ؟ گفتم نه ! پرسید چرا بهم
به شدت نیاز مند صحبت کردن با یه سری از دوستانم هستم. دقیقا همین الان که لازمه نت قطع... 
 
×دکتر هم گفته روز ارائه هاتون سرجاشه، نمیدونم یعنی من باید از خودم مطلب خلق کنم!؟!! چه وضع واقعا :( 
 
×قصد داشتم تو این پست یه فیلم اپلود کنم، یکم بخندید ... اما تهش این شد:)
 قبل‌ترها بیشتر به قاضی میرفتم. از کلمه‌های "ملت ما اینجوریه" "ایرانیا اینجورین" "این اصلا حالیش نیست" "چقد سطح فکرش پایینه" "چقد کوته بینه" و و و  زیاد استفاده‌ می‌کردم. از یه جایی به بعد، حس کردم همه محترمن. حس کردم هر کسی حق داره زندگیشو کنه‌. حس کردم کنار دیگران بودن، خیلی لذت بخش‌تر از بالاتر از دیگران بودنه. من برای رشد خودم تلاش میکنم، تلاش دیگران رو هم ستایش میکنم، اما اگه حس کردم کسی نشسته و داره با زندگیش سر میکنه، سرگرم دست‌گرمی‌ه
شب چو در بستم و مست از می‌نابش کردمماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردمدیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مراگرچه عمری به خطا دوست خطابش کردممنزل مردم بیگانه چو شد خانه چشمآنقدر گریه نمودم که خرابش کردمشرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمعآتشی در دلش افکندم و آبش کردمغرق خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهادخواندم افسانه شیرین و به خوابش کردمدل که خونابه‌ی غم بود و جگرگوشه دهربر سر آتش جور تو کبابش کردمزندگی کردن من مردن تدریجی بودآنچه جان کند تنم، عمر حسابش
یه روزى من دوستان زیادى داشتم و اون هیچ دوستى نداشت. دیگه ندیدمش اما امروز فهمیدم امروزه وضعیتمون برعکسه، یه مطلب خوندم درباره یه چیز دیگه که وسطش نوشته بود "بسیارى از دوستانم..."
 
دیگه بالاخره گهى پشت بر زین ، گهى زین به پشت...
شاید کلاس چهارم بودم که از یکی از پسرهای فامیل خوشم می آمد آن هم به خاطر این که فکر میکردم آدم حتما باید از یکی خوشش بیاید و یکی را داشته باشد که دوست داشته باشد در آینده با او ازدواج کند و تنها پسری ک در دسترس بود و سنش هم به من می آمد او بود.
دوران راهنمایی اکثر بچه های کلاسمان عاشق یک نفر بودند و من هم با ذوق اسم او را به همه میگفتند.هر چند خودش نمیدانست .
یادم هست اول دبیرستان که بودم با لاک غلط گیر اول اسمش را روی نیمکتم نوشته بودم.اوجش همان او
بعد از خوندن زندگینامه استیو جابز و همچنین در بحبوحه مذاکرات هسته ای با 5+1 یک احساسی در من پیدا شد که علاقمند شدم تاریخ امریکا رو بخونم. با یکی از دوستانم که بسیار اهل مطالعه است و از قضا رشته ی امریکا شناسی می خونه مشورت کردم و کتاب تاریخ امریکا رو بهم پیشنهاد کرد.
ادامه مطلب
مدت ها بود حالم خراب بود نمی تونستم بفهمم از چیه و به هر چی مشکوک میشدم روش زوم میکردم که ببینم متهم اصلی خودشه یا نه و جالبه میدونستم چی داره حالمو خراب تر می کنه. در یک لحظه تلگرام و اینستاگرام رو پاک کردم. حس میکردم دلم فقط و فقط خودمو و دنیای اطراف خودمو میخواد. فرداش حس سبکی داشتم و یه سری چیزها رو میدیدم که همیشه از چشمم غافل بودن. من خیلی آدم اهل سوشال مدیا نبودم و نیستم ولی ین تصمیم به شدت در روش زندگی و فکر من تاثیر داشت. یه مدت بعد بغض دا
روز سیزدهم دی ماه گوشی موبایلم بطور خودکار خاموش شد و پس از روشن شدن پس از یک تا دو دقیقه دوباره خاموش شده و مجددا به این رفت و برگشت ادامه می دهد تا باتریش را خارج کنم. صبح فردا به یک مغازه تعمیرات موبایل مراجعه کرده و با شنیدن این جواب که قابل تعمیر نیست، کاملا ناامید می شوم.
ظاهرا بازگشت همه به سوی گوشی های قدیمی شان است و از من به سوی نوکیاست. خوب شد به حرف مامان گوش کردم که گفت بگذارش برای روز مبادا.
بعد از فهمیدن دوستانم، بسته های پیشنهادی
هر کسی باید  یک یا چند  جایِ خاص و دلبر داشته باشه ؛هرجای هم میتونه باشه ها ، کنار پنجره یا نشستن   توی حیاط خونه ،  صندلی خاصی توی یکی از کافه های شهر،  ، حتی تماشا گل ها  و درخت های باغچه و...
یک یا چند جایِ دلبر  داشته باشه ،که  وقتی ساز زندگی ناکوک میشه  ،وقتی آرامش درونی  مدام آلارم میده که رو به پایانِ .خودتو برداری و ببری اونجا.
 این چند روز ،هر روز صبح   با کِرختی تمام بیدارشدم .وتموم روز  حس و انرژی خوبی نداشتم .
 امروز صبح وقتی قیافمو ت
در نگاهت خود به ظاهر مرد کردم
من در درونم آن نباید کرد ، کردم
دانسته بودم بی توبودن مرگ حتمیست
دانستن بی دانشم را سرد کردم
تا در خودم عادت کنم حرفی نگفتم
رفتی و از قلبم خودم را ترد کردم
من همچو زخمی ها پرانم را گشودم
هی ضربه خوردم هی برایت درد کردم
گفتم که آبان می رسی مرداد رد شد
برگان سبزی را که دیدم زرد کردم
چقدر از خودم ناراحتم. از خودم می‌پرسم که در سه سال گذشته با خودم و زندگی‌ام چه کرده‌ام و جوابی ندارم.
در گروه پنج نفره دوستانم حرف می‌زنیم و همه چیز قاطی می‌شود و حرفی را به دل می‌گیرم. اشکم سرازیر می‌شود. بیشتر از پیش درمانده شده‌ام و می‌پرسم با خودم چه کار کرده‌ام؟
نمی‌دانم.
نمی‌دانم.
اشکم بند نمی‌آید. کاری از دستم بر نمی‌آید. رهایش می‌کنم که سرازیر شود. یخ می‌کنم. سعی می‌کنم به خودم مسلط شوم. کمی صبر می‌کنم، سرخی و تورم صورتم کم می
در این پست قصد دارم چندتا وبلاگ خوب برای شما دوستانم معرفی کنم. در کل اینترنت وبلاگ های بسیاری وجود داره و هر روزه هزاران صفحه حاوی اطلاعات و مطالب گوناگون تولید می شود. برخی از آن ها مفید و برخی دیگر به مانند چرک نویسی بیش نیستند.
هر یک از افراد با توجه به سلیقه و نیازهای روزمره خود، صفحه اینستاگرام، وبسایت و یا وبلاگی رو دنبال می کند که جالب توجه او است.
در ادامه چند وبلاگ جالب برای شما دوستان انتخاب کردم:
ادامه مطلب
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از دوستانم می‌گفت 
با تکرار این شعر 
باور آن
جانی دوباره گرفتم و دوباره از صفر کردم
 
میروم دل مردگی ها را زیر بیرون کنم
گرفلک با من نسازد چرخ را وارون کنم
برکلام ناهماهنگ جدایی خط چشمدر سرود آفرینش نغمه ای موزون کنم
 
 
 
 
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از دوستانم می‌گفت 
با تکرار این شعر 
باور آن
جانی دوباره گرفتم و دوباره از صفر کردم
 
میروم دل مردگی ها را زیر بیرون کنم
گرفلک با من نسازد چرخ را وارون کنم
برکلام ناهماهنگ جدایی خط چشمدر سرود آفرینش نغمه ای موزون کنم
 
 
 
 
 
شادى!
امروز مفهوم جدیدى در شادى کشف کردم!
"شرمنده کردن دیگران با محبت" منجر به نوعى شادى عمیق در آنها مى شود. 
و امروز علیرضا با محبت خود مرا شرمنده کرد ، بدون آنکه بداند.
من هم مثل همه رسالت هاى بى خودى دارم که برایم مهم هستند.
وقتى دوست آدم در رسالت هاى بى خودى کمک بزرگى مى کنند؛ على رغم سختى و بى خودى بودنش،
آنوقت انسان شرمنده محبت آنها مى شود.
انسان در عین شادى، کمک روحى بزرگى را نیز حس مى کند.
 
و یک شادى جدید!
خوراکى هاى جدید خوشمزه!
امروز یه
بسم الله الرحمن الرحیم 
سلام دوستانم! 
اگر از ارزش هایمان درست و دقیق محافظت نکنیم عده ای بی ارزش صاحب جایگاه ارزشگذاری می شوند که ارزش ها را به سمت غیر حق نزول می دهند. این اتفاق تلخ و خطرناک حاصل فراموش کردن امر به معروف و نهی از منکر در یک جامعه است. 
محسن دیناروند
سلام!
وبلاگ و وبلاگ نویسی رو از سال های پیش آغاز کرده بودم
اما تو برهه حساس کنکور حذف کردم
حالا با گذشت یک ترم از دانشگاهم و زندگی در شهری که ٨٠٠کیلومتر از زادگاه و محل زندگی خانوادم دور تر هست ، احساس نیاز کردم به جایی که هم خاطراتم توش محفوظ بمونه هم دوستانی پیدا کنم و اینکه با کسانی مانند خودم که دارند سختی زیادی رو متحمل میشن آشنا شم و شاید این ارتباط بلاگی بتونه به همه مون کمک کنه
زندگی تو شرایط خوابگاهی که هر کسی از شهری اومده و در عین حال
آلارم گوشی به صدا درآمد. خوابم می‌آمد پس دوباره خوابیدم. طبق معمول خواب‌های بی سر و ته دیدم. چشمانم را باز کردم. امیدوارم بودم که ظهر نشده باشد. ساعت تازه از 10 گذشته بود. نور خورشید را از پشت پرده دیدم و فهمیدم که پیش‌بینی هواشناسی گوشی مزخرف بوده. از ذوق نور و عکاسی، از تخت پریدم بیرون. چای دم کردم. ظرف‌ها را شستم. خانه را مرتب کردم. یوگا کار کردم. صبحانه خوردم. صدایم را گرم کردم. تمرینات سلفژ و ریتم را انجام دادم. همسر پدرم تماس گرفت تا روز جوا
بسم الله الرحمن الرحیم./
برنامه تلگرام ام را پاک کردم ، اپلیکیشن غرفه ام در سایت با سلام را پاک کردم ، عکس همه ی عروسک ها را از پیج اینستاگرامم پاک کردم ! آیدی و پروفایل پیج را هم عوض کردم ! حتی نیمی از دلم را هم پاک کردم ... فردا روزی دیگر است ، طرحی زیباتر بر صفحه ی دلم خواهم کشید ...
در کودکی عاشق بادکنک بودم امکان نداشت با پدر و مادرم به سوپر مارکت بروم و برای بادکنک پا زمین نکوبم اولین بادکنکی که داشتم را همان روز اول در دست هایم گرفتم و محکم بغلش کردم... ولی ترکید... فهمیدم همان اول نباید خیلی دوست داشتنم را نشان بدهم.
نباید خیلی محکم بغلش کنم طاقتش را ندارد می ترکد!! بادکنک بعدی را بیش از حد بزرگش کردم ظرفیتش را نداشت... آن هم ترکید... فهمیدم نباید چیزی را که دوست دارم بیش از حد بزرگش کنم
بادکنک بعدی را که خریدم حواسم بود... ن
 امروز به لطف خداوند، روزه گرفتم و اسم خودمو به عنوان روزه گیر اولین روزِ ماه رمضان  ۹۸ ثبت کردم.
ترم دو کارشناسیم، هفته بعد، تموم می شه و امتحانات پایان ترم شروع می شود.
دیشب ساعت ۲۳:۰۰ با دوستام به خواب ناز رفتیم، ولی قبل ساعت یازده شب:
ساعت گوشی هامونو تنظیم کردم که ساعت چهار صبح برای سحره خوردن بیدار بشیم، من گفتم
ساعت سه و پنجاه و پنج دقیقه و دوستام ساعت ۴ گوشی هامون زنگ بخوره
و آخرش ساعت ۴ صبح، تمام هم خوابگاهی هام بیدار شدند و سحری خوردن
+کراش؟
-نه تو بگو جذاب دست نیافتنی
***********
این متنه هم قشنگ بود خوشم اومد ازش-_- نویسنده ش رو فعلا نمیدونم
در کودکی عاشق بادکنک بودم
امکان نداشت با پدر و مادرم به سوپر مارکت بروم و برای بادکنک پا زمین نکوبم
اولین بادکنکی که داشتم را همان روز اول در دست هایم گرفتم و محکم بغلش کردم... ولی ترکید...
فهمیدم همان اول نباید خیلی دوست داشتنم را نشان بدهم.
نباید خیلی محکم بغلش کنم طاقتش را ندارد می ترکد!!
بادکنک بعدی را بیش از حد بزرگش کردم ظرفیتش را نداشت...
روز خود را به غم هجر و فغان، شب کردمیاد ایوان نجف سوختم و تب کردمنکند دوست ندارد...؟! نکند رانده شدم...؟!پای صدها نکند، گریه مرتب کردمتا نگاهی کند آقا و ورق برگرددزیر لب زمزمه ی زینب... زینب... کردمکیست آبادتر از من که خراب علی امقامتم را سر این عشق مورب کردمچه کنم طفل گنهکار امیر نجفمهوس مغفرت و مرحمت أب کردموعده ی ما نجفش یا که به هنگام مماتهرچه او خواست... توکل به خودِ رب کردم
محمد جواد شیرازی
چند سال پیش به یکی از دوستانم که بسیار در زندگی مشکل داشت پیشنهاد دادم ادامه تحصیل بده تا از این طریق بتونه شغلی هم برای خودش پیدا کنه و در تامین نیاز مالی زندگی مشارکت داشته باشه. در آن روزها معتقد بود که این قدر مشکل داره که حوصله درس خوندن نداره. بهش گفتم اگر بخونی یا نخونی، زمان می‌گذره. پس بخون که چند سال بعد حداقل یک تحصیل‌کرده باشی و از منفعتش استفاده کنی. حالا همان‌طور که اشاره کردم سال‌ها از اون زمان می‌گذره و اکنون ایشون در حال آما
چند سال پیش به یکی از دوستانم که بسیار در زندگی مشکل داشت پیشنهاد دادم ادامه تحصیل بده تا از این طریق بتونه شغلی هم برای خودش پیدا کنه و در تامین نیاز مالی زندگی مشارکت داشته باشه. در آن روزها معتقد بود که این قدر مشکل داره که حوصله درس خوندن نداره. بهش گفتم اگر بخونی یا نخونی، زمان می‌گذره. پس بخون که چند سال بعد حداقل یک تحصیل‌کرده باشی و از منفعتش استفاده کنی. حالا همان‌طور که اشاره کردم سال‌ها از اون زمان می‌گذره و اکنون ایشون در حال آما
مدتی میشه که هیچی ننوشتم. اما کارهای زیادی رو توی این مدت انجام دادم.
کتاب‌های جدید زیادی خوندم.
فیلد شغلی و تخصصی‌ام تغییر کرده.
خلاصه کم و بیش آدم‌تر شده‌ام و دلم خیلی هوای وبلاگ و دوستانم رو کرده بود که الان بعد از مدت‌ها غیبت دوست دارم که دوباره بنویسم.
ارادتمند
سعید فعله گری
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از دوستانم می‌گفت 
با تکرار این شعر و
باور آن
جانی دوباره گرفتم و دوباره از صفر 
 
مآغاز کردم
میروم 
دل مردگی ها را زسر بیرون کنم
گرفلک با من نسازد
چرخ را وارون کنم
برکلام ناهماهنگ جدایی خط کشم
در سرود آفرینش
نغمه ای موزون کنم
 
 
 
 
سلام
من دختری بالای ۲۵ سال هستم، همیشه سعی کردم منطقی باشم و خصوصا تو امر ازدواج عاقلانه فکر کنم و به هر کسی دلبسته نشم... 
حدودا پنج سال پیش تو گروهی تو فضای مجازی که متشکل از افراد فرهیخته و دانشگاهی بودند توسط یکی از دوستانم عضو شدم و در کل گروه سالم و مفیدی بود... پس از مدتی با چهار نفر از اعضای اون‌ گروه یه گروه کوچیکتر و مجزا در کنار همون گروه زدیم. 
یکی از اعضا آقایی بودن که از بنده چند سال بزدگتر بودن ... طی این پنج سال اتفاقاتی افتاد که خار
این روزها یه کلاس خیلی کوچولوی مجازی برنامه‌ریزی دارم. تا اینجاش خب خیلی طبیعیه. دوست داشتم منظم باشم، تکنیک‌هایی رو یاد گرفتم و دوست دارم به دوستانم هم منتقلشون کنم.
 
یه نفر توی اینستا دنبالم کرده و شروع کرده پست‌های قدیمی رو لایک کردن و خب اینم طبیعیه؛ اما همینجوری که داشته می‌خونده یه پستی رو توش لایک کرده که گفته بودم من یه سری تکنیک‌ برنامه‌ریزی بلدم و یه دفتر برنامه‌ریزی طراحی کردم که اگر علاقه‌مندید می‌تونم در اختیارتون بگذا
به امید خالق 
سلام امروز 21 ماه رمضان 1399 که یک جوری پیوند عاطفی خورده با من چون من در 21 ماه مبارک رمضان 1367 به دنیا اومدم و امروز هم وبلاگ خودم و راه اندازی کردم که به کمک و مدد گرفتن از ستون بشریت علی (ع) بتوانم مطالب و موضوعاتی رو با دوستانم به اشتراک بزارم که انشالله بتونه مفید باشه و کمکی هر چند کوچک در جهت موفقیت روز افزون خودم و شما باشه ./
سلام
یه دخترم که حدود یک سال پیش وقتی دوستانم داشتن در مورد یکسری مسائل جنسی حرف میزدن کنجکاو شدم و از اون جایی که هیچ اطلاعاتی نداشتم شروع کردم به سرچ کردن چیزهایی که شنیده بودم.
من حتی نمیدونستم وقتی ازدواج بکنم دقیقا در ارتباط زناشویی چیکار میکنن. وقتی اولین بار اون صحنه ها رو دیدم دستام میلرزید و احساس کردم داره بهم فشار میاد. من نمیدونستم اسم اون کار خ ا کردنه.
چندین ماه زمان برد تا اینکه در اربعین پارسال گفتم مرگ یه بار شیون یه بار و ال
نت دیروز عصر وصل شد . سر زدم به شبکه های اجتماعی . احوال دوستانم رو پرسیدم . زنگ زدم به وینگولی (: دو سه ساعت حرف زدیم . دوستان خارج از کشور خیلی نگران شده بودند . دلم آروم شد با دوستام حرف زدم . 
استاد ادبیات از داستانهام خوشش اومده بود . دیگه تصمیم گرفتم امروز و فردا داستانها را آماده کنم بفرستم برای یه جایی ...
بریم بچسبیم به زندگی ...
امروز در خیالاتم دور میزگردی با دوستانم نشسته بودم. و در آن میز ِ گرد داشتم بهشان میگفتم چیزی که برای نی‌نی نوشتم کم‌کم دارد شبیه یک رساله‌ی فلسفی برای نوجوانان میشود.دوستانم هم تایید کردند. بگذار کمی جدی‌تر حرف بزنیم. من این روزها شاید غرق‌ترین روزهای خود در افکارم را میگذرانم. اینکه دفعه‌ی پیش برایت نوشتم که همه چیز فانی است، یا قبل‌تر به تو گفته بودم که وقایع کلان جهان تاثیر کمتری روی تو دارد تا وقایع خرد آن. دخترک! اینها همه جهان از د
داستانی پنجم:
با سینی محتوی دو لیوان شیر و چند بیسکوییت که تکه های کاکائو در آن ها به چشم می خورد از آشپزخانه خارج شد.به طرف دوستش که چند کاغذ و یک مداد در دست داشت رفت.روی صندلی رو به روی او نشست و سینی را روی میز عسلی چوبی کوچکی که در کنارشان بود گذاشت.
-داری چه کار می کنی؟
-شعر می گم.
شعر می گی؟
-به پیشنهاد یکی از دوستانم گفتن شعر رو شروع کردم.
-چه خوب.شیر و بیسکوییت می خوری؟
-آره.ممنونم.فضای خانه ای با طعم اکالیپتوس........ .
-هان؟
-یکی از ابیات شعرمه.
سلام
نظرتون در مورد این جمله چیه که میگن زنی که خرجش بیشتره ارجش بیشتره؟
با دوستانم داشتیم با هم حرف میزدیم که یکی شون گفت: من دوست دارم ازدواج کردم مهریه کم بگیرم و برا مناسبتها هم زیاد کادو و این ها نمیخوام و عروسی ام هم ساده و کم خرج باشه شاید هم عروسی نگیرم.
یکی دیگه از دوستام گفت: این دیگه چه وضعشه اگه بخوای این کار رو بکنی هیچ کس برات ارزش قائل نمیشه. ببین اون دخترهایی که شرط و شروط میذارند چقدر عزیزند و آخر سر هم با بهترین آدم ها ازدواج می
سلام همه دوستان
سال نو مبارک، پسری 20 ساله ام، راستش نمیخوام تقصیر اشتباهاتم رو گردن کسی بندازم، ولی خب 7 سال پیش ناخواسته و تحت تاثیر دوستانم اقدام به خودارضایی کردم ...
من میدونستم سیگار و دود و الکل و دوست دختر و ...، کارهای اشتباهی هست و هیچ وقت سراغ شون نرفتم، ولی واقعا نمیدونستم استمنا میتونه به کل نابودم کنه.
ضررهاش هر چی تو نت هست همه ش، منم درگیرم، ولی خب به خاطر همین لعنتی سه سال پشت کنکور موندم و رتبه های افتضاح آوردم، نمیگم درسم خیلی خ
به توصیه‌ی دوباره‌ی یکی از دوستانم کتاب «سه دقیقه در قیامت» رو خوندم و این نظر رو براش در طاقچه ثبت کردم:
«کتاب مفیدی است که شرط بهره‌بردن از اون، خوندنش برای استفاده‌بردنه و نه برای نقد کردن؛ جزء اون دسته از کتاب‌هاست که بدک نیست چند وقت به چند وقت مطالعه‌ش کرد تا اثر اون در روزمره‌گی دنیا فراموش نشه و تازه بشه و تازه بمون.»
خدا رو چه دیدین؟ شاید خل شدم و بلندبلند خوندمش و تو کست‌باکس یا شنوتو منتشرش کردم؛ سعی هم می‌کنم که برای رضای خدا
خاطره از قدیس تا قدیس واقعی
خاطره : از قدیس تا قدیس واقعی
 
خاطره از قدیس تا قدیس واقعیاولین بار از زبان یک مجاهد واقعی -که خانم هم بود- با این کتاب آشنا شدم.خیلی هم مشتاق شدم که این کتاب رو بخونم.
کتاب رو تهیه کردم، هرچه بیشتر می خوندم به امیرالمومنین علیه السلام بیشتر علاقه پیدا می کردم، نه اینکه با ایشون غریبه باشم ولی، تا بحال از نگاه یک مسیحی به مولایم نگاه نکرده و نیندیشیده بودم.خلاصه شیفته ی این رمان شدم.
خیلی اوقات در جمع های فامیل و یا ه
امروز به هشت نفر از دوستانم پیام دادم. کسی وقت نداشت که همدیگر را ببینیم. با مادرم رفتیم پارک و ورزش کردیم. اولین بار بود که با دستگاه‌ها کار می‌کرد. اصلا اولین بار بود که توی شهرک قدم می‌زد. تهران را دوست ندارد. برایش عضلات هدف و طرز استفاده‌ی صحیح از دستگاه‌ها را توضیح دادم و بالای سرش بودم. بعضی از حرکات برایش سنگین بودند و نیاز به کمک داشت. با دستم کمی از وزن دستگاه را کم می‌کردم. به من گفت «معلم خوبی میشی!» یاد دوم راهنمایی افتادم که می‌
سلام خدمت دوستان گرانقدر.
چوزش می طلبم که دیر به دیر پیام می گذارم :(
امروز قصد دارم شما رو با یکی دیگه از عجایب این دنیای خاکی آشنا کنم:D
دوستان همونطور که میدونین سود سوزآور یکی از تجهیزات و مواد آزمایشگاهی هست که اهمیت فراوانی در صنعت داره... 
در این مطلب فیلمی رو براتون اماده کردم به همراه دوستانم تا با انجام آزمایش های جالبی، زیبای های علم زیست شناسی رو بیشتر متوجه بشیم
من دیگه پرحرفی نکنم بریم که فیلم رو بینیم:)))
آزمایش های جالب با سود سوز
درجمکران ازبهرمولا گریه کردم/برغربت و دوری زآقا گریه کردم/حضرت امیدآفرینش درجهان است/برکربلا وداغ زهرا گریه کردم/گفتند می آید ولی الله اعظم/برشیعیان مظلوم دنیاگریه کردم/آهنگ قلب ماهمیشه هست مهدی/دردفراقش داغ دلها گریه کردم/دشمن سراسرظلمهایش شد فراوان/درگوشه ای باشورتنها گریه کردم/آخربه پایان کی رسد درد فراقش/برمهدی وقرآن وطاها گریه کردم/باآن ظهورش شادمان عالم بگردد/بهرفرج من تابه فردا گریه کردم/
دیروز می‌خواستم وبلاگم را به یکی از دوستانم نشان دهم. اسمم را که در گوگل جستجو کردم دیدم وبلاگم آمده به لینک سوم.
از طرفی خوشحال شدم که فعالیتم لینک وبلاگم را بالا آورده. از طرفی هم ناراحت و پشیمان شدم که چرا چند روزی است وبلاگم را به حال خود رها کرده و آن را به روز نکرده‌ام.
من وبلاگ نویسی را خیلی سخت می‌گیرم. به اندازه سایت نویسی. حتی برای مقاله یک سایت هم نباید بیش از اندازه وسواس به خرج داد.
کمالگرایی دشمن پرورش ایده هاست. حتی بهترین ایدۀ د
دیشب نقل قولی از نویسنده ای که اسمش فراموشم شده خواندم با این مضمون که اگر محتویات کیف یک زن را ببیند می تواند داستان زندگی اش را بنویسد. 
امروز صبح که داشتم با عجله آماده می‌شدم؛ یاد این جمله که افتادم، از عجله افتادم. 
چرا ؟ چون تمام محتویات کوله پشتی من این ها بود : جزوه های سنگین سلولی و ملکولی ام که نه در دفتر بلکه در برگه های A4 نوشته شده بودند. آن هم نه با خودکار های رنگی رنگی. با آبی ِ تک رنگ. کتاب تذکره اندوهگینان، قرآن جیبی ِ مشکی رنگم. ب
دیروز نتیجه‌ی اولین تجربه‌ی عکاسی آنالوگم را دیدم و باید بگویم که اصلا شبیه چیزی نبود که تصور می‌کردم! توی ذهنم مدام جمله‌ی «این دیگه چیه گرفتم؟!» تکرار می‌شد. اولش حسابی ناامید شده بودم. فکر می‌کردم قرار است عکس‌های بهتری را ببینم. ولی بعد خنده‌ام گرفت! به هر حال مبتدی هستم. هنوز اول راهم و مسیری طولانی در پیش روست. دوستانم گفتند که تجربه‌ی اول همین است و بعدا بهتر خواهی شد. امیر هم از نوار اولش راضی نبوده. جمله‌ی پویا کاملا گویای حال من
از وقتی با صبا ظهیرالدوله رفتم و بر مزار فروغ حاضر شدم علاقه ی خاصی به دانستن زندگی این شاعر پیدا کردم. از فروغ هیچ نمیدانم‌. مهسا این کتاب را در مورد زندگی فروغ در پیجش معرفی کرده بود. از دوستانم مهسا و صبا این کتاب را خوانده اند و من به تازگی شروع به خواندنش کرده ام و هر فصل که تمام میشود مدام از خودم می پرسم یعنی واقعیت دارد؟ آن خانه ی ته شهر و آن اتفاق ! آن رفتار سرهنگ با فروغ و آن عروسی هول هولکی. هنوز در اهواز هستیم و فروغ به پرویز پیشنهاد دا
با وجود اینکه دوست دارم زندگی زودتر نرمال شه ولی شروع دانشگاه استرس‌زاست و من از دوستانم دور خواهم بود تو دانشگاه. تحمل اون حجم تنهایی و عادت به شرایط جدید و شاید هم جابجا شدن تو روتیشن‌ها سخت خواهد بود. نمی‌دونم با چی مواجه خواهم شد.
این روزا درس خوندن با کاغذ تا کردن همراهه. لذت بخش‌ه و استرس رو کم می‌کنه. خوشحالم که یه دنیا کاغذ دارم هنوز. ولی نیاز به کاغذهای تک رنگ دارم. بیشتر کاغذهام طرح دار هستن.
 
+ خ میگه هر آدمی که تولید محتوا داره و م
آقا خابم نمیبره
اگ گند بزنم چی؟
اگ هیچی یادم نیاد چی؟
اگ سخ باشه چی؟!
اگ همش ا اونجاهایی باشه ک من حذفش کردم برا خودم چی؟!!
خدایا پشمام
منو به حال خودم رها نکن!جونه من غلط کردم هر چی گناه کردم غیبت کردم به مامان بابام دروغ گفدم منو عفو کن دهنم صاف نشه پن شمبه خدایاااااا
به نظرم فقط کسایی پیشرفت میکنن که اهل خطر و ریسک باشن
شاید خیلیا فک کنن خطر فقط جنگه اما به نظرم هرکی تو حیطه خودش میجنگه
یکی با قلمش میجنگه یکی با علمش یکی با تفنگش هرکدوم هر لحظه از غفلت دشمنش استفاده میکنه تا شکستش بده
هرکی از شکستاش استفاده میکنه تا مقدمات پیروزیشو فراهم کنه اما خیلی وقتام ناامیدی میاد سراغمون افکار منفی میاد و باعث دور افتادنمون از هدفمون میشه
منم توی جنگم اما نه تنها هدفم رو گم کردم که حتی خودمم گم کردم اما به لطف دوست
به نظرم فقط کسایی پیشرفت میکنن که اهل خطر و ریسک باشن
شاید خیلیا فک کنن خطر فقط جنگه اما به نظرم هرکی تو حیطه خودش میجنگه
یکی با قلمش میجنگه یکی با علمش یکی با تفنگش هرکدوم هر لحظه از غفلت دشمنش استفاده میکنه تا شکستش بده
هرکی از شکستاش استفاده میکنه تا مقدمات پیروزیشو فراهم کنه اما خیلی وقتام ناامیدی میاد سراغمون افکار منفی میاد و باعث دور افتادنمون از هدفمون میشه
منم توی جنگم اما نه تنها هدفم رو گم کردم که حتی خودمم گم کردم اما به لطف دوست
بسم الله الرحمن الرحیم
 چند روزی بود که از شدت کلافگی دنبال یک جفت گوش شنوا بودم...که فقطططط بشنود...یاد فرشته افتادم، بین همه ی دوستانم او به صمیمیت و اجتماعی بودن معروف بود.
یک روز عصر باهاش تماس گرفتم و قرار گذاشتم که به دیدنش بروم...مشغول کارهای خانه اش بود و هرازگاهے انگار یکهو متوجه من میشد که داشتم براش حرف میزدم، با دستپاچگی میگفت:
ادامه مطلب
مجری یک برنامه تلویزیونی که مهمان او یک فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید؛ بیشترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟
فرد ثروتمند چنین پاسخ داد:چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم.
در «مرحله ی اول» گمان میکردم خوشبختی در جمع آوری ثروت و کالا است، اما این چنین نبود.
در «مرحله ی دوم» چنین به گمانم میرسید که خوشبختی در جمع آوری چیزهای کم یاب و ارزشمند می باشد، ولی تاثیرش موقت بود.
در «مرحله ی سوم» با خود فکر کردم که خوشبختی
امروز صبح ناشتا رفتم آزمایشگاه. شرایط آزمایش را نپرسیده بودم. محض احتیاط با شکم خالی رفتم. چقدر شلوغ بود. چقدر خون ازم گرفتند. چقدر درد قسمت‌های پایینی شکمم آزارم داد. سفارش مشتری را پست کردم. خریدهایم را انجام دادم و برگشتم خانه. سرم درد می‌کند. از ساعت یک سردرد دارم. دلتنگ هم هستم. دیشب با خودم گفتم که این حس و حال بابت پریودم است. امیدوارم که بگذرد. این روزها میل بیشتری به گذراندن وقت در اینستگرم دارم. نه برای وقت‌کشی، بلکه برای ارتباط با آد
شبیه روز عاشورا امامم را رها کردمشبیه مردم کوفه برایت گریه ها کردماگر تو در بیابانی دلیلش بوده اعمالمتو تنهایی و من تنها ، برای تو دعا کردممیان روضه ها خواندم غلام حلقه برگوشمغلامت نیستم اما همیشه ادعا کردمتو دریای کراماتی ، منم مرداب عصیان هافقط یاری گرم بودی فقط جرم و خطا کردمکسی که ماند همراهِ تو دارد هر دو عالم راخسارت دیده من هستم که راهم را جدا کردمدر این دنیای ظلمانی تویی نجوای مظلومانمن آن مظلومم و ظالم که بر نفسم جفا کردم شب جمعه س
شبیه روز عاشورا امامم را رها کردمشبیه مردم کوفه برایت گریه ها کردماگر تو در بیابانی دلیلش بوده اعمالمتو تنهایی و من تنها ، برای تو دعا کردممیان روضه ها خواندم غلام حلقه برگوشمغلامت نیستم اما همیشه ادعا کردمتو دریای کراماتی ، منم مرداب عصیان هافقط یاری گرم بودی فقط جرم و خطا کردمکسی که ماند همراهِ تو دارد هر دو عالم راخسارت دیده من هستم که راهم را جدا کردمدر این دنیای ظلمانی تویی نجوای مظلومانمن آن مظلومم و ظالم که بر نفسم جفا کردم شب جمعه س
ماشین که توی جاده میرفت، باد توی صورتم میزد و هوا خنک و پاییزی بود. آفتاب روی منظره های سبز و طلایی میتابید و از شیشه ی پشتی سر و شانه های مرا هم گرم میکرد. گرمایی دلپذیر و ملایم. بدنم راحت و بی انقباض بود و ساکت بودم. فکر کردم همین بی انقباضی و سکوت هدایتم کند خوب است. برای بقیه ی زندگی ام این طور باشم خوب است. فکر کردم چه ویژگی مثبتی است این توانایی رها کردن. قبل تر ها مدرسه را رها کردم، دوستانم را رها کردم، چند وقت پیش یوگای این جا و فرشته بانوی
من از پایان شروع کردم من از مغرب طلوع کردم
من از پایان شروع کردم من از مغرب طلوع کردم
بدون توشه و همراه بدون یاورو همسر
بدون اسب و ارابه بدون مرشد و راهبر
من از پایان شروع کردم من از مغرب طلوع کردم
من از اعماق گمنامی من از گودال ناکامی
من از بن بست هر تصمیم پر از زخمای بی ترمیم
به دشواری شروع کردم به دشواری طلوع کردم
هزار مانع هزار دیوار هزار چاه کن به اسم یار
هزار شب ترس تیر خوردن بدست نارفیق مردن
من از وحشت شروع کردم پر از تردید طلوع کردم
قدمها
به نام خدا
سلام! 
من دوستان نامناسبی داشتم که از لحاظ اخلاقی و روحی در شرایط خوبی نبودند و همچنین به کارهای نامناسب و غیر اخلاقی مشغول بودند. معاشرت با این دوستان بر روی رفتار و ذهنیت من تاثیرگذار بود،  من توانایی حفظ رابطه م با این دوستان را به گونه ای که ذهن و فکر و سبک زندگی سالمی را در پیش داشته باشم نداشتم. به همین علت ارتباطم را به کل قطع کردم به گونه ای که روابط مان به شدت سرد شد و حتی با چند بار پیش قدم شدن آنان من راضی به ادامه ارتباطم نش
شهرستان مشهد انشا سفرنامه مشهد یازدهم انشا در مورد سفر زندگی جمعیت مشهد در سال 97 انشا در مورد شهر در مورد شهر زیارتی مشهد انشا در مورد سفر به شمال انشا در مورد حرم امام رضا
 
سوار اتوبوس شدیم، من و دوستم جلوتر از مادرهای خود سوار شدیم و دو تا از صندلی های عقب اتوبوس را انتخاب کردیم. خیلی خوشحال بودم.
روز شهادت امام رضا (ع) وقتی از تلویزیون گنبد طلایی امام را نگاه می کردم خیلی دلم غصه دار بود و به خدا می گفتم چرا ما به سفر مشهد نمی رویم.
خیلی از آن
امروز که از سرکار برمیگشتم مثل روزهای گذشته بیرون حرم چندین نفر سجاده پهن کرده بودن و نشسته بودن روبروی حرم تو همین چندقدم که تا جای ماشین پیاده میرم 3 نفر از من سوال کردن صحن ها هنوز بسته ان؟ و من گفتم آره متاسفانه 
از تو ماشین مغازه ها رو نگاه میکردم یهو یه لباس فروشی دیدم و یادم اومد چند وقته خرید نرفتم و چقدر دلم تنگه که بی دغدغه تو بازار راه برم و خرید کنم.
از پنجره خونه کوه سرسبز و میبینم؛ من عاشق رنگ سبز بهارم یک رنگ سبز نو و تازه و هر روز
از زمانی که به‌خاطر می‌آورم، به مهربانی و نرمی در روابطم شناخته شده‌ام. خواه با هر یک از دوستان نزدیکم که باشد، چنان محبتی به آنان دارم و به گونه‌ای حمایتم را از یکایک آنان آشکار می‌کنم که خود و چه بسا آن‌ها، چاره‌ای جز پذیرفتن حقیقت دوستی و مهربانی از جانب من نداریم.
اما مدت زیادی می‌شود که در حقیقت این موضوع مردد شده‌ام: آیا من واقعا چنان که می‌نمایم، دوستانم را دوست می‌دارم و محبت بی دریغ خود را به آنان تقدیم می‌کنم؟
شاید اینجا لازم
این اولین پست من در وبم است!
یادش بخیر اولین باری که نام این کتاب را شنیدم سوم راهنمایی بودم. یک معلمی داشتیم که گفت این کتاب را حتما بخوانید آن موقع ها خیلی جدی نگرفتمش تا اینکه جدیدا یکی از دوستانم این کتاب را تهیه کرد و من که به شدت دچار تنبلی و بی برنامگی! شده بودم تصمیم گرفتم این کتاب را تهیه کنم و بخوانم ولی آنقدر تنبلی کردم که هنوز با وجود حدودا 2 هفته ای که از تهیه کتاب گذشته است هنوز آنرا نخوانده ام اما حتما همین امروز آن را میخوانم!
ادام
میم که می‌رود من تا مدتی منگ می‌شوم. خوابم می‌گیرد و بنظرم جهان جای بسیار کسل کننده ای است. امروز وقتی از ماشینش پیاده شدم و رفت پاهایم فقط مرا به سمت نمازخانه دانشگاه کشید. نماز را خواندم و خوابیدم. چشم که باز کردم دیدم بیشتر بچه ها رفته اند سر کلاس. ساعت را نگاه کردم و دوباره خوابیدم. بعد بیدار شدم و خودم را رساندم به کلاس رانندگی. رانندگی برایم جذاب تر از دانشگاه بود. مربی ام هر چه میگفت از لاین کنار برو انگار به گوشم نمی‌رفت. گاز می‌دادم ا
کاربران عزیز وبلاگم دوستانم همراهان من مطالب رو برای شما انتشار می دهم
تا شما مشاهده کنید و نظراتتان رو بگین تا بدونم کاربرهای سایت من بیشتر به چه مبحثی علاقه دارند وقتی تعداد کامنت ها از پست ها کمتر هست خوب من هم نا امید می شوم من با خوندن کامنت های شما امیدوار می شوم نزارین نظرات خالی بمانند حتی اگر کامنت شما گله مندی باشد با سعی می کنم تا اشکال را رفع کنیم به ما کمک کنید تا برای بهتر سازی وبلاگ موفق باشیم این وبلاگ بدون شما هیچ است
این روزهای سخت را با دوستانم تقسیم کرده‌ام: دوستانی که هرگاه فشار خاطرات چنان بر قفسه سینه‌ام سنگینی می‌کند که به تنهایی نمی‌توانم از پسش بر بیایم، به آن‌ها پیام می‌دهم و همین بودن‌شان کافی است برای اینکه آرام بگیرم و نفس به ریه‌هایم بازگردد. اما بازهم گمان می‌کنم که همه چیز را نمی‌توانم به آنها بگویم. بعضی از حرف‌ها را، فقط می‌توانم بنویسم.
مثلا، امروز داشتم به این فکر می‌کردم که تجربه‌های حدی می‌توانند بسیار مفید باشند. حالت‌ه
امروز در خوابگاه در این مورد صحبت میکردیم که چه نوع روابطی رو آدم باید با دوستهاش انتخاب کنه؟
حقیقتش یکی از معضلات و مشکلاتی که خوابگاهیا باهاش درگیرن روابطی هستن که شما با دوستاتون و هم اتاقیاتون ایجاد میکنین. 
اما اصلا تفاوتی بین دوست و هم اتاقی و هم کلاسی هست؟؟!!!
یبشتریا در مورد تفاوت بین دوست و همکلاسی میدونن که چجوری روابط از هم تفکیک میشه. اما بیشتریا نمیدونن که یک هم اتاقی خوب لزوما یک دوست خوب نیست. خیلی وقتا لازم نیست شما با یکی دوست

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها