نتایج جستجو برای عبارت :

نرو تو هم مث من نمیتونی دووم بیاری نروووو

دیشب اونقدر پکر و درب و داغون رفتی گرفتی خوابیدی که یه آن دلم لرزید که نکنه بیش از حد غصه بخوری و زبونم لال یه بلایی سرت بیاد 
شنیدن صدات از توی اتاقم  درحالی که دیشب یه ساعت خوابیدم و دارم زیر فشار کتابهام له میشم مثل آب روی آتیشه . شاید ندونی چقدر عاشقانه دوستت دارم همین که صدای ریش تراش قرمزت رو می‌شنوم یعنی من هنوز خیلی خوشبختم 
خداروشکر که هستی لطفا‌ حالا حالا ها باش
روزهای سخت میگذرن بالاخره ولی تو دووم میاری ، ما دووم میاریم و از این ط
مدتی بود که احساس میکردم مثل قبل نیست... خیلی خوب کار نمیکرد، میدونستم یه چیزیشه ولی هی خودمو به اون راه میزدم، نه من به روی خودم میآوردم نه اون، ولی میدونستم یه چیزیشه...
یخچالمونو میگم!
 مریض احوالیشو میشد از شیرهای ترشیده، میوه های کپک زده و نون سنگکای بیات شده توی فریزر فهمید، تا اینکه پنجشنبه دل رو زدیم به دریا و دکتر آوردیم بالا سرش...
دکتر گفت این از تو برفک داره، باید تا شنبه صبر کنید که برفکاش آب بشه. حضرت آقا گفت ما تا یه ساعت دیگه برفکا
که یه روز بلاخره میونِ این درد ریشه می‌کنیم، جوونه می‌زنیم، رشد می‌کنیم، بزرگ می‌شیم ولی فراموش نمی‌کنیم. چون این فراموش نکردنه لازمه‌یِ رشده. که این درد چیزیه که خودمون انتخابش کردیم، پس چرا باید ازش فرار کنیم؟ ما باقی می‌مونیم کنارِ این درد و همراهِ باهاش رشد می‌کنیم. اونقدری که بلاخره یه روز زل بزنیم تویِ آیینه و با افتخار بگیم این آدمیه که خودمون ساختیمش. که این حجم از تغییر، انتخاب خودمون بوده. که باید بزرگ بشیم همپایِ این درد، به
بذار تویِ این درد غرق بشی. بذار این درد لِهِت کنه. قورتت بده. بذار با تمام وجود بهت مشت و لگد بزنه. گوشه‌یِ رینگ وایسا و ببین چجوری داره نابودت می‌کنه. که تا کِی می‌خواد مشت بزنه بهت؟ تا کِی می‌تونه ادامه بده به خورد کردنت؟ که یه جایی بلاخره خسته می‌شه و از رینگ خارج می‌شه. که اون‌موقع هرچقدرم زخمی و خسته و مجروح باشی، حداقل دیگه دردی نیست که بخواد باهات مبارزه کنه. که ما باز دستِ همو می‌گیریم و بلند می‌شیم. بلند می‌شیم و می‌خندیم به همه‌
نا آرومم، اضطراب دارم.
چرا؟
نمی دونم نمی دونم.
دلم میخواد دیگه به هیچی فک نکنم،هیچیه هیچی.
بدون فکر تا اینجا اومدم، شاید بشه از اینجا به بعدم برم.
یه چیزی میشه تهش.یا دووم‌ میارم یا نه.
تا حالا که دووم‌ آوردم
نه؟
شایدم نه :`((
ولی هنوز زنده ام...
همینم خوبه
یه روزهایی بود که بیشتر گریه میکردم ، راحت تر اشکام می ریخت اونموقع کمتر غصه میخوردم تا گریه ام میگرفت حالم خوب میشد 
اما این روزها حتی نمیتونم گریه کنم ، دیگه درمونم نمیشه ...
خسته شدم ...
میگفت اینطوری فوقش تا دوسال دیگه دووم بیاری 
یعنی قراره از پا بیفتم ؟ 
اگه ی روزی روی همین زمین،
آفتاب از غرب طلوع کنه...
اگه حتی تابستونا برف بباره 
و یا زمستون با هم توت بچینیم از درخت ها...
اگه بیابون ها سرسبز بشن...
اگه خونه ما توی قطب شمال باشه...
اگه ماهی توی خشکی دووم بیاره...
اگه از آسمون سنگ بباره
یا که آدما روی سرشون راه برن...
یا...
مطمئن باش من همون قبلیم...هنوزم همونقدر دوست دارم..(:
یه سری روزام هستن که هیچی دلم نمیخواد مثل امروز...حس میکنم همه باید به یه زمانی تو زندگیشون برسن که از آدمیزاد ناامید بشن. از اینکه هیچ کسی تو دنیا قرار نیست برای فهمیدنشون تلاش کنه. این روزا که هم فشار دانشگاه هست هم فشار روحی بیشتر از هر وقت دیگه به این فک میکنم که هر بار که این اتفاق میوفته دردناک تر از دفه ی قبله و هر بار من عذرخواهی بزرگتری به خودم بدهکارم و هر بار فک میکنم دیگه نمیتونم دووم بیارم اما هر بار دووم میارم هر بار عادت میکنم و ان
سلام.من به ترک گروهی اعتقاد خاصی دارم مطمئنم اگه آدما با هم متحد بشن هیچی نمیتونه جلوشون دووم بیاره پس خواهشن بیایین به هم ملحق شیم و این خودارضایی که مثل خوره افتاده به جون زندگیمون رو زمینش بزنیم 
مطالب متفاوت و کاربردی رو تو وبلاگ میذارم تجربه های زیادی دارم خوشحال میشم تجربه های شمارم بشنوم و بقیه هم استفاده ببرن 
نمیدونم چه مرگمه دوباره بعد یه بازه طولانی تنفر از هرگونه زیورآلات، ویارِ دستبند و انگشتر دارم:)) یه عکس انگشتر ست دیدم تو اینستا،  دلم میخواس پولم ته نمیکشید این اواخر، تا برا مهدیشون میخریدمش:( یه انگشتر هم چشم خودمو گرفته:(( همش بالای ٢٠٠ قیمتشه و من واقعا الان نمیتونم انقدر پول بدم:( مگه صبر کنم تا اخر اسفند، و برا عید سفارش بدم:( اگه دووم بیارم البته:))
چه قدررر کیف می ده این موقع روز پشت کامپیوتر نشستن!
اصلا یه حس عجیب و باحالی داره که کارای مدرسه رو انجام ندی و به جاش تایپ کنی، یا فیلم ببینی و غیره.
پ.ن. بالاخره موفق شدم همه کتابامو وارد گودریدز کنم، بعد از دو سال! اینم حس خوبیه.
یواش یواش باید وارد فاز دوم بشم: اضافه کردن کتابایی که من دارم و گودریدز نداره :)
پ.ن.دو. سحری خواب موندیم همگی. ببینم تا شب دووم میارم یا نه.
برای دووم آوردن تا نیمه شب به چُرت ظهرم احتیاج دارم...دو ماه میشه که قرصهام رو نخوردم و دلیلش این بوده که داروخانه بدون نسخه داروی روانپزشکی نمیده و خودمم هنوز نظام پزشکی ندارم و وقت سر زدن به پزشکمم همینطور...
دوماه بدون قرص با آرامش خوابیدم و باز انگار برگشتم به سیر سابق...شب خوابم نمیبره و ظهر هم به همون روال...تو این داغی هوا رفتن برق هم شده قوز بالا قوز...
من تسلیمم...قرصهام رو بهم برگردونین!
۱: به تو فکر می‌کنم و تموم مقیاسام. که اگه دوباره باشم و باشی و مثل قبل بشه همه‌چی بازم اینجوری می‌شی جمعِ تمومِ معیارایِ زندگی‌م؟ بذار فکر کنم که می‌شه. بذار اعتراف کنم که خسته شدم از چنگ زدن به روزمرگیام. تا کِی دووم میارم؟ تا کِی می‌شه فقط تو ذهنم گریه کنم و تویِ واقعیت همونی باشم که همیشه بودم؟ من دارم سقوط می‌کنم و این دره عمیق تر از اون چیزیه که بتونم با این چنگ زدنای پی در پی‌م به زندگیِ اطراف، کنترلش کنم. روزمرگیایِ اطرافم داره منو
یک ماه دووم آوردم. آفرین به من.
فضای خالی دلتنگی داره؟ انگار داره.
خوشحالم و زندگی با وجود تمام به‌گایی‌ها روی خوشش رو داره نشون میده. امتحان و کوییز و تکلیف داره از روم رد میشه ولی خوبم. خوبم. واقعا. درکم از زندگی تغییر کرده یه ذره. رنگا رو سردتر می‌بینم. بوهای خوش به جای لذت‌بخش بودن بینی‌ام رو میسوزونن. در کل حس میکنم که همه دارن ادا درمیارن و کسی خود واقعیش نیست.
خیلی بیشتر از اونکه فک کنم به دوست وابسته‌ام تمام زندگی من حول محور دوست میچرخه.
من همیشه فکر میکنم یه جور دیگم.ولی در واقع اشتباه فک میکنم.چرا درست خودمو نمیشناسم؟
فک میکنم عاشق تنهاییم در صورتی که تنهای تنهام دووم نمیارم من همیشه به یه نفر نیاز دارم.نه ده نفر ولی یه نفر باید باشه.
مثلا الان که دوستم سرش خلوت نیست حالم خیلی بده.
یعنی همه چیز به خیر میگذره؟
ولی منطقیش این بود برگزیدگان رشته‌هایی که زیر ۵۰ نفر واسه مرحله‌ی دومش دووم میارن رو بذارن بر عهده‌ی طبیعت که انتخابشون کنه
مثلا رهاشون کنن تو جنگل بگن یه هفته وقت دارید ۱۵ نفرتون زنده از اون طرف بیایید بیرون، روش کشتن بقیه هم بر عهده خودتونه
#المپیاد_دانشجویی
#یک_عدد_زخم_خورده
پوف محکمی کرد و چشماشو بست و به پشتی صندلی تکیه داد، با خودش فکر کرد:_اخه الان چه وقت خراب شدن کامپیوتر بود تو این گیر و دار.
دوباره ذهنش جوابشو داد:
_این بیچاره دیگه عمرشو کرده،از همون اول هم که دست دو خریدیش،تا الان هم دووم آورده خودش کلیه.
ادامه مطلب
اخرشم نتونسم دووم بیارم 
بلاگفای لعنتی قط شده ... قبلا واسه روز مبادا توی بیانم یه وبلاگ درست کردم چون میدونسم بلاگفا گاهی وقتا گند میزنه 
الانم ازین تصمیمم خشنود و خوشحالم ..
هرچقد منتظر موندم ک نت وصل بشه و وبلاگم بالا بیاد دیدم زهی خیال باطل ...
هرچند خیلی بلد نیستم با بیان کار کنم و بلاگفا فضای ساده تری داره 
ولی تصمیم گرفتم کلا از اونجا کوچ کنم و بار و بندیلمو بیارم همینجا:((
داشتم خفه میشدم قشنگ ...
آدم های تازه کاری نیستیم...سال هاست که توی کوچه پس کوچه های بیان نفس  میکشیم... قطب نمای وبلاگ نویسیم این بار اینجا رو جهت یابی کرد.نمیدونم چه مدت دووم خواهد آورد..ولی ما تمام تلاشمونو میکنیم که برای هدف های قشنگمون پا پس نکشیم(: پس هوامونو داشته باشید...
 
آدم های تازه کاری نیستیم...سال هاست که توی کوچه پس کوچه های بیان نفس  میکشیم... قطب نمای وبلاگ نویسیم این بار اینجا رو جهت یابی کرد.نمیدونم چه مدت دووم خواهد آورد..ولی ما تمام تلاشمونو میکنیم که برای هدف های قشنگمون پا پس نکشیم(: پس هوامونو داشته باشید...
رفتم دوتا دفترچه و یه‌تخته شاسی و سه‌تا خودکار گرفتم، شد ۶۷ تومن!
سه تا بیسکوییت و یه‌بادوم‌زمینی و یه‌بسته نسکافه گرفتم، شد ۳۴ تومن!
تو راه برگشت میخواستم بستنی بگیرم، از بس تو فکر بودم که چی گرفتم مگه که اینهمه شده، راه خونه رو اومدم یه‌راست! اشتهام کور شد واقعاً. 
تو فکر اینم که همه میگن پول همه چیز نیست و خوشبختی نمیاره ولی بیاین روراست باشیم و اینا رو بریزیم دور! جامدادیم زیپش خراب شده و بسته نمیشه، رفتم قیمت جامدادیا رو دیدم، ارزون‌
همه چیز اومده جلوی چشمم. تمام زجر هایی که کشیدم.انتظار هایی که تموم نمیشدن.خود خوری ها، فریاد های ساکت درونی.
منم وایمیسادم جلوی پنجره.مثل امشب. با این تفاوت که سه تا درخت های کاج جلوی اتاقم و سر نبریده بودن اون موقع.
سرم جیغ میزد. انگار یک مار زرد خوشگل دور حلقم پیچیده بود. و من داشتم خفه میشدم. و از طرفی عاشق این خفگی.
سخت بود. سخت بود...
من چجوری دووم آوردم؟
کاش تمام اون شکنجه ها یک آدم میشد تا محکم ترین سیلی دنیا رو توی گوشش بزنم.
از لحظه ای که خبرداده اند پسرک از دوچرخه پرت شده پایین تا امروز چند روز میگذرد ؟ پسرک هنوز روی تخت بیمارستان است و من هنوز احساس میکنم در یکی از سریال های آبکی صدا و سیما گیرافتادم  و اینقدر سناریو اش آبکی ست که دکتر ها مثل همه ی دکتر های سینمایی میگویند فقط معجزه 
میشود برای پسرکمان دعا کنید؟ خواهش میکنم :( 
+میترسم خیلی زیاد سین اگه چیزی برای داداشش اتفاق بی افته دووم نمیاره
یه یه ساعت پیش دیگه احساس کردم نمی تونم دووم بیارم باید راه نفسمو باز کنم باید بلند کنم این چیزی که نشسته رو دلم و خب زار زار زدم زیر گریه
حالم خوب شد راه نفسم باز شد مامانم اون موقع میخواست بهم یه چیزی بگه ولی ترسید ده دقیقه پیش گفت که امشب مامان بابای ماندانا دارن میان 
و نشستم اینجا در حالی که همه چیز داره از جلوم رد میشه و دستام میلرزه و پاهام یخ کرده برای شما می نویسم که طاقت این یکی رو دیگه واقعا ندارم.ماندانا
تصمیم گرفتنِ اینکه از وبلاگ برم کار ساده‌ای نبود. اما فکر کردم دیگه نمی‌تونم تو مدیوم وبلاگ دووم بیارم. ازطرفی این روزها مناسبات اینستاگرامی در بلاگ هم رایج‌تر از هرنوع دیگری از تعامله، بنابراین چندان تفاوتی نداره. ترجیح دادم ازاین‌به‌بعد توی چنل تلگرام بنویسم. شاید باز هم اینجا آپدیت شد، شاید نه. شاید دوباره وبلاگ رو ترجیح دادم. به‌هرحال، من اینجام:
 
me_the_Mahan
آدم های تازه کاری نیستیم...سال هاست که توی کوچه پس کوچه های بیان نفس  میکشیم... قطب نمای وبلاگ نویسیم این بار اینجا رو جهت یابی کرد.نمیدونم چه مدت دووم خواهد آورد..ولی ما تمام تلاشمونو میکنیم که برای هدف های قشنگمون پا پس نکشیم(: پس هوامونو داشته باشید...

ادامه مطلب
ممکنه فعالیتم رو در اینستا شروع کنم و اینجا کمرنگ تر باشم و یا اصلا نباشم 
ادامه دادن و بروز رسانیش هم به خیلی چیزا بستگی داره
ولی فعلا یه پیج ساختم ببینم چی میشه
با اینکه خوشم نیومده هیچوقت ازشولی این آدرس Poorebrahiim
هرچند بعید میدونم بلاگرهاااا محیطی جز وب رو پسند کنن و دووم بیارن 
(این‌ها همه موقت است، پاک می‌کنم.. عجالتا می‌نویسم بلکه راحت‌تر بگذرد زمان)
هنوز کامل از خواب بیدار نشده بودم... که پیام اومد از... 
دوباره صداها تو سرم چرخید... 
میدونی سنگ که نیستیم، بی تفاوت بگذریم... درد داره این روزا... شاید این تصمیم با اینکه شبیه یک مهلکه واقعیه، بهترین تصمیم بود... جلز و ولز کنیم هی که چی بشه؟ 
کاش واقعا به قول اون دوستمون درست شه همه چی... 
کاش ما دووم بیاریم تا اون روز...
هعی... امان از این چرخش بی رحمانه روزگار...
امان از‌خود
اولین مأموریتی که تنهایی رفتم رشت بود. دروغ چرا ترسیده بودم. انقدر استرس داشتم که شبش خوابم نمی‌برد. آخر سر وسط خواب و بیداری به خودم گفتم میرم اگه دیدم بهم محل ندادن و تحویلم نگرفتن و اصن دیگه تو بدترین حالت نذاشتن برم داخل یه شرکت برمیگردم و استعفا میدم. اینطوری خودم رو آروم کردم و چند ساعتی خوابیدم. بعد از اون سفر کلی مأموریت رفتم. تنهایی، با همکارا. یادمه پارسال برنامه سه روزه یزد چیدم و رکورد بازدید رو تو شرکت زدم. دوازده تا شرکت تو سه روز
بعد از موفقیت در پروژه ی پاکسازی تبلتم از تلگرام و واتساپ و حتی روبیکا :)) می‌خوام اومدن به وب رو هم سازماندهی کنم ان شاء الله
امشب سر ساعت دوازده شارژ نتم تموم میشه و من میرم که ببینم  چند روز میتونم دووم بیارم و شارژش نکنم:))
البته الان که می نویسم اصلا حس نمیکنم کار سختی باشه ⁦^_^⁩
و وقتی برگشتم ان شاء الله سعی میکنم اومدن به وب رو با برنامه کنم تا بتونم به برنامه های دیگه م هم برسم.
لطفاً با دلهای پاکتون برام دعا کنید 
سخت محتاج دعام...
قضیه اینه دلم میخواد وا بدم. دلم میخواد همه‌ی رویاهامو خاک کنم و وا بدم از تصویرایی که تو ذهنم ساختم. شاید الان بیشترین چیزی که دلم میخواد اصن همینه. تسلیم شدن. نمیدونم چرا اون صدای درونم خفه نمیشه و میگه دووم بیار. میگه گوشتو به توران خانوم بده که میگفت غم بزرگو به کار بزرگ مبدل کرده. قلیم میسوزه، سرم درد میکنه، و انرژی ندارم دیگه من. همش یاد اون حرفت میفتم که میگفتی انرژی ندارم من. نازنین انرژی ندارم. حالا من مدت‌هاست انرژی ندارم و سینه خیز ا
سلااااام
امروز اولین جلسه رو رفتم یه موسسه زبان استخدام شدم از ماه ششم بیمه دارم و کلا ۶ ساعت در روزه.
 ای خووووبه ولی ناراحت همه دقایقی هستم که از سید دورم...
تقریبا ۲ یا ۳ ساعت اومده رو ساعات ددری قبلیمون....
عووووضی فهمید قراره سوپرایزش کنم برا کفش...
ولی همچنان سر جاشه در اولیییین فرصت.
اوضاع مالی این برجمون یه ذره خیییییلی داغونه... 
از برجای بعدی بهتر میشه مطمئنم
من
نباید
یادم
بره
قراره
معلم
بشم
نه؛
کارمند امور اداری زبانکده!!!
#
محمدم همه تل
یکی بیاد به من راهکار نشون بده. یکی بیاد گوش کنه حرفامو ولی قول بده حتی اگرم با خودش گفت چقدر دیوونس به روم نیاره. یکی بیاد باهام حرف بزنه و بهم بگه که می تونم دووم بیارم. یکی بیاد بهم بگه اینارو. ما قرار بود تمرین کنیم مثلا. ما قرار بود کلی تمرین کنیم امسال و به خاطر تعطیلیای کوفتی من حالا دیگه نمی تونم هیچ کاری بکنم. من نمی تونم. من نمی تونم. من نمی تونم. و دارم به این فکر می کنم که پاپس بکشم تا راه برای بقیه باز شه. چون مطمئنم حتی اگرم بخوام این کا
می‌خواستم روی یه صندلی کنار پنجره اتوبوس بشینم و سرم رو به شیشه تکیه بدم، ولی خب همیشه خواستن ما کافی نیست؛ هیچ صندلی کنار پنجره‌ای خالی نبود؛ فلذا کنار یه خانم مسن نشستم.
ناخودآگاه برگشتم به ۱۷ روزی که گذشت. نمیخواستم حتی بهش فکر کنم، می‌خواستم همه‌اش رو فراموش کنم، طوری که انگار نبوده، هیچوقت نبوده، چون روزای قشنگی نبود، سختی بود. شب‌بیداری بود. دوری بود. دلتنگی بود. در یک جمله خلاصه بگم که : بدترین ۱۷ روز زندگی ام بود.
بعد نگاه کردم دیدم
اومدم اینجا چون امنیت ندارم 
کانالمو میخونه 
نمی‌خوام چیزی ازم بدونه ،من هندونه سربسته ام‌،هندونه در بسته‌ام 
بیرون این سبز قشنگ یه درون قرمز و سفید و زرده .پر از تخم 
نمیخوام کسی تخم هامو ببینه،بشمره،قرمزی‌ها و سفیدی ‌هامو ببینه 
حتی شوهرم ،مخصوصا شوهرم 
کانالم‌ خوند اومدم اینجا.وبلاگ قبلی رو شاید بدونه ،وبلاگ قبلی قبلی رو نمی دونه مطمئنم 
باید ایمیل جدید بسازم ،بازم بازم ،بازم 
اینطوری دوستی‌هام دووم ندارن 
ولی کسی نباید منو بلد
بعضى وقتا کارهاى خوب و مهمى براى یک فرد انجام میدى که در ادامه زندگیش خیلى خیلى ساده تر میشه سختیهاش
بعد یه روزى بهش میگى من یه کار کوچولو دارم هیشکى به جز تو نمیتونه انجام بده ، میشه بیاى کمکم؟
بعضیاشون میگن نه
بعضیاشون میگن باشه و منتظر میمونى و نمیان
 
خیلى لحظه عمیقیه اون لحظات....
 
 
یا میبینى از این دست کارها انجام میدى
بعد طرف میره موفق میشه توى زندگیش
و هرجا و همه جا حرف میزنه میگه خیلى خوشحالم که توى این نقطه هستم
و هیچ وقت هیچ اسمى ا
* وقتی آتیش می افته به زندگیم و به خدا میگم خدایا چرا با من این کارو می کنی ... و مداح می خونه : " أتسلّط النار علی وجوه خرت لعظمتک ساجدة " ( آیا آتش را بر چهره هایی که در برابر عظمتت به سجده افتاده اند مسلط می گردانی ؟ ) . اون وقته که می فهمم نباید تقصیرا رو بندازم گردن خدا ...
** خیلی توی زندگیم این تلاشِ خدا رو دیدم که سعی می کنه این آیه رو هر چه بیشتر بهم تفهیم کنه : " لکی لا تاسوا علی ما فاتکم و لا تفرحوا بما آتاکم ... " ( تا به خاطر آنچه از دست دادید ناراحت
نوشته‌هاتو ازم گرفتی. حالا من چجوری دووم بیارم؟ به چی چنگ بزنم که نگهم داره؟ با چی خودمو گول بزنم که حس نکنم از دست دادمت؟ با چی دلتنگیامو پس بزنم؟ تا کی بیام اینجا بنویسم و کات کنم؟ تا کی بنویسم دلم برای کوچیک ترین چیز‌ها هم تنگ شده و کات کنم؟ دلم برات تنگ شده. دلم برای حرف زدن باهات تنگ شده. دلم تنگ شده. یزدانی تو گوشم میخونه  تو با دلم چه کردی که در زمان ندیدم. حالا که میدونم نباید بهت پیام بدم دیگه دلم خیلی تنگ میشه. غرور و این کسشرام برام مه
دیشب داشتم به نوشته های توی وبلاگم فکر میکردم،به اینکه از قضاوت آدمایی که نمیشناسمشون و فقط میان میخونن و میرن میترسم،سریع نوشته هام رو رمزدار کردم که راحت باشم،که دچار خودسانسوری نشم...باز به خودم گفتم چقدر ضعیفی دختر!باید یاد بگیری که شهامت قضاوت شدن داشته باشی حتی قضاوت منفی!...باید یاد بگیری که انقدر زودرنج و شکننده نباشی...باید یاد بگیری که هر روز بیشتر از دیروز "خودت" باشی و از اینکه "خودِ واقعیت" هستی نترسی...وگرنه از نظر روحی زیاد نمیتو
یه اتفاق بزرگ بیفته. مرگ نه. مرگ خودم رو چرا، ولی مرگ اطرافیانم رو فکر نکنم دووم بیارم. نه، چیز به اون بزرگی نه. کوچیک‌تر.
مثلا یه شکست عشقی بزرگ بخورم. دقیقا همون لحظه‌ای که فکر می‌کنم همه چیز خوب و عالیه، دنیا بزنه تو دهنم و بگه اشتباه می‌کردی. 
همه موهامو تا اونجایی که می‌شه قیچی کنم و بقیه‌شو بتراشم. بریزمشون لای یه پارچه. پارچه‌هه رو عین بقچه بپیچم. بذارمش اون پشت کمد. زیر جعبه‌ها، پشت لباسا.
همین. 
احتمالا یه همچین شکستی برای آدمی مثل
من هیچ وقت نفهمیدم زن بابابزرگ دوستش داشت یا نه اما الان تقریبا مطمئن شدم که دوستش نداشت... وقتی عملش کردیم مدام زنگ میزد اما تنها چیزی که می گفت این جمله بود نیاریدش خونه!! آوردیمش خونه خودمون اما یه روز قبل از عید گفت من میخام خونه خودم باشم نه اینکه اونجا راحت باشه نه خجالت میکشید .. فقط ده روز دووم اورد ... بابا قبول نکرد خونشون ختم بگیریم... ختمشا اینجا گرفتیم خونه خودمون... وقتی زن بابابزرگ از در اومد تو شروع کرد به گریه کردن اون لحظه با خودم ف
سلام مهربونم 
دلم بدجووور داره مث سیرو سرکه میجوشه اینکه قراره چه انفاقی بیفته خیلی دیوونه کنندس خداجون خودتون کمک کنید مردم ما دیگه توان جنگ رو ندارن اونقد شرایط مردممون داغون هست که دیگه از جنگ دووم نیارن خدایا مهربونترینم خودتون کمک کنید که به خیر بگذره و این جنگ ادامه پیدانکنه فقط شمایید که میتونید یه تغییراتی تو یه مشت آدم دیوانه ایجاد کنید ک جلوی این کارو بگیرن مهربونم کشور ما پر شده از استرس و بدی برای مردممون واقعن دیگه تحمل این ی
1.کی قراره این نگاه احمقانه ی جهانی که شرق و غرب هم نداره، برداشته بشه که پدر و مادر هر غلطی کردن چون پدر و مادرن بی خیال؟ 
2. آدم ها در برابر کارهاشون مسئولن. در برابر آسیب هایی که به دیگران میزنن مسئولن و این که ما رو چقدر دوست دارن یا بعدا چقدر پشیمونن هیچی رو عوض نمی کنه. مسئله آسیب زده شده ست
3. این چرندیات هالیوودی، بالیوودی، صدا و سیمایی که بچه ها پدر و مادر احمقشون رو می بخشند و خوشحال و شاد زندگی می کنن یه دروغ خوش آب و رنگ مسخره ست.
4. دندون
 
ذهن من دیگه گنجایششو نداره . واقعا دیگه دارم همه چیز رو پس میزنم . کاش همه‌مون با هم بمیریم. کاش یچی بشه و کل این کشور متعفن حال بهم زن با هم نابود شه. ما بمیریم. همه با هم بمیریم تا دیگه شاید این غم ، شاید این بغض کوفتی تموم شه.شاید نحسی تموم شه . بعدتر تو تاریخ مینویسن که صبح یه روز، یه کشور با تمام مردمش ، از فرط غم نابود شد. اون مردمو یادتون نیاد شاید . اونا آدم‌هایی بودن که جونشون، آرزوهاشون، امید هاشون برای هیچکس تو دنیا اهمیت نداشت. اونا ی
می دونستم آرامش قبل از طوفانه.
می دونستم چند روز بدون دعوا کردن، چند روز خوب بودن و خوب بودن باید به یه انفجار درست و حسابی بدل بشه.
و منفجر شدم:
دووم بیار فائزه جان، صبر کن، سه سال دیگه همه تون از شرم راحت می شید.
پ.ن. و دقیقا در متشنج ترین حالت، وقتی همه دارن بی صدا غذاشونو می خورن، تبلیغ عالیس باید پخش بشه: خانواده اله، خانواده بله.
پ.ن.دو. بعد بیاید بگید خوش به حالت که خواهر داری. تعارف نکنید، با کمال میل تحویلش می دم به شما.
پ.ن.سه. شاید به ظاهر آ
من آدمها رو همیشه بعد از جدایى بهتر شناختم... خیلى بهتر... خیلى خیلى با وضوح تصویر بیشتر... شبیه زوم کردن روى یه عکس گرفته شده... و چقدر دلم گرفته... از اینکه سالها درختى رو آب میدى، بعد در بدبینانه ترین حالت به خاطر یه اشتباه زشت تو درخت خشک میشه و چشمهات رفتارهاى دیگرى ها رو میبینن...  توى این لحظه همیشه سرم گیج میره....
همیشه گفتم اینکه چشمهام صحنه ها رو میبینن و دووم میارن برام خیلى عجیبه همیشه...
دقّت کردید چقدر پوست کلفت شدیم؟ چندسالی هست که با پیشرفت تکنولوژی، ذهن ما هم پر شده از اتفاقات مختلفی که نه تو شهر خودمون، نه تو کشور خودمون، نه تو کره ی خودمون حتّی از سیاره های دیگه هم می شنویم. همین اوّل کاری از خودمون بپرسیم، چقدر از این اطلاعاتی که هرروز به گوش ما می رسه، به درد بخور هست؟ بخوایم در مورد مبحث بدردبخوری صحبت کنیم، اثر مطلب از بین می ره چون صحبت یه چیز دیگس!
چقدر شنیدی از سر بریدن ها، زنده زنده گور کردن ها، آتیش زدن ها، منفجر
تنها چیزی که اهمیت پیدا کرده توانایی دووم آوردنه. اینکه تا چندسالگی می‌تونی ادامه بدی؟ تا کی می‌تونی این تمایل به نیستی رو به تعویق بندازی؟ تا چندمین یادداشت حذف کردن اینجا رو به تاخیر می‌اندازی؟ توی یادداشت چندم قراره به این نتیجه برسی که از یادداشت‌نویسی هم قرار نیست نصیبی ببری؟ توی چندمین نوشته قراره باور کنی که تو یه نویسنده نیستی؟ از کجا به بعد قراره بپذیری که همه مخاطبات هم کسایی هستند مثل خودت که به نق زدن اعتیاد دارند و دنبال کرد
دوست داشتن تو دنیا رو جای امن تری میکرد. دوست داشتم چون مثل همیشه خودخواه بودم. دوست داشتن تو رو دنیا رو جای امن تری می‌کرد. باعث میشد نترسم. دوست داشتن تو گرمم می‌کرد. باعث میشد حس نکنم تنهام. حس نکنم پناهی ندارم. که نصفه شب یارو چرت و پرت می‌گفت و به تو پناه آورده بودم. پناهم دادی و بم گفتی نترسم، که هیچ تقصیری ندارم و طرف لاشیه. دوست داشتن تو دلمو گرم می‌کرد. خودخواه بودم، میخواستم دوسم داشته باشی که دووم بیارم. که آدمی رو داشته باشم که براش
من آدمها رو همیشه بعد از جدایى بهتر شناختم... خیلى بهتر... خیلى خیلى با وضوح تصویر بیشتر... شبیه زوم کردن روى یه عکس گرفته شده... و چقدر دلم گرفته... از اینکه سالها درختى رو آب میدى، بعد در بدبینانه ترین حالت به خاطر یه اشتباه زشت تو درخت خشک میشه و چشمهات رفتارهاى دیگرى ها رو میبینن...  توى این لحظه همیشه سرم گیج میره....
همیشه گفتم اینکه چشمهام صحنه ها رو میبینن و دووم میارن برام خیلى عجیبه همیشه...
 
پانوشت: عکس دستخط شاملو
توی این دو سال و نیم همیشه از خودم پرسیدم (توی المانم گاهی میپرسیدم ولی اون موقع بچه بودم)
که با اینکه اینها این قدر بی دقت و خسته و گیجن و بی توجه، این مملکت چطوری میچرخه؟
دقت کنین، اینها ادمهای خوب و ساده ای هستن و من معاشرت باهاشون رو به اغلب ایرانیا ترجیح میدم. 
ولی ماها، توی همچین شرکت بزرگی کار میگیریم، سر پی ار نداشتن ریجکت میشیم
اولویت با سیتیزن هاست همیشه
زبان رو بلدن
همه چی رو بلدن
کوچکترین تلاشی در یادگیری نمیکنن
بعد من پدرم درمیاد
باید حواست باشه راه رو گم نکنی چون اگه گم بشی پیدا کردن مسیر درست سخت میشه و یا باید تمام راهی که طی کردیو برگردی تا بعدش راه درست رو بتونی طی کنی. خلاصه که چیزی جز دردسر نیست. منم الان در حال کلنجار رفتن با خودمم تا به سمت درست برگردم تا بتونم کار کنمو دوباره راه رو پیدا کنم. 
به نظرت تا فردا شب دووم میارم؟؟ به نظرت کدوم راحت تره این که قهوه بخوریو با خودت کلنجار بری تا بیپار بمونی یا قرص بخوریو تمام زمانو بخوابی تا ساعت خوابت تنظیم بشه. من اولی
مامانم میگه ولی وقتی برگشتی خونه رو خالی میکنم دوستاتو دعوت کن و من اینطوری ام که فکر میکنی اینا واقعا منو یادشون میمونه؟ درسته منم دلم نمیخواد فراموش بشم ولی خب دوستان این بخش غیر قابل انکار زندگیه حداقل راجب نود درصد روابط‌من که اینطوریه:/
آدم یه هفته نیست ولی رفتاراشون عوض میشه چه برسه به...
 
پ.ن:الان دارم فکر میکنم واقعا این چهارتا خط ارزش پست شدن داشت؟
پ.ن۲:بله من ترس از فراموش شدن دارم و ترکیب این قضیه با گیر افتادن بین آدم های کم حافظه
علم، سینما، نظم و نثر، موسیقی، رقص، گیم (بازی)اینا دنیاهاییه که برای من جذاب ترن و دوست دارم توشون غلط بخورم.تنظیماتم رو علمه و هیچ شهود و خرافه‌ای تو کتم نمیره. به فیلم و کتاب و موسیقی هرروز ناخنک میزنم و دست به نواختن پنج ساز دارم. رقصِ درست (نه شلنگ تخته ای) رو تجربه کردم و از تماشای شکل آکادمیک و درستش هرجا و در هر سبکی لذت میبرم. اما هیچوقت وارد دنیای گیم نشدم. حتی تو گیم های موبایلی هم دووم نمیارم و بازی ها رو تا بهشون معتاد میشم پاک میکنم!
 
گفتم پریشبا که افتادم به تمیز کردن اتاق، اینا نوشته های روی دیوارم بودن. از ۱۹ سالگی از هر متنی که خوشم اومده نوشتمش چسبوندم رو دیوار و هر وقت که حس کنم اونا دیگه عقیده ی من نیستن میکنمشون و چیزای جدیدی مینویسم و صبر میکنم تا دیوار پر شه یا اون عقیده ها عوض شن. هر چند اینا عوض نشدن اما شاید یه مدتی باید به خودم وقت بدم تا از ناامیدی دربیام و شاید ایندفه امید واقعی رو پیدا کنم. منظورم از امید واقعی امیدیه که وقتی رنج میکشمم در من باشه وقتی تا نص
آدمی که می‌خواهد دنیا را تغییر بدهد، اگر عاقل باشد می‌فهمد که برای این کار زیادی کوچک است؛ آن وقت تصمیم می‌گیرد خودش را عوض کند (او دچار سندرمی است که بر اساس آن، بالاخره یک چیزی باید بهتر شود). آدمی که آن که طور که باید، نمی‌تواند خودش را عوض کند، راه می‌رود و از تغییر نکردن دنیا حرص می‌خورد و خودش را به اندازهٔ خودش مقصر می‌داند. آدمی که تغییر نکرده، از بقیه می‌پرسد:«شما چطور می‌توانید انقدر خوب با اضطرابِ تغییر ندادن دنیا، با هولِ عوض
نمیدونم چقدر زمان ببره تا به شرایط جدید عادت کنم فقط میدونم الان خیلی حالم گرفته ست بابت اتاق جدید. هم اتاقیم خوبه . اتاق خوبه. همه چیز اوکیه اما خیلی ساکته:) دلم واسه کرم ریختنای قبل خوابمون تنگ شده. واسه اینکه ساعت ١٢ تصمیم بگیریم به خواب و  تا یک دو نصفه شب رو همون تختامون هی با هم حرف بزنیم و بخندیم. اونقدری که مدام بیان اعتراض کنن که اتاق ٢٩ چرا انقدر شلوغه؟:)) دعوا؟ اره زیاد داشتیم. اما عوضش من برا اولین بار تو زندگیم یکم داشتم طعم شیطنت رو
دو روزه دست چپم بسیار درد میکنه، از نیمه ی چپ گردنم شروع میشه و تا آرنجم تیر می کشه. شونه ام مخصوصا خیلی درد میکنه و واقعا نمی دونم چشه. یکی از شدیدترین دردای عمرم بعد از سردرد همیشگی و گلودرد پارساله. دیروز یه نوافن خوردم و یکم بهتر شد ولی تو بازار در حال امتحان کردن زیپ چمدون و کوله، زیپ رو محکم کشیدم و دوباره درد گرفت. کلا فرق نمی کنه، هم تیزاتیدین خوردم خم نوافن، حتی پماد ایبوپروفن هم زدم ولی بیشتر از دو ساعت دووم نمیارن هیچ کدوم. خلاصه که خ
میم مثل مرگ
میم اومد و قلب من برای چندمین بار پاره شد!
می گن زهره‌ت که بریزه دووم نمیاری! زهره‌م قرناست که ترکیده....
دلم کنده شده.
من دیگ نمی ترسم! 
دارم جون می کنم که خودمو جمع کنم!
ما آدم ها، عجب غریبه هایی هستیم! 
ولش کن. داستان که به حرف زدن با شما می کشه لال می شم!
دلم گنجینه داره، گنجینه کلام و اما عقلم کار نمی کنه که برسونم دستتون! 
بقول مادربزرگم: 
           از وقتی او رفته گوش هام سنگین شده! نمی دونم چرا! ماهور تو می دونی؟ فک کنم بخاطر مغزمه!
نمی‌دونم این تعریف، زیرمجموعه‌ی "اسم سرخپوستی من" قرار می‌گیره یا نه، ولی اگه بخوام ده ماه اخیر خودم رو نام‌گذاری کنم، چیزی جز این نخواهد بود: "تهی از معنا"
گاهی میزان تلخی و درد به قدری هست که قول و قرارت رو می‌شکنی و ازش می‌نویسی، چون نیاز داری که شنیده بشی و ابرازش کنی. اون دیو سیاه رو فراموش نکردم و نمی‌کنم اما انصاف اینه که وقتی روزنه‌ای از نور رو می‌بینی، حتی اگه دیری نپاید و دمی کوتاه رنگ بده به لحظه‌هات، زیبا اینه که اون رو هم بنوی
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_شصت_و_دوم
.
چندین مغازه رفتیم اما به جای اینکه من نپسندم اون نمی پسنید
- می گم چه فرقی داره
من می خوام فقط باهاش نماز بخونم
تازه حواس محمد سرجاش اومد
عذر خواهی کرداما فقط این عذر خواهی تا دم در مغازه ی بعدی دووم داشت
تو مغازه ی آخر یکی رو انتخاب کرد
سلیقه اش عالی بود منم موافقت کردم
موقع خرید خودش حساب کرد بعد هم رفتیم کارگاه خیاطی و اندازه ام رو واسه چادر گرفتند
یه ساعت بیشتر طول کشید
تو اون فرصت محمد در مورد مسایل دینی صحبت
دیگه ساز زدن جای اینکه بهم لذت بده، استرس و تنش میده.
جای اینکه ذوق کنم از زدن اهنگ ها و تلاش برای بهتر شدن توی ضربه ها
فقط استرس دارم که تمرین نکردم. نمیرسم تمرین کنم. حوصله تمرین ندارم. وای هیچی تمرین نکردم و ...
الان نمیدونم واقعا باید دووم بیارم و درست میشه یا اینکه رهاش کنم
از رها کردن نصفه کارها خسته شدم
از طرفی نمیدونم این وضعیت پایداره یا فقط مقطعیه
کسی تجربه ای در این زمینه داره؟
کسی میتونه در این خصوص راهنماییم کنه؟
اصلا کسی نظری در این
متن آهنگ روزبه بمانی بنام یعنی تموم
 
یعنی تموم حس میکنم این آخرین روزای با هم بودنه
یعنی تموم باید برم وقتی دلت با رفتنه
میروم ولی هرجا برم رویای تو صد ساله دیگه ام با منه
میروم ولی یادم بیوفت هرجا چراغی روشنه
من آرزویی بعد تو ندارم بخوام کنار تو بزارم بری
دووم نمیارم این زندگی رو بعد تو نمیخوام
آخه برام همه دنیام تویی دارو ندارم
میری تحمل میکنم تنهاییو با اینکه میدونم دلت با خونه نیست
میری میمونم بهت ثابت کنم هرکی تحمل میکنه دیوونه نیست
رو
امروز آخرین روز از زندگی قبلیمیه. گفتم قبلی، چون خیلی زودتر از زمانش، کنار گذاشتمش. همین الان برام قبلی محسوب میشه گرچه هنوز کسی نمی دونه. ولی فردا روز بزرگیه. فردا دیگه لازم نیست امید مسخره ای که هنوز اون ته مه ها چشمک می زنه رو نادیده بگیرم. نه دیگه فردا هیچ کس نادیده ام نمی گیره. فردا صبح همه خواهد فهمید من دیگه اون آدم قبلی نیستم، که من دیگه آدم نیستم. فقط ترکیبی از صبر و رنج و تنهایی ام. اون قدر دووم میارم که این سه تا می تونن کنار هم باشن، بد
حال و روز خوشی ندارم، شروع کردم به خوندن برای دکتری منتها چیزی پس ذهنم آزارم میده. جدایی از میم. چیزی قریب‌الوقوع که برای بعدش هیچ برنامه‌ای ندارم. نه به لحاظ مالی و نه به لحاظ عاطفی و ذهنی. اینجور ‌فکر می‌کنم که تا چند وقت دیگه که البته نمی‌دونم چند وقت و فقط هردومون داریم کشش میدیم زندیگیمون به پایان خودش میرسه. نمی‌تونم تصور کنم عشق و دوست داشتنی که با میم داشتم رو جایی دیگه بتونم تجریه کنم. به لحاظ مالی هم هیچی ندارم و کاملا وابسته‌ام
به ساعتی که همینجوری بی هدف سپری میشه نگاه میکنم ...
و پوزخندی میزنم به ادمی که این روزا حالش خوب نیست ...
به ادمی نگاه میکنم که میخواست دنیا رو فتح کنه ...
میخواست خودش یه دنیای تازه بسازه ...
اونی که میخواست قلمش ذهن همه ی ادمای روی زمینو درگیر کنه ...
میخواست ثابت کنه که میتونه ...
میتونه بخنده ...
میتونه ببینه و دم نزنه ....
میتونه بگه گور بابای دنیا و غماش...
میتونه جلوی همه سر بلند کنه و بگه اگه بخوایین میشه ...
میتونه به رویاهاش برسه ...
و وقتی که میرم ج
 
خنده زد برق بر اساس جهان؟
ابر بهر چه می‌گریست؟ بگو...
#رفیع مشهدی
 
داره بارون میاد(:
من نشستم لب پنجره ذوق میکنم...
مامانم از اون طرف اتاق داره داد میزنه میگه از لب پنجره بیا کنارررررر!
واقعا نمیدونم چرا اینهمه از رعد و برق میترسه به نظرم امشب من باید حواسم بهش باشه
دقایقی بعد:
از گوشه اتاق باهاتون حرف میزنم... مامانم مثل عقاب نشسته کنارم که باز نرم کنار پنجره
دقایقی بعد تر:
آسمون دیگه کم کم داره آروم میشه... فقط بارون میاد پس اجازه مامان برای تر
پنج سال
شصت ماه
چهارصد و بیست هفته
هزار و هشتصد و بیست و پنج روز
چهل و سه هزار و هشتصد ساعت
دو میلیون و ششصد و بیست و هشت هزار دقیقه
صد و پنجاه و هفت میلیون و ششصد و هشتاد هزار ثانیه
بسه دیگه ...
همچین زمان کمی نیست!
......
تا چقدر میتونیم دووم بیاریم !؟
چقدر اهل خطریم !؟
یاد اون شعره افتادم که میگه محبوب من مبادا مرد خطر نباشی !
......
خطاب به خودم
هه پسر ! بازیگر خوبی میشی !
میای وسط هال و از بازی پینگ پونگ کفترها حرف میزنی و مثل همیشه به این سریال های صد م
همون روزی که نتونستم توی دانشگاه دووم بیارم و رفتم سرویس بهداشتی زدم زیر گریه و بعدش بدون توجه به بقیه کلاس هام رفتم مترو و برگشتم خونه باید می فهمیدم افسردگیم شدت پیدا کرده و تا اون موقع نمیدونستم داروهای ضدافسردگی رو بدون نسخه میدن و بعد فلوکستین رو پیدا کردم و روزی یه دونه با دوز 20 خوردم به مدت 6 ماه و بعد ولش کردم؛ میدونستم اگه نخورم نمیتونم دانشگاه رو تموم کنم. 
من همون سال کنکور از هم پاشیدم و باید همون موقع خودمو درمان میکردم ولی نمیدو
این پست یک تخلیه هیجانی ناخوشایند است. خواندنی نیست : 
یه جور مرموزی به هم ریخته و ناآرومم 
انگار چند نفر بهم حمله کرده باشن حالم بده. امروز حالمم خوب نبود قرص خوردم بیرون دووم بیارم. بعدازظهر باید یه نیم ساعت چهل دیقه من با بچه های بزرگتر (اکثرا ازم بزرگترن) باشم که جایی نرن و فلان و سرگرم باشن. 
اشتتتتبببااهی کردم سرچ کردم توی نت چند تا بازی جدید پیدا کنم. یکی از پیشنهادها صندلی داغ بود‌. اینو دوست داشتن. منم گفتم خوبه باحاله‌. اصلا حواسم نبو
تا حالا سر جملات کتابی که میخونم، اشک نریختم. اما برای اولین بار این اتفاق افتاد. جمله ای بود درمورد ستاره ها؛ میگفت این ستاره هایی که ما الان داریم میبینیمشون، هزاران سال پیش مردن! به‌نظرم غم‌انگیزترین اتفاق جهان بود. دیر دیده شدن. دیر مورد توجه قرار گرفتن. حالا دیگه اسم تورو رو هیچ ستاره‌ای نمیذارم. اما با دیدن هر ستاره یاد تو میوفتم. و به این فکر میکنم که من یک ستاره ام تو آسمون شب‌های تو. به این که چقدر دور افتادم از ناز انگشتای تو، تا که
نشستم وسط اتاق و از بین سه گلدون کوچک مرجانی که خریده بودم، قشنگ ترینشون رو انتخاب کردم. گلدون سرامیکی رو آوردم جلو و گل رو با احتیاط از گلدونش در آوردم و گذاشتم تو گلدون سرامیکی. بعد با بیلچه خاک رو آروم آروم ریختم دورش. خوب نگاهش کردم و ازش خواهش کردم تا چند روز دیگه که قراره تو دست های تو آروم بگیره مراقب گل هاش باشه. به دوتا جوونه گل جدیدی که زده بود سلام کردم و ازشون تشکر کردم که ذوق حیات دارن، دست کشیدم روی سرشون و بهشون گفتم دووم بیارید، ه
هوالرئوف الرحیم
بعد از مدتهااااا، صبحانه ی دلچسبمو با لذت و کمی سختی (بخاطر فرو رفتن نون داخل حفره ی پانسمان شده ی دندونم) می خوردم که یهو حس کردم چیزی مثل استخون داخل لقمه م هست. کمی که نونها رو با زبون این طرف و اون طرف کردم، واقعیت تلخ "شکستن دندان پانسمان دار" به جانم نشست و شیرینی صبحانه ی دلچسبم، به تلخی بدل شد.
تمام روز رو بدون غذا سپری کردم و همون طوری باشگاه رفتم. شیر گرم و بیسکوییت می خوردم که بیسکوییتها اینطوری آب می شدن و جویدن نمی خو
اول قرار بود برن سه چهار روزه برگردن، از کارت اصلی یه مقدار ریختن تو کارتی که دست منه به عنوان خرجی. امروز گفتن که هنوز نجف‌اند و ده روز دیگه هم طول می‌کشه سفرشون. از لحظه‌ای که رفتن منم خریدامو شروع کردم و هرچی به ذهنم می‌رسه برای خونه می‌خرم. امروز رفتم موجودی گرفتم دیدم صد و چهل تومن مونده تو کارت :| به خواهرم میگم روزی چهارده تومن باید خرج کنیم فقط تا دووم بیاریم صبحانه نون و چایی شیرین، نهار برنج تو خونه داریم شکر خدا، شام هم نون و ماست
گاهی الکی الکی سر یه مشت تاراحتی و عصبانیت،آدما رو از خودمون می رونیم.این یک اشتباهه بزرگه،بدون شک.مگه ما چقدر زنده می مونیم؟مگه دنیا تا کجا ادامه داره؟مگه زندگی چقدر دووم میاره؟اصلا ارزشش رو نداره که بخاطر ناراحتی ها و عصبانیت ها بین خودمون و عزیزامون فاصله بندازیم.چون که بعدش،یه کم که بگذره،خودمون حسرت می خوریم.حیفه،خیلی حیف!من توی اینجور مواقع با خودم میگم:اگر امروز یا فردا،طرف(کسی که از دستش ناراحت یا عصبانیم)یه اتفاقی براش بیوفته،یه
تمام این مدت سعی کردم دووم بیارم اما واقعا نمی‌تونم. نمی‌خواستم این مجموعه این‌جا به پایان برسه، می‌خواستم تا ته‌ش برم اما وقتی حرفی برای گفتن ندارم نوشتن بیش‌تر از این که لذت باشه، تبدیل به عذاب می‌شه واسم. تمام این مدت -امسال- و حدودا از یک و نیم سال قبلش پی خودم گشتم. گمونم امسال رد پاهایی از خودم رو پیدا کردم و راه افتادم دنبالش. گاهی وقت‌ها از مسیر خارج شدم، گاهی وقت‌ها رد پاها کم‌رنگ شدن، گاهی وقت‌ها هم عمیقا احساس کردم که «آره! هم
یه روزی میاد برمیگردی به عقب نگاه میکنی و یه لبخند به روی خودت میزنی
بابت همه سختیایی که کشیدی
بابت انتخابایی که به خاطرشون تغییر کردی از خودت تشکر میکنی.
چند سال دیگه وقتی برگردی به شبایی که تا خود صبح گریه کردی و قلبت از درد مچاله شد نگاه کنی تعجب میکنی ازینکه هر بار گفتی میمیرم و یه بار دیگه دووم آوردی...
گفتی خدایا سخته نمیتونم،اما باز هم پیروز شدی...
دیدی آدما اومدن و رفتن؟دیدی موندنیا موندن؟بی منت؟
و بین این روزای سختی که گذروندی یکی دو ن
یه چیزی تو تاریخ بیهقی هست. که یک‌عده هستن، به اسم ترکمانان. کلا اون‌گوشه‌ن. یه باد تند که تو پایتخت میاد، یه حاکمِ کوچیک که خراج نمی‌ده، یه اختلاف که پیش میاد یا یه سپاه‌سالار که عوض می‌شه؛
از اون‌گوشه دوباره میان تو. حمله می‌کنن و غارت می‌کنن. بعد سلطان مسعود یکیو می‌فرسته که باهاشون بجنگه، و دوباره برشون گردونه به ماوراءالنهر. تا دفعه‌ی بعدی که شاه بیمار بشه مثلا، و بتونن دوباره استفاده کنن از موقعیت. *
وضعیت منم همینه. فقط کافیه یک
دانلود زیرنویس فارسی سریال Doom Patrol
Doom Patrol Farsi Subtitle
معرفی بیشتر سریال Doom Patrol:
دووم پاترول ، نام سریالی اکشن و ماجرایی می‌باشد که توسط جرمی کارور ساخته شده است. این سریال به عنوان یک اسپین‌آف برای سریال تایتان‌ها به شمار می‌رود. در خلاصه داستان این سریال آمده است ، اعضای گروه دووم پاترول که توسط دکتر نایلز کولدر دور هم جمع شده‌اند ، هر کدام حادثه‌ی عجیب و غریبی را پشت سر گذاشته و توانایی‌های فوق‌العاده‌ای را بدست آورده‌اند. اما آسیبی که ا
آدم های تازه کاری نیستیم...سال هاست که توی کوچه پس کوچه های بیان نفس  میکشیم... قطب نمای وبلاگ نویسیم این بار اینجا رو جهت یابی کرد.نمیدونم چه مدت دووم خواهد آورد..ولی ما تمام تلاشمونو میکنیم که برای هدف های قشنگمون پا پس نکشیم(: پس هوامونو داشته باشید...
پی نوشت 1:اگه کتابی توی کتابخونه تون هست که خاک گرفته و فکر میکنید ما میتونیم کمکتون کنیم،اسمش رو با ی عکس قشنگ برامون بفرستید(:
پی نوشت2: اگه کتابی هست که خونیدش و از خوندنش لذت بردید و دوست دارید
بسم رب
 
هرچند فراق پشت امید شکست
هرچند جفا دو دستِ آمال ببَست
 
نومید نمی شود دل عاشق مست
مردم برسد به هرچه همت دربست
 
 
....
توی زندگیِ چه کسی همیشه همه چی سر جاش بوده؟
هر کسی رو نگاه کنیم یه جوری درگیره.. هرکسی توی یه مرحله ای..
آدم فقط میتونه خداروشکر کنه که مشمول امتحانای سختِ دیگران نمیشه..
نمی خوام برم بالای منبر و چیزایی که میدونیم بگم..
 
یه سری وقتا آدم مجبور میشه بزرگترِ خودش بشه.. خیلی بهتر بود که  مجبور نبود
اما فعلا شرایط اینطور پیش ر
یاداور اینستاگرام میگه ۳۶۵روز گذشته از اون یکشنبه ی تباه و سیاه..
ازون لحظه ی نکبت باری که گفتی "تموم شد"
وویس دادم،پی ام دادم و پشت هم گفتم چی تموم شد..
باورم نمیشد..
ما خیلی امید داشتیم که بهمون برش گردونی،من رو همین حساب کل اون یک ماه قبل و به محیا دلداری میدادم...
خوب یادمه..
شام مرغ داشتیم،خونه ساکت بود،سه تایی سکوت کرده بودیم،غذا ماسید،تحملم تموم شد وقتی که داشتی دیس برنج و خالی میکردی تو قابلمه با بغض گفتی "امشب بدون درد میخوابه"
بدنم یخ کر
فکر کنم افسردگی دوباره داره بر میگرده. خواب زیاد. اشتهای کم بی حوصلگیو... دستم به کار کردن واقعا نمیره، ولی ولش نکردم. درسته مثل مدتی که خوب بودم کار نکردم اما کنارش نذاشتم. ولی بازم ناراحتم. حسم جوری که انگار یه چیزیو از دست دادم منتها نمیدونم اون چیز چیه. دلم میخواد فقط گریه کنم براش. کاش حداقل میدونستم این حس خلاء این معلق بودن چی هست که دوباره سراغم اومده. احساس طرد شدن میکنم. بد بودن. احساس این که هیچ اتفاق خاصی قرار نیست برام بیفته. مثل بچه
من قبل از این‌که سولویگ باشم، یه چیزی بودم بین رامونا و آن شرلی. همون‌قدر پرحرف، خیال‌باف، شیطون. هنوز هم تا حدی هستما، اما اون موقع مطلق بود. توی آخرین کتاب، رامونا ده سالشه. منم یکی دو سال بیشتر دووم آوردم و بعدش دیگه رامونا نبودم. =)
یادمه می‌نشستیم با عمه قالی می‌بافتیم. همه بچه‌ها دو دقیقه می‌نشستن و می‌رفتن، ولی من می‌موندم. بعد یه‌سره حرف می‌زدم، بدون وقفه. عمه هم همه‌ رو گوش می‌داد. یه بار بهش گفتم: "عمه، من خیلی حرف می‌زنم؟" خندی
سلام به هر کسی که دوست داره مطالب من و بخونه و هرکی دوست نداره بخونه !
دنیا همینه آدمهایی برای دوست داشتن و آدمهایی برای دوست نداشتن .آدمهایی که با قیافه و لباس قضاوتت میکنند و آدمهایی که با افکار و رفتار قضاوتت میکنند.مگه شما ها قضاوت نمیکننید؟
راستش ما زاده ی فرهنگ قضاوت هستیم و بهتر بود نسل اندر نسل دیوانخانه باز میکردند و همه را رو به عنوان قاضی القضات منصوب میکردن تا هم راحت بخوریم و بخوابیم و خوراک خودمون رو از جیب بقیه بکشیم بیرون  هم
اولین حضور جدی من توی جامعه، امسال رقم خورد. اول آبان امسال، دوره کارآموزیم توی یه شرکت کامپیوتری شروع شد. قراره کلی چیز درمورد شبکه یادبپ بگیرم و به بقیه کمک کنم که مشکلشون توی این زمینه حل بشه. الان از پشت سیستم محل کارم دارم پست میذارم. اینترنت جهانی برای شلوغی های اعتراض آمیز شهر قطعه و کار و کاسبی خیلی ها از جمله ما خوابیده.
بگذریم.
یادمه بعد از اولین روز، وقتی کار تموم شد حس کردم خیلی خوش گذشته. و تا یک هفته تعجب میکردم که چرا داره بهم خوش
سلامیادمه یه قسمت سریال پرستاران پسر جوونی توی بخش بستری شده بود و یکی از افراد گروه دوستاش که به عیادتش اومده بودن یه جعبه شکلات تو اتاق پخش کرد. یادم نیست برای شوخی تو شکلات ملین ریخته بود یا اینکه خود ملین شکلات با توجه به بیماری پسرک حالش رو چندین برابر بدتر کرده بود و تا پای مرگ رفته بود اما این اتفاق تا مدتها در ذهنم ثبت شده بود. اینکه درد و مریضی و رنج ادما روی پیشونیشون نوشته نیست و ما باید مواظب زخمای پنهان دیگران هم باشیم چه برسه به ز
شب هفتم محرم
یکم دیگه ... دووم بیار ...
طرفای ساعت ۸ بود که زدم شبکه سه ، داشت کربلا رو زنده نشون میداد ، مردی که داشت صحبت میکرد با هر حرفی که درباره امشب میزد بغضش میگرفت ... 
صبح هم تو استادیوم آزادی و مصلی‌ مراسم شیرخوارگان حسینی رو برگزار کردن ... 
برای امشب ... برای شش ماهه ی‌اباعبدالله ...
شب هفتم محرم شب حضرت علی اصغره ... شب جگر گوشه ی اباعبدالله ، جگر گوشه ای که تیر سه شعبة حرمله بند بند گلوشو گرفت ، شش ماهه ای که اباعبدالله خونشو تو دستاش گرفت
انقدر صورتمو کندم دارم دون دون میشم :/
هر وقت اعصابم خورده میوفتم به جون جوشا و جای زخمای قدیمی دِ بکن
بذار اصا یه اعترافی کنم
هیچوقت هیچوقت فکر نمیکردم یه روز دلم برای دوران کنکورم تنگ بشه
نه که اون موقع خیلی خوش خوشانم بوده باشه ها
اما به نظرم از وضع الانم بهتر بود
خونه ی گرم و نرم
غذای آماده
گوشه ی اتاقم تو تنهایی خودم حال میکردم
الان چی
در به در اون سگ دونی
تحمل یه عالمه عوضی و در عین حال تنهایی مطلق
غذای آشغال و بعضا بدون غذا (امسال فک ملت اف
سلام خدمت دوستان عزیز
من پسری هستم ۲۳ ساله، من دارم به ازدواج فکر می کنم ولی یک مشکلی دارم، به نظر خونوادم که خیلی سعی کردم تغییر کنم ولی نمیشه اصلا.
اونم اینه که در هر حالتی خیلی شوخی می کنم و همیشه در حال خندیدن. گاهی وقت ها اینقدر می خندم تا سر درد بگیرم، گاهی حتی دلیل خنده هم از دستم در میره. کلا ذهنم در این یه مورد به خصوص خیلی خلاقه و سعی می کنم از بدترین مشکلات چیزهای خنده دار بسازم و شاد باشم. باورتون نمیشه حتی مجلس ختم دختر عموی ۶ ساله م
امروز خیلی فکر کردم و به جای اینکه به نتیجه خاصی برسم هی فقط عصبانی و عصبانی تر شدم از بابا....
که چرا باید یهو اینقد سخت بگیره و شرطی بذاره که می دونه عملی نیست ،خب نیست دیگه معلومه که نیست:(
واسه همین تصمیم گرفتم امشب مدرسه خودم روانتخاب ولی باز یه کم تلاش کنم که توافق رو تغییر بدم اما...
وقتی امشب پرسید انتخابم کدوم شد، قبل از اینکه اصلا بخوام چیزی بگم گفت فقط یه کلمه اسم مدرسه رو بگو...اگر مدرسه خودت بود دست میدیم که یعنی توافق کردیم اگرم اون یک
لا لا لا لا .. یه کم دیگه دووم بیار .. یه کم دیگه دندون روی جگر بذار .. مَشکو یکی برده که بر میگرده زود .. وقتی می رفت فقط به فکر خیمه بود .. مده با اشک ، زندگیمو به باد .. آب میرسه اگه خدا بخواد .. عمو رسید کنار علقمه .. صدای تکبیرش میاد .. لالایی عموش رفته آب بیاره .. لالایی عموش رفته آب بیاره .. لا لا لا لا ... منو نکن خونه خراب ... چیزی نمونده عمو جون بیاره آب .. بابات رفته به یاری آب آورش .. داره میاد .. چرا خمیده کمرش ... ؟ علی م داره می زنه دست و پا .. بچه م داره م
بازم میخوام بنویسم که چقدر خوشحالم که پارسال ، اتفاقاتِ دلخواهِ من اتفاق نیفتادن.
شک و تردید زیاد بود ، حسِ من ، حسِ اون ، ناشناخته بود و هر چند الانم همون فازه ولی دارم صمیمیت بیشتر رو ، توجه بیشتر رو ، تلاش بیشتر از جانب اون رو حتی ، میبینم و اینا کم چیزی نیست. 
پارسال یه شک و تردید کشنده رو تجربه کردم فقط. الان که نوشته های پارسالمو میخونم ، از خودم میپرسم چجوری دووم آوردم من؟
امسال اما ، مثل خیلی از چیزهای دیگه ، ورق برگشته!
مثل پسر کوچولو ها
در مقابل خواب کماکان دارم مقاومت میکنم و تا فصل نور رو تموم نکنم انشالله که دووم بیارم. فیزیک همیشه با تمام شیرین بودنش ( البته از سال گذشته برام شیرین شد ، بعد از کلاسای آقای ص ) همیشه برام نفس گیر بوده. واقعا نه تنها حجم کل فیزیک دبیرستان خیلی زیاده ( بچه های نظام جدید نمیدونن چقدرررررر حجم فیزیک ما بیشتره و سخت تره ) بلکه همیشه ترم اول آرمون ها میخوره به حرکت و دینامیک که شاید تستاش با کل تست های فیزیک 2 و بقیه ی پنج شیش فصل پیش دانشگاهی برابری
سلام خانم یا اقای عزیزی که واسم یه کامنت طولانی نوشتی!
اول اینکه ممنونم به خاطر این کامنت واینکه یه وقتی رو صرف تایپش کردی!
 
عزیزم،وبلاگ یه جای کاملا شخصیه و کسایی هم که دنبال میکنن براساس میل و علاقشونه من هیچ کدومو مجبور به این کار نکردم
و صرفا خوانندگان اگه دلشون خواست میخونن و اگه دلشون نخواست میزارن همون ستاره طلاییه روشن بمونه!
 
و من نشنیدم تاحالا توی وبلاگ کسی محبت گدایی کنه اونم با پستایی که حدود ۹۰درصدش کامنتاش بسته هست!
و من خودم
Download New Music Khatere By Masoud Sadeghloo On Fazmusic
متن آهنگ خاطره از مسعود صادقلو
دوباره خنده هات بی رنگ و رو شدن کی حالتو بد کرد
برو ولی اگه دلت هوایی شد بدون فکر برگرد
برو ولی هیچوقت یادت نره که من چشم انتظارتم
دیوونه حالیت نیست دلت باهام نیست اما بیمارتم
من که میدونم باز برمیگردی چه کاریه این همه نارو و نامردی
من که میدونم تو دووم نمیاری تو با من یه دنیا خاطره داری
من که میدونم باز برمیگردی چه کاریه این همه نارو و نامردی
من که میدونم تو دووم نمیاری تو با من
وقتی با چهره‌ی غمگین دارن آمادم می‌کنند که خبر- شهادت سردار سلیمانی- را بهم بدن...و من که می‌فهمم خبر خوبی قرار نیست بشنوم یه فکر ترسناک میاد تو ذهنم...وقتی میگن چی شده، طبیعی برخورد می‌کنم!!! چون به خبر ترسناک تری فکر کرده بودم و دیگه این که این حالت برای من طبیعیه! و چند ساعت یا حتی چند روز بعد از شوک خبر وارده بیرون خواهم اومد ...اما تنها چیز نگران کننده در لحظه برای من یه چیزه و اون یه چیز واسم جنگه .به نظرتون از جنگ باید ترسید؟؟؟ من جنگ را شنی
آقای بی نظیرم...
از در خونت نمیرم؛
 
عشقت راه نجاتم،
عاااااااشق سینه زناتم
یا حبیبی،نورُعینی...
 
الهم الرزقنا همون دعای همیشگی...
آآآآه...
الاهم الرزقنا
الاهم الرزقنا
الهم الرزقنا
خدااااااااااااااااااااااا،نزدیک بود،چرا نشد؟!
خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا این آرزو رو ازم نگیر
خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
 
آقا، من تنهای روزگارم...
همه چیزو از تو دارم...
خرجم کن آقا
سلام
دوستان نظرات تون برام فوق العاده مهمه،  با هیچکس در مرحله اول مشورت نکردم. سرتون رو درد نمیارم، مستقیم میرم سر اصل مطلب؛
نه مشخصات و وضعیت خودم رو میگم نه چیزی. سوالم رو میپرسم؛
سوال ١. تنهایی، دوست دختر گرفتن یا ازدواج؟ تنها نمیتونم باشم دیگه. نیاز روحی و روانی داغونم کرده و فردی برون گرا و پر صحبت هستم. دوست و رفیق هم دارم. منزوی و بی کس هم نیستم. بهترین اتفاقات و موفقیت ها هم برام پیش اومده. منو ارضا نمیکنه. آرامش ندارم. تحت فشارم
سوال ٢.
Download New Music Khatere By Masoud Sadeghloo On Fazmusic
متن آهنگ خاطره از مسعود صادقلو
دوباره خنده هات بی رنگ و رو شدن کی حالتو بد کرد
برو ولی اگه دلت هوایی شد بدون فکر برگرد
برو ولی هیچوقت یادت نره که من چشم انتظارتم
دیوونه حالیت نیست دلت باهام نیست اما بیمارتم
من که میدونم باز برمیگردی چه کاریه این همه نارو و نامردی
من که میدونم تو دووم نمیاری تو با من یه دنیا خاطره داری
من که میدونم باز برمیگردی چه کاریه این همه نارو و نامردی
من که میدونم تو دووم نمیاری تو با من
تو هر مغازه ای که میرم 
از میوه فروشی و لوازم یدکی و لوازم خونگی و‌ لبنیاتی و شیرینی فروشی و قصابی تا هر چیز دیگه ای با خودم میگم اگه اینام طرز تفکر مادر پدر منو داشتن که فکر میکنن آدم یا باید دکتر شه یا هیچی چی میشدیم ما 
بعد میترسم از اینکه الان همه همینو از بچه هاشون میخوان 
یا حداقل خواسته ی ایده آلشون دکتر و مهندس شدنشونه 
به این فکر میکنم اگه این آدما نباشن همون دکترا چقدر لنگ و ناتوان میشن و به این فکر میکنم کاش ما اعتماد و احترام و علاق
دختری 32 ساله ام. از دانشگاه خوب با رزومه خوب دکترا گرفتم. بعد از  سال ها بیکاری و رفتن به مصاحبه های مختلف بالاخره امسال در آستانه استخدام قرار گرفتم. واقعیت اینه که همه جوانی من با بی عشقی و بی پولی و تنش های خانوادگی و مشکلات گذشت، درسته گذشت اما سخت گذشت ... . هیچ آغوشی نبود، هیچ دستی نبود، فقط من بودم و خدا و گریه هام، هنوز خستگی  گذشته توی تنم هست.
 الان هم حس پوچی دارم و از حال لذت نمیبرم، گاهی به اعتقاداتم شک میکنم، افسرده نیستم و بگو بخن
شب هفتم محرم 
لالالالا 
یکم دیگه ... دووم بیار ...
طرفای ساعت ۸ بود که زدم شبکه سه ، داشت کربلا رو زنده نشون میداد ، مردی که داشت صحبت میکرد با هر حرفی که درباره امشب میزد بغضش میگرفت ...
صبح هم تو استادیوم آزادی و مصلی‌ مراسم شیرخوارگان حسینی رو برگزار کردن ...
برای امشب ... برای شش ماهه ی‌اباعبدالله ...
شب هفتم محرم شب حضرت علی اصغره ... شب جگر گوشه ی اباعبدالله ، جگر گوشه ای که تیر سه شعبة حرمله بند بند گلوشو گرفت ، شش ماهه ای که اباعبدالله خونشو تو
توی بازی سیمز، هر کسی بالای سرش یک الماس داره که وابسته به شرایط کلی‌ش اون الماس سبز، زرد یا قرمز می‌شه؛ مثلا دوش گرفتن و احساس تمیزی کردن ممکنه به اندازه ده امتیاز روی سبز شدن الماس تاثیر داشته باشه و تاثیرش هم یک ساعت باشه، اما بچه‌دار شدن یا رسیدن به شغل مورد نظر ممکنه به اندازه صد امتیاز تاثیر داشته باشه و به مدت یک هفته هم روی پنل موود سیمزها بمونه.
موقع نوشتن همین پست یک لحظه خواستم برم یک چیزی از گوگل سرچ کنم و یادم افتاد دیگه گوگل ندا
روی میزم رو برای فردا مرتب می‌کنم؛ خیلی وقته ۴ روز پشت سر هم درس نخوندم و فردا این طلسم رو از بین می‌برم. چشم‌هام می‌سوزن؛ برنامه رو می‌نویسم و مطمئن می‌شم که چیزی روی میز، کج نباشه. در حالی که یک ساعت پیش شب خواستگاری بهترین دوستم بوده و من فقط دو، سه روزه که متوجه شدم همچین چیزی هست. یک جوری انگار ناراحتم؛ سرنخ‌ها رو دنبال می‌کنم که ببینم قضیه چیه. می‌فهمم که خسته شدم یکم، شاید یکم بیش‌تر از یکم؛ ولی صدام رو درنمیارم. سرم رو می‌اندازم پ

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها