نتایج جستجو برای عبارت :

پسر عمه بزرگ مامانم فوت کرده

پسر عمه بزرگ مامانم فوت کرده . من که ندیدمش
ولی خب شرایطی پیش اومد که باید مامانم و من میرسوندمش . بی غلو یک ساعت
تو ستارخان چرخیدیم . آدرس و غلط داده بودن . غلط نه نصفه . هیچ کدوم از
خواهراش نبودن . قهر بودن و اختلاف داشتن . ینی خواهر ختم برادر نرفته .
چقدر عجیب . چقدر بد . عجب دنیاییه ! کاش میومدن ... به قول مامانم بی
عاطفه ان !
مهران مدیری رو آورده بودن خندوانه ‌‌‌ . حرف قشنگی زد .
گفت این دنیا دیگه جای خوبی نیست .راست گفت دنیا جای خوبی نیست ‌. همه
چرا باید تو این اوضاع مامانم دندون‌درد بگیرن و این دندون‌درد علارغم مصرف آنتی‌بیوتیک تشدید یافته و به سینوس‌ها هم منتشر بشه؟ اونم دندونی که همین چند ماه پیش در کرده بودند.
حالا درد هم باعث شده فشارخون مامانم به ۱۸۰/۱۰۰ برسه، کاپتوپریل زیرزبانی و لوزارتان هم بعد گذاشت یک ساعت چندان جوابگو نیستند. .... مامان رفتند تا دستشویی برگشتند فشار خون رفته تا ۲۰۰!
دستام می‌لرزند. و بدتر اینکه، تو این اوضاع رفتن به بیمارستان/درمانگاه/دندانپزشکی (اگه
وقتی یه مشکلی دارم یا ناراحتم و دلم گرفته دوسدارم به مامانم زنگ بزنم ولی مامانم اینقدر قوی نیست مثل قدیما که بتونه بشنوه و حالش بد نشه 
چند روزیه حال پسر میزون نیست 
منم بی تجربه و بی کس و تنها تو شهر غریب:))
نخواستم مامانمو نگران کنم اول به آبجیم زنگ زدم گفت که نمیدونه از سر اجبار به مادرم زنگ زدم 
حالا بعد دو روز که حال پسر بهتر شده الحمدلله، مامانم حالش بد شده و مریض افتاده
یعنی هر سری اوضاع همینه 
نمیدونم چیکار کنم خب از مامانم کمک نگیرم چی
وقتی یه مشکلی دارم یا ناراحتم و دلم گرفته دوسدارم به مامانم زنگ بزنم ولی مامانم اینقدر قوی نیست مثل قدیما که بتونه بشنوه و حالش بد نشه 
چند روزیه حال پسر میزون نیست 
منم بی تجربه و بی کس و تنها تو شهر غریب:))
نخواستم مامانمو نگران کنم اول به آبجیم زنگ زدم گفت که نمیدونه از سر اجبار به مادرم زنگ زدم 
حالا بعد دو روز که حال پسر بهتر شده الحمدلله مامانم حالش بد شده و مریض افتاده
یعنی هر سری اوضاع همینه 
نمیدونم چیکار کنم خب از مامانم کمک نگیرم چیک
دو سال پیش، عید غدیر از درب یک مسجدی داشتیم می آمدیم بیرون، که مامانم با همکار قدیمیش روبرو شد. من و مامانم بودیم و اون خانوم و دخترش.
من زیرکانه رفتم جلو و گوش وایستادم.
مادرم شروع کرد احوال پرسی کردن، دخترک گفت رتبه کنکورش شده زیر دویست و می خواد بره دانشگاه فرهنگیان.
مامانم همونجا دعواش کرد، گفت برو حقوق بخون و بشو به خانوم وکیل خوب، حیف تو نیست با این رتبه می خوای معلم بشی؟
من همون جا تو دلم مامانم رو دعوا کردم، گفتم اجازه بده دخترک کارشو ب
سلام 
کاربرانی که عروسی های خنده دار، خواستگاری های عجیب و خنده دار، خواب های خنده دار یا دعوا های خنده دار دیدین تعریف کنید، من یه دعوای خنده دار مامانم تعریف می کنه؛
مامانم تازه ازدواج کرده بود، پدرم با عموم دعوا می کردن، پدرم از اون آدم هایی هست که دوست داره دعوا کنه مردم جلوش رو بگیرن، به مامانم گفت برو یه چوب بیار، مامانم تو سن کم ازدواج کرده هر کاری بهش می گفتن گوش میکرد، رفت یه چوب بزرگ آورد داد بهش، پدرم گفت بذار زمین بذار زمین چوب رو
مامان و بابام کفش ست خریدن و باهم‌میرن پیاده روی
بابام‌تقریبا هر روز برای مامانم پاستیل میخره
و قبل از اینکه لیوان هویج بستنیشو بخوره میپرسه مامانتون خورده؟!
(بعضی وقتا فکرمیکنم نکنه مامانم حاملست)
مامانم پیاله ی آخر‌ماست رو برای بابام‌نگه میداره و آروم‌بهم میگه دیگه به طور کامل پامو از خونه زندگیشون بکشم بیرون،مگه بابام با یه حقوق چقد میتونه به بچه هاش کمک کنه؟!
بابام بهم میگه این‌چند روز‌که اینجام من ظرفارو بشورم
مامانم میگه شام در
مامانم یک کتاب داشت به اسم کلید و راه های گفتگو با نوجوان همچین چیزی بعد یادمه کلاس ششم بودم رفتم کتابخونه مامانم اونو برداشتم خوندم فقط به خاطر اینکه هروقت مامان یک کاری طبق اون کرد من برعکسشو انجام بدم:///
 
 
بعله همینقدر لجباز:/// البته دیگه یادم نمیاد کامل خوندمش یا کردم یا چی ولی الان دست ابجیم دیدم یاد این افتادم
 
 
یک چیز مسخره و مسخره:// داشتم غر میزدم
-اه من فلانو میخام
مامان گفت
-مگه این چشه
- اثر نداره
- پس چرا برای ما اثر داره
 -چ میییی
الآن یهو یه چیزی یادم اومد!
کلاس سوم راهنمایی بودم (که میشه هشتم فعلی) و ماه رمضون بود. اون شب توی مدرسه‌مون افطاری داشتیم. من با خودم یه ماگ برده بودم که تازه خریده بودیمش. البته اون موقع اسمش ماگ نبود و بهش می‌گفتن لیوان!
خلاصه این ماگ زرشکیمون رو گذاشته بودیم روی میز تا برامون چایی بیارن. یهو دست دوستم خورد به ماگ و افتاد شکست.
من خیلی خیلی ناراحت شدم و به دوستم گفتم اینو مامانم تازه گرفته بود و حالا من چی جوابشو بدم؟
دوستم عذاب وجدان گرفته ب
کوچیک بودم، جمعه بود. 
شایدم نبود، یادم نیست.
بابام خونه نبود، یا مسافرت بود، یا سرکار. اینم یادم نیست.
مامانم خواست مارو ببره حرم، سر یک چیزی بهونه گرفتم و با لجبازی گفتم نمیاام.
مامانمم دست X رو گرفت و دوتایی خونه رو ترک کردن، پشیمون بودم از رفتارم، دلم بیرون رفتن رو میخواست، حرم رو میخواست. 
رفتم پنجره که رو به خیابون باز میشد رو به سختی باز کردم و داد زدم 
مامااااان! برگردین، منم میخوام بیاااااام.
و زدم زیر گریه.
ولی مامانم نبود.
بعد دقایقی
 مامان ما یه عادتی داره هروقت بخواد تهدید کنه که  یه چیزی رو نابود می کنه، میگه یا آتیش میزنم، یا سنگ بر میدارم میشکنم،(در همین حد خشن ).
 مثلا میاد توی اتاقمون میبینه از بس کتاب گذاشته دور و بر اتاق جای راه رفتن نیست، میگه آخرش یه روز این کتابا رو آتیش میزنم:)))) 
یا اون انار سفالی هایی که من خیلی دوستشون داشتم و دائم میگذاشتم جلو  تلوزیون و مامانم دوست نداشت جلو تلوزیون چیزی گذاشته باشه، یه بار گفت اگه اینا رو جلو تلوزیون بر نداری با سنگ میشکن
رفته بویدم دستشویی با دخترک تو دستشویی فشار اب زیاد شد ناراحت شد منو زد دستش خورد تو چشمم
منم برا اینکه بفهمه نباید این کارو بکنه چشممو گرفتم و دیگه باهاش حرف نزدم
از دستشویی اومدیم بیردن یه دستمال کاغذی و چسب برداشتم و روی چشمم زدم
مامانم پرسید چی شده
دخترک گفت نمیتونه حرف بزنه
مامانم پرسید چرا رفتید دستشویی چی شده چرا مامانت چشمش رو بسته
دخترک: مامانم حواسش نبود چشماش ندید رفت خورد تو دیوار حالا چشمش درد میکنه روش رو بسته
ما:
معمولا دوست دارم شبها موقع خواب بچسبم ب یکی یکیو بغل کنم و بخابم یکی ک حداقلش حالم ازش بهم نخوره. دیشب خسته بدون شام بدون بغل خوابیدم
خواب دیدم یه خونه ای دارم و با دخترک هستیم که مامانم میاد انگار مهمونی. ولی بد موقعی میاد. قرار بود تو بیای خونمون. مامانم دخترک را میبره حمام و وقتی حمام بودن تو میرسی. نگرانم ک نکنه کسی ببینه همش نگران همش نگران همش نگران فقط فرصت میکنم ببوسمت و میگم برو. میری و مامانم از حمام میاد بیرون بهم میگه حس میکردم اون م
خدا به دادم بر‌سه!
 
مامانم به دلایلی گوشی‌شو کوبیده تو دیوار =|
گوشی‌شم ک سنگ نیست هیچی‌ش نشه ، الان صفحه‌ش از حال منم داغون تره.
داستان از این قراره که..
گیج خواب بودم ، مامانم بیدارم کرد و گفت : رمز گوشی‌تو بگو صبح میخوام ببرم مدرسه.
ادامه مطلب
من کلا همیشه همه غذاهارو دوس دارم و میخورم ولی از دست روزگار یه غذایی هس که دوس ندارم و مامانم عاشقشههههه :/ امروزم همون غذاس مامانم کلی ذوق داره برا این غذا ولی من به ناامیدترین حالت یه گوشه نشستم براتون پست میزارم :) 
این غذای سنتی شهرمون و اسمش هم گوشت ولوبیاست و شبیه آش شله قلمکار.
دیشب خواب دیدم.
گویا مامانم با همه فامیل برنامه شام چیده بود ب منم قول داده بود داداشتم هست، من هرچی نگاه می‌کردم نبود. عصبانی شدم و با همشون دعوا‌کردم که «کو داداشم؟ چرا نیست» بعد مامانم گفت تو اتاق خوابه، رفتم بیدارش کردم و سفت بغل کردیم همدیگر رو.
چقد دلم برا بغلش تنگ شده!
مامانم تبلتش رو داده تا فیلم ها و عکس هاش رو منتقل کنم روی هارد و فایل های اضافی رو پاک کنم. کلی گیگ فیلم های 2-3 مگابایتی گروه های واتس آپی و خانوادگی پاک کردم. نزدیک هزارتا عکس صبح بخیر و شب بخیر و سلامت باشی و گل و بل بل و سفره شب یلدا و هندونه پاک کردم. همچنین تاکید شده مثل دفعه قبل مدل لباس ها پاک نشه :)
دارم موهاشو میبندم میگه شبیه پسرا شدم میگم نه بعدم تو خب موهات کوتاهخودشو لووس میکنه میگه ماماااان اگر میخای من خوشحال بشم برو موهای بچه ی مائده رو بکن بیا بده به منمیپرسم بچش کیهمیخام ببینم درست میگه یا نهمیگه حلما دیگه همون ک موهاش اونجوریه (مدتهاست حرفی از ایشون زده نشده)
 
حرف داشتیم میزدیم ک مامانم گفت من دو تا بچه دارمدخترک با بغض رومیکنه ب من میگه : مامااان مامان جون میگه دوتا بچه دارهمن: خب چیشدهدخترک : مامان جون؛ تورو حساب نکردههههه
مامانم بهترین و مهربون ترین ادم زندگیمه 
خوشگل ترین لبخندا و قشنگ ترین نگاهارو داره
مامانم خوشمزه ترین ته چینای دنیارو درست میکنه و اروم ترین لحظه هارو برام به وجو میاره 
دلم براش تنگ میشه وقتی اینجام
 خیلی ...
دلم میخواد ساعتها بشینم جزئیات حرکات صورتشو خندیدناشو نگاه هاشو حرف زدناشو نگاه کنم 
هر بار برمیگردم خونه تغییرای مامانمو حس میکنم 
خستگیاش دلمو به درد میاره 
دلم میخواد بغلش کنم عین بچگیام وقتی کار میکنه از پشت دستشو بگیرم بازوشو
مامانم وقتی گشنه می مونم، رو کاناپه می خوابم، از زور میگرن چنگ می زنم به رویه ی بالشت و خیلی وقت های دیگه بهم میگه :" رود بی دا"*
تو کتابخونه ی دانشگاه دو تا صندلی رو چفت کردم کنار هم، خوابیدم. مامانم اومد بالای سرم گفت:" رود"
از خواب پریدم و به اندازه نه ماه کامل و ششصد کیلومتر دلگیری ام رو ریختم لابه لای کتاب شعر قرن بیست آمریکا!
 
*فرزند بی مادر
پ.ن: هیچی :)
مامانم وقتی گشنه می مونم، رو کاناپه می خوابم، از زور میگرن چنگ می زنم به رویه ی بالشت و خیلی وقت های دیگه بهم میگه :" رود بی دا"*
تو کتابخونه ی دانشگاه دو تا صندلی رو چفت کردم کنار هم، خوابیدم. مامانم اومد بالای سرم گفت:" رود"
از خواب پریدم و به اندازه نه ماه کامل و ششصد کیلومتر دلگیری ام رو ریختم لابه لای کتاب شعر قرن بیست آمریکا!
 
*فرزند بی مادر
پ.ن: هیچی :)
مروز داشتم منطقی و صادقانه با خودم حساب میکردم.متوجه شدم درصد اینکه کرونا بگیرم خیلی بیشتر از اینه که کادوی ولنتاین بگیرم!
 
‏یه شب یه دختری اومد پیش من و گفت من عاشق تو شدمگفتم نه لیاقت تو برادر من است که از من زیباتر است و پشت سرت ایستاده.گفت احمق برادر تو که پشت سر خودتهگفتم پس اونی که پشت سرتوعه کیه؟داد زد جنه فرار کن 
اولین‌ بار که از توالت‌فرنگی استفاده کردم واقعا کثیف شدم و همش به این فکر می‌کردم این خارجیا خیلی نجس و کثیفنبعدا فهمید
امرو عصر با مامانم و مادرم رفتیم بیرون کلی پیاده روی خانومای بد حجابم که فراوون بعد مامانم هی میگف فلانی لباسش چه قشنگه گفتم مامانی اصلا هم قشنگ نیست هرکس پوشش و تیپ خاص خودش داره . باز جلوتر رفتیم یه دختر یه مانتو نارنجی تند پوشیده بود مامانم گف چقدر رنگ مانتوش زنده است! گفتم مامان زنده نیست جلفه جیغِ اگه همینو من بپوشم جلف و جیغه اصلا هم قشنگ نیس مث هویج!
باز جلوتر رفتیم گف عه این مانتوش قشنگه :/ گفتم ماااااماااان اخه چرا فقط یه جارو میبینی ا
یکی از کارای قشنگ عروس چهارمی، اینه که گاهی زنگ میزنه به گوشیه مامانم بعد میگه: مامان یه چیزی بگم؟ مامانم میگه : بگو فرشته ی من زنداداشم میگه چیز مامان، میدونی، خب، راستش، ببخشید چقدر صلوات خونده بودین که هنوز صدقه اش نکردین؟ مامانم هم میگه مثلا فلان قدر بعد زنداداشم میگه خب دیشب محمد ابراهیم دندونش درد میکرد منم از صلوات های شما خرج کردم گفتم دعای شما زودتر مستجاب میشه مامانمم میگه دعای خودت زودتر میگیره دلت پاکتره، ولی خوب کردی دخترم هر و
امروز با معجزه بیدار شدم. مثه همیشه نبود. این دفعه بابت بیدار شدنم و اینکه چرا تو خواب نمردم دیگه به خدا غر نزدم. ب این وجود که شبش چقدر غمناک و سنگین گذشت...
خدایا شکرت بخاطر دو نفر تو زندگیم. یکی تو اون یکی مامانم. اگه مامانم نبود... بیخیال! حتی نمیشه نبودشو تصور کرد. میدونی.. دنیا هم نبود اون موقع
امروز با معجزه بیدار شدم. مثه همیشه نبود. این دفعه بابت بیدار شدنم و اینکه چرا تو خواب نمردم دیگه به خدا غر نزدم. ب این وجود که شبش چقدر غمناک و سنگین گذشت...
خدایا شکرت بخاطر دو نفر تو زندگیم. یکی تو اون یکی مامانم. اگه مامانم نبود... بیخیال! حتی نمیشه نبودشو تصور کرد. میدونی.. دنیا هم نبود اون موقع
دیروز ظهر، دخترعمه ی نازم به دنیا اومد و من عکسش رو استوری و پروفایل واتساپم گذاشتم. 
حالا از صبح دارم با حجم پیام هایی روبرو میشم که بد برداشت کردن
شیطونِ درونم میگه سرکار بذارمشون بگم دختر خودمه
+دوست مامانم فکر کنم اشتباهی شماره ی من رو به اسم مامانم سیو کرده، صبح پیام داده تبریک میگم نوه دار شدی
من:|||
به همسرم میگم چقدر توقعات بالا رفته، دیگه منتظر بچه ی من نیستن، منتظر نوه ی منن
+بقیه هم دارن بچه دار شدنم رو تبریک میگن، خلاصه که انگار مادر
مامانم رفته پارچه خریده، صدام کرده میگه بیا گربه کارت دارم. پارچهه چطوره؟خوشت میاد؟
نگاهمو با تردید به گیپور دوختمو با اخم در یه حرکت انتحاری گفتم: به شدت زشته:| (و موج منفی احساساتم با غلظت اضافه جو خونه رو سیاه کرد)
یهو قیافه ی مامانم آویزون شد، خشکم زد با تردید پرسیدم  برای خودته؟؟ بیرحمانه تایید کرد(موج منفی پرغلظت بر سرم آوار شد)
احساس میکنم به کل روز مامانم گند زدم و این حس بد که یه خرید ناموفق داشته و پولشو هدر داده رو به جونش انداختم.
پا
نصف شب با صدای مامانم از خواب میپرمروماتیسم بدنشو یه جوری ضعیف کرده که نمیتونه از تخت بیاد پایینوارد اتاق میشم و میبینم پدرم زیر شونه های مادرمو گرفته اما نمیتونه بلندش کنه..موهایی که ریخته رو صورتمو با پشت دست کنار میزنم و میرم جلوبه پدرم میگم با شماره سه باهم بلندش میکنیمیک
.دو
.سه
.
نمیشهپدرمم خودش دیسک کمر داره و بعد از چند بار تلاش نافرجام زانوش درد گرفته
.
.به مامانم نگاه میکنمبغض کرده :( احتمالا یاداوری خاطرات روزهایی که بدون کمک میتون
 
بعد الف و بچه اش یه هفته میان خونمون و نمیرن حتی خونشون://
خدایا از دست اینا روانی ام:(
به مامانم میگم اگه قراره الف بیاد اینجا شما هم بدید کربلا آخه هرکی می پرسه اربعین پیاده میرید؛ میگن نه..
مامانم اینا به خاطر درس خوندن من نمیخوان برن ولی اگه الف و بچه اش بیان اینجا کلافه میشم.
ای کاش یه فرجی بشه همه چی درست شه:)
همکاران بسیار صمیمی و پایه‌ای دارم.
بسیار بسیار بسیار!
یعنی من خودم که آدم اجتماعی و صمیمی‌ای محسوب میشم ولی اونا زدن رو دستم.
مثلا همکاری که دیروز علامت میداد برای نتایج، تا حالا فقط دو سه بار باهاش سلام علیک کردم و دیگر هیچ!
و مدل همدلی همه‌شون به سبک رفاقت‌های چندساله بود.
برای مامانم که اینها رو تعریف کردم گفت: متاهلن؟ 
گفتم نمیدونم! یکی شون رو میدونم متاهله و یکی هم جدا شده.
گفت میدونن متاهلی؟
گفتم آره.
گفت همونه که صمیمی‌ان!
خیلی فکر ک
یه پسر خاله دارم،
 
عین هومن جعفری هست (همون که داداش کامرانه که خواننده ن)، یعنی این بشر کپی این ابلهه. و عین اون ابله هم ناله میکنه وقتی حرف میزنه، انگار داره رابطه جنسی برقرار میکنه همون لحظه. یعنی حالت به هم میخوره از صدای این نکبت.
هی این زنگ میزد هی صداش میرفت روی اعصابم. خیلی هم چرت و پرت میگفت (ما عین خواهر و برادر بزرگ شدیم، یعنی از بچگی با زدن به سر و کله هم بزرگ شدیم البته بعد از چهارم ابتدایی برای سالهای سال از هم جدا شدیم). یه مدته دیگه
از مامانم خوشم نمیاد. حس خوبی ندارم که این حرف رو میزنم ولی خوشم نمیاد از رابطه با مامانم. مامانم یه خانم متشخص هست که همه قبولش دارن از هر جهت خوبه، بماند که اصلا بلد نیست اون جوری که به بچه های فامیل محبت زبانی میکنه به ما محبت بکنه. 
تو عمل کم نمیذاره، واقعا کمبودی ندارم خدا رو شکر، ولی زبانی فقط ایرادی باشه میگه. با این کار ندارم اخلاقشه، چند تا خاطره از بچگی هام ذهنم مونده و باعث شده الان مامانم کوچک ترین ایرادی هم که میگیره اون خاطرات تو ذ
دیروز یکی از اقوام مامانم ازش پرسیده دخترتون درسشو تموم کرده؟
مامانم با حالت تعجب گفته نه من دختر هنوز سال سوممه
بعد گفته مگه دخترتون میکروبیولوژی نمیخونده؟
مامانم دیگه بیشتر تعجب کردهتوضیح داده نه دندونه
بعد بنده خدا گفته بود یکی بهش گفته دخترتون دوسال!!!!پشت کنکور بوده بعدم میکروبیولوژی قبول شده-_-
خداوکیلی تا چه حدحسادت دیگه؟
واقعا من تو زندگیم کاری به این ندارم که فلان قومم چیکار کرده یا نه مخصوصا اگه درسی باشه:/
اینم روی اون حرفایی شنی
خیلی وقته که از وضعیت خونمون خسته شدم..
ولی ههمون سعی میکنیم به روی خودمون نیاریم که همه چیز خرابه،همه چیز براساس نظرات بابام اداره میشه..
من شاید برم،بقیه افراد خانواده هم میرن سمت راه خودشون
مامانم میخواد چیکار کنه؟
مامانم گناهش از زندگی چی بوده؟
Something that you miss
برای دوچرخه ام .
برای حیاطمون ،باغچه گلهامون ،برای بی دغدغه بودنمون، برای غروبای تابستون و شامی که توی حیاط میخوردیم،برای پروانه هایی که به هوای نور مهتابی میومدن توی اتاق و با کیسه میگرفتیمشون و دستهامون رنگی میشدن،برای خاک بازی،برای حوض کوچیک وسط حیاط،برای خوابیدن زیر چادر گلدار مامانم،برای بوی نون ،بوی چادر مامانم...
برای روزایی که زنده بودیم اما نمیدونستیم
امروز مامانم رفت مامانشو دید.
قرار شد فردا زنگ بزنیم و جواب اولیه رو بگیریم.
احتمالا یه قرار ملاقاتی بیرون بذاریم و همدیگه رو ببینیم.
+ مامانم کلی استرس گرفته، انگار می خواد بی خیال تحقیقات اولیه بشه.
می گه توکل کن به خدا.
++ منم گفتم بله، توکلم به خداست. اما هردو شما اول تایید می کنید، بعد چند جلسه حسابی صحبت کنیم، بعد من چند روز فکر می کنم و جواب می دم...
 
+++ یه وبلاگ دیگه بزنم، از الان توش بنویسم، بعد چند مدت یهو بیاد ببینه وبم رو. موافقید؟
امشب بابا میگفت خوشش نمیاد از مهمون برنامه دورهمی و باید بزنه یه جای دیگه. بعد مامانم مه داشت واسه من تعریف میکرد، بابا بیشتر میدونست چی به چیه!! :)
مامانم چند روز پیش دنبال کلیپسش میگشت. یهو گفت شماها کلیپسمو میذارین یه جایی و من بایذ بگردم که اصلا هم خوشایندم نیست :))) من خیلی خوشم اومد از این جرف. 
امروز آبرنگ خریدم و نقاشی کردم کمی. از وقتی رفتم سمت ایلاستریتور نقاشی رو جالب یافتم! الان خیلی خوشحالم که آبرنگ و دفترش رو خریدم و کلی طرح جدید گرف
با مامان امروز رفتیم مغازه موبایل فروشیِ،پسرِ دوست مامانم.بنده خدا علامت تعجب بودمامانم با مامانِ ایشون همیشه رفت و آمد دارن 
هر بار مامانم از خونشون میامد کلی پفک و چیپس و لواشک برام میاورد و می گفت اینا رو مجتبی برای تو داده. برا خودش خریده بود گفت اینا رو برای تو بیارم 
.البته آقا مجتبی هیچ وقت منو ندیده بود
امروز برای اولین بار منو دید.فکر کنم همیشه فکر میکرده من کوچولو هستم
دفعه بعد از چیپس و پفک و لواشک هم خبری نیست
+با اینکه باتری جدید
دیروز بعد مدتها رفتم تجریش. قبلش مامانم کلی سرم جیغ زد که آره تو همه چ داری و قرار نیست برات چیزی بخرم. منم مظلومانه سر تکون دادم. رفتیم. قرار نبود چیزی بخره و برام گوشواره خرید :| خودم هنوز تو شوکم :|| 
بعد برگشتنی دوستمو دیدم، تو تاکسی بودم شروع کردم به جیغ و هوار که مثلا واییی ماااامااان دوستمممم. برگشت گفت خبالا مگه برد پیته حالا؟ :| پرای همه شکست تو تاکسی.
دعا کنین مامانم راضی شه برم مدرسه عمه م :| 
مامان من کلا خیلی آدم همسایه داری هستش اصلا عجیب هوای همسایه ها رو داره جوریه که ما یهووو میبینیم بعضی چیزا تو خونه گم شده بعدا کاشف به عمل میاد مامانم داده همسایه همه چی هم قرض میده جار و برقی مخلوط کن اتو و....
یه همسایه داریم افغانی هستن جدید اومدن مامانم گفت غریبن رفت باهاشون صحبت کرد و گفت هرچی خواستید تعارف نکنید بیاید از ما بگیرید
اینا یه روز اومدن گوجه گرفتن گفتیم خب طبیعیه
یه روز دیگه اومدن یخ گرفتن گفتیم خب طبیعیه
یه روز دیگه اومدن گف
بچه ها دیشب خواب دیدم مامانم اجازه داده گربه بگیریم و یه گربه رو به سرپرستی قبول کردیم که اسمش‌ تامی بود حیف که خواب بود صد حیف :( امروز به مامانم گفتم گربه به سرپرستی بگیریم هرچی اصرار کردن فایده نداشت ! همش مثل خل و چلا هر جای خونمونو که میبینم تصور میکنم که الان اگه گربه داشتم اینجا چطور اش میکرد یا راه میرفت
بچگیام آروم و گوشه گیر بودم، جایی میرفتم مهمونی ساکت یه گوشه می‌نشستم وبه بازی کردن بقیه نگاه میکردم و منتظر بودم یکی از بچه ها بگه که باهاشون بازی کنم یا اینکه مامانم اجازه بده تا برم و باهاشون بازی کنم ، اما بیشتر وقتا این اتفاق نمی افتاد و بچه و مامانم اینقد سرگرم صحبت و بازی بودن که من رو یادشون میرفت. این بود که همیشه تو حسرت اون لحظه بودم حتی اگه جایی دیگه هم بازی می‌کردم بازم فکرم تو موقعیت قبلی بود و حسرت میخوردم. الان که بزرگ شدم هم ه
۱.از هفت و نیم صبح که مانیا رو رسوند مدرسه راه افتاده..یه ربع پیش زنگ زدم گفت: ده دقیقه ی دیگه می رسم!
#خدای بزرگ هر جا که هست سلامت دارش :)
 
۲.من و بابام و یکی از خواهرم اگه در حد مرگ هم مریض باشیم یه ناله ام نمی کنیم .هر چی درد و مریضیمون بیشتر باشه ساکت تر میشیم دقیقا برعکس مامانم..مامانم از سیصد و شصت و پنج روز سال سرجمع سیصد روزشو مریضه و  هر روز انقدر صدا میزنه و ناله می کنه و به ائمه پناه میبره که  قشنگ چهارده معصومو میاره جلو چشمون..همشون خون
جدیدا بابام یاد گرفته هر چی کاره سخته بخاطر اینکه ورزش نمیکنم به اسم "بذار یه کم کار کنه ورزش شه بدنش سرحال بیاد" بندازه رو دوش من.
تو کوچه ما که فاضلاب آورده بودن ما میخواستیم لوله بندازیم از حیاطمون تا اگو،مامانم گفت برو به بابات کمک کن.(توجه کن،برو به بابات کمک کن)خلاصه رفتم بابام یه بیل داد دستم گفت زمینو بکن.یکی دو ساعت زمینو کندم (حالا بابام در طول این مدت داره با همسایه ها حرف میزنه منو نظارت میکنه 0_0 ).در همین حال و احوال مامانم اومد به با
اومدم غیبت نامزد آبجی رو بکنم و سبک شم 
آبجی اعلام کرد میخواد نامزدیش رو بهم بزنه و نامزد پرروش هم اومد خونه مامانم و و حرفاشونو زدن و بدون نتیجه همه چی تموم شد 
اینا یعنی مامانم و آبجی و بابا و نامزدش برا تعطیلی یه روزه عید هفته پیش رفته بودن طبیعت هوایی عوض کنن ودور هم باشن ،بعد ک اومدن شب ما رفتیم خونشون بابام کلی ازش تعریف میکرد که چه پسری و به به و چه چه همه کارا رو خودش کرده اصلا نمیومده بشینه که!!یا چای آماده میکرده یا پلو یا کارای کباب رو
یادم میاد جوان بودم، یه ماجرایی از یکی از بچه‌های فامیل شنیدم،
به شوخی تو جمعی که فقط من و مامانم و خواهرم بودیم از عبارت "دوست‌پسر و دوست‌دختر" استفاده کردم.
مامانم رنگ از چهره‌ش پرید، گفت هرگز نام عمل فحشاء رو به این سادگی بیان نکن..گفتنش قلبت رو کدر میکنه..گناه رو در نظرت عادی‌تر می‌کنه و روحت رو تنزل میده.
بعد هروقت که رساله میخوندم می‌دیدم هرجایی که از گناهی بزرگ صحبت شده یه عبارت قبل و بعدش هست: معاذ الله، العیاذ بالله، نعوذ بالله...
ق
در برابر بعضی ها نمیتونم خود واقعیمو حفظ کنم!! شایدم این خود واقعیمه که اینجور وقتا بیشتر خودشو نشون میده! فقط اینو میدونم که مهمان باید مهمان باقی بمونه و احترامش دست خودش باشه :/ به مامانم میگه چاییت حاضره؟ مامانم میپرسه نه میخوای برات درست کنم؟! میگه نه چندساعت دیگه برام آماده کن!!!!
کتاب بیشعوریو دادم بخونه :)  
البته فکر نکنم کارساز باشه آخه هنوز دو ساعت نشده صفحه های آخرشه :/ چیزیم فهمیده به نظرتون؟!! حداقلش اینه وسط درس خوندنم هی حرف نمیز
جدیدا اونقدرا حسش نیست ، یعنی حس هیچی نیست 
این روزا بهم خوش گذشته و کلی چیز میز خوب واسه نوشتن دارم ولی باشن واسه بعد 
از نظر جسمی کلا حس میکنم خوب نیستم اونقدرا و قراره یه چکاپ کلی بشم 
یه مدته کلا حس اینو دارم که بازیچه شدم بازیچه دست خیلیا ، نمیدونم درسته یا نه شایدم اشتباه میکنم 
اصلا هیچی نمیدونم هیچییییی فقط مطمنم که خدا هوامو داره و بهش اعتماد دارم 
از صبح که بیدار شدم کلا پر بغض بودم دم لبریز شدن بودم ، نشستم با مامانم به صحبت بحث کشی
مامان عصر رفته مراسم ختم و شب برگشته میگه فلانی رو دیدم(همسایه ی سابق)
که تبریک گفته که مبارکه آیدا ازدواج کرده :| مامانم تعجب کردم که کِی ازدواج کرده من خبر ندارم :||
مامان پرسیده حالا به شما کی گفته؟
طرف گفته فلانی(که میشه دوست نزدیک تر مامانم و عجیبه که خودش چرا از مامان نپرسیده)
 
حالا ما نمی دونیم قضیه چیه و کی این حرف رو دهن به دهن کرده و کلا چه نفعی برای چه کسی داره که من شوهر کردم یا نه؛
اما واقعا دارم به این نتیجه میرسم که تا همیشه ی دنیا جه
عسل ویار الویه کرده، گذاشتم مرغ و تخم مرغ و سیب زمینیش بپزه، منم دراز کشیدم کنارش و دوتایى کارتون میبینیم.
همینجورى که چشمم به تلویزیونه مغزم روى دور تند داره میچرخه. با اینکه تقریبا یک ماهه مامانم براى همیشه رفت کرج اما هنوز هیچکدوممون به این وضع عادت نکردیم، امروز فکر میکردم وقتى ازدواج کردم و ازش جدا شدم اینقدر اذیت نشدم که حالا دارم میشم، اصلا انگار زندگى دور از مامانم رو بلد نیستم! صبح وقتى تنها میشم واقعا نمیدونم چیکار باید بکنم،یا ظه
پارسال عید:
 
اپیزود اول:
مامانم یه روز درحالیکه تو اشپزخونه داشت چایی میریخت و صورتش هم اون ور بود گفت اگه یه خواستگار برات بیاد که بگه قبلش باهم آشنا بشیم بیرون بریم نظرت چیه؟
من: :|
مامانم: البته ما الردی ردش کردیم (لبخند ملیح راضیانه) (حالا مامانم انگلیسی نمیگه وسط حرفاش، ولی درکل :دی)
 
ظاهرا خواهر مادر خواستگار مربوطه از همکارای دخترخالم بوده و عنوان کرده پسر اوشون هم تهران تحصیل و کار نموده، لذا درخواست آشنایی دادن که پسره تو تهران با من
خاطره : کتاب سرمایی
فصل بهار بود با بوی گل های زیبا و معطرش.توی اتاق نشسته بودم و داشتم کتاب «گرگ ها از برف نمی ترسند» رو می خوندم، حسابی سردم شده بود.رفتم تو آشپزخونه و به مامانم گفتم:« چقدر هوا سرد شده ها!»مامانم گفت:« هوا به این خوبی، کجاش سرده؟»یه چیزی خوردم و اومدم نشستم بقیه کتاب رو خوندم. از روحیه نوجونای کتاب پر از انرژیشده بودم، از تغییرهای خوب شخصیت های داستان طی این سختی ها شگفت زده شده بودم و دلم برای نوجوونهای توی کتاب سوخت که تو او
خونه نبودم. زنگ زدن، شال و کلاه کردم رفتم ترمینال و دو ساعت بعدش پیش مامانم تو بیمارستان بودم.هر وقت که به زندگی کردن تو یه شهر دیگه فکر می‌کنم، به این دو راهی که می‌رسم، می‌شینم و جلوتر نمی‌تونم برم. یه بخشی از من میگه باید بمونم تا حداقل تو بدترین شرایط ۲ ساعت دیگه پیششون باشم.تنها فایده این دوراهی این بوده که دیگه اینقدر از پدرم نمی‌پرسم چرا نیرودریایی با اون شرایط رو ول کرد و با زن و بچه برگشت پیش خانواده‌اش.
پ.ن: مامانم مشکل ریوی داره،
یه جریانی رو بگم پاشم برم پی بدبختیام
اقا نمیدونم چندنفر از اونایی که سال گذشته درباره خواستگار خفن پست گذاشتم هنوز هستن ولی یه چیز شنیدم پرام ریخت
گفته بودم بورسیه است
الان با خانمش(بله ازدواج کرد☺) رفتن سوئد،البته نمیدونم از شرایط بورسیه اش استفاده کرده یا نه ولی درهرحال☺
مامانم چیکار میکنه؟؟با خنده اینارومیگه و یهو وسطش میگه حالا به پ فکر کن(مامانم قصدش از گفتن اینا شوخیه و خودش یکی از مخالفین پروپا قرص ایناست)حالا حوصله داشتم درباره
 یکی از پسرهای فامیل، بعد از گرفتن فوق لیسانس شیمی از یه دانشگاه توپ ! پارسال کنکور تجربی داد و پزشکی بین الملل قبول شد . 
پسر خوب و سالمیه . و بسیار پیگیر و پر تلاش ! حالا یه مقدار سنش داره زیاد میشه و میخواد زوجه اختیار کنه ...
به بابام گفته که دنبال کیس مناسب میگردم و ... امروز صبح بابام داشت دوستای من رو پایین بالا میکرد ببینه کدومشون لیاقتش رو دارن مامانم نیت شوم بابا رو فهمید و گفت بیکاااریا ! پسره کار و باری نداره دانشجوعه خیلی هنر کنه از پس ش
دیشب پروانه بزرگا اومده بود تو اتاقم. منم میترسیدم بیرونش کردم خوابیدم از پنجره خم نمیرفت بیرون. منم بگه خوابیدم بعد عی سروصدا میکرد بیدار میشدم! یهو مامانم اومد پنجره رو ببنده منم بیدار شدم گفتم بهش. گفت بیا پیش ما بخواب. بعد بابام صداشو بچگونه کرد گفت پروانه ترس داره؟! مامانم هم صبح صداشو بچگونه کرد گفت پروانه بچمو اذیت کردخ. منم کلی خودمو لو کردم :))))
راستی ستاره صب گفت هروقت اومد پروانه به خودم بگو بیرونش کنم :***
خواهرم میگه بنیامین نچسب ترین آدمیادمیکه تو عمرم دیدم 
خب شاید در ظاهر اینجوری بنظر بیاد
ولی اون بنی رو وقتی شبیه یه بچه گربه ملوس و دوست داشتنی میشه‌ ندیده...
اون لحظه هایی که من براش ذوق می کنم ...
البته مهم اینه به چشم من زیباست و اتفاقا چسبنده
میگن آدم از کسی‌خوشش میاد که اخلاقش ترکیبی از اخلاق‌  خانواده شه 
بنی انگار مجموعه از رفتار های خانواده کوچک ما رو داره 
و جای‌ خالی مامانم رو برام پر کرد ک بعد از اون حالم خیلی بهتر شد ...
پ ن: بزرگتر
 
 
ی پسره خیلی خوشگل و خوش تیپ تو شبکه پویا دیدهمیگه مامانم من دلم میخاد با این ازدواج کنم
 
تلوزیون داشت ی کارتون نشون میداد من فقط صداشو میشنیدمیهو ی صدای بامزه اومد برگشتم نگاه کردم ی مار خیلی بزرگ بود با تهجب گفتم عه این مارهگفت اره ینی تو نمیفهمی تو ک بزرگی تو ک درس میخ نی ینی نمیفهمی این ماره منم میفهمم تو ک بزرگتری از منخودتو بیارتوی من تو جونم پوستم نامدمدندتدکدکلیپ های رقص میذاشتیم با هم میرقصیدیم ب ی کلیپی رسیدیم زن و شوهر باهم میر
جالبه از ۱۲ سالگی به بعد من همیشه عذاب وجدان داشتم.
همیشه سعی میکردم؛ کم مصرف کنم. درست مصرف کنم.
همیشه فکر میکردم ما پول نداریم.
و چون تمام خرج های خونه با مامانم بود و من میدیدم که هی پیر و شکسته تر میشه،
فکر میکردم تقصیر ماست.
با بابام وحشتناک اختلاف داشتن و همش مثل احمقا مامانم گریه میکرد. یا میدویید یا ناراحت بود.
هر دوشون همینطور بودن
هم مامان هم بابا.
خب من فرزند همون خونوادم. این توجیح نیست. 
تو چنین محیطی بزرگ شدم. تحت تربیت این ادما.
الب
بچه که بودم عاشق این فصل بودم ، آلو ها میرسیدن و مامانی برام لواشک میپخت ...کل روز کارم این بود که بیوفتم دنبال آفتاب و لواشک های عزیزمو ببرم زیر آفتاب که زودتر خشک بشن . هنوز رنگ قرمز و طعم ترش شون یادمه ...مامانم اما هیچوقت اهل این کارا نبود ، خیلی افاده ای و ناز نازو بود . همیشه میگفت وای من خسته میشم ، وای من جون ندارم ، اصلا به من چه و ... . من اما عاشق این بودم که پا به پای مامانی لواشک و رب آلو بپزم ، برم باغ میوه و گل گاوزبون بچینم و سیب و زردآلو
واقعا چطوری تونستم همچین احساساتی داشته باشم؟
جدا یکی بیاد و کمکم کنه این حسو نابود کنم
همین دقیقا میتونه نقطه ضعف یه دختر حساب بشه.. 
خیال پردازی.. 
:|
+راستی امروز تولد مامانم بود.. تولدت مبارک مامان مهربونم.. مامانم زیادی مهربونه و میبخشه! خیلی دوس داشتنیه! 
داره بارون میاد و دل آدم میخواد زار بزنه. 
حالا من هیچی.. تو چطور تونستی اینکارو بکنی؟ نامرد
می دونستم همش سوء تفاهماتِ ذهن مسخره ی منه. چقد مسخره واقعا! 
پستاشو که میخوندم پی بردم اونم چق
بالاخره دیشب رفتم مسجد.این چند روز سرما خورده بودم و توان راه رفتن نداشتم (خدا رو شکر الان حالم خیلی بهتره )
این چند وقت ، روز شماری میکردم تا ماه محرم بیاد
 
محله ما چند تا مسجد داره، ولی من فقط، دو تا از مسجدها میرم 
 
یکی از مسجدها سخنرانی های خوبی داره(بعد از نماز مغرب و عشا هست ) مسجد بعدی هم مداحی/روضه خوانی / خوبی.
 
 
بعد از یک سال وقتی وارد مسجد شدم (دومین مسجد)....ستایش رو دیدم بزرگ شده بود.
 
مادر بزرگ ستایش مسن تر و افسرده تر از قبل 
خانم
امروز اتفاق خاصی نیوفتاد که بخوام بنویسم فقط خیلی خسته ام حال هیچکاری ندارم مامانم عصبیه فشارش بالاس مامانم دپرس باشه رو منم تاثیر داره .منم دپرسم
خونه بهم ریختس ولی اصلاااا حال ندارم مرتب کنم :/ 
+بچه ها میگفتن تو گروه پسره گفته دخترا ریاصیشون ضعیفه! بعد امروز استاد اوردش پادتخته یه سوال راحت داد بهش ولی هی تحت فشارش گذاشت گف تا نری تو گروه از جامعه دخترا عذرخواهی  نکنی ولت نمیکنیم . من که اینستا و واتساپ همه رو جمع کردم بی خبر فقط داشتم نگاه
امروز اتفاق خاصی نیوفتاد که بخوام بنویسم فقط خیلی خسته ام حال هیچکاری ندارم مامانم عصبیه فشارش بالاس مامانم دپرس باشه رو منم تاثیر داره .منم دپرسم
خونه بهم ریختس ولی اصلاااا حال ندارم مرتب کنم :/ 
+بچه ها میگفتن تو گروه پسره گفته دخترا ریاصیشون ضعیفه! بعد امروز استاد اوردش پادتخته یه سوال راحت داد بهش ولی هی تحت فشارش گذاشت گف تا نری تو گروه از جامعه دخترا عذرخواهی  نکنی ولت نمیکنیم :))). من که اینستا و واتساپ همه رو جمع کردم بی خبر فقط داشتم نگ
سلام
من سامان هستم ، خیلی دوست داشتم ازدواج کنم ولی تا حالا که نشده، البته سه خواستگاری خواستم برم ولی نوبت به من نرسید که برم خونه دختره، یعنی نرفته اونا گفتن "نه"، همون بهانه درس دانشگاه، دو تا از دخترها رو خودم انتخاب کرده بودم که مامانم رفت برای صحبت ولی حتی فرصت ندادن من یک بار بیام و جواب شون نه بود، یکی از دخترها آشنا و یکی دیگه فامیل نسبتا نزدیک بود، یکی از این سه تا خواستگاری رو هم، مامانم انتخاب کرده بود که چون خانواده خوبی بودن منم گ
خب دیشب آقا پسر مامانشو از خواب بیدار میکنه که مامانی پاشو من دیگه دارم میام
مامانشو میارن بیمارستان و صبح ساعت 10:50 کوچولومون دنیا میاد
مامانم 8 صبح زنگ زد و گفتش که اومدن بیمارستان ولی پسره هنوز نیامده
هرچی گفتم مامانی ما راه بیفتیم گفت نه زوده :/
ساعت 9 بابام زنگ زد و مامانم گفت بیایید :/
دیگه تا بابام رفت ماشینو برد کارواش و من وسیله جمع کردم شد ی ربع 11
داشتیم از خونه میامدیم که مامانم زنگ زد پسرههههه اووووومد
دیگه با خوشحالی به سمت شهر خواهر
دخترم سرما خورده حسابی و این دو روز گذاشتمش خونه مامانم
با امروز میشه سه روز که صبح ها میبرم و اونجا میذارمش و بعد از کارم ناهار میخورم و شب میام خونه.
دیروز یعنی روز دوم مامانم بهم گفت بیا و دخترتو بذار پیش منو بهم پول بده براش ( مامانم پرستاری میکنه از بچه ها) نمی تونستم بگم نه که !!
بهش گفتم نمیتونم پولی ک از بچه ها میگیری رو بهت بدم گفت تو بهم دویست بده، باید جاهاز بخریم واسه آبجی و تو بیا دخترت رو بذار اینجا .نبرش مهدکودک.
گفتم باشه ولی بابا چ
امروز مامان بزرگ دست به کار شد ...
من داشتم از خستگی میترکیدم و هر لحظه دوست داشتم بزنم زیر گریه به خاطر کارایی که هیشکدوم باب میلم پیش نمیره ...و توهینایی که روز و شب بهم میشه و حقهایی که ازم گرفته میشه ‌..
گفت دخترم دخترای قدیم تو چرا دست به سیاه و سفید نمیزنی تو این خونه؟مامانت بیچاره چه گناهی کرده تو رو زایده ؟یا الله ظرفا رو بشور ...!
من بیچاره با بغض و نگاهی مث نگاه گربه شرک ...مامانو نگا کردم گفت نمیخواد مامان خودم میشورم ..ایشونم گفت بیخووو
نمیدونم میدونین یا نه ولی پدر مادر برگشتن و خب از اون ماجراهای اینکه: خونه شده آشغال دونی و اینا بگذریم میرسیم به دیروز ظهر
داشتم ps4 میزدم که مامانم جارو برقی رو روشن کرد، اول اینکه صدای رفیقم رو توی هدفون نمیشنیدم و دوم هم همه جای خونه تمیز بود الا زیر پای من، پاهامو جمع کردم و چهار زانو روی مبل نشستم، بدیش این بود که مامانم جلوم بود و صفحه تلوزیون رو خوب نمیدیدم
جارو رو خاموش کرد، یه نفس راحت کشیدم ولی انگار این پایانش نبود
مامان: بلند شو
ادا
خواستگارایی که باهاشون به حرف زدن رسیدم همه از اینکه می خوان یه زندگی معمولی داشته باشن می گفتن 
راستش با خودم فکر می کنم که زندگی معمولی چیه؟ 
و نمی دونم 
همیشه رویام این بود کسی پیدا شه که ناز منو بکشه 
ولی خوب تجربه بهم نشون داد که صرفا در صورتی که برای مرد ارزش داشته باشی نازتو می کشه 
یا باید خیلی ازش کوچیکتر باشی که تو رو بزرگ حساب نکنه 
و یا باید دختر حاجی و دختر پولدار باشی 
و یا باید راحت ازت جواب نگرفته باشه تا براش ارزش داشته باشه 
و
تو خونه پدری هر وقت صبحونه میخوردیم مامانم میگفت حالا ناهار چی درست کنم؟ منم  میگفتم خوب یه چیزی درست کن دیگه سوال پرسیدن نداره! بعدم پیشنهاد می دادم و زودم قبول میشد و مامانم یک آخیش جانانه می کشید!
فکر نمی کردم یه روزی که خودم زن خونه شدم کپی برابر اصل مامانم بشم. به خیال خودم برنامه میریختم و با برنامه دیگه نیازی نبود دغدغه چی پختن مطرح باشه. ولی خیلی وقتا نمیشه. فکر اینکه سالیان سال میخوام ناهار و شام درست کنم و بعد هر روزم از خودم بپرسم خو
سلام دوستان
من هیجده سالمه و امسال کنکور دادم. مشهد زندگی میکنم و دانشگاه های خوب مشهد هر رشته ای بخوام قبولم ...، از طرفی دانشگاهای خوب تهران، مثل علامه، شهید بهشتی، یا خوده دانشگاه تهران هم قبول میشم.
چون رتبه م خوب شده اکثریت میگن برو دانشگاه های تهران، اما مشکلاتی هست، من دختریم که به شدت به خانواده به خصوص مامانم وابسته م، همیشه تو خونه بودم رو سرم تو کتاب ها، خیلی اهل بیرون رفتن نبودم چون تعداد دوستانم هم خیلی نبست، نگرانی اولم اینه که خ
سلام خدمت کاربران خانواده برتر
من دختری دانشجو و حدود 22 ساله هستم، محل زندگیم یه روستا با فاصله ی خیلی کم از شهره (در حد چند دقیقه طول میکشه تا با ماشین به شهر برسی). همیشه کم و بیش تو خانواده مون تنش وجود داشته. پدرم همیشه وقتی از مادرم عصبی میشدن سرش داد میزدن و گاهی فحش میدادند و حرف های زشتی میزدن که مامانم دلش میشکست و من هم به خاطر مامانم خیلی ناراحت میشدم و گاهی گریه میکردم.
علاوه بر اینکه از جانب پدرم به خاطر این رفتارهاش با مامانم ناراح
سلام
من دختری 17 ساله ام، قراره مهر ماه برم دوازدهم و بعد هم کنکور، رشته م تجربیه، ساکن تهرانیم ، مشکلم پدر سختگیر و مادر دهن لقمه، من پوست صورتم خشکه، پیش اومده چند بار ماسک میوه گذاشتم، البته قبلش از مادرم اجازه گرفتم ولی پدرم پای تلفن از مامان پرسیده من دارم چکار میکنم مامان بی تدبیر و بی سیاستم گفته مشغول ماسکه، با اینکه میدونه پدرم قشقرق بپا میکنه.
چند بارم بابام دیده ماسک میذارم داد و بیداد کرده، من امسال با مامانم رفتم کرم ضد آفتاب خری
سوم ابتدایی که بودم مامانم یه دوچرخه دست دوم سبز رنگ برام خرید چون قدم کوتاه بود تا پنجم ابتدایی برام بزرگ بود 
تازه ترمزاشم کارنمیکرد واسه همین همیشه پاهام زخم وزیلی بود
ولی رفیق بود برام تاچندسال وجب به وجب کوچه ها و خیابونارو باهم میرفتیم 
دوم راهنمایی که شدم اوراق شده بود فرمونش کج شده بود چرخاش تاب برداشته بودن
ولی میشد دستی بهش بکشی واستفاده کنی 
رفت ته انباری ...

ادامه مطلب
قراره امروز عصر بریم خونه دوستم و بعد از حدود چهار ماه ببینمشون.میخواستم به مامانم نگم اصلا.حدس میزدم ناراحت بشه.بهش حق میدم البته و اینکه توقع داشته باشه این روزها که حالش خوب نیست بیشتر کنارش باشیم.الان ولی زنگ زدم و تلفنی بهش گفتم و راحت شدم.
مادری هستم که دیشب خونه مامانم به بچه ای که هنوز داره آنتی بیوتیک مصرف میکنه بخاطر گلوش، ماهی سوخاری +سیب زمینی سرخ کرده+ سس قرمز دادم.امروز صبح هم شیر کاکائو درست کردم، خودم خوردم به اونم دادم! نمیدون
دیروز خودمو له کردم بس ک سریال دیدم 
قصد داشتم بیشتر از اینا ببینم ک بابام زنگ زد لباس بپوش بریم پارک مامانم شولی پخته بود 
رفتیم. اسکوتر و لاک پشت دخترک رو هم برداشتم ولی دریغ از نیم نگاهی که بهشون بندازه
شوهر هم رفته بود با دوستاش بیرون و وقت برگشتن از پارک اومد دنبالمون و اومدیم خونه،مامانم بهش گفته بود چه عجب بالاخره اومدی و اونم بهش برخورده بود بهم گفت مامانت بهم تیکه انداخت .گفتم حق داره دیگه یه جمعه رو من و تو بیکاریم می تونستیم بریم بی
ظهر مامانم میخواست ترکیب ماست و اسفناج رو به خوردم بده
منم به فکر چاره ای اندیشیدم
گفتم مامان میدونی که اسفناج آهن داره؟و وقتی با ماست مخلوط بشه آهن خودش که هیچ کلسیم ماست رو هم از بین میبره؟
مامانم هم قانع شد
پ.ن:تازه برای بیشتر کردن پیاز داغش گفتم مامان به حدی خنثی کننده هستند که میشه باشون مین های هشت سال دفاع مقدس رو هم خنثی کرد.
گوشیم که خراب بود با گوشی مادرم میومدم اینجا..بعدش حواسمو جمع میکردم حتما ببندم صفحه رو..
خب ادرس ابنجا رو کسی نداره و کلا خبر نداره کسی از این وبلاگ نویسی و...
تا یه روز داشتیم توی حیاط گردو مغز میکردیم ،مامانم گفت اونا چی بود نوشته بودی تو صفحت خیلی ضایع بود  که تو بودی!!!
با حالت پوکر خاک بر سرم پرسیدم کدووووم؟؟؟
گفت همون که نوشتی مامانم نفرین کرد گوشیم خراب شد و اون که نوشتی نوه ها وسایلمو خراب میکنن :|
یعنی خیلی شیک و مجلسی کل اون صفحه ی اول وب
چند ماه پیش
داشتیم با مامانم و خواهرام چندتا عکس می دیدیم 
که یهو یه عکس درباره کره دیدیم (یادم نمیاد )
و مامانم شروع کرد به عیب و ایراد گرفتن از کره =\
من نمیتونستم تحمل کنم 
و گفتم: مامان درباره کره ایا درست حرف بزن (دختر بد )
بعد خواهرم گفت : مامان مگه نمی دونی شوهرش کره ایه -_-
اونجا بود که خودم را جررررررررررررر دادم 
پایان =\
ببخشید بلد نیستم خاطره تعریف کنم
نظر فراموش نشه ^3^
 
به نام حضرت حق...
تاحالا یه  بستنی ازاین لیتری ها رو تنهایی خوردین؟؟؟
امروز پیش خودم گفتم برم یه کاری کنم مثلا خودم رو تو دل مامان بابا جا کنم...
رفتم یه بستنی لیتری کاکائویی خریدم وآوردم خونه...
بلند گفتم هرکسی بستنی میخواد بیاد جلو...
مامانم گفت من که کاکائویی دوست ندارم...
بابامم گفت من تازه میوه خوردم نمیخوام...
مامانم
بابام
من
منم که دیدم از بستنی نمی تونم بگذرم وهیچکس هم نمی خورد خودم نشستم وتا جان داشتم خوردم...
الان هم نام برده ازگردن تا پای
سلام به همه.
دیروز:
صبح پاشدم دیدم گوشیم روشن نمیشه حتى توى شارژ،رفتم یه اپل استور،گفتم باتریشو عوض کنه و گفت یه ساعت بعد برم گوشى رو بگیرم،بعدش رفتم گفت آى سیش مشکل داره که هزینه ى تعویضش میشه ٣٠٠ هزار تومن که مامان گفت لازم نیست و بعد با باترى قبلیش اومدم بیرون.توى خونه،ارسلان (نامزد مامانم) گفتش که یکشنبه برام به گوشى سامسونگ میگیره ولى فعلا یعنى بعدش اپل.آره دیگه،الانم دارم با گوشى خودش مى نویسم.
امروز:
صبح که بیدار شدیم،مامان برام از آرا
سر سفره داشتن درمورد سیبیل گذاشتن و سبیل زدن و اینا حرف میزدن که بعضی مردا میاد به بعضیا نه و چقدر تغییر میکنن وقتی بعد یه مدت سبیلشونو میزنن.انقدر حرف زدن درمورد این موضوع منم یهو دلم خواست سبیل بزارم:/.بهم میاد ینی؟؟؟!

امشبم فهمیدم من یه وقتایی چقدر گرسنه میشم:/ سه تا بشقاب غدا خوردم.حالا دیگه اخراش بود مردا بلند شده بودن مامانا داشتن راجب بزرگ کردن بچه هاشون حرف میزدن و من همونجا بود که فهمیدم چقدر کودکی دردناکی داشتم و از اینکه الان زندم ک
نزدیک به ۶ ماه میشه سرگیجه دارم، بخاطر کمخونی، از وقتی تصمیم گرفتم مواد غذایی مقوی تری بخورم بهبود حالم میبینم
اوایل هم مدت طولانی تری سرم گیج میرفت هم نغذاذ دفعاتش در روز بیشتر تکرار میشد، الان در ماه به جای مثلا ۱۲۰ بار، ممکنه ۱۰ بار پیش بیاد اون وقتا هر بار ممکن بود ۵ دقیقه هم بشه حالا شاید یک دقیقه فقط
خوشحالم حالم بهتره
اقلا میتونم کارای روزمره ی خودمو تا حدی انجام بدم و به کارای حیاط پشتی هم برسم
کاری که کردم این بود که مخلوط شیر محلی+شی
مامان تو یه مغازه‌ای یه رنده‌ی خیلی بزرگ دیدن که تو دو سه ضرب یه کلم رو رنده کرده. خیلی خوششون اومده و برگشتن پرسیدن این رنده رو از کجا خریدین؟ اوشون هم فرموده "قشم"! اومدن خونه و با حسرت ازش تعریف کردن. گفتم تو این دوره زمونه کار نشد نداره. هر جای دنیا هم که باشه میشه سفارش داد براتون بیارن. با این تفکر رفتم پیش گوگل جان گفتم بیا بگو مامانم چی دیده که بعد ببینم میشه خرید یا نه. اول سرچ کردم "رنده‌ی بزرگ" همین رنده‌های معمولی اومد. بعد نوشتم "رند
دیشب خواب دیدم کامی اومده به حساب ما یه جای هتل مانندی مثل خوابگاه مون بود.
چون بجز خونواده ما و کامی همه دختر بودن.
بعد حالا شب شده بود کامی بغل من خوابیده بود رو زمین.
انگار من دوسشداشتم تو همون حال بغلشکردم و اینا. اون نتونست زیادمقاومت کنه و منم بغل کرد اون البته اینجا نشسته بودیم.
حالا نمیدونم چرا مامانم فکر میکرد ما حالت نامزد هستیم.
بعد که در حالت خواببده بودم هم کامی رو بغل کردم خوابیدم.به جای ببعی.
من همیشه ببعی رو بغل میکنم میخوابم!
حا
هروقت یک سال از ازدواج دونفر با همدیگه میگذشت مامانم میگفت خدارو شکر زندگیشون رو قلتک افتاده. یعنی بنظر مامانم و خیلی آدمای دیگه، آدما یک سال اول زندگی مشترکشون رو طبیعیه که با تنش سپری کنن و اگر بتونن اون مرحله رو پشت سر بذارن به یه ثبات نسبی میرسن و احتمال تغییر یا جهش ناگهانی در یکی از طرفین خیلی کمتر میشه. از این تغییرا که یهو یکیشون میگه احساس میکنم دیگه دوستت ندارم یا بدتر از اون، اینکه میگن من خیلی دوستت دارما ولی نمیتونم تحملت کنم و ک
هروقت یک سال از ازدواج دونفر با همدیگه میگذشت مامانم میگفت خدارو شکر زندگیشون رو قلتک افتاده. یعنی بنظر مامانم و خیلی آدمای دیگه، آدما یک سال اول زندگی مشترکشون رو طبیعیه که با تنش سپری کنن و اگر بتونن اون مرحله رو پشت سر بذارن به یه ثبات نسبی میرسن و احتمال تغییر یا جهش ناگهانی در یکی از طرفین خیلی کمتر میشه. از این تغییرا که یهو یکیشون میگه احساس میکنم دیگه دوستت ندارم یا بدتر از اون، اینکه میگن من خیلی دوستت دارما ولی نمیتونم تحملت کنم و ک
کلی چیز میز بود واسه نوشتن که از ذهنم پریدن یا  فازم که عوض شد اونام شست و برد .
 راستی با افسونم دوباره رابطه برقرار شد ولی مثل قبل نیستیم ولی همه چی خوبه بنظرم حد اقل شد همونجوری که باید میشد . پ ن: دوباره شدیم مثل  همون سابق ولی حداقل برا خودم مشخص کردم که چی به چیه البته امیدوارم 
 ۱- بوفه بودیم که دختر تپل اومد و ساندویچ اونو هم رو بقیه خریدا حساب کردم  اونم حس کرد باید کاری کنه خواست نوشابه و اینا بگیره که من گفتم نمی خورم ، افسون واسه اینکه
امروز دندون پزشکی بودم و جناب دکتر بعد نیم ساعت وزوزوز و....جیییز جیییز . و خش خش
بالاخره یکی از دندون هام رو عصب کشی کرد!!
 
بعدش کلی تاکید که( بچه جون!!!):///
نه آخه بچه جون؟؟بی تربیت تو ریش های من رو نمیبینی؟؟بچه؟؟نه ناموسا بچه؟؟ استغفرالله آدم یاد جواب های دندان شکن و 100در 100 بی ادبانه ی دوران دبیرستان میفته هااااا!!!
 
خلاصه گفت تا دو ساعت به باد هم اجازه نمیدی دندونت رو لمس کنه تا 24ساعت هم باهاش غذا نمیخوری!!
 
حالا نکته ی بامزه ماجرا کجاست؟
بعد د
توی تمام عمرم هیچ وقت خاله ام را به این
اندازه خوش حال ندیده بودم. تمام مدت وسط مجلس ایستاده بود و می خندید و
توی مراسم عقد خودش با خوش حالی می رقصید. تا همین چند ماه پیش تا قبل از
اینکه این آقای داماد سر و کله اش توی زندگی خاله ما پیدا بشود خاله ام
همیشه به شدت افسرده بود. به سختی می شد کاری کرد که علاقه ای به هیچ چیزی
نشان بدهد. از وقتی آقای داماد آماده شده تمام و کمال هدف زندگی خاله جان و
خاله جان همیشه می خندد و ذوق می کند. وقتی به تغییرات یکه
برای چندمین بار با بابام بحث کردم
چقدر بد واحمقانس که تفکرت باخانوادت فرق داشته باشه
بابای من از اون مردایه که همه کارارو برای مردا صحیح برای زنا بد میدونه
مثلا پسرخالم میگفت فلانی وفلانی عکسای خودشونو تو وضع نامناسب گذاشتن تو اینستاگرام پیجشونم قفل نیست دخترای بدوخرابین :/
منم گفتم خب اون اولا بتو ربطی نداره دوما اگ میگی اشتباهه چرا تو میبینی حالا این وسط بابام میگ اشکال نداره ماببینیم ولی اشکال داره اون بذاره
مرد فرق داره واین حرفا...
سرا
دختر عموی 4 ساله م دور ستونی که درست وسط خونه ی پدربزرگم هست میچرخه
میچرخه
میچرخه
میچرخه
 
مادربزرگم بهش میگه نچرخ حالت بد میشه ها
می ایسته
با حالت پرخاشگری به مادربزرگم میگه :
مگه نگفتم هر وقت دلم واسه مامانم تنگ بشه انقدر میچرخم دور این تا غش کنم ؟
خب مامانم رفته پیش خدا و فکر نمیکنم دیگه برگرده
 
 
 
من ... هزار بار میمیرم و زنده میشم
هزار بار تو دلم میشکنم واسه دل تنهای این بچه
و هزار بار به خودم فحش میدم بابت کارهایی که کردم و مامانمو رنجوندم
_ بالاخره درس خوندنم از امروز با دو صفحه خوندن شروع شد،هرکار کنم از درسم نمیتونم بگذرم ، هرچند تموم نشده باید فصل اختلالات اضطرابی امشب تموم بشه...
_ مامانم داره به پسر دایی یک و نیم سالم یاد میده منو بزنه ،اونم منو مث بز نگاه میکنه میگه ((بو))  و دستشو بالا برده .....و الان بالاخره اومد و زد و همچنان داره میزنه ... وقتی براش ادا در میارم مامانم بهم میگه اینطوری نکن بچه یاد میگیره
_ مامانم با دیدن این بچه فقط این جمله رو میگه ((چه آیَم اولده))...
_دو شبه ب
فائزه(+) رو تصور کنید، توی آشپزخونه، درحالی که سعی می‌کنه صداش رو تغییر بده. من(_) نشستم این‌ور هال، و مامان روبروم نشسته.+سولویگ، زود باش، این دستور مامانته!
_یعنی الان تو مامانمی؟
+نه، فائزه مامانته!
_اگه تو نه فائزه‌ای نه مامانم، پس کی هستی؟
+من مامانتم. 
_یعنی فائزه‌ای؟
+نه‌فائزه نیستم، مامانتم. فائزه مامانت نیست. 
_(به مامان اشاره می‌کنم) پس این کسی که اینجا نشسته کیه؟
+منم!
فقط داشتم می‌خندیدم این‌قدر همه‌چی رو پیچوند به‌هم!
پ. ن. اون رو
مامان اینبار همراهمون اومد همه فکر میکنن میاد کمک من ولی میاد دندوناشو پیش همکار عیال ایمپلنت کنه که ما همه سکرت نگهش داشتیم ...
خلاصه یک هفته ای که اینجا بود چندتا غذای مورد علاقه شو براش پختم و یکبار فست فود فوق العاده سر کوچه مون همون پیتزا همیشگی رو بلعیدیم ...
طفلی اینجام هی پا میشد کمک من کنه منم دعواش میکردم که بهتره یکم استراحت کنه از بس بیش فعال مامانم !
مامان خانوم باوقار و زیبایی هست با چشمان عسلی...یک هنرمند واقعی از آشپزی و کیک و مربا
سلام وقت بخیر دوستان
من دختری هستم ما بین ۲۲ تا ۲۶ که چند وقت پیش درگیر یه رابطه بودم و علاقه هم داشتیم اما بخاطر یه مسائلی پدرم رضایت نداد و خواستگار رو رد کرد. اون موقع که من تو فکر این آقا بودم همسایه ما از مامانم منو برای آشناشون سراغ گرفت که بعد از آشنایی بیان خواستگاری و من گفتم نمیخواد .
مادرم میگفت موقعیت خوبی داره، خانواده خوبین و دنبال دختر خوب میگردن و این حرف ها. مادرم به حرف من گفتن نه یکی دیگه دخترم رو میخواد بذار بیان ببینیم چی می
اوایل هفته::
مامانم:یاسمن! چهارشنبه آیین نامه داری!بشین بخون!
من:(شبش زنگ زدم یگان بش گفتم آیین نامه شو بده ببینیم چگونه کتابیست!)
من:(صبحش مجدداً زنگیدم به یگان و کاشف به عمل اومد که دیشب یادش رفته بوده کتابو بم بده! یکی از یکی داغان تریم!)
سه شنبه::
مامانم: فردا آیین نامه س!خوندی؟!
من:(کف دستمو کوبوندم به پیشونیم!) راسی یگان کتابو نیاورد مامان؟!؟ن؟!؟ بیخی هفته بعد امتحان میدم! الان آبروم میره!
بابام:نه همین فردا برو آشنا شی که ازین به بعد بشینی بخو
خیلی زود گذشت وبم یه ساله شده البته توی تیر یه ساله شده خودمم یادم نبود
هیچ کس نیست باهاش حرف بزنم ، همینجوری مینویسم ارزش خوندن نداره ، سرو تهم نداره فقط می خوام هرچی میاد تو مخم رو خالی کنم.
اونقدر دلم گرفته و پربغضم که دارم خفه میشم یه سیل اشک پشت چشام جمع شده یهو می خوان سر ریز بشن ولی جلوشو میگیرم ، اگه الان جام خوب بود های های گریه میکردم ، از این حال بد هارو خیلی وقتا تجربه میکنم ،راستش خجالتم نمیکشم و  با این سنم میشینم قلپ قلپ اشک میریز
من بشدت دلم برا خونه بچگیا و اون همه علاقهم به مطالعه تنگ شده.
خونه مون که دو طبقه بود و من یه کارتن کتاب روی پله ها داشتم و همه شون رو ۱۰۰ بار خونده بودم و حفظ بودم.
افتاب میتابید تابستون و من یکی از اویزه های لوستر رو برداشته بودم و گرفته بودمش تو نور. نور اون تو تجزیه شده بود و من رنگین کمان دبده بودم و ذوق کرده بودم و به مامانم نشون داده بودم. مامانم الهی فداش بشم اومده بود پایه باهام 
نگاه میکرد. علاقه من به فیزیک از همون جا شروع شد.
 
علوم پای
سلام به همگی
دختر خاله ی من از مادر بزرگم و مادرم فشار خون به ارث برده. یک بازه ی زمانی ای رو یادمه که دختر خالم همش غش می کرد و یک جا یک دفعه پس می افتاد. من راستش با دختر خالم بزرگ شدم چون مامانم و خالم هر روز پیش هم بودن. دختر خالم خیلی اهل مسخره بازی در آوردن بود. یک بار یادمه که خونه مادر بزرگم، طبقه بالا خونشون بودیم که یک دفعه دختر خالم افتاد روی زمین. منم سریع داد زدم تا از پایین مامانم و خالم بیان بالا. مامانمو خالم داشتن داد می زدن: چی شده چ
این وبلاگمه و بجز اینجا جایی رو ندارم حرفای دلمو بزنم
پس مجبورم یه جور خودمو خالی کنم
پست قبلی گفتم برام مهم نیست حقیقتا ته دلم یکم مهمه،مهمه بدونم کی اینارو میگه!
مامانم حدسش روی یکی از اقوامشه
این قومشون من تا به امروز فکر میکردم یک درصدم من توی زندگیشون اهمیتی ندارم
چند تا دختر داره
فقط یکشون دانشجوی دکتری یه رشته هست که اصولا اینده شغلی انچنانیم نداره:) و کلن هم همه دختراش دانشگاه دولتی نبودن
بقیه توی کارای زیبایین
ولی درعوض هم خودشون هم
عصر داشتم کامنت هارو میخوندم بابام گف میایی بریم بیرون؟گفتم نه:) بعد مامانمم قبلش گفته بود انگار مامانم گفته بود نه! بعد بابام اماده شد ک خودش بره بیرون یه چرخی بزنه تا صدای در اومد مامانم اومد بیرون گف رفت؟ اینو اینقدر بلند گفت که از ترس گوشیم خورد رو میز!(میدونید که ترسوام) گفتم آره چطور؟ گف تو چرا نرفتی؟ گفتم وا خب نمیخواستم برم بیرون  ! گف ینی چی زنگ بزن بگو صبر کن نمبشه که همش تو خونه بشینی و گف اصلا من میخوام برم دکتر توام باید بپوشی با من
۹ روز با زید رفتیم مسافرت که البته یه جاهاییش رو استرس داشتم چون از مامانم قایم کرده بودم و گفته بودم ۳ روز مسافرتم :)))
و یه روزش رو از سر کار پیچوندم
بسیار پر انرژی برگشتم سر خونه و زندگیم و برو که بریم ببینم میخوای چیکار کنی.
+ سخیف و سطحی شدم. فعلا فلسفه نداریم. ریاضی نداریم. علوم اجتماعی داریم و ورزش.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها