نتایج جستجو برای عبارت :

یازده پاشدم تند تند صبحونه خوردم

یازده پاشدم تند تند صبحونه خوردم و مرغ هارو خورد کردم و گذاشتم یخچال
تا مزه دار بشه. بعد هم #سو و بالاخره با تلاش بسیار پاستاآلفردو (همینقدر
باکلاس) درست کردم. بد نبود ولی به زحمتش نمی ارزید دیگه درستش نمیکنم!
بابا رفت آمل و ما باهاش نرفتیم!
در
پی حوصله سر رفتن غروب جمعه!! کیک خیس هم درست کردم. حالا چیشد؟ تو دستورش
شکر رو فراموش کرده بود منم وقتی مایع کیک رو ریختم تو قالب، یه کوچولو از
همزن مایع رو تست کردم و ...
زود تند سریع شکر رو اضافه کردم و
ه
پاشدم برای خودم تخم مرغ با پنیر گودا درست کردم خوردم! داشتم از خونه میزدم بیرون مامان خانم دیدم دارم برای توی راه بابا خان کوکتل درست می‌کرد بهم گفت از #بابا_خان پول بگیر داشته باشیم؟  بعدش گفتم خودت بگیر! نمیدونم چرا مامان خانم پول میخواد توی این موراد اول به من میگه به بابا خان بگو
اومدیم صبحونه سلف سرویس رحم نمیکنم ولی تابستون پارسال هتل تهران ۷ مدل صبحونه بود و یه چیز آبادی بود!؟ این ۳-۴ مدل بیشتر نیست!؟!؟ توی خونمون اصلا صبحونه نمی‌خورم ولی اینجا شدیدا علاقه مند به صبحونه شدم به عنوان وعده اصلی غذایی
توی این دو سال و شش هفت ماه با بچه ها میرفتیم برانچ گاهی
ولی توی یه سال و نیم اخیر کلی برانچ خوردم :))))
بازم میریم برانچ :)
(خدا لعنت کنه اون هفت هشت تا باعث و بانی رو که باعث شدن و میشن محتویات وبلاگم رو تند تند دیلیت کنم) 
قبلنا براتون گفتم برانچ چیه. لابد میدونین جتی اگه نگم
وعده غذایی بین صبحونه و ناهار رو میگن برانچ
کلا برانچ خوردن رو دوست دارم
وقتی صبحونه یا برانچ میریم بیرون یعنی همه چی آرومه من چقدر خوشحالم و خوشبحالمه :)
سلام صبحتون بخیر
دیروز کلاس زبان در مورد امتحان صحبت کرد و من راستش واسه بقیه درسا خیلی استرس گرفتم
و بعد تا ساعت دو پری خانوم اومد و منم روزم و با سوسیس باز کردم نگم جه سوسیس سوخته ای زدم و با نوشابه بزور دادم بره تو خندق بلا
بعدم کلاس اندیشمندان مسخره بازی دراورد و واسم بازنشد ن با گوشی و ن لپ تاب!
و ساعت چهار بعد دردهای بسیار خوابیدم نه پاشدم و میل ب هیچی نداشتم یه چایی خوردم و سرگوشی بودم و بابا ازسرکار کباب تابه ای خوردیم یه دبه ی گنده دوغ م
و دیشب شلوغ بود 
و با دو همراه ِ دو نفر، شدید دعوام شد 
و بعد دو همراهِ دیگه ی هردو، ازم تشکر کردن و بعد خود اون دو نفر اومدن هم عذرخواهی و هم تشکر (نفر اول یک خانم بود و نفر دوم یک آقا) که منم از اون آقا بابت لحن بدم عذرخواهی کردم اما دلیل ته دلم این بود که اون آقا آشنای یکی از دوستان بود و اون آقا هم لحظه ای آروم شد که فهمید من دوست پگاه خانمم! خخخخ 
دیشب نخوابیدم 
نخوابیدم! 
ساعت سه صبح به آبدارخونه مون رسیدم و چای خوردم و از تو یک قابلمه!! یک تکه
ساعت ۸:۳۰ بیدار شدم، صبحونه خوردم و درس خوندم
شلغم هم خوردم.
از دیروز قرار گذاشته بودیم با میم، که امروز ناهار بریم بیرون. رفتیم یه کافه‌ای که بعدا من یادم اومد قبلا رفته بودم. وقتی «ناهار» خوردیم که شب شده بود. کلی حرف زدیم راجع به الف و زرافه و ماه و اینا.
عکس گرفتیم. بعدش رفتیم نون خامه‌ای خریدم و الان توو خوردنش موندم واقعا. میوه هم خریدیم و برگشتیم.
حالا منتظرم چایی حاضر بشه بخورم، بعدش دوباره برم درس بخونم.
 
گفتم صبح ها سخت ترین کار جهان بیدار شدنه...دلیلش رو پیدا نمیکنم.
وسط کلی حرف گفتم و رد شدم. فردا صبحش حوالی ساعت 7 صبح پتوم رو از روی سرم کنار زد یه لقمه بربری داغ پر از شکلات صبحونه داد خوردم؛ لقمه لقمه بهم صبحانه میداد و من بی اینکه از روی تختم بلند بشم و صورت شسته باشم یا حتی چشمام رو باز کرده باشم میجویدم و لقمه بعد...گفت فاطمه ی همه ی دیشب فکر کردم یه دلیل خوب واست پیدا کنم؛ تا من و بربری و شکلات صبحونه و ملافه و بالشت خنک تو دنیا هست مگه میشه دل
دیشب با زور قرصای مسکن و خواب اور و سیتریزین تونستم بخوابم.....
یعنی اونقدر پلکمو سنگین کرده بودن که پلکهای خیسم دیگه نمیتونست باز بمونه....راااحت خوابیدم.....ولی تو خواب همش خواب میدیدم که دندونپزشکم بیمارستان بستری شده زبونم لال و من میخوام برم عیادتش ولی هی وسط راه الکی یه چیزایی پیش میومد که باعث شد تا اخر خوابم من به بیمارستان نرسم و نفهمیدم بیچاره چش شده که دارم میرم عیادتش.....دیگه با الارم گوشیم از خوب پریدم.....
دقیقااا یکساعت تو رخت خواب ب
امروز بر خلاف هر روز صبح صبحونه نخوردم با خودم گفتم حالا یه چیزی می خورم دیگه ..
ساعت 10 این اینا بود که یکم انگور خوردم .
ساعت 11 دیدم یه کم حال ندارم گفتم شاید به خاطر گرسنگی باشه می خواستم از این شکلات ژله ایا بخورم بعد گفتم ولش کن الکی قند مصنوعی به خورد خودت نده چیزی نمونده تا ناهار ..
سرکار بودم و شلوووغ ..
یه خانمه وسط صحبت جدی من یهو گفت صداتم قشنگه .. من :||||||  
اگه منو تو اون لحظه می دید هییچ وقت همچین حرفی نمی زدا تازه از ترس سکته هم می کرد :)
ال
سرما خوردم و حالم خوب نیست.
بی جون افتادم گوشه مبل و کانال اون ور آبی می بینم.
یه برنامه یه لیست از سریال های ترکی رو تهیه کرده که
پایان خوششون تو ذهن ها ماندگار شده.
همه می خندن،
همه به آرامش رسیدن،
همگی دور میز صبحونه یا شام نشستن و هیچ دغدغه ای ندارن.
به این فکر می کردم کاش...
پایان سریال ما هم برسه دیگه!
نه؟
طبق معمول با آلارم ساعت 6 پاشدم صبونه خوردم و لباس پوشیدم رفتم پایین دیدم شتتتتتتت
برفو نیگاااااااااااااااااااااا
رفتم دانشگاه دیدم بعله بچه ها اونجان
از اونجایی که حس درس خوندن نبود با اون برف بعد از تموم شدن برف های پردیس جم و جور کردیم رفتیم پارک پردیسان D:
نگم براتون که چقد خوش گذشت و جای همتون خالی = )
صرفا جهت ثبت شدن حس خوب = )
این برنامه نویس های شرکت برای خودشون خوراکی میاریند نمیدونم صبحونه میخورند خونه میایند اینجا صبحونه بازم میخوردند بعدش من اگه به خودم باشه هیچی نمیخورم این مسئول خدمات برای من ساعت نه یه چای میاره وگرنه هیچی میل ندارم به خوردن
میلی به زندگی ندارم، از خودکشی و مرگ می‌ترسم فلذا به خواب پناه میارم. از صبح تا حالا که ساعت ۳ بعدازظهر هست خوابم. فقط پاشدم صبونه و نهار خوردم و باز خواب. حالم بده و میلی برای ادامه ندارم. همه‌ش هم بخاطر رفتارهای اخیر میم هست. سرد و بی‌حوصله شده. خوابم میاد. باید برم به علم مردگان .
عصر بخیر 
گاهی تا سه صبح بیدار و به اجبار ساعت هفت برپا!گاهی هم اینقدر نخوابیدم تا اینکه یهویی خوابم برد و وقتی پاشدم باید عصرونه میخوردم بجای صبحونه،زندگی همینطوریه دیگه نباید سخت گرفت یه روز چشا پر پف و خستگیه یه روز نیست.ریلیشن شیپ،دیت،کار،هنرستان،آزمون مرداد.
● مردی که به‌تازگی مُرده بود، پشت دری بزرگ منتظر بود تا در جهنم ثبت‌نام کند؛ دقایق بسیاری منتظر ماند و بعد ساعت‌ها و روزها و ماه‌ها و سال‌ها به‌همین منوال گذشت، سرانجام از کسی در آن حو
عاقا صب کله سحر خروس نخونده پاشدم رفتم مدرسه
همونکارایی که تو پست قبل گفتم همراه با سوتی اول رو انجام دادم و خبر رسید رفیق در نقطه ای دیگر از شهر منتظر است
قرار بود از مدرسه کارم که تموم شد راه بیافتم برم سوی مقصد دوم در جنوب یخورده غربی تهرانتوجه کنید که راه خاصی نبود اگر این رفیق خبرش نمیرسید :|
هیچی دیگه ساعت 12 عنر عنر از غرب رفتیم شمال شرقی -_-
تا ساعت 2 کلی حرف زدیمو برنامه ریختیم و ... 2 و نیم از هم جدا شدیم که من زود به کارم برسم و دیرم نشه
دوبا
دیروز که شیفتای این هفته رو گذاشته بودن نزدیک بود بال در بیارم. همه ی روزا شیفتام ساعتاش کم شده بود و صبح بود مثلا امروز شیفت 5 ساعته صبح داشتم :) ولی صبح که دوباره اومدم محض احتیاط چک کنم دیدم دیگه شیفتا رو بار نمی کنه.برای بقیه هم باز نمی کرد و وقتی سوال کردم متوجه شدم عصرم و همون ساعت قبل :|شیفت صبح برای همه خیلی قرب داره مخصوصا من که دیگه کله سحر بیدارم و هرکار می کنم خوابم نمی بره.
 
صبح قبل از اینکه متوجه بشم عصرم داشتم صبحونه می خوردم و آرام
نوشتهٔ کلمنت گرینبرگ، ترجمهٔ فرشید آذرنگ
خب اول صبح زود بیدار شدم صبحونه خوردم بعد خوابم برد دوازده بیدار شدم :/ سعی میکنم به خودم سخت نگیرم اما از اول عید دلم میخواد سحر خیز بشم. یعنی امیدوارم بتونم. در مورد مقاله هم راستش چیزی نمیدونم. امیدوارم بفهممش. بریم بخونیم ببینیم چیه. 
دوشنبه 25 آذر
امروز اتاق عمل پوست رفتم یه خانومی کل گوشت رون سمت راستشو از دست داده بود وضع عجیبی بود عمل دو ساعته گرافت پوستی براش انجام دادن بعدش یه معتاد آوردن که جفت پاهاش از جلو سوخته بود بوی به شدت بدی میداد حالم بد شد بردن منو آشپزخونه و کمی چایی قند بهم دادن تا خوب شدم و پیش یکی از معروف ترین جراحان ایران صبحونه خوردم. فردا باید پنج نفری کنفرانس سوختگی بین الملی بریم و کلی حوصلمون سر بره. نهار کوکو سبزی، شام هم عدسی.
خدایا به دادم برس و ادم خیلی خوبی سرراهم بذار.. اونجوری که دلم میخواد و خوشبخت میشمما حتی باید سر رعایت نکات و بهداشت توی ایام کرونایی هم جر و بحث کنیم. چیزی که اینهمه گوشزد میکنن.
 
ساعت ۱۷:۰۷ نوشت:
خوابیدم و بعدش پاشدم ناهارمو خوردم و لباسامو که بیرون بودند و گذاشته بودم هوا بخورن اوردم توی خونه و هم اکنون مشغول ضدعفونی میوه های خریداری شده ام
#روزهای_کرونایی
ادامه مطلب
گفته بودم گلوم درد میکرد، خب؟ از آلودگی بود. دیروز بیرون نرفتم خوب شد. شیر و مایعات و شلغم هم خوردم البته! :)
بعد اینکه امروز تعطیل شد امتحان ندادم :)) دیشب رو به یمن تعطیل شدن امروز جشن گرفتم و دو تا فیلم دیدم! 
امروزم صبح پاشدم اومدم اینجا درس خوندیم و گزارش کارمو کامل کردم... و زمان که چقدر سریع گذشته تا الان!
همین دیگه
الان زرافه خوابه. منتظرم پاشه منو ببره، یا خودم برم اگه خیلی دیر نشده باشه.
امروز امتحان داشتم.ساعت ۸صبح.تا ۵صبحش نتونسته بودم بخوابم و نمیدونم اصلا گوشیم زنگ خورد یا نه.خوابیدم‌
و میم هم اتاقیم که هم کلاسیمم هست طبق معمول همیشه تا من بیدارش نکنم بیدار نمیشه.ساعت ۸:۱۱دقیقه با زنگ دوستم از خواب پاشدم دو دقیقه ای اماده شدم اما از شانس ما نه اسنپ و تپسی بود و نه آژانس.انقدر شوک بودم که نمیدونستم چیکار کنم.به زور یه ماشین پیدا شد و ما ۸:۳۲رسیدیم دانشکدهو خداروشکر بچه ها با آموزش هماهنگ کرده بودن و مشکلی نبود اما بهمون و
دیشب ساعت ۹ دخترها خوابیدن و منم از اونجایی که خیلی خسته بودم خاموشی رو زدم.ولی امان از دردی که نزاشت.تا ۱۱ که میم اومد چندباری پا شدم و خوابیدم.همش هم با خودم کلنجار میرفتم که چیکار کنم که آروم شه.به میم بگم یا نه.وقتی الان شرایطش رو نداریم که برای درمان اقدام کنیم فقط ناراحت میشد.صبح ۵ونیم پاشدم و ساعت هفت، میم و مهر رو راهی کردیم و رفتند.گرسنه ام بود و نشستم صبحانه بخورم.بازم درد شروع شد.درد و درد و درد.بدون هیچگونه مقاومتی پاشدم و یه مسکن قو
فیلم دیدمو صبونه خوردم ... دوش گرفتم ... به تلفن جواب دادم دو تا دروغ الکی گفتم... ناهار خوردم... دعوا کردم ... خوابیدم ... پاشیدم... تلویزیون تماشا کردم ... فیلم دیدمو شام خوردم ...  دلم میخواد این تهش چند تا فحش بدم ولی چون اینجا بچه رفت  و آمد داره خودداری میکنم
به طور کلی به عنوان فاز اول اردوی خیلی خوبی بود
از بیدار موندنای یواشکی شبا و قهقهه زدن
تا درس خوندنا و حتی اون کفتری که اونور دیوار سالن مطالعه م لونه کرده هی هی بغبغبغوووووو
از سرمای شبش و گرمای ظهرش
تا دوش آب جوش و آب یخش
از آزمون های صبح گاهیش
تا غر غر ها و جیغ جیغ های شبگاهیش
فک کنم جزو معدود زمانایی بود که میدونم میدونم بعد از کنکور حسرتش رو خواهم خورد ):)
از ساعت ۱۱ که خاموشی بود تا ساعت ۱۲ یا حتی بعضا تا ۱ بیدار بودیم
همه ش هم میخندیدیما
به
سلاااممم 
چطور مطورین؟
خوبین؟
اکنون ساعت ۱۱:۲۷ قبل از ظهر هست.
روز جمعه 
و چیزی تا امتحان اقتصاد کلان نمونده و من جز یک صفحه پشت و رو و نصفی هیییچی نخوندم (نُچ نُچ نُچ دختر هم دخترای قدیم )
اکنون قندم انگار افتاده :|
صبحونه خوردم! بیسکوییت هم خوردم! اما همچنان بی حالم .... :|
نه تنها خودم خوب مسئولیتامو انجام نمیدم
بلکه اخیرا بدنم هم به صاحبش رفته و حال نداره
چته داداش؟ خوب شو دیگه اه
الان جزوه م داره بهم پوزخند میزنه انگار و میگه: هه هه هه تو میوفت
هر شب تصمیم میگیرم ار فردا دیگه ادم میشم و صب ۸ پا میشم ورزش میکنم 
بعد چیی میشهه ۱.۵ میخابم فرداش ۱۰ پامیشم میگن بدو صبحونه بخور میزو جم نکردیم برا تو پنیرا خرای میشن
میرم صبحونه میخورم بعد دیگه که نمیشه ورزش کرد صب میکنم تا نیم ساعت اینا برن پایین تو این تیم ساعت یه کاری رو شروغ میکنم تا ناهار مشقولم بعد دوباره این چرخه تکرار میشه
و این جوری شده مه ۲ روزه هز کاری میکنم نمیشه 
 
پ.ن
این که عنوان به متن نمیخوره برا اینه که قرار نبود متن این باشه
دیروز بعداز هر که رفتم یاناکار تا ساعت 7:30 کار کرده ام بعدش جلسه کاری بود و بعدش با حبیب کاف حرف زده ایم و حرف زده ایم برای پیشرفت نتیجه اش این شد که من ظرف غذا و فلاسک آب برداشت از یاناکار و امروز برای خودم غذا آورده ام و صبحونه خورده ام ... کارهای هرگز نکرده البته کم صبحونه خورده ام اما خب قراره بیشتر کنم این شرایط رو ...
الان که دارم می نویسم تقریبا همه چی اوکی و آروم شده. دیشب زود خوابیدم و صبحم دیر پاشدم. :( رفتم صبحونه بذارم که کتری از دستم افتاد و سوختم یه قسمتی از شکمم ، پام رون راستم و پای چپم از زانو به پایین. فقط سریع از زمین بلند شدم لباسمو در اوردم رفتم تو حمومو اب یخ. البته تو اون لحظه همش غیر ارادی بود. همچین جیغ زدم مهای بیچاره خیلی بد از خواب بیدار شدو زد تو سرش. خیلی بد بهش استرس دادم. بعدش لباس پوشیدم رفتیم درمانگاه بغل خونه که خانومه گفت بیمارستان م
برخلاف این چند روز صبح بعدنماز دیگه نخوابیدم رفتم دویدم 
فکرمیکردم الان کسی نیست و خلوته امنیت نداره ولی درکمال تعجب یه عالمه خانم و اقا مسن بودن 
درحال نرمش.
دلم خواست مادرمم ببرم عادتش بدم ورزش صبحا ولی بنده خدا پادرد زندگی براش نزاشته.
هفت و نیم برگشتم نون تازه گرفتم قبل رفتن هم عدسی گذاشته بودم واسه صبحونه
من اومدم دوشمم گرفتم صبحونه ام با مادرم خوردیم این دوتا پسر همچنان خواب موندن
( اینا مرد زندگی نمیشن)

ادامه مطلب
خیلی وقت‌ها کلی تلاش می‌کنم و کارای مختلف می‌کنم تا حالمو خوب کنم، گاهی هم اینجوری میشه که تو همین موقعی که فکرشو نمی‌کنم سرشار از لذت میشم. همین الان که از تراپی برگشتم، نشستم توی کلانا و خودمو به صبحونه مهمون کردم و هر بار که در باز میشه، یه نسیم خنک پاییزی میزنه توی صورتم و مجاری تنفسیم باز میشه و بوی لعنتی شکلات موکایی که 10دقیقه پیش خوردم، می‌پیچه توی دهنم.
وقتی این نسیم خنک و بوی شکلات هست، بقیه‌ی چیزا مثل تلفن جواب ندادن دکتر الف
سلام صبح اولین روز پاییزی تون بخیر. 
ما پاییز رو با مریضی شروع کردیم. ولی دارم تلاش میکنم خیلی زود خوب بشیم. شنبه ظهر آلنی زنگ زد که من حالم خوب نیست و میرم خونه منم بعد از ظهر جلسه مهم داشتم و برای جلسه فرداش هم کلی کارم مونده بود بهش گفتم استراحت کن تا من بیام سریع برات سوپ بپزم که خوب بشی خودش می‌گفت سرماخوردگیه و قرص هم خورده بود و می‌گفت ضعف بدنم رو بیشتر کرده. تا کارام رو جمع و جور کنم ساعت نزدیک هشت بود از شرکت زدم بیرون سر راه یه شیر گرفت
خب من یه دو ساعتی هست بیدار شدم اما باورت میشه اینقدر سردمه از زیر پتو بیرون نیومدم؟؟ البته وسطش چرتم زدم. :دی الانم اینقدر خوابم میاد که نگو. صبحونه هم دو تا بیسکوئیت خوردم. حال نداشتم برم چایی بذارم. هنو نیومده تیریپ افسردگی بذاریم :دی :// امروز بیشتر زبان کار میکنمو کتابمو میخونم. زبان همش یک هفته ده روز کار نکردمو کلاس نرفتم احساس میکتم همه چی از یادم رفته :/ بیخیااال یکی بیاد هوای اینجا رو گرم کنه خیلی سردمه اصلا ذستن به بیرون اومدن از زیر پ
ساعت ۱ صبح دو تا بستری کردم ، تو دستور نوشتم که آزمایشاشون بهم اطلاع داده بشه از بخش ! 
حضوری هم رفتم تو بخش گفتم آزمایشاشون اومد هر ساعتی بهم زنگ بزنین که اگر لازم بود بیام آنتی بیوتیک بذارم ...
ساعت ۲ از اورژانس زنگ زدن که یادت رفته دستور بستری یکی رو تو یه قسمت اورژانس وارد کنی ... یه مکثی کرد ، گفت من میفرستم بخش اونجا وارد کن ... (خدا خیرش بده)...
ساعت ۴ بهم زنگ زد پرستار آزمایش ها رو خوند ؛ یکیشون آنتی بیوتیک لازم بود ، گفتم میام ۱ ساعت دیگه ...
ساع
تا گلالودم ماهیتو بگیر بیا این آلوده ماهی رو ببین که چجوری جا گذاشتیش رو زمینمن واسه تو قید دریارو زدم به درو دیوار تنگت میزدم تو بیابون دلت نفس زدمدریا بغلم کن بغلم کن که شدم تنها بغلم کن بغلم کن بین نامردا من تک نندازدریا اشتباه کردم که از دست تو سر خوردم توی این مرداب با این آدما بر خوردم بد کم آوردم
بیا و این پخش پلارو تو جمعش کن دوریت داره بد میسوزونه تو کمش کنمن گم شدم تو دل بی رحم زمونه بیا و این دیوونه رو تو باورش کندریا بغلم کن بغلم کن ک
هان مزایایی VVIP  این همایش " سمینار مغز جاوید " 

5 صندلی اول سالن ؟!!!!!! یعنی حتی صدای گوزیدن استاد هم میشنونند 
لوح تقدیر به همراه امضای استاد !!!! یعنی استاد در حالت عادی امضا نمیده 
صبحونه !!!! یعنی با این سه میلیون یه صبحونه میده ؟!؟! قیمت صبحونه توی هتل اسپیناس تقریبا هفتاد هزار تومن 
گرفتن عکس با استاتید؟ یعنی استاد سلفی نمیگیره !!!!
تبلیغات میکنه استاد !!!! یعنی مدیر عامل یه شرکت بره صبحونه بخوره و تقدیر نامه مزخرف بگیره برای سه میلیون بابا راه
بعد از یک کشیک جذاب وشلوغ، با یه حال عمومی نه چندان رو به راه، رسیدم به امروز!
اولش یکم استراحت کردم و صبحونه خوردم. از بیمارستان که بیرون اومدم هوا خوب بود و میشد پیاده تا یه جاهایی رفت.
اولین علامت آنمی یا کم خونی همین خستگی و خواب آلودگی کوفتی بود که تا پام به خونه رسید دامنم رو گرفت! فک کردم یکی دو ساعت میخوابم بهتر میشم. اما فشارم افتاده بود با اینکه پی در پی بیدار میشدم و ساعت رو چک میکردم اما توانایی بلند شدن نداشتم. نمیدونم رویا میدیدم یا
روز دانشجو را چطور گذراندید؟
ابتدا امتحان میانترم داشتیم که خواب ماندیم. طبیعی است دیگر! دانجشویی که خواب نماند، دانشجو نیست.
۹:۱۵ امتحان داشتیم، ۹ از خواب پریدم، ۹ و ۱۷ دقیقه سرکلاس بودم.
شکرخدا امتحان را کنسل کردیم رفت البته.
بعد بساط لپ‌تاپ را از خوابگاه کشاندیم دانشگاه که با مریم و امیر ایلاستریتور یاد بگیریم. با هزار و یک مدل بدبختی نصبش کردیم و کمی هم کار کردیم ببینیم اصلا چی هست!
این بین، غدا را روز خرید کردیم. یعنی به بهای هنگفت، غذای
بالاخره بخش اول بدایة الحکمة رو تموم کردم. هوووراااا. زبانم که مرور بود بیشتر فردا درس سه رو جلو جلو میخونم. صبح قراره برم دکتر برای گوشم. بعضی وقتا تیر میکشه. و احساس میکنم ضعیف تر شده :( میبینی ادم همیشه درگیره. امیدوارم ضعیف تر شدنش توهم من باشه.  شام خوردم حموم نمیتونم برم باید نیم ساعت بگذره بعد برم حموم فردا صبح زود باید برم بیمارستان امیر اعلم اگه درست نوشته باشمش. کاش خود دکتر خرسندی بیاد. خیلی تعریفشو شنیدم اما اگه بگه جراحی کن عمرا انج
امروز با خبر بد شروع شد. براین مگی مرد. همون کسی که کتابی که الان دارم میخونمو نوشته. کتاب فلاسفه ی بزرگ رو. خب واقعا ناراحت شدم. ولی کاش ادم میمیره هم اینجوری بمیره. بگذریم :( 
از صبح هی پاشدم هی خوابیدم دیگه بار اخر گفتم مائده اینو میخوای؟ میخوای این ادم مزخرف باشی؟ پاشو خودتو جمع کن دیگه ساعت ده پاشدم. تازه میخوام شروع کنم. فردا امتحان دیکته هم دارم :دی کتابمم که باید بخونم ولی زبان در اولویت هست فعلا تا سه شنبه. دلم میخواد از پسش بر بیام هرچند
خیلی وقت‌ها کلی تلاش می‌کنم و کارای مختلف می‌کنم تا حالمو خوب کنم، گاهی هم اینجوری میشه که تو همین موقعی که فکرشو نمی‌کنم سرشار از لذت میشم. همین الان که از تراپی برگشتم، نشستم توی کلانا و خودمو به صبحونه مهمون کردم و هر بار که در باز میشه، یه نسیم خنک پاییزی میزنه توی صورتم و مجاری تنفسیم باز میشه و بوی لعنتی شکلات موکایی که 10دقیقه پیش خوردم، می‌پیچه توی دهنم.
وقتی این نسیم خنک و بوی شکلات هست، بقیه‌ی چیزا مثل تلفن جواب ندادن دکتر الف
بعضی مستی ها باهم جور در نمیاد
بهتر بگم ادم خیلی میره بالا
دوست نداشتم دیگه مشروب بهورم ولی نمیدونم چی شد فکر کردم راه خلاصی از فکر مستی هست
خوردم تا بیفکر بشم، خوردم که خواب برم ولی یک اتفاق خوب افتاد، تو اومدی دیشم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
ای چنار خوش قیافهتازیانه ی نوازششاعر همیشه باکلتعطر آماده ی بارش
ای هجوم خشم خندهمرد جذاب بد اخلاقحرفه ای ترین روانیعاشقه همیشه خلاق
به دیوار خوردمبهم در بدهبه این دختر خستهسنگر بده
به دیوار خوردمبهم گوش کنتو دیوارو مثل یهآغوش کن
که ما حالمون بدهحالمون بدهحالمون بده
احوالمون بدهفالمون بدهحالمون بده
ای مرید خط چشمامتو نخ ابریشم منطفلکی ترین رفیقمقتلگاه هر غم من
ای قلمرو ستمهامرد دلداده به تاراجای شفا گرفته از عشقعاشق همیشه محتاج
به دیو
زندگی نباتی یعنی اینکه دیشب قرص ها رو خوردم و سحر هم بیدار نشدم
دیشب افطار چی خوردم؟ پنیر و یه بشقاب آش 
بعد امروز نه و نیم بود فکر کنم که بیدار شدم شایدم دیرتر 
همینطور دراز کش بودم تا ظهر 
ظهر نماز خوندم و خوابیدم تا الان 
چه قرصهای وحشتناکی اند اینا :( 
خیلی بدجور خواب‌آورند 
اومممم یکیشونو چند سال پیش می خوردم این همه خولب‌آور فکر نکنم بوده باشه 
اون یکیو سال پیش‌دانشگاهی می خوردم و چیزی ازش یادم نیست که چقدر خواب‌آور بوده 
شایدم واقعا
مثلا توی 24 سالگی باید یاری میبود که آهنگ "خوشبختی سامان جلیلی" رو برام میخوند! 
شدیدا این روز ها عشق لازم دارم. بس که غصه این و اون رو خوردم و حرص خوردم به خاطر قدرتی که ندارم تا دهن یه سری هارو سرویس کنم!
کمردرد کمتر و پادرد از نوعی که انگار زخم شده و روش الکل میریزن میسوزه شده! از سوغاتی های دیسکه :/
سلام ساعت 4 پاشدم اب خوردم،همون موقع یاد روزی افتاد که بخاطر اب خوردن بد موقع صورتم باد کرده بود خودم متوجه نشده بودم..اول دبیرستان کلاس اول ریاضی داشتیم،بخوام یا نخوام معلم ریاضی هم دوستم داشت و هوامو خاص داشت،بلافاصله بعد ورود به کلاس گفت،فلانی گفتم بله خانم اتفاقی افتاده،اخه عادت داشت وقتی وارد میشد بلافاصله حضور غیاب میکرد،گفت صورت چرا پف کرده،گفتم واقعا یعنی فکر کنید خانواده نفهمیده بودند،با بچه های با سرویس میومدم نفهمیده بودن،تو
امروز ترم دوم زبان رو کلاس داشتم. صبح ساعت چهار این طورا بیدار شدم اما باز خوابم برد تا هفت که دوباره پاشدم حاضر بشم. با مترو رفتیم. مگه این مها رو بزور با مترو ببری هی میگم من چهار سال این مسیرو اومدم سخت نیکه. برگشتنه با اسنپ برگشتیم. خلاصه که به نظرم درسش خیلی سخت اومد :/ تازه مثلا درس یکو جلو جلو خونده بودم بگذریم باید حیلی تلاش کنمو وقت بذارم دیگه تقریبا یاد گرفتم چجوری باید بخونم زبان رو باید هر هفته بعد هر جلسه حسابی کار کنم. 
یه چیز دیگه م
امروزم شروع شد و من از ساعت سه بیدارمو برناممو نوشتم. باید کلی از کتابمو تا شب پیش ببرم دیروز زیاد نخوندم ولی امروز چرخم راه میفته ! خب راستش منم خوابم میاد اما به خودم میگم اگه هدفت مهمتره باید یاد بگیری از یسری چیزات بزنی مثلا همین خواب. وگرنه مییییخواااابیدم تااااا ظهر خودش ۹ ساعت. چه کیفی میدادا. به هر صورت که فعلا بیدارم. صبحونه هم پیتزا خوردم :دی مهام بیدار شدا ولی دوباره خوابید. استادم هم روزی ۱۵ ساعت کتاب میخوند و کار میکرد. خب اگه بخوام
ساعت 10 صبح بیدار شدم رفتم آشپزخونه مرغ رو از فریزر درآوردم گذاشتم یه گوشه تا یخش آب بشه بعدش رفتم لباسایی که خشک شده بود رو از رو بند برداشتم بعدش هم دست و صورتمو شستم و رفتم بساط ناهار رو آماده کردم و حین اینکه پیاز ها داشت سرخ میشد و یخ مرغ ها آب، منم نشستم صبحونه خوردم و بعدش مرغارو هم سرخ کردم و خورشت رو بار گذاشتم برنج رو شستم و روغن و نمکشو اضافه کردم گذاشتم یه گوشه بعدش هویج هارو گذاشتم بپزه و وقتی همه اینا انجام شد شعله همه شونو کم کردم و
 صبح که پاشدم نصف صورتم تا زیر چشمم به شدت باد کرده بود ..الان که دارم مینویسم براتون از شدت ضعف به خاطر خوردن آنتی بیوتیک و آرامبخش بی حال و بی حسه...خیلی حس بدیه.. دلم میخواد خواب به خواب برم.. مقاله هام مونده..کلی کار تموم نکرده دارم..آخه این چه بلایی بود سرم اومدامیدوارم صبح که پاشدم حداقل از ورم صورتم خوابیده باشه یه کمفقط همینو میخوام ..فقط همین
امروز روز عجیبی بود برام.دیشب آخرشب بعد سه روز خونه نبودن برگشتیم با کلی خستگی.صبح زود میم رفت سرکار و من تا ده نتونستم پاشم و حالم بد بود.به سختی پاشدم و کارها رو سروسامان دادم و یکمی خونه مرتب شد.میم سه اومد و خیلی یهویی گفت که باید بره یه ماموریت دو سه روزه.چهار رسوندمش و اومدیم خونه در حالی که همه چیز دلگیر بود و حتی فرصت نشد درست و حسابی ازش خداحافظی کنم.دخترها شونصد بار باب اسفنجی دیدن و من بی حال افتاده بودم.به هیچ کس نگفتم که میم رفته که
من عاشق شب‌های بلند پاییز و سرمای نشاط آورش هستم.می‌تونم ساعت‌ها در سکوت شب غرق بشم و کتاب بخونم. در حالی که لیوان چایی کنارمه و سرمای خونه اجازه می‌ده بخار داغش بیشتر خودنمایی کنه، پاهامو میبرم زیرپتو و کتابمو باز میکنم. بعد از مدت‌ها که آشفتگی ذهنی اجازه نمی‌داد با عشق کتاب بخونم امروز با خیالی راحت و قلبی مطمئن شروع کردم به خوندن کتاب جزءاز کل.دلم برای کتاب خوندن بدون حواس پرتی و فکرهای مزاحم تنگ شده بود. نه که این چند وقت کتاب نخونم،‌
اما خدا به هیچکس مثل اصحاب کهف حال نداد...
ساعت 5 بعد از ظهر ایمان اوردن تا 9 رسیدن تو غار گرفتن خوابیدن 300سال بعد پاشدن یه صبحونه سبک خوردن و مردن و رفتن بهشت...
 پارتی داشتن فکر کنم :)
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
دلم روزهای روشن می‌خواد؛ حدودا ۴ ماه داشتم آب و نسکافه رو با نی می‌خوردم، اون اوایل هم هر چیزی رو با شیر مخلوط می‌کردم و این می‌شد صبحونه‌ من مثلا. بعد از ۴ ماه که این کابوس تموم شد، حالا دو روزه که دوره‌ جدیدی شروع شده و من حس بویایی و چشاییم رو کاملا از دست دادم. یه بار نوشته بودم که شما اگه پیتزا رو هم با نی بخورید، هیچ وقت سیر نمی‌شید؛ حالا بذارید به تجربیاتم در این خصوص این رو هم اضافه کنم که شما اگه مزه‌ی غذایی رو متوجه نشید، نه تنها لذ
من از یه جهت داشتن هم خونه ای رو دوست دارم.
تا وقتی نخوام ازدواج کنم هم میخوام همچنان هم خونه ای داشته باشم.
هر هم خونه ای یه زندگی جدیده، یه دنیای جدیده.
هر بازه سنی ویژگی ها و پیچیدگی های خودشو داره.
یه هم خونه ای داشتم که هر روز صبح ساعت 6 از خواب بیدار میشد و تا هشت همینجوری صبحونه میپخت.
از هشت نا نه صبحونه میخورد.
و از نه تا ده ظرف و اینها رو میشست و...
بقیه هم خونه ایام از دستش اسایش نداشتن.
یه بار صبح وقتی داشتیم صحبت میکردیم توضیح داد که چرا ص
صبح پاشدم دیدم 1 گیگ اینترنت رایگان بهم هدیه دادن برای اینکه از قبض کاغذی برای صورتحسابم استفاده نمیکنم :))بعدشم پاشدم وبلاگ رو از همه حس و حال و حرف منفی پاک کردم هرچی که حرفای خودم نبود و فقط سر خالی شدن حرصم نوشته بودم و خب خیلی حس سبکی و خوبی بهم داد و بعدش به این فکر کردم چرا باید حرص بخورم من بعد دانشگاه 2 ماه استراحت کردم و کارای مفیدی هم اون وسط مسطا انجام دادم پس چرا باید ناراحت باشم؟ فقط چون بقیه میخوان بهم حس بد بدن اونم از سر حسودی؟ پس
صبح پاشدم دیدم 1 گیگ اینترنت رایگان بهم هدیه دادن برای اینکه از قبض کاغذی برای صورتحسابم استفاده نمیکنم :))بعدشم پاشدم وبلاگ رو از همه حس و حال و حرف منفی پاک کردم هرچی که حرفای خودم نبود و فقط سر خالی شدن حرصم نوشته بودم و خب خیلی حس سبکی و خوبی بهم داد و بعدش به این فکر کردم چرا باید حرص بخورم من بعد دانشگاه 2 ماه استراحت کردم و کارای مفیدی هم اون وسط مسطا انجام دادم پس چرا باید ناراحت باشم؟ فقط چون بقیه میخوان بهم حس بد بدن اونم از سر حسودی؟ پس
بعد از امتحان سر و گردن دیروز دیدم تو دانشگاه نمایشگاه کتاب زدن با تخفیف پنجاه درصد
رفتم اینا رو گرفتم

هر چند دِلُم پی دزیره بود
ولی با تخفیف پنجاه فاکینگ تومن قیمتش بود :/
آقاهه دید منو دوستم خیلی داریم لای کتابا می لولیم و حسرت و آه و فغان
گفت فردا یعنی امروز بیاین
یه بن بهتون بدم
کلا با اون هر وقت خواستین کتاب پنجاه درصد تخفیف بگیرین
امروز رفتم بنه رو گرفتم
امتحانمم بد نبود
یعنی خیلی سخت بود هنو نمیدونم چه گوهی خوردم حوصله چک کردنم ندارم
ب
پارت 1.روزی که جواب های انتقالی اومد خوش حال بودم با اینکه من اینجا و ادماش  رو هیچ وقت دوست نداشتم ولی حداقل میخواستم خوش حال باشم میخواستم به چشم یه خبرخوب یا شایدهم یه معجزه نگاه کنم
پارت2.روز اول دانشگاه شیراز
صبح که از خواب بلند شدم دیدم تویه خونه تاریک و ساکت باید اماده بشم وبرم دیگه نه صدای حدیث میومد که داشت نیمرو درست میکرد و غرمیزد که اسمان دل بکن از این تخت و نه سارایی که هیچ وقت8 کلاس نداشت و حرص مارو درمیاورد که تا لنگ ظهر میخوابید
دو روز سخت گذشت 20 و 21 آذر.
دیروز به قدری سرم شلوغ بود که بعد از خونه اومدن چند ساعتی بیدار بودم یه خواب عمیق داشتم تا امروز صبح. امروز رشت آفتاب در اومد که عجیب بود. نشستم سر ساخت اسلاید و حسابی روش کار کردم تا بعد از ظهر تموم شد. صبح صبحونه یه کولوچه ی حقیرانه به سبک درویش ها خوردم. نهارم لوبیا پلو داشتیم. بجز اسلاید و ارائه امتحان میان ترم هفته دیگه 30 آذز هم داره بهم استرس وارد میکنه. پیش استاد تعمیراتم رفتم راستش واسه رفتن مدرکم رفته بودم که به
امروز اولین روزی بود که بعد از چندین روز دوباره نشستم پای کارام.
صبح 8 پاشدم. تا 8.5 صبحانه خوردم. شروع کردم تا ظهر.
گیم آو ترونز دانلود کردم و الان دیدمش. با زیرنویس فارسی دیدم. دوباره میخوام با زیرنویس انگلیسی ببینم.
عصر خوابیدم! چرا؟ چون تو اتاقم که بخاریش رو خاموش کردم داشتم یخ میبستم. خیلی خیلی سرد بود و من بعد از ناهار دیدم دیگه این حجم از سرما کلافه م کرده. یه ملحفه ورداشتم رفتم حسابی رو کاناپه خوابیدم.
دوست دارم دوباره هوا خوب شه. تنها دلخو
امروز اولین روزی بود که بعد از چندین روز دوباره نشستم پای کارام.
صبح 8 پاشدم. تا 8.5 صبحانه خوردم. شروع کردم تا ظهر.
گیم آو ترونز دانلود کردم و الان دیدمش. با زیرنویس فارسی دیدم. دوباره میخوام با زیرنویس انگلیسی ببینم.
عصر خوابیدم! چرا؟ چون تو اتاقم که بخاریش رو خاموش کردم داشتم یخ میبستم. خیلی خیلی سرد بود و من بعد از ناهار دیدم دیگه این حجم از سرما کلافه م کرده. یه ملحفه ورداشتم رفتم حسابی رو کاناپه خوابیدم.
دوست دارم دوباره هوا خوب شه. تنها دلخو
با سلام
درسته که خدمت سربازی عمر ادم رو تلف میکنه ولی یه مزایایی هم داره. یه مثال بزنم من بی نظم بودم قبل از خدمت ولی بعدش خیلی با نظم شدم. ولی چون حرف زور تو کتم نمیرفت یه چند ماه اضاف خوردم. چیز خاصی هم نبود فرمانده گفت باید رو برجک شیفت بدی من قبول نکردم و من دو هفته پادگان نرفتم و بعدش که رفتم به دلیل سزپیچی و غیبت اضافه خدمت خوردم. من با فرمانده سر این موضوع دعوام شد و منو یه دو روز بازداشت کردن و پست خوب قبلیم رو ازم گرفتن. و...
 
بسم او ...
یادمه نیمه شب بعد از عروسی خاله که خسته و کوفته روبه‌روش نشسته بود بهش غبطه خوردم چون مشقاش نمونده بود و فردا صبح قرار نبود بره مدرسه.حدودا دو سال بعدش به آیلین غبطه خوردم چون اون موقع ها یه نوزاد کوچولو بود و باز هم قرار نبود بره مدرسه و حتما اون موقع بازم مشقامو ننوشته بودم :)
ادامه مطلب
اولش فکر کردم سرماخوردگیه، سرفه میکردم بعد بدن درد و سردرد و تب و لرز و هذیون بهش اضافه شد. تمام مدت خوابم میبرد و ننیتونستم پاشم، رفتم دکتر و دوتا آمپول خوردم. حالا حالم بهتره اما دوروزه بخاطر سوزش معده هیچی نتونستم بخورم.مثلا امروز صبحانه یه ذره نون خالی خوردم ناهارم یه آبمیوه!شبم اومدم خونه تا شروع کردم ب سوپ خوردن معدم درد گرفت.وسط این هاگیرواگیر امتحان حذفی 6 نمره ای ام دادم:)
جدا دلم برا غذا خوردن تنگ شده
 
الان سه روزه خبر ازدواج همسر سابقمو شنیدم، از خیلی وقت پیش اقدام کردن که انگار جدیدا جواب مثبت گرفتن ....
حالا اینجا اتفاقاتی که برای من افتاد، حرفایی که شنیدم جالب ترین چیزایی بود که تو این یک سال اخیر بعداز طلاقم باهاش برخورد داشتم و خواهم داشت...
چرا اطرافیان فکر میکنن من باید از ازدواج همسر سابقم ناراحت بشم؟ درسته انتظار نداشتم الان اقدام کنه ولی از اینکه دیگران فکر میکنن من الان باید خون گریه کنم رو نمی فهمم !!!
عموم به بابام گفت :بابام به م
یکی بغل گوشم داره میخونه \ فکر و خیالم سرگردونه \ ... آره. فکر و خیالم سرگردونه . از سرگردونی م گفتم براش. همین چندشب پیش برگشتم بهش گفتم ببین رویاهام این نبود. خیالاتم اینا نبود. حال دلم بد بود. گریه کردم . از آرزوهام گفتم براش. گفتم کی میتونه رویاهامو برگردونه ؟ کی میتونه حال خوب م رو برگردونه ؟ بهش گفتم چند سال پیش یه بار شکستم. یه باری که دیگه هیچ وقت تکرار نشد. گذشت . گذشت تا چند سال بعدش . گفتم عیب نداره . دوباره میرم سراغش. گفتم پاشو دختر. از او
دیشب خواب عجیبی می دیدم که نتیجه ی چیزیه که این روزها تا حدی فکرمو به خودش مشغول کرده اینکه وقتی می شینی به خصوص جلوی کامپیوتر، قوز نکن... گردنت گناه داره طفلکی! بعد تو خوابم یکی بود که انگار به خاطر همین بد نشستن، مهره های گردنش مشکل پیدا کرده بود و  هِی می زد بیرون و دیگه نمی تونست درست بشینه :( تو خواب کلی دلم براش سوخت! شاید شخصیتِ تو خواب نمود آنیموس* بود :/ قیافه ترسناکی داشت! 
خلاصه که ترک این عادت برام یه کم سخته. ترک کردن عادت های غذایی راح
    اول راهنمایی یه رفیق داشتم که با هم مدرسه می رفتیم. خونه شون با ما کمی فاصله داشت.من هر روز ساعت هفت صبح ، صبحونه خورده یا نخورده از خونه می زدم بیرون؛ زنگ مدرسه ساعت هفت و نیم می خورد. از خونه مون تا مدرسه بیست دقیقه راه بود.می رفتم دَم در خونه ی رفیقم دنبالش،در خونه شون رو می زدم آقا تازه از خواب بیدار می شد. همین طور که خمیازه می کشید می گفت الان میام. با خون سردی لباس می پوشید ، صبحونه می خورد، به موهای وزوزیش ژل می زد. هر بار صداش می زدم و م
سلام
یک:
تو پست قبل منظورم از طلوع و غروب،طلوع و غروبِ یه قلب بود،یه قلبی که بیست و پنجم فروردین نود و هفت پر عشق شد،و پونزدهم دی ماه،سرد شد،همه ی اون عشق شد خاطره واسش،پر پر شد،له شد،نا امید شد،گریه کرد،زار زد،زجه زد و در نهایت و مُرد......همین قد بسه:)
دو:
روزای خیلیییییی گسل کننده ی گندی رو میگذرونم،دیروز حال روحیم اصلا خوب نبود،مازیار فلاحی گوش دادم و ساعت کش اومد،ساعت شیش زنگ زدم مرجان گفت دوشنبه و سه شنبه امتحانا لغوه،داشتم به بدبختی درس
اداره ی بابام بهشون گفته روزی دو نفرتون نیایید سر کار.دیروز پاشدم میبینم ساعت هفته و هنوز خونه س.پرسیدم چرا نرفتی؟گفت قهرم:) مامانم صدای حرف زدن مارو شنیده و رو حساب این که بابا خونه س پس حتما ساعت شیش و نیمه از خواب بیدار نشد.یه ساعت بعد همچنان صدای بابا میاد و اون وقت بیدار شده و دیده ای داد بیداد،ساعت نزدیک هشته.دیرم شد.هر روز ساعت هفت و نیم میره صبحونه و داروهای والدینش رو میده.
دیشب هم اخبار اعلام کرد پنجشنبه و شنبه ادارات تعطیلن.مامانم گف
دانلود آهنگ ریمیکس مسیح و آرش AP به نام دریا
ریمیکس آهنگ دریا بغلم کن کاری از دی جی کهزاد تهرانی با صدای مسیح و آرش 
Remix By Dj Kahzad Tehrani
متن آهنگ دریا پیشم مسیح و آرش
♬♬♬
تا گل آلودس ماهیتو بگیر بیا این آلوده ماهی ببن که چجوری جا گذاشتیش رو زمین
من واسه تو قید دریا رو زدم به در و دیوار تنگت میزدم توو بیابون دلت نفس زدم
دریا بغلم کن بغلم کن که شدم تنها بغلم کن بین نامردا منو تک ننداز
دریا اشتباه کردم که از دست تو سر خوردم توی این مرداب با این آدما بر
ساعت شش پاشدم درسو دوره کردم ، امتحانو دادم. پروژه رو نشون دادیم (که یکم ایراد داشت)؛ بعدش به استاد گفتم میشه زود صحیح کنین از استرسش بیایم بیرون( البته استرسشو نداشتم بیشتر کنجکاو بودم ببینم چند میشم، نمیدونم چرا این حرفو زدم) که استاد گفت اصلامیخواین همین الان صحیح کنم؟ گفتم اره، هیچی دیگه صحیح کرد با مهربونی و ارفاق :) و شدم ۱۶.۲۵ از ۱۹ . حالا نمره های عملی هم هست. بعد هم رفتیم بستنی خوردیم با شیوا. اومدم یکم پروژه کاری انجام دادم، بعد ،خوابی
مگه میشه 6 سال هروز یه کاری را انجام بدی بعدم یادت بره؟
بله میشه بعد 6 سال صبح وقتی از خواب پاشدم نتونستم پین کد گوشیما وارد کنم وسوخت تا الانم یادم نیمده چه عددی بود!!
خوبه هر زمانی میام با ترسم بجنگم ومخفیش کنم یه اتفاق تازه ای می افته که بیشتر می ترسم
مقدمه:
سلام،همون طور که گفتم در امتحانات ترم یکم شکست خوردم الان بیش از حد شکست روحی خوردم و اصلا دیگه دستم سمت کتابا نمیره؛شماهم تا حالا اینجوری بودید؟
اگه بودید و توانسته اید که اون رو حل کنید لطفا من رو هم راهنمایی کنید الان وضعم بد جوری خرابه. لطفا سریع تر سریع تر از طریق نظرات یا نظر خصوصی یا از طریق ارتباط با ما در قسمت بالا ی سایت،منو سایت
یه روز مرخصی میخوام، که‌ صبح رو با یه صبحونه خوب و مفصل شروع کنم بعدش برم خرید و پاساژ گردی. نهار رو دل درست بخورم، چرت بعد از نهار داشته باشم و عصر برم استخر. Joker رو بدون وقفه‌ بینش ببینم. آخرشم شب رو ۸ ساعت پشت سر هم بخوابم!
یه روز مرخصی از مادری؟ میشه؟
یکی بغل گوشم داره میخونه \ فکر و خیالم سرگردونه \ ... آره. فکر و خیالم سرگردونه . از سرگردونی م گفتم براش. همین چندشب پیش برگشتم بهش گفتم ببین رویاهام این نبود. خیالاتم اینا نبود. حال دلم بد بود. گریه کردم . از آرزوهام گفتم براش. گفتم کی میتونه رویاهامو برگردونه ؟ کی میتونه حال خوب م رو برگردونه ؟ بهش گفتم چند سال پیش یه بار شکستم. یه باری که دیگه هیچ وقت تکرار نشد. گذشت . گذشت تا چند سال بعدش . گفتم عیب نداره . دوباره میرم سراغش. گفتم پاشو دختر. از او
کل امروز رو (حالا این وسط مسطا یه خورده بیدار بودم ) خواب بودم(هنوز از روز کلی باقی مونده ) 
هم تو خواب حلوای امواتُ خوردم .....(بنده خدا زنده ست)
هم خواستگارم زنگ زد گفت جوابش منفیه
چقد تو خواب حرص خوردم خواستگارم جواب منفی داده
 (ولی چقد بده یه پسر خواستگاری دختری بره و بگه نه )
زوئی سوار تاکسی که شد و دست تکان دادیم برای دو روز دچار پرخوری عصبی شدم. وقتی برگشتم خانه و لیوان آب نصفه‌اش را جلوی آینه دیدم، وقتی برای صبحانه به بالکن رفتم و همه چیز در سکوت گذشت، یا کسی نبود که از پنجره‌ی اتاق برای دیدن چراغ‌های کوچک برجی دور خوشحالی کند،آنوقت بود که من خوردم و خوردم.
حالا همه چیز به حالت عادی برگشته، بعد از تمام این سالها خوب فهمیده‌ام کیلومتر و جاده و راه دور یعنی چه. قاشق‌های پلو را با آرامش میشمارم و حواسم هست نان تس
سلام
امشب انقدر ذرت مکزیکی خوردم که الان فکر کنم تو بدنم کلا ذرت مکزیکی جمع شده
من عاشق ذرت مکزیکی هستم.
قبلا با کنسرو ذرت,ذرت مکزیکی درست می کردیم ولی الان که وقت ذرته و فراوونه قشنگ می تونیم چند باز ذرت مکزیکی درست کنیم و هر وعده غذایی کنار غذا ذرت بخوریم
چند وقت پیش با خانواده دور هم جمع شده بودیم الویه درست کرده بودن توش ذرت ریخته بودن از همین ذرت های تازه ، منم که انقدر ذرت خوردم تا حالا به خاله م گفتم این ذرتش چقدر شیرینه فرق می کنه خاله م
دارم گریه می کنم 
آره 
از دست ننه ام 



خدایا 
اسلام تو آسون گرفته و آدمای عنت سخت 
طبق حکم شرع اگه احساس خطر سلامتی کنی روزه بر تو واجب نیست 
حالا دکتر به من گفته در شش ماه اول بعد عمل نباید روزه بگیری شما که خشکی شدید داری که نباید روزه بگیری 
حالا امروز به همکارام میگم من بیست روز دیگه روزه می گیرم میگن نگفتن از فردای شش ماه فِرت وردار روزه بگیر که 

اون وقت مامانم اومده پای نهار درست کردن من که دیشب فقط یه پیشدستی فرنی خوردم! سحر نخوردم صبحو
1. از ساعت 12:30 تا حالا که 15:30 نشده حتی، چهارتا ساندویچ نیم متری خوردم، سر جمع میشه دو متر. اگه اینا نشونه حاملگی نیست پس چیه؟
مُشتبایِ مامان داره میاد دیگه :)
تازه وقتی رسیدم خونه مامانم گفت ما بخاطر تو ناهار نخوردیم و دیگه اصراااااار و اینا باهاشون ناهار هم خوردم :))) 
2. به خانومه میگم ببخشید که اون روز باهاتون بد حرف زدم. فشار زندگی رومه، به هرکی هرچی به ذهنم میرسه میگم. 
خیلی خوفناک بهم نزدیک شد و گفت I forgive but not forget 
بعد از اینکه قفل کمرم وا شد گف
دانلود آهنگ جدید مسیح و آرش دریا
دانلود آهنگ دریا بغلم کن بغلم کن که شدم تنها با صدای مسیح و آرش ای پی به همراه متن ترانه و بهترین کیفیت
Download New Music BY : Masih & Arash Ap | Darya With Text And 2 Quality 320 And 128 On Musiceto
متن آهنگ دریا مسیح و آرش
♬♬♬
تا گل آلودس ماهیتو بگیر بیا این آلوده ماهی ببن که چجوری جا گذاشتیش رو زمین
من واسه تو قید دریا رو زدم به در و دیوار تنگت میزدم توو بیابون دلت نفس زدم
♬♬♬
تکست آهنگ دریا مسیح و آرش Ap
دریا بغلم کن بغلم کن که شدم تنها بغلم کن
دیشب تا  چهار صبح به خاطر ناله ننه ام برای گردن و قلب و نمی دونم چی دردش نخوابیدم..از بس گفت یا ابوالفضل یا حسین(ع) و...فکر کنم اونام نخوابیدن!
تا چشممو گذاشتم رو هم دیدم یکی داره گریه می کنه..تو چته روله؟ دلش درد می کنه.مامانم رفته دکتر بعد هر چی به الینا گفته بیا ببرمت توام سرما خوردی بلند نشده..تا مامانم در حیاط رو بسته و رفته.خانم یادش افتاده مریضه و زد زیر گریه..هی عر عر عر...می گم چرا نرفتی؟میگه خواب بودم..گیج بودم..
می گم تو تا الان سرما خورده بو
از صبح که بلند شدم کار مثبتی انجام ندادام فقط لینوکس CENTOS رو روی VMWear نصب کرده ام و یه کم توی اینترنت چرخیدم برای بدست آوردن کارهای بعد از نصب ش ... و صبحونه خورده ام که تا حالا نخورده ام مواقعی که میخوام برم از خونه بیرون !!!!!! و الان هم دارم نسکافه میخورم برای رفتن بیرون از خونه
سلام
 ام روز ظحر بعد از ابنکه ناحار خوشمزه ی مامان صادات را با پدر ومادرم وبا دوتا از برادر هایم خوردم    من امروز یک غذای خوشمزه خوردم ما کارانی  بود امروز مادرم توی غذا شاهکار کرده بود  چون مادرم  امرو ز دو نوع غذا درست کرده بود  یک ماکارانی ساده ویکنوع کوکو ماکارانی درست کرده بود  ومن از هر دوی آن ها خوردم  وهر دوی
آن هارا دو ست داشتم بعد از غذا پدرم لباس های  کاری اش  راپوشید  وبا ما شین از خانه رفت بی رون  ومن با دو تا برادر هایم  نشستم و
امروز صبح پاشدم که برم پیاده روی. ولی زیاد آشنا نبودم که کجا برم. دیگه با ماشین رفتیم با مامان بچه ها رو رسوندیم مدرسه. ازونور اومدیم نونوایی رو نشونم داد مامان، نون خریدیم. من اومدم خونه، باز مامان رفت بابا رو رسوند سرکار. از فردا دیگه خودم میتونم برم نون بخرم و مسیر پیاده روی هم خوبه. 
امروز به زور پاشدم و به زورتر رفتم سراغ کار! اما قراره از فردا ۸ صبح پاشم انشاا... . بدون مقاومت و اینا ، یه چند روز زور بزنم زود پاشم دیگه اوکی میشه. اون سه تا کلمه رو! زود روز زود. دیگه اینکهههه امروز کیک پختم خوشمزه بود نسبتا فقط چند تا مشکل داشت. دلم دفعه دیگه کیک داغ میخواد فقط .خب همینا فعلا.
و هورا! پروژه سی ساعت نخوابیدن جواب داد بالاخره دیشب جوری خوابیدم که زلزله اگر میومد فرار نمیکرد. بعدازظهرش با چشم باز برای علی تظاهر به بیداری میکردم و اون گول نمیخورد، گاهی آب میپاشید روم، گاهی قلقلکم میداد، فیلم به خوردم میداد و خیلی کم اجازه میداد به حالت افقی دربیام. شب زدیم بیرون از خونه به دنبال نوت بوک های مخصوص من و کاغذهای کلاسوریِ چار سوراخِ خط آبی با حاشیه صورتیِ دو خط. سخت پیدا میشه!! در نهایت ساعت یازده کلرودیازپوکساید خوران رو
بی اغراق
قطعا دیشب یکی از بهترین شب های زندگیم بود.
صبح که پاشدم فکر میکردم کلش فقط یه خواب بود. یه خوابی که خودم ساخته بودم.
ولی نبود
همش واقعی بود.
.
.
انگار دیگه قدرتِ توصیف لحظه هارو از دست دادم
شایدم دلم میخواد همه اش مالِ خودم باشه؟ اره، اره دلم نمیخواد هیچ کس رو شریک کنم توش.
شاید بعدها نوشتم. 
باید نگهشون دارم واسه روزای دلتنگی..
سه روز هست که اومدم توی اتاق جدید، اتاقی که برای یک ماه و نیم مهمونش هستم. روز اول که به مرتب کردن وسایل و بشور و بساب بعد از سفر گذشت، روز دوم رو هم از صبح تا شب بیرون بودم، اما امروز از خواب بیدار شدم، صبحونه‌ی مفصل خوردم و به خودم که اومدم دیدم از اون حالت مهمون‌طور خارج شدم و دارم میز رو دستمال میکشم و وسایل روش رو مرتب می‌کنم، این یعنی الان منم متعلق به اینجام. حس تعلق حس عجیبیه. در عین حال که شیرینه، ترسناک هم هست. تا وقتی یه جایی مهمونی؛ م
یه عاااالللممههه کار دارم و ایضا یه عااااللللممممههه وقت کم دارم
و روم به دیوار یه کوچولو تنبلی م دارم
حالا تو این هاگیر واگیر دیروز که از خواب پا شدم فهمیدم سرمام خوردم
راستش سرما خوردگی واسه من پدیده ی نادری ه که هرچند سال یک بار اتفاق میوفته
کلا گوش شیطون کر بزنم به تخته، خودمو چش نکنم، دستگاه ایمنی قوی ای دارم
(فکر کنم ژنتیک پدریمه، آخه بابای من کاملا طبق پدیده ی انتخاب طبیعی، انتخاب شده و زنده مونده، و این یعنی ژن قوی ای داشته و خب اینم ی
امروز برای اولین بار در یک روز تعطیل تو خونه تنهام. خیلی عجیبه که همسایه‌هامون نیستن، سمیرا هم نیست و من موندم تنهای تنها و خیلی خوشحالم حقیقتا :)))))) 
 از صبح کللی کار مفید کردم. مفصل و سر حوصله نشستم صبحونه خوردم، خونه رو طی کشیدم، سیرهای اتاق رو عوض کردم ( :)) )، یه حموم ۲ ساعته‌ی سر صبر رفتم، کلی ماسک و تونر و کرم و این حرفا گذاشتم رو صورتم، لباس و ملافه‌هام رو شستم و پهن کردم و اگرچه که دیدم ساعت شده ۴ ولی رفتم برای خودم ناهار گذاشتم و الان نش
اول رفتم حموم انقدر خوردم تو در و دیوار که وقتی اومدم بیرون خانواده فکر کردن از جنگ جهانی برگشتم... پام لیز خورد نشیمن گاه محترمم داغوون شد بعد اومدم بلند شم دوباره لیز خوردم با کله خوردم تو وان وقتی هم داشتم میومدم بیرون زانوم قفل کرد آب هم رفته تو یکی از گوشام کر شدم
بعد البته گند دیشبمه ولی تا امروز درگیرش بودم... یه حرف زشت زدم به اونی باران. به خدا از قصد نبود لجم در اومد از دهنم پرید
گند بعدیم همین چند لحظه پیش بود که برای بار هزارم به صورت ا
پنج شنبه هر چی ازش خواستم بگه سوپرایزش چیه نگفت.. گفت بگم دیگه اسمش سوپرایز نیست.منم دیگه بی خیال شدم.
ساعت ۷ صبح بیدارم کرد...اصلا نمی‌تونستم چشمامو باز کنم..
یواش گفت: پاشو...پاشو.
وقتی فهمیدم ساعت چنده میخواستم گریه کنما.گفتم بابا تورو خدا بذارید بخوابم خیلی زوده...
گفت پاشو..کتونی خوشگلاتو بپوش می خوایم کلی کیف کنیم پاشو...
اینو گفتا مثل ملخ پریدم نشستم رو تخت، گفتم کتونی ؟ کتونی واسه چی؟ گفت بعد صبحونه میخوایم بریم بدوییم...پریدم بغلش گفتم عا
طی یه اتفاق عجیب! من از خواب پاشدم و دبدم ۷:۲۵ دقیقه‌ست. بدو بدو رفتم دسشویی و اومدم لباسامو در ایکی ثانیه پوشیدم که برم دانشگاه. قبل اینکه برم، صرفاً جهت افزودن به افتخاراتم، گفتم فلانی ساعتو ببین، ببین تو چند دقیقه آماده شدی. ساعت ۷ و یک دقیقه بود. من در منفی ۲۴ دقیقه آماده شدم :/ چرا چشام انقد چپ شدن!!! 
ولی انقدددد ذوق کردم که خدا میدونه *__* 
قرار بود شب بریم خونهء مامان اینا بمونیم که صبح برم سر جلسه و بچه ها بمونن، بخوابن. قطعا اگر صبح میخواستم برم، رقیه بیدار میشد و مامان رو به زحمت مینداخت. مامان گفت واسه شام بیاین. گفتم نه. عصر تو خونه نرگس برام الویه لقمه گرفت نخوردم. سیر بودم از ظهر. بچه م چه مهربون شده بود. پتو انداخت رو کمرم که از باد کولر درد گرفته بود. رانی هلو برام درست کرد. مواظب خواهرش بود. با این وضعیت چند صفحه مرور کردم و بعد رفتیم خونه مامان. تو راه هی گرسنه و گرسنه تر م
خوابیدم تا یک ظهریک پاشدم نهار خوردم دو رفتم کتابخونه تا پنج
تقریبا دو جلسه فیزیو عصب خوندم
کولر روشن بود آی خنک بود آی حال کردم
دیگه پنج کتابخونه تعطیل شد اومدم خوابگاه
جههههننننم واقعی
انقدرم این دختره در رو باز کرد و من بستمش دیگه تستیسش رو نداره بازش کنه الان به باز کردن پنجره بالا سرش اکتفا کرد
آخه صبحم با صدای پر زدن تو فضای تختم بیدار شدم
دختره م بیدار شد فک کرده بود زیر تختم دارم بایه چی ور میرم که صدا داده
من میگفتم پرنده تو اتاقه
اون
بهترم 
خدا رو شکرمی کنم که حس مفید بودن بهم داده به واسطه ی کارم 
دو سه همراهی ازم تشکر کردن 
به خدا نمی دونین چه مزه ای داره :) 
منم کلییییییی خدماتمونو دعا کردم آخه رفت برام داروهامو خرید 
و خوردم 
و خیلی بهتر شدم الحمدلله 
فقط چشمام بازند نفسهای عمیق عین کسی که خوابه می کشم 
خوابم میاد 
نماز نخوندم 
یه بسته از قرصهامو دادم مامان و گفتم اگه دردت شدید شد از این بخور که خیلی خوبه من ظهر خوردم
داداشم اومده و وقتی از سرکار زنگ زدم خونه تا ببینم گ
خاله ی بابا دیروز مرد
امروز خاکسپاریشه
مامانم 7ونیم صبح سر صبحونه به این بهونه یادش افتاده باز بشینه برام وصیت کنه
جلو خودش با سکوت و خنده ای که عصبیه بیشتر ردش میکنم
اونم فک می کنه من الان چقدر به شخمم ام باز ادامه میده
 
اما الان از وقتی رفتن تا الان یه بار تف انداختم تو هوا
الانم نشستم گریه میکنم :/
بعد میان میگن چه مرگته؟ چرا افسرده ای؟ چرا عصبی ای؟ 
چرا ازم فاصله میگیری پس بگو اون همه خاطره چیمنی که به پای تو موندم داری میری تو به خاطر کیمنی که هی پشت تو واستادم تنها نذاشتم اون ...یه روزی فکر نمیکردم که از همون دستا یه چک بخورمد نامرد حداقل با من نه جلو این همه آدم نه با همه آره و با من نه مگه من آهنمدمت گرم کی تورو اینطور بد عادتت کرد کی توئه دیوونه رو درکت کرداز تموم غصه ها ردت کرد ...دمت گرم کی تورو اینطور بد عادتت کرد کی توئه دیوونه رو درکت کرداز تموم غصه ها ردت کرد ...یه کاری کردی یهو جا خور
یک سال و یک ماه از گیاهخوار شدنم می‌گذرد. پدر sms فرستاد و گفت که برای شام، کتلت مخصوص لنگرود خریده؛ از همان‌هایی که جانم برایش می‌رود. آخرین باری که از آن ساندویچ‌ها خوردم را یادم نمی‌آید. رسیدم خانه. خسته بودم و گرسنه. حلوای سالگرد عمویم را انداختم توی دهانم و یک ساندویچ برداشتم و راهی اتاق شدم. بعد از حلوا اولین چیزی که گاز زدم خیارشور بود. گوشی را چک کردم و همانطور که غذا می‌خوردم برایش پیام فرستادم. سرگرم اینستا بودم که یکهو به خودم آمدم
 
 
ذوقم به همه چی کور شده..یجورایی انگار مچاله شدم تو خودم..
نمیدونم سر مریضی این چندوقته یا خستگی توام با دلمردگی این روزا..که جسمم خسته است..
صبحا به زور چشام باز میکنم دیشب ساعت 8که رسیدم خونه دراز کشیدم و خوابیدم فقط نپربع ساعت یا کمتر فقط میدونم دیگه خوابم نبرد تا ساعت 11:30که نشسته بودم سرم تو گوشی بود و سرم گیج رفت و از حالت نشسته به پهلو افتادم رو دسته مبل..تا حالا این مدل دیده بودین؟اخه سرگیجه نشسته؟؟
امروزم سخت پا شدم ... با زمین و زمون هیچ
دلم میخاد پیش از هرچیزی خودم،خودم رو پیدا کنم....هدف زندگی م رو پیدا کنم.براش تلاش کنم و از این زندگی بلاتکلیف دربیام.خوب دیشب خیلی فکر کردم که حیف وقت و زندگی منه.حالا که این همه تلاش کردم تا به اینجا برسم حیفمه واقعا که همه چیزو رها کنم که از دست بدم همه چیزو وقتی به چند قدمی رسیدم! سال دیگه این موقع ها باید استارت بزنم و بخونم برای دستیاری.باید از الان محکم قدم بردارم :) من روزای زیادی پیش رو دارم و هدف های دست یافتنی زیاد تری! 
یکی یود میگفت خو
اینا یه سری از سوپ ها و غذاهای خنگولیه که من توی ferry و توی شهرها خوردم :)
 
 
این سوپ خنگولیمه که توی ferry خوردم.
 
موقع رفتن به جزیره :)) برگشتنی هم یه جور سوپ دیگه خوردم :)
 
 
این Souvlaki هست. همون کباب یونانی. من البته همیشه کنارش دلمه هم سفارش میدم :)) از دلمه ها فکر کنم عکس نگرفتم! نه نه اینجا دلمه نداشتن! اینو توی Port Alberni خوردم! یه شهر با حمعیت 15 هزار نفر هست (دهات توی ایران جمعیتش بیشتره ازین شهرها).
 
 
این مارگاریتا هست. من مارگاریتا دوست دارم، به خاط

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مطالب مفید روانشناسی