نتایج جستجو برای عبارت :

از برادرم و خانمش بدم میاد

یه اقای محترم ایرانی هست،
که همین جا زندگی میکنه
زن و بچه ها داره
ادم خیلی دوست داشتنی سالم و خوبی به نظر میرسه
 
فقط من نمیفهمم چرا دوست نداره من با خانمش اشنا بشم!
 
به نظرم توی رابطه سالم و رابطه ای که ادمها به هم اعتماد دارن مرد تقریبا همه جهان رو به خانمش معرفی میکنه چون خانمش هم جزوی از وجودشه.
برام فقط عجیبه.
 
اختلاف سنی من و خودش و خانمش فکر کنم خیلی کم باشه. 
یعنی چند سال که هیچی نیست.
 
در کل برام عجیبه.
 
یعنی چطور ممکنه خانم یه همچین مر
توی ایران
یه خواستگار داشتم
که قیافه ش دقیقا شبیه قاتل های زنجیره ای بود
 
استخدام دولت بود
 
مثلا مدیر بخش بازرگانی کوفت و زهرمار فلان شرکت ملی.
 
جدا شبیه قاتلا بود.
 
جشماش خیلی ورقلمبیده بود و خونی
 
واقعا میترسیدی ازش.
 
داداش پای خانمش رو از اون قسمت ساق شکسته بود یه بار از بس کتکش زده بود.
 
تهرانی بودن.
 
خانمش شهرستانی بود.
 
برای همین بابای من مخالف صد در صد دادن دختر به یه تهرانی بود.
 
همیشه میگفت بری دیگه برای همیشه رفتی. ساده ای، هر ب
بنام خدا
متاسفانه چند روز پیش برادرم .. بستری شد و بعدم به صورت غافلگیرانه از دنیا رفت..انا لله و انا الیه راجعون
باور و درک خیلی از مسائل سخته و دشواره شایدم هرگز نتوان ان  را درک کرد.. و انسان ضعیف تر از ان چیزی که تصور میکند،جزء خدا هیچ کس نیست که ما را یاری دهد...
اگر دوست داشتید یا علاقه داشتید،فاتحه براشون بخونید...
یکی از کارمندای معمولی زندان، وقتی برادرم رو می‌بینه می‌شینه پای صحبتش و وقتی می فهمه از اونا نیست میگه یه شماره بده تا من به خانواده‌ات اطلاع بدم اینجایی.
ساعت حدوداً یک نیمه شب بود که با موبایل خودش زنگ زد (با اینکه ممکن بود براش دردسر بشه) و گفت پسرتون اینجا توی زندانه و صبح ساعت هشت بیاید اینجا تا بهتون بگم چیکار کنید.
صبح شیفتش تموم شد...اومد بیرون و راهنمایی‌مون کرد.
بعد از ظهر با این که شیفتش نبود زنگ زده بود زندان و با همکاراش هماهنگ ک
 
یه دفعه بابام به شکلی ضمنی بهم گفت که اگه می‌خوای تخمین بزنی چقدر به آدم‌ها اعتماد داری ببین حاضری چقدر پول رو بدون شاهد و مدرک بسپاری دستشون...مثلا من حاضرم به این برادرم صدهزار تومن بدم. اما اگه صد تومن بشه صد و پنجاه هزار تومن شک می‌کنم. ولی به اون یکی برادرم حاضرم بدون هیچ سندی صد میلیون بدم. اما همینم اگه بشه صد و پنجاه میلیون تومن، باز هم نه. شک می‌کنم و نمی‌دم.فکر می‌کنم منظورش این بود که آدم‌ها قیمت دارن. هرکسی تو یه قیمتی به خودش شک
روزهای زیادی توی امسال داشتم که اتفاقات خوبی توشون افتاده؛ اتفاقاتی که براشون ماه‌ها نقشه کشیده‌م و برنامه‌ریزی کردم، ولی موقع محقق شدن‌شون آدم یک لحظه خوشحاله و بعد می‌ره سراغ نقشه‌ی بعدی. 
وقتی داشتم به بهترین روزهای امسال فکرمی‌کردم، اولین چیزی که بدون زحمت یادم اومد، روز نامزدی برادرم بود. هیچ دلیل دراماتیکی پشت قضیه نیست. فقط این‌که اون روز من و ف. از فرط خندیدن به برادرم کم مونده بود کف زمین دراز بشیم. 
 
برادر بزرگوار شهید مجید عسگری:
برادرم معلم رسمی آموزش و پرورش بود و 23 سال سابقه تدریس داشت. به جز برادرم دو معلم مدافع حرم شهید هم در کشور هستند،
اما آنها بازنشسته بودند و برادرم اولین معلم شاغل و شهید مدافع حرم است.
یکی از دغدغه‌های اصلی‌اش بحث فرهنگی بود. به جز معلمی، برادرم در سال هشتم خارج طلبگی را به‌صورت افتخاری درس می‌خواند، خادم افتخاری حرم حضرت معصومه(س) و مسجد مقدس جمکران هم بود.
در حلقه صالحین سه پایگاه بسیج هم فعال بود و مربی حلق
حدود یکسالی هست که بعضی شب ها با خانمم میرم شبستان و اونجا چایی و غذا میخوریم . شبستان یک سفره خانه سنتی هست . الان دیگه من اونجا خودمانی شدم و میرم توی آشپزخونه کمک میکنم . آخه به من میگه بیا با هم اینجا شریک بشیم ولی من میگم خب پول ندارم . میگه : 40 یا 50 میلیون تومان هم بیاری خوبه . میگم خب الان هیچی ندارم . بهش میگم آخه خونه درست کردم و ماشین هم خریدم همش با وام هست و قرض . حسن به من میگه تو خودتو خشک میگیری میدونم خیلی پول داری .
خلاصه حسن فعلاً در ش
دوستان صمیمی برادرم یکباره تمام زندگیشان را فروختند و بلند شدند که بروند یک کشور دیگر ، همه‌ی زندگی‌شان یعنی همه چیز. برادرم سه روز پیش گفت میرود تهران که ازشان خداحافظی کند چون دارند مهاجرت می‌کنند. من با چشم‌های گرد گفتم واقعا؟؟و این واقعا را پنج شش باری تکرار کردم . بعد از برگشتن برادرم هم هی پرسیدم واقعا همه چیزشان را فروخته‌اند؟ کتاب‌ها ؟؟ پیانو؟؟ و برادرم گفت همه چیز حتی بازی فکری‌هایشان را . و من شبیه کودکان دبستانی مدام چیزهای د
به خاطر میاورم که چقدر برادرم را دوست داشتم که بارها بدون اینکه صدای ماشینش را شنیده باشم دویده بودم جلوی در چون یکی درون من فریاد میزد برادرم پشت در ایستاده و وقتی در باز میکردم همسرش میپرسید ما که هنوز در نزدیم ؟چطور آمدی در باز کنی؟ و من میگفتم دلم گفت علی پشت در ایستاده...و همان دلی که انقدر آرام بود الان هزار پاره ست...پیر و چرک و خشن شده
جهزیه
 هنگامى که حسن آقا مى‏خواست ازدواج کند، به منزل پدر خانمش رفته بود آنها در حال تهیه لوازم و جهیزیه مورد نیاز براى دخترشان بودند و طبق رسومات میز و صندلى و مبل هم تهیه دیده بودند، حسن، متوجه مبل و صندلى و... شده و گفته بود: این گونه لوازم را براى من تهیه نکنید و نفرستید اگر به منزل من ارسال شود حتماً آنها را بر خواهم گرداند و یا بعه خانواده‏اى که مستحق باشند خواهم داد. خانواده خانمش گفته بودند: ما آرزو داریم، به نسبت بقیه از لوازم و اثاث ب
سوال 
من یه برادر دارم که در سنین نوجوانی است، و تازه به بلوغ رسیده، چیزی که منو نگران کرده اینه که به سمت خ. ا کشیده بشه، چند دفعه بطور اتفاقی متوجه شدم توی اینترنت به دنبال عکس های ناجور هست.
من مخالف این بودم که اینستاگرام و تلگرام نصب کنه، اما از او اصرار، تا بالاخره وارد اون فضا ها شد و رفت سراغ عکس های ناجور. قطعا اگر این وضعیت ادامه پیدا کنه نه میتونه در کنکور موفق بشه و نه زندگی زناشویی موفقی خواهد داشت .
درخواستم از آقایون محترم وبلاگ ا
سلام
اول خدمت خانم ها عرض کنم بنده آدم شکمویی نیستم ولی اعتقاد دارم زن آیندم باید آشپز باشه ، چند روز پیش خونه دوستم که تازه ازدواج کرده مهمون بودم، چشمتون روز بد نبینه، البته دست خانمشون درد نکنه زحمت افتاده بود، ولی کاش زحمت نمی افتاد، کاش اون شب میگفتم رژیم دارم ،کاش اون شب به اون خونه نمیرفتم و باز میگم کاش 10 سال غذای سربازخانه رو میخوردم ولی اون خورشت سبزی رو نمیخوردم.
باور کنید انگار به جای سبزی از جلبک های دریایی استفاده شده بود ، بو و
أعوذ بالله من کل شر
بسم الله الرحمن الرحیم
 
برادرم از دم ظهر رفته بیرون از خونه و هنوز برنگشته... .
گوشیش هم خاموشه... .
پدرم با اضطراب زنگ زده به من و من دستم از اصفهان کوتاه... .
میگن دور و بر خونه ما مثل میدون جنگه.
به یکی از دوستان زنگ می زنم، میگه ظهر با بچه ها دم مسجد بودن، رفتن تظاهرات رو ببین، پلیس که میاد متفرق میشن و دیگه کسی ازش خبری نداره تا الان.
همراه هاش هم دیگه ندیدنش.
...
 
خیابون ها رو بستن احمق ها ولی پدرم دارن میرن کلانتری.شاید گرفته
اون روز بعد از اشکایی که ریخته شد رفتم لباس هامو از خیاطی آوردم 
قبل از اینکه بنی بیاد ایران قرار بود یه چن روزی رو با هم بگردیم و بعد نتیجه نهایی رو درباره همدیگه اعلام کنیم ولی وقتی همدیگه رو دیدیم یه این نتیجه رسیدیم ما همون دو تا آدم هستیم با همون اخلاق ها خاص خودمون ، دقیقن خود همون چیزی که براش وقت گذاشتیم و انگار نه انگار نه اولین بار همدیگ رو حضوری دیدیم ، انگار که هزارمین بار بودد....
برای همین بنیامینم شنبه رسید یکشنبه با هم کمی بیرون
سلام
دختری *3 ساله هستم. چند ساله ازدواج کردم الان خونه خودمم. سوالم اینه که از همون اوایل شوهرم به من زیاد زنگ نمیزد و بیشتر پیامک میداد. حتی امکان تماس ویدیویی هم داشتیم ولی فقط یه وقت هایی استفاده میکرد. به نظر من یه مرد طبیعی که زنش رو دوست داره حداقل روزی یه بار باهاش تماس ویدیویی میگیره، هر چند کوتاه، یا زنگ میزنه صداش رو بشنوه. مخصوصا وقتی تازه عقد کردن. این کارهاش باعث میشد دلم بشکنه و فکر کنم دوستم نداره.
فکر نکنید بهش نگفتم، تا حالا چند
تو خونه تاپ و شلوارک نپوشین!اگه میپوشین، نرین دم در کفشارو مرتب کنین...!
یهویی باد میزنه در بسته میشه، پشت در میمونین! باید برین از همسایه چادر و پیچ گوشتی بگیرین اونوقت (اگه شانس بیارین کسی تو راه پله نباشه و خانمش درو باز کنه) و خودتون به زحمت درو وا کنین...!
وسواس مرتب کردن نداشته باشین...! 
‏میگن یک خانمی هم برای شوهرش لیست خرید می‌نویسه:1 نوشابه2 قند3 بیسکوییت4 پیاز5 تخم‌مرغ6 مرغ7 فندک
و آقا برمی‌گرده با یک نوشابه، دو بسته قند، سه‌تا بیسکوییت، چهارتا پیاز، پنج‌تا تخم‌مرغ، شش‌تا مرغ و هفت‌تا فندک، و با تعجب از خانمش می‌پرسه: «هفت‌تا فندک برای چی میخایم؟»
سلام
من دخترم، یه برادر حدود 5 سال بزرگتر دارم که تو سن ازدواجه، خانواده مون فرهنگی، تقریبا مذهبی و وضعیت مالی مون هم درحدیه که محتاج نباشیم.
چند سال پیش برادرم و یه دختر خانومی به قصد ازدواج ولی پنهان از خانواده ها با هم صحبت میکردن. قبل از اینکه خودشون با خانواده ها در میون بذارن مادرم خودش متوجه شد ولی خب صحبت هاشون خارج از حد و مرز نبود و کاملا در رابطه با ازدواج بود، قصدشون از پنهان کردن این بود که اول با هم آشنا بشن بعد خانواده ها رو در جر
بسم الله الرحمن الرحیم
یافارس الحجاز ادرکنی الساعه العجل
شاید خانمی تماس گرفته باشد و گفته باشد که از وقتی شوهر خواهرم در تصادف کشته شد،شوهرم نسبت به من بی محبت شده است وازاین موضوع خیلی نگران و ناراحت بود،
با هماهنگی خانم با شوهرش بصحبت نشستیم و نتیجه راخیلی خلاصه بگویم
(((
بعداز وفات باجناق ،مرد وقتی گریه  وعزاداری خانمش را طی چند هفته پیاپی میبیند.و بی‌توجهی خانمش را بخودش میبیندکه چگونه خانه وفرزندان را رها کرده و فقط گریه میکند و میل
عروسی دختر خاله ام بود و رفته بودیم خونه خاله ام
عموی دخترخاله ام اومد تو و گفت جلوی این جماعت چادری نمیشه رقصید نه؟
اینو که گفت خیلی بهم برخورد
از رقصشون میشد گذشت ولی از توهینشون به چادر مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها نه
به برادرم گفتم سوئیچ ماشین رو بده میخوام برم تو ماشین
برادرم بهم گفت زشته ها
گفتم من نمیتونم
گفت منم سختمه ولی چاره ای نیست ولی من کار خودم رو کردم و رفتم
سلام ...
حالم بسی خوبه ولی حال روحیم حقیقتا خوب نیست ....
عروسمون با پسر عموم ازدواج کرد، یعنی ظاهرا دیشب عقدشون بوده..
زمانه چیز عجیبیه.....اصلا یه سری اتفاقات تو زندگی آدم می افته از هزار تا فیلم و رمان عجیب تره، همین پسر عموم چند سال پشت سر هم خواستگار بنده بود ..
یادمه چقدر خودشو کشت تا بهم نزدیک بشه ...
حتی یه بار زنگ زد فارسی جواب گفتم اشتباه گرفتید گفت چنور صداتو میشناسم گفتم نه آقا اشتباه گرفتید این خط واگذار شده..‌و دیگه جوابشو ندادم 
و برادر
عنوان :  از سر کوی تو تا کوفه و شامم ببرند
خواننده : کربلایی حمید علیمی
فرمت فایل : mp3
حجم فایل : 1.83mb
زمان : 5:18
 
دانلود فایل / download
 
 
متن نوحه :
از سر کوی تو تا کوفه و شامم ببرند
نروم گر چه بدین تکیه کلامم ببرند
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
توام آورده ای و لشکر شامم ببرند
برادرم ...
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
توام آورده ای و لشکر شامم ببرند
با چه اجلال تمام آمدم اینجا با تو
بی تو بنگر به چه اجبار تمامم ببرند
به خداحافظی ات آمدم
این پست به صورت هفتگی به روزرسانی می شود و تا تکمیل داستان پرونده این متن وجود خواهد شد.
 
"اوایل همه چیز مرتب بود. دخترک شیرین زبانمان که به تازگی شروع به حرف زدن میکرد با خود می نشست و یکسره حرف میزد. یکسالی که گذشت رفتار هایش برایمان نگران کننده می شد مثلا یکهو سر سفره انگار که دنبال چیزی بکند بلند می شد و می دوید و یا مثلا به گوشه ای از اتاق خیره می شد و لبخند میزد و تقریبا همه وقتش را با دوست های خیالی اش میگذراند و بازی و صحبت میکرد. این رفت
آمده اید تا از آسمان پیر بگویم؟ انتظار می کشید تا از قلب رفته بگویم؟ کلمات را رد می کنید تا از عاشقی بگویم؟ باور می کنید که باور ندارد برایش اشک ریخته ام؟بگذریم، می خواهم از عشق بگویم اما، نه او، می خواهم از روزی بگویم که دست پدرم را بوسیده ام. از روزی که چشمان مادرم بی تابم بوده اند. از حالی که خواهرم از من پرسیده است، از حرف های که برادرم شنیده است. اگر عشق این نیست، من هیچگاه عاشق نمی شوم. بچه ها، من عاشق بوده ام. بچه ها، من عاشق هستم. 
مادرم،
دیروز عصر، رفتم طبقه‌ی پایین. چراغ‌ها روشن بود و همه‌چیز حالت عادی خودش ُ داشت ولی هیچ‌کس نبود. گوشی برادرم هم روی میز بود. توی حیاط ُ چک کردم، بازم کسی نبود. برگشتم بالا، روی بالکن و همه‌جا رو نگاه‌کردم، بازم خبری نبود. در نهایت رفتم توی اتاق برادر دیگه‌م تا ازش بپرسم می‌دونه کجا رفتن یا نه. دیدم اونم نیست و گوشی‌ش ُ همراهش برده. برگشتم بیرون، گوشی‌م ُ از توی اتاقم برداشتم و در حالی که دعا می‌کردم اتفاقی برای مادرم نیفتاده‌باشه، روی
امروز یه دوقلو با باباشون برای مراقبت ۳ سالگی، اومده بودن مرکز بهداشت!
پوریا و پارسا! شیطون و خواستنی...!
موقع ثبت اطلاعاتشون تو سیستم، باباشون گفت که ۲ ساله از خانمش جدا شده! یه لحظه فکرم رفت پیش بچه ها و ناراحت شدم براشون ولی تمام روز داشتم فکر‌ میکردم کدوم بدتره!؟
اینکه وقتی یه سالته مامان بابات از هم جدا شن و تو آرامش بزرگ شی یا با کلی حس و خاطره بد، ۲۵ سالت بشه و تو جواب اینکه چرا با این همه مشکل جدا نشدین بگن به خاطر بچه هام...!نمیدونم...!
احساس رضایت از خانواده، احساس نیک و پاس داشتنی و احتمالا یاددادنی (گرفتنی) است.
و در این سطح، شاید حتی ربطی به چه طور بودن خانواده نداشته باشد ولی وقتی باید زندگی کنی و این پاسداشت را اجرا کنی، چه گونه بودن است که مهم میشود.
احساس ضرورت در لمس هرچیزی تا عمق.
هم- اندیشی (حسی)
دگرخواهی (نخواهی)
و هزاران مفهوم دیگر که در تعامل شکل میگیرند.
احتمالا نوع پاسداشت ما هم درخودفرورفتن بوده باشد.
وقتی همه تمام میشویم، من به کتاب هایم میخزم.
پدربزرگم جزء ها

تا اونجا که یادمه همیشه تیپ پسرونه میزدم . تا پنج سالگی با پدرم استخر میرفتم اگه از بعدشم نرفتم مال این بود دیگه بهم اجازه ورود ندادن. موهامو کوتاه میکردم. با برادرم جنگ میکردم و این روال ادامه داشت و من از ظرافت های دخترونه هیچی یاد نگرفتم. از اینکه چه جور خاله بازی کنم. چه جور با دخترای هم سنم بشینم لاک بازی کنم. چه جور متوجه بشم که به جای علاقه به توپ فوتبال و ماشین کنترلی و کارت بازی باید باربی بازی  یاد بگیرم یا موی عروسکی شونه بزنم و برای
سلام
22 سالمه، فرزند آخر یه خانواده پرجمعیتم، بقیه به غیر از یه داداشم ازدواج کردن. راستش این چند وقته تو خونه مون یه جریاناتی پیش اومده که چند روزه دعا میکنم کاش بچه بودم و درکی از اوضاع دور و برم نداشتم، موضوع داداش دومم، این دفعه دومه که قهر کرده. 
دفعه اول سر اینکه میخواست با بابام شریک بشه مغازه بخره، بابام قبول نکرد و گفت دختر مجرد دارم شاید فردا شوهرش دادم و فلان بهش نداد، خودش رفت یه مغازه خرید، از قضا سرش کلاه گذاشتن بابام همه چک هاش ر
بر میچکا ..
بر تاج سرش ..
بر آقای پدرش ..
بر مامان خانمش ..
بر عزیز دلش ..
بر عزیز دل کوچکترش ..
بر خانواده تاج سرش ..
بر همه ی کسانی که خبر آمدنت خوش حال شان کرد ..
بر همه ..
بر همه مبارک باشد این گل پسر .. این قند و عسل .. این شیر و شکر .. این طلا طلا .. این بلا بلا .. این ناز و ادا .. این ناز و ادا.
بسم الله الرحمن الرحیم
 
دو روز پیش متوجه شدیم برادرم رو منتقل کردن به زندان.
اونجا هم تحت عنوان مجرمانه "اخلال در امنیت ملی" براش پرونده تشکیل دادن و قرار کفالت صادر کردن فعلا، به مبلغ 20 میلیون تومن.
دیروز صبح به لطف خدا بالاخره دادسرایی که پرونده رو فرستادن اونجا پیدا کردیم و فیش حقوقی گذاشتیم و بعد از ظهر آزاد شد.
 
فکر می کردم تموم میشه اما ظاهرا همه چیز براش شروع شده... .
سعی می کنم اینجا همچنان فریاد سکوت باقی بمونم و فقط از خوبی ها و نیمه ی
خانم‌هایی که در نبود همسرشان حتی یک بستنی هم نمی‌توانند برا خودشان بخرند کم کم از چشم همسر میفتند
یک خانم جذاب در عین طناز بودن و زن بودن، مستقل بودن را فراموش نمیکند. 
اگر برای کارهای خیلی کوچک هم به شوهرتان وابسته باشید ممکن است که فکر کند که خانمش بی‌عرضه است و هیچی بلد نیست.
البته حواستان باشد کارهای مردانه به خصوص در حضور همسر به هیچ وجه بر عهده شما نیست.
با پدرم تماس گرفتم. قرار بود خریدهایش را برادرم به خانه‌ام بیاورد چون من سرما خورده‌ام. حافظ از پشت گوشی گفت «رفتی اونجا ما رو گرفتار کردی!! حالا میگه عسل هم بیارم براش! چای؟ قلیان؟ چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟!» خندیدم. وقتی کیسه‌ی خرید را تحویل داد او را در آغوش گرفتم. بوی ادکلنش را نفس کشیدم. مثل خودم و مثل دایی حسین همیشه بوی خوبی می‌دهد. دایی حسین، دایی کوچکم است که گمانم همه‌ی آدم‌ها یکی از این دایی‌ها داشته باشند؛ بین بقیه‌ی آدم‌ها جذاب
با پدرم تماس گرفتم. قرار بود خریدهایش را برادرم به خانه‌ام بیاورد چون من سرما خورده‌ام. حافظ از پشت گوشی گفت «رفتی اونجا ما رو گرفتار کردی!! حالا میگه عسل هم بیارم براش! چای؟ قلیان؟ چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟!» خندیدم. وقتی کیسه‌ی خرید را تحویل داد او را در آغوش گرفتم. بوی ادکلنش را نفس کشیدم. مثل خودم و مثل دایی حسین همیشه بوی خوبی می‌دهد. دایی حسین، دایی کوچکم است که گمانم همه‌ی آدم‌ها یکی از این دایی‌ها داشته باشند؛ بین بقیه‌ی آدم‌ها جذاب
فرمان را چرخاند.‌ ماشین به سمت دانشجو پیچید. حواسش اینجا نبود و  چشم دوخته بود به ماشین های رو به رو. سعی می‌کرد با صدای یاس هم خوانی کند.‌ احساس کردم‌ الان درست همان وقتی است که دنبالش می گشتم. وقتی که کمتر نگاهمان به هم‌می افتد و می شود فوری سر و ته حرفم را به هم بدوزم و با شروع بحثی دیگر یادم برود که چه جور حرفی بینمان رد و بدل شده است. 
_صادق یک چیزی می خوام بهت بگم، اگر یک روز عاشق شدی هیچ وقت فکر نکن اولین و آخرین دفعس و تموم شده...‌عشق ممکن
برادرم به دلیل سادگی با کلاه برداری هایی که بر سرش اومد محکوم به حبس شد.  از سن 18 سالگی به بعد دیگه ندیدمش و فقط تلفنی باهاش ارتباط داشتم و یک دیدار هم نداشتم و خودش هم دوست نداشت اون جا ببینمش.
همیشه خواستگارهام رد میشدند، برای اینکه کسی بیاد بگه برادرت کجاست نگیم کجاست و به قول خانواده م یه عمر سرت پایین نباشه. 
سنم از 18 شد 19 -20-21-22-23-24-25 و  نزدیک 8 سال گذشت که خودم و خدا میدونم که چی تو اون سال ها گذشت و نمیخوام بازگو کنم که چه اتفاقات مالی و روح
بسم الله
 

خانم عبدی آنقدر با خانه‌مان تماس گرفت تا بالأخره برادرم راضی شد به بیمارستان بیاید. درست در روزی که خانواده‌ام در تدارک مراسم چهلم من بودند، برادرم بالای سرم آمد و با دیدن من از هوش رفت. این خبر در محله پیچید:شهید غلامرضا عالی زنده شد!
ادامه مطلب
سلام
دختری م ۲۰ ساله، میخوام درباره اختلاف بین من و مادرم بگم، با هم ۱۹ سال اختلاف سنی داریم، اولین اختلاف مون از همون بچگی که ۶ سالم بود با به دنیا اومدن برادرم پیش اومد، خوش حال بود که پسر به دنیا آورده، کل فامیل هم خوش حال بودن، اینم منو از یاد برد کم کم.
حتی تو روی خودم نگاه میکرد میگفت نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار، بچگی هام با کلی فرق گذاشتن بزرگ شدم، فرق گذشتن هاش باعث شد از داداشم هم دیگه خوشم نیاد، ولی باز هم باهاش مهربونم، میگم
سلام
آیا میشه گفت پسری که به تازگی پیج های تخصصی آموزش مسائل زناشویی رو دنبال میکنه به طور هدفمند قصد ازدواج داره یا نه دلیل نمیشه؟، آخه برادرم قبلا پیج های این طوری دنبال میکرد اما تخصصی و آموزشی نبودن و فقط یه سری پیج هایی بودن که ممکنه هر پسر یا دختری صرفا به خاطر کنجکاویش دنبال کنه،(پیج ناجور نه. پیج های مسائل زناشویی اما الکی و مسخره و جک و اینجور چیزها که کنجکاوی پسر و دخترها رو تحریک میکنه). 
ولی الان حدود پنج ماهه مرتب که چکش میکنم میبی
شهر سوال ـ یک فکری در ذهنم رخنه کرده که نمیدانم چه باید کرد. من و همسرم
در یک خانواده نسبتا مذهبی به دنیا آمدیم. همسرم، استاد دانشگاه هستند و
مرا کاملا آزاد گذاشته‌اند. البته بدون اینکه از اول چیزی به او گفته باشم.
پیش من، خودش مراعات حالم رو میکند. اما نمیدانم تاثیر رفتارهای دیگران
هست، یا دلم نمیخواهد همسرم با حضور من و بدون حضور من، رفتار متفاوتی نسبت
به خانمها داشته باشد. البته خودش می‌گوید، من هیچ وقت دست نمیدم. و از
هیچ خانمی هم نخوا
امروز دوشنبه 31 تیرماه 1398 ساعت 11:30 بعد از ظهر
بد نیست آدم از کمبودهایی که حس میکنه حرف بزنه به خصوص وقتی جایی قرار داره که کسی نمیشناستش و قرار نیست قضاوتش کنه یا علیه خودش استفادش کنه!
یکی از کمبودهایی که تا به حال خیلی حسش کردم...(میشه گفت از دوران کودکی بگیر تا همین الان که نشستم و دارم اینا رو تایپ میکنم) حس متعلق به جایی یا گروهی بودنه...!
بذارید چندتا داستان براتون بنویسم از دوران مختلف توی زندگیم...
1) یادم میاد یه زمانی توی یه خونه زندگی میکر
۱ - بر طبل شادانه بکوب، یار پسندید مرا. 
هرچند که ح. من ُ توی یک مخمصه‌ی جدید انداخت، ولی ارزش‌ش ُ داشت. 
 
 
۲- روش‌های تربیتی صددرصد موثر.
برادرم به م. که نه‌سالشه، می‌گفت که توی کارتون «پاندا کونگ‌فوکار» بازی کرده و استاد شیفو هم به‌ش هنرهای رزمی ُ یاد داده. م. هم می‌گفت «اگه راست می‌گی، چرا تا حالا نشون‌ت ندادن؟» من‌م گفتم «هنوز وارد داستان نشده؛ توی قسمت‌های آینده نشون‌ش می‌دن.» باور کرد.
امروز هم ناخن‌هاش، اندازه‌ی ناخن‌های من ش
سلام وقت بخیر 
مشکل من برخورد با برادر کوچکترم هست.
برادر من زمانی به دنیا اومد که پدر و مادرم 43 سال سن داشتن و از نظر مالی وضع بدی داشتیم و چون سن و سال زیادی داشتن به برادر کوچکترم توجهی نمی کردن، حالا برادرم 28 سالشه و عقده ای شده هر روز دعوا میکنه، و مادر و پدرم و حتی مرده های فامیل رو با رکیک ترین فحش ها خطاب قرار میده.
برادر کوچیکم استعداد خوبی داشت، مدرسه نمونه راهنمایی قبول شد، ولی چون پول شهریه نداشتیم بدیم همیشه مدیر مدرسه بهش تذکر مید
از گرمای هوا فراری،نشسته بودیم طبقه‌ی پایین خونه‌ی خاله و داشتیم هندوانه می‌زدیم بر بدن که موبایل بابا زنگ خورد.
از حرفای بابا و آدرس دادنش معلوم بود که قراره چند نفری به جمع‌مون اضافه بشن. اما نکته‌ اینجا بود که بابا داشت فارسی صحبت می‌کرد و این نشون می‌داد که مهمون‌ها از اقوام نیستن.
بابا که تا میدون اصلی شهر آدرس داده بود، تلفن رو قطع کرد و گفت آقای الف. بود.(۹۰ درصد افرادی که من می‌شناسم فامیل‌شون با الف شروع میشه :دی) بعد هم بلند شد ک
همیشه از اینقدر بی پرده نوشتن میترسیدم 
ترس از قضاوت 
اما امروز خواستم که بنویسم به امید سبک شدن چند روز بعد پاک کنم
 
توی این مدت خیلی از لحاظ روحی توی فشار بودمنمیدونم کی قراره دشواری های ما از طرف برادرم تموم بشهالان که دیگه به چهل سالگی داره نزدیک میشه کاش زندگیش که تاحالا روی خوش بهش تشون نداده بود خوب میشد و باقی عمرشو خوب زندگی میکردکاش مشکلاتشون فقط و فقط با ما بود و توی زندگی خودشون خوب و خوش میبودنحدود یک ماه پیش آخر شب بود که خواهر
سلام دوستان روزتون بخیر باشه
من دختری 25 ساله هستم که با یکی از صمیمی ترین دوستان برادرم و همسایه ی چندین ساله مون که 31 سال شون هست به قصد ازدواج از طریق برادرم وارد رابطه شدیم. رابطه ی ما با چت توی واتساپ شروع شد و بعد از یک هفته قرار حضوری گذاشتیم و همو ملاقات کردیم، ایشون بعد از حدودا دو هفته شروع به ابراز علاقه کردن و خواستن که صمیمی تر با هم برخورد کنیم مثلا موقع قدم زدن من دست شون رو بگیرم،که من قبول نکردم چون احساس کردم که درستش این هست که
 
اتحادیه ابلهان
اتحادیه ابلهان یکی از بهترین و شیرین ترین کتاب های بود که تا کنون خوانده بودم و احتمالا خواهد بود.
طنز شیرینی داشت. طنزی که کمی باید با فرهنگ آمریکایی کتاب آشنا می بود. همیشه طنز را دغدغه کامل می کند. این کتاب پر از دغدغه بود.
عاشقانه‌کتاب را خواندم و شخصیت ایگنیشس مثل برادرم بود. مانند برادرم شده بود. گاهی با او همدردی می کردم.
با او گاهی هم اندیشه بودم. این‌کتاب به شدت پیشنهاد می شود. اولین بار با داستان عجیبش جذب این‌کتاب ش
 
اتحادیه ابلهان
اتحادیه ابلهان یکی از بهترین و شیرین ترین کتاب های بود که تا کنون خوانده بودم و احتمالا خواهد بود.
طنز شیرینی داشت. طنزی که کمی باید با فرهنگ آمریکایی کتاب آشنا می بود. همیشه طنز را دغدغه کامل می کند. این کتاب پر از دغدغه بود.
عاشقانه‌کتاب را خواندم و شخصیت ایگنیشس مثل برادرم بود. مانند برادرم شده بود. گاهی با او همدردی می کردم.
با او گاهی هم اندیشه بودم. این‌کتاب به شدت پیشنهاد می شود. اولین بار با داستان عجیبش جذب این‌کتاب ش
چهارشنبه همین هفته عازم سفریم. البته اسمش را نمی شود واقعا سفر گذاشت چون چهارشنبه می رویم و جمعه صبح برمی گردیم. اما در هرحال. خوشحالم. خیلی زیاد. خیلی وقت بود که پایم را حتی یک قدم دور تر از این شهر آلوده نگذاشته بودم. داریم می رویم. با قطار. امیدوارم خوش بگذرد و یک جورهایی مطمئنم که خوش می گذرد. این سومین بار است که اینطوری هول هولکی آخر هفته جمع می کنیم می رویم. دلایلش خیلی زیاد است. یکی از مهم ترین هایش این است که حقیقتا هفته ای پیدا نمی شود که
رفتم به خانه مادرم..خانه بچگیها...
همه جا شعر باریده بود. توی خانه اش، روی بالشش و لحاف جهیزیه اش خوابیدم و خودم را در آغوشش احساس کردم. بود همان دور و برها بود. و داشت از دیدن نوه های قشنگش کیف می کرد و از شعر خواندن دختر کوچولوی برادر بزرگم دلش ضعف می رفت: تپلو ام تپلو....صورتم مثل هلو....
همان دور و برها می پلکید مواظب بود سیمانهای بنایی برادر کوچکترم خوب آب بخورند، و برای موفقیت فیلم برادر وسطی نذر می کرد. و قد و بالای نوه اولش را سیل می کرد .که وقت
به مامانم گفته بودم  درباره رتبه هم کلاسی هام بهم چیزی نگه .
ولی آخرش کارخودشو کرد پای تلفن به داییم گفت   آره فلانی درسش مثه دخترمن بود پارسال این موقه
ولی خب بعدش دیگه   ...  .حالا سال بعد رتبش مثه اون میشه
 
تصمیم گرفتم خشممو پنهان نکنم البته اصلا خشم نداشتم . غمگین بودم و زدم زیر گریه و تصمیم گرفتم کاری کنم که اندازه یه ارزن برای حرفم ارزش بزارن
رفتم دوتا بشقاب برداشتم و پرتشون کردم باغ کناری . یکی هم دادم به برادرم و گفتم اونم باید پرت کنه !
سلام
وایساده بودم تو آشبزخونه و داشتم برای خودم بستنی می ریختم که مثلا خستگی انگلیسی فکر کردنم در بیاد!!! و فکر می کردم به خوزستانی های عزیز که تو این گرما از خونه زندگیشون آواره هستن و الان چقد دلشون این بستنی رو می خواد!!!
یکباره دیدم صدای بال بال زدن کبوترامون میاد....
معمولا هر روز وقتی بیدار میشیم درِ لونه شون رو باز می کنیم و آزادن تا غروب! به غیر از طوقی و خانمش !!! دو تا جوجه حدودا یک ماهه هم هستن که تازه دو روزه دارن از لونه اشون میان بیرون
چندروز پیش بود که پاییز امد. از روز اول سرما خوردم. البته انقدرها هم سرد نبود ولى خانه ى من یک زیرزمین است و سردتر از بقیه ى خانه هاست. خانه ى من تفاوتى با زندان ندارد. من در طول روز نور افتاب را حس نمیکنم و صداى هیچ پرنده اى را نمیشنوم. یکبار دامادمان گفت که خانه ات مناسب خودکشى ست. دامادمان بسیار قدبلند و تو دل برو و اردیبهشتى ست! مادرم او را پرستش میکند. البته که خداى مادرم، برادرم است ولى دامادمان هم پیغمبر همان خداست! و هرچه باشد دختر تحصیل ک
امروز نگرانتر از همیشه ,بهش پناه بردم که واسم استدلال کنه و بگه جنگی در راه نیست...  مثل همیشه خوب تحلیل میکنه... خیلی خوب.
 نگرانم ,نگران آینده ,نگران خانواده ام, پدرم مادرم برادرم و همسرم... نگران فرزند آینده ام... .
 
از خودم گله دارم ,باید  بیشتر تلاش کنم.
یک‌روزی با برادرم رفته بودیم خرید شب عید. بله. من با برادرم خرید لباس می‌روم. شاید کمی نامتعارف بنظر برسد. به هرحال، صحبت‌هایمان حین قدم زدن در پیاده‌روها به محدودیت‌های من کشید. به نوجوانی‌ام. به اینکه از لحاظ دختر بودن و بخاطر جوّ (نسبتاً؟) مذهبی خانواده، یک‌سری چیزهایی بر من تحمیل می‌شود. برادرم حرف‌هایم را قبول می‌کرد و می‌گفت خودش با اینکه هر وقت بخواهم باید بتوانم بروم بیرون، موافق است. ولی در عین حال هر دو دقیقه یکبار یادآوری می
همسایه‌ی طبقه‌ی بالاییمان برای سال نوی میلادی و پیش از ژانویه رفتند به دیدار خانواده‌ی خانمِ خانه. حالشان خوب است. آمریکا هم وضع اضطرارش درحد ایران است، با این تفاوت که او فکر می‌کرده وضع ایران از بابت کرونا خیلی خراب‌تر از آن چیزی‌ست که ما در واقعیت می‌بینیم و با کمبود مواد غذایی مواجه‌ایم. دیروز که آقای همسایه برای تبریک سال جدید با پدرم تماس گرفته بود این‌ها را گفت. گفت تا اول تابستان بعید است بیایند و مجبورند بمانند. خانمش که گوشی ر
صبح با برادرم رفتم بیمارستان. ماشین چپ کرده، ضربه به سر، سردرد و تهوع... کلی اصرار کردم تا راضی شد بریم بیمارستان. سی‌تی نرمال بود، دو ساعت تحت نظر و تمام. شکر خدا.
بعد، از حال یکی از همسایه‌های وبلاگی باخبر شدم. حقیقتا به اندازه‌ی برادرم، نگران حالشون شدم. با این تفاوت که این نگرانی همچنان هست. خدا به همه رحم کنه. به دل پدر و مادرشون.
اون روزی که رضایت‌نامه‌ی عضویت در فضای مجازی رو امضا می‌کردیم، حواسمون نبود که اینجا برامون شبیه خونه میشه.
سلام
آدمی از جای که خیلی بهش مطمئن و هی من من میکنه،چه تو زبانش و چه تو فکرش..به امتحان کشیده میشه..
به نوعی سرزنش محسوب میشه...
گاها بعضی افراد میدیم که شرایط دشوار ویا شوک بهشون وارد میشد،مواظب حجاب و نوع حرف زدنشون نبودند..میگفتند این ها عظمت خداوند نمیبینند که بخاطر این جور اتفاقات اختیارشون از دست دادند...
آخ برادرم پنچمی پیش اون برادرم که بیمارستان شیراز بود،بهم خبر داد که برادر رفته کما تا دوساعت دیگه نتیجه بهمون میدند. نگو برادر یه رور ق
عروس را که آوردند صدای شادی مردم به هوا رفت. روی سر عروس تور قرمز بود. چند تا از زن ها، عروس را در میان مردم گرداندند. برادرم و خودم مرتب آسمان را نگاه می کردیم و دعا می کردیم [تا بمباران نشود]. همه چیز با خیر و خوشی تمام شد.
 
چند روز از عروسی گذشته بود. برادرم را دیدم که ساک می بندد. با تعجب پرسیدم: «به خیر، کجا می روی؟»
خندید و گفت: «همان جا که باید بروم».
مادرم کنارمان آمد و گفت: «ابراهیم، برایت زن گرفتیم که کمتر از ما دور شوی».
ابراهیم سرش را بلند
بین مردم معروف بودند به عشق ورزی و دوستیخودمم کم و بیش تو برخوردام به چشم دیده بودمبعد مدتی دوتایی اومدن خونه مونشوهره آهی کشید و با حال شکایت یه نگاهی به زنش کرد و یه نگاهی به من:نمیدونی همین زن ظلمی کرده که تا حالا احدی به من نکرده!!در میان تعجب من که ای بابا! اینها هم با هم مشکل داشتند و ناکسا اونجور فیلم بازی میکردند که ادامه داد:سه ساعت تمام مجبورم کرد در راهرو یک در دو متری بدون لحظه ای استراحت راه برم و راه برممات ومبهوت و حیران داشتم همی
علائم استرس و اضطراب  برای شما چی بوده؟؟
برادرم یک هفتس گوشاش وز وز میکنه از شدتش جیغ میزنه و ما پا به پاش گریه میکنیم دکتر متخصص و فوق تخصص گوش رفته چیزی نبوده!
مغز و اعصاب و ام آر آی رفته همه چی عادی بوده و سالم
۴روزه خوب بود نفس میکشیدیم اما  امروز باز شروع شد
 
شاید از استرس و اضطراب باشه!شما تجربه ای دارید؟؟
خونه ام پدر و مادرم رو دوست دارم خواهرم برادرم و همسرش همه خوبن و مشکل اصلی منم چهارسال دوری از فضای خونه و اینکه دیگه تو همون ادمی نیستی که اینجا رو ترک کردی و ادمای این خونه هم همونا نیستن همه چیز عوض شده احساس میکنم اینجا خونه من نیست دوست دارم برم فعلا ازشون ارامش میگیرم هر چند گاهی بد اخلاق میشم و هر چیزی اذیتم میکنه باعث میشه برم توی اتاق و چند ساعت میمونم تا اروم شم و امروز گریه هم میکردم انقدر فضا برام غیر قابل تحمل میشه که فقط دعا میکن
یه جریانی رو بگم پاشم برم پی بدبختیام
اقا نمیدونم چندنفر از اونایی که سال گذشته درباره خواستگار خفن پست گذاشتم هنوز هستن ولی یه چیز شنیدم پرام ریخت
گفته بودم بورسیه است
الان با خانمش(بله ازدواج کرد☺) رفتن سوئد،البته نمیدونم از شرایط بورسیه اش استفاده کرده یا نه ولی درهرحال☺
مامانم چیکار میکنه؟؟با خنده اینارومیگه و یهو وسطش میگه حالا به پ فکر کن(مامانم قصدش از گفتن اینا شوخیه و خودش یکی از مخالفین پروپا قرص ایناست)حالا حوصله داشتم درباره
شهادت برادر
فروردین سال ۶۱ به اتفاق پدرم در حال حفر چاه در منزل بودیم بنده ۱۳ سال بیشتر نداشتم ،  برادرم احمد که متولد آذر ۴۳ بود در جبهه بازی دراز غرب . کرمانشاه حضور داشت وقتی مادرم فوت کرد ایشان ۹ سال و من ۵ ساله بودم دو خواهر هم دارم که اولی یکسال از من بزرگتر و دومی ۴ سال از من کوچکتر بود.
پدرم یکسال پس از فوت مادرم ازدواج کرد که حاصل ازدواجشان یک خواهر و دو برادر تا آن تاریخ بود.
برادرم برای دومین بار داوطلبانه به جبهه اعزام شده بود.
نزدیکی
درود و عرض ادب...
دلم میخواست با چند نفر که نمیدونن من کی هستم درد و دل کنم... 
زندگی هیچ وقت روی خوشش رو به من نشون نداده... از وقتی یادم هست توی خونه مون دعوا و گریه و غم بوده... پدرم یه فرد بسیار عصبی، دیکتاتور، ریاکار، خشن و بدون ذره ای محبت... مادرم هم یه زن ساده که بویی از برخورد اجتماعی و سیاست نبرده و نمیتونه توی جمع چهار کلام صحبت درست بکنه و فقط بلده غذا بپزه...
من و برادرم هیچ وقت نه محبتی دیدم نه نوازشی...، هر چی بوده دعوا، آبرو ریزی، خجالت زد
برادرم چهارشاخه گل رُز را از حیاط اداره اش چیده و دم ظهر کسل کننده ی پاییزی برایم آورده...بی رمقم،بی انگیزه،خسته و عصبی از این درس خواندن های بی تمرکز اما هر از چند دقیقه یکبار چشمم به این حجم صورتی روی میزم می اُفته و به خودم نهیب میزنم بخاطر دست های خسته ای که ساعت دوی بعدازظهر سرد و کسل کننده ی این روز پاییزی بی برف بارون این ها را برات چیده زنده باش...و با قدرت بیشتری نفس میفرستم تو ریه هام...
سلام
امروز چهلم روز که برادرم از پیشمون رفته..
طرف ما رسم که فقط برا امام حسین ع چهلم دقیق میگیرند...میگید ایشون عزیز اند بخاطر همین چهلم مرده خودش با کسر میگیرند..اینکه چند تا فرزند داشته باشه کم می کنند بعد وسط هفته باشه سعی میکنه بندازند.
پنچ شنبه تا اون های برا عرض تسلیت میاند ادیت نشدند..
یه تعداد از برادرها موفق این بود یه رسم ها حتما بایستی نهار بدند جمع کنند به جاش از طرف برادر مرحوم یه دستگاه برا بیمارستان بگیرنند .هر طور حساب کردند نشد..
سلام
من دختر ۲۲ ساله هستم، واقعیتش اینه من زندگی خیلی نا آرومی رو تجربه کردم، از بچگی هام خشونت بابام رو علیه مادرم و خودم و برادرم دیدم، کتک زدن هاش، دست های سنگینش، داد زدن هاش، فحش دادن هاش، محدود کردن هاش، بی محبتی هاش،خلاصه یه جور برده بودیم واسه ش ،گذشت و گذشت زندگی مون ناآروم بود آرامش نداشت .
اولین ضربه رو موقعی که چهارم ابتدایی بودم خوردم، پدرم به مادرم خیانت کرده بود یه زن دیگه گرفته بود و من به عنوان یه دختر خیلی شکستم و از پدرم خیل
سلام
من یه دختر 25 ساله ام و یه برادر دارم که 5 سال ازم بزرگتره. تو خانواده مشاجره و دعوا زیاد داشتیم که مسلما رو رفتار و اعصاب و آستانه تحمل همه افراد خانواده تاثیر گذاشته ،ولی مادر و برادرم بیشتر تحت فشار بودن، چون خیلی از بحث ها درخصوص اون ها و با شرکت اون ها بوده. یعنی بابام خیلی زیاد مامان و داداشم رو اذیت میکرد و خب این اثر گذاشته روشون دیگه. ولی خب بابام خیلی منو لوس میکرد. من واقعا از دعواها اذیت میشدم و از زجر کشیدن بقیه زجر میکشیدم. الان
ﺍﻪ ﺭﻭ ﻋﺎﺑﺮ ﺑﺎﻧﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﺷﺮﺍﺯ ﻧﺼﺐ ﺑﻮﺩ ، ﺍﻦ ﻨﻦ ﺎﺳﺦ ﻣﺪﺍﺩ :
عابر بانک : ﺑﻪ ﺑﺎﻧ ﻣﻠ ﺧﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪ ﺎﻮ ﺎﺭﺗﺖِ ﺑﺰﻭ ﺗﻮ ﺩﺳﻮُﻭ
ﻋﺎﺑﺮ ﺑﺎﻧ : ﺣﺎﻟﻮ ﻣﺨﻮ؟
ﻣﺸﺘﺮ : ﻣﺨﺎﻡ ﺎﺭﺍﻧﻢ ﺑﻮﺳﻮﻧﻢ
ﻋﺎﺑﺮ ﺑﺎﻧ : ﺑﺮ ﺍﻘﺪ ﻫﻮﻟ ﻫﺴ حالو؟ ﻫَﻨﻮ ﻪ ﻧﺮﺨﺘﻦ به حساﺑﺘﻮﻥ ، أ ﺩﻪ ﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭ ﺩﻤﻪ ﻗﺮﻣﺰﻭ ﺭِ ﺑﺰﻥ
ﻣﺸﺘﺮ : ﻭﺴﻮ ﻋﺎم هنو ﺎﺭ ﺩﺍﺭمآ ، ﺷﺎﺭﺟ ﻫﻢ ﻣﺨﺎﺳﻢ
ﻋﺎﺑﺮ ﺑﺎﻧ : َﻨ؟
ﻣﺸﺘﺮ : یی شارج ۵ توﻣﻨ☺
ﻋﺎﺑﺮ ﺑﺎﻧ : ﺍﺻلا ﺗﻮ ‌ﻮﻝ
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_هفتم
.
_خب حالا از دانشگاه بگو به اون پسرهچی کار داریم
_شما کارهم نداشته باشید اون کار داره
سمیه صداش و تغییر داد و دهانش رو تغییر شکل داد
_خواهرم حجابت 
برادرم نگاهت 
خواهرم این کار برادرم اون کار
ایششششششش چندش
روز اول دانشگاه این مدلی تقریبا به سر شد 
مترو با مژده تقریبا هم مسیر بودیم تا یه جایی
از ناهار گذشته بود ولی خیلی گرسنمون بود رفتیم فست فودی و دلی از عزا درآوردیم
هم زمان با خوردن کلی حرف زدیم 
مژده خیلی خوب و شیر
برادر من قبل از گرونی ها عروسی کرد، پدرم کل خرج و مخارج طلا و عروسی رو بر عهده گرفت، در خرید خانه و ماشین بهش کمک کرد و هی راه رفت پسرم پسرم عروسم عروسم زد و بعدش هم خواهرم ازدواج کرد و پدرم داماد دار هم شد.
و بعد الان عروس مون حامله هستش و باز پدر و مادرم در حال نوه دار شدن هستن که این وسط من دیگه هیچ چی اصلا!
مشکل من اینه که من اولین کَسی بودم که از سن پایین قبل از اینکه هیچ کدوم از خواهر و برادر های بزرگ تر حرف عروسی رو بزنن بارها بحث ازدواج رو پی
آزاد شدم خوشحالم ننه...
ایشاالله آزادی همه...
سرانجام در نیمه های یک روز گرم تابستامی آخرین امتحان خــــــر رو دادم و تمام شد رفت:))
این ترم به خاطر فوت برادرم میان ترم ندادم کلا ولی بدون میان ترم همه رو پاس کردم تا اینجا فقط یه زبان تخصصی منو نگران کرده:(
اونم حله ان شاالله.
روانشناسی ۴۰۰ صفحه ای رو بدون نمره استاد ۱۶ شدم برگای رفقا ریخت:))
بقیه با ۸نمره میان ترم به زور ۱۵ شدن:))
حبّابه‌الولبیه‌میگوید:ماهی‌جری(یا‌جریث،شبیه‌مارماهی‌است‌وفلس_پولک_ندارد،)
خریده‌بودم،برای‌برادرم‌بخاطر‌مرضی‌که‌در‌پشت‌او‌بود،حضرت‌علی‌علیه‌السلام‌مرا
دید‌وفرمودند:یا‌حبّابه‌ان‌الله‌لم‌یجعل‌الشفاء‌فیما‌حرّم.یعنی،خدا‌در‌چیز‌حرام‌شفاء
قرار‌نداده‌است.ومن‌‌ماهی‌راانداختم‌وگفتم،استغفر‌الله.
اول یه غم معمولی بود برام، هر چی بیشتر گذشت این غم عمیق تر شد 
و به همه ی وجودم رسوخ کرد ...!
وقتی غمم عمیقه نمیتونم آهنگ گوش بدم، این درحالی هست ک من اکثر اوقات موزیک گوش میدم.
از اون روز بجز مداحی چیزی نتونستم گوش بدم، انگار روح من رو الان اینا آروم تر میکنن ..
دیشب برادرم گفت قبول داری چقدر از آهنگایی ک همیشه گوش میدیم قشنگ ترن؟ 
نمیتونم این غمم رو با کسی به اشتراک بذارم و اینه که ازش رها نمیشم ... 
 
 
 
 
 
 
+یاد گذشته میوفتم، اول راهنمایی، شوق ر
از همان رستوران همیشگی غذا سفارش دادیم. سالاد شف را  بدون مرغ نفرستاده بودند. اولین بار بود که در سفارش‌ها مشکل پیش آمده بود. به برادرم گفتم که به سالاد دست نزند. کمی مخالفت کرد و شروع کرد به آیه‌ی یاس خواندن «الان که دیگه پیک برنمی‌گرده بره یه سالاد دیگه بیاره.» با رستوران تماس گرفتم و کمی عصبانی بودم. قرار شد که سالاد را پس بگیرند و سالاد شف بدون مرغ بفرستند. پدرم سکوت کرده بود و برادرم رفته بود توی قیافه. به نظرم بهتر بود که صبر می‌کردیم تا
حصّاس نیوز: میزوگی رو یادتونه؟ رقیب سر سخت سوباسا! ‏میزوگی بازیکن تیم m.c.f.c پس از سالها تحمل درد و بیماری به علت مشکل قلبی دار فانی را وداع گفت. ️تسلیت به همه فوتبال دوستان"
بر اساس آنچه که در فضای مجازی منتشر می شود، سرانجام خواهر میزوگی با ابراز تشکر از ایرانیان برای همدردی اعلام کرد که خبر فوت برادرش تکذیب شده و تقاضا دارد که اینقدر به پی وی او پیام نفرستند:"بیانیه خواهر میزوگی: خوشبختانه حال برادرم رو به بهبود است، در حالی که در ژاپن حالی ا
به گوشی‌ام زل زده‌ام و های‌های گریه می‌کنم. امروز تولد تنها برادرم است. 19 ساله شده و آخرین سالی‌ست که نوجوان است. دلم برایش تنگ شده. دیروز دیدمش. از آن دلتنگی‌هایی‌ست که حس می‌کنم به اندازه‌ی کافی با هم زندگی نکرده‌ایم. از آن اشک‌هایی‌ست که «ایکاش شرایط طور دیگه‌ای بود.» توی یکی از دنیاهای موازی حتما خواهر بهتری هستم برایش. عکسی که نگاه می‌کنم را توی آینه‌ی اتاق مشترکمان گرفته‌ایم و از فکر اینکه دیگر کنار هم نیستیم گریه می‌کنم. از ا
 بسم الله الرحمن الرحیم
شهید مهدی ملکی مادر بزرگوارم امتحان خود را یکبار در درگاه خدا دادی و این نیز آزمایش دیگری است چون ما همه تا آخرین لحظه مورد آزمایش قرار می‌گیریم و آفرین و صدها آفرین بر تو ای مادرم همانطور که در شهادت برادرم نگریستی
ادامه مطلب
سلام  به اعضای خوب خانواده برتر
سوالم در زمینه ادامه تحصیلات برای یک پسر 22 ساله هست، برادرم در حال حاضر 22 ساله و به تازگی در مقطع کارشناسی فارغ التحصیل شده (مهندسی صنایع)، در حال حاضر دو  راه داره  یا برگه سبزش رو پست کنه بره خدمت!، یا کنکور ارشد شرکت کنه که در آزمون ارشد دیروز ثبت نام کرد.
از اون جایی که برادرم  همیشه  از من مشورت میگیره من بهش پیشنهاد دادم که بهتره بره خدمت و  بعدش برای ارشد اقدام بکنه، اما خودش نظرش اینه که بلافاصله در صورت
برادرم رفته دکتر و رژیم گرفته.اما زهی خیال باطل اگه فکر می کنین برادرم رژیم گرفته،همه رژیم گرفتیم! برنامه ی غذاییش چسبیده به یخچال و من و مامان تقریبا هر روز ناهار رو از روی اون درست میکنیم.غذاهاش چیزای نرمالین.فقط صبحونه ها و شام هاش خیلی کمه که ما اون وعده ها غذای متفاوتی میخوریم.یه لیوان شیر با دوازده تا بادام و یک خرما،منو نهایتا یه ساعت سیر نگه میداره یا شام اگه سوپ باشه نیم ساعت بعد گشنه ام.برادر در ظاهر خیلی خوب لاغر شده.بلوزش ازش جدا م
سلام مشکل من با برادرمه
۲۵ سالمه و پسرم، از بچگی همیشه دوست داشت آقا بالاسر من باشه، دوست داشت هر چی میگه من بگم چشم، منم هیچ وقت زیر بار نمی رفتم. گذشت تا ما بزرگ شدیم.
الان ایشون ازدواج کرده، ولی بازم هی دوست داره به من بگه چکار کن، میدونم از روی دلسوزیه، برادرم آدم خوبیه ولی من اصلا دوست ندارم کسی به غیر پدر و مادر تو تصمیم های زندگیم دخالت کنه و نظر بده، چند بار بهش گفتم سرت به زندگی خودت باشه برای زندگی خودت تصمیم بگیر ولی انگار متوجه حرف
تهران جاتون خالی ...
 
 
کی فکرشو میکرد ؛
اصلا خیلی یهویی به برادرم تماس گرفتم
و ناگهانی هماهنگ شد
بریم تهران برا حاج قاسم عزیز ،
برنامه داشتیم که اون شب
با پدرم و برادرم بریم
ولی پدرم اومدنشون به خاطر یه
جلسه لغو شد و طی یک ساعت ،
من و برادرم سوار ماشین یکی
از دوستان راه افتادیم !
 
 ادامه مطلب داره ها ... 
 
من و لباسام بودیم و دیگر هیچ !
هیچی نیاورده بودم ، اصلا ناهارم هم نشد
درست بخورم ، ولی لطف خدا بود ،
تهران رفتیم قیطریه تو یه مسجد خوابیدی
خدایا خانواده ی منو.شفا بده
خدایا به من صبر و به برادرم صبر جمیل عطا کن
یازیخ داداشم واقعا:)) وسط دعوا گریه میکنه داد میزنه چیکار کنم اذیتم نکنید آخه؟:)) 
من در حالیکه سرمو تکون میدم و درخواست شفا میکنم برای جمیع اهل خونه "تحمل کن، بزرگ شو در رو:| )) " کار دیگه ای از دستت بر نمیاد واقعا:))
یعنی خودمم گاهی با میزان روانی بودنشون/مون مخم سوت میکشه:))
سلام دوستان
من یه دخترم که یه ساله ازدواج کردم، یه برادر بزرگتر از خودم دارم که اون هم متاهله و برادر *2 ساله دارم که مجرده، مشکل خونواده ی ما همین برادر کوچیکه است، ایشون تو بچگی به خاطر تشنج و زردی دچار اختلال ذهنی شدند، البته از نوع خفیف، به لحاظ حرکتی مشکلی نذارن ولی خب یه مقدار شیرین عقله.
تا سوم راهنمایی هم بیشتر نتونست بخونه، کاری هم که بلد نیست، نه راننده است نه خیلی اجتماعیه، فقط در این حد که بره از سر مغازه برای خونه وسیله بخره، البت
خدای عزیز!
به جای اینکه بگذاری مردم بمیرند و مجبور باشی آدمای جدید بیافرینی، چرا کسانی را که هستند، حفظ نمی‌کنی؟
خدای عزیز!
شاید هابیل و قابیل اگر هر کدام یک اتاق جداگانه داشتند همدیگر را نمی‌کشتند، در مورد من و برادرم که مؤثر بوده.
خدای عزیز!
شرط می‌بندم خیلی برایت سخت است که همه آدم‌های روی زمین رو دوست داشته باشی. فقط چهار نفر عضو خانواده من هستند ولی من هرگز نمی‌توانم همچین کاری 
خدای عزیز!
آیا تو واقعاً منظورت این بوده که « نسبت به دیگ
بسم رب الزهرا سلام الله علیها
سلام بابای عزیزم
سلام پدر برادرم "جابر"
با نوشتن برای جابر، درکنار حس سبک بالی و نزدیکی بیشتر به خود داداش،
بغض و سنگینی عجیبی هم در قلبت احساس میکنی و با هرجمله که نوشته میشه،تیکه ای از وجودت کنده میشه..
اما حالا که دلم هوای شما رو کرده،و میخوام با شما حرف بزنم،پر از بغضم،لبریزم از بغض
ادامه مطلب
دو سال پیش وقتی میخواستم برم کربلا بهم گفت مسعود شاید اعنقاداتت هم کمکمت نکنه
اون سال بهره کافی رو از سفرم نبردم و سال بعدش هم قصد نداشتم برم حتی به برادرم گفتم نمیام اما از طریق همین وبلاگ یه همسفر پیدا کردم و رفتم و حالا میخوام به اون بنده خدا بگم الان همه امیدم از سفر دوممه و اینکه وقتی امام ازت یه خواسته ای داره یعنی در تو دیده که این حرف رو بهت زده یعنی تو میتونی
سلام،وقت تون بخیر
دختری 21 ساله هستم که تا به حال 4 بار کنکور دادم، سال اول (95)_ رتبه 3هزار و خورده ای، سال دوم (96)_ رتبه 2 هزار و خورده ای، سال سوم (97)_ رتبه 50 هزار و خورده ای (در بخش اختصاصی در یه بازه ای جا به جا وارد پاسخنامه کردم)، سال چهارم (98)_  22 هزار و خورده ای.
برای کنکور 98 حدود یه ماه درس خوندم، چون اصلا روحیه و انگیزه ای نداشتم و با توجه به تلاشم از رتبه ام شکایتی ندارم، بعد از دیدن رتبه م که انتظارش رو هم می کشیدم تصمیم گرفتم یک سال دیگه هم ب
دیروز که برادرم اومد خیلی از من  دلخور بود که چرا بهش روز معلم رو تبریک نگفتم و دلش خیلی از من پر بود و من سکوت کردم و هیچی در برابر شکایتهاش نگفتم اما بعد که نشستم راجب این قضیه نوشتم دیدم که در چه لحظه هایی که هیچ رد پایی ازش نبود تو اون لحظه های تنهایی  و با خودم گفتم هر چند من این کارو ناخواسته انجام دادم اما کار خیلی خوبی کردم گاهی باید دل آدمها بشکنه تا بتونن دل شکستن رو خوب درک کنن وصدای شکستن قلبشون به گوش خودشون برسه. گاهی این تنها ترین
 
رسول خدا (صلی الله علیه و آله) :
خداوند متعال، برای برادرم علی بن ابی طالب (علیه السلام) فضائلی قرار داده که کسی جز خودش نمی تواند آنها را بشمارد.هرکس فضیلتی از آن فضایل را در حالی که به آن اقرار دارد، یادآوری کند؛ خدا گناهان گذشته و آینده او را می آمرزد.
القطره، سید احمد مستنبط، بخش فضایل امیرالمؤمنین
میدانم چقدر سخت است زندگی برایت در این جامعه امروزی ...
میدانم برای فرار چشمانت دست به هرکاری میزنی ....
میدانم که وقتی با خانواده داخل مغازه میروی یک راست سرت را در گوشی میکنی تا چشمت به هیچکس نیفتد و مردم نادان می گویند خیر سرش مذهبیه همش سرش تو گوشیه ...




آنان نمیفهمند ولی من میدانم ...
میدانم قلبت چه دردی می کشد وقتی مردان جامعه ات را میبینی که مردانگی از تن دریده و همه فقط نر شده اند ...

برادرم چه عذابی میکشی وقتی زنانی با صدها رنگ و لعاب برایت
تو وبلاگ یه بنده خدایی نوشته بود که بدترین نوع وبلاگ نویسی ، نوشتن روزمرگی هاست .در صورتی که نه !!! روزمرگی های بعضی ها ممکنه پر از درس زندگی و پر از تجربه های ناب باشه و قرار نیست همه پست های یک وبلاگ رو نوشته های ثقیل با مفاهیم سخت باشه.
 
طلا و مس رو دیدید ؟ یکی از بهترین فیلمای تاریخه . یه نکته جالب داره که اکثرا شاید بهش توجه نکنن .
روزی که استاد درس اخلاق بسیار مشهوری میاد حوزه برای تدریس اون طلبه ی جوون خوشحال بود که میخواد بره سر کلاس های ای
بسم الله الرحمن الرحیم
 
سال نو بر شما خواننده گرامی و البته سالروز شهادت امام شیعه تسلیت باد ...
 
امروز روز اول فروردین است و روز شادی برای یک باستانگرا محسوب میشود ... ما نیز برای چند لحظه ای باستانگرا میشویم تا امروز را بر طبق احکام و سنت های زرتشتیان و همچنین باستانگرایان افراطی جشن بگیریم :
 
یک جرعه ادرار گاو میخورم و به آتش مقدسی که از آتش آتشکده مان روشنش کرده ام نگاه میکنم ... میخواهم من هم امروز هماننده این آتش مقدس شوم ... باز جرعه ای از
⚠️شما چگونه شریک جرم یک کلاهبردار می شوید؟! 
در خانه نشسته اید، ناگهان اس ام اس می آید. سه تا یک میلیون تومان به حساب شما واریز می شود، ده دقیقه بعد فردی زنگ می زند: آقا ببخشید من از شهرستان قرار بوده پول واریز کنم به حساب برادرم اشتباهی به حساب شما ریختم، 
ادامه مطلب
کاملا شانسی به استاد راهنمام پیام دادم و فهمیدم باردار هستن و دقیقا همون تایمی که من قصد دفاع دارم تا سه ماه میرن مرخصی زایمان و از طرفی ما بخاطر قوانین استعداد درخشانی تعهد دادیم تا پایان اسفند فارغ التحصیل بشیم و خب من تصمیم دارم هرچه زودتر شروع طرح بزنم بعد امتحان و نتیجه اینکه حدود یک ماه و نیم مونده به امتحان نمیدونم دفاع رو کجای دلم جا بدم?!
کنار اومدن با شرایط ناگهانی واقعا برام سخت شده و کوچکترین مساله ای به شدت به همم میریزه و من علی
مطلب از خرداد 1395 :تابستون توی خونه با دیدن انیمه و گوش دادن آهنگای اهل دغیانوس خوش میگذره این روزا مشغول دیدن انیمه ای با ژانر کمدی اکشن هستم به اسم بلز باب که  منو یاد من و برادرم و من و خواهرم میندازه که قبلا شبکه دو میداد. بگذریم بزن بزنشم همونطور که دوست داشتم بود .

ادامه مطلب
تواضع، غذای ساده خوردن نیست. تواضع، «به وظیفه عمل کردن» است. اگر وظیفه انسان بالای مجلس نشستن است، همین ثواب را دارد. امام در دوره شاه از زندان آزاد شد. خدا رحمت کند برادرم آمده بود امام راحل را در این وضعیت دیده بود. گفت دو تا متکا این طرف و آنطرف امام گذاشته بودند. مردم می آمدند و دست امام را بوسه می زدند! امام دستش را نمیکشید!
ادامه مطلب
روزای اولی که مدرسه می رفت تا مدت ها  جای نقطه های " ن" و " ب" رو تو کلمه ها جابه جا می نوشت. مثلا " بابا" رو می نوشت " نانا". نسبت به من و برادرم که سریعتر از بچه های دیگه یاد می گرفتیم و می نوشتیم اون خیلی کند پیش می رفت. معلم کلاس اولش به مادرم گفته بود نیاز به تلاش زیادی داره. حتی یادمه ما تو عالم بچگی وقتی از تمرین کردنای زیاد و اشتباه نوشتناش خسته می شدیم بهش می گفتیم " چقد خنگی تو!!" ولی اون بدون توجه به حرفای دیگران به کار خودش ادامه می داد. تمرین م
سلام. در دوران عقد یه سفر با خانواده نامزدم رفتیم شهرشون کرمان. بعد از دیدن ارگ، کویر، مسجد، آبشار و چیزهای دیگه شب برای شام دعوت شدیم خونه یکی از فامیل های دورشون. (به خاطر دیدن منِ داماد ^ا^) توی مسیر خونه فامیل شون من سر درد شدید گرفته بودم. هر چی قرص و خوراکی دادن فایده ای نداشت. توی خونه فامیل شون در حین پذیرایی، جام رو عوض کردم نشستم پیش پدر نامزدم. روی مبل دو نفره زیر پنجره باز. پدر نامزدم پرسید سر دردت خوب شد؟ گفتم نه. خیلی درد داره. بعد یه ل
مادرجان بهار، وقتایی که بازیگوشی می کردیم و مشقامون می موند، یا نق میزدیم که درس خوندنمون نمیاد، یه طور آهنگینی میگفت «درس بخوان محصل، امید رهبر تویی».
کاش خواهر و برادرم، دایی ها و خاله هام، حتی بابام، یاد بگیرن من نمیخوام هیچ احدالناسی تیکه کلاماشو استفاده کنه. من نمیخوام سارتیتیِ کس دیگه ای باشم. من هزارسال نمیخوام امید رهبر باشم. من سیزده مرداد مُردم و کاش سعی نکنین روحم رو احضار کنین تا دوباره به زندگی برگرده.
دخترک، شاد و پرانرژی بود، چشمه‌هاش برق می‌زد و نگاهش پر از مهر بود. اومد جلو، می شناختمش و خودم رو به نشناختن زدم، گفت من دریام دوست فاطمه. بعد اون همیشه تو کتابخونه ملی میدیدمش، عین که برگشته بود تو کتابخونه ما رو دید و خندید و گفت داداشت :) بغلش کردی تو اینستا دیدم ... به عین گفتم داداش خودش هم ایران نیست و خیلی دوسش داره. ۱۳ دی سالروز بله برون ما و تو این شلوغی های ایران دریا عروسی کرد. شاد و قشنگ، و نصف عکسهاشم داداشش بود. نوشته بود شوق حضور بر
دیشب خونه ی دوست رضا مهمون بودیم
خانمش ماست آورد گذاشت روی سفره
گفت خیلی خوشمزه س و اینا بخورین
گفتم: میشه؟
گفت: چی؟
گفتم: میگم میشه؟
گفت: چی میشه؟
رضا فهمید من چی میگم گفت نه نمیشه
منظورم با ماست بود که ماستِ میش است؟ :))
هی نگام میکرد حس میکرد نصف جملمو نفهمیده که من هی میگم میشه؟
+ یعنی من قبل از اینکه برم خونه ی اینا انقدر از نی نی های پسر بدم میومد... 
چقدر خوشمزه پیام بازرگانی میبینه!
+آقا پناه
چقدر باحال شده صفحه ی وبلاگم! ازین مدلیا شده که مخ
من هی میخوام تو ماه رمضون گناه نکنم، غیبت نکنم اما نمیذارن! بابا به پیر به پیغمبر ما دخترا دیوونه نیستیم و با پسرا هیچ مشکلی نداریم، اونان که ما رو دیوونه میکنن! ملت روانی ان بخدا! 
اومدم خونه مامان میگه یکی واسه امر خیر زنگ زده بود... میپرسم چی کاره س؟ میگه نظامیه... با اینکه دل خوشی از این نظامی ها ندارم (بخاطر یه خواستگار سمج) اما باز دلم قنج (غنج؟!) میره واسه این شغل (عرق ملی)! گفتم بگو حتما بیان :) چند ساعت بعدش که نشسته بودیم تلفن زنگ زد! اونا کا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

در همه جا یک هدف، یک خط وحید صادق، آموزگار کلاس پنجم