نتایج جستجو برای عبارت :

دوباره یه چیز دیگه گم کردم.ساعت عروسیم

ساعت ۴ صبح خجالت کشیدم از چیزی که دیدم خجالت کشیدم ،سرخ شدم ،استرس گرفتم ،نکنه خونده باشه اگه خونده باشه چقدر بخاطرش خندیده باشه....
ساعت ۴ صبح یه بار پاکش کردم ،دوباره و سه باره خوندمش ،چند کلمه اشو پاک کردم ،یه خط بهش اضافه کردم ، دوباره  گذاشتمش ....
ساعت ۴ صبح من فقط خجالت کشیدم ،ته دلم دلشوره عجیبی داشتم ،استرس داشتم...
امروز ساعت ۱۲ ظهر بازم خجالت کشیدم با یاد آوری گذشته ام اشتباهاتی که داشتم ،اتفاقاتی که برام افتاد ،و نتیجه همه ی این خجالت
خداروشکر همونجور که تو این پست گفتم قرار گذاشتم که از امروز مراقبه رو شروع کنم.
چند روز گذشته گوشیم رو کوک می کردم برا ساعت 3وربع صبح که پاشم و نمازشب بخونم اما یا بیدار نمی شدم یا وقتی بیدار می شدم خیلی کسل بودم و در نتیجه می گرفتم می خوابیدم. به نحوی که حتی نماز صبحم قضا شد 2روز گذشته.
اما امروز گوشیم که زنگ زد قشنگ بلند شدم ولی بازم کم کاری کردم و گرفتم خوابیدم.
اما دوباره ساعت 4صبح ، سراذون صبح بیدار شدم. بچه ها تو نمازخونه اذون صبح گذاشته بودن
دوستمان آمد و گفت «تولا میگه میخواد بدون خدافظی بره.مگه چی بهش گفتی که یهو اینجوری شد؟بابا آدم باش دیگه داری گند میزنی توو همه چی.امشب یه چیزایی حس کردم.فکر میکنم اونم یه حسایی بهت داشته باشه.گند نزن»
اصلا واضح نبود که چه دارد میگوید.من کار اشتباهی نکردم.
آخر شب با تولا صحبت کردم.یک پیام بلند و بالا فرستاد و من هم منطقی و خوب صحبت کردم.بهتر شده ایم.فردا لب ساحل قرار است هم را ببینیم تا صحبت کنیم
ساعت ۰۵:۳۰ است و من چهار ساعت است دارم فکر میکنم آی
پریروز ظهر بطور ناگهانی توی شرکت خوابم گرفت اینقدر که هر یه دقیقه برام یک ساعت میگذشت تا بلاخره ساعت 2 شد و طبق معمول رفتم خونه‌ی مامان و بعد از ناهار آریان رو برداشتم و رفتم خونه. با هر بدبختی بود غذا درست کردم و بعد از خوردن شام، حدود ساعت 8 مثل جنازه افتادم. هرازگاهی با صدای آریان بیدار میشدم اما از شدت سرگیجه و سردرد دوباره میوفتادم. پرویز هم وقتی حالم رو دید ظرفها رو شست و مراقب آریان بود. صبح وقتی چشمام رو باز کردم که بلند بشم برای رفتن به
امروز ساعت چهارو نیم اینطورا بیدار شدم. کتاب خوندم تا ساعت شش و نیم هفت بعدش یه ذره خوابیدم دوباره بیدار شدم. امروز کتابمو میخونم کم مونده. الانم نشستم پاش دوباره. من یه شروع دوباره کردم این بار برای شش ماه آینده ام برنامه ریختم میدونم میتونم چون میخوام. و وقتی بخوای و تلاش کنی براش حتما میتونی. مهم علاقه ای که دارم و مسیری که انتخاب کردم هم درسته. از پسش بر میام. وقتی بهش فکر میکنم قند تو دلم اب میشه :))))) خودمو میتونم تصور کنم توی اون موقعیت که م
امروز ساعت چهار بیدار شدم اما نتونستم کار کنم. و خوابم برد اصلا دست خودم نبود. دوباره تا همین ظهر خوابو بیدار بودم اخرش زدم تو سرم که بیدار بشم صورتمو شستم اب یخ خوردم و الانم رفتم بیرون که هم خرید کنم هم راه برمو یه بادی به کله ام بخوره. اومدم خونه جامو جمع کردم که دوباره ولو نشم پنجره رو هم باز کردم هوا عوض بشه و خونه از اون گرمی در بیاد الانم نشستم پشت میزم تا روزمو ساعت حدود یک ظهر شروع کنم. میدونم دیره اما واقعا خوابیدنم چه دیروز و چه امروز د
 جوانه ی ماش رو اینجوری درست کردمیه پیمانه ماش رو ۲۴ ساعت خیس کردم تو این مدت یبار ابش رو عوض کردم بعد ابکش کردم توی یه سینی دولایه دستمال کاغذی رولی  پهن کردم  با ابماش اب ماشیدم روش تا خوب خیس بشه بعد ماش ها رو روش  ریختم  دوباره روش دولایه دستمال کاغذی گذاشتم اونم دوباره خیس کردم  سینی رو داخل نایلون گذاشتم و درش رو بستم  دوتا سه روز داخل  کابینت گذاشتم  قرنطینه کردم  مدتش بستگی داره که بخاین جوانه ی ماش چقدر بلند شده باشه  بعد ازاین داخ
وردی، جادویی جنبلی جهت خوب شدن حال هوا، اگه سراغ دارید خریداریم :|
یعنی بابای ما رو درآوردم.
قشنگ هی از طبقه‌ی دوم به حیاط، نیم ساعت فوقش کاشتن بذر و این چیزا، بارون، دوان داون همه‌ی وسایل رو جمع کردن و دویدن به طبقه‌ی دوم.
نیم ساعت بعد هوا خوبه
و دوباره همه‌ی اون سطر مذکور تکرار می‌شه
نیم ساعت بعد هوا خوبه
و دوباره...
خدایا، به این بنده‌ی بدبختت رحم کن :((
دوباره اون بیماری شبه!! سرماخوردگی برگشته
از صبح تب دارم و بدنم داغه
یک ساعت به یک ساعت میخوابم
بیدار میشم یکم کارهای مقالم رو انجام میدم و دوباره میخوابم
صبح ساعت یازده باید جایی می رفتم برای تعیین سطح زبان
اینجا اصلا نشد بیام بگم که اون کلاس زبانم رو ادامه ندادم
سطح کار کردن معلم زبانه خیلی پایین بود
فکر کن ی سری کلمه ها رو که استفاده می کردم می گفت معنیش چیه؟
البته بگم که معلم قبلیم پوست منو کند با لغت های سخت!!
حالا امروز رفته بودم برای ی کل
دراز کشیدم تا درد کمرم بهتر شود. نیم ساعت با تلفن حرف زدم و سعی کردم با یک دست ازادی وسایل را سر جایش بچینم. باید با پدرم تماس بگیرم. خدایا من چرا کارهای مهم را میگذارم دقیقه نود؟
چند روز پیش تمام اتاقم را در ۵ ساعت جمع کردم. تخت را باز کردم، پرده را در اوردم، کتاب ها بسته بندی کردم، لباس ها را هم. 
فکر میکردم اتاقی که در پنج ساعت جمع شد، میتواند در یک روز هم پهن شود. اما، این روز دومی است که من گذر زمان را نمیفهمم و فقط کار میکنم و تا به خودم می ایم
حالم از اعتماد کزدن به هم میخوره
امشب ساعت ده و نیم رسیدم خونه میبینم تو ی قابلمه دیگه قیمه گذاشتن برام
وسط خوردن ی لحظه حس کردم تیکه گوشته
دراوردم میبینم گوشته
هر چی سعی کردم نتونستم استفراغ کنم
نه دیگه با خانوادم صحبت میکنم
نه کاریشون دارم از این به بعد
بقرآن قسم اگر من فقط ی تیکه نون بخورم تو این خونه از این به بعد
دوباره شروع میکنم گیاهخواری رو
اولین بار ۱۲ شهریور ۹۷ بود و الان
۲۴ مرداد ۹۸ نقطه شروع دوباره گیاهخواری
این سری از دست هیچ کسی
دو هفته پیش به عوض گرفتن قطار از قم، از طهران قطار گرفتم و فکر کردم که از قم قطار گرفتم!
زودتر از موعد به راه‌آهن رفتم که صدا زد قطار ۱۸۶ مشهد سوار شن و من با خودم گفتم که چرا یک ساعت زودتر داره مسافر می‌زنه؟!
بلیط رو نگاه کردم و دیدم ای دل غافل، من از طهران قطار گرفتم و خدا رحم کرد که در محوطه راه‌آهن حاضر بودم و قطار هم از قضا از قم می‌گذشت و القصه به خیر گذشت.
امشب هم فکر می‌کردم که قطار قراره ساعت ۲۲:۱۵ بره سمت طهران و و سلانه‌سلانه کارهام ر
بیدار شدم و ساعت را نگاه کردم. 6 دقیقه به 3 بعد از ظهر بود!!! یک بار ساعت 9 صبح بیدار شدم و دوباره خوابم برد. روی سمت چپ خوابیده بودم و طوری سرم درد گرفته بود که مرگ را به آن درد ترجیح می‌دادم. خودم را جمع و جور کردم. مادرم وسایلش را برداشته و رفته بود لنگرود عیادت مادربزرگم. درب بالکن را باز کردم تا هوایم عوض شوم. «مطمئنی گرمته یا باز ضربان قلبت بالاست و داری خفه میشی؟؟» نبضم را گرفتم. ضربان قلبم بالا بود. قرصم را خوردم. یوتوب را باز کردم و اجرای زند
هفته ی پیش همین روز، ساعت 3:56 دقیقه مردی از ترمینال تماس گرفت و گفت بلیط ساعتِ ده شبت به ساعت 8:30 تغییر ساعت داده، درست وسط خوابِ آشفته ام روی کوله پشتی وسط اتاق خوابگاه زنگ زده بود.
هفته ی پیش همین روز ساعت 7:10 دقیقه داشتم توی حیاط خوابگاه چمدان به دست، با "آ" خداحافظی می کردم.
هفته ی پیش همین روز ساعت 10 شب دنبال نان سنگ پز یا همچین چیزی می گشتم، حوالی انار!*
هفته ی پیش همین روز ساعت 11: 30 دقیقه ی شب توی اتوبوس خوابم برد و یک باره از خواب پریدم! دوباره
اگه چند وقت پیش به من میگفتن یه روزی قراره سخت مریض بشی یا سرما بخوری میگفتم عمممممرااا ! چند روزی میشه که مریضم ، اول با بی حالی و حالت تهوع و خواب شروع شد ؛ به این صورت که صبح تا ۱۱ میخوابیدم ، پا میشدم کارهامو انجام میدادم دوباره میخوابیدم، ناهار میخوردیم دوباره میخوابیدم ، شب هم از ساعت ۹ خوابم میومد منتها تا ۲ ۳ خوابم نمیبرد :/ روز سوم فهمیدم این یه ویروس جدیده و نهایتا ۳ روز طول میکشه ! روز چهارم که دیروز باشه خوشحال و شاد و خندان از خواب بی
تلاش کردم خونسرد باشم.
تلاش کردم سخت نگیرم.
تلاش کردم این حجم از احساسات متفاوتی رو که بهم حمله کردن هضم کنم.
نتونستم.
اینکه چرا اینجا مینویسم دوباره، فقط یک دلیل داره: این مطلب ارزشش در حد همین وبلاگ هست و تمام.
سه سال پیش به اختیار خودش رفت.
سه سال به اختیار خودم دوستش داشتم.
چهار ماه پیش به اختیار خودش برگشت.
چهار ماه پیش به اختیار خودم بخشیدمش.
ماه پیش به اختیار خود دوباره رفت.
ماه پیش دوباره به اختیار خودم بخشیدمش.
هفته پیش با یکی از دوستای ن
خدایا لطفا یه راه چاره بذار جلو پام 
خدایا لطفا این حجم بی‌عقلی های منو خودت مانع شو
آخه با کدوم عقلم صبح و عصر پس فردا رو عوض کردم و امروز صبح و عصر کردم خودمو؟ فردا صبحم! در حالیکه روز بعد پس فردا عصرم! و دیشب اون همه حالم بد بود! و الان دوباره خودمو تبدیل به همون موجود دیشب کردم 
دوباره تهوع :'( 
تا الان که خوب کار کردم. عصری فاطمه اومد خونمون کلی حرف زدیم حیف کار داشت زود رفت. ولی خب دلم باز شد. بعدشم بیهوش شدم یه ذره خوابیدم بعد پاشدم دوباره کار کردن زیاد نمونده تا دوازده باز کار میکنم کتابمو خوندم نگاهی به عکسها دفتر استادم و فرانسوی هم مرور کردم بازم میخوام بخونمش. همین دیگه کتاب زبان انگلیسی هیچی نیاوردم جز مال کلاسمو باید بگم این دفعه مها بر میگرده برام بیاره. همین میدونم هنوز عالی نشدم اما کار کردم. و این بعد یه مدت طولانی برای خ
از اختلاف های بزرگ من و شوهر اینجاست که من توی خونه دلم میگیره و دوست دارم برم کوه ,جنگل,رودخونه,دریا,پارک,مهمونی و... ولی شوهر ترجیح میده بشینیم تو خونه دوتایی چایی بخوریم ,فیلم ببینیم,کتاب بخونیم... .
دیروز با دوستام قرار گذاشته بودم برم بیرون ,هیراد ام گفته بود ۴ برو نهایت ۷ برگرد...قبول کرده بودم,ساعت ۳ بزور از دستش خودمو خلاص کردم حاضر شدم دوستم ساعت ۴ دم در بود با دوستم رفتم... هنوز نیم ساعت نشده بود که اسمس داد
بدون من خوش میگذره!
ده دقیقه بعد
سلام.
خسته نباشید دوباره!!!
منم برگشتم دوباره!!!
هنوزم منتظرم دوباره!!!
دوباره،دوباره،دوباره!!!
خب امتحانا هم تمام شد و تابستون تقریبا آزاده و فعالیت دارم.(اما بازم به همون شرط همیشگی:بازدید از وب،ارسال نظر و...)
اخرین مطلبم برای بهمن بود که یه نظر سنجی گذاشتته بودم و تا الان فقط نه تا نظر داده شد.
برای همین اعصابم خیلی خورد بود و دوباره بلاگ رو ول کردم.
اما الان دوباره برگشتم و تا چند روز آینده هم یه نظر سنجی می ذارم و ایشالا یه هدیه ای هم در نظر می
ساعت ۱ صبح دو تا بستری کردم ، تو دستور نوشتم که آزمایشاشون بهم اطلاع داده بشه از بخش ! 
حضوری هم رفتم تو بخش گفتم آزمایشاشون اومد هر ساعتی بهم زنگ بزنین که اگر لازم بود بیام آنتی بیوتیک بذارم ...
ساعت ۲ از اورژانس زنگ زدن که یادت رفته دستور بستری یکی رو تو یه قسمت اورژانس وارد کنی ... یه مکثی کرد ، گفت من میفرستم بخش اونجا وارد کن ... (خدا خیرش بده)...
ساعت ۴ بهم زنگ زد پرستار آزمایش ها رو خوند ؛ یکیشون آنتی بیوتیک لازم بود ، گفتم میام ۱ ساعت دیگه ...
ساع
امروز صبح رفتم پیش استاد منو جلو آقای ملکی شست گذاشت هر چی تو دهنش بود بهم گفت :|
هی میگفت من اینقد مقاله اتو تصحیح کردم تاحالا than رو اونجا گذاشتم ؟!! 
بعد از ظهر نشسته بودم دیدم استاد اس ام اس داد گفت ساعت سه بیا اتاقم 
نگو استاد فک کرده بود صبح به اندازه کافی فوش نداده بهم گفته بود برم باز منو بشوره  دوباره یه دورم ساعت سه منو شست پهن کرد... فردا زنگ نزنه بگه بیا فوشت بدم صلوات 
+ یه زمانی زندگی ما هم اینجوری بود ولی الان رابطه مون بر اساس احترام
از خواب که بیدار شدم کسی خونه نبود.
زنگ زدم به مادرم که ببینم کجاست.گفت رفتن یه شهر دیگه و دو سه روز نیستن!
خب من دوباره تنها شدم و اینبار توو خونه بابام.
حس بسیار خوبیه
سیگار روشن کردم و قهوه دم کردم.قهوه رو خوردم و با خودم گفتم آره بهتره برم حموم.
بچه ها با معده خالی قهوه نخورین،خوردین حموم نرین
هرچی خورده بودم رو بالا آوردم.
عصبی ام
خیلی عصبی
اومدم بیرون و لخت روی صندلی نشستم.حوصله هیچ کاری رو ندارم
گوشیمو نگاه کردم دیدم یه اس ام اس دارم از اون
سلام :)
۱. امروز ناخونام خیلی دلبری میکرد، صاف و بلند و یکدست شده و جون میده برای لاک! منم دیگه تاب مقاومت از دست دادم و بعد از حدود ۳ ماه دوباره رنگی رنگیشون کردم. ^-^
۲. خوبم، یعنی بهترم. ویارم افتاده توی شب ها. از یک ساعت به مغرب، حدودای ۷ حالت تهوع و حال بدی شروع میشه... سعی میکنم ساعت ۶ یه چیزی بخورم که شب از گرسنگی‌ نمیرم! ساعت ۱۰ هم میخوابم :))
۳. از سی بوک، ۳ تا کتاب خوشمل خریدیم که چون بالای ۵۰ تومن بود، پستش رایگان شد. بی صبرانه منتظرم به دستم ب
امروز ساعت چهار بیدار شدم بالاخره زبانمو کار کردم تا شیش بعدش منتظر شدم کتری جوش بیاد چایی دم کنم چایی رو دم کردم گفتم برم یه ربع استراحت کنم که خوابم برد و ساعت هشت بیدار شدم. یه خورده سر نشستن سر کارم بی قرارم نمیدونم چرا همش میخوام پاشم از جام. هعی.  یاد کلاسای یکشنبه بخیر. چقدر وقتی بهش فکر میکنم دور به نظر میرسه. دلم تنگ میشه بهش فکر میکنم . حالا دوباره یکشنبه ها کلاس دارم تو همون حوالی. از جو اون منطقه خوشم میاد.   همین خیلی گشنمه. خیلی ولی ب
به نام خدا
یه مدت یه سفر بودم. بعد یه سفر دیگه. دوباره یه سفر دیگه. و لای اینا وقت نمی شد خودمو توی آینه نگاه کنم حتی. طوری که وقتی همین هفته ی قبل نگاه کردم، یهو برگشتم و دوباره نگاه کردم. جدی جدی حس کردم خودمو خیلی وقته ندیدم. حتی یه لحظه فک کردم که فک نمی کردم این شکلی باشم. ولی این شکلی بودم. اول گفتم خب دارم پیر میشم. نرماله. بعد گفتم نه، واقعاً مدتها به خودم فک نکرده بودم. خیلی وقته خیلیا رو ندیدم. احتمالاً بازم نبینمشون! به طرز زیرپوستی دیگه ه
افترافکتس (نرم افزاری که باهاش ویدئو کار میکنم) دوباره هنگ کرد پس فکر کردم چه بهتره که یکم بنویسم!
خب شب گذشته یکی از محدود شبای ورزشکاری تو کل این تابستونم بود ، آره حدستون درسته زیاد ورزشکار نیستم D:
حوالی ساعت ده داداشم صدام زد که بیا چهار نفره پینگ پنگ بزنیم رفیقمم هست ( دوباره این میز لنتی رو تو حیاط پهن کرده بود :/ )
راستش زیاد مایل نبودم برم
بهش گفتم : چند دیقه دیگه میام ...
- باش پس ما یِ ستِ یازده تایی میزنیم تا بیای
جوابی ندادم
+ ده دیقه بعد
امروز یکی از با یکی از هم مغازه ای هام چشم تو چشم شدم و طبق عادت هر روز سلام دادم،  چهره ش ناراحت بود جواب سلام رو نداد فقط حدود چندین ثانیه ای زوم بود و بغض‌کرد حتی من اونقدر اوشگول بودم دوباره سلام کردم و اون دوباره ج نداد و من دیگه بی خیال به صفحه مانیتورم نگاه کردم
اینو واسه بنی نگفتم چون کلا رو مودی هست که فکر میکنه پسر کش هستم
و تعریف هم نخواهم کرد.
تمام مدتی که داشتم شام می‌پختم به حرفای علیرضا فکر می‌کردم.
سرشب زنگ زدم به همسرم و آنتن نداشت زنگ زدم به علیرضا گفت عمو رفته مسجد، بازار خراب شده خیلی توی فکر بود زن عمو. گوشی رو که قطع کردم غم توی دلم اومد بهش حق میدم که توی فکر بره چون من بیشتر از هر کسی دیگه ای میدونم وضع مالیمون چه خبره. بلندشدم شام بپزم چندتا سیب زمینی رو رنده کردم تا کوکوی سیب زمینی درست کنم دوباره یادش افتادم که ناراحته، یکم زعفرون دم کرده از مهمونی مونده بود ریختم توی
خیلی دیر فهمیدم که باید با زور با خودم رفتار کنم.دیگه بسته‌ی اینترنت نخریدم واسه گوشیم.اینستا رو هم دی‌اکتیو کردم.کلش رویال هم که از قبل پاک شده بود...و الان اوضاعم بهتره.باید توییتر رو هم پاک کنم...- همچنان تلگرامِ لعنتی رو نمی‌شه پاک کرد...- همه فکر می‌کنن من خیلی درس‌خونم. یه برنامه‌ای رو گوشیم نصب کردم که نشون می‌ده در شبانه روز چند ساعت صفحه گوشیم روشن بوده. حدس می‌زنین چند ساعت؟ ۸ ساعت! حداقل ۸ ساعت! هر روز هم همینه. روز تعطیل که حتی بیشت
یه آقای ۲۹ ساله 
مادرش که ازم تشکر کرد 
دختر تخت ۳ که ام تعریف کرد 
اون آقا رو که اکستیوب کردم 
۵ رفتم‌ بخوابم 
به خاطر شلوغی و ترکیدگی از ۲ (منظورم ساعت نیست) کمک‌اومد پیشمون 
اما پافیلی درست شد و من ساعت ۵ دیدم 
همونجور ماتم برده بود خدا رو شکر می کردم از من نبوده 
صبح سونو و CPK اش خوب بود (ساعت ۱۱ دیدم) 
به رئیس جدید قبل نتیجه سونو و آزمایش قضیه رو گفتم 
دستش بهتر شده بود اما هنوز داشت 
معجون بیرجندی خورده بود :| 
مغزم درحال ترکیدن است. از دیروز در ذهنم دارم با شخصی صحبت می‌کنم. هی صحبت می‌کنم، هی صحبت می‌کنم و صحبت‌هایم تمامی ندارند. دیشب خوابم نبرد، چون با او حرف می‌زدم. صبح که بیدار شدم، هر لحظه جملاتی در ذهنم ساخته می‌شد. یک مکالمه‌ی ذهنی را می‌نوشتم، حس می‌کردم، یک مکالمه را زندگی می‌کردم و دوباره از اول. دوباره با کسی در ذهنم حرف می‌زدم. حرف‌هایی که مدت‌ها بود پوسیده بودند. حرف‌هایی که حالا فقط در یک روز خاص می‌توانستم تخلیه‌شان کنم. و در
به خودم قول دادم قبل امتحان فردا پست بزارم..مث قدیم ازتون بخوام واسم دعا کنین..ساعت یک تموم کردم تا دو یه نمونه سوال حل کردم و ایه خوندم ولی دوره نه...چیزی خیلی یادم نیست...اگ ممکنه واسه من و همه اونایی ک فردا امتحان دارن دعا کنین مخصوصا دوازدهمیای مظلوم و خسته...تا فردا بیام پست بزارم دوباره و خبرای بد بدم و از اتفاقات این مدت بگم:)
نماز روزه هاتون قبول♡
تازه از حموم اومدم هنوز بدن درد دارم که رفتم دوش اب گرم بگیرم البته ارامشش تا همون موقع بود که حموم کردم الان انگار تمام عضلات بدنم سلول به سلولش درد میکنه اما قابل تحمل. قبلش خواستم بخوابم نشد. گفتم برم حموم بعدش بیام بشینم سر کارم تا خوابم بگیره. امروز خیلی خوابیدم. خیلی :(((( حالا سعی میکنم درستش کنم. جبران کنم کم کاریمو البته یه ذره خوابم گرفته ها ولی نمیخوابم حتی اگه حسم به کتاب نیست خورده کاریامو انجام میدم. اینقدر خوشحالم فردا دوباره وقت
سلام
یکی از همکاران درخواست آموزش طراحی ساعت در ورد رو دادند . اما وقتی شروع به طراحی کردم دیدم که آموزشش کاری وقت گیره . برای این که به نیاز این همکار و سایر همکاران پاسخ مناسبی داده باشم ، کار اصلی ، یعنی طراحی ظاهر ساعت رو انجام دادم و در ادامه مطلب می تونید اون رو دانلود کنید .
نکته ی جالب این ساعت ، اینه که شما با یک روش ابتکاری که پیشنهاد می کنم می تونید ساعت و دقیقه دلخواه تون رو روی ساعت اعمال کنید .
بنابراین ابتدا فایل ورد این ساعت ها رو
تواین سه روز میتونسم حدددداقل۲۵ساعت درس بخونم
دفعه های قبلیم سنگین پریود شدم
واقعا بده
چقد قرص بخورم اخه؟!!!!
من از اول تابستون۹۸توبه کردم ک دیگه قرص و دارو مصرف نکنم
این دفعه دیگه واقعا توبه کردم
به مامانم گفتم اویشن بخره(خدا کنه یادش نرفته باشه)
چقد عقب افتادم  واااای
چرا قلم چی برنامه رو عوض نمیکنه خدایی؟
اصلا با فارغ التحصیلا کاری نداره فقط با دانش اموزا همگامه
کاش ازمونا دوباره حضوری بشه
کاش جمعه من ساعت شیش پاشم و برم دفترچه رو بگیرم(ت
سلام سال تو مبارک ببخشید که دیر گفتم و بذارید پای درس خوندن واینا
* سال ۹۸ خیلی سال خوبی نبود شاید تعداد لبخند ها به ۸ نرسه ولی سعی خودمو میکنم که بکم
۱-هوا بوی بهشت میداد بزرگ ترین لذت دنیا از نظرم اون لحظه قدم زدن توی آون کوچه پس کوچه ها بود که بوی بهار نارنج میداد و با کسی که وقتی باهم میتوانم خودم باشم و حسابی درونم لبخند میزد
۲-پیدا کردن همین آدمی به عنوان دوست به موهوبت الهی بود و من یکی مثل خودمو پیدا کردم و آون لحظه خیلی خوب بود
۳-تو پانسی
روستا بودیم.با همسر و داداش رفتیم کوه ..باد خیییلی شدید بود چند بار نزدیک بود بیفتم.
 باد بدتر شد منم فقط چشمامو بستم و وایسادم حس کردم باد تموم شد ولی صداشو هنوز میشنیدم ..
چشامو بازکردم و دیدم داداشم روبروم وایساده ..
اینم از فوائد داداش 100 کیلویی :)
+ امشب هم از ساعت 8شب تا 1 شیفتم ..دیر رسیدم و با نیم ساعت تاخیر لاگین کردم ولی ساعت کاری خوبیه معلومه مردم هنوز از سیزده بدر برنگشتن یا خستن و زود خوابیدن :)
خوب..من برگشتم ..امدم که شاید صداهای درون مغزم را خفه کنم تکه تکه به قلم بیاورم و حلقه حلقه زنجیر های اسارتم از خودم را بشکافم..اگر بتوانم البته...که بعید میدانم ...قبل تر ها که در دفتر می نوشتم همه ی نوشته هایم را میسوزاندم...آن هم با کبریت..میخواستم بوی گوگردش ریه هایم را بخراشد و چوب کبریت گر گرفته با تنها چشم اتشینش حرص و هراسش را با سوزاندن ناخن هایم بیرون بریزد....
آمده ام بگویم باز هم آن کار را تکرار کردم:/دوباره دوباره و دوباره...به خودم آمدم
بعد از چند ماه دست به وبلاگ شدم 
شهریور ٩٤ این وبلاگ تو بیان درست کردم 
کوچ کرده ی بلاگفا بودم 
ولی دوام نیاوردم  
احساس غریبی میکردم از فضاش خوشم نیومد واسه من ساده پسند یکم گنگ بود
دوباره برگشتم بلاگفا تا اواسط ٩٧ اونجا مینوشتم 
بعد چند ماه ننوشتن و هزار و یک اتفاق تصمیم به حذفش گرفتم
روزای زیادی از زندگیمو ثبت کرده بودم یه کپسول زمان بود برام
هر چند بیشتر اون نوشته ها حال خوب نداشتن ولی قسمتی از زندگی رفته ی من بودن .
سه فروردین ٩٨ دوباره ن
هر روز از هزار و یک نفر می شنویم که باید از محیط امن خود خارج شویم. اما حالت دیگری هم وجود دارد که ما از محیط امن خارج نمی شویم بلکه دیگران وارد محیط امن ما می شوند و آنجا را به محیط ناامن تبدیل می کنند. از سال 95 که برای هزار و چندمین بار به وبلاگ نویسی روی آوردم تا همین دیروز همه چیز را ریز و درشت آنجا می نوشتم. همه چیز که میگویم واقعا منظورم همه چیز است. دیروز که پنل مدیریت را باز کردم یک کامنت از طرف پدرم برایم ارسال شده بود و این برای من ابدا خوش
هر روز از هزار و یک نفر می شنویم که باید از محیط امن خود خارج شویم. اما حالت دیگری هم وجود دارد که ما از محیط امن خارج نمی شویم بلکه دیگران وارد محیط امن ما می شوند و آنجا را به محیط ناامن تبدیل می کنند. از سال 95 که برای هزار و چندمین بار به وبلاگ نویسی روی آوردم تا همین دیروز همه چیز را ریز و درشت آنجا می نوشتم. همه چیز که میگویم واقعا منظورم همه چیز است. دیروز که پنل مدیریت را باز کردم یک کامنت از طرف پدرم برایم ارسال شده بود و این برای من ابدا خوش
شنبه ... می تونم بگم یکی از بدترین روزهای زندگیم بود
رابطم با امید رو تموم کردم
زنگ زدم دانشگاه .. گفتن برای پستداک پذیرفته نشدم
ی ایمیل برام اومد .. مقاله ای که با استاد داور ارسال کرده بودیم ریجکت شد!!
ظهر ساعت سه پشت میزم نشسته بودم.. با خودم فکر می کردم چرا همه خبر های بد و اتفاق های بد
با هم افتادن؟
ی کاغذ برچسب صورتی خوش رنگ برداشتم
با چسب چسبوندم به دفترم...
روی برگه نوشتم:
شاید تمام درها بسته شده
تا دری که بازه است
را ببینی
دلم میخواد از این
ساعت پنج دیقه به یکه !امروز ساعت دوازده از کار اومدم بیرون . یه نفر فوت کرده بود و از صبح تا ساعت یازده داشت صدای قران پخش میشد با وولوم بالا. در اتاق مدام باز و‌ بسته میشد و سوال های تکراری اقای ... نیستن ؟! و جواب تکراری نه نیستن . تا الان تقریبا ۱۸ ساعته که بی وقفه داره بارون میاد . همیشه عاشق سقف شیروونی و اتاق زیر شیروونی بودم اما امروز از صدای بارون که میزنه به سقف و حتی نمیشه صدای تلویزیون رو شنید داشتم دیوونه میشدم .ساعت چهار بعد از ظهر شروع
 
با تو کشف کردم که بهاربرای گرامی داشت تنها یک پرستو می‌آید...پیش از تو، می‌پنداشتم که پرستوسازنده‌ی بهار نیست...با تو دریافتم که خاکستر، اخگر می‌شودو آب برکه ها‌ی گل‌آلودِ باران در گذرگاه‌هادوباره، به ابر بدل می‌شوند،و جویباران، در نزدیکی مصب خویشپالوده می‌شوند و به سرچشمه‌های خویش باز می‌گردند،و قطره‌ی عطر، خانه‌ی مینایی‌اش را رها می‌کند،تا به گل سرخش، بازگردد،و گل‌های پژمرده در تالارهای ظروف سیمین،به غنچه‌های کوچک در کشتز
این مدت این‌قدر تلخ بودم و کلافه که با هفت-هشت من عسل هم نمی‌شد خورد منو، چه برسه به یه من. تلخِ تلخِ تلخ. به تلخی زهرمار. حتی یه پست هم داشتم می‌نوشتم راجع بهش، ولی این‌قدر تلخ بودم که حوصله‌م نگرفت تمومش کنم. به قول پائولو کوئیلو "ویتریول" خونم زیاد شده. یه فکری باید به حالش بکنم، دیگه زیادی داره حالمو می‌گیره.
استرس مشروطی هم اضافه شده بود به این داستانا و داشت من رو می‌کشت. استادا نمره‌هارو نمی‌زدند و کارم شده‌بود چک کردن گلستان هر پنج
خوش گذشت. چهار نفر بودیم و از عصر پنجشنبه تا ساعت دو و سه صبح جمعه را پای ساکر گذراندیم. بردیم، بردیم، بردیم، بردیم، بردیم، بردیم، باختیم، بردیم، باختیم، باختیم، باختیم، باختیم... سوار شدم. استارت زدم. یکی از آن سه نفر را تا خانه‌اش رساندم و تا خانه در خواب و بیداری راندم. روی تخت دراز کشیدم. خوابم نمی‌بُرد. غلت زدم به چپ. پتو را کنار زدم. سردم شد. پتو را کشیدم. گرمم شد. غلت زدم به راست. پشتم در مواجهه با هوای آزادی که از پنجره می‌آمد یخ کرد. غلت ز
این مدت این‌قدر تلخ بودم و کلافه که با هفت-هشت من عسل هم نمی‌شد خورد منو، چه برسه به یه من. تلخِ تلخِ تلخ. به تلخی زهرمار. حتی یه پست هم داشتم می‌نوشتم راجع بهش، ولی این‌قدر تلخ بودم که حوصله‌م نگرفت تمومش کنم. به قول پائولو کوئیلو "ویتریول" خونم زیاد شده. یه فکری باید به حالش بکنم، دیگه زیادی داره حالمو می‌گیره.
استرس مشروطی هم اضافه شده بود به این داستانا و داشت من رو می‌کشت. استادا نمره‌هارو نمی‌زدند و کارم شده‌بود چک کردن گلستان هر پنج
ساعت پنج دیقه به یکه !امروز ساعت دوازده از کار اومدم بیرون . یه نفر فوت کرده بود و از صبح تا ساعت یازده داشت صدای قران پخش میشد با وولوم بالا. در اتاق مدام باز و‌ بسته میشد و سوال های تکراری اقای ... نیستن ؟! و جواب تکراری نه نیستن . تا الان تقریبا ۱۸ ساعته که بی وقفه داره بارون میاد . همیشه عاشق سقف شیروونی و اتاق زیر شیروونی بودم اما امروز از صدای بارون که میزنه به سقف و حتی نمیشه صدای تلویزیون رو شنید داشتم دیوونه میشدم .ساعت چهار بعد از ظهر شروع
 که همیشه ازش استفاده
میکردم.اخرین بار برای زمانگیری پخت کیک دستم بود.حالا کجاس خدا میدونه.به
همسر بگم به پیریم ایمان میاره.جدیدا دارم خیلی خنگ و حواس پرت میشم.اگه
پیر بشم و زنده باشم چقدر خنگ و اعصاب خورد کن میشما.همین یه دونه بچه ام
هم نگه نمیداره منو!
دیشب رو از درد اصلا نخوابیدم. صبح چشمام دو تا کاسه خون بود :( از دیشب دندونم درد می کرد اصلا حواسم سمت این نرفت که برم مسکن بخورم. گفتم باید یه مرهمی چیزی روش بذارم. بعد با نمک و فلفل شروع کردم و دیدم نه درست بشو نیست بعد تصمیم گرفتم سیر رنده کنم و بریزم توش و این کار همانا و آتش گرفتن همان! این چیزی که می گم حسی مثل سوزش دهن یا دست به خاطر استفاده از سیر زیاد نبود! ای کاش از همون سوزش ها بود. چنان وحشتناک بود که زود سیرو آوردم بیرون. انگار چندتا سوزن
یکی از دانشجوهام برام ویندوز 10 اورجینال اورد
منم ویندوزم رو عوض کردم
نمیدونم چه مرگشه که ساعت رو نیم ساعت جلوتر نشون میده
یعنی الان ساعت 3 هست ولی میزنه 3:30
 
میخواستم درستش کنم
ولی واقعیتش حس خوبی داره
به ساعت نگاه میکنم و میگم اوه اوه ساعت 6 شد مثلا
بعد یادم میافته تازه 5:30 شده :-D
 
یک ماهی هست اوضاع همینه
هنوز که عادت نکردم و هنوز برام حس زرنگ بودن، برنده بودن و از این دست حس های خوب داره
 
گفتم از خوشحالی های کوچیکم با خبر باشید
 
آلارم گوشی به صدا درآمد. خوابم می‌آمد پس دوباره خوابیدم. طبق معمول خواب‌های بی سر و ته دیدم. چشمانم را باز کردم. امیدوارم بودم که ظهر نشده باشد. ساعت تازه از 10 گذشته بود. نور خورشید را از پشت پرده دیدم و فهمیدم که پیش‌بینی هواشناسی گوشی مزخرف بوده. از ذوق نور و عکاسی، از تخت پریدم بیرون. چای دم کردم. ظرف‌ها را شستم. خانه را مرتب کردم. یوگا کار کردم. صبحانه خوردم. صدایم را گرم کردم. تمرینات سلفژ و ریتم را انجام دادم. همسر پدرم تماس گرفت تا روز جوا
ساعت 8 صبح بیدار شدم، ساعت 9 شرکت بودم، تا ساعت 4.5 عصر با 10 نفر مصاحبه کردم، ساعت 5.5 تو باغ کتاب جلسه‌ی MBTI داشتیم... توی راه داشتم مطالبی که باید امروز آموزش می‌دادم رو مرور می‌کردم، 5.5 تا 9 جلسه بود، 10 رسیدم خونه، دوش و شام و استراحت
حال تمرین آمار رو دیگه ندارم!! :) امیدوارم فردا تا قبل از تایم کلاس برسم انجامش بدم...
شبتون خوش......
آمدمممممم
جانم به قربانمممممم
ولی حالا چراااا

بعد صد سال و اندی بازگشتم به وطنم بیان....
درگیر روزمرگیه شدیدی بودم که با فوت دخترعموم شکسته شد...
روزها رو شب میکردم و شب ها را روز....
تا اینکه یک خبر ناگوار به من نهیبی زد.....
باعث شد از خودم دائما سوال کنم که چرا واقعا زنده ام...
چرا....برای چی خلق شدم....باید کجا برم....چیکار کنم....
الان 3 روزه که دیگ نیست و من همون شب اول کلی گریه کردم
دقیقا شب کنکور....بله من دوباره کنکور دادم...رشته ریاضی....
شب کنکور دیدم
یک: دیروز که اولین روز سال ۹۹ بود، به احترام شهادت حضرت موسی کاظم علیه السلام که در همان روز بود، سال نو را تبریک نگفتم و تبریک و شاد باش را برای امروز گذاشتم. پس حالا هم عید نوروز و هم عید مبعث را تبریک می‌گویم و برای تک‌تک‌تان آرزوی سالی به دور از بیماری و بلا و پر از سلامتی دارم.
دو: صبح که از خواب پاشدم احساس می‌کردم خیلی خوابم میاد و بدنم کوفته است. یکم که فکر کردم یادم اومد که دیشب ساعت‌هارو جلو بردن. من همیشه دو روز از سال رو با ساعت مشکل
سلااام چطورید دوستان؟ 
من که در وضع تاسف باری به سر می‌برم -_- ساعت خوابم کاملا بهم ریخته و شبا بیدارم و روزا خوابم :| البته امروز سعی کردم کمتر بخوابم که امشب زود خوابم بگیره .
تعطیلات به مسخره ترین شکل ممکن میگذره ، زبان نخوندم هیچ کار مفیدی انجام ندادم عملا ! همه ی اکانتای توییترم رو دی اکتیو کردم و برنامشو پاک کردم از بس که حرص میخوردم سر پستا . برنامه ی vent رو دوباره نصب کردم. کاش زودتر بگذره فقط که من برم دانشگاه حداقل به هوای اون از خونه بیر
حدود 2 ساعت درباره‌ی این حرف زده بودیم که «تو با من حرف نمی‌زنی و بهم اهمیت نمی‌دی! فقط دنبال لاس زدنی و من این مدل رابطه رو نمی‌خوام!» گفته بودم که بالاخره بعد از 4 سال تنها شدیم؛ بعد از 20 ثانیه روی تخت بودن از من خواست که تاپم را دربیاورم! واقعا اگر جای او بودم در خیابان پشت بوته‌ها قایم می‌شدم، نه اینکه لبخند بزنم و به نشانه‌ی سلام سرم را تکان بدهم! البته ماجرا به همینجا ختم نمی‌شود و بعد از عوض کردن عکس پروفایلم در تلگرم، دوباره پیام د
چن ساعت پیش بود که از سر بیکاری با بالا پایین کردن ایمیل های دریافتیم یه ایمیل از بلاگفا دیدم که نظرم رو جلب کرد.ایمیلی که پنل کاربریم توی بلاگفا رو نشون میداد و با رفتن بهش کمی خاطره بازی کردم!
وقتی وارد پنل شدم اول تمام پست ها رو پاک کردم و اسم و آدرس و قالب وبلاگ رو هم عوض کردم.بعدش هم یه پست گذاشتم توش تا مث یه درخت که در طول زمستون مرده و کاری نمیکنه بعد مدت ها وارد بهار بشه و بعد زنده شدن یه نفس عمیق از جنس یه بنده خدایی که بعد مردنش دوباره ز
دیشب هزار بار گریه کردم از ته دل. خسته شدم و دل تنگم و از طرفی امتحان دارم. امتحان فردا ک مثل امتحان روز یکشنبه هیچ کس حتی شاگرد اول کلاس از افتادنش در امان نیست!
امتحان یکشنبه رو خراب کردم و دیشب ب خاطر اینکه دوباره درس همون استاده از قیافه ی کتاب حالم بد میشد
  بچه ها اومدن و چرت و پرت گفتیم و خندیدم و بعد اونا رفتن درس بخونن اما من خوابیدم
امروز ساعت 5 بیدار شدم. سرحال. بدون هیچ اثری از ناراحتیای دیشب.هوا برعکس روزای قبل خنکه. با سرعت درسو پیش م
بچه که بودم، موسیقی سنتی و کلاسیک دوست نداشتم. حس می‌کنم بعضی وقت‌ها لازم است سنی از آدم بگذرد تا بعضی چیزها را درک کند و لذت ببرد. شاید هیچ وقت فکرش را نمی‌کردم یک روز هوس صدای افتخاری کنم و یک روز کامل موقع کار کردن افتخاری گوش کنم. یا چند روز بی وقفه بتهوون و شویرت گوش دهم و خسته نشوم. در عوض نتوانم بیشتر از چند ساعت پاپ گوش کنم. 
کتاب‌ها هم از این قاعده مستثنی نیستند. هفته‌ی پیش هملت را برای بار دوم خواندم. بار اول، راهنمایی بودم که هملت را
فکر میکنی امروز چجوری بیدار شدم؟؟ هیچی چشمو باز کردم دیدم ساعت دو خورده ای شده سریع مهارو بیدار کردمو گفتم پاشو مها خواب موندی پاشو پاشو بدبخت هنگ کرد بعد بیدار شد گفت دو خورده ای صبح نه ظهر :////  یعنی اصلا بع مغزمم نرسید هوا تاریکه :// بیچاررو بیدارش کردم. هرچند که گرفت خوابید دوباره تخت. خب امروزم اینجوری شروع شد بریم کار کنیم ببینیم چی میشه من که به کل خواب الودگی از سرم پرید. 
دیشب ساعت ۳ بود رفتم بخوابم. چشم‌هام رو که بستم بعد از چند ثانیه یک صدای خیلی یواش نایلون شنیدم. پاشدم نشستم نور موبایل انداختم به اطراف چیزی نبود. دوباره خوابیدم و دوباره صدا تکرار شد. دفعه سوم دیگه بلند شدم از تخت و چراغ‌ها رو روشن کردم و رفتم دنبال صدا... متوجه شدم صدا از اتاق بغلیه.
رفتم مستر رو بیدار کردم بهش میگم : پاشو از اتاق کناری صدا میاد. با حالت خواب و بیدار میگه : عزیزم بخواب صدای لوله هاست، آب توش میره صدا میده!! 
:| صدای لوله؟ :| 
میگ
کتاب صوتی زندگی خود را دوباره بیافرینید 
 
دانلود فایل
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
کتاب صوتی کامل زندگی خود را دوباره بیافرینید - فایل ساfilesa.ir › کتاب-صوتی-کامل-زندگی-خود-را-دوباره-بیاف۲ آذر ۱۳۹۸ - کتاب زندگی خود را دوباره بیافرینید به قلم جفری. ... همچنین دکتر یانگ در نوشتن کتاب «مقایسه اثر بخشی شناخت درمانی در مقایسه با داروهای ضد ...
دانلود کتاب زندگی خود را دوباره بیافرینید » کتابخانه ...pdf.tarikhema.org › ... › دانلود کتاب زندگی خود را دوباره بیافرینید۲۵
لیدی هستم ! صبح از خواب که بیدار شدم اول قسمت جدید گات رو دانلود کردم بعد دوش گرفتم و روغنی که دیشب به موهام مالیده بودم رو شستم . بعد جناب دامادک زنگ زد که چیکار میکنی ؟ حال و حوصله ندارم بیا بریم تره بار خرید کنیم !! ( بله بله ما تفریح مون اینه که بریم تره بار خرید کنیم :/ ) گفتم کی میرسی ؟ گفت نیم ساعت چهل دقیقه دیگه . الان ساعت چند بود ؟ یازده .گفتم تا میاد ظرف ها رو بشورم و دستی به سر و روی آشپزخونه بکشم . ساعت یازده و ربع زنگ زد گفت من جلوی درم :/ گفت
با آرام بخش های دیشب راحت خوابیدم
صبح هم که بیدار شدم گفتم میخوام تنها باشم و اومدم تو اتاق و در و بستم
آهنگ دریامسیح و پلی کردم زدم رو پخش خودکار سه ساعت تکرار شد...
بیا و این پخش و پلارو تو جمعش کن
برای اولین بار تو تاریخ فعالیت مجازیم عکسم و گذاشتم پروفایل اینستام☺
هنوزم از کاری که کردم مطمئن نیستم و توجیحی براش ندارم
فقط میخواستم یکی از مرزهام و بشکنم
و اون مرز این بود که عکسم و هیچ جا نذارم!
تا الان هم نه قرص خوردم نه چیزی
البته صبح که بیدار
امروزم با کلافگی و حس اسارت شروع شد، به گریه طول تماشای فیلم و حسرتِ مادر نبودن و آرزوی زودتر تموم شدن زندگی‌ام رسید و در نهایت، ساعت ۲ شب،، تو خیالات قبل از خواب، با تصور اینکه ۵ سال بعد قراره کنکور ریاضی بدم و مهندسی بخونم و از برنامه‌ریزی برای شروع مطالعه در همون ۵ سال بعد، گل از گلم شگفت و دوباره امید به زندگی‌ام روی ۹۴ سالگی رفت. من عاشقانه خودم رو فدا کردم با پزشکی خوندن، همه‌اش دارم روز دفاع‌ام رو متصور می‌شم که بعدش به بابا می‌گم «
دوباره و دوباره دعوا
دوباره بحث
چرا تمومی نداره؟؟؟؟
واقعا مشکل از کدوممونه؟؟؟
من که راستشو گفتم نباید اونطوری میکرد
خیلی راحت میتونستم ازش پنهون کنمو نگم و هیچ اتفاقی نیوفه!!
ولی منه احمق
منه بیشعور بی سیاست
دوباره بهش گفتم
حقم بود واقعا
ولی دیگه نمیرم منت کشی
به درک خسته شدم دیگه
یدونه روحیه میدی
ولی بعدش با 5تا کارت قرمز اخراجم میکنی
دوباره سیر میشم از دنیا
ولی نه
دیگه بسه
بسمه واقعا
امروز سیزده بدر بود
تا تونستم خوش گذروندم
تا تونستم رقص
شب جمعه نماز صبح خودم رو خونده بودم 
رفتم سراغ موبایلم 
نتم رو روشن کردم دیدم یکی از دوستان عراقی جندین مرتبه تماس تصویری گرفته ...
چندی بود سحرهای جمعه از کربلا تماس تصویری میگرفت تا عرض ادبی بکنیم ...
باهاش تماس گرفتم تا ارتباط وصل شد دوربین موبایل مقابل ضریح قمر منیر بنی هاشم علیه السلام بود...
سلام و عرض ادبی به ساحت مقدس آقاجانمون کردم و تماس رو قطع کردم 
بعد از چند لحظه برای دوستم نوشتم از آقا بخواهید زیارت عرفه رو قسمتمون کنه ...
برام نوشت
مطالب،وبلاگ ها و انسان های زیادی ممکن است در طول زندگی این قدرت را داشته باشند که به ما انگیزه لازم برای شروع یک کار یا یک انتخاب خاص را بدهند. درست یادم است که در هنگام انتخاب رشته برای دانشگاه، به هر دانشجویی که در محیط مجازی می شناختم پیامی ارسال کردم و درخواست توضیح درباره رشته و راهنمایی کردم. امروز بعد از گذشت تقریبا سه سال از آن روز ها، ناگهان به یاد انگیزه عجیبی که آن زمان داشتم افتادم و دروغ چرا، باز هم دلم برای وضعیت روحی سابقم تنگ ش
داشتم برای خودم چای دم میکردم ، یه دونه ی هل انداختم‌ داخلش...
عطرش زندگیم رو پر کرد...
نشستم پشت میز و به این فکر کردم که آدمی که سالهاست مینویسه ، نمیتونه هرگز ننویسه...
هوم ؟؟؟ 
من نویسنده نیستم...
یک روزمره نویسِ ساده ام...
گاهی هم یک دغدغه نویس...
من دوباره مینویسم :) 
داشتم برای خودم چای دم میکردم ، یه دونه ی هل انداختم‌ داخلش...
عطرش زندگیم رو پر کرد...
نشستم پشت میز و به این فکر کردم که آدمی که سالهاست مینویسه ، نمیتونه هرگز ننویسه...
هوم ؟؟؟ 
من نویسنده نیستم...
یک روزمره نویسِ ساده ام...
گاهی هم یک دغدغه نویس...
من دوباره مینویسم :) 
خندیدم و گفتم:- اگه دستت بهم رسید، بزن..خنده ای سر داد و گفت:+ الان که دیگه دستم بهت می‌رسه..از روی نیمکت بلند شدم و سریع قدم برداشتم.. چند قدم آنطرف‌تر ایستادم و همانطور که نگاهش می‌کردم خندیدم.لبخند شیطانی بر لبانش نقش بست و از جایش بلند شد. بی‌معطلی، شروع کردم به دویدن..+ کجا میری..میخندیدم و سعی می‌کردم با تمام سرعتم بدوم؛ اما نمی‌دانم چطور خودش را به من رساند که احساس کردم به عقب کشیده شدم!داشتم تعادلم را از دست می‌دادم و نزدیک بود بین زمی
به خاطر تموم فشارای عصبی ای که این مدت تحمل کردم تصمیم گرفتم به خودم هدیه بدم تا روحیم عوض بشه و حالم بهتر شه واسه همین این ۵ تا کتابو سفارش دادم ... 
۱.سمفونی مردگان
۲‌.نیمه تاریک وجود
۳.شرمنده نباش دختر
۴.کاش وقتی ۲۰ ساله بودم می دانستم 
۵.فصل بعدی زندگی ات را طراحی کن 
 
بی صبرانه منتظرم برسن 
 
البته فعلا دوباره کوری رو شروع کردم قبلا بیشترشو خوندم اما انقد به نظرم کتاب نچسبی و حوصله سربری بود که هیچ تمایلی نداشتم ادامش بدم ... دلیل این همه ت
اولین روز پاییز ۹۸ چه جوری آغاز شد؟ دیشب تا دیروقت بیدار بودیم با میم و خونه رو یکمی سروسامان دادم.تا صبح چندبار بیدار شدم و دوباره خوابیدم(فوبیای  خواب موندن).ساعت پنج و نیم بیدار شدیم و صبحانه رو حاضر کردم و میم رفت.دختر خانوم ساعت ۶ بیدار شد و دست و صورتش رو شست و موهاش رو شونه کرد.لباس ها و کیفش رو حاضر کردم و براش لقمه و خوراکی و میوه گذاشتم.یه صبحانه مختصری خورد و همزمان که برنامه کودک میدید حاضر شد.توصیه های مادرانه رو انجام دادم و به قرب
1- اگر ساعت 12 ظهر هوا بارانی باشد آیا می‌توان انتظار داشت هوا در 72 ساعت بعد آفتابی شود؟
 
2- یک خیاط پارچه ای به اندازه 16 متر دارد و هرروز 2 متر از این پارچه را می‌برد. آخرین تکه از این پارچه روز چندم بریده خواهد شد؟
 
3- اگر پنج چرخ خیاطی در طول زمان پنج دقیقه بتوانند پنج تی شرت بدوزند چند دقیقه لازم است تا 100 چرخ خیاطی 100 تی شرت بدوزند؟
 
4- به چه سوالی هیچگاه نمی‌توانید پاسخ نه دهید ؟
 
5. من ساعت 8 شب به رخت خواب رفتم و ساعتم را کوک کردم که 9 صبح زنگ ب
ضمن عرض تبریک سال نو خدمت شما خواستم در مورد این مسئله ی عجیب غریب جلو و عقب کشیدن ساعت ها حرف بزنم. اولین مشکلی که بعد از این کار به طرز افتضاحی موجب آزار ماست اینه که به هرکی میگیم ساعت چنده فرقی نداره که واقعا ساعت چنده، جواب سه کلمه س :"جدید یا قدیم؟"
مسئله دیگه اینه که مثلا الان که ساعتا اومده جلو صبح که بیدار شدم یهو دیدم عه ساعت 10 شده. کلی حرص خوردم که ای واویلا باز دوباره ساعت خوابم اینجور شده که دیر بیدار شم، بعد که یکم ویندوزم اومد بالا
خسته‌ام و نیاز به خواب دارم. دیروز ۹ تا ویدیوی یک دقیقه‌ایِ مرتبط به هم آماده کردم. در کل چند تا ویدیو بود؟ نمی‌دانم! شاید چیزی حدود ۲۰ تا. نتیجه‌ی کار رضایت‌بخش بود اما چند تا ایراد کوچک هم داشت. به هر حال اولین تجربه ام در تهیه‌ی چنین گزارشی بود. سپس سردرد شدیدی آمد سراغم. احساس مرگ داشتم. حتی مرگ را به آن سردرد ترجیح می‌دادم. سردرهای عصبی و میگرنی من از ۱۴ سالگی شروع شدند و ۸ سال تحت درمان بودم. با جدایی والدینم، سردردهای من هم شروع شدند. م
 
تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط 
عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلط 
دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط 
اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط 
همچو وحشی رفت جانم درهوایش حیف،حیف خو گرفتم با جفای او غلط کردم ، غلط 
+وحشی بافقی
+ شاعر عنوان: صائب تبریزی
فکر کنم یک سالی میشه که دانشگاه نرفتم. 
با استادم هماهنگ نکردم؛ اما فردا احتمالا برم پیشش. اندازه یک ربع که دیگه باید وقت داشته باشه برام.
دلشوره دارم.
 
فایل ترجمه رو دوباره چک کردم و توی ذهنم بیشتر از ده بار با مترجم دعوا گرفتم.
 
دارم به این فکر میکنم که چرا بین انتخاب چند گزینه هیچ وقت شانسی نداشته ام توی تست ها و امتحان ها؛ و همچنین چرا وقتی دو تا دارالترجمه جلوی چشمم بود بدترین رو انتخاب کردم.
 
متاسفانه اقای محترم گرفت خوابید زود و دیگه ف
امروزم شروع شد و من از ساعت سه بیدارمو برناممو نوشتم. باید کلی از کتابمو تا شب پیش ببرم دیروز زیاد نخوندم ولی امروز چرخم راه میفته ! خب راستش منم خوابم میاد اما به خودم میگم اگه هدفت مهمتره باید یاد بگیری از یسری چیزات بزنی مثلا همین خواب. وگرنه مییییخواااابیدم تااااا ظهر خودش ۹ ساعت. چه کیفی میدادا. به هر صورت که فعلا بیدارم. صبحونه هم پیتزا خوردم :دی مهام بیدار شدا ولی دوباره خوابید. استادم هم روزی ۱۵ ساعت کتاب میخوند و کار میکرد. خب اگه بخوام
یه آقای ۲۹ ساله 
مادرش که ازم تشکر کرد 
دختر تخت ۳ که ام تعریف کرد 
اون آقا رو که اکستیوب کردم 
۵ رفتم‌ بخوابم 
به خاطر شلوغی و ترکیدگی از ۲ کمک‌اومد پیشمون 
اما پافیلی درست شد و من ساعت ۵ دیدم 
همونجور ماتم برده بود خدا رو شکر می کردم از من نبوده 
صبح سونو و CPK اش خوب بود (ساعت ۱۱ دیدم) 
به رئیس جدید قبل نتیجه سونو و آزمایش قضیه رو گفتم 
دستش بهتر شده بود اما هنوز داشت 
معجون بیرجندی خورده بود :| 
شبا که میخوایم بخوابیم، حاجعلیاقا بعد ازین که یه ساعت رو کله و دست و پای من میپره و از هفت ناحیه ناقصم میکنه، میره پیش باباش و مث جوجه ها سرشو زیر دستای بابا فرو میکنه که یعنی کمرمو ماساژ بده تا خوابم ببره! اگه هم باباش خواب باشه انقد اعتراض میکنه تا بیدار بشه (والا رضاخان هم با اون همه زورگویی نمیتونست اینجوری وسط خواب و بیداری از باباش ماساژ بگیره!)
پنج دقیقه که ماساژ گرفت دوباره میاد میپره رو سر و فرق من!
دوباره میره پیش باباش
دوباره میاد...
و
دوباره حالم داره خوب میشه. میفتم رو غلطک و کار میکنم. میدونم تهران برم کار میکنم ولی هفته ی دیگه که بر میگردیمو دیگه نمیدونم چی بشه یعنی کار که میکنم اما اولش شاید زیاد خوب نباشه چون دوباره استرس کلاس زبانو این جور داستاناست. وااای هوا خیلی سرده همه دستو پام یخن. 
طبق معمول این مدت چند خط بالا رو نوشتمو ول کردم. نمیدونم چم میشه یهو. بیخیال. ساعت پنج حرکت اتوبوسمون بود پنجو نیم حرکت کرد الانم یه ساعت یه جا وایساده. :/ دو ساعت دیگه فکر کنم حدودا را
دیشب دوباره با محبوب جان صحبت کردم.
دو ساعت و بیست دقیقه داشتم فکر میکردم که چی بگم و چطوری سر بحث رو باز کنم.یادم افتاد صبح بهش سلام کرده بودم و بدون جواب گذاشته بود رفته بود و من مات و مبهوت به مسیر رفتنش خیره شده بودم،هی دلداری میدادم به خودم و میگفتم اشکال نداره حتما حواسش نبوده خودت که میبینی انگار امروز پریشونه و توی حالت عادی خودش نیست، یک ساعت آروم میشدم یک ساعت حرص میخوردم و به خودم فحش میدادم که حالا سلام نمیکردی میمردی؟!
آخر سر رفتم
1. دارم فکر میکنم یه ادم تا چه حد میتونه اسکل باشه که شب قبل ازمون یقین پیدا کنه عدد معدودش تو دیواره؟ باورتون میشه؟ سر همچین چیز شر و وری مشکل پیدا کردم :/ #رددادگان
2. میشه دعا کنید لاقل جزو پنج نفر آخر کلاس نباشم؟ :/ ذله شدم بخدا -_- بچه های مدرسه یه کوه بزرگن بنظرم :/ چه خبرتونه چه خبرتووووونهههه؟ -_-
3. چرا هیچی برا تعریف کردن ندارم؟ :(( چقد دیگه نمی خندم همش :( میدونم فردا کلی قراره کلی گریه کنم.
4. امروزم کلی برا کامبوجیا گریه کردم :(((
5. از مشاور مدرسم
ساعت یک بعد از ظهر بود و من از چُرت مختصرم بیدار میشدم،کورمال کورمال دست بُردم و هوهوی کولر بالاسرم را که شده دقّ دل مادرم قطع کردم...شُششش...شُرر..گوش دادم...باران بود...
دویدم بیرون...نگاه کردم،سیر نشدم،بیشتر نگاه کردم،بازهم سیر نشدم،بیشتر و بیشتر...نه فایده ای نداشت...و یک ساعت بعدش من دختری بودم که کف راهروی رو به در باز خونه و شُرشُر بارون درس میخوندم...امروز خدا نعمتش را در حقم تمام کرد...
*آزمون اول،جامعه ی آماری صد و شصت نفر،نفر اول...آزمون دو
مانتو پانچ، شلوار گت دار، روسری ساتن مشکی و صندل های زندایی که یک سایز برایم بزرگ تر بود و این ترکیب فاجعه که انگار به تنم زار میزد را به خودم پوشاندم و صورتم را شسته  نشسته جواب اسنپی ِ پراید سفید با پلاک « ط ۲۱ » را دادم و به سرعت برق و باد خودم را جلوی ماشین رساندم و سلامی با زور به راننده تحویل دادم . 
نگاه متعجبش را اما تحویل نگرفتم و وسایلشان را توی ماشین جا دادم و بوس فرستادم و خدافظی کردم . اما ترجیح دادم جای نگاه کردن به ماشین تا محو شدنش
دیشب عرشیا ژله‌ی بازی‌ش را پیشم آورد تا با هم بازی کنیم، چیز جالبی بود، چیزی شبیه به همان خمیر آریا‌ی خودمان؛ کش می‌آمد، لِه می‌شد، از هم جدا می‌شد و دوباره به حالت خودش در می‌آمد، ناگهان عرشیا گفت داداش مهرداد ببین چه بوی خوبی دارد! بو کردم، راست می‌گفت، بوی خوبی می‌داد، بوی coco بوی خاطره . . . از آن وقت به بعد هی فکر کردم، هی بو کردم، هی محکم ژله را در مشتم فشار دادم و دوباره... 
امروز صبح قبل از اینکه در دفتر را باز کنم، یک اسپری خوشبو کنند
اقا اون کاری که میخواستم بکنم نشد 
یعنی سعیمو کردم ولی نشد....
وقتی فهمیدم‌نمیشه تو خیابون بغض داشت
خفه م میکرد دیدم هیچ جانمیشه گریه کرد رفتم نشستم بالای
سر یه قبر تو امامزاده تا تونستنم گریه کردم...
بعد یه ساعت گریه با چشمای پف کرده بلند شدم و 
دوباره شدم شادی که انگار هیچی براش مهم نیست
 
از خواب پریدم و چشم های بدون عینکم رو بادومی کردم تا بفهمم ساعت چنده. باورم نمیشد ساعت چهاره! نمیدونستم بهش میخورد چند باشه اما چهار نمیخورد‍! به مغزم فشار اوردم و با دلیل و برهان این فرضیه ک ساعت چهار نیست رو رد کردم! بعدش تلاش کردم که به خاطر بیارم ناهار چی خوردم! و خوب قبول کردم که ساعت چهاره!
یادم نیست از ساعت چند خوابیدم اما این خواب بی صاحاب اندازه ی یه عمر ازم انرژی گرفته بود! انگاری 10 ساله دارم کابوس میبینم! کابوس های من مدل خودمن! تمام ت
سه ماه دیگه کنکور دارم...
امروز گفتم بعد سحر نخوابم درس بخونم...
یه برنامه چیدم وشروع کردم...نیم ساعت اول همه چی داشت خوب پیش میرفت...
یهو یاد یه کتابی تو کتابخونم افتادم...یه کتابخونه ی نقلی دارم...پره از کتاب...
بیشترش مذهبی و روانشناسیه...عاشق کتابای در این سبکم...
گفتم بشین بابا درس داری...
کتاب غیر درسی تو این لحظات آخه!!
ولی انگار کتابه داشت منو صدا میکرد ...
همه خواب بودن...ساعت پنج صبح...
گفتم باشه فقط یه ساعت میرم یه نگاهی میکنم ولی راس ساعت 6 درسم ر
امروز 
امروز ساعت 7 و نیم شب کاری انجام دادم که به خاطرش بسیار شرمنده ام . از دست خودم ناراحتم . چون برام ساعت 1 نصفه شبِ آخرین روز اسفند سال 97 رو یاداوری کرد 
و چقدر که حالم بد شد 
خودم رو هیچ وقت نمی بخشم 
فقط کاش بتونم دوباره فراموش کنم ....
دارم از خستگی میمیرم. امروز خیلی خوب کار کردم. زبان خوندم فرانسه رو دوباره شروع کردم. کتابمو خوندم فقط دوتا کارم مونده یکی نوشتن دفترم یکی دیدن عکس عکاسا که یه ذره استراحت کنم میرم پاش اگه خوابم نبره البته. یه همچین موجود بی جنبه ایم من.  کلی چیز از صبح تاحالا تو مخم اومد که برات بگم اما الان هرچی فکر میکنم یادم نمیاد :/ اهاان پیاده رویم رفتم دوربینمم بردم اگه دیدم چیزی عکاسی کنم اما ضایع شدم و نبود باید یه روز خاص براش بذارم. مهمتر از همه این که
امروز رو چیکار کردم؟ رفتم حیاط ... یکم با درختا حال و احوال کردم.. دیدم یه گلدون بزرگ آلوئه ورا داریم.. یه شاخه کندم آوردم... ماسک درست کردم باهاش... دیدم پدر خیلی کنجکاوانه نگاه میکنن.. روی صورت ایشون هم گذاشتم... و تاکید کردم که نباید بخندین نه صحبت کنین... نیم ساعت هر دو دراز کشیده بودیم چشم به ساعت .. خیلی  صحنه با نمکی بود... فقط گاهی پدر خرامان خرامان میرفتند جلوی اینه و چک میکردن موقع شستنش شده یا نه :)))))))))))))))))
یعنی حق ندارم عاشق قرنطینه شده باشم؟
پنج روزی می‌شود که به صورت پیوسته و ناپیوسته در حال زیر و رو کردن وسایل اتاقم و همچنین انباری هستم. تمام این پنج روز تنها احساسی که داشتم احساس خستگی بود. امروز برادرم 2 ساعت داخل اتاق بود و وسایل و کمد خودش را تمیز کرد. طی آن دو ساعت چنان فشار روانی بر من وارد شد و آنقدر جر و بحث کردیم که از همان موقع حس کردم قرار است سرم درد بگیرد و این اتفاق هم افتاد. واقعا شخصا ریدم به ازدواج و بچه تربیت کردنِ والدینم. یک ساعت پیش مکسن خوردم و هنوز بهتر نشده‌ا
شب قبلش زنگ زدم خونه و به خانواده می‌گم دعا فراموش نشه و دعا کنید A بشم. و واکنش‌ها:
مامان: از تابستون داری زبان می‌خونی! اگه A نشی، احتمالا مغزت مشکل داره…
بابا: دو‌هزار ترم کلاس زبان رفتی، یعنی نمی‌تونی از پسِ یه تعیین‌ سطح بربیای؟
من: :| [ واقعا دل‌گرم‌کننده بود! ]
.
روز آزمون چند تایی (نمی‌دونم، چندتا!) رو کلا نزدم. بالغ بر ۱۰ سوال هم شک داشتم ولی با وقاحت تمام، هر ۱۰ تا رو جواب دادم. یه پسری هم بغل دستم بود، هی پیس پیس می‌کرد که بهش برسونم. م
دیروز طهر به ایمان زنگ زده بودم ولی جواب نداد. بعد از ظهر دوباره تماس گرفتم. دعوتش کردم به خانه‌ام. قرار شد علیرضا.آ کمی دیرتر به ما بپیوندد. خانه‌ام در یکی از نامرتب‌ترین شرایطش بود. سریع جاروبرقی را برداشتم. ظرف‌ها را شستم. ساعت 6 غروب تازه شروع کردم به پختن نهار! وسایل را مرتب کردم. چای گذاشتم تا دم بکشد و منتظرشان ماندم.ایمان که آمد با هم رقصیدیم. کمی فیلم تماشا کردیم. یکی دو ساعت بعد، علیرضا.آ هم به جمع ما اضافه شد. شام خوردیم. صحبت کردیم.
ساعت ۷ صبح بود و من حتی قبل از آلارم گوشیم بیدار بودم، اما اصلا دلم نمی‌خواست بلندشم برم مدرسه. داشتم فکر می‌کردم یه زنگ بزنم و بگم سرماخوردم و کل بدنم درد می‌کنه و این هفته نرم. بعد دیدم هفته‌ی دیگه هم سه‌شنبه تعطیله و این‌جوری دیگه خیلی بهم خوش می‌گذره! (توضیح این که فقط سه‌شنبه‌ها میرم مدرسه)
مشغول بحث و جدل با خودم بودم و در نهایت وقتی خواستم از جام بلند شم و کمردرد مانع شد، فکر کردم یه ساعت دیرتر برم. تا اون موقع بدن دردم هم بهتر میشه ح
یه روز عصر وقتی در اوج ناراحتی و ناامیدی بودم بلند شدم و اومدم پشت سیستم. جعبه ایمیل ها رو باز کردم و شروع کردم به نوشتن..
چند سال بود میخواستم برایش نامه بفرستم. اندازه چند سال حرف داشتم. به اندازه تمام روزها و شب هایی که از راه دور با حرفهایش وارد فضای سوررئال ذهنی اش شدم و منو جادو میکرد.
نگاهم فقط به کیبورد بود و حرف هایی که فرصت پیدا کرده بودن تا هرطوری که هست خودشان را به گوش مخاطب دوست داشتنی ام برسانند.
سرم را که بلند کردم حدودا 7/8 خط نوشته
عود روشن کرده بودم. نیم ساعت از نوشتن پست قبلی نگذشته بود که حس کردم سرم گنگ شده. توی چشم چپم حس عجیبی داشتم. خسته بودم، خیلی خسته. رفتم که بخوابم. احساس خفگی داشتم. حسی شبیه گزگز کردن از وسط شکمم شروع کرد آمد به بالا. ضربان قلبم عجیب شده بود. قبلا این حس را تجربه کرده بودم؛ حسی شبیه مردن. رفتم سر پنجره تا هوایی تازه نفس بکشم. دست‌هایم را گذاشتم روی پنجره و سرم را گذاشتم روی دستم و چشم‌هایم را بستم. خودم را دلداری می‌دادم که چیزی نیست. بعد از چند
دو ساعت اناتومی و دوساعت فناوری اطلاعات. تو راه برگشت با پیشی خوابگاه برا اولین بار عکس گرفتم!با وجود خستگی و خواب‌آلودگی زیاد رفتم لباس هامو شستم(خ کار سختیه برام) و حمام رفتم، تا اومدم بخوابم هم اتاقیام رسیدن و نزاشتن و چای خوردیم و تا اومدم بخوابم دوباره بچه ها گفتن ک بریم بیرون و نتیجه اش خرید عطر اف‌اف شد ک بوی خیار میده:)) و تقریبن ۵۰ هزار تمن چیز تررررش. تا رسیدیم خوابگاه وقت شام بود و دوباره جمع شدیم و شام خوردیم و حمله کردیم ب ترشی ها!
ساعت مچی دوست دارم...قطعا اگر تمکن مالی داشتم، یک کلکسیونر ساعت می شدم...از همون ابتدای کودکی اصرار داشتم که ساعت بیاندازم...امروز که خیلی ها بواسطه موبایل از ساعت مچی چشم پوشی کردن، آدم های ساعت دار، خاص به نظر میان...هنوز هم از ایستادن مقابل ساعت فروشی های حول و حوش پلاسکوی مرحوم و تماشای ساعت های اصیل و قیمتی سیکو و سیتیزن لذت می برم...ساعت علاوه بر اعلام زمان، با انداختن در دست راست، نشانه ای از چپ دست بودنم است...این موضوع احترام ساعت را برای
تو چند نوشته آخر به این نتیجه رسیدم و البته از قبل هم به این نتیجه رسیده بودم که وظیفه اصلی فعلی من، درس خوندن اون هم خیلی خوب هست. دلایلش هم گفتم.
دیشب رفته بودم درس بخونم داخل سالن مطالعه 11طبقه. نیم ساعت اول که رسیدیم کلا با گوشی کار کردم. استوری ایسناگرام گذاشتم و تلگرام چک کردم. بعد شروع کردم. نیم ساعت خوندم خسته شدم. اومدم اتاق شام بخورم. بعدش هم یه ساعت پی اس زدیم! بعدش هم دیگه ساعت 12اینا بود. رفتم لب تاپ و اینا رو از سالن مطالعه آوردم. بعد هم
خب بعد از مدتها با لپتاپ خدمت رسیدم. فکر کردم تایپ کردن از یادم رفته اما ظاهرا تغییری نکرده . امروز دیر از خواب بیدار شدم ساعت حدودای شش بود. و بدتر از دیر بیدار شدن خوابیدن دوباره بود که انجام شد -ــــــ- در نهایت ساعت نه بیدار شدم. دیشب نگفتم اما مقاله ی سکوت دیدن ( نوشته  ماینور وایت با ترجمه فرشید آذرنگ و سالومه منوچهری، حرفه عکاس ۴ ) رو دوباره خوندم. هزار بارم بخونیشا کمه براش . میخواستم عکسامو ببینم نقشه کشییدم کاری که وایت میگه رو منم انجا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها