نتایج جستجو برای عبارت :

دختری درون گرا هستم که دنبال یه شغل انفرادی می گردم

با یه دنیا تلاش، یه عاااالم تلاش، تیکه های گم شده و پخش وجودمو  اینور و اونور دارم می گردم و پیدا می کنم.
چه هااااا کشیدم تا خودمو پیدا کنم... چه ها کشیدم...! و هنوز هم پیدا نشدم!
.
.
.
هع آه...
 
می گردم
می گردم
می گردم
و باز می گردم
کار ما تا آخر دنیا جست و جوهاستما آدما پاره های گمشده ی وجود همیم؟ :) چه اونچه از چند سال قبل گم کردیم و چه از ازل... تا که خود ازلیمونو یادمون بیاد... یا شاید قبل تر از اون(فک کنم که توی ازل لزوما یکی نبودیم اما مطمین نیستم). که ه
سلام
دختری درون گرا هستم که دنبال یه شغل انفرادی می گردم. دلیلش هم این هست که تعامل با آدم های مختلف انرژی زیادی از من می گیره و زود خسته میشم. کلا"از مکان های شلوغ فراری هستم. نه خجالتی هستم و نه مغرور. تعریف از خودم نباشه نقاشی و خطم خوبه، به زبان انگلیسی تا حدی آشنایی دارم، شعر میگم و داستان کوتاه و دلنوشته ادبی هم نوشتم.
یه دوره طراحی صفحات وب رفتم که برای کسب درآمد خیلی خوب بود ولی متاسفانه تعطیل شد. می دونم که برون گراها درکم نمی کنن و انگ م
آخرین بار این‌قدر باران شدید بود که نمی‌شد جایی را دید. تمام بعدازظهر را منتظرت بودم که شاید بتوانم چند کلمه با تو حرف بزنم. آخر شب بالاخره آمدی و همان چند جمله و همان نگاه‌های کوتاه چند هفته‌ام را به هم ریخت.تمام آرزوها، تمام دل‌خوشی‌ها و تمام حس‌ها را با تو دفن کرده‌ام. حس می‌کنم مرده‌ام. آمده‌ام اینجا تا شاید کلمه‌ها مثل ضربه‌های پیاپی تیشه زمین را بشکافند. دنبال تو نمی‌گردم. دنبال خودم می‌گردم؛ دنبال کسی که مرد، دنبال کسی که گم ش
*خدایا من رو خیرخواه اطرافیانم قرار بده. خیرخواه خانواده ام، خیرخواه دوستانم، خیرخواه همکارانم.
*خدایا به من صبر بده.
*خدایا من در این گرداب آشفته به دنبال تو می گردم. خدایا من در این کثرت به دنبال وحدت تو می گردم. خدایا مدعیان وصل تو این روزها هر یک تو را یک جور تعریف می کنند. خدایا این روزها من تمام تلاشمو می کنم بدون هیچ تعصبی تو رو جستجو کنم . میدونم که تنهام نمیذاری. میدونم که یه جایی سر یه دوراهی میزنی پس کله ام و به راه خودت هلم میدی.
همین.
فیلم که می‌بینم، یا کتاب که می‌خوانم، دنبال خودم می‌گردم! می‌گردم ببینم کدام آدم، کدام شخصیت، بیش‌ترْ «من» است. بعد با همان «من» هم‌راه می‌شوم و پا به پایش می‌روم.
حکایت اما حکایت فیلم و قصه نیست. این روزها میان واژه واژه‌ی قرآن و دعایی که از جلوِ چشمم رژه می‌روند هم دنبال «من» می‌گردم. گاهی نمی‌شود. اما گاهی هم مثل امشب پیدا می‌شوم!
«من، صاحبِ گرفتاری‌های بزرگی‌ام...» این‌جای معرفی‌ام را بین حرف‌های ابوحمزه پیدا کردم. و باز خواندم:
در این مخروبه ی پر از رنج، عیار آدم به نوع دردی ست که توی گنجه ی دلش پنهان کرده. برای من که غم بازم، برای من که چراغ به دست می گردم دنبال آدمی که دردش از شکم و زیر شکمش بالاتر رفته باشد، تحمل این روزها و آدم های اطرافم سخت شده، خیلی سخت. عصبی شده ام. گمان می کنم دارم می گندم. 
من می خواهم زندگی ام بگذرد .من زندگی می کنم برای این که زودتر این بار را به مقصد برسانمنه برای این که زندگی را دوست دارم ."پرویز "حرف های من نباید تو را ناراحت کند .امشب خیلی دیوانه هستم .مدت زیادی گریه کردم .نمی دانم چرا فقط یادم هست که گریه کردم و اگر گریه نمی کردم خفه می شدم .تنهایی روح مرا هیچ چیز جبران نمی کند .مثل یک ظرف خالی هستم و توی مرداب ها دنبال جواهر می گردم .پرویز نمی دانم برایت چه بنویسمکاش می توانستم مثل ادم های دیگر خودم را در ابتذا
باران می‌بارد. همه چیز زرد و سیاه است. آرزو می‌کنم یک قطره باران باشم. ببارم. بوزم. بیایم پایین. رو تن خشک خیس یک برگ. با او حرف بزنم. حرف بزنم و بشنوم که قطره‌ی زیبایی هستم. تو راهرو دختری می‌بینم که موهاش آبی‌ست. دوست دارم با تو حرف بزنم. به او می‌گویم موهاش زیباست. می‌گردم دنبال اسم آن فیلم که دختر موهاش را آبی کرده که به برگ بگویم آن را ببیند. سُر می‌خورم. برگ رفته است. دنبال او می‌گردم. گم شده است. رفته‌ام. پله‌ها را. سراشیب را. رو به پایین.
شروع می کنم به نوشتن
پاک می کنم.
و مجددا از نو می نویسم.
از بین بی نهایت لغات موجود در سرم می گردم که واژه ای را پیدا کنم. نمی توانم.
حساس تر از همیشه به دنبال کلماتی هستم که بتوانم با آن ها درباره چیزی که می خواهم بنویسم.
کم پیش می آید دچار چنین حالتی شوم مگر اینکه درباره آن موضوع خاص هنوز به نتیجه کلی نرسیده باشم. یعنی وقتی موضوع تازه ای مطرح می شود تا نفهمم با خودم چند چندم نمیتوانم آن طور که شایسته است درباره اش بنویسم.
بلاتکلیفی یک وقت هایی مث
عنوان : قدم قدم موکبارو می گردم ستون ستون دنبال یه نشونه م
خواننده : حاج میثم مطیعی
فرمت فایل : mp3
حجم فایل : 10.79mb
کیفیت فایل : 128
زمان : 11:42
دانلود فایل / download
 
 
قدم قدم موکبارو می گردمستون ستون دنبال یه نشونه مکجای این جمعیتی که می خوامنمازمو پشت سرت بخونم (٢)مگه می شه، شبای درد و غم به سر نیاد؟مگه می شه، حبیب من توو این سفر نیاد؟ما رو اینجا امام عسکری صدا زدهمگه می شه، پدر صدا کنه پسر نیاد؟می دونم، که بین زائرامی دونم، میون مردمیمی سوزم، توو آتی
در یک شب تاریک مردی در پیاده رو خیابانی پای تیر چراغ برق دنبال چیزی می گشت. رهگذری او را دید و پرسید: دنبال چه می گردی؟ مرد گفت: دنبال دسته کلیدم می گردم. رهگذر پرسید: آن را اینجا گم کردی؟ مرد گفت: نه، فکر می کنم چند قدمی عقب تر، از دستم افتاده باشد. رهگذر پرسید: پس چرا اینجا دنبال آن می گردی؟ مرد گفت: چون اینجا نور بیشتر است.
به نظرم باید به درون خودمان سفر کنیم
جایی که خشم در مقابل غم قرار گرفته است
جایی که خشم دارد در گنجه دل پنهان می شود
جایی که ترس در ناخودآگاه ما ریشه می دواند
باید برویم و از نزدیک تقابل درون را ببینیم
درست همان جایی که لبه پرتگاه ایستاده بودیم
همان جایی که تعارض ها شروع شد
من به دنبال تقابل این تعارض ها هستم
جایی که برای حفظ عشق و علاقه، فاصله میگیریم 
تا خشم عشق را نابود نکند
باید به درون خویش سفر کنیم
و با خود درون روبرو شویم
باید آن کودکی که
خدایا شکرت که مسیر را برام روشن میکنی، خدایا شکرت که پیشاپیش من قدم بر می داری و موانع را از سر راهم بر می داری. تو که هستی نقشه راه برام مشخصه، من قوی هستم، من باهوش هستم، من تحصیلکرده هستم، من دارای روابط رویایی هستم، من دارای شغل ایده آلی هستم، من سالم و سرحال هستم، من داری زیبایی ظاهر و باطن هستم، من راستگو هستم، من درستکار هستم، من بسیار مهربان و صبور هستم...
لیس فی الدار غیر نفسی دیّار
حال خوبی ندارم، مثل مجنون‌ها می‌مانم. بدنبال گریزگاهی برای این تنهایی و بی کسی می‌گردم. درد و سوزش معده دارم و عاطل و باطل دور خودم می‌گردم. 
رو تخت تنم یک رباط مچاله‌ست
درد هنوز کرختم نکرده و به هرچیزی دست می‌برم تا مسکنی برلی دردم بشه. 
درد دارم. درد جدایی و تنهایی و بی‌کسس.
خودم خواسته بودم. باید طاقت بیارم تا بزرگ بشم
این روزها اتفاقات جدیدی برایم رقم میخورد. گم میکنم، همه چیز را گم میکنم، قبلا فقط خودم را گم می‌کردم اما حالا حتی کلید برق اتاقم را گم می‌کنم.
دستم را روی دیوار سرد اتاقم می‌کشم و دنبال برجستگی کلید برق می‌گردم، اما بعد از چند ثانیه میبینم کلید همانجاست روی دیوار روبه‌رویی کنار در ورودی. فراموش میکنم که حالا دقیقا کجای خانه ایستادم و چند ثانیه برای پروسس کردن و بازیابی خودم وقت میخواهم. 
احساس میکنم سوت استارت بیماری آلزایمر را درون مغزم
دور از چشمان دوست داشتنی اتبه دور از چشمان زیبایت که خواب از من ربودندبه آن مکان باز می گردمآنجا که نخستین بار نگاه دلفریبت لرزه بر تار و پود من انداختدور از چشمان افسونگرت باز میگردمدور از هر هیاهو و در سکوت لحظه هاثانیه ها را می کاوم تا نشانی از تو بیابمتویی که با نگاه و آن غمزه چشمان افسونگرتدل به اسیری بردیمن شادمان که اسیر توامدور از نگاه ساحر و زیبایتبه دور از آتش نگاهتبه آن مکان باز می گردمآن مکان که نگاههای سرد و بی روحتچون نیزه های ز
لیس فی الدار غیر نفسی دیّار
حال خوبی ندارم، مثل مجنون‌ها می‌مانم. بدنبال گریزگاهی برای این تنهایی و بی کسی می‌گردم. درد و سوزش معده دارم و عاطل و باطل دور خودم می‌گردم. 
رو تخت تنم یک رباط مچاله‌ست
درد هنوز کرختم نکرده و به هرچیزی دست می‌برم تا مسکنی برای دردم بشه بی‌فایده‌ست.
درد دارم. درد جدایی و تنهایی و بی‌کسی.
خودم خواسته بودم. باید طاقت بیارم تا بزرگ بشم
من غرق دریای شما هستم
محو تماشای شما هستم 
هرکس‌ در این دنیا پیِ چیزیست
من در تمنای شما هستم
در سر خیال خام می سازم
مبهوت رویای شما هستم
آینده ای با عشق می خواهم
در فکر فردای شما هستم
اما ، اگر، شاید، نمیدانم...!
درگیر ‌حاشای شما هستم
سجاد نوبختی
****
پیونشت : 
یک روز اگر بی عشق سر کردم
دل‌ را فقط درمانده تر کردم
با سلام،مهندس افشار هستم.
برای سفارش ادیت عکس و ویدئو از روش های زیر استفاده کنید:
همراه : 09380858006   علیرضا افشاری
با همین شماره در تلگرام و واتساپ درخدمتم
در اینستاگرام پیج     graphic_saz     را میتوانید دنبال کنید
در تلگرام نیز کانال    graphic_saz     را میتوانید دنبال کنید
آیدی تلگرام و واتساپ :        alirezaafshari021 
چرا انسان ها تمایل به اعتراف دارند؟
چرا انسان ها نمی توانند چیزی در دورن شان نگه دارند؟
چرا من باید بگویم که درون من چه می گذرد و در نهایت چرا انسان ها پیوسته به دنبال یارِ غار و سنگ صبور می گردند؟
چرا انسان ها از نگه داشتن حرفی در درون و فکری در درون ابا و ترس دارند ؟
گیر کرده‌ام. دلم می‌خواهد بنویسم ولی انگار همه‌ی راه‌ها بسته است. زمانی پر از حرف بودم ولی حالا خالی خالی هستم. کلمه‌ها فرار می‌کنند و هر چیزی که می‌نویسم به چشمم افتضاح می‌آید. دنبال راهی می‌گردم. دنبال راهی که به احساس‌هایی که گم کرده‌ام ختم شود. از بیراه‌ها خسته شده‌ام، پاهای روحم از پیمودن این راه‌های بی‌پایان تاول زده‌اند. گم شده‌ام. گیر کرده‌ام.
تو که رفتی انگار به همه چیز خاک مرده پاشیدند. تو که رفتی من هم رفتم. شاید اگر بودی
هوالرئوف الرحیم
چنین شبهایی هرچی به رضا فکر می کنم، نفرت تمام وجودم رو میگیره. هرچی دنبال حال خوبم باهاش می گردم پیدا نمی کنم. صفر و صد کاااامل.
بیچاره رضا.
به خودم میگم چطور تو حالت خوب نباشه هر جوری می تونی برخورد کنی. یکی یک دانه شوهر ولی با داد حرفش رو برنه بده ست و متنفری ازش؟!؟!
ناز بشی الهی...
 
 
 
خیلی از خودم ناراحتم
تو بخش خودم از خودم راضی نیستم
کودک درون بیچاره میگه "خب خسته بودم، همه چی هم ضدم بود"
بغض هم کرده
گریه هم داره
...
دیده حسن روی تو دیده منور  میشود،
عالم از بوی خوش مویت معطر می شود.
گرد دامان تو گردم، دامن افشانی ز من،
سر به سودایت زنم، درد سرم سر می شود.
دیده چشمان ترت چشمان من تر می شود،
بوسه از لبهای تر گیرم، دلم تر می شود. 
آبرویم ریزی و از تو نشویم دست هیچ،
آبرو با آب جو گرچه برابر می شود. 
تشنه تر گردم، ببوسم از لبان تشنه ات، 
بوسه خوش باشد برایم، مرگ خوشتر می شود.
کاش با چشم دلت بینی جهان عشق را، 
پیش چشمانت جهان از عشق دیگر می شود.
 
سلام بر همه همراهان خانواده برتر
برنامه نویس هستم، برنامه نویس php، تا حالا چندین جا کار کردم پولم رو خوردن، یعنی هیچ شرکتی قبول نمی کنه قبل از شروع قرارداد بنویسیم، همه شون بدون استثنا گفتن اول این پروژه رو انجام بده ببنیم بعد، اونم اصلا منو دیگه نمیشناسن، حتی یکی شون فیلم های مدار بسته رو پاک کرده بود،  میگفت مثلا تا حالا اون جا نرفتم! 
خودتون تا تهش رو بخونید، تمام اگهی دیوار هم زنگ زدم، همه شون شرایط شون همینه، به علاوه اینکه سفته با رقم ب
ای کاش کربلا بودم  ، همراه شما بودممی رفت سر من روی نی ها ، آقا جانیه دیوونم که به پات می مونم بزا واست سر مو بشکونمهمه عمرم پای روضت طی شدتا قیامت از غمت می خونمدوباره دلم هواتو کردههوای کرب و بلاتو کرده ای کاش کربلا بودم ، همراه شما بودممی رفت سر من روی نی ها ، آقاجاناینجا که گود بود ، چرا خورده ای زمینای کاش کربلا بودم  ، همراه شما بودممی رفت سر من روی نی ها ، آقا جانیه دیوونم که به پات می مونم بزا واست سر مو بشکونم همه عمرم پای روضت طی شدتا قی
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویشتن جز گردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر ؟ ای یاقوت بی قیمت !
 که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم ؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
فاضل نظری
پ.ن:  - هیچوقت فکرشم نمیکردم سال نو اینج
من محمدامین ربیعی نژاد هستم  ۱۶ ساله از خوزستان :)
طراح گرافیک رایانه و طراح وب  :)
کار من دیزاین/طراحی  هست. لوگو ،پوستر،قالب وب،وب،کارت ویزیت و...
من چندین سال هست در این کار هستم و خود را به یک دوستار هنر گرافیک 
معرفی میکنم ، من مدیر یه آکادمی مجازی هستم به نام آکادمی مارن شما میتوانید 
آکادمی من رو داخل فضای مجازی دنبال کنید ،
کار های گرافیکی من و... در فضای مجازی انتشار داده میشن و میتوانید آن هارو نگاه کنید و امید کار هستم لذت ببرید :)
من مد
اولش با قرآنِ توی جیبت بهم درس دادی ،
بعد با صبر و تحملت برای تک تک آدمایی که می خواستن باهت سلفی بگیرن ،
بعد با مادرت که به بغل گرفته بودی و می بوسیدیش ،
بعد با استواریِ قدم هات توی جبهه های مبارزه با دشمن ،
و بعد با این ...

+ احساس می کنم توی مسیر آدم شدن هستم اما ترمزدستیم مییییییییخ بالاست ، هر چی هم می گردم پیداش نمی کنم این لامصّبو !!
آدم ترسویی هستم. معمولا هر مهارتی رو تا حد آموزش دنبال می‌کنم اما جرات و ریسک اجرا رو ندارم. بنابراین هر موقع هم که نیاز به بیان مهارت‌هام دارم نمی‌تونم با اطمینان 100% اظهار کنم که فلان مهارت رو بلدم. کاش اگر راهکاری در این مورد دارید منو هم درجریان بذارین. 
یارحمان 
تاحالا شده یه نقطه ای از زندگی یهو قفل کنی و بگی من کجام ؟ 
زندگیم کجاست ؟ من از آینده چی میخوام ؟ 
[از روزی که برنامه و هدفم نابود شد ، دیگه اون آدم سابق نیستم] 
همش دنبال یک هدفم که نمیدونم کجاست و چیه ؟ 
اصلا استعداد واقعی من چیه ؟ 
چه کاری رو اگه ادامه بدم موفق تر هستم ؟ 
[از وقتی که اون هدف نابود شد ، همش درگیرم] 
درگیر این سوالات به ظاهر راحت اما از درون سختِ سختِ سخت ! 
به راستی من کجام ؟ 
 
 
#دنبال یک ثباتم  یک ثبات درونی و بیرونی 
#
امروز به این قضیه فکر کردم که مهدی یه فرصت هست برای خودسازی ، برای نزدیک تر شدن به خدا ، برای حال خوب پیدا کردن .. مشکل از جایی شروع می شه که همه ما توقع بی انصافانه ای از مهدی داریم . اون بنده خدا کم شنوا هست و من خودم به شخصه بارها سرش غر و داد زدم .
مثلا داره لیبل می زنه می گم مهدی نزن اما متوجه نمی شه و می زنه و کدها قر و قاطی می شن و من جوش میارم ، داریم گونی میاریم داخل اون هم سرش پایین هست و قصدش کمک هست بعد می گم مهدی بذاریمش اینجا ، اما یهو می ب
 
درون ما ، ما را بس .به نظرم همیشه درون خود آدم ها برای خودشان کافی‌ ست و همین درون می داند حقیقت چیست .برای من همیشه ، همین کافی بوده‌ است . همین که بدانم خودم در درونم چه کسی هستم و چه کاری انجام می دهم و با چه تفکر و هدفی آن را انجام می دهم .برای من همین کافی‌ ست و به همین علت در بسیاری مواقع فقط سکوت می کنم و گاهی کنار می روم . اگر که در بیرون بدن راه فراری باشد مانند حرف زدن ، توضیح دادن و دروغ گفتن ، در درون هیچ راه فراری نیست . هیچ . و همین برا
دنیارو چه رنگی می بینید؟
آدم هاش رو چطور؟ خاکستری؟ سفید؟ سیاه؟ یا صورتی کالباسی؟
همه دنبال یه آدم خوش رنگ هستیم و اما دریغ از یه نفر!
گاهی یک رو پیدا می کنیم و فکر می کنیم این اون رنگ دوست داشتنی منه اما چند وقت بعدش رفتاری ازش می بینیم که باعث میشه یه برچسب دورویی بهش بزنیم و هر جا دیدیمش راهمونو کج کنیم...
تمام عمر دنبال آدم یه رنگ ولی انگار همشونو چنگیز مغول گردن زده!
 
آدم ها تو شرایط مختلف رفتارهای مختلفی دارن و یه وقت خجالتی و یه وقت پر رو
روز اول که ارای اولین دیمه نیشته دلم انگار خیلی وقت پیش شناسیمه او شوه دپرس
بوم حال گنه داشتم هی تماشام کردیا حس خوبه و په داشتم هی هات دسم گرد
نیشت و گردم قصیه کرد و یادم نیه چوه وت چوه حواسم پرت کرد اصلا ارام سنگین بی
نوای دوته کم بارم ولی وقتی چویله دیم فهمیم هیچ نیه بارم خلاصه بیه فابم عاشقم
کرد چه جور ولی دلشوره داشتم نکنه ی روز بچود نکنه بعد ی مدت تکراریو بوم ارای
شو روژ فکرم ی بی یکی تر و جای مه ناید ی مدت که گذری رفتاره عوض بی دی زو
جواوم ن
از یاد می برم نوشتن را. تن می دهم به هر چه اتفاق می افتد. می خوانم برای کار. می نویسم برای کار. تو می گویی یک بار شاید همین روزها با هم به ییلاق برویم. تو سرت درد می کند چون کسی را سه روز است ندیده ای. بی خبر هستی. من تمام خبرهایم همین. شهر پر از صداست.آژیرها و بوق ها. من از خلوت خانه راضی هستم و از این بازگشت به اینجا. اما امروز حال خوشی ندارم. صبح در گرما به کلاس می روم. آدم های دیگری غیر خودمان می بینم.ما همدیگر را برای هم روایت می کنیم.خاطرات، شنیده
این حرفی که پریروز علی به من گفت 
ما دو نفر کاملا متفاوت در خصوص واکشن نشون ددادن در مورد یک موضوع مشترک هستیم 
اما قصه اینکه  به نسبت اتفاقهایی که در جریان کار ما رخ میده و اون اتفاق ادامه کار رو مختل یا تحت تاثیر قرار میده علی همیشه و همیشه واکنش های تندو هیجانی داره و تا راه حلی برای رفع مشکل پیدا نکنه آروم نمیشه و مثل مرغ سرکنده این طرف و اون طرف میره و هی حرف میزنه که چیکار کنیم و چیکار کنیم 
در مقابلش من هستم که تمام سعی ام اینکه اون اتفاق
خوب دوباره یک پروژه درسی می خواد شروع بشه و مثل همیشه پیش نیازش مرتب
کردن اتاقه. باید برای استخدامی اموزش پرورش بخونم که ده ماهه دارن فقط
وعده میدن می خوان آزمون بگیرن. یعنی این تنها شانس من برای یک کار ثابته
که ایشالا به ثمر بشینه. از مهر هم کلاسهای آیلتس رو شروع می کنم و در به
در دنبال کار می گردم. 
رژیم؟! شرایط فعلا اوکیه. حواسم هست به قضیه
خیلی وقتها به این فکر می کنم که چه انتظاری از دنیا دارم؟ دنبال چی هستم؟ کجا را می خوام بگیرم؟
وقتی خیلی سطحی فکر می کنم آرزوها و خیالات بزرگی دارم ولی وقتی عمیقتر نگاه می کنم می بینم دنبال یک چیز بیشتر نیستم و تمام تلاشم صرفا در این راستاست.
شادی
 
اما معنی این شادی چیه؟ آنچه که در اعماق وجودم حس کرده ام احساس رضایت از لحظه ها است. مثلا وقتی در حال عبور از خیابان هستم با برداشتن یک تکه آشغال از روی زمین احساس رضایت می کنم. وقتی با یک کودک با مهرب
هر شب حوالی ساعت دو نیمه شب که می شود پیدایش می شود. ده دقیقه این ور تر یا آن ور تر. در این موقع معمولا من توی تخت هستم و یا در حال کلنجار رفتن برای خوابیدنم، یا غرق در افکار بی سر و ته و یا مشغول کتاب خواندن که می آید و با صدای خش خش باعث می شود حواسم پرت شود و چند دقیقه ای درگیرش شوم.
امشب سرفه هم می کند. هر شب در همین موقع ها صدای کشیده شدن جارویش روی زمین را که می شنوم شروع می کنم به تصور کردنش در ذهن و قصه بافی. اینکه جارو می کند به چه چیزی فکر می ک
قبر هر روز پنج مرتبه انسان را صدا میزند :1.من خانه فقر هستم با خود تان گنج بیاورید2.من خانه ترس هستم با خود تان انیس بیاوردید 3. من خانه مار ها و عقرب ها هستم با خود تان پادزهر بیاورید 4. من خانه تاریکی ها هستم با خود تان روشنایی بیاورید5. من خانه ریگ ها و خاک ها هستم با خودتان فرش بباوردید
1. گنج . لا اله الا الله 2. انیس . تلاوت قرآن کریم3. پادزهر .صدقه و خیرات4. روشنایی . نماز نماز شب 5. فرش . عمل صالح
┈┈•✾✾•┈┈
 
جان درون:تقصیر خودت بود.
شرلوک درون:تقصیر من؟؟؟
جان درون:آره.خودت.
شرلوک درون:می دونی چیه،مشکل من اینه که زیادی خوش خیالم.
جان درون:فکر کنم این رو درست گفتی.
شرلوک درون:تو بگو اشتباه من کجاست؟
جان درون:خودت خیلی خوب می دونی.
شرلوک درون:جان،محض رضای خدا بس کن.
جان درون:شرلووووووووووک.
شرلوک درون:باشه جان.بذار به این موضوع فکر کنم.
جان درون:فایده ای هم داره؟؟؟
شرلوک درون:چی؟
جان درون:این که به این موضوع فکر کنی.
شرلوک درون:جان.یک سوال ازت بپرسم؟؟
ج
نیاز به راه رفتن،گام های بلند برداشتن،دویدن.
من پاهایی هستم که هیچ گاه ندویده‌اند.
نیاز به چشم باز کردن،دیدن،زل زدن.
من چشم هایی هستم که هیچ گاه باز نشده اند.
نیاز به لمس کردن،نوازش کردن،مشت زدن.
من دست هایی هستم که هیچگاه حرکتی نکرده ‌اند.
نیاز به فکر کردن،حساب کتاب کردن،بحث کردن
من مغزی هستم که هیچ گاه به کار نیفتاده‌ام.
نیاز به خندیدن،عصبانی شدن،گریه کردن.
من احساساتی هستم که هیچ گاه خودشان را بروز نداده‌ اند.
ادامه مطلب
 
 
این که من دنبال احقاق حق ام هستم یا دنبال چرائی یک جریان ساده هستم باعث سو تفاهماتی شده که هر وقت حوصله ام از دست یارم سر میره یا فیلم یاد هندستون می کنه شروع به  کاری می کنم .
نه 
من وقتی بغل دستم را نگاه میکنم مردی رو میبینم که به من دل و جرات احقاق حق و دونستن چرا رو میده . پس تا ابد می پرسم و دنبال حقم خواهم بود
 
 
 
 
1. فکت جدیدی که دارم دنبال مثال نقض براش می‌گردم:
"تک تک احساسات بدی که بهمون دست می‌ده، ناشی از "انتظار داشتن" و "محق دونستن خودمون"ـه."
 
2. یه آدم جالبی دیروز بین صحبت‌هاش گفت حقی وجود نداره، هر چیزی هم که ما تو زندگی‌مون داریم، یه موهبته، که همراه خودش یه مسئولیتی هم می‌ندازه به گردنمون!
نمیدونم تو چه بی خبری ای از هزیون های امروزی اینجا رو غیرفعال کردم...
ولی میدونم قصدم غیر فعال کردن نبوده...فقط این روزا سردرد و غریبی حال و هوام که سعی میکنم بهش بی تفاوت باشم این بی اختیاری مجازی و بی تفاوتی حقیقی رو برام به همراه آورده...هر حرفی سخنی زدم این روزا بذارید به حساب مستی دستام...بازم این شوخی یخمک!
حال جسمیم اصلا خوب نیس...و کرونا نگرفتم!شکر خدا‌..ولی یه  اختلالی تو وجودمه که تاوقتی این کرونای بی مذهب داره تو شهر و درمانگاهاش و بیما
ویلموتسسرمربی متاخر تیم ملی فوتبال این این طور از مکان تازه خود یاد می کند ایران شاید حتی از اروپا هم حمایت تر باشد. من فرمان در کشورهای متاخر را خویش دارم از طرف آدم کنجکاوی هستم. چیزی که درون اولین سفرم به تهران خیلی توجهم را جلب کرد این حیات که اینجا همگی چیز مفرط پاکیزه است. درون گوشه گوشه این ایالت می توانید گل و خار ببینید. به دید من تهران یک بخانه برگشتن اروپایی است و واقعاً مدرن است. من درون اینجا هیچ مقصد ای از ناامنی ندیدم. اینجا هم
پی مردی می‌گردم که به کارهای خانه رسیدگی کند، به بچه‌ها برسد، غذا را همیشه سروقت آماده کند تا از کار که برمی‌گردم در کانون گرم خانواده که او تدارک دیده خستگی درکنم، از موقعیت شغلی خودش بگذرد تا من پیشرفت کنم.در رختخواب حسابی راضی‌ام کند و نگذارد حس کمبود کنم. در عوض من به او پول توجیبی می‌دهم، گاهی هم می‌برمش سفر. خیلی مهم است که بچه‌ی کوچکمان اگر شب از خواب بیدار شد، مرا بیدار نکند تا راحت بخوابم و فردا سرکار سرحال باشم.اگر چنین مردی می‌
می‌خواهم بدون اینکه به موضوع مشخصی فکر کنم، بنویسم و این اتفاق بارها و بارها برایم رخ داده و تجربه جدیدی نیست. اما نکته اینجاست که شاید دو سالی از آخرین باری که اینطور نوشته‌ام، می‌گذرد و چیزی که عوض نشده این است که درست است شیوه من تغییری نکرده و قرار است همه چیز را روی کاغذ که نه، روی صفحه موبایل بیاورم، اما خط قرمز قبلی مثل یک تخته‌سنگ چند تنی سر جایش باقی مانده است‌‌. یک موضوع مشخص وجود دارد که نمی‌توانم به آن نزدیک شوم. فکرش را بکنید،
 
دانلود پاورپوینت هم خوانی" مادرم زهرا"
 
دانلود پی دی اف هم خوانی " مادرم زهرا"
 
 
 
مادرم زهرا مادرم زهرا (2)
مادرم زهرا مادرم
دخترت هستم و مهربان مادری
دست من، دست تو، تو بهشت منی،جانم
مادرم زهرا مادرم زهرا (2)
مادرم زهرا مادرم
هستی­ام حسینو دل دهم دست تو
تا ظهور مهدی، مأنم هستی تو، جانم
مادرم زهرا مادرم زهرا (2)
مادرم زهرا مادرم
منصوره، معصومه، زکیه، حکیمه
دخترت هستم و مادری فاطمه، جانم
مادرم زهرا مادرم زهرا (2)
مادرم زهرا مادرم
ــــــــــــ
به اینجای مناجات شعبانیه که میرسم حال خوشی پیدا می کنم...
حس می کنم دیگه تموم شد،دیگه قششنگ خودم رو جا دادم تو بغلش...
إِلَهِی لَمْ یَکُنْ لِی حَوْلٌ فَأَنْتَقِلَ بِهِ عَنْ مَعْصِیَتِکَ إلاَّ فِی وَقْتٍ أَیْقَظْتَنِی لِمَحَبَّتِکَ 
.
ای خدا من قدرتی که از معصیت باز گردم ندارم مگر آنکه تو به عشق و محبّتت مرا بیدار گردانی
عاشق این قسمت از دعاها هستم که میگیم خدایا من بریدم،من نمیتونم ،من خسته م، من بیچاره م ...خودت آدمم کن:)
+وارحم استکانتنا بع
یک خواب تکراری هم هست که معنایش را نمی دانم.
 
زیاد پیش می آید که  صبحها من هنوز خوابم و نزدیک است که آفتاب طلوع کند. در چنین مواقعی معمولا خواب می بینم زائر یکی از حرمها هستم و یا قرار است حرم بروم و یا از حرم بر می گردم.
 
تعبیرش را نمی دانم. نوجوان که بودم به مادرم می گفتم شیطان برای اینکه نمازم قضا شود مرا با خوابی که دوست دارم سرگرم می کند.
من عاشق شدم وگرنه این بی قراریم دلیل دیگری ندارد. من عاشق شده ام وگرنه این هوس ناتمام حرف زدن با محدثه چیست؟! من عاشق شدم وگرنه این دلیل خوشحالی، این میل بوسیدن برای چیست؟! من عاشق شدم و دیگر نه می خواهم و نه می توانم باز گردم به تنهایی خویش، محدثه من، این بینوا عاشقت را در تنهایی خود جا می دهی؟! از من دور هستی و خداوند در فکر است که تو را چگونه خلق کرده است که بنده سر به راهش را اینچنین از او غافل کرده ای. باز می گویم: دوستت دارم. با اینکه نوشتنش ه
اینجا مثل قبرستان بی گور شده برایم.تا دست به قلم میشوم اشکهایم سر میخورد روی گونه هایم..
کاش به راحتی نوشتنش بود، مثلا بنویسی آرام باش و آرام شوم.نمیدانم چرا در عین حال که همه چیز معنایش را برایم از دست داده باز هم غمگینم.تمام شب را بیدارم.در همان گروه مجازی نگاه میکنم به کلمات اینو آن.نمیدانم به دنبال چه می گردم.هرچه هست نزدیک نیست.بعد بی حوصله میشوم و سرم را میکنم توی بالشت خودم را میزنم به مردن.حتا پریود هم نیستم..نمیدانم چه مرگم است..
سوز سرد دست می اندازد به استخوان هایم و خود را بالا می کشد، پیش می رود از بازوها به سمت گردنم. سلولهایم به نوبت جان می دهند، دست می گذارند بر شاهرگ زندگی، فشارش می دهند، خفه می شوند.
پلک ها کمی از هم فاصله می گیرند، از پشت یک لایه غبار، بین شاخ و برگهای سبز، به دنبال دارکوبها می گردم. از دوردست زوزه ی سگی بر دیواره های جمجمه پنجه می کشند و مگسی جان می دهد؛ آرام پشت سراب پنجره. عنکبوت در کمین است، انگشتانم به تارهای چسبناکش آغشته اند. چیزی سوت می
نه سری هست و نه صدایی ! 
انگار در اینجا  خاک مرده پاشیدند . نه کسی می آید و نه کسی می رود . نکند سال ها از مراسم ترحیم من گذشته و من بی خبرم.  شاید اصلا زندگی نکرده ام . ریه هایم رنگ هوا را له خود دیده اند ؟ چشم هایم غیر از چهار دیواری تنهایی چیز دیگری دیده است؟ 
شاید من در اعماق زمینم در اوج آسمان به دنبال خود می گردم ؟ 

پ.ن: 
برم دکتر حالم خیلی بد شده . این وقت روز که زمان هذیان گفتن نیست . 
تب دارم.  چشمام سیاهی میره . نکنه باید دخیل ببندم ؟ اصلا به ک
با تمامی قلب شکسته ام با تمامی در هایی که بسته ام با تمامی راه هایی که به بن بست رسیدند با تمامی پل هایی که پشت سرم خراب کردم من اسیر  تویی هستم که در خواب و بیدار ندیدمت من زندانی دستانی هستم که نگرفتمشان و مبتلای دیوانه چشمانی که نمی دانم چه رنگی هستند 
نامت را نمی شناسم اما چه طور در گرگ و میش خیانت حضور نامرئی ات را احساس می کنم کاش می توانستم از یاد ببرمت اما در من زندگی می کنی بی ان که بخواهم 
غریبه ی خواستنی وقتش رسیده که باز ایی خسته شدم
خب یه وقت هایی هم حرف های آدم ته میکشه حتی اگر مخش سوخته باشه
یکی از دیوار نویس ها خواستند که از ندای درون هم بگیم
من خیلی نمیدونم اما به عنوان طرح بحث این که:
ندای درون را به مثابه وجدان میشه دربارش حرف زد
ندای درون را به مثابه محاکات یعنی همگرایی حس جمعی آنچه در حج هم هست میشه دربارش حرف زد
ندای درون را به مثابه الهام آنچه در حل مسأله به کار میرود میشه دربارش حرف زد
ندای درون را به عنوان پیام هایی از درون شخصیت ناشناخته خود میشه دربارش حرف
استادی با شاگردش از باغى می گذشت .. چشمشان به یک کفش کهنه افتاد. شاگرد گفت گمان میکنم این کفشهای کارگرى است که در این باغ کار میکند . بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم ..!استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم؛ بیا کارى که میگویم انجام بده و عکس العملش را ببین! مقدارى پول درون آن قرار بده .. شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند. کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد
من همانم که هستم
بمناسبت ۱۳ بدر، روز طبیعت
من همانم که هستم، رزمنده و انقلابی، نه خسته شده ام و نه افسرده، ایستاده در آتش و غبار
من همانم که هستم، با ایمان و سترگ، نه پشیمانم و نه نادم، مقاوم و استوار
من همانم که هستم، ساده و بااخلاص، نه دنبال پولم و‌ نه مقام، بی ادعا و بی منت
من همانم که هستم، عاشق و خوشنود، نه اشرافی ام و نه پول پرست، عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
من همانم که هستم، با برنامه و دقیق، نه ولم و نه ولنگار، صبورم و پر تلاش
م
یک گوشه خالی، یک گوشه خلوت نشسته ام. در تاریکی که انگار نمی خواهد بار سفر بندد. من در این تنهایی، به دنبالت نیستم، دنبال دل خودم هستم. هر چه می گردم، اثری از او نیست. آخرین نشانه ها از تو می گویند. یادم آمد، او به دنبالت رفته است. اگر به تو رسید نوازشش کن، روزگاریست مزه عشق را نچشیده است. نمی دانم جا داری یا نه، اگر بود حتی کوچک تو قلبت پناهش ده. نگذار برگردد در این سیاهی، نگذار باز بیند دلتنگی. کافیست، طاقت این صحبت ها مرد می خواهد، من که مرد نیست
سلام
من فکر می کنم راهم را پیدا کردم. الان در مرحله حساسی از زندگی هستم که تکلیفم با خودم روشن شده.
 
دیگه میدونم دنبال چی هستم و میدونم میخوام چکار کنم.
 
کتاب "جادوی هدف دار کردن زندگی" از برایان تریسی خیلی روم تاثیر گذاشت تا بالاخره از بلاتکلیفی در اومدم.
 
من فکر می کنم اینکه آدم بدونه دنبال چی هست  و چی میخواد، خودش مساله خیلی مهمیه. خیلی مهم. شاید مهمترین مساله زندگی.
 
این روزها سعی می کنم هدفدار برم جلو. از کارهای غیر ضروری اجتناب می کنم.
ک
نمیدانم چطور اینکار را میکنید. چطور احساستان را می شناسید؟ چطور می فهمید چه کاری درست است و چه کاری نه؟ چطور بزرگ شده اید؟ چرا من نمی شوم؟
من همیشه ادم دیوانه ای بودم. البته اول ادم نبودم، بعد از ادم شدنم هم دیوانه بودم. همیشه عجیب به دنبال عشق بودم. دلم فقط یک عشق میخواست. حاضر بودم.. هستم... همه کار کنم که یک عشق داشته باشم که مال خودم باشد و مال خودش باشم. فقط همین. اما همیشه شکست میخوردم.
فکر میکردم عشقم را پیدا کرده ام. یک سالی می گذرد. بعد از تم
مژگانم! مژگان عزیزم! مژگانکم! بغض دارم برایت! می‌دانم که این نوشته را نمی‌بینی! اما دل آدم که این حرف‌ها سرش نمی‌شود! دلم برای تو و حرف‌های قشنگت که بوی توت‌فرنگی می‌دادند تنگ شده. از تو فقط موهای فرفری‌ات را دیده بودم و دستنوشته‌هایت را. دلتنگ اینم که باز هم از زنان مورد علاقه‌ات و سیگار بنویسی. دلتنگ اینم که به استوری‌هایم ریپلای بزنی و ببینم که یک نفر در دنیا هست که متفاوت از بقیه درکم می‌کند. وقتی که آقای ر با وقاحت و حماقت گفت که از
قسمت اول را بخوان قسمت 157
لجبازی می کنم. و با صدایی بلند می توپم:
-هیس! ساکت شو. اگه ادامه بدی بلند می شم میرم بیرون.
شاید الهه مرا اینگونه پرورش داده بود که هر خطایی کوچکی که هانیه می کرد برایم عذاب آور بود.
پتو را روی سرش می کشد و با صدایی خفه شده زیر پتو می گوید:
-برو گورتو گم کن.
چشمانم کاسه ی خون می شود
-هانیه خفه می شی یا خودم خفت کنم؟
بلند می شوم و به سمت پذیرایی می روم. خسته روی تخت ولو می شوم و عصبانیتم را با کوفتن مشتم بر روی میز فروکش می کنم
امکانی در پنل بیان وجود داره بنام فهرست دنبال کنندگان، بنده یکی از مخالفان سرسخت این امکان بوده و هستم. تنها هم مختص به این سرویس نیست، در هر جایی که این امکان باشه حس خوبی نسبت بهش ندارم.
اوّلین دلیل سرکش شدن و یا تضعیف روحیه نویسنده هست. شاید خیلی ها متوجّه این نکته نشن امّا تعداد دنبال کننده های اونها چه کم و چه زیاد، روی رفتار اونها تاثیرات منفی گذاشته که شاید خودشون هم باخبر نباشن.
دوّمین دلیل به وجود اومدن فضای تبادلی برای دنبال کردن و د
من همین هستم که هستم. وانمود نمی کنم به چیز دیگری بودن. به آدم ها محبت می کنم، حتی اگر در رابطه با دوستانی فراموش می شوم. حتی اگر خاک می خورم و دفن می شوم، ذره ای نمی گذارم طاقچه ی دلم غبار بگیرد از آدمها... بزرگ شده ام! بله، نشانه ی بزرگ سالی است که در برابر فراموشی و بی تفاوتی، رنج نمی کشیم...
امروز که تلفن را بر می داشتم تا از کسی خبری بگیرم، راستش، از خود خجالت کشیدم. همیشه من بودم که دنبال برقراری هر گفت و گویی بوده. من تماس گرفته ام، من پیام داده
آنقدر فکر کرده‌ام که ذهنم کوری گرفته است. کوری از مدلِ کوریِ ژوزه ساراماگو؛ ذهنم سفید سفید است. مثل یک بوم نو و پاک. مثل یک دشت برفی سفید. شاید فکر کنید چقدر خوب که یکدست است و بدون پریشانی و آشفتگی. ولی این سفیدی آزاردهنده است. مثل برف که چشم آدم را می‌زند، سفیدی فکر هم، چنان آزاردهنده است که هیچ عینک آفتابی یا طبی برای ذهنم کارکرد مناسب ندارد و جان به لبم کرده است. نمی دانم چطور شد که این سفید پهن شد روی ذهنم. شاید چون افکار و داستان‌هایی که د
شاید شما هم دوست داشته باشید تعداد وبلاگ هایی که شما رو دنبال می کنن و تعداد وبلاگ هایی که شما اون ها رو دنبال می کنید به شکل متفاوتی یا بهتره بگم مثل اینستاگرام نمایش بدید . امروز با این آموزش در خدمت شما هستم .
نمونه اعمال شده رو در عکس مقابل می تونید ببینید .
در نظر داشته باشید که برای بهره مند شدن از این امکان ، قسمت خلاصه آماری که در قالبتون هست کار نخواهد کرد ..
 
ادامه مطلب
به گزارش همشهری آنلاین به نقل از فارس، کامران دانشجو درون پاسخ به این سوال که چرا اسمش علی رغم اینکه قبلا بی آرامی در لیست دانشمندان تحریم شده از طرف آمریکا بود، دوباره در سواد متاخر قرار اندوهناک است، گفت: باید از خودشان سوال شود که چرا  مکرراً اسم من را تو سواد های تحریمی می گذارند، شاید می خواهند بگویند که ما داخل این بایکوت بسی خیلی اکید هستیم، شاید غم دروغگو کم حافظه می شود و یادشان می رود که قبلا حزن با همین دلایل بی محور و اساس اینجانب
حالم از همه روزای زندگیم بهتره!
با این که آلرژیم عود کرده و ولم نمی کنه ولی بسیار خوبم و خوشحالم که دنبال رویاهام هستم و در صلح با خودم و محیطم و .... هستم.
یه گروهی راه انداختم و دارم به توانمند سازی شهروندان کمک می کنم. 
اگه نمی دونید چرا این کار مهمه حتما کتاب "چرا ملت ها شکست می خورند " رو بخونید. 
اگرم نمی تونید این کتاب رو پیدا کنید و بخرید می تونید از طریق فیدیبو اقدام کنید . 
لینک کتاب در فیدیبو
من فریبا هستم.
معلم، مترجم (انگلیسی به فارسی)، UI کار، گرافیست آماتور، آشپز، شیرینی پز، کتاب باز، فیلم باز، مسافر، در جستجوی آگاهی، سعی بر خوب بودن، سعی بر خود بودن، مثبت اندیش.
از امروز به تاریخ 23 بهمن 1398 تصمیم به راه اندازی وبلاگ شخصی خود گرفتم تا دیگر در هیچ یک از شبکه های اجتماعی فعالیت نکنم. چرا که به دنبال تجربه ها و اندیشه های جدیدتر و بزرگ تری هستم.
از امروز کامپیوتر شخصی خود را مامور به حفاظت و نگهداری از این وبلاگ خواهم کرد. از امروز مط
به عقب برمی‌گردم تا از همان نقطه شروع همه چیز را بررسی کنم.مثل والدینی که فرزند دلبندشان دچار اختلال رفتاری شده و آنها نگران دنبال سهم خودشان در این مشکل هستند.نگاه می‌کنم و اینهارا میبینم:تو شاد و نورانی و من پژمرده و سرد هستم.سعی میکنم کمی خودم را با نزدیک شدن به تو گرم کنم.مثل پروانه‌ای حواس پرت به سمت نقطه‌ای نور میان این همه تاریکی و سرما کشیده می‌شوم.با دست پیش میکشم و با پا پس میزنم.از همان اول میخواستم که با نزدیک شدن به تو گرم شوم ا
دردهای ناگفتنیمن از غصه هایم حرف نمی زنمتا کسی فکر نکند مغزم را چیزی خوردهیا فکر نکند کسی آن را با مغز خودش عوض کردههمه ی دردهایم را در قابِ سکوترو به پنجره، آذین بستم.و دردِ نداری هایم رابا گریه تسکین دادم.گریه اما هیچ دردی از من دوا نکرد!جز آنکه مرا با انبوهی وهم تنها گذاشتو اسکلتِ وجودم را خاکستر کردو ثانیه ثانیه لحظاتِ شیرینم را از من گرفت. و به جای آن ثانیه هایی تلخ تقدیم من کرد. من از غصه هایم هیچ نمی گویمتا کسی فکر نکند به فکر ( من بودن)
رمز ها آرامش آدم رو می گیرند.این رو وقتی می فهمم که می خوام تو یه شبکه اینترنتی عضو بشم.کلی فکر میکنم که چه رمزی باشه.با حساب گوگل وارد بشم یا نه.از رمز تکراری هم می ترسم.از افشای اطلاعات و این چیزهایی که هر روزه می شنویم.واقعا دوره ای که آدم این قدر احتیاج به رمز نداشت دوره بهتری بود.کاش ما تو همون دوره ایمیل و چک کردن ایمیل می موندیم و جلوتر نمی رفتیم.
خدا بخواد دارم استارت جدی پایان نامه رو می زنم.تصمیم دارم که اصلا دو ماهه تمومش کنم و از فکرش خ
دیروز دفاع کردم.
تازه به خانه برگشته ایم.
حال عجیب و غریبی دارم.
به شدت تشنه نوشتن و تعریف کردنم.
دنبال فرصتی می گردم که سر حوصله بنویسم.
 
پ.ن: پست را نوشتم و رفتم یک دل سیر گریه کردم:)
دیشب که به علی گفتم بعد از خواندن پستت گریه کردم می گفت شما دخترها چرا اینجوری هستید؟:) حالا بیاید ببیند امشب هم گریه کردم فکر کنم حسابی به من بخندد:)) اینطوری است دیگر! ما دخترها خوشحال شویم گریه می کنیم، ناراحت شویم گریه می کنیم، ندانیم چه مرگمان است هم گریه می کنی
من هر کاری دلم بخواد میکنم به هیچکسم مربوط نی
حالت تحو هستم که هستم به تو چه مربوط
دلم میخواد رابطه یسریا رو به گ.ا بدم بازم به تو چه مربوط
الان مثلا اون عطستون شاه کار کرده تونسته اینجا رو پیدا کنه؟؟؟؟؟؟ فکر میکنین میترسم؟؟؟
من اینجا هستم نظراتم بازه که ثابت کنم همچین پخی هم نیستین ازتون بترسم
بی تی اسم ارزونی خودتون
بدون عشق دلسردم، کمی آقا نگاهم کنسرا پا غصه و دردم، کمی آقا نگاهم کن
درختی بی ثمر هستم، برایت دردسر هستمخزانم... شاخه ای زردم، کمی آقا نگاهم کن
نشستم با دو چشم تر، خجالت می کشم دیگرازین طرزِ عملکردم، کمی آقا نگاهم کن
نکن قلب گدا را خون، نگو سائل برو بیرونفقیرم... از همه طردم، کمی آقا نگاهم کن
ندارم بیم رسوایی، به امید تماشاییدم میخانه می گردم، کمی آقا نگاهم کن
برای وصل جنت نه، وُفور ناز و نعمت نهبه عشقت نوکری کردم، کمی آقا نگاهم کن
ز هجرانت نمر
من اهورا پردل هستم مخلص تک تکتون هستم من اومدم برای کسانی که میخان کنسولی جدید داشته باشن از جمله خودم  که بنظرم کنسولی بهتر از ایکس باکس نیست خدمتتون هستم تا ببینید چرا و چگونه ایکس باکس از نظرم بهترین
کنسوله ممنون از وقتی که برای خوندن این بخش گذاشتین 
 
 
ارادتمند شما اهورا پردل 
 
در عالم ثبوت تو را دوست دارمت
در واقعیّت فرضم ندارمت
اثبات میکنم به تو عشقم عزیز من
هستم اسیر و گرفتار عالمت
دیوانه ی تو هستم و زنجیری جنون
جان میکُنم تو بخواهی فراهمت
پایان بده به غم و انتظار من
من را نکن بهانه ی اشک محرّمت
از عالم ثبوت گذشتم برای تو
من عاشق تو هستم و تصمیم محکمت .
.
واکنش سردار سلیمانی به پیشنهاد کاندیداتوری‌اش برای ریاست‌جمهوری
«حجت‌الاسلام حاج علی‌اکبری» خطیب نماز جمعه تهران به نقل از یکی از دوستان خود گفت: به حاج قاسم گفتم که محبوبیت شما اقتضا می‌کند کاندیدای ریاست‌جمهوری شوید. ایشان در جواب گفتند: «من نامزد گلوله‌ها و نامزد شهادت هستم. سال‌هاست در این جبهه‌ها به دنبال قاتل خودم هستم، امّا او را پیدا نمی‌کنم».
کم عمق آدام هرست گوش میدهم و بروکلین می بینم و جسمم انگار پر از نور شده و احساساتم شفافند.
سارا برای دوری برادرش صادقانه، صمیمانه و غمین نوشته و می دانم موقع نوشتن گریه کرده است. برایش بغض میکنم، برایش چانه ام می لرزد و قطره های اشک روی گونه هایم سُر میخورند.
دوری سخت است و غربت سخت ترش میکند.
من می گویم وطن یعنی جایی که دل آدم آرام باشد، دل آدم خوش باشد.
وقتی کسی که دوستش داری می رود رو به غربت، دیگر آرام نمیگیری، دیگر کمتر دلت خوش است و انگار هر
ای درخت کهن نمی دانی
برتنت گُل شکوه می سازد
ریشه ات را ببین چه خوب ازتو
هیبتی مثل کوه می سازد
دیده ام فرش گامهایت باد
وقتی همچون بهار می آیی
تشنه سیراب می کنی وقتی
پُرتراز جـــــــــــویبارمی آیی
گفته بودی تو آتش افروزی
بی خبردل تورارفیقم کرد
هُرم پنهان توی ِچشمانت
عاقبت طعمه ی حریقم کرد
باحضورت بیا که باز ازنو
ازوجود خودم جدا گردم
مثل پروانه ها به گِرد شمع
من به شمع تو مبتلا گردم
م.ج
گفت خب، تو چی می‌گی؟ اگه می‌تونستی، انتخاب می‌کردی همین‌ زندگی رو ادامه بدی؛ یا این پرده از زندگیت تموم شه و پرده ی بعدیت جای دیگه‌ای باشه، یا اصلا آدمِ دیگه ای باشه؟
گفتم خیلی روزا بوده که دلم می‌خواست کس دیگه ای باشم، جای دیگه ای باشم. می‌گفتم کاش جای اون آدم بودم. کاش اون‌جا بودم، این‌جا نبودم.الآنم نمی‌دونم پنج سال دیگه می‌خوام کی باشم، کجا باشم. نمی‌دونم اگه اون روز همین سوال رو ازم بپرسی چه جوابی می‌دم. نمی‌دونم اون روز هنوزم ته
چند روزیه که فکر می کنم ممکنه دچار افسردگی شده باشم،عموما حالم خوب نیست-خیلی بد است- حتی صبح ها که از خواب بیدار میشم پر از حال بدم ، مداما حس می کنم دلم میخواد گریه کنم ، حس می کنم هیچ چیزی به وجدم نمیاره ، شوق برام یه مفهوم دور شده ، حس میکنم عضله های پیشانیم دچار اسپاسم شده و مقاومت میکنن در برابر باز شدن ، با این که آدم عاطفی ای هستم به طرز عجیبی حس می کنم قابلیتم رو برای دوست داشتن ، برای عاشق شدن و حتی به میل غریزیم رو از دست داده ام.می خوام د
گفت خب، تو چی می‌گی؟ اگه می‌تونستی، انتخاب می‌کردی همین‌ زندگی رو ادامه بدی؛ یا این پرده از زندگیت تموم شه و پرده ی بعدیت جای دیگه‌ای باشه، یا اصلا آدمِ دیگه ای باشه؟
گفتم خیلی روزا بوده که دلم می‌خواست کس دیگه ای باشم، جای دیگه ای باشم. می‌گفتم کاش جای اون آدم بودم. کاش اون‌جا بودم، این‌جا نبودم.الآنم نمی‌دونم پنج سال دیگه می‌خوام کی باشم، کجا باشم. نمی‌دونم اگه اون روز همین سوال رو ازم بپرسی چه جوابی می‌دم. نمی‌دونم اون روز هنوزم ته
دقیق که میبینم میبینم راست میگفت هر انچه مینویسم مبتذل هست چرا؟
چون ابتذال رو نهادینه کرده ام درونم 
این هم حتی چرت بود نمیخاستم این را بگویم صرفا چون چیزی بود که میشد گفت گفتم ابتذال را دارم بالا میاورم روی این بلاگ چرا 
چرا که نه. واقعن مگر کار دیگری هم میشود کرد باید ادامه داد و مبتذل بود اگر مبتذل نبود پس چه بود اصلا که میگود مبتذل کیست و چیست عامه که مبتذل هستند و مبتذل پسند 
باقی هم که چون میخاهند عامه نباشند ابتذال بقیه رو به سخره میگی
بعد از یک عمر از قطار پرسرعت خیال پیاده می‌شوم، عینک‌ ایده‌آل‌گراییم را کنار می‌گذارم، جنازهٔ سنگین آرزوهای نشدنی‌م را از دوشم پیاده می‌کنم و پاهایم را می‌گذارم روی زمین سفت. به جای دست و پا شکستن برای بالا رفتن و رسیدن به قله‌ها، جایی روی همین دامنهٔ وسیع و کم ارتفاع واقعیت بساطم را پهن می‌کنم. وقتش رسیده که در سکوت و سکون نفس تازه کنم. اینجا که هستم دیگر نه چیزی در شکوه و زیبایی ابدی می‌درخشد، نه هر ورطه‌ای آنقدرها که گمان می‌کردم ت
پدر و مادر دو موجود تنها هستند که به هم می‌رسند هنگام رسیدن مردم خوشحال می‌شوند البته شاید ناراحت بشوند و ما نباید خودمان را ناراحت کنید ما باید پدر و مادر خود را اذیت کنیم چرا که بچه مودب بودن بیماری روانی است و من به عنوان یک چهره صاحب‌نظر در میتینگ های عمومی حرفی برای گفتن ندارم چرا که پدرم و مادرم دعوا کرده و من فرصت احترام گذاشتن به آنها را ندارم به همین دلیل در هنگام فراغت و بیکاری دنبال کار درون غار می گردم اما از بس که وقتم پر از بیشت
سلام
می دانم حالت خوب است و خوب می دانی حالم مساعد نیست اما به رسم ادب می گویم شکر، خوب هستم. هر بار تصمیم گرفتم بیایم، ولی نشد. پاهای تاول زده از ترکه های گذشته درد راه را برایم تازه می کرد. هر صبح به شب و هر شب به صبح آیه های یاس برایم تلاوت می شود. می دانی، گاهی فکر می کنم برای تو ارزش ندارم، لطفاً از حرف های من ناراحت نشو، بگذار این محتضر هذیان بگوید. هر روز بی حوصله تر از روز قبل به دنبال راه حل می گردم، نمی خواهم گِلِه بکنم ولی می خواهم از تو ب
+ می‌ترسم. نکند دوباره در آن گرداب بلغزم...+ایمان آن بلندای روشن و نورانی است که هر از چندگاهی در پس ابرهای تردید گمش می‌کنم.+ایمان همان خلایی ست که وجودم را تهی کرده. نمی‌دانم به دنبال چه چیزی به دور خود می‌چرخم. سرگردان و حیران و گمگشته هستم بدون کوچک‌ترین ادراکی. کاملا کور.به یاد ندارم که برای چه پا به اینجا گذاشته بودم. اکنون به جبر در راهی بدون برگشت هستم که نمی‌دانم از کجا شروع شده و به کجا می‌انجامد. هیچ آشنایی نیست ک دستم را بگیرد. همه
چند باری خوره‌ی نوشتن به جانم افتاد اما کوتاهی کردم. دارم با دست‌های خودم عمرم را تلف می‌کنم. توی این گوشی لعنتی دنبال چه چیزی می‌گردم که مدام توی کوچه پس‌کوچه‌هایش پرسه می‌زنم؟! آمدم پست دیشبم را تکمیل کنم. اما به خودم که نمی‌توانم دروغ بگویم! نمی‌توانم عزیزانم! الان نمی‌توانم درباره‌ی این برف کوفتی بنویسم. باز هم در خوردن قرص‌هایم کوتاهی کرده‌ام. باز هم تپش قلب دارم. باز هم مغز و بدنم دچار شوک می‌شود. علائم سرماخوردگی دارم. از دست‌
گاهی مشغله‌های زندگی از جهات مختلف حمله‌ور می‌شوند...
لحظات سختی هستند؟! لحظات پرانرژی‌ی هستند؟! واقعیت ماجرا این است که خودم هم نمی‌دانم.
برخی از چنین مواقعی احساس می‌کنم پر از انرژی هستم؛ چقدر خوب که کارهای زیادی برای انجام دادن دارم.
اما در برخی دیگر، چنان احساس ناتوانی‌ی وجودم را پر می‌کند که گویی عاجزترین موجودات هستم.
 
اشکالی ندارد. من عادت‌کردن‌به‌این‌مواقع را یاد گرفته‌ام.
می‌دانی؟! وقتی جهان درون‌ت خیلی بزرگ‌تر از جهان ب
درون یک فضاپیماراکه روی کره ماه فرود امده تصورکنیدوتصویرذهنی خودرابنویسید انشا کوتاه درباره فضاپیما روی کره ماه انشا درون یک فضاپیما روی کره ماه درون یک فضاپیما را که روی کره فرود امده است تصور کنید و تصور ذهنی خود را بنویسید انشا تصور کنید درون یک فضاپیما هستید که روی کره ماه توقف کرده اید انشا فضاپیما که روی کره ماه فرود امده انشا درون یک فضاپیماراکه روی کره ماه فرود آمده انشا درباره تصویر ذهنی از کره ماه
ادامه مطلب
با سلام،مهندس افشار هستم.
برای سفارش ادیت عکس و ویدئو از روش های زیر استفاده کنید:
همراه : 09380858006   علیرضا افشاری
با همین شماره در تلگرام و واتساپ درخدمتم
در اینستاگرام پیج     graphic_saz     را میتوانید دنبال کنید
در تلگرام نیز کانال    graphic_saz     را میتوانید دنبال کنید
آیدی تلگرام و واتساپ :        alirezaafshari021 
سلام و عرض ادب خدمت خانواده برتری ها...
خلاصه : به دنبال رابطه سالم و نامزدی طولانی مدت هستم
عرض به حضورتون که من پیرامون مشکلاتم در مورد ازدواج سوالاتم رو از شما پرسیدم، همین طور از دوستان نزدیکم مشورت گرفتم و تصمیم دارم یک تصمیم نهایی بگیرم لطفا در این مورد نیز منو کمک کنید.
عارضم که من دانشجو ترم ۴ دانشگاه آزاد رشته حقوق هستم یک پسر ۲۱ ساله سر به زیر و صاف و ساده، احساسی و دل پاک و پخته (سن عقلیم بیشتر از سن واقعیمه)... بچه طلاقم ، مادرم سرپرست
به دلیل بازدید کم وبلاگ پاک خواهد شد وب جدید : (کلیک)
یه وبلاگ جدید زدم با آدرس قبلی هر کی خواست خوشش اومد میتونه دنبال کنه
فقط خواهشا اگه نمیخونید الکی دنبال نزنید ، وقتی یه وبو دنبال میکنید یعنی میخونینش و لطفا براش کامنت بزارید و لایک کنید
دوستای واقعی منتظرتون هستم
اونایی هم که خیلی وقته میشناسمشون لغو دنبال میزنم با وب جدید دنبال میکنم از اونجا هم پیدام میکنینش 
دوستانی که دنبال میزنین ولی مطالبو نمیخونین ، ممکنه به دو دلیل باشه : یا وق
"سیر و سلوک زائر"؛ شاید نباید به فلسفه شرقی خیلی نزدیک بشم چون ذاتا انسان نیازمند به احساساتِ امیدوار کننده ایم و از طرفی نمی تونم بیخیال صدقیات بشم و دنبال توجیه های منطقی می گردم و بعد از هزار دور چرخش بیهوده دوباره همینجام، سر جای اول. جایی که متعلق به هیچ جا نیست. اما این کشش به سمت منابع قدرت عرفان شرقی بیشتر از هرچیزی از تضاد آرمان گرایی و نقص ها و محدودیت هاست، نمی خوام انکار کنم شاید از این انفعالِ بی استخوان خودم هم باشه، اما بهرحال ا
با سلام،مهندس افشار هستم.
برای سفارش ادیت عکس و ویدئو از روش های زیر استفاده کنید:
همراه : 09380858006   علیرضا افشاری
با همین شماره در تلگرام و واتساپ درخدمتم
در اینستاگرام پیج     graphic_saz     را میتوانید دنبال کنید
در تلگرام نیز کانال    graphic_saz     را میتوانید دنبال کنید
آیدی تلگرام و واتساپ :        alirezaafshari021 
گروه ضد شیطان
مارپلا کنار آتیش اون افراد که توی کلیسا بودن نشست و گفت: معذرت می خوام واقعا فکر کردم مزاحمین من مارپلا هستمو بعد اونها به ترتیب شروع به معرفی کردن خودشون کردن:من نادیا هستممن جک هستممن اولویا هستممن مایک هستم
ادامه مطلب
گاهی امری درونی نباید در بیرون انعکاس یابد و لازم است مانند رازی در درون باقی بماند.
گاهی لازم است فرد از خود رفتار و حالاتی را بروز دهد که در درون او نیست و یا خلاف آن است.
آنچه که باید در رابطه با انتقال درونیات به بیرون مورد توجه فرد قرار گیرد هم‌راستایی درون و بیرون با حق و حکم الهی است. چه اینکه درون و برون انسان با یکدیگر در یک راستا قرار بگیرند یا نگیرند.

+نمیتونم منبع بزنم! :/
بابام دوباره شروع کرده :))))
ولی من تو بازیش شرکت نمی‌کنم!
 
چند ماه پیش که من خونه نبودم و به اصرار خود پدر نشستیم چند جلسه صحبت کردیم که من اصلا کی هستم و تحت چه شرایطی برمی‌گردم به خونه‌ش، این مواردی رو که الآن دوباره داره بابتشون ناراحتی می‌کنه و بخاطر تاثیر نداشتن ناراحتیش روی تصمیمات من باهام قهر کرده رو کاملا روشن کرده بودم....
پس من کاری که باید بکنم رو کردم.. بقیه‌ش رو مسئولیت خودم نمی‌دونم :) نه عذاب وجدان می‌گیرم بابت عمل کردن به توا
با سلام،مهندس افشار هستم.
برای سفارش ادیت عکس و ویدئو از روش های زیر استفاده کنید:
همراه : 09380858006   علیرضا افشاری
با همین شماره در تلگرام و واتساپ درخدمتم
در اینستاگرام پیج     graphic_saz     را میتوانید دنبال کنید
در تلگرام نیز کانال    graphic_saz     را میتوانید دنبال کنید
آیدی تلگرام و واتساپ :        alirezaafshari021 
در سیر پیش تا پس از ازدواجم
حس می‌کنم دعا از زبانم
رفت به لایه‌ای عمیق‌تر
به قلب
به باطن
و بعد عمل
و دوباره زبان
 
من این جوشش از درون را دوست دارم
این جاگیری معنا در محل خودش را عاشقم
من دنبال دعاهایی بودم که نه وهمِ من باشند و نه خیالاتم
من دنبال زندگی کردنِ دعا بودم.
 
پ.ن: این حرف‌ها را در اینستاگرام نمی‌شود زد. در کانال و گروه دوستان هم نمی‌شود. به دوستان که اصلا نمی‌شود گفت. می‌گویند جوگیری. پز می‌دهی. دل ما را آب می‌کنی. نه، خواهرم، عز
گمانم یکی دو ساعت درگیر پیدا کردن کاور مناسب برای فیلم مورد نظر بودم. از زوایای مختلف به تصاویر نگاه می‌کردم تا ببینم کدام یک مفهوم و حس بهتری را منتقل می‌کند. ایده‌آل‌گرا هستم و دنبال عکسی بی‌نقص بودم. قرار هم نبود که بابتش مدال طلا دریافت کنم. می‌خواستم عکسی از فیلم مورد علاقه‌ام در استوری اینستا پست کنم! چندی‌ست که درگیر مرتب کردن هایلایت‌های صفحه‌ی اینستا هستم. نمی‌دانم که عکس دوستانم را در بخش «دوستان» ذخیره کنم یا شهری که همدیگر
الان ک فکر میکنم اصلا دوست ندارم ازدواج کنم
ینی دوس دارم فقط با یک نفر ازدواج کنم ن خانوادش
من بهش دروغ گفتم ک با رفت وآمد مشکلی ندارم چون اون موقع فکر نمیکردم منظورش در این حد باشه!!
من خودمو میشناسم و در خودم نمیبینم ماهی سه چهار روز یا بیشتر بیشتر از ده نفر آدم تو خونه م باشن
من آدمی نیستم که فضای شخصی نخوام
آدمی نیستم ک بتونم با یک گروه آدم دیگه توی ی خونه زندگی کنم!
من بهش فکر کردم چون میدونستم خانوادش کیلومتر ها دورن
اما نمیدونستم رسمشون م

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها