نتایج جستجو برای عبارت :

حذف چهارتا صفر

خوب نمی دونم با خودتون چه فکری می کنید که اخ جون چهارتا صفر می خوان بردارن یا ای تو روحشون چهارتا صفر می خوان بردارن
 
 
نه در اصل اینه که دولت گند زده اونم گندی که توی قرن بی سابقست. بعد برای لاپوشونیش مجبوره چشم مردم رو کور کنه مثل جنسی که به جای 100 هزار میدن 99 هزار تا ما فکر کنیم ارزونه اونم همینه هیچ فرقی نداره. 
 
من فقط می دونم چهارتا صفر کم بشه از این به بعد بستنی هزاز تومنی رو باید بخریم ده هزار. اها شاید بگی مگه میشه. ولی وقتی چهارتا صفر کم
اخیرا کلیپی رو توی یه کانال دیدم که خیلی متاثر شدم، متاثر که چرا انسان های شریفی مثل سردار صیّاد شیرازی و خیلی از شهدا در اوج گمنامی هستن از اونور خودم و خیلی از جوون ها و نوجوون ها، شجره نامه خیلی از افراد مشهور دنیا رو می دونیم از بازیگرش گرفته تا فوتبالیست و خواننده و رقّاص حتّی آمار دوست دختر و دوست پسراشون هم داریم امّا نوبت به شهدا که می رسه، ریپ می زنیم و از بیان هر حرفی عاجز می شیم. قطعا انتقاد جدّی به مسئولای فرهنگی و سران کشوری وجود
امروز خودم و چهارتا از بچه های گروه فیلمم رفتیم تمرین، راستش انتظار آنچنانی ازشون نداشتم، چهارتا دختر 17 ساله آنچنان تجربه ای در امر بازیگری نداشتند، اما خوب خودشون رو نشون دادن. واقعا امیدواری خوبی بهم دادن، نیرویی که پای کار باشه و متعهد و به دور از نگرش های سنتی غیر اجتماعی، باعث میشه فیلم حتی اگر غیر مذهبی هم باشه، امر عفت، حیا، حجاب و... از بین نره.
تیم من یه تیم خوب و حرفه ای هستن. اینقدر باهاشون کار میکنم که از لحاظ بازیگری به حدی برسن که
آﻗﺎ ﺴ ﻣﺪﻭﻧﻪ ﺣﻢ ﺷﺮﻋ ﺍﻦ ﺑﻮﺳﻬﺎﻣﺠﺎﺯ ﺩﺍﺧﻞ چت ﻪ؟



ﺍﻟ ﺍﻟ ﻧﺮﻢ ﺟﻬﻨﻢ !؟ 
ﻭﺍﻻ...آش نخورده و دهن سوخته☹️
..................................... 
جای اینهمه ماکان بند و هورش بند و  فلان و بیسار بند چهارتا سیل بند درست درمون داشتیم الان واسه مردم مفیدتر بود:))
در آینده و توی زندگی مستقلی خودم،هیچ وقت گشنه نمی مونم...ولی آخر سر بر اثر یک بیماری که سر و تهش به معده بر میگردد خواهم مُرد-_-
پی نوشت:درسته از آشپزی متنفرم ولی دیگه قاطی کردن چهارتا چیز که آخرش خیلی بدمزه میشه ولی از گشنگی داری میمیری و مجبوری بخوریش که کاری نداره..‍♀️
کل این شش ماه آخر جمع شد و تبدیل شد به چهارتا نمره.
تبدیل شد به چهار تا عدد ...
یعنی اگر یه نفر بیاد بپرسه توی این شش ماه که مثلا گفتی میخوای یه تکونی به زندگی ات بدی و خیز برداشتی که زیر و روش کنی چه کار کردی، فقط میتونم چهارتا عدد بهش بدم.
راستش رو بگم، عددهای خوبی هستن! یعنی خودم انتظار نداشتم اینقدر خوب بشن. دیشب، نزدیکای ساعت دوازده وقتی اس ام اس ثبت نمره ام اومد و نمره ام رو دیدم، خیلی خوشحال شدم. میگفتم اینه نتیجه زحماتم. اینه نتیجه 6 ماه ریاض
میدونی یه وقتایی یه سری چیزا هست که هرچقدر هم بهشون فکر کنی، هر چقدر دو دو تا چهارتا کنی نه میتونی درستشون کنی، نه کاری ازت برمیاد، نه راه چاره ای واسشون وجود داره. تنها راه اینه که تلاش کنی بخوابی تا وقتی بیدار شدی دیگه فراموششون کرده باشی حتی برای چندساعت و چند روز...
+ چقدر دارم جوری که دلم میخواد زندگی نمیکنم...
‏میگن یک خانمی هم برای شوهرش لیست خرید می‌نویسه:1 نوشابه2 قند3 بیسکوییت4 پیاز5 تخم‌مرغ6 مرغ7 فندک
و آقا برمی‌گرده با یک نوشابه، دو بسته قند، سه‌تا بیسکوییت، چهارتا پیاز، پنج‌تا تخم‌مرغ، شش‌تا مرغ و هفت‌تا فندک، و با تعجب از خانمش می‌پرسه: «هفت‌تا فندک برای چی میخایم؟»
کوچمون آش رشته پختن، یادشون رفته آردش کنن
درنتیجه انقدر شل و آبکی بود که اگه قلاب مینداختی قشنگ سه چهارتا ماهی میومد بالا! 
از پیازداغ و حبوبات هم چندان خبری نبود، بهرحال گرونیه!
علی و زینب که رسما با ماکارونی اشتباه گرفته بودن، نشسته بودن رشته ها رو با دست میگرفتن میخوردن!
با همه این تفاسیر نذر شون قبول
 
رَوَى إِبْرَاهِیمُ الْکَرْخِیُّ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع عَنْ آبَائِهِ ع قَالَ قَالَ الْحَسَنُ بْنُ عَلِیٍّ ع:
«فِی‏ الْمَائِدَةِ اثْنَتَا عَشْرَةَ خَصْلَةً یَجِبُ عَلَى کُلِّ مُسْلِمٍ أَنْ یَعْرِفَهَا أَرْبَعٌ مِنْهَا فَرْضٌ وَ أَرْبَعٌ سُنَّةٌ وَ أَرْبَعٌ تَأْدِیبٌ فَأَمَّا الْفَرْضُ فَالْمَعْرِفَةُ وَ الرِّضَا وَ التَّسْمِیَةُ وَ الشُّکْرُ وَ أَمَّا السُّنَّةُ فَالْوُضُوءُ قَبْلَ الطَّعَامِ وَ الْجُلُوسُ عَلَى الْجَا
اومدم کتابخونه 
مامان زنگ زد یه خبر خیلی خوبی داد بهم
یکی داره ناخوناشو میگیره تق تق تق:/
بغلیم یه دیقه یه بار میگه میشه میز و بکشی اونور
کتابخونم شبیه بازاره یکی میره دو تا میاد سه تا میره چهارتا میاد
چتونههههه لعنتیا:/
پ.ن:یه پست داریم ازون غرغرا و دعواهای خاله زنکونه
منتظر باشید له از کتابخونه رسیدم خونه جلو کولر غش کردم بزارم واستون
خدافظ:)
امام حسن(علیه السلام):هرکه خدا را بندگی کند, خداوندهمه اشیا رابنده اوگرداند.
امام حسن(علیه السلام):درجواب مردی که عرض کردمن ازشیعیان شماهستم فرمود:ای بنده خدا ! اگرمطیع اوامرونواهی ماباشی راست می گویی. ولی اگرچنین نباشی پس با ادعای چنین منزلت والایی که اهلش نیستی برگناهت میفزای.مگو من ازشیعیان شماهستم بلکه بگومن ازدوستداران شماودشمن دشمنان شما هستم.دراین صورت توآدم خوبی هستی وبه خوبی گرایش داری.
امام حسن(علیه السلام):احسان آن است که ت
شاید اگه شخصیت اولِ یه کتاب بودم و خودم نویسنده‌یِ اون کتاب، وضعیتِ الآنمو اینجوری می‌نوشتم «شخصیتِ تمام شده‌یِ داستان، از همه‌چیز و همه‌کس بریده بود. انگار که تنها بخشِ واقعیِ موجود، دنیایِ خیالیِ درون سرش باشد. انسان‌ها را به حال خودشان رها کرده بود و از واقعیت جدا شده بود. هیچ‌کس نمی‌دانست کدام قسمت از اون واقعی‌ست و کدام خیالی. مرزِ واقعیت و خیال برای او از بین رفته بود و در خواب‌هایش بیشتر از زندگی‌ش زندگی می‌کرد. رویا جایش را ب
شاید اگه شخصیت اولِ یه کتاب بودم و خودم نویسنده‌یِ اون کتاب، وضعیتِ الآنمو اینجوری می‌نوشتم «شخصیتِ تمام شده‌یِ داستان، از همه‌چیز و همه‌کس بریده بود. انگار که تنها بخشِ واقعیِ موجود، دنیایِ خیالیِ درون سرش باشد. انسان‌ها را به حال خودشان رها کرده بود و از واقعیت جدا شده بود. هیچ‌کس نمی‌دانست کدام قسمت از او واقعی‌ست و کدام خیالی. مرزِ واقعیت و خیال برای او از بین رفته بود و در خواب‌هایش بیشتر از زندگی‌ش زندگی می‌کرد. رویا جایش را به
این خیلی تلخه که وقتی آدم غم داره کسی نیست که درکش کنه...
این خیلی تلخه که کسی رو نداشته باشی که بتونه تو رو شاد کنه...
این خیلی غم انگیزه که دیگه کسی رو نداشته باشی که چهارتا خط بنویسه و تو رو شاد کنه...
این خیلی بده که آدم ندونه غم و غصه هاش رو به چه کسی بگه؟
وقتی آدم دلتنگ و دلگیره باید چیکار کنه؟
این بازی دو نفر است. هرکس پنج بار نوبت دارد تا شکل اول را بسازد و نفر روبرو باید شبیه آن را در زمین خودش بسازد و خط وسط مثل آینه است.
برای شکل ها به مقوا شطرنجی نیاز است. چهارتا صد تایی. شش تا پنجاه تایی. هشت تا بیست و پنج تایی و ده تا ده تایی.
از اذان مغرب چادر نماز رو برداشتم 
اول تو هال جلو پنکه گرم و سرد میشدم 
اومدم رو بهارخواب و یهو عرق داشتم سردم شد 
خلاصه که یک ساعت سی یا چهل از اذان گذشته و نخوندم 
حالشو ندارم 
حال کلاغ پر کردن جلوی خدایی که اصلا براش مهم نیستم و هیچ صدایی هم از طرفش نمیاد 
حداقل اینجا که چیزی می نویسم چهارتا حرف می بینم در جوابش 
اما از دیوار صدا درمیاد از خدا...
هی باید تازه بترسم که از خدا صدا در نیاد! چون هیچوقت صدای مهربون نیست :| 
خیلی وقت بود نیومده بودم وبلاگ چهارتا پست بخونم! 
دلم وا شد. 
حرف برای نوشتن زیاده ولی رمقش نیست تازه اصلا از کجای بدبختی هام شروع کنم؟ پس ولش. 
راسته قدیمی ها میگن خوشگلی ظاهر که مهم نیست بختت خوشگل باشه بچه جان؛ بخت منم که لازمه بگم جزامیه که همه خوشی هارو فراری میده؟ ( بهترین از این نمیتونستم تشبیهش کنم!) 
چی شد ک کسایی ک پیشگام بودن در علم اناتومی (آناتومیست های اولیه) تصمیم گرفتن برا تیکه به تیکه، سوراخ به سوراخ، درز به درز اسکال اسم بزارن؟ و چیشد ک استاید اناتومی تصمیم گرفتن تیکه به تیکه، سوراخ به سوراخ، درز به درز اسکال رو درس بدن و در عاخر ازش امتحان بگیرن؟
بابا چهارتا تیکه استخون دور هم جمع شده بودن داشتن زندگیشونو میکردن:|
خیلی بیمعرفتی. 
فدات شه ... (جای اسمته)
جانِ ....
جونِ ....
این حرفا خیلی راحت جاشونو با خفه شو ، خیلی کثیفی و دیوونم کردی  و .... عوض کردن. 
 
تو چجوری اون همه خاطره بازی رو ندید گرفتی چجوری چجوری
یکی بیاد برای من اینو توضیح بده . 
به گوش و چشمم ایمان ندارم دیگه. اون همه مثلا عشق و دوست داشتن با چهارتا دعوای معمولی پاک شدن.
چقد بی معرفتی
همون بهتر که رفتی 
اون همه وقت مریض و خیانتکار نبودم همین چند وقته این دوتا بهم اضافه شد.
خیلی بی معرفتی
خیلی خوب بلدی
درسته الان دوباره نت وصل شده اما چه قدر خوب بود قطعی نت (البته که سرور های داخلی وصل بودن ولی بیش‌تر کار های ما سرور خارجی بودن و هستند ) حالا چهارتا شرکت توی قرارداد اینا مشکل خوردن مهم نیست ولی چه قدر وقتمون آزاد تر شده بود مطمئنم کنکوریا توی این هفته به اندازه دو ماه پیشرفت درسی داشتند و آدم به پتانسیل های داخلی پی می بره چه قدر وقتمون آزاد تر بود من از آزادی و رهایی داشتم پرواز میکردم واقعا دستشون درد نکنه نت وصل بود من میانترم ریاضی گند
اه اه
اه
آرش هم اکثر اوقات بدخبر بوده که... اصلا از دوست شانس نیاوردم من. سه نفر بودیم تو کلاس... ارش و اون یکی جفتشون بدخبر تشریف دارن خب. خوبه بعدشم میگن ببخش خبر بد بهت میدیم :)
برام پیام داده که : سلام شبنم خوبی؟ استاد "ز" شماره ت رو میخواد بهش بدم؟
بعد یک دقیقه : الوووووو
بعد از دو دقیقه: دادم شماره رو بهش... من
بعد از جواب دادن بهش : قراره فردا صب ساعت ۹ نمره سمینار رو بذاره
من
هنوز تحویل ندادم سمینار رو
میگن از هرچی بترسی همون برات اتفاق میفته؛
خانم معلم ریاضی که به یک پسر هفت ساله بنام آرنو ریاضی یاد میداد ، از او پرسید : « آرنو اگر من به تو یک سیب و یکی دیگه سیب و یکی بیشتر سیب بدهم ، تو چندتا سیب خواهی داشت » ؟ بعد از چند ثانیه آرنو با اطمینان گفت : « چهارتا » !!! معلم نگران شد ؛ انتظار یک جواب صحیح و آسان را داشت . خانم معلم ناامید شده بود . او فکر کرد شاید بچه خوب گوش نکرده است . این بار تکرار کرد : « آرنو ، خوب گوش کن ؛ سوال خیلی ساده است و تو میتونی جواب صحیح بدی اگر به دقت گوش کنی .


ادامه
1. از ساعت 12:30 تا حالا که 15:30 نشده حتی، چهارتا ساندویچ نیم متری خوردم، سر جمع میشه دو متر. اگه اینا نشونه حاملگی نیست پس چیه؟
مُشتبایِ مامان داره میاد دیگه :)
تازه وقتی رسیدم خونه مامانم گفت ما بخاطر تو ناهار نخوردیم و دیگه اصراااااار و اینا باهاشون ناهار هم خوردم :))) 
2. به خانومه میگم ببخشید که اون روز باهاتون بد حرف زدم. فشار زندگی رومه، به هرکی هرچی به ذهنم میرسه میگم. 
خیلی خوفناک بهم نزدیک شد و گفت I forgive but not forget 
بعد از اینکه قفل کمرم وا شد گف
این بازی دو نفر است. هر کس در زمین نفر مقابلش بازی می کند. باید جاهای خالی درست کنیم و ازهر چهار طرف آن را ببندیم. هرکس جای خالی بیشتری ایجاد کند برنده است.
باید از شکل های که می گویم استفاده کنیم و برای این کار به مقوا شطرنجی نیاز است.  چهارتا صدتایی، شش تا پنجاه تایی. هشت تا بیست و پنج تایی و ده تا ده تایی.
 
نود و هشت با چهارتا چراغ قرمز داره از استیج خارج میشه
چشم همه بیننده ها بند شده به زمین و منتظر نود و نه که بیان گندکاریای نود و هشت رو جمع کنه و خنده رو روی لباشون بیاره
حالا بین این همه بیننده یه سریا به خاطر خراب کاریای چندتا داوطلب قبلی دیگه هیچ امیدی به نود و نه ندارن و میگن : "اینم مثل قبلیا گند میزنه"
اما یه سریام هستن که هموز امید دارن که این میاد و همه چیو تغییر میده و خنده رو با یه دست میزاره روی لبامون و با اون دست اشکامونو پاک میکنه.
من
سلام.
قرار بود که برای دانش اموزان هفتم یه ویدئو آموزشی تهیه کنم.
یه آموزشی رو دیدم که به نظرم مفید و جامع هست. چهارتا بخشه که به ترتیب میذارم لینکش رو وارد لینک بشید و مرحله با  مرحله باهاش پیش برید و در آخر هم فایل ورد رو برای من ارسال کنید به ایمیل.
قسمت اول
 
قسمت دوم
 
قسمت سوم
 
قسمت چهارم
بعد از حداقل دو سال رفتم دوباره این تستو زدم و چون حافظه تصویریم قابل اعتماده، می تونم بگم که نتیجه همون قبلی بود چون اون موقع جواب به ایمیلم هم ارسال شده بود و نتیجه اینکه من یه isfj هستم ولی خب چون ماجرا اینه که من تا شور یه چیزی رو در نیارم، ول کن نیستم ، تو چند تا سایت مختلف این تستو زدم و هر بار متفاوت بود؛ بالاخره به این نتیجه رسیدم که من قطعا i و j  هستم اما اون دو تا وسطی رو نمی دونم. حتی رفتم ویژگی چهارتا شخصیتی که می شد باشم رو خوندم ولی حس م
اصلا آدم، به‌خاطر آدم بودنش یک موجود دو ساحتیه.
یک وجه آدم دلشه و تصمیمات احساسیش
و یک وجه دیگه عقلشه و تصمیمات منطقیش
اما تو یه سری مسائل خیلی مهم انگار نمی‌تونیم همزمان هر دو تا بُعد رو استفاده کنیم. دوتا مثال می‌زنی داداش؟ بله!
تو وقت گذاشتن برای بقیه، یهو بعد احساسیمون مطلقا خاموش می‌شه و می‌شیم سراسر منطق! و خب دودوتا چهارتا اجازه نمی‌ده تفقدی کنیم درویش بی‌نوا را.
مثال بعدی؟
وقتی که کسی چشممون رو می‌گیره. اونجاست که عقل خاموش میشه
بالاخره چهارتا کتاب مواعظ آیت‌الله حق‌شناس تمام شد. هر شب یک درس می‌خواندم. مفید است. توصیه هم می‌کنم. شخصا اما با کتاب‌های حاج آقا مجتبی بیشتر ارتباط برقرار می‌کنم.
انسان مدام و مدام به توصیه‌های اخلاقی از طرف استاد و مراقبه احتیاج دارد تا تبدیل به عمل همیشگی‌اش شود. اگرچه کتب اخلاقی جای حضور را نمی‌گیرد اما برای ما که امکانش نیست غنیمت است و چیزی در درون آدم را زنده نگه می‌دارد. 
متن آهنگ درست نمیشم سیروان خسروی
میخوام دو دوتا چهارتا نشهچی‌؟ میشه هرچی‌ شد از حالا نشهنه، دیگه فرقی نداره که کجابا همه وجودم آرامش میخوامآرامش میخوامروزایی که دوست داشتم برن هستندور و بریام از دستِ من خسته انمن توو فکر تو تو بی خبر از منببین بِ بِ ببین
ادامه مطلب
از جمعه بیرون نرفتم و بیشتر ساعات روز پیش یارام. روی تختم می شینم و فیلم نگاه میکنم. یارا هم جلوم میشینه و "آقای مزرعه دار" بازی میکنه. بازی اینجوریه که با چهارتا مینی فیگور و لِگو قصه ی یه مزرعه رو تعریف میکنه. و توی اون مزرعه همیشه یه گاوی مریضه و یه گوسفند خیلی زبر و زرنگی هست که میخواد دکتر بشه و انواع و اقسام مرض های گاوی رو درمان میکنه.
امروز سوژه ی بازی، کرونا بود. گاو بیچاره در اثر ابتلا به کرونا صدای کلاغ از خودش می آورد :)
دست آخر که حوصلش
یکی از اقوام مون دیشب به رحمت خدا رفت..
مدتی درگیر سرطان بود.. آخرین بار توی روضه امام حسین دیدمش.. آب شده بود بنده خدا.. روی ویلچر.. اصلا نمیتونستم باور کنم سرطان چه بلایی سرش آورده! اون خانم فعال و خوش صحبت و کدبانو.. با اشاره سر حرف میزد و دستاشو نمی تونست حرکت بده.. خیلی ناراحت شدم.. دیشب تا شنیدم گفتم راحت شد.. هرچند برای اطرافیان سخته.. بچه هاش که کوچیک بودن همسرش فوت میکنه و این خانم چهارتا بچه رو بزرگ میکنه.. انشاالله خدا اجرش بده و اون دنیا محل
یک انسان از کجا آغاز می‌شود؟ یا بهتر است بگویم از چه زمانی آغاز می‌شود؟
آغاز هر انسان لحظه‌ای است که به خود بیاید که زندگی علیرغم اینکه می‌دهد و می‌گیرد ولی در نهایت همه چیز را ازت می‌گیرد. ما اساساً چیزی در زندگی به دست نمی‌آوریم، که همه چیز را از دست می‌دهیم. زندگی بازی‌ای که انجام می‌دهی تا برنده‌تر باشی نیست. زندگی فقط عشقی است که نثار می‌کنی. خواه این عشق به تو برگردد یا نه.
نمی‌خواهم وارد بحث احمقانه فرق دوست داشتن با عشق ورزیدن ش
یک انسان از کجا آغاز می‌شود؟ یا بهتر است بگویم از چه زمانی آغاز می‌شود؟
آغاز هر انسان لحظه‌ای است که به خود بیاید که زندگی علیرغم اینکه می‌دهد و می‌گیرد ولی در نهایت همه چیز را ازت می‌گیرد. ما اساساً چیزی در زندگی به دست نمی‌آوریم، که همه چیز را از دست می‌دهیم. زندگی بازی‌ای که انجام می‌دهی تا برنده‌تر باشی نیست. زندگی فقط عشقی است که نثار می‌کنی. خواه این عشق به تو برگردد یا نه.
نمی‌خواهم وارد بحث احمقانه فرق دوست داشتن با عشق ورزیدن ش
1. یه روز تو زندگیم گوشی بردم مدرسه تحویل دادم. کلید کمد گوشیا گم شد و تا الان مث اسکلا وایساده بودیمو قرانو ختم کردیم یه کلید به گوشیا بخوره :| آخرشم پیدا شد و کلی دست و جیغ و هورا و گیلیلیلی کردم براشون :)
2. هرچیز خنده داری که اتفاق میفته بچه ها برمیگردن و به من و ری ری نگاه میکنن. حس میکنم ما دوتا اراذل کلاسیم :| نه؟ :|
3. امروز با ری ری چهارتا غذا خوردیم :| 
4. رفتم به خانوم بوفه ایه میگم خانوم یه چیز میخوام بگم شوکه نشیدا. من امروز هیچی نیاوردم با خود
این روزا درسته همش خونه ام بیرون نمیرم و این دلیل بر این نیست که بیکار بشینم به فکرم زد بیام یکم دو دوتا چهارتا کنم ببینم حاصل این یسالم چی بوده !و باید توی آخرای سال اهداف یسالمو مشخص کنم تا بتونم به خیلی چـیزا برسم :)) حس میکنم سال ۹۹برام یسار بسیار دشواره اینقـــدر دشوار که حس میکنم یکم باید صبوری کنم برای این روزای مونده از۹۸حساب کتاب کنم !!
یه سوال من مخاطب خاموشم دارم عایا :)) ؟؟
میشه روشن شید؟ 
داستان در مورد مرد میانسالی به اسم رحمانه که سرطان مردونه(!) گرفته و دکترش بهش میگه به زودی میمیره. رحمان هم که آبدارچی یه شرکته و همیشه درگیر مشکلات مالی با چهارتا بچه بوده، تصمیم میگیره یه کاری کنه پسر رئیسش اونو بکشه و دیه‌ش برسه به خانواده‌ش. چون خودش در هر صورت قراره بمیره. 
داستان و اتفاقات بامزه بودن، ولی بازم من متنفرم از یه چیزایی که به زور چپوندن تو فیلم تا مثلاً مخاطب بخنده! مخصوووصاً من متنفرم از یه سری شوخی‌های جنسی که دلیل خنده
هرجا نمازجمعه باشد مقر ایمان/رحمت زآن ببارد برقلب هرمسلمان/یک خصلت نمازش باشدمقر اخلاص/گلبانگ هرمصلی داردنوای احسان/درخطبه اش سفارش گشته مقرتقوا/درپرتوولایت دین میشود گلستان/باشد مقر دیگر گنج بصیرت او/دشمن شکست خورده ازشیعیان وایران/این چهارتا مقرش اکنون شده جهانی/یک سوره ای برایش آمد درون قرآن/اینک نمازجمعه حامی رهبر ماست/تیری به چشم دشمن این گوهردرخشان/برمهدی و ظهورش آمادگی بیارد/هر سخت درمقرش بسیارگشته آسان/
دقیقا بعد شب یلدا چهارتا امتحان پایان ترم دارم در دو روز... به عبارتی هر روز دو امتحان و دقیقا روزای امتحانم هم پشت سر هم مدیرم با مرخصی زیاد موافقت نکرد و فقط یه چند روزی رو تونستم مرخصی بگیرم...حجم درس ها خیلی زیاده و اصلا نمیخوام به اینکه قبول میشم یا نه از الان فک کنم..تنها عاملی که باعث میشه برای روزای امتحان انگیزه بگیرم اینه که هادسونم  مث من دچار همین بدبختی هست و البته بدبختی اون بیشتره چون با اساتید رابطه خوبی نداره و حتما زهرشونو میری
داشتم فکر میکردم یکی از بزرگترین بدبختی های اجتماعی ما بازیگران زنمون هستن نوعا بی مغز بی حیا و نخود هر آش
بعد فکر کردم چرا صدا و سیما چهارتا بازیگر خوب انقلابی تربیت نمیکنه که محتاج این افریته ها نباشه،بعد دیدم کمتر زن با حیا و درست حسابی ای حاضره بازیگر بشه!والاع
البته بازیگر زن خوب هم داریم ،کلی عرض کردم
*مرده شور اشاره به داستان مرده شوری که اینهمه مرده می‌شست و دریغ از تذکر و باد مرگ،بازیگرا هم از این جهت که اینهمه دیالوگ اخلاقی میگن و..
بعضی وقتها دستم به کار نمیره...اصلا حوصله ندارم سمت مقاله ها برم، هرکاری میکنم که خودمو مجاب کنم که باید در فلان تایم فلان کار انجام بشه فایده ای نداره! حتی شده سینه خیز هم رفتم سمت مقاله هام، ولی در نهایت بازم برگشت خوردم!:)
امروز یه پلتیکی زدم و به حساب خودم در یک حرکت منحصر به فرد سرخودمو گول مالیدم! روش کار به این صورت انجام شد که یه پیام گذاشتم تو تلگرام برای یکی از دانشجوهای دکترا که امروز بیا در مورد فلان موضوع و مقالاتش بحث کنیم...اتفاقا ا
بعضی وقتها دستم به کار نمیره...اصلا حوصله ندارم سمت مقاله ها برم، هرکاری میکنم که خودمو مجاب کنم که باید در فلان تایم فلان کار انجام بشه فایده ای نداره! حتی شده سینه خیز هم رفتم سمت مقاله هام، ولی در نهایت بازم برگشت خوردم!:)
امروز یه پلتیکی زدم و به حساب خودم در یک حرکت منحصر به فرد سرخودمو گول مالیدم! روش کار به این صورت انجام شد که یه پیام گذاشتم تو تلگرام برای یکی از دانشجوهای دکترا که امروز بیا در مورد فلان موضوع و مقالاتش بحث کنیم...اتفاقا ا
همین که با دیدن عکسای جدیدت دلم ضعف نمیره، همین که شبا بدون گریه خوابم میبره. همین که دیگه از خاطره هات فرار نمیکنم. همین که واسه واکنش نشون دادن به حرکاتت هزار بار دو دو تا چهارتا نمیکنم، همین که میون حرفات دنبال استعاره و کنایه های معنادار نمیگردم؛ یعنی دارم دوباره "خودم" میشم. دارم ترمیم میشم از نو. دارم میگذرم از روزهایی که باید بگذرن.
اونقدر مینویسم که حتی واژه هام هم تو رو از یاد ببرن، اشتباه شیرینم :)
بچه ها امروز برام یک روز پر از خاطره بود!صبح یک آهنگ گوش کردم که وقتی شنیدم که زندگی برام پر از خوشی های بچگی بود. بعدم مهمونایی برامون اومد که مربوط به همون آهنگن:)
این آهنگ برام پر از خاطرات بچگی من و خواهرم و اون ۳ تا پسرن که الان بزررگ شدن، همونطور که منو خواهرم بزرگ شدیم.
یادمه ما چهارتا(داداش کوچیکه کوچیک بود و زیاد با ما نبود) تا پیش هم می‌رسیدیم، بالشت بود که به هم میزدیم و خونه رو روی سر هم خراب می‌کردیم‌. کم پیش میومد که مثل آدمیزاد پای
نام داستان: ته دیگ شانسنام نویسنده: مهسا اسلامی _ کاربر انجمن نودوهشتیاژانر: طنز_عاشقانه_کلکلی
منبع: نودوهشتیاخلاصه: یه پسر داریم شاه نداره صورتی داره ماه نداره( البته چاله چوله هاش رو داره) از خوشگلی تا نداره( زر میزنه چهارتا تا خورده) این آقا پسر ما آخر شانسِ.( چیه؟ خوشحال شدی؟!) عاشق دختر همسایشون میشه که میفهمه… ( نه خداوکیلی اینم من بگم؟!)
 
دانلود با فرمت PDF
دانلود با فرمت APK
 
هم دانشکده ای بودیم در مقطع کارشناسی.
 
چهارتا دوست که همگی قبل از قبولی در دانشگاه دو به دو با هم دوست بودیم و تقریبا بچه محل و بعد قبولی در یک دانشکده زمینه ساز دوستی های بیشتر و طولانی تر بین مان شد و بعد هم که همگی در سازمانهایی مشغول به کار شده بودیم، این نزدیکی و ارتباط بیشتر شده بود. دو نفرمان حسابداری خوانده بودیم و دو نفر دیگر مدیریت.
 
ادامه مطلب
مامانم میگه ولی وقتی برگشتی خونه رو خالی میکنم دوستاتو دعوت کن و من اینطوری ام که فکر میکنی اینا واقعا منو یادشون میمونه؟ درسته منم دلم نمیخواد فراموش بشم ولی خب دوستان این بخش غیر قابل انکار زندگیه حداقل راجب نود درصد روابط‌من که اینطوریه:/
آدم یه هفته نیست ولی رفتاراشون عوض میشه چه برسه به...
 
پ.ن:الان دارم فکر میکنم واقعا این چهارتا خط ارزش پست شدن داشت؟
پ.ن۲:بله من ترس از فراموش شدن دارم و ترکیب این قضیه با گیر افتادن بین آدم های کم حافظه
به نام خدا
دلم میخواست الان یه سه چهارتا بچه داشتم کنار همسرم با عشق زندگی میکردیم
همیشه دوست داشتم دوروبرم شلوغ باشه
خدایا ینعنی میگذره این روزای سخت؟؟؟
یا سختی فقط صدسال اوله؟:))
بعد از مرگ قراره تازه طعم زندگی رو بچشم
نه امکان نداره چون معتقدم کسی که این دنیاش برزخ و جهنمه اون دنیا هم وسط جهنمه
تا چند وقت پیش فکر میکردم من هنوز جوونم سنی ندارم که
اما الان واقعا احساس پیری و فرسودگی دارم سنمم کم نیست بیست و چهاااااااااار ساااااااال
۶ سال دی
+سپیدارها یه جا گل میدن بعد برگاشون می‌ریزه یه گل متفاوت درمیاد. همینجوری که ثابته بودنشو به وجود میاره.
- از پایانش شروع میشه.
+آره. کملا نو میشه. با زیاد شدن.
-انسان هم اینجوری نیست؟ هردفعه واسه خودمون یه بهونه پیدا می‌کنیم و زنده می‌شیم.
+چون که می‌خوایم باور کنیم. به خوشحال شدنمون به شاخه دادنمون. حتی می‌خوایم بیشتر هم وجود داشته باشیم با زیاد شدن و گذاشتن یه دری.
-شرایط زندگی هم عوض میشه. اول تنهاییم. بعدش اگه خوش شانس باشیم جفتمونو پیدا م
واق واق سگ های ولگرد توی محوطه واضح شنیده میشه..این سگ ها روزها کجا میرن که هیچ وقت نمی بینیمشون؟ روز خوبی رو گذروندم؟ کاملا به جز بعد از شام، وقتی چهارتا جمله وسط شوخی و خنده شد مایه ی اعصاب خوردیم..خورد یا خرد؟..فردا روز خوبیه.می دونم.باید بخوابم که امشب تموم بشه.دو تا کلاس، ناهار، چند ساعتی وقت آزاد که با خوندن هرس میگذرونمش، شاید سینما شاید فیلم تختی، احتمالا بازم بعدش بشه هرس خوند، بعد ساعت دوازده شب میشه و سوار اتوبوس میشیم.صبح بعدی که بر
همش با خودم چند تا جمله رو مرور میکنم تا یادم بمونه و بشه ملکه  ذهنم
پای تصمیم هایی که می گیرم مستحکم بایستم، قوی و باثبات
سعی کنم به بهترین نحو ممکن کاری رو که هدفم هست انجام بدم
دوباره تاکید می‌کنم به خودم که پای تصمیم هام با ثبات بایستم
و قبلش اینکه تصمیمم رو با دودوتا چهارتا و بعد هم توکل بر خودش بگیرم
خوشبختی واقعی چیه؟! جوابش رو اندک اندک دارم پیدا میکنم و بهش پایبند میشم
از هیچی به جز غضب و خشم و حتی همین که جزء بنده های مشمول رحمت خدا نب
دو روز درگیر چهارتا جمله بودم که چجوری با بیمار برخورد کنیم که بهش بر نخوره ما دکتریم و اون نیست و بقول معروف جوگیر علممون نباشیم(درصورتی که الان دانشجوی سال اول عمومی فکر میکنه رزیدنت سال اخره...زخمیمون نکنی با سطحت)
اونوقت الان گفتن امتحانش لغوه:/
باورم نمیشه از پروتزم زدم که اینو بخونم:(
البته اگه قرار بود پروتزم بخونم بازم نق برای زدن داشتم که بحثش زیبا و شیرین نیست(ثبت روابط فکی)!
این هفته اولین بخشم شروع میشه و ایضا اولین برخوردم با مریض:|
چهارمین ترم است که به خودم قول میدهم معدلم خوب شود اما هربار بدتر و بدتر میشود انگار که قرار نیست هیچوقت طعم دانشجوى زرنگ بودن را بچشم. در طول ترم به سختى تلاش میکنم. کارگاه هایم را بدون غیبت و با جلسات اضافى میروم. هنوز میزى که درست میکنم تمام نشده. میترسم استادمان به کسانى که چندتاام دى اف برش زده اند که انرا هم خودشان برش نزده اند نمره ى بیشترى دهد. هربار که یاد بدبختى هایى که این ترم در کارگاه کشیده ام میافتم به خودم فحش میدهم که چرا همیشه س
بازم یه خواب واضح دیدم ...
خواب دیدم چهارتا پسر بودیم تو یه ماشین افتاده بودیم دنبال یه ماشین دیگه، ازمون دزدی کرده بود 
تعقیب و گریز کردیم، ماشینه رفته تو یه بن بست وایساد
گفتیم خب دیگه الان حسابی لت و پارش میکنیم اقا دزده رو 
اومد بیرون، یه پسر نوجوون و دوست دخترش بودن که بار و بندیل سفر رو بسته بودن که برن خارج 
دو تا اسلحه دست پسره بود که همون اول دوتا شلیک کرد که ثابت کنه اسباب بازی نیستن 
بعد من داشتم فرار می کردم... با آرامش خاصی گفت فرار ن
_ خوبی ؟!
_ آره 
 
 
_عزیزم خسته ای ؟
_ نه چطور مگه ؟ 
 
این مدت هرشب حین همین مکالمه های خوبی و آره خوبم ، اشک میریختم ولی نمیذاشتم اون بفهمه. از دوتا دوتا چهارتا کردن خسته شدم. از اینکه بالاخره کی پولمون میرسه ؟ کی فلان مشکل حل میشه ؟ کی تموم میشه؟ 
سرو کله زدن با آدمایی که همیشه خدا از همه طلبکارن ، شنیدن زورگویی و تحقیر از طرف کسایی که کارمون بهشون بستگی داره، شمردن ریال به ریال پولای دوتامون هرروز و هرشب. اینا حالم و دیگه داره بهم میزنه ‌
همیش
آقا چهارتا تا خبر دارم
سه تاش خوب یکیش بد
اول بد رو میگم : با مامانم شدییییییدا زدیم به تیپ و تار هم قهررررر سگی هستم جواب هیچ خری توی خونه و فامیل نمیدم 
سه تا خوب دارم : اولیش اینه که تعداد دانش آموزام زیاد شده =) یکی اضافه شد خلاصه حقوق بیشتر
دومیش اینه که هنوز نیومدم کار تدریس بهم دادن =)) هر چند از کار مشاوره متنفررررم ولی عاشششق تدریسم اما خب واسه استارت تدریس باید قبلش توی کار مشاوره خودمو جا بندازم و خب همین اول کار تدریس بهم دادن و خب تدر
عاقا چهارتا خبر دارم
سه تاش خوب یکیش بد
اول بد رو میگم : با مامانم شدییییییدا زدیم به تیپ و تار هم قهررررر سگی هستم جواب هیچ خری توی خونه و فامیل نمیدم 
سه تا خوب دارم : اولیش اینه که تعداد دانش آموزام زیاد شده =) یکی اضافه شد خلاصه حقوق بیشتر
دومیش اینه که هنوز نیومدم کار تدریس بهم دادن =)) هر چند از کار مشاوره متنفررررم ولی عاشششق تدریسم اما خب واسه استارت تدریس باید قبلش توی کار مشاوره خودمو جا بندازم و خب همین اول کار تدریس بهم دادن و خب تدری
اصل
اصلش می خواستم فیزیک بخوانم که از دنیای موازی سر در بیاورم. فیزیک برای من همان
فلسفه است که همه جواب سوال ها و مجهولات و تعریف های ناشناخته را در آن پیدا می
کنند. وقتی فهمیدم نه یک دنیا بلکه بعضی نظریه ها از یازده دنیای موازی در کنار
دنیای ما حرف میزنند یک ضرب‌در دوازده بار ذوق کردم. من در یازده دنیای دیگر چه
شکلی بودم؟ چه کار می کردم؟ شروع کردم به فکر کردن به همه ی پدر مادرهای خیالی ای
که من را به دنیا می آورند. یک بار لیستی گرفتم از همه ی کا
هوالرئوف الرحیم
بچه ها مریض بودن. خودمم لباس خوب نداشتم، تصمیم گرفتم عروسی نرم. رضا اصرار پشت اصرار که "نه با هم بریم". "می خوایم بشینیم بخوریم و کاری نداریم و..." و ما گوش دراز شدیم رفتیم و به جرات می تونم بگم بددددددترین عروسی زندگیم رو رفتم. 
اسم باشگاه تشریفاتی رو یدک می کشید اما از گنددددددد بودنش هرچی بگم کم گفتم.
 
دستشوییش. مدل پذیرایی و شام دادنشون؛ افتضاحات تالار بود. مابقی رفتارها و جا نبودن و ... هم گندکاری های میزبان، که خاطرات بسیار
یک بار مطلبی خواندم به این شرح که : فرق است میان کسی که در وقت های خالی اش برایت وقت میگذارد و کسی که وقتش را خالی میکند تا برای تو وقت بگذارد!
این روز ها به این مساله زیادفکر میکنم.چند سالیست مشغله های فکری و فیزیکی ام به قدری زیاد شده که حتی در تعطیلات یا آخر هفته ها هم به استراحت کردن نمیرسم؛ اما هر بار لازم میشد که وقتم را به کسی اختصاص بدهم سعی میکردم تمام این مشغله ها را فراموش کنم و تمام فکرم را برایش بگذارم. درحالی که همیشه از سوی دیگران ب
یک بار مطلبی خواندم به این شرح که : فرق است میان کسی که در وقت های خالی اش برایت وقت میگذارد و کسی که وقتش را خالی میکند تا برای تو وقت بگذارد!
این روز ها به این مساله زیادفکر میکنم.چند سالیست مشغله های فکری و فیزیکی ام به قدری زیاد شده که حتی در تعطیلات یا آخر هفته ها هم به استراحت کردن نمیرسم؛ اما هر بار لازم میشد که وقتم را به کسی اختصاص بدهم سعی میکردم تمام این مشغله ها را فراموش کنم و تمام فکرم را برایش بگذارم. درحالی که همیشه از سوی دیگران ب
میگم دخترک برام دعا کن
میگه دعا کن برا چکار؟
- دعا کن عاقبت بخیر بشیم
- یعنی دعا کنم پلیس بشی
- خخخخ اره همون
- چرا آتش نشان نمیشی. من آتش نشان بیشتر دوس دارم
- خب باشه اونم میشم
- پس دعا کنم چی
- عاقبتمان به خیر شود.
دوشب بعد
میگه : من تورو خیلی دوست دارم ببین انقدر (انگشت هاش را میاره بشماره) یکی دوتا چهارتا نههههه تا.
بعد میگه: تورو قد دنیای چاق دوست دارم
خودش میخنده خخخخخخ. یعنی میخاست بگه بیشتر از دنیا دوست دارم. میگه اندازه دنیای چاق. خخخخخخ
گرگ ش
شاید خنده دار باشه، ولی یکی از آرزوهای همیشگیِ من این بوده که عاشق تنهایی باشم! که از نبودن ِ آدما اذیت نشم، که وقتی تنهام بگم آخیییش! حالا برم از خوشی پرواز کنم تو آسمونا! 
ولی متاسفانه به شدت از تنهایی بدم میاد!
هیچوقت بلد نبودم با خودم تنها باشم و از خلوتم لذت ببرم.حتی وقتی تو قطار یا اتوبوسم تنها میشدم، باید یه چیزی در گوشم وزوز میکرد، چیزی مثل هندزفری! تو خوابگاه که تنها میشدم که اصلا انگار همه غم عالم میریخت تو دلم! واسه همینم بعد از یک ما
یعنی وسط این "کرونابازی" ها و "قرنطینه" ها و "مرگهای جانسوزِ هموطنان" و "روز پدری که سوخت"، و "پدری که در اومد سر دندون درآوردن بچه"، و کلا تمامِ مزیدِ بر علت های این یکی دوهفته، تنها خبری که میتونست دلمون رو شاد کنه، خبر‌ِ خاله شدنمون بود :) اونم برای سومین بار :)
و تاریخ بنگارد که امروز، شنبه، هفدهم اسپندِ یکهزار و سیصد و نود و هشت، فاطمه زهرا خانومِ خاله پا به جهان گشود. یه نی نیِ گوگوجوی کوکولوی بگوری (اینا کلماتی هستن برای زمانی که زبان از توص
مــــادربزرگ من آدم مذهبی بود...
 
هر وقت دلش واسه "امام رضا" تنگ 
می شد می گفتم:
 
مادربزرگ حالا حتما لازم نیست بری "مشهد"
از همینجا یه "سلام" بده، 
 
اما من واسه تفریح میرفتم شمال اون به من نمیگفت حتما لازم نیست بری شمال همینجا "تفریح کن،"
 
وقتی سفره میگرفت وقتی "محرم" میشد به ﻫﻴﺎت محل برنج و روغن میداد بهش میگفتم:
 
اینا همه سیرن پولشو ببر بده به چهارتا "آدم محتاج،"
 
اما وقتی من با دوستام "مهمونی" میگرفتم اون فقط میگفت؛
"مادر مراقب خودت باش،"
 
س
بعد از اینکه تست های حسابان و زدم و تحلیلشون کردم ( مثل اینکه سال و با درس خوندن شروع کردم D:) بعد رفتم سراغ فیلم دیدن 
جنایات گریندل والد ( حالا مفصل راجبش حرف خواهم زد ولی خیلی از از چیزاشو دوست داشتم  ) و چهارتا اپیزود از فصل دوم arrow رو دوباره دیدم ( من بشدت این سریال رو دوست دارم ولی به طور کلی ممکنه اعصابتونو خرد کنه ..) 
و خب ساعت یک و و ده دقیقه شد  و چشمام دیگه یاری نمیکرد و تیر میکشید اما باید میرفتم با سبزه و نون میومدم داخل ( به اصطلاح سالی م
این بحث رو خیلی وقت بود که شروع کرده بودم، امّا این قسمتش مونده بود.
 
برای نقد درست و دقیق روشنفکران، باید با افکار آنها آشنا باشید. جریان‌های روشنفکری در ایران به دسته‌ی کلی تقسیم می‌شوند:
 
1. روشنفکر غیردینی
این جریان به کلّی مخالف دین است و آن را نامعقول و غیرعلمی و ... می‌داند.
 
2. روشنفکر دینی
این جریان، با دین مشکلی ندارد امّا سعی می‌کند دین را طبق علوم و فلسفه‌ی غرب تفسیر کند. از جمله دسته‌هایی که ذیل این گروه قرار می‌گیرند:
الف) جری
کسانی که می گویند علوم انسانی، اسلامی و غیر اسلامی ندارد، نادان و یا مزدور بیگانه هستند. زیرا که با همین تعبیرات چهره اسلام را مخدوش، و انقلاب اسلامی را مشوه می کنند، تا باعث نارضایتی مردم شوند. کرونای امروز ایران، نتیجه علوم پایه غیر اسلامی است! چون آنها می گویند دو دوتا، چهارتا همه جا صادق است. در حالیکه این را برای ما می گویند! و خودشان که خلوت می کنند، می گویند دو دوتا 5تا می شود، اسمش را می گذارند سینرژی! و بعد هم می گویند: این دستاور سکولا
دیروز اتفاقی افتاد که به شدت مرا ترساند. دلم میخواهد ساده سازی کنم و بگویم این ترسم بابت این است که ذاتا ادم ترسویی هستم. توهین بدی بهم شد و البته کمی هم رگ غیرتم بالا زده. با این همه، واهمه دارم از خانه خارج شوم و به خودم حق میدهم. 
دوباره در خانه تنها هستم. میخواهم بروم برای خودم عطر بخرم و سامان اصرار دارد همان مسیر دیروز را برویم تا برایم عادی شود و ترسم بریزد. البته این که از بین چهارتا عطرفروشی که سراغ گرفته ام این یکی به لحاظ کیفیت بهترین
دیر برگشته بودم خونه؛ خیلی زیاد.
رسیدم خونه و مامان هیچی نگفت. بابا هم. آخر شب که چای قبل از خواب رو با مامان میخوردیم گفتم مامان مهم نبود براتون دیر اومدم؟ نه تذکری نه اعتراضی. گفت آدمی که خونه ش رو دوست داره آسمون رو به زمین میدوزه کارهای واجبش رو زودتر تموم کنه برسه خونه. به زور نمیشه بهت بگم دوستت داریم خونه ت رو دوست داشته باش. بچه که نیستی. گفتم مامان من خونمون رو دوست دارم. گفت دوست داشتن یعنی وقت گذاشتن. آدمی که دیر میاد وقت نداره که کسی و
پیرو تصمیم استارت‌زنی امروز بد نبودم. با توجه به وقایع پیش اومده صبورتر بودم شاید.
نسبت به مامان خیلی مهربون‌تر بودم.
احساس کردم واقعاً واکنش‌های قدری عجولانه‌م رو از خانواده‌م به ارث برده‌م(یا آموخته‌م) که تا شاکی میشیم بروز میدیم.
نه لزوماً با خشم. گاهی با آرامش.. اما بروز میدیم.
خب قبلا هم گفتم که باید یاد بگیرم لازم نیست واکنش بلافاصله باشه. میتونه صبورانه و از روی تامل باشه.
و خب طبیعتاً دوست ندارم بچه‌ها صبوریشون مثل من باشه.
دوست دا
میگه :«من با فلانی به مشکل خوردم. بعد رفتم به بهمانی گفتم. حالا بهمانی رفته حرفای منو با چهارتا حرف خیلی بدتر گذاشته کف دست فلانی! الان من و فلانی و بهمانی عمیقا با هم مشکل داریم! بیا یه گروه چهار نفره بزنیم، مشکلات‌مون رو با هم حل کنیم!»
میگم :«اینایی که گفتی رو فهمیدم، گروه چهار نفره دیگه کیه؟»
میگه :«من و فلانی و بهمانی و تو!»
میگم :«الان نقش من این وسط چیه؟»
میگه :«هِدِ گروه» :|
+«ریش سفید»ِ کی بودم من؟
+ حالا از نصف‌شون کوچیک‌ترم ها!
+ اگه یه ه
بچه که بودیم، عشقمان این بود روز جشنی برسد و تلویزیون برنامه ای بگذارد پر از آیتم‌های طنز و نمایش های کوتاه خنده دار و سرودهای شاد و تردستی و... حالا اما سال هاست که برنامه جشن و عزای رسانه ملی شده است دعوت از چهارتا بازیگر و خواننده که بنشینند جلوی همدیگر و از نظرات و خاطره های بی مزه شان برایمان بگویند و بسته به موضوع برنامه بشوند اسوه دین و مذهب و سیاست و فرهنگ آن هم در کشوری با این همه دانشمند و عالم! ⭕️بعد جیغمان بلند است که چرا فلانی حکم
مثلِ برگ‌های پاییز شدم. شکننده، با سرگذشتی که هیچ‌کس نفهمید. ساعت پنج و نیم صبح بود که بارون شروع کرد به باریدن. یعنی دقیقا وقتی که زدم بیرون. از شدت سر درد خوابم نبرده بود و تا اون ساعت مثلِ اجلِ معلق راه رفته بودم و سعی می‌کردم سوزناک بودن صدای قربانی رو ایگنور کنم. دردش چیه این مرد؟ یعنی دردش از دردی که ما رو تا صبح بیدار نگه می‌داشت دردتره؟ مایی که خسته‌‌ایم و به دیگران تکست می‌دیم که «می‌خوام هزار سال بخوابم.»؟ یا از درد اون دختره که م
خیلیا می‌گن قضاوت کردن کار بدیه و اه و پیف و فلان. اصلا قضاوت نکنیم و کینه‌هارو بریزیم دور و پر از حس خوب باشیم!! اما به نظر من تنفر از آدمای نفرت‌انگیز خودش حس خیلی خوبیه. و قضاوت کردن هم کار بدی نیست به شرطی که مستند باشه. آقا ما با توجه به رفتارِ دیده‌شده از یک آدم، که اتفاقا خیلبم توش دقیق شدیم، نحوه‌ی برخوردش رو پیش‌بینی می‌کنیم... یا مثلا اتفاقی که براش افتاده، یا دلیل رفتارش رو حدس می‌زنیم. معمولا هم اشتباه نمی‌کنیم. لذت هم می‌بریم. پ
هوالرئوف الرحیم
راستیییییی یادم رفت بگم.
دیشب بلاخره تونستیم خودمون رو جمع و جور کنیم و ترسمون رو بگذاریم کنار و فسقلک رو بردیم برای گوشواره.
ترسمون بخاطر خاطره ی سوراخ کردن گوش رضوان بود.  دادنش دست رضا و چهارتا قلچماغ هم گرفتنش که چی؟ که می خوان خوشگلش کنن.
ولی اینبار نه. اسپری بی حسی زد و تو بغل من آروم ایستاد و مزین به گوشواره ی قلبی شد و جیک هم نزد. با دقت دور و بر رو نگاه می کردم.
اومدم خونه خواب بود. برادرخان شروع کردن به افاضه ی فضل که ا
مادر بزرگ من خدا بیامرز آدم مذهبی بود .هر وقت دلش واسه امام-رضا تنگ میشد میگفتم مادربزرگ حالا حتما لازم نیست بری مشهد از همینجا یه سلام بده . اما من واسه تفریح میرفتم شمالاون به من نمیگفت حتما لازم نیست بری شمال همینجا تفریح کن .وقتی سفره میگرفت وقتی محرم میشد به هیت محل برنج و روغن میداد بهش میگفتم اینا همه سیرن پولشو ببر بده به چهارتا آدم محتاج *اما وقتی من با دوستام مهمونی میگرفتم اون فقط میگفت مادر مراقب خودت باش .سالها گذشت تا
جدیداً همگی عجیب‌طور زندگی میکنیم...
منظورم اینه که عجیب‌طور مینویسیم ، قلم‌مون عادت ‌کرده به تیره‌نویسی ... یا حتی دست‌مون!
شایدم حرکت دادن انگشتامون طبق روال گذشته ، برامون زیادی عادی شده.
یادمون رفته چجوری باید از شادی بنویسیم ، همه‌ی چیزای روشن رو به دفتر فراموشی سپردیم و بعدشم سوزوندیم‌ش ...
شدیم عاشق خیابونایی که چه روز ، چه شب به هرحال رنگشون تیره‌ست ، تاریکه !
شدیم شیفته‌ی تنهایی و برای جنون حاصل از تعقل جون میدیم .
عادت کردیم حال
سلام نفسم:)
ببخش مامان جونم یه مدت نبودم چون یهو خیلی سرم شلوغ شد، خیلی چیزا توی این مدت ریخت بهم، خیلی چیزا درست شد، خیلی چیزا خراب شد،خیلی چیزا ساخته شد،خیلی سعی کردم بیام و حتی شده چند کلمه برات بنویسم ولی واقعا نشد.
امروز، به عبارتی دیروز تو هفت ماهگی رو پشت سر گذاشتی و وارد هشت ماهگی شدی:))
روزا کلی باهات کلنجار میرم که سرلاک و حریره بادوم و سوپ بخوری ولی اصلا .نمیخوری:| بعدا اگه یادت بود دلیلش و بهم بگو از بین تمام آزمون و خطاهام فعلا فهمید
توئیتر رو هم پاک کردم.. و برگشتم به خونه‌ی خودم وبلاگ!!
نمیدونم واکنش پسری که باهاش چت میکردم چی خواهد بود ولی حقیقتا حوصله‌ی اون رو هم نداشتم.. خسته بودم از بایدها و اصرار به تلاش هایی که برای من خسته کننده بود..
خسته بودم از فکر کردن به ی رابطه غیر از اون جیزی که بود یا اینکه ایا این از من خوشش میاد یا نه! یا جرا ایدی نمیخواد؟ چرا و جرا و چرا..
۳۰ ام دفاع پایان نامه داشت و من میخواستم بعد دفاع بهش خسته نباشید بگم.. ازش بپرسم که چجوری بود و چی شد..
ول
من به برکت مال خیلی اعتقاد دارم و این برکت با همین معامله کردن با خدا به جای دو دوتا چهارتا کردن به مال آدم بخشیده می ‌شود. من این را در زندگی ‌مان خیلی دیده ‌ام مخصوصاً این روزها که شرایط اقتصادی به همه ما فشار می ‌آورد،‌ من به چشم می ‌بینم که با ملاحظه حال مستأجرمان چقدر پول ما برکت پیدا کرده است.

ادامه مطلب
تصمیم گرفتیم بریم ائل گلی توی این‌ سرما... معمولا اونجا هواش سردتر از بقیه جاهاس اونم بخاطر آبی که توی استخر هست... حسابی از زیر و رو لباس و زره پوشیدیم که مبادا یخ بزنیم... رفتیم دیدیم جل الخالق اینا دیگه چجور موجوداتی ان (دخترا) عملا چیز خاصی تنشون نیست و خیلی خوش و خرم دارن با (ایشاا...) نامزداشون میگن و میخندن... به ضرس قاطع این بخاطر گرمای محبت و حرارتِ عشق و علاقه ی بینشون بوده وگرنه مقاومت اونا درمقابل سرما دلیل دیگه ای نمی تونست داشته باشه!!
 
من اصلا به روی خودم نمیارم...
از احساس گذشته و حماقتام و صبوریای اون.‌..
یادش که میافتم شرمنده میشم که چقدددد بیشعووور بودم...چقدددد‌نمیفهمیدم این راهش نیس ...نه که کار خطای افتصاحی ازم سر به بزنه هاااا...ولی سوتی و کثافت کاری زیاد داشتم...و وقتی یه سال گذشت دیگه رفتم تو سکوت مطلق و قایم باشک بازی ...نباشی‌،هستم!باشی ،میرم!نمیخوام چشمم به چشمت بیوفته...همین!نه تو ...نه هیچ کس دیگه!
....
فقط گفت رماناتو خوندی؟گفتم رمان؟
گفت آره دیگه اونروز تو کلاس ...
میدونی من هر بلایی سرم بیاد به قول معروف پوستم کلفته! هر چند بار که بخورم زمین و زانوهام زخمی شن باز هم پامیشم
تا اینجای زندگیم اومدم ... قوی ، محکم ، موفق ، سربلند
نمیذارم چهارتا آدم که هیچ جایی توی زندگیم ندارن اینا رو ازم بگیرن
یه درخت تنومند رو هر چقدر هم سنگ به سمتش پرتاب کنن چیزیش نمیشه.شاید خراش برداره ولی همچنان ریشه هاش توی زمین جا دارن و رشد میکنه و رشد میکنه و میره به سمت آسمون
خیلی اتفاق ها ممکنه توی زندگی برامون بیفته که پیش بینی نم
آدمی رو در نظر بگیرین که داره همزمان روی سه چهارتا پروژه نسبتا سنگین دانشگاهش کار میکنه و هی امتحان نیم ترمه که یکی یکی از سر میگذرونه و روزه و ماه رمضون و اینا هم مزید بر علت شده و حسابی رمقش رو کشیده. یعنی بعضی روزا که از خواب پا میشه میبینه حتی حال نداره دستش رو تکون بده، چه برسه به اینکه بلند بشه و دوباره فعالیت های روزانه اش رو از سر بگیره.
اینا رو با چاشنی استرس جنگ و اینکه حالا چی میشه و چه غلطی بکنیم، چه گلی به سر بگیریم و  همچنین یک دعوای
پریشب پنکه را به هزار دردسر تنظیم کردم، جوری که خنکایش نه یه کار کند یخ بزنم، نه به قدری دور باشد که از گرما خفه شوم. تازه داشتم بالشم را مشت و مال می دادم که یک مرتبه یک بنده خدایی در گروه کلاسی خبر داد نمره های فلان درس را روی سایت گذاشته اند. جوری از جا پریدم که نگو و نپرس. شده بودم 15.25. یعنی در تمام دوازده سال دوران دانش آموزی فکر نمی کردم یک روزی از دیدن نمره ی 15 ذوق کنم.
به ساحل می گویم اینجا چرا این ریختی ست؟ چرا اینقدر همه چیز سخت است که از د
1
احساس استیصال می کنم. تامین بدیهی ترین نیازهای بشر اینجا ناممکن شده. اینترنت چندروزه قطع شده و دیروز برای پیدا کردن یه مقاله دو ساعت کل هاردم رو زیر و رو کردم به این امید که قبلن دانلودش کرده باشم. اینکه تو خبرها می بینم یه نفر گفته وصل شدن اینترنت قطعیه حالم رو بد می کنه! اصن فرض امکان قطع دائمی اش باید به عقل خطور نکنه نه اینکه یه نفر بیاد تکذیبش کنه! خاک برسرمون که مشکلمون همچنین چیزیه!
2
عصرایران رو باز می کنم. دومین خبر پربازدیدش تا ظهر امر
نمی‌دانم چرا و به چه نفرینی همه گرفتار شده‌ایم ؟ هیچکس دست دیگری نمی گیرد و تازه سنگ جلوی پای دیگران می اندازند ، چرا ؟ آیا ما می توانیم مدعی این باشیم که « تمدن ساز بوده ایم! » خیر ، ما هیچوقت تمدن نساخته ایم و همیشه نظاره گری بیش نبوده‌ایم. همین الان برای یک وبلاگ دسته جمعی که مرجعی شود برای همه‌ی علوم ، هیچکس قدم رنجه نمی‌کند چه برسد ساخت تمدن! 
مشت نمونه خوبی از خروار است. 
دو دوتا ، چهارتا کنید ، آیا واقعا به جواب واقعی در زندگی رسیده اید
از سرگرمی های این روزهام همینقدر میتونم بنویسم که یهو دلم هوس فسنجون میکنهبه مامانم میگم
بعد سه چهار وعده پشت سر هم فسنجون میخورم
عصرها نیمروی عسلی میخورم
ظهرها یک عالمه سیب و آلوسیاه میخورم
از صبح که بیدار میشم تا شب که بخوابم گات و فرندز میبینم
و هیچ کار مفیدی که از نظر خودم نتیجه داشته باشه نمیکنم.مثلا درس نمیخونم.ورزش نمیکنم.چیز جدیدی یاد نمیگیرم.مهارتهای قبلیمو تقویت نمیکنم.آشپزی نمیکنم.نمیرقصم.کتاب نمیخونم.
فقط وقت میگذرونم
از دست خ
بعد از دوندگی‌های زیاد توی پایگاه هوایی یه مهمونسرا گرفتیم:
یه اتاق با حموم و دسشویی، یخچال و چهارتا تخت.
آشپزخونه‌ای در کار نیست، همینطور هیچ سینکی برای شستن ظرف‌ها یا میوه‌های احتمالی! در سرویس بسته نمیشه! و در اتاق فقط از بیرون قفل میشه، که همسر هر بار موقع رفتن درو قفل میکنه و کلیدو از زیر در میده داخل که به قول خودش "زندانی نباشم"! :)
آشپزی‌ای در کار نیست... در واقع اینجا هیچ کاری نیست که بشه انجامش داد. نمیدونم شما اگه جای من بودید چیکار
مادر بزرگ من خدا بیامرز آدم مذهبی بود . هر وقت دلش واسه امام رضا تنگ میشدمیگفتم مادربزرگ حالا حتما لازم نیست بری مشهد از همینجا یه سلام بده .اما من واسه تفریح میرفتم شمال اون به من نمیگفت حتما لازم نیست بریشمال همینجا تفریح کن .وقتی سفره میگرفت ، وقتی محرم میشد به ﻫﻴﺎت محل برنج و روغن میداد بهش میگفتم اینا همه سیرن پولشو ببر بدهبه چهارتا آدم محتاج اما وقتی من با دوستام مهمونی میگرفتم اون فقط میگفت مادر مراقب خودت باش .
سالها گذشت تا من فهمید
ما ندرتا از هایپرها خرید می‌کنیم. اخیرا (قبل از سفر مشهد) به خاطر کمبود وقت مجبور شدیم بریم اونجا برای خرید‌. روبروی خونمون هم هست از قضا!
من سعی کردم فقط و فقط چیزهایی که نیاز داشتیم رو بخریم. ولی یک‌جا این رو رعایت نکردم: قفسه کمپوت‌ها. کمپوت آناناس رو خیلی دوست دارم. از همسر اجازه گرفتم و اونم گفت: "بردار! این چه حرفیه؟!" و اینا.
فاطمه‌زهرا هم یهو یادش افتاد که من چطور یک‌بار از کمپوت گیلاسش خوردم و شروع کرد به مقتل‌خوانی که ما به نیمه مقتل
comfort zone  - منطقه امن و آسایش. 
همیشه رویاهام شبیه آدمی بود که منطقه‌ی امنی نداره و خیی راحت جا به جا میشه بین مکان‌ها، قصه‌ها و آدم‌ها. اما الان که 5 سال از 20 سالگیم که باید اوج آرزوهام می‌بود می‌گذره می‌بینم که این طور نبوده و من با آدم رویاهای بچگیم خیلی فاصله دارم. می‌بینم که گیر کرده کارام به همه‌چی و این همه‌چی یعنی محاسبات و حساب‌کتاب‌های روزمره. انگار اون خطی که منطقه‌ی امن من رو می‌سازه دودوتا چهارتا کردن‌هامه که معمولاً تهشون
یه روز دیگه هم داره به همین منوال میگذره، امروز شدیدا سرفه و تنگ نفس دارم، عجیب نگران پسرم هستم، بزرگترین اشتباه عمرمو مرتکب شدم من نباید خونه میموندم حس سرزنش بدترین چیزیه که میتونی داشته باشی
تو اداره یه کار مهم دارم نامه معافیت شرکتهارو هنوز بیست و پنجم ماه نرسیده بود بزنم، تا میتونم و فرصت هست دارم از سازمان پیگیری میکنم بهم دسترسی اتوماسیون بدن، سخت میگیرن این قضیه رو به هر کسی دسترسی نمیدن امیدوارم موفق بشم، تا اونجاییکه یادمه چهارت
تمام امروز رو درگیر عکاسی و ادیت کردنشون بودم تموم شدن البته چهارتا دیگه باید بندازم که اسونن و سختی ای ندارنو سریع انجام میشن. امشب تموم میکنم که فردا کلی کار دارم امروز هیچ کار دیگه ای نشد انجام بدم و این وحشتناک بود. خیلی وحشتناک همش یه بخشی از ذهنم درگیر بود. چه فایده درگیر بودن دردیو دوا نمیکنه. من عقب موندم امروز هم ۲۳ اردیبهشت بود. اما کاری ازم بر نمیاد شاید بعد تموم شدن عکسا تا صبح بیدار بمونم. شایدم بخوابم صبح زود پاشم و شروع کنم. میدون
 
   چند بار گمش کردم . می پرسی چه را ؟ ایام هفته را . گاهی نمی دانم چه روزی است و گاهی نمی دانم چندم است . جایشان مدام عوض می شود. بازیگوش اند و فرّار . نه این یکی مراعات آدم را می کند و نه آن یکی ملاحظه . تا چشم به هم می زنی روز گذشته و هفته آمده . و تا ماتحت خود را بجنبانی چهارتا بچه ی تُخس نارنجکی  را همانجا زیر ماتحت ات منفجر کرده اند که یعنی : « آهای ! کون گلابی  ... بجُنب سال تموم شد  ! ... » و این یعنی یک سال دیگر به سرعت برق و باد گذشت .
 « آهان ! راستی
در پیک نیک ها و مسافرتهای ما اکثر اوقات کباب میچسبه . غذای راحتی که خیلی هم طرفدار داره و و اگه بتونیم هرچه سریعتر و با کیفیت تر آماده اش کنیم که چه بهتر .منقل ابزار مهمیه هرچند که بعضی ها شاید بگویند با چهارتا آجر هم میشه در دامن طبیعت کباب کرد ولی اگر بفکر تمیزی و حفظ محیط زیست هستید وبراتون مهمه که سیخ ها را کجا میگذارید و فاصله اشون تا زغالها چقدر است و همه چیز تحت کنترل خودتون باشه ما به شما منقل مسافرتی تاشو و کیف داری معرفی می کنیم که طول
فقط دو روزه که مامان بابام برا صبونه میرن بیرون. دیروز رفته بودن کلپچ بخورن امروزم رفتن توت بخورن و روشم صبونه! من چی؟ طبق معمول تخم مرغ. (بنده از پارسال به این گرامی عادت کردم و اگ بخوام چیزیو ترجیح بدم حتا، تخم مرغه. عصن اینطوری نیست ک دوسش نداشته باشم!) ولی این دو روزه، انگاری اصن به خوشمزگی قبلش نباشه ها! امروز دیدم دلم میخواد بازم با بابام سر اینکه زیاد تر خورده سر و کله بزنم، هی به مامانم بگم کودومو من بخورم، اون رژیم باشه و زرده رو نخوره و
 
۱.من مسعله اینکه ی جای درست و حسابی برای آرشیو کردن اهنگ هام داشته باشم خعلی وقته ک ذهن منو ب خودش مشغول کرده! حالا ک تقریبا دیگ سیستم خودمو دارم دلم میخواد ی کانال بزنم و اونجا آرشیو شون کنم. شاید چهارتا آدم دیگ هم خوششون اومد و از طرف دیگ خیلی دلم میخواد اکانت اسپاتیفای بخرم. یعنی خعععلللیییااااا! ولی خب خودم باید پولشو بدم و در اون حد الان پول ندارم. یس. ای نور هو مانی:/
۲. با پونه داره کارمون دوباره راه میفته امیدوارم نتیجه ها ک اومد بچه دا
برای صد و شصت و پنجمین بار ، پیشامد ها رو تصور میکنم و رفتارام رو مرور میکنم
فرشته تو از این اتفاق خیلی خوشحالی ...نذار خوشحالی با چهارتا کلمه ی رو هوا خراب بشه ...
از ته دلت چندوقت بخاطرش ذوق و شوق و شور و شعف!! داری ...
احتمالا از دونفر یکم حرف بی ربط و زخم زبون میشنوی و M و m باز با مثل این چندوقت یکم زیاد نگاهت میکنن که فاز هیچ کدومشونو درک نمیکنی ....تو تا آخر ، خیلی مودب و باوقار و محترم با همه رفتار کن... 
روحیتو شاد نگه دار و بیشتر پیش بچه ها (R , MS,K) ب
امروز چهارتا کتاب سفارش دادم دوتاش فارسی که میشه منطق نوشتهٔ محمد رضا مظفر و دیگری هم در باب دوستی نوشتهٔ دومنتنی و دوتای دیگه که انگلیسی هستن هری پاتر جلد یکش و ماتیلدا ^___^ حالا لابد میگی نه به منطق خوندنت نه به ماتیلدا خوندنت :دی خب چون سطح زبانم هنوز مونده که بیاد بالا باید به کمک کتاب خوندن بهترش کنم و یاد بگیرم حرف زدن رو اینو یه عزیزی بهم گفت و یادم داد در نتیجه باید کتابهایی رو بخونم که برای بچه ها و نوجوانها نوشته شدن و سخت نیست متنشون
دیشب مسعود - که هنوز به بلاگفا وفادار مونده - یه مسأله‌ای رو باهام مطرح کرد که بعد از کلی تلاش و آزمون و خطا و بعد از مقادیر متنابهی تبادل نظر با دو نفر دیگه از دوستام، بازم نتونستم حلش کنم. داستان از این قراره که قصد داریم روی یه وبلاگ (از سرویس بلاگفا) آهنگ پس‌زمینه بذاریم. کاری که به نظر به سادگی آب خوردن میاد. خب طبیعتاً دستورالعمل کار با یه سرچ ساده پیدا می‌شه. مشکل ما هم توی کدنویسی و درج کد نیست.
مشکل اینجاست که آهنگی که می‌ذاریم، با این
صبحِ زود! آسمان دلش ابری‌ست و شاید باران بگیرد.شاید هم تا سرِ ظهر که میخواهم دوباره ساندویچ بخرم،هوا آفتابی و گرم شود.حالا نمیدانم آن کتِ زرشکی‌ام را بپوشم یا زیر مانتوی لیمویی‌ام،آن بلوزِ گپِ سرمه‌ای را!حال بگذریم! داشتم چه میگفتم؟هان! صبحِ زود! همان زمان که به سختی دل میکَنم تا از زیرِ پتویِ گرم و نرمم بیرون آیم و هوایِ نیمه سردِ پاییزیِ اتاق به من میخورد.از همان لحظات که لرزم میگیرد و دندان‌هایم یکی پس از دیگری بر روی هم میلغزند و گاهی
وقتی من پشت کنکوری بودم خبری از مشاوره و آزمون و کلاس رفتن نبود، ته ته اش چهارتا کتاب تست گرفته بودم اونها میزدم.اینا رو گفتم که به بچه های الان برسم.سال دیگه فاطی ما کنکور داره و دنبال انتخاب مشاور و این قرطی بازی هاست.من اگه مادر بودم هیچوقت به بچه هام نمی گفتم درس خوندن تنها راه زنگی کردن ، نمی گفتم اگه درس نخونی به هیچ جایی نمی رسی، نمی گفتم زندگی تو با درس خوندن جهت می گیره.شاید اگه من مادر یه بچه بودم اصلا دلم نمی خواست حتی کنکور شرکت کنه و

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اتحادیه صنف آلومینیوم کاران یزد