نتایج جستجو برای عبارت :

و میگن کلا خیلی به خاله‌ش رفته!

1. علی یادت میاد رفته بودیم لب دریا خرچنگ بازی میکردیم؟
خاله ما یه بار هم رفتیم تو نبودی...ببخشید دیگه!
2. خاله یه ماشین اهنی و یه کامیون بزرگ بخر...دیگه دوست دارم...بخشید ها!
3. خاله سال نوت مبارک!
+ وای عزیزم....سال نوی تو هم مبارک...
-خوب خاله حالا یه عیدی چیزی بده...
+ من که نیستم الان پیشت....وقتی بیام پیشت برات میارم...
- خوب الانم از دوربین ببینم خریدی که میفهمم...لازم نیست حتما بیای که!
بلاخره تونستم خاله عیال رو دعوت کنم
خاله عیال خیلی خیلی مهربونه و یک دوستی عمیق بین ما جاریست .
خاله دو تا دختر داره که یکیشون همسن من هست نرگس با دختر کوچولوش یاس و نسترن که چند سالی کوچکتر است و چندسالی مزدوج.
البته خاله دوتا پسر هم داره که از من بزرگترن و مجرددد که مسافرت بودند.
این دفعه برعکس قبل غذاهام فوق العاده شد
کیک هویج....سالاد اندونزیایی.‌‌مرغ زعفرانی...شوید پلو....زرشک پلو ...سوپ جو
بی اغراق از هر غذایی که تناول می کردند کلی تعریف هم م
به نام او...
اول اینکه عمه رو هر کاری هم ک بکنه باز عمه هست و خاله اگه بدترین خاله هم باشه؛خاله هست!!
باز اومدم اینجا و دلم برای خاله تنگ شده... این حس همین جا بماند بین خودمان!
دوم اینکه عروس شدن و ازدواج کردن سخت است و تمام!
سوم هم اینکه عصب سیاتیک کمرم تحت فشاره چند روزی و به پای راستم تیر میکشه.با این حال امروز بیش از حد توانم رقصیدم که دختر عمه ام ناراحت نشه!و البته تلاش برای بودن دختردایی خوب!
حس چهارم هم دلتنگی و دیدن عکس های قدیمی!
حس پنجم هم ک
فقط یک نفر تو دنیاست که میتونه با هر بار خاله جون خاله جون گفتن‌ش دل خاله جونشو آب کنه
و اون تویی عسلک‌م که با هر بار رفتنت دلم میخواد از دوری‌ت غش کنم.
تو موبایل بود که یک هویی یک دوربین دیگه گفت چلیک :)
#خواهر_زاده
#حسینمون
 
1دختر خاله سه سالم نشسته بودلب پله بالاخونه و پاشو گذاشته بود روشکم پسر خاله بزرگم که اون پایین خوابیده بود. پسرخالم گفته بود حاج خانم پات اینجا چیکار میکنه؟
یه مکث کرد گفت:این پا رومیبینی!؟دفعه بعد به من بگی حاج خانم میاد تو صورتت
 
2
وقتایی میخوام دم ظهر داداش برسونم یه چادر پوشیده دارم کلا پوشیده است ازین خیلی حجابیا میپوشمش  میگیرم جلو  که افتابم نسوزونه صورتمو. عینک آفتابیم میزنمو چون قدم کوتاهه صندلیم میکشم جلو
اونوقت داداش به مامان
با سلام
دوران راهنمایی به بعد تصمیم گرفتم که محکم درس بخونم. یه روز خاله ام اومد خونه گفت چرا اینقدر زیاد درس میخونی گفتم که میخوام جواب زن و بچه در اینده بدم. بعد خاله ام این موضوع رو برای پسرش تعریف کرد ولی اون تغییری نکرد. الان اون ویزیتور شده و داره جواب زن وبچه رو میده. و من هنوز دارم جواب خودم رو میدم. تو این موندم که من تو اون سن چه جمله ای گفته بودما عجیبه.
دانلود اهنگ بچه خاله چرا نمیدی جوابم | دانلود اهنگ افغانی با نام بچه خاله همراه با متن دانلود اهنگ افغانی بچه خاله گل لاله چرا نمیدی جوابم
بچه خاله گل لاله چرا نمیدی جوابم
دل من از غم کباب است چرا نمیدی جوابم
علا باغبان به باغت کاری دارم چرا نمیدی جوابم
ادامه مطلب
یا حییب من لا حبیب له
_ خاله! من امروز ازتون دلخور شدم، می خواستم باهاتون قهر کنم!!!
_ با من؟ چراااااا؟ مگه چی کار کردم؟
_ آره. امروز ازتون خیلی ناراحت شدم، چون نیومدین پیش من!
_ خاله من که خودم تصمیم نمی گیرم‌ کجا برم! خاله میم باید بگه این زنگ برو پیش فلانی، فلان درس رو باهاش کار کن!
_اما من دوست داشتم شما بیاید پیش من...
 
وی، در خیال خام بود که امروز محدثه رو‌ ندیدم و اونم هیچی نگفت، خدا رو شکر کرده بود که حواسش بهم نبود :||||
نگذاشت یک روز حداقل با ا
دراز کشیده‌ام روی تخت و قصد باز کردن چشم‌هایم را ندارم. از قبل پنجره را کمی باز گذاشته بودم و حالا صدای گنجشک‌ها اتاق را برداشته. شرایط مطلوبیست. نفس عمیق می‌کشم و به غرغرهایشان گوش می‌کنم. چیزی نمی‌فهمم. لابد یک مشت خاله گنجشکه، غروبی جمع شده‌اند دور هم و دارند به زبان گنجشکی، از در و همسایه باهم حرف می‌زنند. مثلا خاله گنجشکهٔ شمارهٔ یک به خاله گنجشکهٔ شمارهٔ دو می‌گوید: «شنیدی پسر کوچیکهٔ گنجشک کله‌سیاه دیروز چه کرد؟ پی‌پی‌اش را صاف
دختر خاله دومیه سیزده ساله شده. خاله دومیه خیلی نگرانشه و مدام به ما دخترخاله بزرگا می‌سپاره هواش رو داشته باشیم. چون سیزده سالگی سن حساسیه. چند وقت پیش هم با خانواده دوستش فرستادش بره ارمنستان حال و هواش عوض بشه بچه. من یادم افتاد ده سال پیش با ذوق رفتم خونه مامبزرگم و با شادی به همه اعلام کردم که امروز سیزده ساله شدم!  خاله بزرگم نگام کرد و گفت: نچ نچ نچ چه سال نحسی رو پیش رو داری! هیچی دیگه. خودتون فکرش رو کنید با چه بدبختی‌ای اون سال نحس رو ر
جمعه98/1/2
امروز به اتفاق بابا و خاله ها و زندایی و عزیز رفتیم خونه اقا برای عرض تسلیت،اونجا خیلی شلوغ بود و همه ذوق تو رو داشتن،تو برای اولین بار گفتی مامان اونم تو سن پنج ماه و یازده روز،تو بغل خاله ایدا،خیلی ذوق کردیم من و بابا و خاله ها دنیا رو به من دادن از شادی ریش ریش شدم،دنیام فدای تووووو
مخصوصا تو گریه میگفتی ما ما ما،البته وقتی مسافرت نبودیم میگفتی ولی من باور نداشتم که حرف اومدی تا اینکه بقیه تاییدش کردن
خدایا شکرت
خالم با خانواده رفته روسیه(همون که گفتم خیلی ایراد گیره و اینا).این خالم به شدددت مذهبیه و ازینا که جلوی بابای منم چادر میپوشه و به مامانمم همیشه برای چادر گیر میده:/ خلاصه خاله جان رفته اونور و چادر کلا به فراموشی سپرده شده و با یه مانتو جینگیلی می‌گرده اونورا.فک کنم فقط مردای ما خار دارن://
بسم الله الرحمن الرحیم
امشب گفتی «خاله حنا زنگ بزن ماما» ولی موقعیتش رو نداشتم. خاله حنا رو دوست داری و او هم صادقانه عاشقته. برات بابت داشتن این خاله ی خوش ذات و مهربون خوشحالم. فقط حیف که اییینهمه ازش دوریم... حیف حیف... کاش کنار پدربزرگت یعنی بابام و مامانم و خاله هات بودیم تا می دیدی عشق خالصانه رو و با همه وجودت درک می کردی. عشق کسانی رو که می تونی با اکنیت خاطر به عشقشون اعتماد کنی.
چون نه تنها تو رو دوست دارند صمیمانه
بلکه عاشق تو هستند و حت
نسل سوخته ما بودیم که روزی که مدرسه تعطیل می‌شد کله سحر تا دم در مدرسه می‌رفتیم می‌فهمیدیم تعطیله برمی‌گشتیم نه اینا که علاوه بر شبکه‌های اجتماعی و رسانه‌ها، دوتا مامانبزرگاشونو و خاله و دایی و عمه ها و عموهاشون و حتی خاله مامانشون تک‌تک زنگ می‌زنن مطمئن شن خبر تعطیلیو شنیدیم!
از مامانم خوشم نمیاد. حس خوبی ندارم که این حرف رو میزنم ولی خوشم نمیاد از رابطه با مامانم. مامانم یه خانم متشخص هست که همه قبولش دارن از هر جهت خوبه، بماند که اصلا بلد نیست اون جوری که به بچه های فامیل محبت زبانی میکنه به ما محبت بکنه. 
تو عمل کم نمیذاره، واقعا کمبودی ندارم خدا رو شکر، ولی زبانی فقط ایرادی باشه میگه. با این کار ندارم اخلاقشه، چند تا خاطره از بچگی هام ذهنم مونده و باعث شده الان مامانم کوچک ترین ایرادی هم که میگیره اون خاطرات تو ذ
هایدی (Heidi)، دختر بچه‌ای پنج ساله است که یک سال بعد از تولدش، پدر و مادرش را در سانحه‌ای از دست‌ می‌دهد و خاله‌اش سرپرستی او را بر عهده‌ می‌گیرد. شروع داستان از زمانی است که خاله‌ی هایدی کاری در شهر فرانکفورت پیدا می‌کند و دیگر نمی‌تواند از او نگهداری کند. بنابراین تصمیم می‌گیرد که هایدی را نزد پدربزرگش که تنها فامیل اوست ببرد تا مسئولیت سرپرستی‌اش را به عهده بگیرد.
اما پدربزرگ در دامنه‌ی کوه‌های آلپ دور از روستا و مردمش، به تنهایی رو
خواهر زادم چند وقت پیش از خواهر کوچیکم که پزشکه میپرسه که خاله راست میگن آدم با یه کلیه هم میتونه زندگی کنه خواهرم میگه آره میشه با یه کلیه هم زندگی کرد
بعد میگه خاله یعنی هیچ مشکلی برامون پیش نمیاد خواهرم میگه نه هیچ مشکلی پیش نمیاد
میگه دیگه کدوم از اعضای بدنمون رو بیرون بیاریم مشکلی پیش نمیاد 
خواهرم یه چنتایی نام برد گفت بدون اینا هم میشه زندگی کرد
گفت اونوقت همه اینا روهم چند کیلو میشه
خواهرم میگه خاله واسه چی داری اینا رو میپرسی
میگه خ
قسم که نخوردم درباره‌ی کرونا ننویسم، خوردم؟ بذارین پس قسمت فان این ماجرا رو بنویسم.
من پنج تا دایی دارم و سه تا خاله. دو تا از دایی‌هام (دایی ۱ و ۳) تو یه کشور زندگی می‌کنن (بهش بگیم کشور اول)، دو تای دیگه‌شون (دایی ۴ و ۵) تو یه کشور دیگه زندگی می‌کنن (بهش بگیم کشور دوم)، یکیشون (دایی ۲) با مادربزرگم و یکی از خاله‌هام (خاله ۳) تو یه کشور دیگه زندگی می‌کنن (بهش بگیم کشور سوم)، دو تا دیگه از خاله‌هام (خاله ۱ و ۲) هم تو یه کشور دیگه زندگی می‌کنن (بهش ب
قسمت ۱۴ سریال هشتگ خاله سوسکه,دانلود قسمت
14 سریال هشتگ خاله سوسکه,دانلود قسمت چهاردهم سریال هشتگ خاله
سوسکه,دانلود قسمت 14 15 16 17 18 هشتگ خاله سوسکه,هشتگ خاله سوسکه قسمت
14,هشتگ خاله سوسکه قسمت چهاردهم,دانلود رایگان,دانلود کامل,دانلود
مستقیم,نسخه بدون سانسور,دانلود کیفیت خوب,دانلود کیفیت عالی,دانلود با حجم
کم,دانلود کم حجم
دانلود سریال هشتگ خاله سوسکه قسمت چهاردهم با لینک مستقیم
دانلود قسمت 14 سریال هشتگ خاله سوسکه با کیفیت عالی 1080p
لینک دا
توی تمام عمرم هیچ وقت خاله ام را به این
اندازه خوش حال ندیده بودم. تمام مدت وسط مجلس ایستاده بود و می خندید و
توی مراسم عقد خودش با خوش حالی می رقصید. تا همین چند ماه پیش تا قبل از
اینکه این آقای داماد سر و کله اش توی زندگی خاله ما پیدا بشود خاله ام
همیشه به شدت افسرده بود. به سختی می شد کاری کرد که علاقه ای به هیچ چیزی
نشان بدهد. از وقتی آقای داماد آماده شده تمام و کمال هدف زندگی خاله جان و
خاله جان همیشه می خندد و ذوق می کند. وقتی به تغییرات یکه
ساعت خواب و بیداری‌ات از عالی به افتضاح تغییر کرده جانکم.  تا چهار صبح لگد میزنی به شکم مادرت و چهار صبح به بعد می‌خوابی تا دم‌دمای ظهر. خوابیدنت هم عجیب و غریب است . خودت را ول می‌کنی جلوی شکم مادرت و یکهو شکمش دوبرابر میشود. میفهمیم که ارغوان خوابیده است.
جواب سلام خاله را نمی‌دهی. جواب احوالپرسی خاله را هم نمی‌دهی. اما وقتی وحشی خطابت می‌کنم، تکان می‌خوری و سرت را می‌چرخانی . این را مادرت می‌فهمد و برای ما تعریف می‌کند.
جان دل خاله روز
۱. سارا میخواهد ضرب المثل بگوید؛ میگوید: "کارُ کی تموم کرد؟ اون که شروع کرد!"
۲. سارا به مامانش گفته است: "مامان میبینی هیچ کدوم از مامانهای دور و برمون مثل تو نیستن که این قدر شولوغ بازی در بیارن و بگن و بخندن و با بچه ها بازی کنن. تو هم خودتو از باکلاسی ول نده!"
۳. مهدی میگوید: "خاله شما چقد چسب زخم دارید؛ مگه جنگ جهانیه؟!"

۴. نرجس در مورد طول عمر جنتی جوک میگوید.‍♀️ شیرین میگوید: "خاله جای کسی رو تنگ نکرده. چی کار به کارش دارین؟" نرجس لبخند شیطانی
علیرضا زنگ زده میگه خاله؛ به خورشید خونتون بگوو که به ماه بگه، امشب دوساعت دیرتر بیاد تو آسمون.میگم خاله، واسه چی به خورشید اینوو بگم؟میگه اخه خاله ما داریم میایم خونه‌ی شما مامانم گفته تا برسیم خونتون دیگه شب شده.....دلم میخواد وقتی ما میرسیم اونجا هنوز روز باشه.........وقتی تلفن رو قطع کردم. تو دلم گفتم  کاش کارای دنیا به همین راحتی  بود.شاید بچه‌ها به خاطر فطرت پاکشون دنیا رو به همین سادگی که توصیف میکنند، میبینند.و شاید دنیااا به همین سادگی
خاله پیام داده:
اگر تهرانی بیا میخوام ببینمت،دلم تنگ شده واست سال جدید ندیدمت.
ترجمه:
اگر تهرانی بیا میخوام ببینمت سهمیه سیلی تو کنار گذاشتم بیا بخور برو... -_-
از کانادا برگشته...عیدا خاله ام میره سر میزنه به پدر مادرش.امسال زود برگشتن.اونم که اونجا بوده و...درد دل خواهرانه و...
کامل همه چی رو گفته باشه کار از سیلی گذشته...
بشینید تا بیام خاله جون :/
عروسی دختر خاله ام بود و رفته بودیم خونه خاله ام
عموی دخترخاله ام اومد تو و گفت جلوی این جماعت چادری نمیشه رقصید نه؟
اینو که گفت خیلی بهم برخورد
از رقصشون میشد گذشت ولی از توهینشون به چادر مادرم حضرت زهرا سلام الله علیها نه
به برادرم گفتم سوئیچ ماشین رو بده میخوام برم تو ماشین
برادرم بهم گفت زشته ها
گفتم من نمیتونم
گفت منم سختمه ولی چاره ای نیست ولی من کار خودم رو کردم و رفتم
سلام
از صبح امروز فهمیدم که هفته دیگه خاله م اینا میان شهرستان و از همین امروز استرس گرفتم. نمیدونم از کجا بگم . این خاله من هر چند ماه یه بار میاد و یه دختر با دو پسر داره. این خاله م با دختر خاله م الکی از من متنفرند.
به طوری که اکثر مواقع منو جلوی جمع کوچیک میکنن. به جایی رسیدم که جایی که این ها هستن نهایت سعیم رو میکنم که نرم. چند تا از رفتار های اون ها رو میگم بفهمید:
چند ماه قبل که اومده بودن برای اولین بار رفتم به خاله م سلام کنم از در که اومدم
۱. رفتیم خونه خاله جان هم کادوشو دادیم کلی ذوق کرد هم براش شروع کردم کلاهشو بافتم چق رنگای کاموائه قشنگ بود + دایی جانم بعد مدتها دیدم
۲. انار شیراز + لوبیا پلو [من عااااشق قاطی پلو ـام] + قرمه سبزی
۳. مهیار یواشکی هی حرف میزد میگم چی میگی جوجه میگه میگم دوست دارم:دی♥ + باهم نقاشی کشیدیم رنگ زدیم بعد خاله جان ورداش زدش به در یخچالش ^_^
واسه خاله سوغات سوهان حلوایی آورده بودیم، منتهی سوهان خودمون رو که تست کردیم پشیمون شدیم و واسه خودمون نگهش داشتیم. منتهی بعد از یه هفته قضیه اش طی وراجی تلفنی لو رفت. منتهی خاله چون مثل مادر آدمه اجازه داد نصف جعبه رو بخوریم ولی نصف دیگه اش رو حتما واسشون ببریم.
سلام دوستان
خواستم بپرسم شما چند درصد حرف دوست و فامیل رو توی انتخاب همسرتون ناخوداگاه در نظر میگیرید؟، مثلا اینکه شاید از دختر یا پسری خوش تون بیاد ولی بگید مثلا این قدش خیلی بلند یا کوتاهه. فردا عمه و خاله و پسر خاله ممکنه پشت سرم مسخره کنن یا بخندن، یا اصلا برام افت داشته باشه که مثلا زن من از زن پسر عموم خوشگل تر نیست. یا شوهر دختر خاله ام خیلی خوشتیپه ولی پسری که من دوسش دارم هم قد منه و ... .
میخوام یه لحظه صادقانه فکر کنید ببینید واقعا چقدر
صفحه ۲۶۵ کتاب «ضدخاطرات» بودم که کتاب را بستم و تصمیم گرفتم رهایش کنم.
من از نصفه خواندن متنفرم.
ولی الان زمان مناسب خواندنش نبود. 
در عوض کتاب جدیدی را شروع کردم به نام «خاله تولا» 
آنی به صفحه ۴۴ رسیدم و تصمیم گرفتم این پست را ارسال کنم.
به خودم‌ قول داده ام تمامش کنم
همین امشب
به وقت ۰۴:۱۶
خاله زَنَک نَباشینکته ای که خیلی در مورد ارتباطات شما و خانواده همسرتون مهمه اینه که گاهی خودتون رو نباید در مسائل مربوط بهشون قاطی کنین. مثلا بین مادر شوهرتون و جاری تون یه مشکلی پیش امده .مثل این خانووم های خاله زنک هی نرین از این یکی و اون یکی 0بپرسین که چی شده و چی نشده ...انگار که نمیدونین خودتون رو سنگین نگه دارین.اگر مثلا چیزی از مادر شوهرتون شنیدین و جاری تون زنگ زد به شما و درباره حرف های مادر شوهرتون پرسید حواستون باشه که وسط ماجرا هیز
خواهرزاده جان امروز برای اولین سفر بعد از ازدواجش رفت آنتالیا
بهش میگم آنتالیا چیه بیا برو مشهد و کربلا :/
ولی خب از اونجایی که اختیارش دست خودشه نه من،رفت که رفت:))
من خودم به شخصه به جز کربلا به هیچ نوع سفر خارج از کشور اعتقادی ندارم و اصلا مغز و اعصابم نمی‌کشه که روزی ولو برای تفریح برم خارج ،حالا هرجاش...
اون روزها که خاله جان عزم استرالیا کردو رفت که رفت ،خیلی بد بود...باورم نمیشد خاله ای که همه ش هفت سال ازم بزرگتر بود و بخاطر نزدیک بودن خون
قسمت دهم هشتگ خاله سوسکه | دانلود قسمت 10 سریال هشتگ خاله سوسکه
دانلود قسمت دهم سریال هشتگ خاله سوسکه با کیفیت 4K Ultra HD
هشتگ خاله سوسکه قسمت 10 دهم به کارگردانی محمد مسلمی
قسمت دهم سریال هشتگ خاله سوسکه
لینک دانلود قرار گرفت
کارگردان: محمد مسلمی | ژانر: فانتزی، موزیکال، کودکانه | سال تولید: 1397 | تاریخ انتشار: 1397
تعداد قسمت ها: نامشخص | مدت زمان هر قسمت: 60 دقیقه | کیفیت ویدئو: اچ دی
فرمت: MP4 | تهیه کننده: حسن مصطفوی | حجم: متفاوت | محصول ایران
خلاصه داستا
یکی از بدترین خصلت های خاله پری  شدن اینه آنچنان روح و روانت رو بهم میریزه که یادت میره بخاطر چی اینهمه افسرده ای و دقیقا وقتی بهتر شدی یادت میاد , الان دلم میخواد گریه کنم چون درد جسمی ندارم همش حواسم پرت  میشه چرا ناراحتم بعد یادم میاد چمه, و بازم اشکم دم مشکمه و گریه م میاد, خب حالم خوب نیست , و اینکه در حد ترکیدن ورم کرده کل بدنم خخخخ
آدم حواسش نباشه تا مرز خودکشی میره
این بار نوبت من شد که واسش یه طرح شابلون بکشم. باید با شابلون پرنده یه طرح میزدم.
مدلهایی که کشیده بودم رو باز کردم و یکی رو انتخاب کردم. یه پرنده روی یه گنبد. حس خوبی داشت.
وقتی مدل رو به لیلا نشون داده بودم یاد کارتون کلاغی افتاد که روی گنبدها میچرخید و پرهاشو نقاشی میکرد!
اتفاقا منم به یادش افتاده بودم.
خلاصه دفتر نقاشیه امیرحسین رو کشیدم جلوم و شروع کردم. 
اولین گنبد رو که کشیدم گفت:  خاله! این چیه؟
- چی چیه خاله؟
به یکی از گنبدها اشاره کرد: ای
اسم بچه خواهر شمسی خانوم رو گذاشتن" تداعی"!!
چند روز پیش هم همکارمون شیرینی بچه ش رو آورده بود که اسمش رو گذاشتن "وندا" !! اولین سوالی که به ذهن میومد این بود که وندا دختره یا پسر!
توی احادیث هست بهترین کادوی هر پدر مادری برا بچه شون، نام نیک هستش
پدر مادر عزیز فکر فردای بچه ت رو هم بکن که بزرگ میشه و چهار نفر تو جمع میخوان صداش کنن
درسته اینچیزا عقیده شخصی هرکسیه و قابل احترامه ولی بلاخره ...
 
پ.ن: آهان یادم رفت که صبا هم که تو آمریکا زندگی میکنه و ب
خاله دستاشو نشونم می‌ده. رنگ ناخن‌هاش عوض شده و همه از وسط به داخل خم شده‌ن. بهتر بگم ناخن‌هاش چروک شد‌ن.انگار که دلم نمی‌آد نگاهشون کنم. از اون جایی که همیشه یک نیرویی در من با همه چیز مخالف ت می ‌کنه و با خودم بیشتر؛ دستا‌ش رو گرفتم و ناخن‌هاش رو یکی یکی لمس کردم.شستش را نگاه می‌کنم. می‌گم: راستی دکتر چی گفت؟ می‌گه: گفته برو متخصص ببینه، کار من نیست.دو سه سال پیش که برای سیسمونی یکی از دخترهاش کار کرد. به مرور استخوان شستش زد بیرون و عم
دنیا که گذر کنند همه بر پشتت # رفتند و روند کسان ز کوه و دشتت
آن خاله ، عمو و یا که حتی مادر # ترکت بنموده رفته اند از مشتت
ای آنکه همه عمر طلب کار بُدی # ترسان همه از روی عبوس و زشتت
اکنون بنگر که خود بدهکار شدی # آگه شده ای ز کرده ها و کشتت ؟
پیری و هنوز غرق عیاشی شب # چیزی نبُود تو را فقط انگشتت
هوشیار که بعد رفتنت سوی فنا # انگشت نهد کسی به خاک و خشتت
گرجی نرود میخ بر این سنگ مکوب # هرچند گرو بمانده هفت از هشتت
بعد از مدت ها، دخترخاله ام از سوئد برگشته بود و همگی خونه خاله بزرگه ام جمع شده بودن. دل همه مون تنگ شده بود... 
منم کارامو پیچوندم و به جای رفتن سرکارم، از دانشگاه پیچیدم و رفتم خونه خاله. 
خاله بزرگه کلی غذاهای خوشمزه با دست‌پخت مخصوص و بی نظیر خودش پخته بود که حسابی با روان آدم بازی می‌کرد. فقط جای یکی از دوقلوها کم بود که نتونسته بود بیاد.
بعد از ناهار، همگی نشستیم دور میز.
خاله کوچیکه ام بافتنی می بافت.
دختر سوئدی، کارت های پاسورش رو روی می
از مدرسه که برگشتم مستقیم رفتم بخوابم. مامان بیدارم کرد گفت ناهار بخور بعد بخواب‌. بعد از یه استراحت یکی دو ساعتی پاشدم و آماده شدم برای مراسم ولیمه شوهر خاله.از ظهر رفتیم اونجا و ساعت ده و خورده ای برگشتیم. هیچ درسی نخوندم و فرصت هم نداشتم که چیزی بخونم. الانم توی خسته ترین و له ترین و سردرد ترین حالت ممکنم. نه که بگم خیلیی کمک کردم اما خب باید به خاله و دختر خاله ها کمک میکردم.مامان آقای فاضل رو هم دیدم (همونی که اسمش یادم نبود و میگفتم آقاهه!)
عصر یک مهمان کوچولو دارم
5 سالشه
برای مادرو پدرش کاری پیش اومده
مادربزرگ و پدربزرگ مادریش مسافرت هستن
مادربزرگ و پدربزرگ پدریش کار دارن
و وقتی گفتن بهش حق انتخاب داری بین خاله و دایی
گریه کرده که نمیرم و میرم پیش خاله فلانی که من باشم
البته من خاله واقعیش نیستم
چون اصلا خواهر ندارم
مادرش باهام حرف زد منم قبول کرد
من هیچ نسبت نزدیکی باهاشوت ندارم یکم برام عجیبه
معمولا وقتی بچه ها پیشم می ان میگن باهامون بازی کن میگم کار دارم
دو تا سطل عروسک پ
$-)
خاله ام دو روز پیش زنگ زده بود میگفت ما کرونا نداریم به خدا. بیاییم خونتون؟
حوصله اش سر رفته بود. این خاله من بس که ددریه، طاقت حتی یه روز موندن توی خونه رو هم نداره. مامانم هم گفت قدمتون سر چشم و این حرفا. (توی رودربایستی قبول کرده بود.)
در رو که براشون باز کردیم، دیدیم نصف خانواده مادری پشت درن! خاله به همه خبر داده بود که بیان خونه ما.
وقتی رسیدن، خاله پرید بغلم و ماچ و بوسه و اینا. میگم خاله جان نکن. بیا از دور فقط به هم سلام کنیم. میگه این مس
علی:
۱. خاله چرا شما قدیمیا به دایناسور الاسترس میگین الاستروس؟ 
۲. خاله اونا که مردم نیستن, اشناهای خودمونن...
۳. چرا خانوما وقتی بچه شون بزرگ میشه نمیرن دکتر که ممه هاشونو بچینن بندازن دور؟
۴. خاله اسم دخترت رو بذار مه بابه (مه پاره)...منم دومادت میشم...
۵. میره رو کمد و میگه خاله بیا قد بگیریم...
5. ارتنت پر سرعت...
6. خاله کمر به چه دردی میخوره؟ خاله دونستن و هوش به چه دردی میخوره؟ خاله گردن برا چی خوبه؟ خاله زانو برای چی لازمه؟ خاله انگشت اگه نداشتی
خب امروز ۴۰ مادر بزرگ بود ...
و من و دختر خاله ها نشسته بودیم‌ یه گوشه و زارمون رو میزدیم...
که یه حاج خانومه اومد نشست کنار من...!و اینطوری زل زد بهم
از اول قصه اخرشو بخون...که حاج خانومه بهم گفت دختر جان شما چن سالته؟
گفتم جان؟؟؟
گفت جانت بی بلا...تو دختر کی ای؟
گفتم واسه چی؟
گفت ببین ؟داری از زیر سوالام در میری ...
گفتم ببخشید...!
۲۱ سالمه...دختر فلانیم...!
گفت پسرم ۳۰ سالشه درس درست حسابی نخونده...ولی!
منببخشید حاج خانوم منو مادرم صدا میزنه...
و رفتم نشست
دارم موهاشو میبندم میگه شبیه پسرا شدم میگم نه بعدم تو خب موهات کوتاهخودشو لووس میکنه میگه ماماااان اگر میخای من خوشحال بشم برو موهای بچه ی مائده رو بکن بیا بده به منمیپرسم بچش کیهمیخام ببینم درست میگه یا نهمیگه حلما دیگه همون ک موهاش اونجوریه (مدتهاست حرفی از ایشون زده نشده)
 
حرف داشتیم میزدیم ک مامانم گفت من دو تا بچه دارمدخترک با بغض رومیکنه ب من میگه : مامااان مامان جون میگه دوتا بچه دارهمن: خب چیشدهدخترک : مامان جون؛ تورو حساب نکردههههه
امروز که دیدم حالم خوب شده،
دست به کار شدم حلوا پختم و غروب که برادرم میخواست بره دنبال مادرم، همراهش رفتم روستا و خیرات دادم.
چند تا پیش دستی وی آی پی هم کنار گذاشته بودم که اگه اقوام نزدیک اومده باشن، بدم بهشون.
خاله م و خانواده ش بودن، یک پیش دستی بهشون تعلق گرفت.
الان خاله م زنگ زد و گفت که خیلی خوشمزه بوده. خوشحال شدم!
خاله م سال ها دبیر بوده و بعد سال ها مدیر مدرسه و الان معاونه. خیلی تو کارش دقیق ه و خب خیلی هم سخت گیر. گاهی فکر میکنم این درج
در خاله بازی خواستی تا شوهرت باشمدر عین کودک بودنم نان آورت باشمهر جا که می خواهی بخوابی با عروسکهاتبا آن تفنگ چوبی ام دور و برت باشموقتی که سیب از شاخه ی همسایه می چینییک رشته کوه مطمئن پشت سرت باشمآنروزها می خواستم تا خواهرم باشییا من پسر باشم شما هم مادرم باشیتا آخر بازی سرم بر دامنت باشدچشمم به تصویر گل پیراهنت باشد
ادامه مطلب
سال دوم راهنمایی را در یکی از شهرهای جنوبی ایران گذراندم. دو سالی بود به دلیل ماموریت کاری پدرم ساکن آن شهر شده بودیم. همسایه ای داشتیم که خاله ناهید صدایش میکردیم. میانسال بود.  پسری داشت به نام پاشا و همسن خواهر وسطی ام. پاشا برای رفع اشکالات درسی اش پیش من میامد. اهل درس نبود ولی به شدت علاقمند شطرنج بود. شطرنج را او یادمان داد و ساعتها نوبتی با او مسابقه می دادیم و هر بار می باختیم!
ماموریت پدر که تمام شد و به تهران آمدیم دیگر نه از خاله خبر
سال دوم راهنمایی را در یکی از شهرهای جنوبی ایران گذراندم. دو سالی بود به دلیل ماموریت کاری پدرم ساکن آن شهر شده بودیم. همسایه ای داشتیم که خاله ناهید صدایش میکردیم. میان سال بود.  پسری داشت به نام پاشا و همسن خواهر وسطی ام. پاشا برای رفع اشکالات درسی اش پیش من میامد. اهل درس نبود ولی به شدت علاقمند شطرنج بود. شطرنج را او یادمان داد و ساعتها نوبتی با او مسابقه می دادیم و هر بار می باختیم!
ماموریت پدر که تمام شد و به تهران آمدیم دیگر نه از خاله خبر
 
مادرم میگه مطهره چیکار میکنی ؟ میگه هیچی ، سختی های روزگارو میگذرونم  - مطهره میگه خاله پیتزایی که خریدم چی شد؟ خاله رفتم پیتزا خریدم تازه 3 تومنم تخفیف گرفته بودم :) اینقدم خوشحال بودم اما نمیدونم چی شد موتوری خورد بهم دیگه بعدشو یادم نمیاد خاله پیتزا هام چی شد؟ کی خوردشون؟ مامانم میگه هیچی ، حتما پرس شد با زمین ، کسی نخوردشون داییم گفت از این ب بعد برا مطهره جشن پیتزا میگیریم :)
- میگه خاله من این اتفاق برام افتاد فهمیدم همه منو خیلی دوست د
امروز داشتم درس می خوندم که خوابم گرفت و یه خواب عجیبی دیدم.
.
.
.
در حیاط ننه ام در شمال بودم.همراه مادر و ننه منتظر پدر بودیم که از اردبیل بیاید.زنگ صدا داد و درهارا باز کردند. پیکان سفیدی به داخل آمد و پدر با لب هایی خندان از ماشین پیاده شد و سمتمان آمد. پشت سر پدر ناگهان حیاط شلوغ شد. خواهرننه(خاله) و بچه ها و نوه هایش از ماشین بیرون ریختند و به سمت خانه آمدند.
چندسالی بود که شوهرِ خاله حالش بد بود و از شدت مرض قند از بستر برنمی خاست. به همین دلیل
"‏اگر روزی دنیا را دوست نداشتی،جایت را عوض کن تا از زاویه‌ای دیگر به آن بنگری.دنیا از بعضی زوایا دوست‌داشتنی‌ست و در بعضی زوایا نه،
در بعضی از زوایا بهتر و زیباست، در بعضی زوایا تاریک و خسته‌کننده.یادت باشد تو باید جایت را عوض کنی، چرا که دنیا هرگزاز جایش تکان نخواهد خورد..."رسول یوناناین چند روز هم درگیر شوهر خاله ی از مکه آمده ام بودیم. خاله کوچک ترم که دختر سوم خانواده حساب میشود زندگی جالبی دارد. در کودکی با مردی ازدواج کرده که بعد از عر
۱. چه کسی می گوید زنها وقتی حالشان خراب است و کاری از دستشان برنمی آید موهایشان را کوتاه می کنند؟! کاری که من در چنین شرایطی انجام می دهم این است که شب بدون مسواک زدن می خوابم! (شرمنده هوپ!)

۲. نوشته بود نباید برای روشن تر نشان دادن شمع خود، شمع دیگران را خاموش کنیم. به نظرم این یکی از بهترین جملاتی است که تا به حال خوانده ام.
۳. مامان گفت: " دارم می روم به خاله طلا سر بزنم. نمی آیی؟" گفتم: "خاله ی من که نیست. خاله ی شماست." گفت: "حالش بدتر شده ها. اگر خدا
۱. چه کسی می گوید زنها وقتی حالشان خراب است و کاری از دستشان برنمی آید موهایشان را کوتاه می کنند؟! کاری که من در چنین شرایطی انجام می دهم این است که شب بدون مسواک زدن می خوابم! (شرمنده هوپ!)
۲. نوشته بود نباید برای روشن تر نشان دادن شمع خود، شمع دیگران را خاموش کنیم. به نظرم این یکی از بهترین جملاتی است که تا به حال خوانده ام.
۳. مامان گفت: " دارم می روم به خاله طلا سر بزنم. نمی آیی؟" گفتم: "خاله ی من که نیست. خاله ی شماست." گفت: "حالش بدتر شده ها. اگر خدای
+ امروزم خودم دارومو زدم و چقد خوبه این بیمارستان نرفتن فقط برا یه تزریق! 
 
+ جواب بیوپسی رو دختر خاله ام که پرسنل همون بیمارستانه؛ مامانم گفته و رفته گرفته. زنگ زدم گفت به دکتر کشیک نشون داده گفته چیزی نیست.  البته من دروغای "مثلا مصلحتی" زیادی از این دختر خاله شنیدم. :| حالا هر چی هم باشه مهم نیست. :)
 
+ امروز سر کلاس فارما هر دارویی رو استاد میگفت من مکانیسم عمل و ساید افکت هاش رو میگفتم.یا دسته دارو رو میگفت من اسمای چند تاشو میگفتم. استاده هم ع
۴ سال‌ش است. داداییِ کوچک‌ترِ همان پسرک 18 کیلو و 300 گرمیِ شش مطلب قبل. این یکی 13 کیلو و 700 گرم است. بله! خیلی ریزه‌میزه است! از دادایی‌اش بیش‌تر لج‌بازی می‌کند و کم‌تر حرف می‌زند. تن به بوسه نمی‌دهد و اگر حس کند چنین قصدی داری، مثل ماهی از بین دستان‌ت می‌گریزد.
آن‌روزهایی که آمده‌بودند خانه‌مان، زاینده‌رود آب نداشت. همین شد که اصلن دوروبر آبِ نیسته و پل‌های رویش پیدایمان نشد. هفته‌ی بعدش که دیگر رفته‌بودند و مقامِ مهمانیت‌مان (!) را ب
وقتی غم ماندگار شود ادم دست دلش به زندگی کردن هم نمیرود چه برسد به نوشتن..خاله حرف میزد تمام تنم از این غم میسوخت خاله حرفهای جدید میزد چیزهایی میگفت که دوست نداشت من بفهمم،نمیخواست من بدانم سرقصیه مانتو نظرش را به خاطرمن عوض کرده بودتاخوشحال شوم یا قضیه روسری موردعلاقه ام را ازخاله پرسیده بود تاخوشحال ترشوم یا شب کنکور او بود که زنگ زد به خاله تا خاله کمی ارامم کند چون حس میکرد از دست خودش کاری بر نمی اید یا هزارتا مورد دیگر که قراربود من خب
علی:
۱. خاله چرا شما قدیمیا به دایناسور الاسترس میگین الاستروس؟ 
۲. خاله اونا که مردم نیستن, اشناهای خودمونن...
۳. چرا خانوما وقتی بچه شون بزرگ میشه نمیرن دکتر که ممه هاشونو بچینن بندازن دور؟
۴. خاله اسم دخترت رو بذار مه بابه (مه پاره)...منم دومادت میشم...
۵. میره رو کمد و میگه خاله بیا قد بگیریم...
5. ارتنت پر سرعت...
6. خاله کمر به چه دردی میخوره؟ خاله دونستن و هوش به چه دردی میخوره؟ خاله گردن برا چی خوبه؟ خاله زانو برای چی لازمه؟ خاله انگشت اگه نداشتی
حامد پسری زیبا و فوق العاده احساسی است درس هایش تمام شده و حالا او یک مهندس است و پدر و مادرش خیلی تلاش کردند برای او زن بگیرند ولی او یک مشکل کوچکی دارد و این است که تیک عصبی دارد و از زمانیکه کنکور داده است گردنش ناخودآگاه به سمت چپ خم میشد در یک لحظه و اتفاقات بدی در هنگام خواستگاری برایش می افتد که همه او را رد میکنند انگار دخترها با یک بیماری ناشناخته و عجیب و غریب روبرو اند و چون افراد کمی در جامعه تیک گردن دارند نمیخواهند شوهر آینده شان د
فصل امتحانات شده و من چند روز به تنبل ترین حالت ممکن گذروندم البته اینکه سرما خورده بودمم بی تاثیر نبود ولی خب امروز یک کوچولو جبران کردم و کارهای چند روزمو یک روزه انجام دادم و یکم خیالم راحت تر شد توی پست قبل نوشته بودم که جریانات این مدتی که نبودم براتون تعریف میکنم...
خب داستان مال شب یلداست که ما از صبح خونه خاله *ن* دعوت بودیم و منم کلی خوشحال چون این خاله ام بچه زیاد داره و یکیشون کوچولوعه و من خیلی دوسش دارم بچه شیرینیه و اینکه خاله ام دس
به هر کسی که رو بدی از سر و کولت بالا میره
میخواد یه آدم غریبه باشه
میخواد یه دوست باشه
یا حتی خاله خودت
ما خانوادگی فوتبالی هستیم
"لنگی" هم از دهنمون نمیفته. به طرفداران تیم لنگ صغیر میگن لنگی. لنگ دستمال قرمز رنگیه که کاربردهای فراوونی داره. لنگی یعنی طرفداران لنگ. به منظور تحقیر هواداران تیم لنگ بکار میره و لفظ دوستانه ای نیست. اما فحش هم نیست.
داداش احمقم به خاله م گفته بود که خانواده م به دوستام فحش میدن. (به دروغ) 
دیروز یه کلمه از دهنم در ا
این وسط گرفتار یک سری خاله بازی های بچه گانه شدم.
هرچی می گم به کسی نگید، برعکس میشه.
ماجرای جواب منفی شنیدن این مورد آخر هم تو کل فامیل پیچیده.
حالا خاله کوچیکه اومده میگه این همه رفتید نشده، بیاید برید سراغ دختر فلانی، کلی هم شروع کرده تعریف کردن.
متاسفانه شناختش از اون بنده خدا در حدی نیست که بدونه ۸ سال از من بزرگتره.
اینم محبت های خاله کوچیکه به من که از ابتدای رایج شدن تلگرام تا همین پارسال، تقریبا هرشب باهاش چت می کردم.
و الان فقط یک تشکر
دانلود قسمت 13 سریال هشتگ خاله سوسکه
دانلود قسمت سیزدهم سریال هشتگ خاله سوسکه با کیفیت 4K Ultra HD
هشتگ خاله سوسکه قسمت 13 سیزدهم به کارگردانی محمد مسلمی
قسمت سیزدهم سریال هشتگ خاله سوسکه
کارگردان: محمد مسلمی | ژانر: فانتزی، موزیکال، کودکانه | سال تولید: 1397 | تاریخ انتشار: 1397
تعداد قسمت ها: نامشخص | مدت زمان هر قسمت: 60 دقیقه | کیفیت ویدئو: اچ دی
فرمت: MP4 | تهیه کننده: حسن مصطفوی | حجم: متفاوت | محصول ایران
خلاصه داستان:
شهر افسانه ها توسط دیو بزرگ دچار طلس
عصبانی بود، خیلی عصبانی ، هنوز نرسیده تو صورت جفتمون سیلی زد، محکم، خیلی محکم، اون خندید من زدم زیر گریه...
شونه هامو بغل کرد و آروم گفت بریم بالا، بعدم در گوشم شوخی می کرد که خندم بگیره، ولی حواسم فقط به صدای بلند خاله بود... صداشو خوب نمیشنیدم،با اینکه در گوشم حرف میزد.
+نمی دونم خاله از این به بعد چیکار می کنه! فقط می دونم تا آخر عمرش دیگه هیچوقت تو صورت کسی سیلی نمیزنه.ولی خیلی دیره،خیلی خاله...
++ دلم برای بابام میسوزه، نمی تونه از دستم فرار کن
افتاده بودیم به بازی، عمو داد زد "اونو" و زن عمو سرش غر میزد که " داد نکش! ". من و دختر خاله داشتیم کارت هامان را حفظ میکردیم، پسرعمه حسابی گیج شده بود و هر دور یادش میرفت بگوید اونو. خلاصه سرمان گرم بود، مثل خانه ی مادربزرگ که شوفاژ نداشت، ولی اتش شومینه اش ابی و زرد زبانه میکشید و صدای جلز ولزش ما را یاد بچگی هامان می‌انداخت، مادربزرگ روی صندلی گهواره ای و ما دور شومینه، سراپا گوش مینشستیم که امشب قصه کجا میرود، امشب مادربزرگ قرار است وقت گفتن
امروز صبح رفته بودیم تشییع جنازه پسر ۳۰ساله یکی از فامیلهامون.طفلکی دیروز صبح دچار ایست قلبی شده بود.البته ناراحتی قلبی داشت.
هنوزم صدای داد و فریادهای مادر و خاله هاش تو گوشمه.با این که پسرشونو خیلی نمیشناختم امابا دیدن ضجه زدن هاشون، همینجور اشک بود که بی اختیار میریخت از چشمام.خیلی دردناک بود.امروز از ته قلبم از خدا التماس کردم با مرگ برادر و همسر جوون امتحانم نکنه.
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد!در دام مانده باشد ،صیاد رفته باشدآه از دمی که تنها با داغ او چو لالهدر خون نشسته باشم ، چون باد رفته باشدامشب صدای تیشه از بیستون نیامدشاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشدخونش به تیغ حسرت یا رب حلال باداصیدی که از کمندت آزاد رفته باشداز آه دردناکی سازم خبر دلت راوقتی که کوه صبرم بر باد رفته باشدرحم است بر اسیری کز گِرد دام زلفتبا صد امیدواری ناشاد رفته باشدشادم که از رقیبان دامنکشان گذشتیگو مشت خاک ما هم بر باد
16/7/97امروز گوشی موبایل دستت بود منم گفتم سوفیا عشقم بگو الو سلام بابا،واااای باورم نمیشه تو سریع گفتی الو للام،باورت نمیشه کشته شدم از بس ذوق کردم،صبحشم خاله گفت دست نزن بده،تو هم سریع گفتی بده!!!!وای مامان شکر خدا که تو رو دارم ماشاءالله بهت که ایقد تیز و باهوشیکلمه های که میگی رو دوست دارم همون موقع برات بنویسم اما وقت نمیکنم مخصوصا این روزا که اسباب کشی داشتیم و از خونه رجایی اومدیم خونه جدید،ان شاءالله که اساب کشی بعدی خونه خودمون باشیم،
خواهرم میگه امروز خواب بودم، بیدار که شدم دیدم بره‌ی ناقلا هم کنارم خوابه. رفتم تو آشپزخونه دیدم ظرفا رو شسته، سه تا تخم‌مرغ بدون روغن! واسه خودش پخته، دو تاشو خورده و یه دونه‌ی باقی‌مونده رو گذاشته تو یخچال، بعد هم اومده کنار من خوابیده!
کلا همیشه بچه‌ی عجیبی هست، حالا امروز عجیب‌تر هم بوده :) یک مورد هم قبلا از این کارا کرده. نصف شب بی‌خواب شده، بلند شده رفته تو آشپزخونه واسه خودش لوبیا گرم کرده، سفره پهن کرده، بعد به دلیل نبودن نون، لوب
     گروه خانوادگی فقط اونجاش که پسر خاله میاد تبلیغ جدیدترین کسب و کارش رو میکنه و اینقدر پوستر مغازه اش رو برات توی خصوصی میفرسته که از رو میری و میذاریش وضعیت. اونوقت اون وسط پسردایی چپ و راست ویدیوی شیرین کاری هاش رو میذاره و یه عده قربون بلا میرن و یه عده تهدید و ارعاب. در این حین و بین زن دایی که تازه عزیزی رو از دست داده یه پیام یه متری در مورد برزخ یا مرگ فوروارد میکنه توی گروه. من هم که تا عکس طبیعت میذارن هی یاداوری میکنم که واسم چند تا
با سلام
دیروز در یکی از شبکه های اجتماعی متوجه گروهی به نام گروه ازدواج شدم که برخی مشخصات خودشون و خواسته هاشون رو مطرح میکردن تا شاید مورد مناسب رو برای ازدواج پیدا کنن، حالا به راست و دروغ این گروه ها کار ندارم، داشتم به اعضای گروه نگاه میکردم که متوجه شدم در این بین تک و توک افرادی وجود دارن با عکس های ناجور که در مقابل اسم شون نوشتن مثلا خاله ... ،با شماره تلفن .
حالا به اینم کار ندارم که این ها به احتمال زیاد کار خود مدیر گروه برای جذب افرا
یه پسر خاله دارم،
 
عین هومن جعفری هست (همون که داداش کامرانه که خواننده ن)، یعنی این بشر کپی این ابلهه. و عین اون ابله هم ناله میکنه وقتی حرف میزنه، انگار داره رابطه جنسی برقرار میکنه همون لحظه. یعنی حالت به هم میخوره از صدای این نکبت.
هی این زنگ میزد هی صداش میرفت روی اعصابم. خیلی هم چرت و پرت میگفت (ما عین خواهر و برادر بزرگ شدیم، یعنی از بچگی با زدن به سر و کله هم بزرگ شدیم البته بعد از چهارم ابتدایی برای سالهای سال از هم جدا شدیم). یه مدته دیگه
یه دختر خاله دارم که سالهاست ندیدمش، تقریبا از وقتی کوچ کردن و رفتن محله سلطنت آباد سابق خونه خریدن.خونواده خاله بزرگم عینهو قوم یهود هستند که خودشونو قوم برتر و هر محلی رو که توش زندگی کنن، ارض موعود میدونن. موساشون که تونست با عصاش این قوم رو از چنگال فرعون نکبت جهان سومی و عقب افتادگی نجات بده و اونا رو از دریای عمیق کم سوادی برهاند و وارد دنیای آدم با کلاسها کنه، مصطفی پسر وسطی خانواده است که اسمش تو شناسنامه و تابلوی مطبش هوشنگه‌. البته
سوفیا از بچه های کلاسمه . وقتی منو میبینه ، یا هرطوری میشه ، انقد محکم بغلم میکنه و چشاش برق میزنه که فکر میکنم کاش یه روز میتونس همونطور که محکم بغلم کرده نفوذ کنه تو بدنم ، بره تو مغزم و ببینه خاله پریسا همونقد که از بیرون با بقیه مهربونه ، از داخل با خودش تو چه جنگیه . چه تانک و تفنک و تیری ئه که هر روز باهاش شلیک میکنه به خودش . به مخش . به قلبش . فکر میکنم کاش همه چیز ِ دنیای خاله پریسا ، مثل ِ چیزی بود که دنیای سوفیا تصورش کرده . اونقد امن و آروم
توی حال خودم بود و فکرها توی سرم چرخ می خورد. رشته یکی‌شان ادامه پیدا کرد و به این جا رسید که دیدم دور و برم چقدر آدم شصت ساله و همان حدود دیده می شود. دایی و عمو و خاله و... انگار این ها همان دایی و عموی بچگی هستند و همیشه جوان!
بعد تلنگردار بعدی داستان اینجاست: اگر این عزیزان در کانال 60 سالگی پیش می روند [که ان شاءالله عمرشان پربرکت و دراز باشد] و دیگر آن دایی و خاله کودکی نیستند، یعنی من هم دیگر آن کودک نیستم. من هم بخش زیادی از مسیر را آمده ام؛ ف
نوشته دیشبم:
دو پست قبل تر یه عکس نوشته گذاشتم.
" بزرگترین حسرت ما آدم ها،فرصت های از دست رفتمونه." شما نمی دونید ولی الآن که نگاه کردم.دیدم ۲۷مه ۲۰۱۸ هم این عکس رو تو یادداشت گوشیم با نوشتن حس و حالی که شبیه این روزامه ثبت کردم.من می دونم که باید حسرت روزای گذشته رو نخورم،می دونم باید ادامه بدم و مطمئنم که دو ماه بعد به نتیجه همیشگیم می رسم که کاش ادامه می دادم و اون فرصت های باقی مانده ام کلی میتونست باعث پیشرفتم بشه،آره همه ایناروتجربه کردم و
خواهر بزرگه‌ی مام‌بزرگ فوت کرده. غصه‌دار و بی‌تاب نشسته اشک می‌ریزه و تلفن‌های مکرر سعی می‌کنند تسلی باشند. کسی تعریف می‌کنه دیشب خواب خاله رو دیده. خوش‌حال نشسته بوده توی مسجدی. ازش پرسیده خاله چی شده انقدر خوش‌حالی؟ گفته بعد چهل‌سال دارم پسرم رو دوماد می‌کنم. مام‌بزرگ با بغض می‌گه بعد چهل سال بلاخره رفت پیش مهدی. همه ریزریز اشک می‌ریزیم. نمی‌دونم برای خاله‌ست یا برای پیکر بازنگشته‌ی مهدی، برای این همه‌سال دوری و سالیان هجران د
در خاله بازی خواستی تا شوهرت باشمدر عین کودک بودنم نان آورت باشمهر جا که می خواهی بخوابی با عروسکهاتبا آن تفنگ چوبی ام دور و برت باشموقتی که سیب از شاخه ی همسایه می چینییک رشته کوه مطمئن پشت سرت باشمآنروزها می خواستم تا خواهرم باشییا من پسر باشم شما هم مادرم باشیتا آخر بازی سرم بر دامنت باشدچشمم به تصویر گل پیراهنت باشد…
ادامه مطلب
داشتم پست یکی از وبلاگی ها که از قضا آموزش زبان شیرازی بود را میدیدم که خاله جان(از همان خاله هایی که همهههه جا هست و حتی صفحه اینستاگرامی هم دارد)سری در بیاورد و من ناچار به شرح وبلاگنویسی و نشان دادن ثمره چهارسال از زندگی و توهماتم شدم.پا در دنیای نوشته هایم که گذاشت،گفت: نوشته هایت از آنهایی ست که آدم میپندارد بدبخت بیچاره ای و میخواهد زار بزند برایت و حتی گاها حس خودکشی از بالای پل هوایی را دارد.گفت و گفت و مرا توجیه کرد که خانه تکانی کنم،د
صدای زنگ آیفون و خبر از اومدنش،نفهمیدم چطور خودمُ به در رسوندم ،صداش میاد با گیتار کوچیک تو دستش،بغلش میکنم همش هشت روز ندیدمش اما واسم یه عمرِ. دستش دور گردنم حلقه میکنه صورتم میبوسه،منم می بوسمش به تلافی تموم چند روزی که ندیدمش.
دونه دونه خریداش نشون میده، با ذوق راجع هر کدومش توضیح میده.بعد بهم میگه چشمات ببند، چشمام بستم ،بهم گفت دستت باز کن ،منم دستم باز میکنم ،یه عالمه صدف که تومشت کوچیکش جا داده میزاره تو دستم ، با هیجان خاصی میگه: خا
پست تیارا رو خوندم
یاد نوه خاله های خودم افتادم
سه تا نوه پسری داره با یدونه دختری
بچه دختر خاله م که ساکته
اما امان از دوتا بچه اولی های پسر خاله م
چند روز پیشا اومده بودن خونه مون
وحشیه وحشیه
با چشم غره بهشون نگاه می کردم
مامانشون انگار نه انگار
عاقا ما بچه کوچیک خونه مون نداریم خب وسایل دکوری زیاد تو خونه س
سعی هم میکنیم خوب نگه داری کنیم
اونوقت این وحشیا به هیچی رحم نمی کردن
من اگه سه تا کره خر زبون نفهم مثل اینا داشته باشم واقعا سعی میکنم ت
اندازه یک دنیا از زندگیم....هستم.شما چطوری هستید؟؟برای من درباره خودتون،خانوادتون،و...بزارین برای این که خودم اول گفتم خودم م هم شروع به نوشتن در این باره می کنم: 1)نام:مادر2=1111                                                 6)
پسر خاله:666                          2)نام:پدر=222                                                  7) خاله:777                3)نام:دایی مهدی=333                                      8) آقاجون:8884)نام:زندایی=444   
پریروز از ساعت نه صبح تا همین چند ساعت پیش مهمون داشتیم. صبح یکی از خاله‌هام اومد و قبل از ناهار رفت دکتر. بعد از ناهار دو تا از خاله‌ها از روستا اومدن بعد خاله کوچیکه و مامان بزرگم اضافه شدن.دو تا از خاله‌ها رفتن و بعد از اون یکی از خاله‌هام که از یه روستای دیگه است و دو سالی می‌شد که خونمون نیومده بودن اومد.  خاله پاهاش درد می کرد و نمی‌تونست راه بره و نوبت دکتر گرفته بود.بلند شدیم شام درست کردن و غیره.دیگه نگم که خواهران و خواهرزاده‌ها هم
علی:
۱. خاله چرا شما قدیمیا به دایناسور الاسترس میگین الاستروس؟ 
۲. خاله اونا که مردم نیستن, اشناهای خودمونن...
۳. چرا خانوما وقتی بچه شون بزرگ میشه نمیرن دکتر که ممه هاشونو بچینن بندازن دور؟
۴. خاله اسم دخترت رو بذار مه بابه (مه پاره)...منم دومادت میشم...
۵. میره رو کمد و میگه خاله بیا قد بگیریم...
5. ارتنت پر سرعت...
6. خاله کمر به چه دردی میخوره؟ خاله دونستن و هوش به چه دردی میخوره؟ خاله گردن برا چی خوبه؟ خاله زانو برای چی لازمه؟ خاله انگشت اگه نداشتی
قسمت اول را بخوان قسمت 74
با اسد قراره به شهر بریم اومدم سفارش طلوع رو بهت بکنم
کلون در چوبی را باز کردم و از حیاط به بیرون رفتم و به خاله خورشید که دستانش را به پرچین تکیه داده بود نزدیک شدم و گفتم:
خب چرا طلوع را با خودتون نمی برید؟
خاله روی زمین نشست و دستش را به سرش کوبید وگفت :" نمی دونم چه خاکی بر سرمون شده این دختر انگار جنی شده"
روی زمین کنارش نشستم وبا نگرانی پرسیدم:« میگی چی شده یانه؟»
چی می خواستی بشه؟ گمون دایزه شهربانو درست بود دختره ز
آقا من فاز اینایی رو که میان داستان زندگیشون رو تو تلگرام و اینستا منتشر میکنند و تا خصوصی ترین لحظاتشون رو با خلق الله شِیر میکنن درک نمی کنم
حالا بعضی داستانا ی نیمچه جذابیتی داره و اتفاقای خاصی تو زندگی افتاده که قابلیت رمان یا حتی فیلم شدن رو داره
ولی بعضیا واقعا ی زندگی یکنواخت و معمولی رو به اشتراک میزارن و از طریقش فالوور جذب میکنن و درآمد دارن
خودِ همین من یکی از اینا رو دنبال میکردم
اوایلش واقعا بد نبود
مخصوصا این که این خانوم وقتی ا
خونه یکی از افراد فامیل امشب مهمانی بودیم
یکی از کوچولوهای فامیل هم اونجا بود
و مجسمه پلاستیکی یا گچی دستش بود که باهاش بازی می کرد
بخاطر بی دقتی مجسمه از دستش افتاد و دو تکه شد
عکس العمل بچه و فامیل ها جالب بود
مادرش گفت: اشکالی نداره پیش می اد
پدرش گفت: اشکال داره بچه خوبی باش
مادربزرگش: توروخدا دعواش نکنین بچه مو
پدربزرگش: چیزی نشد حالا با چسب درستش می کنیم
و فامیل های دیگه با نظر های دیگه
بچه به همه شون گوش کرد
و منم داشتم فقط گوش می کردم
اون
من یه بچه آجی دارم
یه پسر خوشگل و ناز
خیلی هم دوسش دارم❤
دوسالشه ❤
اما من باش یه مشکل بزرگ دارم به من نمیگه خاله
به همه اسماشون رو میگه دایی و مامانجان و باباجان
این مشکل از روزی شروع شد که آجیم گفت بهش بگو نانا
و این بچه سریعا این کلمه رو با ذوق و شوق گفت
البته منم خوشحال شدما
ولی از روزی که به داداشم.گفت دایی من.ناراحت شدم
حالا هرچی میگم بگو خاله
میگه نچ نانا
حتی نخخخخ رو هم میگه و خ رو چنان غلیظ تلفظ میکنه که...
به هرحال تقاضای دعا دارم
-حالا میتونم اینجا بنویسم که آخرین دستاورد زندگی‌ام اینه که میرم تره بار و میوه می‌خرم. میوه و شیر رو در برنامه‌ی غذایی‌م گنجوندم. و دیگه مامان و بابام بهم نمی‌گن چیزی بخور که یه وقت کمبود مواد معدنی و ویتامین پیدا نکنی. خودم متوجه تمام خطرات هستم. :)
- دیشب ساعت ۱۸:۴۵ به فاطمه گفتم بریم سینما؟ از لحظه‌ی پیشنهاد تا لحظه‌ای که توی سینما بودیم جمعا ۳۰ دقیقه طول کشید. مطرب دیدیم. سعید قبلا فیلم رو معرفی کرده بود. خیلی فیلم خاصی نبود ولی برای رها
زمان گذشته بعید(گذشته کامل):
خبری مثبت:
برای ساخت ابتدا ریشه فعل را آورده و سپس  پسوندهای زیر را بترتیب برای اول شخص مفرد، دوم شخص مفرد، سوم شخص مفرد، اول شخص جمع، دوم شخص جمع و سوم شخص جمع به ریشه فعل می‌افزاییم:miş / mış / muş / müş + ti / tı / tu / tü + mmiş / mış / muş / müş + ti / tı / tu / tü + nmiş / mış / muş / müş + ti / tı / tu / tü  miş / mış / muş / müş + ti / tı / tu / tü + kmiş / mış / muş / müş + ti / tı / tu / tü + niz / nız / nuz / nüzmiş / mış / muş / müş + ti / tı / tu / tü + ler / lar
مثال:
gitmekرفته بودمgitmiştimرفته بودیgitmiştinر
دیشب بعد از مدت ها یه دل سیر با پشمک حرف زدم. از هر دری.
بهش گفتم که اگه می تونست حرف بزنه، قطعا راه حل همه مشکلای من رو می دونست، چون پشمک تنها کسیه که بی سانسورترین نسخه منو دیده. چیزی درمورد من نیست که ندونه، حتی چیزایی که روم نمی شه یا نمی تونم توی دفتر خاطراتم بنویسم. الان هفت هشت ساله که داره نگام می کنه و باهام حرف می زنه. اون موقعی که افسرده بودم و حالم بد بوده، اون بوده که همه حرفا و گریه هام مو به مو گوش داده. آره، خیلی دوسش دارم، خیلی زیاد
امروز کلاس زبان داشتم بازم اومده بودی از دور ماشینت رو دیدم اگر اشتباه نکنم
ناهار مهمون مادرت باباطاهر بودیم سحر هم رفته بود مشهد. اوجان حالش خوب نبود خاله رفته بود پیشش.امروز غروب اومدی ک وسایل رو ببری.خیلی پژمرده شده بودی راستش دلم ریش شد خواستم همونجا بگم چته یا ب ی بهونه ای زودتر برگردم ب توام بگم بیای باهات صحبت کنم.بگم چرا اینجوری شدی تو ک خودت منو از زندگیت انداختی بیرون دیگه چته؟ از چی ناراحتی ک این شکلی شدی؟ میدونی دلم خیلی برات تنگ
+ رفته بودیم کلیدر کتاب بخریم ... نامه های غلامحسین ساعدی رو دیدم اما جرئت نکردم بخرمش .. ترسیدم
دارم دوباره سمفونی مردگان می خونم ... نمیدونم چرا
+ نباید ادامه ش بدم . نه تو رو نه اون رو ... نفیسه راست می گفت ادم یکهو به خودش میاد و میبینه زندگیش شبیه مامان و خاله و عمه ش شده و با سر میره تو دیوار که چرا یه اشتباهو این همه مدت تکرار کردم؟ همونی میشی که دلت نمیخواد ، همونی که از همه راحت تره ...
می دونم بعضی چیزا تکرار نمیشن ولی ترجیح میدم جایگزینی نباش
نه گذاشتند اتاقمو رنگ کنم.
نه برام میزخریدن
تابستون تموم شد
خیلی سر حرفتون موندید:)) ممنونم. منو این  خوشبختی محاله. محاله:)) چقدر دوستون دارم:)) چقد. عاشق اتاقمم اصن کیف میکنم واردش میشم پشت میز میشینم و جلومو نگاه میکنم از تزییناتی که روی میز چیدم، یک صد و هشتاد درجه میچرخم و طرحی که با دستای خودم رنگ کردم رو میبینم و یک دنیا عاشق اتاقم میشم!
 
کی از این خونه ی نکبتی میایم بیرون؟!
 
عاعااااه تازه الان  هم خوشحالم! خاله هام یک روز قبل تولدم میان خ
بسم الله الرحمن الرحیم ./
صبح رفتیم بانک و حساب جدید باز کردم ، بعدم اون یکی بانک و چند تا عابربانک ! چندرغاز (چندرقاض-چندرقاز-چندرقاظ و ... ) پول وامی که گرفته بودیم و پس اندازامونو یکی کردیم ریختیم حساب جدید که سودش بشه نصف قسط همین وام ، تا سال بعد که قراره خونه مون رو عوض کنیم بذاریم رو پول پیش ! وام ودیعه مسکن بود مثلا که با کلی دوندگی و منت دادنش بالاخره :))) حتی برای رهن هم کمه چه برسه خونه دار شدن ! ولی خدایا شکرت که کنارمونی از بانک برگشتنی از
اینجا مهمونی!
با یه لباس فوق تنگگگگگ...
که نفسمو بند آورده‌..
زیر نگاه گروه ضربت...
و دارم هلاک میشم...
چرا تموم نمیشه ؟
ای خدااااا...
نصیب هیچ کس نکن!
یکی کنارم نشسته که هی واسه نامزدش ویس میفرسته:حوصلم سر رفته!
خب که چی!رفته که رفته !حوصله منم سر رفته!لوووس!
این چریک مآب دشمن کش، ناله اش آرمانی نیست؛
چتر نجات باید تا حل این مشکل نماید؛
اگر با آفتابه به جنگ ترامپ رفته بودم تا بحال برنده شده بودم
ما با معاویه خاله بازی می کنیم و با یاسر گرگم به هوا؛
توپ مویزه نوش را در بادیه به عاریت داده ایم
اگر این مصاف رحیل رحل در کلام ملکوت هم باشد ما شیطانی دیگر به سامری خواهیم داد؛
تهران غاز شکم پر است و خوزستان دمبه آب شده در خشتک آقایان
این ناقوس، ناموس من نیست
اگر ضحاک به خنده خود مرد و من در اقیلم ابلیس مارد
۱. با شوهری رفتیم مترو سواری برا سرکار رفتن [همه چی یادش رفته:دی]
۲. رفتم خونه دوس جون + باهم رفتیم خرید [یه عالمه کاموای رنگی رنگی قشنگ خریدم برا شوهری و مامی و خاله جون .. کیف نو خریدم که تولید کننده با سلیقش با هر پارچه گرفته همه چیشو درست کرده ک درنتیجه سرتاپاتو میتونی ست کنی @rangtarang ] + رفتیم اون کافه رستورانه که مث جنگله کافه لاته و کارامل لاته و چیز کیک خوردیم
۳. بارون تند تق تقی + دوتا بچه پیشول پیدا کردیم که یه پیشی بزرگه نمذاش غذا بخورن براشو
اعضای خانواده و افراد دارای نسبت خانوادگی در زبان گیلکی!
‍‍‍‍‍
* پئر/ پیئر (=پدر)
* مار/ مائار (=مادر)
* پسر/ ریکا/ وچه (=پسر)
* دتر/ کیجا/ کؤر/ کیله/ لاکۊ  (=دختر)
* برأر (=برادر)
* خاخۊر (=خواهر)
* دأیی (=دایی)
* ماشل/ هالۊ (=خاله)
* عامۊ (=عمو)
* عممه (=عمه)
* عامۊ پسر (=پسر عمه) 
* عامۊ دتر (=دختر عمو) 
* عمه پسر (=پسر عمه) 
* عمه دتر (=دختر عمه)
* دایی پسر (=پسر دایی) 
* دایی دتر (=دختر دایی) 
* ماشل پسر (=پسر خاله) 
* ماشل دتر (=دختر خاله) 
* ماشلزه (=خاله‌زاده)
* برأرزه (=برادر
قسمت اول را بخوان قسمت 73
خاله کمی فکر کرد «اصلاً به گمانم من خیالیاتی شده ام» رو به خاله و مادرم کردم و پرسیدم: «حالا میگید چی شده یانه؟ » مادر دسته ی سنگ، آردچی را به من داد و گفت:« بگیر دختر از کت و کول افتادم» بعد در حالی که به نشانه ی درد اخم هایش را درهم کشیده بود و مچ دستش را مالش می داد گفت:
- بچه ها تا بچه اند یک رقم حرص می دهند بزرگ می شوند یک جور دیگر» بعد رو به خاله خورشید که حسابی در فکر بود کرد و به من اشاره کرد و گفت:
- همین خانوم صنوبر ک
با سلام دوستان
من پسری 25 ساله هستم، دختر خاله ای دارم که زمان بچگی پدر مادرش از هم جدا شدن و اومدن به شهر ما، من از همان بچگی دوستش داشتم ولی فکر میکردم مثل بقیه دوست داشتن ها هستش، گذشت تا رسید به 16 سالگیم که ایشون هم 14 سال شون بود.
یکی دیگه از خاله هام تو مراسمی گفتن که بهتره که شما دو تا با هم ازدواج کنید، به هم میاید، ولی من بخاطر اینکه ایشون هنوز بچه بودن و منم نمیخواستم دل شون رو بشکنم گفتم نه و ایشون هم شنید (اما در باطن خیلی دوستش داشتم)
زهرا جان سلام
پنج شنبه صبح 20 اردیبهشت 97 فردای خاکسپاریت بود که پسر خاله مجبور بود برای امتحانش به تهران برگردد. برای همین سحر حرکت کردند.
عرفان می گفت:
"تا صبح 3 بار خواب زهرا را دیدم. هر بار خانه شوهر خاله مامان بودیم. جمعیت زیادی دور تا دور خانه بودند و زهرا را تشویق می کردند. پیرمردی جدی دست زهرا را گرفته بود و زهرا هم با حالتی از غرور سرش را برای جمعیت تکان می داد. زهرا طوری می خندید که دندانهایش دیده می شد. هر بار که خوابیدم و بیدار شدم این خوا
اخیرا گریه با من قهر کرده و گاهی که شدیدا نیاز به تخلیه احساسات دارم برای من ناز میکنه و فقط در قالبِ بغض خودی نشون میده!
امروز ظهر میشه گفت تقریبا یک حمله عصبی داشتم که به میگرن و سِر شدن یک سمت صورت،خشم و بغض،لرزش دست و استرس ختم شد!
مامان هما توی حیاط خونشون افتاده بود،سرش شکسته و از گوش و حلق و بینی خونریزی داشته اونوقت خاله ی همیشه در صحنه هم تلفن برداشته همه دخترا رو خبردار کرده که بیایید،از اینور ماه بانو گریه میکرد و دور خودش میچرخید که
دیشب ساعت یک رفتم سراغ دختر خاله ام و با هم رفتیم خونه ی مادربزرگ.
بساطمون رو جمع کردیم و به اتاق خرپشته کوچ کردیم، دیدیم حیفه تو این هوا، زیر سقف بمونیم و راهی پشت بوم شدیم.
همزمان با صدای محسن ابراهیم زاده ،موهامون با نسیم، به رقص دراومدن و ما شدیم شاهزاده های نیمه شبِ پشت بوم؛)
شهاب سنگ دیدم و چشمام رو بستم و دعا کردم برای خودم و دختر خاله.
با طلوع آفتاب، دیوونگی هامون جون گرفتن و پشت بوم و آسمونِ سر صبح، آتلیه ی مخصوص ما شدن.
ساعت ۷ از سرما لر
قسمت اول را بخوان قسمت 72
پنج سال از مرگ خاتون می گذشت من از خودم دو فرزند داشتم مصیب و محمد. .
مصیب مشت های کوچکش را در کیسه ی گندم فرو می برد و آرام آرام در سوراخ سنگ ها می ریخت و رباب دسته ی سنگ را می چرخاند و سنگ ها بر هم تاب می خوردند و گندم ها را آرد می کردند. می دانستم کمی که بگذرد هر دو خسته می شوند و به دنبال کارشان می روند. کمی که گذشت مصیب رو به رباب کرد و گفت:
- من می خوام به باغ برم؟ توام میایی؟
رباب که دستش خسته بود فوری از جا برخواست ودر حا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها