نتایج جستجو برای عبارت :

هر چه سختی بود با یک نگاهش می رفت

آهنگ خلخال محسن شریفیانو برای بار n ام پلی میکنم  و مثل بار اول خرکیف میشم از شنیدنش
 
دمت گرم محسن خان شریفیان ه جاااننن
 
خدا قربونش برم تو خلقت این بشر کاریزما رو با رسم شکل توضیح داده
صداش، اخماش، خنده هاش، نگاهش، نگاهش، نگاهش،....
 
خلاصه نگم براتون
من برم بمیرم اصن
از اتاق که اومدم بیرون ساعت از 12 شبم گذشته بود...اومدم که به گربه ها و سگا غذا بدم...یکم بعد از من اومد بیرون...برنگشتم نگاهش کنم فهمیدم که داره چایی میخوره
صدام کرد...با اسم کوچیک...اولین بار بود... و لبریز حس انزجار  شدم...از خودم و از اون
پرسید ناراحتت کردم؟بدون اینکه برگردم گفتم نه...ولی خانمتون ناراحت میشه...گفت نمیشه من میشناسمش...برگشتم نگاهش کردم...چشماش مست و خمار بود...مست مست...با تمام وجود با انزجار و نفرت از خودم نگاهش کردم وگفتم اگه من بودم
امروز دختری را در خیابان دیدم 
که همه وجودشوبادستاش بغل کرده بود
ایستادم و زل زدم به نگاهش
رد نگاهش غمگینم کرد
زل زدم...
به دستانش که مثل گره های نامعلوم به هم می پیچید
به خنده اش که یاداور هیچ خاطره ایی از گذشته نبود
به جفت چشم های ساده و سیاه دختری چشم دوختم که قلبش را خاک کرده بود
و مغزدیگری درسمت چپ سینه اش می تپید..
امروز دختری را در خیابان دیدم 
که همه وجودشو بادستاش بغل کرده بود
ایستادم و زل زدم به نگاهش
رد نگاهش غمگینم کرد
زل زدم...
به دستانش که مثل گره های نامعلوم به هم می پیچید
به خنده اش که یادآور هیچ خاطره ایی از گذشته نبود
به جفت چشم های ساده و سیاه دختری چشم دوختم که قلبش را خاک کرده بود
و مغز دیگری درسمت چپ سینه اش می تپید..
توی خوابم نگاهش می‌کردم. وسایل‌م رو مرتب می‌کردم و نگاهش می‌کردم. می‌خواستم چیزی بهش بگم. همه می‌دیدن چه اخمم رفته توی هم و اشاره می‌کردن که نگو، زشته. مهمونه. شاید خودش یادش رفته، یادآوری نکن...
نگاهش کردم. نشسته بود مبل کنار در تراس. توی شلوغی داشت به چیزی که شنیده بود یا شاید خودش تعریف کرده بود، می‌خندید.
از دهنم پرید. پرسیدم "می‌دونی بعدش چی می‌شه؟"
جمله و نیم جمله‌های بعدی یکباره سر ریز شدن. "... می‌دونی بیدار که بشم، تو نیستی؟"
[از جای
3چیز زن را ملکه میکنه :
لباس سپید عروسی
مادر شدن 
واستقلال مالی

3 چیز باعث گریه زن میشود :
جریحه دارشدن احساسش
از دست دادن عشقش 
 ومرور خاطرات خوشش
 
3 چیز احتیاج زن است :
آغوشی گرم وبا محبت 
تایید انگیزه هایش 
وزمانی برای رسیدن به وضع ظاهریش

3چیز زن را میکشد :
 همسرش از زن دیگری تعریف کند 
مبهم بودن آینده اش
از دست دادن عزیزانش

3 چیز باعث افتخار زن است :
زیباییش
اصل و نسبش
و نجابتش
3 چیز زن را وادار به ترک زندگیش میکند بدون برگشت :
 
خیانت
 عیب جوی
 
 
 
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه  سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند
چند روز پیش عمو رفت. خبر که رسید، دست‌های بابا لرزید و من گریه می‌کردم، سرم گیج می‌رفت ‌و پاهایم دیگر روی زمین نمی‌ماند ولی گریه می‌کردم؛ بابا آمد و گفت قوی باش. نگاهش کردم. چشم‌هایش قرمز بود، نمیدانم دست‌هایش هنوز می‌لرزید یا نه ولی می‌دانم گریه نمی‌کرد. صدایش اما، غم آمیخته به بغضی بود که با هیچ گریه‌ای تمام نمی‌شد. عمو که رفت چهارشنبه بود، شبیه همان چهارشنبه ای که نوشته بودم کلاغ ها به سوگ نشسته‌اند، اسب‌ها گریه می‌کردند و تمام پ
- مورد پسند بانو قرار گرفتم؟!! هــان؟
من هنوز توی خلسه‌ بودم، وای خدا تن صداش هم چقدر دلنشینه.
دست‌هاش رو توی جیبش فرو برد، نگاهش جدی شد:
- تو کی هستی؟!
لبمو گاز گرفتم و سرم رو انداختم پایین، از استرس کف‌ دستهام عرق کرده بود، جلوم ایستاد و یه نگاه عصبی و پر از حرصی بهم انداخت، از خشم نگاهش ترسیدم و نفسم توی سینه‌ام حبس شده بود و با خونسردی درحالیکه دست‌هاش توی جیبش بود، به یه قدمی من رسید، کلافه لبم رو میگزیدم.
- توی اتاق من چه غلطی میکنی؟...
#کپی
نگاهش می‌کنم؛ چشمان آبی و سردش را می‌بینم که مسحورم کرده. به سختی ازش رو بر می‌گردانم و می‌گویم: «می‌دونی چیه که این‌قدر خاصت کرده؟»
جوابی نمی‌دهد، جز یک کلمه: «نمی‌دونم!»
انتظاری هم ندارم که بداند؛ خب، از زیبایی بی‌رحم و یخ‌زده انتظاری نیست که گرمای آتش فریفته شدن را درک کند.
دستان بلورین هم‌چون یخ‌‌اش را در دستانم می‌گیرم. به او می‌گویم: «زمستان‌جان من، دوستت دارم؛ با این‌که گرمای آتش روحم رو درک نمی‌کنی!»
پ.ن: این یه متن در وصف ع
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. 
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. 
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هایش را از خدا طلب می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی‌ که یک جفت کفش
تیمش چهارده تا گل خورده بود و کل استادیوم هم در اختیار طرفدارهای تیم مقابل بود.صدایش به جایی نمی رسید اما طبلش 
را برداشت و شروع کرد به ضرب گرفتن.چندنفری با خنده های مسخره که ،یارو دلش خوشه،بهش نگاه کردند.اما تمام نگاهش 
به تیمش بود و سرود کشورش را بلند بلند می خواند.
شمارش گل ها از دستش در رفته بود.یک لحظه چشم های پر از اشک کاپیتان تیم افتاد بهش،از توی نگاهش میخواند که بهش
میگه: ممنون مرد که هستی
- این چیه؟! چی‌ شده؟! نکنه دوباره کسی بهت صدمه زده؟!
گیج بهش نگاه کردم صورتش از خشم قرمز شده بود، رد نگاهش رو که گرفتم به دستم رسیدم، سریع دستم رو زیر میز بردم، با خونسردی لب زدم:
- ‌نه بابا کسی نمی‌تونه منو اذیت کنه، من که با کسی کاری ندارم.
پر از خشم گفت:
- ولی اون بی‌سروپاها کرمشون با اذیت کردن بقیه درمیاد.
با شنیدن حرفش از خجالت سرمو انداختم پایین،  عصبی تر از قبل غرید:
- خدا شاهده اگر بدونم دوباره کار اون بچه ســ...
سریع پریدم وسط حرفش، به قرآن
1.دیشب تا دیروقت مجردی خونه مامانم بودیم.زمانی که تو اتاق مشغول بازی بودیم خانوم کوچولو و خواهرزاده ی دو ساله داشتن با گوشی بازی میکردن و در رفت و آمد بودند.امروز که گالری گوشیم رو چک کردم دیدم رفتن تو راهرو وخانوم کوچولو شعر گذاشته و همراه خواننده کلی با احساس میخوند و میرقصید و قر و ادا می اومد و همزمان از خودش فیلم گرفته.کلی هم رفته بود تو حس و خود ِ خودش بود! چندین بار نگاهش کردم و تو دلم قربون دست و پای بلوریش رفتم.نگاهش کردم و نگاهش کردم و
“ربنا آتنا ” نگاهش را *
آن دو تا گرگ دل سیاهش را
“و قنا “من عذاب شبهایی
که نبینیم روی ماهش را …
و از آن عطر در گریبانش
و از آن موی نیمه عریانش …
و از اینکه خدای نا کرده
گم کند توی شهر راهش را …
و از آن فلفل سیاهی که
روی لب های آتشین دارد …
و از آن قامتی که پیشش سرو
به زمین می زند کلاهش را …
و از آن دامنی که کوتاه است
و از آن بوسه ای که دلخواه است
و از آن چشم های خونریزی
که به جنگ آورد سپاهش را …
و از آن دلبر جسوری که
و از آن موی لخت بوری که
حلقه اندا
دکتر در حالی که نگاهش رو به من دوخته می‌پرسه: خب می‌دونید که در تعطیلات آخر هفته یا ساعت‌های غیر‌ اداری، اگه نیاز به پزشک داشتید، چی کار باید بکنید؟
نگاهش می‌کنم و با کمی تردید می‌پرسم: به ۱۱۲ زنگ بزنم؟
سری تکان میده که یعنی نه، و میگه: اون ۱۱۲ فقط برای مواردی هست که خیلی خیلی اورژانسی باشه، مثل خطر مرگ :-|
 و یک کارت میده بهم که یعنی به این جا زنگ بزنید، که مثلاْ میشه مجمع پزشکان عمومی کشیک‌شون :دی
می‌دانید چرا این سئوال رو پرسید؟ اون قدر ک
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هایش را از خدا طلب می‌کرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی‌ که یک جفت کفش در
دو تا دست کوچیکش رو دور پرتقال حلقه کرد و در حالی که آروم می چرخوندش، چند دقیقه  خیره خیره نگاهش کرد. بعضی وقتا اونو می انداخت زمین و دوباره برش می داشت. گاهی یه جور اونو بالا و پایین می کرد که انگار می خواد وزنش رو محک بزنه. دو تا دندون جلوش رو فرو کرد توی پرتقال و یهو گاز اسیدی پوست پرتقال پاشید توی دهنش. چشماش رو بست و پلکش رو فشرد روی هم. پرتقال رو رها کرد. دوباره برش داشت و این بار سعی کرد با ناخنش پوستش رو بکنه. پیام های بازرگانی تلوزیون حواس
برای یک کار اداری قبل از عید اقدام کردیم تا یه جاهایی موفق به گرفتن امضا شدیم  اما تعطیلات نوروزی باعث عقب افتادن کار تا چند روز پیش شد
فرم و گرفت ...نگاهی کرد ... گفت اسمت کو ؟
فرمو گرفتیم ... اسم نوشتیم 
فرمو دادیم ... نگاهش کرد  ... گفت فلان شماره کو؟ (جایی برای یادداشت فلان شماره مشخص نشده بود)
فرمو گرفتیم بالای صفحه شماره رو نوشتیم  در ادامه تاریخ هم زدیم که حرفی نمونه 
فرمو دادیم ... نگاهش کرد...  با همون خونسردی گفت فرم عوض شده 
گفتم قبل عید عوض
1.دیشب تا دیروقت مجردی خونه مامانم بودیم.زمانی که تو اتاق مشغول بازی بودیم خانوم کوچولو و خواهرزاده ی دو ساله داشتن با گوشی بازی میکردن و در رفت و آمد بودند.امروز که گالری گوشیم رو چک کردم دیدم رفتن تو راهرو وخانوم کوچولو شعر گذاشته و همراه خواننده کلی با احساس میخوند و میرقصید و قر و ادا می اومد و همزمان از خودش فیلم گرفته.کلی هم رفته بود تو حس و خود ِ خودش بود! چندین بار نگاهش کردم و تو دلم قربون دست و پای بلوریش رفتم.نگاهش کردم و نگاهش کردم و
نوزاد توی بغل پیرمرد بود و برایش و ان یکاد می خواند: نگاهش کنید،خودخود محمد است.هزار ماشالله .مرد و زن سرک می کشیدند تا نوزدا را ببینند.پیرمرد نوزاد را روی دست هایش بلند کرد و صدای هزارالله اکبر مردم بلند شد:
راست میگوید محمد است....نگاهش کنید عجب چشمان پر ابهتی دارد...چه دل آرامیست ..وجودش کوه آرامش است
پدر سر به زیر و زیر لب لا حول و لا قوه الا بالله می خواند که از در وارد می شود.مثل همیشه با آن حجب و حیای حیدری اش. آرام نوزاد را از دست پیرمرد می گ
در بند مرتضاییم، بی جیره و مواجبما ریزه خوار شاهیم، او صاحب مواهباز باده اش خرابیم، مست ابوترابیمما جای خود که یک عمر، حق بر علی است راغبتکیه زده به کرسی، نزد خدای اعلیبالاتر از رسولان، در سلسله مراتبمعراج تازه رو شد، اصوات وحی از او بوددست خدایی اش شد، وقت نزول، کاتباز برکت وجودش دنیا به گردش آمدخورشید با نگاهش می رفت سمت مغربدر روز سخت خیبر، در جنگ هر دلاورتنها علی است غالب، مافوق کل غالبتا ذکر لب علی شد، یا والی الولی شدشد ذکر عرش رحمن،
 
خاطره ای در باره  شهید منوچهر مدق:
 
  هر چه سختی بود با یک نگاهش می رفت، همین که جلوی همه بر می گشت و می گفت: «یک موی خانمم را نمی دهم به دنیا، تا آخر عمر نوکرش هستم»، خستگی هایم را می برد.
می دیدم محکم پشتم ایستاده، هیچ وقت با منوچهر بودن برایم عادت نشد، گاهی یادمان می رفت چه شرایطی داریم. بدترین روزها را با هم خوش بودیم. از خنده و شوخی اتاق را می گذاشتیم روی سرمان.
سیره شهدای دفاع مقدس، ج12،  ص 263
 
متن آهنگ یه چیزی بگم از امیرعلیبزار از حرفات یچیزی بگم فردا نگی نگفتی چرااخه واسه گفتن اینا دل تو دلم نیستبزار از دردام بگم چقدر تنهامنرنجی از حرفام ولی بد تا کردی باهامدرد نبودن تو کم نیستبازم بیا دوباره حس مشترک با همبسازیم امشبو خدا هم افتاده نگاهش توی نگاهمسرده هوا چقدر سرده حواس تو کجا پرتهدل من از این فاصله ها پر از دردهاون که رفته کاشکی برگردهبازم بیا دوباره حس مشترک با همبسازیم امشبو خدا هم افتاده نگاهش توی نگاهمسرده هوا چقدر سرده
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هایش را از خدا طلب می‌کرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی‌ که یک جفت کفش در
حالا که قرار مدار عقد گذاشتیم,دلخوش خرید هامونو تقریبا کردیم ,امروز نشسته بودم لیست مهمان بنویسم ,رفتم از مامانم بپرسم فلانی چند نفرن?! که گفت صبا یکم دست نگه دار!!!! گفتم چرا ... گفت داداشت از تو بزرگتره ولی هنوز ازدواج نکرده ,درست نیست تو زودتر عقد کنی  داداشت دق میکنه!!!!! هاج و واج نگاهش کردم ,یعنی چی مامان? داداش که نامزد هم نداره من صبر کنم  تا عقد کنه! گفت تو یکی دوسالی صبر کن تا منم واسه داداشت یه زن خوب پیدا کنم!!!!!!!!!!! بعد سریع واسش عقد و عروسی
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هایش را از خدا طلب می‌کرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود، انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد در حالی‌ که یک جفت کفش در
بسم رب الرفیق

پ.نعلیرضا رو بغلم کردم و از ماشین پیاده شدیم. نگاهش که به آسمون افتاد، گفت: بابایی ماه! منم با ذوق گفتم: آره پسرم! ماه! از پله برقی اومدیم بالا و دوباره آسمون رو نگاه کرد و گفت: اِ بابایی ماه! گفتم: آره بازم ماه. گیت رو رد کردیم و وارد حرم شدیم، این بار هم دقیقا مثل قبل، دوباره چشمش به ماه افتاد و همون داستان! دیدم انگار این قصه سر دراز داره؛ گفتم پسرم ماه همیشه توو آسمونه و جایی نمیره و تو هر بار که به آسمون نگاه کنی ماه اونجاست. با با
همه چیز از آنجا شروع شد که نگاهش به نگاهم گره خورد و فهمیدم  خیلی وقت است دارد نگاهم می‌کند. و انگار فقط به من نگاه می‌کرد میان این همه انگار فقط نگاهش راه رفتن مرا برای قاب گرفتن می‌پسندید. من این طور فکر می‌کنم، شما می‌توانید آن را به حساب غرور ابا و اجدادی ام  یا به حساب دیوانگی ام بگذارید.
داشتم می‌گفتم البته نه از آن گفتن ها، انگار همان لحظه را باز می‌آفرینم هر بار و امشب هم باز ...
نگاهش می‌کنم انگار از خودمان است، انگار مرا می‌فهمد ه
آخر همونی ک منو ب خاک سیاه نشونده میاد تو بغلت جا میگیره و منی ک نشستم ی گوشه دارم بخاطر اون جون میدم هاج و واج نگاهش میکنم
نمیتونم از خوشحالیش خوشحال بشم
فقط از بدبختیش دلم میسوزه همین
+تموم شد! 
از طرفی راحت شدم و آسوده
از اطرافی ناراحت و مضطرب
فصل سوم سریال stranger things رو چند روز پیش تموم کردم. ولی هنوز فکر می کنم. چرا آخه نویسنده این کار رو با ما می کنه؟ البته می دونم چرا. وقتی می خوای بیننده هات رو تشنه فصل بعدی نگه داری که با ولع نگاهش کنن، یکی از راه ها اینکه یکی از باحالترین شخصیتهای قصه رو تو نیم ساعت آخرِ قسمت آخر، بکشی. (شکلک گریه)
“ربنا آتنا ” نگاهش را 
آن دو تا گرگ دل سیاهش را
“و قنا “من عذاب شبهایی
که نبینیم روی ماهش را …
و از آن عطر در گریبانش
و از آن موی نیمه عریانش …
و از اینکه خدای نا کرده
گم کند توی شهر راهش را …
و از آن فلفل سیاهی که
روی لب های آتشین دارد …
و از آن قامتی که پیشش سرو
به زمین می زند کلاهش را …
و از آن دامنی که کوتاه است
و از آن بوسه ای که دلخواه است
و از آن چشم های خونریزی
که به جنگ آورد سپاهش را …
و از آن دلبر جسوری که
و از آن موی لخت بوری که
حلقه اندا
علی لای لای
 


  علی اصغر رباب روضه خواندن نمیخواهد…
فقط یک طفل چند ماهه پیدا کن ،
بنشین یک گوشه و نگاهش کن… خوب نگاهش کن!
ظرافت صورتش را… دستانش را… صدای گریه اش را…
آن وقت معنای “فذبحوه من اذن الی الاذن…” را میفهمی… معنای پرپر زدنش را میفهمی…
اینکه مادرش چه کشید را من نمیفهمم! باشد برای روزی که جگرگوشه ام شش ماهه شد…

 
بیلبو...بیلبو...بیدارشو.باخستگی چشمانش رابازکرد.مثل همیشه دوستان همیشگی بی اجازه واردخانه اوشده بودند.بیلبوچرامات شده ای اینقدرخیره نشوبیاسرسفره این سخن عضوجدیدی بودکه نمیشناخت.دختری جوان که ازچشمانش محبت مشاهده مینمود.به شهودعینی دوستانش که سرسفره بودندواوراتاییدمینمودنداعتمادنمود.گاندولف چرااینجانیست هرچه نگاه میکنم اورادرجشن نمیبینم.دخترجوان که ازچشمش محبت مشاهده میشدفوراچشمش تبدیل به ماردوسر شدوگفت ازراه راست برو.بیلبوحس کر
  بسم الله الرحمان الرحیم هست کلید در گنج حکیم این رمان، تخیل ذهن نویسنده است و واقعیت نیست! #پارت_۲۸۱ به هر ضرب و زوری که بود، جلوی خودم رو گرفتم تا جیغ نزنم! احمد با هراس به سمتم اومد، و باعث شد تا بقیه با تعجب نگاهش کنن. اما اون بدون توجه به کسی،...
بسم الله الرحمان الرحیم هست کلید در گنج حکیم این رمان، تخیل ذهن نویسنده است و واقعیت نیست! #پارت_۲۸۱ به هر ضرب و زوری که بود، جلوی خودم رو گرفتم تا جیغ نزنم! احمد با هراس به سمتم اومد، و باعث شد تا بقیه با تعجب نگاهش کنن. اما اون بدون توجه به کسی، روبه...
دست دلم را گرفتم، آوردمش یک گوشه دنج، زیر چشمی نگاهش کردم، زیر بار نمیرفت که حرف بزند، اخم کرده بود و برای من قیافه گرفته بود، کم کم داشت بهم برمیخورد، ک دیدم زد زیر گریه،هاج و واج نگاهش کردم که وسط گریه خنده اش گرفت و گفت، چیه مگر نمیشود آدم دلش بگیرد؟! گفتم چرا میشود، دستش را محکم تر گرفتم و گفتم اما میشود که آدم حواسش به دلش نباشد، میشود که آدم دلش را فراموش بکند و بعد به خودش بیاید و ببیند دلش گرد و خاک گرفته و حسابی رنگ باخته است،دلم عجیب گ
دیروزی بود با هم ماهو میدیدیم 
از قابلیت های ماه اینه که فواصل رو از بین میبره. همیشه همینطور بود . وقتی نگاهش میکنم هیجان میگیرم و استرس اما نه دقیقا مثل ساعت قرار.
 
پاورقی: میگفت تو 800 کیلومتر بهش نزدیک تری. خندیدم گفتم دلت بسوزه پس . اما فکر کنم یه چیزی ته قلب ناراحت میشه. شاید
 
عضوی از ملّتی عزادارم
اشکبار عزای سردارم
خشمگین از ترامپ پست و حقیر
از ترور تا همیشه بیزارم
داغ سنگین درون دل دارم
آتش انتقام از اشرارم
نرود گفته های او از یاد
خاطراتش کند سبکبارم
خوش بحالش که حق نگاهش کرد
محو‌ اخلاص و عشق و کردارم
خون او را خدا سند فرمود
رهبرم هست عشق و دلدارم .
.
لبخند زد و مهر برداشت و ایستاد به نماز خوندن. موندم یه گوشه و از دور نگاهش کردم. نگاه که نه، داشتم تمام لحظه‌های عبادتش رو خون می‌کردم توی رگ هام و  نور می‌کردم توی چشم هام. بیرون باران و باد بود و درونِ من خورشیدی که تند می‌تابید. گرم شدم. 
آبا را نمی بینم اما می دانم پشت سرم ایستاده است و با دلهره به یاشا نگاهمی کند.اسلحه را رو به روی پیشانیم نگه می دارد.عیسی را صدا کنم یا خدایش را؟ مسیح را بخوانم یا خدایم را؟در این نقطه ی تاریک زندگی تباه شده ام، کدام یک به داد من خواهندرسید؟ کدام یک مرا که در یک قدمی مرگ ایستاده ام، نجات خواهند داد؟سر می چرخاند و احتماال در حالی که با نگاهش آبا را تهدید می کند؛آمرانه می گوید:»به حساب تو یکی بعدا می رسم. گمشو بیرون.«دوباره سرش را سمت من می چرخاند
سمت کابینت ها دوید دست پاچه بود در حال باز کردن گفت :-کجاست جعبه ی کمک های اولیه ؟نگاهش مضطرب وپریشون بود که با گریه گفتم :-اون یکی ...سریع باز کرد وجعبه رو دید سریع آورد و با هرمکافاتی بود دستمو باند پیچی و پانسمان کرد خونش بند نمی اومد دستمو محکم گرفته بودم وقتی برام پتادین ریخت ناخود آگاه از شدت سوزش ودرد با گریه نگاهش کرد و گفتم :-آخ...نکن. نگام کرد با گریه گفتم :-خونش بند نمیاد -باید بخیه بخوره تمام نگاهم به چشمای عاشقش بود و با گریه گفتم :-می
 
 
✍توییت آقای رائفی پور 
 
‏یک سوم اقتصاد کشورمان با چین گره خورده است
آن وقت وزارت خارجه این دولت ناکارآمد یک سال و نیم در چین سفیر معرفی نمی کرد
و تمام نگاهش متوجه امریکا و اروپایی بود که تحقیرآمیز ترین برخورد ها را نه تنها با ایران که با همین دولت کرد
آیا این مشکوک نیست؟
 
 
باران میبارید
او با ذوق میان باران میدوید
و دستان کوچکش را میگشود.
و قطرات را در کف دستهای مهربانش جمع میکرد.
و بر سرم میان تنگ آب می ریخت.
چقدر زندان بانم دوستداشتنی ومهربان است.
دلتنگ دریایم اما لبخند عجیبش مرا محسور این تنگ میکند.
مجازات ماهی عاشق اینست!
پایان نامه را تحویل دادم رفت. از وقتی که با یک پایان نامه زیر بغل رفتم توی اتاق استاد و بدون آن بیرون امدم، انسان خوشحال تری هستم. 
یکی از ارزوهای دور و دراز قدیمی ام را گذاشته ام جلوی چشمم، نگاهش می کنم و برایش برنامه می چینم. پیش بسوی اولین قدم ...
روح سرگردان تولستوی، بی‌اعتنا پیپش را می‌کشد. هرچه چشم و ابرو می‌آییم که ناسلامتی پیر خردمندی شما، بیا پندی ده؛ نگاهش را دوخته به افق‌های دور از چشم ما. به پای او دمی‌ست این درنگ درد و رنج. 
شما بگویید: 
در روزهای سخت چه‌طور ذهن و روانمان را مستحکم نگه داریم؟
پاپیون‌های افتاده روی شونه‌هاش ، دلبرندگی تور روی موهاش..و خوشحالی‌ای که بعد از سال‌ها توی نگاهش حس میکردم درست تو لحظاتی که چشم در چشم میرقصیدیم...
اما امشب آنچه که از من مقبول افتاد اون لحظاتی بود که به اجبار اما راضی با کفش‌های پاشنه بلند و پیراهن ِبلند توی شهر چرخ میزدم و برگ‌های پاییزی دونه دونه به دنباله‌ی پیراهنم سنجاق میشدند. حالِ لحظه‌ خوش بود...
به راهِ بادیه رفتنم، خطا در خطای خوشحال. این‌که هی غلط بنویسم، او هی لوسم کند، ببخشدم، یادم بدهد، عادتِ شیرینم شده است. این‌که خطاهایم توجّهش را جلب کند، و فکر کند باید بیشتر هوایم را داشت. مورچه‌ی شکردانم من، شاد و مورموران و غلت‌زنان در بهشتِ نگاهش. خوش به من، خوشا به من.
همه ی دخترا دوست دارن یه وقتا 
یکی باشه که فارغ از همچی فقط به حرفاشون گوش بده.
درد و دلاشونو گوش کنه و چیزایی که نمیتونه دختر درست شون کنه رو راست و ریس کنه.
بگیرشون تو بغلش و با تمام عشقش نگاهش کنه.
براش هدیه های خیلی خوشگل و باسلیقه بخره.
دلم برا جدی تنگ نشده.
چرا؟؟
چون اون یه ترسوی بی عرضه هست.
و عقده هایی داره که میخواد سر یه دختر بچه خالی شون کنه.

پ ن: ...
بسم رب..
 
اگر جای مروت نیست با دنیا مدارا کنبه جای دلخوری از تنگ بیرون را تماشا کن
دل از اعماق دریای صدف‌های تهی بردارهمین‌جا در کویر خویش مروارید پیدا کن
چه شوری بهتر از برخورد برق چشم‌ها باهمنگاهش را تماشا کن، اگر فهمید حاشا کن..
من از مرگی سخن گفتم که پیش از مرگ می‌آید..به «آه عشق» کاری برتر از اعجاز عیسی کن
خطر کن! زندگی بی او چه فرقی می‌کند با مرگبه اسم صبر، کم با زندگی امروز و فردا کن..
 
دست های قوی و پرگوشتش را در هوا تکان میداد و با شدت به قلبش میکوفت. یعنی: من! پدرت!
میگفت: تو زندگیم لب به هیچ زهرماری نزدم. یک بار هم نگاه چپ به کسی نکردم. این سینه_با مشت به قفسه سینه اش میکوفت_ تا حالا بوی دود بهش نخورده. ببین پدرت چه سگی بوده، تو توله سگ هم همونجور باش!
انقدر نگاهش سنگین بود که جرات نمیکردم سرم را بالا بگیرم یا حرفی به زبان بیاورم. حتی نمی توانستم عو عو کنم!
محدثه من، در شب های بدون تو، خداوند می آید کنارم می نشیند و وقتی با هم به آسمان نگاه می کنیم می پرسد؛ دوست داشتی کدام ستاره باشی؟ و من می گویم: ستاره ای که کنار ستاره محدثه باشد. نگاهش را از آسمان بر می دارد و به من نگاه می کند، متوجه بغضم می شود و آنگاه من خود را در آغوشش می یابم.
دم نونوایی، چند قدم دورتر از اون و دیگران ایستادم.
اون رو میبینم که داره ... رو مرتب میکنه.
نگاهش میکنم. چند لحظه ای به اون خیره میشم.
یاد چیزهایی در گذشته میفتم. گوشه ی چشمم خیس میشه.
با خودم میگم: هنوز در پر کردن و پوشوندن این باگ موفقیت کامل بدست نیاوردم.
هرچند دیگه عادت کردم به ... ولی بازم باید رو خودم کار کنم.
نام کتاب : حسین بن علی ( حر بن ریاحی )نویسنده : پرویز امینیانتشارات : وزیر توضیحات :این کتاب نشان دهنده این است که می توان هر زمان توبه ای واقعی کنیم برای مثال حر که از سپاه یزید و آدمی خلافکار بوده در شب قبل از نبرد تازه از خواب غفلت بیدار می شود  تو قصدتوبه می کند ، حتی جزء اولین نفراتی می شود که از امام حسین ( ع ) اجازه می گیرد که در برابر عهد شکنان شهید شود و امام حسن می فرماید (خدا تو را رحمت کند و آنچه صلاح می دانی انجام بده )  حر با شتاب به سوی م
نام کتاب : حسین بن علی ( حر بن ریاحی )نویسنده : پرویز امینیانتشارات : وزیر توضیحات :این کتاب نشان دهنده این است که می توان هر زمان توبه ای واقعی کنیم برای مثال حر که از سپاه یزید و آدمی خلافکار بوده در شب قبل از نبرد تازه از خواب غفلت بیدار می شود و قصد توبه می کند و حتی جزء اولین نفراتی می شود که از امام حسین ( ع ) اجازه می گیرد که در برابر عهد شکنان شهید شود و امام حسن می فرماید (خدا تو را رحمت کند و آنچه صلاح می دانی انجام بده ) و حر با شتاب به سوی مر
دارم تبدیل می‌شوم به تنهاییِ مطلق و این گزاره یک گزاره ی استعاری یا تلویحی نیست. به دست‌هام نگاه می‌کنم و چرخش فرفره‌وارشان روی کاغذ، به چشم‌هام که از خط‌ها جدا نمی‌شود، به خودم که نگاه می‌کنم انگار سر و تن و بدنی برایم نمانده، دو تا چشم دارم که آن را هم احتمالن هنوز برای گرفتن دیتا از محیط می‌خواهم، وگرنه رگ و پی و زبان و همه‌ام تبدیل شده به باد هوا. یک خروار شاهد مثال هم دارم: امروز نشسته بودم در ایستگاه اتوبوس و به کائنات چنگ می‌انداخ
دارم تبدیل می‌شوم به تنهاییِ مطلق و این گزاره یک گزاره ی استعاری یا تلویحی نیست. به دست‌هام نگاه می‌کنم و چرخش فرفره‌وارشان روی کاغذ، به چشم‌هام که از خط‌ها جدا نمی‌شود، به خودم که نگاه می‌کنم انگار سر و تن و بدنی برایم نمانده، دو تا چشم دارم که آن را هم احتمالن هنوز برای گرفتن دیتا از محیط می‌خواهم، وگرنه رگ و پی و زبان و همه‌ام تبدیل شده به باد هوا. یک خروار شاهد مثال هم دارم: امروز نشسته بودم در ایستگاه اتوبوس و به کائنات چنگ می‌انداخ
آخرش منو می کشه این تعبیرهای سنگین این عاشق 6ساله
- بذار این گوشه یه خورشید بذارم
+براچی خورشید؟
- آخه باباجونم خورشید زندگی منه
و من دربهت نگاهش میکنم...
جزوه رو برداشته پر از قلب و ستاره کرده.
در جواب نگاه سئوالیمون میگه:
مامان جونم ستاره عشق منه!
من و همسر تو هپروتیم امروز:)))
برای اولین بار  نقش حنا زدم . یک برگ ساده ...نگاهش می کنم و غرق میشم تو رویاهایی که داشتم و دیگه ندارم ...
 
مثل یک کلاف سردرگم بهم پیچیده ام ...
دلم می خواهد به جای نگرانی بابت زندگی و کار و زبان و مشکلات مالی و عاطفی ..نگران این بودم که بچه ام کدوم مدرسه ثبت نام کنم یا فردا ناهار چی بپزم ...
 
پ ن :چرا چاپخانه ها زیر 1000 برگ سفارش نمی گیرند....چقدر هزینه چاپ گرون شده ...
پ ن : دوست ندارم عکس بگیرم ..احساس می کنم ..پیر شدم ...
 
کجاست آن که مرا و دل مرا بلد استکه خنده‌هاش دلیل حیات این جسد است
مرا نگفته و ننوشته، خوب می‌دانددر امتحان دلم نمره‌اش همیشه صد است
کنار چای به من شعر می‌دهد هرشبسلام اولِ صبح‌ش به بوسه مستند است
دلم برای دلش یا دلش برای دلمقواره‌ی هم و آیینه‌ی تمام‌قد است
نه هیچ برکه و ساحل، نه هیچ چشمه و رودنفس کشیدنِ او وقت خواب، جذر و مد است
به جز ترازوی تقوا چه می‌توانم گفت؟به او که طرز نگاهش تمیزِ خوب و بد است
اگر نیامده امشب به این اتاق بهاردرخت
به این فکر می‌کنم که چقدر خوبه با خستگی به خواب رفتن.اینکه خودت رو قبل خواب مشغول کنی، با یه تکلیفی، کاری، کتابی،‌ موبایلی، چیزی.به هر چیزی مشغول باشی به جز فکر.اونقدر خسته باشی که چشمات سنگین شه از خواب و نرسی به فکر کردن.امشب که تکلیف نداشتم و چراغ اتاقم هم خاموش بود و نمی‌شد کتاب خوند و گوشیمم نمی‌دونسم کجاست و خوابمم نمی‌برد، باز مثل قدیما توی فکرام جلو رفتم و جلوتر.شاید به یه چیزی فکر کردم که تا حالا ندیده بودمش و با این جزییات هم بهش ف
من برای این عشق هر بار تکه ای از خودم را قربانی می کردم.
هر بار به دریچه ای چنگ می زدم و به اندوهی جدید می رسیدم. دیگر حوصله ی چیزهای دوان دوان را نداشتم.
نمی توانستم تحمل کنم تا کسی خودش را کم کم به من نشان بدهد.
حتی اگر روحش برای همیشه از من پنهان بماند.
حداقل انتظار داشتم یک بار در مقابل تمنای نگاهم،
برق نگاهش را نپوشاند.
معصومه باقری
برشی از رمان
 
من از اسمان تنها خواستم ببارد. بر مزرعه ای که مدتهاست در نگاهش ارزوی قطره های باران موج می زند.
من از مترسگ با کلاه زرد خواستم بیدار بماند. بر سر دانه های خواب آلود گندم که مدت هاست به خواب زندگی کردن رفته اند.
صدای آرام در گوشم زمزمه کرد، خودت چکار می کنی؟
بار دیگر به فکر فرو رفتم با مظمون این سوال که خواسته ام از خودم چیست؟
دلواپس بود برای پا پیش گذاشتن ...می ترسید نکند شماهم...زبان م لال آقا....عمروبن قرظه که رفت بعد از نماز آمد که اذن رفتن بگیرد...نگاهتان پر از مهر می شود و مهربانی....نگاهش می کنید..می گوید تو آزادی می توانی بروی و خودت را برای ما به خطر نیندازی...نگاهش لابد پر از بغض می شود که نکند شماهم مثل بقیه او را برده ی سیاهی می بینید..... یادش می آیدکه او سیاه پوستی از اهل نوبه بود که پدرتان علی او را می خرد و به ابوذر می بخشد و بعد از مرگ ابوذر دوباره نزد پدرتان می
دلم میخواست بهش بگم کاش همه ی حماقتای عالم ختم میشد به دوزار چند شاهی، ولی استیصال تو نگاهش و فکر این که تنهایی باید جای خالی چند میلیون دوش بکشه و تازه نذاره باباش بفهمه نذاشت بگم ... ولی الان تو جایی وایسادم که دلم میخواست چندرغاز ته حسابم نبود ولی چشمای مامان میخندید، محمد سالم بود و بابا...امان از همه ی ای کاش های عالم، امان.
پ.. میگن آدمی آه و دمی ...آخ از آه این روزا.
هروقت نگاهش به من سرمیخوردسریع سرپایین میانداختم ومیرفتم.نگاه همه چیزرالومیدهداین راراهبه مریم گفته بود.قبل ازآتش گرفتن کلیسای نتردام میگفت خواهرم حجابت وبرادرم نگاهت.
اماازبس چشم وگوش بسته مانده بودیم داشتیم میپوسیدیم.درکنارکتابخانه شهریک پیرمردموادمخدرفروش موجودبودهمیشه خریدوفروش موادمخدردردل کتاب درهرمکانی انجام میشد.اومیگفت موادمخدرانسان رابهترازکلیسامیسازد.
شاید جای تعجب داشته باشد که چه عاملی باعث میشود که یک یک زن نیمه شب با عشق و علاقه از خواب ناز خود بیدار شود و نگاهش را به کودکش بدوزد که مبادا در حین خواب اتفاق بدی برایش بیفتد و اذیت شود و یا نتواند به خوبی بخوابد. این در حالی است که میداند این کودک هیچگاه نه میخواهد و نه اگر بخواهد میتواند که این زحماتش را جبران کند.
ادامه مطلب
 
هر آدمی شاید در عمرش فقط یک بار می تواند کسی را به تمامی دوست بدارد. تمامش را...حتی تیرگی های روحش را بپرستد.خدا بسازد از آدمی که می داند آسمانی نیست. نگاهش کند و دلش ضعف برود و بی آن که داشتن یا نداشتن آغوشش چندان مهم باشد، از حال خوب او به آرامش برسد. محو شود، پنهان شود، گم شود در زوایای تنِ او حتی اگر به نگاهی از دور قناعت کند. دل خوش کند حتی به بوسه های ناممکن قبل از خواب، به عکسی روی گوشی موبایلی. هر کسی شاید فقط یک بار، با یک آدم، پرنده می
باید فاصله بگیرم از خودم ..از خودم و از وزوزهای توی سرم خسته شدم .. از لقمه های آماده ای که
 
فرود میاد توی مخم وسط درس خوندن و دست کاری میکنه اعصابم رو تا حدی که عصبانی ام کنه مثل یه گرگ زخمی رفتار کنم با زندگیم .
باید فاصله بگیرم و نگاهش کنم به آدمی که ساختم یا گداشتم ساخته بشه
یه مترسک تنها یا هر چیز ناشناخته دیگه . میدونم که خیلی براش کم گذاشتم خیلی
 
محسن زنگنه، شب گذشته در نخستین نشست خبری خود اظهار کرد: جریان انقلابی شیفته خدمت و خادم ملت است که برای رسیدن به جایگاه، اخلاق را زیر پا نمی‌گذارد و مردم را محرم خود می‌داند و اهل جناح بندی نیست و نگاهش به مستضعفین و فرا منطقه‌ای است.
ادامه مطلب
​​​​​ف-ح ام گم شده، کنار دریا با سیگاری نیمه سوخته و یک گیلاس شراب منتظرم که بیاید و دست در پشتم بگذارد و با آهی بنشیند و بگوید سلام، بلاخره اومدم و لبخند بزند. منم نگاهش بکنم و با یه لبخند بگم سلام و به نوشیدن ادامه بدهم و این لحظات در این نقطه تا هزاران سال متوقف شود. 
بلند شو و همراه کلاغ قصه ها به خانه ام بیا
اینجا یکی از بودهای قصه سال هاست
چشم انتظار آن یکی نبود نشسته است !
 
 
 
تنم لرزید وقتی لبخند غریبه
سردی نگاهش را آب کرد …
 
 
 
 
او رفت همین …قصه ام کوتاه بود به سر رسید !کلاغ جان تو هم برو شاید جایی دیگر قصه ای زیبا منتظرت باشد 
 
 
 
او بدون تو آرام است !آرام بگیر دلم
 
بعدتو بغض و لبخندم را به هم آمیختماز تو شعری گفتم و اشک خدا را ریختمبعد تو طعنه ی ثانیه آزارم میداد،ساعتم را در وسط شهر به دار آویختم
به رسم صبر باید مرد آهش را نگه دارد
اگر مرد است بغض گاه گاهش را نگه دارد
پریشان است گیسویی در این باد و پریشان تر
مسلمانی که می خواهد نگاهش را نگه دارد
عصای دست من عشق است، عقل سنگدل بگذار
که این دیوانه تنها تکیه گاهش را نگه دارد
به روی صورتم گیسوی اون مهمان شد و گفتم
خدا دل بستگان رو سیاهش را نگه دارد
دلم را چشم هایش تیر باران کرد، تسلیمم
بگویید آن کمان ابرو سپاهش را نگه دارد
 
#سجاد_سامانی
با صبا یک ماهه حرف نزدم(بنویسیم قهریم برای دو نفر آدم27 ساله درست نیست)من با کسی معمولا قهر نمی کنم اما این مدت تنش بین من و صبا خیلی زیاده بوده.مشکل من این بوده که همیش من حرف زدم ؛ من شروع کننده بودم؛ من دلیل آوردم و همه اینها من خسته کرده.تو ذهنم هیچ حرفی برای زدن بهش ندارم بعد به خودم میگم من آدم این مدل رفتار نیستمو معمولا وقتی مشکلی دارم سعی میکنم حلش کنم با حرف زدن اما اینبار دو تا چیز مانعم می شه : اولیش دلیل پشت مثلا قهر صباست؛ اینکه حس می
با زحمت خودش رو روی تخت انداخت و با صدای بلند ناله ای کرد و سرش رو توی بالش فشاد داد.نگاهی بین لیوان آب خالی و موهای خیسش رد و بدل کرد. این بار احتمال توبیخ کردنش حتمی بود‌."لعنت"ی به زندگی شخمیش فرستاد و همونطور که سعی میکرد صدای آهنگ رو کم کنه نگاهش به آشفته بازار‌ توی اتاقش انداخت و صدای خرخر مانندی از ته گلوش خارج شد.《گربه ای چیزی هستی؟ فقط خفه شو و بزار فکر کنم》سالی همراه با لگدی که پروند داد زد و اخماش رو توی هم کشید.《بهت که گفتم بشین همی
نماز تمام شده بود. همه رفته بودند. من مانده بودم و او. هنوز هم توی صف های از هم پاشیده، نشسته ... مرا ... میل ماندن بود. میل هنوز نشستن. درست در همان صف ِ از هم پاشیده تا رسیدن اذان مغرب. اما به احترام همراه باید بلند می‌شدم.
سجده ای کردم با همان ذکر ِ همیشه ...
" چاره ی ما ساز که بی یاوریم // گر تو برانی به که روی آوریم ...؟ "
من ایمان آورده ی این شعر نظامی ام. سالهاست همدم بحران هاست ...
سر از مُهر که برداشتم، نفس عمیقی کشیدم.اول گیره ی روسری ام را باز کردم
 
 
با صدای باز شدن در از جا میپرم! سرایدار شرکت را میبینم. که چراغ را روشن کرده و با یک سینی چای نگاهم میکند. دستی به روی صورتم میکشم. بلند میشوم و سر جایم درست مینشینم. خانوم اصغری لبخند عمیقی میزند و به سمتم می اید:- انگار امروز خیلی خسته شدی؟!پوفی میکشم و سرم را با تاسف تکان میدهم:-اصلا نمیدونم چطور شد خوابم برد! کیفم را که جای بالش گذاشته بودم گوشه ی مبل، برمیدارم تا جا برای نشستن او باز شود. با صدای مهیب رعد و برق لحظه ای همه جا روشن میشود. لیو
دیروز بعد از بارها، چشمم مجددا از این عکس گذشت. این بار تداعی دیگری داشت.
شب آخر، زمانی که #جابر را به تهدید می‌برند، چقدر نترس بودن و عظمت و ایثاری که در عمق نگاهش موج میزند، شبیه اقتدار و عزت و ابهت چشمان محسن حججی ست زمانی که به مقتل میرفت....
مقصد که خدای #ثارالله باشد، یک رنگ میشویم؛ جابر یا محسن، تفاوت نمی‌کند! 
ادامه مطلب
من در شب تنهایی آنقدر قدم خواهم زد که تو را بیابم
آنقدر بوی نان تازه را فرو میکشم تا قربانت بشوم
من برای تک تک غم هایت خودم را به آب و آتش میزنم
ای تو؛
ای من...
ای همنشین تنهایی هایم
آه! دریا دریا حسرت، دریا دریا عشق، اما نه برای من، برای تو...
 
+برایم بگویید! بگویید چه حسی از خود خود خودتان دارید؟ خودتان را بگذارید آنطرف تر، کمی نگاهش کنید...
تمام روزم رو به این امید سر میکنم که ساعت دوازده نیمه شب بشه،لای پتوی چرک مُردم بلولم و خواب از این دنیا رهام کنه...
 
~دیشب با جدیت از این حرف میزدم که باید بعد امتحان دستیاری بجنبم و زود شروع طرح بزنم تا قبل شروع رزیدنتی کمی پول در بیارم و از این فلاکت در بیام...خندید و گفت یعنی دیگه مطمئنی که قبول میشی?...یک لحظه وحشت کردم و با حیرت نگاهش کردم...خدای بزرگ من از این زاویه بهش نگاه نکرده بودم...
 
 
چند وقت پیش رفته بودیم یه جای مقدس:)
 به دیوار تکیه داده بودم و به اونجای مقدس نگاه میکردم 
و تو اوج آشفتگی ذهنی بودم :)
یه خانم مسنی کنارم قران میخوند . چند بار نگاهش بهم افتاد.
میفهمیدم که نگاهش بهم افتاده ولی عکس العملی انجام نمیدادم.
فقط به اونجای مقدس خیره شده بودم و حالت صورتم اوج افسردگی 
رو نشون میداد:)
خانم مسن قرانش رو خوند و وقتی داشت میرفت زد رو شونم
و گفت : نگرانش نباش . درست میشه. به خودش توکل کن .
نا خود آگاه لبخند زدم . انگار خود خدا د
منتظر باشی به فراوانی آگاهی،ایمان،عشق برسی غلط است، هرچیزی را از کم شروع کن تا جایی که میتوانی!
یعنی نیاز نیست اونقدری بمونی تا مومن کامل بشی! شاید اصلا نشدی! تو میدونی چقدر وقت داری؟
عاشق میخواهی بشوی؟
عاشق چه چیزی میخواهی بشوی؟
از کنارش هرروز رد شو
هرروز نگاهش کن در یک ساعت مخصوصی...
#حاج آقا پناهیان
ادامه مطلب
دفترچه راهنمای بچه ام رو تا حالا نخونده بودم 
ضبط ماشین رو که بگردم هِ....چ! 
حالا یه مقدار خوندمش 
فکر کنم اولین فرصتی که پیدا کنم باید ببرمش نگاهش بندازن 
 
دارم سعی می کنم اجازه ندم علیرضا بیاد 
البته که وقتی می نویسم برعکس میشه 
ولی خوب بذار حداقل بنویسم که به سرم زد 
 
 
خسی در میقات یک قرن بود از یک ردیف بالای کتابخونه گذاشته بودم تو ردیف شخصی خودم 
برداشتمش گرچه هنوز شروع نکردمش 
 
منتظر باشی به فراوانی آگاهی،ایمان،عشق برسی غلط است، هرچیزی را از کم شروع کن تا جایی که میتوانی!
یعنی نیاز نیست اونقدری بمونی تا مومن کامل بشی! شاید اصلا نشدی! تو میدونی چقدر وقت داری؟
عاشق میخواهی بشوی؟
عاشق چه چیزی میخواهی بشوی؟
از کنارش هرروز رد شو
هرروز نگاهش کن در یک ساعت مخصوصی...
#حاج آقا پناهیان
ادامه مطلب
پسرِ شوهرخالم با یه حالت تحقیر آمیزی از توی آینه ماشین نگاه کرد و با لبخند پرسید شما از رو پرچم آمریکا هم رد میشین ها؟
پرسیدم ما؟ گفت آره. بعد من توی آینه نگاهش کردم و فقط لبخند زدم. بعدش هم مثل قبل از پنجره ماشین به بیرون خیره شدم.
اعصابم داغون شد! از اینکه فکر میکنه میتونه من رو وارد یه بحث بیخود بکنه و بعد بهم بخنده. در حالی که اونقدر کم حرف بودم که پیش خودش فکر نکنه اسکلم! چرا واقعا بقیه رو اسکل فرض میکنن؟
یه موش سفید که بهش میگن "رت" توی مطبخه. آروم رفتم نگاهش کردم. با راحتی و تنبل گونه خودشو رها کرده و خوابیده. نمیدونه امشب آخرین شبیه که زنده است. روزهای اول که استاد میگفت "حیوون رو میارید و تشریحش میکنیم، بعد میذاریم تو آبجوش، این قدر میجوشه تا گوشتش از استخونش جدا بشه" من خنده ام میگرفت. چه جور میشه یه موجود زنده رو کشت و تشریح کرد و تیکه تیکه؟ خنده ام میگرفت از این همه بی رحمی بی ملاحظه. از این خنده ها که دست آدم نیست. از این خنده ها که بعد از خرا
ارغوان چارقدش رو سرش کرد، بلند شد سرش رو از میون پنجره نیمه باز برد بیرون، نیم تنه برهنه شو کش داد و تا کمر از پنجره آویزون شد و دست دراز کرد تا تنها اناری که تو بالاترین شاخه درخت مونده بود رو بچینه، نوک انگشتاش رسید به انار، ارغوان نگاهش به آسمون بود و میشنید که  پرنده ها بهش میگفتن میرن که تو پرو بمیرن، انار روی زمین افتاد و ترک خورد و رنگ قرمزش سنگ فرش رو پوشوند، چارقد ارغوان روی شاخه موند و ارغوان همراه پرنده ها می رفت که تو پرو بمیره.
یک بار مرگ را در خواب دیدم. نه اینکه خواب بینم که مرده ام. خود مرگ را دیدم. 
من به دلیل یک مشکلی که پیش آمد زیاد بی تابی کردم و به زمین و زمان بد و بیراه گفتم.
شب مرگ را در خواب دیدم. نگاه هولناکی بود که از پشت هفت لایة ضخیم تاریکی به من خیره شده بود.
چشم نبود. نگاه بود. یک نگاه تیز و ترسناک.
 
آن هفت لایه را هم نشمردم. پشت هم بودند مثل دایره و من در مرکز بودم. اما در این لحظه مطمئن بودم که هفت لایه است نه کمتر و نه بیشتر. مرگ را هم فقط نگاهش را دیدم که به
روزی سگی داشت در چمن علف می خورد، سگ دیگری از کنار چمن گذشت، چون این منظره را دید تعجب کرد و ایستاد. آخر هرگز ندیده بود که سگ علف بخورد!ایستاد و با تعجب گفت: اوی ! تو کی هستی؟ چرا علف می خوری؟!سگی که علف می خورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت:من؟ من سگ قاسم خان هستم!سگ رهگذر پوزخندی زد و گفت:سگ حسابی! تو که علف می خوری؛ دیگه چرا سگ قاسم خان؟ اگر لااقل پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز یک چیزی؛ حالا که علف می خوری دیگه چرا سگ قاسم خان؟ سگ خودت ب
آبی به دست وصورت بچه زد وروی صندلی نشست و اونو روی پاش نشوند،بامهربونی ذاتیش نگاهش کرد،موهاشو نوازش کردوگفت:_اسمت چیه کوچولو؟..دختربچه بابغضی که هنوزتوگلوش چنبره زده بود گفت:_ اِلی..درنابا ملایمت نگاهش کردکه الی گفت:_خاله؟..درنا ته دلش ازاون لحن نازوبچه گونه غنج رفت وگفت:_جونم؟_توروخدامنو ازدست اون اقابدجنسه پنهون کن!..درنافقط به نشونه ی قبول چشماشو بست و اروم بازکرد،دست بچه روگرفت و اونو به سمت اتاق خوابشون برد***درباصدای ارومی بازشد،کامی
صبح روز پنجم پریودم بود و خیال کردم که خونریزی تمام شده. همه‌ی شرت‌هایم نشسته بودند، طبق معمول! همه‌ی لباس‌هایم را درآوردم و شرت گیپوری زرشکی جدیدی که خریده بودم را برداشتم و تنم کردم. کمی خودم را توی آینه برانداز کردم و ترجیح دادم که فعلا لباسی نپوشم. رفتم تا تختم را مرتب کنم. کوسن‌ها را سر جایشان می‌گذاشتم که حجمی از گرما قُلُپی ریخت پایین! سرم را آوردم پایین و از روی شرتم نگاهش کردم و گفتم: «جدی هنوز داری خونریزی می‌کنی؟!»
از یک جایی به بعد شیفته حنیف شدم. هی نگاهش کردم و بغض کردم. هی محو چاوش خواهی‌اش شدم و حسرت خوردم. از یک جایی به بعد، برادر جان برای من شد روضه مصور. هی کاش و آه شدم وقت شنیدن «چشم»‌ حنیف به هر چه برادر جانش می‌خواست. این حجم دل سپردگی، این عمق از خاطر کسی را خواستن، کاش ما داشتیم برای امام زمان. کاش قد حنیف بشوم در دلدادگی، که هر چه تو بخواهی... که فقط نگاهم کن...که دنیا نباشد اگر تو نباشی... که لب تر کن فقط... کاش حنیف باشیم برای امام زمان...یار تنوری.
یک کاسه پلاستیکی گرفته دستش و می‌کشد روی پنجره. صدایی بلند می‌شود شبیه کشیدن ناخن روی تخته سیاه :-| زیر چشمی نگاهش می‌کنم کنجکاو است و شاد، می‌خندد و با دقت نگاه می‌کند که چطور این صدا ایجاد می‌شود.
اول گوش‌هایم را می‌گیرم و همان طور که از پشت دست‌هایم هنوز صدای سوت مانندش آزاردهنده است، به این فکر می‌کنم که آیا این واکنش طبیعی منحصر به‌ فرد من بوده یا در گذر زندگی آموخته‌ام که آزار ببینم مثل ترس از سوسک؟
گفتم: نمی دانم چه کنم، تو بگو؟پرسید: از چه؟گفتم: از همه تقلاهایم، از همه خواسته هایم، از همه رویاها، از همه از دست دادن ها، از همه... او فقط میخندید.گفت: گاهی از دست می دهی که بدست آوری و گاهی بدست می آوری که از دست بدهی.خنده ام چیزی شبیه به کنایه بود، گفتم: ولی از دست دادن همیشه بدست آوردن نیست، گاهی باختن است که با هیچ بردی نمی توان جبران کرد.انتظار نداشت این حرف را بزنم، بلند شد، آفتاب را با چشم هایش بدرقه کرد، گفت: آنچه به تو داده می شود مصلحت د
وارد مکانیکی شدم و از اولین آقایی که دیدمش پرسیدم: ببخشید آقا. صاحب این جیپ کیه؟ و به جیپ اسپرتی که بیرون پارک شده بود اشاره کردم. نگاهش رو از صفحه‌ی گوشیش گرفت و گفت: بفرمایید. چشمام قلبی شد و هول کردم. با ذوق گفتم: راستش هیچی فقط میخواستم بهتون تبریک بگم بابت این جیپ قشنگی که دارین. من خودم عااشق جیپم! در جوابم سمت چپ لبش رو یکم برد بالا و گفت: مرسی. لبخند نزد. سمت چپ لبش رو یکم داد بالا و گفت: مرسی.و من وقتی داشتم میرفتم خونه به این فکر میکردم که
که مثلا وقتی که خورشید همچنان زیر باد پنکه، خوابیده،
بعد از یک دیده بوسیِ شتابناک با خدا، همراه مامان و عمه مسیر گورستان، در پیش گیری.
یک ملس حالتی وجودت را بگیرد، هر قدم، سوزنی باشد و نگاهت را به دل آسمان تکه دوزی
کند و امان از لبخندهایی که نمیشود جمعشان کرد ... تو در یک بغل‎سکوت، پشت آن‌ها
راه بروی و آسمانی و لبخندی که هر لحظه بیشتر ریشه می‌دهد.

که مثلا به مادربزرگت سلام بدهی و سنگش را با آب
خنک بشویی و به وزوزهای بی‌ربطی که همیشه مانع انجا
استاد درس حشره‌شناسیِ این ترم، پنج نمرە‌ی درس را اختصاص داده به کار عملی. اینطور که باید آخرِکار کلکسیونی از حشراتِ فیکس‌شده تحویل بدهیم.  ظرف شیشه‌ایم پر‌شده از حشرات جورواجور. با اینکه نامِ علمی حتی بیشتر از نصفشان را نمی‌دانم امّا در همین مدت کوتاهِ هم‌زیستیِ ناخواسته‌ای که من بهشان تحمیل کرده‌م، بە هم عادت کرده‌ایم. حالا من دلم نمی‌آید در تنشان سنجاق فرو کنم و لیبل‌زده بگذارمشان توی جعبه و آن‌ها هم لابد کم‌تر از قبل بهم فوش می
دیشب در نوک بام خانه روبرویی باز سر و کله ستاره ام پیدا شد.عیالو صدا زدم تا اونو ببینه وقتی اومد زد زیر خنده و گفت :اون انعکاس لامپ تو حیاطه!!!
من
گفتم بابا ستاره بود بخدا من فرق لامپ و ستاره رو می فهمم و خلاصه زیر بار نرفت..اونقدر سرمو این ور و ان ور چرخوندم که ستاره خانوم یافت شد و دوباره عیال صدا زدم و بلاخره چشمش ب جمال ستاره خانوم روشن شد!!!
دوتابی باهم محو ستاره شدیم..هرازگاهی ابرها از روی ستاره رد می شد و ناپدید می شد ولی بعد از عبور ابر دوبار
یه روز رستوران سر کار بودم
دلم خیلی گرفته بود .
با خودم زمز مه می گردم و می خوندم :
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب در گاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او
که یهو دیدم یه دختر کوچولو ۴یا۵ ساله مثل من
پکره و داره گریه می کنه. تو چشماش زل زدم اونم
نگاهش رو قفل کرد به من بعد من یه لبخند کوچیک
زدم اونم خندید با خنده اون کوچولو دل منم باز شد
زندگی وشرایط می تونه با یه
قسمت اول را بخوان قسمت 29
به طرفش آمد و همان طور ایستاده گفت: چی شد؟ چرا افتادی؟
گلشیفته با لب های جمع شده و در حالی که از درد صورتش جمع شده بود گفت: حواسم نبود.
- خب مگه کوری؟ حواست رو جمع کن.
از لحن تند و طلبکارش حرصش گرفت: تقصیر توئه که تند تند راه میری. مثلا می خوای منو ببری ها.
اخم های اردلان درهم شد: چه پررویی تو بچه! یه چی هم طلبکار شدیم انگار! باید ناز تو یه الف بچه هم بکشم!
با دیدن صورت جمع شده از درد گلشیفته سعی کرد کمی لحنش را ملایم کند: خیلی
+به انتظار چه نشسته ای پسرم؟
_جنگ پدر... در انتظار جنگ هستم تا دشت را پر کند
+از جنگ چه میدانی؟
_یک گروه حق یک گروه باطل و بعد شمشیرهایی که حرف میزنند
+تعریف شاعرانه ایست... اما جنگجوها شاعر نیستند
_چه هستند پدر؟
+اگر به چشم تو نگاه کنم، شاید مجسمه ساز هستند، خراش میدهند و میبرند
_چیزی هم خلق میکنند؟
+آدم های جدید... من خودم بعد از یک جنگ خلق شدم
[دستش را بالا می آورد، آستین خالیی که تاب میخورد]
_ادمی هم خلق کردید؟
+خلق کردم، آدمی بدون سر
[نگاهش را به پس
#نگاهش
#چشمهایش
#صدایش
#لبخندش
#دستهایش
#بوی عطرش
#وقتی جدی میشود
#وقتی مزاح میکند
#وقتی بلند بلند میخندد
#وقتی تعجب میکند
#وقتی نگران میشود
#وقتی قهوه‌اش را هم میزند
#وقتی نگاهت میکند
#وقتی نگاهت میکند
#وقتی نگاهت میکند
#وقتی نگاهت میکند
#وقتی نگاهت میکند
.
.
.
در سال 2008 پسر بچه ی 6 ساله ای هر شب از خواب به صورت هراسان بلند میشد و اظهار داشت کسی هنگامی که او خواب است نگاهش میکند. خانواده او توجهی به این موضوع نمیکردند تا اینکه روزی متوجه شدن خانه ای که در ان زندگی میکنند در واقع خانه یک پیر زن تنهایی بود که خودش را با قهوه سمی شده کشته بود.
ادامه مطلب
سلام
من مغازه دارم، یه ماهی میشد یکی از دخترهای همسایه مون وقتی از جلو مغازه رد میشد دائم نگاه میکرد و وقتی من متوجه نگاهش میشدم سریع نگاهش رو میدزدید، حتی وقتی تو اتوبوس از جلو مغازه رد میشد بازم نگاه میکرد، من اوایل کاری نداشتم فکر میکردم شاید از رو کنجکاوی و از این حرفاست، ولی وقتی دیدم هی تکرار میکنه کم کم منم علاقه مند شدم بهش.
رفتم بهش پیشنهاد دادم که میخوام بیشتر آشنا بشم شمارم رو دادم بهش ولی زنگ نزد، دیگه از جلو مغازه هم رد نمیشد، منم
این چه گندی بود که من به زندگیم زدم ؟
پی‌نوشت:همیشه اینجور مواقع یاد این پاراگراف کتاب جزء از کل میوفتم که میگفت هروقت که فکر کردی راهی رو اشتباه اومدی برگرد،مهم نیست که چقدر طول بکشه.خوب میشد اگه آدم واقعا میتونست به این جمله عمل کنه ، اما نمیشه،خیلی وقت‌ها نمیتونی مسیری رو که رفتی برگردی چون چشمی نگاهش به توئه که تو با تمام وجودت نمیخوای اون چشم‌ها رو ناامید کنی.برای همین ترجیح میدی با یه لبخند ساختگی، مثل یه راهوار خوب راهتو ادامه بدی ،

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

爱情故事