( ذهن مبتلا ).روزها فکر من این است همه شب این سخنمکه گرفتار بلایم زِ چه رو دَم نزنم
.
چه خطایی، چه قصوری که زِما سرزده است؟وین چه دردیست که افتاده به جانِ وطنم
.
سایه افکنده به ایران و به دنیا کروناترس باعث شده آیینِ دیانت شکنم
.
چو بلا آمد و عبرت نگرفتم، به ستمنان آجر کنم از سودِ کلان، دل نَکَنم
.
کرونا خدعه بوَد، فتنه ی دشمن بنِگرمبتلا کرده چرا؟ ذهنِ مرا، تا بدنم
.
شدم از مسجد و ازمدرسه محروم، چرا؟ذهنِ آلوده شده عامل این گم شدنم
.
لعن و نفر
... راستش گاهی آنقدر چیزی خوره ذهنت می شود که می خواهی جایی
فریادش زنی، با رهگذری درد و دل کنی، تداعی کنی میل های بی کرانه ات را، پای پوشی
به تن کنی و راه بی پایانی را آغاز، مسخ شوی به سنگی، چوبی، برکه ای و یا قطره آبی
که فرو می ریزد از گوشه چَشمی. من اما می نویسم. می نویسم و مچاله می کنم و می
سپارمش به باد، یا به آبی روان و یا به تاریخ های نانوشتهِ سر به مُهر. گاهی اما
هر چه دور اش می کنم، هر چه می رانم اش، می چرخد و می چرخد و باز می گردد سر جای
نخستین
سلامحرف مهمی ندارم امایک در سفیدی بود که یک نقش سرخی روی سفیدیاش زده شده بودیک سالی گذشت که آمدند یک رنگ سفیدِ دیگر زدند روی سرخی و سفیدی قبل. بعد باز کسی آمد روی سفیدی جدیدِ روی سفیدی و سرخیِ گذشته، رنگِ سرخ زد. من فقط خودم لابد میفهمم اینها نماد چهاند توی ذهنِ سفیدِ حال و گذشتهی مناما به هر حال خداحافظ.
خیال
وهم
تَصَوّر
زینت داده شده ها
زهَق الباطل شدن! که نابود شدنی هست ..
حقیقت
واقعیت
حق
اطمینان
آرامش
یقین
ایمان
در خیییلی از قسمت های زندگی، در حقیقت داریم براساس ساخته های ذهنِ به بلوغ نرسیده و ساخته های نفس و شیطان عملمون رو تنظیم می کنیم
رشد عقلی انسان زمانی اتفاق می افته که با تمام توان، خودش رو از گناه دور می کنه، و با حضور خدا در زندگیش، تمام باطل ها و غیر واقعیت ها رو با دست گذاشتن توی دست خدا نیست می کنه ..
من دست و پای خودم را از دست دادهام، از بس مسافتهای طولانی را برای غیر تو دویدم و عاجزانه به دست و دامن هر غریبه و آشنایی آویختم. من صدایم گرفته و شنیده نمیشود، از بس تمام عمر، غیر تو را با اخلاص و احساس خواندم. من چشمهایم دیگر جایی را نمیبیند، از بس به انتظار یک توجه، یک محبت، یک نگاه از این و آن، خیره به راه ماندم. من گوشهایم گنگ و ناشنوا شده، از بس کلام غیر تو در آن جمع شده است. من قلبم از کار افتاده، از بس عشقها و علایق و تعلقاتِ بی
من دست و پای خودم را از دست دادهام، از بس مسافتهای
طولانی را برای غیر تو دویدم و عاجزانه به دست و دامن هر غریبه و آشنایی آویختم.
من صدایم گرفته و شنیده نمیشود، از بس تمام عمر، غیر تو را با اخلاص و احساس
خواندم. من چشمهایم دیگر جایی را نمیبیند، از بس به انتظار یک توجه، یک محبت، یک
نگاه از این و آن، خیره به راه ماندم. من گوشهایم گنگ و ناشنوا شده، از بس کلام
غیر تو در آن جمع شده است. من قلبم از کار افتاده، از بس عشقها و علایق و تعلقاتِ
بی
من اگر میدانستم، عریانتر میشدم و این خوب نیست.
مرا گمراه کن زیرا نیک میدانم که همهچیز با همهچیز یکی است:
دو سنگ به هم میفرسایند، چیزی بینشان نیست، چیزی در میانه نیست. میانه یک هوس است، میانه خالی است.
حرصِِ من برای یافتنِ خالیها تمامی ندارد. سگی دندان به دندان میفرساید، در جستجوی چیزی. میانهها بر هم فشرده میشوند.
من اگر میدانستم، تمام نمیشدم، و از ناتمامی میترسم. زیرا نیک میدانم که در ابدیت چیزی نیست.
افق خالی است، ا
آقای ایکس، وقتی کلاس مارو با دخترا ادغام میکنه، چقدر شیرین میشه!
اینو داداش کوچیکه گفت. وقتی بیشتر دقت کردم دیدم آره! سره کلاسِ ما هم خیلی چس نمک بازی درمیاورد. یه شوخیایی میکرد که همه با دهنِ کج نگاش میکردن. شوخیای لوس و بی مزه ای که داد میزد طرف داره زور میزنه جلب توجه کنه! حالا بماند تهِ جلب توجهاش سره کلاس ما چی شد! فقط این برام عجیبه که چرا یه آدم به ظاهر همه چیز تمام! باید سعی کنه توجه دختر دبیرستانیا رو به خودش جلب کنه؟! یه مردِ ۴۰ ساله، از
پشتِ بامِ خوابگاهِ من
شب فراگیر است
آسمان در دامِ چرک-آلودِ یک دیوانه زنجیر است
سرد و بی روح و تناور ، تیرگی اطراف
دیوِ قدّیسی به حربِ لرزه ای با مغزهای اهلْ درگیر است
پشتِ بامِ خوابگاهِ من
این یگانه جایگاهِ من
هرشب از جایی که من هرگز نمی دانم
می کِشد با چنگکی مخروب
ذهنِ تارم را به سوی خاطری از ناکجایِ خاکیِ ویرانه های دور
باز می دارد عمیقِ چشم خیسم را
بر فضایِ مرده ی بی نور
رفته در آغوشِ هم، پست و بلندِ خانه های پایتختِ کور
سروها با قامتی کوت
با اینکه درست مثل کتاب نبود ولی انگار کتاب رو یه بار برای مرور ورق زدم و با اینکه بازیگر اوه، اوه ی ذهنِ من نبود اما باهاش ارتباط برقرار کردم و دوستش داشتم. فقط کاش بازیگر نقش سونیا یکی دیگه بود!
شنیدن یهویی کلمات فارسی میون دیالوگ های سوئدی هم خیلی جالب بود فقط یه خرده مصنوعی به نظر می رسید و اینکه فلش بک ها خیلی خوب بود چون عموما من چندان باهاشون ارتباط نمی گیرم ولی تو این فیلم حس خوبی داشت و می دونید اسکار بهترین فیلم خارجیزبا
«جادوگر» (The Witch) تا این لحظه از سوی منتقدان به عنوان بهترین فیلم ترسناک سال ۲۰۱۶ لقب گرفته است.در وصف «جادوگر» همین بس که این فیلم در ذهنِ ژانر وحشت حک خواهد شد. هر سال فیلمهای ترسناک متعددی ساخته میشوند، اما در بدترین حالت فقط یک فیلم است که نه تنها طرفداران سرسخت گوشهی تاریک و نمورِ سینما را راضی میکند، بلکه آن قدر میخکوبکننده و ساختارشکن از آب در میآید که به بحث روز سینمادوستان وارد میشود و نهایتا در تاریخ این ژانر جاودانه م
می خوام بشنوم صدای پژواک رو / اما تو درصدد شنیدنِ خودِ صدا
نداری صبر برای بازگشت / عجله نکن میرسه خودش تنها
عجله نکن میاد با پای خودش / قدم زنان روی اتم های هوا
رقص اموجاِ صوت در حنجره / نور چشم با شعله ی عشق
دستات در آغوشِ رهایی / جسمی نیست برای بازآرایی
زحک پوشیده ی ساعدِ من / رگ های دریده بر ذهنِ من
هر انسان در زندگی اش دو تا سرگذشت دارد.
یکی سرگذشتِ فتحِ نیکبختی هایش و
دیگری سرگذشتِ شکست هایش. زمانی امید دارد چیزهایی را به دست بیاورد
که خوشبختی اش در آن است.
وقتی به آن تعادلِ هدفمند می رسد؛
سرگذشتِ نیکبختی اش ثبت می شود.
زمانی هم منتظرِ خوشبختی است؛
امّا با مرگ و ناکامی مواجه می شود
و شکست هایش رقم می خورند.تجزیه و تحلیلِ وقایعِ این سرگذشت،
گاهی فقط چند دقیقه در ذهنِ آدم شکل می گیرد.
دقایقی که آخر شب، در ساعت های ناامیدی
و سرگردانی توی مغ
"برایِ ارتباط با دیگری باید زبانِ او را دانست. ایلیچ میگوید زبان فقط صدا نیست، بلکه صدا و سکوت است و باید هر دو را با هم آموخت. واژهها در دامنِ سکوت جان میگیرند و تنها راهِ ارتباطِ عمیق با دیگری یاد گرفتنِ دستورِ زبانِ سکوتِ اوست. اما دستورِ زبانِ سکوت را هرگز نمیتوان یاد گرفت، اگر که ذهنِ تو سرشارِ از صداهایِ خودت باشد، صداهایی که از خودت، خانهات و سرزمینت حمل میکنی. برایِ اینکه بتوانی دیگری را بفهمی، اول باید با خودت غریبه شوی.
بسم الله مهربون :)
خون خیلی قشنگه ولی سخته. واقعا سخته و کلافه شدم. از وقتی دانشگاه قبول شدم به خصوص دوران علوم پایه انقدر حفظیات خوندم و چیزای مختلف و گاها بی ارزش حفظ کردم که احساس میکنم ذهنم بسته و تنبل شده. قدرت تجزیه و تحلیلم اومده پایین. دبیرستانی که بودم حداقل ریاضی، فیزیک، هندسه حل میکردم، ذهنم به چالش کشیده میشد. از بعد کنکور و ورود به دانشگاه ذهنم شروع کرد به افت کردن و تنبل شدن. حتی برای یک ثانیه هم روی موضوعی فکر نکردم و فقط حفظ کرد
در وجودم ترسِ ذهنیِ دهشتناکی وجود دارد که رویاهایم را مفلوج و درمانده می کند. این ترس واقعی نیست. اما ریشه اش درونِ ذهنِ خیالبافم است. می گویند؛ این برخورد و واکنشِ آدم هاست که نشان می دهد چقدر به شما ارادت دارند، وگرنه هیچ کس تا به حال نتوانسته است قلبِ آن ها را از نزدیک ببیند. می خواستم بدانی هنوز توی دنیایم زنده ای. در خیالاتم، در رویاهایم، میان کابوس ها و خواب هایم، وسط پیاده روی های کنار سنگفرش های پارک، زیر درخت های کاج که صدای قارقار کلا
مطالب خوب در وبلاگها بسیار کم شده است؛ وبلاگهایی که حتی از انتخاب یک تیترِ درست یا حداقل سازگار با ذهنِ کنجکاوِ مخاطب هم ناتوان هستند؛ سازگاری با الگورتیمهای موتورهای جستجو به منظور بهتر دیده شدن و بهتر اثرگذار بودن در جامعه پیشکش!
امروز فرصتی شد نزدیک به 30 وبلاگ را کلیک و مطلب جدیدشان را بازدید کنم، اما تنها یک تیترِ بهدردبخور مشاهده نمودم.
دلیل چه هست نمیدانم، اما تصور میکنم بسیاری از وبلاگنویسان، همانند فضاهای مجازی موبای
در وجودم ترسِ ذهنیِ دهشتناکی وجود دارد که رویاهایم را مفلوج و درمانده می کند.
این ترس واقعی نیست. اما ریشه اش درونِ ذهنِ خیالبافم است.
می گویند؛ این برخورد و واکنشِ آدم هاست که نشان می دهد چقدر به شما ارادت دارند،
وگرنه هیچ کس تا به حال نتوانسته است قلبِ آن ها را از نزدیک ببیند.
می خواستم بدانی هنوز توی دنیایم زنده ای.
در خیالاتم، در رویاهایم، میان کابوس ها و خواب هایم، هنگامِ قدم زدن روی سنگفرش های پارک،
زیر درخت های کاج که صدای قارقار کلاغ مغ
این روزا آگامبن میخونم و با خودم میگم کاش دهنِ منو گِل میگرفتن، ازبس که پوچم. کاش یه خروار از منها و مثلِ منها میساختن و آتیشمون میزدن و بهجاش یه آگامبنِ نصفهنیمه به دنیا میدادن. آره. احمقانهست. دقیقا شبیه این آدمهای «سانتیمانتال» شدهم. هیچکس حاضر نیست اینطور سخاوتمندانه حتی از زیست کوچک خودش دست بکشه. فقط میشه گفت آه که چقدر عمر کوتاهه. آه که چقدر دستِ ما بستهست. آه که چه لذتهایی در خلق و کشف هست که ما برای همیشه ازشون م
تو
به وضوح هنوز شدید بِ دوست داشتنِ من مشغولی و این را در هر جای جهانِ کوچک و خاک گرفته ات کِ ممکن بود، فریاد زده ای!
من
هنوز هم نمی توانم تو را دوست بدارم،
تو
آن خورشیدی کِ در ذهنِ عجیب و غریب و رنگین کمانیِ خودم ساخته بودم نیستی؛ نبودی هرگز...!
کاش دستت از دنیای من کوتاهُ کوتاه تر شود و من را هر روز بیشتر از پیش در دنیای بدونِ خودت تنها رها کنی!
من
با یک انفجارِ کهکشانی، سال های نوریِ بی نهایتی را از سیاره ی خشکیده ی تو دور افتاده ام
تو
تا همیشه در
حالا شاید به نظر برسه که روی آرمان حساس شدم، ولی اینجوری نیست. شایدم هست... :)۱) عاطفه، دختریه که یه زمانی به شدت دوستم داشته و یهو به طرز عجیبی نظرش برمیگرده. با هم تا حالا حضوری حرف نزدیم. کاری به کار هم نداشتیم. من اصن نمیشناختمش. دوستش اینا رو بهم گفته... نه علتِ علاقهشو فهمیدم، نه علتِ عدم علاقهشو.۲) به دوست عاطفه، گفتم با توجه به شخصیت عاطفه، بهش پیشنهاد میکنم بره سراغ یه سری پسرای خاص. این واضحه که ما دوتا به هم نمیخوریم. و به عنوا
سُقوط از طبقهی همکفِ یک ساختمانِ شصتوچهار طبقه! در دنیایی که وارونگی، نام کوچکِ مرا فریاد میزند. اینبار وارونه دیگری است؛ بر روی دستهایش راه میرود؛ با پاهایش کسانی را در آغوش میکشد؛ ذهنِ بیمار او در میانِ پاهایش جاخوش کرده است و چیزی که میانِ دستهایش باقیمانده است را از کسانیدگر پنهان میدارد! کسی که جان میگرفت، امروز جانی دوباره میبخشد، و آن کس که روزیآورنده بود، سمِ کشندهاش را به خوراکِ شبانهات آغشته میکند. وا
هیچ وقت از نوشتن سیر نشدم اگرچه گاهی فاصله گرفتم. از روزی که حتی نوشتن بلد نبودم هیچ روزی نبوده که دستکم اندازهی یک جمله، چیزی در جایی ننویسم. سالهای اول وبلاگنویسی، هر روز و حداکثر یک روز در میان پست میگذاشتم. اینکه این روزها این همه! نمینویسم حتی به اندازه یک جمله در مبایل، یعنی چیزی کم دارم. زمانی که زیاد مینوشتم به اندازهی قابل قبولی ورودی داشتم. کتاب میخواندم. آدمها را میدیدم و بیشتر از دیدن و خواندن، فکر میکردم. داده
این ذهن وحشی بلاتکلیف،هر لحظه یه کاری می خواد بکنه و انگار چیزی به اسم ثبات براش اصلا تعریف نشده!همون لحظه ای که می خواد یه جا آروم بگیره و بشینه و ریلکس کنه تصمیم میگیره تو تاریکی مطلق ساعت 2 نصفه شب بزنه تو خیابون و برا خودش قدم بزنه.وقتی تصمیم می گیره بعد از مدت زیادی خونه نشینی با یکی قرار بزاره و باهاش بره بیرون خودشو تو اتاقش حبس می کنه که حتی خانوادشم نبینه!بعضی وقتا که دلش یه چیز خنک میخواد سریع میره چایی دم می کنه! بار ها اتفاق افتاده ک
تلاش برای دستیابی به سلاحهای جدید بیوقفه ادامه دارد و جزو معدود فعالیتهایی است که هنوز در آن ذهنِ خلاق و نظریهپردازِ انسان امکانِ بروز مییابد . امروزه در اوشنیا ، دیگر علم به معنای قدیمیِ آن تقریباً وجود ندارد . در زبان نوین کلمهای برای 'علم' وجود ندارد . روشِ تجربیِ تفکر که مبنای تمامِ موفقیتهای علمیِ گذشته بوده با بنیادیترین اصولِ اینگسوس در تضاد است . و حتی پیشرفتهای فناوری فقط در صورتی روی میدهند که محصولِ آنها در کاهش آز
آنقدر فکر کردهام که ذهنم کوری گرفته است. کوری از مدلِ کوریِ ژوزه ساراماگو؛ ذهنم سفید سفید است. مثل یک بوم نو و پاک. مثل یک دشت برفی سفید. شاید فکر کنید چقدر خوب که یکدست است و بدون پریشانی و آشفتگی. ولی این سفیدی آزاردهنده است. مثل برف که چشم آدم را میزند، سفیدی فکر هم، چنان آزاردهنده است که هیچ عینک آفتابی یا طبی برای ذهنم کارکرد مناسب ندارد و جان به لبم کرده است. نمی دانم چطور شد که این سفید پهن شد روی ذهنم. شاید چون افکار و داستانهایی که د
فردا کارت ورود به جلسه ی کنکور دوست داشتنی رو میدن. عمیقا دوست دارم حوزه ام همین مدرسه ی ته کوچه مون باشه تا اول صبحی یه ذره پیاده روی کنم بادی به کله ام بخوره و اون سلول های خاکستری به جنبش دربیان. تازه ظهرش هم سریع میتونم برگردم خونه و استراحت کنم که برم واسه زبان. کوچه مون به اندازه ی کافی دراز هست که بشه اسم قدم زدن از خونه تا حوزه رو پیاده روی گذاشت. :| بعدش هم در جریان هستید که سیل کلا گند زد به زندگی مون... هنوز هم ترکش های خودش رو داره به هر ح
آنچه در ذهن دیگری می گذرد، برای ما فی نفسه بی اهمیت است و اگر به سطحی بودن و پوچی افکار، محدود بودن مفاهیم، حقارتِ طرزِ فکر، واژگونی عقاید و اشتباهات فراوانی که در ذهنِ غالبِ اشخاص وجود دارد به قدر کافی پی ببریم، و علاوه بر این به تجربه بیاموزیم که مردم با چه تحقیری از کسی سخن می گویند که دیگر هراسی از او ندارند یا گمان می کنند حرفشان به گوش او نخواهد رسید، در این صورت به تدریج در برابر نظر دیگران بی اعتنا می شویم؛ به ویژه اگر یکبار شنیده باشی
خسته در مترو ایستاده بودم، نگاهم به
فردی گره خورد که روبهروی من نشسته بود. شکل و شمایلی عجیب و غریب داشت. سر بزرگ،
پوستی تیره با لباسها و کفشهایی کهنه و سوراخ. سرش کج روی شانهی راست افتاده،
گوش چپش از بیخ بریده و فقط سوراخ و جای بخیهها معلوم بود، بالای ابروی چپش هم
جای بریدهگی و بخیهی عمیقی به چشم میخورد. چهره درهمشکسته و عزادار، با قطرهاشکِ
زلالی، ایستاده در کنجِ چشمِ چپ.
این ظاهرِ منفجرشدهی او، تمام وجودم
را غرق ان
خواهرِ نازدانه ام سلام
قراره یه کوچولو از حضرت یحیی ع برات حرف بزنم؛
خداوند مهربان یحیی را در کهنسالی به زکریا عطا فرمود
یحیی کوچولو مثل دیگر هم سن و سالانش نبود
به طرز عجیبی سودای جهانی زیباتر در سر داشت؛
زمینی متفاوت از زادگاهش و آسمانی آبی تر از اونی که دیده بود
یحیی شیفته ی بهشتی شده بود که زکریا (پدرش) از آن سخن می گفت
و در عین حال کابوسِ یحیی ی نوجوان جهنمی بود که او را از بهشتش دور می کرد
شاید باور کردنش سخت باشه
ولی آنقدر یحییِ ک
سلام رفقا
من خیلی وقته که به چالشِ [ ده کاری که باید قبل از مرگم انجام بدم! ] دعوت شدم منتهی یا هی فرصت نمیشد، یا درگیر بودم و نتونستم که انجامش بدم! دیگه دیدم خیلی دیر و زشت شده، گفتم محضِ رضای خدا هم که شده بیام انجامش بدم :))
•
1) دیپلمِ زبانم رو بگیرم و توی همون آموزشگاه استخدام بشم.
2) رشته و دانشگاهِ موردِ نظرم رو قبول بشم.
3) در راستای مستقل شدنم و رو پای خودم وایسادن قدمهای محکمی بردارم.
4) پیانو، فوتوشاپ، خطِ نستعلیق، برنامهنویسی و دیجیت
صبح تعجب میکنم از پیام دادن هاش توی واتس آپ،پیگیریش رو میگذارم به پای احساسِ مسئولیت و وجدان کاری اما پیام هاش که طولانی میشه میفهمم چقدر ساده و خوش خیالم،ترجیح میدم پیام رو از نوتیفیکیشن بخونم و سین نکنم.
بارها به خودم گفتم هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست اما انگار ذهنِ ساده انگارانه ام توی کَتش نمیره.
از صبح رفتارهام رو گذاشتم زیر ذره بین اما دریغ از جوابی که عایدم بشه.
اخه منِ اون روز بی نهایت ساده بودم.حتی کرمِ ضد آفتابِ همیشگی رو نزده بودم و
یک اتفاقهایی تو ذهنِ ما آدمها میگذره که گاهی کنترلش سخت میشه ...
استرس میگیریم ،می ترسیم ،گریه میکنیم ،نا امید میشیم و....
تمام این حالتها بخاطر کد گذاری های بدی هست که در ذهنمون انجام دادیم .
عادت کردیم به ذهنمون جایزه بد بدیم
شما باید عوض تمام مشکلاتتونو پیدا کنید
مثال:اگر اینو ندارم عوضش اینو دارم ....
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.
توصیه ما به شما است
توی « سخنِ سردبیرِ» نشریهی بچهها، نشریه رو تقدیم کردم به مسافرانِ پرواز هفتصد و پنجاه و دوی اکراین. بالاخره براشون نوشتم. قراره چاپ بشه. قراره بره زیر دستِ مردم. قراره کسی روی ورقهی کاغذ و زیرِ یک آرمِ رسمی بخونتش. مرثیهسراییِ کوتاهی بود. با هزار ترس بود. با « شهید» خطاب کردنشون بود. اما مرثیهسرایی بود. حس میکنم هیچروزی رو توی این سهماه از این لحظه سبکتر نبودهم. گریستم و نوشتم و با یادآوریِ دوبارهش کلِ بدنم لرزید. اما نوشتم. ج
دارم کتاب میخونم. صفحهی 326 از اتحادیهی ابلهان، اونجا که رسیده به یادداشتهای ایگنیشس، پسری که با حرف زدنش شما یقین میکنید، اون یه دیوونهس در حالی که نمیتونید این ادعا رو ثابت کنید و دیوونه بودن خودتون، ثابت میشه! دارم کتاب میخونم:
"پس از چند دقیقه که طیِ آن به سادگیِ تمام برتری اخلاقیام را بر این منحط به اثبات رساندم، دیدم که دوباره مشغول به اندیشیدن به بحرانهای عصرمان شدهام. ذهنِ همچون همیشه رامنشدنی وسرکشم کنار گوشم
یکم. به قول شریعتی، آن شش روزی که خدا بنای عالَم را گذاشت، جز این شش روزِ اوّلِ فرودین نمی تواند باشد! حالا، اگر قرار است بنای عالَمِ وجودت را عَلَم کنی، چه وقتی بهتر از این؟! خاصّه اینکه توی سالی هستیم که فروردینش معطّر است حسابی! به عطرِ شش عیدِ سعید!(1)
القصّه، بنا دارم این "خود"ِ آشفته را سامان دهم؛ و حضرتِ جانِ جهان می داند و میدانم که سامان بخشِ هر جان و دلی خودِ اوست... .
دوم. وقتی سخن از شک می شود و اینکه شک گذرگاهِ خوبی ست برای رسیدن به یقی
« یک بار در پرینستون از طریق پست جعبهای مداد دریافت کردم. آنها همه سبز پررنگ بودند و روی هریک با حروف طلایی این جمله نوشته شده بود «ریچارد عزیزم، دوستت دارم! پوتسی.» این جعبه مداد از آرلین بود. (من او را پوتسی صدا میزدم.)
چه جملهی قشنگی و من هم او را دوست دارم اما میدانید که انسان چطور بدون اینکه خواسته باشد مدادش را اینجا و آنجا رها میکند. برای مثال گاهی که میرفتم پیش پروفسور ویگنر تا فرمولی یا چیزی را به او نشان بدهم مدادم را روی میز ا
« یک بار در پرینستون از طریق پست جعبهای مداد دریافت کردم. آنها همه سبز پررنگ بودند و روی هریک با حروف طلایی این جمله نوشته شده بود «ریچارد عزیزم، دوستت دارم! پوتسی.» این جعبه مداد از آرلین بود. (من او را پوتسی صدا میزدم.)
چه جملهی قشنگی و من هم او را دوست دارم اما میدانید که انسان چطور بدون اینکه خواسته باشد مدادش را اینجا و آنجا رها میکند. برای مثال گاهی که میرفتم پیش پروفسور ویگنر تا فرمولی یا چیزی را به او نشان بدهم مدادم را روی میز ا
دائما به یادش هستم. غذا درست میکنم و میگویم چطور میتواند غذا درست کند؟ سحری و افطار میخوریم و به او فکر میکنم. هنگام خرید کردن و بیرون رفتن هم. تا وقتی گیر بیاورم و از کاری فارغ شوم، از ته ذهنِ شلوغم خودش را میکشاند جلو تا بیشتر فکر کنم. به اینکه در دلش چه میگذرد حالا که شوهرش نیست؟ خانهشان را هزار بار در ذهنم تجسم کردهام. اتاقها، آشپزخانه، هال؛ مبلها و صندلیها و حتی هودی که دیگر برای سیگار کشیدن شوهرش روشن نمیشود. حتی به ب
به قلم دامنه. به نام خدا. دادگاه ذهنِ مردم. سرنوشت یڪ مبارز سیاسی و بیستوسهنفر نوجوان ڪه به اسارت درآمدند. آزادی را ڪسی درڪ میڪند ڪه اسیر شده باشد و در مقابل، به قول مرحوم دڪتر علی شریعتی استبداد را ڪسی لمس میڪند ڪه حرف برای گفتن داشته باشد.
این ۲۳نفر چون در سنین پایین بودند و پیش از آزادسازی خرمشهر اسیر شدند، میتوانست ابزار فرافڪنی و دروغپردازی در دست صدام باشد -ڪه به قول حزب بعثیها «سیّدُ الرّئیس» خوانده میشد- و چنین هم شد.
احتمالا برای شما هم پیش اومده که آدمهایی رو دیده باشین و یا خودتون از اون دسته آدمها باشین که برای مثال به وجود دیکتاتوری معترضن و باهاش مبارزه میکنن ولی در مواردی خودشون هم نمونههایی از رفتار دیکتاتورگونه رو بروز میدن. یا آدمهایی که با جنسیتزدگی مخالفن، اما گاها برخوردشون با اتفاقهای پیرامونشون جنسیتزده ست. و کلی مثال دیگه دربارهی کلی مفهوم دیگه. این رفتارها میتونن علتهای متفاوتی داشته باشن. مثلا یکی از سادهترین ها، عم
امروزه جریانِ بازاریابی به گونه ای پیچیده، گیج کننده و
مملو از مفاهیمِ نامفهوم درآمده است. در بیشتر شرکت ها جریانِ بازاریابی توسطِ
گروه هایِ فعال و مختلفی انجام می شود. هماهنگی و یکپارچه کردنِ این گروه ها، خود
به صورتِ فعالیتی گسترده و فراگیر درآمده است.
اگر بازاریابی _ که به مثابه نیرویِ رانشیِ سازمان است _
بخواهد در راستایِ تحققِ اهدافِ خود گام بردارد، باید به گونه ای ساده تر ارائه
شود؛ به عبارتِ دیگر به صورتی متمرکز.
مهمترین هدفِ بازاری
چه کسانی از اصحاب پیامبر(ص) بالاترند؟آن صحابی گفت که یک حدیث خوبی برایتان نقل میکنم؛ یک روز مثلاً صبحانه یا ناهار در خدمت حضرت بودیم و غذا خوردیم؛ ابوعبیده که جزو رجال معروفِ دوروبرِ پیغمبر بود [حضور داشت و گفتیم:] شما کسی بهتر از ما هم میشناسید؟ اوّل که به تو ایمان آوردیم، اسلام را اختیار کردیم؛ بعد هم که با تو آمدیم و جنگ کردیم؛ بهتر از این چه میشود؟ شما کسی بهتر از ما را سراغ دارید؟قالَ: بَلی قَومٌ مِن اُمَّتی یَأتونَ مِن بَعدِکُم
چندوقت پیش در وبلاگ محمدرضا شعبانعلی خوانده بودم که گفته بود بعد از مدتی بخش نظرات پستهای قدیمیاش خود به خود بسته میشود که با اجبارِ پاسخ به نظرات، آنها برایش یادآوری نشوند. میگفت احساس خیلی بدی به پستهای قدیمیاش دارد.
من که بارها از پستهای چندسال قبلِ او هم استفاده کرده بودم، از خواندنِ این حرفها بسیار تعجب کردم. اما بههرحال آدم در هر سطح شخصیت و وبلاگنویسیای که باشد، ناخودآگاه چنین وسواسی میگیرد. شدتش یکسان نیست؛ ی
فرکانس شبهایی که اگه به پهنای صورت اشک نریزم امکان اینکه سکته کنم میره، داره خیلی زیاد میشه. تا چند وقت پیش فکر میکردم این توهمه که خیال میکنم خنجری به پهلو خوابیده تو عمق بطن راستم و پهلو به پهلو میشه، فکر میکردم منشا این سوزش چیز دیگریه. دیگه چجور به آدم باس بگن میدونو خالی کن و آدم نخواد که خالی کنه؟ بابام میگفت صدام یزید کافر یکسری آٔدمهای مهم رو که اعترافات مهمی داشتند و اعتراف نمیکردند رو اینجور شکنجه می کرد که میز
الف.
سلام.
هرکاری رو که دوست داشته باشی، اعتیاد خودش رو داره، پنج-شیش سال قبل اعتیاد قایق کاغذی ساختن گرفتم، اون هم به شدّت خیلی زیادی. همیشه دستم میجنبید. ناراحت که میشدم قایق درست میکردم، خوشحال که میشدم قایق درست میکردم، گریه میکردم و قایق درست میکردم، میخندیدم و قایق درست میکردم، هی قایق، قایق، قایق. اونقدر قایق درست میکردم که همکلاسیهام میگفتن من توی قایقا شنا میکنم.
یه روزی، پینت ویندوز رو باز کردم و شرو
صبح سه شنبه، وقتی ،در حالی داشتم _از مغازه نوشت افزاری، مقوا بدست_ به طرف دانشگاه می اومدم که حدودا 15 دقیقه قبل از رختخواب پریده بودم بیرون و نیمی از مغزم هنوز در حالت خواب کامل قرار داشت؛ یه پسره رو دیدم که روپوش و شلوار سفید کار پوشیده بود_احتمالا قنادی_یه سنگک گنده و یه قالب پنیر محلی گنده تر رو دستش بود و خیلی تند داشت به سمت مغازشون میرفت تا با صابکارش صبحونه بزنه بر بدن..و من در اون لحظه که واقعا از حجم بدو بدو ها و استرسای اول صبحم شاکی بو
گاهی از خودم تعجب میکنم. چه شد در همین مدتِ کوتاه که اینقدر تغییر کردم؟ حالا مسیری که به دلِ تاریکی میرفت را دارم قدم قدم برمیگردم عقب. میدانم که دانسته پیش میرفتم. میدانم که میدانستم دارم چه میکنم. میدانم که فهمیده بودم انتهای تاریکی چیزی جز تباهی نبود. و باز هم به پیش رفتنام در فراموشی ادامه میدادم.
«خاکستر» را با شوق میگیرم توی دستم. خوب جلدِ آبیِ فیروزهایش را از نظر میگذرانم. صفحۀ اولِ کتاب را باز میکنم و به گوش
If these trees could talk - The here and hereafter
گیج خوابم. مثل همه شبهای گذشته. تنها پناه آدمی عاصی و هیجانزده مثل من، همیشه خواب است، اما من دیگر نمیخواهم آن موجودیت مدرنی باشم که از سرِ ناچاری به چیزی پناه میبرد، میخواهم شب را مثل آنچه که هست به جایی برای پیچ و تابخوردن، برای مُردن و بازگشتن، برای بیقراری مبدل کنم. میبینی که کلماتم هنوز دقیق نیستند اما خواهند شد. من محتاجِ ثانیههای بیشماریام تا دوباره بدانم زبانم چیست و کلمات خودم را پیدا کن
به قلم دامنه : به نام خدا. چندیپیش متن مصاحبهی آقای یورگن هابرماس را در یکی از منابع خبری خواندم. بهتر از من میدانید که او فیلسوف مارکسیست آلمان است و منتقد سرسخت مدرنیته به سبک لیبرالیسم. در صدارت آقای سیدمحمد خاتمی به ایران هم آمده بود. او این روزها که بحران عالمگیر را مشاهده کرده، سخنان مهمی گفته که برداشت آزاد و تفسیرم را ارائه میکنم:
یورگن هابرماس
او این روزها را بهگونهای میبیند که در ذهنش رژه میروند و صفبهصف میگذرن
تختگاز دههزار ساله
چطور تمدن به تغییرات ژنتیک انسان شتاب داد
مجموعهی 3 جلدی
اثر: گرگوری کوچران . هنری هارپندینگ
ترجمهی آرش حسینیان
جلد اول: 150 صفحه - رقعی، نیمهمصور، 25 هزار تومان
جلد دوم: 109 صفحه، رقعی، نیمهمصور، 25 هزار تومان
موضوع: تاریخ، ژنتیک رفتاری، تکامل زیستی، انسانشناسی، روانشناسی، دامپروری، باستانشناسی
معرفی اثر:
در بخشِ اعظمِ قرنِ گذشته، باورِ مرسوم در علومِ اجتماعی این بوده که تکاملِ زیستیِ انسان مدتها
پیش نوشت:
از خوندن خلاصه بلغوریاتِ ذهنِ خسته و لایک خواهِ "بعضی "!! (علامت تاکید)توییتری ها بیزار شدم ولی وبلاگها انگار جزء دنیایِ مجازی محسوب نمیشن انگار پلی هستن به دنیایِ درونِ انسانها
من فکر میکنم خیلی از آدما، به خصوص کسانی که دستی به کتاب برده باشن، گاهی فیلم خوبی دیده باشن، یا در هفته سرجمع بین ده تا بیست دقیقه تفکر کنن ، مثل خود من عمیقا اعتقاد دارن که آدمای متفاوتی هستن و این متفاوت بودن یه جور حس برتری در خودش داره.
وقتی بحث سر تفاوت م
ذهنِ حسابگر یا حسابگریِ ذهنی!
حسابداری به واسطۀ ذهن، مبحث کاربردی و جالبی در اقتصاد رفتاری است.
زهرا میخواهد یک موبایل جدید بخرد. از نظر او ۴ میلیون تومان برای گوشی خیلی زیاد است، با ناراحتی گوشی را تهیه میکند و به خانه میآید. او نگران است که مبادا کالا را گران خریده باشد. اما متوجه میشود که قیمتها بالا رفته و همان گوشی، الان بیش از ۱۰ میلیون میارزد. او که از خرید خود ناراحت بود، الان خیلی هم راضی است.
سعید میخواهد یک لپتاپ را از
آخرین نماز
یکی از چیز هایی که ارزش عبادت به ویژه نماز را از لحاظ معنوی افزایش می دهد ، توجّه و حضور قلب در حال عبادت است ، این حالتِ توجّه ، توفیقی است که کمتر نصیب کسی می شود و شاید غالب مواردی که انسان به عبادت می پردازد ، ذهنِ او متوجّه امور روزمره ی خود باشد ، هر چند جسم او مشغول عبادت است ، از این رو برای بهره برداری بیشتر از برکات نماز ، شایسته است انسان ضمن تلاش برای کسب این توجّه ، از خداوند نیز یاری طلبد (درخواست توفیق)
برای کسب حالت تو
دیشب خواب عجیبی می دیدم که نتیجه ی چیزیه که این روزها تا حدی فکرمو به خودش مشغول کرده اینکه وقتی می شینی به خصوص جلوی کامپیوتر، قوز نکن... گردنت گناه داره طفلکی! بعد تو خوابم یکی بود که انگار به خاطر همین بد نشستن، مهره های گردنش مشکل پیدا کرده بود و هِی می زد بیرون و دیگه نمی تونست درست بشینه :( تو خواب کلی دلم براش سوخت! شاید شخصیتِ تو خواب نمود آنیموس* بود :/ قیافه ترسناکی داشت!
خلاصه که ترک این عادت برام یه کم سخته. ترک کردن عادت های غذایی راح
امین میرموسوی(مشاور و موسس کلینیک)
عملکرد حافظه در مواجهه با استرس
ما با فشارهای روانی مختلفی رو به رو هستیم که برخی جسمی، برخی اجتماعی، اقتصادی و برخی نگرشی هستند این منابع فشار به وسیله ی ذهن درک
می شوند، به وسیله ی مغز ترجمه شده و مغز به نوبه ی خود به اعضای دیگر بدن فرمان
می دهد که چگونه با عوامل فوق سازگار شوند.
اما در این بحث عملکرد حافظه فعال مهم است که پس از مواجهه با فشارهای روانی طولانی ، ضعیف می
شود. استرس با تولید نگرانی و افکار مزاح
بعد از دیدار اول سیندرلا و شاهزاده که منجر به آن وقایع شد و سیندرلا دیگر نتوانست بعد از ساعت دوازده نزد شاهزاده بماند (که البته بهتر که نشد چون در خارج هم وقتی یک دختر و پسر در محیطی باشند نفر سوم دِویل است) رابطه سیندرلا با یکی از خواهران نا تنی اش کمی بهتر شده بود.جنیفر با اینکه جلوی اسکارلت و امبر و مادرش کتی نمیتوانست با سیندرلا خوش رفتاری کند ولی در خلوت دونفره خودش و او کم کم داشت به آجی جونیِ سیندرلا تبدیل میشد.هرطور باشد بالاخره سیندرل
امین میرموسوی(مشاور و موسس کلینیک)
عملکرد حافظه در مواجهه با استرس
ما با فشارهای روانی مختلفی رو به رو هستیم که برخی جسمی، برخی اجتماعی، اقتصادی و برخی نگرشی هستند این منابع فشار به وسیله ی ذهن درک
می شوند، به وسیله ی مغز ترجمه شده و مغز به نوبه ی خود به اعضای دیگر بدن فرمان
می دهد که چگونه با عوامل فوق سازگار شوند.
اما در این بحث عملکرد حافظه فعال مهم است که پس از مواجهه با فشارهای روانی طولانی ، ضعیف می
شود. استرس با تولید نگرانی و افکار مزاح
«به نامِ خدایی که در همین نزدیکیست»
یکی از مفاهیمِ قرآن «قرب» به معنی نزدیکی است که یکی از مضامین و محورهای عرفانِ نابِ اسلامی هم میباشد.این واژه در قرآن به ۲ صورت به کار رفته است:
۱. قربِ خدا به انسان۲. قربِ انسان به خدا
اصل در عرفان، «قربِ خدا به انسان» است؛ یعنی خدا به انسانها نزدیک است.آدمی هم میتواند به سمتِ خدا حرکت کند اما اصلِ اول با اصالت است و دومی تبعی است.در حقیقت اگر انسان به سمتِ خدا میرود بخاطر این است که خدا به انسان نزد
امین میرموسوی(مشاور و موسس کلینیک)
عملکرد حافظه در مواجهه با استرس
ما با فشارهای روانی مختلفی رو به رو هستیم که برخی جسمی، برخی اجتماعی، اقتصادی و برخی نگرشی هستند این منابع فشار به وسیله ی ذهن درک می شوند، به وسیله ی مغز ترجمه شده و مغز به نوبه ی خود به اعضای دیگر بدن فرمان می دهد که چگونه با عوامل فوق سازگار شوند.
اما در این بحث عملکرد حافظه فعال مهم است که پس از مواجهه با فشارهای روانی طولانی ، ضعیف می شود. استرس با تولید نگرانی و افکار مزاح
❓نظرتون در مورد دیدگاهِ مرحوم طالقانی در مورد حجاب، چادر و حجاب اجباری و مشخصا این جلمه شون چیه: "می ترسم روزی برسد غارت بیت المال و فقر عادی شود و موضوع حساس جامعه دو تار موی زن باشد".
پاسخ
1. نکته اول اینکه این روزها عده ای آیت الله طالقانی رو میخوان مستمسکی قرار بدن برای کوبیدنِ رهبری عزیز و نظام مقدس جمهوری اسلامی. عرض من به این بزرگواران اینه که طالقانی همون کسیه که فرمود: "مخالفت با مقام رهبری و شخص ایشان (امام خمینی) مخالفت با دین اسلام ا
اولین بار که احساس کردم خوابهایم با من حرف میزنند کی بود؟ در بیست و چهار سالگی، وقتی خواب آن انگشتر چهارگوش را دیدم که قرار بود «به وقتش» مال من شود؟ در آستانهٔ بیست سالگی، وقتی خودم را دیدم که از روبهرو آمد و هُلم داد و گذشت؟ قبلتر، وقتی بارها و بارها خواب ریختن و از نو روییدن دندانهایم را میدیدم؟ قبلتر که شبهای بسیاری در جواهرفروشیها و عتیقهفروشیها سرگردان چیزی بودم که هرگز پیدایش نمیکردم؟ از همان کودکی تا توانستها
وقتی بچه بودم، تابستانها با پدر و مادرم میآمدیم قُم، خانۀ مادربزرگم چند هفتهای میماندیم و بر میگشتیم. یادم است در آن سالها در تلویزیون فسقلی مادربزرگ فیلمی پخش میشد به نامِ "من کی هستم؟" داستان دربارۀ جکی چانی بود که حافظهاش را از دست داده و هویتش را فراموش کرده بود.
در این بین هم افرادی به او حمله میکردند و با آنها کاراته بازی میکرد و میجنگید و من هم در عُنفُوان طفولیت از این صحنهها لذت میبردم تا این که بالاخره جکی چان
:white_check_mark::small_blue_diamond:بیانیهی «گام دوم انقلاب» رهبر حکیم انقلاب اسلامی، یک روح حاکم دارد که در مرتبهای بالاتر از محتوا قرار گرفته و میتواند برای تحلیل وضع موجود و ترسیم راهبرد برای هر حوزهای، چراغ راهنما باشد . اجزای این روح حاکم بر بیانیه را می توان «نگاه کلی و فرابخشی در مقابل نگاه جزئی و بخشی» و «نگاه فرآیندی در مقابل نگاه اینجا و اکنونی» دانست و بر اساس آن، دربارهی بایدها و نبایدهای راهبردهای اقتصادی در گام دوم انقلاب نیز سخن گف
1
وقتی از جریانِ جاری زندگی سخن می گوئیم از چه چیزی نام می بریم ؟ آیا زیستن به خودی خود نوعی از راهی بودن را در راه ما به نشانه گٌذاشته ؟ راه زندگی همان سطحِ صافِ زیستن به وقتِ رفتن و قدم زدن باشد . گهگاهی زمینِ مٌسطح متنوع و متفاوت از روالِ پیشین گردد و بدان شکل می توان سختی زیستن را به نام زندگی نامی نشاند . آدمیان وقتی در حالِ پویشِ دائمی برای کوششِ مسائل ِ زندگی خود حاضرند و "تنها" هستند و بر یک انتخاب و تفاوت و تنوع ایام را می گٌذرانند . زنی را
در این پست اشاره کردم که یکی از مهم ترین چالش هام اینجا اینه که چطور به زبون اینا مودب باشم. مشکلات اساسی دیگری هم هستن که باهاشون دست و پنجه نرم می کنم، و از این قرارن:
1- ضمیر جمع برای ابراز احترام وجود نداره!
به استاد میگیم تو، به همکلاسی میگیم تو، به فروشنده میگیم تو، به بچه های رهگذرا میگیم تو، و این باعث میشه من شدیدا حس گستاخی بهم دست بده. تازه این سوای این مساله س که استاد رو باید به اسم صدا کرد! یعنی اگه بگی «همونطور که استاد گفته فلان» تع
خب خب خبقبل از هرچیزی میخوام بگم امشب یه معجزه پیدا کردم. همون چیزی که همیشه دنبالش بودم و پیدا نمیشد. و چقدرررر حالم خوش شد. عالی شد اصلا.حمید سلیمی رو میشناسین؟ چند وقت پیشا با دنبال کردن لینکای مختلف از کانال دیالوگ باکس به کانالش رسیدم. جنس نوشتههاش و حتی سلیقهش تو موسیقی حسابی با حالم جفت و جور میشد و داستان نوشتنهاش رو دوست داشتم. این قصهنویسِ قصهی ما، هر هفته تو کانالش از یه دورهمی حرف میزد که یکشنبهها تو یه کافه نزد
پرسش:دختری
20 ساله هستم که مدت 6 ماه است با پسری از همکلاس هایم وارد رابطه عاطفی و
صمیمانه شده ام. این آقا هم سنّ من است. ظاهر او مذهبی و بسیجی است. من از
نظر اعتقادی در سطح متوسط می باشم؛ نه خیلی محجبه و نه خیلی آزاد هستم. در
این مدت درباره حجاب خیلی با یکدیگر بحث داشتیم. او به شدت غیرتی است. ما
در مدت آشنایی به شدت به یکدیگر وابسته شده ایم. ولی اخیرا او بیشتر دوست
دارد تماس فیزیکی (بغل و دست دادن) برقرار کند. می گوید:" من این طور رفتار
می کنم تا تو
قبل از شروع هر حرفی لازمه که به دو تا نکته اعتراف کنم:
۱-تجربه جدیدی بود که حقیقتا دلم نمیخواست از نصایح دیگران در موردش بهره ببرم بنابراین گندی که زدم طبیعیه :)
۲-تصور من با تصور مخاطبم از این جلسه فرق داشت، بنابراین یه حرفایی زده نشد و دلیلش عدم آمادگی من بود.
روایت دیدار در شب های دیگر تکمیل میشود!
فعلا باید خونه تکونی تموم شه و ذهنم یذره باز...
------------------------------------------------
اضافه شده در بامداد ۱۲ اسفند:
داستان فالی که شب عروسی برادر آقای
قبل از شروع هر حرفی لازمه که به دو تا نکته اعتراف کنم:
۱-تجربه جدیدی بود که حقیقتا دلم نمیخواست از نصایح دیگران در موردش بهره ببرم بنابراین گندی که زدم طبیعیه :)
۲-تصور من با تصور مخاطبم از این جلسه فرق داشت، بنابراین یه حرفایی زده نشد و دلیلش عدم آمادگی من بود.
روایت دیدار در شب های دیگر تکمیل میشود!
فعلا باید خونه تکونی تموم شه و ذهنم یذره باز...
------------------------------------------------
اضافه شده در بامداد ۱۲ اسفند:
داستان فالی که شب عروسی برادر آقای
(اگر حوصلهی خواندن پست طولانی ندارید، از مقدمهای که نوشتهام گذر کنید و یکراست بروید پایین، از آنجایی که رنگی نوشتهام گام اول بخوانید.)
به خاطر ترجمهی عجیب و غریب متون دینی ما و روشی که میگوید هی دعا بخوان بدون اینکه حتی بدانی معناش چیست، من مدت زیادی کلاً کنار کشیدم. خیلی از ما این کار را میکنیم. مثلاً یکی از آشناهای ما –آن زمانی که هنوز کل کشور ریش داعشی نمیگذاشتند و ریشگذاشتن به معنای بسیجیِ همین الان از درِ مسجد بیرونزد
۱۵ و ۱۶ آبان ۹۸
خب خودم رو دوباره معرفی میکنم! بنده یک عدد رفوزهی بلاکشی هستم. تو اربعین امسال رفوزه شدم.
این مطلب رو شبِ شهادت امام عسکری علیهالسلام فهمیدم. رفتیم امامزاده ابوالحسن شهرری. حاجآقا عالی منو به خودم شناساند...
شاید اگه بگم دلیل این رفوزگی، مشکلات و ضعف جسمانی بود، بیراه نگفته باشم اما بازم بهانه است.
اما همین امروز، به همین سفره عزا قسم! حاجتروا شدم. یک کسی که بهش پول قرض داده بودم گفت میخواد پولم رو پس بده و پول برا
تو این مدت که نت نیست چه قدر من پست میذارم!
امروز به موقعش رفتم اون بالا که هیچکس نباشه و بهش زنگ زدم.گفت خب از اوضاع درسی بگو.گفتم فعلا خوبه.و من الان مشکلی با درس ندارم.مشکلم خونه است.گفتم من چیکار کنم که عین خیالم نباشه این بحثارو؟گفت امکان نداره بتونی بیخیال باشی!
گفت این مشکلات یا متمادی هستن یا گذرا. اگر دوست داری بگو چی هستن، اگرم راحت نیسی ما یه سری اصول کلی میگیم.واااای خدا خیرش بده که این راهو جلوی پام گذاشت که نخوام توضیح بدم.خلاصه
امواج آلفا (Alpha) : ( 12-8 هرتز ) «حالت ریلکس جسمانی»
امواج آلفا بین 12-8 هرتز فرکانس تولید می کند.مغز انسان هنگامیکه چشمان خود را میبندد و به حالت آرامش می رسد ، امواج آلفای زیادی بهویژه در ناحیه پسسری تولید میکند. همچنین هنگام تفریح و لذت بردن از محیط اطراف غلبه با موج آلفاست. امواج آلفا در زمان و شکل مناسب سبب دستیابی به عملکرد بهینه، کاهش اضطراب، تقویت سیستم ایمنی، تفکر مثبت، یکپارچگی ذهن و بدن، شهود، درون اندیشی، تعادل هیجانی، احساس سر
علیرضا داوود نژاد فیلم ساز معروف و کارگردان خوش نام سینما ، که بیش از 4 دهه در این عرصه فعال می باشد . او دارای یک خانواده کاملأ هنری و سینمایی است ؛ مادر بازیگر ، دختر و پسر و حتی برادر ، همه فعال در عرصه بازیگری و سینما می باشند . متولد 1332 و هم ماه نگارنده در تولد ، یعنی اردیبهشت ماه می باشد. او از سال 1351 یعنی در حالی که 19 سال داشت فعالیت هنری و رسمی و موثر خود را آغاز کرد و با نوشتن فیلم عطش در سال 1351 رسما خود را به سینما معرفی کرد و پس از نوشتن چند
از جمع آوری این مطب بیش از یک سال می گذرد. منتشر شده در شریه ی 35 میلی متری، مجله کانون فیلم و عکس دانشگاه شیراز، سال سوم، شماره ی پنجم، زمستان 96 و بهار 97
به نام تقوایی
با یاد گوهر مراد
در آن چه اهمیتِ و عزتِ بیشتری برایم دارد، ترس و وسواس بیشتری نیز کمین کرده است. از عمیق ترین حالات، کمترین ها را همیشه گفته ام و درباره ی آن ها که دوست تر می دارم، با دست و دلی لرزان تر نوشته ام. این خرده روایاتی که می خوانید، برگزیده ی پراکنده ای است از چند یا
گفت و گو داشتن با افراد مختلف، بهترین راه برای ارتباط برقرار کردن با افراد است و به همین دلیل باید بتوانیم بر گفت و گو مسلط باشیم.سکوت کردن بسیار خوب است ولی گاهی اوقات سَم گفت و گو حساب می شود.حرف زدن به موقع می تواند در یک گپ و گفت بسیار مهم باشد و راهی برای پیشبرد و سوخت رساندنِ به گفت و گو.اما از طرفی بسیاری از مواقع ما درست نمی دانیم که چه باید بگوییم و چه کارهایی را انجام بدهیم تا ضمن رعایت ادب و نزاکت در گفت و گو، بتوانیم آنرا جلو ببریم.
در
بهمن ماهِ نود و هشت با شخصی آشنا شدم که به واسطه اش تصمیم گرفتم سینمایِ ایران را، هر چقدر کم هم که شده بشناسم. این میلِ تازه به جریان افتاده ام را اما نمیخواهم در خلا پیش ببرم. تصمیم دارم بعد از دیدن فیلم های هر کارگردان اینجا برای خودم جمع بندی کنم و تلاش کنم ذهنیتِ خود را در قالب یک جستار بیرون بیاورم که در مرحله ی اول تلاشی باشد برای نوشتن و در مرحله ی دوم برای اینکه در خاطرم بماند. این اولین تلاش من برای نوشتن جستار است. پیش از این نوشتن برای
MIKH+CUB
شهروزبراری صیقلانی نویسنده
من خیس نویس برایتان مینویسم....
دو سال قبل، در یک نیمه شبِ تابستانی، سه روز مانده به سی سالگیم، وقتی هیچ راه دیگری برای خلاص شدن از صدای شُرشُر آبی که از اول شب شروع و کم کم تبدیل به صدای موج های عظیم شده بود، نیافتم، نوکِ میخِ فولادی ده سانتی را که برای نصب عکس های سونوگرافی “آراز”، بالای کابینت، پنهان کرده بودم، درست وسط پیشانیم گذاشتم و تنها با یک ضربه ی چکش، هفت سانتیمتر از آن را درون سرم فرو کردم. آبِ
درباره این سایت