نتایج جستجو برای عبارت :

چه وضعشه ! :|

واقعا چه وضعشه.
میای درس بخونی هزار جور فکر میاد تو سرت.
از فلان استاد و فکرش راجع به تو میاد تا فلان آهنگ و اون عن آقا که حکم شیطون و دربون جهنم داره که یه سره کارش وسوسه کردنه.
کثافت حرومزاده.
خاک بر سرت.
دلم برا زنت میسوزه.
نچ نچ نچ..
اومدم، تو اتاقم مستقر شدم ، کلاس گذروندم، تفریح نکردم خیلی ولی درس هم نخوندم و خیلی سریع ده روز گذشت! چرا اینقدر زود آخه؟
هنوز کلاسا به جلسه چهارم نرسیده من پنج شیش جلسه عقبم چه وضعشه خب؟ شب ها هم طولانی شده، تایمی که تنهام بیشتره و چرا از این تایم واسه دپ شدم استفاده نکنیم؟ 
امروز ساعت هشتو نیم از شبکه اموزش کلاس داشتم ولی خواب موندم و جا موندم.
 
 
 
حالا کی پاسخگو عه؟ههههاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
این چه وضعشه.تو تلویزیونم که کلاس میزارن هشتو نیم باید بلند شی.خدددددددددددددددددددددااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
رسما رد دادم.
انصافا این چ وضعشه ی برنامه خوب اگه بخوام بگم قطعا تلگرام تو رتبه یک قرار میگیره اونوقت زدن ناکارش کردن طوری ک ب سختی کار میکنه 
ی برنامه داشتم ب نام مایگرام بدون فیلتر بود اونم به صورت خودکار همینکه آنلاین شدم حذف شد !!! اصلا نفهمیدم چی شد 
ولی من یه روز زنگ میزنم به پلیس گزارش میدم پسرعموی نه چندان محترم من هرچند وقت یه بار مهمونی شبانه میگیره و واسه منی که اتاقم با هالشون دیوار به دیواره مزاحمت ایجاد میکنه ! >_< 
اصلا چرا خونه ی کل خاندان ما تو این محل جمع شده ! 
خدایا ناموسن امشب بریزن اینارو ببرن سرم رفتتتتتتتتتتتتت ! البته فایده ای نداره ! :| دو روز دیگه باز کار خودشو میکنه ... پووووووف -_-
 
‏رفتم رستوران میزکناریم یه اقایی بودغذا سفارش دادغذاشو نصفه خورد یه سوسک گذاشت تو غذا
داد زد گارسون این چه وضعشهگارسون اومد گفت اقا هرچی بخورین مهمون مایید
خواهش میکنم اروم باشینغذاشو عوض کردن
گفتم داداش سوسک اضافه نداری
گفت شرمنده داداش یه مورچه دارماونم میخام باهاش چای بخورم
 
یکی بیاد لباسای مستر رو از لباسشویی دربیاره بعدخشک شدن هم اتو بزنه! به گل های گلخونه هم اب هم آب بده! دیشب ساعت سه خوابیدم و صبح زود با مستر بیدار شدم تا صبحونه ش رو بدم ! بعدشم خودمو انداختم رو مبل جلوی تی وی تا الان!!!!!!!!ناهار رو هم بابا گفت ازبیرون سفارش میدم برات میارن!
خدایا مامان اینا زود برگردنچهار روزه ازصب تااااا شب توخونه تنهام! دوری از پدر و مادر و برادر خیلی سخته
چه وضعشه اخه؟ کاش میشد بعد ناهار یه خرده بخوابم
مسخره ترین چیز در مورد علوم پایه اینه که منی که توی شهر خودمون یکی از دانشگاهای برتر!هست باید بکوبم برم حتما شهر دانشجوییمیه عالمه راه هم کلی زمانگیره و هم به شدت خسته کننده که تا چند روز بدن درد دارم براشهواپیما رو هم چک کردم و بلیطاش جوری گرونه حتی فکرشم نمیکنم.اخه بی وجدان ۵۹۰ تومن بدم واسه یه رفتن؟انصافه؟حالا خودم کم استرس و کمبود زمان دارم درگیری جمع کردن وسایلمم هست.تازه خوابگاه خودمونو بهمون نمیدن و باید بریم یه جای دیگهکه البته من م
نمیدونم چرا قبل از اینکه تعطیل شیم همه ی فیلما و کتابا میگن بیا منو ببین و بخون ولی وقتی تعطیل میشی همه میرن کنار...:/
عاخه این چ وضعشه؟!
چرا مسئولین رسیدگی نمیکنن؟!
پ ن:می خوام رمان بخونم...شاد باشه آخرش هم غمگین تموم نشه...
لطفا پیشنهاد کنین^...^
#حوصله های سر رفته:/
#فیلم_کتاب_نقاشی_خواب...:/
روز و شبتون سرشار از آرامش و وقتتون پربرکت...

یاعلی...
این چه وضعشه آخه
 
کم کم داریم هفته ای یک روز میریم مدرسه..
کلا 8 جلسه فیزیکمون پرید. ریاضی مون رفت....
 
درسا عقب افتاده /:
 
خیر سرمون پسفردا کنکور داریم.... کسی نمیاد بگه شما سه سال پیش این همه تعطیلی بهتون خورد...
 
اه
 
اعصاب ندارم
بحدی تنبلی و رخوت تو وجودم نهادینه شده که بعد از ۲ دقیقه رقصیدن همه عضلاتم شل میشن:/
اگه بخوام به عقب حرکت کنم یهو میخوام بیفتم!
بخوام بچرخم سرم گیج میره!
کلا یه آدم ضعیف و تنبل و بدرد نخوری شدم
ده دقیقه هم که میام ورزش هوازی میکنم بعدش همینجوری ولو میشم دیگه ادامه حرکات رو نمیتونم برم
یک ساله درست نرقصیدم و همه چیز یادم رفته
حالا به حرکات خودم نگاه میکنم و میگم این چه وضعشه!!
با روزی یه ربع رقص یه ربع ورزش و ۴۰ تا دراز نشست یا حرکت کششی شروع کنم ش
استوری گذاشته بودم :
Playing Final Fantasy VII : Crisis Core is both a curse and a blessing ...
واسه رد کردن یکی از باس بتلا باید با جنسیس بجنگی ... بعد از سه روز بالاخره این باس بتل رو گذروندم، نمیدونم واقعا سخت بود یا خودم لفتش میدادم اما بالاخره کشتمش خیلی حس بدی بووود ...
I killed the love of my life with my own hands ...
هر ضربه ای میزدم بهش دردشو خودم حس میکردم
صحنه دلخراشی بود، نصفی از وجودم فریاد میزد :
Kill him, finish him 
نصفی دیگه با اشک فریاد میزد :
Nooo, don't hurt hiiiiiim
*I know I'm a psycho XD*
کلا مجموعه اف اف همی
تو این دانشگاه یه آدم پیدا نمیشه جواب منو بده؟
حداقل تف بندازه رو زمین بگه دلم خواااست؟
همه درا قفل ...
همه چراغا خاموش ...
ساعت ۴ بعد از ظهر وقت مردنشونه!
چه وضعشه..
۱۰ میری نیستن...
۸ میری نیستن...
۱۲ میری ...نیستن!
۴ میری نیستن!
....
اظهار نامه ام جاموند خونه...کیف پولم جاموند...نتونستم برگردم...کلیدمم جا مونده بود دیگه بدتررررر...
یه منفی گرفتم...به خاطر تحویل ندادن اظهار نامه ای که ۳ هفته اس نوشتمش به استاد زبون نفهمی که فقط دوست داره التماس کردن دانشجو
میفرمایند که : تف تو هرچی سیستم اداری و کارمندسازیه! 
یعنی من نشده یه جا برم کارمندی درحال دولپی کیک و شیرینی خوردن نباشه و عین آدم کارمونو راه بندازه. قشنگ میتونید افسردگی و زندگی به قهقرا رفته رو توی مترو های 5 و نیم صبح کرج که حامل اکثرا کارمند ها هستن و بالای 90 درصد توی ادارات ببینید! چه وضعشه! 
برادران هلال احمر هم نشد ما یه بار بریم اداره چشم مارو درنیارن بس که زل میزنن به سر تا پای سیاه پوش ما توی مقنعه و مانتوی آستین بلند و دکمه دارِ مشکی
میفرمایند که : تف تو هرچی سیستم اداری و کارمندسازیه! 
یعنی من نشده یه جا برم کارمندی درحال دولپی کیک و شیرینی خوردن نباشه و عین آدم کارمونو راه بندازه. قشنگ میتونید افسردگی و زندگی به قهقرا رفته رو توی مترو های 5 و نیم صبح کرج که حامل اکثرا کارمند ها هستن و بالای 90 درصد توی ادارات ببینید! چه وضعشه! 
برادران هلال احمر هم نشد ما یه بار بریم اداره چشم مارو درنیارن بس که زل میزنن به سر تا پای سیاه پوش ما توی مقنعه و مانتوی آستین بلند و دکمه دارِ مشکی
میفرمایند که : تف تو هرچی سیستم اداری و کارمندسازیه! 
یعنی من نشده یه جا برم کارمندی درحال دولپی کیک و شیرینی خوردن نباشه و عین آدم کارمونو راه بندازه. قشنگ میتونید افسردگی و زندگی به قهقرا رفته رو توی مترو های 5 و نیم صبح کرج که حامل اکثرا کارمند ها هستن و بالای 90 درصد توی ادارات ببینید! چه وضعشه! 
برادران هلال احمر هم نشد ما یه بار بریم اداره چشم مارو درنیارن بس که زل میزنن به سر تا پای سیاه پوش ما توی مقنعه و مانتوی آستین بلند و دکمه دارِ مشکی
نمیدونم چرا قبل از اینکه تعطیل شیم همه ی فیلما و کتابا میگن بیا منو ببین و بخون ولی وقتی تعطیل میشی همه میرن کنار...:/

عاخه این چ وضعشه؟!
چرا مسئولین رسیدگی نمیکنن؟!

پ ن:می خوام رمان بخونم...شاد باشه آخرش هم غمگین تموم نشه...
لطفا پیشنهاد کنین^...^

#حوصله های سر رفته:/
#فیلم_کتاب_نقاشی_خواب...:/

روز و شبتون سرشار از آرامش و وقتتون پربرکت...


یاعلی...
امروز برای اولین بار از رمز پویا استفاده کردم... با خودپرداز فعالش کردم. اپش رو نصب کردم و باید بگم که خوشم نیومد. برای منی که کُندم یک دقیقه فعال بودنِ این رمز عصبی کننده است! از قدیم گفتن که عجله کار شیطان است. بلی ؛)
چرا نباید بتونن امنیتش رو تامین بکنن؟! چرا آخه!
با ذوق غیرقابل وصفی رفتم که نت بخرم و از دست این دیتای باتری خور راحت شم که خورد تو ذوقم. فکر کن بسته ای که همیشه می خریدمش دیگه وجود نداره به جاش با همون قیمت می تونم از بسته ای استفاده
گاهی که به مشکل بر میخوریم از خدا شاکی میشیم که این چه وضعشه! تو کجایی و داری چیکار میکنی
انگار خدا رو مثل یه جاده صاف کن میبینیم که باید جلو جلو بره همه ی مشکلاتو از جلوی راه همایونیه ما برداره تا منت بذاریمو درانجام امور دینی خودمون نزول اجلال بفرماییم
بنظر خنده دار میاد که جای خودمونو خدا رو جابه جا میبینیم
اونی که داره لطف میکنه خداست
اونی که داره لطف میبینه ماییم
اونی که همیشه و در همه حال داره لطف میبینه خب همیشه هم باید ممنون باشه دیگه
خیلی خب می خوام غر بزنم.
الان سر کلاس زیستم.
دوتا کلاس قبلیو ضبط کردم البته یکیشو باید یکی بهم میداد که حالا نمی تونه بفرسته!هنوز وارد دفتر نکردم پس تکلیفو ننوشتم پس نقص خوردم.
صبح داشتم یه خواب مسخره می دیدم که مامان بیدارم کرد گفت کلاس داری!بعد به صورت خودجوش کرکره اتاقو داد بالا بالشتمو جمع کرد و برقو روشن.خب من اگه نخوام باید کیو ببینم؟!
الان هیچی از کلاس نمی فهمم.هیچی.همه هم ماشالا شدن علامه زیست و هی نظر میدن.اینم دارم ضبط می کنم.
بابا هم ن
این روزها تنها چیزی که آرومم میکنه و حس خوبی بهم میده کتاب خوندنه...تقریبا دو سه هفته ای هست که شروع کردم به کتاب خریدن و کتاب خوندن...هر کتاب رو که تموم میکنم اخر هفته میرم به نزدیک ترین کتاب فروشی و با توجه به حس و حالم یه کتاب برمیدارم. مقدمشو میخونم و اگه باهاش ارتباط برقرار کنم میخرمش...نکته جالبی که تو این مدت فهمیدم اینه که کتابایی که اتفاقی سر راهم قرار میگیرن و میخرمشون با حالو هوام کاملا جور درمیان و جواب خیلی از سوالات ذهنمو میتونم توی
بعد قبل طلوع هیچ  فیلمی دیگه اونقدر نرفت تو دلم. تا دیشب. از همون یه ریع اولش حس کردم دارم فیلم معرکه‌ای رو میبینم. و بله. معرکه بود. تا تهش. که شد قشنگ ترین فیلمی که دیدم. تموم شبو بعد دیدنش فکر کردم به اینکه خب منطقیه محبوبت بشه ولی چرا اینقدر محبوب شد برات؟ چون شخصیت اول فیلم شبیه تو بود. من شبیه تو دیدمش. که تو پیش از طلوع هم اون شخصیت تو بودی. که اصلا شاید منظورم خود خود شخصیت هم نیست، یه سری رفتارا، یه سری ری اکشنا. نمیدونم! ولی تویی. چه بد مین
یاحبیب
 
سلام:)
 
اولا اگر بین بچه ها کسی منتظر عکس امروز قرنطینگاری من بود، معذرت میخوام. سرم شلوغ بود و نتونستم عکس بگیرم.
 
دوم:
فردا تولد همسرمه. اولین تولدش که عقد کردیم :) امروز جشن گرفتیم. به دلیل قرنطینه بودن، کیک رو هم خودم پختم.
اینجا جا نداره شاعر بگه
"ایام قرنطینه به این پی بردمتو هر هنری نیاز باشد داری..."
؟ 
جا داره دیگه. مرسی شاعر
 
بعد از مراحل پخت نون و پخت بیسکوییت، به پخت کیک تولد رسیدیم
اما چقد خامه کیک و درست کردن سخته آقا. کلی زم
احساس می کنم دانش آموزا دارن روز به روز بی ادب تر میشن:| واقعا اینهمه بی احترامی نسبت به معلم نیازه؟؟؟ 
معلم ریاضی امتحان گرفت همه خراب کردیم:( بعدش اومده حل بکنه یکی از بچه ها هی میگفت افرین افرین:| همش با این چرت و پرتا سعی می کنن معلمو ضایع کنن. چه وضعشه آخه؟؟؟ تازه می مونن جلو پنجره ی کلاس هی میگن نعمت نظر داره به فلانی:| طرف زن و بچه داره حیا کن:\
معلم هم در مقابل نمیتونه کاری کنه چون کافیه یه چیز کوچیک بگه و همون لحظه دانش آموزه با ننه بابای
گل کلم رو تو شیر بجوشون...
بعد بزن تو ماست و تخم مرغ
بعد آرد سوخاری...
حالا سرخش کن...
تو یه گل کلم سوخاری خواهی داشت...و یه عالمه ویروس خراب تر از کرونا تو جونت!
این چه وضعشه آخه؟
خونه داری گفتن...نگفتن مهمونو بکش که...!
میمیریم اونو بخوریم...!میمیریم...!مردن تعارف نداره که!
به نظر من خونه داری و کدبانو گری یعنی...دور ظرفت تمیز باشه...قاشق و لیوان لک نباشه...دیگه حالا نکش خودتو...!
نمیریییییییی!ثانیه ثانیه غذا پختنتو به جهانیان نشون میدی و تنهااا کسی که لای
سلام
نظرتون در مورد این جمله چیه که میگن زنی که خرجش بیشتره ارجش بیشتره؟
با دوستانم داشتیم با هم حرف میزدیم که یکی شون گفت: من دوست دارم ازدواج کردم مهریه کم بگیرم و برا مناسبتها هم زیاد کادو و این ها نمیخوام و عروسی ام هم ساده و کم خرج باشه شاید هم عروسی نگیرم.
یکی دیگه از دوستام گفت: این دیگه چه وضعشه اگه بخوای این کار رو بکنی هیچ کس برات ارزش قائل نمیشه. ببین اون دخترهایی که شرط و شروط میذارند چقدر عزیزند و آخر سر هم با بهترین آدم ها ازدواج می
صدای موزیک را قطع کردند و راحله خانوم شروع کرد به صحبت. معمولا درباره‌ی جمع کردن دمبل‌ها تذکر می‌دادند. این بار موصوع بحث چه بود؟ نواربهداشتی داخل سطل توالت. آقایان از اینکه وقتی وارد توالت می‌شوند و با نواربهداشتی خونی مواجه می‌شوند خسته شده‌اند و اعتراض کرده‌اند که چرا بهداشت و حیا رعایت نمی‌شود!! حالا خود خانم‌ها هم پشتشان درآمده‌اند که «این چه وضعشه!» کدام وضع دقیقا؟! آیا اگر بدن کسی زخم شود و با دستمال پاک کند، کسی با دیدن دستمال
آقا/خانم سنجش
 
چه وضعشه دقیقا؟
جواب ارشد اومده ولی هنوز المپیاد صنایع جوابش نیومده؟
مشکلت دقیقا با صنایع چیه که 23تا رشته رو اعلام میکنی و صنایع هنوز در حال بررسیه؟
پ.ن1:
من "مهندسی صنایع-سیستم های اطلاعاتی (MIS) دانشگاه شهیدبهشتی" قبول شدم (پژوهشگاه فضای مجازی دانشگاه بهشتی)
 
پ.ن2:
از عنوانش خوشم میاد ولی اگه جواب المپیاد بیاد و قبول بشم دوست دارم برم "سیستم های کلان شریف" یا "بهینه سازی سیستم های شریف"
اگه خدایی نکرده قبول نشم هم از اونجا که هم ت
کتاب جامعه شناسی و دینیم به وضعیتی دچارن که اگه دست کسی بیفتن میتونه ازشون به عنوان مدرک ارتداد استفاده کنه و اصلا اگه دیگه خیلی معتقد باشه در جا تو خیابون اعدامم کنه:))
انقدر من اظهار لطف کردم توشون یعنی:)) 
گاهی خودمم به خودم میگم خاک تو سرت این چه وضعشه آخه؟:)) ولی خب آدم نمیشم که. خلاصه اگه من مردم اول این دو تا کتابو بسزونید بعد اینجا رو حذف کنید:))
.
پ.ن1: در نقش یک عنصر تخریبگر و از اونجایی که موفق نشدم در عرصه های دیگه ی خانواده اندیشه ی برابر
من از طرف جامعه ی لاغرای ایران میگم : آقا ما لاغرا خیلی مظلومیمنامردا معلوم نیست فازشون چیه یه بار بهمون میگن کراکی یه بار میگن باربی:/بابا لامصبا این چه وضعشه آخه از کجا اومدین شما؟از اون طرفم که بستن تپلا خیلی مهربوننبابا یه جور میگید اونا مهربونن انگار ما قاتلیم:/باز اونا بخوان یه حرکت خشن بزنن جونشو دارن ، ما تهش میتونیم فحش بدیم فرار کنیمدر واقع بزن در رومون قویه ولی تپلا بزنن دیگه یا باید بزنن یا کتکه رو بخورنیه باگی که ما لاغرا یا شاید
من از طرف جامعه ی لاغرای ایران میگم : آقا ما لاغرا خیلی مظلومیمنامردا معلوم نیست فازشون چیه یه بار بهمون میگن کراکی یه بار میگن باربی:/بابا لامصبا این چه وضعشه آخه از کجا اومدین شما؟از اون طرفم که بستن تپلا خیلی مهربوننبابا یه جور میگید اونا مهربونن انگار ما قاتلیم:/باز اونا بخوان یه حرکت خشن بزنن جونشو دارن ، ما تهش میتونیم فحش بدیم فرار کنیمدر واقع بزن در رومون قویه ولی تپلا بزنن دیگه یا باید بزنن یا کتکه رو بخورنیه باگی که ما لاغرا یا شاید
خب الآن گفتن چیزی که تو ذهنم‌ـه سختم‌ـه. ولی خب از اون جایی که «حرف نزنم می‌گن لالی» می‌گم. :-
به خودم اومدم دیدم که موقع دعا کردن این شکلی‌م که «بابا این همه مشکل ریخته سرم. چه وضعشه؟ کمک کن رفعشون کنم دیگه.» حالا خود عبارت موجود توی دعا، شاید خیلی فکر و حالت درونی موقع دعا رو منتقل نکنه. بخوام توصیفش کنم، این طوری بودم که انگار یه موجودیتی فارغ از خدا هست که داره این مشکل‌ها رو می‌ریزه سرم و من دارم عاجزانه به خدا التماس می‌کنم که کمک کن بز
اه اه
اه
آرش هم اکثر اوقات بدخبر بوده که... اصلا از دوست شانس نیاوردم من. سه نفر بودیم تو کلاس... ارش و اون یکی جفتشون بدخبر تشریف دارن خب. خوبه بعدشم میگن ببخش خبر بد بهت میدیم :)
برام پیام داده که : سلام شبنم خوبی؟ استاد "ز" شماره ت رو میخواد بهش بدم؟
بعد یک دقیقه : الوووووو
بعد از دو دقیقه: دادم شماره رو بهش... من
بعد از جواب دادن بهش : قراره فردا صب ساعت ۹ نمره سمینار رو بذاره
من
هنوز تحویل ندادم سمینار رو
میگن از هرچی بترسی همون برات اتفاق میفته؛
مگه وکیل وصی مردمی....... دلم می خوادداشتم از یکی از خیابون های مرکز شهرمون رد میشدم دیدم دختر خانومی یه ساپورت پوشیده با یه مانتوی نخی خیلی خیلی راحتی که همه وجناتش پیدا بود، من که یه خانوم بودم خجالت میکشیدم بهش نگاه کنم.....آخه خیلی جلب توجه میکردرفتم جلو و با احترام بهش سلام دادم و روز بخیر گفتم....... منو دید گفت... ها!!......... چیه لابد اومدی بگی که این چه وضعشه؟........ مگه وکیل وصی مردمی؟........ولی من بهش گفتم که نه باهات کاری ندارم خواستم بپرسم که ساپو
تو خونه‌مون دارن جشن عروسی می‌گیرن، منم شاکی از این که مامان این چه وضعشه؟ میگه: -اشکالی نداره، پسرعموته. میگم: -آخه اینا کی خیرشون به ما رسیده که همچین لطفی در حقشون کنیم؟ یقه‌ی پسرعموم که دوسال ازم بزرگتره رو می‌گیرم و می‌خوام پرتش کنم از خونه بیرون، با التماس مادرم و بزرگترها کمی آروم میشم و احساس می‌کنم به طرز مشکوکی دیگران معصوم شدن و انگار هرجور که من می‌خوام، میشن. منتظر می‌مونیم تا عروس و شام رو بیارن، انگار از شام خبری نیست و وقت
شب قبلش صدای آهنگ کل پارکینگ رو برداشت عصبی بودم روز سخت تحقیقایی که ارائه دادم همشون سخت این آقای محترمم روی مغزم یورتمه میرفت اولش رفتم توی اتاق درومحکم کوبیدم بهم شنید بدتر کرد بعد فکر کردم برو بیرون ظرفا رو بشور بی محلش کن من ظرف شستم اونم آهنگ گذاشت شب بعدش به نشانه اعتراض رفتم خونه مادربزرگم روز بعدش یه دلم گفت برو خونه یه دلم میگفت برو خونه مادربزرگت آخرش فکر کردم تا کی میخوای فرار کنی برگرد خونه یکم کنار بیا از یه طرفم توی وجود آدما ی
دیروز شنبه 
رفتم مدرسع امتحان چاپ داشتم اها اره ... بعد باید برمیگشتیم خونه مدرسه لنتی فاکینگی مارو تا ۱۲ نگه داشت
ماهم اعتراض چ وضعشه مدیر خاک تو سری بدون اینکه به حرفامون گوش بده گذاشت رفت خیخواستیم بگیم خود همون کسی که زنگ زد اومد میخواست بگه من خودم چهارشنبه زنگ زدم گفتید امتحان میدیم برمیگردیم.... ولی اصن گوش نداده رفته
ماهم رفتیم جلو در گفتیم خودمون میریم رفتیم چند نفررفتیم بیرون بقیه موندن:// گفتیم واااا:/// حالا بحث بین بچه ها بعد سرایدا
یا رحمان 
 
بلند شد یهو داد زد ... این چه وضعشه ؟ تا کی میخوای آروم باشی ؟ بسه بسه بسه 
خندید م و گفتم تا وقتی که صبرم نتیجه بده ، تا وقتی که بدونم ته ش من پیروزم نه دشمن بیرونی ! 
گفت جمع کن بابا مسخره ، دشمن بیرونی کیه ؟ اینقدر ساده و آروم رفتار کردی که باورشون شده تو مقصری و خودشون بی تقصیر !
داد میزد و میگفت ببین ساکت باش هیچی نگو فقط گوش کن 
گفتم چشم بگو من میشنوم 
شروع کرد ... 
تو ساده ای دستِ خودت نیست یعنی دلت اونقدر شفافه که یهو اون چیزی که تو
فکر کنم واقعا خیلی عجیبم.. واقعا در برابر اتفاقاتی که داره میفته دور و برم ذره‌ای احساس ندارم و پوتیتووار دارم زندگی خودمو میکنم. تنها چیزی که بهش فکر میکنم اینه که ۱۲ ساعتم رو مفید پر کنم و درسمو قشنگ بخونم. اصلا حتی نمیدونم تا الان چند نفر مریض شدن و چند نفر مردن و چه اتفاقات دیگه‌ای داره میفته. نمیدونم خوبه یا نه ولی حداقل اینه مثل آبان و دی حواسم پرت نیست و تمرکزم روی درسمه نه چیزهایی که فقط میتونم براشون غصه بخورم. 
گاد فادر اتفاقا یه وید
 
 
#قرارگاه فرهنگی انقلاب اسلامی
نویسنده: سعید سپاهی
بسم الله الرحمن الرحیم
#موضوع این هفته اصلاح خانواده
قدم اول برای اصلاح دیگران اینه که اول یه نگاهی به خودمون بندازیم.خیلی وقتا اصلاح دیگران با اصلاح خودمون امکان پذیره
طرف خودش اهل هواپرستی هست بعد میخواد شوهرش رو اصلاح کنه!
خیلی وقتا انسان پر از تکبر و عجب هست و "خوبی های دیگران رو نمیبینه".
بدی های دیگران رو خیلی بزرگ میبینه و خوبی هاشون رو نمیبینه.بعد فکر میکنه طرف مقابلش آدم بدیه و ای
و اینجاست که خلاقیت ها گل میکنه
من رو تو خیابون دیده و میگه این چه ماسکیه زدی به صورتت؟( آخه از اون جهت که عینکی هستم، مجبورم طوری سفارش بدم به همسر تا برام طراحی و بعد دوختش رو انجام بده که هم نصف عینکم بیاد روش چون بخار نزنه و مقدار زیادی هم بره زیر چونه‌م که قشنگ چفت صورتم بشه)
میگم چشه مگه؟
میگه نشناختمت. چه وضعشه؟(بعد میخنده)
(یه قدم میرم عقب که ترشحات حاصل از خنده‌ی‌ بدون مرزش نکُشه ما رو) میگم این که چیزی نیست. پیشنهاد کردم برا خودش یه دون
نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت ولی سود‌های عجیب و غریبی دارم توی پورتفو میبینم :|
حدود ۷۵ درصد سود در کل پورتفو، البته به نحوی که از ۴۳ درصد در یک روز به ۷۵ درصد برسه. حقیقتا جل الخالق. از یه طرف آدم وسوسه میشه که هر چی داره بازم سهم بخره، از یه طرف میترسی که یهو این بازار لعنتی خالی کنه و هر چی رشته بودی پنبه شه.
من تحلیلگر بازار های مالی نیستم ولی واقعا این پولای باد آورده آدم رو میترسونه. چیکار داری میکنی لیبرالیسم لعنتی با سبک زندگی ما؟ چ
وقتی مامانم میگه، واسه ناهار یه چیز بخور و آت و آشغال نخور منظورش اینه که از اینا نخورم؟
پ.ن:
من صبح رفتم پلی تکنیک مدرک کارشناسی م رو بعد از تقریبا 20روز بگیرم، ساعت 12و 10دقیقه رسیدم دم اتاق فارغ التحصیلان که در باز بود ولی بهم گفتند بعد از 1 بیا
رفتم مسجد و نمازم رو خوندم و از اینترنت جهانی استفاده کردم و یه سر هم زدم به اتاق دکتر نقشینه تو دانشکده ریاضی( که نبودند!) و بعد از اون 1شد و رفتم، مدرکم رو گرفتم و 5تا کپی ازش واسه محکم کاری گرفتم و دوبار
پدر جان امشب قلبمان را منور کردند!خدایی دیر بود دیگه!اون موقع که بهشون اصرار کردم گفتم:بگین چه خاکی به سرم بریزم؟شما که منو آوردین این دنیا خودمم نمی دونم باید چی کار کنم و علاقه ام چیه؟ بگین تا هر راهی که شما دوست دارین برم بلکم خوشحالی شما تنها مزیت من از به این دنیا پا گذاشتن باشه.هیچی نگفتن بجز هر چی که خودت دوست داری!حالا بعد چند سال با سر و صورت زمین خوردن و دور خودم چرخیدنا امروز حسابی حالمو گرفتن.
 آخرین باری که از حرف و رفتار کسی ناراحت
آدما رو شرایط عوض میکنه عجیبم عوض میکنه.من تا قبل اینترنی واسه تخصص دنبال ی رشته ی پر هیجان بودم.طب اورژانسی ، جراحی، قلبی چیزی
ولی الان مطمئنم امکان نداره حتی در آینده بهشون فک بکنم.بحث ترس نیست.بحث اون فرسایش روحی و جسمی هست ک تو این رشته هاس.اورژانسهاشونو بدو بدو هاشون.ینی تو بخش قلب من تمام مدت درحال بدو بدو بودم.بدو اورژانس..مریضو بدو بدو ببر CCU..بدو بدو برو دارخونه رتپلاز و اس کا بگیر.با پرستار دعوا ک زود باش.با بیماربر دعوا ک کجا موندی با
داشتم از
یکی از خیابون های مرکز شهرمون رد میشدم دیدم دختر خانومی یه ساپورت پوشیده با یه
مانتوی نخی خیلی خیلی راحتی که همه وجناتش پیدا بود، من که یه خانوم بودم خجالت
میکشیدم بهش نگاه کنم.....آخه خیلی جلب توجه میکردرفتم جلو
و با احترام بهش سلام دادم و روز بخیر گفتم....... منو دید گفت... ها!!.........
چیه لابد اومدی بگی که این چه وضعشه؟........ مگه وکیل وصی مردمی؟........ولی من بهش گفتم که نه باهات کاری ندارم خواستم بپرسم که ساپورت
خوشکلی داری خیلی خوش رنگه بهت ه
​​​​​* سلام سلاام من کلی حالم خوبههه =)) امیدوارم شماهم خوب باشیین *_*
** چند شب پیش که رفته بودیم خونه عمه متوجه شدم که آیینه خونشون خیلی خفنه! چرا که توسطش خیلی جاذاب می‌دیدم خودمو=)) شایدم واقعنی خیلی جاذابم اصن:)) [اعتماد به نفس کاذب] بعد اونجا یه ببعی‌کوچولو هم بود که کلی با مطی نازش کردیم و میخواستیم براش اسم انتخاب کنیم حتا:دی
*** با داداش از تو صندوق قدیمی، آلبومای قدیمی‌ رو کشیدیم بیرون.. عکسای بچگیامونو دیدیم کلی کیف کردیم و خندیدیم و
۱.آیا شما هم اینقدر مهمون دارین؟بخدا صبح ساعت نه بیدار شدم مامانم میگه بیا پایین مهمون داریم.کدومتون سر و رو نشسته رفتین جلو مهمونتون تا حالا؟منم نرفتم و تازه این بار  به نشانه اعتراض که تو رو خدا بذارین یه نفس راحت بکشیم بعد از یک ساعت و خرده ای رفتم پایین و بدون خوردن صبحانه شروع کردم به سالاد درست کردن و ...بعد از اونم ظرف ۱۹ نفر رو بشور و خشک کن و بچین تو کابینت...چای و میوه و... بیار.اصلا ظهر مهمونی رفتن اشتباه بزرگیه هر کی اومد خونتون.بخشش لا
ازینجا دارم میرم
یه جوری میرم
دیگه هرگز برنمیگردم به این استان
حتی برای مراسم جشن فارغ التحصیلیم هم بازنخواهم گشت.
دقت کنین کانادا کشور دوست داشتنی ای هست
و مردم به شدت خوب و مهربون و با قلب پاک داره
واقعا اگر این مردم نبودن من چقدر اینجا بهم سخت میگذشت
ولی ازینجا میرم چون دو سال و نیم از سخت ترین روزهای زندگیم رو اینجا گذروندم
هیچوقت برنمیگردم
حتی کانشکنای پروازام رو هم دیگه به هیچ عنوان نمیذارم از این استان عبور کنه.
اینقدر دلم شکسته.
دلم ا
ساعت ۷ صبح بود و من حتی قبل از آلارم گوشیم بیدار بودم، اما اصلا دلم نمی‌خواست بلندشم برم مدرسه. داشتم فکر می‌کردم یه زنگ بزنم و بگم سرماخوردم و کل بدنم درد می‌کنه و این هفته نرم. بعد دیدم هفته‌ی دیگه هم سه‌شنبه تعطیله و این‌جوری دیگه خیلی بهم خوش می‌گذره! (توضیح این که فقط سه‌شنبه‌ها میرم مدرسه)
مشغول بحث و جدل با خودم بودم و در نهایت وقتی خواستم از جام بلند شم و کمردرد مانع شد، فکر کردم یه ساعت دیرتر برم. تا اون موقع بدن دردم هم بهتر میشه ح
پست قبلی رو که نوشتم در مورد موصطافا جان
رفتم به دوران کودکی و قصه های بابا و مامان بزرگ
قصه روباه دم بریده- قصه مرد تنبل- قصه شنگول و منگول به روایت ترکیش - اوزون ولی- همین موصطافا جان و ...
من قصه موصطافاجان رو به لحاظ بار طنزی که داره خیلی دوست دارم
ولی واقعا طولانی هست و در این مُقال نمی گنجد:دی
بنابراین دومین قصه محبوبم رو اینجا می نویسم:
ی مرد تنبل بود که همش تو خونه بود و کلی قرض بالا آورده بودند
زنش هی بهش غر میزد که آخه مرد برو کار میکن مگو
بسم الله الرحمن الرحیم
به محض ورود من دیدم یه شلوار چسبان سفید رنگ تنش کرده با یه بلوز چسبان که تمام پستی بلندی های تنش رو معلوم میکنه. سریعترین واکنشی که تونستم نشون بدم این بود که زود سرم رو انداختم پایین و خیره شدم به فرش. یا خدا این دیگه چه وضعشه؟!!! اصلا با اصول اعتقادی و سلیقه ای من جور نبود. اما تو دلم خوشحال شدم که بهترین بهانه برای رد کردنش رو خودش بهم داد. مادرم چایی رو برداشت و رسید جلوی من، همونطور که نگاهم پایین بود چایی رو برداشتم ام
بسم الله الرحمن الرحیم
به محض ورود من دیدم یه شلوار چسبان سفید رنگ تنش کرده با یه بلوز چسبان که تمام پستی بلندی های تنش رو معلوم میکنه. سریعترین واکنشی که تونستم نشون بدم این بود که زود سرم رو انداختم پایین و خیره شدم به فرش. یا خدا این دیگه چه وضعشه؟!!! اصلا با اصول اعتقادی و سلیقه ای من جور نبود. اما تو دلم خوشحال شدم که بهترین بهانه برای رد کردنش رو خودش بهم داد. مادرم چایی رو برداشت و رسید جلوی من، همونطور که نگاهم پایین بود چایی رو برداشتم ام
نودوهشت رفت. 
همه‌ش دارم به این فکر می‌کنم که چرا من تو سال نود گیر کردم دم سال تحویلی. همه‌ش احساس می‌کنم الان سال نود قراره برسه. 
نودوهشت، پراتفاق‌ترین و مهم‌ترین سال زندگی‌م تا الان بود. شاید حتی یکی از مهم‌ترین‌ها تا پایان زندگی‌م حساب بشه. می‌تونم بگم دست‌کم بیست‌وپنج، سی درصد از تجارب تمام زندگی‌م از اول تا آخر رو، امسال کسب کردم. 
اول می‌خواستم بگم نودوهشت بهترین سال زندگی من بود. واقعا هم بود، اون شیش هفت ماه اول، بهشت بود ی
اینم خاطره‌بازی یکی از دانشجویان اسبق من در دانشگاه لرستان، حیفم اومد بذارم توی کانال فقط و توی وبلاگ جاودانه نشه، جالبش اینه که من معمولاً تصورم بر این بوده و هست که دانشجوایی که میان سر کلاس من از کل درس و حقوق و دانشگاه و حتی گاه، زندگی :-/ زده میشن، البته من خودمو توی این قضیه مقصر نمیدونما، وگرنه قاعدتاً خودمو اصلاح میکردم خب، ولی حالا ایشون جزو معدود دانشجوهایی هست که داره میگه بخاطر من علاقمند شده به مدنی و اینا، زیبا نیست؟ و حالا خاط
به تاریخ سه شنبه، 24 اردیبهشت
این پست بیشترش مکالمات بی مزه ی من و استاد عشق عه و شما اصلا مجبور نیستید بخونیدش :)
ساعت آخر کلاسمون تشکیل نشد ، از دانشگاه رسیدم مرکز شهر ، میخواستم برم یه کتاب بخرم
واسه ارشد هم خلاصه درس داره و هم تست ، بچه هایی ک همراهم بودن رو پیچوندم و رفتم
کتابفروشی ، اونجا داشتم کتاب رو بررسی میکردم ، بعد یه مشاور هم اونجا بود داشتم با اون حرف
میزدم در مورد انتخاب منابع و درس خوندن که دیدم مشاور بلند شد و گرم با یه نفر سلام
روز-حیاطِ مشرف به حمام فینِ کاشان
پسربچه هفت هشت ساله: بابا چرا اومدیم اینجا؟ برای چی مهمه؟
باباش: آخه اینجا جاییه که امیر کبیر رو کُشتن.
پسر بچه: امیر کبیر کی بود؟
باباش: یه مَردِ بزرگی که برای ایران خیلی زحمت کشید. چون آدم خوبی بود، نامردها و آدم بدها کُشتنش
پسر بچه: امام خمینی هم برای همین کُشتن؟
باباش میخنده(من و همسر هم که دو سه قدم جلو تر بودیم و میشنیدیم خنده‌مون میگیره) نه پسرم کی گفته امام خمینی رو کُشتن؟
پسر بچه: عمو حسین
باباش حرفو عو
1. به این نتیجه رسیدم که سر کلاس‌ها نشینم خیلی بهتره و دیگه کلاس‌ها برام فایده‌ای ندارن :/ اللخصوص هندسه پایه که از همون اولم برام فایده‌ای نداشت و خودم خوندمش. درسته خیلی آدم داناییه و اطلاعاتش عالیه و کتابشم خیلی خوبه ولی خا واقعا به دبیری قبولش ندارم و به‌نظرم دبیر قبلیمون خیلی بهتر بود و جزوه‌ش خیلی بهتر و کاملتره! ۵ شنبه‌ای بعد آزمون تایم مشاوره داشتم و با یاسمن رفته‌بودیم تا علاوه‌بر اون کلاس رو هم بپیچونیم! یکی از گروه‌های خود کو
کتاب زنان عنکبوتی نویسنده: نرجس شکوریان فرد انتشارات: عهد مانا
 
کتاب زنان عنکبوتینویسنده: نرجس شکوریان فردانتشارات: عهد مانا
معرفی:
زنان عنکبوتی فرا داستانی است که از میان جامعه ایران، سر بلند می کند…
بریده کتاب زنان عنکبوتی :
من فقط عکسای خودمو می ذاشتم. عکس های مهمونیا و گردشایی که می رفتم. یا گردش و تفریح.عکسای خودمو دوست داشتم. البته برام مهم بود که لایک ❤️و پیام هم داشته باشم.پیجم مثل بچه ام شده بود. مثل خونه خودم. هم دوستش داشتم، هم تو
طبق مطالعات جدید دانشمندان دریافتند که خواب بعد از طلوع آفتاب تا ساعت دو ظهر باعث سلامتی انسان می شود و کسانی که ساعت یازده ظهر در خواب عمیق باشند طبق روایات و مستندات علمی تمام هورمون هایی که برای بدن لازم و مفید هست را دریافت می کنند.اشتباه نکنید اولاً که من خیلی مطالعه داشتم در این زمینه.دوماً که من از الان گفتم و ایشالا که در چند دهه بعد دانشمندان به این نکته پی خواهند برد.سوماً با من مثل فردی برخورد میشه که از سر شب تا ساعت یازده صبح خواب
ساعت ۲ صبح با مهمونم خوابیدیم ، ساعت ۵ صبح پاشدیم درس خوندیم ...من ۷ از خونه زدم بیمارستان ؛ اونم یه کم دیرتر رفت دانشگاه برای کارهای پایان نامه و گرفتن وقت دفاعش ...
حالا شانس من بیمارستان همه چیش به هم گره خورد ! 
من باید از این سر شهر (بیمارستان) میومدم دقیقا اون سر شهر برای امتحان ! 
از اون طرف باید قبلش جنگی میرفتم بانک ملی که به حساب دانشگاه ۳۰۰ تومن واریز کنم برای امتحان صلاحیت ! 
همیشه روزهای عادی کار بیمارستان ۱۱ تمومه اما امروز .... :/ 
تا ر
سلام به روی ماه همه.
باز من بعد نود و بوقی اومدم و دقیقا استیکرم الان اون میمونه است که تو تلگرام با دستاش جلوی چشماشو گرفته ...
 
خوب وقتایی که من غیب میشم دقیقا دو تا دلیل داره.
 
یا سفری جایی ام.
یا حالم خوب نیست و فرو رفتم تو خودم.
 
این بار برای من جفتش بوده.
البته سفر نبودم اما چند روزی ییلاق بودم و بعدشم خواهرم بعد دو ماه از انزلی اومده بود پیشمون و یه هفته با اون بودم کلا.
وقتی رفت احساسم دقیقا مثل روزای برگشتن از سفر بود که آدم خسته ی سفره و ب
ازدحام داخل اتوبوس و فشردگی وگرمای هوا و ترافیک کند و کسل کننده ، رمقی باقی نگذاشته بود که کسی بخواهد در جواب غرغر آن مردعصبی میانسال که بسختی از یک دستگیره آویزان بود ،  چیزی بگوید.
همه ، این روزها  با افزایش نرخ دلار و سکه طلا و بهم ریختگی بازار ، ذهنشان آشفته و انباشته از اخبار بد بود. هنوز شوک اختلاسهای پی در پی و حواشی آنها برطرف نشده ،  سقوط ارزش پول ملی و گرانی سرسام آور انواع کالاها ، به مردم فشار مضاعف وارد کرده و نگرانشان کرده بود.
حا
آقا یک اتفاق بسیور جالب افتاد! امروز اینجا خیلی باد میومد و این حرفها، بعد درین حد که باد صداش میپیچید. ما خونه مامانجونم بودیم. بعد اون صداهه بود ناسا فرستاده بود که از سیاره ها چه صدایی میاد و ما نمیشنویم؟ من عاشق اون بودم. ینی یه مدت باهاش میخابیدم. (یه مدتم با صدای بارون. و ی مدتم با صدای شب میخوابیدم. یه صدایی بود مال کمپ بود یه طورایی. بعد جیرجیرک و اینا. انگار رفتی کانتری ساید! یا صدای آتیش. کلا از صداها خوشم میاد. اینام کمکم میکردن راحت تر
یا من هو علی عباده رحیم
 
چه اسم مناسبی برای امروز و چیزهایی که میخوام بنویسم در اومد!
آی خدای مهربون به احوالِ ما بنده ها :)
آی خدای قشنگ :)
 
 
+برای حس و حال غر غرو امروزم، خوندن دعای کمیل میتونست معجزه باشه!
اما نمیدونم شما هم تجربه کردین یا نه! کمیل خیلی طلبیدنی عه! ینی اگر حسش بطلبه، اگر دلت هوایی بشه، اگر مفاهیمش تو ذهنت قشنگ جا بخوره، اگر چشمه اشکت جاری بشه، معجزههه میکنه! اما این حس و حال همیشه به وجود نمیاد
برای منِ ضعیف که بنده ضعیف خدام
آقا یک اتفاق بسیور جالب افتاد! امروز اینجا خیلی باد میومد و این حرفها، بعد درین حد که باد صداش میپیچید. ما خونه مامانجونم بودیم. بعد اون صداهه بود ناسا فرستاده بود که از سیاره ها چه صدایی میاد و ما نمیشنویم؟ من عاشق اون بودم. ینی یه مدت باهاش میخابیدم. (یه مدتم با صدای بارون. و ی مدتم با صدای شب میخوابیدم. یه صدایی بود مال کمپ بود یه طورایی. بعد جیرجیرک و اینا. انگار رفتی کانتری ساید! یا صدای آتیش. کلا از صداها خوشم میاد. اینام کمکم میکردن راحت تر
  بنام آنکه مرا آزاد آفرید
نمیدونم روز وبلاگ نویسی از کجا اومده و از کی وارد تقویم ایرانی شده، یا اصلا شده یا نه رو نمیدونم. ولی به تازگی فهمیدم که روز وبلاگ نویسی داریم، اونم 16 شهریور هر سال! حالا از کجا شروع کنم؟ خب یه گریزی بزنیم به تاریخچه وبلاگ نویسی خودم و چی شد که از اینجا سر در آوردم! البته تو پست های مختلف اشاراتی به این تاریخچه داشتم که خب باید ببخشید اگر بعضی قسمت هاش تکراریه...
سال 84 کامپیوتر وارد خونه ما شد، من 17 سالم بود و کلاس سوم د
خب از اونجایی که تقریبا یک سال رو زیر عنوان جانکاه "کنکوری:| " زندگی کردم، بذارید از دستاوردهای این یک سال پرده برداری کنم:)) :
I. فیلم ها و سریال هایی که دیدم:
1.  Thirteen reasons why. دو فصل:))
2. The 100. شیش فصل تقریبا
3. The arrow. هفت فصل
4. Once upon a time. هفت فصل
5.chilling adventures of Sabrina دو فصل
6. Legacies یک فصل
7. The handmaids tale سه فصل تقریبا
8. 8mile ف
9.a beautiful mind
10. Allegiant
11. Call me by your name
12. Blue is the warmest color
13. Desert flower
14.disobedience
15. ,divergent
16. Eternal sunshine of the spotless mind
17. Fight club
18. G.I. Jane
19. ,green book
20. Her
21. I feel pretty
دوست ها سلام.
 
کوروش جانم خوابیده و منم یه کاسه تخمه آوردم و مهستی هم گذاشتم و یه پتو هم پهن کردم جلو شوفاژ و اومدم که بنویسم.
 
پنجشنبه عصر خودم رو وقف گوشی و وبلاگ و پینترست کرده بودم...راستش دوباره وبلاگ اومدن،نوشتن،خوندن وبلاگهایی که دنبال میکنم،کامنت گذاشتن و این کارا خیلی خیلی برام لذت بخش بودن.شبش به زور لپ تاپو خاموش کردم .خاطرات یک خون آشام خیلی هم سریالی نیست که بگم وووواووو برید ببینید.نمیدونم چرا من اینقدر براش وقت میذارم.شبش هم م
یک روز خوب زمستونی وقتی داشتم اسم برند شرکتی که توی بخش تولید محتوا و سئو اش فعال بودم رو جستجو(search) می کردم متوجه شدم سایتی به نام جماران نیوز (جی پلاس) مقاله ای از من رو کپی کرده و تنها بخش عنوان اون رو عوض کرده!!! خب جالبیش برام این بود که خبر فارسی که سایت خبری فوق العاده قوی ای هستش این متن رو توی خبر های خودش قرار داده و به لینک اون سایت رو قرار داده!!!
 
خب راستش همچنان شاخ های من رو در اومده فرض کنید! 
 
حالا چرا وقتی اسم برند شرکتی که براش ک
سلام
برخلاف اغلبِ مراسم‌هایی که به پُستمون میخوره و به موقع با عروس و دوماد میرسیم تالار، اونشب حدود یه ساعت زودتر از  دختر شمسی خانم و تازه دومادش رسیدیم و جز بابای دوماد و پرسنلِ تالار، هیچ بنی‌بشری تو اون سرما، اونجا نبود.
وسائلو دادم به همسر که ببره تو سالنِ خانمها و بهش گفتم میرم نماز.
به یکی از پرسنل گفتم داداش نمازخونه کجاست؟
گفت بیا. 
منو برد تو یه یه سوله که هم انبار بود و هم پارکینگِ وسائل نقلیه خودشون. گفت بپا به چیزی نخوری. گفتم چ
سلام
یک فقره خانمِ جوان، دلربا، (نه دلربا نبود وجداناً) در حالیکه روسری‌اش هم افتاده بود دور گردنش آمده بود جلوی شیشه مغازه‌ی من  و از درون کیفش یک  رُژ قرمز درآورد و درست در فاصله‌ی چهل پنجاه سانتیمتریِ حلقِ من، خودش را  در شیشه نگاه و بـَزَکش را ترمیم میکرد. 
 بدون اینکه سرم را بلند کنم، زیر چشمی به همسر نگاهی انداختم و دیدم از تعجب دهانش باز مانده است و به او نگاه می‌کند.
معذب ماندم و با خود میگویم: "این دیگه چی میگه؟ این چه کاریه؟"
شاید ا
سـلام
یک فقره خانمِ جوان، دلربا، (نه دلربا نبود وجداناً) در حالیکه روسری‌اش هم افتاده بود دور گردنش آمده بود جلوی شیشه مغازه‌ی من  و از درون کیفش یک  رُژ قرمز درآورد و درست در فاصله‌ی چهل پنجاه سانتیمتریِ حلقِ من، خودش را  در شیشه نگاه و بـَزَکش را ترمیم میکرد. 
 بدون اینکه سرم را بلند کنم، زیر چشمی به همسر نگاهی انداختم و دیدم از تعجب دهانش باز مانده است و به او نگاه می‌کند.
معذب ماندم و با خود میگویم: "این دیگه چی میگه؟ این چه کاریه؟"
شاید
دیروز صبح چشمامو که باز کردم دیدم ساعت 7:30 واسه همین دوباره چشمامو بستم که بخوابم ولی یهو....با صدای ماشین چشمام باز شد...تو چند ثانیه از ذهنم رد شد که بابا داره میره بیرون،تنهایی،یواشکی، بدون من و....تو کسری از ثانیه از تخت پریدم پایین و همونطوری بدون دمپایی پریدم تو حیاط و جلوی در که داشت کم کم باز میشد دست به سینه وایسادم تا بابا با ماشین جلوم ترمز کرد -_-
یه چند ثانیه با لبخند نگام کرد و بعد اشاره کرد که برم کنار ولی من همینجوری -_- نگاش میکردم...
د
سلام قشنگها...
آفتاب در حال غروبه و آسمون به قدری زیبا شده که نمیتونم توصیفش کنم.
شنبه نهار رو به صرف باقالی قاتوق خونه ی آبجی صاحبخونه بودیم...وقتی برگشتیم من اولین فایل کتاب صوتی ملت عشق رو تو کانال تلگرامم گذاشتم.به من بگید تو کانال عضوید؟ نظری چیزی دارید درباره اش؟؟انتظاری،اعتراضی،انتقادی،پیشنهادی... هوم؟؟؟شنبه عصر هوا خیلی خیلی دل انگیز بود.همین که از پشت پنجره به کوهها و ابر هایی که از پشتشون تا بالای سقف خونه ی خودم امتداد داشتن نگاه م
توی مسیر رفت، صندلی کناریم یه خانوم بود که بهش می‌خورد حدودا ۳۷ سالش باشه،تا حدود ۸.۹ ساعت اول هیچ صبحتی بینمون رد و بدل نشد،اما بعد که شروع کرد به صحبت کردن،تمام زیر و بمِ زندگیش رو برام تعریف کرد،اینکه دو تا دختر داره، از شوهرش جدا شده چون شوهرش بهش خیانت میکرده،اینکه دختر بزرگش رو پیش خودش آورده و دختر کوچیکه رو نه،میگفت شهر خودمون انقدر اذیتم میکردن که تصمیم گرفتم بیام شیراز،سفره‌ی دلش رو کامل باز کرد و من،تنها عکس‌العملی که داشتم سر
سامی درونمان را وحشی نکنید چون هیچ چیز جلودارش نیست (اسم اون سامان رو مختص تو بود گذاشتم مال خودمو سامی مخفف سامیار دی: )
وقتی وحشی میشه و حتی یک عکس هم نمیزاره ازشون تو گوشی بمونه حتی یکی 
وقتی وحشی میشه و هر ردی ازشون می مونه رو از گوشی پاک پاک میکنه 
حالا وقتی نت رو روشن میکنم هیچ پیامی نیست دیگه به جز پیاما ی پری و زنگای لطیف که هر روز یا یه روز در میون رو صفحه ی گوشیم جا خوش میکنن
به نقل از سامان دی: ( آدما گاهی وقتا اولویتاشو اشتباه انتخاب می
 
-فصل اول-
 
چادر مشکی اش را روی سرش محکم کرد و روبند سفید رنگش را روی صورتش انداخت. چشمان درشت مشکی اش هنوز پشت آن توری سفید روی روبند به زیبایی می درخشید.
گویی از چیزی یا کسی هراس داشت. سرش را به آرامی از لای در چوبی بیرون برد و با ندیدن هیچ کسی در ان حوالی، از آن خانه ی کاه گلی بیرون زد.
گام های سریع و بلندی برمی داشت. ضربان قلبش به شماره افتاده بود. با آن همه آشوب و اضطراب از چه می گریخت؟
بار اولی که پشت سرش را نگاه کرد، کسی نبود. پیچ کوچه و پس کوچ
از در که وارد شدم بوی گند جوراب به مشامم خورد . با اعتراض گفتم : بابا ؛ بازم که جورابتو بیرون ننداختی ؟
بابای منم در حالی که میخندید گفت : دختر ؛ یه روزی حسرت همین بوی جورابمو داری .
خنده ای کردم و گفتم : اگه تا اون روز از دست بوی جورابتون زنده بمونم خودم پیش مرگت میشم .
سیگارشو تو جاسیگاریش خاموش کرد و گفت : من تعجب میکنم ؛ معمولا بوی سیگارو راحت تر تشخیص میدن تا بوی جورابو .
در حالی که به سمت آشپزخونه میرفتم گفتم : بله ؛ اما اون بوی جورابای معمولیه
توی مسیر رفت، صندلی کناریم یه خانوم بود که بهش می‌خورد حدودا ۳۷ سالش باشه،تا حدود ۸.۹ ساعت اول هیچ صبحتی بینمون رد و بدل نشد،اما بعد که شروع کرد به صحبت کردن،تمام زیر و بمِ زندگیش رو برام تعریف کرد،اینکه دو تا دختر داره، از شوهرش جدا شده چون شوهرش بهش خیانت میکرده،اینکه دختر بزرگش رو پیش خودش آورده و دختر کوچیکه رو نه،میگفت شهر خودمون انقدر اذیتم میکردن که تصمیم گرفتم بیام شیراز،سفره‌ی دلش رو کامل باز کرد و من،تنها عکس‌العملی که داشتم سر
سلااااااااام سلااااام سلاااام سلااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که دیروز ساعت هشت بیدار شدیم و پیمان گفت جوجو دیره پاشو بریم اون خونه صبونه رو اونجا بخوریم ممکنه اداره برقیه بیاد و ببینه که ما نیستیم و بره منم گفتم باشه و رفتم یه خرده آرایش کردم و آماده شدم پیمان هم رفت وسایل صبونه و چیزهایی که لازم بود ببریم اونجارو آماده کرد و نه بود اومدیم پایین و پیمان تا ماشینو روشن کنه و آماده رفتن بشیم من رفتم یه خرده نیلوفرای کوچه رو نگاه کردم و
خاله اینا به جای دو روز یک هفته موندن و مقدمات عروسی من و سهره رو فراهم کردن.قرار شد یه صیغه محرمیت خونوادگی بینمون خونده بشه و عروسی بمونه اخر مرداد.
سهره هیچ حرفی نمی زد.حتی جواب بعله رو هم نداد و گفت : هرچی مامانو بابا بگن.
من جواب بعله رو از خودش می خواستم.
این یک هفته شرکت و تعطیل کردم و کارا رو سپردم به معاون شرکت و با هم رفتیم خرید با روشا و گاهی هم هم روشا هم سارنج.اما در تمام مدت همون سهره شیطون و پر حرف سکوت کرده بود . تو ماشین کنارم می نشس
 دخترخاله 2.    رمان 2              novel2
   ..خاله اینا به جای دو روز یک هفته موندن و مقدمات عروسی من و سهره رو فراهم کردن.قرار شد یه صیغه محرمیت خونوادگی بینمون خونده بشه و عروسی بمونه اخر مرداد.
سهره هیچ حرفی نمی زد.حتی جواب بعله رو هم نداد و گفت : هرچی مامانو بابا بگن.
من جواب بعله رو از خودش می خواستم.
این یک هفته شرکت و تعطیل کردم و کارا رو سپردم به معاون شرکت و با هم رفتیم خرید با روشا و گاهی هم هم روشا هم سارنج.اما در تمام مدت همون سهره شیطون و پ
 
 
اپیزود. سوم
ﺳﺎ ﺑﺰﺭ ﻪ ﻮﻝ ﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﻗﺪﺭ ﺗﺎﺭﺦ ﺭﻭ ﺩﻭﺷﺶ ﺳﻨ ﻣﺮﺩ، ،ﺎﻫﺎ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﺮﻣﺮﺩ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺍﻣﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻋﺼﺎﺶ ﺸﺪﻩ ﻣ ﺷﺪ . ﺑﻪ ﺳﺨﺘ ﻧﻔﺲ ﻣ ﺸﺪ . ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﺩﺭﺷﺖ ﻋﺮﻕ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺑﺪﻧﺶ میچکید قدم‌های کوتاه و بلندش با ریتم تندتری میگرفت، گویی از مهلکه‌ی دوزخ متواری میشد ، پشت سرش خانه‌ای در آتش میسوخت و صدای شکسته شدنِ ستون‌های چوبی گاه سکوت را جر میداد و با هر صدا بر سرعت قدم های ضربدری‌اش افزود
وارونگی هویت_  نشر  آبرنگ . بقلم شهروز براری صیقلانی.  داستانی حقیقی. 
 
 
اپیزود. سوم
ﺳﺎ ﺑﺰﺭ ﻪ ﻮﻝ ﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﻗﺪﺭ ﺗﺎﺭﺦ ﺭﻭ ﺩﻭﺷﺶ ﺳﻨ ﻣﺮﺩ، ،ﺎﻫﺎ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﺮﻣﺮﺩ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺍﻣﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻋﺼﺎﺶ ﺸﺪﻩ ﻣ ﺷﺪ . ﺑﻪ ﺳﺨﺘ ﻧﻔﺲ ﻣ ﺸﺪ . ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﺩﺭﺷﺖ ﻋﺮﻕ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺑﺪﻧﺶ میچکید قدم‌های کوتاه و بلندش با ریتم تندتری میگرفت، گویی از مهلکه‌ی دوزخ متواری میشد ، پشت سرش خانه‌ای در آتش میسوخت و صدای شکسته شدنِ ستون‌
وارونگی هویت_  نشر  آبرنگ . بقلم شهروز براری صیقلانی.  داستانی حقیقی. 
 
 
اپیزود. سوم
ﺳﺎ ﺑﺰﺭ ﻪ ﻮﻝ ﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﻗﺪﺭ ﺗﺎﺭﺦ ﺭﻭ ﺩﻭﺷﺶ ﺳﻨ ﻣﺮﺩ، ،ﺎﻫﺎ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﺮﻣﺮﺩ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺍﻣﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻋﺼﺎﺶ ﺸﺪﻩ ﻣ ﺷﺪ . ﺑﻪ ﺳﺨﺘ ﻧﻔﺲ ﻣ ﺸﺪ . ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﺩﺭﺷﺖ ﻋﺮﻕ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺑﺪﻧﺶ میچکید قدم‌های کوتاه و بلندش با ریتم تندتری میگرفت، گویی از مهلکه‌ی دوزخ متواری میشد ، پشت سرش خانه‌ای در آتش میسوخت و صدای شکسته شدنِ ستون‌
   رمان  زیبای  پارادوکس جنسی 
     بقلم شین براری .              تقدیم به شما آیدا آغداشلو.   گوتنبرگ.  Jun 2020
 
 
 
 
 
 
 
اپیزود سیاوش یا سوگند 
 
ﺳﺎ ﺑﺰﺭ ﻪ ﻮﻝ ﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﻗﺪﺭ ﺗﺎﺭﺦ ﺭﻭ ﺩﻭﺷﺶ ﺳﻨ ﻣﺮﺩ، ،ﺎﻫﺎ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﺮﻣﺮﺩ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺍﻣﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻋﺼﺎﺶ ﺸﺪﻩ ﻣ ﺷﺪ . ﺑﻪ ﺳﺨﺘ ﻧﻔﺲ ﻣ ﺸﺪ . ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﺩﺭﺷﺖ ﻋﺮﻕ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺑﺪﻧﺶ میچکید قدم‌های کوتاه و بلندش با ریتم تندتری میگرفت، گویی از مهلکه‌ی دوزخ متواری میشد

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

طراحی و میکروبلید ابرو