نتایج جستجو برای عبارت :

دفترخاطرات

دستت را روی کافکا میکشی، اشک هایت حیران مانده اند که روی دردهای کدام یک ببارند، یک طرف کاغذهای مچاله ‌شده و دفترخاطرات لخت، طرف دیگر تکه های ورق های سیاه.
‌دستت روی کافکا خشک شده. این یکی را خیلی دوست داشتی. این را نگو! ببین! آن را بالاتر را کامو چسبانده ای. من هم نمی‌دانم  کی اشک هایت می ریزد، اما جایی بین صدای فرهاد و فرخزاد  سیاهی روی صورت کافکا پخش می شود.
آنقدر می مانی تا مطمئن شوی که نور رفته است و برای کسی می نویسی
 " کاش آن روز از پل پایی
چندسال پیش شبهاکارم این شده بود که سرک بکشم ببینم وقتی همه ی اعضای خانواده به یک خواب عمیق فرومیرفتن،دفترخاطراتم رو بازمیکردم و شروع میکردم به نوشتن ازهمه چیزوهمه جا،ازارزوهاورویاهام تاحرفهاوداستانهاو خیالبافیهای واینده و....وبعدهم دفترخاطراتم رو جایی مخفی میکردم که مامان نتونه پیداکنه،حرف خاصی توش نبود امادلم نمیخواست کسی اوناروبخونه،به شدت روش حساس بودم حتی وقتی هم ازمهمونی به خونه برمیگشتیم سریع میپردم تواتاقم روببینم دقیقاسرجا
دیروز، خیلی اتفاقی، دفترهای خاطراتمو پیدا کردم. دفتری که از هفت هشت سالگی توش مینوشتم! و بعد کم کم دفترهای دیگه و دیگه، و این روند که تا سال اول دانشگاه ادامه داشت. روندی که با وبلاگ نویسی ادامه پیدا کرد.
تقریبا از 19 سالگی روزهامو به صورت آنلاین ثبت می کنم.
از دوستان روزهای اول وبلاگ نویسی افراد زیادی نموندن. دلستون مداوم ترینش(حدود 9 سال) بوده، پایه ی ثابت همه ی پست هام و خیلی اوقات تنها کامنت، از بلاگفا تا الان.
آبان و نیمه سیب سقراطی و مسعود و
یا ذاالرأفه و المستعان
( ای دارای رأفت و یاوری به بندگان)
 
 
سلاااام
من برگشتم شکر خدا :)
سفرمون خیلی عالی بود.
اما حقیقتش دیگه سفرنامه طور نمینویسم اینجا.
تو دفترخاطرات شخصیم هم انگار سختمه نوشتنشون.
هم کااامل یادم نمیاد، هم حس میکنم به مرور زمان، دیگه رغبت نمیکنم بخونمشون و پشیمون میشم از نوشتن و وقت گذاشتن براشون
باز دفترخاطراتِ خوب که خوبه! آدم بعضی وقتا میخونتشون روحش شاد میشه!
امان از خاطرات روزانه!! یعنی الان دفترِ خاطرات روزانه راهن
سلام
▪︎اول مطلب بگویم که این آخرین پست این وبلاگ است.
▪︎دوم اینکه این به معنای کناره گیری من از وبلاگ نویسی نیست.(توضیح در ادامه)
▪︎در این ۴۰۱ روز،که در این جا فعالیت داشتم،کلی تجربه ها در رابطه با وبلاگ نویسی کسب کردم،با ایده های جدیدی آشنا شدم و کلی حس خوب پیدا کردم...
▪︎ احتمالا وقتی کسی مثل من در وبلاگش را تخته می کند،دلایلش چندان برای کسی اهمیت ندارد،خصوصا اینکه من اینجا فعالیت وبلاگی چندانی نداشتم...
▪︎اما،این دلایل را می نویسم تا
"هرروز صبح، مدت زیادی وقت می‌گذارن که صبحونه درست کنن،شمع
روشن کنن و سر فرصت گپ بزنن و چای و قهوه بنوشن. یک‌شنبه‌ها، بعد از صبحانه یه
آلبوم انتخاب می‌کنن و در حال گوش‌دادن بدون حرف‌زدن هرکدوم‌شون توی دفترخاطرات
خودش یادداشت می‌نویسه.
تنها چیزی که این رسم‌شون رو جابه‌جا می‌کنه،
این‌ه که یک‌شنبه‌ها با هم رفته باشن هایک. حتی وقتی کوکو نیست هم این رسم رو با
اسکایپ یک‌شنبه‌صبح زنده نگه می‌دارن.
بلیت‌های کنسرت دیشب‌شون رو به‌دقت قیچ
در میانه ترین روز زمستان چند سال پیش بود که من با آن دستان کوچک و شکننده ام این دنیای دمدمی مزاج را به آغوش کشیدم ؛با تمام خوشی ها و تلخی هایش ،با تمام رسیدن ها و نرسیدن هایش ،با تمام کامیابی ها و ناکامی هایش ،با تمام شادی ها و غصه هایش ،با تمام درد ها و رنج هایش ...
صدای جیغی که بعد از بلعیدن اولین هوای اطرافم بلند شد ،نوعی اعتراض نبود بلکه نوعی اعلام حضور بود ،برای اینکه بگویم من آمده ام تا جریان داشته باشم ،آمده ام تا یاد بگیرم تمام زمین خوردن
کودکان عضو کتابخانه شهید بهشتی با برگزاری جشن سبزه به استقبال نوروز رفتند: با هدف آشنایی کودکان با جشن باستانی نوروز جشنی با عنوان "جشن سبزه " در بخش کودک این کتابخانه برگزار شد. در این جشن هر کدام از کودکان شرکت کننده سبزه هفت سین آماده کرده و سفره هفت سین را تزیین کردند. در ابتدای این جشن ابتدا کودکان با مفهوم نوروز و پیشینه تاریخی آن آشنا شدند. و با ویژگی هر کدام از سین های هفت سین آشنا شدند. انجام بازهای شاد و پخش کلیپ کودکانه نوروز از دیگر
 
صبح بیدار که شدم، اتاقم مرتب، بولت ژورنالی که تازه درست کرده بودم روی میزتحریرم خوشگل می نمود. آهنگ بوی ماه مدرسه را به سیاق هرسال پلی کردیم، منتهی با ذوق سال های پیشین باهاش نرقصیدیم. راه افتادیم سوی مدرسه. امسال هم خودمان را از شر سرویس های ۵ صبح بیا درحالی که مدرسه ۷ شروع می شود خلاص کردیم!
وارد مدرسه شدم، بزرگ، خوشگل، خیلی باکلاس (بهتان پز نمیدهم، حقیقت است D:) و به قولی خَش بود ؛)
رفتم یواشکی پشت سر عذری ایستادم و تا کمی بعدش که برگشت هیچ چ
Hi dudezzz
اینروزا خیلی روزای شلوغی داشتم،شایدم واقا کار خاصی نداشتم و فقط ذهنم شلوغ شده بود
رفته بودم کلاس گیتار امشب،دفتر تمرینمو ننوشته بودم"ک چقد کار کردم و اینا" بش گفتم ک اینروزا خیلی پراکنده کار کردم بخاطر همی دقیق نفهمیدم چقد تمرین کردم
استاد گیتارم گف" اره میدونم برا خودمم پیش میاد ک یوقتایی ی چیزایی ذهنمو مشغول کنه نتونم بکارام برسم،ولی بالاخره یجا به خودم میام و میگم که خب دگ مسخره بازی بسه!از الان جدی"
راسش چیز خاصیم نگف ولی خب بم ی ت

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها