دوستی دارم که رازی دارد و این راز به طریقی بدون اینکه بخواهم به گوش من رسیده است و آن دوست از این موضوع بی خبر است. بعد هر از چندگاهی که با هم حرف می زنیم او از دوره ای از زندگیش حرف می زند که خیلی سخت بوده ولی ادامه نمی دهد که چرا و چطور و من هربار می دانم از چه حرف می زند و او نمی داند که من می دانم و من هر بار از این دانستن خودم و ندانستن او معذب می شوم. این روزها سوال اخلاقیه من از خودم این است که باید به او بگویم همه چیز را می دانم یا بگذارم در هم
#سحرنوشت ۲حرف زدن خوب است. گاهی فکر میکنم آدم اگر حرف نزند دق میکند، در خود میپوسد. اما من دلم میخواهد با تو حرف بزنم. دلـ❤️ـم میخواهد بنشینم کنارت و زل بزنم توی چشمهای آشنایت و با ذوق برایت حرف بزنم. هی درد دل کنم و هی تو سربجنبانی و آرام بگویی: «میدانم، همه را میدانم» آن وقت است که تمام اصول روانشناسی مکالمه را دور میریزم و عاشق همین «میدانم» گفتنهای وسط کلامت میشوم. اصلا همین که تو میدانی کافیست، گفتن من فقط بهانه
کمکم حس میکنم که دارم دیوانه میشوم. بند بند وجودم درد میکند. تا به حال در زندگیام اینطور کلافه و مستاصل نبودهام. نمیدانم باید چهکار کنم. نمیدانم با این همه خشم و نفرت چهکار کنم. حس میکنم که میتوانم خرخرهی آدمها را بجوم. هنوز بغض دارم. نمیدانم باید به کجا فرار کنم. نفسم تنگ است. نمیدانم چه کنم. نمیدانم که باید به کجا پناه ببرم. نوشتن هم حالم را بهتر نمیکند. و این یعنی فاجعه. یعنی دیگر خاکی نمانده که سرم بریزم.
- چرا منو دید میزنی؟- چون دوستت دارم.- چی میخوای؟- نمیدونم.- میخوای منو ببوسی؟- نه- میخوای با من بخوابی و عشقبازی کنی؟- نه- میخوای با من سفر کنی؟- نه- پس چی میخوای؟- هیچی- هیچی؟- هیچی.اینها دیالوگهای فیلمی بود از کیشلوفسکی به نام "فیلمی کوتاه درباره عشق". اینها توصیف چند سال زندگی من است. زندگی در دوست داشتن کسی برای هیچ. من دوست داشتن برای هیچ را خوب میفهمم. من «نمیدانم» گفتن در جواب سوال: «از من چی میخوای؟» را خوب میدانم. من
یک چیزی که در مورد اکثر آدمها صدق میکند این است که "نمیدانم" گفتن نمیتوانند.
بارها و بارها پیش آمده که در جمعی کسی از بیماریاش گفته یا از فلان مشکل جسمی که دارد و بعد شما در کمال ناباوری (یا شاید هم خیلی عادی!) میبینید که همهی آن جمع متخصص آن بیماری و آن مشکل اند. هرکسی یک تشخیصی دارد و یک درمانی را پیشنهاد میدهد. هرکس. اصلا فرقی نمیکند که شخص مذکور چقدر از بدن انسان و مکانیزمش آگاه است یا اصلا چقدر سواد دارد یا تحصیلاتش در چه حیطه
امیرالمؤمنین (ع):
«و اگر از یکی سؤال کردند و نمیداند، شرم نکند و بگوید نمیدانم؛ و کسی در آموختن آنچه نمیداند شرم نکند.» (نهجالبلاغه: بخشی از حکمت 82)
«کسی که از گفتن ”نمیدانم“ رویگردان است به هلاکت و نابودی میرسد.» (همان: حکمت 85)
یادداشتها:
ـ نهجالبلاغه. ترجمه محمد دشتی (1386). تهران: قدر ولایت.
بسم الله
در امن ترین جای دنیا برای مسلمانی مان زندگی کرده ایم ، بابت یا علی گفتن نه زندانی مان کرده اند نه سرمان را بریده اند نه تکه تکه مان کرده اند، با خیال راحت زیر علم امام حسین سیاه پوشیده ایم و سینه زده ایم بدون اینکه نگران این باشیم که بهمان حمله کنند و به جرم شیعه بودن خونمان را حلال بریزند !
بماند با این نعمت چه کرده ایم، ولی الان که دنیا در تب خبر کرونا دارد دست و پا می زند عده ای به جرم مسلمانی در هند در سرزمین مادری شان دارند کشته می
آه بس آفت از این حضرت و آقا گفتن راه پایین زدن و حضرت والا گفتن
وه که زین گفت عجب سمّ و بلایا خیزدپوچی خویش به هر گوش و زوایا گفتن
این همه نقل که از سایهی نیکان دارندوین همه قول به پیدا و خفایا گفتن
جان تو خسته نشد زین همه ورّاجیها؟زان دهان کف بنیامد ز سجایا گفتن؟
تو چهای پس تو کهای در ره بالارفتن؟تو به پندار خوشی زین همه هاها گفتن؟
ای عجب دوزخ از این قوم به تک بگریزددیو و دد جامه درد زین همه بیجا گفتن
پشت منبر به در آمد به بیابان گم شدکه د
آه بس آفت از این حضرت و آقا گفتن راه پایین زدن و حضرت والا گفتن
وه که زین گفت عجب سمّ و بلایا خیزدپوچی خویش به هر گوش و زوایا گفتن
این همه نقل که از سایهی نیکان دارندوین همه قول به پیدا و خفایا گفتن
جان تو خسته نشد زین همه ورّاجیها؟زان دهان کف بنایامد ز سجایا گفتن؟
تو چهای پس تو کهای در ره بالارفتن؟تو به پندار خوشی زین همه هاها گفتن؟
ای عجب دوزخ از این قوم به تک بگریزددیو و دد جامه درد زین همه بیجا گفتن
پشت منبر به در آمد به بیابان گم شدکه
من با آنها چه تفاوت های دارم، زمانی که به یک شکل می گوییم: دوستت دارم. آنها دوستت دارند می گویند تا تو خوشحال شوی اما من می گویم تا قلبم دیگر در انتظار گفتن نباشد. آنها ادعا خواهند کرد با گفتن: دوستت دارم، هر چیزی برایت فراهم کنند. اما من چنین ادعایی نمی کنم. زمانی که می گویم: دوستت دارم، بگویی: بمیر، خواهد مرد. بگویی: اشک بریز، دریا خواهم شد. معیار آنها را در دوست داشتن تو نمی دانم، نمی دانم روزی تغییر خواهد کرد یا نه. اما معیار من قلب من است. تو ان
همان لحظاتی که آدم فکر میکند یکی از بنده های خوب خداست، ندانسته دارد سقوط می کند. نمی دانم چه حکایتی ست. نمی دانم چرا. فقط می دانم هر بار که ظنم به خودم خوب شد، بعد از یک بازه ی زمانی تبدیل به آدم افتضاحی شدم. مثل حالا.
منی که لفظ شراب از کتاب می شستم
زمانه کاتب دکان می فروشم کرد ...
امروزه شاهد سبک جدید از مداحی هستیم که به سبک "شور" معروف است، در این سبک ذکر گفتن یکی از اصلی ترین بخشهای مراسم است.برخی افراد و گروهها از همان ابتدا مخالف ذکر گفتن بودند و برخی هم موافق، در ادامه این مطلب به نحوه ذکر گفتن اصولی در هیئت و حکم شرعی ذکر گفتن از دید مراجع تقلید پرداختهایم.
ادامه مطلب
حال دلم خوب است یا نه؟نمی دانم،شاید تنها چیزی که می دانم این است که می گذرد...شاید حتی آن را هم نمی دانم،می گذرد یا نه؟خنده ها،گریه ها،باور ها،دوستی ها،دوست داشتن ها،عشق ها،معرفت ها،زندگی ها آمدند و رفتند...تنها چیزی که آمد و نرفت "من" بودم...دلم تنگ شده،نه برای شخصی،نه برای مکانی و نه حتی برای زمانی،حتی این را هم نمی دانم دلم برای چه چیزی تنگ است...گمراهم...سرگردانم...گم گشته ام...من...خود را...گم...کرده ام!!!
آدمی در درونم گیر افتاده،حسی درونم به بند
من، به کمک نیاز دارم.
و میدانم که در این دنیا هرگز برای کمک کسی را نداریم. خودمانیم و خدای خودمان. اگرچه بسیاری اوقات انسانهای نیکی پیدا میشوند که هرگز نمیتوان لطفهایشان را فراموش کرد، ولی نمیتوانم به امید یکی از آنها بمانم. باید خودم خودم را از این ورطه بیرون بکشم.
چند ماه پیش بود که پدرم به من گفت تو مانند بنجامین باتن میمانی، در حرف زدن.
دو سال پیش بود که زندایی چند ماه قبل از مرگش کودکی من را اینگونه توصیف کرد:«شیطون بودی.نه که ا
عزیزدلم! خدا تو را چند روزی به زمینیان امانت داد تا بدانند که راز آفرینش زن چیست؟ و رمز خلقت زن در کجاست؟ و اوج عروج آدمی تا چه پایه بلند است. می دانم، می دانم دخترم که زمینیان با امانت خدا چه کردند، می دانم که چه به روزگار دردانه رسول خدا آوردند، می دانم که پارۀ تن من را چگونه آزردند، می دانم، می دانم، بیا! فقط بیا و خستگی این عمر زجرآلوده را از تن بگیر!
+ کشتی پهلو گرفته - سید مهدی شجاعی
امروز اولین جلسه ایمونولوژی بود. استادش رو دوست داشتم. گفتن من دکتر ن هستم استاد تمام بخش ایمونولوژی و میکروبیولوژی. گفتن که کلاسمون اینطوریه که من ۵۰ دقیقه درس میدم ده دقیقه استراحت میکنیم و بعدش ۱ ساعت به قول خودشون توتریال! گفتن یه مبحثی رو از قبل معلوم میکنم که بخونین و بعد راجع بهش بحث میکنیم. شروع کردن از بن حیات گفتن تا رسیدیم به این که بیماری حاصل اینتراکشن هاست و پاتوژنهاست. یهو گفتن یه خاطره ای براتون تعریف کنم گفتن تو یه روستای
این وضعِ بیهودگی آدم را از به یاد آوردن هم میاندازد.ملال هم نیست حتی. ملال وزن دارد لااقل. یک چیزی هست. این بیهودگی عین این ست که حافظه نداری. یاد نداری. حرف، وزن، رنگ، کلمه. هیچ که هیچ. پرت پشت پرت پراکنده میکنی توی هوا که بی سمتاند. نمیدانم دیشب بود یا کِی که آنقدر این شدید شده بود که هربار، فورا زل میزدم توی چشم اطرافیانم که ببینم چه قدر کلافهشان کردهم. پشتِ پرت مخفی میشوی. نمیدانم این چه کار بیهودهای ست که مینویسم و اینجا می
خدایا! می دانم که کم کاری از من است خدایا! می دانم که من بی توجهم خدایا! می دانم که من بی همتم خدایا! می دانم که من قلب امام زمان (عج) را رنجانده ام، اما خود می گویی که به سمت من بازآیی آمده ام خدا! کمکم کن تا از این جسم دنیوی و فکرهای مادی نجات یابم. @mdafeaneharam2
چند هفتهای است که باید مسالهام را روایت کنم و «بیان مساله»ای تحویل یکی از اساتید دهم!
روی کاغذ آوردن مسأله بسیار سخت است!
چون تازه می فهمی توهم میزدی مسأله داری و باید برگردی به خودت و بگردی دنبال اینکه چی باعث شده الان اینجایی که هستی باشی؟! چی باعث شده مسیرت، علایقت، هدفت و ... چیزی باشد که الان هست! و آیا واقعا اینها هدف و مسیر و علایق خودساخته است یا دیگر ساختن؟! سخت است پیدا کردن مسأله! سخت است مواجه شدن به این که اشتباهی اینجایی!
امروزه شاهد سبک جدید از مداحی هستیم که به سبک "شور" معروف است، در این سبک ذکر گفتن یکی از اصلی ترین بخشهای مراسم است.
برخی افراد و گروهها از همان ابتدا مخالف ذکر گفتن بودند و برخی هم موافق، در ادامه این مطلب به نحوه ذکر گفتن اصولی در هیئت و حکم شرعی ذکر گفتن از دید مراجع تقلید پرداختهایم.
ادامه مطلب
پسرِ مادر صد و هشتاد و سه روزه شده است. یعنی پایان شش ماهگی و آغاز نیم سال جدید زندگی اش. نمی دانم زود گذشت یا نه. نمی دانم سخت گذشت یا آسان. نمی دانم خوش گذشت یا ناخوش. با خودم که فکر می کنم می بینم زود گذشت ولی یادم نمی رود آن شب هایی که آرزو می کردم زودتر ساعت چهار صبح شود و پسرک خواب. شب هایی که شبش کش می آمد و صبحش برای آمدن ناز و عشوه. با خودم که فکر می کنم به این نتیجه می رسم آسان بود اما یادم نمی رود ترس و دردهایی که کشیده ام. شادی ها و خوشی هایی
پسرِ مادر صد و هشتاد و سه روزه شده است. یعنی پایان شش ماهگی و آغاز نیم سال جدید زندگی اش. نمی دانم زود گذشت یا نه. نمی دانم سخت گذشت یا آسان. نمی دانم خوش گذشت یا ناخوش. با خودم که فکر می کنم می بینم زود گذشت ولی یادم نمی رود آن شب هایی که آرزو می کردم زودتر ساعت چهار صبح شود و پسرک خواب. شب هایی که شبش کش می آمد و صبحش برای آمدن ناز و عشوه. با خودم که فکر می کنم به این نتیجه می رسم آسان بود اما یادم نمی رود ترس و دردهایی که کشیده ام. شادی ها و خوشی هایی
شاعر چه کند اینجا، من شعر چه میدانمیک شعر نگفتم من در عمر پریشانم
من طبل خداوندم، فارغ ز همه بندم همبال عقابانم، همنعرهی شیرانم
گفتند که تو اینی، گفتم که نه من اینم گفتند تو پس آنی، گفتم که نمیدانم
دانم که چو دریایم، میخیزم و میآیمکشتی خداوندی در بحر غزل رانم
من شعله به کف دارم، جان قلمم آتشهر سو قدمم آتش، من مشعل یزدانم
ترسی تو ز من؟ حقّت! ترس تو دم لقّتسوی تو چه میآیم، بقّ تو چه میخوانم
تا اوج فلک رفتم، آن اوج مرا کم بوددر جان م
می دانم دنیا چگونه است اما نمی دانم چرا تا این اندازه ساده ام ....
نفس عمیق میکشم زندگی میکنم رشد میکنم و هر روز از روز گذشته پر بار تر می شوم اما گاهی در این میان احساس میکنم قلبم دیگر نمی تپد .و درست در همین لحظات است که میفهمم دیگر آن آدم گذشته نخواهم شد ...
چرا اینقدر زود دارم بزرگ می شوم ؟! آخر به چه قیمتی ؟! آخر چرا بعضی از چالش های زندگی تا این اندازه وحشتناک و درد آور است ؟
الف.
سلام.
نمیتوانم تصوّری داشته باشم از این که اگر سرگذشت تا به امروزم را برای منِ پارسالم تعریف میکردید چه واکنشی نشان میداد. راستش به غایت غریبست. و زندهگی مگر هماین تجربه کردنها نیست؟ هماین که نمیتوانم برای سالِ بعدم تصوّری داشته باشم مگر هیجانانگیزش نمیکند؟ راستش قضیه اینجاست که من نمیدانم چه میخواهم بکنم. درگیر این بیهدفیِ مزمن شدهام. خسته شدهام. از کار دوّم هم درآمدهام. بیپول. بیهدفِ درست و م
ای تف تو رویت بشر که بعد اینهمه سال فخر و کبر و کثافتبازیهای علمی هنوز نتوانستی بفهمی چه مرگت است. بعد اینهمه کندوکاو در ذهن و قلب و جان و روحت نتوانستی بفهمی دقیقا کجای کار میلنگد که اینطور تمام روز یک گوشه افتادهای و ذهنت قفل کرده رو هلاجی آدمهای دیگر. سالها نتوانستی با آدمها حرفت را بزنی، گله کنی، فریاد بزنی، پشیمان شوی، گریه کنی، امروز میبینی با خودت هم نمیتوانی درست و حسابی حرف بزنی. شاید هم زیادی یقهء این ب
نه......
برای خیلی از ما آدم ها گفتن این کلمه بسیار سنگین و سخته.
فکر میکنیم با گفتن این کلمه خیلی چیزها از دست خواهیم داد.
اما من فکر میکنم استفاده به جا و به موقع از این کلمه باعث میشه تو خیلی چیزها رو بدست بیاری.
مثل الان من....
وقتی تو محکم میگی نه..... خیلی از نزدیکترین هایت به کلی بهم میریزن و تو رو تحقیر میکنند،گاهی کارشون به جایی میرسه که با تو قهر میکنند
اما به نظر من باید بهشون زمان داد تا معنای حرف های تو رو درک کنند و متوجه دلیل نه گفتن تو
ترجیح میدم راحع به خیلی چیزها حرف نزنم
تا واکنشی رو نبینم ، که توقعش رو ندارم
کاش آدما "همه ی" فکراشونو می گفتن. قبل از اینکه ببینن درسته یا غلط. می گفتن. می گفتن
صاف. مستقیم.
من از فلانی بدم میاد ، چون پر روئه
من از کوله پشتی ئه تو خوشم میاد
من از راه رفتن اون بدم میاد
بهت گفته بودم دندونات خیلی گنده ن ؟
یادم بنداز بهش بگم مامانش خیلی مهربونه
تو قشنگی. و این آخرین حرف امروزمه.
ترکیب ددلاینها و سحرهای ماه رمضان شرایط جالبی به وجود آورده... مثلا همین الان که در محضرتان هستم، یادم نمیآید آخرین بار کی خوابیدهام. و نمیدانم هم کی وقت خوابیدن خواهم داشت.
+ یک پست طولانی هم در ذهن دارم که احتمالا امروز بعدازظهر در اتوبوس وقت تایپ کردنش را داشته باشم.
+ خیلی منطقی و کاملا مستدل میدانم که وقتی یک نفر بدون حتی یک خداحافظی خشک و خالی میرود،دیگر نباید فکرم را درگیرش کنم. اما با فکر درگیرم چه کنم واقعا؟!
+ نوشته بود دانش
چه قدر برای تبریک گفتن این روز عزیز به غیر تو، سخت معذورم... اصلا جز عرض تبریک به تو، که را بیابم تا بعد از گفتن جمله مبارک باشد؛ آرام بگیرم؟ من نیک دریافتهام که بعد از بازگشت از سفر کربلا، اول باید بیایم به زیارت تو... من نیک دانستهام که جز در حرم تو، آرامشی از طوفان فتنههای زمانه برایم مهیا نمیشود... چگونه بگویم که: -چه قدر دیدن جای خالی جسم تو و نشنیدن صدای دنیایی تو، برای من سخت است؟... میدانی چه قدر دوست میداشتم که همانند آقا غلامعلی
ای دختر خسته از آدمیان نمایش گر، ای دختر خسته از آمدن های زود رفتن. به من گوش کن. گوش کن به این پسر که در راهت می دود. می دانم هم جنس من بودند آنهای که از شانه های تا ابد گفتن اما باعث شدن که چشمایت به گریند بخاطر گوش های که فقط دروغ می شنیدند. ای دختر پر غرورِ مهربان، ای دختر تنهای عاشق. به من گوش کن. گوش کن به پسری که هم یار غم هایت گریه کرده. می دانم هم جنس من بودند آنهای که برایت می سرودند اما عشقشان به تو فقط در نوشته های مانده بود که حسی نداشتند.
من نمیدانم هیچ
که اگر جاده های کلمات
در پس قافیه ها
ره به پایان ببرند
از من سوخته مغز
چه بماند بر جای
و امروز
در دل دخترک امیدوار
امیدی است به فردای سپید
در دل شعر سپیدم
دل بی سروپا
باز چرا میگیرد
و چرا میگرید
اما
من میدانم
که این شعر سپید
در دل روز سیه را
روزی
لابهلای شوق شب های سپید
میخوانم و میخندم
به عمری که گذشت
:)
همه ما بارها و بارها در موقعیت هایی قرار گرفته ایم که گفتن کلمه "نه" برایمان سخت بوده است.برخلاف این که "نه" گفتن را ترجیح می دهیم "بله" می گوییم.
این موارد شامل درخواست هایی از شما برای انجام کاری می شود که علاوه بر این که وقت شما را می گیرد، سبب نادیده گرفتن برنامه از قبل تعیین شده شما شده و هم چنین موجب برقراری ارتباط با افرادی می شود که مایل به رفت و آمد با آن ها نیستید و در این هنگام شما تسلیم شده و موافقت میکنید.
ادامه مطلب
والدین «نه» را گاهی آنقدر راحت به زبان میآورند که کودک اولین کلمهای که یاد میگیرد؛ «نه» است و گاهی آنقدر گفتن این کلمه جادویی برای آنها سخت میشود که فرزند فکر میکند هر چیز که بخواهد سریع فراهم میشود.
ادامه مطلب
جان من , که ندارمت اینهمه رخت تازه تن نکن از دور که می بینمت باز شعر می شوی و از دهان فکر جاری ... نمی دانم شخص تو کیستی اما شخصیتت را خوب می شناسم و نیز می دانم حال که می خوانی فکرش را نمی کنی این شعر توست ... دوست داری و می گویی : یعنی کیست آن خوش اقبالی که این چنین عاشقی دارد کاش من جایش بودم و کسی این چنین با نوشتن مرا بر دل ها نقش می کشید ... #الهام_ملک_محمدی
مدیریت مهارت جرأت ورزی « نه » گفتنمهارت جرأت ورزی ؛۱ – یعنی ، توانایی ابراز خود و حقوق خود بدون پایمال کردن حقوق دیگران .۲ – یعنی ، جرات مندی ، ابراز وجود ، قاطعیت و مهارت نه گفتن .۳ – یعنی ، گفتن نه یعنی اراده ، اقتدار و پافشاری روی حقوق خود و
ادامه مطلب
مطلب برای گفتن و نوشتن زیاد هست. دیگران هم مینویسند، چه قلمهایی قویتر از من.شدهام چند وجهی.اوضاعیست. سرخوشم با احادیث. دلم را آرام میکند و تفریح مومنانهایست. گرچه برخی از احادیث آتش میزند اما آتش پاک و خالصی است. آنقدر در مفاهیم بنیادی نگاهم تغییر کرده که دیگر آن قبلی نیستم. میبینم آنچه دیگران نمیبینند و میبینم کوری خودم را. عجیب است.راستی از هزار مرغی که قصد قله قاف کردیم کمتر از صد باقی مانده. نمیدانم شما در بین آنهایید ی
دقیقه های طولانی به خط صاف و چشمک زن روی صفحه سفید خیره شدم. واقعا نمی دانم چه باید بنویسم. نمی دانم. نمی دانم. نمی دانم. خودم را نمی دانم. دنیا را نمی دانم. هرچیز که به آن باور دارم را نمی دانم. حتی نمی دانم که دارم ژست میگیرم یا این واقعیست. نمی دانم شما الان درباره من چه می گویید. نمی خواهم بدانم
از اول بهمن من همین بوده. چرا. این هفته شلوغ بود. اما من...نمی دانم.
مغزم دارد مرا به جاهای عجیبی می برد. بگذارید ارام آرام شروع کنم به گفتن.
ببینید. شاید ای
آسمان نفس های پایانی اش را می کشید و کهکشانها در حالی که فرزندانشان را در آغوش داشتند از این مصیبت ضجه می زدن. حتی خداوند هم قطع امید کرده بود. سوالی که می ماند این بود آیا جهانی خواهد بود یا خیر؟! خورشید در گوشه ای کز کرده بود و سعی می کرد کسی متوجه گریه کردنش نشود. دیگر آسمانی نبود که در آن پرواز پرستو ها را ببینیم. دیگر کسی نبود که در ناامیدی چشمهایمان را روبه رویش بگیریم. همه جا تاریک بود و دیگر امیدی برای روشنایی نبود. ما به پایان رسیده ایم،
دیشب حوصله خونه رو نداشتم و تو پانسیون موندم واسه مامانم ی بهونه ای آوردم امروز صبحم به بیمارستان امام سر زدم و شبکه رفتم ولی هیچ جا جوابی نگرفتم اومدم بیمارستان اینجا که گفتن باید زنگ بزنم به آقای فلانی با ایشون در میون بزارم گفتن فردا خبر بگیرم اگر چ ب مرکز استان که زنگ زدم گفتن ی شهر دیگه نمیشه دیگه مثل قبل حرص نمیخورم نمیدونم چی میشه خدایا ریش و قیچی دست خودت من دیگه تمام تلاشمو کردم مطمئنم برام بهترینارو میخوای
بودن با آن دسته از انسانهایی که هرچقدر بیشتر همراهشان میشوی و همکلامشان، بیشتر به هیچ بودن خودت پی میبری. آدمهایی که به عمق رسیدهاند بی آنکه خیس شده باشند. کسانی که با هر کلمه خود به تو میفهمانند که فقط در سطح آب مشغول بازی با حبابهای کوچک بودهای. تنها یک چیز برای توصیف آنها کافیست. "با پای خود تا لب چشمه میروی و تشنهتر برمیگردی. تشنهتر، هر بار. تشنهتر از هر بار. چرا؟ نمیدانم. نمیدانم"...
بسم الله قاصم الجبارین
نمی دانم از کجا شروع شد،
شاید از همان لحظه ای که خداوند گِلِ وجود ذرات را تدبیر می کرد،
شاید از همان لحظه ای که حضرت پدر رخ حضرت مادر را در روز الست دید و عاشقش شد
شاید هم قبل تر از این قضایا و به وجود آمدن آدمیان...کسی چه می داند؟
شاید قبل تر از آفرینش همه ی جهان و هرآنچه در آن هست
کسی چه می داند؟
فقط این را می دانم که اگر درخت ممنوعه ای نبود، چگونه می توانستیم حسینِ فاطمه(س) را بجوییم؟چگونه دیوانه وار بر گردش جمع میشدیم؟چ
جلسه اول که رفتم کلاس گفتن خط تحریری کار کن به نظرم اما باز هم انتخاب با خودم بود،قلم نی رو انتخاب کردم.....
امروز گفتن دستت روانه تا کی اینجایی ؟؟
تاریخ رو گفتم و پرسیدم به جایی میرسم؟؟
گفتن اره،خیالت راحت:))))
ب و دال و واو و نون رو مشکل آنچنانی ندارم اما با شونصد خط نوشتن باز هم نمیتونم الف رو بنویسم
یکی از شاگردا اومدن گفتن سرمشقت چقدر زیاده ،استاد دیگه گفتن برای الان نیست که ،گفتم همه برای امروزه !! از قیافه متعجبشون چیزی نگم:)
یک مبهم است بزر
صبح زود رسیدم خونه...
بابام لباس پوشیده بود بره دنبال برادرم بگرده.
با هم رفتیم...
شهر مثل منطقه جنگی بود، چراغ راهنمایی نبود، نرده های جدا کننده بی آر تی ها رو کنده بودن و هنوز از بعضی بانک ها که دیشب سوزونده بودن دود میومد بیرون.
رفتیم زندان، گفتن تو لیست ما اسمش نیست.
یگان ویژه، گفتن هیچ کس رو اینجا نیوردن.
امنیت اخلاقی، گفتن نیست.
دل نگران برگشتیم.
...
دم ظهر یکی از دوستان زنگ زدن و گفتن از طریق یه بنده خدایی پیگیری کردن و فهمیدن توی اطلاعات فل
اسمورودینکا، ای عشق بیمعنا، ای شعف دروغین
هر چند روز یک بار فکرت به من حمله میکند و من که هیچ وقت جنگجوی قابلی نبودهام، هر بار شکستهتر از همیشه از این نبردهای بیپایان بیرون میآیم. چیزی نمانده که به واسطهی رفت و آمدهای گاهبهگاهی که به خیالم داری، در شکست خوردن جاودانه شوم. اغلب چند روزی طول میکشد تا بتوانم دوباره خودم را جمع و جور کنم. در این شکستها، هر بار چیزی از من کم میشود. و من بارها حل شدنِ باشکوهِ خود را در خیال ت
- بیا!
وقت رفتن است!اینکه سرزمین جدید با خود چه دارد را نمی دانم.
اینکه داستان چیست را هم نمی دانم.
اما کاش بعدی مقصد باشد.
از این همه نرسیدن خسته ام.
از این همه وجود نداشتن،
از این همه تلاش کردن و تعلق نداشتن خسته ام!
+ و باد دوباره برگ را در آغوش کشید و برد.
به سرزمین های دور...
+ برگ رسیدن می خواست و باد رقصیدن با او را...
راستش نمی دانم برگ متعلق به کدام دنیا بود که در برزخ باد گیر افتاده بود.
شاید آرامش برگ در به مقصد نرسیدن بود.
شاید باد سرزمین واقع
روزی روزگاری بود که میتوانستم دستم را روی سینهام بگذارم و جلوی هیئت منصفه به داشتن قلب سوگند بخورم؛ مدتها قبل از آن که دنیای آشنای من از هم بپاشاندش...سالها قبل از آن که نیمه دیگر را از من بدزدند نیمهای از وجودم را با دیگران به اشتراک گذاشته بودم.من در هزاران مکان شب صبح کردهام،و نمیدانم ره به کجا دارم - تنها میدانم از کجا آمدهام.روز پشت روز، یک یکه و تنهایک ولگردِ نبردزاد
یک نبردزاد
یک نبردزاد
آداب سخن گفتن
در اسلام باب وسیعی برای این مسأله گشوده شده، از جمله اینکه: تا سخن گفتن ضرورتی نداشته باشد سکوت از آن بهتر است. چنانکه در حدیثی از امام صادق علیه السلام می خوانیم: السکوت راحة للعقل؛ سکوت مایه آرامش فکر است. [1]
و در حدیثی از امام علی بن موسی الرضا علیه السلام آمده است:من علامات الفقه: العلم و الحلم و الصمت، ان الصمت باب من ابواب الحکمه؛ از نشانه های فهم و عقل، داشتن آگاهی و بردباری و سکوت است، سکوت دری از درهای حکمت است. [2]البت
نه به فکر زرادخانه های هسته ایمنه آب شدن یخچال های قطبی نه بازماندگان خلاف داعشنه جنگ جهانی سومهر چه هم سر خاورمیانه می آیدبگذار بیایدبه من چه
من چه می دانمدر فکر ولادیمیر پوتینچه می گذردمن چه می دانماون چرا پای میز مذاکره نشستو یا عمر البشیر چند سال در رأس قدرت بود؟!من چه می دانمتعداد تفنگ های تولیدیکارخانه های اسلحه سازی رامن که سر از کار سیاستمدارها در نمی آورم
من حق انتخاب دارممی خواهم تلویزیون را خاموش کنمرادیو را ببندمروزنامه را گوش
این پست حاوی مقادیری یادآوری گذشته است. و من از نوشتن درباره ی شان ابایی ندارم. یکشنبه استاد سر کلاس یک کلمه گفت و من زیر و رو شدم. ذهنم شروع به فرضیه سازی کرد و انگار جواب سوال مهمی را پیدا کرده باشد، ناگهان حس رهایی را به تمام بدنم مخابره کرد. معمای رفتنت را حل کرده بودم. فهمیدم چرا از همان روز اول آن سه ماه، شوق زندگی در من بیداد می کرد. "معنا". من معنایی برای زندگیم پیدا کرده بودم. او معنای زندگیم شده بود . به راستی، چه حسی ست که یک آدم، معنای زن
باد کولر چه قدر سرد شده. این یعنی فصل غرغر تمام نمیشود!
روزهایی که میگذرد، خودم نیستم انگار. رپ گوش میدهم، با هر کسی که نگاهم به نگاهش بیافتد حرف میزنم، در گروهها، در توییتر، همه جا حرف میزنم. حتا جلوی غریبهها گریه کردم، و جلوی دانشآموزهایی که بعد از ساعت مدرسه مانده بودند. انگار کسی به گربهای باورانده باشد که بلد است روی دو پا راه برود. سکندری خوران روی دو پا راه میروم و خودم را مسخره میکنم. ظرف روغن را برمیگردانم و هیچ وقت
جنگ جای بچه ها نیست...
شما را نمی دانم؛ اما من هنوز بچه ام.
خیلی بچه تر از آن چیزی که فکرش را میکنم.
خیلی بچه تر از یک جوان بیست ساله.
نمی دانم کی قرار است بزرگ شوم.
اصلا بزرگ یعنی کِی؟ بچه یعنی کی؟
آری جنگ جای بچه ها نیست.
ما هم که هنوز در جنگیم.
اما برای جنگیدن باید اول بزرگ شد.
سخنوری فنی است که بوسیله آن گوینده،شنونده را به سخن خود اقناع می کند .پس قصد و غرض ما از سخنوری همین دو نتیجه است که شنونده ، سخن ما را بپذیرد .هر سخنرانی که می خواهد سخنرانی کند باید از این سه اصل مهم : چه گفتن ، چگونه گفتن و چرا گفتن پیروی کند . این سه اصل مهم گویندگی در گفتگو های روزمره هم به کار می رود.با توجه به آداب و احوال مخاطب کاری کنید که دل شنونده را بدست بیاورید ، مخاطب را به درک مطلب حرفتان برسانید و در آخر در دل مخاطب انگیزه ، شور و
گاهی کار اشتباهی می کنی و پشیمان می شوی. شاید راه جبرانی باشد برای جبران این اشتباه. اما گاهی این اشتباه را تکرار می کنید. بارها تکرار می کنی. در این صورت چطور ممکن است راهی برای جبران اشتباه وجود داشته باشد؟
دلم می خواهد به او بگویم من را ببخشید به خاطر تکرار اشتباهم. ناراحت نباشد به خاطر ناراحتی که من برای او پیش آوردم. می دانم اشتباه می کنم. می دانم آخر هر اشتباهم به بد سرانجامی می رسد نمی دانم چرا هی تکرارش می کنم. امیدوارم او انقدر بزرگوار و
به شکرانه ی نعمت های بی پایان و بی شمار خداوند . پس از نماز ،سر بر خاک نهادن،و نعمت های او را به یاد آوردن و شکر گفتن و حمد کردن این محبت خدا را در دل انسان می افزاید .
حتی اگر چیزی نگوییم و پیشانی و صورت را بر زمین نهادن یعنی شکر گفتن
ولی بهتر است ذکرهایی چون شکر الله یا حمد الله گفته شود .
همیشه یک نفر باید باشد که وقتی از زمین و زمان شاکی شدم بشود وکیل و حق را به من بدهد...حال میخواهد حقوق خوانده باشد یا نه...حال میخواهد حق با من باشد یا نه....اصلا مهم نیست!!!!
فقط یک نفر باشد که ترجیح مکررش ،اولویت اکیدش به همه دنیا فقط من باشد.
یک نفر که وقتی در غربت دنیا گم شدم...وقتی بغض و حجم عظیم درک و اتفاقات اطرافم سخت بود واسم....بایک ..."دیوانه غصه چرا میخوری من هستم" گفتن ، ویران کند همه ی دلتنگی ها ،درد ها، بغض ها را !
باید یک نفر
من از متن نمیگویم، از بطن میگویم. سخن از دل است، از گِل نیست. من دم دل میزنم، زین سبب است پیرامونم خلوت است. جلوهی پایین کشتهام تا جلوهی بالا گیرم. از روز رو گرفتهام تا در شب بدرخشم. تصویر نمیدانم، از نور قرنهاست جان بردهام. تنها صدا میدانم، تنها صدا میرانم.
من شعر نمیدانم،از لامکان صفحه میخوانم.
حلمی | هنر و معنویت
پای این دکمه ها ک می نشینم، ذهن قفل کرده ای دارم. می نویسم، تنها برای شادی دلم. می نویسم چون ک تنهایی زیاد دیده ام و می آیم اینجا، چون گوشی برای گفتن کلمات را با دهان ندارم و می گویم اینها را با دست هایم، ک شاید ببیند چشمی. و شاید نبیند اما اینگونه لیک، تنها فقط نمی دانم، ک چقدر اینجا تنهایم. و ندانستنش زنده نگه می دارد من را، ک ساعت ها می نشینم پای وبلاگ خالی ـم، ک شاید کسی اتفاقی باز کند اینجا را. و دلم برای خودم می سوزد، ک اندکی کم کند احساس تنفر
صورتت را هم یادم رفته ولی خودت را نه ... غمی بی پایان دارم شب های باقی مانده ی عمرم را چه کنم طوری دیدمت که این چشم دیگر خواب را نخواهد دید نمی دانم اسمش را عشق بگذارم یا درد بگذار عشقش برای تو باشد و دردش برای من من و درد تو به هم خو کرده ایم ... تو خوش باش که غمت را من می خورم حالا که می دانم برای من نخواهی بود به چه بهانه ای زنده بمانم تو باعث بودی این پرنده ی بی بال و پر به بی کران ها خیره شود اوجم افق چشمان تو بود که از من گرفتی
صورتت را هم یادم رفتهولی خودت را نه ... غمی بی پایان دارم شب های باقی مانده ی عمرم را چه کنم طوری دیدمت که این چشم دیگر خواب را نخواهد دید نمی دانم اسمش را عشق بگذارم یا درد بگذار عشقش برای تو باشد و دردش برای من من و درد تو به هم خو کرده ایم ... تو خوش باش که غمت را من می خورم حالا که می دانم برای من نخواهی بود به چه بهانه ای زنده بمانم تو باعث بودی این پرنده ی بی بال و پر به بی کران ها خیره شود اوجم افق چشمان تو بود که از من گرفتی شعر نمی باف
معمولا وقتی کالایی از جایی خریداری میکنید، صاحب آن کالا میشوید، گاها به آن دل میبندید و با آن زندگی میکنید. آنجاست که دیگر دوست ندارید نام «کالا» روی آن بگذارید. میدانید جایش پیش شما امنتر و راحتتر از آن فروشگاه است. ماجرا آنجایی زیباتر میشود که حس میکنید آن کالا نزد شخص دیگری (شما بخوانید عزیزی) زیباتر بنظر میرسد و در کنار او امنتر است؛ پس دست به هدیه دادن میزنید.
امروز من یک گردنبند خریدم که قرار است مسیری طولانی را ط
خیلی از رفتارها و تصمیماتی که ما انسانها می گیریم تحت فشار اطرافیان و اثر جامعه ای که در اون هستیم گرفته میشهه.
ممکنه ما اصلا با یک خواسته موافق نباشیم اما نتونیم نه بگیم.
این مقاله رو از دست ندید
مهارت نه گفتن ، 4دلیلی که برای مردم سخت است نه بگویند
سلام عزیزم
سلام مهربانم
سلام عشق پاکم
سلام عزیزی که نیستی توی زندگیم
سلام مهربانی که عاشق غرورت خواهم شد
سلام عزیزی که نامت را نمی دانم
ولی می دانم زیباست
سلام عشق پاک من
این روزها
همه جا را نگاه می کنم
شاید شاید شاید
تو را بیابم
اما نیستی
مثل این که رویایی هستی که قرار است به واقعیت تبدیل نشوی
چقدر دلم تنگ شده برای چشمانت
چقدر دلم تنگ شده برای دستانت
چقدر دلم تنگ شدن برای لحظه هایی که صدایم بزنی و من بگویم جان دلم
این وزها را نم
پسر جوانی مریض شد.
اشتهای او کور شد و از خوردن هر چیزی معدهاش او را معذور داشت.
حکیم به او عسل تجویز کرد.
جوان میترسید باز از خوردن عسل دچار دلپیچه شود لذا نمیخورد.
حکیم گفت: بخور و نترس که من کنار تو هستم.
جوان خورد و بدون هیچ دردی معدهاش عسل را پذیرفت.
حکیم گفت: میدانی چرا عسل را معده تو قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟
جوان گفت: نمیدانم.
حکیم گفت: عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که قبل از هضم کردن تو، یکبار در معده زنبور هضم شد
۱۸-۳۰ سالگی عجیبترین دوران زندگی احتمالا؛ پر از گیجی و سوال و تردید
نمیدانم این همه مسئله و noise تنها توی سر من است یا نه اما گاهی خسته میشوم و جوابی برایش ندارم.
برای توصیفش تا این زمان میتوانم بگویم:
حال افسردگی گاهگاهی
تنهاییکرکننده
سئوالات عجیب و زیاد در مورد هویت، آزادی، شخصیت، افسردگی، آینده، دویدن برای فهم بیشتر و رشد و تا حد زیادی بیهوده، نوشتن و غرق در کلمات.
دوازده سالی که آدم را میکشد تا تمام شود.
هر روزش پر از فکر و
روزهای خوبی نمی گذرانم، چه در محل کار! چه خانه! محل کار که مثل همیشه بار منفیش به تمام نقاط مثبتش می چربد. اینکه هر روز شاهد مشکلات و درد های مردم باشی حس خوبی نیست. بیماری خاله ام هم که اوضاع خانواده را ریخته به هم. نمی دانم از این همه استرس به کجا پناه ببرم. رساله ام هم که پا در هواست. نمی دانم که میتوانم تا پایان ماه از پروپزالم دفاع کنم یا نه. زیر بار استرس و فشار دوباره سیاتیکم دارد عود میکند. خدایا آرامش را به زندگیم بازگردان...
هنوز تو عمرم اینجوری قرآن سر نگرفته بودم!
که وسط بک «یا الله» گفتن ها، نقش شورای حل اختلاف بین علی و دخترخاله اش زینب رو ایفا کنم که کی بطری آب صورتی دستش باشه، کی بطری سبز!
و وسط «بمحمد بن علی» گفتن هام، ماشین قدرتی رو از کیفم دربیارم، و بدم به علی، تا بلکه قائله رو بخوابونم ! بعد که ببینم اوضاع بدتر شد، کرم کوکی رو بدم به علی و ماشین قدرتی رو بدم به زینب!
و وسط «بعلی بن محمد» گفتن ها، علی بزنه زیر گریه، و من سریع و نجویده خدا رو به حق بقیه معصومی
اضطراب کروناست یا بهمریختگی هورمونی در زمان پریود یا هر دو نمیدانم؟ اما حالم خوش نیست. مرهمی نمیجویم، که میدانم صبر است که مرهم است و نه جز این. اما مدام با خودم تکرار میکنم: قرار است چه بلایی سرمان بیاید؟ نگران بابا و مامان و مادرجونم، نگران میم، نگران خودم و عین. تاب و تحملم کم شده. کاش کش نیاید، کاش چندسال بگذرد و همه باشیم...
کاش ...
من توان مصیبت دیدن ندارم. من پناهی ندارم، خدایی ندارم، مرهمی ندارم. من تنهایم و میترسم.
یک جای کار میلنگد. روحم نشتی دارد انگار و من نمیدانم آن منفذ لامصب کجاست که توش و توانم شرّه میکند ازش. این را از همان چند روز پیش که ساعت خوابم بیشتر شد فهمیدم. وقتی باز عجول شدم و به دنبال نتیجهی زودهنگام، پنجرههای خیالم را گشودم. وقتی باز آنچه هست کافی نبود و حسرت آنچه باید باشد به جانم افتاد. نمیدانم چطور اتصالات روانم را کف بگیرم، چگونه ذهنم را صابونکاری کنم تا آن حباب بزرگی که رو به ترکیدن است، رخ بنماید.
حسی که دارم برایم بسیار عجیب و بسیار جدید است.
تا زمانی که او را دوست داشتم،احساس میکردم چیزی شبیه به یک شعله کوچک در وجودم هست که هرگاه دلم بگیرد میتوانم به گرمایش پناه ببرم.
اما حال که نسبت به او بی اعتنا هستم، یک خلأ در وجودم احساس میکنم. نمیدانم چه حسی به این خلأ دارم، شاید نسبت به آن هم بی اعتنا هستم.
نمیدانم.
ابن جوزی یکی از خطبای معروف بود. روزی بالای منبر که ۳ پله داشت برای مردم صحبت می کرد زنی از پایین منبر بلند شد و مسئله ای پرسید.ابن جوزی گفت: نمی دانم.زن گفت: تو که نمی دانی پس چرا ۳ پله از دیگران بالاتر نشسته ای؟ او جواب داد: این سه پله را که من بالاتر نشسته ام به آن اندازه ای است که من می دانم و شما نمی دانید و به اندازه معلوماتم بالا رفته ام. اگر به اندازه مجهولاتم می خواستم بالا روم، لازم بود منبری درست می شد که تا فلک الافلاک بالا می رفت.
نمیدانم بیان آنچه گذشت، بعد از سه روز فشار بین المللی را چگونه بگذارم به حساب صداقت و راستگویی؛ ولی خوب میدانم که اعتبار دانه دانه میآید و کیلو کیلو میرود و جان آدمی دیگر به این دنیای فانی بر نمیگردد...
* مثل اعتراف، اعتماد، اعتبار، اشتباه، انتقام، اجتماع، اعتراض، اختیار، انتشار ...
"باید آنقدر تلاش کند تا باورش شود استحقاق رسیدن به آرزوهایش را دارد."
"هوش؟ نمیدانم دلش را به چه چیزی از هوشش خوش کرده. مگر تا به حال با آن به جایی رسیده؟"
"احمق را یادت است؟ دو بار یک اشتباه کریه را تکرار کرد. آنقدر کار امروز را به فردا افکند که یک سال گذشت. نمیدانم چرا حتی آن اواخر همچنان امیدوار بود! نمیفهمید فردا وقتش تمام میشود؟"
"او خیلی مهارت دارد در گول زدن خودش. تو را به خدا کاری کن. مگر نمیبینی دارم صاف و پوست کنده با تو حرف میز
یک چیزی از بعد از آن جمعه در وجود من از بین رفته، که نمیدانم چیست، فقط انقدری میفهمم که دنیا دیگر حالم را به هم میزند.
به نظرم شبیه جنازهٔ متعفنی بر سر یک راه است که فقط دوست داری بینیات را بگیری و بدون نگاه کردن، تند از کنارش عبور کنی.نمیدانم چطور بنویسم که خیال نکنید افسردهام (که نیستم) ولی واقعا روزشماری میکنم که تمام شود ماموریت نفس کشیدن در این فضای متعفن...
آداب غذا خوردن:
*مستحبات:
1- شستن دست ها پیش از غذا و پس از آن.2- در ابتدا گفتن بسم الله الرحمن الرحیم در آخر گفتن الحمد لله رب العالمین.3- خوردن غذا با دست راست.4- کوچک برداشتن لقمه.5- خوب جویدن غذا.6- هرکس از غذای روبرویش بخورد.7- بتدا میزبان و سپس میهمان بخورند.
* مکروهات:
1- خوردن در حالت سیری.2- پر خوری.3- نگاه به دیگران هنگام خوردن.4- خوردن غذای داغ.5- فوت کردن به غذایی که خورده می¬شود.
6- پاره کردن نان با چاقو.7- گذاشتن نان زیر ظرف غذا.
آداب نوشیدن:
* مستحبا
سکوت معنادار بر دو قسم است: یا کسی منتظر سخن گفتن تو است و تو با سکوتت میخواهی او را به چیزی متوجّه کنی یا آنکه تو سکوت میکنی که خودت را به معنایی متوجّه کنی... وقتی نه کسی هست که منتظر سخن گفتن تو باشد و هم تو بدانچه باید متوجّه هستی دیگر سکوت چرا؟!!
( این لئالی از سینهی بندهی حقیر (الاحقر الجانی) میتراود، کف دستت خوب بنویس تا خواب در چشم ترت بشکند...!)
گاهی از خواب که بلند می شوم سرم سنگین است. روی گردنم سر احساس نمی کنم یک چیز گرد پر از یک چیز سنگین مثل گچ اسفنجی یا سیمان که حباب هایی داخل آن گیر افتاده باشند حس می کنم. حباب ها میلیون های خواب های عجیب و غریبی است که دیده ام و هنوز نترکیده اند و محو نشده اند. میلیون ها خواب در یک ساعت که بیداری هم لا به لایش غلت می زده است.
خواب هایم ارغوانی است تنهایی ام مثل دشتی است سبز که هیچ کس ذر آن نیست ، خودم هم نیستم. یک دشت و یک دشت سبز و بدون تنوع رنگ و
من هم سکوت کردم نشد...
حرف که زدم،دلم شکست
تکه هایش را "مادرم" جمع کرد؛
به یکدیگر چسباند...
دوباره قلبم تپید
این بار برای مادرم...
بعد از آن به خود فهمانیدم
او ها نمی شنوند...آری نه تنها نسبت به ما ها کورند
بلکه هم کرند...
نمی دانم چه فلسفه ای دارد
ما میگوییم
"او ها نمی شنوند"
او ها نه نمی بینند و نه می شنوند
می پرسی چرا؟
نمی دانم...
ولی این را می دانم که
او ها فقط دلربای خوبی اند...
پانوشت:مدتی هست نیستم و وبلاگاتون رو نمی خونم[ببخشید]شما هم نامهربون شد
زیادی خوب بودن خوب نیست. چون خودت را یک آدم کامل می خواهی که این شاید غیرممکن باشد. به قول معروف بی نقص و عیب خداست و انسان عاجز است این چنین بودن. چرایش را نمی دانم لابد فقط به دلیل انسان بودنش.
دلم نمی خواهد کس را آزار بدهم. اگر با کلمه ای، نگاهی، بی توجهی کسی را آزار بدهم انگار زندگی روی سرم آوار شده است. لابد یک جور اختلال روانی است و اسمش را نمی دانم. مثلا امروز عمدا تلفن کسی را جواب ندادم چون از او بدم می آید و شنیدن صدایش هر چند کوتاه آزار
#بودن_یا_نبودن
درهای شب را بستهحواسم را در چادر شب پیچاندهاماچه بی قرارم باز امشب!دلم،دلم آکنده از هیاهودم به دم آکنده ام از حسی که می دانم و نمی دانم چیست! امشب سرشار از انبوه دلشوره های آشنا رقص هزاران سایه طنین آشنای یک صدا! چه کشنده است مرز بین بودن و نبودن ها!تنهایم اگردلم از چه بی قرار است امشب!
گاهی می ترسم از خودم!گاهی فرار می کنم از آنکه می دانم هست،و نیست اما دیگر در این روزها کنارم! گاهی دروغ می گویم که نیست آنکه رفته و رفته تا که
می شود با کسی مست بود
و اگر نبود یک عمر خمارش بود
می شود برایش شعر گفت ، خواستش ، دلتنگش شد ، دیوانه اش شد ...
می دانی
گاهی نمی دانم چه می گویم یا چه می خواهم بگویم
ولی من ،
مستی نچشیده خمارم !!!
دردش از تمام آمپول های کودکی بیشتر است
برایش شعر می گویم
می خواهم ، دلتنگش شده ام
بین خودمان باشد
ولی من شعر گفتن بلد نبودم ، یاد هم نگرفتم
آدم باید کلی غم داشته باشد تا شاعر شود
یا اصلا غمی نداشته باشد
درسش را کسی یادم نداد ...
اما غمش را چرا ...
یک شبه ره صد س
با کسی حرف میزدم که از رشتهای که قرار است در دانشگاه بخوانم میپرسید. گفتم روانشناسی. همانطور که هر کسی به آدم میرسد و فکر میکند در مورد رشتهای که در نظر داری بیشتر از تو اطلاعات دارد (منکر این نیستم که خیلیوقتها دارند و استفاده میکنم)، شروع کرد به گفتن اطلاعات پراکندهای درمورد روانشناسی. مثلاً فرق روانشناس با روانکاو! به من یادآوری کرد که نمیتوانم در آینده قرص تجویز کنم. گفتم بله، میدانم. گفت با مدرک کارشناسی میت
بنظرم اگر کسی را دوست داشته باشید نمی توانید سکوت کنید. من چند بار خواستم مدتی سکوت کنم اما نتوانستم. نمی دانم اگر چیزی نمی گفتم، می آمد و می پرسید: محمد اتفاقی افتاده؟! نمی دانم فقط می دانم سکوت الان اش تحمل ناپذیر است. چیزی نمی گوید، فقط گوش میگیرد. اگر چهره به چهره بودیم می دانستم بیابم این سکوت اش چه معنی را می دهد اما الان برایم غیرقابل تشخیص است. نمی خواهم بپرسم: اتفاقی افتاده؟ می خواهم در انتظار بشینم و من بگویم او بشنود. او روزی سکوت اش
دنیای قشنگ نو
نمی دانم چه بنویسم. سخن از این کتاب گفتن این روزها سخت است. یک روز وقتی که پستمن می خواندم چشمم به اسم این کتاب افتاد و این شعر شکسپیر در میان سطر های این کتاب سراسر دردکه یک شبه خواندمش ...
شکوت و جاه از آن رو به وحشت و نابودی گذارده بود،
که نفسش چون آنچه می نمود نبود،
(روح و جسم) نام های دوگانه ای از طبیعتی یگانه بودند
که نه هر دو خوانده می شدند، نه یکی!
عقل درخود فرو رفته پریشان
گسست های رو به رشد را به هم پیوسته می دید.
چیزی که برن
در وبلاگم عمیقا احساس خلا و خطر و ناامنی میکنم نمی توانم اینجوری بپذیرمش..چیزی کم دارد و یا زیاد دارد! میدانم چه کم یا زیاد دارد اما نمی دانم باید چگونه قلب مشکل را هدف بگیرم..این وبلاگ من نیست!دیگر احساس تعلق به ان ندارم! مدتی میشود دیگر در بیان راحت نیستم(درست از همان موقعی که ان کلاغ های مسخره پایشان به وبم باز شد!همان عکس ابی را میگویم هیچ وقت با رنگ ابی ابم در یک جوب نرفته ..هیچ وقت!) ..وبلاگ من باید بی روح باشد ..دیگر محیطش سرد و خسته کننده و
رسولم میبینم که آن ها تو را دروغگو خطاب می کنند. می دانم که به تو می گویند چرا مثل فرشتگان نیستی و چون آدمیان در بازار قدم میزنی. رسولم می دانم که غصه ی مهجوری قرآن در میان قومت را می خوری. رسولم گمان نکن که آن ها خواهند شنید یا چیزی درک خواهند کرد. نه هرگز! آنها مانند چهارپایان می مانند، حتی از آن هم بدتر. رسولم غصه نخور، من همه چیز را می دانم، تو را و قلبت که محل هبوط قرآن است، خود در آغوش خواهم گرفت.
+برگرفته از تمام سوره فرقان که گویی خداوند
پسر خواهرم رو بردیم برا ثبت نام کلاس اول دبستان تکرار میکنم کلاس اول دبستان گفتن باید ازش مصاحبه بگیریم گفتن سوره فیل باید بلد باشه حالا بیچاره خواهر زادم کل سوره رو حفظ بود فقط الم تر کیف اولش رو فراموش میکرد باید اولش رو میگفتیم تا بقیش رو بخونه
مسئول مصاحبه دریغ از یه ذره کمک که بچه بده
بعد از همه جالب تر بهش گفتن مداحی بلدی برامون نوحه بخون شانس آوردیم (اینقدر این در رو محکم نبند نرو) نخوند از بس عاشق این آهنگه کلش رو حفظه براشون حسین سر
امروز سعی کردم اعتیادم به گوشی را کنترل کنم.
و یاد گرفتم المان ماتریسی QED را حساب کنم... دست و پا شکسته، اما یاد گرفتم. ساعت 4 و 22 دقیقه صبح است. میدانم امروز کار زیادی نکردم و بیشتر توی تختم بودم. میدانم خواندن 15 صفحه ذرات برای یک روز خیلی کم است. خوشحالم که یاد گرفتم، ولی احساس میکنم خیلی کم است و خوشحالیام احمقانه است. خیلی کم است... فصل 7 ام هنوز. باید تا 11 بخوابم. بعدش هم تمام آن مقالهها و محاسباتشان. وای بر من که اینقدر تنبلم.
به
گویند که ابراهیم یک روز که هیچ یک از افراد شهر نبودند به بتخانه رفت. همهی بتهای مورد پرستش را با یک تبر خرد و تکه تکه کرد.گویند که سالها بعد گفتی اسماعیلت را ذبح کن، پس چنین کرد. اما تو بر او بخشیدی. چون که گفتهاند تو بخشایشگری.گویند که شب قدر است و سرنوشت یک سالهی آدمها را میچینی.گویند که شب قدر است و از گناهانمان، اگر توبه کنیم در میگذری.گویند که شب قدر است و قرآن را هم یکباره در همین شب نازل کردهای.نمیدانم که تو چه فکر می
می گویند متولد هر فصل و ماهی که باشی به آن علاقه مند می شوی!
و من با اینکه فرزند پاییزم ولی، همیشه دلم را در اردیبهشت ها جا گذاشته ام!
هر سال که اردیبهشت می آید هر جای دنیا که باشم بهترین اردبهشت ها در ذهنم مرور می شود؛ حال و هوای من پیش از سفرهای کربلا در ماه های رجب و شعبان، قم زیبا {می دانم خنده دار است، اصلا شما اولین نفری نیستید که به من برای گفتن این جمله می خندید ولی...}
باید دلت را در یک بهار، در اردیبهشت، در قم دوست داشتنی، در کنار دورترین ی
روز آخر که نمیدانستیم روز آخر است به بچهها گفتم نمیدانم چرا به دلم افتاده باید تند تند درسهای فارسی را جلو ببریم. بچهها خندیدند و گفتند ما از زودتر تمام شدن همه درسها استقبال میکنیم.
روز آخر که نمیدانستیم روز آخر است، بعد از مدرسه رفتم حرم، دلم میخواست فلافل بخرم، به رفقایم که زنگ زدم گفتند ما ناهار داریم، فلافل نخر.
به حرم که رسیدم، دور ضریح خلوت بود اما نمیدانم چرا با خودم گفتم از دور سلام بدهم بهتر است. _فکر میکنم این دو واق
سلام خدای مهربانم،روی ماهت را دلم میخواهد ببوسم، دلم میخواهد بیشتر حس کنم تو را در همه چیز، خدای توانایم، کمکم کن، در دلم چیزی بینداز، کاری بکن تصمیم درستی بگیرم، خدای من، خدایی که خیلی وقت که کسی نمی داند که دیگر سراغت نمیایم، خدایا، دلم تنگ است برایت، نمی دانم چه طور شد، ولی دلم خیلی خیلی تنگ است برایت..
بیشتر از هرچیز دیگر می خواهمت، می خواهم مانند مامان، در نیمه شب، وقتی از خیالاتم و فکرهایم خلاص نمی شوم، وقتی درگیر آینده نامعلومم، وقت
سلام خدای مهربانم،روی ماهت را دلم میخواهد ببوسم، دلم میخواهد بیشتر حس کنم تو را در همه چیز، خدای توانایم، کمکم کن، در دلم چیزی بینداز، کاری بکن تصمیم درستی بگیرم، خدای من، خدایی که خیلی وقت است که کسی نمی داند که دیگر سراغت نمیایم، خدایا، دلم تنگ است برایت، نمی دانم چه طور شد، ولی دلم خیلی خیلی تنگ است برایت..
بیشتر از هرچیز دیگر می خواهمت، می خواهم مانند مامان، در نیمه شب، وقتی از خیالاتم و فکرهایم خلاص نمی شوم، وقتی درگیر آینده نامعلومم،
خیلی بامزه است. همهٔ ابتکارها و ایدههای عالم، در دوران بچهداری به سر آدم میزند. خروارِ وقت را آدم مفت مفت بر باد میدهد، اما اپسیلون زمان بهجای مانده وسط بچهداری را هزارپاره میکند و به هزار کار هم میرسد! انگیزه صد برابر! برنامه درست و مرتب؛ هرچند همیشه به هم بخورد، ولی هست. تو آدم برنامه دار و مرتبی هستی. نمیدانم برای همه همینطور است یا نه، اما من در فشارها و فشردگیها بهترم. انگار تازه میدانم چه فکری دارم و چه میخواهم بکنم. س
-نمی دانم با کلمات بیان کنم، یا اصلاً می شود که با کلمات بیانشان کرد؟ این دو آیا مگر از یک دنیا اند که حال یکی شان بخواهد دیگری را توصیف کند؟
احساس
به همین سادگی بیان شد...؛ دریغ از اینکه لطف کند ذرّه ای از آن حس را بهتان منتقل کند، در پنج حرف و یک کلمه می گوید و کلک اش را می کند.امّا آیا خود احساس به همین راحتی ها ول می کندت؟مگر یک موسیقی که با روح و روان ات بازی می کند [البتّه اگر اعتقادی به روح وجود داشته باشد :) ] ، فقط با همان یک بار شیفته شدنش
آیا نه گفتن حتی در مقابل درخواستهای غیرمنطقی هم برایتان دشوار است؟ اگر نتوانید به دیگران نه بگویید، باید همیشه اولویتهای دیگران را به اولویتهای خودتان ترجیح دهید. زمانی به درخواست دیگران جواب مثبت بدهید که درخواست موردنظر معقول و شدنی باشد یا آن درخواست را برای جبران محبتهای دوستتان انجام دهید. اما اگر همیشه از ترس نه گفتن به خواستهی دیگران جواب مثبت میدهید، حالا دیگر وقت تغییر است. برای افزایش قدرت نه گفتن با ادامهی این
داشتم فکر میکردم اگر یک نفر دربارهی "سیاهترین کاری که در زندگیام کردهام" بپرسد، چه جواب میدهم؟ پشت سر آشناهایی که به یک ورم هم نبودند غیبت کردهام؟ بارها سعی کردهام برادر کوچکترم را از سرم باز کنم؟ روی نیمکتهای مدرسه دری وری نوشتهام؟ برای دوستانم سخنرانیهای امید بخش کردهام و بلافاصله تمام چرندیاتم را از یاد بردهام؟ حرفهایی زدهام که خودم هم باورشان نداشتهام؟ همین؟
همیشه سعی کردهام "دختر خوب مامان" باشم و حالا
داشتم فک میکردم اگر یک نفر دربارهی "سیاهترین کاری که در زندگیام کردهام" بپرسد، چه جواب میدهم؟ پشت سر آشناهایی که به یک ورم هم نبودند غیبت کردهام؟ بارها سعی کردهام برادر کوچکترم را از سرم باز کنم؟ روی نیمکتهای مدرسه دری وری نوشتهام؟ برای دوستانم سخنرانیهای امید بخش کردهام و بلافاصله تمام چرندیاتم را از یاد بردهام؟ حرفهایی زدهام که خودم هم باورشان نداشتهام؟ همین؟
همیشه سعی کردهام "دختر خوب مامان" باشم و حالا
داشتم فک میکردم اگر یک نفر دربارهی "سیاهترین کاری که در زندگیام کردهام" بپرسد، چه جواب میدهم؟ پشت سر آشناهایی که به یک ورم هم نبودند غیبت کردهام؟ بارها سعی کردهام برادر کوچکترم را از سرم باز کنم؟ روی نیمکتهای مدرسه دری وری نوشتهام؟ برای دوستانم سخنرانیهای امید بخش کردهام و بلافاصله تمام چرندیاتم را از یاد بردهام؟ حرفهایی زدهام که خودم هم باورشان نداشتهام؟ همین؟
همیشه سعی کردهام "دختر خوب مامان" باشم و حالا نه
یکروز میآیی، میدانم؛ از انتهای همین کوچهٔ خلوت که خانههایش خاموش و متروک است. یکروز میآیی، میدانم؛ با چمدانی در دست، برای ماندن. من سالهاست این لحظهٔ نیامده را به انتظار نشستهام، من سالهاست گلهای باغچه را به امید آمدنت زنده نگهداشتهام؛ که همیشه بهار باشم برایت. ببین! چای دم میکنم هر روز برای دو فنجان. این یعنی زمان آمدنت رسیده؛ زمان کوچ تو به سرزمین آغوشم. بیا، بیا و تنها ساکن سرزمینم شو. بیا و به کوچه، به گلهای باغ
خب ظاهرا همونجور که گفتن از غمها، غم رو کم میکنه گفتن از شادی هم چنینه. روان آسودهی تنهایم به تنگنا رسیده و دم به کله میکوباند و هیچ همصحبتی نیست که نیست. ح مشغول به آدمهای جدید است و آنلاین و درحال چت. م دیگر چت نمیکند. من تنهام و خستهام از کتاب خواندن و گذران اینگونهی عمر.
کاش این چند خط از درد تنهاییام بکاهاند.
کلافهام از این خودی که بلد نیست چون هایدگر و ویتگنشتاین و کانت تنها باشد. کاش یادبگیرم خودم را بغل کنم و با خودم تنه
بعضی روزها نمیتوانم تمرکز کنم. نمیتوانم گوشی را کنار بگذارم. نمیتوانم سر وقت به کلاسم برسم. حتی برای دیر رسیدن دلهره نمیگیرم. نمیدانم عقل و حواسم به کجا پر میکشند اما خوب میدانم که سر جایشان نیستند. امروز سر کلاس انگار تازه روشنم کرده بودند و هنوز ویندوزم بالا نیامده بود. گاهی من، من نیستم و نمیدانم که کیستم. من عادی نبودم و از پس تمریناتم برنمیآمدم. از علایم اضطراب فقط بالا رفتن دمای بدن و عرق کردن را داشتم. ناراحت شده بودم و مر
میخواهم بروم در دفتر یکی از پروفسورهای محبوبم. بگویم:
داکتر سیتز، نمیدانم چه اتفاقی در من دارد میافتد. هر روز کمتر از دیروز میدانم که با زندگیم میخواهم چیکار کنم. تمام قرارهایی که با خودم گذاشته بودم را به هم زدهام. رسیدهام به اینکه خودم را تا اخر عمر با این کتاب در اتاقم قفل کنم خوب است. بلی. همین کتابی که در دستم است. در طی یک هفتهی گذشته ۳۰ سوال از این کتاب حل کردهام. امتحانش را افتضاح دادهام و تهوع گرفتهام. اما سه ساعت بعد وقتی
خب دوستان عزیز بعد از این که من 8هفته از بارداریم گذشت و پیش متخصص رفتم به من گفتن جفتت پایین هست و پس از اون لکه بینی های من شروع شد. جالبه روز قبلش مشکلی نداشتم اما بعد از گفتن دکتر لکه بینی های من و استراحت مطلق(دراز کشیدن در کل روز و فقط برای دستشویی رفتن بلند شدن) شروع شد☺.9 ماه استراحت خیلی سخته اونم برای من که هروز میرفتم بیرون. خب دیگه هرکه طاووس خواهد جور هندوستان کشد.
یه پسر دایی دارم۱۲سالشه
مامانش بهش گفته موقعی که برگه امتحانتو خواستی تحویل بدی فلان آیه رو بخون بعدش فوت کن
بعد این طفلکی فکر کرده گفتن تُف کن
خلاصه امروز از مدرسه زنگ زدن به خونشون
مامانش رفته مدرسه میگه گفتن که
نه تنها رو برگه خودش
رفته رو برگه چن نفر دیگم تف کرده
درباره این سایت