1. اوزون آرادان سونرا بیر غزل*. ایلک، بو غزلین تک بیتین بولدوم: «تو خوب مطلقی، من خوبها را با تو میسنجم ...». سونرا شعرین بوتونون بولدوم. تک بیتین بولماغی دا اوزون ماجراسی وار! خلاصه بو کی، بیر یئنی محیط، بیر یئنی یاشاییش طرزی. الیم دونیادان و تکنولوژیدن کسیک! اولان تک شئی بیر کیتاپخانا و او کیتاپخانادا سئویلن تک بیر کیتاپ و نهایت «تو خوب مطلقی، من خوبها را با تو میسنجم ...».
2. «...
تو خوب مطلقی، من خوبها را با تو میسنجم
بدین سان بعد از
اگر باشی محبت روزگاری تازه خواهد یافت
زمین در گردشش با تو مداری تازه خواهد یافت
دل من نیز با تو بعد از آن پاییز طولانی
دوباره چون گذشته نوبهاری تازه خواهد یافت
درخت یادگاری باز هم بالنده خواهد شد
که عشق از کُندهٔ ما یادگاری تازه خواهد یافت
دهانت جوجههایش را پریدن گر بیاموزد
کلام از لهجهٔ تو اعتباری تازه خواهد یافت
بدین سان که من و تو از تفاهم عشق میسازیم
از این پس عشقورزی هم، قراری تازه خواهد یافت
من و تو عشق را گستردهتر خواه
با خودم دارم اعمالمُ میسنجم و تهش متأسف میشم. از طرفی به خودم حق میدم، من دورهی طولانیای معتقد نبودم، طبیعی ه که در اون دوره به خوبی احکامُ رعایت نکنم، علارغم محافظهکار بودنم. از طرفی هم میگم الان که اوضاع خوبه، پس دوباره شروع کن به تقوا پیشگی، دوباره شروع کن به خودسازی. میخوام، اما انسانم، ضعیفم، از خدا دل و جرئت و شهامت میخوام.
و من یاد تو میافتم، یاد اون روز، یاد همین تقواپیشگیات، چیزی که باعث شد بخوام بیشتر بشناسمت، چه ط
تو را باید هر روز، هر لحظه، هر ثانیه از خدا آرزو کرد
تو جمع تمام خوبی هایی، تو مهربانی امام رضایی، معرفت امام حسینی و شجاعت حیدر
تو خوب مطلقی، من خوب ها را با تو می سنجم؛ یعنی اگر تو نباشی هیچ چیزی در این دنیا خوب نیست
زندگی فقط کنار مهدی فاطمه خوب است و بدون تو دنیا ارزش این همه فراق و سختی را ندارد
ولادتت مبارک امام خوبی ها
سودا فرارسیدن خجسته میلاد مهدی موعود را به تمام جهانیان منتظر ظهور تبریک و شادباش می گوید
تصمیم گرفتم جدیتر بشم توی کارم.چه توی عکاسی چه توی فلسفه چه حتی توی زندگیم. وقتشه یاد بگیرم بزرگ شدم و دیگه بچه نیستم. باید مسئولیت زندگیمو به عهده بگیرم. باید بهتر و عمیق تر فکر کنم. دنیارو تجربه کنم. میدونم یه روزه اتفاق نمی افته. دلم میخواد مثل استادم بشم. و خودمو با اون می سنجم. و میدونم یه خورده سخته. چون باید کمک کنم به خودم تا رشد کنم. هنوز خیلی کوچیکم و مونده تا برسم به استادم. اما بهش فکر میکنم این که اگه بود چیکار میکرد چجوری بود.و البته چ
نیاز دارم با تو حرف بزنم و سیر ببینمت. از نزدیک ببینمت، شفاف و بدون فاصله، چشمانت را وارسی کنم، گونهات را که میخندند یا نه، لبانت را دقیق شوم که چه میگویند... همیشه نیاز داشتم و البتّه از اینکه ندارمت فرار کردهام. خودم را گول زدهام، بیهوده خودم را این من ساده را گول زدهام که نبودنت و نداشتنت توجیهپذیر است، امّا نبود. بودنت سادهترین اتّفاق میتوانست باشد، امّا برای من نبود. اینکه باشی میتوانست سادهترین اتّفاق جهان و شیرینترین
"افکار پوچ! باشد، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه میکند. آیا این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرا دارند، برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای مسخره کردن و گول زدن من به وجود آمده اند؟ آیا آنچه که حس میکنم، میبینم و میسنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟"صادق هدایت
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرها
هر سال شب قبل تولدم حس می کنم حتمن فردا یه اتفاق خاصی میفته یا قراره یه روز خیلی متفاوت و خاص باشه ولی فرداش می فهمم که اصلن اونطور نیست، یه روز مزخرف مثل روزای دیگه ست... صبح خواهری تلفن زد و دعوتم کرد به صرف ناهار، چند روز پیش بهش گفته بودم به شدت دلم هوس آبگوشت کرده و حالا برام پخته بود... چقدر خوبه که یه نفر حواسش باشه تو قبلن دلت چی می خواست :) بعد از ناهار با هر چی توی خونه پیدا می شد اتاق رو تزیین کردیم و با هم کیک پختیم... بعد از کلی کثیف کاری ک
خلاف آمد و کوبید و چراغ عقب سمت شاگرد به فنا رفت.آینه وسط ماشین را بالا پایین کردم و گره خوردم به چشم هایش.می گویند آدم ها یکدیگر را از چشم هایشان می شناسند و من هم این گفته ی دانشمندان را به شدت تایید می کنم.آن روزها می گفت کسی که فیزیک می خوانَد با دانشجوی روانشناسی جور نیست، و من می گفتم هم فیزیکدانان هم روانشناسان هردو گروه معتقدند که به گذشته نمی شود رفت اما می توان آینده را دید.به تناقض آمیز ترین حالت ممکن حرف های آن روزم را نقض می کردم؛
شب های مهتابی رو خیلی دوست دارم،دیدن ماه کامل به من حال عجیبی میده اون هم وقتی دور و برم کاملا تاریک باشه،انگار روشنایی تمام عالم رو در اون ریخته اند.دیشب حال غریبی داشتم،از خانه بیرون آمدم و یک ساعتی قدم زنان خیابان ها را پیمودم،اندک آدمی را دیدم آن وقت شب و هیچ کدامشان آشنا نبودند...چند بار میخواستم به "محمد رضا" زنگ بزنم تا با هم قدمی بزنیم اما نزدم...در آن روشنایی ماه کامل و آن حال اضطرار عجیبم تسبیح بدست گرفتم و ذکر گفتم...:"من یتق الله یجعل
در حالی ک من اینجا نشستم و دارم این کلمات رو می نویسم، تنها یک چیز هست ک گوشه ذهنم وول می خوره و حواسم رو پرت می کنه، اعصابم رو خورد می کنه و وادارم می کنه ک بیام اینجا بشینم و این جملات رو تایپ کنم. "زندگیِ من هیچ داستانی نداره." حرکات من هیچ هدفی نداره، تمام وقت و انرژی و زمانی ک من صرف می کنم، بی اهمیته. فاقد مقصد، هدف یا هیچ انگیزه ای ـه. من در لحظه تصمیم می گیرم، در لحظه وقت می گذرونم و نهایت دور اندیشی من تماما مختص گذشته ـست، بی هیچ گوشه نگاهی
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی
کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی
هر کس آزار من زار پسندید ولی
نپسندید دل زار من آزار کسی
آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد
هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی
سودش این بس که بهیچش بفروشند چو من
هر که با قیمت جان بود خریدار کسی
سود بازار محبت همه آه سرد است
تا نکوشید پی گرمی بازار کسی
من به بیداری از این خواب چه سنجم که بود
بخت خوابیدهٔ کس دولت بیدار کسی
غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید
کس مبادا چو من زار گرفتار کسی
ت
ایکاش کسی واقعا بود.. ایکاش کسی واقعی بود.. ایکاش راهی برای حل این درد بود.. ایکاش حال و وضع اینگونه نبود.. ایکاش کسی برای درددل بود.. ایکاش این کابوس بود.. ایکاش پس از این بیداری بود.. ایکاش حرفم را میشنید.. ایکاش این دمبستن آغاز آواز بود.. ایکاش این فروبستن آغاز پرواز بود... ایکاش مرا میدید.. ایکاش میدانستم چه باید کرد، چه باید گفت.. ایکاش کسی برای درددل بود.. ایکاش این درد چیز کوچکی بود.. ایکاش این هوا فضای کوچکی بود.. ایکاش آنروی سکه خوشی هم لحظها
یکی از هنرمندانی که در عرصه انیمیشن خیلی قبولش دارم "بهرام عظیمی "است
کسی که اگر تا امروز هر کجای دنیا غیر از ایران بود مطمئنن پیشرفت های چشمگیر تری داشت چون انقدر با استعداد و خوش فکر هست که بتواند در رشته ی خودش سرآمد باشد .
بهرام عظیمی را ما از انیمیشن های تبلیغاتی اش می شناسیم . و بعد تر که اولین انیمیشن سینمایی ایران را ساخت "تهران 1500" که در نوروز 92 در سراسر ایران به نمایش در می آید دیگر باورمان شد که در عرصه انیمیشن می توانیم حرکت هایی ان
از دخترداییِ نهسالهام
که بسیار هم باهوش و زیرک است میپرسم: «شیشتا چاهاردهتا؟» میخندد و سرسری میگوید:
«شیشتا چاهاردهتا... یعنی باید چیکارش کنم؟ جمع یا ضرب یا تقسیم؟» مکث میکنم
تا بیشتر فرصت داشته باشد.
دوباره میگویم: «شیشتا چاهاردهتا» و اینبار روی «تا» تأکید میکنم. باز هم همانها را
تکرار میکند و بعد میگوید: «بیستتا». رو به سویش میکنم و میگویم: «اونوقت
شیش بهاضافهی چاهارده میشه چند؟» با حالتی که معلو
بیدار میشوم. رزومهام را داخل فولدر میگذارم. فولدر را داخل کیفم میگذارم. آماده میشوم. میروم دانشگاه. در صنف ترموداینامیک پشت سرم نشسته. صنف تمام میشود. بچهها میروند بیرون. در مقابل استاد دستیار (TA) میایستم. دستهایم میلرزند. یخ زدهام. سرش را از لپتاپ بلند میکند. با لبخند از فاصلهی نیم متری برایش دست تکان میدهم و سلام میکنم. خشن میگوید «WHAT DO YOU WANT? I'M VERY BUSY» قلبم میریزد. گنگ میشوم. بریده بریده میگویم «باشد برای بعد.» میگوید «شوخی کردم. چیک
هنوز یک نشده بود و به ساعت من، فردا هنوز دیروز بود و میتوانستم کمخوانی را جبران کنم.
نوک نوار قرمز لای کتاب را گرفتم و آن را باز کردم. شروع فصل هفتم:
«فردای آن روز برای "اِما" روز مصیبتباری بود. همه چیز به نظرش غرق در هوای سیاهی آمد که به نحو گنگی روی سطح اشیاء جریان داشت، و اندوه با هوهوی ملایمی درونش را فرامیگرفت آنچنان که باد در کوشکهای متروک زوزه میکشد. خیالی بود که آدمی درباره چیزی میپرورد که دیگر برنمیگردد، خستگی و ملالی ک
رهپویان هدایت: یکی از ویژگی های بسیار زشت و به دور از
اخلاق و انسانیت شبه عرفان های جعلی و وارداتی امروز، دامن زدن به گرایش های جنسی
و بی بندوباری های اخلاقی است.
در این مقال به توصیه های یکی از معروفترین شبه معنویت های
دهه های اخیر می پردازیم.
اوشو روابط جنسی حتی از نوع نامشروع آن را در زمره امورات
مقدس! در زندگی قرار داده و آن را مهم ترین نیروی زندگی می داند.
وی معتقد است کسی نباید روابط جنسی را محدود کند و آن
را نکوهش کند! الماس های اوشو ص 383
برای مصاحبه دعوت به کار به اندیشکده ای رفتم . پس از آن که ساده و صادقانه به سوالاتِ مضحک مصاحبه کننده جواب دادم و امیدها ناامید کردم ، از سر بی میلی پرسید " آیا آدم منظمی هستی ؟!" کما فی السابق با صداقت جواب دادم "اصلا منظم نیستم ." و زیر لب زمزمه کردم "ولی شما از من نامنظم ترید" . ""چطور شد؟! چرا ؟!" . کمی مکث کردم و ادامه دادم :
"ببینید اگر مقداری روی مفهوم "تضاد" دقت کنید متوجه می شوید که در واقع من از شما منظم تر هستم چرا که تصوری از نظم دارم و خود ر
این پست رو مینویسم تا دلایل منطقی و عقلانی برای تصمیمی که هنوز در موردش مرددم بررسی کنم. 1ashena.ir _زمان خوانش: 5-6 minutes
سوالیه که این روزا مدام با خودم
تکرار میکنم! و جواب هایی که پیدا میکنم چندان رضایتبخش نیست!
این روزا هر ایرانیی رو که میبینی
و ازش میپرسی چه خبر؛ میگه دارم کارام رو میکنم که برم؛ فلان دانشگاه پذیرش گرفتم
یا فلان شرکت درخواست کار دارم؛ یا میگه خدا کریمه میریم ببینم که چی میشه دیگه؛ یه
جوری همه تو تب و تاب رفتن افت
نویسنده : اشکان ارشادی
به نام خدا
با نظر خودتون منرو یاری کنید و یا بینش خود رو درج کنید. درج نظر بصورت عمومی مهمه و اینکه سعی میکنم ، در اسرع وقت جواب بدم.
نظر همه برام مهمه!
زمان ما اینگونه نبود ، اصلا عشق و عاشقی به این معنا نبود یعنی اصلا نمی دانم چه بگم ؟ زمان ما یه جورایی همه باید خفه خون می گرفتند و اگر چیزی بود، نمی شد همینجوری بازگو می شد. باید کلی مقدمه چینی می شد ، اینگونه نبود! یعنی مثل امروزه نبود.
واقعا یه سوال در ذهنم مانده که
یا «به تعداد آدمها راه هست برای رسیدن به جمع نسبیتیِ سرعتها!»
نسبیت خاص -برای ذهن گالیلهای ما- نتیجههای اولیۀ غریب و درعینحال دوستداشتنیای دارد. ساختار ریاضی زیبا و محکم این نظریه و تمام نتیجههای عجیبوغریب آن با شروع از 2 اصلی که اینشتین فرض کرد بهراحتی قابل ردیابی هستند، یعنی اصل نسبیت و اصل ثابتبودن سرعت نور از دیدگاه دستگاههای مرجع لخت مختلف. اصل نسبیت -در یک کلام- نمودِ تماموکمالِ زیباییشناسی فیزیکدانه
درباره این سایت