نتایج جستجو برای عبارت :

نمی دونم دقیقا دارم درست میگم یا نه

می‌خوام برم امام رضا! خیلی وقته نرفتم. دلم تنگ شده. تازه کلّی تشکّر هم بدهکارم. و کلّی چیز جدید باید بخوام. :-پررو
نمی‌دونم... یه روندی تو زندگی‌م دارم. هر چند ماه یه بار برم پیش امام رضا. و این روزهایی که می‌رم اون جا واقعن شارژم می‌کنن. نمی‌دونم چرا... نمی‌دونم چی داره... ولی می‌دونم یه چیز خوبی داره که حسابی دلم براش تنگ شده. :د
شاید به جز ضامن آهو، ضامن آدم‌های گم‌شده هم باشه. دستشون رو بگیره ببره برسونه به خونه‌شون. :د
 
چرا بعضی‌ها به مشهد
می دونی، نمی خواستم چیزی بنویسم، هنوز هم نمی خوام...
ولی امان از این ارتباط یک طرفه :)
از این که من می نویسد تا شاید تویی یک موقعی بیاید و شاید بخواندش!
و شاید جوابی هم بدهد.
جوابی که جوابش داستان تازه ای است...
می خوام یه جوری بگم که فقط خودت بخونیش، فقط خودت بدونی چی دارم میگم! نمی دونم موفق میشم یا نه!
اینا برای تو اتفاق افتاده؟! تو؟؟؟ همونی که من می شناسم؟ همونی که رفیق و پایه ی هر چی غم و شادی بود؟
یعنی با من هم؟! با منی که بی ریاترینه خودم بودم، ر
چند سالیه تلاش می‌کنم راحت بگم "نمی‌دونم". هر چی می‌گذره تعداد سوالاتی که جوابشون "نمی‌دونم"ه بیشتر می‌شه. پاسخ بالای 90 درصد سوالاتی که ازم می‌شه رو نمی‌دونم. قبلا عادت داشتم یه جوابی بدم اما حالا می‌بینم اون پاسخ‌ها درست نبودند. اکثر پاسخ‌هایی که می‌دادم بی‌مبنا و حسی بودند. حالا دیگه "نمی‌دونم" یه سبکی خاصی بهم می‌ده.
(چند تا از رفقا این مدت کنایه میزدن که فلانی چقدر عوض شدی و دیگه فقط عاشقانه (؟!) می‌نویسی و کاری به کار هیچی نداری و... . این می‌تونه جواب باشه.)
ببین رفیق، خندیدن همیشه نشونه‌ی بی‌دردی نیست. 
من می‌دونم. خیلی چیزا رو می‌دونم. مگه میشه اینجا زندگی کنی و ندونی؟ حتی اخبار هم نخونی، باز می‌فهمی چه خبره. بالاخره یه‌چیزی میشه که نشونت میده چه خبره.
من می‌دونم به گند کشیده شدن زندگی‌های مردم، زندگی‌های جوون یعنی چی. من می‌دونم «هزینه یه زندگی سا
واقعا نمی‌دونم برای چی باید بجنگم(!) و برای چی نه... نمی‌دونم چی ارزشش رو داره...
حالا جنگ نگم بهتره شاید... تلاش. بعد این جوریه که نگاه می‌کنی واسه یه چیزایی باید تلاش کنی که آلردی یه عالمه آدم دارنش بدون هیچ تلاشی. نمی‌دونم... ناعادلانه؟... حالا خیلی کاری ندارم به عادلانه بودن یا نبودنش ولی ناامید می‌کنه آدم رو... و خب این جوریه که مثلا از دید اونا بیای نگاه کنی مشکلت رو بدیهی و مسخره‌ست و حس خوبی نمی‌ده این...
نمی‌دونم این تلاشه مرز داره یا نه؟
بى دلیل 
یچیزیم هست... خودمم نمى دونم چمه:/
اصلا نمى دنم چرا دارم این پستو مینویسم...... شاید بخاطر اینه کسیو ندارم باهاش حرف بزنم.... 
پوفففففف
دلم نمى خواد گریه کنم 
ولى حتى اگه بخوام هم نمى تونم 
 
واقعا نمى دونم باید چى کار کنم......
دستام خواب رفته‌.
ذره‌ای می‌دونم چی درسته؟ نه.
ذره‌ای تلاش می‌کنم در جهت فهمیدن؟ نه.
حال دارم؟ نه.
خوش‌حالم؟ نه.
ناراحتم؟ نه.
مهمه برام چیزی؟ نه.
با خودم روراستم؟ نه.
حوصله‌ی چیزی رو دارم؟ نه.
اصلا ایده‌ای دارم چی کار دارم می‌کنم؟ نه.
اصلا کاری می‌کنم؟ نه.
این جا رو دوست دارم؟ نه.
جای دیگه‌ای رو دوست دارم؟ نه.
todo: add more useless q&a
آه... الکی سخت می‌گیرم. :)
ازن که این وضعیت تا کی ادامه پیدا می‌کنه رو نمی‌دونم، این که چی قراره بشه رو نمی‌دونم، این که چه بلایی سر کارمون میاد رو نمی‌دونم، ولی یه چیز رو خوب می‌دونم، و اونم اینه که برای اولین بار تو زندگی، و در تمام مدتِ تلاش‌گر بودنم، تا این حد از موندن ناامید و به رفتن چنگ انداخته نبودم.
نمی‌دونم خوب یا بد، ولی حداقل خوشحالم که در آستانه‌ی ۲۱ سالگی به این نتیجه رسیدم، و نه ۳۱ سالگی...
نمی‎دونم چرا تمام پست‎هایی که قبلا گذاشتم و نیم‌فاصله‌هاشون درست بوده؛ به هم متصل شده‌ن! بنده حوصله ندارم برم درستشون کنم به هر روی.
مدت مدیدیه که آثاری ازم دیده نشده در این جا. واقعیت امر اینه که یا کار دارم؛ یا اگه کار دستم نیست بی‌حوصله و خسته و شل و ولم! تو این فاصله دوتا دندون عقل هم جراحی کردم و جراحی دوتای دیگه مونده! خلاصه اخبار همین بود، و این که تازه شروع کردم برای ارشد درس بخونم. فقط برام دعا کنید که دانشگاهی که می‌خوام، پرونده‌
می‌گفت:می‌دونم خوشگل نیست، می‌دونم آدم خاصی نیست، می‌دونم باهوش نیست، می‌دونم اطلاعات خاصی در مورد فلسفه، هنر و ادبیات نداره، می‌دونم دوسم نداشت، می‌دونم هیچ‌وقت عاشقم نبود، می‌دونم فراموشم کرده، می‌دونم... همه اینارو می‌دونم، اما من می‌میرم براش... من همیشه دوسش داشتم و الانم دلم پر میزنه براش؛برای دیدنش، برای خنده‌هاش، برای صداش.گفتم شاید دلت برای اون حال و هوا، برای اون روزا تنگ شده، شاید دلت برای دوست‌داشتن و دوست‌داشته شدن
مشکلی وجود داره توو زندگیم که نمی‌دونم چطوری می‌شه حلش کرد. و ذهنم خیلی درگیرش شده. از طرفی، درگیر خودم و تفکرات خطرناکم هم هستم و سعی می‌کنم درست بشم.
احساس می‌کنم در برهه حساس کنونی مثل خر توو گل موندم و‌ نه راه پیش دارم نه راه پس. 
من که می‌دونم تو در چه حالی اما مگه تو دنبال جنگیدن نبودی؟ اینم جنگ، جنگ با دلی که هی خل میشد و سُر می‌رفت. حالا پات رو گذاشتی زیر پاش که سر نخوره. سنگینیش افتاده روت و درد داره اما طاقت بیار. می‌دونم دو روز دیگه پی‌ام‌اسی و حالت خراب اما باور کن درست میشه و بالاخره تو می‌تونی این راه کج رفته‌ای سالها رو اصلاح کنی. باید صبور و مقاوم باشی.
بابت دعوت مرسی سولویگ
با این زلزله‌ و پس‌لرزه‌هایی که تو این دوروز اومده، امید به آینده‌م ده‌برابر کم شده و بیست‌سالِ آینده تقریبا یه رویا محسوب میشه اما دلم میخواد این رویا رو اینجوری تصور کنم:
(نمی‌دونم ازدواج کردم یا نه، به این بخشش کاری نداریم)
یه خونه نقلی و ساده دارم، یه گوشه از شهر، یا ترجیحاً تو یه روستای خوش‌آب‌وهوا با کلی حیوون و درخت و گل. دورتادور خونه پر از کتاب و کاغذهای مچاله‌شده بخاطر نوشتنه. روی طاقچه‌ش سه‌تار گذاشتم
نمی‌دونم تازگی‌ها من دارم زیاد ناراحت می‌شم یا ناراحتی‌هام به جاست!مسئله‌ این‌جاست که با شخصی که باعث‌ش شده هم حرف نمی‌زنم،اصلا نمی‌دونم این مشکله یا درسته؟به‌هرحال الان از یه سری اشخاص به دلایلی ناراحتم،باهاشون حرف نمی‌زنم باهام حرف نمی‌زنن چون قطعا متوجه ناراحتی‌م نیستن.
این‌ها همه به‌کنار،چه‌قدر بدم می‌آد از شوعاف و چه‌قدر بدم میاددد که یکی بیاد به‌جای من این‌کارو بکنه [اصلا نمی‌دونم ساختار جمله‌م درسته یا نه ولی خب.]
و خب می‌دونی؟ من هر لحظه حس می‌کنم دارم به خودم دروغ می‌گم. وقتی یه لحظه می‌گم که وای، تو چه‌قدر شبیه فلانی هستی، همون صداهه هست که بگه حرف مفت نزن، دروغ نگو. وقتی می‌گم تو اصل اصلی، تو خودتی دختر! باز هم صداهه هست که بگه دروغ می‌گی. حتی همین الان که دارم این رو می‌نویسم، صداهه داره می‌گه هیس، هیچی نگو. کم سر خودت و بقیه رو گول بمال.
و خب می‌دونی؟ عملا هیچی راضی‌ش نمی‌کنه، هیچی، هیچی. اگه بگم هست، می‌گه دروغ می‌گی و اگه بگم نیست همون حرف خ
معنیِ "مُغلَق" رو می دونی؟!. یعنی "سربسته و نامفهوم". مثل حالِ من مثلِ تو. اصلاً الانه یجوری شده که حال اکثریت شبیه هم شده. دارم دیوونه می شم. می دونم. مغزم پوکیده می دونم. امروز و دیروز و روزای پیشم خیلی شبیه همن. خیلی. اینکه راکد شدیم و با راکد و مزخرف بودنمون داریم روی  زندگی اطرافیانمون هم تأثیر می زاریم. خودم یه موجود مزخرف شدم. فارغ التحصیل شدم و مزخرف. اصلاً دلم می خواد روی دیوار اتاق و خونه و ساختمون بنویسم "مزخرف" گندت بزنن دخترۀ مزخرف که هی
کلا مزاق من جوریه که هر غذایی باشه میخورم ، و فکر میکنم خوشمزه ترین  غذاست ، و هیچ مشکلی با طعم و نوع غذا ندارم .
هر چی من این همه راحتم در باب غذا ، همسری بسیار مشکل پسند و از این دسته مردان محسوب میشه که زنشون باید خودشون کنه در طبخ غذا.
نمی‌دونم چرابیشتر مواقع غذاهای من هم از نظر اون خوب درست نشده و یه عیبی داره. و میگه : من کاملا رو غذا درست کردن تمرکز ندارم و حواسمو خوب جمع نمیکنم و در حین آشپزی دارم چند کار رو با هم انجام میدم.
خب باید بگم ، آر
کلا مزاق من جوریه که هر غذایی باشه میخورم ، و فکر میکنم خوشمزه ترین  غذاست ، و هیچ مشکلی با طعم و نوع غذا ندارم .
هر چی من این همه راحتم در باب غذا ، همسری بسیار مشکل پسند و از این دسته مردان محسوب میشه که زنشون باید خودشون کنه در طبخ غذا.
نمی‌دونم چرابیشتر مواقع غذاهای من هم از نظر اون خوب درست نشده و یه عیبی داره. و میگه : من کاملا رو غذا درست کردن تمرکز ندارم و حواسمو خوب جمع نمیکنم و در حین آشپزی دارم چند کار رو با هم انجام میدم.
خب باید بگم ، آر
کنکور ارشدم تموم شد نمی دونم تا چه حد باید از جوابایی که دادم مطمئن باشم ولی می دونم دیگه تموم شد نمی خوام به استرسش فکر کنم حتی حاضر نیستم یکبار دیگه این تجربه رو تجربه کنم ولی به نظرم خیلی بهتر از چیزی که تصور میکردم بود.
امروز داشتم پله ها رو بالا میومدم یکهو یادم افتاد توی طول روز چقدر این پله ها رو بالا پایین میکردم تازه بعد از واقعه یادم افتاده پا درد بگیرم بیحال افتادم روی تخت فقط نمی دونم چهارواحد تخصصی رو کی قراره فردا پاس کنه فقط میدو
تمام عصر بارون می‌بارید. پرده رو جمع کردم و پنجره رو باز گذاشتم. هوای اتاق خنک شده بود. ترکیب بوی چمن و برگ بارون خورده، اپیزود how emotions are made و آفتاب که کم کم غروب می‌کرد توی اون لحظه احتمالا تمام چیزی بود که از زندگی می‌خواستم.
هوا تاریک شده بود که با صدای در خونه و برگشتن بابا بیدار شدم. ۱۸:۱۸. باید متنی که میم فرستاده بود رو تصحیح می‌کردم. ذهنم دنبال زندگی میگشت. زندگی واقعی. صبح زود. دویدن. درخت‌های پاییز. طبیعت. کاری که براش حس زنده بودن داش
می‌دونی، دارم به این فکر می‌کنم که من همیشه خودم رو مقصر دونستم. همیشه گناه‌کار من بودم. گیرم که به زبون نیاوردم که من گناهکارم. گیرم که همه چیز رو پشت اون نقاب لعنتی لعنتی که درونم رو نشون نمی‌داد پنهان کردم. اما این دلیل نمی‌شد که حس نکنم گناهکارم. گناهکاریم هم از اونجا شروع می‌شد که «چرا راه خودتو نمی‌ری، سکوت نمی‌کنی، چرا حرف می‌زنی؟» و اصلا از ابتدای «سلام» گفتن هم شروع می‌کردم به گناهکار جلوه دادن خودم پیش خودم. که مجبور بودی دهن ب
دچارم به ملال و چیزی‌رو می‌خوام که هیچ وقت نخواهد بود. یک انیس و مونس، یک عاشقِ تا همیشه عاشق، یک دوست... می دونم محقق نخواهد شد. می‌دونم ظرف دنیا گنجایش چنین چیزی رو نداره. می‌دونم همه‌ی این فکرها عبثه. می‌دونم اگر بخوام در این حال بمونم باید فقط درد بکشم. چرا واقعا من فقط همین رو از دنیا می‌خوام؟ کوچیک نیست؟ کم نیست؟ شاید چون دست نیافتنیه می‌خوام و الا چیزی چنان خواستنی‌ هم نیست که باید. چی بخوام جاش؟ مطالعه پیشرفت. این محقق شدنیه و این چ
آخه خدا... این چه رسمیه؟ 
حتّی نمی‌دونم از چی بیشتر ناراحتم. حتّی نمی‌دونم ناراحت باشم یا نه. کاش مطمئن بودم ازین که اونایی که باید براشون غصه خورد ماییم نه اونا. امّا الآن فقط امیدوارم. یعنی... نمی‌دونم. به خودم باشه، بارها دلم خواسته که بمیرم و بعد مرگم هیچی مطلق باشه. ولی می‌دونم که این خیلی مسخره‌ست. ناراحت‌کننده‌ست. پوچه.
آه. آخه این جوری که نمی‌شه. نمی‌شه این قد الکی باشه که. آه. چقد درد داره. چقد عزیزاشون دارن درد می‌کشن. آخه... آخه این
امروز روز اول بود. فردا روز مهمی ست. هفته ی پیش رو هفته ی مهمی ست. دارم مطیعی گوش می‌دهم. الهی العفو .. می‌دونم این صدای لرزونو دوس داری .. الهی العفو .. می‌دونم این گدای حیرونو دوس داری .. الهی العفو .. می‌دونم این دل پشیمونو دوس داری.

بعد از مدت ها توسل خواندم. الهی .. الهی بفاطمه ... الهی بفاطمه ... الهی بفاطمه ... الهی بفاطمه ... الهی بفاطمه ... الهی بفاطمه ... الهی بفاطمه ... الهی بفاطمه ... الهی بفاطمه ... الهی بفاطمه ... 
شب هایی که میترسم امشب کنار خواهرم بودم حالش بد شد من دیوانه شدم زنگ زدم به مادرم اومدن خونه بدنشون میلرزید بعد گفتن حالش که خیلی بد نیست یکم که گذشت به خودم اومدم من ترسیدم چون همه چیز رو دوباره دارم از دست میدم خواهرم دوباره حالش داره بد میشه از ایمان دورم و احساس خیلی بدی به این فاصله دارم خواهر کوچکترم داره به سن بلوغ میرسه و نمی دونم باید باهاش چکار کنم پدر و مادرم هر روز دارن شکسته تر میشن و من نمی دونم چطور باید با همه چیز کنار بیام احسا
جدیدا وقتی ناراحتم یا به چیزی اعتراض دارم ترجیح می دم حرف نزنم
امروز واقعا روز بدیه. اینقدر بد که همه چی بده. یه جوریه انگار فردا قراره آنفولانزا بگیرم
همه چی خیلی معمولیه ولی نمی دونم چرا اینقدر حالم بده
خیلی وقت بود اینقدر بی دلیل و بی خودی حالم بد نبود
الان واقعا احتیاج دارم به یه دوست که بگه بیا بریم به درک و با هم بریم به درک و فضولی نکنه توی عمیق ترین اعماق وجودم و توی دریایی که تا حالا توش شنا نکرده. (کارهایی که مریم خیلی دیگه داره جدیدا ا
یه بار نوشته بودم می‌شه همه چیز بدون این‌که من بخوام، درست شه؟ من امیدم رو به اومدن آفتابگردان‌ها بسته بودم، به فصلی که ممکن بود گیلزاد بیاد خونه‌مون، به روزی که فکر می‌کردم بالاخره یه کاریش می‌کنم و درست می‌شه. اما الان بدون این‌که من بخوام درست شده؛ در حالی که یه گوشه جهان نشسته بودم، مشغول دنیای خودم. امروز یه راه دیگه شروع می‌شه؛ نمی‌دونم چقدر درسته ولی احساس می‌کنم مثل نیم ساعت اول یه فیلم دو ساعته‌ست که دارم دقیقه‌های بعدیش رو
سلام...
الان که دارم می نویسم ساعت ۲:۴۳ دقیقه شبه....
و فقط دارم فحش می دم به این صفحه گوشی که چرا انقدر نورش زیاده و کم تر از این نمی شه ... دارم کور می شم...
از اینا که بگذریم...
 
می دونم شاید برای بعضیا مسخره به نظر برسه...می نویسم ، شاید کمی خالی شدم ...
ادامه مطلب
دارم از استرس دفاع خفه میشم و همچنان ذهنم درگیر مح و شکستی هست که در مقابلش خوردم و یا طعم درست ناچشیده‌اش یا هرچی!
حال و روز خوبی ندارم، ذهنم پرت مح میشه مدام و غمی الکی گلومو می‌گیره. نمی‌دونم حتی حال اینجا نوشتن و از خودم نوشتن رو هم ندارم 
بذارید تمام حسم رو نسبت به این خواستگار بگم 
نه دل ورداشتن دارم و نه دل گذاشتن 
شاید بشه حجم استرسم رو با مقدار استرس پایان نامه ام مقایسه کنم؟ نمی دونم 
مخالفت کامل بابام که میگه اون دفعه مادرت باعث شد به چاه حسین بیفتی و حرف منو گوش نکرد 
این بار هم خودت داری...
بابام میگه بچه اش دردسر میشه برات...
هنوز نشده در مورد بچه ش درست و حسابی حرف بزنیم 
حتی نمی‌دونم چی باید بگم در این مورد...
مامان هم که مخالفه 
و امشب می گفت مطمئنم دخترت انتظار داره من
یه تمایل وسوسه‌کننده و مریضی تو وجودم هست، که دوست دارم قهر کنم و تقصیرا رم بندازم گردن طرف... نمی‌دونم چرا هست... نمی‌دونم چجوری درستش کنم... هیچ حالت دیگه‌ای هم منو راضی نمی‌کنه... اگه قهر نکنم، حس می‌کنم یه ظلمی بهم شده و ساکت موندم... اگه نندازم گردن طرف، و حسِ عذاب‌وجدان رو بهش منتقل نکنم، انگار کارم ناقص بوده... گاهی این‌کار لازمه... ولی گاهی هم باید در برابرش مقاومت کنم که در برابر هر حرف و رفتاری که ناراحتم می‌کنه این کارو نکنم...
یه عشق عجیبی دارم که البته می دونم زیاده و اصلا هم خوب نیست ، اما چه کنم که وبلاگ نویسی رو خیلی دوست دارم .
دیروز
اتفاقی دو تا از وبلاگ های مربوط به سال 91-92 رو دیدم که خیلی برام جالب
بود .. نظر الانم نسبت به اون موقعم اینه که خیلی خنک بازی در میاوردم !
اصلا احساس می کنم که دیدگاهم نسبت به مطالب وبلاگ های قبلی خیلی متفاوت تر
و البته پخته تر شده .. بهرحال جای شکر داره و حداقل می دونم که از نظر
شخصیت و دیدگاهی یه تغییرات مثبتی کردم .
ولی این بار تصمیم
دوس دارم با یکی حرف بزنم...
نمی‌دونم درباره چی!... فقط دوس دارم حرف بزنم...
شاید یه دلیلش اینه که کلا ما ایرانیا دوس داریم درباره هرچیزی اظهار فضل کنیم!
یعنی یه نفر یه چیزی بگه، بعد ما درباره‌ش نظر بدیم... بریم توی فاز سخنرانی...
واقعا الان نیاز دارم! خیلی وقته موندم توی خونه و نتونستم دوستان رو مستفیض کنم!
خاله گفت: اگه خسته می‌شی بده‌ش بغل خودم.
گفتم: نه! خسته نمی‌شم، بذار بخوابه.
دو ساعت رو دستم خوابید. از خود تهران تا خود قم. دستم درد گرفته بود. پیشونی‌ش خیس عرق شده بود و موهاش چسبیده بود به پیشونی‌ش. یهو می‌پرید، انگار که خواب بد ببینه. دلم می‌خواست فشارش بدم، محکم. هروقت می‌بینمش دلم می‌خواد حسابی فشارش بدم. 
خدایا، من خیلی این بچه رو دوست دارم!
امروز پرسیدم: فاطمه‌سما چند سالشه؟
گفت: یک.
با خودم فکر کردم که انگار خیلی بیشتر از این حرفا ب
حالا من می‌دونم اگر توی شرایط سخت پاشم و دست روی زانوی خودم بذارم و قوی باشم و درس بخونم و به کارهام برسم، تبدیل به یک قهرمان می‌شم و بعدا به خودم خیلی افتخار می‌کنم. من می‌دونم که اگر حالم این‌قدر بده که می‌خوام گریه کنم، باید این‌کار رو روی کتاب بکنم تا حتما به برنامه‌م برسم. می‌دونم که خوندن رمان‌های نوجوان وقتی که هزارتا درس و کار دارم، چندان درست و مناسب نیست و شبیه یک راه فراره. ببینید من همه این‌ها رو می‌دونم ولی دلیل نمی‌شه که و
زنگ زدم مشاور. بهم گفت تو اصلا هدفت از زندگی چیه؟ برای چی می‌خوای ازدواج کنی؟ زدم زیر خنده و گفتم والا خودمم نمی‌دونم از زندگی چی می‌خوام و توقعم چیه. البته اینم بگم که هنوز نه به باره و نه به داره. ولی خب اینکه من هنوز نمی‌دونم چی می‌خوام و تکلیفم با خودم روشن نیست، یه مشکل اساسیه. تا حالا فکر می‌کردم خیلی خوب خودمو می‌شناسم و می‌دونم چی می‌خوام. حالا افتادم تو یه ورطه امتحان که بدجور دارم امتحان می‌شم. دلم نمی‌خواد یه مومن رو صرفا به خا
من برای پروژه‌م خیلی می‌ترسم. هنوز هیچ کاری براش نکردم. تابستون حتی از الان هم کم‌تر براش وقت دارم. خدایا چرا اینقدر سرم شلوغه؟تازه اصلا بلد نیستم باید چیکار کنم. یعنی بیشتر از این‌که بلد نباشم باید چی‌کار کنم مشکلم اینه که اصلا درست نمی‌دونم استاد ازم چی می‌خواد! خودش هم درست جوابمو نمی‌ده و اعصابم رو ریخته به هم. تازه این تا قبل از این بود که بذاره بره! تا قبلش که حتی جواب ایمیلم رو هم به زور می‌داد و همه‌ش می‌گفت یادم رفت! تو دانشکده ه
-وقتی ذهنم خیلی درگیره می‌رم یه جای شلوغ، و یه کنج می‌شینم و فکر می‌کنم.
من وقتی راه می‌رم به تو فکر می‌کنم، وقتی حرف می‌زنم به تو فکر می کنم، وقتی درس می خونم بازم تو، وقتی دارم ناهار می‌خورم به تو فکر می‌کنم، حتی وقتی دارم با خودت حرف می‌‌زنم هم باز به تو فکر می‌کنم.
کاش می‌شد رفت تو ذهن آدما، کاش می‌شد فعل و انفعالات مغزشون و روند فکر کردنشون رو فهمید. دلم نمی‌خواد آدما بهم توجه کنن، همون‌طور که دلم می خواد بهم توجه بشه، درست‌تر این
* همونطوری که نشستم و آهنگای مضخرف اما دوست‌داشتنیِ وانتونز و لیتو رو میشنوم، یادم میاد که مامان قبل اینکه بره بیرون ناهار امروز رو به من سپرد:/ ( نمی‌دونم بالاخره کِی قراره از آشپزی خوشم بیاد! )
* با یه حسِ خنثایِ رو به زوال که چند روزی میشه همراهمه به این فکر می‌کنم که من به چرت ترین نوع ممکن دارم حس‌ها و افکار خودمو نابود می‌کنم و تنها چیزی که به خورد خودم می‌دم تناقضه و تناقض!
اینکه می‌دونم تقریبا ۵۰ روز تا پاس کردنِ سه تا امتحانم وقت دار
این اولین پستِ وبلاگ هست پس بهترِ یه آشنایی اولیه از خودم بدم.
من ۲۴ سالمه و کار خرید و فروش ادویه به صورت اینترنتی رو شروع کردم.
تقریبا ۲..۳ماهی میشه این شغل رو شروع کردم اما هنوز درآمدی ازش ندارم و برای تامین هزینه های جاری سایتم نیاز به منبع مالی دارم.
اما چطور باید این منبع تامین بشه؟
شاید درست حدس زده باشید.
از فردا به صورت خرده فروشی قصد دارم یک مدل ادویه بسته بندی شده رو در سطح سوپرمارکت های تبریز پخش کنم. 
می دونم کاری خیلی سختیه سر و کل
یکی از مهم‌ترین معضلات ما در این قرنطینه تحمل 24 ساعته‌ی برادرهام بوده. دوتا پسر بچه‌ی 10 و 12 ساله درست توی سنی که اوج کنجکاوی، شادی و تلاش برای کشف اطرافشونن و بدتر از همه نه من و نه پدر و مادرم حوصله و توان همراهی و حتی تحمل این حجم از انرژی اونا رو نداریم.
الان هم که دارم این پست رو می‌نویسم ساعت نزدیک به 3 صبحه ولی اون دوتا تازه بعد از یک دعوای مفصل با هم آشتی کردن و دارن تبادل اطلاعات می‌کنن و دارم تلاش می‌کنم بهشون فضا بدم، سعی کنم همراهی
درونم شلوغه و نمی دونم چی بگم.
یک وقت هایی نمی دونم کی ام؟ چکاره ام؟ هدفم چرا گم شد؟ چرا ول دادم؟ چرا شل شدم؟ (علاوه بر کار حرفه ای توی فضای مجازی) دلم یه هدف محکم میخواد تا توی فضای حقیقی براش بدوام... 
بدبختی اینه خودم میدونم چمه ولی راه حلش رو نمیدونم.
از قضاوت شدن و راه حل های بقیه خسته و زده شدم.
حوصله ی حرف زدن با بقیه رو ندارم...
یه رفیق دارم که هیچ وقت بهش نمیگم چمه، فقط بهش میگم "من نیت میکنم تو برام حرف بزن" چون خودش میدونه و بهش گفتم که خدا خ
ناراحت‌کننده می‌شه اگر یه روزی متوجه بشم چیزی که من موفقیت می‌دیدمش توهم بوده بیشتر،یه‌وقتایی دلم می‌خواد اتفاقات آینده و اون‌چیزی که قراره تجربه کنم رو از همین حالا بدونم و یه‌وقتایی دلم نمی‌خواد چون حس می‌کنم مقدار زیادی استرس با خودش به همراه داره،ولی پوینت مثبت باخبر بودن از آینده می‌تونه این باشه که خب من که می‌دونم فردا قراره این بشه پس این‌کارو انجام ندم،نمی‌دونم شاید هم بیشتر منفی باشه و همه‌چیز یک‌نواخت و مسخره پیش بره
آخه این دل لامصب چیه ؟! چی میگه ؟! چی می
خواد که ما رو آواره کرده . یه روز شور میزنه ، یه روز تنگ میشه ، یه روز
می گیره  ، یه روز سنگ میشه و یه روزم میشکنه. آخه اصلا این دل کجاست ؟! من
که فکر می کنم دلی که حالات بالا براش پیش میاد همون قلب نیست و تو مغز
آدمه . یه بار تو این وبلاگ گفتم ، اگر دل و عشق و علاقه تو مغز نیست چرا
پس آدمی که حافظه اش رو از دست میده ، عشق رو هم فراموش می کنه و یارش رو
یادش نمیاد ؟!
نمی دونم . واقعا نمی دونم
. فقط این و می دونم که
نمی دونم چرا این روزها بعضی از غذاهایی که می پزم یا درست می کنم خوب نمی شن.
مثلا همین ژله درست کردن.با کلی ذوق و شوق پاکت ژله ی طالبی رو انتخاب کردم.پودرش رو با یک لیوان آب جوش حل کردم.بعدش هم بهش آب سرد اضافه کردم.بعد از حدود پنج ساعت یه ژله ی آبکی درست شد.یه طورایی هم ژله بود و هم آب ژله.یعنی یه حالتی بین جامد و مایع داشت.نمی دونم منظورم رو فهمیدید یا نه.چرااااااااااااااا ژله ام این طوری شد؟ :/
یا برنج.چراااااااااااا برنجم رو می سوزونم؟چرااااااا
می‌دونی؟ زندگی بی‌حساب و کتاب‌تر از اون چیزیه که بهت قول بدم بالاخره همه چیز درست میشه یا یه همچین چیزی، دنیا به حدی ناپایدار و غیر قابل پیشبینیه که شاید بهتر باشه کلا بیخیال بشیم و خیلی بهش دل نبندیم، نمی‌گم تلاش نکنیم، نمی‌گم بشینیم به مسیر حوادث روزگار، نمی‌گم تغییری توی زندگی ندیم، این طوری با مرده چه فرقی داریم؟ اما می‌گم به زندگی و نتیجه و آینده‌اش دل نبندیم، واقعیت اینه که نگرانی ما توی زندگی فقط و فقط وقتی تموم میشه و همه چیز وق
امروز با بابا رفتم تشییع سردار 
اصلا شگفتیمو نمی دونم چطور به زبون بیارم از اون همه جمعیت!!! من قبلانم مثلا راهپیمایی اربعین رفته بودم،یا شاید چند تا ۲۲بهمن ولی تا حالا همچین چیزی ندیده بودم، یه چند باری هم نزدیک بود له بشیم راستی راستی، کاروان سردارم از نزدیک دیدیم، خیلی خوشحالم که رفتم، تا حالا تشییع شهید نرفته بودم خوشحالم بلاخره تونستم یکی رو برم، اونم این شهیدی که اینقد بزرگه.یه حس خیلی خوبی دارم، البته یه بغض عجیبی هنوز تو گلومه که نم
_آره، بعدش بهش گفتم که بس کنه و دیگه... گوش می‌دی بهم؟+هم... چی؟ چیزی می‌گفتی؟ می‌گم، از این آب‌انگورا خوردی؟
_یه ساعته دارم حرف می‌زنم! اصلا هیچ‌کدوم از حرفام رو فهمیدی؟
+نه راستش، نفهمیدم. حواسم به مزه این بود. خوردی؟
_آب‌انگوره، یا چیز دیگه‌ای؟
+نمی‌دونم راستش، احتمالا آب‌انگور باشه. گاز داره. 
_خودت نمی‌دونی چی داری می‌خوری؟
+روش نوشته آب‌انگور، اما مزه خودکار اکلیلی می‌ده. 
_خودکار اکلیلی؟ مگه تو تا حالا خودکار اکلیلی خوردی؟
+آه... ا
من می دونم تو هیچ وقت به غیر از من به هیچ دختری نمی گی "عزیزم" چون می دونی من خیلی حساسم!
آخه عزیزم تو چرا نیستی 
می دونی چقدر من ناراحتم!
به خدای بی همتا قسم توی همین دنیای مجازی هم با هیچ پسری صمیمی نشدم
به خدای یکتا قسم خیلیا خواستن باهام گرم بگیرن 
به الله قسم در رویایم به تو فکر می کردم 
و با همه برخوردی سرد داشتم 
به مولا علی قسم فقط به تویی فکر می کنم که یک رویا بیش نیستی 
اما تا کی فقط یک رویا 
باید به خدا بگویم تو را برایم بسازد 
تو نیستی ،
امروز برای بار چندم حروف اسمشو سرچ کردم اما نبود این آیدی دیگه وجود نداشت.نبودنش و این‌که می‌دونم می‌تونم پیداش کنم و باهاش حرف بزنم اما جرئتش رو ندارم اذیتم می‌کنه و بهم احساس ضعف می‌ده.
دلم می‌خواد برم باهاش حرف بزنم، بهش بگم متاسفم که با احساسات نپخته‌م و هیجاناتی که همیشه ادعای کنترلشون رو دارم اما حقیقت این نیست بهت فرصت حرف زدن ندادم و فقط گفتم نمی‌دونم چرا این‌جام.
فقط فرار کردم بدون این‌که صبر کنم بدون این‌که به تو هم فرصت حرف
گفت خب، تو چی می‌گی؟ اگه می‌تونستی، انتخاب می‌کردی همین‌ زندگی رو ادامه بدی؛ یا این پرده از زندگیت تموم شه و پرده ی بعدیت جای دیگه‌ای باشه، یا اصلا آدمِ دیگه ای باشه؟
گفتم خیلی روزا بوده که دلم می‌خواست کس دیگه ای باشم، جای دیگه ای باشم. می‌گفتم کاش جای اون آدم بودم. کاش اون‌جا بودم، این‌جا نبودم.الآنم نمی‌دونم پنج سال دیگه می‌خوام کی باشم، کجا باشم. نمی‌دونم اگه اون روز همین سوال رو ازم بپرسی چه جوابی می‌دم. نمی‌دونم اون روز هنوزم ته
گفت خب، تو چی می‌گی؟ اگه می‌تونستی، انتخاب می‌کردی همین‌ زندگی رو ادامه بدی؛ یا این پرده از زندگیت تموم شه و پرده ی بعدیت جای دیگه‌ای باشه، یا اصلا آدمِ دیگه ای باشه؟
گفتم خیلی روزا بوده که دلم می‌خواست کس دیگه ای باشم، جای دیگه ای باشم. می‌گفتم کاش جای اون آدم بودم. کاش اون‌جا بودم، این‌جا نبودم.الآنم نمی‌دونم پنج سال دیگه می‌خوام کی باشم، کجا باشم. نمی‌دونم اگه اون روز همین سوال رو ازم بپرسی چه جوابی می‌دم. نمی‌دونم اون روز هنوزم ته
با وجود اینکه دوست دارم زندگی زودتر نرمال شه ولی شروع دانشگاه استرس‌زاست و من از دوستانم دور خواهم بود تو دانشگاه. تحمل اون حجم تنهایی و عادت به شرایط جدید و شاید هم جابجا شدن تو روتیشن‌ها سخت خواهد بود. نمی‌دونم با چی مواجه خواهم شد.
این روزا درس خوندن با کاغذ تا کردن همراهه. لذت بخش‌ه و استرس رو کم می‌کنه. خوشحالم که یه دنیا کاغذ دارم هنوز. ولی نیاز به کاغذهای تک رنگ دارم. بیشتر کاغذهام طرح دار هستن.
 
+ خ میگه هر آدمی که تولید محتوا داره و م
+ این همه شهر ایران رو رفتم. تو چند تاشون زندگی کردم. تو نصفشون فامیل دارم. من گشتم، پیدا نکردم. شما هم نگردید، جایی مثل داش علی تو هیچ کجای ایران پیدا نمی‌شه. می‌دونم اسمش داداش علیه، اما من از بچگی گفتم داش علی و الان دیگه عوض نمی‌شه. اونایی که نمی‌دونن، یه بستنی‌فروشیه.
+ دیشب بعد از چهار سال دوباره تو اتاق خودم خوابیدم. ولی دیگه حس اتاق من رو نداشت، چون به جای فرشم و تختم و لباسام و استیکرام، وسایل دایی‌اینا توش بودن. هیچ حسی توم برنینگیخت
دیدین آدم یه وقتایی یه جاهایی گیر می‌کنه که نمی‌دونه اصن چی‌کار می‌شه کرد؟ انگار نه راه پیش براش مونده و نه راه پس. «نه مقام ایستادن، نه گریزگاه دارم.»هی از خودش می‌پرسه حالا باید چی‌کار کنم؟ چی‌کار کنم؟ این فکر مثل خوره می‌شینه به جونش. با این فکر می‌خوابه و با این فکر بیدار می‌شه. همه‌ش با خودش می‌گه کاش اصلا دنیا توی همین روزاش می‌موند. یا همین‌جا تموم می‌شد. که من مجبور نباشم به این فکر کنم که بعدش چی می‌شه؟ وقتی ایده‌ای راجع به آ
دیدین آدم یه وقتایی یه جاهایی گیر می‌کنه که نمی‌دونه اصن چی‌کار می‌شه کرد؟ انگار نه راه پیش براش مونده و نه راه پس. «نه مقام ایستادن، نه گریزگاه دارم.»هی از خودش می‌پرسه حالا باید چی‌کار کنم؟ چی‌کار کنم؟ این فکر مثل خوره می‌شینه به جونش. با این فکر می‌خوابه و با این فکر بیدار می‌شه. همه‌ش با خودش می‌گه کاش اصلا دنیا توی همین روزاش می‌موند. یا همین‌جا تموم می‌شد. که من مجبور نباشم به این فکر کنم که بعدش چی می‌شه؟ وقتی ایده‌ای راجع به آ
این روزها تشخیص مرز بین واقعیت چیزی که هستم و اون چیزی که صرفا ساخته‌ی ذهنمه برام سخت شده.
در واقع نمی‌دونم که آیا واقعا جایی هستم که شایستگی‌اش رو ندارم و یا اینکه خودم رو دست کم گرفتم باز!؟
همه شواهدی که تو ذهنم در جریانه نظریه اول رو تایید میکنه اما آیا می‌تونم به ذهنم اعتماد کنم؟ آیا داره همه حقیقت رو میگه بهم؟ اگه آره آیا ممکنه که جوری حقیقت رو بیان کنه که من رو گمراه کنه؟ نمی‌دونم واقعا....
و چقدر این روزها نیاز دارم که جواب این سوال رو
وقتی رسیدم به سن ازدواج برای ترس از گناه به پدرم جهت ازدواج اعلام آمادگی کردم
به علت نداشتن کار درست و حسابی و قومیت خاصی که دارم کسی تمایلی نداشت تا با من ازدواج کنه
بالاخره پس از درست شدن کار و گذر از حداقل 20 خواستگاری ازدواج کردم و حاصل اش دو فرزند پسر و دختر بود که خدا رو شکر همشون رو دوست دارم
شاید روزی بمیرم و این خواسته در دلم حبس بشه ولی یکی از آرزوهام این بود که یا خودم سید باشم یا همسری محجبه و از تبار سادات داشته باشم  ...
خودم که سید ن
یک روزی با آهنگ توی آسانسور بغضم میشه و  به قیافه ام تو آینه نگاه میکنم و یک روز بعد با همون آهنگ تو اون جعبه ی کوچیک در حال حرکت قر میدم. امروز رو کامل نوسان نداشتم و توی اتوبوس یک کتاب جدید شروع کردم و رفتم ورزش و از سلف جدید ناهار گرفتم و با خواهرزاده ام حرف زدم و جواب سوال کلاس فردا را نوشتم. نمی دونم چی میشه به دخترداییم که چهار سال پیش از علاقه ام به رشته ام میگفتم پیام دادم و لا به لاش گفتم خیلی پول پرست شدم . مدتیه دارم یه کتاب می خونم که نش
یک روزی با آهنگ توی آسانسور بغضم میشه و  به قیافه ام تو آینه نگاه میکنم و یک روز بعد با همون آهنگ تو اون جعبه ی کچیک در حال حرکت قر میدم. امروز رو کامل نوسان نداشتم و توی اتوبوس یک کتاب جدید شروع کردم و رفتم ورزش و از سلف جدید ناهار گرفتم و با خواهرزاده ام حرف زدم و جواب سوال کلاس فردا را نوشتم. نمی دونم چی میشه به دخترداییم که چهار سال پیش از علاقه ام به رشته ام میگفتم پیام دادم و لا به لاش گفتم خیلی پول پرست شدم . مدتیه دارم یه کتاب می خونم که نشو
چرا باید به جبر جغرافیا احترام بذارم اگه فقط یه کشور دیگه بدنیا اومده بودم نمی دونم اونجایی که می شد نویسندگی خلاق خوند و با به روزترین اصول داستان نویسی اشنا شد این جا از همه چیز عقبم می دونم صفر هم نیستم صد که یه افسانه است هزار تا کتاب دارم که هنوز  نخوندم یعنی می شه یه روز همه شون رو 
اه عصبانی ام بلاتکلیفم ولی به هر حال مگه راهی جز ادامه دادن دارم نه خیر انگار هیچ راهی نیست تازه فهمیدم هر چه قدر هم حادثه داستان هیجان انگیز باشه باید قلم خو
بعد مدت ها سلام
نمی دونم چرا همیشه ته بی حوصلگی هام میرسه به اینجا و نوشتن
الان که ساعت سه و خورده ای شده و من برای قضا نشدن نماز صبحم تو اینترنت وب گردی که نه ولگردی می کنم جز اینجا بودن کاری پیدا نکردم
شاید از معدود دفعاتیه که من فیلم باز حوصله کوتاه تریناشم ندارم
اینجا اومدم تا از حس و حال الانم بنویسم بدون هیچ سانسوری
فرودینم از راه رسید
ماهی که برای اولین بار تو این دنیا نفس کشیدم و شمردن روزهای عمرم شروع شد
و امسال قراره شمع 23 سالگی رو فوت
دو روز از ماه رمضون گذشت. قبل از اینکه ماه رمضان بیاد به این فکر می کردم که روزه بگیریم یا نه؟ سیستم ایمنی بدنم ضعیف میشه یا نه؟ اما حالا دو روزه که دارم می گیرم. ببینیم تا بعدش چی میشه. می تونم ادامه بدم یا خیر.
شغل همسرم طوری هست که هفته ای دو روز باید بره تهران. قبلا با قطار می رفت ولی حالا چند وقته با ماشین میره. اون روز می گفت دیگه می خوام دوباره با قطار برم. دلشوره گرفتم دوباره. قطار خطرش بیشتره. نمی دونم. ولی خوب رانندگی هم خطرناکه. خستگی داره
دیوونه موهاشو چه طور بسته دلم می خواد دم رفتن شوخی شوخی موهاشو بچینم  یادگاری نگه دارم یا عیکنشو  بدزدم حیف که روی موهاش حساسه و بدون عینکش نمی تونه ببینه 
باید ازش بخوام یه چیزی بهم یادگاری بده خوب داره برای همیشه از ایران می ره پی رویاهاش نمی خوام جلوش رو بگیرم می دونم که دلم براش تنگ می شه می دونم بعد از رفتنش خالی می شم اما دقیقا چون دوستش دارم باید بذارم بره 
 
عجب سرسختی دختر...  دلش با رفتنم نیست اما کاش یه چیزی می گفت خودخوری نمی کرد با
می‌دونی، وحشت دارم از این که یه روزی یه جایی برم که تو نباشی. بداخلاقیام رو نگاه نکن، بلد نیستم نشون بدم که چه‌قدر دوستت دارم و شاید اینه یکی از اصلی‌ترین دلایلی که هم‌سنام، رفتنیاشون، ریز رفتنشون رو هم مشخص کرده‌ن و من وقتی ازم می‌پرسن، می‌گم نمی‌دونم. حالا ببینم چی می‌شه، حالا شاید بعدا.
پ.ن: سرچ می‌کند: how to show your mom you love her
من خیلی به خ اعتقاد دارم. خیلیِ خیلیِ خیلی نه. ولی خیلی. مطمئن نیستم که با بعضی درست و غلط هاش موافقم یا نه اما اونا درست و غلط های شخصیشه. من با کلیتِ کارش موافقم. امروز تو سایت روانکاوی تداعی اینو خوندم: "طبق قانون حریم خصوصی در روانکاوی، یک درمانگر نمی‌تواند همزمان با دو نفر از یک خانواده یا دو نفری که ارتباط نزدیکی با هم دارند روانکاوی انجام دهد. بنابراین اگر یکی از نزدیکان درجه‌ی یک شما (اعم از خواهر، برادر، فرزند، پدر، مادر، شریک عاطفی)
چرا به ختم امتحان این همه درنگ خوردو و به شقیقۀ من دوباره پاره سنگ خوردو یه باره دستمون به در خودکار خوردو دوباره عقل مردو و تمام خاطراتم گره به نوزده و بیست و پنج خوردو. من نمی‌دونم چرا نمی‌تونم بفهمم اینو چرا اینجوری سوال داده بودو من چه بدونم که بفهمم اینو چرا سرعت MN از PQ بیشتره و بخش B نشان دهندۀ کدوم ماه شمسیه و. من نمی‎دونم چرا نمی‌تونم اینم بفهمم که چرا هرموقع من از شعور یه معلمی تعریف کردم دیری نپایید تا خلافش بهم ثابت شدو من بازم نمی
سلام به همه.
من قبلا نگفته بودم که یک عروس هلندی دارم.سه تا اسم داره:مکس،قاسم،خنگول.خخ.امروز قراره بدمش به دایی محمد.بابام میگه خسته شده از تمیز کردنش و نگه داریش،میگه ببرمش خونه ی مامان.مامان هم میگه نه و حوصله نداره.آره دیگه به عنوان عیدی از بابا گرفته بودم،الانم شش ماه میشه دارمش خودشم نه، ده ماهشه.هعی.ناراحتم،خیلی بامزس،میاد روی شونم و سرشو میچسبونه به صورتم و می خوابه.خیلی ناراحتم ولی می خوایم بدیمش بره.در واقع بابام میگه که من باهاش خی
مدتهاست که 
نمی دونم چطوری بنویسم 
مدتهاست یعنی چند وقت? روزها? هفته ها? ماه ها? 
نمی دونم 
اما انگار حس می کنم 
نمی دونم 
اول اینکه خیلی از چیزای دنیا برام الکی شده 
دوم اینکه ازدواج همچنان یه رویاست اما دیگه باورم شده که دیری نپاید که نیازم تمام بشود 
دیگه تو فامیل پدری چون تا حد خوبی (خوب برای خودم) احترام دارم احساس آدم بودن می کنم 
این حس رو تو خانواده ی خودم اون قدری که میخوام، ندارم
در فامیل مادری هم کم دارم اما هست 
در محل کارم هم خیلی ک
وقتی اغلب انسان ها در انتهای زندگی خود به گذشته می نگرند، در می یابند‌ که در سراسر عمر عاریتی و گذرا زیسته اند.آن ها متعجب خواهند شد وقتی بفهمندهمان چیزی که اجازه دادند بدون لذت و قدردانی سپری گردد،همان زندگی شان بوده است. بنابراین، بشر با حیله ی امیدوار بودنفریب خورده و در آغوش مرگ می رقصد...
اروین د یالوم
 
نمی دونم چطور باید بگم ولی حس می کنم نیاز دارم به نوشتن... نمی دونم اثرات قرنطینه س یا چیز دیگه ای. البته من به از خونه بیرون نرفتن عادت
دراز کشیدم و به ستاره‌ای که بالای سرمه نگاه می‌کنم. دوتاست؟ یا فقط دارم تار می‌بینم..؟ نفرتم از آدم‌ها با این که باید بیش‌تر می‌شد یهو گم شد و احساس کردم دیگه از کسی بدم نمی‌آد. حتی شاید از خودم. هیچ حسی ندارم. یهو حس‌هام گم شدن و تهی شدم. به این فکر می‌کنم که چقد دلم می‌خواد با ستاره‌ای که درست روبروشم یکی بشم. یک لحظه. هزاران سال نوری. معلق. چقد قشنگه. فکر کنم تنها حسی که در این لحظه برام مونده همینه. یه حس مبهم که حتی خودم هم نمی‌دونم چیه.
فکر می‌کردم اینایی که هی دستشون تو موهاشونه قصد دلبری دارن. 
اما الان می‌بینم که نه، خیلی کیف می‌ده! 
+ زدم موهامو. کوتاه کوتاه کوتاه. احساس سبکی دارم، ولی همزمان حس می‌کنم دیگه خودم نیستم. ولی جالبه. 
+ داشت پشت گردنمو تیغ می‌زد (می‌نداخت؟)، هم غلغلکم میومد هم می‌ترسیدم گردنمو ببره. ترسناک بود. 
+ موهامو همون جوری بافته بریدم آوردم خونه که نگهشون دارم. دایی‌م موهامو تکون می‌ده، می‌گه سولویگ دُمتو کندیم ولی هنوز داره تکون می‌خوره! 
+ از و
اعصابم خرده 
پام نمی کشه 
سرم شدییییید درد می کنه 
رفتم محل کارم 
رفتم سوپری ساندویچ سرد خریدم و کمپوت سیب 
پولشو نداشتم 
اومدم تو محل کارم و از یکی از همکارا قرض کردم 
بعدم رفتم تو اتاقشونو یکی از ساندویچها و کمپوت رو خوردم 
بعد رفتم پیش یه همکار دیگه مو قضیه رو نصفه گفتم 
گفت منم همینجورم با یه بچه 
بعد ازدواجم یک کم بهتر شد 
گفتم آره منم باید با هر خر و سگی ازدواج کنم
اینا چی فکر می کنن؟ که مثلا من بچشم، کی ش هستم؟ مدادش؟ بالشش؟ چیش؟ که فکر
لعنت به دلتنگی ... دلتنگم و هیچ غلطی هم نمی تونم بکنم ... فقط می تونم بیام ایجا بنویسم ... بنویسم که چقدر حس عجیبیه وقتی دلتنگی چنگ میندازه توی دل و قلبت ... و سعی می کنی چیزی نگی و کاری نکنی ... خودت رو بزنی به کوچه علی چپ و هی حواس خودت رو پرت کنی تا دلتنگی یادت بره ...
دارم اثاث جمع می کنم ... خونه زندگی ریخته به هم ... وسط کارهام خسته میشم و میام یه ذره بشینم یه چیزی بخونم و بنویسم ، خستگیم در بره ...
ماشینم رو هم فروختم رفت ... حالا باید پیاده برم کلاس ورزش ..
عجیبه.نمی‌دونم چرا این روزا انقدر نگران همه‌چیزم. نمی‌دونم چی باعث می‌شه اینقدر ناآروم و بی‌قرار باشم.برای خودم نگرانم. برای خیلی از دیگران هم. احساس بی‌ثباتی نسبت به آینده دارم. احساس گناه نسبت به گذشته.چرا اینقدر این دو تا رو می‌نویسم؟ حس ترس از آینده و حس گناه از گذشته... واقعا اگه منطقی نگاه کنیم من نه اونقدر گناه‌کارم و نه اونقدر ناآگاه از آینده. پس چی باعث می‌شه اینقدر نگران باشم؟
فکر می‌کنم مثل کسی‌ شدم که روی یه پل چوبی راه می‌‌
یه چیزی هست در وجود من ، شخص یا آدم نیست ، یه چیزی که ماهیتش درست مشخص نیست و نه از هویت و نه از جنسیت یا ماهیتش چیزی نمی دونم ، البته اون چیز یا موجود ، شاید درون خیلی های دیگه هم باشه ، ماهیتش رو نمی شناسم اما متوجه چیز خیلی تلخی شدم ، اون کاری میکنه که من  به بهانه هایی که خودش درست میکنه یا یه جوری مثل بازی می مونه و اتفاقاتی که پشت سر هم برام می افته و  درش می افتم ، از هدف اصلی دور بمونم و انگار خبره این کار شده. در وجودم ، من رو با همه دشمن میک
می دونم نبودم تا چند روز دیگه به چشم نمیاد چون سابقم خرابه. خودم گوشی جور کردم و اومدم بگم که گوشیم سوخته و دیگه هیچ دسترسی به اینترنت ندارم :( بزرگترین غم های عالم روی دلم سنگینی می کنه، نه این که دیگه نخرم ولی باید برای خریدنش دنبال کار بگردم چون خونوادم مسئولیتشو قبول نمی کنه. نمی دونم کی برمیگردم ولی همیشه به یاد شما دوستای با معرفتم می مونم. چقدر بده که علاوه بر نداشتن دوست حقیقی، دوست مجازی هم نمی تونم داشته باشم :/واسه همتون آرزوی خوشبخت
* بعد از کلی درد کشیدن می‌تونم بگم که خوب شدنه حالمو فقط در تموم شدن این رابطه می‌بینیم!
* به جرعت می‌تونم بگم که پشیمونم ازینکه برگشتنش رو قبول کردم!
* قرار بود با برگشتنش حال اونو خوب کنیم.. قرار نبود همه چی بدتر بشه..
* البته شاید هم اون بین تمام درگیریهاش، که من هنوزم نمی‌دونم دقیقا چی هستن، این بدتر شدن رو حس نمی‌کنه.. و من واقعا نمی‌دونم اینو چجوری بهش بفهمونم⁦‍♀️⁩
* و خیلی چیزای دیگه که تو مغزم گره خوردنو نمی‌دونم چجوری از هم بازشون ک
* بعد از کلی درد کشیدن می‌تونم بگم که خوب شدنه حالمو فقط در تموم شدن این رابطه می‌بینیم!
* به جرعت می‌تونم بگم که پشیمونم ازینکه برگشتنش رو قبول کردم!
* قرار بود با برگشتنش حال اونو خوب کنیم.. قرار نبود همه چی بدتر بشه..
* البته شاید هم اون بین تمام درگیریهاش، که من هنوزم نمی‌دونم دقیقا چی هستن، این بدتر شدن رو حس نمی‌کنه.. و من واقعا نمی‌دونم اینو چجوری بهش بفهمونم⁦‍♀️⁩
* و خیلی چیزای دیگه که تو مغزم گره خوردنو نمی‌دونم چجوری از هم بازشون ک
احساس می‌کنم پای این ترجمه‌ای که هیژده روزه دارم انجامش می‌دم، پیر شدم. هر روز بیش‌تر دارم کشف می‌کنم من آدم چه کاری نیستم؛ مثلا الان متوجه شدم من آدم انجام کارهای اداری و ساعت‌ها پشت لپ‌تاپ نشستن نیستم. قبل‌ترها هم متوجه شده بودم من آدم حقوق و اون فضای مسموم نیستم. ولی هر روز بیش‌تر دارم نمی‌دونم که کجا باید برم و چیکار کنم یا اصلا چی می‌خوام. فقط دارم دونه دونه اونایی که نمی‌خوام یا نمی‌تونم رو خط می‌زنم، تا ته‌ش شاید، شاید اونی رو
میخواستم بگم که خیلی ذوق کردم برات! خیلی بهم میای! از این به بعد دوست دارم بشم اون دختره که همیشه یه حلقه سبز دستشه! این بشه آدرس من 
نمی دونم چرا فکر می کردم یکی دیگه باید بهم هدیه بده همچین چیزیو اما حالا می دونم این دقیقا همون چیزی بود که خودم باید به خودم هدیه می دادم.
افتخار می کنم که از این به بعد من متعهدم به مراقبت و مهر ورزیدن و احترام گذاشتن به خودم و دوری کردن از هر رفتار ، راه و آدمی که اون سه امر مهم رو مخدوش کنه
همیشه ۱۰۰ درصد نخواهم ب
داشتم به بچه‌ها می‌گفتم من توی محیط جدید که قرار می‌گیرم اصولاً حرف نمی‌زنم، ارتباط نمی‌گیرم و سخت وارد اینتراکشن میشم. تصورم از خودم همیشه این بوده که از اون بچه‌هایی هستم که سخت دوست پیدا می‌کنن. باید با یکی شش ماه توی یک میز بشینن تا رفیق بشن. ولی گویا تجربه، چیز دیگه‌ای رو نشون میده.دارم بیشتر حرف می‌زنم. بیشتر با آدم‌ها وارد تعامل میشم. بیشتر ارتباط می‌گیرم و به شکل ویژه‌ای بیشتر دوست پیدا می‌کنم. نمی‌دونم این روند کی شروع شده و
عجیبه.نمی‌دونم چرا این روزا انقدر نگران همه‌چیزم. نمی‌دونم چی باعث می‌شه اینقدر ناآروم و بی‌قرار باشم. (آهان به خاطر فلان چیز؟ بی تاثیر نیس ولی خب that may not be all the thing)برای خودم نگرانم. برای خیلی از دیگران هم. احساس بی‌ثباتی نسبت به آینده دارم. احساس گناه نسبت به گذشته.چرا اینقدر این دو تا رو می‌نویسم؟ حس ترس از آینده و حس گناه از گذشته... واقعا اگه منطقی نگاه کنیم من نه اونقدر گناه‌کارم و نه اونقدر ناآگاه از آینده. پس چی باعث می‌شه اینقدر نگر
یه حال خوبی دارم. 
هنوز تیم‌مون تکمیل نشده، هنوز درگیر مصاحبه‌های خسته‌کننده و وقت‌گیریم و کلی هنوزهای دیگه. ولی حال‌مون خوبه. می‌دونم باید چی کار کنم، شرکت آرومه، هوا خوبه، اتاقم نورگیره، یه هم‌اتاقی خوب دارم، صدای آب میاد، گلام سبز و خوشحالن و یه شنبه‌ی قشنگ رو شروع کردیم. خیلی قشنگ..
#کارنوشت
می دونم باعث شدم بهت سخت بگذره
می دونم دلت رو شکستم
می دونم زود قضاوت کردم
ولی ببخشید
خیلی خیلی معذرت می خوام
دوستی من و تو مثه دوستی جیمین و تهیونگه
هیچی نمیتونه این دوستی رو بهم بزنه
هیچی نمی تونه خرابش کنه
اگه دعوا هم بکنیم بازم پایه های دوستی قوی تر میشه(چرت گفتم می دونم)
ادامه مطلب
خلاصه تونستم تو این سایت های فریلنسری یه پروژه بگیرم.
و هرچند که پروژهه کوچیکه و پولی توش نیست؛ خوشحالم که سرم گرم میشه و کمتر فکر و خیال میکنم.
امروز تقریبا کارای باقیمونده مربوط به اپلای رو انجام دادم..هیچ نمی دونم چی میشه. اما یه حس رضایتی از خودم دارم. بقیه ش رو میسپرم به خدا. می دونم حتی اگه نشه هم یه خیری توش بوده.
فعلا تمایلی ندارم جایی به صورت شرکتی کار کنم.
اگه تا سه چهار ماه دیگه تکلیفم مشخص نشد؛ بعد اقدام جدی میکنم هر چند دیگه واقعا برا
اگه قرار باشه یه ساعت دیگه بمیرم چی دارم؟اولین چیزایی که یادم میاد کارهای نکردمه.
خمس که ندادم تا امروز.
نماز قضا هم که حداقل یه ماه دارم.
روزه هم 20 روز یا دیگه مطمئن 30 روز دارم.
کفاره اون روزه هایی هم که شکستم رو هم که ندادم.
دیگه؟
گناه هایی که کردم تو طول این بیست سال ...
نمی دونم. خیلی بارم سنگینه.
خوبی هم داشتم ؟
هر چی فک می کنم مهم ترینش همین اشک بر امام حسینه. اگه قبول باشه البته ...
چی بگم ...
فقط امام حسین به دادم برسه ...
سلام
بعدا از مدت ها اومدم، یه درد دلی دارم، نمی‌دونم چرا نمی‌تونم به هیچ فضا و حریمی اعتماد کنم و حرف بزنم، حتی مشاورها! فکر می‌کنم ممکنه یه روزی ضد من استفاده کنه. خیلی بده که اعتماد نسبت به آدم ها از بین رفته... و خودمم می‌دونم چراشو! ولی کاش می‌شد اعتماد کرد، هر از چند گاهی دلم می‌خواد یه حرفی بزنم ولی نمی‌شه! الانم از همون وقت هاست... امتحان و پروژه دارم ولی نشستم پای اینترنت و وقت تلف کنی! بولت ژورنالم هم هی چشمک می‌زنه بیا منو پر کن :D
خلا
یه مدته دارم سفرنامه می خونم. یه خانوم قجری به اسم عالیه خانم. امروز تو شرکت میون حجم زیادی از کار یهو یاد عالیه خانم افتادم. - غریب بودن اینکه یه نفر تو یه صبح بهاری سال ۹۸ یاد یه خانمی تو عصر ناصرالدین شاه بیفته به کنار - اومدم بگردم ببینم چیزی راجبش هست اصلا؟‌نه می دونم کیه، نه می دونم چند سالشه وقتی داشته سفر نامه ش رو می نوشته، بچه داشته؟ نداشته ؟ بعد می بینم الان حتمن توی یکی از این قبرستون قدیمیا قبرش داره خاک می خوره. شایدم چون ۳۰ سالش پر
با فاطمه حرف زدم، از دیشب دلم آروم نمی‌شد.فکر نمی‌کنم تو زندگیم غیر از خونوادم برای کسی این‌قدر نگران بوده باشم.الآن آرومم.قلبم آرومه.چون برای صدمین بار مطمئن شدم فاطمه داره درست‌ترین کار رو انجام می‌ده و کارشو بلده.
آه.قلبم داشت از کار می‌افتاد از شدت نگرانی و این‌که کاری از دستم برنمیاد.
خوشحالم که داره خودشو قوی نشون می‌ده هر چند می‌دونم قلبش شکسته و قرار نیست به این زودیا ترمیم بشه و باید کنارش بمونم.دوسش دارم خی‌لی.
پ.ن : ساعت سه بع
من فردا امتحان جبر خطی دارم. جبر خطی بلدم؛ ولی حس می‌کنم مثل هر امتحان دیگه‌ای که فکر می‌کردم بلدم و حتی فکر می‌‌کردم خوب دادم ولی نداده بودم، این رو هم خوب نخواهم داد. این حس باخت‌دادن قبل حتی رخداد اتفاق، خیلی حس بدیه. نمی‌دونم؛ این دنیا یه چیزیش خرابه، وگرنه نباید این جوری باشه.
*دلم می‌خواد برم راجع به روند تحصیلیم با یه آدم خوبی صحبت کنم، ولی نمی‌رم هی. می‌خوام بهش بگم که دنیا یه چیزیش خرابه. ولی خب نمی‌شه و نمی‌رم؛ حتی نمی‌دونم ک
عامر با یه دوربین در سطح بابازنبوری بیا وارد اتاقم شو، ببین وقتی دارم از اتاقم میگم، بتونی تصور کنی. دوستام بهم میگن، تو چرا اینقدر کم میای بیرون؟ حال و انرژی این یه تیکه از جهان رو اینقدر دوس دارم که از خدا می‌خوام هرجا میرم، با خودم ببرمش. یه دوره خریدم هنوز گوش ندادم. نمی‌دونم چرا به سمتش کشش پیدا نمی‌کنم؟ خب الآن یاد می‌گیریم بعدا ایشالا به کارمون میاد‌‌. آخ گفتی مثل گواهی‌نامه، دردم تازه شد. گواهی‌نامه دارم اما ماشین نه، تازه‌شم من
توییتر و اینستاگرام را بسته‌م چند وقتیه و دارم سعی می‌کنم از وقت‌های بی‌کاری‌م که متاسفانه یا خوشبختانه کم هم نیستند استفاده‌ی دیگری بکنم. هشت نه ماهیه که کار نمی‌کنم و به طبع یک یک‌قرانی هم در نیاورده‌ام.روزهای بیست و یک سالگی می‌گذرند و هر روز بیشتر از روز قبل سردرگمم. ح یک روز نوشته بود: "هر شب با این امید می‌خوابی که روز بعد یه کم کمتر گنگ باشه." و صبح می‌بینم که نیست. می‌بینم که بیشتر از روز قبل و روزهای قبلش نمی‌دونم باید چه‌
این قدر استرس دارم ، نگرانم ، ناامیدم .انگار به ته خط رسیدم. نه کرونا نگرفتم.
متوجه شدم سینا با یه خانم در ارتباطه
انگار دنیا رو سرم هوار شده
هنوز زخم قبلی خوب نشده ، یه زخم دیگه
زندگیمون داشت جوونه میزد دوباره
آخه چرا این کارا رو میکنید؟ امید و زندگی زن خونه رو از بین میبرید؟
دیگه حتی تو تصورم هم نمی گنجه که مردا وفادار باشم ، نمیگنجه که مردی پای زنش بایسته
باور نمیکنم مردا زن را به خاطر خودشان دوست داشته باشم ، و...
این همه سال واسه زندگی وقت بز
چند روزیه که یکم حس عجیبی داشتم. پس به خدم گفتم دلیلش چیه؟ چرا این طوری شدم؟
یکم کهخ فکر کردم دیدم همش تقصیر خودمه. این که مدام دارم در شبکه های اجتماعی می گردم و بقیه رو با خودم مقایسه می کنم. نمی دونم که این ها بهترین لحظات عمرشون رو با ادیت اونجا قرار دادن و من همش می گم: چرا توی خونه تنها نشستم؟
خوب دلیلش معلومه من باید یکم فکر می کردم.
کلا دیدم اینطوری نمیشه کل شبکه های اجتماعی رو پاک کردم تا دوباره شروع کنم. الانم خدارو شکر خالم خیلی بهتره چ
احساس خشم زیادی نسبت به یه نفر دارم، چند دور ماجرا رو با خودم دوره کردم، همچنان نمی‌دونم کی مقصره؟ اصلا شاید مقصری وجود نداشته باشه واقعاهمش می‌خوام دنبال مقصر نباشم
ولی وقتی عواقب کارش احساس و زندگی ام رو تحت تاثیر قرار داده ، هر چند کم!! عصبانی می‌شم
دوست دارم نسبت به قضیه بی تفاوت باشم تا اینقدر در عذاب نباشم.. دوست دارم خودم رو جای طرف بذارم و بهش حق! بدم..
یه مدت دعا می‌کردم که آروم شم ، بعد یه مدت خشمم غلبه کرد و پر شدم از نفرت..
می‌خوام ب
من آدم صبوری نیستم. اما به لطف تو، در مقایسه با چیزی ک سابقا از خودم سراغ داشتم حالا دیگه می تونم سال رو به سال بعدش بسط بدم و دیوونه نشم. البته شاید درست نباشه بگم ک صبور شدم، نشدم شاید. بهتره بگم در واقع ک قضیه برام حله شده، می دونم برات چیم. می دونم چیزی نیست ک دیه بهت بدم، و دنبال چیزی نمی گردی ازم. زندگی، قضایا و افکار و تمایلاتت اشتراک کمی با من دارن. مسئله ای نیست، کسی مقصر نیست. به هر حال به نظرم، تو وقتی با کسی خداحافظی می کنی ک نتونسته باش
نمی‌دونم چرا احساس می‌کنم یه چیزی گم کردم.
اتفاقا مشهد که بودیم اون دوتا انگشترم که از عروسی رضا گم شده بود پیدا شد. ولی تازه احساس میکنم یه چیزی گم کردم که نمی‌دونم چیه.
دیشب از مشهد برگشتیم. مشهد خوب و طولانی‌ای بود. دوبار فاطمه‌زهرا شهربازی رفت. یک بار موج‌های آبی. یک‌بار باغ‌وحش و چندبار حرم و یک غذا حضرتی و دیگه چی می‌خواستیم از مشهد و ...
ولی کلی حاشیه داشت. خستگی کار دستم داد. چه تو رفت چه برگشت کلی بدخلقی کردم. شاید هم به خاطر استرس و
همیشه به خاطر سختیای زندگی ناراحت بودم بودن و نبودن پدر ومادرم همیشه بود ولی من دلم به لحظه های بودنشون خوش بود حالا میترسم اگر همین بودن هم نباشه من از تنهایی میترسم راهی بلد نیستم برای فرار هیچ راهی احساس میکنم وسط یه منطقه ناامنم یه جایی مثل فضا که از هر طرف سنگ به طرفم پرتاب میشه با شتاب و من بعضیا رو رد میکنم و بعضی بهم میخورن و لهم میکنن مادرم امرزو از مرگ میگفت دوست داشتم بگم حالا که بعد از چندین سال اومدی و موندی بزار یه مدت باشی بعد از
 
نمی دونم وقتی آدما میگن تو وجودم فلان حسو دارم دقیقا منظورشون کدومه قسمت از بودنشونه، " وجودشون " یعنی چی؟ یعنی تو قلبم یه احساسی دارم؟ یعنی تو مغزم یه اتفاقی داره میفته؟ یعنی تو انگشتام یه بی قراری هست؟ یعنی تو چشمام یه دلواپسی هست؟ یعنی تو صدام گیجی هست؟ یعنی تو پاهام یه گم شدن هست؟ " وجود " کجاست؟
من تو وجودم یه احساسی دارم!
 
نمی‌دونم چی بگم.اصلا حق دارم از دستت عصبی باشم؟فقط می‌دونم این بودن و نبودنت قلبمو از بی‌قراری آتیش میزنه.تو رو که می‌بینم فکر می‌کنم دنیا هنوز زیباییاشو داره.تو یه زیبای زخمی‌ای.تو یک لاله‌ی واژگونی...همونقدر کمیاب،  همونقدر محزون، همونقدر ظریف، همونقدر زیبا.یه لاله‌ی واژگون بنفشی که گلبرگش زخمیه.یه لاله‌ی واژگون که وسط علف‌های هرز گم شده.ولی من می‌بینمت.می‌دونی که من می‌بینمت؛و می‌دونم که تو هم می‌بینی که من می‌فهممت.هنوز نمی
خب، من کلن آدم حسودی هستم.
درمورد چیزایی که دوستشون دارم، دست‌ودل‌باز و جنگنده‌ام. یعنی اگه از یه‌چیزی واقعن خوشم بیاد دیگه بی‌خیال شدن برام بی‌معنی می‌شه. اما خب، دراین مورد مهربون‌ترم! اگه دیگران هم اون رو داشته باشن، چه دلیلی برای ناراحتی هست؟ خوشحالم می‌‌شم، البته خب اگه لیاقتش رو داشته باشن و قدر بدونن، وگرنه می‌خوام خفه‌شون کنم.
اما درمورد کسایی که دوستشون دارم، به‌طرز نفرت‌انگیزی حسودم! یعنی اگه یه موقعی مثلن عاشق یکی بشم ح
من مسافر زمانمقشنگ حس میکنم روزی که حسرت این روزام رو میخورمنگاه به بابا و مامانم که میکنم...به این روزهای کارمبه داداشمبه خونه امونبه سن و سالمبه فکر و خیالمبه حالمبه حالمبه حالمنه اینکه حالم عالی و بی نقص باشهکه اگر بود این متن رو نمینوشتمکه وقتی بود این متن رو ننوشتمولی مطمینم دل تنگش میشمدلتنگ این آدمارابطه هادلتنگ محمد میشم که می‌دونم الان هروقت بهش زنگ بزنم آماده است خودش رو برسونه و به حرفام گوش بدهتا کی هست؟ تا کی اینطوری هست؟دلتن
تمی دونم چکار کنم
گیر افتادم
مثل بیچاره ای که گوهر قیمتی و تنها سرمایه ش رو گول خورده و بی عقلی کرده و انداخته ته چاه.
چکار کنم...
چکار کنم...
من می دونم گرفتار بوده و هستم که این خسارت بهم وارد شده
ولی خدایا نوری، دستی، هدایتی، چیزی...
هرچی از خیر بهم بقرستی محتاجم خدا...
تمی دونم چکار کنم
گیر افتادم
مثل بیچاره ای که گوهر قیمتی و تنها سرمایه ش رو گول خورده و بی عقلی کرده و انداخته ته چاه.
چکار کنم...
چکار کنم...
من می دونم گرفتار بوده و هستم که این خسارت بهم وارد شده
ولی خدایا نوری، دستی، هدایتی، چیزی...
هرچی از خیر بهم بقرستی محتاجم خدا...

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها