نتایج جستجو برای عبارت :

سفید پوشیده بودم با موی سیاه اکنون.

آخ مهتاب!کاش یکی از آجرهای خانه‌ات بودم.یا یک مشت خاکِ باغچه‌ات.کاش دستگیره‌ی اتاقت بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی.کاش چادرت بودم.نه کاش دستهایت بودم..کاش چشمهایت بودم .کاش دلت بودم نه..کاش ریه هایت بودم تا نفسهایت را در من فرو ببری و از من بیرون بیاوری.کاش من تو بودمکاش تو من بودیکاش ما یکی بودیمیک نفر دوتایی..!روی ماه خداوند را ببوسمصطفی مستور@khablog
   JIKJIK,PISHI              انجمن ادبیات داستانی دریچه کلیک کنید}{}{}{}{ 
 رشت تن پوش زرد خزان به تن دارد ، وباغ بزرگ هلو در خط خمیده ی گذر امین الضرب به خواب فرو رفته ، پسرکی در همسایگی بنام شین ، میگفت ؛ غروب های خزان خورده ی ایام در دلش بشکه های هجران عشق بهار را جابجا میکنند ، اما نمیدانم کدام بهار را میگفت!?... بهار رفته بر باد تقویم چهار برگ دیواری را?.. یا بهار جفای مهربانی که نرفته از یادش را ...? 
لباسهایم را پوشیدم، آنقدر لاغر شده بودم كه در تنم مى ر
شاید اگر به خواست پدر و مادرم عمل کرده بودم، اکنون کنج اتاقم در خانه پدری مشغول استراحت بودم و از سرکار به خانه برگشته بودم. اما راستش درون من همیشه همانند موج است. همیشه حسی درونم به من فرمان داده که جلوبروم. که اگر زمین خوردم، هرچقدر هم سخت باشد میتوانم از زمین بلند بشوم و باز هم بدوم.درون من هیچ گاه آرام نبوده، همیشه چون دریایی طوفانی بوده که اگر کسی میخواسته به آن نزدیک بشود باید تاب و توان رویایی با موج را از قبل درون خودش می دیده.من دیگر م
منی که بار سفر بسته بودم از آغازنگاه خویش به در بسته بودم از آغازبرای سرخی صورت به روی هر انگشتحنای خون جگر بسته بودم از آغازمنم شبیه ولیعهد شاه مغلوبی که دل به مال پدر بسته بودم از آغازهنوز در عجبم که امیدوار چرابه هندوانه ی دربسته بودم از آغازبه دوستان خود آنقدر مطمئن بودمکه روی سینه سپر بسته بودم از آغازبه خاطر نپریدن ملامتم نکنیدکه من کبوتر پربسته بودم از آغازعجیب نیست که با مرگ زندگی کردمبه قتل عمر کمر بسته بودم از آغازاگر چه آخر این ق
متحوّل کننده های تیپ چهار شخصیتی اینیاگرام
 1- من اکنون رها می­کنم
تمایل به خشم و حمله بر علیه خودم را.
 ٢- من اکنون رها می­کنم ایناگرام
نفرت از خود، و تحقیر خود را.
 ۳- من اکنون رها می­کنم
تمام احساسات ناامیدی و یأس را.
 ۴- من اکنون رها می­کنم
تمام اعمال و افکار تخریبی بر علیه خود را.
 ۵- من اکنون رها می­کنم
این احساس را که من ناتوان و فاقد صلاحیت هستم.
 ۶- من اکنون رها می­کنم
این ترس را که من غیر مهم و دوست نداشتنی هستم.
 ۷- من اکنون رها می­کنم ای
متحوّل کننده های تیپ چهار شخصیتی اینیاگرام
 1- من اکنون رها می­کنم
تمایل به خشم و حمله بر علیه خودم را.
 ٢- من اکنون رها می­کنم ایناگرام
نفرت از خود، و تحقیر خود را.
 ۳- من اکنون رها می­کنم
تمام احساسات ناامیدی و یأس را.
 ۴- من اکنون رها می­کنم
تمام اعمال و افکار تخریبی بر علیه خود را.
 ۵- من اکنون رها می­کنم
این احساس را که من ناتوان و فاقد صلاحیت هستم.
 ۶- من اکنون رها می­کنم
این ترس را که من غیر مهم و دوست نداشتنی هستم.
 ۷- من اکنون رها می­کنم ای
متحول کننده های تیپ 1 اینیاگرام

 1- من اکنون رها می­کنم
مقید کردن خودم و دیگران را به رعایت استانداردهای غیر ممکن.
٢- من اکنون رها می­کنم
ترس خود را از کنترل نکردن خود و دیگران و ناراحت شدن از این موضوع.
 ٣- من اکنون رها می­کنم
ترس خود را از سرزنش شدن بابت اعمال اشتباه.
 ۴- من اکنون رها می­کنم
مردود کردن وجود تناقضات در رفتار خودم راه
 ۵- من اکنون رها می­کنم
عقلانی کردن همه ی رفتارهای خودم را.
 ۶- من اکنون رها می­کنم
نگرانی از چیزهایی که نمی­توان
متحوّل کننده های تیپ چهار شخصیتی اینیاگرام
 1- من اکنون رها می­کنم
تمایل به خشم و حمله بر علیه خودم را.
 ٢- من اکنون رها می­کنم
نفرت از خود، و تحقیر خود را.
 ۳- من اکنون رها می­کنم
تمام احساسات ناامیدی و یأس را.
 ۴- من اکنون رها می­کنم
تمام اعمال و افکار تخریبی بر علیه خود را.
 ۵- من اکنون رها می­کنم
این احساس را که من ناتوان و فاقد صلاحیت هستم.
 ۶- من اکنون رها می­کنم
این ترس را که من غیر مهم و دوست نداشتنی هستم.
 ۷- من اکنون رها می­کنم
احساس شرم آور
آمدی جانا ولی دانی که دیرم آمدی # من جوانی داده ام حالا که پیرم آمدی
ای فلک او را نشانم میدهی حالا چرا # نوشدارو را ببر اکنون که سیرم آمدی
در ازل بودم ملک در آن بهشت آرزو # تا به گندم خوردنم دیدی اسیرم آمدی
پهلوانی بودم و آنگه شکارم شیر بود # ناتوان گشتم کنون همچون جبیرم آمدی
برده ام از خاطرم رویای زیبای تورا # با دو صد افسون چرا اندر ضمیرم آمدی
تاب عشقت را ندارم، لرزه آرد بر تنم # خاک خشکم مرده ام دیگر کویرم آمدی
در سرای دیگری گرجی بیابدخود تو را #
جرات راه رفتن توی تاریکی رو داشته باش ...
 
× به آسمون نگاه کردم چه قدر رنگش مبهم بود 
انگار رنگی نبود 
چراغ ها بودن 
خیابون ها بودن 
همه چیز بود و منم بودم 
فقط بودم 
بدون هیچ فکری 
خالی 
بودم 
بودم و نباید از بودنم می ترسیدم 
اون من بودم! 
 
× هر آااادمی هررر آدمیی یه نقطه ضعف عجیب و مهلک داره که می تونه کله پاش کنه. 
منم همینطور! 
"قهر دنباله دار"
زمانی که خسته بودم از این همه بی عدالتی موجود در جامعه
زمانی که خسته بودم از این همه محدودیت های دینی که خود قانونگذار دینی به آن عمل نمی کند
زمانی که خسته بودم از این همه لابی بازی و پارتی بازی در مصاحبه های آزمون دکتری نیمه متمرکز و آزمونهای استخدامی 
زمانی که خسته بودم از این همه به کسی و تنهایی خودم در جامعه
زمانی که خسته بودم از این همه بدبیاری های خودم
زمانی که خسته بودم از این همه بی توجهی پدرهای جامعه به منِ موگلی
زمانی
متحول کننده های تیپ 1 اینیاگرام

 1- من اکنون رها می­کنم
مقید کردن خودم و دیگران را به رعایت استانداردهای غیر ممکن.
٢- من اکنون رها می­کنم
ترس خود را از کنترل نکردن خود و دیگران و ناراحت شدن از این موضوع.
 ٣- من اکنون رها می­کنم ایناگرام
ترس خود را از سرزنش شدن بابت اعمال اشتباه.
 ۴- من اکنون رها می­کنم
مردود کردن وجود تناقضات در رفتار خودم راه
 ۵- من اکنون رها می­کنم
عقلانی کردن همه ی رفتارهای خودم را.
 ۶- من اکنون رها می­کنم
نگرانی از چیزهایی که
متحول کننده های تیپ 1 اینیاگرام

 1- من اکنون رها می­کنم
مقید کردن خودم و دیگران را به رعایت استانداردهای غیر ممکن.
٢- من اکنون رها می­کنم
ترس خود را از کنترل نکردن خود و دیگران و ناراحت شدن از این موضوع.
 ٣- من اکنون رها می­کنم ایناگرام
ترس خود را از سرزنش شدن بابت اعمال اشتباه.
 ۴- من اکنون رها می­کنم
مردود کردن وجود تناقضات در رفتار خودم راه
 ۵- من اکنون رها می­کنم
عقلانی کردن همه ی رفتارهای خودم را.
 ۶- من اکنون رها می­کنم
نگرانی از چیزهایی که
مرا نکاوید
مرا بکارید
من اکنون بذری درستکار گشته ام
مرا بر الوارهای نور ببندید
از انگشتانم برای کودکان مداد رنگی بسازید
گوشهایم را بگذارید
تا در میان گلبرگهای صدا پاسداری کنند
چشمانم را گل میخ کنید
و بر هر دیواری
که در انتظار یادگاری کودکی ست بیاویزید
در سینه ام بذر مهر بپاشید
تا کودکان خسته از الفبا
در مرغزارهایم بازی کنند
 
مرا نکاوید
واژه بودم
زنجیر کلمات گشتم
سخنی نوشتم که دیگران
با آرامش بخوانند
من اکنون بذری درستکار گشته ام
مرا بکار
دیوان شمس را گذاشته بود توی دست هایم، زل زده بود به چشم هایم، با لبخند برایم از مولوی خوانده بود.سرم را انداخته بودم پایین، خواندش که تمام شده بود، لبخند هول هولکی تحویلش داده بودم، چند تا ده تومنی گذاشته بودم روی میز؛ دیوان را بغل زده بودم و پا تند کرده بودم.
تا خانه یک ریز غر زده بودم به جانم که مثلا چه می شد ؟ سرم را بلند میکردم؛ زل میزدم توی چشم هایش.لبخند میزدم.قشنگ به خواندنش گوش میدادم.من هم برایش میخواندم.حرف میزدم.تعریف و تمجید میکردم.
متحول کننده­ های تیپ  پنج شخصیتی اینیاگرام
1- من اکنون رها می کنم
تمام باورهای ترسناک بودن دنیای پیرامون خود را.
٢- من اکنون رها می­کنم
تمام احساس­های خود از ناتوان بودن و نا امید بودن را.
 ٣- من اکنون رها می­کنم
ترس خود از مورد تجاوز قرار گرفتن و پایمال شدن از سوی دیگران را. 
۴- من اکنون رها می­کنم
خیالبافی­های تاریک و ویرانگر خود را.
۵- من اکنون رها می­کنم
منزوی کردن خودم را با طرد کردن دیگران.
 ۶- من اکنون رها می­کنم
این باور را که هیچ کس قابل ا
تمامِ راه
فکر اتصال اندیشه ی آب به آینه بودم.
صحبتِ تو
نشناختنِ سر از پا بود،
من فکرِ فردای هنوز نیامده بودم!
قرار بود لباس های زمستانی ام
دست های تو باشند؛
باران زد و باد ریخت بر سرم خاکِ حنجره ها را،
قرار عاشقانه ی آب و آینه را،
من بهم زده بودم!چقدر به سنگ ها اعتماد هست؟
آیا هست؟!
کِنار هم، من هفت - سنگ را چیده بودم!
 
/.///-/
سلام
دیشب یک متن نوشته بودم در مورد انتخاب متاسفانه ذخیره نکردم و حذف شد.
دوباره نوشتنشم حوصله میخواد اما چکیده حرفم این بود
اگر انتخاب های زندگیتون رو با جسارت و عقلانیت انجام ندید مطمئنا در آینده به مشکلات بزرگی بر میخورید
به خیلی چیزا هم بسط داده میشه
موفق و پیروز باشید
۶ خرداد ۹۸
حمید
کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد آفتاب دیدگانم سرد میشد آسمان سینه ام پر درد می شد ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد اشکهایم همچو باران دامنم را رنگ می زد وه ... چه زیبا بود اگر پاییز بودم وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم شاعری در چشم من می خواند ...شعری آسمانی در کنار قلب عاشق شعله میزد در شرار آتش دردی نهانی نغمه من ... همچو آوای نسیم پر شکسته عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
متحول کننده­ های تیپ  پنج شخصیتی اینیاگرام
1- من اکنون رها می کنم اناگرام 
تمام باورهای ترسناک بودن دنیای پیرامون خود را.
٢- من اکنون رها می­کنم
تمام احساس­های خود از ناتوان بودن و نا امید بودن را.
 ٣- من اکنون رها می­کنم
ترس خود از مورد تجاوز قرار گرفتن و پایمال شدن از سوی دیگران را. 
۴- من اکنون رها می­کنم
خیالبافی­های تاریک و ویرانگر خود را.
۵- من اکنون رها می­کنم
منزوی کردن خودم را با طرد کردن دیگران.
 ۶- من اکنون رها می­کنم
این باور را که هی
متحول کننده­ های تیپ  پنج شخصیتی اینیاگرام
1- من اکنون رها می کنم اناگرام 
تمام باورهای ترسناک بودن دنیای پیرامون خود را.
٢- من اکنون رها می­کنم
تمام احساس­های خود از ناتوان بودن و نا امید بودن را.
 ٣- من اکنون رها می­کنم
ترس خود از مورد تجاوز قرار گرفتن و پایمال شدن از سوی دیگران را. 
۴- من اکنون رها می­کنم
خیالبافی­های تاریک و ویرانگر خود را.
۵- من اکنون رها می­کنم
منزوی کردن خودم را با طرد کردن دیگران.
 ۶- من اکنون رها می­کنم
این باور را که هی
از روزهای رفتنت پاییزتر بودم
از شمس های دیگرت تبریزتر بودم
باران اگر آنسوی شیشه داشت می بارید
این سوی شیشه بی هوا من نیز، تر بودم
یک شب اگر دستت به تار موی من می خورد
از نغمه ی داوود شورانگیزتر بودم
شاید اگر یوسف به قلبم فرصتی می داد…
از تیغ چاقوی زلیخا تیزتر بودم
شاید تمام چشم ها را کور می کردم
شاید که از قوم مغول چنگیزتر بودم…
یک مزرعه اندوه در من مانده… حقم نیست
من با تو از هر دشت حاصلخیزتر بودم
رسم بزرگی را به جا هرگز نیاوردی!
از هر کس و نا
برای من فرقی نمی کند. توی نقطه ی هزاره ی هر روز بودن، جای جدید و غریب، زبان ها و نگاه هایی نا آشنا. برایم فرقی نمی کند کجای این عالم را بودن. همواره بیش از آنکه درک کرده باشم دورم را، چشم بر بسته بودم، غرق در خیال هایم بودم. می چرخیدم به دورم و دلم می ریخت، مست بودم و سرم گیج می رفت بی آنکه نوشیده باشم چیزی. در من میل به لمس دنیایی واقعی مرده است. دیدن غروب خورشید را هر روز من، از پس بستن چشم هایم و طلوع خیال، بار ها دیده ام. یا ک اکنون، روی شن های نرم
دانلود آهنگ ایوان بند بری که برنگردی
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * بری که برنگردی * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , ایوان بند باشید.
دانلود آهنگ ایوان بند به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Evan Band called Beri Ke Barnagardi With online playback , text and the best quality in mediac
متن ترانه ایوان بند به نام بری که برنگردی
میگه میخنده باهات از عشق چی بگم برات با پنبه سر میبره این عشقصد بارم بری به باد باز قلبت تا عشق بیاد
براش گفتم ما یک کاری تو کلاس‌هامون انجام میدیم که خیلی به بچه‌ها کمک میکنه تا بفهمن در طول این نه ماه چه تغییراتی کردن و اون تغییرات چقدر بوده. ازشون ابتدای سال می‌خواییم درباره یک چیزهایی(قبلا فکر کردیم که چه چیزهایی باید باشند) برامون بنویسند. این کار را وسط سال تحصیلی و آخر سال هم انجام میدیم. آخر سال برگه‌هاشونو بهشون میدیم و درباره این نه ماه با هم حرف می‌زنیم. خودِ نه ماه پیشش‌شان و سه ماه پیش و اکنون‌شان از جلوی چشمشان رد می‌شود. کم

مرا نکاوید ،مرا بکاریدمن اکنون بذری درستکار گشته ام !مرا بر الوارهای نور ببندیداز انگشتانم برای کودکان مداد رنگی بسازیدگوش هایم را بگذارید تا در میان گلبرگهای صدا پاسداری کند ،چشمانم را گل میخ کنید وبر هر دیواری که در انتظار یادگاری کودکی است !بیاویزید ..در سینه ام بذر مهر بپاشید تا کودکان خسته از الفبا در مرغزارهایم بازی کنند ،مرا نکاویدواژه بودمزنجیر کلمات گشته ام ،سخنی نوشتم که دیگران با آرامش بخوانندمن اکنون بذری درستکار گشته ام ،م
دیگه خیلی وقته که از چالشی که وبلاگ مونولوگ(تسنیم) راه انداخته بود گذشته..این پستم به خاطر این که گفته بودم شرکت می کنم،گذاشتم.
+ هم اکنون یه همچین خونه ای که برای خودم باشه تا بتونم هر بلایی که می خوام سرش بیارم رو از خداوند بزرگ خواستارم. :)
+ ببخشید عکس هم بی کیفیت شد.
می‌خواهم از زمانی بنویسم که دنیا خیلی جای قشنگی بود.
بدون هیچ دلهره‌ای آرزوهای بزرگ در سر داشتم. بدون نقشه‌ی خاصی برای رسیدن. رویاهایی که هر شب قبل از خواب مرورشان می‌کردم. 
عاشق باران بودم. عاشق دویدن زیر باران. به یاد آن روزها که در کوچه پس کوچه های زادگاه زیر باران می‌دویدم، نفسم به خس‌‌خس می‌افتاد، موهای خیسم به صورتم می‌چسبیدند؛ به یاد همان روزها بود که همچنان عاشقانه باران را دوست داشتم. شاید به یاد همان روزهاست که اکنون درمقابل
میفرستم به تو پیغام پس از هر پیغام!پاسخت مثل نجات پسری از اعدام !
مثل یک‌ طفل زمین خورده‌ء بازی بودم!قبل تو خسته و با عشق موازی بودم!
مثل سیگار خطرناک ترینت بودم!خودکشی بودم و هولناک ترینت بودم!
مثل حالِ بَده " ماه دل من بیداری؟"مثل زوری شدنِ "بنده وکیلم؟ آری!"
مثل مردی که شبی در تو وطن میگیرد!یک شب آخر منِ تو در تنِ من میمیرد!
نکند موی مرا دست کسی شانه کند؟خاطره جان مرا خسته و دیوانه کند؟
نکند جان مرا باد به یغما ببرد؟نکند بوی تو را باد به هر جا ب
من می‌دانستم که عوض شده‌ام. می‌دانستم که تغییراتی در من ایجاد شده که مرا تبدیل به انسانی جدید کرده‌است. و می‌دانستم که این تغییرات پایانی‌ام نیست. هر روز با مواجهه با هر مسئله‌ی کوچک و بزرگی، کارایی مغزم را می‌سنجیدم و خودم را در شرایط گوناگون امتحان می‌کردم.من عوض شده بودم و از این بابت خوشحال بودم. کنترل زندگی‌ام را در دست داشتم و در حال ساخت دنیایی مطابق میلم بودم. معرکه بود.
تو نتوانستی!
این واضح‌ترین عبارتیست که حال و حالت مرا توصیف می‌کند. من در یک جنگ نابرابر شکست خوردم و این جنگ، کنکور نبود. این جنگ، درون من شکل گرفت. ریشه گرفت. فریب داد و جلو آمد. حریف، دو راه بیش‌تر بلد نبود و من، همه‌ی راه‌هایم را باخته بودم به او. گمان کردم، با این پای زخمی، با این صورت کبود، با این ریشه‌های معلق در هوا، می‌توانم بر او غلبه کنم و جشن مرگش را به نظاره بنشینم. گمان می‌کردم روز کنکور، زمینش خواهم زد و در اعلام نتایج تدفینش خ
امروز زنگ زدم به مدیر ساختمان‌مون تا برای اجاره‌ نامه‌ی جدید ازش تخفیف بگیرم اما نهایتا موفق نشدم. نیم ساعتی با طرف کلنجار رفتم و هر چه در چنته داشتم رو کردم اما نتوانستم که قانعش کنم تا کمی بیشتر به ما تخفیف بدهد. پر از حس بد بودم. تلاش مذبوحانه‌ای که کرده بودم و بعد هم وسط صحبت‌هام این و آن را مثال زده بودم که پس چرا به فلانی تخفیف دادید و این کار بشتر حالم را بد کرده بود. انگار تمام مدت داشتم ادای کسانی را در میاوردم که دور و برم زندگی میکن
خدایا به دادم برس و ادم خیلی خوبی سرراهم بذار.. اونجوری که دلم میخواد و خوشبخت میشمما حتی باید سر رعایت نکات و بهداشت توی ایام کرونایی هم جر و بحث کنیم. چیزی که اینهمه گوشزد میکنن.
 
ساعت ۱۷:۰۷ نوشت:
خوابیدم و بعدش پاشدم ناهارمو خوردم و لباسامو که بیرون بودند و گذاشته بودم هوا بخورن اوردم توی خونه و هم اکنون مشغول ضدعفونی میوه های خریداری شده ام
#روزهای_کرونایی
ادامه مطلب
روز به روز حالم بهتر میشه و وقتی دارم کار میکنم، به شدت امید دارم.
تمام زندگیم دنبال هدف بودم، از بیهوده بودن بیزار بودم و مدتها افسرده بودم و داشتم فرسوده میشدم... حالا اما هر روز مطمئن تر میشم که چیزی رو که میخواستم پیدا کردم بالأخره.
هر لحظه کار کردن برام شده لذت، امید، انگیزه، اشتیاق، علاقه...
هفت سالم بود.بار اولی بود که میخواستم به یک استخر بروم.هیجان زده بودم.از شب قبلش هزار جور خیال بافی می‌کردم.هیچ ذهنیتی از شنا کردن نداشتم.شاید فقط آن را در کارتون ها دیده بودم.ولی با این حال عاشق شنا بودم.قرار بود از طرف مدرسه به استخر برویم.یک اردوی بینظیر.به خصوص برای منی که تا به حال استخری از نزدیک ندیده بودم.پدرم معاون مدرسه بود.قرار بود او نیز همراه ما بیاید.
ادامه مطلب
جوان تر که بودم وقتی پدرم میگفت، پسر فلان کار را بکن یا فلان کار را نکن هرچه باشد من تجربه ام از تو بیشتر است، عصبی میشدم و میگفتم بچه که نیستم، خودم درست و غلط را بهتر از هر کس دیگری میدانم! اما اکنون، چند قدم مانده به 27 سالگی ، اعتراف میکنم که احساس میکنم هیچ از خوب و بد کارهای خودم سر در نمی آورم! اشتباهاتم زیاد شده اند، تصمیم های اشتباه، سکون و بی حرکتی نا به جا و... عذابم میدهد. آرزو میکنم کاش اکنون کسی بود که درست و غلط را برایم توضیح میداد! آ
دانلود آهنگ حمید هیراد شب که شد
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * شب که شد * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , حمید هیراد باشید.
دانلود آهنگ حمید هیراد به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Hamid Hiraad called Shab Ke Shod With online playback , text and the best quality in mediac
 
متن ترانه حمید هیراد به نام شب که شد
شب که شد همش میای به یاد ما شب که شد کجایی یار من بیاهر چی شد به خاطر خودت بیا شب که شدشب که شد نگاتون همش میاد در نظر
عذری نعمتی را شوهرش دیشب بعد از مستی کتک زده بود، صورتش سیاه و کبود بود و حال و حوصله حرف زدن هم نداشت . هی مینوشت و کاغذ ها را مچاله میکرد. کاغذ های مچاله را آرام باز کرده بودم، پیچیده بودم دور مریم ها و از دفتر زده بودم بیرون. بوی مریم ها توی آسانسور پیچیده بود و صدای عذری توی سرم.
اگــــرچه نزد شما تشنه ی سخن بودم
 
آنکه حرف دلـــــــش را نگفت ، من بودم
 
دلــــــم برای خـودم تنگ می شود ، آری
 
همیشه بی خبر از حــال خویشتن بودم
 
نشد جــــواب بگـــــــیرم ســلام هایم را
 
هــــر آنچــــه شیفته تر از پی اش بودم
 
چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را؟
 
اشاره کنم انگار کـــــــــــــــوه کن بودم
دوست داشتم الان که سی سالم شده قد بلند و لاغر بودم که تنها زندگی میکردم صبح ها زود می دویدم، انگلیسی و فرانسه بلد بودم، کتاب میخوندم، با شورت توی خونه لخت می‌گشتم سیگار گوشی لب م، برنامه نویسی مدرک مو گرفته بودم و از زندگی م لذت می‌بردم! اما الان هیچی به خواست دیگران و پای چلاق م تغییرش نه داد
به خاطر این امتحان چند روز بود که درست و حسابی نخوابیده بودم و نفس نکشیده بودم و نشسته بودم فرق شتر بنت مخاص و بنت لبون و...را برای اولین بار تو زندگیم حفظ کرده بودم  ......وقتی به خونه برگشتم چراغ ها خاموش بود ...دوش گرفتم و موهای خیسم  را کنار شوفاژ رها کردم و خوابیدم .چشم هایم را بستم ...مادرم پیام داد ..خوب شد امتحانت ..پدر برایم شیرینی خریده بود...فکر کردم برای همیشه با تمام ناراحتی هایی که از هردو دارم ...هنوز  و برای همیشه دوست شون خواهم داشت بدون
نمیدونم چرا اصلا حس و حال وبلاگ نیست دیگه
انگار حوصله حرف زدن هم ندارم
دلم میخواد یه پست بلند بالا بنویسم از ادم های مذهبی گله کنم
اما حسش نیست، فقط تو یه جمله بگم خلاصه همه حرص هام و!!!
اگر جامعه شما رو بعنوان یه ادم مذهبی میشناسه، کاری کنید که زینت دین باشید! کارهای شمارو پای دین میذارن ملت!!!
اعصابم یکم خورده این روزها!!!!
از روز عرفه یه بغض سنگین مونده تو گلوم
صبحِ روز عرفه دوسانس استخر بودم(مجبور بودم) از 9و نیم تا 1تو اب بودم بعد هم نیم ساعت جک
 1- من اکنون رها می­کنم
تمام احساسات خشم و رنجش نسبت به دیگران را.
 ٢- من اکنون رها می­کنم
همه­ی تلاش خود برای توجیه انیاگرام  احساسات پر خاشگرانه ام را.
 
 ٣- من اکنون رها می­کنم
تمام وابستگی ها به احساس قربانی شدن و مورد سوء استفاده قرار گرفتن ها را.
 ۴- من اکنون رها می­کنم
ترس از اینکه من ناخواسته­ام و دوست داشتنی نیستم.
 ۵- من اکنون رها می­کنم
همه­ی تلاشهایی که دیگران را مجبور کنم که من را دوست داشته باشند
 ۶- من اکنون رها می­کنم
مقصر دانستن
بچه که بودم فکر کنم دوم سوم ابتدایی بودم. یه بار یادمه با داداشم دعوا کردیم و از اونجایی که تو دعواهای شدیدمون کتک کاری هم داشتیم:))) در نتیجه حرصمون خالی میشد و بعدش سریعا آشتی میکردیم و دوباره بگو بخند
ولی اون روز نمیدونم چطور شد که کتک کاری رخ نداد و جالب اینجاست که بعدشم آروم بودم ولی انگاری یه نفر منو به سمت این کار میکشوند،چه کاری؟این کار:
ادامه مطلب
باورم نمیشه دارم چیکار با خودم میکنم
باورم نمیشه با خودم چیکار کردم
بخدا من خیلی خوب بودم
من یه فرشته بودم
 
*******
 
الان باد خنک از پنجره خورد بهمو منو برد به اون گذشته های نه خیلی دور که من خیلی خوب بودم
بخدا بخدا یه فرشته بودم
 
باورم نمیشه
چی شد واقعا
شب بود و کنار جوی تنهایی ها
من خسته ترین آدم دنیا بودم
در سیل عظیم خاطره غرق شدم
وابسته ترین آدم دنیا بودم
شب ، پر زد و در خط افق روز آمد
من بودم و تنهایی و چشمِ خوابم
خورشید کنار من نشست و من باز
ماندم چه بگویم تز دل بی تابم
روزم به سر  آمد و دوباره شب شد
اما من آزرده به نور آغشته
هرشب که دوباره آمد و روز شده
داغ و غم من مثل خودش یخ بسته
من خیلی گریه کرده بودم،سرمم بالا گرفتمو گریه کرده بودم،به زمین زمان فحش داده بودم و بی قرار شده بودم،برای از دست دادنای بی معنی برای درجا زدنای تکراری برای حسای مزخرفی که بی وقت به سراغم اومده بودن،برای تکه های جدای روحم برای خلا های طولانی،برای یه دختر تنها بودن(عجیبه آدم تنها بودن با دختر تنها بودن فرق داره حس بی پناهیش بیشتره) اما اگه همه ی اون مچاله شدن ها لازم بود تا منِ الان ساخته بشه میتونم کم کم دوسشون داشه باشم
چشم هایم مدام به دنبال زیبایی ها میگشت
از وقتی دوربین دست گرفته بودم عادت کرده بودم به بادقت نگریستن در پدیده ها
این پدیده ها گاه جاندار بودند و گاه بی جان
اما هرگز چیزی به آن زیبایی ندیده بودم...
 
وقتی دیدمش چند صباحی چشم هایم به دنبالش راه افتادند سپس قدم هایم و پس از آن دلم....
دیگر آن سراپا پوشیده در سیاهی را از دور هم که میدیدم میشناختم؛ از توازن گامهایش و از نجابت نگاهش
 
هرقدر که او نجیب بود من سرکش شده بودم
و هرقدر سکون صدایش بیشتر می‌شد
تا سحر بیدار بودم و ۵ صبح خوابیدم...ساعت ۱۲ بیدار شدم و توی رخت خواب داشتم با گوشی بازی میکردم...
اهنگ اقامون جنتلمنه از استاد ساسی هم گذاشته بودم پخش میشد....
توی حال و بی حال بودم که چشمام دوباره بسته شه...
گوشی زنگ زد و من چسبیدم به سقف...
یک دوستی که خیلی باهاش رودربایستی دارم دعوتم کرد به شام برای هفته دیگه...
و چنین شد که من ۱ ساعت بعد اماده و لباس پوشیده رفتم بیرون...
نمیشه دست خالی رفت...
تمام مدت توی خیابون چشمم رو بستم که ویترینا رو نبینم...
مگه م
بسم الله
 
امروز بزرگداشتیست برای پیوندم با دنیایی که آدم هایش را خوب نفهمیدم.دنیایی که باعث شد رفیق های جدید پیدا کنم و حس کنم ممکن است یک روزی به درد بخورم.روزهایی که نا امیدم کرد و بعد احساس رهایی پیدا کرد.
 
پ.ن:همیشه به همه میگم و بازم میگم.برام خیلی مهم نیست کجا باشم و تو چه فضایی.بیشتر به نظرم باید خودم را مثل یه لوحِ سفید نگه دارم تا بتونم چیزهای بیشتری درونِ خودم بنویسم.این تنها قدرتیِ که مونده برام.
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
تا برفتی ز برم صورت بی‌جان بودم
نه فراموشیم از ذکر تو خاموش نشاند
که در اندیشه اوصاف تو حیران بودم
بی تو در دامن گلزار نخفتم یک شب
که نه در بادیه خار مغیلان بودم
زنده می‌کرد مرا دم به دم امید وصال
ور نه دور از نظرت کشته هجران بودم
به تولای تو در آتش محنت چو خلیل
گوییا در چمن لاله و ریحان بودم
تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح
همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم
سعدی از جور فراقت همه روز این می‌گفت
عهد بشکستی و من بر سر
دانلود آهنگ سهیل مهرزادگان بی عشق
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * بی عشق * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , سهیل مهرزادگان باشید.
دانلود آهنگ سهیل مهرزادگان به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Soheil Mehrzadegan called Bi Eshgh With online playback , text and the best quality in mediac
متن اهنگ بی عشق سهیل مهرزادگان
حیف از نگاهم حیف از تویی که رفتی و من چشم به راهمحیف از غروری که دگر در دل ندارم حیف از منو حیف از تو و آن روزگار
دوست داشتن تو دنیا رو جای امن تری میکرد. دوست داشتم چون مثل همیشه خودخواه بودم. دوست داشتن تو رو دنیا رو جای امن تری می‌کرد. باعث میشد نترسم. دوست داشتن تو گرمم می‌کرد. باعث میشد حس نکنم تنهام. حس نکنم پناهی ندارم. که نصفه شب یارو چرت و پرت می‌گفت و به تو پناه آورده بودم. پناهم دادی و بم گفتی نترسم، که هیچ تقصیری ندارم و طرف لاشیه. دوست داشتن تو دلمو گرم می‌کرد. خودخواه بودم، میخواستم دوسم داشته باشی که دووم بیارم. که آدمی رو داشته باشم که براش
وحشت زده از خواب میپرم. نه نفس زنون اما، فقط چشام رو وا میکنم و خداروشکر میکنم که خواب بودم. خواب دیدم که رفتم مهدکودک دنبال بچه م و اونا بهم یه عروسک تحویل دادن به جاش. و من بی تاب، خیلی بی تاب دنبالش میگشتم توی خواب. بچه ی نداشته طفلکی من
حالا طبق روال چند شب گذشته روی کاناپه خوابیدم و زل زدم به سایه بزرگ لوستر روی دیوار، خونه بوی ملایمی از دارچین داره، عود دارچین روشن کرده بودم سر شب. مرور میکنم با خودم، چای خورده بودم. یک جلسه اطفال خونده بود
دراز کشیده بود رو تخت، زانوهاش رو جمع کرده بود.
نشسته بودم کنارش دستم رو حلقه کرده بودم دورِ پاش، حرف میزدیم.
حرفم تموم شد، سرم رو گذاشتم رو زانوش همینطوری نگاش میکردم
خندید
دستاش رو از هم باز کرد.
رفتم بغلش
اولین بار بود خواب نبودم و بغلم کرد.
یادم نمیره هیچوقت
تکراری نمیشه هیچوقت
.
.
گفته بودم بمونه برا روزای دلتنگی،
فکر نمیکردم انقدر طولانی بشه..
میگفتن توقعم از دوستی زیاد بوده. زیاده. آره که بود. سیزده سال تو چندصدتا کتاب دنبال واژه دوست گشته بودم. ورق زده بودم و خیال پردازی کرده بودم. یه موجود پرفکت ساخته بودم و تو! تو! توی لعنتی که الان ازم متنفری از خدات بود که اون باشی. پس وانمود کردی که بودی و وقتی ماسکت شکست هردومون شکست خوردیم. وقتی سعی کردیم خورده هاش رو جمع کنیم دستامون زخمی شد. زانو زدم جلوشون و سعی کردم جمعشون کنم وقتی داشتی سرم داد میزدی و ملامتم میکردی. اخرم یه لگد زدی به همش
9 شهریور 1397 - روز سوم - رنگارنگ(رنگی)
کما. توی کما بودم. نمی دونستم که از کجا می دونم. چیزی حس نمی کردم. چیزی نمی دیدم. شتیده بودم وقتی کسی توی کما میره، به همراهانش میگن باهاش صحبتت کنن، اون می شنوه ولی نمیتونه جواب بده. اما من هیچی نمی شنیدم. تمام شبانه روز خواب بودم و توی خواب راه می رفتم. اون ها تلاش کردن تا من رو از توی کما بیرون بیارن، اما دست هاشون جای اینکه من رو بالا بکشن، بیشتر و بیشتر به سمت پایین هل میدادن. می گن اگر توی مرداب بیفتی، دست و
نگاهی به اشتغال خانم‌ها
اشاره: ما با اشتغال خانم‌ها مخالف نیستیم، اصلا. بلکه ایشان را به کارهای موافق فطرت و طبیعت‌شان تشویق می‌کنیم. نیز به این‌که کارکردن، حس مفیدبودن را در خانم‌ها تقویت می‌کند، توجه داریم. نیز برخی از شغل‌ها را مخصوص خانم‌ها می‌دانیم، که روا نیست آقایان در آن‌ها ورود کنند. این دیدگاه ما را در نظر بگیرید و اکنون سخن این دختر شاغل را بخوانید: من شاغل بودم و هستم. خواستگاران زیاد و خوبی داشتم که با اشتغالم موافق نبودن
بهم‌میگفت:فلانی تو مخلصی
بارها ازت الگو‌گرفتم.
به اون‌ روزا فکرمیکنم، میگم مگه چجوری بودم که اینو بهم‌ میگفت؟
فکرمیکنم که چیکار کردم که گفت: منتظر شهادتت ام!
چیزی یادم‌نمیاد
نمیدونم چی بودم
کی بودم
حالا کجاام
چقد دور شدم‌از خودم
و شاید حتی خودش ندونه
نبودش، منو از یادِ من برد...
من خراب کردم
روحمو...
خودمو...
#جهت_یادآوری
#از_یک_رفیق
التماس التماس میکنم، دعام‌کنید.
من؟ دختر بی اراده ی این داستانم. اگر پاک شوم، مرا می بخشی؟ فقط لازم است این را بدانم که خیالم راحت باشد که راهی هست. وقت هایی که از کلاس بچه ها دارم می روم سمت دفتر، وقت هایی که در جلسه وقت نماز می شود، وقت هایی که منتظر اسنپ جلوی در خانه ایستاده ام، شب ها که می خواهم بخوابم، از تو می پرسم: آیا هنوز هم می شود کاری برای زندگی ام کرد؟ من؟ من دختر نشانه ها بودم! من دختر آیه ها بودم! من دختر مشهد آذر 97 بودم! من دختر باور داشتن بودم. دختر دانستن اینکه کسی
چرا دیشب خواب میدیدم لنفوم نان هوچکین گرفتم؟؟؟بعد. رفتم شهر غریب زندگی کردم درسمم ول کردم و به هیچکسم نگفتم که لنفوم گرفتم بعد هم ناراحت بودم هم خوشحال که میدونستم کی قراره بمیرم...بعد درسو کارو گه ول کرده بودم گفتم اخر عمری خوش بگذرونم و گلدوزی کنم و خونه خودمو داشته باشم و ساز بزنم...خلاصه نمیدونم توخواب خوشحال بودم یا ناراحت...توخوابمم اخرش بابام فهمید که لنفوم گرفتم چون دکترم دوستش بود بهش گفته بود...شاید باورتون نشه من جوون که بودم فکر می
ره سپارم به دره ای که یاد آور روزهای گذشته ام است. مسافرم به جزیره ای که مدتهاست متروکه مانده است. اما من یک گردشگر نیستم. به جای می روم که من را از خود بیشتر و حتی بهتر می شناسد. مکانی که به من هویت بخشیده است. می روم تا بگویم: بازگشته ام. من دلتنگ هستم، پیش می روم. پیش می روم به زمانی که خرسند بوده ام. ترکش کردم چون تنها بودم. بازگشته ام با این جمله، هیچگاه خود را برای دیگری ترک نکن. من رود ها را دیده ام و از کوهستان ها گذشته ام، اما در هیچ مکانی بیش
پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرمپیش از آنکه پرده فرو افتدپیش از پژمردن آخرین گلبر آنم که زندگی کنمبر آنم که عشق بورزمبرآنم که باشمدر این جهان ظلمانیدر این روزگار سرشار از فجایعدر این دنیای پر از کینهنزد کسانی که نیازمند منندکسانی که نیازمند ایشانمکسانی که ستایش‌انگیزندتا در یابمشگفتی کنمباز شناسمکه‌امکه می‌توانم باشمکه می‌خواهم باشم؟تا روزها بی‌ثمر نماندساعت‌ها جان یابدلحظه‌ها گران‌بار شودهنگامی که می‌خندمهنگامی که می‌گریمهن
#ابراهیم رفیعی هم اکنون فردی ۲۶ ساله می باشم که به تمام آرزوهایم که دوست داشتم و امیدوار بودم برسم نرسیدم همش تقصیر نداشتن سرمایه هست واسه ما دیگه هیچ کس وجود نداره ضامنمون بشه من دوست دارم خودم اوستای خودم باشم کسی نتونه بهم دستور بده و کار غلط رو به من یاد بده یا‌ بخواد چیزی که دلش میخاد از من بسازه من دوست دارم اون چیزی که هستم و مطمئنم میشم رو از خودم بسازم البته اینا همش فکره خودمه من الان واقعا خودم واسه خودم کار میکنم یعنی خودم اوستا و
بسمه الحکیم
با تقدیم سلام 
این وبلاگ را  حدود سالهای 1395 راه انداختم برای ارتباط بهتر با دانش جویان عزیز 
که بدلیل رواج فضای مجازی و البته مشغله های کاری، رهایش کرده بودم 
اکنون قصد دارم به حول و قوه الهی آنرا مجدد راه اندازی کنم
 
هدف کنونی ام، ترویج اندیشه هایم است 
و البته ارتباط با دانشجویانم، در ادامه رَوند گذشته 
 
پیشاپیش از همفکری تمامی مخاطبانم سپاسگزارم
و مشتاق خواندن و شنیدن نظرات ارزشمندتان هستم 
 
والحمد لله اولا و آخرا 
سلام
بار ها خواسته ام وبلاگ عزیزم را حذف کنم... 
کودکی من، نوجوانی من، حوصله ی بسیار عجیبی داشت... 
اکنون در بیستمین سال زندگی ام به سر میبرم و یک سال است هیچ شعری از من نجوشیده است...
راحت باشم، بسیار ترسیده ام، زمانی شعر و نقاشی پیشه ام بود و اکنون کور شدن هر دورا به چشمم میبینم...
هرچند اکنون هنر آغوش های تازه اش را برایم گشوده و تئاتر و موسیقی را دنبال میکنم، باز هم احساس میکنم حوصله ی کودکی ام را در اینها باز نیافته ام...
با تمام وجودم ترسیده ام.
من؟ دختر بی اراده ی این داستانم. اگر پاک شوم، مرا می بخشی؟ فقط لازم است این را بدانم که خیالم راحت باشد که راهی هست. وقت هایی که از کلاس بچه ها دارم می روم سمت دفتر، وقت هایی که در جلسه وقت نماز می شود، وقت هایی که منتظر اسنپ جلوی در خانه ایستاده ام، شب ها که می خواهم بخوابم، از تو می پرسم: آیا هنوز هم می شود کاری برای زندگی ام کرد؟ من؟ من دختر نشانه ها بودم! من دختر آیه ها بودم! من دختر مشهد آذر 97 بودم! من دختر باور داشتن بودم. دختر دانستن اینکه کسی
 
کودک که بودم » : بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است
بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم . بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی
بزرگ است من باید انگلستان را تغ ییر دهم . بعد ها انگلستان را هم بزر گ دیدم
و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم
خانواده ام را متحول کنم . اینک که در آستانه مرگ هستم م ی فهمم که اگر
«!!! روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم
 حضرت صادق ع فرمود بر دنیا شکیبا باشید که ان ساعتیاست زیرا انچه که از دنیاگذشته اکنون نه دردی از ان احساس کنی ونه شادی وانچه نیامده که ندانی چیست همانا دنیای تو ان ساعتی است که در انی  د.ر ان یکساعت لر طاعت خدا صبر کن واز نافرمایی خداوند شکیبا باش و خود را نگاهدار  سرح یعنی هرچه حساب کنی بیش از این یکساعتی که در انی نیست   اگر طاعتی داری بر انجام ان شکیبا باش واکر نافرمانی پیش امده بر تدک ان شکبباباش زیراانچه گذشت که اکنون خبری از ان نیست ودرد
دیشب خواب دیدم انزلی هستمتنها بودم و انزلی پر از ابرهای خاکستری و مه بود
تنها صدای ویلن سل غمگینی بود و صدای او در پس زمینه موسیقیاو که می‌گفت با مرگ من همه چیز درست می‌شود، همه چیز رنگی می‌شود
دور خودم می‌گشتم تا کسی را پیدا کنم، تا راه فراری پیدا کنم اما بیهوده بودبی‌صدا بودم و انگار حبابی دورم کشیده شده بود، مثل زندان
 ساعت چهار با صدای جیغ زنی در خیابان از خواب پریدم و مثل خواب همه جا تاریک بود و تنها بودم.
ﻃﺮﻑ ﺩﺧتر ﻫﻤﺴﺎﻤﻮﻥ ﺑﻮﺩ،ﺧﻠ ﻢ ﺑﺮﻭﻥ ﻣﻮﻣﺪ ﻭﺍﺳﻪﻫﻤﻦ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻪ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﻭﻗﺘ ﺗﻮ ﺑﺎﻟﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﻮ ﺣﺎﻁﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ﺩﺪﻣﺶ،ﺧﻠ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﺮ ﻭ ﺑﺎ ﺣﺎ ﺑﻮﺩﻭﻗﺘ ﻣﻮﻣﺪ ﺗﻮ ﺑﺎﻟﻨﺸﻮﻥ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗ ﻪ ﻣﻨﻮ ﻧﺒﻨﻪﻭﺍﺳﺶ ﻞ ﻣﻨﺪﺍﺧﺘﻢﺩﻪ ﺎ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ،ﻋﺎﺷﻖ ﺴ ﻪ ﺣﺘ ﺩﺭﺳﺖﻬﺮﺷﻮ ﻧﺪﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ !ﺁﺧﻪ ﻣﻮﻫﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﺸﻮ ﻮﺷﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﻮﻫﺎﺵ : ...ﻓﺮ ﻭ ﺫﺮﻡ،ﺩﺭﺱ ﻭ ﻣﺸﻘﻢ،ﺎﺭ ﻭ ﺯﻧﺪﻢ ﺷﺪ
+ می‌ترسم. نکند دوباره در آن گرداب بلغزم...+ایمان آن بلندای روشن و نورانی است که هر از چندگاهی در پس ابرهای تردید گمش می‌کنم.+ایمان همان خلایی ست که وجودم را تهی کرده. نمی‌دانم به دنبال چه چیزی به دور خود می‌چرخم. سرگردان و حیران و گمگشته هستم بدون کوچک‌ترین ادراکی. کاملا کور.به یاد ندارم که برای چه پا به اینجا گذاشته بودم. اکنون به جبر در راهی بدون برگشت هستم که نمی‌دانم از کجا شروع شده و به کجا می‌انجامد. هیچ آشنایی نیست ک دستم را بگیرد. همه
به حرف کسی گوش نمی دادم 
همیشه دوست داشتم تنها باشم 
در خلوت به سر می بردم  برایم ارامش بخش بود 
روزگار به سختی می گذشت 
تمامی بچه ها از دستم ناراحت بودند 
چون دوست داشتم تنها باشم و در دنیای خودم سیر می کردم 
صدای ارام و دلنشین مرا خرسند می داشت 
و مرا از تنهایی و غم و اندوه بیرون می اورد 
من بودم و او تنهای تنها 
موقع دلتنگی ها مو برام غصه دریا رو می گفت و مرحمی بود بر زخمهای  کهنه ام 
ولی اکنون نیست و خیلی ناراحتم چون شکست 
واکمن خوبی بود 
۵/
همون طور که گفته بودم باید ۳۰ روز به یه برنامه روزانه عمل کنم.به عنوان شروع امروز خیلی خوب بودم.شاید اگه قبلا در کل عمرم ، ۶ ماه رو دقیقا همینجوری بودم ، الان اینقدر محتاج کار و پول نبودم.
به هر حال فرصت ها سوختن و من با بی توجهی از دستشون دادم.اما مطمئنم باز هم از این فرصت ها نصیبم خواهد شد.مهم اینه که با کمال آمادگی به سراغشون برم.
بازی تاتنهام و آرسنال رو هم از دست دادم.الان خلاصش رو دیدم ، عجب بازی ای بوده!
پتروشیمی سبلان هم که یه مدت پیش آزمو
سلام
بار ها خواسته ام وبلاگ عزیزم را حذف کنم... 
بار ها مطالبم بازنویسی کردم حجم زیادی از شعر هارا دیگر دوست نداشتم...
حس و حال بسیاری از آن ها خیلی از حال امروز من دور بود...
کودکی من، نوجوانی من، حوصله ی بسیار عجیبی داشت... 
اکنون در بیستمین سال زندگی ام به سر میبرم و یک سال است هیچ شعری از من نجوشیده است...
راحت باشم، بسیار ترسیده ام، زمانی شعر و نقاشی پیشه ام بود و اکنون کور شدن هر دورا به چشمم میبینم...
ادامه مطلب
دلم برا ۱۸سالگیم تنگ میشه 
چه روزای خوبی بود  
اصلا وقتی تو نبودی من خیلی شاد بودم 
درسته مشکلات بود ولی محکم بودم قوی بود
تو که اومدی من خودمو باختم..
دیگه زورم به هیچی نرسید حتی اشکام...
درحقم ظلم کردی
نمیدونم ببخشمت یا نه...
بسیاری از دسک تاپ های Dell OptiPlex اکنون در اندازه های مختلف در دسترس هستند. مشتری ها نباید در برج های غول پیکر سنگین که منطقه بزرگی از زمین یا دفتر را اشغال می کنند گیر کنند. به عنوان مثال اگر به دنبال سری Dell OptiPlex 3050 بوده اید ، می بینید که اکنون به …The post راهنمای Dell OptiPlex 3050: نگاهی به صورتهای فلکی ، گزینه های پیکربندی و دستگاه های مختلف appeared first on باشگاه مشتریان خبری اینفوجاب.
via باشگاه مشتریان خبری اینفوجاب https://ift.tt/3bUMW91
مشاهده مطلب در کانال
خواب بد و سختی دیدم. خواب دیدم با بابا بخاطر حجابم درگیر شدم و از خونه بیرونم کرده بی جا شده بودم و جایی نداشتم برم می‌خواستم شبا برم تو مسجد دانشگاه بخوابم و حال بد و مستاصلی داشتم اون حال به بیداریم منتقل شده و الان هیچ حال خوشی ندارم. یحتمل بخاطر پریود هم هست. هرچی که هست دیر بیدار شدم ساعت ۷ شده و من راستش ۵ بیدار شدم و تنبلی کردم... حال و حوصله‌ی هیچی رو ندارمحتی ح .. کاش بزرگتر بودم و مستقل بودم.. دارم دری وری می‌گم دیگه برم حموم کنم و زور بز
کجایی شازده کوچولو؟ گلت را تنها و بی‌پناه رها کردی توی این سیاره‌‌ی رنج و کجا رفتی؟ اینجا شب‌ها سرد می‌شود و من بدون تو برای تحملش خیلی کم‌طاقتم. دلم برایت تنگ شده؛ خیلی زیاد... ولی حواسم هست که خودم گفتم برو. گل مغرور و خودخواهی بودم. تا وقتی بودی هم حسابی بهانه آوردم. هیچی نداشتم ولی باز قیافه ‌گرفتم. گفتم "دست‌دست نکن دیگر. این کارت خلق آدم را تنگ می‌کند. حالا که تصمیم گرفته‌ای بروی برو دیگر!" و این را گفتم چون که نمی‌خواستم تو اشکم را ب
اکنون برایت پنهان می‌نویسم خدایا!اکنون که طاقتی در پاهایم نمانده و چشم‌هایم بار خستگی دارند.از این عادات میگسلم..همین امروز همین امروز ...مطمئن باش و ببخش! لطفا
مطمئن باش و رحمت کن لطفا!
به سویت می دوم! اولین دویدنم خواب قیلوله‌ای ست که دوست دارم مرا به تو پیوند بزند حتی برای لحظاتی
غفلتم را از یاد ببر...چون دلوانگان بریده از همه جا می آیم...
این ۱۴ روز آخرین روزهاست و این ۴۰روز آخرین فرصت های گسستن از گناه به سوی تو تنهایی!
پس شک نکن که می آیم...م
آخرین ساعات آخرین کشیک طب اورژانس:۴:۴۰ : آقای هفتاد و چند ساله‌ای با سابقه‌ی تیموما (سرطان) و سابقه‌ی بیست ساله‌ی مشکلات قلبی را آوردند با اپیستاکسی (خونریزی بینی).۴:۴۵ : بیمار ویزیت شد. خونریزی متوقف شده. بیمار استیبل است.۴:۵۵ : بیمار شیرینگ شد. مایع دریافت کرد.۵:۱۰ : بیمار هنگام گذاشتن مش بینی زیر دستم ارست (ایست قلبی تنفسی) کرد. رزیدنت نبود (کجا بود؟ نمی‌دانم.) اتند نبود (کجا بود؟ خواب بود.) چه کسی توی بخش بود؟ فقط من بودم و یک پرستار. شروع کردم
 
✨﷽✨
درمسیر کربلا بودم که ...
✍علامه حِلّی(ره) می گوید: شب جمعه ای به قصد زیارت امام حسین علیه السلام به سوی کربلا می رفتم، در حالی که تنها و سوار بر الاغ بودم و تازیانه ی کوچکی برای راندن مَرکب در دست داشتم. در بین راه عربی پیاده آمد و با من همراه و هم کلام شد. کم کم فهمیدم شخص دانشمندی است؛ وارد مسائل علمی شدیم، برخی از مشکلات علمی که داشتم از او پرسیدم، عجیب اینکه همه را پاسخ مناسب و دقیقی فرمود! متحیر شدم که او کیست؟ که این همه آمادگی علمی دا
ﺩﺘﺮﺧﻠﻞ ﺭﻓﺎﻫ ﺩﺭ ﺘﺎﺏ ﺮﺩﺵ ﺍﺎﻡ می گوﺪ :
ﺯﻣﺎﻧ ﺩﺭﻗﻢ ﻃﻠﺒﻪ ﺑﻮﺩﻡ. به علت ﺧﺎﻣ ﻭ ﺑ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃ ﺑﺎ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮﺩﻡ که ﻓﻘﻂ ﺴ ﻪ ﺩﺭ ﻗﻢ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺭﻭﺣﺎﻧ ، ﺑﺎﻓﻀﻠﺖ ﺍﺳﺖ.
 ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘ ﺩﺭ ﺩﻭﺭﻩ ﺍ ﻪ ﺩﺍﻧﺸﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎ ﺍﺷﺨﺎﺹ ﺑﺎ ﻓﻀﻠﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﺪﻡ ﻓﻬﻤﺪﻡ ﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺍﺯ ﻗﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻏﺮ ﺭﻭﺣﺎﻧ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺍﺭﺯﺷﻤﻨﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭند.
 ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯ ﺷﻌﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﺷﺮﻁ ﺍﺻﻠ می دﺍﻧﺴﺘﻢ ، ﺑﻌﺪ ﺑﺎﺳ
بالاخره برگشتم :)
اون فامیلمون که گفته بودم متاسفانه فوت شد و این چند هفته درگیر مراسم و اینا بودیم که خب بدترین قسمتش برام همون خاکسپاری بود چون قبلا نرفته بودم :/
بی خیال...
این چند روز چند تا کتاب خوب خریدم. اولیش شور زندگی بود که از سی بوک سفارش دادم، کتابی که چند وقتی بود که دنبالش بودم و وقتی که تخفیف 25 درصد سی بوکو دیدم دیگه مصمم شدم بخرم و باید بگم اون پنج روزی که طول کشید تا کتاب بیاد دم خونمون دیرگذرترین (توروخدا کلمه رو :دی) روزای تابستو
من یک دختر بیست و چهار ساله ام ...دختری که وقتی در مدرسه ی ابتدایی بود درس خواند تا مدرسه ی نمونه ی راهنمایی قبول شود دختری که وقتی راهنمایی مدرسه ی نمونه قبول شد درس خواند تا دبیرستان هم نمونه باشد وقتی دبیرستان نمونه بود درس خواند تا کنکور دانشگاه علوم پزشکی قبول شود وسرانجام روزی دانشگاه علوم پزشکی قبول شد ...اکنون چه؟
اکنون دختری بیست و چهار ساله و بیکار هستم ...اری میگویند وضعیت بازار کار به هم ریخته است و کسانی که  زودتر از تو فارغ التحصیل
در جمع که می نشستم ، دل و فکرم پی همان رمانی می چرخید که مشغول نوشتنش بودم و حال شخصیت اصی اش خوب نبود .
اما خاله ها تند تند برای شوهر هایشان پرتقال پوست می کندند و روی خیارهایشان نمک می پاشیدند .
من ، دور ترین جای خانه را برای بودن انتخای میکردم و با خودم حرف می زدم اما دایی ها ، کله ی کچل شان را نوازش می کردند و از اوضاع داخلی و خارجی صحبت می‌کردند
پسرهای جوان قش قش میخندیدند و دختر ها ریز ریز پچ میکردند اما من پای حرف های دلم نشسته بودم و به عقل
من یک داستان نویس یا به قول همه یک نویسنده هستم.
می‌خواهم اکنون قصه‌ی خودم را برای شما بگویم ، قصه ای که پر از فراز و فرود و شکست و پیروزی هایی بود. قصه‌ای که می‌خواستم از کوچکی به همه جا برسم مثل یک دانشمند ستاره شناس یا یک شاعر مثل فردوسی و سعدی و خیلی از چیز های دیگر که آرزوی به دست آوردن آنها را داشتم.
از این چیز ها بگذریم داستان من اینجوریشروع شد که ... چند سالی بود که از مدرسه ها گذشته بود و من به کلاس حدوداً دوم سوم رسیده بودم اما اصلاً درس
من یک داستان نویس یا به قول همه یک نویسنده هستم.
می‌خواهم اکنون قصه‌ی خودم را برای شما بگویم ، قصه ای که پر از فراز و فرود و شکست و پیروزی هایی بود. قصه‌ای که می‌خواستم از کوچکی به همه جا برسم مثل یک دانشمند ستاره شناس یا یک شاعر مثل فردوسی و سعدی و خیلی از چیز های دیگر که آرزوی به دست آوردن آنها را داشتم.
از این چیز ها بگذریم داستان من اینجوریشروع شد که ... چند سالی بود که از مدرسه ها گذشته بود و من به کلاس حدوداً دوم سوم رسیده بودم اما اصلاً درس
حالم اصلا خوب نیستخیالاتی شده ام...چند ماه پیش یک آرزوی کودکی در من زنده شد«نویسنده شدن»خودم را همیشه پشت یک میزکه رو به پنجره ای بزرگ باشدتصور میکردمروی میز را سراسر کاغذهای دستنویساغلب کاهی...در تصورممادر بودمو مصاحبه ها کرده بودمبا طرفدارانِ کتاب هایم...از شما پنهان نماند؛همین روزهاکه «یادت باشد» را شروع کرده بودممدامدر ذهنم می آمدکه روزیخاطرات زندگیِ شیرین خودم و همسر رامی‌نویسم...!ای کاش فقط یک حس باشد!
بالاخره برگشتم. پس همین اول کار یه دست و جیغ و هورا D:
اون فامیلمون که گفته بودم متاسفانه فوت شد و این چند هفته درگیر مراسم و اینا بودیم که خب بدترین قسمتش برام همون خاکسپاری بود چون قبلا نرفته بودم :/
بی خیال...
این چند روز چند تا کتاب خوب خریدم. اولیش شور زندگی بود که از سی بوک سفارش دادم، کتابی که چند وقتی بود که دنبالش بودم و وقتی که تخفیف 25 درصد سی بوکو دیدم دیگه مصمم شدم بخرم و باید بگم اون پنج روزی که طول کشید تا کتاب بیاد دم خونمون دیرگذرتری
4ماه پیش بود.
مرداد یعنی.
یه پست گذاشته بودم در مورد تصمیماتم برا زندگیم که 2ماه قبلش نوشته بودم اینجا و بهش عمل نکرده بودم!
الان باز 5ماه از اون تایم میگذره و بازم دارم می نویسم در مورد همون.
الحق که کم کاری کردم.
آی خداجون.
به حق این شب عزیز.
به حق شب شهادت حضرت زهرا
بذار دیگه از این مرحله عبور کنم.
دلم برات تنگ شده.
می خوام پرواز کنم.
چقد رو زمین بمونم.
چقد نماز بخونم ولی همش رو زمین باشم.
بذا حس و حال بندگیت رو حس کنم.
نمی خوام عمرم تباه بشه.
خداااا
توی گرمایی که اگر به صوت صامت و ثابت زیر آسمانش می‌ایستادی، می‌توانستی مغز پخته شده‌ات را در بیاوری، لای یک ساندویچ بگذاری، رویش سس بریزی و بخوری، نیم ساعت در مرکزی‌ترین تابش نور خورشید منتظر سرویس بودم تا بیاید و مرا از طویله‌ای که اسمش مدرسه بود نجات دهد. امتحان آخر خرداد ماه، حکم یک آتش بس پرکشتار است. سرویس نیامده بود و من تلوتلو خوران راه را کج کرده بودم سمت خانه که برادر همکلاسی‌ام با موتوری که خود همکلاسی هم پشتش نشسته بود کنارم ا
دیدین لباس اینجا نو شده؟ *_*
 
قالب هدیه ی چارلیه، یک مرداد که هدیه اش داد من چشمام دریای اشک بود. چند روز پیش که ادیت شده اش رو برام فرستاد هم. و دوبار چشمای خیس منو قلب افشان کرد... نمیدونم چطوری بگم چقدر خوشحالم. حال خوب هدیه گرفتن از آدمی که از دور میشناسیش، آدمی که راه ارتباطی باهاش یه کروکودیل نقاشی شدست اول کتاب غول مدفون، بهترین اتفاقیه که ممکنه تو این روزها بیفته. فقط امیدوارم خدا تو کنج و کنار روزهای غمگینت خوشحالی یهویی قایم کنه.
جمله
امشب هم گذشت
یک شب دیگر اضافه شد و هر شب
به خودم نوید میدم که تو قوی تر از دیروزی
چون یک روز دیگر بی او سر کردی
امشب هم گذشت
دلم گرفت برای تمام کسانی که
زیادی برایشان مهربان بودم
زیادی یک رو بودم
زیادی ساده بودم
دلم گرفت برای خودم
خودمی که بودم
خودمی که یک شهر را درمان میکرد
با حرف هایش
با آرامشش
خودمی که برای همه خوبی ها را میخواست
دلم گرفت برای خودم
برای خودمی که شدم
برای یک تکه سنگ
که اگر تمام آدم های دنیا
ها..! بکنند هم ذوب نمیشود
دیگر تمام شد
شاید فکر کنی دارم زیاده روی میکنم ولی باید بگم مستی هرچند از دنیا جدام میکنه ولی به تو نزدیکم میکنه و من دوستش 
دارم امروز که زنگ زدی به شدت سر درد بودم چون تقریبا یک روز نخوابیده بودم با این که روز قبلش قرص خواب خورده بودم
اگه گیج نبودم تمام تلاشمو میکردم که تلفنت قطع نشه چون خیلی منتظر بودم بهم زنگ بزنی و من صدای پر از انرژیتو بشنوم
صدایی که خون تو رگهامو جریان میده
دلم میخواد راحت باهات حرف برنم ولی شرم و حیا حتی تو مستی هم جلومو میگیره
میخو
   از من پرسید تا به حال به او دروغ گفته‌م؟ دروغ گفته بودم. انکار نکردم. گفتم که دروغ گفته‌م. پیش خودش گفت که مسلما دروغ گفته‌ای. چیزی نداشتم که بگویم. آخرین دروغی را که به او گفته بودم به یاد آوردم.
   به او گفته‌بودم می‌توانیم هر وقت که خواستیم با کس دیگری بخوابیم، به هم بگوییم و اجازه بگیریم و این کار را بکنیم. اگر که این ارتباط فقط منتهی به رابطه جنسی باشد، از نظر من عیبی ندارد. از نظر او عیب داشت. از من پرسید کسی هست که بخواهم چنین کاری با
داشتم پستای اینستاگرامم رو نگاه می‌کردم. رسیدم به یه عکسی که تو یه هفته تابستون قبل پیش‌دانشگاهی گذاشته بودم. توجهم به گوشیم وسط عکس جلب شد که باز کرده بودم گذاشته بودم رو صفحه‌ی وبلاگم. قالب وبلاگم خیلی خوشرنگ بود. یاد افتاد الان پس‌زمینه‌ش آسمونه. وبلاگو باز کردم که یه نگاه به قابش بندازم و تعجب کردم چون آخرین پستم مال دی ماه بود!رفتم دیدم بله. بقیه‌ش تو پیش‌نویساست. و نوت‌های گوشیم. :)) یکیشون رو دلم خواست منتشر کنم.
الان هم دارم فکر می
نورز ۹۶ موقع تحویل سال مشغول باز کردن لوله با فنربرقی بودم.
نوروز ۹۷ آنتن تلویزیون را درست میکردم.
نوروز ۹۸ را هم به گچ کردن دیوار اتاق مشغول بودم.
بدون در نظر گرفتن ساعت و شرایط و... .
طبق همان قاعده که موقع درس خواندن مشغول شمردن گل های قالی می شویم.
شب های یلدا هم طبق همین منوال بوده.
پارسال شب یلدا نشسته بودم و برای بچه ها خاطره تعریف میکردم. به قدری خنداندم شان که حتی با دیدن خندوانه هم آنقدر نمیخندیدند.خودم فقط برای آب و تاب ماجراها میخندیدم
   ساکت و آرام با صورتی خیس از میان خاطراتت گذر می کنم و چه سخت است گذر از میان خاطراتی که فقیرانه دست به سویم دراز کرده اند و خواستار چیزی از وجودم هستند ،چه می توانم بکنم ،آخر خدا چگونه می توانم چشمانم را رو به خاطراتی که تنها مرورشان را از من خواستاراند ببیندم و آنها را بدون ترحم له کنم ؟ بی توجه راهم را ادامه می دم میرم و میرم تا جایی که به آخر گذشته ام می رسم تنها یک خاطرچه باقی مانده است ، خم می شم دستانم را بازمیکنم و با لبخند نظارگرش می ش
من که مشغول خودم بودم و دنیای خودم
می نوشتم غزل از حسرت و رویای خودم
من که با یک بغل از شعر سپیدم هر شب
می نشستم تک و تنها لب دریای خودم
به غم انگیز ترین حالت یک مرد قسم
شاد بودم به خدا با خود تنهای خودم
من به مغرور ترین حالت ممکن شاید 
نوکر و بنده ی خود بودم و آقای خودم
ناگهان خنده ی تو ذهن مرا ریخت به هم
بعد من ماندم و این شوق تمنای خودم
من نمیخواستم این شعر به اینجا برسد
قفل و زنجیر زدم بر دل و بر پای خودم
من به دلخواه خودم حکم به مرگم دادم
خونم ا
من بشدت دلم برا خونه بچگیا و اون همه علاقهم به مطالعه تنگ شده.
خونه مون که دو طبقه بود و من یه کارتن کتاب روی پله ها داشتم و همه شون رو ۱۰۰ بار خونده بودم و حفظ بودم.
افتاب میتابید تابستون و من یکی از اویزه های لوستر رو برداشته بودم و گرفته بودمش تو نور. نور اون تو تجزیه شده بود و من رنگین کمان دبده بودم و ذوق کرده بودم و به مامانم نشون داده بودم. مامانم الهی فداش بشم اومده بود پایه باهام 
نگاه میکرد. علاقه من به فیزیک از همون جا شروع شد.
 
علوم پای
میمِ اسمم می گرفت و سینِ فامیلی ام می زد توی ذوق. برگشته بود، هم لکنت زبانم هم معلمم از مرخصی. هنر داشتیم. من با عشقِ تمام، گل و گلدان کشیده بودم. معلمم با حواس پرتیِ تمام، زنگ هنر را کرد زنگ انشا. من در مورد نان نوشته بودم و تمام نانوایی های اطراف خانه مان را توصیف کرده بودم، بربری و سنگک و ماشینی و عراقی‌. نوبت من بود، "سبزی" نه اول لیست بود نه آخر لیست، من به میانه ترین حالت ممکن مضطرب بودم و تمام حروف در دریای لکنتم غرق شده بود. گل و گلدانی که ب
دوستان خوبم‌
ببیندگان عزیز
همکاران محترم
دوستان اهل قلم
بیان در وضعیت قرمز به سر می برد !! مواظب وسایل و لوازم و نوشته های خودتون از هم اکنون باشین !!
از همین الان بنظرم با نوشته هاتون برین به جاهای امن !!
تا قبل اینکه زلزله چند ریشتری نیومده و اینجا رو مثل سال ۹۳ _۹۴ بلاگفا ویران نکرده به جاهای امن
موقتا نقل مکان فرمایید !!

و این هشدار رو جدی بگیرین !!
چیزی که هست و من امروز شاهد بودم و دوستان دیگر هم همچون من شاهد بودند و هستند
امنیت بیان  و بخ
چند دقیقه قبل، اولین میانترم دانشگاهیم رو دادم. 
من از اونایی هستم که اگه چیزی به ضررم باشه، منکرش نمیشم. سوالا، تا حد زیادی ساده بود و قابل حل. ساده، نه به این معنی که درجا حل بشه. به این معنی که می‌تونست خیلی سخت‌تر باشه. ولی من زیاد نخونده بودم. با قدرت نرفتم سر جلسه. بعضی مباحث رو یکبار بیش‌تر ندیده بودم. در موضع ضعف بودم و راه‌حل‌ها، سر زبونم می‌موندن و به قلم نمی‌رفتن. امیدوارم نصف نمره رو بگیرم. هرچند، پایین‌تر شدنم بعید نیست و راستش
روزهای اول اسفند بود که اعلام کردند کرونا تو ایران شیوع پیدا کرده و دقیقا همون هفته من سرما خوردم گلودرد و تب و آبریزش بینی_مطمئن بودم سرماخوردگیه چون دو روز قبلش بیرون شهر بودیم و من لباس مناسب نپوشیده بودم و از سرما دندونام به هم می خورد. ولی خوب از طرفی چند روز قبل از اعلام شیوع، من تقریبا ۱۰۰ نفر آدم و دیده بودم و باهاشون حرف زده بودم‌و با همه شونم دست داده بودم. جالب اینکه دونفرشون اهل شهر قم بودند و یکنفر هم دانشجو بود که ماه قبلش از چین

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دعانویس,09016408686,دعای محبت,دعانویسی