نتایج جستجو برای عبارت :

تلاشم ادامه میدم

نگاهم خورد به تقویم گوشه میز، امروز آخرین روز مرداد...فقط ۳۱ روز تا پایان فصل تابستون، فقط ۹۰ روز تا روز آزمون .نمیخوام کاسه چه کنم دستم بگیرم اما واقع بینانه   روزای قبلی که تموم شد ،به خوبی درس نخوندم،دنبال علت نیستم فقط  از خودم کمی دلگیرم بابت  کافی نبودن تلاشِ روزای  تموم شده قبل  .نمیخوام با غصه خوردن این فرصت را از دست بدم ،همین تایم هم میتونم حداقل ۳مرور کل مباحث داشته باشم.پس تلاشم ادامه میدم .عین معجزه بود برای من که ویس یه قبول شده
چرا نمیتونیم از حداکثر توانمون بهره ببریم؟!چرا نمیتونیم نهایت تلاشمون رو کنیم؟!
همیشه زمان هایی رو داشتیم که با خودمون بگیم؛بایدبیشتر تلاش میکردم.باید بیشتر سعیمو میکردم.میتونستم بیشتر تلاش کنم.باید وقت بیشتری روش میگذاشتم‌.
حالا من دقیقا در نقطه ی قبل از این جملات قرار دارم.با وجود اینکه میدونم که ممکنه در آینده همچین جملاتی رو استفاده کنم،چرا باز هم طبق همون روال قبلی دارم پیش میرم؟!چطور میتونم واقعا با آگاهی نهایت تلاشم رو بکنم؟
دارم
لطفا هیچ‌وقت، هیچ‌کدوم از حرفای منو باور نکنین، حتی یه کلمه‌شون رو، وقتی مسخره‌ترین چیزی کافیه تا مهمترین چیزام کله‌پا بشن، مسخره‌تر اینه که بعد دوباره عین احمقا تموم تلاشم رو می‌کنم تا از اول بسازمشون، یکی نیست بگه بابا بذار باد ببردش! آخه برا چی؟ داری واسه کی خودتو می‌کشی؟
ادامه مطلب
هیچی بیشتر از این درد نداره چیزی رو از دست بدی چون تلاش نکردی نگهش داری یا به دستش بیاری یا آنقدر دیره که تلاشم کنی نمی تونی جبران کنی. گاهی خیلی دیر میشه!
تو هم حق داری چون آگاه نبودی; درمجموع فرصتی بوده که رفته.
اگه اینجوری چیزی رو از دست دادی بدون لیاقت نداشتی و میرسه به کسی که لیاقتش رو داره.
پس تو با این یکی کنار بیا و سعی کن واسه بقیه چیزها دیر نشه چون زندگی ادامه داره!
پای پدرش روی فرش خونه سر خورده بود و تا پدر از بیمارستان مرخص بشه به هم ریخته و آشفته بود.
دیروز که با آرامش گفت میفهممت میخواستم بگم پای آقا رضا از زندگی سُر نخورده؛ قطع شده. 
نمیتونم تنها برم بهشت زهرا...چند بار تلاشم رو کردم برم. یا تصادف میکنم یا گم میشم.
احساس وقتهایی رو دارم که گم میشدم. خجالت میکشیدم به بقیه بگم گم شدم.
هنوز 24 ساعت از پست قبلی نگذشته که من خوان اول رو با موفقییییییت پشت سر گذاشتم و باورم نمیشه که امروز تونستم اون استرسه رو در راه مثبت مدیریت کنم *_*خود امتحان و موفقیتش به کنار ، من برای اون مدیریتم خوشحاااالم... واقعا کار سختی بود واسم و تونستم از پسش بربیام :) ذوق دارم
امیدوارم این تلاشم همچنان نتیجه بده *.*
خیلی استرس کنکور دارم. همش فکر میکنم هیچ پخی نمیشم و این یکسال تلاشم از بین میره. اگه بالبنی مشهد قبول نشم دلم خیلی میسوزه.. واقعا داغون میشم..
خیلی نا امیدم
مطمئنم که سه رقمی رو هوا میشم ولی من زیر ۴۰ میخوام تا روزانه فردوسی قبول شم
امروز یهو یاد دو سال و خورده ای قبل افتادم که سوقاتیایی که برای یکی از رفیقای سابقم اورده بودم رو براش پست کردم و اونم اونها رو با پست بهم برگردوند.
یادمه پول نداشتم پتو بخرم ولی اون پول رو قرون قرون جمع کردم و براش پست کردم اونها رو.
حقیقتش روزی که یه تیکه از اون هدیه ها رو دادم به یکی از دوستام و بقیه رو هم ریختم توی سطل اشغال توی تورنتو (بقیه خیلی اختصاصی بودن و شامل کارت  پستال و هدیه تولد و این چیزها بود) دلم نسوخت و نگفتم که چرا اینها رو برا
سلام
وقت به خیر به همه ی دوستان محترم
من 30 سالمه و قصد دارم رشته ی کارشناسی رادیولوژی بخونم، تلاشم در حدی هست که بتونم این رشته قبول بشم ولی بازم تلاشم در حدی نیست که رشته های بهتر مثل پزشکی و فیزیوتراپی و خلاصه رشته های تاپ قبول بشم.
الان میخوام درباره ی رشته ی تکنسین رادیولوژی بدونم که شنیدم بازار کار خوبی داره، البته خیلی با توجه به شرایط سنی ام نگرانم تا درسم تموم بشه شده 35 سالم!، برای مثلا رشته ی پرستاری فکر میکنم تا اون وقت محدودیت سنی
خدایا ؛
گاهی مرا در آغوش بگیر . . .
وقتی در محاصره ی مشکلاتم و تنها پناهگاهم تویی
وقتی تمام تلاشم را کرده ام ، خسته ام و دلم کمی سکوت می خواهد ،
کمی آرامش ، کمی تسکین . . .
بی خبر از راه برس و مرا بغل کن
باور کن آدمِ جا زدن نیستم !
اما ؛
از یک جایی به بعد ، بگو که با هم درستش می کنیم ،
از یک جایی به بعد ، خودت برایم معجزه کن !
 
+یادداشت شماره ۵۱
سلام هیک عزیزم.
حالت خوب است؟ امیدوارم باشد.
من هم خوبم، خدا را شکر.
داشتم به این فکر می‌کردم، که باید بدانی.
باید بدانی هیک، که تو هیولا نیستی. تو قشنگ‌ترین آدمی هستی که من در زندگی‌ام دیده‌ام. تو هیولا نیستی، می‌فهمی؟
تو زندگی من را نجات داده ای و به خاطرش باید به خودت افتخار کنی. نه که زندگی من چیز خاصی بوده باشد، اصلا مگر من که بوده‌ام و که هستم؟ اما تو با نجات‌دادنش، باعث شدی بخواهم آدم بهتری باشم. باعث شدی بخواهم تلاش تو را هدر ندهم. و ب
از وقتی آجی دکترا قبول شده ، تلاشم برای درس خوندن بیشتر شده ، امروز خوب پیشرفتم ، الان استوری یکی از دوستامو دیدم ، فک کنم میخواد دوباره کنکور بده ،(رفتارای بعضیا بی تاثیر نیست ) ، دوباره جا خوردم ، سردرگم شدم ، گیج شدم ، پاهام سست شد ، انگار که قلبم یه جای دیگه گیر کرده ...شک کردم که درس خوندنم درسته یا نه ، ارشد خوندنم ..
تا حالا شده یه آرزوی برآورده نشده گوشه ی دلت مونده باشه ، و گذر زمان نه تنها فراموشش نکنه ، بلکه تو رو سر در گم تر کنه ؟
ادامه م
تفاوت فکری من و بنیامین درباره مقوله ازدواج  اینه که من میگم عشقم تمام تلاشم رو برای خوشبختی مون میکنم اگر نشد خودمون عذاب نمیدیم.
خب بنیامین میگه خشن میشه و میگه نههه,  هیچ وقت جدا نمی شیم,  آبرومون میره و ما تو آیینمون طلاق نفرین شدس,و طلاق نداریم...
 
گابریل کالدرون:
من تمام تلاشم را می‌کنم که تیم نه ۱۰۰ درصد بلکه ۲۰۰ درصد پیشرفت کند این وظیفه من است و مشکلات مالی مربوط به مدیریت باشگاه است
احمدزاده مصدوم بود و به خاطر این مشکل چند روزی به او استراحت دادم، مقابل سایپا بازی کرد و شرایط او در حال بهتر شدن است
گاهی یه کاری رو شروع میکنی که اطلاع خاصی از چگونه نجام دادنش نداری ولی میخوای انجام بدی تا بفهمی راه درست چیه....
اولش امیدوارانه،بعد امیدوارانه،بعد یهو ناامیدوارانه و امروز امیدوارانه بود این نمودار...
نشون میده تلاشم بیراه نبود.....تونستم راهِ درستِ خودم رو پیدا کنم و این کلی خداروشکر داره...
 
ولی فقط گذشت...
هیچ چیز عوض نشد، جز احساسم نسبت به پوچ بودن زندگی!
به پوچ شدن آدما و روابطشون و حرفا و عملشون!
از خودم و تلاشم در راستای بهتر زیستن هنوز راضی نیستم!
باز هم تلاش و تلاش و تلاش!

+ممنون که به یادم بودین! :)
نمینویسم ولی هستم،آدرس بذارین!
+فیلم و سریال و کتاب و آهنگ خوب معرفی کنین!
به نام او...دیشب عقد متین بود و خوش گذشت و براش سنگ تموم گذاشتیم و امروز صب هم با هانیه و نیو و نیلو اومدیم بابل!
اتوبوس گرم و از این اتوبوس معمولی های قدیمی.بیشتر مدت سرم روی شونه های هانیه بود و سعی میکردم بخوابم.
اومدیم خوابگاه و بعدش رفتیم یه چرخ کوچیک زدیم و بعد شب دوستای هانیه هم اومدن و بازی کردیم یکم و من ک استاد هفت خبیثم!!
خیلی سرحال نیستم،خوش میگذره اینجا ولی احتیاج به خیلی چیز های دیگه دارم و ظرفیتم کم شده.
تلاشم روی بیخیال شدن ادامه د
این اسم و انتخاب کردم و فک کنم بار ها و بارها هم این اسم و انتخاب خواهم کرد«ماهی سیاه کوچولو» 
میخواستم مث اون باشم بجنگم، قوی باشم ، آرزو داشته باشم، شجاع باشم و به تلاشم ادامه بدم.
میخواستم از برگه بیام بیرون برم تا به اقیانوس برسم. 
ماهی سیاه کوچولو بهم بگو چرا شبیه تو نشدم؟ منم یه ماهی ام اما یه ماهی بیرون از آب داره ذره ذره جون میده
ماهی جون کاش بیای نجاتم بدی دستمو بگیری ببریم تا رودخونه تا دریا تا اقیانوس...
امروز ی امتحان سخت 3 واحدی تخصصی داشتم 
علاوه بر جز ب جز خوندن جزوه 
امتحان خوبی نبود 
این درس پیش نیاز خیلی از واحد های ترم بعدم 
خدایا تلاشم کردم و ازته قلبم ب خودت می‌سپارم کارم ❤️امیدوارم نمره ی قابل قبولی پاس شم 
مطمئنم ک بهترین برام میخوای خدا
فقط پاس شه تموم شه
پ. ن:این روزای میهنم کاش ی خواب بود
سراسر غم سراسر اندوه 
دیروز (ینی همین یک ساعت پیش!!!)نشستم دورنمای بیست ساله آینده ام رو مدون کردم.و بعد به چهار دوره پنج ساله تقسیمش کردم...و بعد برای هر دوره اهداف رو تعیین کردم و بعد سال ۱۳۹۹ و بعد فصل بهار و فروردین و ... تا رسیدم به امروزکلا آدم زیاد برنامه ریزی نیستم و بیشتر ترجیح میدم که کارهام رو فی البداهه پیش ببرم اما این دورنما به من کمک کرد تا بدونم باید تلاشم رو در چه زمینه هایی بیشتر متمرکز کنم...
ادامه مطلب
وقتی یه ماشین مدل بالا از پشت میاد می‌چسبونه به ماشینم،
تمام وجودم بهم میگه پاتو یهو بذار رو ترمز که بزنه بهت!
وقتی خدا تومن پیاده شد و خسارت منو خودش رو داد و قیمت ماشینش نصف شد، میفهمه که باید فاصله طولی رو رعایت کنه!!

+قول میدم تمام تلاشم رو بکنم که هیچوقت این کار رو نکنم!
سلام
اکانت دوم توئیترم هم امشب لاک شد!
چرا رو نمیدونم ولی فعلا یک عدد بی‌توئیتر هستم.
دیگه توئیت‌های هیچکدومشون رو نمیتونم بخونم..
و خب ارتباطم رو باهاشون از دست دادم.
فردا امتحان درسی رو دارم که برای چهارمین بار گرفتمش و هیچی نخوندم.
سعی میکنم با منطق به خودم ثابت کنم گریه کردن و مقایسه‌ی پیوسته‌ی خودم با دیگران نه تنها واسم سودی نداره، بلکه من رو از یک آدم لوزر به یک سوپر لوزر تبدیل میکنه!
سعی میکنم به خودم بقبولونم زندگی نیاز به جنگیدن دا
سلام
دارم همه تلاشم را انجام میدم که حالم بهتر بشه.
هفته ای سه روز پیاده روی میرم.
توی خونه نرمش میکنم.
غذای خوب می خورم.
کارهای روزمره را تعطیل نمی کنم و سعی می کنم به همه کارها برسم.
درسم را کمابیش میخونم.
کتابهای صوتی را همچنان گوش می دم.
به ظاهرم میرسم.
با خانواده و تعدای از دوستان در تماسم.
میخوام یه سری کلاس های اضافی دیگه برم.
با خدا صحبت می کنم (هر چند از ظواهر میشه فهمید به توافق نرسیدیم).
...
دیشب ساعت 21، رسما 26 سالگی به پایان خودش رسید؛ با خوشی‌ها و نا خوشی‌هاش، روزهای خوب و بدش، خنده‌ها و گریه‌هاش، آرامش‌ها و استرس‌هاش... به عنوان جمع‌بندی می‌تونم بگم که از خودم رضایت نداشتم. تلاش‌هایی برای بهتر شدن شرایط داشتم ولی به نظر می‌رسه که ثمربخش نبودن.
الان چند ساعتی از شروع 27 سالگی من گذشته و من تمام تلاشم رو می‌کنم که امید رو در دلم زنده نگه‌دارم و فکرهای خوبی در مورد آینده داشته باشم. آدم‌ها با امید زنده‌ن و من امید دارم به ب
خب جشنواره درون سازمانی داریم برای انتخاب بهترین مدیر :)
 
من دارم تمام تلاشم رو میکنم که من جزو اون برترین ها باشم! 
تا الان تلاشهام نسبتا خوب بوده ولی خب ... هنوز تا رسیدن به رنک برترین تقریبا نصف راه دیگه دارم اما کمتر از نصف ماه دیگه مونده! 
 
میشه دعا کنید این روزها کارام خوب پیش بره من به بهترین رنک برسم مرسی :)
همتون شام مهمون من اگه مجموعه تحت پوشش من بتونه این رنک رو بگیره :* 
ایرانی جماعت نمیتونی محدود کنی...
از صبح درحال تلاشم که برم تلگرام، چون میدونستم اونجا حتما میتونم روشای دیگه ای برای دور زدن محدودیت اینترنت پیدا کنم توی یه گروهی عضو شدم که همه درحال چت گفتن روش های دور زدن اینترنت :))
بعله دیگه ما ایرانی ها همچین ادمایی هستیم :)
 
نگران نباشید هرچی یاد گرفتم میام به شمام میگم :))
 
امروز دوشنبه دوم دی ماه ...
از یکی مجلات داستانی بهم پیشنهاد شد براشون داستان بفرستم. یکی از داستان هام رو ویرایش کردم و فرستادم. امیدوارم پذیرش کنند و چاپ بشه... خیلی هیجان زده ام... دو سه ساعت هم داشتم روی داستانم کار می کردم. یعنی واقعا دارم تلاش می کنم و راه پیدا می کنم برای چاپ داستانها.‌..خیلی هم ازم انرژی میبره... باید چند تا داستان دیگه هم بنویسم. 
برای دیدن لبخند تو همه ی تلاشم رو می کنم...
با تمام رکب هایی که خوردم 
ادم نمیشم و تمام تلاشم رو میذارم رو زندگی کردن تو مدینه فاضله ام !
+ وقتی به حرفای کسی گوش کردید بعدش سرش منت نذارید ناراحت میشه :)
+ تا الان یازده نفر بهم گفتن سخت میشه از زیر زبونت حرف کشید بیرون 
   ولی من همچنان معتقدم که یه ادم برون گرام که همه چیو بروز میدم :|
   و اینجا مسئله اینه که شناخت من از خودم درسته یا شناخت دیگران از من ؟
واقعا دیگه نمی‌تونم. دم شماها گرم که می‌تونید بار این‌همه مسئولیت رو به دوش بکشید. دم شماها گرم که می‌تونید این‌همه رنج رو تحمل کنید و به رنج خودتون اضافه کنید. تسلیمم. تمام تلاشم رو کردم، اما واقعا اهلش نیستم. و این دلیل برتری من به شما یا بالعکس نیست. تو همین روزها و با همه‌ی این چهره‌ی زشتی که براش درست کردن، به راه دین برمی‌گردم. دین من در تایید یا حمایت از هیچ حکومتی نیست. دین من هر آن‌چه که خدا بهش حکم داده‌ست. بعد از سال‌ها نماز خوند
سال 99 درسته با کرونا و محدودیت های خاص خودش کمی غیر عادی هست، ولی برای من عالیه! عالیه چون با برنامه ریزی و هدف میرم جلو، عالیه چون تلاشم را برای بهتر شدن انجام میدم، عالی چون سعی میکنم سبک زندگیم رو عوض کنم، عالیه چون دارم خودم را تغییر می دم، عالیه چون فهمیدم کسی جز خودم نمیتونه بهم کمک کنه، خدایا شکرت بابت این نیرو و قدرتی که امسال تو وجودم هست و دارم زندگی و قشنگیاش رو درک میکنم.
چقدر غریب ومهجورند عترت وقران 
همین الان قریب به یک سال هست که فراخوانی برای حفظ قران داده ایم ولی دریغ از مراجعه یک نفر 
اگر برنامه ها ی دنیوی بود الان صف میکشیدن 
چرا دغدغه وذائقه ها عوض شده 
فقط در پیشگاه مولا عرضه میدارم که آقا جان بنده تلاشم را کردم ومیکنم  
دیشب تا 3 بیدار بودم. میتونستم زودتر بخابم اگه زودتر مباحث دیروزمو تموم کرده بودم. یعنی اگه یک ساعت یا میم وقتم گرفته نمیشد یا آقای پ بهونه گیری نمیکرد از رفتارم و مجبور نمیشدم باش حرف بزنم ک رابطه م خوب بمونه. 
امتحانای سنگینی دارم و تلاشم ب استفاده از چندروز فرجه س. الان خسته ام. از مباحث امروزم عقب افتادم و مغزم از یک هفته گذشته ای ک بد خوابیدم خسته س. 
امیدوارم بتونم نمره های خوبی بگیرم. 
+چرا دور و برم پر شده از تظاهر؟
خدایا میدونی دیگه تلاشم رو کردم . 
باید فردا رو قبول بشم وگرنه اوج نامردیه. 
 
من توی امتحانای تستی واقعا مشکل دارم. البته آمار آزمونهایی که دادم خوبه.
آزمون آیین نامه رانندگی
امیدوارم فردا بیام و بگم که قبول شدم.
 
+ کامنتها رو جواب ندادم شرمنده . به زودی جواب میدم خیلی سرم شلوغه.
++ خواهشا وبها رو حذف نکنین اگر میخواید وب جدید بسازید لطفا خبردار کنین.ممنون:)
سلام
یه برنامه سفر برای خودم جور میکنم. مهرماه که هوا خنک تر میشه. میرم مشهد. خلوت تر هم هست. 
دارم تمرکز می کنم. مقاله میخونه. یادداشت بر میدارم.
یه رژیم سخت هم گرفتم. بدون قند و نشاسته و .. یعنی کلا شیرینی و شکلات و نون و برنج و ماکارونی و ... نمیخورم.
بیشتر دارم تمرین اراده می کنم. این چند روز که خیلی خوب خودم را کنترل کردم.
کلا از اینکه تصمیم بگیرم و همه تلاشم را انجام بدم لذت ببرم. 
این یکی از ویژگی های شخصیتی خوب منه.
باز هم میخوام تصمیم بگیرم و ت
 
ادم ها به هم اعتماد میکنن
 
و وقتی طرف مقابل اون اعتماد رو با افشای اسرار اونها، تحقیر کردن اونها، سرکوفت زدن، حتی به یه نفر دیگه گفتن، زیر سوال میبره،
 
اون ادم که اعتماد کرده بوده، دیگه اون ادم قبلی نمیشه نسبت به اون طرف.
تموم میشه.
یه جایی تموم میشه.
تمام زندگیم
تمام تلاشم
این بوده و هست که اعتماد هیچ کس رو با بی حرمتی یا بی تفاوتی یا شکستن و برملا کردن اون راز جواب ندم و رازدار و معتمد خوبی باشم.
 
سلام
خیلی وقت ها معنی بعضی از کارهای خدا را درک نمی کنم.
من خیلی معتقدم که هر اتفاقی تو زندگی ما میفته حتما دلیل داره.
امروز داشتم توی تلگرام انتخاب می کردم که کدوم یکی از کانتکت ها بتونن عکس پروفایلم را ببینن که یه دفعه اسم ... رو دیدم. در صورتیکه قبلا اسمش را از لیست مخاطبان گوشی و تلگرام حدف کرده بودم.
 
دوباره زخم کهنه سر باز کرد. حالم خیلی بد شد. بهم ریختم. چرا باید این اتفاق بیفته در صورتیکه مدتهاست من ارتباطی با این ادم ندارم و دارم همه تلاش
رسما تمام شدم. نیاز شدیدی به تعطیلیِ چند روزه ی دنیا دارم. امتحانات ترم انرژیِ بدی از من گرفت. نیاز دارم چند روزی را مطلقا استراحت کنم تا مغزم دوباره خودش را بازیابی کند و توانایی درس خواندن را پیدا کنم.حالا که انگیزه هست، انرژی نیست! درس های فردا را یکی درمیان که نه، فقط یکی را خواندم و تلاشم مبنی بر خواندن و فهمیدن بقیه نتیجه نداد.. با خواندن خط اول حالم بهم خورد و کتاب را بستم و عطایش را به لقایش بخشیدم!
من بلد نیستم شیرینی و کیک درست کنم حتی نقاشی کردن هم بلد نیستم و یه عالمه کار دیگه که انتظار دارن که بتونی انجامشون بدی.
من زیادی عادی ام.
حتی خونمون هم چیز فوق العاده ای نداره.
مبل های راحتی قهوه ای که همون موقع هم ازشون خوشم نمیومد. حتی تخت دو نفره نداریم.حموم مون هم از اون وان های بزرگ سرامیکی خوشگل نداره.
 
(همه اینا رو نگفتم که بعد به این نتیجه برسم که در هرصورت باید همه تلاشم رو برای داشتن یه زندگی بهتر بکنم.)
 
اما اینا چیزیه که باعث بشه منو
این دو سه روز انقدر درس خوندم که دیگه مغزم کشش نداره واقعاتمام تلاشم رو برای این امتحان کردم. هم کل جروه ی کلاس رو خوندم هم رفرنسی که معرفی کرده
و الان نمیدونم قراره چی بشه :)) حتی نمیفهمم چرا واقعا باید انقدر سخت باشه این واحدها
در حالی که استاد میتونه آسونتر بگیره ولی به قول خودش حتی از عطسه اش هم امتحان میگیره :))
اما کلا دوستش دارم.کلاسهاش واقعا کلاس درسن.حالا درسش سخته دیگه تقصیر خودش نیست نهایتا
توضیحات مختصری که زیر عنوان وبلاگ نوشته می‌شود، همیشه ثابت نیست. ولی زود به زود هم تغییر نمی‌کند امّا آرشیو کردن‌شان هم خالی از لطف نیست!
* از تاریخ ۳۰ بهمن ۱۳۹۸ جمله زیر عنوان به قسمت توضیحات وبلاگ انتقال یافت، همان که زیر عکسی که در قسمت راست وبلاگ است و از این به بعد جملات آنجا را آرشیو می‌کنم. و تلاشم بر ثابت نگه‌داشتن جمله زیر عنوان است.
تموم شد همه چیز تموم شد
آزاد آزاد شدم از هر آنچه که فکرشو بکنی از ترس از حرفهای دیگران از ترس از پسرفت از ترس از بدگویی کردناشون از ترس از زیرآب زدناشون از ترس از رعایت حجاب نردن.....
حالا آزاده و رها هستم 
آزادم از زنجیرهابی که مسئولیت بهم بسته بود
خدایااااااا هزاران هزارا بار ازت ممنونم 
دد پوست خودم نمیگنجم
تمام تلاشم رو میکنم به عهدهایی که باهات بستم پایبند باشم
این روزا حالم خیلی خوبه ...
عاشق این خنده هایی هستم کا تا یادت میاد توی ذهنم ناخ
تجدید بیعت می‌کنم با عمیق‌ترین آرمان‌های انسانی‌ای که می‌شناسم.
تجدید بیعت می‌کنم با قراری که با خودم گذاشته‌ام برای صرف نهایت تلاشم جهت به بار نشستن آن آرمان‌ها.
تجدید بیعت می‌کنم با اعتقادم به پایداری و صبر در مسیر تحقق بزرگ‌ترین خواسته‌های نوع انسان.
+ و آرزو و دعای عاقبت به خیری.... آرزوی قرار گرفتن و باقی ماندن در مسیر درست تا آخرش...
هوالرئوف الرحیم
بعد از بیش از یک یا دو سال دوباره مهمونی دادم.
افتضاح کلمه ی کمیه برای اون رخداد.
فقط بخاطر اینکه پشتم باد خورده. اگر مثل قبل پیش می رفتم الان تو اوج بودم.
حالا الانم عیبی نداره. تلاشم رو می کنم.
دارم خودمو برای تولد دخترا گرم می کنم.
خدایا
پروردگارا
من رو به فراموشی مثبت، بی خیالی و آرامش، هدایت بفرما.
 
 
 
 
آمین یا رب العالمین.
آقا واقعیتش اینه که من خودم دوران تحصیلم تا یکی دو سال پیش از اضطراب امتحان رنج میبردم. درسارو خوب میخوندما ولی بازم اضطرابه همراهم بود. الان خداروشکر خیلی از اون حالت خارج شدمه و اضطرابه خیلی کم شده. اگه شما هم مثل قبلا من هستید بریم با هم با یک سری راهکار آشنا بشیم.
 
یک - پایین آوردن سطح انتظار: هر چه انتظار پایین تر باشد، امکان درونی کردن آرامش و کاهش اضطراب و در نتیجه موفقیت بهتر در امتحان حاصل می شود. شما درس را خوب بخوانید و تلاشتان را بکن
به نام خدازمانی معتقد بودم برای رسیدن کافی است قدم اول را بردارم. کافی است شروع به رفتن برای رسیدن بکنم. موفقیت را ثمره بی چون و چرای تلاش می‌دانستم و اطمینان صد در صد داشتم که اگر همه تلاشم را بکنم به مقصود خواهم رسید‌. فکر می‌کردم اگر وقت و انرژی کافی صرف کنم و از هیچ تلاش و کوششی فروگذار نکنم، آن اتفاق که باید می‌افتد.اما بعدها فهمیدم، رفتن همیشه به رسیدن منتهی نمی‌شود! حاصل همیشگی تلاش بسیار، موفقیت نیست! متوجه شدم وقتی با انگیزه و توکل
تکلیف تاریخ کنکور هنوز مشخص نیست ولی اگه عقب بیوفته معلومه که به نفع همه است
.
.

امروز شروع کردم به انجام دادن یکسری از کارایی که صد سال پیش قرار بود انجام بدم ی+کارایی که نصف و نیمه رهاشون کرده بودم!!!!
دلم کلی انرژی و جسم خستگی ناپذیر میخواد که بتونم همه ی کارامو انجام بدم ولی خب چه کنم که من همیشه خسته ام  و حالم خوب نیست ولی با این حال تلاشم رو میکنم 
.
.
.
احتمال میدم تا اخر هفته ی دیگه همه چی نظم خاص خودشو میگیره تو زندگیم و منم راحت میشم از ا
دخالت 
اصلا قشنگ‌نیس نه تو زندگی بقیه بلکه میبینی چیزی برای دیگری خطر داره یا حقش داره پایمال میشه عصبی میشی و سر همین عصبانیت تو چیزی که بهت مربوط نیس دخالت میکنی حالا میخواد دوستت باشه یا اعضای خانوادت
این خصلت بده منه اذیت ببینم یا یکی که به دیگری زور میگه آتیش میگیرم و میشه عصبانیت آنی و بعدش دخالت
خیلی جاها پشیمون شدم چون فرد مظلوم آخرش برگشته سمت ظالمش به هر حال انگار تلاشم برای زود از کوره در نرفتن و بی اهمیت شدن به اتفاقات کم بوده 
ب
‌کار تو موسسه رو به دختر فرانسویم هم پیشنهاد میدم....میدونم میدونم که اون شانسش از من بیشتره و ممکنه جای منو بگیره ؛ولی نتونستم بدجنس باشم....میدونی یه بارم گذشتم از چیزی که دوست داشتم بخاطر اون  ولی خیلی به نفعم شد چیزه بزرگتری رو بدست آوردم....
الانم همینه !قسمت باشه کار گیرم میاد....نتونستم بدجنس باشم برای ادمی که کلی کمکم کرده حتی برای کار ترجمه...خدای کمکم کن ....امروز سشنبس و من برای شنبه باید خودمو آماده کنم برای مصاحبه....نهایت تلاشم رو میکنم
آیا یادتونه من برا آذر قرار بود روزی فلانقد درس بخونم؟ خب نخوندم !!! البته پیشرفت زیادی داشتم با اینحال به هدفم نرسیدم. 
برای دی هدفم اینه که : هر شب مسواک بزنم ( بلا استثنا ) + به تعداد ساعتهایی که درس بخونم میریزم توی بانک تلاشم D: 
اگه از هدفم سرپیچی کنم توی بهمن ماه حق ندارم هیچ فیلم یا سریالی ببینم. 
-- 
چه زود روزا میگذرنا. ولی واقعا دلم میخواد دی هم هرچه زودتر بگذره و دیگه راحتتتتت میشم!! 
امتحانمم خوب بود خداروشکر تستی بود، هرچند دیشب همه‌ش
میخواستم بگم که خیلی ذوق کردم برات! خیلی بهم میای! از این به بعد دوست دارم بشم اون دختره که همیشه یه حلقه سبز دستشه! این بشه آدرس من 
نمی دونم چرا فکر می کردم یکی دیگه باید بهم هدیه بده همچین چیزیو اما حالا می دونم این دقیقا همون چیزی بود که خودم باید به خودم هدیه می دادم.
افتخار می کنم که از این به بعد من متعهدم به مراقبت و مهر ورزیدن و احترام گذاشتن به خودم و دوری کردن از هر رفتار ، راه و آدمی که اون سه امر مهم رو مخدوش کنه
همیشه ۱۰۰ درصد نخواهم ب
سلام
نمیدونم چرا اینجوریه....اما حتی الانم که بیشتر تلاش میکنم هنوزم دوستای خوبی ندارم. این حالتو دوست ندارم. این که تا بهم نیاز نداشته باشن میرن. این که فقط من به این که میتونیم دوست های خوبی باشیم فکر میکنم. حال همدیگرو فقط وقتی موضوعی برای حرف زدن باشه میپرسیم. حس میکنم روابطمون پسته .یا حداقل ادمایی که من باهاشون دوستمو ارتباط دارم. شایدم دارم یکه به قاضی میرم. شاید منم بدم و دارم این مسئله رو درباره خودم نادید میگیرم. 
نمیدونم....فقط خسته کن
امروز سخنرانی های آقای شجاعی را گوش میکردم.
چقدر قشنگ حرف میزنه. 
امروز یادم اومد که چقدر خوشبختم و چقدر نعمت دارم و حواسم نیست.
من کلا سعی میکنم به خدا خوش بین باشم و مشکلاتم را گردن خدا نندازم.ازش کمک بخواهم ولی سر خدا نگذارم.
امروز تصمیم گرفتم برای آرزوهایی که هنوز بهشون نرسیدم هم ناراحت نباشم.
من تمام تلاشم را میکنم. 
میدونم خدا حواسش بهم هست. میدونم خدا باورم داره. میدونم خدا نگاهم میکنه.
خدایا اگه تو بخواهی صبر میکنم ولی کمکم کن. کمکم کن ا
از این وسعت تنگ 
از این بی قانونی ها، اختلاس هایی که به چشم می بینم
تمام تلاشم را انجام میدهم، ولی نمی دانم که چرا تاریخ باید این گونه رقم بخورد
اینجا بیمارستان، دوست دارم بیرون بزنم
شاید این دوست داشتن هم از هوای نفس باشد، که کار جهادی دست بکشم، ولی الان به نهایت رسیده
وقتی درد و بلا به نهایت برسد،
 باید گشایش خود را نشان دهد...
خدایا منتظر گشایشم
ادامه مطلب
فردا کلاس تار دارم ولی فقط یک بار مهراز را در آغوش گرفتم و درس آواز از دستگاه ماهور ردیف را نواختم آن هم بسیار بد و پر ایراد. جریان بلیطهای vip فرزاد فرخ که پیش آمد تمام تلاشم شد برنده شدن در این مسابقه. تمام فالورهایم را تگ کردم تا حامی ام باشند برای رسیدن به آرزوی دیرینه ام. حتی استاد عیسی را. دیشب برای استاد عیسی تبریک شب یلدا فرستادم و گفتم درسم را نزده ام و قول دادم جبران کنم. گفتم درگیر جمع آوری لایک برای برنده شدن بلیطهای فرزاد فرخ هستم. است
این اولین تلاش جدی من برای بلاگر بودن است. قبلتر حدودا یک سال پیش همین موقع ها بود که از طریق همین وبسایت وبلاگی ساختم اما هرچه با خودم کلنجار رفتم نتوانستم مطلبی در آن منتشر کنم. شاید به اندازه ی کافی دیوانه نشده بودم. دیوانه از نوشتن در اینستاگرام... فقط فکر میکردم بلاگر بودن قشنگ تر از اینستاگرامر بودن است. البته که هست اما این دلیل کافی نبود. دلیل لازم و کافی اش دیوانه شدنم بود از اینستاگرام. چیزی که امروز به آن رسیدم. خیلی وقت است که خسته ام
خیلی وقتها به این فکر می کنم که چه انتظاری از دنیا دارم؟ دنبال چی هستم؟ کجا را می خوام بگیرم؟
وقتی خیلی سطحی فکر می کنم آرزوها و خیالات بزرگی دارم ولی وقتی عمیقتر نگاه می کنم می بینم دنبال یک چیز بیشتر نیستم و تمام تلاشم صرفا در این راستاست.
شادی
 
اما معنی این شادی چیه؟ آنچه که در اعماق وجودم حس کرده ام احساس رضایت از لحظه ها است. مثلا وقتی در حال عبور از خیابان هستم با برداشتن یک تکه آشغال از روی زمین احساس رضایت می کنم. وقتی با یک کودک با مهرب
.من دارم ناپدید میشم. دارم عقلمو از دست میدم. دارم ذوب میشم. دارم از بین میرم. میدونم. من ... من دیگه نمیدونم چجوری باید قوی باشم. چجوری باید تصور خوبی ک بقیه دارن ازمو حفظ کنم. تلاشم بی فایدس. من جسمم اینجاس اما روحم جای دیگه ایه یه جایی ک خودمم نمیدونم کجاس.ی وقتایی ب اتفاقایی ک هرروز میوفته فک میکنم و unreal unreal unreal. توقعتو از ادما بیار پایین. از خودت. بیار پایین توقعتو. ول کن. ب درگ که هیچی پرفکت نیست. خب نیست. اگه پرفکت بود همه چی شاید بی معناتر میشد.
دوران سنی حدود 17 تا 25 سالگی بهترین دوران زندگی یا طلایی ترین دوران هست که آدمی میتونه مسیرش رو مشخص کنه...
سال ب سال که ب سنم اضافه میشه فراز و نشیب های زندگی شخصیم هم زیاد میشه که الحمدلله بخیر گذشت...
هر سال ک از عمرم میگذره دیدم به دنیا واقع بینانه تر میشه...
آن شاالله بتونم بهترین دوران رو برای زندگی متاهلی و شریک زندگیم رقم زده باشم و رقم بزنم...
الحمدلله بهترین هدیه تولد امسالم رو از خدا گرفتم...
ب امید دیدنش...
#قابل توجه شریک زندگیم: هدف و تلاش
دوران سنی حدود 17 تا 25 سالگی بهترین دوران زندگی یا طلایی ترین دوران هست که آدمی میتونه مسیرش رو مشخص کنه...
سال ب سال که ب سنم اضافه میشه فراز و نشیب های زندگی شخصیم هم زیاد میشه که الحمدلله بخیر گذشت...
هر سال ک از عمرم میگذره دیدم به دنیا واقع بینانه تر میشه...
آن شاالله بتونم بهترین دوران رو برای زندگی متاهلی و شریک زندگیم رقم زده باشم و رقم بزنم...
الحمدلله بهترین هدیه تولد امسالم رو از خدا گرفتم...
ب امید دیدنش...
#قابل توجه شریک زندگیم: هدف و تلاش
#راز_باران
همه تلاشمبیهودگی فرار از تو بود!تو که تکرار کنان می کشی در من نفسمن در کدامین لحظهدر کدامین شعرتوانسته ام رهایی از تو را ؟
ابعاد شعر منبه پهنای نگاه توستشعری که خواهد رسید در چشمان تو به ابدیتشعری که کودکی خواهد شدو در آغوش تو آرام خواهد گرفت روزی!و من ایمان دارمبه پیامبری دل های ساده!
 
به قلب من بیاور زندگی رابهتر باش با منمهربان‌تر از همیشه هابا من که تو را خوب تر از خودت می شناسم!تو آنقدر نزدیکیکه نفس هایت را من می کشم در خواب ه
استفاده از اینترنت را به حدود یک ساعت در هفته کاهش داده‌ام و بسیاااااااار راضی‌ام از این وضع.
می‌ماند بی‌اطلاعی از اوضاع سیاسی-اجتماعی مملکت که عجالتا چاره‌ای نیست.
تلاشم این است پناه ببرم به کتاب و مثل قبل، آن همه تنها و بی‌پناه خودم و ذهنم را در معرض اخبار و وقایع رها نکنم.
ممکن است مثل قبل نتوانم یا نخواهم در وبلاگ‌هایی که می‌خوانم نظر بگذارم که پیشاپیش عذرخواهم.
بنای ننوشتن ندارم، ولی اگر کمرنگ‌تر شدیم، فراموشمان نکنید لطفا؛ مثلا
همین چندروز پیش دنبال کننده‌ای به اسم ، آواتار دریا داشتم که الان لفت داده. 
 
خانم معلم ، بخش نظرات را بسته بودی. 
 
بارها سعی کردم دنبالت کنم ولی با پیغام اطلاعات واردشده صحیح نمی باشد روبرو شدم.
دستی وارد کردم ولی بازهم نشد . 
اگر خودت دوست نداری ، که هیچ ، چون اجبار و اصراری نیست. ولی من تلاشم کردم و نشد. 
کسی می تواند اطلاع دهد. 
 
هم اکنون ، یکی از دنبال کنندگان نیز همین گونه است. توجه : 
 
سلااااااام :)
من این روزا حال روحی خیلی خوبی دارم، وقتی به خودم نگاه میکنم متوجه میشم این خواست من بوده ک خوب باشم، خوشحال باشم :) من خواستم خوب باشم و خوب شدم :)
شادی رو ما بوجود میاریم، این ماییم که انتخاب میکنیم حالمون چطور باشه، از وقتی انتخاب کردم خوب باشم، حملات عصبیم کمتر شدن و بیماریم کنترل شده، این خودش به نوعی معجزست :)
من تلاش میکنم برای خوب بودن، هر روز در تلاشم، هر روز به طور مداوم به خودم یادآوری میکنم تا خوب و قوی باقی بمونم :)
مرسی
از حرف زدن در مورد زندگی شخصی ام و یا لاف زدن در مورد چیز هایی که ندارم و انجام نمی دهم بیزارم اما امروز دوست دارم کمی بیشتر در مورد خودم با شما حرف بزنم.
 
دوران قرنطینه ی من اینگونه سپری می شود...
هر روز صبح دو سه شات اسپرسو میخورم، و بعد از ظهر دوباره دو سه شات اسپرسو دیگر میخورم و البته گاهی اوقات شب ها هم دو سه شات دیگر میخورم تا به اصطلاح خودم  "هدشات (HEADSHOT)" شوم یعنی چشمانم باز شود و تمرکزم روی کاری که انجام می دهم بیشتر شود.
 در حال حاضر به سم
‍ من به امید تو ای ابرو کمان، شاعر شدمدزدکی از پشت پرچین زمان شاعر شدم
غرقِ در احساس بودم، با هزاران آرزودر دلم طوفان ولی بی بادبان شاعر شدم
حس و حالم سوخت از برق نگاهت تا شبیدر میان شعله های بی‌امان شاعر شدم
برق چون شمشیر برّان، از نگاه نافذتحمله‌ور شد در دل شب پای جان شاعر شدم
ناگزیر از شور آتش پاره‌ی احساس دلمانده‌ام بین زمین و آسمان شاعر شدم
گم شدم در بستر بی هم نوایی بارهادر تلاشم که بیابم یک نشان شاعر شدم
در فشار شورش غم‌های خود، در گ
من فردا امتحان جبر خطی دارم. جبر خطی بلدم؛ ولی حس می‌کنم مثل هر امتحان دیگه‌ای که فکر می‌کردم بلدم و حتی فکر می‌‌کردم خوب دادم ولی نداده بودم، این رو هم خوب نخواهم داد. این حس باخت‌دادن قبل حتی رخداد اتفاق، خیلی حس بدیه. نمی‌دونم؛ این دنیا یه چیزیش خرابه، وگرنه نباید این جوری باشه.
*دلم می‌خواد برم راجع به روند تحصیلیم با یه آدم خوبی صحبت کنم، ولی نمی‌رم هی. می‌خوام بهش بگم که دنیا یه چیزیش خرابه. ولی خب نمی‌شه و نمی‌رم؛ حتی نمی‌دونم ک
انقدر تشنه ی یک فضای حقیقی و ماده و فعالیت بدنی و گرفتن نتیجه های واضح و کوتاه مدت بودم و انقد تشنه ی تخصص داشتن که با تمام وجود چسبیدم به طراحی الگو و بریدن و دوختن و حظ کردن از دیدن زحماتم در شمایل زیبا و برازنده!
مدت هاست از عالم غیب و مجاز دور شدم و هیچی برام لذت بخش تر از ثمر دادن پارچه ها نیست وقتی انقد با علاقه باغبونیش میکنم...
احساس میکنم خدا هم درکم میکنه و نیازمو میفهمه و میدونه تلاشم در راستای آثار تربیتی کاره...
امام علی ع : ارزش هرکس ب
بعضی آدم ها اون قدر خوبن که نبودشون برای آدم غیر قابل تحمله.این آدم ها با کارهاشون قلب آدم رو شاد می کنن.این آدم ها اون قدر دوست داشتنی اند که جدایی ازشون سخته ولی گاهی اوقات آدم مجبور می شه که ازشون جدا بشه.
توی این هفته هایی که گذشت اتفاقات زیادی افتاد.اون قدر زیاد که بعضی هاشون حتی یادم نمیاد.بهار امسال هم خیلی قشنگه ولی نمی دونم چرا برای من با بهار های گذشته فرق داره.اصلا همه چیز فرق کرده.همه چیز یه طور دیگه شده.نمی دونم این تغییرات خوبه یا ن
* خب خبر خوب برای خودم اینه که تا حدود زیادی تونستم تکلیفم رو با اون دو نفر درونم مشخص کنم و کمی هم افکارم رو نظم بدم:)
* دو روزه که تلاشم برای استفاده‌ی کمتر از گوشیم با موفقیت رو به رو میشه:))
* و سه روزه که تقریبا بی‌خبر از همیم! و تو ذهن من میگذره که نکنه که تو سر اونم همین فکرایی میگذره که تو سر من میگذرن:/ هم ناخوشاینده هم کمی‌خوشایند!
+  کسی پیج اینستاگرام یا چنل تلگرامی رو میشناسه که کفش، مخصوصا اسپرت، بصورت آنلاین بفروشه؟
سال جدید 99 آغاز شد و اهداف جدیدی برای تیک زدن با خود به همراه آورد. من برای تغییر سبک زندگی خود منتظر شروع سال جدید نبودم بلکه از چند وقت پیش تلاشم را اآغاز کرده ام. تغییر زمان و مکان نمی شناسد. از شنبه ها دیگر منقرض شدند. هیچ اول هفته ای وجود ندارد. انسان ها هستند که برای خود ترتیب روز را چیده اند. این اول هفته ی ما، آخر هفته ی خیلی افراد دیگر است. این اول سال ما، وسط سال خیلی های دیگر است. خود را بند زمان نکنیم و برای انجام کارهایمان زمان را بهانه
امروز فی الواقع گند زدم. هیچ غلطی نکردم. تمام تلاشم ۷.۵ ساعت بود و بقیشم نه اینکه استرااااحت باشه یا غنی کردن اورانیوم. مث افسردگان پس از زایمان زل زده بودم به نوشته ها به فرمولا... حتی نون پنیر گوجه هم توانایی شستن و بردن رو نداشت. و حتی آهنگ جدید رضا بهرام. و حتی ذوق دیدن عکسهای دوتاییشون. دلم برا مرمر تنگ شده. برا بغل گرم و بی منتش. برا چشم هاش که بخاطرم خیس میشه و برا چشمام که نمیذارم راهشون باز شه. از فردا و هر چهار زنگش متنفرم. از چشمای سبز اون
یکی از چیزای جالبی که توی دوره دانشگاه بهش رسیدم اینه که ترم های فرد همیشه یه چالشی داشتم.برعکس ترم های زوج که نسبتا بی حادثه بوده.
چالش این ترمم شناخت یه سری آدماست.یا در اصل شناخت خودم که چقدر ذهنم میتونه در مورد چیزایی که اطمینان داره اشتباه کنه.چیزایی که توی اتفاق افتادنشون شکی نداشتم خیلی آسون یه جوری نشدن که خودمم از نشدنشون در تعجبم هنوز.
خیلی اتفاقا افتاده این مدت.اتفاقایی که حتی دوستای نزدیکم هم ازشون بی خبرن.یه کانال زدم توی تلگرا
چند دقیقه پیش از هم خداحافظی کردیم؛ بعد از اولین مکالمه تلفنی طولانی‌مان.  یک ساعت پشت تلفن صحبت کردیم و انگار تمام این ساعت به اندازه چند دقیقه کوتاه گذشت. و در عوض یک هفته از آخرین روزی که کنارم بودی، یک هفته از لحظهٔ عزیمتت می‌گذرد و انگار ماه‌ها گذشته است؛ سخت و دلتنگ. علی‌رغم تمام تلاشم برای گریه نکردن نتوانستم برابر دلتنگی‌ای که یکباره به قلبم هجوم آورد مقاومت کنم. من با اشتیاق تنگ در آغوش کشیدنت چه کنم محبوب زیبا؟ من با این عطش دیوا
 
اگر از من بپرسید که چطور زبان انگلیسی‌ات بهتر شده؟ میگم تلاشم رو کردم تا این لاین چارت از تب و تاب نیفته. من فقط به دنبال اون لذت کوچیک بعد از دونستن معنی یک واژه‌ام.
این اپ، Boosted، رو شدیدا بهتون پیشنهاد می‌کنم اگر که به دنبال دنبال کردن فعالیت‌ها و کنترل زمان‌تون هستید. آپشن‌های کاربردی زیادی داره و بسیار خوش ساخته. بهترین اپی هست که پیدا کردم. لینک دانلود
 
امروز فردی در کنارم نشست و با من صحبت کرد٬ آسمان و ریسمان بافت که متوجه نشوم می خواهد بیاید حوزه چون هنوز در منجلاب تردید گیرکرده بود ولی به خاطر یک احساس خلاء در خودش یا زدگی از مدرسه‌و‌اطرافیان می خواست به حوزه پناه بیاورد 
ولی نمی دانست که حوزه خلاءش را پر میکند یا حوزه همان مسیر پاسخگوی اوست٬ به همین دلیل به هر دری زد از انگیزه من که چرا طلبه شدم و آیا راضی هستم یا نه و....
خیلی تلاشم را کردم که به او بفهمانم حوزه جای هر کسی نیست و بگویم الا
به یه نتیجه ی خیلی مهم رسیدم.هر چی بیشتر درس می خونم و تلاشم رو برای پزشکی بالا می برم،شادتر و سر حال تر و پر امید ترم.با خودم می گم:«امیلی اگه پارسال قبول نشدی اشکال نداره.یه سال پشت کنکور موندن کلی تجربه بهت یاد داد.کلی چیز فهمیدی و یاد گرفتی.امسال رو بچسب.این حدود یک ماه باقی مونده تا کنکور رو بچسب.توی همین یه ماه می تونی نتیجه رو تغییر بدی.می تونی به پزشکی برسی.می تونی.می تونی به نتیجه ی دلخواهت برسی.تو می تونی.می توووووونی.مطمئن باش.»
بله می
من یک داستان نویس یا به قول همه یک نویسنده هستم.
می‌خواهم اکنون قصه‌ی خودم را برای شما بگویم ، قصه ای که پر از فراز و فرود و شکست و پیروزی هایی بود. قصه‌ای که می‌خواستم از کوچکی به همه جا برسم مثل یک دانشمند ستاره شناس یا یک شاعر مثل فردوسی و سعدی و خیلی از چیز های دیگر که آرزوی به دست آوردن آنها را داشتم.
از این چیز ها بگذریم داستان من اینجوریشروع شد که ... چند سالی بود که از مدرسه ها گذشته بود و من به کلاس حدوداً دوم سوم رسیده بودم اما اصلاً درس
من یک داستان نویس یا به قول همه یک نویسنده هستم.
می‌خواهم اکنون قصه‌ی خودم را برای شما بگویم ، قصه ای که پر از فراز و فرود و شکست و پیروزی هایی بود. قصه‌ای که می‌خواستم از کوچکی به همه جا برسم مثل یک دانشمند ستاره شناس یا یک شاعر مثل فردوسی و سعدی و خیلی از چیز های دیگر که آرزوی به دست آوردن آنها را داشتم.
از این چیز ها بگذریم داستان من اینجوریشروع شد که ... چند سالی بود که از مدرسه ها گذشته بود و من به کلاس حدوداً دوم سوم رسیده بودم اما اصلاً درس
از یه چیزایی توی خلقیات و شخصیتم ناراضی ام که دوست دارم تغییرشون بدماز اینکه ریز بینم ، از اینکه ناخوداگاه جنبه های پنهان هرکسی رو واسه خودم اشکار میکنم ، از اینکه زیادی میفهمم راجع به مسائل و آدمها (این ویژگی مثبت نیست اصلا) ، از اینکه دنبال اینم که ته هر موضوعی رو بفهمم
نصف آرامش جهان در بی خبریه.
نمیدونم چرا زیادی حواسم به آدمهایی که دوست دارم هست.اشتباست
کلا از یه سری افراط و تفریط هایی در وجودم ناراضی ام.چرا؟ چون داره باعث میشه آدمهای اطر
سلام درحال ساختی بازی هستیم که جنگی هست و به صورت آنلاین بین دو نفر اجرا میشود و حالت آفلاین هم دارد در حالت آفلاین در سبک دویا چند بازی مراحل مختلف میسازیم البته ممکن است نظرمان راجب  به ساختن چند مراحل با سبک مختلف عوض شود گرافیک بازی را مثل همه ی گرافیست ها با مداد و کمی استعداد طراحی کردم شخصیت اصلی بازی یک گربه است که تفنگ در دست دارم مانند mini militia ولی همانطور که گفتیم دارای مراحل مختلف است و زمان زیادی برای طراحی این بازی صرف کردم و امید
اینکه تمام تلاشم این بود کتاب رو تموم کنم که وقتی میرسه دستش بگه وای مرسی بعد هی بگه رسیدم اینجاش منم بگم اره یادمه میگی کجا ولی نشد دیگه ! اینجوری که من قدم های مورچه ای برمیدارم مطمئنم اون تموم میکنه و میگه آخرش تام و سارا ازدواج کردن ولی تو گفتی عاشقانه نیست وای بخدا از نظر من عاشقانه به این ازدواجهـــا نمیگن ! البته ما به صاحب نظران احترام میذاریم ...
قول نمیدم که دیگه درمورد پطروس و کتاب ننویسم :)) چون میدونم فردا کتابش بدستش میرسه و منتظرم
امروز هفتادو سه روزه که خانوادمون سه نفری شده ...تو این هفتادو سه روز وقتی بابا احسان نگاهت میکنه و شوق و ذوق تو چشماش حلقه میزنه قند تو دلم آب میشه و خدا را شکر میکنم که فرشته ای بهم داده
عزیزدل دارم تمام تلاشم را میکنم که شاد ترین مادر باشم و خستگیام نتونه روی روحیه ام تاثیرگذار باشه اخه دخترم بیشتر از هر چیز به ی مادر شاد احتیاج داره
راه سختی را در پیش دارم....مادری کردن.....ولی قراره لحظه به لحظه اش شیرین ترین خاطرات را به یادگار بذارم...
به وقت
این همه نوشتم نوشتم نوشتم اما یادم رفت اینو بگم ممکن با یه اتفاق بد همه رویاهام دود بشه بره هوا. فکر کن دیگه نشنوم. فکر کن همه اینها بیهوده بشه. فکر کن تلاش کنی اما به خاطر یه نقص مجبور بشی رهاش کنی. اون قدر تو خودت بری که دنیارو فراموش کنی. میترسم از برای همیشه نشنیدن. از این که یروز صبح بیدار بشم ببینم هیچی نیست دنیا خالیه. همینجوری بدون سمعک ها انگار واقعا نمیشنوم. چقدر من بدبختم. البته تو این قضیه. اما این نمیذارم باعث شه دست از تلاشم بردارم. ا
کاری سخت و لذت بخش درس خواندن .
با خودم میگم چه کاری بود اینم شد راه زندگی اینم شد روش زندگی بعد دوباره با خودم میگم تو توی همین راه به خیلی از ارزوهات رسیدی ولی فعلا دوست دارم گریه کنم و بگم خدایا سخته من هر کاری کردم امسال راه راحت تر رو برم نشد که نشد اخر افتادم تو دور کنکور دادن هرچی دعا کردم تلاشم کردم راه دیگه ای پیدا کنم انگار حس کمال گراییم نذاشت که نذاشت .
یه پسری توی کتابخونه دانشگاه هست اونم مثل من درس میخونه انگار داره پایان نامه مینو
نوه های پدرم به جز پسرم :)))) از قبل دوماهگی شروع میکردن به تلاش برای غلت زدن 
اما پسر من دو ماه و سه ماهش حتی تموم شد اما هیچ تلاشی نمیکرد!
من گاهی خودم به پهلو میخوابوندمش اما باز فایده ای نداشت 
تا این که چند روز پیش روی یه متکا بزرگ گذاشته بودمش و به کمک متکا برعکس شد D: و ما خیلی ذوق زده شدیم ازاین پیشرفت یهویی 
امروزم که یهو به سرش زد تلاش کنه و غلت بزنه، اخه یه هفته دیگه باید واکسن بزنه و باید یجوری اذیت بشه دیگه :/ 
یعنی امروز ولش میکردی برعکس
سلام وقت تون بخیر
من امسال دندانپزشکی شهر دیگه ای قبول شدم و الان ترم دو هستم، تو هزینه هام یه کم به مشکل برخوردم، چند تا از دوستانم کار مشاوره تحصیلی انجام میدن اما وقتی ازشون راهنمایی خواستم برای وارد شدن به این کار پیچوندنم، البته بهشون حق میدم.
ولی هم تو شهر غریبم هم روابط اجتماعی پایینی دارم و از همه مهمتر چون دخترم میترسم هر آموزشگاهی برم، برای همین ازتون ممنون میشم اگر تجربه ای دارید به اشتراک بگذارید. میدونم هر کی که رتبه خوبی آورد د
سلام به همه عزیزان حاضر در خانواده برتر
امیدوارم بتونید من رو از تردیدی که دچارش شدم در بیارید؛ 
من مدتی هست به شکل سنتی با دختر خانمی برای امر خیر آشنا شدم. البته هنوز شناخت کامل ایجاد نشده طبیعتا و نیاز به زمان بیشتری هست. به هر حال بعد از مدتی در حین صحبت هامون ایشون به موضوعی اشاره کرد که کمی فکر من را مکدر کرد و صادقانه بگم حس بدی بهم داد. ایشون میگفت در جریان هستید تامین شدن به لحاظ عاطفی برای خانم ها خیلی مهمه و چنانچه تامین نشن ممکنه اگ
امروز تولد چهار نفر از بچه‌های تیم بود. تمام تلاشم رو کردم که حتی در حد چند لحظه، خودم رو برسونم و تولدشون رو تبریک بگم و بعد برم جلسه‌ای که داشتمداشتن یک تیم خوب و همدل، بزرگترین سرمایه ست. سخت‌ترین کار هم همینه. یک تیم خوب، بچه هایی داره که به هم اهمیت میدن، احترام میذارن، به هم بی دریغ کمک میکنن، همو بالا میکشن و برای هم فداکاری میکنن. این فرهنگ ماست. این افتخار ماستروزی که شروع کردیم، دو نفر بودیم و یک اتاق، الانم دو نفریم و یک اتاق، پر از
سلام
امروز وقتی ازخاب بیدار شدم که بروم مدرسه مادرم به من گفت که امروز که  ورزش داری به خاطر گلو دردت سعیکن که
ورزش نکنی یا کم تر بدوی .
و بعد من به ما درم گفتم به شما قول نمیدهم  ، ولی تلاشم را میکنم. وبعد ازاین حرف، من کار ها یم را کردم  و با
اتوبوس رفتم مدرسه، وقتی ،رسیدم مدرسه با یکی از هم  کلاسی هایم شطرنج  با زی کردیم  تا معلم  ما آمد وما شطرنج را جمع کردیم.
معلم یک درس قرآنی داد وبرای آن درس دو تا فیلم دانلود کرد وما هم آن فیلم هارادیدیم تا
خیلی دلم گرفته...خیلی خیلی...دلم میخواد فقط گریه کنم!
این همه تلاش کردم برای اینکه وزنمو کم کنم ولی درست همون جایی که باید ادامه میدادم جا زدم.
از دست خودم ناراحتم!که همه چیو نادیده میگیرم...ناراحتم که کم آوردم...که بدون اینکه متوجه باشم داشتم آرزومو فراموش میکردم...
من قرار نبود جا بزنم!واقعا قرار نبود...
این همه تلاش کردم 71 رو ببینم...این همه ذوق داشتم براش...دوباره همه تلاشم تباه شد...الان 77 رو دیدم...خیلی ناراحتم...خیلی
چقدر بد کردم به خودم به جسمم...
«من خود را دوست دارم، روی خود کار می‌کنم و خودسازی می‌کنم تا بتوانم با تمامیت و سرشار بودن خود به تو نزدیک شوم. من از خود مراقبت می‌کنم تا تو مجبور نباشی این کار را برای من انجام دهی. با سرشار بودن است که می‌توانم به خاطر تو خود، هدایا، محبت و تلاشم را بخشش کنم. من تنها کسی هستم که عهده‌دار خود و در نهایت مسئول خود و سلامت خود هستم. از این رو من به عنوان مباشرِ بزرگ‌ترین موهبتی که به من ارزانی شده است، یعنی زندگی‌ام، باید مراقبِ سلامت جسم، آ
سال نو شد و هیچ چیز نو نشد. گل‌ها شکفته نشد، درخت‌ها شکوفه نکرد، زمین سبز نشد. دیگر باران بی باران! به جای آن که زیر باران بروم پشت پنجره فقط سیل نفهمی را می‌بینم که همه را با خود می‌بَرَد.فارغ از هر چیز من به هیچ چیز نرسیدم. من این سال را نیز مانند سال قبل گذراندم مانند هر سال. این صفحات این دفتر چند برگ، همه یکسان است؛ همه سیاه است!زندگی برایم قابل پیشبینی شده است، همه‌اش بدبختی و بلاست، نه چیزی دیگر. دفتر سرنوشت من بی‌برگ است، فقط وجود دارم
چند وقته میخوام زود بخوابم. حداقل 10 روزه. ولی همش صبح میخوابم. اینم از اثراتِ فارغ التحصیلی و بیکاری.
امشب دیگه واقعا میخوام زود بخوابم. شبای قبلم میخواستم زود بخوابم، ولی ساعت 2 میگفتم 3 میخوابم، 3 میگفتم 4 و 4 میشد 5 و الی 7 و 8. 
دو سه دقیقه ی دیگه با استفاده از قانونِ 1-2-3 تلاشم برای خواب رو شروع میکنم، جوری که تا سه میشمرم و یه دونه ملاتونین میخورم. وقتی آبو پشتش بخورم دیگه چه بخوام چه نخوام خواب نزدیکه، تا رسیدنش هم "جزء از کل" رو ادامه میدم.
جزء ا
بعضی وقتا آرزوهامون محقق میشن و بعد میفهمی اون لحظه که آرزو کردی فقط جنبه خوب قضیه رو دیدی جنبه بدش بعدا خودش رو نشون میده و اونموقع باید قوی باشی و ادامه بدی امروز مدام با خودم میگفتم زهرا بیا برو خونه چکاریه خودت زبان میخونی بیای این همه راه از شرق به شمال که چی بشه مجبور باشی بری خونه مادر بزرگت بعد دوباره مجبور بشی آدمایی رو تحمل کنی که دوست نداری بیا برو خونتون راحت بشین پای کتابات تا اینجاش رو که خودت اومدی بقیش رو هم ادامه بده ولی اون ن
‍ من به امید تو ای ابرو کمان، شاعر شدمدزدکی از پشت پرچین زمان شاعر شدم
غرقِ در احساس بودم، با هزاران آرزودر دلم طوفان ولی بی بادبان شاعر شدم
حس و حالم سوخت از برق نگاهت تا شبیدر میان شعله های بی‌امان شاعر شدم
برق چون شمشیر برّان، از نگاه نافذتحمله‌ور شد در دل شب پای جان شاعر شدم
ناگزیر از شور آتش پاره‌ی احساس دلمانده‌ام بین زمین و آسمان شاعر شدم
گم شدم در بستر بی هم نوایی بارهادر تلاشم که بیابم یک نشان شاعر شدم
در فشار شورش غم‌های خود، در گ
این روزا حالم یه جوریه..جوری که نمیدونم باید خوشال باشم یا غمگین.. امیدوار باشم یا پر از یأس..نمیدونم..چشم بدوزم به یه آینده روشن..یا مبهم..بعد از گذشت این چندسال ، انکار زندگیم تازه داره شکل میگیره..انگار که همون دختر بچه ی عاشق تحقیق و پژوهش داره دوباره خودشو نشون میده..اما میترسه..درست مثل یه ماهی کوچولو که یه مدت از دریا دور بوده ، و حالا این دریای بزرگ براش یه دنیای نامعلوم و پر از شکه...
تا آخر مرداد باید دیتا ها مو دسته بندی کنم و هر چه سریعتر
هر بار با دوستم صحبت می کنم، شروع میکنه به درد دل. که اشتباهات گذشته ی والدینش باعث شده نتونه به جایگاه مناسبی که می خواسته برسه. و هر بار باید براش توضیح بدم که من و تو نمیتونیم قضاوت کنیم اون در چه شرایطی چنین تصمیماتی گرفته. مادرم هم گاهی سرنوشتش رو متاثر از رفتار یا انتخاب های مادرش میدونه. و من...
من که هر روز به خودم یادآوری میکنم باید مسئولیت خیلی از اتفاقات زندگی رو بپذیرم. از دیگران انتظاری نداشته باشم و نگاهم فقط به خودم باشه. من هم گاه
فرداامتحان مهمی دارم و ب شدت احساس نفهمی میکنم وهیچی بارم نیست.
هم عملی وهم نظریه وعملی روهنوزشروع نکردم!
ازدوهفته پیش شروع ب خوندن کردم اما بخاطرحجم زیاد تادیروزدرگیر یک دورشدنش بودم.
این شب روباید بیداربمونم تا۹صبح.مثل همه ی شبهایی که ازهفته اینده انتظارمنومیکشه.
تموم تلاشم این بود طی ترم طوری بخوانم که شبای امتحان ساعت ده بخوابم.اماافسوس ک نمیشه ازبس توی باتلاق درساگیرکردم تا۷بهمن.
اگه ازامتحانای این ترم جون سالم ب درببرم ۱۱تاگرسنه ر
شادی شیخی که خانقاه ندارد ...
بزغاله‌ی سفید
... فکر می کنم که هر قدر که بیشتر از عمر آدمی می گذرد، بیشتر نیاز دارد که به کودکی اش برگردد، بیشتر اشتیاق دارد که کودکی اش را تصور کند و به آن چه در کودکی می اندیشید تحقق بخشد...
در زمامی که دایره عمر دیگر دارد بسته می شود بر آن چند ساله معدود کودکی متوقف مانده ام، زمانی که می توانستم پرواز کنم بی آن که قوانین پرواز را بشناسم، بلد بودم دقیق تر بیاندیشم تا بعدها که سر در کتاب ها فرو بردم تمام تلاشم را وقت
اینکه یکی بیاد با دوتا پاهاش لگد بزنه به زندگیم خیلی نامـردیه ! من دیگه هیچ کس برام مهم نیست ولی اینکه مهندس کنارم رد بشه و با کینه بهم نگاه کنه حس خوبی بهم نمیده هرچند در تلاشم زودتر مستقل بشم و در حد نیاز گاهی ازش پول بگیرم ! اونم فقط گاهی ...
چقدر این حس خوبه که روزه میگیرم ! اونم قبل از ماه رمضون :)) ولی رژیم غذاییم بهم ریخته از این بابت ناراحتــَم یکم ! این تناسب اندام و لاغری یه زمانی برام غول چراغ جادو بود ولی حالا که نصف راه رو آمدم اذیت میشم
بعد از نمایشگاه کتاب :
کتابی که مستر شین بهم هدیه داده رو میخونم ، کتاب پر از متن ها و شعر های عاشقانه ست ، متن
های کتاب تماما با عبارت : محبوب من ، شروع میشن ، دائما در تلاشم که تصور کنم مستر این کتابو
بدون پیش زمینه خریده و از محتواش بی اطلاع بوده ...
دیروز رفتم کارگاه شعر ، همراه یکی از همکلاسهای دانشگاهم، یه دختر معمولی که من رابطه ی
خیلی معمولی باهاش دارم ، چیز زیادی ازش نمیدونم و اونم همینطور، اینم اضافه کنم که محل
برگزاری جلسات کارگاه شعر
راسپینای عزیز:)
راستش نمی‌دونم توی این روزها، با این همه حرف، با کار عجیب و غریبی که دارم می‌کنم و با نتیجه‌ی عجیب و غریب‌تری که ممکنه بگیرم، چرا تو رو از خودم گرفتم و خودم رو از نوشتن محروم کردم.
شاید برای این که این روزها اون قدر عجیب شده و اون قدر عجیب شدم که کلمات - لااقل کلمات محدودی که من بلدم - نمی‌تونن توصیف خوبی ازشون ارائه بدن.
شاید هم برای این که این روزها فقط باید بخونم و یاد بگیرم و به کار بگیرم؛ و نوشتن، من رو از این کارها دور می‌
این روز ها روزهای آزاردهنده ای هستند.
بی حوصلگی محض. تمام تلاشم برای حفظ کردن روحیه ام اثر موقتی دارد و خیلی سریع به مود آزار دهنده ی اصلی باز می‌گردم. حس پوچی. آرزوی مرگ. استرس آینده‌‌ی نامعلوم. تشنه ی دیدن همان آدم هایی هستم که هیچوقت قبولشان نداشتم و ندارم. تشنه‌ی نشستن در کتابخانه و دیدن یک سری آدم های ثابت. فضای باز. سقفی که وجود ندارد. دراز کشیدن روی چمن ها، با ویوی درختان کاج بلند وقتی که سوزن برگ هایشان میرقصند.
 
وقتی قیافه ام را در آی
سلام
من یک تصمیم جدید برای سال ۹۸ گرفتم! که خواستم شما رو در جریان بذارم و ببینیم حاضرید با من همسفر و بشید!؟ ببینید من اصلا کاری به شرایط ندارم، اصلا کاری به این ندارم که دخترا تغییر میکنن یا نه، من نمیتونم کل جهان رو تغییر بدم، ولی میتونم خودم رو تغییر بدم. 
من نمیتونم قیمت پراید رو دوباره برگردونم به بیست میلیون تومن، ولی میتونم تلاشم رو بیشتر بکنم و پول بیشتری بدست بیارم تا پراید لگن پنجاه میلیون تومانی بخرم! (الان منظورم این نیست که میخو
این اولین تلاش جدی من برای بلاگر بودن است. قبلتر حدودا یک سال پیش همین موقع ها بود که از طریق همین وبسایت وبلاگی ساختم اما هرچه با خودم کلنجار رفتم نتوانستم مطلبی در آن منتشر کنم. شاید به اندازه ی کافی دیوانه نشده بودم. دیوانه از نوشتن در اینستاگرام... فقط فکر میکردم بلاگر بودن قشنگ تر از اینستاگرامر بودن است. البته که هست اما این دلیل کافی نبود. دلیل لازم و کافی اش دیوانه شدنم بود از اینستاگرام. چیزی که امروز به آن رسیدم. خیلی وقت است که خسته ام

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها