نتایج جستجو برای عبارت :

متعجبم

متعجبم از کسانی که دغدغه مالی و معیشتی ندارن ولی خودشون رو وقف فضای بی روح و سرد مجازی می کنن و اونو به ساختن و تجربه فضای گرم و روح بخش خانواده ترجیح میدن.
زندگی در خانواده خلاصه میشه و باقی ماجرا ها فقط حاشیه های زندگی هستند
حدود ساعت یک و نیم بعد از ظهر بیست و هفتِ اردیبهشت، بعد از بیرون اومدن از دانشکده‌ی «نون»، احساس رضایت کردم. خیلی خیلی عجیب بود. یکی از major conflictهای «ده» سال اخیر زندگیم رفع شده بود و در حال جلو رفتن بودم و نه ساکن. من واقعاً حدود ده سال بود که تقریباً هیچ دستاوردی برام رضایت‌بخش نبود. یک صفحه‌ی سیاه پررنگ با چند تا نقطه‌ی روشن، هنوز راستش متعجبم.
غرورش، عاشقم کرد
همان روزی که قهوه می خورد،
و من را که کنار میزش ایستاده بودم،
با گارسون اشتباه گرفت!
آری!
مغرور بود اما ،
زیبایی اش بر غرورش
چیره بود.
حال او را کنارم دارم.
فروتنی اش متعجبم میکند!!
از او پرسیدم:
غرورت کجا و خاکساری ات چرا؟!
چه زیبا گفت برایم:
<در این دنیای گرگ ها،اگر مغرور نباشی،تو را با بره ی خود،اشتباه گیرند،>
ادامه ی حرفش متعجب ترم کرد؛
<همان طور که من تو را با گارسون اشتباه گرفتم،مغرور باش.>
لطفا برای درک بهتر داستان و فهمیدن اینکه توی داستان اصلا چه خبره،مجموعه رو از اول بخونید.من متعجبم چون با تموم تاکید هایی که کردم،تعداد دانلود های پسر بهشت که جلد پنجمه،از تعداد دانلود های امپراطوری گرگ ها که جلد اوله و باید اول اون رو دانلود کرد،بیشتره.آخه چرا اهمیت نمی دید.به خدا با این روش اصلا نمی فهمید توی داستان کی کیه و چه خبره.پس برای خودتونم که شده،مجموعه رو از اول بخونید.خواهش میکنم.
سلام به همگی.
الان ساعت دو و بیست و یک دیقه ی صبحه،پس صبحتون بخیر باشه.اره حتما با خودتون میگید که چرا من باید این ساعت یک متن جدید بذارم،خب چون که از یک موضوع متعجبم.اونم خیلی!
راستی قبل از گفتن هر چیزی باید بگم که پرندم مرد و حتی فرصت نشد اونو به داییم بدیم و من واقعا ناراحت شدم.
خب، برم سر اصل مطلب:
من نمیفهمم چرا دخترا(نمیگم پسرا)،وقتی هنوز نه ازدواج کردن و نه نامزد کردن و نه هیچ چیز دیگه ای بین خودشون و طرفشونه،با اونا رابطه برقرار میکنن(...فک
چشم‌ها درون آدم‌هارو نشون میدن. درونت که چرک باشه از کینه/حسادت/خشم نگاهت به آدم‌ها و چیزها میشه نفرت و نفرت... اون نگاه پر از نفرتش اول متعجبم کرد و بعد عصبانی. حالا اما حسم شبیه به دلسوزی شده و با این که باعث بی‌خوابی امشبمِ اما براش دعا می‌کنم، برای آرامشش و رهایی از بندِ تاریک کینه.. آمین! 
+ دارم "سیل" گوش میدم. می‌فرماید که "چون تحویلت نمیگیرم بدمُ میگی/اما می‌دونم پشمات میریزه منو می‌بینی" . بی ادبِ چقدر :)) ولی خیلی راست میگه :دی 
+جای دی
گروهشون اینجوری هست که طرف متن کپی شده‌ای که تهش اسم خودش رو نوشته، سند میکنه و بقیه میان "آفرین" و "به به" می‌کنند. بعد ایشون در جواب تک تک "به به" ها استیکر "برقرار باشید" سند میکنه و تک تک اون‌ها در جواب "برقرار باشید"ش استیکر "آرزوی صحت و سلامتی" می‌فرستن.. راستش متعجبم کردن! فقط این نیست، از "استاد" و "دکتر" گفتن به خودشون درحالی که نه مراتب استادی طی کردن و نه مدرک دکتری در دست دارن تقریبا درحال سرگیجه شدنم :)) 

+داور جلسه‌ی دفاعم با این که حقی
انقدر شدت نفرتم زیاد است که وقتی چشم هایم را میبندم فقط صحنه هایی مصیبت بار از درد خودم را میبینم! صحنه هایی که احتمالا نبایست به خاطر داشته باشمشان. چند سالم بوده که تشنج میکردم؟ یک یا دو! طفلک معصومم! هربار از فرط نفرت _ از بانیان عذاب_ چشم هایم را باز میکنم! از دنیایی که این همه بی رحم با من تا کرده لجم میگیرد. متعجبم. احساس میکنم ظرف ظرفیت مصیبتم کاملا پر بود. صرع ، این نوگل نوشکفته، با ظهور دوباره اش لبریزم کرد. چه قدر زمانی که هوازی شدید کار
​​​​​​
 
آقای سهراب سلیمانی بردار سردار دل‌ها می‌گویند: ... استاندار سابق کرمان ملاقاتی با پدر بنده داشته و به ایشان گفته بود می‌دانید پسرتان چقدر مشهور است و استکبار چقدر از او می‌ترسد؟ پدرم گفته بود من از شما متعجبم که چنین حرفی می‌زنید، استاندار پرسیده بود چرا؟ پدرم گفته بود پسر من یک سرباز ولایت است آنها از اسلام می‌ترسند نه از پسر من، حاج قاسم تنها یک نشانه از کشور اسلامی و شیعه است.
 
دخترم،سلام!
این نامه‌ی چهارمیه که برات می‌نویسم.این نامه مقدمه نداره.سراسر روضه‌ست.می‌خوام از غم از دست دادن باهات حرف بزنم.مامانت الان غم‌زده است و تو خودشه.دلش مچاله شده.فکر نکنی همین الان خبر مرگ یکی رو بهش دادن که مثلا از کرونا مرده!نه عزیزم،خبر شهادت برای صد روز پیشه.دقیقا صد روز پیش.این داغ هنوز تازه‌ست.خندیدن سردار،چشمانی که با انفجار از دست دادیم،دست،انگشتر،سقا،حسین،
.
.
.

حسین...
.
.
.
از خودم ناراحتم که چرا باید از اینستا و است
بسم الله الرحمن الرحیم
شب جمعه بود شبی که نام ارباب بهش گره خورده شبی که  مادرزائر مزار حسینشه
از فرط خستگی خیلی زود خوابیدم ...
خواب دیدم زائر حرم قره عین المرتضی زینب کبری خواهر ارباب  هستم
تنها نبودم دونفر دیگه همراهم بودن یه نفرشون خیلی کوچولو بود اسمش حسین بود تو بغلم آروم خوابیده بود انگار من مادرش بودم...
از 15 سالگی چشم هایم حرم بانو را ندیده بود که الحمدلله در خواب حاصل شد
 
 
این روزها برای من غارتنهایی خیلی لذت بخش شده
این روزها همش د
مثل دخترکوچولویی که شیش بهمن هزاروسیصد و هشتادونه واسش دفترچه خاطرات خریدن و اون هفته های اول، مینشست با ذوق و خودکار رنگیایی که چیده بود دوروبرش، صفحه به صفحه از دقیقه به دقیقه ی روزهاش مینوشت. بعدترآ که تب و تابش خوابید، ماهی یه بار حتی سر نمیزد به دفترچه=)
دفترچه خاطرات هیچ، بیشتر از یه ماهه که خریده نه، ساخته شده ولی شاید امروز روز افتتاحشه و درواقع دوتا خواننده داره و اون دخترکوچولو خودکاررنگیا رو آماده ی نوشتن کرده امشب و شاید چندشبی=]
- خوشحالم که بعد از ویار و حالت تهوه و ترش خوری ها که کمی به آدم حس و حال بارداری میداد ، حالا باز دوباره همون حال اومده سراغم اما با شکم کمی برآمده و تکون های ریزی شبیه ترکیدن خباب های بازی بچه ها و ذوق برای سونوگرافی این هفته که جنسیتش معلوم میشه .
- ناراحتم از اینکه  نتونستم باهاش درست حسابی صحبت کنم . کمی براش لالایی میخونم و قرآن و صدای اذان و بلند میکنم یا به علی میگم اقامه بگه که بشنوه. دلم میخواد خیلی کارهای بیشتر کنم. خیلی بیشتر برسم به خو
چند روز گذشته وقتی اینستاگرام رو باز کردم متوجه شدم یکی از اساتیدم که سال‌ها پیش در داشکده زبان‌های خارجه دانشجوی ایشون بودم، کامنتی از من رو در صفحه خودشون لایک کردند. ولی متوجه شدم که فقط کلمه "ت" در قسمت کامنت تایپ شده. به همین دلیل سریع متن عذرخواهی ارسال کرده و کامنت رو اصلاح کردم. حالا این که چطور این قصور از جانب من سرزده که بدون آن که متوجه بشم این کامنت ارسال شده، بماند که البته جای پیگیری از جانب خودم برای خودم داره تا بلکه دیگه تکرا
چند روز گذشته وقتی اینستاگرام رو باز کردم متوجه شدم یکی از اساتیدم که سال‌ها پیش در داشکده زبان‌های خارجه دانشجوی ایشون بودم، کامنتی از من رو در صفحه خودشون لایک کردند. ولی متوجه شدم که فقط کلمه "ت" در قسمت کامنت تایپ شده. به همین دلیل سریع متن عذرخواهی ارسال کرده و کامنت رو اصلاح کردم. حالا این که چطور این قصور از جانب من سرزده که بدون آن که متوجه بشم این کامنت ارسال شده، بماند که البته جای پیگیری از جانب خودم برای خودم داره تا بلکه دیگه تکرا
 که پاش شکسته بود و توی خونه مونده بود.از اینکه خونه نشین شده بود ونمی تونست راه بره کلافه شده بود .تصمیم گرفت به پارک بره تاحال وهواش عوض بشه .
 
وقتی روی نیمکت پارک نشست ،چشمش به دختری که د و پاش فلج بود وروی نیمکت روبرو نشسته بود افتاد .از مادرش که اونو به پارک برده بود خواست تا روی اون نیمکت کنار اون دختر بشینه.
 
وقتی نشست سلام کرد وسر صحبت رو با اون باز کرد.با حالتی اندهناک وگلایه مند گفت، خیلی سخته که دیگران راه می رن وما نمی تونیم. دختری که
سلام
من اینجا 119 نشانه ظهور اقا امام زمان (عّجل الله تعالی فرجه) چند موردشو میگم  فقط در این متعجبم که بین این سی سال چه تفاوت هایی شده چون 30 سال پیش وقتی این کتاب نوشته میشد تنها یکی از نشانه ها وجود داشت که اونم در امریکا ولی العان صد در صد 80% وجود داره نگاه کنید
1-(100)-و دیدی که پسر به پدرش نسبت دروغ بدهد ، و پدر و مادرش را نفرین کند و از مرگشان شاد گردد
2-(101)- و دیدی که اگر روزی بر مردی بگذرند ولی او در ان روز گناه بزرگی بزرگی مانند بدکاری+کم فروشی+
چند وقت پیش تو یه کافه منتظر یکی از دوستام بودم که با صحنه‌ی جدیدی مواجه شدم. میگم جدید، چون هیچ وقت پیش نیومده بود ببینم یا حتی بهش فکر کنم. و نمیگم عجیب، چون با وجود این که شدیدا تعجب کردم، نمی‌فهمم مشکلش کجاست و چرا باید بهش گفت عجیب!
تو قسمتی از کافه که سیگار کشیدن آزاد بود، یه دختر کاملا باحجاب داشت سیگار می‌کشید.
اول چند ثانیه‌ای بهش خیره شدم و در عین حال که متعجب بودم، به این فکر کردم که دقیقا از چی متعجبم و چه چیزی تو این صحنه عجیبه؟ ب
امروز حدود ۲ ساعت با مهدی حرف زدیم.و چندتا موضوع چالشی شد ولی چون کم اهمیت بودن رهاش کردیم
از اینکه ۹۰ درصد نظراتش مثل منه خیلی متعجبم و البته میترسم!
باتمام تفاوت های فاحشی ک داریم تو اکثر زمینه ها فکرمون شبیهه.
از اینکه همه چی انقدر خوبه یکم نگرانم خب
+ب خانواده گفتم دیگه برن تحقیق شهرشون و تا توی مرخصی هست و توی شهر خودشونه ته و توی داستانو بررسی کنیم
+روحیه ش عجیبه.خیلی. حس میکنم با خودش و تنهاییش خیلی حال میکنه اما ن ب روش من ک منفعله.ب روش خ
میدونی الان داشتم یکی از نوشته هامو میخوندم..از اونا ک هیچ وقت گزینه انتشارو نمیزنی ، چون هیچ وقت نمیفهمی چجوری باید منظورتو برسونی و تمومش کنی...و الان دقیقن تو نقطه ی مقابله نوشتمم..و اون نوشته فقط واسه 50 روزه پیشه...همینقد مسخره...
 فک کنم همه عوض میشن..ی سری تغییرا خوبه ی سری ام...
میدونی زندگی و روابط همینقدر مسخره اس ک ی روز در حد مرررگ از یکی بدت میاد و سال بعد از خودت ک چرا ناراحتش کردی..یکی از همکلاسبام بود ک واقعا باهاش حال نمیکردم..بنظرم ل
فرزند ایشان نقل می کنند:
« شب اول ماه شوال بود و ما در مزرعه نخودک در خارج از شهر مشهد ساکن بودیم.

پدرم فرمودند: تا به بالای بام بروم و استهلال کنم. چون ابر، دامن افق مغرب
را پوشانده بود، چیزی ندیدم و فرود آمدم و گفتم: رؤیت هلال با این ابرها هرگز
ممکن نیست.
با عتاب فرمودند:
« بی عرضه چرا فرمان ندادی که ابرها کنار روند؟ »
گفتم: پدرجان من کی ام که به ابر دستور دهم؟
فرمودند:
« بازگرد و با انگشت سبابه اشاره کن که ابر
گاهی دلت یک اتفاق غیر منتظره میخواد، چیزی شبیه بارش برف در روز آفتابی یا لبخند یک آشنای غریب...
    مدت طولانی دلم لحن پر مهر صدای شیرینش را میخواست.موبایلم زنگ خورد...ذوق کردم از شنیدن صداش...وقتی تماس‌قطع کردم، دست هام‌یخ کرده بود وضربان قلبم بالا بود باورم نمی شد که اینجا باشه...دل توی دلم نبود ببینمش بعد از این مدت طولانی
(چند ساعت بعد)...
کنارم نشسته بود با یکی از هنرجوهاش...خیلی تغییر کرده بود، رنگش شده بود مثل گچ دیوار،دیگه اون های بافت قبل
سلاااام..سلااااام...اصلن نمیدونم میخوام چی بنویسم! دلم هوای پستای نسیم رو کرده بود،رفتم وبلاگش،پست جدیدی نبود.بعد از دیروز، یکی همینطوررر تو ذهنم میگفت: سایه بنویسسس،بنویس،بنویس..
تو باید بگی...باید پستای قبلت رو کامل کنی، باید از پاییز،زمستونی که گذروندی بنویسی.از حس انفجاری حرکت به جلوت.از خوبی و حتی بدیهات.بعدش اومدم وبلاگ خودم و خوندن کامنت نسیم با جمله ی سایه بنویس و ادامه بده..دیگه عصرو فردا و هفته ی دیگه رو،،گذاشتم کنار.حتی لپ تاپو نی
قبل تر ها برام سوال بود چجوری میشه کسی رو فرلموش کرد؟ و اصن میشه فراموش کرد؟؟ بنظرم این کار غیر ممکن میومد
اما حالا از خودم متعجبم! شگفت زده ام از این طرز فراموشیم!
عجیب تر از خود این فراموش کردن تمام وابستگی ها جدا شدن از تمام خاطراته!
یه حس قدرت عجیبی بهم میده
من هنوز شالگردنی رو دور گردنم میپیچم ک اون برام بافته اما اصلا برام مهم نیست! من شال گردنو هنوز دوست دارم چون وقتی برام بافت حس دوست داشتن بینمون بود!
من تک تک یادگاری هاشو ک پس داد جلوی
 ۱) دیروز از حرف چند تا از بچه‌ها فهمیدم کیفیت نسبتا خوب فیلم جوکر اومده، ازشون گرفتم و شب نشستم دیدم. آقا خیلی خوب بود. خیلی خوب و اعصاب خورد کن بود! شصت بار وسط فیلم اشکم دراومد :/ آخرشم خیلیی جالب تموم شد! کلی هیجان‌زده شدم از دیدنش. حیف که می‌خوام اسپویل نکنم!

۲) دوشنبه یه امتحان میانترم دادم که باعث شد کلا نسبت به درسای مرتبطش از ترم سه کارشناسی تا الان شک کنم که چطور اینا رو پاس می‌کردم :/

۳) ترکیبی از حس حسادت و خوشحالی دارم برای دوستم.
قسمت اول را بخوان قسمت 91
این بهترین خبری بود که می شنیدم. گویی که دوباره زنده و خوشبخت شده بودم. لبخند بی اختیار به پهنای صورت بر لبانم نشست : راست میگین آقای زند؟!!! با وقاری مردانه به من چشم دوخته بود. لبخند تلخی زد و سری جنباند. به کلی مأیوسش کرده بودم : لباسهات داخل کمد همون اتاقه ... رفتی در رو پشت سرت ببند ... . مات و مبهوت مانده بودم. او پلکان را به سمت پائین طی کرد. تازه به خودم آمدم. رفتارم او را رنجانده بود ... من عادت کرده بودم آقای زند خطابش کن
چیزی ک بنظرم درست بود اونی نبود ک امروز اتفاق افتاد:/
شاید عجیبه تو این زمونه اما من هیچوقت شونه ب شونه ی مرده غریبه پیاده روی نکرده بودم اونم این مسیر طولانی
از هر حس و نکته ای ک باعث شه ذره ای احساس بیاد وسط بیزارم 
+ دیگه سربسته جواب همه رو میدم. این یعنی مسائل زیادی دارن ریز میشن
+ احساس و نیاز پسرهارو درک میکنم ولی سوال بیجاش باعث شد ی لحظه حس کنم قلبم داره می ایسته! میدونم حق داره درباره این مسائل بپرسه و خندم گرفت از این ک تو این دوساعت گذشت
دخترکی شانزده ساله بودم که دچارش شدم. اولش تمام ترس و واهمه‌ و فکرم از این بود که فراموش می‌شوم. شب هنگام به این فکر می‌کردم که روزی خواهم مرد و صد سال بعد تمام آن افرادی که مرا می‌شناختند نیز خواهند مرد و از من هیچ نخواهد ماند جز سنگ قبری که دیگران بی‌محابا پا بر روی آن می‌گذارند و از من می‌گذرند. من فراموش خواهم شد، گویی که هرگز وجود نداشته‌ام. به این فکر می‌کردم که اگر بمیرم حتی خانواده‌ام که عاشقم هستند هم گاهی مرا به فراموشی خواهند س
وقتی تو راه برگشت دفترچه مو باز کردم و سوالارو یکی یکی نگاه کردم متوجه شدم که من همه رو پرسیدم! و درباره همشون جوابای طولانی و کامل گرفتم
اما هنوز دنیایی از مسائل هست ک من هیچی دربارشون نمیدونم
امروز بشدت درباره اختلاف فرهنگی ترسیدم... وقتی چیزی ک تو خانواده ما ارزشه تو خانواده اون توهین محسوب میشه!
و من تنم لرزید اون لحظه.... ک نکنه مسائل مهم تری هم ب این شکل وجود داشته باشه ک عقایدمون دقیقا مقابل هم قرار بگیره!
دومین نکته ای ک نگرانم میگنه این
قسمت اول را بخوان قسمت 30
همه چیز آن خانة زیبا برای باران جدید و قشنگ بود ، چیزهایی را در اطافش می دید که حتی نمی دانست چه هستند و به چه کار می آیند.او پالتویش را در آورده بود و خودش را مقابل آینه درکت و شلوار زیبای صدری تیره که به تن داشت ورانداز می کرد . کلاه گرم و خوش فرمش را ازسرش برداشت و گل سری را که با آن موهایش را جمع کرده بود روی سرش مرتب کرد ....
کیان روی تخت در تاریکی اتاق دراز کشیده بود و عکس نیلوفر را نگاه می کرد . دلش هوای مریم را کرده بو
کی باورش می‌شد من! من ِ بانوچه‌ی دی‌ماهی آرشیو دی‌ماه رو خالی بذارم اینجا؟ خالی موند خب! حتی 30 دی‌ماه یه یادداشت گذاشتم توی گوشی که ساعت 11 شب یادم بندازه یه پست بنویسم توی وبلاگ. راستش رو بخواین دلم واسه وبلاگم و شما و نوشتن تنگ شده بود اما بیشتر از اون دلم نمی‌خواست آرشیو دی‌ماه 97 توی وبلاگم وجود نداشته باشه. گوشی یادآوری کرد اما خب گرفتار بودم و نشد که بیام بنویسم. بگذریم گذشته دیگه حالا هزاری هم که بشینم افسوس بخورم نمیشه دیگه.
سلام.
اگ
من از توئیتر خوشم نمی‌یاد. شاید روزی دربارهٔ توئیتر و اثرات مخربی که می‌تونه برای شخصمون داشته باشه بنویسم، اما در خلاصه من از جایی که بیشتر از گفت‌وگو فحش‌کاری و حمله ببینم نفرت دارم. گرچه وقایع روزهای اخیر اوقاتم رو تلخ کرده اما باز سری به توئیتر نزده بودم، تا دیروز. دیروز که در گروه دانش‌گاهی تگرام، ویدئویی رو دیدم از مأموران ضد شورش ایران که دارن شیشه‌های آپارتمان مردم رو می‌شکونن! بعد از اون به توئیتر رفتم تا ببینم چه خبره. چی بگم س
من از توئیتر خوشم نمی‌یاد. شاید روزی دربارهٔ توئیتر و اثرات مخربی که می‌تونه برای شخصمون داشته باشه بنویسم، اما در خلاصه من از جایی که بیشتر از گفت‌وگو فحش‌کاری و حمله ببینم نفرت دارم. گرچه وقایع روزهای اخیر اوقاتم رو تلخ کرده اما باز سری به توئیتر نزده بودم، تا دیروز. دیروز که در گروه دانش‌گاهی تگرام، ویدئویی رو دیدم از مأموران ضد شورش ایران که دارن شیشه‌های آپارتمان مردم رو می‌شکونن! بعد از اون به توئیتر رفتم تا ببینم چه خبره. چی بگم س
روزنامه جام‌جم نوشت: موبایلش را می‌گیرد جلوی صورتم؛ عکسی از یک قبرستان می‌بینم! دست از کار می‌کشم و دنبال حرفی، نکته‌ای، چیزی در تصویر قبرستان می‌گردم. چیزی یادم می‌آید و بلافاصله برای روح پدر تازه در گذشته‌اش آرزوی آرامش می‌کنم، اما هنوز متعجبم! توضیح می‌دهد که بهترین سنگ قبر را خریده‌اند و سنگ قبر پدرشان را که در عکس می‌بینم با آنهایی که در پس زمینه هستند، خیلی فرق دارد؛ جنسش درجه یک است و گران‌ترین سنگ قبر موجود در بازار. شما بودی
بعد از مدت‌ها همدیگه رو دیدیم. نه خوشحال شدم و نه ناراحت! درصورتی که فکر می‌کردم خیلی خیلی خوشحال خواهم‌بود. :|
«میم» اون آدم سابق نبود. بابت تمام اتفاق‌هایی که توی زندگیش افتاده میشه این حق رو بهش داد که اینقدر ناراحت و افسرده و دلمرده باشه. البته که منم کم بدبختی نکشیدم توی همین مدت زمان ولی یکی از بهترین ویژگی‌هایی که دارم اینه که به شدت ظاهرم رو حفظ می‌کنم. :))) اگه اینجا خیلی خیلی غر می‌زنم دلیلش اینه که وبلاگ برای من جنبه‌ی باطنی داره،
مامان گفت امسال سفره نمیندازیم. خندید. نگاهش افتاد به چشم‌های متعجبم، با همون خنده ادامه داد که آخه حتی سبزه هم نذاشتم امسال، کی حال داره؟
بغض کردم. 
مسئول ابدی و ازلی سفره انداختن توی خونه من بودم. صبح عید مامانم میرفت سر وقت دکوری‌جات، با سر و صدا و تلق و تولوق فراوون یه سری خرت و پرت از اون پشت مشت ها و لا و لوها در میاورد و صدام میکرد که راحله! بیا، وسایل سفره رو در آوردم. 
تو دلم خالی شده بود. محمد که هرسال ه ضرب و زور من حال عید پیدا میکرد.
خواب شب بسیار مهم است و می تواند در زندگی روزمره ما و حتی در سلامتی ما تاثیر خودش را به جای بگذارد; لطفا به سوالات زیر دقت کنید:
چه بخوریم را راحت بخوابیم؟
چگونه سریع به خواب برویم؟
آموزش سریع به خواب رفتن چگونه است؟
چکار کنم شبا زود بخوابم؟
روش ها و تکنیک ها و دعا سریع به خواب رفتن چیست؟
این ها بخشی از سوالات بسیاری از افرادی است که مشکل خواب شب دارند، مجله پزشکی دکتر شکیب تصمیم گرفته است که در این مقاله کامل به سوالات شما در مورد بی خوابی شما
عرق نعناع
فصل اول - قسمت دهم
 
این که بتوانی چند عقدۀ قدیمی و جدید وامانده در دلت را یکجا بگشایی
احساس آرامشی به شما دست میدهد که قابل وصف نیست .
به شرطی که دوباره برای آن عقده ها ، توی دلت سوپر مارکت درست نکنی .
وقتی حرفی را که مدتها توی دلت بوده
و موقعیت مناسبی برای تخلیۀ آن پیدا نمیکردی
فرصتی یافتی و گفتی ، باید دوباره پیگیر همان موضوع از همان زاویه نباشی .
وگرنه آن عقده ، آرام آرام باز میگردد و تبدیل به غدۀ چرکین میشود که
شما را از درون می
قبلاً گفته بودم که این وبلاگ، آماده‌ی دریافت مطالب و خاطرات دانشجویان محترم هست. بازدیدکننده‌ی محترمی که سابقاً هم یکی از خاطرات خودشون رو با قلمی شیوا مرقوم فرموده بودن مجدداً یکی از خاطرات خودشون از کلاس خانم ج - که ظاهراً کلاس پر خاطره‌ای هم بوده براشون - رو نوشتن و این‌بار قلم ایشون خواندنی‌تر از قبل هست. استعداد ایشون در امر نویسندگی، قابل تحسین هست و درِ این وبلاگ، به روی نوشته‌های ایشون، و نوشته‌های سایر کسانی که مایل به انتشار م
این یک روایت حقیقی ست که بدلیل غیر معمول بودنش سبب میشود آنرا به واژه و واژه گان را به خط بکشم تا شاید بتوانم وظیفه ی اخلاقی خویش را برابر خطرات ،پنهان در کوههای جنگل پوش غرب گیلان و حوادث سانسور شده ای که کسی از ان اگاه نیست مطلع و به گوش شما برسانم .   
  نکته؛ بنده مراد نوری زاده فرزند عبدالل¬ه متولد سینزدهم فروردین 1348 سه کلاس سواد اکاور ، سبب عدم توانایی در نگارش صحیح مطالب مورد نظر میشود، از اینرو به فردی تواناتر و آشناتر رجوع نموده ام و ت

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها