نتایج جستجو برای عبارت :

بابابزرگ مریضم

یاد دعوا های مامان بزرگ خدابیامرزم و بابابزرگ افتادم. موقع دعوا، مامان بزرگم قهر میکرد و می رفت برای خودش یه چیزی درست میکرد تنهایی میخورد:) و به بابابزرگمم تعارف نمیکرد. بابابزرگمم پا میشد میرفت مغازه. شب که برمی گشت، همه چیز عوض می شد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. مامان بزرگم کتش رو در می آورد، بابابزرگ می رفت وضو می گرفت و شامشون رو میخوردن. کلی هم قربون صدقه من می رفتند.
یادم میاد چند باری هم مامان بزرگ تهدید به طلاق گرفتن کرد:))) . خیلی ه
من هیچ وقت نفهمیدم زن بابابزرگ دوستش داشت یا نه اما الان تقریبا مطمئن شدم که دوستش نداشت... وقتی عملش کردیم مدام زنگ میزد اما تنها چیزی که می گفت این جمله بود نیاریدش خونه!! آوردیمش خونه خودمون اما یه روز قبل از عید گفت من میخام خونه خودم باشم نه اینکه اونجا راحت باشه نه خجالت میکشید .. فقط ده روز دووم اورد ... بابا قبول نکرد خونشون ختم بگیریم... ختمشا اینجا گرفتیم خونه خودمون... وقتی زن بابابزرگ از در اومد تو شروع کرد به گریه کردن اون لحظه با خودم ف
بابابزرگم خان روستا بود. یه روز که با هم تنها بودیم، داستان اسلحه‌اش که به زور ازش گرفته بودن رو برام تعریف کرد. گفت بعد انقلاب هرچی اسلحه بود جمع می‌کردن، خان و غیر خان هم فرقی نمی‌کرد براشون، من هم یه اسلحه دست‌سازِ قدیمی خوشگل داشتم که باید می‌دادمش می‌رفت. گذاشته بودمش توو گنجه توو زیرزمین خونه، یه جورهایی گنج زندگیم بود. هرازگاهی می‌رفتم و اسلحله‌ام رو برمی‌داشتم و تمیزش می‌کردم، بعد باهاش سقف و کف و دیوارهای زیرزمین رو هدف می‌گ
عیدها می رفتیم شهرستان خانه بابابزرگ مامان بزرگ. همه فامیل هم جمع می شدند آنجا. بازار برنامه های نوروزی هم داغ بود و خیلی وقت ها دسته جمعی می نشستیم به سریال دیدن. بعد بابابزرگ ساعت اخبار که می شد بی توجه به همه ما که میخ سریال بودیم کانال را عوض می کرد و می گذاشت روی اخباری که یکساعت قبل تر از یک شبکه دیگر همان ها را شنیده بود.
 آن وقت ها خیلی حرص این اخلاق بابابزرگ را می خوردم. در دیکتاتوریش شکی نبود و البته نمی فهمیدم در یکساعت چه خبر جدیدی مم
روستای کوچکِ من، لابه لای آفتاب صبحگاهی و چمنزار دلنشینش، در کنار خاله و بابابزرگ، در کنار زهرای مهربان :)
به من که دارد حسابی خوش میگذرد :)
اینجا که هستم حس میکنم در سلامت کامل به سر میبرم...
 
+من متعلق به این روستای کوچکِ قشنگم :) 
 
 
 من آدمِ دلتَنگی هستم، ازون دلتنگا که یادشون نمیره آدمارو، ازونا که لیستِ مخاطبین گوشیشون پٌر از شمارَست، شماره ی آدمایی که شاید یه بار اتفاقی دیدمشونو دیگه هرگز تکرار نشدن ...
 من آدمِ دلتنگی هستم، من حتی دلم واسه اون راننده ی پیر که پارسال بِهِم زردآلو داد تنگ شده یا اون خانومه که روزِ درختکاری تو پارک باهم درباره ی محیط زیست حرف زدیم حتی واسه اون دختره که ازم بدش میومد و همیشه پشت سرم حرف میزد !..
 من آدمِ دلتنگی هستم و دلتَنگیام یه روزا او
امروز یاد خونه باغ پدربزرگ افتادم. یاد دوران کودکی که توی اون باغ سپری شد.
به یاد بهارهای باغ با شکوفه‌های رنگارنگش و  مسابقه ما بچه‌ها برای چپاول آلوچه و چغاله بادوماش‌.
پاییزهایی که با گردوهای تازه و کیالک‌های خوشمزه باغ شروع می‌شد.
آلو زردهایی که سبدسبد می‌رفتن تا تبدیل به لواشک‌های ترشمزه بشن.
درخت‌های گیلاس و آلبالویی که واسشون سر و دست می‌شکونیدم.
حوض کوچیک ته باغ که کنج خلوتی بود برای من.
روزهای جمعه‌ای که کل خانواده دور یه سف
بابابزرگ زنگ زده و به همه گفته:
-شما معرفت ندارید من اینجابودم تو این شلوغیا!!!!
اصلا زنگ نزدید نگران بشید!
( انگار سردسته معترضین بوده و فعال در میدان های حق علیه باطل)
:)
با برادر جان داشتیم گل میگفتیم و (شما بخونید بحث میکردیم)
برادر گرام: ولی به نظرم خوبه ها دوتا خواهر بزرگ داشته باشیم 
که متاهل باشن موقع خونه تکونی زنگ بزنیم بیان کمک!
-نه بابا میومدن با شوهراشون میشدن مهمون ،کمک هم نمیکردن.

ادامه مطلب
امروز خاله ام فوت شد. غم انگیزترین حال را نه دخترهایش که جیغ می زدند و غش می کردند داشتند، نه مامان که مهمانی اش بعد دو هفته شوق و ذوق و تدارک دیدن تبدیل به عزای خواهرش شده بود. غم انگیزترین حال را بابا بزرگ داشت که آرام و ساکت نشسته بود و حتی اشک هم نمی ریخت. این حکایت را شنیدید؟ که روزی از حکیمی پرسیدند شادترین داستان دنیا چیست گفت پدربزرگ مرد، پدر مرد، پسر مرد و وقتی پرسیدند غم انگیزترین داستان دنیا چیست جواب داد: پسر مرد، پدر مرد، پدربزرگ مر
سه روزه طبقه اول ساختمون که یک سال بود خالی مونده بود مستاجر دار شده خیلی سروصدا دارن 
صبح ها برای نماز بیدار میشم صدای خوندن یه پرنده ای از حیاطشون میاد نمیدونم بلبله قناریه 
چیه اما مدام میخونه کله سحر -ساعت نه تا ده - چهار تا پنج - هفت تا نه 
الودگی صوتی قشنگیه 
یاد طوطی بابابزرگم افتادم
برای تولدش نوه های پسر پول جمع کرده بودن یه طوطی جیغ جیغو براش گرفته بودن
اولا دوستش نداشت اما کم کم بهش عادت کرد اسمشو گذاشت نیوان به کردی ما یعنی پهلوان:))
با آشیخ سجادمون بگومگو داریممیگم چرا تو بابا باشی، من بابابزرگ؟؟!من بابا باشم، تو بابا کوچک خخخخنمیدونستم رضوانه بابا قراره اینقدر شیرین باشه!!! خخخخهمه ش از کودک همسری میگن، از کودک شوهری چیزی شنیده بودین ؟! خخخخ این از آثار اونه...میگم که یعنی یه کم دلداریم بدین مبادا احساس پیری زودرس بهم دست بده خخخخ+ ولی نه... باید اعتراف کنم قبلنا ریش سبیلمو که اصلاح میکردم تارهای سفیدشو از بیخ میزدم که تو چشم نباشهالان بخوام این کارو بکنم ملت فکر میکنن گ
دلایل مختلفی وجود داره برای غمگین بودن الانم... مثلا فیزیک و گسسته بلد نبودن... یه عالمه تستِ نزده و درسِ نخونده برا فردا... سر درد... کم خوابی... دست و پا چلفتی بازی که در آوردم... دندونپزشکی... 4 تا امتحان تو یه روز و روز قبلش تا 4:15 مدرسه بودن... نامهربونی یه دسته ادم بی مغز عوضی... اما همش یه پس گردنی می زنم به خودم میگم خاک تو اون سرت، هنوز اولشه. باید به خودم قول بدم حداقل ناراحت نباشم. ولی اخه مگه میشه؟ مث مشاورا که بهشون میگی "استرس دارم" میگن "استرس ن
روزت مبارک بابایی^^
همراه با یکم تاخیر. 
برات کیک درست کردم،اول‌ش گفتی نپخته ولی برا اینکه ناراحت نشم گفتی خوبه:")ـ
کاشکی میشد کله زندگی‌مو توصیف کنم. کاشکی میشد بهت بگم چقدر دوستت دارم و از اینکه هستی چقدر خوشحالم. اما این اشکای مزاحم نمی‌زارن..نمیزان حرف بزنم،نمیزارن خودم باشم. این اشکا منو ضعیف کردن..
دختر کوچولوت احساساتی تر از این حرفاست. حتی نمیتونه تو چشمات نگا کنه و بگه چقدر دوستت داره.در عوض
تمام اون حرف‌ها اشک می‌شند از چشم‌هاش می
    فکر کنید پارسال عید مهران، پسرِ خاله شهین زنگ زده به بابا بزرگ و خودش را جای کَل ظفر، یکی از اهالی روستا جا زده و گفته چه نشسته اید که خانه ی ییلاقیتان را دزد زده. بابابزرگ هم عصبانی زنگ زده به اعضای شورای روستا و داد و بیداد و بد و بیراه که این چه وضع روستاست درست کرده اید و فلان و بیسار...اینقدر شدید که بنده های خدا همان موقع یکی را می فرستند درب خانه و می بینند که اصلا خانه در چه وضعی است و خسارت چقدر است، که می بینند درب خانا کما فی سابق قفل
شما پدر و مادر عزیز میتوانید برای جاودان ساختن خاطرات دوران نوزادی از دست و پای کودک دلبندتان تندیسی زیبا و به یادماندنی تهیه نموده و یادگاری با ارزشی داشته باشید که زمان بر ارزش آن می افزاید.
برای عزیزانتان خاطره درست کنیدو بعداز چند سال کلی کیف کنید چه دست وپای کوچولویی داشتن...دست نوزاد... دست زوج، پدر و مادر،بابابزرگ و مادرجون...
ادامه مطلب
بزرگ شد...
حُرمت گذاشت هر که به زهرا(س) بزرگ شداندازه‌ی تمام دو دنیا بزرگ شد
در وادی حسین هرآن که قدم گذاشتقطره ولی به وسعت دریا بزرگ شد
مجنون خلوص داشت اگر ماندگار ماندمجنون بزرگ شد که لیلا بزرگ شد
اینجا ادب مسیر رسیدن به قُلّه هاستسَر خَم نمود حضرتِ  حُر  تا بزرگ شد
او سجده کرد و قبله‌ خود را عوض نمودتیره نماند و چون شب یلدا بزرگ شد
آغوش وا نمود و پذیرفت توبه رادر پیش خلق بیشتر آقا بزرگ شدحُرّ پیر وادی همه‌ اهل توبه استبر اهل توبه مُرشد و با
قصه‌ی نمی‌دانم چندمین خانه ی کوچه ی شهید رجایی است. با آن درهای سفید و حیاط ِ بی‌سقفی که پیچک‌های باغچه سایه‌بان اش شده بودند - عموی بزرگم، پیچک‌های دست‌پرورانده ی بابابزرگ را با دقت ِ بی کم و کاستی به سیم‌مفتول هایی که دیوارهای دو طرف ِ حیاط را در بلندترین ارتفاعشان به یکدیگر متصل می‌کردند، پیچانده بود؛ آن‌گونه که سایه ی سرمان شده بودند و سرپناهمان از گرمای آفتاب ِ بی‌امان ِ تابستان. - و صدای پمپ ِ آب که با صدای پراکنده ی جیرجیرک‌ها د
زمین ادامه دستی است که به گندم می رسد
زمین ادامه یک عشق است که سرخ ترین پیراهن را بر تن دارد .
و من ادامه زیباترین ترانه های ترس خورده بابابزرگ به ترکه های ناظم و درد بلند جریمه
به وحشت سود و زیان تاجر زنگ حساب
به کوچه های خشک آب شاهی و یخ بر خر
سکوت ماندگار پدر
و فرفره های بی باد میرسم.
چه کسی آیا
سه ماه تعطیلی ده سالگی ام را از تخم مرغ فروش و تاجر بازار امتحان حساب بازپس میگیرد
جز من که از زمین تو می رویم.
زمین ادامه یک شعر است که عشق را ادامه شبنم
می‌توانید تصور کنید که مأمور دفتر پست، پاکت‌های نامه را روی پیش‌خوان گذاشت و یکی‌یکی مشغول بررسی مشخصات و آدرس‌ها شد. یکی از پاکت‌ها تمبر چسبی قدیمی داشت که البته قیمت آن هم خیلی کم‌تر از هزینۀ پست بود. دندانه‌های تیزْ و درشتیِ خطی که مشخص بود کار یک کودک دبستانی است، در قسمت نشانی فرستنده و گیرنده توجهش را جلب کرد. نشانی گیرنده را خواند و لبخندی روی لبش نشست: روستای شلمرود - خانۀ حسنی. با خنده سری تکان داد و به‌خودش اجازه داد که قبل از ب
اگر قصد خرید آسان مبلمان در شهر کرج را دارید به کلکسیون مبل آرش واقع در استان البرز، شهر کرج، بلوار چمران سر بزنید و از کلکسیون بی نظیر مبلمان در این مجموعه دیدن فرمایید.
فروش مبل ، نهارخوری ، نیم ست ، کاناپه ، راحتی ، مبل سلطنتی ، کلاسیک، استیل، سرویس خواب، سرویس چوب و جهیزیه عروس در شهر کرج و استان البرز همگی در کلکسیون مبل آرش
خرید و فروش مبلمان و لوازم چوبی در کرج با بهترین قیمت ممکن و شرایط عالی خرید بصورت اقساط بدون بهرهارسال به سراسر ای
بابا بزرگ من که مرد بزرگیه خعلی شباهت به حاج قاسم داره از نظر قیافه و حاج قاسم هم نشانه های عارفی در چهره ش بود که بیانگر دعا و قرآن و توسلات زیادش هست بابابزرگ منم جوان که بوده خعلی قرآن و دعا میخونده و مامورش میکردن در جوانی که بر سر قبر ها قرآن بخونه و مرد بزرگیه الغرض اینکه شب شهادت حاج قاسم خواب دیدم بابابزرگم تو حرم بود بعد یه بند از انگشتش قطع شده بود و دوستم اومد و با ماشین رسوندش به خونه الغرض اگر این اتفاق بد برای حاج قاسم میافتد صد در
یاهو
پنج سال بعد از مرگ بابابزرگم فهمیدم سیگاری بوده. مسلما از این سیگاری های
قهار نبوده اما طبق گفته پدرم هر ازگاهی بدش نمی آمده سیگاری آتش بزند. بابابزرگم
از رموز عالم بود. همین که تا شانزده سالگی نفهمیدم سیگاری بوده خودش مثال خوبی
است. یا اینکه پدرم هیچوقت نفهمید پدرش به چه کسی رای می داد.
سیگار از ممنوعات خانواده مان است که هنوز کشفش نکرده ام. سیگار از آن خط
قرمزهایی است که همه جوان ها دوست دارند یک بار هم که شده از بالایش بپرند. در سن
پنجاه
یه وقتایی واقعا دلم میخواد برای یه بارم که شده ببینمش...
یه بار دیگه...
اینبار اگه دعوام بکنه هم مهم نیست...
اگه با عصاش بیفاته دنبالم که اینقدر مرغ و جوجه ها رو اذیت نکن و سر به سرشون نزار اشکال نداره...
اگه بگه تو برای چی اینقدر حرف میزنی ناراحت نمیشم...
ای کاش میشد یه بار دیگه بتونم ببینمش و مث همیشه بلافاصله بعد از وارد شدن به خونه ، قبل از درآوردن لباس هام بپرم بغلش و صورت چروکیده شو بپوسم و بعد که بخوام دستشو ببوسم نزاره و جاش گونه مو ببوسه ...
تا
یه وقتایی واقعا دلم میخواد برای یه بارم که شده ببینمش...
یه بار دیگه...
اینبار اگه دعوام بکنه هم مهم نیست...
اگه با عصاش بیفاته دنبالم که اینقدر مرغ و جوجه ها رو اذیت نکن و سر به سرشون نزار اشکال نداره...
اگه بگه تو برای چی اینقدر حرف میزنی ناراحت نمیشم...
ای کاش میشد یه بار دیگه بتونم ببینمش و مث همیشه بلافاصله بعد از وارد شدن به خونه ، قبل از درآوردن لباس هام بپرم بغلش و صورت چروکیده شو بپوسم و بعد که بخوام دستشو ببوسم نزاره و جاش گونه مو ببوسه ...
تا
نزدیک دوازده شبه، ظرفهای شام رو ریختم تو سینک ظرفشویی. برا تسکین سردردم یه قاشق از شربت استامینوفن برادرزاده ام رو سر کشیدم. از تو کیفم کتاب برداشتم بخونم، "دختر پرتقالی"، هدیه وارانه به مناسبت تولدم، بهتره بگم یکی از محتویات بسته پستی خوشگلیه که دو روز تو راه بود تا برسه به دستم، تو بسته همه چیز پیدا میشد، خوراکی های خوشمزه و محلی شهر واران، صدف، بندعینک و دستبند، جاکلیدی عروسکی یاسی رنگ، پیکسل بارونی، کتاب و یه چیزای دیگه. راستی چند وقتیه
دغدغه نام گذاری
در خانواده ها (حتی تمام دنیا ) یکی از دغدغه هایی که برای دختر یا پسر همیشه اتفاق می‌افتد، دغدغه نام گذاری است. این مشکل همیشه بوده پسر قبل از ازدواج همیشه به این فکر می کرده من اگه بچه دار بشم اسمش رو میذارم فلان یا دختر خانوم از عنفوان کودکی خودش داشته فلانی رو بزرگ میکرده. تازه این دغدغه بعد ازدواج زیادتر هم میشه سلایقه های مامان و بابا و عمه و خاله و مادربزرگ و بابابزرگ ها هم اضافه میشه.
اما یه ماجرایی بدتر پیش میاد واسه نامگ
 
نباید یه طوری زندگی کنیم که نشه ازش یه قصه درآورد. آدمای زیادی اومدن و بدون اینکه یه قصه‌ی پر ملات بسازن، رفتن...  آدمای بی قصه بعد رفتن شون می‌میرن. باید قصه بشیم. قصه‌ی شبای بلند ِ بچه‌های ِ بعد از خودمون. باید اون قصه‌ای بشیم که مامان بزرگ، بابابزرگا از تعریف کردنش واسه نوه هاشون لذت ببرن. مامان‌بزرگ بابابزرگا از تعریف کردنش آروم بغض کنن و بچه ها بخندن و تو عالم بچگی شون هیچ وقت نفهمن که چی شد بابابزرگ، مامان‌بزرگ شون توی اون داستان
چند روز پیش که عزیز و بابابزرگ از مشهد به سلامت رسیدند تهران، به همه ی بچه ها و نوه ها یه بسته نخود و کشمش و نبات دادند ولی به خونواده ی ما دو تا از این بسته ها + یه سری لباس + دوتا جوراب واسه من دادند(بله درسته همه با هم برابرند ولی عزیز دردونه هایی مثل من برابرترند! (علت این امر از روی لیست تماس مامان بزرگم کاملا واضح هست  اینکه مجموع تعداد و زمان تماس های سه تا نوه و دو تا از بچه هاشون به اندازه ی تماس های من با مامان بزرگ و بابابزرگ نمیرسید(فکر ک
این مطلب متعلق به یکی مونده به آخرین شب پاییزی منه
دیروز آخرین آزمون پاییزی من بود ... میدونستم حدود ترازم چند میشه و خب همون شد
ولی خب اشتباهاتم کمتر شد که این خودش کلی منو خوشحال کرد
تصمیم داشتیم که امروز جوکر ببینیم ولی خب فرصت نشد دیگه :(
آشپزخونه حسابی شلوغ بود و مامان ظرفارو جابه جا میکرد
تو اون شلوغی ژله ها و دسرای امشبو آماده میکرد
منم توی ناهار درست کردن یکم کمک کردم که البته بیشترش کار مامان بود مثل همیشه
میخواستم کدو حلوایی رو تزئین
این مطلب متعلق به یکی مونده به آخرین شب پاییزی منه
دیروز آخرین آزمون پاییزی من بود ... میدونستم حدود ترازم چند میشه و خب همون شد
ولی خب اشتباهاتم کمتر شد که این خودش کلی منو خوشحال کرد
تصمیم داشتیم که امروز جوکر ببینیم ولی خب فرصت نشد دیگه :(
آشپزخونه حسابی شلوغ بود و مامان ظرفارو جابه جا میکرد
تو اون شلوغی ژله ها و دسرای امشبو آماده میکرد
منم توی ناهار درست کردن یکم کمک کردم که البته بیشترش کار مامان بود مثل همیشه
میخواستم کدو حلوایی رو تزئین
میدونین به چی فکر میکنم،
به اینکه طرف دهنشو باز میکرد،
میگفت من از خانواده با اصل و نصبم،
هرکاری میکنم درسته،
تو یه جنده ای،
دور سرت باید حلقه بندازن بکشن،
نمیدونم دوست پسرت شته بود،
یا مثلا آدم لاشی ای بود، یا تو اصلا نباید باهاش رابطه استارت میزدی،
و کلا کله ش رو توی همه ابعاد زندگی خصوصی من میکرد و اونم با تحقیر!
 
بعد یهو به خودش میاد، میبینه 37 ساله کلا پشت مو و گردنش رو تمیز نمیکرده.
مثلا فکر کن شرکت بزرگ بیزینیسی دنیا میخواستن استخدامت ک
 
متن آهنگ روزبه بمانی بنام اسمت که میاد
اسمت که میاد حالم بد میشهیه تریلی غم از روم رد میشهمادرم میگه چته بیخودی بازاسمش اومد دیوونه شدیمیگه چیه باز این حالت شده خجالت بکش چهل سالت شدهمیگه با خودش باز شد عین روح زیر لب میگه این شب میره کوهرفیقام میگن‌ بسه بیچاره بعد پشتم میگن طفلی حق دارهپشتم از تو‌ تو مهمونی میگن برمیگردم از گرونی میگناسمت که میاد همه باهام بدن انگار سر صف کتکم زدنانگار نه انگار دیگه بزرگم میرم بغل مادربزرگممیرم بغلش‌ م
امروز با سه تا استاد خیلی باحال کلاس داشتم اولش با یه بابابزرگ مهربون و باحال و دوست داشتنی که آدم دوست داره بغلش کنه بعدش با یک فرد جهش یافته که بهم کوبیده شده‌ی همسر امام خمینی و خود امام خمینیه! آخه جلسه پیش برگشت گفت من خمینیم بعد ما دچار اشتباه شدیم فکر کردیم میگیم که میگه من آیت الله خمینیم نگو که میگه من اهل خمین هستم خب خواهر من درست بگو بعد توی اسم و فامیلش هم اسم همسر آیت الله خمینی هست خلاصه که من بهش میگم آیت الله خمینی و همسر یعنی ا
 
هر چند کوزکو بی اعصاب و بی ادبه، اما یه وقتایی واقعا واکنش های اونو دوست دارم نشون بدم به بعضی مدل فکرا و حرفها!
یه چنتایی «چقد احمقید آخه!» گیر کرده تو گلوم!
 
خیلی مهمه آدم بتونه تفکیک بدون تعصب بکنه، دو دو تا چهار تا داشته باشه، حرف منطقی و غیرمنطقی رو از هم سوا کنه. دو زار فکر کنه!
مساله اینه وارد مصادیق که آدم میشه با یه عالمه احمق طرف میشه که اصراااار دارن حرفشون درسته. بعد چهار تا سوال ازشون بکنی سر و ته فکراشون با هم نمیخونه.
با اینکه این
سرویس تخت خواب در کلکسیون مبل آرش کرج . برترین ارائه دهنده سرویس خواب در استان البرز. تخت یک نفره و دو نفره و سرویس چوب عروس در فروش جنشواره تابستانه با تخفیفات و شرایط ویژه
مزایای خرید سرویس خواب و تخت خواب از کلکسیون آرش اقساط 6 تا 12 ماه بدون سود و کارمزد
حمل با استانداردهای بالا تا داخل منزل برای تهران و شهرستانها
5سال خدمات پس از فروش 24 ماه گارانتی محصولات
هدیه ویژه خرید به همراهان خریداران (پس تا میتونید با خودتون همراه بیارید)
تنوع و زیبا
و سعی میکنم اونقدری بهت توکل کنم و توام هیچکاری نکنی خدا...ینی اصلا نمیخوام چیزیو کم و زیاد کنی
من به مامان گفتم اینکارو نکن و قبول نکن 
من نمیدونم چی شده که همچین تصمیم گرفتن 
من میترسم سرنوشتِ بدجور تکون بخوره و گند بزنه به همچی....
همین یه فکرو نداشتم که اونم با ترس و لرز زنگ زده بیدارم کرده و میگه بهم و ...
ولی مامان کاش نمیزدی ... آرامش کمی رو که بعد نماز بدست آوردمو دیگه ندارم...
من باید تنها الان خونه بابابزرگ باشم، و رمقی برای من نمونده که آما
شبها و غروبها میرم پیاده روی کنار اقیانوس،
و فروب آفتاب رو تماشا میکنم،
و اینقدر پشه منو زده که تمام دستام دون دونه.
ببینین،
اینجور ادمها، آدمهایی که "پیر درون" دارن،
آدمهای خوبی هستن معمولا، خوبن، سالمن، کاملا میدونن چی درسته و چی غلطه، معمولا آدمهای تنهایی هستن،
معمولا سطح فکر خوبی دارن،
معمولا سعی میکنن خلاف جریان حرکت کنن، خیلی فکر میکنن، توی تنهاییای خودشونن،
کنار خونه شون ممکنه بهترین و زیباترین بارها و کلاب ها باشه ولی اینها اونجا
فروش ویژه بوفه و ویترین در شهر کرج، فروش ویژه آیینه و کنسول در شهر کرج و استان البرز
فروشگاه برتر ارائه محصولات و سرویس چوب عروس، بوفه عروس ، دراور، کمد و ویترین و جاکفشی
فروشگاه مبلمان آرش ارائه دهنده برترین بوفه ها و ویترین های چوبی در سطح استان البرزفروش به صورت ویژه با بهترین قیمت و کیفیتفروش اقساطی بوفه و ویترین در کرج و استان البرز
فروش ویژه بوفه و ویترین چوبی در کرج
برای مشاهده کلیه بوفه ها و ویترین ها به کلکسیون مبل آرش واقع در بلوار
روژینا از آن دوست‌های خوب بود. از آن‌هایی که حتی بعد از کلی دعوا و قهر خم به ابرو نمی‌‌آورند و باز قد خواهرشان دوستت دارند. دلمان می‌خواست کنار هم باشیم. دلمان می‌خواست دائم برویم خانه‌ی هم و نقش شخصیت کارتون‌ها را بازی کنیم. دختران پنج‌ساله‌ای بودیم که زیر صندلی پناه می‌گرفتیم و تصور می‌کردیم جنگ شده. اما بعد از همه‌ی این‌ها بدجنسی‌ام گل می‌کرد و با خودم می‌گفتم: دیدی سی‌دی کارتونت رو گرفت و پس نداد؟ دیدی حرکات تو رو تقلید کرد؟ دی
میگه خیلی دوستم داره...اخلاقم از نظر اون دخترونه و باحاله...
توی دوراهی قرار میگیرم به خاطر شرایطی که همیشه بوجود میاد،جوری میشه که نمیتونم تشخیص بدم اون همون شخصه مورد اعتماده یا نه ... با این حال تنها شخصیه که درکم میکنه،تنها شخصیم که درکش میکنم ... همدیگه رو میفهمیم و همین باعث میشه با خودم بگم کاش حرف بابابزرگ عملی می‌شد...
گاهی به خاطر همین دوراهیه وقتی به  (س) اون تصمیم رو میگم به حدی عصبانی میشه که اگه میتونست قطعا الان زنده نبودم که بخوام
نصف شب از اتاق میام بیرون که آب بخورم و میبینم مادر جان هنوز بیداره و
داره با تسبیح دونه سبز یادگار بابابزرگ صلوات میفرسته...
با دیدنش اون موقع شب خنده ام میگیره و میگم دیگه داری خدا رو شرمنده میکنیا...
میگه 14 تا 100 تا میشه چندتا؟
با مخ خاموش اون وقت شبم چند ثانیه طول میکشه تا بگم 1400 تا...
میگه اگر 10 روز 1400 تا صلوات بفرستم میشه چندتا؟
میگم 14000تا...
سرش تکون میده و غرق صلوات دادنش میشه،
دو تا لیوان پر آب میخورم و موقع رفتن میگم:مامان جای این 14000تا صلوا
در برگه‌های دفتر دل ثبت می‌کنم...
دلتنگ برف مشهد و باران کربلا
پ.ن:

لباس تور تن کرده درختان خیابان را
عروس برف زیبا کرده این شب‌ها خراسان را
چقدر مشهد و حرم امام‌رضا ع با برف قشنگ هست، بارونش هم قشنگ هست، آفتابش هم قشنگ هست، شب‌هاش هم قشنگ هست
کلا همه‌چیزش و همه وقتش قشنگ هست
و من چقدر دلتنگ مشهد هستم
ان‌شاءالله قسمت بشه همه‌مون بتونیم مشهد بریم
گوش شیطون کر فعلا که ظاهرا انگار می‌خواد یه اتفاق هایی بیافته که ما بتونیم مشهد بریم
پ.ن2:
چند
سانپی برام یه دفتر برنامه ریزی رنگی رنگی خریده (برا تولدم) و یه تقویم موشولوی رومیزی. با اینکه بخاطر کاغذش عذاب وجدان دارم، از پر کردنش حس خوبی بهم دست میده. 
ما هرسال تولدو همینجوری بی‌تشریفات میگیریم. یعنی یه کیک میخریم و مهمون دعوت نمیکنیم. ولی هرررسال هم یه جوری میشه که مهمون میاد اونشب و تولدم تولدتر میشه. من حس میکنم خدا خیلی منو دوس داره ^__^ امسال هم یهو عمو و بابابزرگ اینا اومدن. 
از بس رفتم پیش دکتر ماهاراشی دیگه روم نمیشه برم پیشش. با
بابا همینطوری با نگرانی سوال میپرسید که نوشن گفت -اقای شفقی به خدا چیزیش نیست فقط -فقط چی؟ نوشین لبخندی به بابا زد و گفت -فقط قراره تا چند وقت دیگه شما بابابزرگ بشین بابا برگشت با بهت نگام کرد از خجالت سرمو انداختم پایین باران با خوشحالی بالا پایین میپرید و اخجون اخجون میگرد دیدم بابا هیچی نمیگه سرمو برگردوندم طرفش که یه قطره اشک از چشاش افتاد پایین سریع رفتم تو بغلش -من و ببخش دخترم من و ببخش میدونم بدبختت کردم ای کاش میمردم و همچین روزی نمید
بازار مبل کرج اینجاست. بازار مبل آرش کرج یکی از بزرگترین مراکز خرید مبلمان در استان البرز با 2 طبقه مجزا بیش از 800 متر در هر طبقه و با بیش از 50 مدل مبل استیل، راحتی، سلطنتی و میز ناهارخوری و سرویس خواب آماده خدمات رسانی به کلیه همشریان کرجی است.
چرا بازار مبل آرش کرج را انتخاب کنیم؟
- تنوع بسیار بالای محصولات- شیک ترین و لوکس ترین مبل ها اینجاست- امکان خرید نقدی با تخفیف- امکان فروش مبلمان بصورت اقساط تا 12 ماه بدون بهره
بازار مبل آرش کرج بهترین ب
هفته ی قبل، بعد دفاعم که رفتیم شمال پیش بابابزرگ و مامان بزرگم (البته من میگم عزیز تهرانی و بابابزرگ) ظاهرا بابابزرگم یه حرفی میزنه که ذهن بابا و مامان من بشدت مشغول میشه
گفته بودند که یعنی میشه ما هم عروس رضا رو ببینیم، یعنی اون موقع مثله حالا رو پاهامون میتونیم وایستیم یا...
قبلا هم اون یکی مامان بزرگم (که من میگم عزیز بابلی) گفته بود،  ان شاءالله دومادی تو ولی هعی اینجوری که من میبینم اون موقع که رضا دوماد میشه من نیستم (البته این جمله رو فق
این دختر دایی من واقعا خوشگله ها
 
سان او عه بیسکیت واقعا عین شایلین وودلیه.
 
 
نامه ای که ترامپ برای اردوغان فرستاه بود رو همه مسخره میکنن.
 
نمیدونم شاید مردم میخندن میگن وای این چقدر بی سواده
 
یا شاید میگن وای به حال کشوری که رئیس جمهورش اینقدر کم سواده.
 
ولی من حسرت خوردم.
 
اولا که خیلی ساده نوشته.
خیلی ساده حرف میزنه.
در ثانی با همین ادبیات دنیا رو متحول کرده.
 
بقیه دنیا، یا توی کامیونیزم به سر میبرن یا توی سوشالیزم که ورژن دیگه کامیونی
سایت سرگرمی چفچفک :عکس نوشته درباره فوت پدر بزرگ برای پروفایل ، عکس های متن دار و غمگین راجع به از دست دادن بابابزرگم ، جملات کوتاه به همراه عکس نوشته های تامل برانگیز و جدید در مورد خاطرات پدربزرپ ، عکس نوشته های متنوع زیبا با موضوع مرگ پدربزرگم

عکس نوشته مرگ پدر بزرگ

عکس نوشته و متن زیبای غم از دست دادن پدربزرگ

عکس های متن دار دوست داشتن بابابزرگ و تنهایی

در غم از دست دادن بهترین باباجون دنیا

عکس نوشته های غمگین برای تسلیت فوت پدربزرگ 98
سلام . 
خب دلم میخواد با دید خوبی نسبت به این مسافرت نگاه کنم و برم پیش مامان بزرگ و بابابزرگ و ..... حس صف ناشدنی اون لحظات .
جمعه شب یک مراسمی هست و ما هم از اقوام نزدیک هستیم و مجبوریم در این مراسم شرکت کنیم . مراسم خیلی خاصی نیست اما گرفتن باغ تالار برای این مراسم و بزن بکوب دیگه ندیده بودم و چی بپوشم ها خانوما و غذا چی میدنهای آقایون هم شروع میشه . اگه عروسی بود میگفتم اشکالی نداره اما این ....  آخه کی اینجور چیزا رو مد کرده ؟؟؟؟  ://
با خود میگم ول
دیروز هنگام مرتب کردن کتابخانه، چشمم افتاد به عکسی و لبخندی... و رفتم به سه ماه و بیست روز پیش... جمعه ی بعد از تولد زینب بود. هنوز تعدادی از بادکنک های رنگی وسط خانه پخش بود. هنوز خامه ی صورتی مالیده به لباس عروس های دخترها را نشسته بودم، هنوز یک برش از کیک توی یخچال بود. صبحِ جمعه ی رخوت انگیزی بود. خوابِ دل چسبی بود. صدای زنگ خانه بلند شد. قلبم ریخت. چه کسی این موقع صبح کارمان دارد؟ چه اتفاقی افتاده؟ بابا بود. آمد و گفت بعدِ نماز صبح در مسجد خبرها
دیروز هنگام مرتب کردن کتابخانه، چشمم افتاد به عکسی و لبخندی... و رفتم به سه ماه و بیست روز پیش... جمعه ی بعد از تولد زینب بود. هنوز تعدادی از بادکنک های رنگی وسط خانه پخش بود. هنوز خامه ی صورتی مالیده به لباس عروس های دخترها را نشسته بودم، هنوز یک برش از کیک توی یخچال بود. صبحِ جمعه ی رخوت انگیزی بود. خوابِ دل چسبی بود. صدای زنگ خانه بلند شد. قلبم ریخت. چه کسی این موقع صبح کارمان دارد؟ چه اتفاقی افتاده؟ بابا بود. آمد و گفت بعدِ نماز صبح در مسجد خبرها
دیشب دفترچه ام رو باز کردم چون دلم برای حس دست گرفتن قلم تنگ شده بود. آخرین تاریخی که توش نوشته بودم برای اول مهر بود.
چقدر از اون موقع دنیای من و حتی همه تغییر کرده، آخرین باری که نوشته بودم پر از شوق بودم و ذوق داشتم برای شروع یک کاری که دوستش داشتم و فکر می کردم مسیر بهتری باهاش برای خودم می سازم. البته اشتباه هم نمی کردم.
اما حالا چطور در عرض یک ماه انقدر زندگیم مزخرف شده که حتی دوست ندارم بیدار بشم.
وقتی که می رفتیم دامغان دیدن آقاجون راستش
_بنظرم برادر بزرگتر داشتن یا کوچیکتر اما با اختلاف سنی کم(مثلا ۲ سال) خیلی خوبه...خواهر بزرگتر هم خوبه...کلا اینکه یه فرزند قبل از خودت باشه خوبه.. ترجیحا برادر : )
اغلب همکلاسی ها و دوستام برخلاف من ، بچه ی اول نیستن...بعد هرچی که میشه میگن "آره به داداشم که گفتم ، گفت فلان" ، "اینجای درسو نمی فهمیدم ، داداشم واسم توضیحش داد" ، "داداشم میگه اگه فلان کارو کنید بهتره" ، "صبحها با داداشم میام..همینجا کارمیکنه/درس میخونه" ، "این درس رو داداشم قبلا پاس کر
بسمه تعالی
 
امروز رو می‌تونم یک روز خوب بدونم، هرچند که در هفتاد هشتاد درصدش اتفاق خاصی نیافتاد.
اون بیست سی درصد باقی مونده هم به واسطه بیرون رفتنم و گشت و گذار میون مردم روز دلچسبی شد. چیزایی که گاهی دیدم و دلم می‌خواد قاب کنم بذارمشون گوشه دلم و گه‌گاه که دلم می‌گیره یه نگاهی بهشون بندازم یا باهاشون به خودم یادآوری کنم کجاییم و زندگی چیه؟ چی می‌خوام؟
وسط راهم که داشتم می‌رفتم یه دختره جلوم بود و داداشش. داداشه کوچولو بود و یحتمل دبستا
از بچگی یادم میاد همیشه تا دیر وقت بیدار بودیم،هرکسی هم زود میخوابید رو مسخره میکردیم و لقب مرغ بودن رو بهش میدادیم/:
شب زنده داری های ما با قلیون مادربزرگ و بحث های سیاسی و دینی مردهای جمع و غیبت های زن ها و بچه هایی ک اخرش کم میاوردن همون گوشه موشه های فرش میخوابیدیم (البته ناگفته نماند فرداش جلو دوستامون کلاس میذاشتیم ما تا فلان ساعت بیدار بودیم!!!) میگذشت 
وقتایی هم که فردا مدرسه داشتیم هم دیرمون میشد هرروز یه عذر وبهانه میاوردیم یه وقتایی
کله‌ی سحر تشک‌ش را بدرود می‌گفت و قدم‌زنان می‌رفت سه‌چهار تا بربری‌کنجدی سفارشی از آقا ذوالفقاری می‌خرید.هفت نشده،همه را بیدار می‌کرد.کم‌کم،صدای گله‌ی همه بلند می‌شد که : آخر کدام آدم عاقلی جمعه را هفت صبح بیدار می‌شود؟
خلاصه،حرف حرفِ او بود.همه را دور یک سفره‌ی کوچک جمع می‌کرد،به صرف نان پنیر گردو و یک لیوان چای ناقابل.البته،من کمتر طعم این لذت را چشیده‌ام؛نوه ی ته‌تغاری و عزیز دردانه‌ی بابابزرگت که باشی، همیشه می‌گذارد بیشت
کله‌ی سحر تشک‌ش را بدرود می‌گفت و قدم‌زنان می‌رفت سه‌چهار تا بربری‌کنجدی سفارشی از آقا ذوالفقاری می‌خرید.هفت نشده،همه را بیدار می‌کرد.کم‌کم،صدای گله‌ی همه بلند می‌شد که : آخر کدام آدم عاقلی جمعه را هفت صبح بیدار می‌شود؟
خلاصه،حرف حرفِ او بود.همه را دور یک سفره‌ی کوچک جمع می‌کرد،به صرف نان پنیر گردو و یک لیوان چای ناقابل.البته،من کمتر طعم این لذت را چشیده‌ام؛نوه ی ته‌تغاری و عزیز دردانه‌ی بابابزرگت که باشی، همیشه می‌گذارد بیشت
+ تلویزیون، هر چی توی آرشیو داره، روو میکنه که آنتن رو پر از فیلم و سریال بکنه. یه سریال میداد چند شب پیش، انگار با دوربین K750 سونی اریکسون گرفتی! توی یه نما از سریال ، ۴ تا بازیگر بودن، هر چهار تاشون سالها پیش مرده بودن!+ بیمارستان بهارلو بودم، شلوغ بود و بهم ریخته. چون کادر درمانی چرخشی ان، بعضیا توی بیمارستانها نمیشناسنم. سرم به کار بود، یکی اومد گفت شما؟ گفتم «من از کانون پرورش فکری معرفی شدم. میام برای بیمارای قرنطینه شعر و قصه میخونم!» ... رف
فکر کن خسته و کوفته بعد یک هفته از راه برسی هنوز عرقت خشک نشده ، کلی آدم زنگ بزنن از تویی که نمیدونی رتبه ها اومده خبر بگیرن‌‌‌...
و من میگم نمیدونم بزارین نگاه کنم...
نمیدونم چی میشه ولی فعلا یه بحث افتضاحی بین مامان و بابا شکل گرفته 
همین...
و من دوباره یه لحظه حس میکنم یه فشار زیادی به پیشونیم وارد شده و از دماغم خون میاد...
و من نه تنها شروع نمیکنم دوباره 
متوقف میشم و ادامه نمیدم...
دوباره به خودم امید نمیدم و تلاش نمیکنم...
دیگه هیچی هیچ ارزشی
خبر قبولی ارشدم روبه بابابزرگ جان دادم می‌فرماد که باید یه کادوی بزرگ واست بگیرم؛ یه کادو با دو دست و دو تا پا
الان دیگه خیالم بابت درس ت راحت شد بعد محرم و صفر میریم خواستگاری واست :/
 
پ.ن1:
حالا من دو ماهی دختر ازکجا پیدا کنم که عاشقش بشم و اهدافمون با هم همسو باشه و بخوایم به عنوان دو یار در کنار هم زندگی رو ادامه بدیم؟
پ.ن2:
من جواب المپیادم(ان‌شاءالله) بیاد بعد بگم دکترام هم اکی شده؛پدربزرگ جان واسه اون قراره چیکار کنه؟
پ.ن3:
قیمه ها چرا تو م
سلااااااااااام سلاااااااااام سلااااااااام سلااااااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم یه کوچولو بنویسم و برم چون امتحانامون نزدیکه و باید بشینم برنامه ریزی کنم برا درس خوندن،تازه کارای عملیم هم مونده و کارشناس رشته مون خانم لنگر نشین هم از اون ور زنگ زده که استادت میگه پو.رو.پوزالت مشکل اساسی داره و به من زنگ بزنه به اونم زنگ زدم گفته دوباره تایپش کنم و براش با ایمیل بفرستم تا رو نسخه تایپ شده اش اشکالاتشو برام بنویسه..خلاصه ا
بابابزرگم خیلی وقته که مریضه. چن ساله هر وقت میریم خونشون
روی تخت خوابش خوابیده و دردمی کشه . امروز رفتم عیادتشون.
بهشون سلام کردم واحوالشون رو پرسیدم. بهم گفت ممنون پسرم.
بعدشروع کرد به گریه کردن. گفتم بابا جان چی شده که گریه می
کنی ؟ گفت پسرم ناراحت نیستم که چندساله این جا گوشه خونه
افتادم و مریضم. خدا رو شکر. مصلحت خدا بوده . می دونم خدا با
این کارش خیر منو می خاد. ولی قبل ار اینکه مریض بشم می رفتم
مسجد. نماز جماعت می خوندم . ماه رمضون روزه
روزنوشتی از روز قبل 
روز قشنگی بود امروز بارون قشنگی هم میبارید
 تو کتابخونه از پنجره به بیرون نگاه میکردم به 
بارون و زیر لب میگفتم بارون صدای احساسه  :) 
 بعد برا ناهارم پیتزا خریدم و خواستم یه نفره به 
خودم خوش بگذرونم از گلوم پایین نرفت تنهایی 
و اوردمش خونه تو تاکسی یه پیرزن نشسته بود
 که منتظر همسرش بود همسرشو که دید صداش 
زد پیرمررد پیرمررد بیا ،، پیرمرد وقتی همسرش رو دید خوشحال شد متوجه شدم تو بارون تو بازار همدیگرو 
گم کرده بودن صا
یادمه همیشه توی مسیر تهران به سرخه مهستی گوش می‌دادیم. مهستی شده بود اولین خواننده‌ی موردعلاقه‌ی من، و الان هم یکی از اوناست. 
هروقت به بچگیم فکر می‌کنم کلی صحنه قشنگ میاد جلوی چشمم. دوران ایده‌آلی نبود، یه مامان دیوونه داشتم، و بابایی که زندان بود، یا موقعی که نبود هم اوضاعمون تعریفی نداشت. شاید الان همه فکر کنن دوران کودکی وحشتناکی داشتم، اما نه. من از همون سن یاد گرفتم آدمایی که آرامشم رو به هم می‌ریزن نبینم. برام مهم نبود مامانم قرص خ
با امروزی که گذشت شد 22 روز.
کی باورش میشد میتونیم 22 روز قرنطینه رو تاب بیاریم؟
درسته که همه‌ی همه ش رو هم تو خونه نبودیم اما مثلا برای من که اکترا 12 ساعت بیرون از خونه م سخت گذشت.
این به کنار.. 
در واقع قرنطینه ی اصلی اینه که محروم موندیم از هم..
امروز بعد از مدتی رفتم خونه ی  یکی از رفیقام، از راهنمایی دارمش ❤️ ، دلم پر می‌کشید برای اینکه محکم بغلش کنم، اما نمیشد..
انگاری وقتی کسیو بغل میکنی همه ی دلتنگی هات یدفعه میره از دلت.. حتی وقتی کنار هم ن
بسم الله الرحمن الرحیم
دختر عمه ام انگار یه بوهایی برده بود که من خیلی هم اوضاع درستی ندارم
میخواست یه جوری سر صحبتو باز کنه و از زیر زبون من حرف بکشه
رو به من میکنه میگه خوشبختی به خوشگلی نیست به پیشونیه همین من و تو خیلی خوشبختیم الان؟(من و خودش رو در زمزه ی خوشگلا وبدبختا قرار میده:)
ادامه میده بیا این عکسو ببین ؟
عکس دوستمه نه قیافه داره نه حتی اخلاق نه حتی...
اما نمیدونی شوهرش چقدر دوستش داره وبهش اهمیت میده
یه لبخند تلخ میزنم و بدون هیچ حرف
دیروز یعنی چهارشنبه 2 مرداد 98 بود که
دوباره رفتیم کلاس برنامه نویسی.خوب بود :) یعنی بد نبود.بچه ها هی از هم
وسط درس عکس میگرفتنو اینا.اونا ک گوش نمیکردن..منم خیلی تمرکز نداشتم.ولی
دیگه زورمو زدم.البته همکاری هم داشتم باهاشون.استتارشون میکردم  اوناهم از خودشون عکس میگرفتن.رمان میخوندن.بازی میکردن.آهنگ گوش میدادن.چه کنم دیگه
زنگ
اول ک تموم شد و آقای چ بهمون استراحت دادند رفیتم با احمد پیش مرضیه.چرت و
پرت گفتیم و من مونده بودم چطور حرفامو ب اح
سعی می‌کنم عصبانیتم را بروز ندهم. سعی می‌کنم حق بدهم. راستش در مورد دوستان تنهایم عصبانی هم نمی‌شوم. اصلا خودم به کیومرث زنگ زده بودم که بپرسم روزهای قرنطینه و فاصله‌گیری اجتماعی را چگونه سر می‌کند. وقتی گفته بود که یک هفته قبل از عید رفته شمال خوشحال هم شدم. رفته بود ترمینال آزادی و با یک سواری شخصی رفته بود شمال خانه‌ی پدری. از یک سال تنهایی در خانه‌ی ۵۰ متری که در این روزها سیاهی‌اش هم سنگین‌تر شده جسته بود. اما بقیه‌ای که تنها نبودند
...عَزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَ وَلا تُری، وَلا اَسْمَعُ لَکَ حَسیساً وَلا نَجْوی...
...برای من اینکه مردم را ببینم و تو را نبینم و از تو صدایی و نجوایی نشنوم سخت است...
یَوْمُ النَّیْرُوزِ هُوَ الْیَوْمُ الَّذِی یَظْهَرُ فِیهِ قَائِمُنَا أَهْلَ الْبَیْتِ وَ وُلَاةَ الْأَمْرِ وَ یُظْفِرُهُ اللَّهُ تَعَالَى بِالدَّجَّالِ فَیَصْلِبُهُ عَلَى کُنَاسَةِ الْکُوفَةِ وَ مَا مِنْ یَوْمِ نَیْرُوزٍ إِلَّا وَ نَحْنُ نَتَوَقَّعُ فِیهِ الْفَ
بانک مرکزی آمریکا ایده های اقتصادی جدید را امتحان می کند و کاخ سفید به سیاست خود در خصوص دلار قوی بازگشته است 
روابط بین کاخ سفید و بانک مرکزی آمریکا بار دیگر اثبات کرد که سکوت بهترین جواب عاقلانه ای است که می توان داد. هرچقدر ترامپ بیشتر حرف می زند بیشتر اعتمادمان به او پایین می آید. در عین حال میزان اعتماد به رییس فعلی بانک مرکزی آمریکا به بالاترین حد خود از سال ۲۰۰۴ میلادی که آلان گرینسپن سکان فرماندهی این نهاد را بر عهده داشت رسیده است. حد
خاله اینا به جای دو روز یک هفته موندن و مقدمات عروسی من و سهره رو فراهم کردن.قرار شد یه صیغه محرمیت خونوادگی بینمون خونده بشه و عروسی بمونه اخر مرداد.
سهره هیچ حرفی نمی زد.حتی جواب بعله رو هم نداد و گفت : هرچی مامانو بابا بگن.
من جواب بعله رو از خودش می خواستم.
این یک هفته شرکت و تعطیل کردم و کارا رو سپردم به معاون شرکت و با هم رفتیم خرید با روشا و گاهی هم هم روشا هم سارنج.اما در تمام مدت همون سهره شیطون و پر حرف سکوت کرده بود . تو ماشین کنارم می نشس
 دخترخاله 2.    رمان 2              novel2
   ..خاله اینا به جای دو روز یک هفته موندن و مقدمات عروسی من و سهره رو فراهم کردن.قرار شد یه صیغه محرمیت خونوادگی بینمون خونده بشه و عروسی بمونه اخر مرداد.
سهره هیچ حرفی نمی زد.حتی جواب بعله رو هم نداد و گفت : هرچی مامانو بابا بگن.
من جواب بعله رو از خودش می خواستم.
این یک هفته شرکت و تعطیل کردم و کارا رو سپردم به معاون شرکت و با هم رفتیم خرید با روشا و گاهی هم هم روشا هم سارنج.اما در تمام مدت همون سهره شیطون و پ
یکشنبه قرار بود با مامان اینا بریم سمت اقوام....راستش یهویی من پشیمون شدم....دیدم اگه بریم اونور خب خیلی بودن با مستر اچ برام محدود میشه.... تعارف چرا؟!!!! اونجا نمیشه حتی کنار هم نشست....تا یکم مستر اچ دستشو دور شونه م هم بندازه میگن اینا شورشو در آوردن دیگه!!!!
بعد دیدم کلا چند روز بیشتر مستر اچ نیست...بذار خونه باشیم کنار هم....بریم بگردیم....اصلا این دفعه اومدنش باهم عکس نگرفتیم.... و خلاصه به مامان اینا اعلام کردیم ما نمیایم....بازم مامان گفت اگه خواست
شهریار قنبری از شاعران و ترانه سراهای معروف و نامی ایران هست که نمونه شعرهای این خواننده توسط خوانندگان نامی خوانده شده .
امروز برای شما در بخدانید یک سری از شعرهای زیبای این ترانه سرا را برای شما آماده کرده اییم :
 
شهیار قنبری (زادهٔ ۶ مرداد ۱۳۲۹ در تهران)شاعر، ترانه‌سرا، آهنگساز، نمایش‌نامه‌نویس، فیلم‌ساز، روزنامه‌نگار، مجری و برنامه‌ساز رادیو و تلویزیون و خواننده‌ی ایرانی است. او فرزند حمید قنبری دوبلور مشهور است.
 
بوی گندم مال م
یک:
تورا اگر به کفن ... نپیچیده اند ... درد من!
خفته ام درون قبر تو... با کفن!... باور کن!
دو:
پیچید آوای سرمای زمستان ... توی بهار من!
لعنت که غنچه ام! از اجبار گل شدن!...
سه:
اگر خواب دیدم که تو دوباره زنده ای...
دلیل آن که ؛در آغوش می کشم (شبها) خیال تو!
 
 
چهار:
انتقام... کندن رگ من بود از ریشه ی تنم!
تو ... ارزش روح مرا هرگز ... داشتی؟!
پنج:
درسرزمین مرگ ... مرا تاب داده اند ...
من رفتنم به آسمان ... کار هر دقیقه است ...
شش:
مزار شش گوشه ات را دیگر به تن کنم ...
آن پیرهن که
عکس نوشته دلتنگتم دخترانه و پسرانه برای پروفایل و شبکه های اجتماعی تلگرام و اینستاگرام برای دوست،رفیق،مادر،پدر،همسر،فرزند،دایی،خاله،همکار،فامیل و بستگان در انواع سایز با بهترین کیفیت ها و امیدوارم از عکس های متن دار راجب دلتنگی و دله تنگ لذت ببرید
عکس نوشته دار دلتنگتم,عکس متن دار دلتنگم
 
عکس نوشته دلتنگتم رفیق,عکس نوشته دلتنگتم مادر,عکس نوشته دلتنگتم همسرم
عکس نوشته دلتنگتم داداشی,عکس نوشته دلتنگتم بابا,عکس نوشته دلتنگتم مامان,عکس
وقتی از برند شخصی حرف میزنم، از چه چیزی حرف میزنم؟ 
یه مثالی می زنم که قشنگ اهمیت برند شخصی رو درک کنین:
 
من این ترم مدیریت بازاریابی دارم. استاد جلسه اول اومد سر کلاس و به همه گفت خودتون رو معرفی کنید. بچه های کلاس که همه ورودی 98 (و همه هم آقا) بودند، یه اسم و فامیل می گفتن و تمام. منم صرفا به گفتن اسم و فامیل اکتفا کردم و همرنگ جماعت شدم.
معرفی ها که تموم شد، استادمون گفت:
الان با این معرفی هایی که کردین، کدوم یکی از همکلاسی هاتون توی ذهنتون مون
۱- انسان حیوان قصه‌گو است. جاناتان گاتشال کتابی دارد به اسم حیوان قصه‌گو. کتابی که در آن گاتشال به این می‌پردازد که میل انسان به قصه شنیدن و قصه گفتن مثل میل او به خوردن و خوابیدن جزئی از ذات اوست. مغز انسان، روح انسان، جسم انسان طوری آفریده شده که قصه‌محور است. نوح هراری هم در کتاب ۲۱ درس برای قرن ۲۱ در فصل «معنا» عمیقا به این ویژگی بشر می‌‌پردازد. سوالات بنیادین هر انسانی چیست؟ من کیستم؟ در زندگی چه باید بکنم؟ مفهوم زندگی چیست؟ هراری توض
اقا سجاد عزیز برادر مهربان و کوچکترم (از نظر سنی و نه از نظر عقلی)، 
ممنونم به خاطر فرستادن اون لینک.
اتفاقا توی همه شبکه های اجتماعی ملت ایران بیشتر از نود و پنج درصدشون اصلااااااااااا باور نکردن این خانم رو هیچ، ایشون رو معادل کودکان قرار دادن که شستشوی مغزی شده.
 
چون ما کم ندیدیم مشابه این مترسک.
 
شما ببینین چقدر توی گوش اروپای غربی و شمالی و کانادا و استرالیا میخونن امریکا بده و منشا همه مشکلات بشره،
که دختر شونزده ساله، تا ترامپ رو میبی
برنامه
گروه معارف و مناسبتهایِ رادیو ایران تقدیم میکند.
**********************************************
به افق آفتاب
*********************************************
 به نام خدایی که برای ِ بنده هاش فقط خیر و خوبی میخواد.
سلام
*******************************************
امروز مهمون ِ ما باشین ،چون میخوایم با هم  از مطلبی صحبت کنیم که مطمئنم تا حالا ، کلی بهش فکر کردین.
*********************************************
از یه واقعیت که متاسفانه بین ِ ماها خیلی رواج داره، یه چیزی که اصلا هم خوب نیست اما نمیدونم چرا ماها انقدر محکم به
«خون به پا خواهد شد» را دیدم. فیلم تحسین شده‌ی پل توماس اندرسن. یک فیلم ۱۵۰ دقیقه‌ای که علی‌رغم طولانی بودن کشش خوبی داشت. فیلمی بر اساس رمان «نفت!» اثر آپتون سینکلر. داستان زندگی یک تاجر نفتی در اوایل قرن بیستم. آپتون سینکلر از آن نویسنده‌های آمریکایی سوسیالیست است که رمان‌هایش در اوایل قرن بیستم باعث تغییرات اجتماعی در جامعه‌ی آمریکا شده‌اند. مثلا رمانی که در مورد شرایط کاری کارگران و مهاجران کارگر در کشتارگاه‌های شیکاگو نوشت باعث ش
چند روزه که هی هوس می‌کنم بنویسم. میرم سراغ کوه موضوعاتی که ردیف کردم. دو سه خط می‌نویسم، اما به دلم نمیشینه یا نمیدونم یه چیزی شبیه به این. امروز یهو به خودم اومدم که سارا! کم نویس شدی که داری ایرادگیر میشی! این شد که گفتم میام اینجا و یه چیزی مینویسم و تو پستو هم نمیذارم، سریع میگذارم که همگان ببیننش. به انتقادات سازنده و نسازنده دیگرانم گوش نمیدم. (اصلا منظورم به شخص خاصی نبودااا :)
3
سنجش خوب بود. از صبح اول صبح دنبال نشونه بودم دوباره. :/ وقتی
چند روزه که هی هوس می‌کنم بنویسم. میرم سراغ کوه موضوعاتی که ردیف کردم. دو سه خط می‌نویسم، اما به دلم نمیشینه یا نمیدونم یه چیزی شبیه به این. امروز یهو به خودم اومدم که سارا! کم نویس شدی که داری ایرادگیر میشی! این شد که گفتم میام اینجا و یه چیزی مینویسم و تو پستو هم نمیذارم، سریع میگذارم که همگان ببیننش. به انتقادات سازنده و نسازنده دیگرانم گوش نمیدم. (اصلا منظورم به شخص خاصی نبودااا :)
3
سنجش خوب بود. از صبح اول صبح دنبال نشونه بودم دوباره. :/ وقتی
آدم به هر شهری که می‌رود دوست دارد هم برای خودش و هم برای دوست و فامیلش هدیه‌هایی ببرد. تا هم یادگاری بماند و هم رسم را به جا آورده باشد. اما گاهی نمی‌دانیم که چه بخریم که هم خودمان را خوش بیاید، هم فک و فامیلمان را، هم جیبمان را و هم خدا را.
اینجا می‌خواهیم بگوییم سوغات اصفهان چیست؟ چه چیز برای خودمان بخریم؟ چه چیز برای دوست و آشنا؟ آنچنان ریز شده هم می‌گوییم که جای فکری برایتان نماند.
اصفهان و سوغاتش
سوغات هر شهری و به همینطور سوغات اصفها

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها