نتایج جستجو برای عبارت :

بیاید . آخرین پستم ☺

دیشب وسط نوشتن پستم خوابم برد و صفحه گوشیم روشن مونده بود. زیاد اتفاق افتاده که وسط کار با گوشی بخوابم ولی هیچ‌وقت دیگه دستم نخورده به صفحه. خیلی مسالمت‌آمیز من و گوشیم باهم کنار اومدیم:دی. این‌دفعه پستم منتشر شده بود و واقعا خیلی تعجب کرده بودم. 
فاطمه اومد بهم گفت دیشب گوشیت آلارمش زنگ خورد و اومدم برات قطع کردمش. گفتم فاطمه امکان نداره من خوابم خیلی سبکه:)) گفت نمی‌دونم دیگه. تازه یه چیزی داشتی می‌نوشتی برات ذخیره رو زدم:)) گفتم لطف کردی و
امروز برای اولین بار حس کردم قد ی مورچه دلم براش تنگ شده و وقتی دستم رفت توی جیب پالتو و خورد ب آجیلایی ک تو سرما بهم داده بود لبخند زدم.
همین قانعم میکنه ک ادامه بدم. 
من معمولا سخت ب کسی علاقه مند میشم ولی خیل هم سخت علاقه مند میشم
+ بدلیل نقص فنی در بیان پستم پاک شد و من ی ب درک گفتم اون شب و خوابیدم
با سلام خدمت شما...
من (اون) هستم.
من هر دفعه که یک وبلاگ جدید می نویسم اسمم تغییر میکنه..
میخواستم اولین پستم مصادف با عید سال ۹۹ باشه...
یک سوال داشتم خواهشا تو کامنت ها جوابمو بزارید:
عید پارسال رو در چه مکانی گذراندید؟
ممنون
 
روز مهندس رو تبریک میگم به همونا که محکوم شدن به «مهندس یه چایی میریزی» ها :)) 
+ دارم اون اهنگه رو گوش میدم که میگه میخوام برسونمت سونمت سونمت سونمت :)))))) 
#اسکل
+ آقا دعا کنید داداشم با شیرینی برگرده خونه :))) 
+ یکی از فانتریام اینه که بیام زیر پستاتون بنویسم «مطالب جالبی داری، موفق باشید».
جا داره پستم رو با منت خدای را عزوجل شروع کنم
الان نشستم تو ایستگاه اتوبوس و زل زدم به غروب افتاب رو به روم و اهنگ دل دیوانه فرزاد میلانی داره تو گوشم پلی میشه ( از سری لحظات نابی که کم پیش میاد ) و از عمق وجودم لذت میبرم.
+ نمیتونم چیزی تایپ کنم نمیدونم چرا اینجوری شدم 
ترجیح میدم همه این حال خوبم رو تو دلم جمع کنم و فعلا از غروب افتاب و اهنگای پلی لیستم لذت ببرم :)
دیگه خیلی وقته که از چالشی که وبلاگ مونولوگ(تسنیم) راه انداخته بود گذشته..این پستم به خاطر این که گفته بودم شرکت می کنم،گذاشتم.
+ هم اکنون یه همچین خونه ای که برای خودم باشه تا بتونم هر بلایی که می خوام سرش بیارم رو از خداوند بزرگ خواستارم. :)
+ ببخشید عکس هم بی کیفیت شد.
دیونه ها
منتظر بودین من بگم که دارم میرم شمام بزنین رو دنده رفتن و حذفیدن
من دلیل محکم دارم شما چی؟!
نگین که بخاطر من میرین چون باور نمیکنم اصلااااااا
همه اتون حذف هاتون رو لغو کنین
یاسی!!
پیشول!!
وب هام هستن..ولی من همون لیندا نیستم..فقط شاید گاهی اخلاقم خوب شه بقیه اوقات گنده!!
چون توی سینه ام سمت چپش جای قلبم خالیه..چون یکی درش آورد بردش
پس هیچ احساساتی ندارم که غل غل کنه!!
سیما شی!!
فکنم بااین پستم نتیجه ارو بدونی!!
رفت!!
بچه ها من دیگه دارم میرم فدایتان 
اگه ندیدید خواهشا پست قبلی رو هم ببینید
خب بچه ها حالا که من دارم میرم تا زمانی که برگردم اونی لیندا رو نویسنده کردم و جواب نظرات شما ها رو یا هر فعالیتی که انجام میشه توسط اونی لیندا بوده
واسه این گفتم که مثل قبل سوء تفاهم نشه
دوستتون دارم انیووووووووو
بچه ها برگشتم باید جلو پام گوسفنو قربونی کنین هااا
کککک شوخی کردم
انیوووو
وصایت امیر المومنین علیه السلام آخرین واجب الهی
ثقة الاسلام کلینی رضوان الله علیه روایت کرده است:
قال عمر بن أذینة: قالوا جمیعا غیر أبی الجارود - وقال أبو جعفر علیه السلام: وكانت الفریضة تنزل بعد الفریضة الأخرى وكانت الولایة آخر الفرائض، فأنزل الله عز وجل " الیوم أكملت لكم دینكم وأتممت علیكم نعمتی " قال أبو جعفر علیه السلام: یقول الله عز وجل: لا انزل علیكم بعد هذه فریضة، قد أكملت لكم الفرائض.
امام باقر علیه السلام فرمودند: واجبات یكى از پس دی
آقا کسی آش ماش بلد نیست اینجا دستورشو برامن بذاره؟؟
نت قطعه ماشای بی زبونم داره خراب میشه، خواهشمندم برای جلوگیری از خرابی ماشها هم که شده از مساعدت خود دریغ نفرمایید!
بعداً نوشت: با تشکر از همه ی دوستان عزیز که مرا در این امر خطیر (جلوگیری از خرابی ماشا) یاری کردند، پستم خودش یه پا اپلیکیشن پخت غذا با ماش شد! بخاطر همین همه دستورا رو تایید کردم که دوستان هم استفاده کنند. بازهم ممنون از وقتی که گذاشتید :)
داشتم پستای اینستاگرامم رو نگاه می‌کردم. رسیدم به یه عکسی که تو یه هفته تابستون قبل پیش‌دانشگاهی گذاشته بودم. توجهم به گوشیم وسط عکس جلب شد که باز کرده بودم گذاشته بودم رو صفحه‌ی وبلاگم. قالب وبلاگم خیلی خوشرنگ بود. یاد افتاد الان پس‌زمینه‌ش آسمونه. وبلاگو باز کردم که یه نگاه به قابش بندازم و تعجب کردم چون آخرین پستم مال دی ماه بود!رفتم دیدم بله. بقیه‌ش تو پیش‌نویساست. و نوت‌های گوشیم. :)) یکیشون رو دلم خواست منتشر کنم.
الان هم دارم فکر می
من تا یه حد خیلی زیادی با تکنولوژی و چیزای پیشرفته مخالفم. نه که بگم که: آره من عاشق چیزای سنتی‌ام و به طور کلی مخالف پیشرفت علم و تکنولوزی‌ام. نه. اتفاقا چیزای سنتی هم دوست ندارم. ولی بیشتر چیزای سافت و ساده و قدیمی رو میپسندم. مثلا حتی همین پستم تو قسمت «انتشار سریع» دارم تایپ میکنم. چون که صفحه ارسال مطالب خیلی پیچیده‌س و دکمه‌های اضافی داره. گوشیمم آپلودشون نمیکنه. نمیدونم چرا دارم اینا رو میگم و نمیدونم که خونده میشه یا نه. اما اینجوریه.
رفتم وبلاگم ...خیلی وقت بود که خاک میخورد تقریبا یک سال از اخرین پستم میگذشت  
  حالا که وقت آزاد پیدا کرده بودم تمام پست هاش رو خوندم و بعد در اقدامی باور نکردنی 
همه رو حذف کردم همه ارشیو و پست ها
احساس خوبی نداشتم تو اون وبلاگ 
دوست داشتم باز بنویسم ولی تو جایی جدید ...
سلاماین اولین نوشته ایه که میخوام توی پیجم بذارم.قبلش متن دیگه ای رو آماده کرده بودم برای پست کردن که به دلایلی نشد ...دوست نداشتم که اولین پستم غمگین باشه.دلم میخواست با حس خوب و خوش نوشتن رو شروع کنم.ولی چه حیف که ...نه فکر خوبی هست و نه حال خوشی.چیزی که الآن میبینم تلخی و تلخی و تلخیه.ن اینکه هیچ چیز شادی توی زندگی وجود نداشته باشه هااااا نه. ولی گاهی اوقات هیچ چیزشادی هم نمیتونه دل آدم رو شاد کنه. هیچ لطیفه ای لبخند نمیاره؛هیچ کودک شیرینی قند
اصلا این حجم از دلتنگی را درک نمیکنم. دیروز میخواستم برای رامین بنویسم که :مغان؟ چرا دیگه ماها وبلاگ نمینویسیم و صبح توی دستشویی داشتم فکر میکردم کاش مهرداد هنوز مینوشت تا عکس هایش از سفرهایش را میدیدم و حالم خوب میشد! سفرنامه ها خوبند ولی تفاوت زیادی با پست های سفرنامه ای وبلاگی دارند! حالا هم رفته بودم وبلاگ گروهی مان. فایلی که علیرضا توی پستش گذاشته بود را پلی کردم و بغضم گرفت. ان شب همه مان یک دور با خواندن پست های همدیگر گریه کردیم! من ب
امشب ازاون شباست که بی خوابی به سرم،زده اما
حال هیچیو هم ندارم...یه وقتایی به شدت دلم میگیره که حتی
به بهترین دوستم هم نمیتونم بگم...
خیلی وقته که شدیدا دل نازک شدم و زود توچشام اشک جمع میشه
اماا به روی خودم پیش کسی نمیارم و سعی میکنم خودمو
شاد نشون بدم و موفق هم میشم..
دلم یه اتفاق خوب میخواد،یه چیز جدید و حال خوب کن...
خسته شدم واقعا ازاین همه سست بودن،حرص چیزای مسخره رو خوردن
یا بی اراده بودن..دلم میخواد یه آدم مفید باشم،کار انجام بدم 
بیکار نبا
باسلام
اولین پستم رو با مقدمه ای از قوانین جهان هستی شروع می کنم.
تمام مطالب این سایت جمع بندی سخنان بزرگان هست و کپی برداری از سایت های دیگه نیست.
همون طور که می دونیم برای هر چیزی در این جهان یه سری قوانینی وجود داره که استفاده از اون رو آسان تر می کنه.
مثل قوانین راهنمایی رانندگی، که رانندگی رو برای ما راحت تر کرده.
البته این ها قوانین انسانی و زمینی اند.
ویا قوانین اداری، قوانین تحصیلی
و یا حتی قوانینی که ما در زندگی خودمون وضع می کنیم.
پس ب
دو تا موضوع داشتم که میخواستم در موردشون حرف بزنم فعلا اینو میگم تا پست بعدی.
َاین پستم در مورد ترسه. شده که وقتی یه نفر در مورد ترسش بامون حرف میزنه فکر کنیم که چه مسخره!!! اصلا همچین چیزی ترس داره مگه؟ :/
ولی این وسط یه نکته ای هست که باید بهش توجه بشه، شاید چیزی که ما ازش میترسیم هم برای یه نفر دیگه مسخره و کاملا بی معنی باشه.
اصلا نباید یه نفر رو به خاطر ترسش مسخره کرد، یا باهاش شوخی کرد چون به جای اینکه کمکی به اون فرد کنه بدتر باعث میشه که این
دو تا موضوع داشتم که میخواستم در موردشون حرف بزنم فعلا اینو میگم تا پست بعدی.
َاین پستم در مورد ترسه. شده که وقتی یه نفر در مورد ترسش بامون حرف میزنه فکر کنیم که چه مسخره!!! اصلا همچین چیزی ترس داره مگه؟ :/
ولی این وسط یه نکته ای هست که باید بهش توجه بشه، شاید چیزی که ما ازش میترسیم هم برای یه نفر دیگه مسخره و کاملا بی معنی باشه.
اصلا نباید یه نفر رو به خاطر ترسش مسخره کرد، یا باهاش شوخی کرد چون به جای اینکه کمکی به اون فرد کنه بدتر باعث میشه که این
۱. خب البته که رتبه ی کنکور شخصیه و از قدیم گفتن هرچه رتبه بیشتر شخصی تر! ولی اگه کسی پیدا بشه که درست یک هفته مونده به کنکور، فقط یه دور سوال های سه سال قبل رو تمرین کنه و سرکار هم بره و همسن منم باشه و بعدش رتبه ی ۱۶ هزار بیاره هرگز به رتبم افتخار نخواهم کرد و پنهانش خواهم کرد و اصلا واسه همیشه کنکور رو میبوسم میذارم کنار! هنریه واسه خودش... یعنی تو نوع خودش بی سابقه س! راضی ام از خودم...۲. واسه پست قبلی عاشق اون دو نفری شدم که پستم رو پسند نکردن... ی
همون معلم این پستم یه سری دیگه یه داستان خیلی جالب راجع به خیالات برامون تعریف کرد که هنوز با وجود این همه سال تو ذهنم مونده.داستان یه شیرفروشی رو تعریف میکرد که یه روز برای استراحت کوزه شیرش رو میذاره کنارش و به تنه درختی تکیه میده و میره تو عالم خیالتو عالم خیال میبینه پولدار شده و ازدواج کرده و دو تا هم بچه داره و زندگی خوب و خوشی داره تو همین خیالاتش غرق بوده که پاش میخوره به کوزه شیر و اون چیزی رو هم که داره از دست میدهاین داستان رو برامون
اولین پستم با عنوان آبنبات چوبی خدا بود، با کلی حس و حال قشنگ نوشتمش! هیچوقت فکر نمیکردم با نباتِ خدا تا این اندازه بزرگ شوم، من از نبات خیلی چیزها یاد گرفتم، یاد گرفتم دیگران را همانطور که هستند بپذیرم، برایشان آرزوهای خوب و قشنگ کنم، دوستشان بدارم و به آن ها عشق بورزم، نبات به من یاد داد، تحت هر شرایطی صبور و مهربان باشم، بابت روزهای قشنگم سپاسگزار باشم و در روزهای سختم امیدوار! ممنونم نبات، بابت تمام روزهای قشنگی که در کنارت گذراندم :)
راس
دیروز رفتم دوستم رو دیدم و کلی خوش گذشت. کلی حرف زدیم و از چیزای مختلف گفتیم و ... :)
امروزم از عصر سردردم و یه نبضی توو سرم میزنه هی. فیلم شاینینگ رو دیدم، طبق معمول خیلی پوکر فیس طور. خیلی بازیگر زنش کلیشه ای بود، مرده هم خیلی مضحک بود: سعی میکردن فیلم بازی کنن و گند میزدن خب. بچهه خوب بود ولی :)
دارم به این فکر میکنم که اینو اگه با هم اتاقی های سابقم دیده بودم چقدر جیغ زده بودن و کولی بازی دراورده بودن!!

حالا به هر صورت، الان سردردم. احتمالا نتونم ب
یه جوری اسم گذاشتم واسه پستم انگار اتفاق نادریه! :|
نود و نه درصد مواقع همینم!
.
عاشق رانندگی ام ولی از دنده عقب متنفرم!
.
دلم میخواد یه چیزی بنویسم که همه دچار سوءتفاهم بشن، و بعد بیوفتم دنبال آدمایی که برام مهمترن و از سوتفاهم درشون بیارم! ولی الان یه جوری شده که اصن دچار سوءتفاهم نمیشین! به یه شناخت نسبی رسیدین درحدی که تهِ تهش با خودتون میگین این دیوونه باز قرص آنتی قاطیشو نخورده!
.
آبجی آرام باز وبشو بسته
.
همه وبایی که فالو میکنم یه جوری درحا
اگر بخوام نوبت رو رعایت کنم ،در این پستم باید در مورد هدف گذاری  صحبت کنم توی پست قبلی خودم  با عنوان آرزو یا هدف  که پیشنهاد میکنم  حتما مطالعه کنید یه توضیح مختصر در مورد آرزو و هدف دادم و فرق  یا وجه شباهتشون رو مورد بررسی قرار دادیم.به خودم قول دادم یا در مورد موضوعی ننویسم یا اینکه اگر نوشتم حتما دنباله دار و کامل باشه و نکات مختلفی رو بیان کنم و سر قولم هم  هستم چون هدفه منه نه آرزوی من.
خب دیگه میریم سر موضوع اصلی خودمون ،اگر یه سر  به ک
اگر بخوام نوبت رو رعایت کنم ،در این پستم باید در مورد هدف گذاری  صحبت کنم توی پست قبلی خودم  با عنوان آرزو یا هدف  که پیشنهاد میکنم  حتما مطالعه کنید یه توضیح مختصر در مورد آرزو و هدف دادم و فرق  یا وجه شباهتشون رو مورد بررسی قرار دادیم.به خودم قول دادم یا در مورد موضوعی ننویسم یا اینکه اگر نوشتم حتما دنباله دار و کامل باشه و نکات مختلفی رو بیان کنم و سر قولم هم  هستم چون هدفه منه نه آرزوی من.
خب دیگه میریم سر موضوع اصلی خودمون ،اگر یه سر  به ک
اگر بخوام نوبت رو رعایت کنم ،در این پستم باید در مورد هدف گذاری  صحبت کنم توی پست قبلی خودم  با عنوان آرزو یا هدف  که پیشنهاد میکنم  حتما مطالعه کنید یه توضیح مختصر در مورد آرزو و هدف دادم و فرق  یا وجه شباهتشون رو مورد بررسی قرار دادیم.به خودم قول دادم یا در مورد موضوعی ننویسم یا اینکه اگر نوشتم حتما دنباله دار و کامل باشه و نکات مختلفی رو بیان کنم و سر قولم هم  هستم چون هدفه منه نه آرزوی من.
خب دیگه میریم سر موضوع اصلی خودمون ،اگر یه سر کوچیک
میلاد با سعادت حضرت محمد صل الله علیه و آله وسلم و امام صادق علیه السلام رو به همه ی مسلمونای عزیز تبریک عرض میکنم.. :) یادش بخیر، بچه که بودم و می رفتیم مسجد.. همچین شبی بهمون جایزه میدادن چون اسممون هم اسم حضرت بود.. میدونم که اصلا لیاقت این اسم رو ندارم ولی در عین حال، خیلی خدا رو شکر میکنم :)

عکس قشنگیه :) (هیچ بلاگری نمیگه عکس من ترشه) !! :) رنگش هم یه مقدار به تم وبلاگ میخوره.. :) بد نیست اینطوری تموم کنم این پستم رو که تنهایی یعنی کسی رو نداری یه ه
 
امروز یک ساله شدم و پاکه پاک .
خدایا مرسی و شکرت بخاطر اینکه کمکم کردی که تو راه توبه قدم بردارم و تا یکسالگی و ایشالا
تا آخر عمرم با لطف خودت راهم رو ادامه بدم.
 
دم ظهر خیلی حرف زدم ولی پستم پرید .
ولی در اینجا جا داره از دوستان عزیزی که منو ندانسته تو این راه توبه ام همراهیم کردند نام ببرم و ازشون تشکر کنم.
دوستانی که تو این سال همراه من بودند و با دوستی و رفاقتشون منو تو راه توبه ام 
(اونام نمیدونن خطایم چی بوده و هیچوقت هم متوجه نخواهند شد
یه کلیپ کوتاهی چند روز پیش دیدم که تصمیم گرفتم اگر تونستم بیام و اینجا آپلود کنم.. حرفهای جالب یه سرد و گرم چشیده ی این روزگار.. به زبون خیلی ساده.. نوشته بود اسمش عمو جواد هست.. امیدوارم عمل کنیم بهشون..

مشاهده / دانلود
این پستم تقریبا هم زمان شد با آغاز امامت حضرت صاحب الزمان (عج الله تعالی فرجه الشریف).. بخاطر همین.. این عکس رو قرار دادم..
سلام
حال و احوال؟کیفتون کوکه؟
خب آخرین پستم قبل امروز مربوط میشد به چهارماه قبل وقتی میخواستم برم پادگان.
اون مرحله از زندگیم هم تموم شد رسما و کارت پایان خدمتمو پریروز گرفتم بالاخره :|
رفتم پادگان و کلی هم برا بچه ها شیرینی خریدم و شام املت دادم بهشون :)))
کادریا از همشون پرتوقع تر بودن جز فرماندمون که کلا قبول نکرد.
بعدم سر یه موضوعی یه کادری نگهم داشت گفت نرو...
من ی روز بخاطرش موندم ولی حل نشد و خودم زدم بیرون :| الله اعلم
بعدش هم به مدت یکی دوم
ازونجایی که هردفه قرار بوده برم، یه جوری تقدیر منو ضایع کرده،این بار هم اومدم اینجا بنویسم دارم میرم تا انشاالله تقدیر ضایعم کنه باز
نمیخام پستم غمگین بشه چون قرار نیس یه خدافظی تلخ داشته باشیم
قرار نیس تلخ باشه چون قرار نیس بشتافم ب دیار باقی
رفتنم نهایتا یکی دو هفته
نشد، یکی دو ماه
نشد، یکی دو سال
خیییییلی دیگه بخاد نشه ، پنج سال طول میکشه
الان خنده هام یه چی توو مایه های خنده های جوکره
یه وخ با خودتون فک نکنین که این آدم(ینی اینجانب) که خود
امروز (یعنی در واقع دیروز) روزی بس شلوغ بود.
صبح ساعت هشت اینا بیدار شدم یعنی هلیا بیدارم کرد. چند روز بود میگفت کنکور دادی بعدش تو منو ببر کلاس زبان و بیار !حالا خوبه کنار خونمونه! بچه چپ دسته و میخواست که بپرسم از اموزشگاه که صندلی چپ دست دارن یا نه و نداشتن. قرار شد دوتا صندلی برداره کنار هم بذاره:)
بعدش رفتم بانک بغل خونه که حساب باز کنم و حدود یک ساعت و نیم اونجا بودم . خدارو شکر که یه کارمند خیلی خوب و وظیفه شناس به پستم خورد
بعدش خرید و ارایش
نزدیک دوسال از آخرین پستم میگذره.... دوسالی که تو یه چشم بهم زدن گذشت و از طرفی زندگیم رو هم زیر و رو کرد...مهر تا آذر 97 سختترین روزای زندگیم بود... روزایی که باید یه تصمیم مهم میگرفتم و وسط یه دوراهی سخت گیر کرده بودم... یه طرفش دلم بود و کلی خاطره.. یه طرفش عقلم بود و یه اینده ی شاید خوب.... اولش راه دوم رو انتخاب کردم... ولی هرچی که گذشت دیدم من آدم دست کشیدن از دلم نیستم.... روزایی که جز گریه و دعا هیچ کاری ازم برنمیومد و فک میکردم که باید تسلیم سرنوشتم
اولین پستی که دارم میزارم .
 
الان تنها احساساتم مربوط به نتایج کنکوره که قراره  چهار شنبه اعلام شه
ولی من مطمنم که سه شنبه میاد
من واقعا میترسم ! اگه خراب باشه که احتمالش کم هم نیست یه سال دیگه باید ریاضی حل کنم !! باورم نمیشه . خدا اخه مگه من چه گناهی کردم ؟؟؟؟
دیگه واقعا الان امیدم تویی  ! نجاتم بده
 
.
میخوام روزمره نویسی رو یکم تست کنم ببینم چطوریاست از همین پستم شروع میکنم خدا رو چه دیدید شاید مشتری شدمامروز خیلی خوب شروع شد انتقام تمام بی خوابی هفته رو یجا درآوردم تا 10 صبح خوابیدم.کمی از آموزش های چف جواد جوادی رو دیدم مخصوصا کوبیدشو که با ترفندها و هنر خاص خودش ساخته بود به نظرم خوبه آدم تو چیزای قدیمی نوآوری داشته باشه و اونارو مدام با شرایط روز آپدیت کنه حتی اگه اون چیز کوبیده سنتی باشه.
کمی نرد رایتر و کمی سین سینما (سینما سینز) دیدم
امروز روز تولد من است...
همسر که راهی محل کارش شد، به بهانه مهمان هایی که او مثل همیشه می خواهد با ذوق دعوت کند و من مثل اکثر روزهای زندگی مشترک، به علت وقت و حوصله نداشتنم برای سامان دادن به اوضاع خانه نمی خواهم دعوتشان کنم، زدم زیر گریه. این پایان نامه لعنتی کش آمده نمی خواهد تمام شود و مرا رها کند. مثل کنه به همه روزهای زندگی ام چسبیده. به همه شادی ها و غم ها. به همه آغازها و پایان ها. به همه روزها و ساعت ها. به همه خوشی ها و ناخوشی ها. دوسال است ز
به منظور چالش صد کتاب در سال ( که تا حالا ۲۴ تاشو خوندم ) دنبال کتاب‌های کوتاه زیر صد صفحه میگردم که یه روزه بتونم بخوتم. این هم ازون دست بود و ده تا داستان کوتاه داشت. کتاب لحن طنز داره اما آخر هر داستان بغض میندازه تو گلوت. :( ولی از نویسنده خوشم اومد و یه کتاب دیگه هم ازش میخونم
 
کتاب خوب زیر صد صفحه میشناسید معرفی کنید بهم D: 
دیروز تو پستم گفته بودم برا خودم زیاد چیزی نمیخرم. بعداً فک کردم دیدم تنها چیزی که میخرم و زیاد هم بابتش پول میپردازم ه
چقدر دلم میخواد حرف بزنم چقدر دلم میخواد بشینم تا صبح بنویسم و درد و دل کنم‌. ولی نمیدونم چجوری سر حرف دلم باز کنم. امشب یک چییزی فهمیدم که با بولد کردن خوبیای طرف اونو خواه و ناخواه مجبور میکنین و بهش انرژی میدین که خودش هی بهتر و بهتر کنه. با توجه و محبت.
داشتم با یه دوستی حرف میزدم بهش گفتم همه ما بدیای خودمون داریم حالا شما بدیای من برات اهمیت نداره ولی یکیم هس که اونقدر این بدیای من براش غیرقابل تحمل که حالش ازم بهم میخوره! ینی همه جور ادمی
متن آهنگ نگاه احمد سعیدی
من به تو وصلم به دوتا چشات وصلم
به کسی جز تو اگه نگاه کنم پستم
تو فقط بخند دستتو بگیر جلو لبات
بخند تا من ذوق کنم برات
همش نیم ساعته نیستی زد به سرم هوات
بخند دستتو بگیر جلو لبات
بخند تا من ذوق کنم برات
ادامه مطلب
اگر فکر کردین ماجراهای تولدم تموم شده، باید بگم کور خوندین! مگه من ول می‌کنم این ورود غرورآفرین به دهه چهارم زندگی رو؟چند روز بعد از تولدی که محیا برام گرفته بود، موقع انتشار عکس دسته‌جمعیِ اون روز، نوشتم که چقدر دوست داشتم بیشتر خودم رو توی آینه وجودتون ببینم! و نمی‌دونستم که موازیِ این پستم، محیا ازتون خواسته که چند خط درباره‌م بنویسید. که در قالب یه مجموعه منتشرش کنه.به نظرم بهترین هدیه‌ای بود که می‌شد برای سی‌سالگی یکی مثل من تهیه ک
514 تا پست نوشته شده، 497 تا پست منتشر شده... 96.6%
4 ماه اول، سال 93، 27 تا پست ارزشمند
سال 94، 59 تا پست
سال 95، 46 تا
سال 96، 31ی
سال 97، 56 تا
و 6 ماه اول سال 98 هم 29 تا
در مجموع، 248 پست از 497 تا پستی که منتشر شدن توی این تقریبا 5 سال برام ارزشمند بودن... نزدیک به 50%
 
مشخصا سال 96 کم‌انرژی‌ترینِ این پنج سال بوده... واقعا هم سال سختی بود!
نکته‌ی دیگه اینکه هرچی پیش رفت، درصد پست‌هایی که توی شمارشِ پست‌های ارزشمند حساب شدن بیشتر شد! پس با یه حساب سر انگشتی از عدد و رقم
مسابقم کنسل شد... منو میگید؟! مثل یک بادکنکیم که هی داشت بادش کم میشد بهش سوزن زدن!نمیدونم فازم چیه با اینکه میدونستم برای مسابقه باید ناخونامو کوتاه کنم ولی داشتم بلند میکردم سه هفته بود کوتاه نکرده بودم بعد همین امروز که گفتند کنسله ناخون گیر برداشتم ناخونامو کوتاه کردم! مغزم اتصالی کرده فک کنم! ولی دیگه ناخونامو لاکامو این جینگیلی وینگلیاهم نمیخام.
رژ لبمم دادم به آبجیم از دستش افتاد به فنا رفت. چرا؟! هر دفه میگی دیگه هیچی به دیگران نمیدی
خب
نتایج انتخاب رشته‌ی ارشد هم اومد!
یادم به این پستم افتاد که چقدر هیجان داشتم، و چقدر مطمئن بودم تهران قبول نمیشم :))
 
هرچند ادعا داشتم (و دارم) که "پذیرفتم هرچی پیش بیاد خیرم توشه و هرجا قبول بشم چلنج‌های خودشو داره و میرم که تجربه کنم و ...." ولی واقعا نمی‌تونم انکار کنم که هیجان و حتی این بازه‌ی اخیر (چند روز) قبل از اومدن نتایج استرسشو داشتم :"
اومد و دیدیم و قبول شدیم :) اولین انتخابم نشد، چیزی که بهش عادت داشتم پیش نیومد... ولی مهم اینه که جا
بابا بخاری اتاقم که داده بود درستش کنن رو امشب وصل کرد. حالا هم هی میاد چک میکنه ببینه خوب شده یا نه:***مامان امروز بیرون بود با ستاره واسه خرید و بعدشم داییم رو بردن بیمارستان چون دلش درد میکرد. خلاصه کم خونه بود و من کلییی منتظرش بودم تا بیاد. اخر وقتی زنگ زدم گفت تو راهم انقد خوشحال شدم و رقصیدم
 
عصر با ستاره میوه کاکتوس خوردیم که هیچم خوشمزه نبود، اما عوضش هم مامان و هم بابا واسمون پسته تر محبوبم رو خریدن. اونم وقتی که فکر میکردم دیگه امسال
خیلی دلم گرفته...خیلی خیلی...دلم میخواد فقط گریه کنم!
این همه تلاش کردم برای اینکه وزنمو کم کنم ولی درست همون جایی که باید ادامه میدادم جا زدم.
از دست خودم ناراحتم!که همه چیو نادیده میگیرم...ناراحتم که کم آوردم...که بدون اینکه متوجه باشم داشتم آرزومو فراموش میکردم...
من قرار نبود جا بزنم!واقعا قرار نبود...
این همه تلاش کردم 71 رو ببینم...این همه ذوق داشتم براش...دوباره همه تلاشم تباه شد...الان 77 رو دیدم...خیلی ناراحتم...خیلی
چقدر بد کردم به خودم به جسمم...
روزی چهار وعده‌ی مفصل غذا می‌خورم. دقیقا نمی‌دونم چی شد که از یک روز صبح، معده‌ ام تصمیم گرفت گنجایش بیشتری داشته باشه؛ طوری که له له بزنه برای صبحانه‌ی قبل از دانشگاه؛ بعد از اولین کلاس با کمال میل صبحانه‌ی کنار دوستان رو بپذیره و به فاصله‌ی دو ساعت بعد من رو کنار دستگاه وندینگ بکشه و کاری کنه مثل قحطی زده‌های هائیتی به شیشه‌ی دستگاه بچسبم و خوراکی انتخاب کنم. دو ساعت بعد صدای غرغرش من رو رسوای  زمانه کنه و مجبورم کنه به تریا رفتن و سفا
بسم الله 
اینجانب ... یه دختر مهرماهیم که از قضا همین امروز که تولد وبلاگمه تولد خودم هم هست (فی الواقع گل و گل و گل گلگلکه چه خوشگل و با نمکه تولدم مبارکه)
حالا چرا این وبلاگ رو ساختم؟ راست و حسینی دقیق نمی‌دونم فقط وبلاگ نویسی یکی از  موارد اون  لیست بلند بالای برنامه هایی بود که دوست داشتم با شروع نوزده سالگیم انجامش بدم  ... تلاشی برای نوشتن و آسودن ... و آسوده نوشتن(سرراست ترش ناشناس نوشتن میشه:))
چرا اسمشو گذاشتم فانوس دریایی؟( حواستون باشه
بسم الله الرحمن الرحیم
نمدونم چرا در موقعیت های حساس بیشتر پستم میاد یعنی دوست دارم پست بذارم :)
بین انبوهی از جمعیت برای گرفتن فشار خون هستم الان که سرم خلوت شده دارم پست میذارم و یاد یه خاطره افتادم 
یه استاد داشتیم معلومات واقعا بالایی داشت اما اصلا تدریس نمیکرد میومد مطالبو بین ما تقسیم میکرد هر بار یه نفر ارائه میداد
یه بار یکی از بچه ها مطالبشو آماده نکرده بود قرار گذاشتیم هی ازش سوال بپرسیم تا رفیقمون رو بد بخت نکنه و وقت کلاس بره
موفق
سلام خانواده برتری های عزیز
این روزها همه مون با یه کم اضطراب و استرس و دلهره درگیریم، حالا یه سری زیاد، یه سری  کم. مجبورا ساعات بیکاری مون زیاد شده و اکثرمون بیشتر وقت مون رو با فضای مجازی پر میکنیم. یه چند ساعتی تو فکر و خیال بودم گفتم این پست رو ارسال کنم دور هم اعتراف کنیم!!!
بله اعتراف به شیطنت ها و کارهایی که از روی ندونم کاری، جو گیری، حسودی، عصبانیت و ... کردیم و دوست نداریم کسی بفهمه. یه جور بازیه، یه جور خود تخلیه کردنه، یه جور  دور همی
امروز آخرین روز 98 هست و خب فکرکنم اکثرمون دل و دماغ وارد شدن 
به سال جدیدو نداریم اما بیایم راجب سال98 چطور گذشت حرف بزنیم
تواین سال روزای سختی رو پشت سر گذروندم با تمام خوبی و بدی هاش
گذشتت...
بیایم اصلا راجب اتفاقای ناگوار و بد حرف نزنیم و ازروزای خوبمون بگیم
قرارنیست همیشه از اتفاقاتی که باعث صدممون شده بیایم بگیم..بیایم با صحبت
راجب اتفاقای خوب و مثبت حالمون خوب و خوب تر کنیم تا سالجدید رو باخلق و خوی و حال خوب بگذرونیم
اگه بخوام از دید مثبت
چقدر زود شد ۲۰۱۹دیدن این عدد روی صفحه گوشیم یه حس عجیبی بهم میده، نمیدونم اصلا حس خوبیه یا بد :/
البته هستن کسایی که باز میگن بابا بچسب به سال ایرانی خودمون، ولی ما کلا سعی می کنیم به این نظرات اهمیت ندیم، واقعا من نفهمیدم اینکه یه نفر برنامه زندگیش رو بر اساس سال میلادی بریزه چه مشکلی براشون ممکنه پیش بیاره!
.
.
.
البته هدف این پستم این نبود که بیام از اونایی که بعد از پیام تبریک سال نو فرستادنم براشون ، یه وری نگام کردن بگم...
فقط می خواستم بیام
سلام دوستان
پیشاپیش ممنونم ازتون بابت وقتی که میذارین برای خوندن پستم.
من چند وقتی هست که شدیدا به دختر داییم علاقمند شدم. تقریبا دو سه سال پیش که من اصلا تو فاز عشق و عاشقی نبودم از طریق مادر بزرگم که مادر پدر اون دختر خانوم میشن بهم خبر رسید که فلانی چند تا خواستگار داره و پسر عموهاش هم خواستگارشن و چند تا غریبه هم البته هستند.
ولی ایشون گفته که اگه پسر عمه م بیاد خواستگاریم جوابم مثبته و من این ها رو نمی خوام (منظورش از پسر عمه منم). ولی من اص
Hey guys :)
راستش این اولین پستمه و فکر نمیکردم اولین پستم با حال خوب همراه نباشه
علتی که دارم مینویسمش هم اینه که دوستی به من گفت همین وبلاگ آخرش میشه پناهگاه من تو روزای سخت و دلتنگی :) چون من به غایت اصرار داشتم به این که نه من برا وبلاگ نوشتن خوب نیستم و داشتنش خیلی کمکم نمیکنه :(
حالا همه اینا به کنار...چرا میگم حال ناخوب؟من به شدت فرد مقاومی هستم وقتی کسی که باهش ارتباط نزدیکی ندارم ناراحتم میکنه و معمولا به خاطر این ناراحتی گریه نمیکنم چون از
سلام
امیدوارم که حال همگی خوب باشه و طاعات و عبادات همه ی شما عزیزان خانواده برتری مورد قبول درگاه حق ان شاء الله.
من با اسم مستعار جلیل که به تازگی وارد دهه ی چهارم زندگیم شدم (سی سالگی) بیش از پنج ساله که خواننده ی خاموش این وبلاگ هستم و برای اولین بار تصمیم گرفتم ابتدا سوالی رو که باعث نوشتن این پست شده رو با شما عزیزان مطرح کنم و سپس صحبتی با دوستانی که وقت و حوصله ی خوندن ادامه ی پست من رو دارند بکنم! 
سوالم در مورد نماز و قسمت دوم پستم هم می
به دام افتادم :- 
بالاخره امروز، اینجا، در این سایت گروهی، اولین پستم رو نوشتم.
پروژه  «ناخلف» که فعلا با وبلاگش راه افتاده، بنظرم مجموعه خوبی بشه، افراد حاضر در مجموعه هم افراد فوق العاده ای هستن. قرار شد توی پست های اول که الان دوتاش نوشته شده، درمورد همدیگه بنویسیم. خداروشکر هنوز درمورد من ننوشتن :-) امیدوارم، من که کوچیک ترین عضوم، هم بتونم وقت بذارم و خوب بنویسم و هم این مجموعه تاثیر خوبی روی خواننده ها داشته باشه.
آدرس اینستاگرام هم راه
شب تولدم وقتی که پستم رو نوشتم در حین دوباره خوندنش خوابم برد. همونجور گوشی به دست! اومد و گوشی رو از دستم گرفت و خوند. اینو من خودم فهمیدم! وقتی ساعت 12 شب بیدارم کرد تا شمع تولدم رو فوت کنم دیدم که صفحه وبلاگم توی گوشیم روی آخرین صفحه‌ست! ازش پرسیدم تو وبلاگمو خوندی؟ گفت آره دیدم یه چیزی بود که از ما قایم کردی! همون‌موقع هم عصبانی شدم و هی تکرار می‌کردم چرا خوندیش؟ می‌گفت نه سرسری خوندم! اونقدر میفهمم که اگه چیزی رو بهم نگفتی و نخواستی بفهمم،
تمام
این مدت که بلاگرها همت کردند و از بیان و خواسته‌های به‌جایشان از مدیرانش
نوشتند، تنها نکته‌ای که ذهنم را مشغول کرد این بود که نکند رها شده باشیم؟ نکند
مثل پرشین و بلاگفا اینجا هم نادیده گرفته شده باشد و بعد از اعلام نشدن وبلاگ‌های
برتر سال ۹۷ باید منتظر روزی باشیم که بیاییم و ببینیم سایت بلاگ دات آی آر، شناسه
کاربری‌مان را نمی‌شناسد. روزی که خبری از وبلاگ‌هایمان نیست و جای پست‌هایی که
برای چیدن دانه‌دانه کلماتشان کنار هم، فکر کرد
بسم الله الرحمن الرحیم
اونشب که حرم بودم دررابطه با پستم جناب ناشناسی توصیه هایی کردند 
و خداخیرشون بده...
نه اینکه بیان بگن شما این کارو میکنین اشتباهه نکته هایی رو ذکر کردند که خوب بود و چون نکته بود و جوری بود که مثلا من خیلی خوبم(الکی) و ازین باب وارد شدند:)) باعث شد من که کمی انتقاد ناپذیرم استقبال کنم و پست اونشب رو رمز دار کنم
اما کلا یه موضوعی چند وقت ذهنم رو درگیر کرده و اون نوع صحبتم در این فضا هست
مشکلی که دارم جدی صحبت کردنه یعنی نمیتو
باسمه تعالیسردار دلهاحاج قاسم سلیمانیدریغا اسوه ای ایثارمان رفت    ز دنیا محرم اسرارمان رفتشفیق و رهنما در عرصه ها بود بهین استاد خوش گفتارمان رفتمرامش در خور صد افرین​ بود              چو گل در جمع یاران بهترین بودصبور و با صفا و با کرامت            دوای درد دلهای غمین بودگل بی خار گلزار محبت           به حق سر چشمه ی انوار رافتبه هر سختی بود آرامش  ​جان     چو باران بهاری با طراوت ز جان شیدای آل مصطفی بود   امیری بی ریا در جبهه ها
باسمه تعالیسردار دلهاحاج قاسم سلیمانیدریغا اسوه ای ایثارمان رفت    ز دنیا محرم اسرارمان رفتشفیق و رهنما در عرصه ها بود بهین استاد خوش گفتارمان رفتمرامش در خور صد افرین​ بود              چو گل در جمع یاران بهترین بودصبور و با صفا و با کرامت            دوای درد دلهای غمین بودگل بی خار گلزار محبت           به حق سر چشمه ی انوار رافتبه هر سختی بود آرامش  ​جان     چو باران بهاری با طراوت ز جان شیدای آل مصطفی بود   امیری بی ریا در جبهه ها
 ب طور خلاصه میتونم بگم موهاتون میتونه یه شبه سفید شه:(((((( 
  خصوصا اگه طرف چغر باشه
کاش منو روژا باهم یا نزدیک ب هم سن نوجوانی رو رد میکردیم 
هنوزم خیلی روزا عالیه باهم گل و بلبلیم اما امان از روزای جهنمی درسته همون لحظاتن و هیچوقت طولش ندادیم
اما از همین تنش ها هم متنفرم از این داد زدنا لج کردنا ب حرفم گوش ندادناش گاهی در این مواقع دعوا دلم میخواد خفه ش کنم :/ ازش متنفر میشم :/  البته بگما از خیلی از خواهرا باهم صمیمی تریم :|
خیلی وقتا میتونم درک
صلی الله علیک یا علی بن موسی الرضا
هشت، چه عدد قشنگی. می‌نویسم برای لبیک گویی به دعوتِ رفیقِ آقا مرتضی.
1-بعد از کلاس آمد و دست گذاشت روی شانه‌ام، لبخندی زد و گفت و إن شاء الله شما آینده‌دار هستی.
2- بعد از کلاس که داشتیم قدم می‌زدیم، با آن خنده‌های لعنتی‌اش گفت: نسبت به بچه‌های دیگر فکرت خوب است. گفتم استاد ولی من درس نمی‌خوانم. گفت: مهم نیست.
3- وقتی 2 مورد از لبخندهای 98 را در پستم نوشتم، یکی از آخرین لبخندهای 98 نشست روی صورتم.
4-غافل‌گیرم کرد.
فصل 17 تمام
یوهان دیوانست
تشکر بابت بودنتون و ببخشید من جوابتونو نمیدم این روزا اصلا خوب نیستم
1-احتمال زیاد امشب پست نداریم 
2-زود زود جواب نظراتونو میدم قول
3-کسی راه حلی برای درمان لوزه متورمِ دردناکِ چرکی شده داره ؟
4-سه شنبه فصل ۱۸ رو میذارم این پستم ویرایش میکنم
پ.ن1: کتاب های مجموعه بندیکت فروشیه فقط حین ترجمه رایگان گذاشته میشه و فایلی از اونها دیگه منتشر نخواهد شد پس لطفا اگه جایی فایل اونو رایگان گذاشته بودن دریافت نکنید و فروش الکترو
من در این پستم میخواهم بازی را به شما معرفی کنم که اسم ان است مردم اذاری
توضیحات: این بازی ٬ بازی است که شما باید همسایه  را ازار دهیدو...
سیستم مورد نیاز:
Windows 95/98/ME/2000/XPCPU:Pentium MMX 166MHz ProcessorRAM:64MB RAMVGA:16MB DirectX compatible Video CardDX:DirectX 8HDD:130MB Hard Disk SpaceODD:4X CD-ROM Drive
مردم ازاری یک
مردم ازاری دو
مردم ازاری سه
لنگ ظهر است و تازه از خواب بیدار شدم و به خودم جرعت روشن کردن لامپ را به خاطر خواب بودن برادر کوچکم ندارم ، حوصله سر و صدایش را ندارم ، چراغ مطالعه ای را که از خواهرم قرض گرفتم روشن میکنم ، کمی از کتابم "جز از کل" را میخوانم و کم کم برادرم بیدار میشود.
سریع موبایلم را باز میکنم و یک قطعه از شادمهر میگزارم و به خواندن ادامه میدهم ، از نظر من و تا اینجایی که خواندم استیو تولتز یک سودجو بوده که با کتاب کردن داستان زندگی پدر و پدر بزرگش نامزد جایزه ی ب
بغض‌هایی که قطره می‌شوند و سر می‌خورند روی گونه.
پ.ن1: این آهنگ ارتباطی با حس و حال پستم ندارد. ولی زیباست. آنقدری زیباست که نیازی به واژه‌های من برای توضیح ندارد.











متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.
توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد
با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان
سلام خسته نباشید
من نویسنده پست به خودتون و توانایی هاتون ایمان داشته باشید هستم، اون پست بیشتر برای ترک خودارضایی و ارتباط با جنس مخالف و تمرکز روی هدف زده بودم توی اون پست کاربران سوال کرده بودن چطوری توی شغلم موفق شدم خواستم همون پست جواب بدم دیدم کامنتم طولانی میشه گفتم یک پست جداگانه بزنم شاید بدرد کسی خورد.
اولش خواستم شغلم و درآمدم بنویسم دیدم به درد کسی نمیخوره میزان درآمدم و خودم هم دقیق نمیدونم.کار من دکوراسیون خونه ست. زیاد وارد
مدت‌هاست که آرزو دارم نویسنده داستان باشم. ولی نقطه ضعف عمده‌ی من در شخصیت پردازی هست که سعی دارم روی این مورد کار کنم. فیلم و سریال‌هایی هستند که به نظرم شخصیت‌پردازی‌های قوی و منحصر به فردی دارند. مثل سریال منتالیست (Mentalist) و یو (You) و فیلم‌هایی مانند جوکر.
به همین علت سریال جذاب منتالیست رو دوباره نگاه می‌کنم؛ هر شب یک قسمت. نکته‌هایی رو که دریافت می‌کنم رو در پست‌های آینده منتشر خواهم کرد تا برای بازخوانی خودم در دسترسم باشه. اگر شما ه
پشتکار موضوع این پستم هست که واقعا تاثیرات فوق العاده بر جریانات در خصوص
پیشرفت یا پسرفت زندگی هر فردی میگذاره

حتی اگه زندگی به نقطه صفر مرزی هم رسیده باشه با پشتکار جدی میشه به
اوج رسوند

خداروشکر توی زندگی شخصی ام با همه مسائلی که بود درصدد تلاش جهت
رسیدن به اوج هستم و دوست دارم اطرافیانمم به اوج برسند...
یکی از راههای افزایش پشت کار هدف گذاری هست که آدمی دقیقا بدونه تا
آخر عمرش دقیقا به کجا میخواد برسه و دقیقه چیکار میخواد بکنه و چی بشه! و
سلام
نمیدونم الان چطوری تفسیر میشه اما دارم از وسط یادداشت هایی که چند ساعته که داشتم مینوشتم اینجا ادامه میدم و فقط این منتشر میشه اونم برای اینکه اطلاعی داده باشم که اگه خودمو جمع جور نمیکردم شاید این مصیبت واقعا از پا در میاورد نمیدونید چی میگم !
امروز دومین روز این ماه عزیر تونستم که بنویسم تا حرف های نگفتم رو بگم که به نوعی روشن کننده کار و سرنوشته تکلیفم بود که با هزاران استناد و استدلال عقلانی ترین راه حل رو بعد از اون روز بگیرم نمیدو
نمی‌دونم چه فعل و انفعالاتی توی قلبم رخ داده که تصمیم گرفتم اولین پستم رو بر محورِ علاقه‌م بنویسم. در‌مورد یکی از هزاران هزار علاقه‌‌ای که توی دلم وول می‌خوره. آخه من آدم حریصی‌ام. به بیشترِ موضاعاتی که توی دنیا وجود داره دل می‌بندم و دل‌بندشون می‌شم.مثلاً من توی گروه سرود که از سری علاقه‌های دلبرمه، می‌تونستم یکی از شاد‌ترین نسخه‌‌های نیلی رو ببینم. توی گروه سرود، نظارت روی قسمت ‌سوپرانو به عهده‌ی من بود و موضوع وقتی جالب می‌شه
نمی‌دونم چه فعل و انفعالاتی توی قلبم رخ داده که تصمیم گرفتم اولین پستم رو بر محورِ علاقه‌م بنویسم. در‌مورد یکی از هزاران هزار علاقه‌‌ای که توی دلم وول می‌خوره. آخه من آدم حریصی‌ام. به بیشترِ موضاعاتی که توی دنیا وجود داره دل می‌بندم و دل‌بندشون می‌شم.مثلاً من توی گروه سرود که از سری علاقه‌های دلبرمه، می‌تونستم یکی از شاد‌ترین نسخه‌‌های نیلی رو ببینم. توی گروه سرود، نظارت روی قسمت ‌سوپرانو به عهده‌ی من بود و موضوع وقتی جالب می‌شه
خوابام هر چی باشن دوسشون داشتم. ترسناک بودن دوسشون داشتم برام الهام میشدن برای نوشته های ترسناکم. هر چی بودن دوسشون داشتم. رویایی , غم انگیز و...
 ولی این خوابای این روزامو اصلا نمیتونم تحمل کنم. تنها حسی که بهم تحمیل میشه ازشون محدودیت هست و محدودیت.
تکرارین. حداقل هر کدوم از این خوابامو سه بار دیدم در زمان مختلف. منظورم قدمتشونه حداقل میتونم بگم یکی از خوابام اولین باری که دیدم پنج سال پیش بود. نمیدونم چرا باز دارن برام تکرار میشن فقط میدونم
میخوام اولین پستم راجع به نوازنده هایی باشه که ارامش روحم رو در برهه های وحشتناکی از زندگیم مدیونشونم.  Yanni رو شاید خیلیاتون بشناسید ولی کمتر کسی عین من باهاش زندگی کرده. خوب یادمه ایام کنکور یه یانی پلی میکردم و شروع میکردم به زدن تست دینی. اون ایام با افسردگی دست و پنجه نرم میکردم. ( بعدها شاید نوشتم از افسردگیم) یانی مثل آب رو آتیش بود برام. من رو میبرد به دنیای جادویی خودش. من با یانی خاطره ها ساختم.یانی برای من یادآور ایام سرکش نوجوونیمه.
خیلی وقت است ننوشته‌ام. فکر می‌کردم دو ماهی می‌شود، اما به تاریخ آخرین پستم نگاه کردم. ۶ دی. یکی دو روز بیشتر از سه ماه شده. وقتی مدتی ننویسی، برگشتن سخت می‌شود. فکر می‌کنی حالا باید با یک نوشته‌ی درست و حسابی برگردی، یک چیزی که جبران ننوشتن‌هایت باشد. این است که کلا برنمی‌گردی. کمال‌طلبی منفی! چیزی که به شدت گرفتارش هستم. با این پست سعی دارم به آن اهمیتی ندهم.
راستش این مدت چند باری به سرم زده و همه چیز این فضای مجازی را زیر سوال برده‌ام. ف
طبق معمول همیشه،کلی خرید کرده بود برام و همشو رو میز اشپزخونه بود و درحال پک شدن بود.....در چمدونِ زرشکیم رو باز کرده بودم....رفتم سمت وسایل که ببرم انتقالشون بدم به چمدون....
-مامان ، اوکیه دیگه؟ببرمشون؟
+اره اره ببرشون...
از اونطرف بابا رفته پایین که ماشین رو روشن کنه و بریم به سمت فرودگاه....
از اینطرف تو خونه چندتا مهمون نشستن که برای خداحافظی از من اومدن.....
حین بردن وسایل،یهو مامان اومد از کنارم رد بشه که بهم گفت ساعت پروازت چنده عزیزم؟ و من واق
باز پاییز آمد...
دورغ است اگر بگویم مشتاقانه انتظار حضورش رامی کشم . باید بگویم تنها فصلی که مرا تحت تاثیر قرار نمی دهد همین پاییز است ،چه هنگام برگ ریزان درختان چه هنگام غروب های غم انگیز و دل گرفته اش ، نمی دانم چرا ، چرا؟
نمیفهمم چه گونه جادوی خیال انگیز این همه رنگ ، قلبم را نقاشی نمی کند تا تصویر پاییز را دوست بدارم ؟؟ و باید بگویم هزار چرا وجود دارد که به واقع هنوز نتوانسته ام خیلی از آنها را درک کنم ...
هیچ گاه نتوانستم پاییز را به اندازه ی
 
 
 
امروز بعدازظهر,کالجمون تو باتشون(که هممون عضو هستیم) یه پیامی رو گذاشت که من همینجوری دلم خواست از یه تیکش اسکرین گرفتم که به پستم اضافش کنم.....اون قسمتهای مخدوش شده هم اسم کالج و اسم دانشگاهایی هست که من ازمون ورودیشونو دارم.....8 بند داشت....شامل اینکه چی بپوشیم و چطور بیایم و ساعت چند اونجا حاضر باشیم و اینا....
با دیدن این پیام,یه ذوق مخلوط با استرس درونم بوجود اومد....ذوق از اینکه امتحانم نزدیکه.....استرس هم بخاطر امتحان که دلم میخواد خووب ب
سلام
امروز از روزی که اولین پستم رو تو این وبلاگ گذاشتم یه سال می‌گذره!
موقعی که کوچ کردم به بیان، مخاطب زیادی نداشتم. تو وب قبلیم خیلی وقت بود برا دل خودم می‌نوشتم، آدمای جدیدو خیلی دنبال نمی‌کردم و متقابلا وبلاگم هم زیاد دیده نمی‌شد. اینجا به لطف سیستم دنبال کردن و خبر دادن پست‌های جدید و این چیزا، با کلی وبلاگ و نویسنده‌ی جدید آشنا شدم.
اعتراف می‌کنم اولش بعضیا رو که می‌خوندم، فکر می‌کردم ینی ممکنه یه روز اینا هم وبلاگمو بخونن و کامن
سلام
امروز از روزی که اولین پستم رو تو این وبلاگ گذاشتم یه سال می‌گذره!
موقعی که کوچ کردم به بیان، مخاطب زیادی نداشتم. تو وب قبلیم خیلی وقت بود برا دل خودم می‌نوشتم، آدمای جدیدو خیلی دنبال نمی‌کردم و متقابلا وبلاگم هم زیاد دیده نمی‌شد. اینجا به لطف سیستم دنبال کردن و خبر دادن پست‌های جدید و این چیزا، با کلی وبلاگ و نویسنده‌ی جدید آشنا شدم.
اعتراف می‌کنم اولش بعضیا رو که می‌خوندم، فکر می‌کردم ینی ممکنه یه روز اینا هم وبلاگمو بخونن و کامن
شناختن نقطه ضعف ها بیشترین کمک رو می کنه که آدم برطرف شون کنه.یه ست اسپیکینگ داده بودم برای تصحیح.
هرچند که خیلی پیشرفت کردم(به طور منسجم از اردیبهشت دارم براش تمرین میکنم)؛ اما بازم نمره م اونقدری که می خواست نشد.
البته آزمون آزمایشی ندادم، فقط برای یک مصحح یه ست فرستادم که نظرش در مورد صحبت کردنم یه نمره ی متوسط بود(25 از 30).
خب راستش ته دلم ناراحتم. چون اگه نمره ی بالاتری میگرفتم، میتونستم با خیال راحت تر برای بقیه ی اسکیلا تمرین کنم. اما الان
با شروع کرونا، اعلام شد که آزمون تخصص ما هم از ۱۵ اسفند به ۴ اردیبهشت جابه‌جا شده. خوشبینانه میتونست یه فرصت تازه برای یه مرور دیگه و کم کردن استرس باشه اما انگار حق با بچه‌ها بود که از همون اول تو سروکله خودشون زدن. ماها هرکدوم یا سرکار پاره وقتیم یا کشیک یا یه تایم مرخصی چند ماهه گرفتیم و درس خوندیم تا بالاخره برسیم به اسفند که خب ... بگذریم هرچی بیشتر ازش بگم داغونتر میشم. فشار روحی و استرس توی این چند ماه، کم بود که کرونا هم اضافه شد. کم و ب
چند سال قبل یک روز صبح بیدار شدیم و دیدیم بلاگفای عزیزمون که توش سالها خاطراتمون رو نوشته بودیم وجود نداره .
هیچ پستی نبود هیچ پنل مدیریتی باز نمیشد .
بلاگفا اعلام کرد صبر کنید مشکل حل میشه .توی این مدت خیلی ها صبر کردن و من ...
راستش من با نوشتن زنده ام نوشتن برای من مثل هواست. اگه ننویسم میمیرم ...
رفتم توی بلاگ اسکای و نوشتم تقریبا ده تا پست نوشتم اما هر چقدر تقلا کردم بک آپ بگیرم نشد .مطالبمو کپی کردم و رفتم میهن بلاگ ...
میهن بلاگ قابلیت بک آپ دا
آقا من دلم نمیومد فصل سوم اتک نیمه دومشو ببینم که بلاخره دیروز تمومش کردم.
این پستم پر از اسپویل خواهد بود پس اگه ندیدینش هنوز به هیچ وجه من الوجوه نخونید
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
قشنگ برگام ریخت. سر اونجایی که آرمین سوخت شوکه شدم اساسی
یعنی اصلا تو کتم نمیرفت که آرمین مرده و گریمهم کمن گرفت به خاطر این
که بتور نمیکردم آقا!! دقیقا اینطوری بود که نویسنده میگه سوپرایزز یه خبر
بد دارم یه خوب : خبر خوب : فرمانده اروین زندس خبر بد: آرمین مرد :/
قسمت بعد
از انتشار اخرین پستم چقدر میگذرد!
بیش از چهار ماه گذشته ست و در این چهار ماه چه ها که نشد...
سال خورشیدی, نو شد.
خاطره بازی های نوروز بوقوع پیوست.
پس از تحمل روزهای ازگار و سختی که همتای آن را نه در گذشته و نه در آینده داشتم, با یک جشن عروسی مفصل و دلخواه, برای همیشه انشالله به خانه سپیدِ بخت رفتم و نفس راحتی به بلندای گویا زندگی ابدی از سینه بیرون دادم.
همراه همسر نازنینم بعنوان ماه عسل به سرزمین های مقدس, شناسنامه شیعیان, به زیارت خاک قدوم مطهر و
یادمه اولین باری که خواستم وبلاگ نویسی رو شروع کنم خیلی استرس داشتم مواجه شدن با یه فضای جدید با کلی کاربر که تا حالا باهاشون اشنایی نداشتم حس عجیبی داشت ...
اما  همیشه دوست داشتم یه وبلاگ داشته باشم و این علاقه بر تمامی اون حس ها و افکار ها غالب شد
وقتی وارد این فضا شدم با ادمای زیادی اشنا شدم چیزای زیادی ازشون یاد گرفتم اما بعضی هاشون هم منو ناراحت کردن البته شاید منم این کار رو کردم ... از اون موقع به بعد دیگه میترسیدم که از دوباره با یه نویسن
نخودچی من توی ٩ماه و هفت روزگی دندونش شروع کرد به در اومدن امروز دیدم لثه بالا هم نیش زده و داره دندونش میاد بیرون
یه دونه پایین و یه دونه بالا دراورده 
سال قبل این موقعا شیکمم اندازه یه طالبی بیرون زده بود و الان اون طالبی رو وقتی بغل میکنم پاهاش به رون پای من میرسه 
به شدت خوش اخلاق و خوش خنده اس 
عاشق لبخندای به پهنای صورتشم 
مخصوصا وقتی با لبخندش چشمای قشنگشم بسته میشه 
اولین کلمه ای که گفت بَ بَ بود و الان بَ بَ و مَ مَ و ا مَ رو راحت میگه 
آهنگه حدیث عاشقی غزل شاکری رو گوش کردی؟
آهنگای قمیشی و دارییوش و غیره و این داستانا چی؟
یکیشو تو ذهنت بذار پس زمینه تکست پستم.
از دو نیمِ دیشب تا الان فقط سه ساعت نیم خوابیدم
الان ساعت یک و ربعه شبه
و حال کاماکان خراب
با نرگس بعد از ماه تلفنی حرف زدم
گله و شکایت میکرد که چرا تولدشو تبریک نگفتم
منم یه مشت بهونه مسخره اوردمو موضوع رو عوض کردم
از هفت صبح کتابخونه بودم امروز تا نه شب
چهار یا پنج سال است که تقریبا هیچ دوست و رفیقی ندارم
از کتابخونه ک
چطوری میشه با یه ف گفتن تا فرحزاد رفت .
میشه به عنوان یه ترفند اونم از نگاه مهندسی اجتماعی  نگاهش کرد . البته این شاید خیلی هاتون بلد باشید ولی بلاخره گفتنش خالی از لطف نیس .
چطور میشه کسی رو که سعی میکنه ناشناس بمونه یا اصلا میخوای پیداش کنی طوری که خودش هم ندونه . 
بهتره پستم رو با سوال بپرسم  
 شما شامل مواردی که گفته میشه ببنید هستید یا نه ؟
پی نوشت : این ترفند همیشه پاسخگو نیس ولی شدنی هستش. 
داخل پرانتز (  از اون جای که ذهن انسان دنبال ساده ک
شاید به نظرتون خنده دار بیاد یا اغراق
امااگه بگم وسط یه جنگم که باید خیلی دقیق براش تاکتیک بریزم(تعریف کنم؟ بچینم؟ تاکتیکو چی کار میکنن؟) بی راه نگفتم.
بعدا پستم کامل میشه...فعلا همین قدر وقت کردم.

اینم تکمله:
من الان با سه تا مسئله روبرو هستم:

توان جسمیم کم شده و شدیدا محدودیت انرژی و حرکت دارم.
تعداد بچه هام زیادتر شده و این یعنی سیستم پیچیده تر
وقتم کم و زمان مخصوص به خودم و حریم شخصیم خیلی محدود شده

خب این سه تا مسئله باعث میشه که اولا من بد
درِ کلاس های دانشگاه شیشه داشت ، آنقدری بود که بتوانی دوسوم کلاس را ببینی
کلاس 106 دانشگاه جای خیلی دنجی بود ، انتهای راهرو بود ، کوچک و نُقلی
کلاسش همیشه خودمانی بود ، انگار که دوستانت را دعوت کرده ای به اتاق خودت
من کمتر آنجا کلاس به پستم میخورد ، اما قضیه برای او کمی متفاوت بود و بیشتر کلاس هایش آنجا تشکیل میشد ، اصلا شاید برای همین بود که آن کلاس برایم اینقدر خواستنی جلوه میداد
آنروز یادم است که امتحان داشتند ، از آن سخت هایش !
غُرغُر درس نخ
قدم‌هایم سست بود و احساس ضعف می‌کردم. مسیر خوابگاه تا درمانگاه شده بود طولانی‌ترین مسیر زندگی! با شانه‌های افتاده و چشم‌های پژمرده و شکم گرسنه، آهسته قدم برمی‌داشتم و به‌ این فکر می‌کردم که اگر الان کسی ناخواسته به من تنه‌ای بزند، پخش زمین می‌شوم و تا یک هفته از جایم بلند نخواهم شد. سرچشمهٔ همهٔ این‌ها هم گلودرد ناگهانی‌ام بود؛ البته اگر بشود اسمش را گذاشت گلودرد! تک و توک سرفه‌هایی می‌کردم و به‌نظر می‌رسید دارم سرما می‌خورم. به‌
این تابستان در فرهنگسرای نزدیک خانه مان چند کلاس از دانش آموز ابتدایی دارم.
  پیش تر جسته و گریخته دانش آموز ابتدایی به پستم خورده بود اما تا حالا پیش نیامده بود که ریاضی ابتدایی را به این شکل و حجم تدریس کنم.
 دنیا و حال و هوای خودشان را دارند. اغلب با تی شرت و اِسلش سر کلاس می آیند.
 یکی شان که بنیامین نام دارد، امسال می رود کلاس چهارم ابتدایی. شیطنت زیادی دارد. حساس است و مدام باید مراقب باشم که به همکلاسی اش علی بیشتر توجه نکنم، که نگرانی را
السلام علیک یا مولای یا صاحب العصر و الزمان عجل‌الله فرجک
سلام ووقت بخیر! آخرین جمعه‌ی ماه شعبان و در اولین شب از ماه مبارک رمضان و تفالی دیگه به دیوان حافظ؛ از تمامی دوستانم و مخاطبین کیمیا، برای لحظات ناب و تکرارنشدنی‌ای که به فضل الهی توفیق لمس‌کردن‌ش رو خواهند داشت، التماس دعا دارم؛ بسم‌الله...
 
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد. توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن ب
گاه ابر و گاه باران می شومگاه از یک چشمه جوشان می شوم
گاه از یک کوه می آیم فرودآبشار پر غرورم، گاه رود
گاه قطره، گاه دریا می شومگاه در یک کاسه پیدا می شوم
روز و شب هر گوشه کاری می کنمباغ ها را آبیاری می کنم
نیست چیزی برتر از من در جهانزندگی از آب می گیرد نشان
گرچه آبم، روزی اما سوختمقطره تا دریا سراپا سوختمتشنه ای آمد تا لبش را تر کندچاره ی لب تشنه ای دیگر کند
تشنه ای آمد که سیرابش کنممشک خالی داد تا آبش کنم
تشنه ی آن روز من عباس بودپاسدار خیمه ها
یک حسی هست ، یک احساس نیاز ، یک احساس وظیفه ؛ برای خلق چیزی «زیبا» . کسی که آن کار را می‌کند دنبال خالی کردن خودش نیست ، حوصله اش سر نرفته و پول و منافعی هم نمی‌خواهد . نمی‌توان گفت آن را برای «دیگران» می‌کند ، برای «خود» می‌کند . پس عملی خودخواهانه است و در عین حال هیچ سودی نمی‌برد ؛ شاید حتی بارها حین انجام آن کار اذیت شود ، تشر بخورد ، فحش بشنود ، تحقیر شود ، نقش «ساده‌لوح» را بازی کند . بعد، شب که رسید ، توی خودش جمع شود ، ناراحت شود ، احساس
دراز کشیده روی تخت خوابگاه ,دارم به روزهایی که گذشت فکر میکنم و برگ هایی که در زندگیم ورق خورد و گذشت و خاطره شد... به ازدواجم... ماه محم و صفر واسه من ماه های طولانی بودن تحمل کردن ۶۰ روز انتظار عقد کردنم ,افسرده ام کرده بود ,من بدخلقی میکردم و فشار های عصبی روی هیراد رو بیشتر میکردم و دعوامون میشد ...اون روزها عقده ای شده بودم ,عقده جشن خواستگاری مفصل ,جمع شدن عمو ها و دایی هام واسه خواستگاریم ,عقده مراسم عقدی که میخواستم,نه صرفا اون آیه عربی بی مع
کتری برقی رو روشن می‌کنم و برای بار هزارم پرده رو کنار می‌زنم و حُسن‌یوسف‌هام رو نگاه می‌کنم و بازم تو دلم دعا می‌کنم حالشون خوب بشه، وجود این 3 تا دلبر، تنها دلیلی بود که راضی شدم یه قسمت از کاغذ رنگی‌های چسبیده به شیشه‌ی پنجره رو پاره کنم، مرضیه می‌خونه: "ای برگ ستم‌دیده پاییزی، آخر تو ز گلشن ز چه بگریزی"، کاغذهای یادداشت آخرین مصاحبه رو می‌ذارم روی هم و یه گوشه می‌ذارمشون که بعدا منتقلشون کنم توی آرشیو، میام سراغ وبلاگم و با دلتنگی
سلام بچه ها
این آخرین سلام منه ... من بالاخره موفق شدم پیج بهنام موزیک رو به رفیقم ک اسمشون امیر هست ، بفروشم :))
چون رفیقم بود ارزون حساب کردم ( قیمتش رو لو نمیدیم )
ولی حدودا بالای ۹۰ هزار تومن فروختم
من از اولش هم میخواستم این کارو بکنم که زحماتم ب هدر نره
این وب رو هم حذف میکنم چون من نویسنده نیستم
و خیلیاتون اینو میدونین
تازه ، اصلا وقت نمیکنم ک پست بزارم
انگیزه ای هم ندارم

دلم میخواست یه راه ارتباطی بین منو شما بزارم به جز اینجا ک دیدم چ فاید
آدم اگر بخواد کاری رو انجام بده باور کنید از دیوار راست هم می تونه بره بالا، میتونه کارای محیرالعقول بکنه. فقط کافی بخواد و صد البته عشق به اون کار رو داشته باشه. دیروز که پست جمکران و.. رو می نوشتم توی دلم با آقا حرف میزدم. میگفتم ما معتقد نیستیم که تو صاحب ما هستی ما معتقد نیستیم که زمین متلاشی می شد اگر تو نبودی. اگر معتقد بودیم اینقدر حواس پرت نمیشدیم. اینقدر دلمون تنگ خدایی که اینقدر نزدیکمونه نمیشد. توی دلم میخواستم ازش یه چیز بزرگ بخوام. خ
نمیتوانم پستم را شروع کنم برای همین ا وسطش میخواهم حرف بزنم.
وسطش این است که دلم میخواهد در چالش جاپپین شرکت کنم. سوپر ام چالش جاپین گذاشته است. گذاشته اند یا گذاشته است؟ نمیدانم. همیشه این کسکلک بازیهای همه ی زبانها برایم سخت و تخمی بوده است. تخم سّخت بر وزن تخم سّگ بوده است. مثلن اینکه مردم خودش مفرد است ولی شونصت هزار تخم مّرگ مردم را تشکیل میدهند و من نمیدانم اگر مردم کاری بکنند یا بکند فعلش مفرد است یا جمع است. حالا کُسر خوار زبان فارسی؛ حر
سلام
این پستم به اسم ترس بازیه که از طرف گلین جون دعوت به این بازی شدم..و الان باید سه چیز که ازش بچه بودم میترسیدم بگم ...بعد من چند نفر و دعوت میکنم اونا هم چون من ازشون خواهش کردم " باید " سه چیز که اونا هم میترسیدن توی وبش بنویسن.
یکی از دوستام میگه که وقتی بچه بوده برای اینکه بخوابوننش، می گفت تو زیر زمین " سمندون " قاییم شده و اگر نخوابی میاد می خورتت.
چون با عمه هاش زندگی می کردن همیشه عمش این حرفو بهش می زده .
الان هم که بزرگ شده صاحب بچه، بعضی
ساعت را نگاه می کنم. پنج دقیقه مانده. چهار دقیقه. سه دقیقه. دو دقیقه. یک دقیقه. و تمام. ساعت سه می شود. باید بروم. با زهرا ساعت سه دم گلدان دارالحجه قرار داریم. اما نمی خواهم که بروم. می خواهم برای همیشه بنشینم اینجا، کنار این ستون بزرگ و سرم را تکیه بدهم و رفت و آمد آدم ها را نگاه کنم. ساعت سه و یک دقیقه است. واقعا باید بروم. زیر لب زمزمه می کنم "استودعک الله و استرعیک"... تو را به خدا می سپارم و از او می خواهمت. راه میفتم به سمت در خروجی. یکی از خادم ها د
سلام
دوست دارم از آنجایی که به ایرانگردی علاقه زیادی دارم اولین پستم رو از خاطرات سفر به چابهار شروع کنم
مقدمه :
اواخر سال 86 و اوایل سال 87 در حالی که یه جوان 21 ساله بودم و چندماهی از شروع به کارم در شرکت خصوصی نگذشته بود که ماموریت کاری خوردم به چابهار و 6 ماه آشنایی کامل با بلوچستان ...
پائیز 97 : اواسط پائیز پیشنهاد سفر به چابهار رو با خانمم(نجاح) و پسرم(آرین)در میان گذاشتم و گفتم میخوام بعد از 11 سال دوباره برگردم چابهار و خاطرات قبلم رو زنده کنم

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها