نتایج جستجو برای عبارت :

بگفتا رو صبوری کن در این درد

.

باسمه تعالی
احکام اسلامی
عقیقه
غزل۱
عقیقه عامل رفع بلایاست
برای دوری شر و جفاهاست
عقیقه باعث احسان به مردم
برای شور چشمی و محاباست
بگفتا صادق آل محمد
عقیقه کار نیکو در سجایاست
کند بیمه تو را اندر حوادث
که اسرارش نهان و از خفایاست
عقیقه مستحب است نی که واجب
کمک بر بینوایان و رعایاست
به روز هفتم جشن تولد
بجا آری عقیقه، چونکه اولاست
نباشد مصلحت، جایش دهی پول
بکش یک گوسفند و دان رضاهاست
بده آنرا به ده ها فرد محتاج
نباشد سهم تو از آن، خطاهاست
ب
دیشب نه پریشب که به بُنگِ اَمِلاک رفتم و گفتم که مغـــــــــازم، به تمدید نیاز است، بخندید و بگفتا که زهی زکی و زکّی که مغازه‌ت، به بادِ اصِناف دست به دست گشت و دو هفته‌س به نام دِگری خورد و پَسین‌روز به نامِ «شخصِ‌مذکور» به بنگاهِ خرید و فروش و ملک و زمین و اوُتُولو چرخ و فلک.....
حرفشو قطع کردم و گفتم : واسا واسا ببینم. پس تکلیف من چی میشه؟ من الان دارم تو اون مغازه کاسبی میکنم.
بخندید بگفتا: فروخته‌ست
سیبیلامو یه تاب دادم و سینه رو دادم جلو
اندکی پیش به پدرجان گفتم:بابا چهارشنبه بریم نمایشگاه کتاب؟بگفتا:چی؟نمایشگاه کتاب برای چه؟
بگفتم:جشن امضای نویسنده مورد علاقمه، دلم میخواد امضاشو پای کتابم داشته باشم...
بگفتا:ما امضا هامونو خیلی وقته پس دادیم....

پی نوشت:یعنیا جواباتون از پهنا تو حلق منه بدبخت-_-
پی نوشت2: (از نظر این من)یکی ازدلایلی که پدرجان منو نمیبره نمایشگاه کتاب به دلیل اینه که من خوره کتابم...امکان نداره پامو بذارم تو کتاب فروشی و دستم به سمت هیچ کتابی نره...که کلی پول خر
دیشب نه پریشب که به بُنگِ اَمِلاک رفتمو گفتم که مغـــــــــازم، به تمدید نیاز است، بخندیدو بگفتا که زهی زکی و زکّی که مغازه‌ت، به بادِ اصِناف دست به دست گشت و دو هفته‌س به نام دِگری خورد و پَسین‌روز به نامِ «شخصِ‌مذکور» به بنگاهِ خریدو فروشو ملکو زمینو اوُتُولو چرخ و فلک.....
حرفشو قطع کردم و گفتم : واسا واسا ببینم. پس تکلیف من چی میشه؟ من الان دارم تو اون مغازه کاسبی میکنم.
بخندید بگفتا: فروخته‌ست
سیبیلامو یه تاب دادم و سینه رو دادم جلو و صد
گلی خوشبوی در حمام روزی - رسید از دست محبوبی به دستم- گرفتم آن گل و کردم خمیری _ خمیری نرم و نیکو چون حریری- معطر بود و خوب و دلپذیری _ به او گفتم که مشکی یا عبیری_ که از بوی دلاویز تو مستم_ بگفتا من گلی ناچیز بودم - ولیکن مدتی با گل نشستم- گل اندر زیر پا گسترده پر کرد - مرا با همنشینی مفتخر کرد- چو عمرم مدتی با گل گذر کرد- کمال همنشین در من اثر کرد- وگرنه من همان خاکم که هستم
گلی خوشبوی در حمام روزی - رسید از دست محبوبی به دستم- گرفتم آن گل و کردم خمیری _ خمیری نرم و نیکو چون حریری- معطر بود و خوب و دلپذیری _ به او گفتم که مشکی یا عبیری_ که از بوی دلاویز تو مستم_ بگفتا من گلی ناچیز بودم - ولیکن مدتی با گل نشستم- گل اندر زیر پا گسترده پر کرد - مرا با همنشینی مفتخر کرد- چو عمرم مدتی با گل گذر کرد- کمال همنشین در من اثر کرد- وگرنه من همان خاکم که هستم
دسته ی عزاداری داره از سر کوچه رد میشه
امام حسین بیا با همدیگه برای اونایی که خیلی ناراحتم کردن(خیلی... خودمو کنترل کردم که لب وا نکنم... سکوت پیشه میکنم که این سکوت خیلی بهتر و آبرومندانه تره)
مثل همونایی که خیلی بهم لطف کردن، دعا کنیم
که خدا عاقبت همه مونو ختم به خیر کنه
آمینشو گذاشتم برای خودتو هرکی دوستت داره امام حسین
 
 
خشم بیش از حد گرفتن وحشت آرد و لطف بی وقت هیبت ببرد؛ نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند.
درشتی و نرمی به‌هم‌در به است
چو فاصد که جراح و مرهم‌نه است

درشتی نگیرد خردمند پیش
نه سستی که ناقص کند قدر ِ خویش

نه مر خویش‌تن را فزونی نهد
نه یک‌باره تن در مذلّت دهد

شبانی با پدر گفت ای خردمند
مرا تعلیم ده پیرانه یک پند.

بگفتا: نیک‌مردی کن نه چندان
که گردد خیره گرگ ِ تیز دندان
 
#یادمـبمونه!
سعدی
درد حجران دلم میکشد و زنده نگه میدارد
خدا مرده تنی را ز مرده دلی به میدارد
حضرت عشق بگفتا گر دیوانه شوی
تورا از همه عالم نگه میدارد
صد حیف اگر قلب مرا مرده فکندند ولی
عاشقان را به ابد زنده نگه میدارد
ای عشق بسوزان که نیرزد دیگر
او دم بی عشق را گنه میدارد
ظلام،گر همه عمر بماند بی عشق
میخانه عشق را خانه نگه میدارد
باسمه تعالی
دعا های قرآنی
امن یجیب
غزل۲
عبادت کن خدا ی کبریا را
پذیرش می کند ذکر و ثنا را
بخوانم من دعا امن یجیبا
شفا ده ای خدا هر بینوا را
اگر چه آیه همسان دعا نیست
ولی مردم بخوانندش دعا را
بود مضطر امیدش حق تعالی
ندارد جز خدا یاری جدا را
بده حاجت مرا، حاجت روایی
شکسته دل بخواند در ادا را
بخواند این دعا را در مصیبت
بدست آرند بیماران شفا را
گروهی راه دیگر بر گزینند
خدایا کن هدایت این گدا را
خدا احسنت گوید بر تو انسان
طلب کن حاجت خود، از خدا را
بگ
یکی داستان است پر داد و دود
که رستم در آن نقش اول نبود
 
نگفتند آن را چو شهنامه ها
نوشتم، بخوانید زین پس شما
 
شنیدم که در روزگار کهن
که حتما نه تو دیده‌ای و نه من
 
جهان پهلوان رستم نامدار
دلش را ز کف داد و شد بیقرار
 
به هر سو نگه کرد آیینه دید
جهان را فقط رنگ تهمینه دید
 
چو چشمان تهمینه کردش کمین
دلش بی هوا ریخت روی زمین
 
تهمتن به دور از گران گرز خود
ز دست غم عشق افسرده شد
 
به امید عشق و به شوق وصال
دوان رفت رستم به نزدیک زال
 
بگفتا که بابا: به
ره به کوی دلبر خود در نهان باید گرفت 
نِی به ظّن و یا هیاهو و گمان باید گرفت 
سر به هر راهی سپردم ره به مقصودم نَبُرد
آخر ای آرام جان این ره چسان باید گرفت 
یک بگفتا بوی زلفت، وان دگر گفتا ز لعل
ناوکِ بی باکت* اما، از کمان* باید گرفت 
نرگس مستت اگر آشوبگر یا جان ستان 
شهد شیرین از لبانت را نهان باید گرفت 
باده ی نابی که من را همچو رسوا کرده است
رطل مرد افکن* آن کوی مغان باید گرفت 
بر سر آنم شبی جام اَنَالحق* را زنم 
زانکه چون منصور* تیغش را عیان بای
ناصرالدین شاه قاجار چهارمین پادشاه سلسله قاجاریه که نیم قرن بر ایران حکمرانی کرد و در روز گار سلطنتش کشور ایران شاهد فراز و فرود های بسیاری بود و مردم روزگارش چه رنج ها و سختی هایی را که تجربه نکردند و نظاره گر غمگنانه بسیاری از کوته نظری ، سطحی نگری ها و ناکارآمدی ها بودند و گوشه هایی از ایران بزرگ را بیگانگان خیانت پیشه به مدد نیروهای داخلی ضحاک منش و دوچهره از مام وطن جدا ساختند .
میزان پادشاهی پنجاه ساله ناصرالدین شاه در طول هزاره گذشته ن
.باسمه تعالی
دعا های قرآنی
امن یجیب(۳)
غزل۴
عبادت کن خدا ی کبریا را
که او پاسخ دهد هر دم ندا را
بخوانم من دعا امن یجیبا
شفا ده ای خدا هر بینوا را
اگر چه آیه همسان دعا نیست
ولی مردم بخوانندش دعا را
منم بیچاره و مضطر پریشان
بدان پاسخ دهد یزدان گدا را
که را خوانم به هنگام مناجات
دل بشکسته می خواند خدا را
اجابت کن که تو حاجت روایی
پذیرد ناله و سوز گدا را
رها سازی مرا از هر مصیبت
بدست آرند بیماران شفا را
گروهی راه دیگر بر گزینند
خدایا کن هدایت این گدا
باسمه تعالییاران پیغمبرسلمان فارسیغزل۲در روایات است نام احمد و ذکر و نشانهر چه گیرد هدیه باشد از برای دیگرانچون نهان بودی علاماتی سه گانه بر نبیرفت سلمان تا بجوید در نبی آن را عیانمهر احمد بین کتفینش چو پیدا کرد اوواگذارد دین خود، مسلم شود هم بعد از آناو سفر بنمود از ایران، شد غلامی بر عرباحمد مرسل نمود آزاد او را بی گمانبر نهادش اسم سلمان و بگفتا یار ماستاو قوی بود و شجاع و صاحب علم زمانحفر خندق از برای حفظ مردم طرح اوستمنجنیق آورد او، بهر
باسمه تعالی
احکام اسلامی
قصاص
غزل۵
قصاص است باعث آرامش و عدل الهی
تلافی کردن عین عمل باشد چو خواهی
مجازات و عقاب یاغیان اندر تقاص است
برای خاطیان اجرا شود این امر گاهی
اگر محرز شود قتل کسی از روی عمد استجزایش حکم و فرمان خدا در شرع خواهی
نباشد فرق و تبعیض و رفاقت در عدالت
که در اجرا و دستور قضاوت نیست راهی
قصاص است همچو حق الناس در احکام اسلام
شریعت حامی عفو است و بخشش در گواهی
مصادیق الهی باشد و فرمان یزدان
قصاص است پاسخ کار خلاف و فکر واهی
نم
محمد جهان‌آرا را می‌دانم که می‌شناسید. همان ممد مشهور نوحۀ کویتی‌پور، همان ممدی که نبود تا پیروزی خرمشهر را ببیند و دوشادوش رزمنده‌‌ها با صدای کویتی‌پور نوحه بخواند. بگذریم از محمد جهان آرا و برسیم به شروه‌خوانی‌های بخشو. بخشو یا همان جهانبخش کردی‌زاده، نوحه‌خوان و شروه‌خوان بوشهری. ملودی آشنای «ممد نبودی ببینی» که بارها آن را شنیده‌ایم در اصل ملودیی قدیمی است که ریشه در مراسم‌ عزاداری جنوبی‌ها دارد.
روحی پاک در نوحه‌ها و عزادا
 
 
 
میلاد نور، در نیمه ی ماه نور، بر عاشقان نور مبارکباد.
* * * * *
 
شمس عفت زگریبان، قمر آورده بروننخله ی فاطمه، اول ثمر آورده برونبوالحسن را حسنی داده خداوند و حسناز افق، رخ پی اهل نظر آورده برونآمد آن ماه که ماه رمضان کرد دو نیمچون نبی معجز شق القمر آورده برون---* ولادت باسعادت کریم اهل بیت، امام حسن مجتبی-ع مبارک *
* * * * *
 
دوش بر گوشم رسید این مژده از جان آفرینمکاید از ره آن نگار دلنواز و نازنینمگفتم ای مه از کدامین آسمان باشی؟ بگفتاشمس ایوان
دوش دلبر به تسلّای دلِ ما آمد
چشم مجنون به هوای رُخ لیلا آمد
اشکِ داوود که چنین خیره سری از ما دید
صبحگاهان به رُخم، بی سر و بی پا آمد 
آنقَدَر آه از این سینه ی محزون بدمید
تا صبا نعره زنان در پی گلها آمد
ناله ها مرغ دلم، زین همه بیداد بزد 
دیده از ناله ی شبگیر، چو دریا آمد
سینه بشکست و دلم از همه دنیا بگُریخت
تا شقایق به عزا، لاله چو مینا آمد
ساقیا اشک رُخ ما به سحر بین زیرا
یادی از مرغ چمن، در قفسی را آمد
دل بگفتا به سر زلفک او فال زنم
زلفش اما چو
دوش دلبر به تسلّای دلِ ما آمد
چشم مجنون به هوای رُخ لیلا آمد
اشکِ داوود که چنین غمزده گی در ما دید
صبحگاهان به رُخم، بی سر و بی پا آمد 
آنقَدَر آه از این سینه ی محزون بدمید
تا صبا نعره زنان در پی گلها آمد
ناله ها مرغ دلم، زین همه بیداد بزد 
دیده از ناله ی شبگیر، چو دریا آمد
سینه بشکست و دلم از همه دنیا بگُریخت
تا شقایق به عزا، لاله چو مینا آمد
ساقیا اشک رُخ ما به سحر بین زیرا
یادی از مرغ چمن، در قفسی را آمد
دل بگفتا به سر زلفک او فال زنم
زلفش اما چو
اگر با من بسازی تو، دلم مُشکِ خُتن گردد
وگر با من بخوانی تو، چو بلبل در چمن گردد
 
دوصد جامِ جگر سوزم، مرا دادی ز خون دل
که ترسم هر بَرین قُدسی* ز غم توبه شکن گردد
 
هوایِ زلفِ مُشکینت دلم را خاکِ ره کرده
نهالش را بده زان می که شاخِ یاسمن گردد
 
چو، آهو بره ای حیران که صیادی پی اش باشد 
کجا یابد مجالی را که آهوی خُتن گردد
 
در این وَهم و پریشانی که بنیادم رود برباد
نمیدانم چها گویم که گویای سخن گردد 
 
دو چشمم چون ستاره ها که بر کویت روان سازم
یکی گ
مقدمه:
ما انسان ها اغلب در پیچ و تاب زندگی همراه و همنشینی برای پیمودن این مسیر برمی گزینیم که گاه ممکن است هم نشین ما، ما را به اوج آسمان ها ببرد یا به قعر زمین.
تنه انشا: گِلی خوش‌بوی در حمام روزی رسید از دست محبوبی به دستم بدو گفتم که مُشکی یا عبیری که از بوی دلاویز تو مستم بگفتا من گِلی ناچیز بودم ولیکن مدتی با گُل نشستم کمال هم‌نشین در من اثر کرد وگرنه من همان خاکم که هستم ، این حکایت از سعدی همواره بیانگر تاثیر همنشین بر آدمی است که به عن
این داستان در چند سایت بصورت نثر و خیلی کوتاه نوشته شده که بنده به صحت حقیقت داشتن یا نداشتن آن مطمن نیستم
 آن را مطالعه کردم متوجه شدم  که هر نویسنده  فقط از منظر خاص خودش به آن پرداخته و در آنها اختلافاتی وجود دارد به این خاطر تصمیم گرفتم داستان را بصورت مثنوی  و از دید گاهی دیگر مورد قضاوت قرار دهم ، دوستان میتوانند 
این داستان را با همین عنوان در گوگل مطالعه کنند ، و دیدگاه خود را 
اگر مایل بودند با بنده در میان گذارند ،
در ضمن به علت طولا
بهر تو گریانم نوحه ای برای علی اکبر


 

لیلا بگفتا با علی کِای نور چشمانم ، بهر تو گریانم

مادر به میدان میروی من زار و نالانم ، بهر تو گریانم


 

ای نوگل خندان ای مرغ خوش الحان رفتی از این بستان

ای یوسف کنعان من ای ماه تابانم ، بهر تو گریانم


ادامه مطلب
بهر تو گریانم نوحه ای برای علی اکبر
 
لیلا بگفتا با علی کِای نور چشمانم ، بهر تو گریانم
مادر به میدان میروی من زار و نالانم ، بهر تو گریانم
 
ای نوگل خندان ای مرغ خوش الحان رفتی از این بستان
ای یوسف کنعان من ای ماه تابانم ، بهر تو گریانم

ادامه مطلب
حکایت بختیار و دختر قزوینی
 
شنیدم اندر این دیار
پهلوانی بود نامش بختیار
 
تا که روزی از سر تفریح و گشت
از قضا از شهر قزوین می گذشت
 
ناگهان در خلوت یک کوچه ای
دلبری را دید چون آلوچه ای!
 
چشم چون آهو و گیسایش کمند
از میان باریک و از بالا بلند!
 
پس چو چشم بختیار بر او فتاد
عقل و هوشش همگی از دست داد
 
در پی اش رفت و بگفتا ای زری
از نسیم نو بهاری خوشتری!
 
آن دو چشمت همچو مروارید ناب
چون نگین در حلقه آغوش آب
 
کاش می شد با تو من خلوت کنم
بوسه ها از آن ل
ادامه قسمت اول 
روز دیگر هر که از آنجا گذشت 
چشم خود بر هم نزد وانجا نشست 
هر یکی فریادی از روزن کشد
ولوله در کوچه و برزن کشد 
عاقلی گفتا که این مرد شریر
بیشک از جان خودش گردیده سیر
همهمه گردد که او دیوانه است
همچو شیطانی ز حق بیگانه است 
چون یکی گفتا، که ای آدم نما
راز و اسرار خودت، افشا نما
از چه رو داری تو آتش را به کف 
گو تو شیطانی، و یا اصحاب کهف 
گفت ای پیران حق ای عاقلان
جملگی باشید ، همچون اَحولان *
هر که در دستم نبیند انبری
شیهه ای از دل ک
ادامه قسمت اول 
روز دیگر هر که از آنجا گذشت 
چشم خود بر هم نزد وانجا نشست 
هر یکی فریادی از روزن کشد
ولوله در کوچه و برزن کشد 
عاقلی گفتا که این مرد شریر
بیشک از جان خودش گردیده سیر
همهمه گردد که او دیوانه است
همچو شیطانی ز حق بیگانه است 
چون یکی گفتا، که ای آدم نما
راز و اسرار خودت، افشا نما
از چه رو داری تو آتش را به کف 
گو تو شیطانی، و یا اصحاب کهف 
گفت ای پیران حق ای عاقلان
جملگی باشید ، همچون اَحولان *
هر که در دستم نبیند انبری
شیهه ای از دل ک
خری آمد بسوی مادر خویش *** بگفت مادر چرا رنجم دهی بیش 
 
برو امشب برایم خواستگاری *** اگر تو بچه ات را دوست داری 
 
خر مادر بگفتا ای پسر جان *** تو را من دوست دارم بهتر از جان 
 
ز بین این همه خرهای خوشگل *** یکی را کن نشان چون نیست مشکل 
 
خر از شادمانی جفتکی زد *** کمی عرعر نمود و پشتکی زد 
 
بگفت مادر به قربان نگاهت *** به قربان دو چشمان سیاهت 
 
خر همسایه را عاشق شدم من *** به زیبائی نباشد مثل او زن 
 
بگفت مادر برو پالان به تن کن *** برو اکنون بزرگان را خبر
Ali Rejali:باسمه تعالی
احکام اسلامیقصاصغزل۵
قصاص است باعث آرامش و عدل الهیتلافی کردن عین عمل باشد چو خواهی
مجازات و عقاب یاغیان اندر تقاص استبرای خاطیان اجرا شود این امر گاهی
اگر محرز شود قتل کسی از روی عمد استجزایش حکم و فرمان خدا در شرع خواهی
نباشد فرق و تبعیض و رفاقت در عدالتکه در اجرا و دستور قضاوت نیست راهی
قصاص است همچو حق الناس در احکام اسلامشریعت حامی عفو است و بخشش در گواهی
مصادیق الهی باشد و فرمان یزدانقصاص است پاسخ کار خلاف و فکر واهی
به راستی چه رازی در عزای اربعین است ؟!
 
 
ندانم این چه داغی بر زمین است
چه رازی در عزای« اربعین »است؟  
جفــا کردند بر آل پیمبــــر (ص)
چرا دلهای دشمن پر زکین است؟
که لعنـت بر  یزیــد و خاندانــش
مگراین قوم ظالم برچه دین است؟!
زنـــان را بنگـــر و دیگـــر مپــرسید
چــرا آه دل زینـــب غمیـــن است
رقیــــه پس چرا با کاروان نیست؟!
مزارش در کدامین سرزمین است؟
سکینه غرق ذات ذوالجـلال است
چرا پس ناله اش صوت حزین است
همان‌مردی‌که گردآلود و
Ali Rejali:باسمه تعالی
احکام اسلامیقصاصغزل۵
قصاص است باعث آرامش و عدل الهیتلافی کردن عین عمل باشد چو خواهی
مجازات و عقاب یاغیان اندر تقاص استبرای خاطیان اجرا شود این امر گاهی
اگر محرز شود قتل کسی از روی عمد استجزایش حکم و فرمان خدا در شرع خواهی
نباشد فرق و تبعیض و رفاقت در عدالتکه در اجرا و دستور قضاوت نیست راهی
قصاص است همچو حق الناس در احکام اسلامشریعت حامی عفو است و بخشش در گواهی
مصادیق الهی باشد و فرمان یزدانقصاص است پاسخ کار خلاف و فکر واهی
ز کوهی خسته از فرهاد و تیشه
بر آید ناله ها از سنگ و شیشه
چنین باشد حکایت های خفته 
چنین آمد حدیث نا نگفته 
که کوهی خسته از تیشه ی فرهاد
بر آرد ناله ها از ظلم و بیداد
که من هم عاشقم بر روی دلدار
بر آن خال لب و ابروی دلدار
از آن روزی که او پالایشم کرد
ز قلّه تا به بُن آرایشم کرد 
سپس با عشق خود کرد آشنایم 
که در دل تا ابد من با وفایم 
کنون آمد یکی عاشق به میدان
که چون پتکی زند بر روی سندان
به هر ضربه که تیشه مینوازد 
تو گوئی جان شیرین میگُدازد
بگفتش ک
 
معلم منم من معلم منم                         که شاگرد من پاره ای از تنم
زبانم شگفتی به بار آورد                    « به نام خداوند جان و خرد »
« به نام خداوند جان و خرد                 کزین برتر اندیشه بر نگذرد »
معلم هم اندیشه ای هم خرد                  تو جانی که گوهر ز جانان برد
معلم منم از همه بهترم                       که دارد از این دانش وگوهرم
معلم در آن روزگار قدیم                    چو آمد کلاسش خموش و ندیم
معلم ز کار زیاد
هم‌نشین
نقش تعیین‌کننده‌ای در سرنوشت انسان دارد. تا آنجا که یا موجب سعادت انسان می‌شود یا
موجب شقاوت او.
گاه
هم‌نشین انسان کسی است که با نکته‌ای انسان را از خواب غفلت بیدار کرده و دل او را
زنده می‌کند؛ و گاه با سخنان دنیایی، انسان را از مسیر بندگی منحرف کرده و دل او
را مشغول به امور دنیوی می‌کند.
بسیار
اتفاق میافتد که انسان از خلق‌وخوی هم‌نشین رنگ می‌گیرد؛ تا آنجا که اخلاق هم‌نشین
جزء صفات او شده و چه‌بسا به‌مرورزمان از ملکات و ویژگی
سبز یعنی رنگ نور انبیاء

1.                سبز رنگ  خوبی  و  زیبایی  است                       سبـز  رنگ  هستـی و  پیدایی  است
2.               سبز  رنگ  پاک  معصومیت  است                        رنـگ  تقـوا  و   خلـوص  نیت  است
3.               سبز  رنگ  پاکی  سجـاده ها ست                       استجابت  کردن حـق   از  دعـا ست
4.               سبز  را    رنگ  ولایـت   گفته اند                       تا   که  حـق  را  با   صلابت  گ
1. تا بجایى رسید دانش من                                                که بدانم همى، که نادانم‏گر همى‌‏خواهى که بِفروزى چو روز                                      هستىِ همچون شب خود را بسوزاین عبودیت ز عشق است و نیاز                                       طاعت بى‌‏عشق مکر است و مجاز
 
2. به عطر گل خدارا بین که در گلزار می‌پیچد                   ز نیلوفر که عاشق تر که در گلزار می‌پیچدمخور صائب فریب فضل از عمامه زاهد                           که در گُنبد ز بی عقلی صدا
از روزی که پا در روستای خودمان گذاشتیم چند هدف تفریحی مد نظر قرار داده بودم و حتی وسایل شب مانی در کوه رو آماده کرده بودم از قبل،به دلیل باران نفس گیر و بدی همیشگی هوا برنامه اصلی که حداقل دوروز طول می کشید کنسل شد:(
یکی از دیگه از جاهایی که قصد رفتن بنموده داشتیم از این قرار می باشد...

صبح که از خواب بیدار شدم و نیت بر سرویس بهداشتی نمودیم که در آن سر حیاط بود و با باز کردن درب خانه و استشمام و برخورد خنکی دلچسب هوا سرویس را از یاد برده و مستقیم ب
شیخ مشرف الدین مصلح بن عبدالله شیرازی،شاعر و نویسنده نامدار قرن هفتم هجری یکی از بزرگترین متفکران و شاعران و ادیبان ایران است که در تمام خطّه ایران زمین یکّه تاز میدانهای فصاحت و بلاغت و سخنوری می باشد.این شاعر بلند پایه،استاد مسلّم غزلِ سبک عراقی و نثر مسجّع یعنی نوشته آهنگدار و موزون است.و غزلیات،قصائد،قطعات و ترکیب بندهایش به روانی آب زلالند و دو اثر جاویدانش گلستان و بوستان قرن ها بر عقول و قلوب ایرانیان حکومت می کنند.
گلستان دارای نث
به نام خداوند جان و خرد

 

گفت و گو با شیخ صدوق (ره)

بیژن شهرامی

 

سالها فکر می کردم جناب شیخ صدوق(ره) همان شهید محراب آیت
الله صدوقی(ره) است تا این که امسال عید برای زیارت حضرت فاطمه معصومه سلام الله
علیها به شهر مقدس قم رفتیم و به جای اقامت در 
هتل – که پول
بسیاری می خواست - سراغ ستاد اسکان آموزش و پرورش رفتیم و مهمان مدرسه ای نوساز و
زیبا شدیم که اسم حضرت شیخ  بر سر درش
نوشته شده بود.

در ورودی آموزشگاه تابلویی به چشم می خورد که علاقه مندان
را ب

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

عمومی