نتایج جستجو برای عبارت :

هشتگِ دخترِ آبی!

خودسوزی یک خانواده در کرمانشاه به دلیل فقر هرگز تیتر رسانه‌های دولت نشد و نخواهد‌شد. اما خود‌سوزی دختر آبی چرا…
[ وقتی جان مردم ابزار شعارها و فرافکنی‌های سیاسی می‌شود… ]
 
+  قرار بود استوری بشه ولی مامانم نهی از منکرم کرد. :| خدا رو شکر که اینجا رو دارم حداقل. *_*
++ قرار بود این پست به حال و هوای امروز مرتبط باشه ولی جلوی خشمم رو نتونستم بگیرم!
از کل خاطرات بچگیم ، یک لالایی عجیب تو ذهنم مونده ، لالایی که در اینده هم یقییا خط اول مادرانه های من خواهد بود:مدینه بود و غوغا بود            اسیرِ دیوِ سرما بودمحمد سر زد از مکه               که او خورشیدِ دلها بودخدیجه همسرِ او بود              زنی خندان و خوش خو بودبرای شادی و غم ها               خدیجه یارِ نیکو بودخدا یک دخترِ زیبا                 به آنها داد لا لا لابه اسمِ فاطمه زهرا               امیدِ مادر و باباعلی دامادِ پیغ
دیروز خانمی رو دیدم که برای نهیِ دو دخترِ غرق در آرایش، از منکر،
آروم بهشون گفت: اگر واقعاً این حرفهایی که در مورد آخرت میگن درست باشه، شما اون دنیا چه کار میکنین؟!
بعدم رفت.
دو تا دختر بهت‌زده به هم نگاه کردن. 
به نظرم تا به حال بهش فکر نکرده بودن! :/
به این فکر می‌کنی که دخترِ مناسب واسه زندگی، باید اینجور باشه و اونجور باشه...بعد، به این فکر می‌کنی که خب، خودت که اینجوری نیستی...حالا تکلیف چیه؟ یکیو در حد خودت انتخاب کنی؟ که همش ته دلت نگران باشی؟ یا خودتو در حدِ اون ببری بالا؟ که خیلی سخته و شاید غیرممکن؟
یا من هو فوق کل شیء
 
 
رفته بودم وبِ قبلیم. خاطرات یه نفر رو با هشتگ خاص خودش گذاشته بودم. سرچ کردم. چه خاطراتی... چه خاااطراتی
یک ترم گذشته ها. یه جوری عجیبن این ها برام و یه سری جزئیاتش رو یادم رفته که خوشحالم از این که باز دارم مینویسم.
حس میکنم تازگی نسبت به قبل چون جزئیات کمتری تعریف میکنم و چیزهایی که برام مهم هستن رو هم محتاطانه مینویسم، اون جذابیت قبل رو نخواهد داشت
از نبودنش البته بهتره
چشم بسته. قدم‌ها رو به جلو. «کدوم آینه واقعیتو می‌گه؟» دخترِ تویِ آینه گفت. «کجایِ این حرفا واقعیته؟» به دخترِ تویِ آینه گفتم. ما وجود داریم؟ از کجا معلوم کسایی نیستیم که فقط تویِ خوابِ یه نفر دیگه وجود دارن؟ کی می‌دونه چه بلایی سرِ آدمایِ تو خوابامون میاد؟ چندتا دنیایِ دیگه می‌تونه وجود داشته باشه، اگه هرکدوم از دنیاهایِ تو خوابامون واقعی باشن؟ «تاریکی عدم وجود روشنایی نیست. عدم اعتقاد به روشناییه». کجا خونده بودمش؟ کدوم روشنایی؟ اگه ر
 
   بین ریک اند مورتی و دیس‌اِنچنتمِنت، من قطعا دیس‌اِنچنتمِنتو انتخاب میکنم! 
   یکم معنی، یکم خوشگذرونی، یکم خندیدن بدون اینکه کاملا چندشت بشه:/
   +لوسی (لوسیفره مثلا! - جیفِ بالا) شخصیت مورد علاقه‌ی منه.
   بین (دخترِ) پررنگ‌ترین نقشو داره اما لوسی واقعا سرگرم کننده‌س^-^
متن آهنگ ارباب شهر من امیر خلوتهمه چی توو دنیا میچرخه فقط سرِ توهمه بیشترشو میخوان ، بیشتر به ضربِ دوعددِ بالا ماشین حساب یعنی قدرتاگه داشته باشی راحتی حتی توو غربتتوو زمینِ خدا گرفتی جای خدا روآدما میپرستنت شدن نسخ و خمارتتو زدی به هم قانونِ برابریتویی دلیل قهر و آشتیدلیلِ خنجر اَ پشتِ برادریآدما سرِ تو حیله میکنن ، بهت پیله میکنندخترِ جوونو زیرِ پیر مرد میکنن
ادامه مطلب
دخترِ جوانِ مو بوری، پذیرفت به من در خانه درسِ خصوصی بدهد، بی آنکه مدیره اش بویی ببرند. او گاهی وقتها از املا گفتن دست می کشید تا با آه های عمیق دلتنگی اش را آرام کند: بهم می گفت که تا سرحدِّ مرگ خسته است، که در تنهاییِ دردناکی زندگی می کند، که برای داشتنِ شوهرْ حاضر به پرداختنِ هر چیزی بوده، هرکی می خواهد باشد ...
وقتی شکایتهاش را به پدربزرگ گزارش می دادم، پدربزرگ ام می زد زیر خنده: او بسیار زشت تر از آن بود که مردی بخواهدش. من، نخندیدم: آیا می شد
فردا تولدمه و این نمیخوام ترین تولد منه.
 انتظار تبریکی رو دارم که حکم مرگ رو داره برام. انتظار انتظار
میگم انتظار شبیه این گیفه‌ست... که پنجره بازه و پرده و درختا تکون میخورن. باده... ترسناکه...
مچاله میشی تو خودت و پالتوت رو جمع میکنی تو بغلت. سرخیابون و ته خیابون رو نگاه میکنی. نورِ تیر چراغ برق میره رو مخت و خلوتی خیابون میترسوندت. کسی نیست. نخواهد بود.
انتظار انتظار انتظار
 
تلخ‌ه. روزهایی که میگذرن تلخ‌ن. و من تو این تلخی تنها نیستم.
دارم رو
آنتی سوشال بودن احتمالا باید نتیجه‌‌ی تجربه‌های تلخ قبلی باشه. همون روان‌شناسی رفتارگرایانه. که میگه قضیه‌ی همه رفتار های ما نتیجه‌ی فیدبک هاییه که از رفتارهای قبلیمون در تعامل با محیط بدست آوردیم. ولی حجمِ این موضوع ، خصوصا تو دانشگاه داره به حد آزاردهنده‌ای برای من زیاد میشه. تنهایی چیزی نیست که من ازش فرار کنم. ولی بی‌شک بزرگترین چیزیه که ازش میترسم. تعامل با بچه هایی که چند سالی از من کوچک ترن به مراتب سخت تر از هم‌سن هاست. خصوصا که
خدا این قابلیت رو به پسرا داده که از یه دختری خوششون بیاد،راجبش فکر کنند،بررسی کنند،یه نگاه به سرتا پای خودشونم نندازن حتی!و سرشونو بندازن پایین برن به دختره پیشنهاد ازدواج بدن.
تازه همون لحظه هم از دختره جواب مثبت یا منفی یا نظرشو بخوان!!
دخترِ بیچاره هم دو راه داره.یا عصبی بشه (که قطعا میشه) و بروزش بده و سرتا پای پسره رو قهوه ای کنه.یا اینکه بروز نده و محترمانه طرفو بپیچونه که بره رد کارش.
بعد از سالها به این درجه از عرفان رسیدم به خودم مسلط
دخترِ دخترخالم یا همون نوه خالم اومده باهاش زبان کار کنم،فردا امتحان زبان داره.
سرخوش و خندان اومده و کتابش یادش رفته بیاره خونشون هم خیلی دوره از ما.
آبروداری کردم و جلوی مامان و باباش چیزی نگفتم اما میخوام پوسش رو بکنم از سخت گیری
نه به نسل ما که از ترس و فشار امتحان و معلم کم مونده بود سکته بزنیم نه به این ها که انقدر بی خیال و سرخوش هستن
این نسل چرا اینجوری هستن خدایی؟!
+مامانم بیشتر از این دختره داره شور میزنه :)) چادر کرده سرش رفته در این خو
معشوقه پاییزی‌ام ؛  سلام.
همیشه برای من تاریخ تولدت پُر از لبخند و عشق بوده و خواهد بود. من عادت داشتم هر موقع که سر کلاس درس بودم بعد از پایان کلاس ، تاریخ روز را گوشۀ کتابم یادداشت می‌کردم و وقتی به بیست و سوم مهر ماهِ هر سال می‌رسیدم ، زیر تاریخ می‌نوشتم «دنیا از چنین روزی زیبا شد». و هیچ کس نمی‌دانست که این زیبایی دنیایِ من کیست.
تو متولد شدۀ مهری و دخترِ پاییز. مهرت عمری‌ست به دلم نشسته و ریشه کرده در خاک‌هایِ قلبم. و چه گُل‌هایِ مریمی
یه جایی از سریالHow i met your mother تد موزبی میگه: No more dating, I'm ready to settle down
من الان اینجاش‌ دارم آفتاب بالانس میزنم با اینکه ژیمناست نیستم
 
+سال‌های زیادی رو پای سریالای کمدی گذاشتم و میتونم بگم اگه سریال جدی بذارن جلوم و حتی GOTهم باشه چندان میلی در من نیست که بشینم و ببینمش.عوضش همین How i met your mother رو بالغ بر ده بار دیدم(به جز فصل آخرش که هنوز ندیدمش، چون دوس ندارم اون پایان دوست نداشتنی رو تحمل کنم).حالا از اجنبی ها که بگذریم، شب‌های برره‌ی خودمون رو
پیاده به سمت خانه می‌آمدم و هوای اردیبهشت را بو می‌کردم و با وسواس نفس می‌کشیدم. هوا تاریک شده بود، تاریکِ هنوز روشنِ بعد از غروب. نزدیک که می‌شدم صدای حرف زدنشان به گوشم خورد. دو مرد جوان با لباس‌ کار کدر که نشسته بودند روی پله‌های جلو خانه‌ای، کنج تاریکی در سایهٔ برگ‌ها. یکی با هیجان و آب‌و‌تاب برای دیگری از دوستش می‌گفت که با دست خالی شوهرِ یک دختر ثرومتند شده بود. بله، راست راستی دخترِ کارخانه‌دارِ اصفهان را گرفته بود! "کارخانه‌دا
چند روز بود دوباره مانیتور لپتاپم خراب شده بود، امروز بردمش تعمیر و باز رفتم مرکز تبادل کتاب، دامن از دست برفت و اینا رو خریدم :دیچند وقت پیش در‌به‌در دنبال یه جمله، بیت و ... بودم که بنویسم اول یه کتاب و پیدا نشد. امروز پیدا کردم ولی دیگه دیر شده، ایشالا کتاب بعدی :دی نکته آخر اینکه فریدون دختری به اسم بهار داره و شعر فریدون پر از بهارهمن با خیال خویش،با خوابهای رنگین،با خنده‌هایِ دخترِ دردانه‌ام «بهار»با آنچه شاعران به بهاران سروده‌اند؛
پیاده به سمت خانه می‌آمدم و هوای اردیبهشت را بو می‌کردم و با وسواس نفس می‌کشیدم، انگار که بشود ذخیره‌اش کنی برای روز مبادا. هوا تاریک شده بود، تاریکِ هنوز روشنِ بعد از غروب. نزدیک که می‌شدم صدای حرف زدنشان به گوشم خورد. دو مرد جوان با لباس‌ کار کدر که نشسته بودند روی پله‌های جلو خانه‌ای، کنج تاریکی در سایهٔ برگ‌ها. یکی با هیجان و آب‌و‌تاب برای دیگری از دوستش می‌گفت که با دست خالی شوهرِ یک دختر ثرومتند شده بود. بله، راست راستی دخترِ کار
مامان همیشه پای ثابت انجمن های اولیا و مربیان تو مدرسه بود. زمانی که من دانش آموز بودم، علاوه بر انجمن، طرحِ دوستی با مدیر و معاون و معلم ها رو ریخته بود و خیلی روزها سر و کله ش تو مدرسه پیدا میشد. و همه ی بچه های مدرسه، حسرتِ مامانِ من رو میخوردن و دائما میگفتن که: "خوشبحالت." منتها دیدنِ مامانم علاوه بر خونه، تو مدرسه و با اون تعداد دفعات، چیزی نبود که من دوست داشته باشم. در واقع کاری هم از دستم برنمی اومد. پس سعی میکردم که باهاش کنار بیام.
حالا
دل کندن معمولا یه اتفاق سخته. مثلا میگن:
دل کندن اگر حادثه ای آسان بود
فرهاد به جای بیستون دل می کند...
کلا دل کندن از همه چی سخته، از خواب صبح، از چیپس و ماست، از شیرینی زبان، از آب استخر! از همه چی. ولی نوع سخت تر دل کندن، دل کندن از اونیه که دیوانه وار عاشقش هستی. مخصوصا اینکه بدونی اون آدم الان با یه نفر دیگه اس. مثلا با خودت میگی، یعنی به اونم میگه خورشیدکِ دیجیتالی...! یا مثلا... کلا هرچی! همه ی اون چیزایی رو که به من میگفته، به اونم میگه؟
اه!
گور
که یه روز بلاخره میونِ این درد ریشه می‌کنیم، جوونه می‌زنیم، رشد می‌کنیم، بزرگ می‌شیم ولی فراموش نمی‌کنیم. چون این فراموش نکردنه لازمه‌یِ رشده. که این درد چیزیه که خودمون انتخابش کردیم، پس چرا باید ازش فرار کنیم؟ ما باقی می‌مونیم کنارِ این درد و همراهِ باهاش رشد می‌کنیم. اونقدری که بلاخره یه روز زل بزنیم تویِ آیینه و با افتخار بگیم این آدمیه که خودمون ساختیمش. که این حجم از تغییر، انتخاب خودمون بوده. که باید بزرگ بشیم همپایِ این درد، به
وقتی بعد از خوابــای نصف و نیمـه روزانه بیدار شدم ! یادم افتــاد که امسال دیگه هیچگــونه ۱۳۰۰تکرار نمیشه امسال  آخرین سالیه که داره تکرار میشه !این تکرار آخرِ پس تمام استفاده رو ببرید :)) ! خواستـَم دست همتـون رو بگیرم ببرم توی اتاقم که از دوتا اتاق دیگه داره نور میندازه و منو یاد آوری میکنه که این آخرین آفتاب اردیبهشت ۱۳۰۰ ! الخصوص۳ام اردیبهشت ۱۳۰۰! 
بعدترش رفتم خیابون وقتی برگشتم اذان شده بود یادم رفته بود که روزه ام و باید زودتر برم خونه !
آن بالا که بودم، فقط سه پیشنهاد بود:
اول گفتند زنی از اهالیِ جورجیا، همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه ای در سواحلِ فلوریدا داشته باشیم. با یک کوروتِ کروکیِ جگری. تنها اشکال‌اش این بود که زنم در چهل و سه سالگی سرطانِ سینه می‌گرفت. قبول نکردم. راست اش تحمل‌اش را نداشتم. 
بعد، موقعیتِ دیگری پیشنهاد کردند: پاریس، خودم هنرپیشه می‌شدم و زنم مدلِ لباس. قرار بود دو دخترِ دو قلو داشته باشیم. اما وقتی گفتند یکی از آنها در نه سالگی در تصادفی کش
ساعت پنج صبحه و من می‌دونید چرا خوابم نبرده؟ چون دارم به فاکینگ رولز فاکینگ آو فاکینگ دِ گیم فاکینگ میشل لریس فکر می‌کنم، که توی هیچکدوم از سایت‌های دانلود کتابی که می‌شناسم نیست. و من چرا عاشق این مرد شدم؟ چون اول معروف‌ترین کتابش به اسم manhood شروع می‌کنه به وصف هیکلِ فیزیکی خودش. آنچنان خالی از «هر» حسی اینکارو می‌کنه، و آنچنان در اون خلأ تو رو مجاب می‌کنه از هیکلش منزجر بشی، و آنچنان در لایه‌های ننوشته متن به هیچ‌کجاش نمی‌گیره که تو
دراز کشیده‌ام روی تخت و قصد باز کردن چشم‌هایم را ندارم. از قبل پنجره را کمی باز گذاشته بودم و حالا صدای گنجشک‌ها اتاق را برداشته. شرایط مطلوبیست. نفس عمیق می‌کشم و به غرغرهایشان گوش می‌کنم. چیزی نمی‌فهمم. لابد یک مشت خاله گنجشکه، غروبی جمع شده‌اند دور هم و دارند به زبان گنجشکی، از در و همسایه باهم حرف می‌زنند. مثلا خاله گنجشکهٔ شمارهٔ یک به خاله گنجشکهٔ شمارهٔ دو می‌گوید: «شنیدی پسر کوچیکهٔ گنجشک کله‌سیاه دیروز چه کرد؟ پی‌پی‌اش را صاف
دلیل اینهمه علاقه به قدیمی جات ، تاریخِ قبل از انقلاب ، خونه های قاجاری یا ویلاهای زمان پهلوی ، گرامافون ، ماشین تحریر قدیمی ، خیابونای خیلی قدیمی ، عکسا و فیلمای سیاه سفید رو واقعا نمیدونم ! اگه قضیه ی چند بُعدی بودن انسان حقیقت داشته باشه ، کاش یه بُعدم تو زمان پهلوی و یه بُعد دیگه م تو دوره ی قاجار مونده باشه ! این علاقه اونقدر قوی و قلبیه که هفته ای نیست که یکی دو شبش رو توی تاریخ بگذرونم :) گاهی میگم چرا نرفتم تاریخ بخونم واقعا ؟
زمستون ، خو
یه روزی روزگاری ساااالها پیش ما یه دوست شهید انتخاب کردیم!اینم لیــــــنک لحظه خداحافظی یه کری هم خوندیم که آقای سردار مهدی خان خودت صدا کن بیام....
یک سال گذشت و من اتفاقی برای پایگاهش فعالیت کردم بدون اینکه بدونم و بعد متوجه شدم! فهمیدم صدام کرده چون اصلا یادش نبودم بعد از اون خداحافظی تو این یک سال.
حالا چند روزه فهمیدم دختر عموی ایشون همکار بندست و دخترِ دخترعموشون شاگرد بنده!من اصلا از فامیلی همکارم متوجه نشده بودم که فائزه جون دوست جونی
«٢٢٤»وَ لا تَجْعَلُوا اللّهَ‌ عُرْضَةً‌ لِأَیْمانِکُمْ‌ أَنْ‌ تَبَرُّوا وَ تَتَّقُوا وَ تُصْلِحُوا بَیْنَ‌ النّاسِ‌ وَ اللّهُ‌ سَمِیعٌ‌ عَلِیمٌ‌ براى نیکى کردن و پروا داشتن و اصلاح بین مردم،خدا را دستاویز سوگندهاى خود قرار ندهید.همانا خداوند شنوا و دانا است. نکته‌ها: در تفاسیر متعدّد از جمله مجمع البیان و روح البیان در شأن نزول این آیه آمده است که میان داماد و دخترِ یکى از یاران پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله به نام عبد اللّه بن
بسم الله الرحمن الرحیم
 
کی باورش میشه یه دخترِ مجرد که توی خونه دست به سیاه سفید نزده یه کدبانوی نمونه بشه که خونه اش مثل دسته گل میمونه؟ 
همه چی با هم هماهنگ، رنگ ها شبیه هم، میز و صندلی در بهترین چینش و ...
کی باورش میشه همون کدبانو برای راحتی بچش از همه چیزایی که قبلا بهشون میگفت قشنگ و لازمه زندگی و غیره بگذره؟
نه این که از قشنگی ها بگذره ها، کلا تعریفش عوض میشه انگار
یه قشنگی خیلی بزرگ توی بچش میبینه که دیگه بقیه چیزا براش بی اهمیت میشه
دیگ
درست نمی‌دانم چه فعل و انفعالاتی در بدن رخ می‌دهد که منجر به دوست داشتن کسی می‌شود!دیشب به دوستی که فکر می‌کردم دلش را شکستم پیام دادم و الحمدالله انگار روابط دوستی ترمیم پذیر است! خوشحال شدم. از تهِ دل!امروز صبح به مقصدِ مدرسه در ماشین نوابی نشسته بودم و داشتم فکر می‌کردم که من چقدر نوابی را دوست دارم! از تهِ دل! درست است که از تیپ و لباس پوشیدنش خوشم نمی‌آید، اما حسن خلق و دائم الخنده بودن و خیلی دیگر از اخلاقیات خوبش مرا جذب کرده است.همی
شب‌مانی تو طبیعت و کمپ زدن واسه خیلی‌ها چالشه، واسه منم هست ! بالاخره من دخترِ مامانی‌ام که میگه اگه اگه گه ۱۰۰ میلیون بهم بدن ، شاید حاضر باشم یه شب تو کمپ بمونم :))) منم تا حالا به این سن رسیدم تو چادر نخوابیدم تو سفرنامه اورازان دیدی که چادر رو زدیم ولی توش نخوابیدیم ( شانس آوردیم البته)

بالاخره با موضوع شب‌مانی تو طبیعت و کمپ و اینا مواجه شدم، یعنی به زور خودمو مواجه کردم .. سفر قرار بود دو روزه باشه و مسیرم همین نزدیکی‌های تهران، پلور، دش
سلام
امروز بیشترش رو تو راه بودم.تو کل روز حس میکردم کف پام زخم شده و شکافتع شده و کلی درد داشتم.رسیدم خونه دیدم پف کرده برا همین انقدر درد داشتم و اذیت بودم.
امروز رفتم به استادم گفتم نمره ای که میخوای بدی رو بهم بده امروز که باز من یه روز گیر نمره این درس نشم.قبول نکرد و میگف باید هفته بعد هم باز بیای گزارش کارا رو تحویل بدی منم گفتم خب اون دختره که از من عقبتره باز میاد و بهش میدم برات بیاره جوابش این بود که ایشونم تموم شده آزمایشاشون نمیشه که
سلام...
امروز ظهر مامان جان فرمودن که:می خوایم بریم خونه ی عمه  و درساتو بخون.
مشق داشتم ودرس هم نخونده بودم...خلاصه که کتابمو گرفتم و گفتم مشق همو وقتی اومدیم می نویسم...
تو راه هم همش استرس داشتم که وای درسم مونده...:/
خلاصه که رسیدیم خونه ی عمم و همین که در رو باز کردن دخترِ عمه کوچیکم که همسنمه گفت:پرتو خبرو شنیدی که فردا و پس فردا تعطیله؟
جیغ زدم و کلی ذوق کردیم:)))
و این هم از خبر خوش امروزم^...^
 
پ.ن: از مهمونی که برگشتیم دیدیم تو راهرو دم در خونه ه
تمامِ شب را خواب دیده بودم، دو خوابِ کاملا بی‌ربط به هم اما طولانی. دو خوابِ تلخ و پر از تنش، وقتی بیدار شدم سرم درد می‌کرد، ناراحتی و فشاری که در خواب بهم وارد شده بود باعث سردردم شده بود، دلم می‌خواست به دنیای خواب برگردم و مثل مواقعی که با آگاهیِ کامل پایان خواب‌هایم را خودم انتخاب می‌کنم و همه‌چیز شیرین می‌شود، این‌بار هم پایان بهتری برای هر دو خواب رقم بزنم، اما امکان‌پذیر نبود. سردردم را نتوانستم با دو لیوان چایی هم آرام کنم، طبق
 شب و مهتاب سیاه
آسمان قیراندود
دلِ من پر شده از غصه‌ی یک دخترِ شوخ
زیرِ چترِ خفقا‌ن‌آورِ باد
لبِ نمناک زمان ، آسمان را به زمین دوخته بود
بر لبم
که صدای آمد
«در پی یار و هوس ، هر کسی بود خدایا وه وه
روسیاه است و سیاه ، روزگارش»
در سرم شعله کشید
از تهِ سینه صدا آوردم ، داد زدم:
«پرسشی داشتمت
پاسخی هست تو را؟»
و خدا صاف و صبور ، چشم در چشم سرم دوخت و گفت:
«حاجتی هست تو را؟»
گفتمش: «یارِ هوس‌باز حرام؟
پس بهشتم با چیست؟
نه مگر لذتِ حور؟
نه مگر ساقی
پروژه پروژه ی سختی ست بارها مجبوری خودت را بکوبی و از نو بسازی مجبوری همه چیز را از صفر شروع کنی .  حالا من دوباره در استانه ی شروعی دیگرم که به نوعی ادامه ی شروع های قبلیست منتها این دفعه با برنامه تر منظم تر و اگاهانه تر جلو میروم  بسیار امیدوارم حتی با اینکه نتیجه ی من از خیلی ها وحشتناک تر است و اساسا امید زیادی به من نمیرود اما خودم به خودم امید دارم وخودم را باور دارم و همین کافی ست 
من برای خودم تا انتهای ابدیت کافی هستم . 
اینجا مینویسم ت
سال تولید : ۲۰۱۶
محصول کشور : هند
 ژانر : اکشن | درام
امتیاز IMDB از ۱۰ : ۷٫۶
کیفیت : Web-dl 1080p – 720p
کارگردان :Atlee Kumar
ستارگان :Vijay , Amy Jackson , Samantha Ruth Prabhu
خلاصه فیلم : زمانی که زندگی دخترِ یوسف توسط یک باند خلافکار محلی در معرض خطر قرار میگیرد، او دست به هرکاری میزند تا جلوی آنها را بگیرد. در همین حین، گذشته‌ی دخترش نیز کم کم نمایان می شود…
 
ادامه مطلب
جلال‌آل‌احمدِ #زن_زیادی رو خوب می فهمم. این داستان روایت دختری هستش که به سختی بزرگ شده و به زور ازدواج کرده، اما گیر یه مرد نامرد افتاده و بعد از ۳۴ سال که خونه ی پدرش بوده، ۴۰ روز رفته خونه ی همسرش و کارشون بالا گرفته و دعوا شده و حالا برگشته خونه ی پدر و نشسته کنار حوض و داره با خودش صحبت می کنه. و حس می کنه تمام لوازم خونه دارن بدبختی هاش رو به رخش می کشن..تنهایی این دختر با ازدواج بیشتر می شه، تا بوده توی یک خانواده ی سنتی زندگی کرده و خشکی و
از مدرسه که برگشتم مستقیم رفتم بخوابم. مامان بیدارم کرد گفت ناهار بخور بعد بخواب‌. بعد از یه استراحت یکی دو ساعتی پاشدم و آماده شدم برای مراسم ولیمه شوهر خاله.از ظهر رفتیم اونجا و ساعت ده و خورده ای برگشتیم. هیچ درسی نخوندم و فرصت هم نداشتم که چیزی بخونم. الانم توی خسته ترین و له ترین و سردرد ترین حالت ممکنم. نه که بگم خیلیی کمک کردم اما خب باید به خاله و دختر خاله ها کمک میکردم.مامان آقای فاضل رو هم دیدم (همونی که اسمش یادم نبود و میگفتم آقاهه!)
حالا چکار کنم با این درد در بَرَم؟
با ریشه سر کنم ، یا با شاخِ پَرپَرم؟
من مردِ روزهای عجیبم ولی که شب...
امشب عجیب درد دارد کلِّ پیکرم
تاریخِ گرگ های جهان جورِ دیگری ست
من گرگ و بی رقیب، ولی خویش می درم
بینِ دو انتخاب ، فقط حقِّ غم... وَ غم
مجبورْ ، یا با اختیارِ کور یا کَرَم
از کوه های برفی و دریایِ در جنوب
هی بال بال می زنم، از صخره می پرم
آدم برای شادی اش انعام می دهد
من سور می فروشم و هی غصّه می خرم
پاریس و تهرانید و من افراد شوک شده
یک تیر توی قل
۱
خانم ملکی برگه‌ی A3 را با دو دست گرفت و به نقاشی خیره شد.‌ بعد آن را گذاشت روی میزش و چند نقاشی دیگر را‌ با دقت از پشت عینک ذره‌بینی‌اش نگاه کرد. کاغذ A3 را دوباره‌ برداشت و این‌بار گفت: «آفرین، بیشتر از همه برایش زحمت کشیدی». نقاشی کل کاغذ را پر کرده بود. تصور دانش‌آموزی بود شاید سیزده‌ساله از یک آیه‌ی قرآنی، روزی که انسانها بازآفریده می‍شوند، آسمانی نامتعارف قهوه‌ای، سیاه، پوشیده‌ از رنگهایی‌ مخملی اما درخشنده، پیکرهایی نامعلوم‌ و
من ایستاده ام در امتداد فصلی سرد.
سوز سرما انگشتان دستم را گس کرده است!
درست مثل طعم خرمالویی که روزها در یخچال کسی سراغش را نگرفته است!
درست مثل پرنده ای مهاجر که در آغاز راه کوچ از فصلی گرم به فصلی سرد دلش برای تمام دلخوشی های زندگی قبلیش تنگ می شود.
من ایستاده ام در امتداد راهی تاریک.
توان ایستادن ندارم. پاهایم رمق هایش را در روزهای گذشته ی عمرم جا گذاشته اند!
چشمانم راه به جایی نمی برد. کور شده ام. چراغی در دست ندارم. ایستاده ام در انتهای شاهر
چیزی ک نگرانش بودم اتفاق افتاد
اونوقتی که به همسرم بله گفتم، نمیدونستم ک همچین چیزهایی هم ممکنه پیش بیاد
اون هم انقدر زود
طول مدت محرمیت مون دو و نیم ماه بود که حدود 20 روز و در سه مرتبه، طعم فراق رو چشیدیم.
بعد از عقد هم، خیلی...! 
تلخ ترین تجربه ی زندگی من همین فراق 24 روزه ی بعد از عقدمون بود.
و هنوز به آرامش نرسیده دوشنبه شب همسرم گفت همون که نگرانش بودیم شد زهرا...
گفتم چی؟
گفت حوزه ترم تابستونه ارائه نمیده.
و این، برای همسر شهرستانی من یعنی بی ج
دختر که باشی;
درسته که همیشه
 دلت
 به وجودِ یه مرد قرصه!
که اگه نباشه;
تصمیم های زندگیت با شک و شبهه پیش میره!
پدرکه نباشه
نگهبون که نباشه
یابهتربگم دلت که قرص نباشه
ممکنه اشتباه بری راهو;درست!
پدرکه نباشه امنیتِ خونه نیست;درست!
ولی همیشه خدا یه روزی یه جایی
یه مرد جاش برات جایگزین میکنه
که باز دلت قرص بمونه!
که اون مرد میتونه برادرت باشه
یا حتی همسرت!
ولی مادر که نباشه
هیچکس نیست که براش ناز کنی
و برات فدا بشه...
مادر که نباشه 
هیچکس نیست که براش
مشکلات مردها، به چیزهایی مثل نژاد، پول و شغل برمیگرده؛ اما.... مشکل اصلی زن ها
فقط حول یه موضوع می گرده:
                         آن ها (زن) به دنیا آمده اند.
                                                         اوریانا فالاچی
_____________________________________________
حالِ این روزهام؟ بد، بدون هیچ دلخوشی.
چرا باید دختر به دنیا بیام؟ چرا تو این کشور؟ چرا تو این زمان؟
تو این کشور یه دختر، یه زن  هر چقدر هم مستقل باشه و تلاش کنه بازم جزو املاک شخصی مردها حساب میشه.
تا وقتی بچ
سلام ریحانه! این روزها خیلی بیشتر از قبل به مجارستان فکر می‌کنم. نمی‌دانم تو هم داری به آن فکر می‌کنی یا نه. البته امیدوارم با وضعی که پیش آمده بقیه‌ی مردم به فکر مجارستان نیفتند. شاید وقتی متقاضی زیاد شود مرزهارا تنگ‌تر کنند و نگذارند خیلی راحت به آنجا برویم. ولی هرجوری شده باید برویم. اینجا وضع خوب نیست ریحانه! اینجا وقتی دولت پول کم می‌آورد دست می‌گذارد روی یک چیزی و گرانش می‌کند تا کم‌مانده‌اش را از مردم بگیرد و ورشکسته نشود. بعد مرد
در طی هفته‌ی گذشته ۷ تا سرم زدم. :( الان بعد از دست و پنجه نرم کردن با هزار مدل درد و مرض حالم نسبتا خوبه. :) نگفتم من شانس ندارم؟ کافیه یه بلای کوچیک سرم بیاد بعدش رگباری ادامه پیدا می‌کنه!
اول اولش مسمومیت غذایی بود! و اینقدر حالم بد شده بود که تا چند روز حتی نتونستم یه قاشق سوپ بخورم! بعدش اون مریضیِ ویروسی‌ِ که تقریبا کل فامیل بهش مبتلا شدن رو گرفتم. خیلی به سیستم ایمنی‌ام غره شده‌بودم خلاصه! هی تشویقش می‌کردم می‌گفتم آفرییین که ازشون نگرف
سلام خواهرِ گُلَم
اینم شعری که همچون تیر 
قلبِ دلداده ات را نشانه رفت 
و تار و پودِ احساسش را در هم نَوَردید
مریمم، کنیزِ زهرا (علیها سلام)
مریمم، عشقِ به مولا (علیه سلام)
مریمم، رضا
و مرضی
مریمم،   بنده ی راضی
مریمم،
آیه ی پاکی
مریمم،   بهشتِ خاکی
مریمم،
جوان و زیبا
مریمم،
مرضیِ مولا (علیه سلام)
/_/-/_/-/_/-/_/-/_/-/_/-/_/
مریمم،
روشنیِ آب
مریمم، سپیدیِ ناب
مریمم، پرتوی
آفتاب
مریمم، شعاعِ مهتاب
مریمم،
عاشقِ بی تاب
مریمم، گوهرِ نایاب
مریمم،
سنگِ جواهر
م
محبوب من، سلام.
زیباروی من، بی‌صبرانه منتظر روزی هستم که به تو برسم.
نگرانم. نگرانم از روزی که تو را نداشته باشم. اگر تو نباشی انگار دیگر من نیز نخواهم بود! می‌دانی دل بردن از یک دخترِ مغرور و بدبین و مشکل‌پسند چقدر دشوار است؟ اما حالا این من خودم هستم که عاشقت شده‌ام و به ذهنم عاشقِ جز تو بودن راه نمی‌یابد. تمامی آدم‌ها را بررسی می‌کنم؛ امتیازدهی می‌کنم و می‌بینم که امتیازی که به تو تعلق دارد با اختلاف بسیار زیاد، بیشتر از دیگران است! می
یک مسابقهٔ بی‌وقفهٔ نانوشته به خصوص بین جوان‌ترها وجود دارد برای دیدن آخرین فیلم‌‌های روز دنیا؛ سینمایی و انیمه و سریال. نمی‌توانم بگویم به کلی دورم از این رقابت که خودم هم حداقل برای درک جو موجود هم که شده، کارهای خوب را پیگیری می‌کنم. اما، واقعیت این است که آن چیزی که در اعماق وجودم به آن نیاز دارم، «داستان و روایت بومی ایرانی» است ولو با کیفیت پایین تصویری، ولو با تکنیک‌های یک قرن قبل دنیا در فیلم‌ و صدابرداری. هرچه می‌خواهد باشد ول
یک مسابقهٔ بی‌وقفهٔ نانوشته به خصوص بین جوان‌ترها وجود دارد برای دیدن آخرین فیلم‌‌های روز دنیا؛ سینمایی و انیمه و سریال. نمی‌توانم بگویم به کلی دورم از این رقابت که خودم هم حداقل برای درک جو موجود هم که شده، کارهای خوب را پیگیری می‌کنم. اما، واقعیت این است که آن چیزی که در اعماق وجودم به آن نیاز دارم، «داستان و روایت بومی ایرانی» است ولو با کیفیت پایین تصویری، ولو با تکنیک‌های یک قرن قبل دنیا در فیلم‌ و صدابرداری. هرچه می‌خواهد باشد ول
مخاطب این نوشته نویسنده‌هایی هستند که در کانون حوادث نیستند و از سویی با قطع شدن اینترنت احساس خلأ می‌کنند.
 
چند روزی است اینترنت قطع شده است که به قول وزیر جوان، دودش به چشمِ سیستم می‌رود. هم دودِ امنیتی‌، هم دودِ تجاری‌. ولی فرصت مغتنمی است تا بزنیم بیرون. فرصتی است تا بیشتر معاشرت کنیم. هم‌زمان کتاب بخوانیم و راه‌حل چه باید کرد را از بین سیاهی‌های کاغذ و تحلیل‌های تاریخی و مشاهدات خیابانی بیابیم. دیگر کسی نیست که از طرف حکومت یا اپ
تو کلاس تربیت مدرس طرح کلی که برگه نظر سنجی دادن، من برگه رو پر نکردم و پایینش تو قسمت توضیحات نوشتم که من چطوری برگه رو پر کنم وقتی که مهد‌کودک همش تق و لقه و من تمرکز ندارم برای دقت تو کلاس و ... و اینکه چقدر بدن درد می‌گیرم بعد از جلسات به خاطر بغل گرفتن بچه و ...
ولی اگر می‌دونستم آقای کاف برگه‌ها رو می‌خونند هیچ‌وقت اون حرفا رو نمی‌نوشتم. آخه آقای کاف یه جور نچسبی هست و نمی‌دونم چرا ازش خوشم نمیاد. تازه همون موقع که برگه رو نوشتم اصلا حواس
 
عاصی و محتاجِ ترّحم شدم راهیِ بیت‌الکرمِ قم شدم   رد شدم از وحشتِ دشتِ کویر رد شدم از تشنگیِ گرمسیر   کیست که این‌گونه جلا می‌دهد بوی غریبیِ رضا می‌دهد   پاره‌ای از بارگهِ شاه طوس! فاطمه ای خواهر «شمس‌الشّموس»!   عمّه‌ی مظلومه‌ی «صاحب زمان»! روشنیِ نیمه‌شبِ جمکران!   از سفر سختِ کویر آمدم شاعر و رنجور و فقیر آمدم   اذنِ زیارت بده بانو! به من رو به تو کردم، بنما رو به من   اذنِ نمازم بده، بانویِ آب! روضه‌ی معصومیت آفتاب!   «شیعه» به نام ت
 
عاصی و محتاجِ ترّحم شدم راهیِ بیت‌الکرمِ قم شدم   رد شدم از وحشتِ دشتِ کویر رد شدم از تشنگیِ گرمسیر   کیست که این‌گونه جلا می‌دهد بوی غریبیِ رضا می‌دهد   پاره‌ای از بارگهِ شاه طوس! فاطمه ای خواهر «شمس‌الشّموس»!   عمّه‌ی مظلومه‌ی «صاحب زمان»! روشنیِ نیمه‌شبِ جمکران!   از سفر سختِ کویر آمدم شاعر و رنجور و فقیر آمدم   اذنِ زیارت بده بانو! به من رو به تو کردم، بنما رو به من   اذنِ نمازم بده، بانویِ آب! روضه‌ی معصومیت آفتاب!   «شیعه» به نام ت
+
وقتی یه مدت طولانی نمینویسم دست و دلم دیگ به نوشتن نمیره...
بعدنا فقد غصه اشو میخورم که ثبت نکردم حال خوب لحظه هامو...
از حس های مختلفم بنویسم؟
از تو شک و یقیین غوطه ور بودنم؟
از دلتنگیام؟


به عقب اگه نگاه کنم
بلند بلند خندیدم.

به عقب اگه نگاه کنم
به دخترِ زرد توی اینه لبخند زذم

و این خوب بودن روزا رو مدیون ادمای خوب اطرافم هستم.
دلبر
ملیکا

جانم

فاطمه
ادمای دور و نزدیک
پیامای کوتاه و بلند
خاطره های کوچیک و بزرگ.

++
داشتم فکر میکردم چقدر شبیه اد
دلم یک عاشقانه به سبک فیلم دلشکسته میخواهد، تو آن مَرد مؤمن خجالتی باشی که پیراهن های یقه دیپلٌمات میپوشد و همیشه تَه ریش دارد، رنگ تسبیح هایش را با انگشترش سِت میکند و خوب بودنش به همه ثابت شده است من آن دخترِ بدقِلق و حاضرجواب که به محبوبیت و مهربانی أت حسودی میکند و گاهی تورا از دور زیر نظر میگیرد ، حجابش کامل نیست و اعتقادش خیلی چیزها کم دارد .
 بعد یکجور که اصلا فکرش را نمیکنی عاشقم شوی، آنوقت هیچ چیز سر جای خودش نباشد، هر روز که میگذرد ب
20 سالِ دیگه، من 37 سالمه.
یه آموزشگاهِ زبان دارم که واسه خودمه؛ هم مدیرم، هم معلم؛ و البته یه حسابدار و حسابرسِ سرشناس نیز هستم.
پیانو، فوتوشاپ، خطِ نستعلیق، برنامه‌نویسی و دیجیتال مارکتینگ رو یاد گرفتم و هروقت سرم خلوت بود یه دوره‌ی آنلاین واسه یه رشته‌ش برگزار می‌کنم.
یه مکان [ تقریبا مثلِ پرورشگاه ] واسه بچه‌های بی‌سرپرست/بدسرپرست تاسیس کردم.
همسرم مهندسِ کامپیوتره! همون شخص با همون معیارایی هست که می‌خواستم؛ چون خودم سفرم بهش زنگ می
نیهیلیست
کسی است که عقیده دارد، هیچ چیز معنی ندارد و هر کاری مجاز است. اما سارتر عقیده داشت
زندگی باید معنایی داشته باشد. ولی خود ماییم که به زندگی معنا می دهیم. وجود داشتن
به معنای آفریدن زندگی خود است.
یوستین گردر
این که
چیزی نیست تازه اصلش مونده ، من وقتی فهمیدم داروین موحد بود تازه فهمیدم که خیلی
چیزها هست که باید بدونم ولی
وداع
با رقص
توضیحات:وداع
یعنی خداحافظی – برای پذیرش مفاهیم جدید باید با مفاهیم
کهنه خداحافظی کرد.
خدا خودش
گفته اگر
           
به نظرم نمی شه این انیمه رو دید و دوستش نداشت. یه نقدی خوندم که می گفت به خاطر عدمِ پرداختِ عمقیِ شخصیت ها، کسالت بار بود! شاید با قسمت اول حرفشون موافق باشم اما برایِ منِ مخاطبِ عادی، کسالت بار نبود. اتفاقا جزء دو انیمه خوبی بود که این مدت تماشا کردم. خلاصه که خوشحالم دیدمش. البته من فکر می کردم نسخه دو زبانه رو دانلود کردم ولی دوبله فارسی بود! و اتفاقا دوبله بسیار بسیار دلنشینی داشت. بخصوص تو دوبله ی آهنگهایی که می خوندن، فوق العاده
زمان آن‌قدر عجیب و بیش‌فعال شده که حتی دقیق‌ترین آدم‌هایی که می‌شناسم، سرِ کلافش را گم کرده‌اند. شاید هم خودشان رهاش کرده‌اند. دیروز استاد سیگنال توی کانالش نوشت هفدهم فروردین -یک‌جایی توی گذشته- آزمون میان‌ترم می‌گیرد. وَ من عصر را طوری از خواب بیدار شدم انگار که نیمه‌شب باشد.
صبح‌ها را دوست دارم. آن‌قدر دوستشان دارم که وقتی از ترسِ پیدا کردنت توی خواب‌های عمیق شبانه، از شب‌ها تا طلوع آفتاب می‌گریزم، باز هم دلم نمی‌آید توی هوا
آینده ساختار عجیبی دارد؛ نه می‌توان آن را پیش بینی کرد و نه می‌توان بیخیالش شد! و تنها امید است که تو را هُل می‌دهد به سمتش. آینده را در آینده فقط می‌توان دید. و صبر است که آینده را جاری می‌کند در زندگی آدمی. الان اگر من از پدرم و یا از هرکسی که تقریباً هم سنِ پدرم هست بپرسم که آیا بیست سال پیش همچین تصوری از آینده را داشتید ، یقینا می‌گویند نه! پس هرچه من بنویسم جز تصور هیچی نیست یا شاید هم چند در صدر پایین تر از تصور. اما خب قدرت قلم و ذهن وقتی
به نام خداوند احساس پاک...
نمیدونم شمایی که گذرتون میفته به اینجا منو میشناسین یانه احتمالش کمه اما غیرممکن نیست :)
خانم الف هستم دختری از خطه ی سردسیر کشور وکلی دغدغه ی فکری ودنیای متفاوت که میخواست خودشو پیدا کنه
در جستجوی من!! این بود اسم وبلاگم... به مشکل برخوردم بابعضی چیزها فکرمیکردم خیلی یهویی دنیام عوض شده وگم شدم! اما همیشه مستقل بودم و خودم تجربه کردم ویاد گرفتم .
هنوزم ترجیح میدم تجربیاتم فقط دریک محدوده ی خاصی باشه که عقلم بهش میگه م
دوست داشتم عاشقِ اون دخترِ مو مشکی بشم ، بدونِ این که بفهمه، بدون این که یه ذره حس کنه
هرشب ساعتِ ۸ تنهایی میومد کافه و میشِست اون کنج و شروع میکرد به نوشتن.
موقعی که سرش پایین بود موهای مجعدش مثلِ درختِ بیدِ مجنون آویزون میشد و کلی به دلبریش اضافه میکرد
هرسری خودم میرفتم سفارشِش رو میگرفتم،یه قهوه ترک سفارش همیشگیش بود
همیشه هم قهوه اش سرد میشد و بدون این که لب بزنه به قهوه،بلند میشد میرفت
چشماش شده بود تمومِ دلخوشیم و هرشب به امید این که چش
           
به نظرم نمی شه این انیمه رو دید و دوستش نداشت. یه نقدی خوندم که می گفت به خاطر عدمِ پرداختِ عمقیِ شخصیت ها، کسالت بار بود! شاید با قسمت اول حرفشون موافق باشم اما برایِ منِ مخاطبِ عادی، کسالت بار نبود. اتفاقا جزء دو انیمه خوبی بود که این مدت تماشا کردم. خلاصه که خوشحالم دیدمش. البته من فکر می کردم نسخه دو زبانه رو دانلود کردم ولی دوبله فارسی بود! و اتفاقا دوبله بسیار بسیار دلنشینی داشت. بخصوص تو دوبله ی آهنگهایی که می خوندن، فوق العاده
آینده ساختار عجیبی دارد؛ نه می‌توان آن را پیش بینی کرد و نه می‌توان بیخیالش شد! و تنها امید است که تو را هُل می‌دهد به سمتش. آینده را در آینده فقط می‌توان دید. و صبر است که آینده را جاری می‌کند در زندگی آدمی. الان اگر من از پدرم و یا از هرکسی که تقریباً هم سنِ پدرم هست بپرسم که آیا بیست سال پیش همچین تصوری از آینده را داشتید ، یقینا می‌گویند نه! پس هرچه من بنویسم جز تصور هیچی نیست یا شاید هم چند در صدر پایین تر از تصور. اما خب قدرت قلم و ذهن وقتی
عشق تاثیر چشمگیری داشت
این اواخر که پرخطر شده بود
طیفی از رنگ های نارنجی
فصل پاییز سردتر شده بود
به خدا او پیام می داد و-
ناخدا سمت دیگری می رفت
عقل سنگی تمام قد می ماند
دل در آب مقطری می رفت
خاصه در روزهای جنجالی
مرکز اغتشاش زیر پتو
اشک در انزوای اجباری 
شیهه از دردهای سرِّ مگو
شاهِ بی مردمیم و بی کشور
دوری و دوستی بی مزه
ایستادن مقابل دنیا
سرنوشت نواریِ غزّه
باشد این مرد و زن خطاکاراند
از تبار شکست های عظیم
شهرهای به توپ ها بسته-
دل به ویرانی
سلام...
امروز با همسرم و بچه ها قرار بود بریم خونه مامانینا...:)
ظهر "ز.ع" تماس گرفتم و کلی باهم صحبت کردیم و دقت کردیم که هردوتامون به خواسته مون رسیدیم، من مهندس نرم افزار شدم و اون پزشک^...^
بعد از ظهر حدودای ساعت 6 رفتیم برای زهرا(دخترِ آبجی سومی) هدیه گرفتیم و خیلی خوشگل تزئینش کردیم برای تولدش.
بالاخره غروب ساعت 8_7 راه افتادیم سمت خونه مامانینا...خدا رو شکر ترافیک نبود و به لطف پارکینگ بزرگِ خونشون ماشین هم جا داشت:)
آبجی سومی اینا تو راه بودن و س
دخترم
که به سن بلوغ رسید و ارتباطش با پسرها شروع شد، بهش میگم:


 

دخترم
این حق توعه که تصمیم بگیری بدنت رو چطوری و تا چه حد و به چه کسانی نشون بدی.
بدنِ تو حریمِ توعه. نه من به عنوان پدرت و نه هرکس دیگه‌ای حق نداره برای تو تعیین
کنه چطوری لباس بپوشی. آرایش کنی. و چه کسی بدن تو رو ببینه. ولی بابا جون بدون که
آدما خیلی ظاهربین هستند. حالا خودت با یکم تجربه و معاشرت میفهمی. بدون که خیلی
وقتا تو از پوشیدن یه لباس قصدی داری و دیگران هرگز حتی به نیت تو فک
نجوایِ بی پروا شهریور ماه ساخته شده بود ، قرار بود همان ماه کلی خوشحالی سرازیر شود به خانه یِ دلم اسمم را گذاشتم خانوم لبخند :)خودم میدانستم که قرار نیست اتفاقی بیوفتد اما به گفته کسی باورم شد و به خاطر اتفاق خوبی که قرار بود برایم بیوفتد به دلم صابون زده بودم ...اما یک دفعه ورق برگشت و همانی نشد که میخواستم همان موقع آنشرلی را دانلود کردم و نشستم تمامش را دیدم به امید اینکه از دیدنش امیدی تو دلم جوانه بزند ..اما من شدم دخترِ بی انگیزه و ناامید ک
نجوایِ بی پروا شهریور ماه ساخته شده بود ، قرار بود همان ماه کلی خوشحالی سرازیر شود به خانه یِ دلم اسمم را گذاشتم خانوم لبخند :)خودم میدانستم که قرار نیست اتفاقی بیوفتد اما به گفته کسی باورم شد و به خاطر اتفاق خوبی که قرار بود برایم بیوفتد به دلم صابون زده بودم ...اما یک دفعه ورق برگشت و همانی نشد که میخواستم همان موقع آنشرلی را دانلود کردم و نشستم تمامش را دیدم به امید اینکه از دیدنش امیدی تو دلم جوانه بزند ..اما من شدم دخترِ بی انگیزه و ناامید ک
نجوایِ بی پروا شهریور ماه ساخته شده بود ، قرار بود همان ماه کلی خوشحالی سرازیر شود به خانه یِ دلم اسمم را گذاشتم خانوم لبخند :)خودم میدانستم که قرار نیست اتفاقی بیوفتد اما به گفته کسی باورم شد و به خاطر اتفاق خوبی که قرار بود برایم بیوفتد به دلم صابون زده بودم ...اما یک دفعه ورق برگشت و همانی نشد که میخواستم همان موقع آنشرلی را دانلود کردم و نشستم تمامش را دیدم به امید اینکه از دیدنش امیدی تو دلم جوونه بزنه ..اما من شدم دخترِ بی انگیزه و ناامید ک
اینترنت قطع و وصل میشه، هیچ فیلترشکنی وصل نمیشه، همه خیابونا کیپ‌تاکیپ پلیس وایساده و بسته‌ست. می‌خوام بگم ممکنه چهل‌سالِ تمام همه نیروهای نظامی کشور رو شستشوی مغزی داده باشی که برای یک آرمان موهومی مردم رو بکشن، ممکنه تمام سرمایه موجود در کشور رو کانالیزه کرده باشی که کسی بیرون از دایره‌ت چیز قابل توجهی نداشته باشه، ممکنه به هیچ سازمان و شرکت خصوصی‌ای که ربطی به خودت نداره و می‌تونه محل انباشت سرمایه باشه، اجازه نفس کشیدن نداده باشی
دیروز بعد از ارائه، یکی از همکارها(که با اونم فقط دو بار سلام علیک کرده‌م و دیگر هیچ) جلدی پرید رفت و منم که داشتم از گرسنگی تلف میشدم تصمیم گرفتم برم تریای مهندسی که غذای گرم هم داره.
یکی از بچه‌ها منو رسوند و چون دیر شده بود غذایی وجود نداشت و من رفتم یه چیزبرگر برداشتم.
داشتم برای حساب کردن میرفتم که یک دخترخانم کاااملا غریبه ازم پرسید: پیتزا نداره؟
گفتم چرا! بگین براتون میارن.
بعدم رفتم سمت دخل که اون همکارمو دیدم که جلدی پریده و رفته بود.
زنگ میزنه میگه: امیدوارم فردا بدون استرس بری کنکورتو بدی و بیای !
من: سلام! فردا نیست که
اون: هانیه فرداست؟ توجمعه ؟
من:بله
اون: دیگه هرچی میشه برو، شده بدون کنکور ، نمون دیگه، این همه دکتر مهندس داریم همشون خوشبختن؟!
من: نه! حداقل دکترِ بدبختن،یا مهندس بدبختن! ولی بالاخره بدبختی اونا به چشم نمیاد، هیچی نباشم بدبختیام بزرگ تره !
میخنده میگه: منطقیه، با نون خامه ای چطوری؟ روزت مبارک:)
منم : نون خامه ای؟ اگه ازون قلبمه هاست میخوام :) روز؟ چه روزیه؟
م
نام فیلم: #آواز_های_سرزمین_مادری_ام (#گمشده_ای_در_عراق) | نویسنده و کارگردان: #بهمن_قبادی | مدت زمان: ۱ ساعت و ۳۹ دقیقه___"هناره، عشقی در جنگ یا جنگی در عشق؟!"هناره زنی آوازه‌خوان است که همسر پیرش (ملا میرزا) را رها کرده و در مرز عراق آواز می‌خوانَد. ملا میرزا پیرمردی #کورد است و موسیقی‌دان، کلی شاگرد دارد و کودکان کورد در به در دنبال نوارهای صدای پسرش (برات) هستند که دلنشین می‌خوانَد.استارت اصلی داستان، زمانی زده می‌شود که ملا میرزا به همراه برات
قرار بود من واسه یه کسی، یه چیزی بنویسم... یه چیزایی هم تو ذهنم بود... حالا میگم... لودینگ!
مثلا برادر خودم، رفتیم براش خواستگاری... چندین بار! ولی ما از اون خانواده‌ها نبودیم که وقتی زنگ می‌زدیم پشت تلفن بپرسیم: "ببخشید، دخترِ شما بور و سفید و چشم‌‌رنگی هست یا نه؟" همیشه مامانم اخلاق و خانواده دختر رو ملاک قرار می‌داد و از قضا در اکثر اوقات وقتی دیگه حضورا خدمت خانواده دختر می‌رفتیم، متوجه می‌شدیم که علاوه بر همین مساله ظاهر! خیلی چیزای دیگه
 
خواستم ببوسمت به‌یک قسم که گفتی‌ام نمی‌شود                 
گفتمت که با تو می‌زنم قدم که گفتی‌ام نمی‌شود                 
خلوتی میان کوچه‌های تنگ ِسنگ‌فرشِ شهر رشت               
ساعتی میان باغ محتشم که گفتی‌ام نمی‌شود                 
 گفتمت که می‌رویم عصر، بامِ سبز شهرلاهِجان          
می‌خوریم چایِ داغِ تازه‌دم که گفتی‌ام نمی‌شود                 
فرصتی سوار اسب، با تو  تا غروبِ‌ سرخِ دهکده                   
الاء عزیزم سلام
کاش میشد این نامه رو ده سال پیش دستت میرسوندم... 
اون موقع که احساس تنهایی کردی
ای کاش اون موقع تو محیط بهتری بودی
کاش میشد درس و جدی بگیری  بخاطر شیطنت هات اصلا ناراحت نباش
همه بچه های ارومی که حسرتشون و میخوردی و خودت و میکشتی بتونی مثل اونا کم حرف و اروم بشی اونها همه پشیمونن که چرا تو سن و سال تو شیطنت نکردن 
آلاء عزیزم وقتی اولین پسر برای دوستی بهت پیشنهاد داد و سه ماه رفت تو مخت و با حرف های عاشقونه و کارهای خاص دلت و بدست ا
الاء عزیزم سلام
کاش میشد این نامه رو ده سال پیش دستت میرسوندم... 
اون موقع که احساس تنهایی کردی
ای کاش اون موقع تو محیط بهتری بودی
کاش میشد درس و جدی بگیری  بخاطر شیطنت هات اصلا ناراحت نباش
همه بچه های ارومی که حسرتشون و میخوردی و خودت و میکشتی بتونی مثل اونا کم حرف و اروم بشی اونها همه پشیمونن که چرا تو سن و سال تو شیطنت نکردن 
آلاء عزیزم وقتی اولین پسر برای دوستی بهت پیشنهاد داد و سه ماه رفت تو مخت و با حرف های عاشقونه و کارهای خاص دلت و بدست ا
پسرخاله ی بابا رئیس یکی از بزرگ ترین بیمارستان های مشهد است.آقای دکتر از رفیق های قدیمی خانوادگی مان است، از همان هایی که یک روز در میان با هم قرار می‌گذاشتیم تا با گروه کوه نوردی فلان، نیم ساعت قبل از طلوع خورشید برویم کوهنوردی تا ساعت های ۷ حدودا که ما هم به مدرسه یمان برسیم، البته ما بچه ها بیشتر روز های تعطیلی می‌رفتیم.من و دخترِ دکتر رفیق جون جونی بودیم، از همان هایی که جانمان برای هم در می‌رفت، برای همین من زیاد خانه‌یشان می‌رفتم، می
فصل دوم
و اما هنگامی که پسرک خورشید ، معشوقش را از دست داده ، به یادگار گیسویِ یار ، زمین را می درخشاند و نور و گرمایش را به زمین می بخشد و برای سیب سرخی که در دستان بانوی جوان است تمام نهال های شکوفه را میوه می کند.
شعر های عاشقانه ی پسر ، تمام جهان را خبردار می کند. اشعار پسر آنقدر گرم است که از گرمایش آب های کوچک ، خواهند سوخت ، حتی باران هم دیگر قادر به گریستن نیست.
اما هنگامی که رود ، داستان پسرِ خورشید را می شنود با تمام قدرت از کوه های مرتفع
دونات
با این اندازه ها 20 تا دونات تپل درست میشه. من اندازه ها رو نصف کردم و 15 تا دونات متوسط درست کردم. رسپی از آشپ...بیشترrezvani.srezvani.sهمه را ببینیدتراکنش بر روی دستورhaji hoseini arezo postchi rezvani.s zahra sanei 4 نفر این دستور را درست کردندکوک اسنپ‌ها
مواد لازم    6 نفر و بیشتر1 لیوان شیر (معادل 240 گرم)1 قاشق غذاخوری شکر1 قاشق غذاخوری پودر مایه خمیر فوری (معادل 8 گرم)2 عدد تخم مرغ1/2 قاشق چایخوری نمک70 گرم کره نرم شده3 قاشق غذاخوری شکر4 لیوان آرد (معادل حدودا 500 گرم)مراح
 
 
I am lost
Help me brother
Save my life
Before my doom
I am lost
Without your love
Save my soul
Seek my room
 
 
این ها تمام چیزهایی بودن که یوروس همیشه می خواست به شرلوک بگه.از همون اول.از همون ابتدای طرح معما و اون شعر!آخرین مسئله!
-ویکتور!
-حالا داره یادت میاد.
-ویکتور ترِور.ما دزد دریایی بازی می کردیم.من یلو بیرد بودم و اون .... اون رِد بیرد بود!
-شما دوتا جدا نشدنی بودید.ولی منم می خواستم بازی کنم.
-اوه!اوه ، خدا!
(اندکی مکث)
-تو....تو چه کار کردی؟
-من که گم گشته ام
یابنده ام که باشد
زیر درخت مم
امروز قرار است تا به نقدی موشکفانه و روانشناسانه دربارۀ مهره‌های شطرنج بپردازیم. اول از شاه شروع کنیم که معلوم نیست توسطِ چه کسی منصوب به شاهی گشته آن هم با این نبوغش که فقط می‌تواند یک خانه این طرف و آن طرف برود در حالی که وزیری لایق‌تر در کنار او ایستاده و توانایی‌های بسیاری در جولان دهی‌ و کشت و کشتار دارد.
احتمالا شاهِ شطرنج هم لیستی رأی آورده و محمد خاتمی دستور تَکرارش را داده. یعنی به این اصلاح طلب‌های خائن رحم کنی می‌آیند و اسمِ یک
 
 
I am lost
Help me brother
Save my life
Before my doom
I am lost
Without your love
Save my soul
Seek my room
 
 
این ها تمام چیزهایی بودن که یوروس همیشه می خواست به شرلوک بگه.از همون اول.از همون ابتدای طرح معما و اون شعر!آخرین مسئله!
-ویکتور!
-حالا داره یادت میاد.
-ویکتور ترِور.ما دزد دریایی بازی می کردیم.من یلو بیرد بودم و اون .... اون رِد بیرد بود!
-شما دوتا جدا نشدنی بودید.ولی منم می خواستم بازی کنم.
-اوه!اوه ، خدا!
(اندکی مکث)
-تو....تو چه کار کردی؟
-من که گم گشته ام
یابنده ام که باشد
زیر درخت مم
سلام علیکم
شهادت صادق آل محمد سلام الله علیهم اجمعین بر همگان تسلیت باد...
بابت تاخیر امروز صمیمانه عذر خواهی می کنم..
عارضم خدمت شما که یه سال یکی از رفقا اومد و گفت فلانی خواب دیدم یه نفر اومد به من و تو گفت اگه می خواهید برید کربلا، یه نذری برای امام صادق بکنید...خلاصه که یادت نره...
یادم رفت...
خودش یه نذری کرد و همون سال رفت کربلا...
روزی که می خواست بره گفت نذرت را به جا آوردی؟
گفتم کدوم نذر؟
گفت عجب...
تازه یادم افتاد
نمی دونم چی شد که گفتم 68 روز،
من از همون عنفوان کودکی، به شدت آدمِ ازدواجی‌ای بودم. از 9سالگی به این‌ور، از هر 3دختری که می‌بینم، حداقل 2تا و نصفی‌شون رو به عنوان کیسِ ازدواج می‌پسندم و اسم‌شون رو با مداد یه گوشه یادداشت می‌کنم. وقتی یه جوون ٢۵ ساله مثل من، به شدت قصد ازدواج داره، یا باید پولدار باشه که خب نیستم. یا باید پدرش پولدار باشه که خب پدر من نه تنها اهل این صحبت‌ها نیست، بلکه از 18سالگیم به اینور، داره اجاره اتاقم تو خونه خودمون رو هم ازم می‌گیره..بعد حالا دولت
بیدار که می‌شوم زمانم را نمی‌دانم، اولش می‌دانستم اما حالا دیگر فقط می‌دانم که بعد از آن زنگ هشدار بیدارکننده باید حاضر شوم و بیرون بروم. وقتی که بیرون بروم، زمان خودش را نشانم می‌دهد. آن خانم و آقای میان‌سالی که هر روز باهمند و خانم در حال متهم کردن آقا به بی‌مسئولیتی‌‌ست را باید مقابل بنگاه املاک سر خیابان ببینم، اگر بنگاه املاک را گذرانده باشند و مرد در حال دفاع از خودش باشد، یعنی دیر شده است. آن پسر جوان دوچرخه‌سوار را باید درحالی
مدتی هست به سِرِس نرفتم،دوتا بلیط گرفتم،می ریم یه
حال و هوایی عوض میکنیم و یکمم گپ می زنیم.
شکیب حوصله ی این ماجرا جویی ها رو نداشت اما پیش
خودش فکر کرد،خوب فرصتیه که این جوون رو قانع کنه دست از اصرار بیهودش برداره.
...
آرمان:جای قشنگیه
شکیب:آره هست اما اگه ایالت متحده با آزمایش های
شیمیایی و اتمی اینجا رو هم آلوده نکرده باشه،کی میدونه؟
آرمان سر صحبت رو اینطوری باز می کنه
من به این آدم ها نگاه که میکنم فرقی توی آگاهیشون
نمی بینم،امروز ما خیلی ا
رمان : کابوس تاریک
نویسنده : صبا رستگار
ژانر : عاشقانه ، هیجانی ، ترسناک
تعداد صفحات : ۱۶۵
فرمت :APK-PDF-EPUB
خلاصه رمان کابوس تاریک :رمانمون در مورد دخترِ کنجکاوی به نام آلیسِ…که یه شب از خونه میره بیرون ولی چیزایی می بینه که نباید و مسیر زندگیش به کل عوض میشه.
 
بخشی از صفحه اول رمان کابوس تاریک :زل زده بودم به در تراس اتاقم که باز گذاشته بودم و آروم آروم موهای بلند و طلاییمو شونه میکردم فردا یکشنبه بود و میتونستم امشب بزنم بیرون و فردا راحت بخوابم
از بس ماشالا هوش و حواسم سر جاشه از دو هفته قبل زده بودم توی تقویمم: نهم مرداد قرار با دکتر شارمین امیریان که فراموش نکنم!
بچمون خیلی محتاط ( شما بخونین ترسو!) بود. هی بهش میگم بوخودا من همون هوپِ گوگولیِ بلاگستانم، بوخودا دخترم، نترس! بیا ببینیم همو هی منو ارجاع میداد به منشی اش که برو وقت بگیر! آخر فکر کنم دیگه در برابر اصرارم کم آورد یا شایدم دلش سوخت واسم که قبول کرد بعد از چند سال آشنایی ببینمش. ظهر روزی که قرار داشتیم گفتم بذار بهش یه زنگ ب
جالب است . اخبار ساعت دو، صف‌های طولانی هزاران مرد و زن و پیرمرد و پیرزن را نشان می‌دهد که مثل کشورهای قحطی‌زده، ساعت‌ها داخل صف مرغ دولتی ایستاده اند و از طرف دیگر هزاران هزار دهه‌ی شصتی و دهه‌ی هفتادی که در سن ازدواج هستند به خاطر مشکلات کمرشکن اقتصادی و نبود زمینه‌های ازدواج سال‌هاست دارند خودشان را سرکوب می‌کنند و کسی جرئت نمی‌کند سمت ازدواج برود، آن‌وقت رسانه‌ی ما همه‌ی این‌ها را نادیده می‌گیرد و آقا جوادِ چهارده ساله را نشان
 

فصل اول
بهار سر آغاز زندگی دیگر است. فصلی است که دخترک زیبای بهار با لباسی آراسته از شکوفه های درختان بهاری به همراه پرستوها، پرواز کنان می آید تا تجلی و جلال  آفریده های پروردگار را به جهانیان نشان دهد.
همزمان ، دخترک بهار ، پیرزن خسته ی سرما را به خواب می برد و با نیروی قدرتمند عشق ،آب ها را از دست های یخ های سرد می رهاند تا نور خورشید دوباره به ماهی های طلایی ، امیدی حیات بخش بدهد ؛ با دستان لطیفش گل ها را نوازش می کند تا زمینِ سرد را شکست ب
من دختر شعرهای عاشقانه بودم.دختر شعرهای جنون امیز چارز بوکوفسکی و داستان های کوتاه ریموند کارور.دختر کتابهای با جلد سبزابی ,عاشق رنگ سبز_آبی و بنفش و زرد.من دختر پریدن از روی سایه ی ادمها و پاکوباندن توی چاله های پر اب بودم دختر راه رفتن روی لبه جدول های رنگ شده خیابان وداد کشیدن توی بلندترین تونل کندوان وهورت کشیدن ته آبمیوه هام و این لوس بازیها!دختر ایستادن پشت خط های عابر پیاده و چراغ های قرمز!من دختر روزهای جمعه نبودم دختر روزهای زوج بود
...در ادامه‌ی چند پست قبل...
 حسنخان، عموی پدربزرگم تا آخر عمر بچه‌دار نمی‌شود. اما برادرش،پدرِ آقابزرگ ِمن، صاحب دو دختر می‌شود. از آن‌جا که بیشتر مردها بعد از هزار سال هنوز هم با جنس ِ دختر‌‌ مشکل دارند. قطعا آن زمان هم پدرِ پدربزرگم، علی برار خان، از اینکه پسری نداشته که خدای ناکرده نسلش منقرض بشود ناراحت بوده. بابا تعریف می‌کرد که  روز عروسی یکی از دخترها(رقیه)، خبردار می‌شوند که خانمِ علی‌برار، باردار است. بعد از چند ماه که بچه به دن
همیشه وقتی دیگران لمسم می‌کردند معذب می‌شدم. مثل بقیه‌ی دخترها راحت نبودم که در بغل دوستان دخترم لم بدهم یا شب‌ها کنارشان بخوابم. عادت نداشتم که دیگران را بی‌دلیل بغل کنم. وقتی که حنانه، محمد، امین و دوست‌دخترش خیلی راحت در جایی تنگ کنار همدیگر دراز می‌کشیدند، بدن‌هایشان به هم چسبیده بود و همدیگر را بغل می‌کردند ترجیح می‌دادم که وارد این بازی‌های کثیف نشوم! در عوض همیشه دوست داشتم که معشوقه‌هایم مدام مرا در آغوش بگیرند و نوازشم کن
"کوئوکا"
#part_2
تو خونه ی ما، که یه خونه ی شصت و پنج متری تو یه محله ی پایین شهر هست، فقط من فکر می کنم، قهرمانی نیست. وگرنه که مامان بابا رو، وقتی که خمارو بی هوش هم، پایِ منقل افتاده یک قهرمان می دونه. کفش هامو درمیارم و داخل خونه می شم. بابا مثل همیشه تکیه داده به  دو متکای قرمز رنگی که یادگارِ دست های خان جون هست و مشغول درست کردن سوخته از شیره ی تریاک هست! یه جام مسی هم داره که مال پدربزرگش بوده و در همین خصوص مصرف می شده. پدربزرگ های دیگه اگر بر
"کوئوکا"
#part_2
تو خونه ی ما، که یه خونه ی شصت و پنج متری تو یه محله ی پایین شهر هست، فقط من فکر می کنم، قهرمانی نیست. وگرنه که مامان بابا رو، وقتی که خمارو بی هوش هم، پایِ منقل افتاده یک قهرمان می دونه. کفش هامو درمیارم و داخل خونه می شم. بابا مثل همیشه تکیه داده به  دو متکای قرمز رنگی که یادگارِ دست های خان جون هست و مشغول درست کردن سوخته از شیره ی تریاک هست! یه جام مسی هم داره که مال پدربزرگش بوده و در همین خصوص مصرف می شده. پدربزرگ های دیگه اگر بر
شبه جزیره ای که جمع اضداد است
کرکسی از سینه ی بیابان جدا می شود. منحوس، جار می کشد.
صدا، گرداگرد بیابان حصار می شود. کرکس توی آبی آسمان فرو می غلتد و لکه ای بر چهره
ی آسمان می اندازد .
بال های سیاهش روی خورشید و روی مردِ عربِ متواری از
قبیله را سیاه می کند. سیاهی سایه ای می شود روی داغستان ِ صحرا.
زحمت زیادی لازم نیست. فقط کافیست مردِ عرب سایه ی چرکِ
کرکس را روی زمین دنبال کند. تیزی شمشیرش را در خاکِ بی ابرِ حجاز فرو و به اندازه
ی جایِ پایی که از خود
نشسته ام در سکوت شبانگاه خانه و می نویسم.
این سکوت و آرامش شب را بسیار دوست می دارم، نه به این معنا که شلوغی ها و جیغ جیغ
های روز دوست داشتنی نیست. اگر صدای بچه ها در خانه نمی پیچید، سکوت شب، نه تنها
فرصت که نوعی شکنجه بود... بگذریم. داشتم می نوشتم که یاد اینجا افتادم. گفتم
بیایم انارِ دلِ ترک خورده را دانه کنم، شاید سبک شدم از این همه غم...

القصه! از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان،
در روزگار نوجوانی ام روزی عاشق شدم. دیشب در جمعی نشسته بودم که ی
خبر
مرگم که توی محله پیچید همه اومدن!

اول
از همه قاسم مقامی کرکره مغازه اش رو پایین کشید و اومد.

وقتی
بابام دیسک کمر گرفت پایین خونه مون یه بقالی زد تا اینجوری لنگِ خرج یومیه اش
نباشه. یه کوچه فرعی اونقدرها کشش نداشت که دوتا بقالی کنار هم داشته باشه. برای
همین قاسم از ما دلخور شد. با اینکه رقابتِ کاری مون اصلا دوستانه نبود اما قاسم
پسر بدذاتی نبود. می دونستم روزی که بمیرم به خاطر دشمنی هاش عذاب وجدان می گیره و
زودتر از همه خودش رو می رسونه. اون
ازدواج ، اتفاقی فوق العاده خوب برای هر فردی که به بلوغ می رسه و متاسفانه این روزها و حتی این سال ها حال خوشی نداره ! چه روزهای خوشی بود وقتی که هر از مدتی خبر ازدواج اقوام رو می شنیدیم و دعوت می شدیم ، با این وجود که زیاد اهل مراسم نبودم ولی از ته دلم خوشحال می شدم که این پیوند مبارک اتفاق افتاده و دو تا جوون سر و سامون گرفتن :)
علت های مختلفی در این که آمار ازدواج کم شده وجود داره و قطعا اکثرش بر می گرده به کم لطفی و بی تدبیری مسئولا اما نمی شه همه
سلام
یک فقره خانمِ جوان، دلربا، (نه دلربا نبود وجداناً) در حالیکه روسری‌اش هم افتاده بود دور گردنش آمده بود جلوی شیشه مغازه‌ی من  و از درون کیفش یک  رُژ قرمز درآورد و درست در فاصله‌ی چهل پنجاه سانتیمتریِ حلقِ من، خودش را  در شیشه نگاه و بـَزَکش را ترمیم میکرد. 
 بدون اینکه سرم را بلند کنم، زیر چشمی به همسر نگاهی انداختم و دیدم از تعجب دهانش باز مانده است و به او نگاه می‌کند.
معذب ماندم و با خود میگویم: "این دیگه چی میگه؟ این چه کاریه؟"
شاید ا
بیاییم یک بار برای همیشه تصمیم بگیریم که زمانِ ساخت یک چیز، چند چیز دیگر را خراب نکنیم. مستند انقلاب جنسی 3 چنین تصمیمی نداشته و بعد از تخریب یک بلوک ساختمانی، یک تک آپارتمان را آباد کرده. الحمدلله که آقای حسین شمقدری این بار خودش مجریِ مستند نبود و شخص دیگری را جای خودش گذاشته بود و به حرف ما بها داده بود که خودش مناسب مجری‌گری نیست.
مستند با تصاویر یک دنس پارتی شروع می‌شود و در شهر سنپترزبورگ روسیه ادامه می‌یابد. با مصاحبه‌هایی در روسیه و

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها