همیشه آن خودِ خسته و ناامید و غمگین و افسردهات را با خودِ امیدوار و عاقل و حکیم و روانشناست کنترل کن و با او حرفهای مثبت بزن. مشاور و روانشناسِ خودت باش و نگذار آن خودِ عصبانی و بیاعصابت زیاد حرف بزند. هر وقت خودِ ضعیفت شروع به غر زدن کرد، اثر منفیاش را با گوش کردن به حرفهای خودِ قویات خنثی کن. به هر کدامشان بیشتر اجازهی حرف زدن بدهی و بیشتر گوش بدهی، بیشتر زبانباز خواهد کرد و او رئیس خواهد شد. بین این خودت و آن خودت هر کس بیشتر ح
امروز در حالی که از همه چیز و همه کس به تنگ آمده بودم؛ با رفیق جان رفتیم سر قرار همیشگی!!
آخرین روز پاییز....
یک قطعه از بهشت...
یک قطعه کم است ... اصلا خودِ خودِ خودِ بهشت...
آن جا اتفاقاتی افتاد که خدا آمد نزدیک ما دو نفر...
+رفیق جان معتقد است که بعضی چیزها را نباید تعریف کرد و... من هم به احترام او صحبتی از آنچه امروز رخ داد، نمی کنم.
+خدایا شکرت چه پاییزی شد امسال عاشقانه... دلبرانه... شروعش با پیاده روی اربعین... پایانش با زیارت پرچم ارباب... خدایا شکرت.
امروز فهمیدم وقتی میام و اینجا مینویسم(فقط اینجا)دلم آروم میشه.
بهم میگه تو خودت خودتو عذاب میدی خودت همش چیزای بی ارزش بزرگ کردی پیش چشمت،آدمای بی ارزش اتفاقای بی ارزش.
درست میگه.
گفت بشین کتابای نخونده ت تموم کن بیا برامون از جذابیت هاش بگو،بیا بگو کدوم خط و کدوم صفحه ش تورو تحت تاثیر قرارداد!
بیا برگرد به خودِ قبلیت؛
خودِ هفته ی قبلُ و ماه قبلُ و سالِ قبلت نه!خودِ سالها قبلت!
خودِ سرخوشُ و شادت خودِ خودت!
اینکه این همه توانمندم تحسین برانگی
میدونی در این وانفسای بیاینترنتی و اعصابخوردی و خماریش، چی بیشتر از همه میچسبه؟آفرین. خوندنِ مطالبِ قدیمیِ وبلاگت و به وضوح مشاهدهی بزرگ شدنت. اون وسط مسطا هم، حذفِ چند تا نخاله از زندگیت و به جاش پیدا کردنِ چندین تَن که از جنسِ خودِ خودِ خودتن. اون گوشه موشههاش هم دلت برای عدهای که یهو بیخبر رفتن هم تنگ میشه. مثل عرفان...
هر چیز که در جستن آنم، آنم
بله درست میگوید، من خودِ دردم، خود خواستن و نرسیدن، خودِ بیهودگی، دوستی امروز میگفت تمایل به پرفکت بودن باگ خلقته، راست میگفت چرا تا به حال توجه نکرده بودم که هرچه میکشم از این میل به پرفکت بودن است؟ چرا تا به حال هیچ قدمی برای تعادل در خودم بر نداشتم؟ چرا باید همهی زندگی برای این باگ خلقت که کمالطلبیست در رنج باشم؟ بس نیست ۳۵ سال که لااقل ۳۰ سالش را در این وضع گذراندم؟
بس است
شده گاهی که دلت تنگ شود؟!
یه مدت شدیدا دلم برای خودم تنگ شده بود، برای خودِ واقعیم، خودِ خودم! :) الان عجیب حالم خوبه، چون خودمم، الان نبات واقعی داره مینویسه! یک عدد نباتِ راضی و به شدت خوشحال! یک عدد نباتِ پر از انرژی و انگیزه! :) خدایا مرسی، بخاطر این احساس قشنگ، خدایا مرسی که کنارمی، مرسی که میشه لمست کرد،مرسی نبات، مرسی بخاطر این حالِ خوب :)
دوستت دارم خدا، دوستت دارم نبات :)
خب، توپستای قبلیمم گفتم. میخوام از این به بعد، یهسری قانونهای سفت و سختتر و محکمتری برای خودم بذارم که با یه هل دادن کسی، اینجوری پرت نشم روی زمین. فقط و فقط و فقط برای خودِ الان و خودِ چندسال بعدم، که بهشون مدیونم. مدیونم، چون هر اتفاقیم که بیفته، اگر اشتباه کنم، اگر قضاوت بشم، اگر با کله بخورم زمین و اگر دیگران تصمیم بگیرن منو از زندگیشون حذف کنن، تنها کسی که توی این ماجراها کنارم میمونه، خودمم. خانواده و دوست و آشنا، یهجایی آدمو و
لذت بخش ترین و غرور افرین ترین اتفاق زندگی هرکسی سفر به ماه، فتح اورست، یه اختراع خفن یا کشف یه چیز شگفت انگیز "نیست"، بی نظیر ترین لحظه زندگی اون لحظه ایه که به قدرت خودت ایمان میاری. به خودت... خودِ خودِ خسته و داغون و لهِ لهت، دقیقا اون لحظه که از خوشحالی ضجه می زنی! اون لحظه که هیچکی نیست، هیچکیو نداری و با اشک شوق دستتو حلقه میکنی دور خودت و سفت بغل میکنی خودتو، به جای همه ی ادمای راستکی و الکی، به جای همه ادمایی که باید میبودن و نبودن، نباید
بیا بخندیم غم دار، با نون اضافه و پنیر زیاد تا بر غم حاکم غلبه کنه...بیا بخندیم، (خنده های پوشش داده شده)خوشحالی های کوچک با احساسی آکنده از، اگه الان نخندم دیگه گیرم نمیاد...بیا ما هم احساس خوشبختی کنیم (خودِ خودِ خودمان) به دور از تعلقات ژنی، به دور از حماقت های بی سروتهبیا منطقی احمق باشیم...بیا احمقانه بخندیم و دست بزنیم و هورااا گویان به نگاه های مرد های جوان سرانه ی ماهانه بدهیم، و احساس خوشبختی کنیم (خوشبختی های دیزاین شده)
بیا بخندیم، ب
اگر احساس میکنی در میان دیوارهای بلندی زندانی شدهای که خودت برای خودت ساختهای، و فکر میکنی که باید آن دیوارها را خراب کنی و «خودِ گمشدهات» را و معنی خودت را بیابی؛
آنگاه شاید بتوانی تا حدی به « خودِ اصیلات» دست یابی و آرام آرام با او آشنا شوی و در آینهی او، خود را بیابی.
وقتی به فکر یافتن خودت باشی میتوانی خودت را بیابی...
مَنْ عَرَفَ نَفْسَه فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه؛ هرکس «خود» را بشناسد، خدایش را شناخته است.
پس ما میتوانیم از ر
خب، توپستای قبلیمم گفتم. میخوام از این به بعد، یهسری قانونهای سفت و سختتر و محکمتری برای خودم بذارم که با یه هل دادن کسی، اینجوری پرت نشم روی زمین. فقط و فقط و فقط برای خودِ الان و خودِ چندسال بعدم، که بهشون مدیونم. مدیونم، چون هر اتفاقیم که بیفته، اگر اشتباه کنم، اگر قضاوت بشم، اگر با کله بخورم زمین و اگر دیگران تصمیم بگیرن منو از زندگیشون حذف کنن، تنها کسی که توی این ماجراها کنارم میمونه، خودمم. خانواده و دوست و آشنا، یهجایی آدمو و
«هر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد، تو او را خراب کردی.خدایا! به هر که و هرچه دل بستم، تو دلم را شکستی.عشق هر کسی را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتی.هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، در سایهی امیدی و به خاطر آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم، تو یکباره همه را بر هم زدی و در طوفانهای وحشتزای حوادث رهایم کردی، تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و هیچ خیری نداشته باشم و هیچوقت آرامش و امنیتی در دل خود احساس نکنم.تو این چنین
انگار همهٔ دنیا آمده بودند تا شاهد ماجرا باشند.
صدای تقتقی بلند شد و همهمه ها خوابید. جلسهٔ دادرسی شروع شد.
قاضی بیرحم حکم کرد، محکومم کرد به مرگ؛ به جرم تباه کردن زندگی خودم. دوباره همهمهها بالاگرفت. کسی از سمت چپم برخواست، اجازه گرفت و با صدای رسا شروع به صحبت کرد: "دنیاهای رنگین محکوم به مَحو شدن نیستند، فقط متناسب با رنگ، بغض رو باید نقاشی کرد!" نگاهش کردم، همهچیزش برایم آشنا بود، چشمانش، صدایش، چقدر شبیهام بود؛ او اصلا خودِ خودِ م
سلام بچه ها
دم طلوع صبحه که دارم مینویسم.
برای روزی که در راهه یه مقدار برنامه های بیرون از خونه دارم که یکیش حجامت و یکیش عکاسی تو پاییزه .نمیدونم چرا از شب تا حالا هی ترسیدم به برنامه هام نرسم و چند ساعت یه بار بیدار شدم :/
بعد یه دوره وحشتناک بیماری جوجه،الان خودم بیمارم... بعد نه رو به بهبود میرم نه بدتر میشم.چند روزه همین شکلی ام!
اینکه نمینویسم شاید دلیلش یکنواختی زیاد روزمرگیمه. امسال تولدم حتی به بی مزه ترین شکل ممکن گذشت. یعنی شروع یه سال
قلبم گنجایش دوست داشتنو نداره. دوست داشتنت رو خنده ی رو لبام کرده. اشکِ تو چشام. شده دلگرمی تموم سیاهیام. من اگه نداشتمت دل به چی خوش میکردم؟ چجوری میشد وقتی یکی ازم میپرسه کی واقعا دوستت داره جوابشو بدم؟ کی جز تو انقدر امنیت داده بهم که هیچوقت نترسم از از دست دادنت. نترسم که نکنه جوری باشم دوستم نداشته باشی. که همیشه یه دلیل واسه خندوندن برام داشته باشی. واسه اشکایی که از شوقه. من داره قلبمو سیاهی پر میکنه. روح نمیبینم تو خودم دیگه. تو اما همو
هیچ چیز نمیتوانست اندازهی این دور شدن کوتاه اما بزرگ به حال این روزام کمک کنه. برای بهتر دیدن و فهمیدن باید دور میشدم. دور که شدم تازه فهمیدم کی چقدر حواسش بهم است. کی روزی چند بار بهم زنگ زد و پیگیر کارام شد. کی نتونست واسه دو روز بخوابه. کی اصلا متوجه رفتن و نبودن و جای خالیم نشد. همهی این چیزا رو از دور خیلی بهتر فهمیدم. حتا خودم رو. کنار جریان ساکن آب و نسیم خنک برخاسته ازش ایستادم به تماشای خودم. به تماشای اونی که دوستش دارم و دید
دل بسته ام به خیال نبودنت...به عکسهایی که حتی نمیدانی دارمشان... به قربان صدقه هایی که نمیروی... به فدای تو شوم هایی که نمیگویی... نه شاعرانه... نه چندان با محبت... اما پر آرامش... پر خیال راحت... پر آسودگی... میدانم تنهایم نمی گذارد... شب را با فکرش به صبح می رسانم و صبح ها دستش را میگیرم و می رویم بیرون... کنارم می نشیند و با محبت نگاهم میکند... خیره خیره؛ تمام روز را... مثل بقه نبودنش را، دوست دارم... نمی ترسم رهایم کند نکند که فرو بریزم... نمی ترسم که احوالی ا
اعجازِ قرص کامل درخشان ماه همیشه برایم تسلی خاطر بوده است. اینکه اگر خورشید رفته است، ماه را فرستاده است تا تو در تنهاییِ بی نور نمانی. اما خیلی وقتها آنقدر با حسرت به غروب خورشید خیره میشویم که یادمان میرود که ماهی بالای سرماست که خورشید به مهر نورش را به صورتش پاشیده است.
من آرامش را در کمی دورتر ایستادن و از کمی دورتر نظاره کردن میبینم. وقتی دورتر میایستم میبینم هیچ چیزی آنقدر ارزشش را نداشته که یادم برود زندگی کنم. آرامش خودِ خودِ بی و
سلام کنم یا نکنم! آخه اومدنی که رفتنی داره، دیگه سلام نمی خواد. یعنی تا بخوای سلام کنی باید خدافظی رو شروع کنی.
دلم تنگ شده بود. برای فضایی که خودِ خودِ هستم. بدون روتوش، نقاب و هر پوششی مزخرف دیگه ای که آدمو شکل دیگه ای تحویل دیگران میده!
زندگی فاجعه بار این روزها ادامه دارد. یعنی زندگی هر طور شود، فقط ادامه داشتن را بلد است. چه از آسمان سنگ ببارد، چه اتش و کرونا و موشک!
راه خودش را می رود. فقط نمی دانم احساس هم دارد که گاهی دلسرد شود، خسته شود ا
به خود قویِ جسورِ مسلطِ منطقی این روزام افتخار میکنمبه خودِ نترسِ پرتلاشِ جنگنده ی طفلی این روزامخودی که تنهایی تحمل میکنهتنهایی می ایستهتنهایی میجنگهتنهایی از خودش، از تصمیم هاش، از انتخاباش دفاع میکنهخودی که نمیذاره اشکاش، بی موقع بریزه و هر چی رشته، پنبه شه!خودی که تنهایی بار چند نفر رو به دوش یکشه و دم نمیزنهخودی که میترسه، از امروز، از فردا، از آینده، از سرنوشتش...اما بازم میره جلو،اما بازم میجنگه!خودی که بغض داره اما با یه لیوان آب س
میرود توی پارک، سوار تاب میشود، فکر میکند بگذار یک عکس هیولای مامانی از خودِ خفنم بیندازم، دوربین گوشیاش اما خسته، خودش بیهنر و تنش کوفته است. سرش را به بچهبازیهای خودش تکان میدهد و با مهربانی زمزمه میکند: «برو به درک بابا.»
گوشی را پرت میکند توی سوراخ کیفش، جفت دستها را میچسباند به زنجیرها، نیشش را تا ته باز میکند و لنگ در هوا میرود به نوک آسمان که خورشید بگیرد.
اون زمانی که اینترنت بین المللی داشتیم (یادش بخیر...)، یک سایتی رو پیدا کرده بودم که میتونستی نامه ای به چند سال آینده ت بنویسی، ایده ی جالبی اومد به نظرم ... اینکه بتونم خطاب به خودِ ده سال بزرگترم نامه بنویسم ، باهاش حرف بزنم، حس ها و اهداف و حتی دغدغه هامو بهش بگم، بهش بگم میخوام چجوری ببینمش و ...
یک قسمتی هم داشت که میتونستی نامه های آدم های ناشناس به خودشون رو بخونی ... بعضی از نامه ها دیلیور شده و بعضی نه!
خیلی هیجان داشتم که برای خودِ بزرگت
اون زمانی که اینترنت بین المللی داشتیم (یادش بخیر...)، یک سایتی رو پیدا کرده بودم که میتونستی نامه ای به چند سال آینده ت بنویسی، ایده ی جالبی اومد به نظرم ... اینکه بتونم خطاب به خودِ ده سال بزرگترم نامه بنویسم ، باهاش حرف بزنم، حس ها و اهداف و حتی دغدغه هامو بهش بگم، بهش بگم میخوام چجوری ببینمش و ...
یک قسمتی هم داشت که میتونستی نامه های آدم های ناشناس به خودشون رو بخونی ... بعضی از نامه ها دیلیور شده و بعضی نه!
خیلی هیجان داشتم که برای خودِ بزرگت
خیلی وقتها، خیلی حرفها آنقدر تکرار میشوند که انگار ذهن در برابرشان سر میشود. شبیه وقتی که میروی عطر بخری و کارت به بو کردن قهوه تلخ میکشد! حالا حکایت ما و واژه ی عمیق انتظار است. تو با مهربانی و حکمتت برای رسیدن ما به فیض بیحدت، از خوبانت مایه گذاشتی و ما در غفلتی بچگانه مشغول دلشکستن شدیم. تو بیتاب اوجگرفتنمان بودی و ما هی ندبههای طوطیوار را با بلندترین صدای اکوخورده ی آخرین مدل بلندگوهایمان فریاد میزدیم و بعد در غرو
******************************* .
همین. همین کافیست که من به تمامی از کارِ نوشتن ناامید شوم و شدهام. دیگر چه بلایی بدتر از این ممکن است سرِ من، سرِ آدمِ از همهجا راندهای مثلِ من بیاید.
به هر حال، خودِ من هم از سنگی که پایام بسته خسته ام شدهام. یک ملالِ تدریجی که رفتهرفته بسط پیدا کرد و جملهای که دیشب شنیدم نقطهای شد و نشست تهِ این جملهی چندین و چند ساله.
من و این سنگ سالهاست که با همایم. در ابتدا فکر میکردم که من و سنگام داریم به هم تزریق
شب قبلش زنگ زدم خونه و به خانواده میگم دعا فراموش نشه و دعا کنید A بشم. و واکنشها:
مامان: از تابستون داری زبان میخونی! اگه A نشی، احتمالا مغزت مشکل داره…
بابا: دوهزار ترم کلاس زبان رفتی، یعنی نمیتونی از پسِ یه تعیین سطح بربیای؟
من: :| [ واقعا دلگرمکننده بود! ]
.
روز آزمون چند تایی (نمیدونم، چندتا!) رو کلا نزدم. بالغ بر ۱۰ سوال هم شک داشتم ولی با وقاحت تمام، هر ۱۰ تا رو جواب دادم. یه پسری هم بغل دستم بود، هی پیس پیس میکرد که بهش برسونم. م
خیالِ راحت چه صدایی دارد؟ اگر بخواهی به کسی بگویی «من خیالم راحت است» چه میگویی؟ از چه واژههایی کمک میگیری؟
من میگویم خیالِ راحت کلمه ندارد؛ اما صدا دارد. صدای پیانو میدهد. کمی بعد از نتِ دوِ میانی، حال و هوای خیالْراحتی شروع میشود. امتحان کردنش مجانیست!
من اگر خوشحال باشم میروم سراغ آکاردئون. آکاردئون انگار خوب میفهمد خوشحالی چیست. تا بهش دست میزنی صدای «خوشحالی» میدهد. فکر میکنم آکاردئون زبان آدمیزاد را میفهمد. خوب
وَلَا تَیَمَّمُوا الْخَبِیثَ مِنْهُ تُنفِقُونَ وَلَسْتُم بِآخِذِیهِ إِلَّا أَن تُغْمِضُوا فِیهِ و براى انفاق، به سراغ بى ارزش آن نروید در حالى که خودِ شما، (به هنگام پذیرش اموال،) حاضر نیستید آنها را بپذیرید.(بقره/267)قرابت آنچه برخود می پسندی برای دیگران نیز بپسند(نامه ۳۱ نهج البلاغه)
شادیِ عزیزم سلام.
امروز صد و شصت و چهارمین روزیه که ملاقاتت نکردم و امید دارم به زودی توی نگاهم بشینی. شادی جان راستش یک روزی دلم براش تنگ شد. ولی بعدش فهمیدم دلم برای خودم تنگ شده بود، خودِ آغشته به تو وقتی که میدیدمش. دلم برای تو تنگ شده بود. این روزها که نیستی و دنبال تو میگردم، چیزهای عجیبی رو کشف کردم. دیدم که تو عمقِ تاریک اقیانوس دلم یه کلبهی بینور داری. فهمیدم که بعضی وقتها احساس آدم نسبت به بعضی چیزا اینقدر عمیق میشه که شادی داشتنش
جانانِ من، الان که برایت مینویسم، بیشتر از هرکسی دلتنگ خودم شده ام، خودِ واقعی ام که عاشق زندگی کردن است،خود واقعی ام که خوب بلد است عشق بورزد، میدانی جانانِ من خود واقعی ام را عجیب دوست دارم،مرا به آغوش بگیر تا باهم خود واقعی ام را پیدا کنیم،
مرا در آغوش بگیر و برایم قصه ی دختری را تعریف کن که خیلی دوستش داری، مرا آرام کن...جانانِ من...
براش گفتم ما یک کاری تو کلاسهامون انجام میدیم که خیلی به بچهها کمک میکنه تا بفهمن در طول این نه ماه چه تغییراتی کردن و اون تغییرات چقدر بوده. ازشون ابتدای سال میخواییم درباره یک چیزهایی(قبلا فکر کردیم که چه چیزهایی باید باشند) برامون بنویسند. این کار را وسط سال تحصیلی و آخر سال هم انجام میدیم. آخر سال برگههاشونو بهشون میدیم و درباره این نه ماه با هم حرف میزنیم. خودِ نه ماه پیشششان و سه ماه پیش و اکنونشان از جلوی چشمشان رد میشود. کم
اول باید یه دفتر بسازید میتونید یه دسته کاغذ رو با روبان با کنف به هم وصل کنید یا یکی از دفترهای بی استفاده تون رو بردارید و توش عکسِ تمام جاهایی که رفتید رو بچسبونید در موردش توضیح بدید ،، از هرچی نخ و روبان و برچسب و تکه های کاغذ و چسبای رنگی هم دارید میتونید استفاده کنید .. از آرزوهاتون بنویسید.. لیستِ فیلما و کتابایی که میخواید بخونید ..میتونید هر صفحه ش رو به موضوعِ خاصی اختصاص بدید ..تقویم بکشید توش ..برنامه ریزی کنید .. نقاشی کنید ..شعر یا
دارم فکر میکنم که چرا معنی "خود" بودن برای ما انقدر بد جا افتاده است!؟فکر کنید به تمامی انسان ها هر گونه نقدی با هر لحنی وارد کنیم و بگوییم "من اینم، عیب هر کس رو تو صورتش می گم"،فکر کنید با آدم های اطراف خود به بدترین و بد اخلاق ترین شکل ممکنه رفتار کنیم و انتظارمان این باشد: "من همینم و کسی مجبور نیست من رو تحمل کنه. هر کسی خوشش نمیاد بره خوب"، فکر کنید بدون اینکه کسی از ما نظری بپرسد، درباره رفتار و پوشش و طرز زندگی او شروع به نظردهی کنیم و خیلی ه
دانشگاه نیست که، عملاً دارالمجانینه! این ترم بهم یه درس دادهن به اسم کارگاهِ نرمافزار، ولی خودِ کارگاهِ مشارٌالیه (که میشه سایت) رو در اختیارمون نذاشتهن! میدونین یعنی چی؟! یعنی باید کدنویسی درس بدم، بدون اینکه کامپیوتری وجود داشته باشه!!
یعنی تصور کنین، من، سر کلاس، پای تخته: [یک خط کد پای تخته مینویسم.] «خب بچهها، الان فرض کنین این خط رو تایپ کردم و اینتر زدم.» [سریع یه خط زیر خط قبلی مینویسم. با حالت غافلگیرانه:] «اِه! این جواب
کوچکتر که بودم، خیال میکردم شبیه به داستانهای توی کتابها و فیلمها، یک روز پارهای از اتفاقات ورق را برمیگرداند، قلب آدمها را از نو به تپش میاندازد و زندگی Happily ever after خواهد شد. بعدتر، به وقتِ بزرگسالیِ خاکستری، که جادوی خیال دیگر تابِ ضربههای مهلک واقعیت را نداشت، پذیرش، سلاحی شد از جنس خودِ واقعیت و علیه آن. پذیرشِ ناتوانیِ آدمی در زدودنِ یکبهیکِ غمها. یکبهیک سیاهیها. پذیرش آنکه برخی غمها، حل شدنی نیستند؛ حمل ش
کوچکتر که بودم، خیال میکردم شبیه به داستانهای توی کتابها و فیلمها، یک روز پارهای از اتفاقات ورق را برمیگرداند، قلب آدمها را از نو به تپش میاندازد و زندگی Happily ever after خواهد شد. بعدتر، به وقتِ بزرگسالیِ خاکستری، که جادوی خیال دیگر تابِ ضربههای مهلک واقعیت را نداشت، پذیرش، سلاحی شد از جنس خودِ واقعیت و علیه آن. پذیرشِ ناتوانیِ آدمی در زدودنِ یکبهیک غمها. یکبهیک سیاهیها. پذیرش آنکه برخی غمها، حل شدنی نیستند؛ حمل شد
سلام
تو الان نشستی داری برای خودِ ده سال پیشت نامه مینویسی، بنابراین اگه باور نمیکنی این نامه از طرف خودته که داره از دو روزِ آینده برات مینویسه، خیلی خنگی :|
این چالش خیلی چیز عجیبیه. چیزایی رو توش خواهی نوشت که همیشه میخواستی دربارهشون حرف بزنی ولی یه چیزی جلوتو میگرفته. نمیدونم چی میشه که یهو خیلیاشو تو اون پست مینویسی و بعدش هی خودخوری میکنی :)
از طرفی دلیلی نداره به اون بدبخت (خودِ ده سال قبلمون) اینقدر استرس وارد کنی. فقط ب
بسمالله...
سلام!
+
زائرِ رند حاجتش این است:
مرده آید، شهید برگردد...
-آقای احمد بابایی-
پ.ن:عکس را به وقتِ چهلمین روز از آخرین زیارت بچههای هیئت گرفتم در نمازخانهی فرزانگان یک. الحمدلله بابت این که خدا بهمان لطف میکند و اجازه میدهد که هر از گاهی از این مراسمها راه بیندازیم توی مدرسه. لا موثر فی الوجود الا خودِ تو خداوند. تاثیر بده به کارِ ما :)
بعضی آدمها برای من همیشه عجیب میمونن...همونهایی که بعد از اومدنِ یک آدمِ دیگه توی زندگیشون،خودِ واقعیشون رو میذارن کنار و شروع به تولید داخلی میکنن و یک آدمِ جدید،با یک کیفیتِ دیگه و یک رنگ و بویِ دیگه از خودشون میسازن تا به دلِ اون یک آدمِ جدیدِ زندگیشون خوش و پُررنگ و لعاب بنظر برسن و متاسفانه شیطونیها،ذوق کردنهاشون و از همه مهمتر خودِ قشنگِ زندگیِ خودشون بودن رو میذارن توی گونی و پرت میکنن تهِ انبارِ ذهنشون و یک وقته
بچه که بودم هر چیزِ لازم و غیرِ لازم رو نگهمیداشتم...قوطیِ شیشهایِ عطرم که دیگه تموم شده بود و تهموندههایی از بوهایِ آرامشبخش،کفش مونده بود!قابِ طلاییِ موبایلی که دیگه موبایلش رو نداشتم و موبایلی جدید با یه قابِ جدیدتر جاش رو گرفته بود!گلدونِ سبزی که من رو یادِ بهترینِ کاکتوسِ گلدارِ اتاقم میانداخت و لبهش کمی شکسته بود!ساعت مچیِ سفیدم که عقربههای شبنما و فسفریش شبها توی اتاقم برق میزد ولی دیگه کار نمیکرد!پلیورِ صورتی
امروز به خونهی پدری رفتم. خونهی گرم و قشنگی که کودکی ونوجوونیم توش گذشته. هر بار که میرم سعی میکنم هر گوشهشو حتی اگه کوچیک و بی اهمیت باشه به خاطر بسپارم با تموم جزییات و حتی نقصهاش. این فقط به خاطر سپردنِ یه تصویر خالی نیست، هر کنجی از این خونه یه تیکه از خودِ منه. به هر جاش که نگاه میکنم -علیرغم تغییرات زیادی که توی این سالها داشته- یه قاب از خودمو میبینم که شاید زمین تا آسمون با منِ الانم متفاوت باشه اما دوستش دارم و می
"مثلا بنویس: برگرد خونه منتظرم."
نشستیم هی برات شعر خوندیم، شعر نو، غزل، مثنوی، دو بیتیهای زیر لبی، حافظ، مولانا، حتی آقا شاملو! گفتیمت "دلبرا، صنما، جان جانا؟" دلبرونه خندیدی. گفتیم "اون قلب قشنگت خونه ماست، نشه یهوقت بیرونمون کنی بگی دیگه نمیخوامتااا! قلبت که هیچی، آخه خودتم خونهی مایی! هرجا که بریم تهش برمیگردیم و ختم میشیم به خودِ خودت." ایندفعه دلبرونه نگریستی. چیزی که یه عمرِ تموم منتظرش بودیم! زیر لبی گفتی:
"پس برگرد خونه منتظ
یجایی خوندم نوشته بود: دوست دارم توی یه بلند گو داد بزنم بگم : میشه از من هیچ انتظاری نداشته باشید؟! هیچ چیز از من بعید نیست، هیچ چیز.
آره خودِ تو! توام بامن فکر کن هیچ چیز و هیچ رفتاری از ما بعید نیست ، چنان بعضی وقت ها دل میشکونیم و نمک میخوریم و نمکدون میشکنیم که بعد روزها سال ها به اون روزی که اینکارو کردیم فکر میکنیم و به خودمون تشر میریم که چه آدمی بودی یا هستی... ! متاسفم برات من!
ولی اگه بدی یکی دیگرو ، عوض شدن رفتار یکی دیگرو ببینیم ، فلان
سوال :امبد Embed یعنی چه؟
روان مارکت می گوید:خودِ کلمهی امبد Embed به معنای جاسازی کردن و جا دادن است. اما در دنیای تکنولوژیو فن آوری، کلمه Embed استفاده های تخصصی متنوعی پیدا کرده و ممکن است در هر جا معانی معانی متفاوتی داشته باشد.
ادامه مطلب
پنجره را باز گذاشته ام، شمعدانی های آن گوشهِ حیاط دلبری می کنند، سرگرم بافتن موهایم بودم که خدا سرک کشید، دستانش را گرفتم، آوردم کنار خودم، سخت به آغوش گرفتمش،من میگفتم و خدا لبخند میزد، دلم میخواست برای همیشه نگهش دارم، برای خودِ خودم، من خدا را، زندگی را، خودم را و این لحظه را سخت دوست دارم.
میدانی زندگی طعمِ شکلات میدهد، امروز متوجه شدم که خدا هم شکلات دوست دارد :)
امروز مثل یه احمقِ به تمام معنا برگشتم به جفتشون گفتم معذرت می خوام
چه کار کنم؟ دلم تنگ بود..
یادم رفت چقدر موقعی که از خودِ واقعیم فرار می کردم که به اونها صدمه نزنم، ازم فاصله گرفتن و سکوت کردن
یادم رفت حتی یکی شون دستش و نذاشت روی شونه م بگه عیبی نداره.. بمون.. باش..
یادم رفت آدمها از خداشونه از شرِّ روانی ها خلاص بشن
حتی اگر اون روانی دلشون رو با مهربونی هاش برده باشه
شاید اگر تو بودی انقدر با هم دیوانگی می کردیم که هیچ احتیاجی به برگشتن سمتِ ا
میگوید
_ مریم جان حیف شما نیست چرا از کار انصراف دادی؟ واقعا باید از قلمت استفاده کنی؟و...
می مانم جوابش را چه بدهم مثلا زل بزنم توی چشم هایش و بهش بگویم شاید ولی من با مدیر نشریه ای که اصلا ازش خوشم نیاید نمیتوانم کار کنم. یا مثلا بهش بگویم من که با نوشتن مشکل ندارم، مشکلم خودِ خود شما هستین.
ولی حیف بلد نیستم انقدر رک و راحت حرفم را بزنم. در عوض عین یک قرص حرفم را قورت میدهم و یک لیوان آب هم برای راحت تر پایین تر رفتنش میخورم. و عوارضش را
همیشه ما آدم ها تصور میکنیم که توی زندگیمون در یک نمایشنامه ای معین، نقش خودمون رو بازی می کنیم. ولی بزرگترین فراموشیه ما اینه که یادمون میره صحنه تغییر میکنه. و بی دلیل خودمون رو وسط یک نقش جدید و یک اجرای جدید پیدا می کنیم.و همین مابین مُکرر زخمی میشیم تا یاد بگیریم و مکرر میفتیم تا بزرگ بشیم...چیزی که وسط همه این نقش ها نباید یادمون بره، اینه که، نباید تغییر کنی. خودت باشی. تا آدما، خودِ واقعیِ تو رو دوست داشته باشن... ✨
دیدین آدم یه وقتایی یه جاهایی گیر میکنه که نمیدونه اصن چیکار میشه کرد؟ انگار نه راه پیش براش مونده و نه راه پس. «نه مقام ایستادن، نه گریزگاه دارم.»هی از خودش میپرسه حالا باید چیکار کنم؟ چیکار کنم؟ این فکر مثل خوره میشینه به جونش. با این فکر میخوابه و با این فکر بیدار میشه. همهش با خودش میگه کاش اصلا دنیا توی همین روزاش میموند. یا همینجا تموم میشد. که من مجبور نباشم به این فکر کنم که بعدش چی میشه؟ وقتی ایدهای راجع به آ
دیدین آدم یه وقتایی یه جاهایی گیر میکنه که نمیدونه اصن چیکار میشه کرد؟ انگار نه راه پیش براش مونده و نه راه پس. «نه مقام ایستادن، نه گریزگاه دارم.»هی از خودش میپرسه حالا باید چیکار کنم؟ چیکار کنم؟ این فکر مثل خوره میشینه به جونش. با این فکر میخوابه و با این فکر بیدار میشه. همهش با خودش میگه کاش اصلا دنیا توی همین روزاش میموند. یا همینجا تموم میشد. که من مجبور نباشم به این فکر کنم که بعدش چی میشه؟ وقتی ایدهای راجع به آ
بسم رب الشهداء والصدیقین
یاحسین علیه السلام
نجف رفتی،کربلا رفتی، کاظمین رفتی ،سامرا رفتی
مشهد الرضا هم که آمدی...خوش آمدی
التماس دعا
میخواهم متفاوت صدایتان کنم میخواهم کربلایی قاسم خطابتان کنم که کربلایی شدن مقامی بالاتر از حاجی بودن است
که کربلایی بودن را برای عالم صرف کردید...
البته گفته اید نه حاجی بخوانیمت نه سردار نه هیچ گفته اید بگوییم سرباز
کربلایی قاسم شهیدم جز روضه عباس برای پیکر بی دستت چه بخوانیم تا قلبمان آرام شود؟
کربلایی در ر
آدم به بعضی چیزها عادت می کند. مثلِ من به نوشتن. اینطوری می شود که اگر ننویسم سرریز می شوم با کلماتی که خودم هم نمیدانم از کجای وجودم بیرون می آیند. شاید اگر بی هیچ ملاحظه ی خاصی اینجا و برای "شما" بنویسم راحت تر باشم. هم من و هم خیلی های دیگر.
زندگی از یک جایی به بعد سخت می شود. کلا زندگی را که ولش کنی سخت می شود. آدم وقتی خودش را شل بگیرد، وقتی نخواهد از هیچ خط و ربط و کلاس و استادی پیروی کند و وقتی بخواهد دین و آیینِ خودش را پی بگیرد، سخت می شود چون
بسم رب الشهداء والصدیقین
یاحسین علیه السلام
نجف رفتی،کربلا رفتی، کاظمین رفتی ،سامرا رفتی
مشهد الرضا هم که آمدی...خوش آمدی
التماس دعا
میخواهم متفاوت صدایتان کنم میخواهم کربلایی قاسم خطابتان کنم که کربلایی شدن مقامی بالاتر از حاجی بودن است
که کربلایی بودن را برای عالم صرف کردید...
البته گفته اید نه حاجی بخوانیمت نه سردار نه هیچ گفته اید بگوییم سرباز
کربلایی قاسم شهیدم جز روضه عباس برای پیکر بی دستت چه بخوانیم تا قلبمان آرام شود؟
کربلایی در ر
غیبت هم خیلی مهم شده.
خیلی مبتلا به هستم.
نه اینکه خودم غیبت کنم ولی خیلی در معرض فضای غیبتی قرار میگیرم و این وسط شاید خودمم چیزی بگم که نباید.
باید یه جوری جلوشو بگیرم.
الحمدلله کنجکاویهام کم شده. برام مهم نیست بین آدمها چه اتفاقاتی میفته.
پیگیر نیستم که کی چی گفت و چه کرد و چه شنید.
باید رو خودم کار کنم برای روشهای فرار از فضای غیبت.
این خیلی مهمه.
شاید مهمتر از خودِ غیبت نکردن حتی!
+ سه تا خوندم. الحمدلله.
زلزله ، مست غروری تو و بی درمانیخوره ی روح و روانی ،گُسل تهرانیغدّه ای دائمی هستی وَ حکایت داریزخمِ بدخیم و تکاننده ی جرّاحانیمایه ی رنجش و رنجاندن پیرامونیوقتِ آرامش خودهم سبب طوفانیمثل چنگیزی و ویرانی عالم کارتاوج رسوائی و بدنام و بلای جانیبسته ای دست نرون هم نفس ضحّاکیگریه ی عاقل و خندیدن نادانانیبارِ کج هستی و هرگز نرسی تا مقصدجاده ای صعبی و مثل شب گورستانیآتشی در خودِ خویشت که بسوزی دائملرزشت کرده هویدا که چه بی بنیانی.
میترسم… خیلی هم میترسم…
از این غبارآلودِ رو به روم میترسم…
از نرسیدن و داغِ پشتِ داغ میترسم…
از حسرت میترسم…
از گذشته و حال و آینده میترسم…
از آخرین باری که از ته دل خندیدم و ماضی خیلی بعید بوده میترسم…
از این جنون و گرداب هایل میترسم…
از این حیرونی و ویرونی و خودِ ترس میترسم…
از این بغض بی سرانجام و دو پای ناتوان میترسم…
از سنگینی نگاه و پچ پچ عوام میترسم…
از این ابرهای تیره و تار… از سیل میترسم…
از تکرار پشت تکرار… تکرار… تکرار… و
زلزله ، مست غروری تو و بی درمانی
خوره ی روح و روانی ،گُسل تهرانی
غدّه ای دائمی هستی وَ حکایت داری
زخمِ بدخیم و تکاننده ی جرّاحانی
مایه ی رنجش و رنجاندن پیرامونی
وقتِ آرامش خودهم سبب طوفانی
مثل چنگیزی و ویرانی عالم کارت
اوج رسوائی و بدنام و بلای جانی
بسته ای دست نرون هم نفس ضحّاکی
گریه ی عاقل و خندیدن نادانانی
بارِ کج هستی و هرگز نرسی تا مقصد
جاده ای صعبی و مثل شب گورستانی
آتشی در خودِ خویشت که بسوزی دائم
لرزشت کرده هویدا که چه بی بنیانی.
#احمد_
چقدررر من مظلومم اخهههه
اینقدر حس خوبی ب خودم دارم که نگو (خودشیفته شدم:))) )
گوگولییی تو چقدر بزرگی ! چقد با وجود سختیا خودتو بالا کشیدی (ینی تحمل کردم و شکستو تبدیل ب شادی کردم!)
من بهت افتخار میکنم:)
چقدر سختی کشیدی ولی همش تموم، همش خاطره شده!!! چه قد دوس دارم لحظاتیو برم گذشته رو سفر کنمو و خودمو بغل کنم بگم کمتر سخت بگیر بچه:))
کنکورو خاطرات تلخ و شیرین ! درسته از کنکور متنفرم اما دلم برای خودِ کنکوریم تنگ میشه ب هر حال:/
دلمم برای کامنتای تک
(اینها همه موقت است، پاک میکنم.. عجالتا مینویسم بلکه راحتتر بگذرد زمان)
هنوز کامل از خواب بیدار نشده بودم... که پیام اومد از...
دوباره صداها تو سرم چرخید...
میدونی سنگ که نیستیم، بی تفاوت بگذریم... درد داره این روزا... شاید این تصمیم با اینکه شبیه یک مهلکه واقعیه، بهترین تصمیم بود... جلز و ولز کنیم هی که چی بشه؟
کاش واقعا به قول اون دوستمون درست شه همه چی...
کاش ما دووم بیاریم تا اون روز...
هعی... امان از این چرخش بی رحمانه روزگار...
امان ازخود
سطحِ توقعتان را نسبت به آدمهاى اطرافتان،بچسبانید کفِ زمین!کنار بیایید با خودتان،که آدمها همین اند؛قرار نیست همیشه مطابقِ میلِ تو رفتار کنندیک روز با تو میخندند وفردایش به زمین خوردنِ تو!بگردید و آنهایى را که کنارشانخودِ واقعىِ تان هستید پیدا کنید!آنهایى که مجبور نیستید کنارشان نقش بازى کنید که مبادا فردا روزى برایتان حرف دربیاورند...لبخند بزنیدبه تمامِ آنهایى که زندگیشان را گذاشته اند براى آزار دادنتانباور کنید هیچ چیز به اندازه ى لب
بعدِ چند روزی که حس میکردم تمام غصهی دنیا مال منه، امروز پاشدم اتاقو نظافت کردم، دوش گرفتم، مقدار چشمگیری چرت و پرتِ قابل تناول ریختم دورم و نشستم که فصل آخر پیکی بلایندرز رو ببینم. لاکمم اینجاست. میخوام دوباره زرشکی بزنم. درباره پیکی بلایندرزم نظری ندارم. منو چه به شاهکارـای انگلیسی. به قول خودِ تامی کلمههایی که بخوان احساسمو بیان کنن وجود ندارن. خلاصه که اگه تا الان سریالو ندیدین و میخواین که یک در دنیا و صد در آخرت نصیبتون شه اقدام
روز خود را به غم هجر و فغان، شب کردمیاد ایوان نجف سوختم و تب کردمنکند دوست ندارد...؟! نکند رانده شدم...؟!پای صدها نکند، گریه مرتب کردمتا نگاهی کند آقا و ورق برگرددزیر لب زمزمه ی زینب... زینب... کردمکیست آبادتر از من که خراب علی امقامتم را سر این عشق مورب کردمچه کنم طفل گنهکار امیر نجفمهوس مغفرت و مرحمت أب کردموعده ی ما نجفش یا که به هنگام مماتهرچه او خواست... توکل به خودِ رب کردم
محمد جواد شیرازی
میدانی قصه کجا بانمک میشود؟ وقتی من ترسیدهام از اینکه تو از دستم دلخوری، از اینکه تو از دستم عصبانی شدی، بابت هر کاری که باید میکردم و نکردم، یا نباید میرفتم سراغش و رفتم و بعد انگشت به دهان میمانم. که بروم سراغ کی؟ کدام ریشسفیدی را بیاورم که پادرمیانی کند؟ و هیچکس را نمیشناسم که ریشش از تو سفیدتر باشد. هیچکس که از تو برایم محبوبتر باشد و محترمتر. پس پای خودت را میکشم وسط. خودت بیا و نگاه کن که چقدر دلتنگم، که چقدر محتاجت
اینجا کجاست؟ سرزمین مجازیها.
مجازی چیست؟ واقعیتی که با خیال مخلوط شده است. خواسته یا نا خواسته ...
در این سرزمین هرچقدر هم سعی کنی واقعی باشی با یک مشت
کلمه نمی توانی واقعیت را به تصویر بکشی. خلأ هایی باقی می ماند که
خواننده نا خوداگاه آن خلأ ها را با تصورات خودش تکمیل می کند. آیا من
بیدل هستم و بیدل من است ؟! به هیچ وجه! من بیدل هستم منهای برخی شعار ها
که بیشتر برای خودم جنبه ی انگیزشی دارند. آیا من از خودم عکس یا صدایی
گذاشتم؟ آیا اطلاعاتی
امروز قرار بود برم آزمون. صبح که بیدار شدم خبر شهادت ایشونو شنیدم. بهت زده به صفحه ی تلویزیون نگاه میکردم و باورش خیلی سخت بود.
همیشه وقتی توی چهره ی ایشون نگاه میکردم شجاعت و دلاوری میدیدم.
خوش به سعادتشون که باعزت زندگی کردن و به آرزوشون که شهادت بود رسیدن.
واقعا انسان بزرگی بودن که نبودشون قلب این همه آدم رو به درد آورده و این همه دل رو عزادار کرده.
امیدوارم خودِ خدا جواب این جنایت ها رو بده.
امروز خیلی دلگیر بود. اصلا چهره و لبخندهای زیباشو
#ایتالو_کالوینو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✦ @Parsa_Night_narrator ✦
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_جهان
-tumblrhttps://avayeshabane.tumblr.com
آخرین خبرها و اتفاقات روز در وب سایت:
websitehttp://aparssa.wordpress.com
منبع خبری کانال:
#BBC_News
مشاهده مطلب در کانال
چند روز پیش این پیام رو توی تلگرام از یکی از شماها گرفتم، خیلی برام عجیب بود همیشه فکر میکردم توی وبلاگم مشخصه خیلی هم بداخلاق نیستم :دی واقعا چقدر برداشتها میتونه با خودِ واقعی آدمها متفاوت باشه. همین بهانهای شد که این پست رو بذارم که شما بیاین کامنت بذارین و برداشتتون رو در مورد من بگید. امکان نظر به صورت ناشناس رو هم فعال کردم. :)
برف میبارید و من به انجیرای روی درخت نگاه میکردم و فکر میکردم ته قصهی اسمارتیز چی قراره باشه؟
+ پایانِ باز نباشه فقط :|
++ بشنوید این معرکهی علیرضا قربانی رو [کلیک]
+++ برخلاف این مدت، کلی حرف دارم که بنویسم و وقتی ندارم. دارم البته، منتها نه اونقدر که با فراغ خاطر یه پست عریض و طویل بنویسم. فلذا شما هزار بار این آهنگ بالا رو گوش کنید. من خودشم، خودِ خود این آهنگ :)
عشق دلم تو ♪ شدی تمومه قلبم ماله خودم میشی آروم آرومو ♪ کم کم … !! ♬♫ وقتی تویی کنارم حاله خوبی ♪ دارم وای به دله بیقرارم آروم آرومو ♪ آسه این دل داره میره واسه تو دله تنهام انگار یه عشقه ♪ خیلی خاصه انگار تو آسمونم اینه حاله ♪ دله دیوونه م فقط ♪ خودم میتونم حرفِ تو چشاتو ♪ بخونم … !! ♬♫ عشق دلم تو ♪ میشی چه دله روان پریشی ♪ باید تو ماله من شی ماله اونکه ♪ زندگیشی عشق دلم تو ♪ میشی چه دله روان پریشی ♪ باید تو ماله من شی ♪ ماله اونکه زندگیشی
سریال Anne with an e که به تازگی! تموم شده، مخاطب و طرفدارای خاص خودش رو جذب کرده ومحبوبیت داره. انصافاً هم سریال قشنگ و جذابیه، داستانه زندگیه دختره خیال پرداز و مو قرمزی که هممون اسمشو می دونیم، آن شرلی!. اما سریال Anne with an e تفاوت ها و کاراکترهای متفاوتی نسبت به سریال های قبلی و داستان مونتگومری داره. شاخ و برگ های زیاد و اتفاقات دیگه ای که خارج از تصور قبلیه من بود.
شاید این تغییرات برای طرفدارا(؟!)ی رویای سبز و... زیاد دوستداشتنی نباشه. اما اینا دلی
حدود بیست سال پیش،یه سحر عین سحرِ صبح فردا، البته تو دل زمستون و شرشر بارون، تبعید شدم از آسمون به دل زمین، از بغل خدا به وسط آدمها!
حالا نشستم و رو همین حساب کولی بازی در میارم، لج کردم که آی خدایا من کادو میخوام! چی؟ دلم معجزه میخواد، یه معجزه که دوباره دلم رو احیا کنه، که نفس بده به زندگیم! روزگارم شده مثل خط خطیهایی که یه بچهی سه ساله کشیده،همونقدر گره خورده و نامنظم و پیچ در پیچ، همون قدر اعصاب خرد کن!
دلم یه دعای از ته دل میخواد،
ساعت ۸:۳۰ شب از سرکار برگشتم خونه، تا قبل از این ساعت، اینترنت هیچ مشکلی نداشت اما تو خونه اینترنت کار نمیکرد، اول فکرکردم حجم تموم شده اما وقتی چک کردم دیدم حتی اپ خودِ سرویسدهنده هم باز نمیشه فهمیدم عزیزانی که صلاح ما رو بهتر از خودمون میدونن، اینترنت رو قطع کردند.
نمیدونم قراره تهاش چی بشه اما این اتفاقات منو یاد اعتراضات سال ۸۸ انداخت، اون زمان هم اینترنت و پیامک رو بهمین شکل قطع کرده بودند. خدارو شکر نشون دادیم که در ایجاد محدودی
دیشب داشتم به نوشته های توی وبلاگم فکر میکردم،به اینکه از قضاوت آدمایی که نمیشناسمشون و فقط میان میخونن و میرن میترسم،سریع نوشته هام رو رمزدار کردم که راحت باشم،که دچار خودسانسوری نشم...باز به خودم گفتم چقدر ضعیفی دختر!باید یاد بگیری که شهامت قضاوت شدن داشته باشی حتی قضاوت منفی!...باید یاد بگیری که انقدر زودرنج و شکننده نباشی...باید یاد بگیری که هر روز بیشتر از دیروز "خودت" باشی و از اینکه "خودِ واقعیت" هستی نترسی...وگرنه از نظر روحی زیاد نمیتو
امروز بعد از اینکه نماز ظهر و عصر رو به امامت آقای دکتر برگزار کردیم، موقع بازگشت به اتاق جلسه خواستم یه پیشنهادِ هیجانانگیز و تا قسمتی هم سادیسماتیک مطرح کنم و برای مستر نوشتم که :"به نظرت آقای دکتر رو برای جمعه دعوت کنم به دعای ندبه؟"
و این پیام رو به اشتبااااااه برای خودِ آقای دکتر ارسال کردم!
بدین ترتیب آقای دکتر اینطوری به خونه ما دعوت شد!
+میگم تشریف بیارین خوشحال میشیم. میگه: حالا اول شما مشورتهاتونو بکنین! :دی
+حجم شرمندگی و خجالتم
شما هم مثل من حال خوبتون به تار موی بنده؟ متاسفانه انگار مام با دنیا راه نمیایم یا شایدم بیشتر برعکسه این باشه نمیدونم. فقط میدونم اگه یه روز حالمون 50- -50 باشه به سمت اون حال بده غش میکنیم. میدونم شمام مثه من دیگه حوصله ی خوندن جملات مثبت رو ندارین وقتی دریای از ناامیدی جلوت موج مکزیکی میزنه: فقط میخوام بگم میشه برای خوب کردن حس و حال زندگی فکر کرد و انجامشون داد از خودِ همین فردا، اینجوری شاید دیگه جهت رودخونه هم مهم نباشه.
+ عید امسال بعد از چ
متن آهنگ روح تس
آآ ، پایی نبود ، سرگردون ، بدن به بدن
با اینکه نمیتونم رو زمینِ پوسیده ی شماها قدم بزنم
با اینکه بارِ گناهِ شما رو ، با وجودِ عقیده به خدا رو
رو دوشم میکِشم و سنگینم ، ولی من خودِ تسکینم
سفرم توو کالبدِ انسان ، به جستجوی بانوی پنهان
ادامه مطلب
❤️ دلــــــــــــــــنوشته ...❤️
زندگیِ بی مهدی...
دست به قلم بردم تا برایتان حرف ها بزنم
اما نشد...
خواستم از "دردم" بگویم
دیدم دردِ شما ، خودِ (( من )) م...
خواستم از "بی کسی" ام حرف بزنم
دیدم (تنها) تر از شما در عالم نیست...
خواستم بگویم" دلم از روزگار گرفته"
دیدم خودم در (خون به دل) کردنِ شما کم نگذاشته ام
قلم کم آورد...
به راستی که وسعت (( مظلومیت )) شما قابل اندازه گیری نیست
می خوام بشنوم صدای پژواک رو / اما تو درصدد شنیدنِ خودِ صدا
نداری صبر برای بازگشت / عجله نکن میرسه خودش تنها
عجله نکن میاد با پای خودش / قدم زنان روی اتم های هوا
رقص اموجاِ صوت در حنجره / نور چشم با شعله ی عشق
دستات در آغوشِ رهایی / جسمی نیست برای بازآرایی
زحک پوشیده ی ساعدِ من / رگ های دریده بر ذهنِ من
رهایی از تکبر پنهاننویسنده: علیرضا پناهیانانتشارات: بیان معنوی
معرفی:
تکبر کم یعنی کمی “منم” زدن، یک ذره ناراحت شدن از “انتقاد” بجا، سختگیری در “پذیرش” حرف حق ، و آنجا که باید، کمی انعطاف پذیر نبودن.اینها معنای تکبر اندک بود.
بریده کتاب:
یکی از دلایل پنهان ماندن تکبر، آثار اجتماعی آن است. وقتی انسان می بیند همه از آدم متکبر متنفرند، خب عاقلانه تر است تکبر خود را پشت لبخند ملیح و متواضعانه ای پنهان کند. بعد کم کم خودِ او هم باور می کند تکب
اورانیوم غنی شده فقط از خودِ خودش انرژی خارج میکند البته پس از قرار گرفتن در چرخه های پر سرعت سانتریفیوژی
امروز انرژی های زیبایی از عمق فرهنگ پر از ذخایر ناب ایران در حال آزاد شدن استآن هم پس از قرار گرفتن در سانتریفیوژهای حوادث که آخری اش بحران کرونا است
انرژی های خیره کننده از جنس نوعدوستی و محبت و همیاری و ایثار و فداکاری و جان نثاری و ازخودگذشتگی توسط مردم عزیز ایران در حال آزاد شدن به فراسوی مرزهاست و چشمها را به این نور زیبا خیره دواند
داستان توی یک مرکز آموزشی می گذره. یک دبیرستان شبانه روزی پسرانه که نظم و قاعده های خودش رو داره و همه باید به اون پایبند باشن تا اینکه معلم جدیدی به جای معلم ادبیات انگلیسی قبلی میاد و خیلی چیزها تغییر می کنه...
اسم این کتاب باعث می شد که من مدام خوندش رو عقب بندازم و برای خوندنش به شدت مقاومت می کردم. نمی دونم چرا! به جای جاذبه دافعه داشت! با این حال هم به نظرم کوتاه بود و هم کتاب خوبی بود! بعضی قسمت ها که کیتینگ سعی می کرد با تصویر سازی و یه جور ت
باران دانه دانه میافتد بر پشت بام خانۀمان و صدایش میچکد درون گوشهایم. دلنشین و نمناک است ، اما من دوست داشتم که هوا صاف میبود! دوست داشتم زیر نور ملایم خورشیدِ زمستانی ؛ دست خودم را میگرفتم و میرفتم به سمت کوههایِ کنارِ شهر. دو نفری یکی را انتخاب میکردیم و قدم میگذاشتیم بر سنگها و دامنِ پهن شدهاش. پاهایم را ارضاء میکردم و قلبم را شیدا. به نوک قله که میرسیدیم آرام کنار هم مینشستیم. خودم را کمی نزدیکتر میکردم بهش تا
وقتی خواستم انتخاب رشته کنم یعنی حدود هفت سالِ پیش خانواده ام با انتخابم مخالف بودند .تفکری که اون موقع داشتم گفتم بیاید استخاره کنیم .سَر استخاره کردن بود که با اعماق وجودم خواستم که خدایا کاش پزشکی در بیاد !اونجا بود که فهمیدم تو شک های زندگی اگر هر گزینه ای رو نبودنشو در نظر بگیریم و دلمون سرِ یکی لرزید اون چیزیه که قلبمون باهاشه .
پزشکی یه راهِ طولانیه .خیلی خاص و عجیب نیست که بقیه از بیرون میبینن .ولی برای من تمرین بود .تمرین ِ عشق ورزید
"اگر ذهن شاد باشد، نه تنها بدن بلکه کل جهان شاد خواهد بود. بنابراین باید بفهمید که چطور باید خود را شاد نگه دارید. اینکه خواهید بدون پیدا کردن خودِ واقعیتان دنیا را اصلاح کنید مثل این میماند که کل دنیا را با یک چرم بپوشانید تا از درد راه رفتن روی سنگ و خار جلوگیری کنید. این خیلی راحتتر از کفش پوشیدن است."
رومانا ماهارشی (Romana Maharshi)
"امید آن حسی است که میگوید حسی که الان دارید دائمی نیست."
جین کِر (Jean Kerr)
ادامه مطلب
آخرش یک نفر از راه می رسد که بودنش ؛
جبرانِ تمامِ نبودن هاست ، جبرانِ تمامِ بی انصافی ها و شکستن ها ...
یکی که با جادویِ حضورش ، دنیایِ تو را متحول می کند .
جوری تو را می بیند ، که هیچ کس ندیده ، جوری تو را می شنود ، که هیچ کس نشِنیده ، و جوری روحِ خسته ی تو را از عشق و محبت ، اشباع می کند ؛ که با وجود او ، دیگر ، نه آرزویی می مانَد ، برایِ نرسیدن و نه حسرت و اندوهی برای خوردن ...
بعضی آدم ها ، خودِ معجزه اند . انگار آمده اند تا تو مزه ی خوشبختی را بچشی ، آم
چندی پیش، وحید جلیلی، نامهای در انتقاد از حسین محمدی، که رابطِ نهادهای فرهنگی با آیتالله خامنهای، و یکی از معاونان بیتِ اوست، نوشت، تا مسائلی را بهزعمِ خود موشکافی کند. میدانید که چنین کاری در این مملکت جرم بزرگیست، چراکه اگرچه مطمئنا تمامی رئیس جمهورهای همه کشورهای همه دنیا، -به جز بشارجانِ اسد!- یک مشت حرامزاده آلوده به حیله و کثافتاند، رأس اداره این مملکت یک شبهمعصوم است که نوچههایش معتقدند چشم بصیرت دارد و بنابراین هی
ترک اعتیاد و روش های درمان آن
اگر چه عوارض ثانویه اعتیاد در بین گروهی از معتادین كه به دلیل فقر و تنگدستی امكان تامین هزینه زندگی خود را ندارند ،سبب می شود كه برای خرج اعتیاد خود دست به هر كاری بزنند ، نسبت به سر و وضع و بهداشت فردی بی تفاوت شوند و در یك كلام مشمول تمام صفاتی كه جامعه به معتادان نسبت می دهد باشند اما این عمومیت ندارند و اكثریت معتادان را شامل نمی شود.
رش ، او را به وادی خلاف سوق می دهد. خوشبختانه مدتی است كه در قوانین تجدید نظ
هف هشت سال پیش , کنار خیابون انقلاب , بازار ابزار سفره آرایی داغ بود! جلو هر دستفروش یه سفره پهن بود با یه عالمه هویج و خیار و سیب زمینی که به شکلهای مختلف درمیاوردن و عابران رو برای چند لحظه متحیر نگه میداشتن...
منم که اولِ چشم بازکردنم به دنیا بود و شوق تزئین غذا و سالاد تو وجودم وول میزد,اختیار از کف دادم و خریدم. چهار هزار تومن!
(عکس تزیینی است به دلیل اینکه پک مورد نظر در گوگل یافت نشد)
چندباری مشغولشون شدم اما نمیشد. شبیه درنمیومد. همه اش نصف
شما هم مثل من حال خوبتون به تار موی بنده؟ متاسفانه انگار مام با دنیا راه نمیایم یا شایدم بیشتر برعکسه این باشه نمیدونم. فقط میدونم اگه یه روز حالمون 50- -50 باشه به سمت اون حال بده غش میکنیم. میدونم شمام مثه من دیگه حوصله ی خوندن جملات مثبت رو ندارین وقتی دریای از ناامیدی جلوت موج مکزیکی میزنه: فقط میخوام بگم میشه برای خوب کردن حس و حال زندگی فکر کرد و انجامشون داد از خودِ همین فردا، اینجوری شاید دیگه جهت رودخونه هم دیگه مهم نباشه.
+ خب دانشگاه با
تو زیبایی؛ نه اون زیبایی که بعضیها در اندام و لب و گونه و ... میبینن. زیبایی تو طبیعی است، اصلاً خوشگلی تو معمولی نیست؛ یه چیز خاصه.
تو آرایش نمیکنی، خودت هستی، چون میدونی نیاز به آرایش نداری، چون به صورت ذاتی خودت خوشگلی. اینو شاید هر کسی نپسنده، اما من شیفته همین تو شدم، چون وقتی باهات هستم احساس داشتن یه چیز مصنوعی بهم دست نمیده.
تو خودت هستی، خودِ خودت. هیچوقت نخواستی نقش بازی کنی، همیشه رک و شفاف حرفت رو زدی. یکی از ویژگیهای منحصر به فردت هم
شروع به ورقزدنِ همین چندتا نوشتهام میکنم. عجیبه که حتی با اینها هم غریبه هستم و هیچ احساسِ تعلق یا صمیمیتی باهاشون ندارم. چرا با از دست دادنشون ناراحت نمیشم؟ مگه روزمرههام نیستن؟ مگه اینارو فقط من ننوشتم؟ مگه خودِ من نیستن؟ پس چرا اینهمه آدم، خودشون رو دوس دارن ولی من نه؟
دخترهای زندگیم رو از سر میگذرونم. چه فرصتهایی رو از دست دادم. به این فکر میکنم که اگه شعورِ الآنم رو داشتم و به اون موقعیتها برمیگشتم، هیچوقت نعمتها
شروع به ورقزدنِ همین چندتا نوشتهام میکنم. عجیبه که حتی با اینها هم غریبه هستم و هیچ احساسِ تعلق یا صمیمیتی باهاشون ندارم. چرا با از دست دادنشون ناراحت نمیشم؟ مگه روزمرههام نیستن؟ مگه اینارو فقط من ننوشتم؟ مگه خودِ من نیستن؟ پس چرا اینهمه آدم، خودشون رو دوس دارن ولی من نه؟
دخترهای زندگیم رو از سر میگذرونم. چه فرصتهایی رو از دست دادم. به این فکر میکنم که اگه شعورِ الآنم رو داشتم و به اون موقعیتها برمیگشتم، هیچوقت نعمتها
این دومین کتاب هرمان هسه است. کتابی بر علیه تعلیم و تربیت مرسوم که به عقیدهی نویسنده و تجربه شخصی خودِ او از 6 ماه تحصیل در مدرسه الاهیات و یک سال تحصیل در دبیرستان معمولی که هر دو با شکست مواجه شده بود و موجب افسردگی او در نوجوانی شده بودند، سلامتی و شادمانی را از دانشآموزان میگیرد.
داستان کتاب دربارهی پسری است باهوش و بااستعداد که با دخالتها و نگرانیهای بیش از حد پدر و معلمان روحش، سلامتی و نهایتا خود پسرک همه در هم شکستند...
قسمتی
تا وقتی به این فکر چسبیدهاید که دلیل خوب زندگی نکردنتان بیرون از وجودتان است، هیچ تغییر مثبتی رخ نمیدهد. تا وقتی مسئولیت خود را به دوش دیگران بیاندازید که با شما بیانصافی میکنند (یک شوهر لات، یک کارفرمای زیادهطلبی که از کارمندانش حمایت نمیکند، ژنهای ناجور، اجبارهای مقاومتناپذیر)وضع شما همچنان در بنبست میماند. تنها خودِ شما مسئول جنبههای قطعی موقعیت زندگی خود هستید و فقط خودتان قدرت تغییر دادن آن را دارید. حتی اگر با محدو
صبح وقتی روی دورچرخه از بین ماشینها رد میشدم به مادر فکر میکردم. به این کلمه و مفهومی که همۀ مردم کوچه و خیابان امروز به یادش هستند. یکی برای مادرش شیرینی کشمشی میخرد و دیگری عکسی از مادرش را توی صفحۀ مجازیاش بازنشر میکند و آن یکی تازه شب که میشود یادش میآید مادری هم داشته و با تماسی سعی میکند ادای دینی کرده باشد. انگار که فقط بخواهند باری را از دوششان بردارند. بار ادای دین سالیانه به مادر را. همان زنانی که 365 روز سال را مادرانگ
به یکباره رویاهایت نابود می شود...
رویاهای چندین و چند ساله ات...
و حال برایت جز آرزوهایی که باید آنها را به گور ببری چیزی باقی نمانده است...
ناامید از آینده و در انتظار آینده!...
گویی متهم شده ای که در انتظار آینده نافرجامت بنشینی بی آنکه بدانی چه پیش می آید...
او که آرزوهای تو و قول و قرارهایش را به باد فراموشی سپرده است حال کجا به سر می برد؟!!
او که به تو قول برآورده کردن آرزوهایت را داده بود حالا کجاست؟!
به همین راحتی احساساتت را به بازی گرفت و رفت.
عجیب نیست؟
از من میخوان از استاد تشکر نکنم
از من می خوان خودم نباشم و لطف استاد رو بی جواب بذارم
از من میخوان فیلم بازی کنم و خودِ واقعیم رو نشون ندم!
مسخره نیست؟؟
اینکه تشویقم میکنن به ندیدن و نگفتن و پنهان شدن...
از این آدم ها فاصله بگیرین...فاصله بگیریم!
.
مجبور شدم به بچه ها قول بدم از اساتید تشکر نمیکنم...واقعا مسخره س!
هشدار:+۱۸
ابراهیم نبوی یک بار یک خاطره از زندان نوشته بود که درست تلخترین چیزی بود که در زندگیام خواندم.از یه (تقریباً) پسربچه که وارد زندان شد و همه لاتها به او تجاوز کردند و آن پسر معتاد شد، از ریخت افتاد و دیگه سرش دعوا نبود و کمکم سرِ نخواستنش دعوا بود، دیگه بابتِ «ک*ون دادن» مواد هم به او نمیدادند و افتاد به مصرفِ قرصهای قرمزی که شهرداری با آن سگها را میکُشد، و در راهرو میخوابید، مثلِ اسکلت شده بود تا یه روز که همان
وقتی که با بعضی افراد صحبت می کنید،از جمله ی (( به قول معروف )) بی جا استفاده می کنند و احتمالا شما کلافه می شوید .آنقدر که می گویند به قولِ معروف،خودِ مرحومانِ معروفان هم به این اندازه،ایجاز نگفتند .به اینطور اشخاص باید بگویید : قول معروف چه هست؟ قول معروف یعنی چه ؟ شما باید بفهمی که قولِ معروف را در کجا به کار می برید !به قولِ معروف ( دیروز مهمان داشتم؟ ) یا به قول معروف ( هفته پیش قصد خرید داشتم؟ ) اینها از قول معروفند؟ از گفته آدمهای بزرگی ه
اینکه میبینم چقدر چقدر چقدر زیاد دنیاهامون ازهم دوره
چقدر زیاد متفاوته
چقدر زیاد دورم
چقدر زیاد جلوعه..
اعصابم رو بهم میریزه
انگار همش دارم سرجام میدوعم، انگار دارم از یه صخره خودمو پرت میکنم پایین ولی به زمین نمیرسم
نمیمیرم
نمیمیرم
نمیمیرم
این زندگیِ نصفه نیمه ی احمقانه ی به درد نخورِ حال بهم زن دیگه داره پدرمو درمیاره
از آدما متنفرم
از هرکی که داره ایده آل منو زندگی میکنه متنفرم
از کوه متنفرم
از دریا متنفرم
از کتاب متنفرم
از پیشرفت متنف
خودش خوب میداند که این کلیشه چه قدر خواستنی و
شکرنبات است. از برای خاطر این، او هم مشتاق است راجع به همین کلیشه بنویسد و مینویسد،
بدون ترس از خوانده نشدن و اه و پیف کردن آدمها، به پستش.
هرکسی، بسته به نوع تواناییهایی که در زندگی به
دلیل عشق یا هر چه، کسب کرده، چیزکی بسازد، سفالگر، کوزهای، نویسنده، قصهای،
نقاش، پرترهای، کارگردان، فیلمی، نوازنده، قطعهای، نجار، میز و صندلیی و هرآنچه
که از این طرق، خلق میشود، از آنجا که در یک نم
یکی بیاد منو بیدار کنه !
بیاد و بگه همه چی خوابه !
تو خوابی نسیم
بیدار شو !
چشماتو باز کن که همه چی شوخیه
چشماتو باز کن که وقت بیداریه !
باز کن و خودِ واقعیتو ببین؛نگاه کن خودتو :)
نگاه کن چقد قشنگی :)
نگاه کن که چقده همه چی قشنگه
باز کن چشماتو دختر !
دیگه همه چی تموم شده، دیگه این طوفان از سرت گذشته .. :)
پاشو این روحِ خاک گرفتتو بتکون و یه نفس راحت بکش :)
پاشو دختر جانم
پاشو که دیگه تنها نیستی نسیم
دیگه اون حسای تنهایی و بیهودگی تموم شده نسیم
دیگه میتو
دوسِت دارم اما از خودم میپرسم چقدر دلم میخواد پسرم شبیه تو باشه؟ تصورش میکنم و خودِ کمالگرام رو میبینم که دلم میخواد یه جنتلمنِ واقعی بار بیارم. از اونا که لباسای شیک میپوشن. همیشه شق و رق راه میرن، کفشاشونو واکس میزنن، براشون مهمه که همیشه بوی ادکلن بدن، آداب معاشرت با خانوما رو بلدن...
بعد یادم می افته انقدر شیک بودن رو نه از من میتونه یاد بگیره نه از تو... تا میام خودمو پشیمون کنم از دوست داشتنت، چشمات که یادم می افته، به خودم میگم: ای بابا...
من یک روز یک گاو را قورت داده ام اما نتوانسته ام او را هضم کنم و او مدتهاست که درون من زندگی میکند شاید اولش یک بچه گاو بوده و من متوجهش نبودم اما کم کم بزرگ شده و از من تغذیه کرده و باز همینجور بزرگ و بزرگتر شده...این را شب پیش فهمیدم وقتیکه کار از کار گذشته بود، او چنان رشد کرده که حالا از من بزرگتر شده، روز به روز که او بزرگتر می شده من کوچکتر میشدم و ضعیف تر و ناتوان تر و فرسوده تر و از کار افتاده تر و اینهمه علتش را نمیفهمیدم...
به پزشک مراجعه کر
رنگ بدی دارد و یک حالت افتاده روی بدنت، ک پیشتر خودِ آویزانت را آویزان تر نشان می دهد و منحنی ستونِ فقراتت را خمیده تر. لایه عجیبی ـست روی همه چیز، نه می شود از توی آیینه پاکش کرد و نه با لیف زدن های بسیار از روی پوست. می شود آنقدر خراشیدش ک قرمز شوی ولی همچنان باقی ـست، آن هنگام ک خوب می نگری حتا توی چشم هایت هم هست و با بازدم از توی ریه هایت هم بیرون می زند. و هر چه را ک لمس می کنی، انگار ک از آن خیس می شود، مثل لایه ای لباس ک معلوم نیست تو آن را پوش
درباره این سایت