نتایج جستجو برای عبارت :

۲۰. واسه عنوان پست زیاد فکر کردم عنوانم نیومد :/

دلم واسه دانشگاه و قرارا و جلساتی که با استاد داشتم تنگ شده
واسه حس مفید بودنی که بهم میداد
واسه تعریف تمجیدایی که ازم میکرد
واسه زندگی سگی تو خوابگاه
واسه همش تو جاده بودن و یه جا بند نبودن
حتی واسه حسایی که تو کلاسای ترم یک داشتم و چه گهی که خوردمام
واسه امتحانای پایان ترم
واسه تحمل زورکی کلاسای بعدظهر
حتی واسه شهر دانشگاهی!
دلم تنگ شده
چه روزایی بود
تانیا زنگ زده میگه منو بوس نکنیا همه میگن کروناس! بعذم میگه میخوام بیام خونتون ولی الان نمیشه بایذ برم کارامو بکنم زشته همه نگام میکنن! یا اینکه عمو حمید برو مسافرت. بابام بهش گفت واست کیک میگیرم گفت نه من با ماشین خودم میام تو با ماشین خودت بیا! گفتم مگه رانندگی بادی گفت اره گفتم خب ببرم دَ دَ اول گفت باشه بعد گفت نه :))) خودت برو
اخه عشق منههههه :****امروز کلی کار کردم و امتحان گرافیک و... و تازه بعدشم عکس واسه محتوای سایت درست کردم که خوب شد اما او
پدر و مادرم مشغول آماده کردن جهیزیم هستند ,حدود یک ماهه که طبقه پایین خونمون که مستاجرش رفته رو کردن کارگاه تشک دوزی,یک روز رفتم بازار فقط یک پارچه فروشی باز بود و پارچه روی تشک و بالش انتخاب کردم,سعی کردم سخت نگیرم و سریع انتخاب کنم نسبتا راضی ام... ده تا تشک و دوازده تا بالش واسم دوختن و ده تا پتو هم خریدن,بابام بهترین و گرونترین پتو ها رو واسم خرید,گفت دلم میخواد با سرافرازی بری خونه شوهرت,
واسه هر چیزی بهترینشو میخرن و میدونم چقدر واسشون سخت
امروز داشتم تو فایلای قدیمی کامپیوتر می‌گشتم. ببینین چی پیدا کردم!
این طرح شامل یک عدد «بِلا» هست در هیئت میکروفن و یک «گیها» در هیبت رادیو!‌ :))
مال اون دورانیه که هنوز طرحامو ۱۰۲۴ در ۷۶۸ پیکسل می‌زدم. اون موقع از این مانیتور لامپ تصویریا داشتیم. هر طرحی می‌خواستم بزنم، سایز اونو می‌ذاشتم. نمی‌دونم چرا فکر می‌کردم بزرگ‌ترین قاب استانداردیه که وجود داره؟! :دی
+ شما هم مخاطب رادیو بلاگی‌ها بودین؟
++ روز مادر مبارک! :)
واسه همه زنگ زدنات مرسی از سایت ایندکس وار دریافت کنید.
دانلود اهنگ واسه همه زنگ زدنات مرسی بیا قرش بده سکسی واسه همه کادوهات
Gentleman Lyrics هی وقتشه بدی لب روی baby اول اول بگیر کمر و هی قر بیا بیا قرش بده سکسی واسه همه زنگوله زدنات ممنون واسه همه. بیا بیا قرش بده واسه همه زنگوله زدنات ممنون واسه همه پیگیریات ممنون واسه همه ی کادوهات ممنون آه بدن و ببین جوون اب خودتو بلرزون اب همه میگن ساسی پاشو همه.
ادامه مطلب
امروز یکی همه ی غلطایی ک کرده بودمو کوبید تو صورتم...^^اومدم اعتراف کنم شاید بار گناهم سبک شهمن...پاک نیستم...هرزه تر از اونیم ک فکرشو کنین...الانم دارم تاوان آه کساییو میدم ک...دلشونو شکستم......جیمین شی...منو ببخش...با تو بیشتر از همه بد کردم...کوثر...لیندا...و...خیلیای دیگه...آره خیلیای دیگه...واسه همه ی دروغای کثیفم متاسفم...واسه...قایم شدن پشت نقاب بی گناهی...متاسفم...واسه حماقتام متاسفم...واسه خودخواهیام...نامردیام......
دیشب خوابتو دیدم دیوونه من
داشتیم قدم میزدیم، مث همیشه
سرد بود و دستای همو محکم گرفته بودیم
چشمات پر بغض بود
خودتو انداختی تو بغلم و محکم گرفتمت بین دستام
هم تو آروم شدی، هم من
ریه‌هامو پر کردم از عطرحضورت
جاری شدی در من
سرتو گرفتم بین دستام
نگاهم رو دوختم به صورت ماهت
پیشونیتو بوسیدم
مثل همیشه
و بیدار شدم
ای کاش این رویا هیچوقت تموم نمیشد
کاش اون روزا ادامه داشت تا ابد
تا .......
دلم خیلی تنگه واسه دیدنت
واسه بودنت، واسه همه چی
واسه قهرکردنات،
خب بدرک که اینجا همش منفی نوشته شده میخوام بازم همون طوری بنویسم!
مگه چند نفر هستن که برای روزای خوبشون دست به قلم بشن؟ 
خب من هیچ وقت ادم روزانه نویسی نبودم، نخواستم چیزایی که ذهنم هر روز و هر روز سعی در فراموشیش داره رو به زور نگه دارم
من حتی ادم حرف زدن با جزییات برا مخاطبای بیشتر از یه نفرم نیستم
من عادت دارم که اتفاقات خوب و بد و دائم و دائم تو ذهنم مرور کنم تا دستم برسه به ادم‌ امنم که همه رو بگم بهش بعدش میتونیم با خیالت راحت فراموشش کنی
من جنگنده‌ی جنگی بودم که وجود نداشت. میخواستم جون بدم تو جنگی که وجود خارجی نداشت. من رو چی چیده بودم این همه خواستنت رو؟ رو یه فرض اشتباه؟ امید اشتباه تر؟ چرا فکر کردم میتونم عاشقت کنم؟ چرا فکر کردم دوسم داری؟ واسه چیزی تلاش می‌کردم که اصلا واسه من نبود. قلبت.
درستش این بود که تو یه سالن چندهزارنفره واسه ملت کنسرت اجرا می‌کردم نه این که کل شب رو با تِی واسه در و دیوار آشپزخونه چهچهه بزنم و برقصم، آخرشم واسه تشویق خودم دست و سوت بلبلی بزنم!
[پاچه های شلوار گُل‌گُلی مامان‌دوز را پایین می‌کشد و پشت‌چشم ‌نازک‌کُنان از آشپزخانه خارج می‌شود]
خب بدرک که اینجا همش منفی نوشته شده بازم میخوام همون طوری بنویسم!
مگه چند نفر هستن که برای روزای خوبشون دست به قلم بشن؟ 
خب من هیچ وقت ادم روزانه نویسی نبودم، نخواستم چیزایی که ذهنم هر روز و هر روز سعی در فراموشیش داره رو به زور نگه دارم
من حتی ادم با جزییات حرف زدن برا مخاطبای بیشتر از یه نفرم نیستم
من عادت دارم که اتفاقات خوب و بد و دائم و دائم تو ذهنم مرور کنم تا دستم به ادم‌ امنم برسه، همه چیز و بهش بگم اون وقته که با خیالت راحت میتونیم فر
دلم تنگه!
نمیدونم واسه کی یا واسه چی!
ولی یه حس خلا تو قلبم حس میکنم؛
خیلی بده جنس احساست که دلتنگیه رو میتونی تشخیص بدی ولی علتش که چرا رو نه؛نمیتونی  -_-
 
دیشب خواب دیدم :
[ داشتم آماده میشدم واسه خواب که از پنجره دیدم دو نفر دارن میان سمت خونه مون،سریع چراغ رو خاموش کردم که نفهمن بیدارم یهو جلو روم ظاهر شدن و دستشونو گذاشته بودن جلو دهنم و جای پولا رو میخواستن! منم دستشونو پس زدم و شروع کردم به جیییییغ کشیدن و ...‌]
 
بیدار که شدم مثه سگ میترسید
من به اندازه ی تموم اتفاق های بدی که تو زندگیم افتاده به خودم مدیونم، به اندازه ی بدی هایی که در حقم شدو در مقابلش فقط سکوت کردم! به اندازه ی شبهایی که تا صبح بیدار موندمو خوابم نمیبرد، به اندازه ی کارایی که دوست داشتم و نکردم! به اندازه ی غرور بیجایی که  بعضی وقتها داشتم، به اندازه ی جرأت نداشتنم، به اندازه ی خوردن بعضی از حرفامو نگفتنشون، به اندازه ی کم کاری هام واسه موفق نشدنم، به اندازه ی همه ی این ها به خودم مدیونم! من ادم بدقولی بودم واسه
باید بگم که اصلا لذت نمیبرم از شغل تولید محتوا دیگه! یعنی نوشتن واسه اینستا و وبلاگم و خودم رو دوست دارم اما. نوشتن سفارشی رو نه. البته حتی تولید محتوا واسه کار خودم رو دوست دارما. خلاصه اینا رو مینویسم که بدونم این روزا واسه جمع کردن سرمایه کارم دارم زحمت میکشم! بعله. خدایا شکرت به هرحال. 
راستی امروز یه پروژه ایجاد کردم واسه اینستا، بعدا توضیح میدم.
خب بدرک که اینجا همش منفی نوشته شده میخوام بازم همون طوری بنویسم!
مگه چند نفر هستن که برای روزای خوبشون دست به قلم بشن؟ 
خب من هیچ وقت ادم روزانه نویسی نبودم، نخواستم چیزایی که ذهنم هر روز و هر روز سعی در فراموشیش داره رو به زور نگه دارم
من حتی ادم حرف زدن با جزییات برا مخاطبای بیشتر از یه نفرم نیستم
من عادت دارم که اتفاقات خوب و بد و دائم و دائم تو ذهنم مرور کنم تا دستم برسه به ادم‌ امنم که همه رو بگم بهش بعدش میتونیم با خیالت راحت فراموشش کنی
اگه این کار مزخرف رو تو این سه ماه و این گرما تحل میکنم؛ فقط و فقط واسه این بود یکم پول داشته باشم واسه تولدش یه چی خوب بگیرم.
الان که نیست..
دیگه فقط جون کندنه اینجا بودن برام
راستی راستی تموم شد همه چی؟!
چرا من نمیتونم باور کنم
چقد بدم میاد از عنوان نوشتن واسه اینجا
دلم تنگ شد واسه قدیما، واسه روزایی که دختر بچه شش ،هفت ساله بودم، واسه کوچه بن بست کنار خونه بابا بزرگ ،واسه شیطنت کردنا و بازی کردنمون.واسه اون حوض مربعی شکل کنار باغچه ،واسه خونه ای که خیلی وقته چراغش خاموشِ..
دلم تنگ شد واسه روزای عید که  بی قرار قبلی و دعوت و هماهنگی،همه جمع بودیم خونه بابا بزرگ ،واسه جمعمون که جمع  بود...روزای عید قربان بی اراده ذهنم میره به سال های بچگی و روزای خوب وخوش گذشته ...روزایی که بعد فوت بابا بزرگ و مامانبزرگ حکم
من انقدر دل تنگ آذربایجان و شهرم هستم که با شنیدن هر آهنگ آذری یا ترکی دلم پر میکشه واسه فامیل و دوستام واسه شهرم واسه عروسی ها واسه اون لحظه های خوب.
من 10 سال اونجا زندگی کردم و 14 سال اینجا با این حال دلم واسش پر میکشه.
من همه روزای خوبمو اونجا جا گذاشتم.
شهری که خاکش طلاست.
قطعا اگه منو ولم کنن سر از شهر های ترک زبان درمیارم و دیگه فارسی مارسی یوخدی در اعماق وجودم من یک نژادپرستم!
قرار بود کل روز فقط کارهای عقب افتاده رو انجام بدم و حتی یک دقیقه رو هم از دست ندم... نتیجه این شد که با یکم عذاب وجدان وقتمو کاملن تلف کردم :/ نصف روز رو خواب بودم، دو سه ساعت فیلم دیدم و برخلاف قولم کل ظهرو تو اینترنت بودم :/ اواسط شب فهمیدم که... اوپس، من یه برنامه ای واسه امروز داشتم و تا یکی دو ساعت بعدش فشرده یکی از سه تا کار رو تموم کردم، هنر کردم واقعن، تازه کلی خونه رو بهم ریختم و غر زدم بابت از دست دادن وقت گرانبهام واسه انجام یه کار مفید... 
دیشب کلی با ب صحبت کردم گفت برو واسه گواهینامه اقدام کن و کلا کارایی که دوست داری رو تو این چند وقت که بیکاری انجام بده امروز به حرفش گوش کردم رفتم اما گفتن سیستماشون قطع و برین دوشنبه هفته بعد بیاین ی برگه هم دستمون دادن که اینا مدارک لازمه رفتیم واسه گروه خونی که گفتن دیر اومدی :)
ککارگزینی شبکه همونجا بود که مشکلایی که پیش اومده رو بهش گفتم گفت شاید بشه کاری کرد فردا بیا ببینم میشه کاری کرد یا نه ،خدایا یعنی میشه بشه:)
● نیمه شبنیمه های شب بود که احساس بی قراری کردم . دلم آروم و قرار نداشت . هی از رو تخت بلند میشدم . میرفتم توی آشپزخونه یه لیوان آب میخوردم و برمیگشتم . هی تو اتاقم راه میرفتم . نمیدونم چم شده بوده که اینقدر بی تابی میکردم . گوشیو برداشتم و به یکی پیام دادم . همینجوری که داشتم پیام میدادم و باهاش درد و دل میکردم . یهو یاد یه آیه ای افتادم .« أَلا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ » . با خودم گفتم چه عجب این آیه واسه حال و روز الان منه . به ساعت
امشب ب زور یکی‌رو‌گیر آوردم باهاش حرف زدم
ولی کافی نبود
تمام سعیمو کردم درباره موضوع پیش رو حرفی نزنم
کاش پایان نامه ش زودتر تموم شه. بیشتر وقت داشته باشه باهم حرف بزنیم
دلم برا اون وقتا ک هر رور از صبح تا غروب با هم بودیم تنگ شده
و داشتن هم اتاقی هایی ک همیشه کنارتن و احساساتتو جواب میدن
دلم واسه ی دردودل ۲ نصف شبی با یه گروه دوستانه تنگ شده
واسه ی بحث فلسفی ۵ ۶ نفره جذاب درباره معنای همه چی
واسه تعریف کردن از تجربیات مختلف برا هم
واسه گفتن از
سال پیش که نه حتی اگه همین چهار ماه پیش به من میگفتی چهار ماه بعد مشغول چه کاری ای میگفتم خواب تموم شد صب بخیر!!!
ولی خب همه چیز خیلی یهویی شد و فک کنم اسمشو میتونیم بزاریم یهویی خوب!!
امروز موقع ناهار به دوستام گفتم هفته ی بعد من در حالی میام سر کلاس میشینم که تیر خوردم و خب اون مدرسه ندار های عوضی خندیدن.هشتگ کثافطای مرض
الان نمیخوام از تندباد دهن سرویسی ای که در طی هشت ماه آینده قراره بر من روا داشته بشه حرف بزنم ذاتا مهم هم نیست چون تموم میشه
درو بآز کردم بری!میدونی...من واسه کسی که نمیخوآد بمونهخودم درآرو بآز میکنم تا بره!شآید دیگه هیچوقت برنگرده...شآیدم یروز پشیمون بشه از رفتنِ بی دلیلش؛اما موندنی که ریشه ندآره و لغزندست؛موندنی که فکرِ رفتن خرآبش میکنهواسه من بی ارزشه...درو بآز کردم بری،دلمُ قفل و زنجیر زدم که ندوئه دنبالتاما راستشو بخوآی یه وقتآیی با خودم میگمکاش درآرو میبستی...منو تو آغوشت میگرفتی ودمِ گوشم میگفتی:" من از تو رآهِ برگشتی ندارم "
#المیرا_دهنوى
 
تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط 
عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلط 
دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط 
اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط 
همچو وحشی رفت جانم درهوایش حیف،حیف خو گرفتم با جفای او غلط کردم ، غلط 
+وحشی بافقی
+ شاعر عنوان: صائب تبریزی
خیلی مسائل واسه فکر کردن ، خیلی تصمیمات واسه گرفتن و خیلی کارها واسه انجام دادن دارمباید واسه همشون برنامه ریزی کنم
و این در حالیه که دیروز با دوستام تفریح بودیم ، امروز در حال جمع آوری وسایل و مرتب کردن اتاق و آماده شدن واسه کلاس های فردا و مهمونی بعد از ظهرشم
فردا الف میاد پیشم.
دیدار دیروز هم باعث شد دلم بیشتر واسه ف تنگ شه.دوستی که دنبالشم.اما حیف که خیلی همدیگه رو نمیبینیم
دیگه آدمی هم نیستم که توی مجازی بتونم باهاشون صحبت کنم آنچنان.هیچ
گلشیفته تو گوشم میخونه و اشکه که تو چشمام دویده. تلگرامو باز کردم به امید اینکه پیامی داشته باشم ازت. و هیچ. نیستی. آخرین پیامم که به طرز مسخره‌ای نوشتم عصر بخیر سین خورده و بعد اون هیچ. اینا ناله‌های آخره اما. نمیذارم دوست داشتنت زمینم بزنه. دوست داشتن واسه زمین زدن نیست که، واسه بلند شدنه، واسه هر چیه جز این چیزی که توش گیر کردم. که اصلا پشیمون شدم از زدن اینجا. گفتم اینجا رو زدم که ازت ننویسم، ولی همش شده تو. که بیشتر پرو بال دادم به فکرا و حس
به نام خداوند بخشنده مهربان 
سلااااااااااااااام دوستانِ عزیز
گفتم یوقت بدنباشه وبلاگ ندارم
واااااااااااااای چه لذتی داره واسه اولین بار وبلاگ داشتن
ندید پدید هم خودتونین
کلا اینجا رو درست کردم واسه اینکه... 
هر چیزی رو خوشم بیاد تو وبلاگ ام قرار بدم
 
حال همتوووونم خووووب
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود
واسه آرزوهای ناگفتنیت 
واسه اوناییکه هیچ کسى ازشون خبر نداره،
واسه "التماس دعا" هاىِ از ته دلت که خجالت کشیدى بگى ولى خدا شنیدتشون 
واسه تمام اینها هم که شده میخوام بگم ، نگران نباش
مطمئن باش بهترینش برات اتفاق می افته❤️
امروز آخرین روز از برج زیبایم، آبان ماه بود
و من در سگ اخلاق ترین حالت ممکن خودم بودم
پاچه‌ی همه‌رو از دم گرفتم
حوصله‌ی خودمم نداشتم
نمیدونم چرا
واسه اینکه آخر آبان شده یا شایدم تو دوره باشم
ولی نه، دوره که نمیشه. اصن در توانم نیست
ولی حالم خوب نیست
دلم پر میکشه واسه اینکه یه بار دیگه ببینمش
اینم که شد دیالوگ فیلم
ولی به هرحال
من حالم بده
خوب نیستم
دلم تنگ شده
تنگ میشه
واسه آبان
واسه زندگیم
واسه ماه قشنگم
کاش یه جایی داشتم برم یه دل سیر
یه دل
دختر عموی 4 ساله م دور ستونی که درست وسط خونه ی پدربزرگم هست میچرخه
میچرخه
میچرخه
میچرخه
 
مادربزرگم بهش میگه نچرخ حالت بد میشه ها
می ایسته
با حالت پرخاشگری به مادربزرگم میگه :
مگه نگفتم هر وقت دلم واسه مامانم تنگ بشه انقدر میچرخم دور این تا غش کنم ؟
خب مامانم رفته پیش خدا و فکر نمیکنم دیگه برگرده
 
 
 
من ... هزار بار میمیرم و زنده میشم
هزار بار تو دلم میشکنم واسه دل تنهای این بچه
و هزار بار به خودم فحش میدم بابت کارهایی که کردم و مامانمو رنجوندم
همه کارامو کردم ,حتی لباس روز عقدمم خریدم ,آهنگاشو انتخاب کردم و حتی به نحوه رقصیدنم باهاشون فکر کردم ,تصور کردم هیراد چی بپوشه... و حتی متن بله گفتنمم حفظ کردم ... حالا با قلبی که درد میکنه از غصه ,با چشمایی که پر از اشک هستن , باید حداقل یکی دو سالی صبر کنم! این صبر خیلی چیزارو از من میگیره ,اولیش نامزدم رو ,میدونم که وقتی عقد نکنم نمیتونم همراهش برم و دوری راه ,دور ترمون میکنه ,,,, بعد هم حالا همه میدونن یه دختر نامزد دارم ,اگر نامزدم رفت,دیگه دختر خ
فضیلت جناب مسلم بن عقیل در کلام پیامبر صلی الله علیه و آله
شیخ صدوق رضوان الله علیه روایت کرده است:
حدثنا الحسین بن أحمد بن إدریس رحمه الله، قال: حدثنا أبی، عن جعفر بن محمد بن مالك، قال حدثنی محمد بن الحسین بن زید، قال: حدثنا أبو أحمد محمد بن زیاد، قال: حدثنا زیاد بن المنذر، عن سعید بن جبیر، عن ابن عباس، قال: قال علی علیه السلام لرسول الله صلى الله علیه وآله: یا رسول الله، إنك لتحب عقیلا؟ قال: إی والله إنی لاحبه حبین: حبا له، وحبا لحب أبی طالب له
یه مجموعه نوشته هست واسه یکی از بهترین استادهام دکتر نقشینه
به اسم اقتسادنامه
واسه پبلاگ ایشونه که از اونجا که یه چندسالی هست بروز نشده داره از دسترس خارج میشه
من متن‌هاش رو کپی کردم ازش اجازه بگیرم پست‌ها رو تدریجی میذارم اینجا
در مورد اقتصاد هست که طبق گفته‌ی ایشون تحصیلات اقتصاد نداره و رشته‌ی دانشگاهی آمارو احتمال هست نوشته اقتسادنامه
یا رب نظر تو برنگرددشنبه صبح پیام دادم رو گروه سه تاییمون که این چیزایی که واسه صبحانه خریدم سیرم نمی‌کنه. بحث نون شد و خوردنی. سه تایی که آنلاین شدیم تماس سه نفره گرفتیم واسه اولین بار. حرف زدیم، حرف زدیم و بازم حرف زدیم. وسطاش می‌گفت اینجا اینترنت ضعیفه. ملت تو خیابونن اما فکر نمی‌کردم جدی باشه.بازم حرف زدیم.
ادامه مطلب
+امروز روم دوم رژیمم بود.
+روغن نارگیل واسه مو فوق‌العااااده اس. یه شی باتر هم واسه قبل حمام میگیرم و البته حیف تمام پولایی که واسه سرم مو داذم! هیچ کدوم به پای روغن نارنگیل نمیرسن، با دو بار زدن موهام خیلییی نرم شده. ماسک موم البته تموم شده که به زودی یه گارنیه میگیرم.+چقدددر حال و هوای عید دارم! البته اینم بگم که امشب  حسابی سرده اما صبحا حس عید دارم!
+دیگه برم یه ویدیو واسه پیجم ادیت کنم. فعلا :)
دلم لک زده واسه پا رو پا انداختنا موسیقی گوش دادنا ، لک زده واسه پا رو پا انداختنا مسئله حل کردنا ، واسه پا رو پا انداختنا فیلم نگا کردن و کتاب خوندنا ، دلم لک زده واسه پشت خط وایسادنا ، از رو پریدنا ، بدن کشیدنا همراه خمیازه ، حتی دلم لک زده واسه یه لحظه بیشتر آب گرم ریختنا !
دلم لک زده واسه هزار جور چیزا ، ولی حیف که نه این پا دیگه پا میشه ، نه این عید و نه این روزا .
شدم یه عقده ای ، عقده ای کارای عادی ، فقط بزار این نیز بگذرد ، اصن میدونی چیه ، اون
میریم واسه اتفاقات جدید
فضای جدید
آدمای جدید
حسای جدید
همیشه همه چی اونطوری که میخایم پیش نمیره ولی...
میشه از هر پیشامدی، واسه خودت خوشی الکی درست کنی!
اولش آرزو داشتم لبخند دنیارو حفظ کنم
بعدش فهمیدم دنیا، اونقدری که فکر میکردم لبخند نمیزنه...
بعدش آرزو کردم بتونم لبخندو هدیه بدم به دنیا... :)
بهم سخت گذشت... به خودم اومدم دیدم لبخند خودمم گم کردم!
اما حالا...میشه یه جور دیگه نگاه کرد :)
میتونم بازم لبخند بزنم... :)
اول لبخند خودمو پس میگیرم و بعد...ی
یادم نمی‌آد که قبلش داشتم برنامه می‌ریختم یا بعدش؛ نمی‌دونم کی ناامید شدم که اومدم و این‌جا نوشتمش، ولی می‌دونم که دیگه هوا کم کم داره روشن می‌شه واسه من. امشب وقتی واسم نوشت «بی‌شوخی چی از جون خودت می‌خوای؟» من بعد مدت‌ها دوباره فکر کردم که چی از جون خودم می‌خوام. مگه همه این تلاش‌ها و دوییدن‌ها واسه این نبود که وقتی می‌ایستم جلوی آینه، تصویر توی آینه از ته دل خوشحال باشه؟ مگه قرار نبود مسیر خودش لذت‌بخش باشه؟ حالا که جز ناراحتی و ا
آخر دعاش گفت خدایا ی آرامش قلبی به این جمع بده که چیزی که در درونشونه رو پیدا کنن...
بهترین دعایی بود که ی نفر میتونست در حقم بکنه...خدایا میشه ی روز بیام و بگم آرامشی پیدا کردم که هیچ چیز و هیچ کس مطلقا نمیتونه خرابش کنه؟
++خیلی دوست دارم سبک سخنرانیش رو...حرفاش ملموسه برام...
++میخواستم ی کتاب مربوط به وقایع کربلا واسه ی فندق بگیرم...چند جا رفتمو واسه گروه سنی اون چیزی پیدا نکردم...از آخر عجله ای کتاب به اسم پند های پدرانه خریدم که نهج البلاغه برای ک
1.دخترخاله ام میخواست واسه بچه هاش بازی فکری بخره.گرون هم بودن.ده دوازده تا بزرگسال جمع شده بودیم دور غرفه ی بازی و داشتیم با اسباب بازی ها بازی می کردیم و دستورالعمل هاشون رو میخوندیم تا بالاخره یه بازی رو انتخاب کرد.فکر کنم فروشنده بعد از رفتن مون نفس راحت کشید.2.قبلش رفته بودیم سینما و یه فیلم دیده بودیم که واسه بچه های 4 ساله مناسب بود.چرا روی پوستر فیلم ها برچسب رده ی سنی نمیزنن خب؟3.مسافرت بودم و کلا یادم رفته بود کاپشنم رو با خودم بردارم و
اگه یه دوست خوب داشتید که ادعای رفاقت صمیمیش با شما به عنوان تنها فرد زندگیش میشد ، بعد در 4 ماه شما دوبار بهش رو میزدین واسه کمک و اظهار نیازمندی میکردین و کاری نمیکرد باز هم حس خوب و شفافتون دست نخورده میموند؟چیکار میکردید بعدش؟
با این تفاسیر که دلایلش واسه رد کمک رو نتونید عمیقا بپذیرید
اونشب که داشتم داد بیداد میکردم که بشینیم ببینیم چی پیش میاد  و کوفت و زمان بدیم و مرگ و یهو بعد تموم جیغ جیغام گفتی ببخش. یهو عقب کشیدم. یهو پا پاهام شل شد. که من این همه داد بیداد کردم با تصور اینکه اونور تو حالت خیلی بد نیست، و غیر اون غد شدی. فکر نمیکردم حالت خیلی بده. همینکه گفتی ببخش گفتم چی میگی دیوونه؟ گفتی تقصیر قبول کردم و پاهام شل شد که این بچه حالش بده. چیکار کردم باهاش؟ همون لحظه که بعد تموم داد بیدادام گفتی ببخش، دلم خواست تا همیشه د
هوا به شدت آفتابی بود، علی رغم علاقه م به هوای بارونی، متاسفانه تنها هوای ممکن و خوب واسه پیک نیک رفتنه. خب مشخصه که کل روز رو بیرون بودیم، کنار یه مزرعه گندم، کنار درخت پر از شکوفه سیب و زیر درخت بسک:/ (نمی دونم این چه اسمیه و واقعیه یا نه، برادری گفت ولی به شدت زیباست شکوفه هاش) 
یه گروه شش نفره بسیار بیمزه و نمکدون که فقط هرهر خندیدیم، برنامه ادابازی دانلود کردیم و برای هر اجرا کلی جیغ و داد زدیم، فکر می کردم تو پانتومیم هیچ استعدادی ندارم ول
سلام میکنم به خواننده هام.
من وقتی که شروع کردم به وبلاگ نوشتن یعنی حدود یک سال و نیم پیش هیچوقت فکر نمیکردم خواننده ای داشته باشم. مخصوصا این وبلاگ. چون یه جوری نوشتم که کمتر مث دلنوشته های بقیه بود. یه جوری نوشتم که کمتر کسی باش ارتباط میگرفت. اما در کمال تعجب الان بدون هیچ تبلیغاتی بیشتر از ۱۵ خواننده ی ثابت دارم.
کامنت هارو جواب ندادم. و تایید نکردم، اما همیشه خوندم و لذت بردم. یه بار هم عصبانی شدم و یکی از خواننده هامو بلاک کردم. که چون پیام
بعضی ادم ها ,بی چاک و دهنن ,نادانن و بی حیا و هیچی واسه از دست دادن ندارن,اینجور افراد میتونن همکلاسی,دختر دایی ,خاله ,عمه ,غریبه ,در همسایه و خلاصه هر کسی باشن... من دو سه بار تجربه اش کردم اما در نهایت نتونستم امروز خوب مدیریت کنم تلاش کردم اما باز هم نشد چون طرف بی چاک و دهن تر ازین حرفا بود... به مادرم که گفتم,اسکرین پیام ها رو واسش فرستادم ,بهم گفت این جور ادما انقدر بی حیان که نمیشه کاریش کرد جز دوری,,, حتی اگر کاملا بی محلشون کنی باز هم پشت سرت ح
هی دوست دارم بشینم گریه کنم ولی تا شرایط رو مهیا میکنم یهو یه فکر بهتر به ذهنم میرسه اونم اینکه بفهمم چرا ناراحتم و بعد از حل کردنش تو ذهنم دیگه گریه م نمیاد:/
دلم واسه گریه کردن تنگ شده...خیلی وقته گریه نکردم درست و حسابی
مثل دیشب که فکر کردم و ریشه حال بدم رو پیدا کردم که ترس از دست دادن بود و ریشه ی این ترس چی بود؟ اون اختلافات و دوره ی تلخی که فشار روم بود و خانواده روی اون خواستگاره اصرار داشتن و از مهدی دلسرد شده بود...
ریشه ی نگرانیم از خواست
مدتی پیش یکی یه پستی گذاشته بود که به طبع اینکه معمولا تابویی واسم وجود نداره و میتونم در مورد اکثر چیزا نه تنها در دنیای مجازی بلکه در دنیای واقعی حرف بزنم،هر کاری کنم و در مورد هر چیزی فکر کنم،اما نظر خصوصی ارسال کردم.قرار بود نظر خصوصی نباشه اما یهو خصوصی شد. :دی
اصولا مسئله تابو بستگی به اعتقادات و فرهنگ و قراردادهای اجتماعی یک جامعه و برای کنترل رفتار انسان میتونه شکل بگیره و ریشه تابوها رو باید در اونها جستجو کرد که میشه گفت اساسا به ع
از چند روز پیش فکری افتاده تو سرم، حکمت دائم کتاب خوندن من چیه؟! درموردش خیلی فکر کردم، من با خوندن رمان و هر نوع نوشته دیگه ای فقط واسه خودم یه بهانه جور می کردم برای تنبلی. همیشه یه لیست طولانی و چندتا کتاب روی میز انتظارم رو می کشیدند. از خیلی چیزا واسه کتاب خوندن میگذشتم چون یه سرپوش بود واسه واقعیت. کتاب خوندن خیلی خوبه، دنیاتو بزرگ تر می کنه، یه عالمه درس بهت یاد میده، تجربه هایی که تو زندگیت نمی تونی داشته باشی رو بهت میده ولی با زیاده رو
واسه ثبت نام یه کارایی با آدم میکنن که اصن پشیمون میشه و میگه
غلط کردم اصن نخواستم بیام پزشکی بخونم
دهنم صافففففف شد از بس دنبال مدارک رفتم و هی اینور اونور منو فرستادن
باز خوبیش اینه که شیراز هستم و یه شهر دیگه نمیخوام برم و دردسر خوابگاه و این کوفتیا ندارم
سر نقصهای پرونده ها..موضوع پایان نامه امو مجبور شدم عوض کنم..ب بدبختی سر ی هفته پروپوزالمو نوشتمش..فرستادم واسه استاد راهنمام..ک اوکی رو بده..بفرستم واسه استاد مشاورم واسه کارای آماریش..ک دفاعش کنم و کد اخلاقمو بگیرم..برم سر جمع اوری..
بعد ک باز کردم ایمیله استاد راهنمامو...ببین ینی حتی ب فرمه پروپوزالمم گیر داده بود..دیگه از ایراداتش بر نوشته ها نگم دیگه..البته تقصیر خودمه ک رفتم سراغه سختگیرترین استاد..ولی میارزه ب نوشتن ی پایان نامه اساسی..
ول
ارزش عقل
ثقة الاسلام کلینی رضوان الله علیه روایت کرده است:
۲٤- علی بن محمد، عن سهل بن زیاد، عن إسماعیل بن مهران، عن بعض رجاله، عن أبی عبد الله علیه السلام قال: العقل دلیل المؤمن.
امام صادق علیه السلام فرمودند: عقل، راهنمای مومن است!
الکافی، تالیف ثقة الاسلام کلینی، جلد ۱، صفحه ۲۵، حدیث ۲۴، چاپ دار الکتب الاسلامیة
دارم فایلای قدیمی و به درد نخورو که رو هارد جا گرفتنو پاک میکنم، رسیدم به یه سری ویدیو راجع به آتشفشان ها که از NatGeo و مستندای BBC از رو ماهواره ضبط کردم. یادم افتاد اول دبیرستان یا دوم، نمیدونم، برای جغرافیا بود چی بود، ارائه داشتیم، تو آزمایشگاه شیمی، با ب، موضوعمونم آتشفشان بود. فککن نشستم مستند دیدم، ضبط کردم، دوباره اومدم دیدم واسه یه ارائه چسکی اول دبیرستان که از گوگلم براش مطلب جمع کنی زیادیشه!! در این لحظه ست که فهمیدم من از کودکی این مر
بعضی اوقات احساس میکنم خیلی خودخواهم و خیلی بد مثل الان
وقتی مرور می کنم لحظاتو بعضی کار هامو یا تصمیمامو خیلی خودخواهانه می بینم 
نمیدونم شایدم امپر مغز من مثل ارز زده بالا
کلا الان تو دوره ای هستیم که غیر ممکنه
غیر ممکنه ناراحت نشی نه واسه خودت واسه نزدیکانت یا واسه اطرافیانت
امروز خیلی دلم گرفته ،هم واسه خودم هم واسه بقیه انا به جرئت میتونم بگم درد خودمو با درد دیگران فراموش کردم.
واقعا بعضیا چقدر دردمندن به اون بالایی دلم گرفته و حالم خ
امشب کل قسمت پیامهای وبلاگ خودمو تو بلاگ اسکای رو واسه چند سال اخیر مرور کردم کلی پیام ریز و درشت و پیغام به روز شدن وبلاگهای کسایی که دنبال میکردم و به این فک میکنم شاید یکم فقط یکم دقت لازمه واسه اینکه بشه فهمید وقتی انقد همه چیز مثه روز روشنه.
آخرین هفته ساله 
هفته ای که تصور میکردم واسه من پر تکاپو باشه واسه مردم پر جنب و جوش هیچکدومش نیست. 
هرچقدر لازم باشه تو خونه میمونم به در و دیوار زل میزنم. هرچقدرم استرس بکشم مهم نیست. فقط دلم تنگ شده واسه یه بغل صمیمی دوستام. خنده هامون دور هم بودنامون
حتی دلتنگ کساییم که میدونم به یادمم نیستن ولی من خیلی دلم تنگشونه 
نمیخوام که اینجوری باشم ولی خیلی تو فکر اینم که اون نامرد الان در چه حاله 
جدیدا کمتر اسمشو تو ذهنم تکرار میکنم. 
بعضی وقتام
مامان حالشون خوب نبوده، بیخیال بلیط قطار چند روز بعدشون شدن، دارن با اتوبوس میان. فردا صبح می‌رسن ان‌شاءالله، ولی من مدرسه‌ام.
نمی‌دونم چرا مامان نبودن، اینقد فست‌فود درست کردم من. سمبوسه و مایه‌ی فلافل و کالباس و خمیرپیتزا درست کردم، فریز کردم. البته لوبیاسبز و هویج و مرغ مهمان و مرغ مصرف‌خانواده هم در مقادیر متوسط رو به بالا فریز کردم، رب هم درست کردم، ولی باز هم احساس می‌کنم زور فست‌فودها می‌چربه.
خواهرم میگه قراره قحطی بیاد اینجو
یه کانالی هست روسری و کیف های ست و سنتی داره
ده درصد آف زده
مامان گفت یه کیف ازش سفارش بده
گفتم من پولی ندارم که بخوام باهاش بخرم اگه میخوای که واسه تو سفارش بدم
گفت چیه از همین الان افتادی به روغن سوزی؟
گفتم آره دیگه پس چی پولی ندارم
والا
حالا من هی هیچی نمی گم اینا فک می کنن من سر گنج نشستم
اون دو قرون پول به کجای من می رسه آخه؟
آره شاید اگه پارسال بود می شد باهاش خدایی کرد
ولی الان به زووووور می تونم دخل و خرجم رو یکی کنم
مثل این ماه هم اگه قرار
یه بار دیگه رو اون مبل داغون کنار هم بشینیم تو خیره شی به من. من سعی کنم نادیده بگیرم گرمای شیرینی که بینمونه‌. با هم نورپردازی کنسرتا رو تحلیل کنیم و از نبود امکانات تو دانشگاه غر بزنیم. تو هی نگام کنی من بگم چیه؟ بگی قشنگی. چیه نگات نکنم؟ من بگم نه تو مثل هربار ناراحت شی و روتو برگردونی. بعد نوبت من میشه که دلتنگیمو رفع کنم. چقدر دلم تنگ شده واسه اون روزا. واسه مأمن دستات که یه هزارتوی پر از قصه بود. واسه سونات مهتاب بتهوون.
میگفت اگه قراره وقتی حالم بده شعر بگم، حاضرم همه ی عمرم رو تو این وضعیت روحی نکبت بگذرونم.
من شاعر نیستم ولی واسه نوشتن دو خط متن هم یه حالی لازمه که تهش به اشک برسه.
اتفاقا یکی دو شب پیش داشتم به آخر قصه امون فکر میکردم، انقد تلخ واسه خودم تمومش کردم که گریه تنها چاره اش بود.
ولی فرق داره. حال نوشتن فرق داره. حال تلخ نوشتن فرق داره.
تلخ نیستم این روزا.
همین.
.
.
بماند که گاهی امیدی به این زندگی نیست..
ه اومد گفت که سر اون کلاسه که پیچوندم چی شده
گفت استاد بهش گفته یکی میخواسته برات حضور بزنه ولی من که تو رو میشناسم ه (آخه ه نمایندشه و من انقدر اسکلم که خواستم واسه نماینده ش که هزار بار دیدتش حضور بزنم‍♀️)
بچه ها گفتن دستشم گذاشته رو عینکش یکم دنبالت گشته که نبودی
حالا به هرکی میرسم میگم
شنیدم ریدم :)

پی نوشت:به عنم
خاطره میشه واسه بچه م تعریفش میکنم که چطور وقتی یه چس ترم بودم، استاد فوق تخصص مونو اسکل کردم :) 
چقدر خوبه که یه خونه قدیمی داشته باشی که هر وقت دلت گرفت، بیای اینجا و حرف بزنی
فارق از فضای اینستاگرام و تلگرام و ...
فارق از همه اونایی که می شناسنت
بیای جایی که فقط واسه دل خودت می نوشتی ...
***
روزی که گفت می خوام با شما بحث فلسفی داشته باشم، باورم نمی شد
اینقدر رو در خودم نمی دیدم که بتونم با کسی حرف بزنم، اونم فلسفه، اخلاق، عرفان، تربیت و ...
اوایل فکر می کردم به خاطر کله شقی کم نیوردم و هر روز مطالعه کردم و حرف زدم و بحث کردم و کلاس رفتم
اما الان
دانلود آهنگ غمگین از سینا پاسبان به نام زندگی شاید تموم شده واسه من بی تو شایدم مردم نمیدونم / بی هوا شاید به عشقت بیشتر از صد بار هی زمین خوردم نمیدونم با کیفیت بالا 320 لینک مستقیم mp3 موزیک صوتی همرا با متن ترانه
دانلود آهنگ زندگی شاید تموم شده واسه من بی تو / بی هوا شاید به عشقت بیشتر از صد بار
وقتی میبینم انقد حالت آرومه وقتی پیشت جام خالی نیست♩♪/ ...///
با خودم میگم شاید اشتباه کردم اشتباه کردم خیالی نیست♩♪/ ...///
عاشقت بودن مست و کورم کرد عشق ب
ی تولد یوهویی واسه دوستم تو خوابگاه 
به وقت دیروز :)))
درسته ک ساده بود اما از هیچی لاقل بهتر بود.
حس کردم عمیقا خوشحال شد•_•
#حس خوب
# یه مقدار از کیک تولدم دادم به جهادة خانم  و هیاتة خانم
اونام خوشحال شدن :)
حس خوبی بود بعد این همه غصه.. 
# تولد مهسا( هم)
کورونا یارنامهربان روزهای خانه تکانی
 
البته میگم نامهربان ....خود ما از کرونا نامهربانانه تر باهاش برخورد کردیم
همیشه عشق و آموختن میتونه ترس رو از بین ببره
اما ما چه چیزی از کورونا آموختیم؟
اینکه چه جوری از بینش ببریم؟اینکه چجوری از شرش خلاص شیم...
یه لحظه فکر کن
تا حالا دیده بودی چنین اتفاقی رخ بده
من خیلی فکر کردم ...به نظرم خدا اینو فرستاد تا به ما بگه ای بنده ی من...شاخ شدی...واسه بقیه...واسه خانوادت....واسه خودت...واسه من!
چی شده که اینطور فکر ک
بعد از مدتها هوس کردم یه چیزی بنویسم. 
یک ساله که درگیر کلاسهای فنی حرفه ای شدم واسه گرفتن مدرک مربیگری نقاش کودک. 
خوشبختانه دوره هاش تموم شد و همه رو قبول شدم. حالا باید دنبال کار باشم. اینم ان شاله جور شه.
ولی فعلا یدونه هنرجو بزرگسال گرفتم. واسه نقاشی بزرگسالان!! انتظارشو نداشتم ولی شد.
فعلا یک جلسه بیشتر آموزش ندادم.خداییش خیلی سخت بود. نمیدونم چیزی متوجه شد هنرجوم یا نه! 
ادامه مطلب
پریروز کتاب "انسان خردمند" رو تموم کردم. علی رغم یه سری ایرادِ خیلی کوچیک، بی نظیر بود. بی نظیرِ بی نظیر. چقدر اطلاعاتِ جالب و بزرگ!
آخرین عنوان از کتابامو شروع کردم دیروز، "ژان کریستف". 4 جلده و حدود 2000 صفحه. احتمالا 10-12 روز طول میکشه. بعدش بی کتاب میشم و چیزی واسه خوندن ندارم. در آستانه ی مسافرتِ شمال بی کتاب میشم. 3 هزار کیلومترِ راهو چیکار کنم؟ اونجا که رسیدیم وقتای بیکاری چیکار کنم؟ بعدش چی؟
32 عنوان کتاب تو لیست خریدمن. قیمتیشون میشه حدود 1 میل
پریروز کتاب "انسان خردمند" رو تموم کردم. علی رغم یه سری ایرادِ خیلی کوچیک، بی نظیر بود. بی نظیرِ بی نظیر. چقدر اطلاعاتِ جالب و بزرگ!
آخرین عنوان از کتابامو شروع کردم دیروز، "ژان کریستف". 4 جلده و حدود 2000 صفحه. احتمالا 10-12 روز طول میکشه. بعدش بی کتاب میشم و چیزی واسه خوندن ندارم. در آستانه ی مسافرتِ شمال بی کتاب میشم. 3 هزار کیلومترِ راهو چیکار کنم؟ اونجا که رسیدیم وقتای بیکاری چیکار کنم؟ بعدش چی؟
32 عنوان کتاب تو لیست خریدمن. قیمتیشون میشه حدود 1 میل
کلی با خودم فکر کردم که باید واسه بار اول چی بنویسم وچی بگم!!
راستش چون اولین باریه که دارم واسه ی وبلاگ خودم متن مینویسم خیلی استرس داشتم که چی کارا باید بکنم
بعد کلی فکر کردن و کلنجار رفتن تصمیمم بر این شد که در مورد اسم وبلاگ براتون حرف بزنم :))
به نظر من ادم هرچقدر هم روز سختیو داشته باشه اما اگه بیاد خونه و یه دوش اب گرم بگیره و چای داغ لب ونجره بخوره همه خستگی روز از تنش در
میره و ارامش خاصی تو وجود ادم رخنه میکنه که حتی شده واسه چند لحظه سختی
سلام‌روزوساعات‌پاییزی رنگارنگتون‌بخیر
اولین‌کتابی‌که‌واسه‌معرفی‌انتخاب‌کردم‌کتاب‌"تختخوابت‌رامرتب‌کن"هست
شخصاوقتی کتابی رو میبینم ویا واسه خریدن کتاب به کتابفروشی و
نمایشگاه کتاب میرم اول ازهمه عنوان کتاب باید برام جذاب باشه بعدم فهرست مطالب که
تو کتاب انتخاب شده ،شماچطور؟؟
باخط‌ریزترزیرعنوان‌کتاب‌این‌جمله‌دیده‌میشه:          "چیزهای‌کوچکی‌که‌می‌توانند‌زندگی‌ات‌و
شایددنیاراتغییردهند"
وجدا‌عنوان‌کتاب‌گوی
سلام‌روزوساعات‌پاییزی رنگارنگتون‌بخیر
اولین‌کتابی‌که‌واسه‌معرفی‌انتخاب‌کردم‌کتاب‌"تختخوابت‌رامرتب‌کن"هست
شخصاوقتی کتابی رو میبینم ویا واسه خریدن کتاب به کتابفروشی و نمایشگاه کتاب میرم اول ازهمه عنوان کتاب باید برام جذاب باشه بعدم فهرست مطالب که تو کتاب انتخاب شده ،شماچطور؟؟
باخط‌ریزترزیرعنوان‌کتاب‌این‌جمله‌دیده‌میشه:          "چیزهای‌کوچکی‌که‌می‌توانند‌زندگی‌ات‌وشایددنیاراتغییردهند"
وجدا‌عنوان‌کتاب‌گویا
سلام‌روزوساعات‌پاییزی رنگارنگتون‌بخیر
اولین‌کتابی‌که‌واسه‌معرفی‌انتخاب‌کردم‌کتاب‌"تختخوابت‌رامرتب‌کن"هست
شخصاوقتی کتابی رو میبینم ویا واسه خریدن کتاب به کتابفروشی و نمایشگاه کتاب میرم اول ازهمه عنوان کتاب باید برام جذاب باشه بعدم فهرست مطالب که تو کتاب انتخاب شده ،شماچطور؟؟
باخط‌ریزترزیرعنوان‌کتاب‌این‌جمله‌دیده‌میشه:          "چیزهای‌کوچکی‌که‌می‌توانند‌زندگی‌ات‌وشایددنیاراتغییردهند"
وجدا‌عنوان‌کتاب‌گویا
انقدر توی این تعطیلات عید، بچه ها شیرین زبونی کردن که دلم نیومد ثبت نشه. 
1. بچه ها رو بردم آتلیه ازشون عکس بگیرم واسه عید. علی دائم از خانم عکاس، درباره لوازم مختلف سوال می کرد و انصافا اون بنده خدا هم همه رو با حوصله جواب می داد. یه هو علی گفت خاله یه وسیله هم اون بیرون دیدم بیا بریم بهم بگو اون چیه. وقتی خانم عکاس خواست باهاش بره علی گفت نه خاله اون بیرون آقا هست، اول روسریت رو بپوش بعد بیا ((((((((((((((((((((((((: یعنی عاشق این امر به معروف خوشگلش شدیم (:
دیشب حدودا یک ساعت و نیم با "ص" صحبت کردم. خیلی انرژی گرفتم خیلی ...دلم حسابی واسه خندیدن الکی و کله شق بازی درآوردن های سر کلاس موسیقی تنگ شده :)))) همه ی خاطراتم زنده شد!!! توی پوست خودم نمی گنجم که یه ماه دیگه دوباره میرم تو اون محیط :)))
دلم تنگ شده واسه تمرین نکردنا و التماس واسه اینکه نزنیم آهنگ رو! واسه اینکه بهانه بیاریم به جای کلاس ساز امروز سلفژ کار کنیم و سلفژ رو هم بیشتر از ساز گند بزنیم ! اینکه یهو وسط کلاس شروع کنیم از هر دری سخن گفتن و "ش" ب
پنجشنبه ۲۹ اسفند خیلی کار کردم.. همش خرده کار بود و پوستم کنده شد و واقعا برای خودمم کار تراشیدم!! ولی از خودم راضی بودم تا حدی
واسه اولین بار شیرینی نخودچی پختم و حس و حالش را دوست داشتم... طعم مواد خامش اونقدر به دهنم مزه داد که قابل وصف نیس
باید عکس شیرینی ها و چند تا دیگه عکس که واسه پست های قبل هست را ثبت کنم و وبلاگم رنگ و لعاب بگیره
 
از اصل مطلب دور نشم.‌ خلاصه بامداد یک فروردین شد و من همچنان مشغول بودم و از ۲ نیمه شب گذشته بود که رفتم حمام
با همون کراش مذکور در پست قبل رفتیم کتابفروشی و دو ساعت تمام اونجا بودیم:)) ولی از من به شما نصیحت هیچوقت با کراشتون نرید کتاب بخرید:| جدا آش شوربای وحشتناکی میشه؛))
نه تنها دو سه تا از کتابایی که برداشته بودم و خیلی خوب بودن و میخواستم حتما بخرم رو یه جا ول کردم و حواسم پرت شد و حساب نکردم، بلکه با حواس پرتی بیش تر بطری آبمیوه ای که خریده بودیم رو محض صرفه جویی گذاشتم تو کیفم و قشنگ ریده شد به گرون ترین کتابی که خریده بودم:| ( چون محض صرفه جویی مجد
کلی با خودم فکر کردم که باید واسه بار اول چی بنویسم وچی بگم!!
راستش چون اولین باریه که دارم واسه ی وبلاگ خودم متن مینویسم خیلی استرس داشتم که چی کارا باید بکنم
بعد کلی فکر کردن و کلنجار رفتن تصمیمم بر این شد که در مورد اسم وبلاگ براتون حرف بزنم :))
به نظر من ادم هرچقدر هم روز سختیو داشته باشه اما اگه بیاد خونه و یه دوش اب گرم بگیره و چای داغ لب ونجره بخوره همه خستگی روز از تنش در
میره و ارامش خاصی تو وجود ادم رخنه پیدا میکنه که حتی شده واسه چند لحظه
وقتی میگی کشورمو دوست دارم حست نسبت بهش میشه خونه،خونه‌ای که مطمئنی صاحب داره... بعد هم تو و همه‌ی دیگه میشید خواهر و برادر، خواهر و برادرها (در یک خانواده‌ی سالم) حتی اگه با نظرات پدرشون جور نباشن حتی اگه قوانین حاکم به خونه را یکی درمیون قبول داشته باشن حتی اگه سلایق همدیگه را نپسندند و گاهی جنگ و دعوا هم داشته باشن حتی اگه ...اما می‌دونند که وقتی خانواده تو شرایط سخت و پر استرس قرار داره باید کنار هم باشند کینه‌های گذشته را بذارن واسه بعد
 فرار میکنم از این موقعیتتلاش های مصر و مکررش برای بوسیدنو همزمان زمزمه های "خیلی دوستت دارم"نه طاقت ماندن دارم و نه پای رفتننه اینجانه آنجامعجزه لازم دارم................تو قرار بود معجزه کنی واسم، معجزه ای به اندازه ی بزرگیتپس چرا بدتر کردی
........      
دیگه نمیتونم حتی ببوسمشیه چیز خیلی کوچیکیا شایدم بزرگمتاسفمواسه انقدر بد بودنمواسه قدرتو ندونستنبه خدا نمیدونم باید چکار کنمخیلی متاسفم واسه همه چیزواسه بودنم تو زندگیت...............جهان من آشوب است
هزاران چیز میاد واسه نوشتن و میره. میاد میره هی نمینویسم  مهم ها گم نشن لابلای شلوغی
یه موقع هایی بعضی از پست ها هستند ک وقتی مینویسمشون پیش خودم میگم انقدر مهمه ک نمیخام تا مدتها چیزی بیاد روش و قدیمیش کنه و از نظر بندازتش. اون پستها همیشه مهم میمونند فقط لابلای شلوغی گم میشن...
امشب دوست داشتم سلامی هم بکنیم ب خدا و ازش بپرسم هی حواست هست ب زندگی من یا نه؟ حالیته چی میگم ؟ نخند دهه . نه حالیت نیست
ناراحتم عصبانی ام از کی ؟ از خودت اره از خودت فق
حالمو میپرسین...خیلی خوبم:)ازون خوبایی که راه میرم غذا میخورم میخندم نفس میکشم سکوت میکنم...فقط واسه اینکه نمیدونم چی باید بگم...من کنار محدثه خوشحالم!هرچقدر کم...هرچقدر کوتاه...نمیخواین خوشحال بمونم؟خیلی حالم خوبه...اصلا هم مهم نیست تو خونه یه آدم اضافه ام...واسه غذایی که بهم میدن و جای خوابمم سرم منت میذارن...که حتی نمیذارن برم کار کنم خودم خرج خودمو بدم تا نکنه خدای نکرده از زیر منتشون دربیام و دیگه نتونن شکنجم بدن و با گفتن اینکه شهریه ی دانشگ
بیست دقیقه روز یکشنبه  نهم تیر 98 ...
قبل هرچی..حرف اول ..حرف اخر....دوست دارم تا ابد
فردا میرم واسه زندگیمون ....تار موهات کنار کنار کنارکنار منه ..مث تموم تو... میرم واسه ساختن زندگیمون...میرم با همه وجودم  بجنگم واسه شنیدن صدای تند خوش قلبت....واسه داشتنت...با تموم دلخوشی تو...ب امید تو...ب هوای تو...به هوای تو که همه داروندارمی....واسه شنیدن " آخیش" گفتنت
فردا کنارمی ...باهم میریم واسه زندگیمون با دل تنگ تنگ اما خوش خوش خوش...
دنیام
میبوسمت...ببوس منو
منو راه
گفته بودم خوابم نمیبره، لالایی خوند صداشو ضبط کردم.  لالایی شو حفظ بودم همیشه ولی ضبطش کردم. واسه روزهای تو خوابگاه. 
 از ۱۸ تیر خوابم نمیبره ولی گوش نمی کردم تا همین امشب و همین نیم ساعت قبل، وسط تاریکی و خیره شدن به صفحه ی گوشی، وسط فرستادن دکلمه های چارلز بوفسکی، پرنده ی آبی.
حماقت کردم! وسط صدای ضبط شده می خنده:) وسط صدای ضبط شده اشکم سر می خوره زیر بینیم و بوی عطرش میاد... و فقط زمزمه می کنم که آسمون از توی سنگ سرد روی جسمت پیداست. به گنجشک ها
گفته بودم خوابم نمیبره، لالایی خوند صداشو ضبط کردم.  لالایی شو حفظ بودم همیشه ولی ضبطش کردم. واسه روزهای تو خوابگاه. 
 از ۱۸ تیر خوابم نمیبره ولی گوش نمی کردم تا همین امشب و همین نیم ساعت قبل، وسط تاریکی و خیره شدن به صفحه ی گوشی، وسط فرستادن دکلمه های چارلز بوفسکی، پرنده ی آبی.
حماقت کردم! وسط صدای ضبط شده می خنده:) وسط صدای ضبط شده اشکم سر می خوره زیر بینیم و بوی عطرش میاد... و فقط زمزمه می کنم که آسمون از توی سنگ سرد روی جسمت پیداست. به گنجشک ها
وقتی مردم یه درخت رو خاکم
بکارید تا عاشقا برن تو سایش
یکم تو دارم یه شب روکارم
یه شب تو خودم با که چقد رو دارم
فکرای تشنه تو کویر قلبم
و من تنها تو این مسیر خلوت
چقدر هزینه کردم واسه خبری که نبود
واسه هدفی که هنو شده اسیر عقلم
از من میشنوی کشک همش دادا
تش خنده ها اشک همش دادا
پشم همش بابا اون سوی محبت
خشم همش دادا رشک همش بابا
خدار و دیدم تو خواب ازش
پرسیدم چرا ؟ گفت داد نزن
گفتم کجا بودی بی گناهو دار زدن
گفت تو چشم اونایی که زار زدن
سپهر خلسه، قصه
وقتی میگی کشورمو دوست دارم حست نسبت بهش میشه خونه،خونه‌ای که مطمئنی صاحب داره... بعد هم تو و همه‌ی دیگه میشید خواهر و برادر، خواهر و برادرها (در یک خانواده‌ی سالم) حتی اگه با نظرات پدرشون جور نباشن حتی اگه قوانین حاکم به خونه را یکی درمیون قبول داشته باشن حتی اگه سلایق همدیگه را نپسندند و گاهی جنگ و دعوا هم داشته باشن حتی اگه ...اما می‌دونند که وقتی خانواده تو شرایط سخت و پر استرس قرار داره باید کنار هم باشند کینه‌های گذشته را بذارن واسه بعد
بالاخره بعد از 25 روز سلام :)
تو این بیست و چهار روزی که از عقدم میگذره کلی اتفاق و کلی حرف نگفته هست اونقدر زیاده که فکر نکنم همشون توی یه پست جا بشه دی:
توی این بیست و اندی روز دردسر و خوشی و کلی چیز دیگه رو تجربه کردم و فهمیدم تا اون جایی که میتونم نباید اجازه بدم اطرافیان واسم انتخاب کنن یا انتخاب هام رو رد کنن و باتشکر از مامان جانمان که تو این امر یاری نمودند والا :|
کلا این روز ها خیلی متفاوت و در عین حال عادی هم هستن! از دلتنگی های من واسه ی آ
من دل ندارم مثل تو باشم؛ تموم راهو تکروی کردی
شاید خودت رو برخلاف من، واسه چنین روزی قوی کردی
من فکر اینجاشو نمی‌کردم؛ که نصف راهو با تو باید بود
شاید که منظور تو از این عشق، یه چیز ساده در همین حد بود
منتظر بودم_علیرضا عصار
امروز واسه امریه رفتیم و ظرفیتشون تکمیل بود، به چند جای دیگه ارجاع دادن الان. و واسه همین کافه نرفتم.
دیشب هم خوابم نبرد و اون 3 ساعت از کف رفت.
صفحه ی 400 طبل حلبی ام و کماکان راضی نیستم ازش. 400 صفحه ی دیگه هم مونده.
واسه فردا برنامه ای ندارم، حتی در این حد که: "مسواک بزنم، کتابو ادامه بدم" ...
الانم میخوام با یه ملاتونین برم به استقبال خواب.
بامداد نوزده تیر، یازده روز مانده به مرداد.
دانلود آهنگ بارون رو بغل کردم ببین فکر نمیکردم بری با کیفیت بالا 320 موزیک صوتی Mp3 با لینک مستقیم
Ahang baron ro baghal kardam bebin fekr nemikardam beri
بارونو بغل کردم بببین فکر نمیکردم بری
مثل پروانه به دور شهر که میگرده ببین
تو دل من ریشه زدی واسه تو خوردم زمین
تا تو وایسی رو پاهات وسط راهو دور زدی
دانلود آهنگ بارون بغل کردم ببین فکر نمیکردم بری
تا نگی با چی میخوای باز دلمو گول بزنی
یه دفعه ساده ازم رد بشی و دل بکنی
من نمیرم تو نشین روبرومو تو چشام
مثل ساحل هی دروغ ب
هر روز دارم یه بخشی از کارای کسب و کارم روانجام میدم. دیروز سعی کردم یه پازل اینستارگام طراحی کنم که کل تایممو گرفت اما نتیجه رو دوست نداشتم. کلا قرار شد بخرم یه دونه از سایت خارجی. بعد امروز هم محتوا نوشتم و کمی تحقیق درباره خرید دامنه انجام دادم و فردا این تحقیق رو کامل میکنم. همچنین لوگو و طرح کلیش رو در نظر دارم و همینوطور کارت ویزیت رو. 
خیلی خوشحالم از این تحقیقهای همه روزه واسه کار. تصمیم گرفتم تقریبا هر روز یک محتوا بنویسم واسه سایت و ب
دلم میخواد برم یه جای دور تنها باشم واسه چند روز انگار به ارامشی نیاز دارم که گم کردم کاش توانشو داشتم که برم کاش جراتشو داشتم تابستون
کسل کننده ای دارم اینکه تا چشمامو باز میکنم یادم میاد ادما چقدر میتونن
خودخواه باشن عصبیم میکنه حالا اینا به کنار خیلی وقته دچار این مشکلات
هستم کاش میتونستم یه کار کنم  تا از دست این تابستون کسل کننده خلاص بشم
کسی پیشنهاد واسم داره واسه رهایی از تابستون کسل کننده ؟؟؟؟؟؟؟
کتاب لبخند زنان همین الان تموم شد! چقدر زیبا بود واقعا . یه چیز خیلی جالبش این بود که میگفت جمله دوستت دارم دیوونه خیلی کلیشه ایه واسه یه رمان اما توی زندگی واقعی خیلی لذت بخشه. واقعا هم درسته. و اینکه ایت رمان خیلی واسه کسایی خوبه که دنبال یه رمان خوب دوست داشتنی هستن و البته توی پاریس هم اتفاق می افته که خب خیلییی خوبه. اخرش هم در کمال ناباوری دستور پخت منوی عاشقانه( که موقع خوندنشون دلم خیلیی خواست) رو اورده ان. امیدوارم یه روزی درست کنم!
برم
پارسال همچین موقعی بهم گفتی ولنتاین فقط واسه عاشقا نیست گاهی واسه دوستاییه که ارزششون بیشتر از عشقه، امسال ولنتاین خبری نبود، هیچی، اومدم اون سمت، سمت خونه قدیمی، گشتم گشتم همه جارو، چرا؟ نمیدونم! و برای اولین بار اومدم تو کوچه تون و دم در خونه تون پرده خونه تون باز بود و یه حس قوی ای بهم میگفت خونه ای... نمیدونم چرا اینکارو کردم اما هیجانشو دوست داشتم، دلم برات تنگ شده بود اما کل راهی که پیاده میرفتم با خودم حرفامو تکرار میکردم که اگه دیدمت
امروز یکی از با یکی از هم مغازه ای هام چشم تو چشم شدم و طبق عادت هر روز سلام دادم،  چهره ش ناراحت بود جواب سلام رو نداد فقط حدود چندین ثانیه ای زوم بود و بغض‌کرد حتی من اونقدر اوشگول بودم دوباره سلام کردم و اون دوباره ج نداد و من دیگه بی خیال به صفحه مانیتورم نگاه کردم
اینو واسه بنی نگفتم چون کلا رو مودی هست که فکر میکنه پسر کش هستم
و تعریف هم نخواهم کرد.
یه سنی هست که آدم خیلی سریع تغییر میکنه البته شایدم در مورد همه اینطور نیس و واسه هر کسی یه جوریه. ولی خب واسه خود من این تغییرات سریع خیلی جالب و شگفت انگیز بود و هست. 
وقتی دو سال گذشته ی زندگیم نگاه میکنم، اینقدر تغییرات زیاد و سریع میبینم که با خودم Holy F.u.ck 
یادم نمیاد اولین مطلبم رو توی این بلاگ کی نوشتم و چی بود و اصلا علت اینکه اومدم سراغش چی بود، ولی اینو میدونم که از اون روز تا الان خیلی چیزا عوض شده.
شاید شروعش به خاطر یه مثلا عذاب وجدان
واسه مامان طاقچه رو نصب کردم تا از گردونه جایزه بگیرم. به خودشم نگفنم. الان واسش یه اسمس تخفیف اومد که مال کتابه اژ طاقچه، برام فرستاد و گفت مال کتابه برات فرستادم :******
حالا که اینو نوشتم از بابا هم بگم که این روزا اغلب روز رو همه پیش همیم به همون روالی که قبلا نوشتم. بابا مهربون و خوش اخلاقه مثل همیشه و البته ببشتر از همیشه. فکر کنم کار ادمو خسته میکنه، من رو هم. اما الان همه بیکار و خوش اخلاق تر از همیشه ایم. خداروشکر. خدایا لطفا همه چی رو درست ک
اگه توییتر داشتم الان یهویی میرفتم توییت میکردم که :داشتم عمیقا جزوه ای رو که هنوز به یک دهمش هم نرسیدم میخوندم که دیدم ساعت 2 شده و هنوز نهار نخوردم ، ساندویچ کتلتی که درست کرده بودم رو باز کردم و شروع کردم به خوردن ، آهنگ لاله عباسی از پری زنگنه رو پلی کردم و هندزفری تو گوشم
چی شد؟ هیچی یهو دیدم صورتم خیس از اشکیه که نمیدونم از کجا و چرا پیداش شد
نهارمو نیمه رها کردم و واسه اینکه کسی منو نبینه رفتم زیر پتو و تظاهر به خواب بودن کردم ...
شنیده بود
داداش بزرگم رو برای آپاندیسیت بردن اتاق عمل نیم ساعتی میشه 
یک خانم هم با سوختگی شدییییییییییییید هر دو پا آورده بودن 
چهار لیتر شستشو و اونم هی می گفت سوختم! تا آخرش از حال رفت 
با اینکه ترسیده بودم اما همینکه پلک میزد خیالم جمع شد و به همراهیاش گفتم بیدارش نکنین اذیت میشه :/ شانس که همراهیاش خانواده ش نبودن و همسایه هاش بودن (بار عاطفی نداشتن که بترسن) و همون اول هم یه رگ درشت ازش گرفتم 
یعنی فکر کن ژل نریختم رو خانمه اول شستم بعد هم رفتم سرا
هرچقدر سن‌ات بیشتر شه، و ارتباطاتت بیشتر شه، و بالغ‌تر شی، بیشتر به این نتیجه می‌رسی که توی روابطت، تنها کاری که می‌تونی بکنی و باید بکنی، اینه که واسه دیگران تا جایی که می‌تونی خوب باشی؛ اما یه اپسیلون هم انتظار خوبی از هیچ‌کس نداشته باشی.نه واسه آرامش دیگران، بلکه واسه آرامش خودت...
این، به نظرم اساسی‌‌ترین اصل روابطه.
به زودی تولد ل هست
به عنوان کادو میخوام برم یه تیکه لباس واسه بچه ی نداشته ش بخرم :)
اگه چیزی مسخره تر از این سراغ دارین بگین

پی نوشت1:وقت تنگه و دست و بالم بسته
وگرنه کادو تولد واسش شوهر پیدا می کردم می بردم
پی نوشت2:ایده ی تبریک مبریک هم داشتین با کمال میل پذیرا هسدم
من هنوز حالم خوبه. روی ابرام. چنانِ زندگی و جوونی‌ای تو وجودم رفته که آروم نمی‌گیرم. تپش قلبم کندتر نمی‌شه. فقط دلم می‌خواد بدوم و آواز بخونم.
تو بارون می‌دویدیم و از گشت فرار می‌کردیم و با پیانو ویگن می‌زدیم و می‌رقصیدیم و جیغ می‌کشیدیم و سر این‌که دخترا حق دارن تو دستشویی آرایش کنن یا باید برن بیرون دعوا می‌کردیم و با هم لاس می‌زدیم و همو مسخره می‌کردیم و عکس می‌گرفتیم. 
منشی اون‌جا وایساده‌بود یه گوشه، هی می‌گفت جوونین. هرکاری کن
دارم کم کم به خوابگاه عادت میکنم ,به اتاق آروم و تخت قشنگم,به دانشگاه خیلی خوشگلمون و به کلاس های درس... از خوابگاه تا دانشکده مسیر واقعا قشنگی داره که از کنار جنگل رد میشه  و گاهی صدای پرنده ها این فضا رو روح نواز تر میکنه... تعطیلات اخیر رو رفته بودم خونه , خونه که برای هر کسی معنای خودشو داره ,واسه من خونه یعنی خونواده یعنی پدر و مادر.... قشنگ بود ,,به تنم چسبید و با حس خوبش راهی شهر دانشگاهم شدم... 
توی اتوبوس ,صندلی جلو نشسته بودم و تمام مسیر به ر
خب کتابام رسیدن :)  البته دیروز صبح
چند تا کتاب تست نیاز داشتم واسه ارشد قیمتشون میشد 240 تومن ، به مناسبت عید فطر
انتشاراتش تخفیف گذاشت و جمع سبد خرید من از 240 رسید به 170 ! یعنی انگار یکی از جلد
کتاب ها رایگان شد ! منم تو همون تعطیلات عید فطر سفارشمو ثبت کردم و کتابها دیروز به دستم
رسیدن!  بسته رو باز کردم و نگاهشون کردم و کلی ذوقشونو کردم :)
دلم میخواد سال آینده این موقع ها رو مباحث مسلط شده باشم و با طیب خاطر برم سر امتحان ارشد
دیروز یه ویدیو دس
سلام خسته نباشید..من دختری هستم 17 سالهمن موقعی که بچه بودم به من تجاوز شد و در اون حالی که نمیدونستم تا بزرگ شدم تقریبا 14 سالم بود که همه چیز به کلی باور کردم ., توسط بعضی افراد که کمکم کردن و جراحی کردم.. و الان تقریباً ۳ سال از اون زمان میگذرد ولی نمیدونم چرا میترسم شبهایی حتی شده تا صبح گریه کردم...میخواستم کمکم کنید که من الان بعد اون جراحی سخت میتونم ازدواج کنم یا نه ؟!چون این مساله واسه من و خانواده ام خیلی مهم..لطفاً شوخی و یا توهین نکنید چو

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

رمان