نتایج جستجو برای عبارت :

من از دوردست‌های رگِ گردنم

به تو ابرازهای کوچک و مبتذل کردن سیرَم نمی‌کند. به تو ابرازهای نفَس‌بُر کردن در توانم نیست؛ تو گفته‌ای که خیلی همین نزدیکی‌هایی، گفته‌ای امّا من نزدیکی‌های خودم نیستم گویا که لرز گرفته‌ام. تو به من بیا، فکرَم شو، خاطرَم شو، یادَم بده چطور برگردم به خودَم و از نزدیکی‌های خودم در تو به حَل شدن نزدیک‌تر شوَم، ابراز شوَم، آن‌گونه که لایقش هستی عزیزم، پناهَم.
سوز سرد دست می اندازد به استخوان هایم و خود را بالا می کشد، پیش می رود از بازوها به سمت گردنم. سلولهایم به نوبت جان می دهند، دست می گذارند بر شاهرگ زندگی، فشارش می دهند، خفه می شوند.
پلک ها کمی از هم فاصله می گیرند، از پشت یک لایه غبار، بین شاخ و برگهای سبز، به دنبال دارکوبها می گردم. از دوردست زوزه ی سگی بر دیواره های جمجمه پنجه می کشند و مگسی جان می دهد؛ آرام پشت سراب پنجره. عنکبوت در کمین است، انگشتانم به تارهای چسبناکش آغشته اند. چیزی سوت می
سلاااااااام سلاااااااااااااام سلاااااااااااااام سلاااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! اومدم فقط یه سلام بدم برم اینجا هوا خیییییییییییییییییییلی خیییییییییییییییییییلی سرده و همه جا قندیلهای یخ از در و دیوار آویزون شده و یه سوزی می یاد که نگووووووووووووو ما الان بیرونیم با اینکه من کلاه سرم گذاشتم و اونو تا زیر ابروهام پایین کشیدم و شال گردنم چند دور پیچوندم دور گردنم و صورتم رو هم باهاش پوشوندم و فقط چشام بیرونه و یه پالتوی کت و کلفت هم
1. نمیدونم شنبه های من به اندازه شنبه های شما شنبه هست یا نه، ولی میدونم که امروز خیلی شنبه بود :( دندونمم درد میکنه، دردش زده به گوشم، و درد گوشم زده به درد سرم، و درد سرم زده به گردنم، و درد گردنم زده به کمرم، و درد کمرم زده به پام :|
بالای طاقچه مانند پنجره وایسادم عربدهههه کشیدممم خدااااایاااا من دارم میممیییرممم :| یه آقاهه هم به نشونه هم دردی برام دست تکون داد. بهش گفتم میشه بیای منو ببری از اینجا؟ نشنید :( رفت :(
2. اقاااا امروز داشتم ناهار میخ
پله ها را یکی یکی اومدم بالا،نزدیک درب خونه بودم که صداش شنیدم،کلید  درآوردم و درُ باز کردم، با چنان ذوقی به مامان گفت :عمه اومد ،با سرعت  نور پرید بغلم،کیفم انداختم روی زمین و محکم بغلش کردم، همش یه روز ندیده بودمش،صدای قلبش میشنیدم، همینطور که دستش دور گردنم بود نشستم روی کاناپه نگاش کردم و پرسیدم:کی اومدی؟ برمی گرده سمت آشپزخونه  واز مامان می پرسه :مادر من کی اومدم؟؟مامان هم در جوابش گفت:۲ ساعتی میشه.
بعد تموم شدن حرف مامان،خودش هم میگه:
حلقه بازوهایت را از دور گردنم بردار...گناهانت را هم!
نمیخواهم دوباره داستان آن سیب لعنتی را تکرار کنی...و معرکه بگیری که وسوسه من بود دلیل این هبوط...
بس است...
حوا صدایم نزن...
من لیلی ام...
لیلی دور ...
لیلی ناتمام مانده...
‌..همان که آنقدر ها به دل نمی نشست...همان که هرکس اورا میدید میگفت جمع کن بساطت را با این عاشق شدنت...
اصلا نه ...
من لیلی نیستم...
چه لیلی باشم چه حوا...یا گناهت ...یا خونت ...آویز گردنم میشود...
بگذار دلم را از محاصره دستانت دربیارم...
من ...م
به این فکر می‌کنم که چطوری می‌تونم همه‌ی این‌ها رو خالی کنم؟ اصلا ممکنه؟ شاید اگر بهم یه اتاق عایق صدا بدن تا پشت گردنم رو چنگ بندازم، با رنگ سیاه تمام بدنم رو رنگ کنم و بعد تمام وسایل توش رو بشکنم و جیغ بزنم و گریه کنم، بعد به سمت بیرون بدوم و خودم رو توی رودخونه پرت کنم، به جواب نزدیک شده باشم. 
در دوردست، آتشی اما نه دودناک
در ساحلِ شکفته‌ی دریای سردِ شب
پرشعله می‌فروزد...
آیا چه اتفاق؟
کاخی‌ست سربلند که می‌سوزد؟
یا خرمنی که مانده ز کینه
در آتشِ نفاق؟
هیچ اتفاق نیست!
در دوردست، آتشی اما نه دودناک
در ساحلِ شکفته‌ی شب شعله می‌زند؛
وین‌جا، کنارِ ما، شبِ هول است
در کامِ خویش گرم
وز قصه باخبر...
 
او را لجاجتی‌ست
که با هرچه پیشِ دست،
روی سیاه را
سازد سیاه‌تر.
آری! در این کنار
هیچ اتفاق نیست:
در دوردست آتشی اما نه دودناک،
وین‌جای دودی
 
 
خواب دیدم. داشتم کیف میکردم. تمام سلولهام داشتن با تمام اشتیاق تماشاش میکردن. میدونى خواب کجا عصبیم میکنه؟ تا اونجاییش که دارى خواب رو میبینى و کیف میکنى که خب بالاترین قسمت بهشته اما یهو یه جایى اون مغز لعنتى که دلم میخواد بگیرم درش بیارم بندازم دور، بلند میشه و میپرسه این خوابه؟ بیدارى نیست واقعى نیست. دوست دارم دندوناشو خورد کنم، لعنتى همین جمله رو میگه و میره. همین جمله کافیه تا حواست پرت شه و از درون خواب به بیرون از خواب پرت شى و همه
فارغ از قضیه ی گردنم؛ این هفته هفته ی خوبی بود
هم درس خوندم
هم سی وی نوشتم
هم وبسایت رو درست کردم
هم با زهرا یک روزشو رفتم گردش
 
بنابراین میریم که داشته باشیم یه تعطیلات سه روزه فارغ از درس و کتاب^-^
امیدوارم اونقدری پر انرژی برگردم که بتونم یه بخش دیگه به برنامه م اضافه کنم.
بیدار که شدم، بازوانش پذیرا و دعوت کننده در برم گرفته بودند و بازدمش موهای پس‌سر و گردنم را 
می‌رقصاند. 
یادم افتاد که جغرافیای امن آغوشش، تاریخ صعب پشت سر را چنان به فراموشی سپرده که گویی
انسان امروز، پدران نخستین‌ش را ... .
چشمانم را باز بستم و خودم را بیش‌تر سُر دادم در فضای اثیری بین سینه و دستانش.

هیس ... کسی مرا بیدار نکند!
 
بیدار که شدم بازوانش، پذیرا و دعوت کننده در برم گرفته بودند و بازدمش موهای پس‌سر و گردنم را 
می‌رقصاند. 
یادم افتاد که جغرافیای امن آغوشش، تاریخ صعب پشت سر را چنان به فراموشی سپرده که گویی
انسان امروز، پدران نخستین‌ش را ... .
چشمانم را باز بستم و خودم را بیش‌تر سُر دادم در فضای اثیری بین سینه و دستانش.

هیس ... کسی مرا بیدار نکند!
 
سلام.
برای هیچ کسی احتمالا دلم بیشتر از برای خانواده ام تنگ نخواهد شد.وقتی به نبودشون فکر می کنم، از فشار بغض ته گلویم درد میگیره. انگار یکی گردنم را فشار بده.
وقتی نباشند، خفه میشم. اکسیژم به روحم نخواهد رسید و روحم می میرد.
بدرود.
ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
از بس که دست می‌گزم و آه می‌کشم
آتش زدم چو گل به تن لَخت لَخت خویش
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خویش
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش
ای دختر ار مراد میسر شدی مدام
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش
دختر

آزموده را آزمودن خطاست، لیک عرضه‌ی ما در حد بیرون کشیدن بخت خویش نیست. نشون به اون نشونی که خود حافظ هم هی
امروز بعد از یه ماه و اندی رفتم خونه‌ی خودم. نمیدونستم الف برگشته. بوی فرندش هم تو اتاق خواب بود. دلم برا الف و ف و زندگی اونجا و محیط اونجا و پارک اونجا و همه‌چیز تنگ شده. فکر می‌کنم که اون‌ها هرگز دل‌تنگ من نمی‌شن. مثل خیلی آدم‌های دیگه که حس دل‌تنگی درشون کم‌رنگه یا شاید این حس راجع به آدم‌ها و موقعیت‌های اندکی درشون برانگیخته میشه. در من پر‌رنگ‌ه و سعی می‌کنم این حس رو زندگی کنم. چون یکی از حس های قشنگ زندگی منه و دوستش دارم. جایی ای
دیشب خواب لهستان را دیدم
میان قبیله کولی‌ها در ورشو قدم می‌زدیم و آواز می‌خواندیم و می‌رقصیدیم. رها از خیالی، تنها شادی و عشق را حس می‌کردم.تو در کنارم بودی و بی‌ترس می‌بوسیدمت و مطمئن بودم تا همیشه هستی
خیالم اما خیلی زود با صدای صبحگاه این شهر خاکستری برهم خورد. دوباره من همان آدم معمولی بودم و تو رویایی دوردست
 
 
پ.ن: عنوان نام شعری از شهرام شیدایی
زندگى شده بود تیک تاک ساعت تا سکوت رو بشکنه.تا خواسته یا ناخواسته غرقم کنه توى خاطرات..ى تویى ک تمام گذشته منو پر کرده بودى..نمیدونم دست خودت بود یا نه اما خوب میدونستم ک من تنها مجرم این داستان،شناخته شده بودم.خوب میدونستم حلقه دار رو تو انداخته بودى گردنم تا هر ثانیه یادم بیارى که هیچوقت دوستم نداشتى. امضا:سال ها قبل؛دوشنبه اى ک هیچگاه یادم نمیرود...!
گاهی برای حاج قاسم سه تا قل هو الله میخونم
انگار میشه قد یه ختم قرآن
امشبم که پنجشنبه...نیمه شب...
مثل همون وقتی که دلم خونه خراب شد
خدا رحمتش کنه
میگن رفیق شهید، شهیدت میکنه
خدا کنه راست باشه
و چیزی که همونقد مهمه اینه که خدا کمک کنه، حق الناس به گردنم نیاد، و از گذشته هم هرچی هست، به لطف خودش، ادا کنم
کاش بهتر زندگی میکردم...
کاش آدم بهتری بودم
کاش آدم بهتری بشم
وبلاگ پناه آخرم است،‌ شب هایی که تنها شده م، کسی را ندارم که دلداری م بدهد و کسی را ندارم که دلداری بدهم، خودم را در وبلاگم دلداری میدهم.
داشتم فکر میکردم کاش روی گردنم کبودی هایی بود، به شکل گردنبند تقریبا، اگر چنین بود برای پوشاندن آن تلاشی نمیکردم، شاید حتی یک لباس آبی میپوشیدم که به آن بیاید. بعد با خوشحالی دستت را بیشتر فشار میدادم و بلند تر می خندیدم... 
 دست بُرد
و دکمه‌ی بالای یقه‌اش را باز کرد
علیه خودش شورید
از تهِ گلو گفت؛ هخخخخ ، هخخخخ
خِلط بود که از گلویش
و از چشمانش ، دو گرگِ خیسِ آب آلوده بیرون پرید
یکی ماده ، یکی نر
موهاشان گندمِ باران خورده
بازگشته‌ی طفلی
از شرق برخاست و در آسیای مرکزی روی سینه‌ی زنی ایستاده علیه جهان، نشست
با فکرِ زنی که التماسش کرده بود در مصرِ بیچاره
یک سکوتِ قوی ، یک خمودگیِ مدام ، یک غمگینِ هار ؛ تیمش
یک «من» در امتدادِ خشمگینم
یک «من» با حقیقتِ غمگینم
از گ
دیشبش داشتیم فکر میکردیم که فردا کجا بریم باهم.
فرداش داشتیم از جلوی آکادمی هنر ولیعصر رد میشدیم، یه نگاه انداختم گفتم عه اونموقع که داشتیم دنبال مکان میگشتیم هی اینجا میومد تو ذهنم.
دستش رو انداخت دور گردنم سرش رو آورد پایین کنار گوشم گفت: باشه عزیزم ولی از این به بعد انقدر بلند نگو دنبال مکان میگشتیم.
از صب نشستم پشت میز بکوب تا الان .. گردنم به شدت دردگرفته .. چشام باز نمیشن و بدنم خسته شده ...دلم ... آخ که چقدرررررررر پره...
چرا اینقدر زیست دوم نچسبه! برای بار هزارم هم فصلاشو رو بخونم باز نچسبه این زیست دوم! 
حالم گرفته س شدید ... 
+ وبم خیلی سوت و کور شده و میدونم کسی نمیخونه :) ولی خب واسه دل خودم مینویسم ، مغزم یه لحظه دستور میده منم باید همون لحظه بنویسم هر چند بعدش پاک میکنم ..
خیلی وقت است که مستقیم حرف نزده‌ام و طفره رفتم و حرف‌هایم را پیچاندم دور خودم؛ طوری که گاهی خودم هم یادم می‌رود منظورم از گفته‌ها و نوشته‌هایم چه بوده؛ گاهی این حرف‌های پیچ‌دار گردنم را می‌گیرند و آن‌قدر فشار می‌دهند که دیگر نه می‌توانم حرف بزنم و نه گوش دهم. حرف‌هایم دیگر مهم نیستند...
سلام دوستان
من پسر هستم، چند شب پیش دو تا زورگیر خفتم کردن، واقعا اعصایم بهم ریخته، توی کوچه چاقو گذاشتن رو گردنم و گوشیم رو بردن، حس خیلی بدی دارم، حس ضعیف بودن، منم ترسیدم خب دادم بهشون که بهم چاقو نزنن، منم هیکل بزرگی ندارم، نمیدونم شایدم ترسو هستم، از خودم بدم میاد، از جامعه ای که توش زندگی میکنم، شما براتون اتفاق افتاده اگه اره چیکار کردین؟
طرف چاقو گذاشته بود روی صورتم میگفت صدات بیاد صورتت رو میبرم، منم نمیدونم ترسیده بودم یا چی، همی
 گتسبی به نور سبز ایمان داشت،
به آینده‌ لذتناکی که سال به سال از پسِ ما می‌گذرد.
اگر این‌بار از چنگِ ما گریخت چه باک – فردا تندتر خواهیم دوید،
و دست‌هایمان را به دوردست‌ها درازتر خواهیم کرد…
و سرانجام یک بامدادِ خوش – در قایق‌هایمان بر خلاف جریان آب پارو می‌زنیم، در حالی  که پیوسته به سمتِ گذشته رانده می‌شویم.
#گتسبی_بزرگ 
#فیلم_پیشنهادی
عاشقشم که
اون روزی مامان رو مجبور کردم موهامو کوتاه کنه. اونقدر تحمل همین چند سانت بلند شدن و برخورد موهام به گردنم برام سخت شده بود که یک قدم با برداشتن ماشین و زدن همه شون فاصله داشتم. دوست دارم پشت سرم خالی باشه و وقتی دست می‌کشم، چیزی لای انگشت‌هام نمونه و جلوی موهام بلندتر باشه تا هرچند وقت یک بار بریزم‌شون توی صورتم و چشم‌هام رو بپوشونم. برای وقت‌هایی که دلم نمی‌خواد این دنیا رو ببینم. و انگار اگر من نتونم ببینمش، اون‌ها هم نمی‌تونن منو ببین
نور سرخ رنگی، سنگ فرش کوچه‌مون رو می‌پوشونه
من تو مسیر می‌ایستم و نگاه می‌کنم 
تا اینکه ناگهان تو از دوردست‌ها به یادم میای 
دوباره مسیری که گم کره بودم رو پیدا می‌کنم
فاصله‌ی زیاد بینمون نباید مهم باشه
چون همیشه قلب‌هامون کنار هم هستن
هرچقدر هم از هم‌دیگه دور بشیم
هیچ‌‍وقت فراموش نمی‌کنم
ذوق و شوق اون روزم رو 
رویایی که من و تو داشتیم
خورشید تاری که تو آسمون سرخ رنگ در حال غروبه
یادم می‌اندازه که باید ادامه بدم و خودم باشم
کاش یه دختر اسکاتلندی بودم که صبح به صبح با سگش می‌رفت لبِ ساحل، تفریح. البته اینکه اسکاتلند ساحل داره یا نه رو نمی‌دونم. بعد گیتارش هم با خودش می‌برد و شروع می‌کرد به نواختن. بعد بطری آب معدنیِ دماوند پرت می‌کرد به دوردست‌ها که سگش واسش بیاره. سگه هم خوشش میومد و هی هاپ هاپ می‌کرد و خودشو می‌مالوند به شن‌های ساحل. بعد همونجا، یه پسرِ اسکاندیناوی عاشقش می‌شد و به دلیل جبر جغرافیایی، از هم جدا می‌شدن. دختره هم افسردگی می‌گرفت و مدام سیگ
ای خدای خوبی ها...
بیا نزدیکتر، آنچنان که از رگ گردنم هم به من نزدیک تر باشی... بیا که غم دلم را به تو بگویم. بیا که بگویم چقدر از دوری ات ناله میکنم؟
خدایا، خوش داری ضجه زدن مرا نگاه کنی؟
خدایا، خوش داری در نیمه های شب، با پای برهنه و چشم های خواب آلود به دیدارت بیایم و جسم نیمه جانم همچنان بعد از این توهم در خودش بتپد؟
خدایا، خوش داری؟
مثل آقاجون که یک کشیده محکم میزد به آدم، بعد هم چنان محکم بغل میکرد آدمو که انگار صدای هق هق عمیقش از تو سینه من د
دیشب گردنبدم را باز کردم، توی لیوانی که خاطره برایم رویش را با ویترای موج و ماهی کشیده گذاشتم و لیوان را توی قفسه کتاب‌هایم. گردنبندم شکل خیلی ساده‌ای دارد، یک توپ کروی که رویش نگین‌های کوچک دارد و وسطش خالیست، همانجایی که یک زنجیر ساده از آن عبور می‌کند. وقتی سوم راهنمایی بودم خریدمش. با پول جایزه‌های مسابقات مدرسه و استانی و کشوری که می‌رفتم، و البته مامان و بابا هم کمی از پولش را کمکم کردند. از وقتی خریدمش، یادم نمی‌آید از گردنم بازش
هزار سال پیش 
شبی که ابر اختران دوردست 
می گذشت از فراز بام من 
صدام کرد
چه آشناست این صدا 
همان که از زمان گاهواره می شنیدمش
همان که از درون من صدام می کند 
هزار سال میان جنگل ستاره ها 
پی تو گشته ام ...
ستاره ای نگفت کز این سرای بی کسی 
کسی صدات می کند!
هنوز دیر نیست 
هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست 
عزیز هم زبان 
تو در کدام کهکشان نشسته ای ... 
 
× هوشنگ ابتهاج - همزاد 
× شعر جدید جناب سایه ، بخش هایی از این شعر باعث می شود نفس آدم بگیرد
× شبی دیگر
سلام، من یه اسلات تنبل هستم!
نمیدونم چرا با وجود اینکه اسمم رو خیلی گُنده اون بالا حک کردم (با کلی صرف انرژی و چندخط کدنویسی!) باز دارم خودم رو برای شما معرفی می کنم!
شاید با خودم فکر کردم ممکنه موجودات یه سیاره ی دوردست خودشون رو اون جوری که هستن معرفی نکنن
ولی همین الان به شما بگم که من یه «اسلات تنبل» هستم، نه کمتر و نه بیشتر
اگه تو روزهای بعدی حوصله داشته باشم باز هم براتون اسلاتر میگذارم
 الان هم خیلی خسته م و باید برم استراحت کنم
شب به خیر
سلام دوستای گلم..نماز و روزه هاتون قبول..
دیگه چیزی نمونده دو روزش ک گذشت طاقت بیارین
همه ی ماه رمضان ی طرف و دعای سحر و ربناش ی طرف..
ولی کاش در کنار یار بودیم..
البته اینکه الان با کل خونه دعوام شده هم بی تاثیر نیس
ینی ی جورایی همه با من قهرن..
تقصیر خودمم هستا حالا دعا کنین ک آرامش برگرده..!
این چن روز استرس کنکور یک طرف و دعواها و جر و بحثا یک طرف!
گردنم درد گرفته اینقد اسنرس داشتم
اول ک با همسر الان هم با خانواده..ینی شایدم مشکل از منه
راستی برام د
این روز ها طناب قلاده ی زمان است که محکم تر از دیگر اربابان گردنم را می‌کشد و من مثل توله سگی مفلوک زوزه کشان تسلیم میشوم
شاید هم از اول تنگ ترین قلاده بر گردن انسان قلاده ی زمان بوده
دوست دارم بگویم :زمان کسی است که هرچیزی را در دست و هر کسی را در اختیار دارد و بعد هم مثل کازانتزاکیس پیرمرد نیمه دیوانه ی خوش احساس بگویم 《او یا خداست یا شیطان》
واما پینک فلوید چه خوب می‌گوید که ما  همیشه به زمان سجده کرده ایم (در موقعیت های زمانی خاص دعا کرده
دانه های انار پخش می شود توی سینی...
حاج میثم می خواند 
هی می خواند
هی از جاده نجف تا کربلا می گوید 
هی از موکب می گوید 
بعدش من حتی سرم را بلند نمی کنم تا پخش زنده پیاده روی ها را ببینم
میخواهم تند تند انارهارا بخورم تا تصاویر پیاده روی را نبینم
تا خودم را گول بزنم که مثلا نفهمیدم که جاماندم 
که طلبیده نشدم
 که بغض لعنتی نفسم را بند اورده
انار را پرت می کنم و یک دل سیر هق هق می کنم
زانوهایم را مثل کودکی بی پناه جمع می کنم
سرم را روی زانوهایم  می گ
‌‌
اکنون دیگر "در دسترس" بودنت مهم نیست چون دیگر نه "مشترک" هستی و نه "مورد نظر" ...!
هوا سرد است اما نگران نباش سرما نمیخورم ، کلاهی که سرم گذاشتی تا گردنم را پوشانده...!
هرکس ک سراغت را میگیرد ، نمیگویم وجود نداری ، میگویم وجودش را نداشتی...!
فکر نکن تو فوق العاده بوده ای ، قطع به یقین من کم توقع بوده ام...!
حالا هم که اتفاقی نیفتاده ، حادثه ی بین ما ، فقط یک زد و خورد ساده بوده ! تو جا زدی ، من جا خوردم....!
زمانی "نبودنت" همه هستی مرا نابود میکرد ولی حالا
سلاااااااااااااااام سلااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که پریروز با مامان تلفنی حرف می زدم یه خرده سرزنشم کرد که چرا نمی یای و سن آغزو وو پیس اورگدیپسن و سن بهسن، الله سنه قرار وریپ من به جای تو بودم دنیارو رو سرش خراب می کردم یعنی چی که آدم به خانواده اش سر نزنه...من اگه جای تو بودم تا حالا هزاربار اومده بودم و از این حرفها منم بعد اینکه خداحافظی کردم با خودم گفتم چرا مامان فک می کنه من دوست ندارم
آدما یه توان هایی، دارن که هنوز بروز ندادن، این توان ها لازمه شناخته بشه، این نیروهایی که هنوز بالفعل نشدن، می تونن ویرانگر باشن، و یا بُعدی از زیبایی درون فرد رو نمایان کنه .. 
 
 
یکی از این پتانسیل ها طغیان آدمه .. آدمی پتانسیل عجیبی برای طغیان و نافرمانی داره .. گاهی این طغیان در برابر هواهای نفسه .. و گاهی در برابر مسئولیت ها و حقوقیه که به عهده انسانه ..
 
الهی .. از خودم .. طغیان خودم .. در برابر هر چه که حقی به گردنم داره !!!! به تو پناه می برم ..
گفتن نداره، ولی اینه گوشه ای از همچنان خواندن ها ، همچنان صبر کردنها ، مته به خشخاش گذاشتن ها ، همچنان خواندنها...
اگه متوجه نشدید ، ماجرا اینه که نیمه ی چپ گردن و شونه تااا انگشتاهای دست چپم درد میکنه... همه به خاطر این که تو این مدت همه اش سرم پایین بوده رو کتابها و جزوه نوشتنها :( 
این کیسه آب گرمه که با شال پیچیدمش دور گردنم چون دستم و وقتم رو لازم دارم
+تو این وضعیتم مدام آهنگ آتش جاودان همایون شجریان تو ذهنم پلی میشه و خب... فکر کنم بی ربط هم نی
این مقدار از رک بودن بعید و دور از انتظاره!پری روز و دیروز از بدترین روزهای این ماه بودن!
خب زندگی گاهی خیلی به ادم تنگ میگیره شایدم ادم خودش به خودش تنگ میگیره‌.
خیلی واسه خودم خوشحالم که خودم رو بخشیدم و به خودم اجازه دادم فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم.
100 صفحه از "مردی به نام اُوِه"باقی مونده فقط صبر کنید تا تمومش کنم.
اونقدر اشک از چشمام اومد که گردنم خیس شد،خیس به معنای واقعی.
نمیدونم الان خوب شدم یا نه اما آدم شدم.
یادتونه چند وقت پیش گفتم رابط
چراغ عابر پیاده هنوز سبز نشده بود. به پسرهای جوان که پشت خطکشی ایستاده بودند نگاه کردم. گمان کردم همانی باشد که موهایش فر است. شیشه‌ی عینکش دودی بود. دو دل بودم. گل را که توی دستش دیدم تقریبا مطمئن شدم که خودش است. امیدوار بودم که خودش باشد. چراغ سبز شد. کوله‌اش را سمت راست دوشش انداخته بود و آرام قدم برمی‌داشت. از دور لبخند زد. قبلا اجازه گرفته بود که مرا بغل کند. همدیگر را در آغوش گرفتم. قدّش کمی از من بلندتر بود و باعث می‌شد که راحت‌تر بغل کن
قدمت این جسم به زمانی برمی‌گردد که دنیا تنها 3 درصد از عمر کنونی 13.7 میلیارد سال خود را داشت.ما این کهکشان تازه کشف شده را که MACS0647 نامیده شده، به همان شکلی می‌بینیم که در 420 میلیون سال پس از مهبانگ وجود داشت. نور این کهکشان 13.3 میلیارد سال در فضا سفر کرده تا امروز به زمین برسد، فاصله‌ای که معادل انتقال‌به‌سرخ با اندازه تقریبی 11 است.
«به رغم این که عموما انتظار داریم که با استفاده از قدرت بسیار زیاد عدسی گرانشی، کهکشان‌های بسیار دوردست را بیا
هنوز هم گاهی از هزار و یک یادداشت و گزارشی که باید بنویسم به گوشه‌ی دنج تنهایی‌ام پناه می‌برم. روزها از شنبه شروع می‌شوند. از شنبه به یکشنبه و دوشنبه و بعد سه‌شنبه. به سه‌شنبه پرت می‌شوم. صبح تا شبِ سه‌شنبه زمان از دست من خارج می‌شود. شب که به خانه برمی‌گردم سرم پر از فکرهای بزرگ و کوچکی است که خواب را از چشم‌هایم می‌گیرند.
چهارشنبه‌ها نمی‌دانم دقیقاً از کی شروع می‌شوند. با دغدغه‌های شگرف تا نزدیکی‌های صبح بیدار می‌مانم و چهارشنبه ب
به یاد آدرین افتادم.داشت چکار میکرد؟کجا بود؟با چه کسی بود؟زندگی مان چی؟بعد از این چه شکلی میشد؟هر چه بیشتر فکر میکردم،بیشتر در خودم فرو می رفتم.خیلی خسته بودم.چشم هایم را بستم و خیال کردم که آدرین آمده.کنارم می نشیند.می بوسیدم، انگشتانش را روی لب هایم میگذارد.هنوز میتوانم تماس دلپذیر دستش را روی گردنم احساس کنم، صدایش را ،گرمایش را، بویش را...چه خواب و خیالی...چه خواب و خیالی؛فقط کافی است به آنها فکر کنم.چقدر زمان لازم است تا بوی کسی را که دو
سال‌ها دوستش داشتم. غرق در دوست‌داشتنش بودم. هر لحظه، در هر جا، هر چیز زیبایی که می‌دیدم را برای او می‌بردم.هر ستاره‌ای که در قلبم چشمک می‌زد؛ می‌کندمش و به گیسوان پر‌کلاغی بلند و زیبای او آویزان می‌کردم. هر شب دستمال‌های ابریشم را روی قلبم می‌کشیدم و تلاش می‌کردم ستاره‌های بیشتری در قلبم چشمک بزنند. تا شبی، بالاخره، گیسوانِ ستاره بارانش مدهوشم کند. روزی که خسته و زار از خاموشی ستاره‌ها به خانه آمدم. دیدم اتاق تاریک است. پرده را کن
the great gatsby-2013
نیک: گتسبی به نور سبز ایمان داشت، به آینده‌ لذتناکی که سال به سال از پسِ ما می‌گذرد. اگر این‌بار از چنگِ ما گریخت چه باک – فردا تندتر خواهیم دوید، و دست‌هایمان را به دوردست‌ها درازتر خواهیم کرد… و سرانجام یک بامدادِ خوش – در قایق‌هایمان بر خلاف جریان آب پارو می‌زنیم، و پیوسته به سمتِ گذشته رانده می‌شویم.
پنجره مثل همیشه باز بود، و پرده کرکره های کثیف اتاق کنار زده. ترکیب نور آبی و قرمز نئون، ثانیه ای یک بار میرفت و می آمد. خوب اگر گوش میکردی، صدایش را هم میشنیدی،‌ روشن که بود. و باز قطع میشد، صدا و نور؛ هم زمان. من که دیگر عادت کرده بودم.
 
میخواستم از تختم بلند شوم اما نمیشد. الان مثلا،‌ شکمم میخارید. وسط، کمی بالای ناف. از روی تیشرتم خاراندمش. به اندازه دو بار بنفش و سیاه شدن اتاق. تختم دقیقا زیر پنجره بود،‌ برای استقبال از این زنده ترین موجود
فک پایینم را نوازش کرد. زیر لب گفت شت. یعنى ازش خوشش مى آید. از کنار گوشش، به چراغ ماشین ها نگاه میکردم که لا به لاى درخت ها جا به جا مى شدند. صورتم را سمت خودش کشید. لب هایم را بوسید. قلبم تند میزد. رهایم کرد. نوازش را ادامه داد. دوباره صورتم را سمت خودش کشید. این بار زبان هم بود. رهایم کرد. نوازشش را ادامه داد. براى بار سوم صورتم را سمت خودش کشید. لب بالایش را خوردم این بار. زودتر از دو دفعه قبل رهایم کرد. بلند شدیم و تا یک جایى با من پیاده آمد و بعد جد
وقتی غبار پیش رو می‌نشیند و دوردست‌های جاده مقابلت آشکار می‌گردد، می‌توانی بی هیچ دغدغه‌ی گمراه شدن یا زمین خوردن مسیر را بدوی. وقتی افق پیش رو فراخ است، رفتن نه رنج که اکتشافی دم به دم است. وقتی روشنای خورشید در دور دست‌ها چشمت رو می‌سوزاند این امید است که در تو جریان می‌یابد. حرارت این خورشید امید بخش هزار بار تقدیم شما باد.
وقتی غبار پیش رو می‌نشیند و دوردست‌های جاده مقابلت آشکار می‌گردد، می‌توانی بی هیچ دغدغه‌ی گمراه شدن یا زمین خوردن مسیر را بدوی. وقتی افق پیش رو فراخ است، رفتن نه رنج که اکتشافی دم به دم است. وقتی روشنای خورشید در دور دست‌ها چشمت رو می‌سوزاند این امید است که در تو جریان می‌یابد. حرارت این خورشید امید بخش هزار بار تقدیم شما باد.
هنوز هم گاهی از هزار و یک یادداشت و گزارشی که باید بنویسم به گوشه‌ی دنج تنهایی‌ام پناه می‌برم. روزها از شنبه شروع می‌شوند. از شنبه به یکشنبه و دوشنبه و بعد سه‌شنبه. به سه‌شنبه پرت می‌شوم. صبح تا شبِ سه‌شنبه زمان از دست من خارج می‌شود. شب که به خانه برمی‌گردم سرم پر از فکرهای بزرگ و کوچکی است که خواب را از چشم‌هایم می‌گیرند.
چهارشنبه‌ها نمی‌دانم دقیقاً از کی شروع می‌شوند. با دغدغه‌های شگرف تا نزدیکی‌های صبح بیدار می‌مانم و چهارشنبه ب
خیلی رندوم یکهو میاد لپ، پیشونی، چشم یا گردنم رو بوس میکنه و میگه تو بهترین دادش مهردادی هستی که وجود داره! اون لحظه رو نمی‌خوام با هیچی عوض کنم، چون تو اون لحظه داره قند تو دلم آب میشه و ذوق مرگ طورم.
منم خیلی رندوم بعضی شبا ی اسنیکرز یک‌جای خونه قایم می‌کنم و فردا از سر کار زنگ می‌زنم خونه و بهش نقشه گنج میدم که مثلن برو تو فلان اتاق بگرد دنبال فلان کیف و اون تو مثلن گنج وجود داره و اینا...
در دهکده ای دوردست زمین لرزه شدیدی رخ داده بود و تعداد زیادی کودک بی سرپرست مانده بودند. این کودکان در معیت یک بزرگتر پای پیاده به سمت مدرسه شیوانا به راه افتادند و بعد از هفته ها پیاده روی و سختی سرانجام به دهکده شیوانا رسیدند. سراغ مدرسه را گرفتند و پشت مدرسه منتظر ماندند تا برای کمک به آنها چاره ای اندیشیده شود. اتفاقا وقتی کودکان به مدرسه رسیدند ، شیوانا در دهکده نبود و تا یک هفته هم نمی آمد. مردم دهکده قرار گذاشتند که هر کسی یک یا چند تا از
از چند روز پیش شاید نه ام به بعد یا کندی کراش بازی می کنم یا کندی کراش بازی می کنم یا کندی کراش بازی می کنم یا تتریس جورچین می کنم یا وقتی از زور درد گردن دستم را می بندم و آویزان گردنم می کنم و دیگر کار خاصی ندارم انجام بدهم گوله گوله اشکم سرریز می شود. دقیقا هم نمی دانم چه مرگم است. هی به ذهنم خطور می کند اگر چنین بود چنان می کردم. اگر فلان بود بهمان می کردم. اگر می شد.. اگر می توانستم.. و از این دست افکار هی در ذهنم متبلور می شود و از چشمم فرو می چکد.
 
بیرون هوا آنقدر سرد است که تمام راه برگشت از سرکار، نفس هایم در سینه حبس شده بود به نحوی که الان محل اتصال دقیق دنده هایم را به گوشت و پوست،احساس می کنم.حالاخزیده ام در تخت و دلم گردن آویزم را می خواهد.آن سال آن را در اعتدال شهریور از میانه ی ده ها گردن آویز مغازه ای در بازارچه برداشتی و گفتی: این خیلی قشنگ است.قشنگ بود،به خاطر نقش گل و مرغ ظریفش که یادآور چقدر شعر و چقدر کلمه و چقدر از همه چیز است.قشنگ است چون می تواند از اعتدال شهریور تا خشو
باید به آهنگی که برام فرستاده بود گوش می کردم و لذت می بردم، عشق می کردم از این همه دوستی و دوست داشتن های از راه دور و مقاوم در برابر زمان. باید از فیلمی که تازه به دستم رسیده بود لذت می بردم یا شامِ نیمه آماده ای که مزه اش از همه ی غذاهای نیمه آماده ی اینجا بهتره! باید از خواب نیمه شب لذت می بردم، حتی از بیمارستان رفتن ها ی نیمه شب سعی در خندیدن و خندوندن مریضی که غم عزاداری رهاش نمی کنه! باید از هوای نیمه شب لذت می بردم، از نم  بارون، از خواب ِ ی
پریروز برای اولین بار وقتی تئی بغلم بودی، دستاتو دور گردنم حلقه کردی، منو بوسیدی و گفتی (مامان دودت دارم)
فقط تونستم بگم الحمدلله خدایا شکرت، منم خیلی دوستت دارم دخترم
خداجان
این دخترک بنده ی خودته
ففط سر من منت گذاشتی، فرصت رشدی در اختیارم قرار دادی، لطفی کردی، ینده ت رو امانت دستم سپردی
عشقشم خودت کاشتی تو دلم تا براش مادری ای بکنم که شمه ای از محبت تو به خودش رو لمس کنه
حالا درسته بچم میدونمش و دوستش دارم
ولی بخاطر اینکه حیفه بنده ایت که م
نام کتاب : مهمان صخره هانویسنده : راحله صبوریانتشارات : سوره مهرتوضیحات : این کتاب خاطرات محمد غلامحسینی از سال «۱۳۵۲» است که به دنبال شغلی برای خودش می گشته و بعد از مدتی متوجه علاقه اش به خلبانی می شود ، این کتاب دارای «۳۷۲» صفحه می باشد و بخش پایانی کتاب مدارک و عکس ها خلبان غلامحسینی آمده است و مناسب گروه سنی ( د و ه ) استقطعه ای از کتاب :بار دیگر هواپیما چرخی زد و با شدت جی بعد را وارد کرد شدت جی به قدری بود که سرم رفت لای دو پایم ودر حالی که ا
آقای شهردار- (این یک داستان است - تقدیم به شهید مهدی باکری)
 
 
هر روز صبح، قبل از طلوع آفتاب، از خانه بیرون می‌زدم تا با پای پیاده بتوانم سر وقت به اداره برسم. کارمند فنی یکی از سازمان‌های دولتی بودم. فاصلهٔ خانه‌ام تا اداره، با پای پیاده حدود نیم ساعت بود.همین که پا از خانه بیرون گذاشتم، سوزش هوای سرد، صورتم را آزرد. خودم را جمع کردم. شال‌ گردنم را دور گردنم محکم‌ تر کردم. کلاه پشمی ام را تا پسِ گردنم پایین کشیدم. دست‌هایم را که با دستکش پوشا
این تصویری از کهکشان دوردست است که دارای یک کوازار فعال در مرکز آن است. یک کوثر مقدار زیادی انرژی فوق العاده تولید می کند که توسط یک سیاه چاله فوق العاده تولید شده توسط ماده آلوده کننده ایجاد می شود. اخترشناسان با استفاده از قابلیت های منحصر به فرد تلسکوپ فضایی هابل ، دریافته اند که فشار تابش تاول در مجاورت سیاه چاله با کسری از سرعت نور ، مواد را از مرکز کهکشان دور می کند. "بادهای کوآار" هر ساله صدها ماده خورشیدی از مواد را به حرکت در می آورد. ا
نگاه میکنم
به روزها
به لحظه ها
به زندگی ها
به تک تک اشیا اتاق
به پنکه سقفی نداشته ام و بادی که روی صورتم است
به صدای پرنده از دوردست
نگاه میکنم
به جای خالی ات
اما جایت خالی نیست...
گلدان گذاشته ام و دورشان را با صدف هایی که چند سال پیش از دریا آورده بودم، تزئین کرده ام
پرده کشیده ام به پنجره ام، سفید با گل های نارنجی
تیره نیست، توری است و نور از آن رد میشود
اتاقم را روشن کرده ام
من
این روزها بیشتر از هر روز دیگری کار میکنم و درآمد دارم
اما دلم خوش ن
این لحظه را زندگی کن...زمانی برای زندگی کردن هست و زمانی برای مردن.آن ها را باهم قاطی نکن، وگرنه هردو را ازدست خواهی داد.هم اکنون، با تمامیت و شدت زندگی کن و وقتی که مردی،آنوقت به تمامی بمیر. بخش بخش نمیر:یک چشمت بمیرد و با چشم دیگر به اطراف نگاه کنی؛یک دست بمیرد و با دست دیگر دنبال یافتن حقیقت باشی!وقتی می میری، با تمامیت بمیر. و تعمق کن که مرگ چیست.ولی هم اکنون، وقتت را برای چیزهایی که در دوردست هستند تلف نکن:این لحظه را زندگی کن
تجربه‌ی عجیبی رو دارم زندگی می‌کنم.  نه می‌تونم یه دل سیر خمیازه بکشم، نه با خیال راحت و هر اندازه که می‌خوام قدم بردارم! نه می‌تونم غلت بزنم و نه می‌تونم بدون درد سرفه کنم یا حتا موهام رو شونه بزنم. دست اندازا و چاله‌های توی خیابون رو می‌فهمم! مثلن از خونه تا مطب ۷ مدل دست انداز داشت. اولی رو با درد عجیبی گذروندم و برای دومی یاد گرفتم با دستم گردنم رو محکم نگه دارم! از این که فعل هارو مجبورم از نو بچینم و برای هر حرکت از قبل فکر کنم انرژی کم
جسد یک مرد بخاطر نوشته شدن کلماتی عجیب و جادویی روی پوست بدنش باعث ایجاد جنجال در بین مردم شده است ! چرا که کل بدن این مرد بعد از سالها از فوتش تجزیه شده و پوسیده بجز پوست شکم او که همچنان سالم باقی مانده است ! کسانی که این جنازه را پیدا کردند در حال تمیز کردن و مرتب کردن قبرستانی دوردست در موکداهان در مرز بین تیلند و لائوس بودند.این نکته در مورد پیدا کردن جنازه تعجب داشت که کل بدن جنازه در زیر خاک در حال تجزیه بوده است اما پوست روی شکم آن هیچ آسی
این یک هفته که مشهد بودم ...نه نوشتم...نه خوندم...نه هیچی...!
حالا یه عالمه کتاب هست...یه عااالمه ورقه سفید و خالی و یه من ...!به امام قول دادم ازش خواستم کمکم کنه ...که کتابمو تا آبان تموم کنم...
این هفته نرسیدم به بروز شده ها سر بزنم امروز ...حتمااااا...
خوابم بند نمیاد از این ور میوفتم ...اون ور ...تو ماشین گردنم بدجووور گرفته ...و با یه خواب طولانی مدت متوجه شدم دیگه نمیتونم تکونش بدم ...امان از تنگی کانال نخاعی ‌‌...اه!
بعد از ظهر شروع ترم جدید زبانه ...خدا ک
تاریخچه سگ نژاد پامرانین‌ به نژادهای قدیمی اشپیتزها از کشورهای دوردست شمالی برمی گردد.
نزدیکترین نژاد مربوط به پامرانین Norwegian Elkhound و Schipperke ، اشپیتز آلمانی و اسکیموی آمریکایی و دیگر اعضای اشپیتزها هستند.
همه آنها با چهره سه گوش، گوش‌های ایستاده و پوشش ضخیم خزمانندشان مشخص می شوند.
اوایل پامرانین ها وزنی حدود ۱۳ کیلوگرم داشتند.
برای اشنایی با تاریخچه سگ پامرانین در ادامه مطلب با ما همراه باشید.
سگ پامرانین به عنوان سگ بزرگ سورتمه در قرن شا
این مدت که در مورد ذهن و رابطه ی اتفاقات با افکار و اینطور مسائل میخونم و فایل گوش میکنم سعی میکنم در حد توان خودم کنکاش کنم و علت ها رو کشف کنم ،هرچند خیلی سخته و بعضاً عقلم به جایی قد نمی‌ده ولی دکتر فرهنگ میگفتن از هر اتفاق و هرچیزی که می بینید سعی کنید درس بگیرید و بفهمید چی قراره به شما گفته بشه
از طرفی هم توی مبحث استغفار استاد شجاعی خوندم که حتی کند شدن حافظه  و عدم تمرکز و نمی‌دونم  خشکی چشم و قساوت  قلب وکلا همه چی علتش گناهانمونه و مر
بعضی از حقوقی که گردن آدم میفته، از مو هم باریک تره! 
شاید اصلا ندونی چنین حقی به گردنت مونده، شاید اصلا طرف رو نشناسی، شاید تا آخر عمرتم نفهمی که کسی ازت رنجیده...
ولی یه روزی، مچتو میگیرن، همون روزی که پرده ها کنار میرن و دیگه معذرتخواهی هیچ فایده ای نداره!
حقوق مجازی از جمله این حقوقه...
همین جا، و همین امروز، از همتون می‌خوام، اگه تو این سالهای بلاگر بودنم، حرفی زدم که کسی رو ناراحت کردم، رفتار بدی ازم سرزده، یا چیز بی فایده و نامربوطی نوشت
جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده‌ای از مردم هرگز زندگی نمی‌کنند و زندگی را یک مسابقه دو می‌دانند و می‌خواهند هرچه زودتر به هدفی که درافق دوردست است، دست یابند و متوجه نمی‌شوند که آن قدرخسته شده‌اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می‌بینند. 
درحالی که نه به مسیر توجه داشته‌اند و نه لذتی از آن برده‌اند.
دیر یا زود آدم پیر و خسته می‌شود، درحالی که از اطراف خود و دوستداران خود غافل بوده است.
آن وقت دی
فصل اول
ناخدا یکم تکاور بازنشسته، هوشنگ صمدی کلخورانی هستم و خوشحالم که پس از گذشت سال ها فرصتی دست داد تا بتوانم شمه ای از خاطرات آن دوران بگویم. دوران پر فراز و نشیبی که گاه به یک خواب و رویای دوردست می ماند. ...
تکاوران نیروی دریایی خرمشهر: خاطرات ناخدا یکم هوشنگ صمدی فرمانده گردان تکاوران در خرمشهر / به کوشش سیدقاسم یاحسینی / سوره مهر
ستاره‌شناس‌ها برای اولین‌بار موفق به کشف اکسیژن مولکولی در کهکشانی دوردست شدند. این کشف، اولین کشف اکسیژن در ابعاد فراکهکشانی است.
 ستاره‌شناس‌ها برای اولین‌بار موفق به کشف اکسیژن مولکولی در کهکشانی به فاصله‌ی نیم میلیارد سال نوری از زمین شدند. این کشف، سومین کشف اکسیژن مولکولی خارج از منظومه‌ی شمسی و اولین کشف خارج از کهکشان راه شیری است.
ادامه مطلب
اهمّیّت نظام اسلامی از لحاظ ابعاد ایرانی در این‌هاست: اوّلاّ صددرصد مردمی است؛ ثانیاّ نقطه‌ی مقابل چیزی است که قرن‌های متمادی کشور ما از آن رنج برده بود؛ یعنی ایدئولوژی سلطنت و کارگزاران سلطنتی. 
┄┅═══✼✼═══┅┄
نظام اسلامی و انقلاب اسلامی همان‌ کاری را کرد که ملّیّت برای یک ملّت می‌کند؛ یعنی همه احساس خودمانی‌گری کردند و شعار دادند. در کشورهای دوردست، نام فرزندان خود را، نام شخصیّت‌های انقلاب گذاشتند. شعرای بزرگ عرب که ما نام آن
متن آهنگ دوست دارم این کارارو 25 باند
دستت دور گردنم که هست
زندگی دیدن داره
هرچی غصه تو دلم که هست
با تو خندیدن داره
پیش تو میشینه از پیش تو جایی نمیره
اونی که تو رو دید نگاشو به کسی نمیده
وقتی که چشام نمی تونه جایی رو ببینه
ادامه مطلب
ازم می پرسن رفت؟
دلت تنگ شده؟
حالا الان ناراحتی؟
اونی که رفته دیگه رفته .
فک کن که اونجا خوشحالتره. 
 
ناراحتم؟ دلتنگم؟ هیچ کدام. حتی خوشحالم. به خودم می‌آیم و می بینم دارم بلند بلند می خندم. حقیقت اینست که تکه تکه شده ام. یک تکه مانده سر کوچه سهیل و هنوز می دود. یکی دیگر جلوی شهرکتاب فرشته آرزو می کند هیچ اسنپی گیرش نیاید دیگری توی پارکینگ سفت تو را که بی وقفه در گوشم می گویی نرو را در آغوش گرفته و می گوید من اینجام مامان جان هیچ جا نمیرم. می مو
دریا آرام بود
کشتی بازرگانی تاجر بزرگ شهر به سمت شرق در حرکت بود
ملوان کشتی فردی نبود جز
هرمز
پرآوازه ترین دریانورد سه قلمرو بزرگ پادشاهی
بیش از پنجاه سرباز
صدوبیست خدمه
و هزاران نوع جنس و کالا 
در کشتی بود
.
روزها و شب ها در راه بودند
بدون هیچ مشکلی 
اما آن روز فرق داشت
دریا بسیار آرام بود
خدمه از این آرامی خوشحال بودند
به شادی وقت می گذراندند 
یک نفر 
برروی مجسمه سر اسبی که جلوی کشتی بود
نشسته بود
بدون حرکت
به پایین و دوردست ها می نگریست
خدم
پاورپوینت رفتارشناسی اسب
دانلود پاورپوینت با موضوع رفتارشناسی اسب، در قالب ppt و در 47 اسلاید، قابل ویرایش. بخشی از متن پاورپوینت: رفتار شناسی در پرورش اسب: به نظر می رسدگله های رمیده ویا درحال چرای اسب نقاشی شده در دشتهای دوردست آنچنان قرابتی با اسبهای اهلی درون اصطبلها ک
دو روزه دست چپم بسیار درد میکنه، از نیمه ی چپ گردنم شروع میشه و تا آرنجم تیر می کشه. شونه ام مخصوصا خیلی درد میکنه و واقعا نمی دونم چشه. یکی از شدیدترین دردای عمرم بعد از سردرد همیشگی و گلودرد پارساله. دیروز یه نوافن خوردم و یکم بهتر شد ولی تو بازار در حال امتحان کردن زیپ چمدون و کوله، زیپ رو محکم کشیدم و دوباره درد گرفت. کلا فرق نمی کنه، هم تیزاتیدین خوردم خم نوافن، حتی پماد ایبوپروفن هم زدم ولی بیشتر از دو ساعت دووم نمیارن هیچ کدوم. خلاصه که خ
مامان رفته بود بیرون.لامپا خاموش بود. 
فائزه گفت: یه آهنگی بذار که هم دختر بخونه توش هم پسر.
رفتم روی پلی‌لیست ریوردیل. قسمت شونزده فصل سه. Big fun رو پلی کردم و چهار دقیقه دور خونه چرخیدیم و چرخیدیم و چرخیدیم، اون قدر که دیگه داشتیم می‌پختیم و دور تند کولر هم جواب نمی‌داد.
آره، آتش‌بس خوبه، آشتی باشیم خوبه، زبون‌درازی نکنه خوبه. 
خوبه که مامان نباشه و یک ساعت و نیم بچرخیم و لامپا خاموش باشه و فکر کنیم که خوشحالیم، حتی با این که دستش زخمی شده و
چه بهار دلگیری...اصلا بهار همیشه دلگیر بوده، نمیدونم چرا بقیه انقدر ذوق اومدنش رو دارن‌.چه ذوقی داره شروع یه سالِ دیگه بدونِ تو؟!
چقدر رنگ سبزِ این روزهای شهر تو چشم میزنه و حالمو بد میکنه‌.
راستی بهت گفته بودم فصل بهار اذیتم میکنه؟ بهار هیچوقت مالِ من نبوده، درست مثل تو.
اگه یه روز خواستی بیای، بهار نیا.... پاییز بیا، وقتی دارم پا به پای طبیعت برات میبارم بیا، وقتی امید مثل پرنده ها از دلم کوچ میکنه بیا، وقتی هوای دلم ابری و تیره است بیا‌.
بذا
برند تامرون تواسنته به خوبی در سال های اخیر جمع زیادی از عکاسان را طرفدار خود کند ان هم به خاطر ارزان تر بودن محصولاتش در قبال کیفیتی باور نرکدنی که ارائه می دهند.  یکی از ان ها  لنز تامرون SP 150-600mm F/5-6.3 Di VC USD است . 
 
شما با این لنز دید تازه ای نسبت به عککاسی پیدا می کنید فاصله کانونی 150 تا 600 میلیمتر سوژه های دوردست ها را به جلوی چشمانتان می آورد و این به معنای این است که لنز برای عکاسی ورزشی و حیات وحش ایده آل است. در کنار این ها به خاطر طولانی ود

این روزهای در آستانه ی پانزدهمین روز از نهمین ماهِ سال،فکر میکنم چقدر برخلاف گذشته از روزهای پیش رو وهم دارم،گیر کردم تو روزهای گذشته،تیکه تیکه قلبم رو بین روزهای قشنگ نوجوانی و بچگی خاک کردم و بجاش تیکه های سنگ و کلوخ تو قلبم جاساز کردم..
میبینم
میشنوم و
بی تفاوت از تک تک اتفاقهای زندگی می گذرم..
کمتر دلگیر میشویم...
صبورتر شده ام...
بیشتر میبخشم...
کمتر خرده میگیرم
درِ گنجه را باز میکنم و
شالگردنی که سال پیش بافته بودم را میارم و بازش میکنم
یا حسین
اصلا فکرش را هم نمی کردم 
دعای عرفه ات هم آنقدر جانسوز باشد
دارم می سوزم... 
بیچاره ام کردی وقتی ندا سر دادی:
{... محل روییدن دندانهایم،... و بار بر مغز سرم و رسایى رگهایى طولانى گردنم، و آنچه را قفسه سینه ام در برگرفته، و بندهای پى شاهرگم، و آویخته هاى پرده دلم، و قطعات کناره هاى کبدم،... خلاصه با تمام این امور گواهى مى دهم بر اینکه اگر به حرکت مى آمدم و طول روزگاران، و زمانهاى بس دراز مى کوشیدم، بر فرض که آن همه زمان را عمر مى کردم، که شکر
سلااااااااام سلااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااام خوبید؟منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز سی و هشت ساله شدم... تولدم مبااااااااااااااااااارک بوووووووووووووووووس (اینم بوس تولدم خودم بود به خودم...البته صبح تا چشممو باز کردم همونجوری دراز کش رو تخت با دستم برا چشم و صورت و پیشونی و خلاصه همه جای خودم بوس فرستادم و تولدمو به خودم تبریک گفتم و کلی هم این تبریکات خوشحالم کرد...)...دیروز دم ظهر پیمان دوباره یه کارت هدیه پونصد هزار تومنی آ
محصول:ایالت متحده امریکا

زبان:انگلیسی
زمان:-

سال انتشار:2000
کیفیت:720


رده سنی:تصمیم گیری با والدین
سبک:ماجراجویی . واقعی
بازیگر:Jeff Probst
داستان :در این شو که به صورت مسابقه ای واقعی می باشد گروهی از افراد در مکانی دوردست با کمترین امکانات باید به تنهایی زنده بمانند و در آخر نفر برنده با یک میلیون دلار به خانه بر می گردد.


ادامه مطلب
یگ بنگ: تا کجای آسمان را می‌توانید ببینید؟ دورترین شی که به آسانی با چشم غیرمسلح دیده می‌شود، کهکشان آندرومد(M31) است که بیش از دو میلیون سال نوری با زمین فاصله دارد.
بدون تلسکوپ، حتی این کهکشان مارپیچی ِ پهناور نیز شبیه یک ابر سحابی مانند ِ کم نور و کوچک در صورت فلکی آندرومدا دیده می شود. در این موزاییک دیجیتالی تلسکوپی ِ حیرت‌انگیز از نزدیکترین همسایۀ کهکشانی ما، یک هستۀ زرد رنگ روشن، خطوط غباری تاریک ِ در حال چرخش، بازوهای مارپیچی نورانی
درجه ابهام 
3 از 4
در اتاق نشسته بودم و چاقویی به دست گرفته بودم
چاقو را در گیجگاهم فرو کردم 
خون جاری شد
با انگشتانم دسته را گرفتم
چرخاندم و چرخاندم
مثل یک عروسکِ کوکی
میخواستم خودم را با درد کوک کنم
نشد
چاقو را در آوردم
این بار به چشمانم فرو کردم
می‌خواستم با کور بودن آرام شوم
آرام نشدم که نشد
چاقو را در آوردم
داخل گوش‌هایم فرو کردم 
صداها خاموش شدند
ولی فریادهای ذهن همچنان پا بر جا بودند
راهی جز مرگ نمانده بود
ساعدم را بریدم
هر دو رگ دستانم
چند روز قبل جآن ترین اتند اطفال دنیا کرنومتری که باهاش درس میخونم و انداخته بودم گردنم رو از زیر مقنعه دید و پرسید درس میخونی?گفتم آره...گفت برای رزیدنتی?گفتم اگه خدا بخواد آره...
امروز با کلی ترس و لرز رفتم سمتش و گفتم میشه چهارشنبه و پنج شنبه بهم مرخصی بدین?گفت میخوای درس بخونی?گفتم آره،گفت این هفته کلا آف باش!!!
گویا دو سال قبل هم دونفر از بچه های استریت اون سال رو که اطفال آخرین بخششون بوده تماما آف کرده و گفته این سه ماه رو به جای بخش اومدن در
تاریخ عقد گذاشتیم بعد ماه محرم و صفر ,مبحث مهریه که رسید بابام گفت دختر خودتونه,جو سنگین شد و نه پدر مادر من و نه پدر مادر هیراد نظری نمیدادن ,که اخرش انقدر تعارف کردن که شد  یه خونه با ۷۷ تا سکه تمام
تاریخ عقد واسه بعد محرم و صفر تعیین کردن که روزش بستگی به مرخصی های هیراد داره ,مادر هیراد هم بلند شد صورتم بوسید و گردنبند طلا سفید انداخت گردنم و هیراد هم انگشتری که اورده بودن  دستم کرد:))))))) منم رفتم و چای اوردم  هیراد وقتی برمیداشت گفت خوشمزه
از چند تا دلتنگی میخوام واستون بگم :
خب اولیش واسه حال و هوای پارسال این موقع ست ، جالبه پارسال این موقع ها به قدری حالم بد بود
که فکر نمیکردم هیچ وقت دلم واسش تنگ بشه ... ولی الان شده ! دلم واسه حال پارسال این موقع ،
حال و هوای شروع کلاس زبان تو اموزشگاه جدید ،بچه های اون ترم کلاسمون (غیر اون حمید ک گفتم
خیلی رو مخم بود و ازش بدم میامد و میاد هنوز ) ، مرکز و عمو جیمز ! البته 20 به بعد فروردین بود که
فعالیتمون تو مرکز شروع شد ، اول کنار عمو جیمز بودیم
 
دخترخاله کوچیکه گفت مردی بخواد فلان حرف در مورد آشپزی هم بگه می زنم تو دهنش گفتم اونکه درسته :)) ولی من واقعن آشپزی برام مهمه بخوام زن بگیرم این مورد رو لحاظ می کنم :))
گفت تو باید شوهر کنی نه که زن بگیری :/ گفتم اونم می کنم عیب نداره :/
بیست دیقه به ۹ رفتیم سر کوکی ها ۱۲:۱۵ تموم شد :/ خود حدیث مفصل بخوان چه باسنی از ما به فنا رفت! الانم حس اینو دارم که بو کره می دم :((( خدایا زودتر یوخده انرژی بگیرم بچپم تو حموم تازه کوتاهی مو هم دارم پشت گردنم باید بزن
 
سَأَلَ رَجُلٌ أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ ع فَقَالَ: یَا ابْنَ‏ عَمِ‏ خَیْرِ خَلْقِ‏ اللَّهِ‏ عَزَّ وَ جَلَّ! مَا مَعْنَى مَدِّ عُنُقِکَ فِی الرُّکُوعِ؟ فَقَالَ: «تَأْوِیلُهُ آمَنْتُ بِاللَّهِ وَ لَوْ ضُرِبَتْ عُنُقِی.»
 من‌لایحضره‌الفقیه، ج‏۱، ص۳۱۱
 
مردی از امیر مؤمنان (علیه‌السلام) پرسید:
ای پسرعموی بهترین مخلوقات خداوند عزّوجلّ! معنای این‌که در رکوع گردنت را می‌کشی، چیست؟
حضرت فرمودند:
«تأویلش این است: به خداوند ایمان دارم، حت
تاریخچه سگ نژاد پامرانین‌ به نژادهای قدیمی اشپیتزها از کشورهای دوردست شمالی برمی گردد.
نزدیکترین نژاد مربوط به پامرانین Norwegian Elkhound و Schipperke ، اشپیتز آلمانی و اسکیموی آمریکایی و دیگر اعضای اشپیتزها هستند.
همه آنها با چهره سه گوش، گوش‌های ایستاده و پوشش ضخیم خزمانندشان مشخص می شوند.
اوایل پامرانین ها وزنی حدود ۱۳ کیلوگرم داشتند.
برای اشنایی با تاریخچه سگ پامرانین در ادامه مطلب با ما همراه باشید.
سگ پامرانین به عنوان سگ بزرگ سورتمه در قرن شا
تاریخچه سگ نژاد پامرانین‌ به نژادهای قدیمی اشپیتزها از کشورهای دوردست شمالی برمی گردد.
نزدیکترین نژاد مربوط به پامرانین Norwegian Elkhound و Schipperke ، اشپیتز آلمانی و اسکیموی آمریکایی و دیگر اعضای اشپیتزها هستند.
همه آنها با چهره سه گوش، گوش‌های ایستاده و پوشش ضخیم خزمانندشان مشخص می شوند.
اوایل پامرانین ها وزنی حدود ۱۳ کیلوگرم داشتند.
برای اشنایی با تاریخچه سگ پامرانین در ادامه مطلب با ما همراه باشید.
سگ پامرانین به عنوان سگ بزرگ سورتمه در قرن شا
دکتر قرص هایش را تنظیم کرده بود و گفته بود ممکن است ماه رمضان نتواند روزه بگیرد. غم چنبره زده بود روی دلش. برق از چشمانش رفته بود. متفکرانه گفتم: "عزیزم خب روزه میگیری‌که حرف خدا رو اطاعت کنی دیگه؛ حالام دستورش این شکلیه، چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که هرچی بگه تو میگی چشم!" چیزی نگفت به دور دست‌ها خیره شده بود. انگار اصلا من و حرف هایم آنجا نبودیم. خودش بود و تو! و من چه تلاش بیهوده ای کرده بودم برای یاد آوری‌ات...
از پسِ اردوی هفتدهم، هجدهمی هم رسید
به من باشد میروم بام و زیر نم باران تکان خوردن نورهای دوردست را نگاه میکنم و به این فکر میکنم ته این همه جان کندن چه دستاوردی ممکن است باشد که آدم ها از این فاصله حتی شبیه مورچه ها هم هدفمند نیستند حتی شبیه موریانه های توی یک تکه چوب هم نمیتوانند باشند 
این موضوع عقب افتادن داشت اذیتم میکردم نشستم از بیرون قضیه را نگاه کردم دیدم عقب ماندن از چه اصلا ؟ رسیدن به چه ؟ 
هرچقدر فکر میکنم میبینم این همه اعصاب خوردی به یک طرف دنیا هم نیست تهش چه ؟ هیچ
ساعتی که به دست بسته بودم خوابیده بود . . .
انگار برای خوابیدن ساعت گذاشته بود . . .
باران کم کم داشت شدت میگرفت
چند قدمی رفتم و ایستادمانگار چیزی توجهم را جلب کرده بودبه کارهای خودم خیره شده بودمانگار روحَم از جسم ، جدا شده بود و به تماشای اون نشسته بودخیره به چیزی نگاه میکردمرد نگاه رو که دنبال کردم به یکی از هزار خاطره ،رقم خورده، دونفره رسیدم . . .
صدایی توی سرم زمزمه میکرد . . .
لایمکن الفرار . . .
دقیقا مثل صدای ضبط ماشینی که همین اطراف بود . . .
کج
"حتی اگه یه خشاب گلوله هم توی پای من خالی کنی، یه چیزی اون بالا توی ذهنم بهم می‌گه پاشو و بدو، من با همه‌ی قدرت پا می‌شم و با همه‌ی سرعت می‌دوئم؛ این رو هیچ‌وقت یادت نره. برای آدمی که چیزی واسه از دست دادن نداره، مرگ و زندگی خیلی فرق نمی‌کنه‌. من با ذهنم می‌دوئم نه پاهام." این متنی هست که روی تی‌شرت آبی آسمونیِ جدیدی که خریدم نوشته شده و یه گردنبند با پلاک *آیه‌الکرسی* هم انداختم دور گردنم. مطابق همیشه، همه‌ی صندلی‌های سرویس دانشگاه پر شد
تاریخچه سگ نژاد پامرانین‌ به نژادهای قدیمی اشپیتزها از کشورهای دوردست شمالی برمی گردد.
نزدیکترین نژاد مربوط به پامرانین Norwegian Elkhound و Schipperke ، اشپیتز آلمانی و اسکیموی آمریکایی و دیگر اعضای اشپیتزها هستند.
همه آنها با چهره سه گوش، گوش‌های ایستاده و پوشش ضخیم خزمانندشان مشخص می شوند.
اوایل پامرانین ها وزنی حدود ۱۳ کیلوگرم داشتند.
برای اشنایی با تاریخچه سگ پامرانین در ادامه مطلب با ما همراه باشید.
سگ پامرانین به عنوان سگ بزرگ سورتمه در قرن شا
• رفته‌بودم حیاط پشتی، لباس‌ها را از روی بند جمع کنم. یک لباس‌ زیر زنانه نزدیک گونی کهنه‌ی مرد افتاده‌بود روی کاشی و لک شده‌بود. به زن نشان دادم. نشناخت. گفتم مال من هم نیست. بعد هردو سعی کردیم یک‌دیگر را مجاب کنیم که مال توست. که بی‌فایده‌بود. زن لباس زیر را از من گرفت و انداخت سطل آشغال و رویش یک‌خروار پوست میوه ریخت. عصر رفتم تا لباس‌های تازه‌شسته را پهن کنم. برگشتنا، کنار سبد، چشمم افتاد به یک گیره‌ی فلزی. گیره‌های ما همه از جنس چوب
وقتی فهمیده بود که باردار است، لپهایش گل انداخته بود و دندان هایش توی چشم میزد. در میان جمع، زیر لباسش بالشت میگذاشت و ادای آدمهای حامله را درمی آورد. 
چند روز پیش میگفت: چهار ماه دیگر مادر میشوم. من یه بچه به دنیا میارم.
امروز شوهرش در بیمارستان با مردی که ماشینش را بد پارک کرده بود دعوا میکند و از هوش میرود. دختر سیاه بخت گونه های سرخش را به بازوهایم میمالید و میگفت: دلم بریان است، دلم بریان است دادا، تو به دادم برس. دردمو به کی بگم، دادا تو مگ
انار بود، انار سرخِ خندان، کسی نمی‌دانست درونش چه خبرهاست، پر از دانه های کوچک و سفید و صورتیِ ترش یا دانه های درشتِ قرمزِ شیرین؟
پوسته اش که شکاف برداشت دیدمش، پوسته اش به این زودی ها شکاف بر نمی‌داشت و من از معدود آدم هایی بودم که می‌توانستم از کنار آن شکاف دانه های دلش را ببینم، هنوز هم نمی‌دانم خودش می‌خواست مرا تا پایِ آن شکاف بکشد یا خودم پیدایش کردم. 
رو کردم و آسمان و گفتم خدایا بسپاریدش به من! گفتند نمی‌توانی. گفتم بسپارید. گفتند
روزی که، مانند هر بار و هر بار، حسرت ِ از دست‌رفته هایم به اشک بدل شده باشند و به پرده ی چشمانم، روزی که تمام جهان برایم تنگ‌تر از همین اتاق، همین شب شده باشد، روزی که از قلبم فقط بطن و دهلیز مانده باشد برای پمپاژی یک خط درمیان، برای ته‌ْمانده ای نفس، روزی که صبح تا غروب، شب باشد و شب تا سحر، شب باشد، از برای تسلی ِ خاطر به یاد ِ خود خواهم آورد که من، خودم زمین خوردم، خودم از جا بلند شدم. دیر فهمیدم انحنای جاده به کدام سو راهم می‌برد؛ اما فهمید
۶۱- پرده دارحریم دل سرا پرده محبت اوست   دیده آیینه دار طلعت اوست من که سر درنیاورم به دوکون گردنم زیر بار منت اوست تووطوبی و ماو قامت یار     فکر هرکس به قدر همت اوست گرمنآوده دامنم چه زیان     همه عالم گواه عصمت اوست منکه باشم درآن حرم که صبا … پرده دارحریم – دل سراپرده محبت اوست – غزل ۵۶
منبع : فالگیر
۶۱- پرده دارحریم دل سرا پرده محبت اوست   دیده آیینه دار طلعت اوست من که سر درنیاورم به دوکون گردنم زیر بار منت اوست تووطوبی و ماو قامت یار     فکر هرکس به قدر همت اوست گرمنآوده دامنم چه زیان     همه عالم گواه عصمت اوست منکه باشم درآن حرم که صبا … پرده دارحریم – دل سراپرده محبت اوست – غزل ۵۶
منبع : فالگیر
جاناتان مرغ دریایی روزهای بعد را در انزوا سپری کرد.
ولی پروازکنان تا دوردست و فراسوی صخره های بلند
می رفت.از تنهایی غصه نمی خورد،فقط از این بابت
اندوهگین بود که سایر مرغان دریایی حاضر نیستند
به شکوه پرواز،که در انتظارشان است باور بیاورند،
حاضر نیستند چشمانشان را باز کنند و ببینند.
 
 
از کتاب جاناتان مرغ دریایی
اثر ریچارد باخ 

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سرویس پکیج دیواری لورچ چیست؟