نتایج جستجو برای عبارت :

خودم را که می خواهم یعنی" تو" رامی خواهم

کتاب طُرقهشاعر: وحید جلالی

از گلی رنگ و بو نمی خواهماز کسی پرس و جو نمی خواهممی نشینم به کنج خلوت خویشبعد از این های و هو نمی خواهمهر کس از هر کسی که پیغامیمی رساند، بگو نمی خواهمآرزو هم سراب موهومی استمن دگر آرزو نمی خواهمچیزی از بختِ مضحک مستپستِ بی آبرو نمی خواهممن دگر بعد از این خودم رابا آینه رو به رو نمی خواهماو که دیگر مرا نمی خواهدمن خودم را چو او نمی خواهمچشم در چشم آینه تا چند؟ من چیزی جز از او نمی خواهم
برای تهیه ی این کتاب می توان
..آخر این بغض خفی را علنی خواهم‌ کردو حرم سازیتان را شدنی خواهم‌کردمن به تنهایی از این جام نخواهم‌نوشیدهمهٔ اهل جهان را حسنی خواهم‌کردتا همه مردم دنیا بچشند از کرمشهمه را از نظر فقر، غنی خواهم‌کردهمه‌جا از حرم خاکی او خواهم‌گفتکربلا را و نجف را مدنی خواهم‌کردمیشود دید چه خون دلی از غم خوردمسنگ دل را که به یُمنش یَمنی خواهم‌کردآرزو نیست، رجز نیست، من آخر روزیوسط صحن حسن سینه‌زنی خواهم‌کرد
سید محمد رضا موسوی 
 
.................................
شای
رهروان خسته را احساس خواهم داد 
ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت 
نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت 
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد 
سِهره ها را از قفس پرواز خواهم داد 
چشم ها را باز خواهم کرد ... 
*
خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد 
دیده ها را از پس ِ ظلمت به سوی ماه خواهم خواند 
نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت .
گوش ها را باز خواهم کرد ...
*
آفتاب دیگری در آسمان ِ لحظه خواهم کاشت 
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد 
سوی خورشیدی
گر تو می خواهی، نمی خواهی مرا، خواهم ترا،
سال و ماه و روز و شب تنها ترا خواهم، ترا.
تا به حسن دیگری خواهم، که بینم روی تو،
در دعا و در نمازم از خدا خواهم ترا.
جز وفا چیزی نخواهم از جهان عشق تو،
از جهان ب یوفا، ای بی وفا، خواهم ترا.
خون بها از تو نم یخواهم، بیا، خونم بریز،
در بهای جان خود، ای بی بها، خواهم ترا.
تا ز من بیگانه ای، بیگانه ام از عقل خویش،
با دل دردآشنا، ای آشنا، خواهم ترا.
هر نفس دارم هوس، باشی تو با من همنفس،
در نفسهای پسینم چون هوا خوا
با نگاهی که تو داری بر من ،من از این قاعله رد خواهم شدتو زمن فاصله می گیری ومن  باز ازاین فاصله رد خواهم شدگرچه تاراج نگاه تو شده ،عمر ناچیز من وهستی منمن به یک ذره ی لطف تو مگر، باز از این قافله رد خواهم شددستهایت پرمهر ،دیدگانت پرنور،مقدمت عاطفه از جنس بلورباز هم با طپش قلب تو من، از در عاطفه رد خواهم شد
من این ها را نمی خواهم، زمین ها را نمی خواهمزمان ها را و دین ها را، کمین ها را نمی خواهم 
من از این خطّه بگذشتم، ز ما و من رها گشتمرهای قریه و دشتم، غمین ها را نمی خواهم
ز زیبایی و رعنایی دلم تنگ آمد و دیگرفریبا را و رعنا را،‌ متین ها را نمی خواهم
ز چرخ فصل بگسستم، فرا جستم چو بنشستمخلاص خویش بربستم، قرین ها را نمی خواهم
به گوشم زنگ بالا زد که بر شو وقت پرواز استمرا چون رقص نرمین است خشین ها را نمی خواهم
مبارک بادِ این پیر عجوزین را نخواهم گفتکه
خب چند وقتی‌ست که مچ خودم را گرفته‌ام. من برای آدمهایی که می‌خواهم دوستم بدارند چیزی بیشتر از آن هستم که واقعا، بیشتر ابراز دلتنگی، بیشتر ابراز محبت، بیشتر ابراز نیاز، و و و. به عبارتی بیشترین عدم صداقتم را در مقابل آنهایی دارم که می‌خواهم دوستم بدارند و این یعنی پایم گیر باشد خوب بلدم عدم صداقت را. در واقع می‌خواهم که بکشانمشان به جایی که با من لاس بزنند.
خب همین چیز بیشتری نیست. حالا هر پیامی که می‌خواهم بدهم با خودم می‌گویم"ای دوست، چن
قایقی خواهم ساختخواهم انداخت به آب.دور خواهم شد از این خاک غریبکه در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشققهرمانان را بیدار کند.  قایق از تور تهی و دل از آرزوی مروارید، همچنان خواهم راندنه به آبیها دل خواهم بستنه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند
ادامه مطلب
در این لحظه، که قلبم از شوق لبریز از عشق شده است، میخواهم سوگند بخورم، به یگانگی تمام نام های زیبایت، که من هرگز، جز برای تو خودم را تسلیم نمی کنم و تا همیشه دوستت خواهم داشت و برای همه چیز سپاسگزار مهربانیت خواهم بود. 
خدای من، تو را امشب، تمامِ تمامت را برای خودم میخواهم، برای خودم که از شوق بودنت لبریز از عشق شده ام، عشقی بی مثال، عشقی یگانه... 
میدانم که تو در هر لحظه در قلب من می تپی و رهایم نمیکنی، خوب میدانم که تو از احوال من آگاهی، تو را
امروز برای من اولین روز کاری در سال ۹۸ محسوب میشه چرا که کلاس های دانشگاه از صبح ۱۷ فروردین تشکیل میشن
هر سال نوروز با خودم می گفتم آیا ممکنه امسال پر از اتفاق های خوب باشه؟
آیا امسال، سال خوبی میشه؟
ولی
خیلی خوشحالم
زندگی شادی خواهم داشت
چون اولین سالیه که به جای امید و آرزو کردن، با خودم میگم
آیا سال خوبی رو خواهم ساخت؟
آیا روزهای خوبی برای خودم با اراده و تلاش رقم خواهم زد؟
آیا می تونم زندگی خودم و اطرافیانم رو کمی بهتر کنم؟
اکنون در آستانه مهاجرت به یک کشور دور هستم. دل کندن از پدر و مادرم سخت ترین کاری است که می خواهم انجام بدهم. اما برای اولین بار می خواهم خود را بسپارم به دست جریان زندگی. از خودم فرار می کنم و می روم در مسیر به دست آوردن ها و حسرت خوردن ها...
اندیشه ام خشکید دراین ناکجا آباد
این ناله ها هرگز نمی گنجد دراین فریاد
تا در کف تو رشته تقدیرهای ماست
پروردگارا داد خواهم من از این بیداد
من بنده سرکش نبودم نیستم شاید
این بار از دستت عنان بنده ای افتاد
تو سوزها در سینه خواهی ناله ها در دل
من یک خدای شاد می خواهم خدای شاد
من شعرهای تازه می خواهم زبانی نو
من دشت خواهم سبزه خواهم سایه شمشاد
من دامن یک کوه سرکش در بغل خواهم
من بید می خواهم که رقصد با صفای باد
یک چشم پر می خواهم از احساس دیدن ها
یک گ
دوباره انتظار
مردنم
تولدی دوباره نیست
این سرآغاز اما
مرا خواهد کُشت.
عدالت را بیاور.
و قاضی شو.
با هزار بار مُردن 
من دوباره زنده ام!
****
اگر قرمز نبودم
صورتی می شدم. 
تا نگویند که از عشق و جنون
نیلی شد!
****
تکه های وجودم 
در زیر پای توست.
امروز ظرفی آورده ام
تا تکه های وجودم را جمع کنم. 
گام که برداری
در پسِ گام هایت
غباری بر می خیزد
آن غبار
غرور سوخته ی من است!
****
اگر بیایی
چشم هایت را برایت آذین خواهم بست. 
با اشک هایم 
شهر دلت را خواهم شُست. 
پلک ه
حال دلم خوب است یا نه؟نمی دانم،شاید تنها چیزی که می دانم این است که می گذرد...شاید حتی آن را هم نمی دانم،می گذرد یا نه؟خنده ها،گریه ها،باور ها،دوستی ها،دوست داشتن ها،عشق ها،معرفت ها،زندگی ها آمدند و رفتند...تنها چیزی که آمد و نرفت "من" بودم...دلم تنگ شده،نه برای شخصی،نه برای مکانی و نه حتی برای زمانی،حتی این را هم نمی دانم دلم برای چه چیزی تنگ است...گمراهم...سرگردانم...گم گشته ام...من...خود را...گم...کرده ام!!!
آدمی در درونم گیر افتاده،حسی درونم به بند
 به خودت بگو:
فقط برای امروز، افکارم را بر روی بهبودیم متمرکز خواهم کرد ،زندگی می‌کنم و بدون مصرف هیچ گونه ماده مخدّری روز خوبی خواهم داشت.
فقط برای امروز، به کسی در معتادان گمنام اعتماد خواهم کرد، کسی که مرا باور کند و می‌خواهد در بهبودیم به من کمک کند.
فقط برای امروز، برنامه‌‌‌‌ای خواهم داشت و سعی خواهم کرد آنرا به بهترین شکل ممکن انجام دهم.
فقط برای امروز، به کمک NA سعی خواهم کرد از زاویه بهتری به زندگیم نگاه کنم.
فقط برای امروز, ترسی نخو
#امیرالمؤمنین_علی_علیه_السلام 
#مرثیه 
#غزل
گویید به این طفلان من شیر نمی خواهم
این گونه یتیمان را دلگیر نمی خواهم
ای اهل وفا گویید با قوم جفا پیشه
بر دست یتیمانم زنجیر نمی خواهم
یک روز به ظرف شیر یک روز به ضرب تیر
خود شیر خدا هستم شمشیر نمی خواهم
از زینبم استقبال با سنگ نمی ارزد
از لشگرم استقبال با تیر نمی خواهم
ارکان نمازم را بی واهمه بشکافید
هنگام نماز امّا تکفیر نمی خواهم
تکریم کنم امروز در کوفه یتیمان را
کوفی ! ز یتیمانم تحقیر نمی خواهم
دل
بسم الله
به نظرم ترس از تنهایی از خود تنهایی ترسناک تره.
یکی از دوستان نزدیکم داره ازدواج میکنه . همون قدر که از این سر و سامون
گرفتنش خوشحالم ، همون قدر هم از تنهایی خودم... .
فکر کنم از این به بعد بیشتر فکر خواهم کرد ، بیشتر خلوت خواهم کرد و سکوت.
یاعلی مدد
دلم دریا می خواهد دریای آبی  /  دلم کوه می خواهد کوه سنگی
دلم دشت می خواهد دشت پر ز لاله  /  دلم جنگل می خواهد جنگل سبز
دلم کویر می خواهد و شب کویر  /  شب بارش ستاره بر زمین
                 طبیعت زیبا می خواهد این دلم
خسته از آسمان غبار آلود شهرم  /  خسته از بوق و دود این ماشین ها
خسته از قفس های تنگ و تاریکم  /  در شهر نمی بینم جز شلوغی و دود و هیاهو
طبیعت دنج و زیبا می خواهم  /  آن شکوه بافرجام می خواهم
خسته ام از جفای این نامردمی ها  /  غروب دل انگیز
درد می‌کشم که خودم را در سی‌سالگی تصور می‌کنم، در قله‌ی هرچیزی که آدم‌ها می‌خواهند باشند و می‌دانم که باز هم هرشب، موقع مسواک زدن، روی روشوییِ سرامیکی خم خواهم شد و دست‌هام را اهرم خواهم کرد که نیفتم و خواهم گریست. بعضی شب‌ها که بهترم، فقط به ردِ زیبای اشکها چشم خواهم دوخت. 
احساس می‌کنم زندگی‌م در تصرف دیوانه‌سازهاست. احساس می‌کنم دیوانه‌سازها من را در آغوش گرفته‌اند و همه‌چیز شده مثلِ همان توصیفی که رون ارائه می‌داد: « برای یک‌
دوستان دیروز، امروز و فردا سلام
همیشه شروع یک کار سخت است. خیلی هم سخت است. اصلا فکرش را هم نمی کنی که انتقال آن همه افکار جور و واجور بر روی کاغذ -البته اینجا روی صفحه وبلاگ- تا این اندازه دشوار باشد. اما بالاخره شروع کردم. قصدم هم ادامه دادن است.
از خودم، اتفاقات مختلف اجتماعی، فرهنگی و علمی خواهم گفت؛ از گام های اساسی نگارش رساله دکترا هم خواهم گفت؛ ساده و مختصر؛ از صمیم قلبم و امیدوارم برای خودم و دیگران مفید فایده واقع شود. ان شاء الله
شانه های دلربای یار میخواهم فقط
تکیه گاهی مثل یک دیوارمیخواهم فقط
مانده ام من بر سر یک اشتباه لعنتی
فندکی با چند نخ سیگار میخواهم فقط
در هوای سرد پاییز و به یادش نیمه شب
شاملو را با نوای تار می خواهم فقط
شک و تردیدی که افتاده به جانم اینچنین
جسم و روح یار را بسیار می خواهم فقط
سید امشب را به یاد یار نجوا می کند
باز هم یک کاغذ و خودکار می خواهم فقط
من تو را میگذارم در چمدانی کهنه و حمل می‌کنم تا وقتی دوردست ترین سرزمین‌ها را پیمودم، گمان کنم در وطنم هستم. من از دریاهای زیادی عبور خواهم کرد، بیابان هایی را پشت سر خواهم گذاشت که تا چشم می بیند بیابانند و آنقدر دور خواهم شد که از آن شهر، تنها تو برای من بمانی.
من از آن آسمان تیره ، از خورشید بی رحم و سوزان، من از درختان بی ثمر خیابان ها،از دیوارهای سنگی و بغض آلود گذر خواهم کرد و بی آنکه بخواهم؛ یادی از آنها را تا ابد با خود خواهم داشت.من مرد
من فریبا هستم.
معلم، مترجم (انگلیسی به فارسی)، UI کار، گرافیست آماتور، آشپز، شیرینی پز، کتاب باز، فیلم باز، مسافر، در جستجوی آگاهی، سعی بر خوب بودن، سعی بر خود بودن، مثبت اندیش.
از امروز به تاریخ 23 بهمن 1398 تصمیم به راه اندازی وبلاگ شخصی خود گرفتم تا دیگر در هیچ یک از شبکه های اجتماعی فعالیت نکنم. چرا که به دنبال تجربه ها و اندیشه های جدیدتر و بزرگ تری هستم.
از امروز کامپیوتر شخصی خود را مامور به حفاظت و نگهداری از این وبلاگ خواهم کرد. از امروز مط
 
کلبه ای خواهم ساخت ...در دیاری که در آن ، ردّی از آدم ها نیست .هیچکس آنجا نیست ...دور خواهم شد از این شهر ، از این حصر ، از اجبار ، جنون ...میله های قفسِ عادت را ؛به درَک خواهم داد ،
و به خورشید ، سلام ... و رها خواهم شد ،و رها خواهم زیست ...بوف ها ، در دلِ شب همدمِ تنهاییِ منماه ، امّیدِ شب ورود ، لالاییِ من ...خاکِ اطراف من از ریشه ی گل ها لبریز ،
بیشه ام غرق در آرامش اعجاب انگیز ...آسمان ها آبی .شاپرک ها خندان .و زمین ، سبز و دلم بی خبر از بیتابی ...دل به در
یک چیزهایی را می‌خواهید، و یک چیزهایی را می‌خواهید که بخواهید! برای مثال من می‌خواهم که سرعت و قدرت مطالبه‌ام باشد، در واقع گمان پیش‌فرضم این است که در پی اینان‌ام. اما به واقع به سمت انعطاف و استقامت می‌روم، یک‌جورهایی خواسته‌های خاموشی‌اند که زیر تمایل کاذب به نیرو و چابکی گم شده‌اند. هنر را می‌خواهم؛ آن هم با جان و دل، حال آن‌که نواختن را می‌خواهم که بخواهم، زیرا اولویت و دلدادگی‌ام جای دیگری‌ست و موسیقی به‌سان قلقلکی شیرین، ک
و من هرگز فکر نمیکردم
از نظر خودم به این زودی صداهای قدیمی رو بشنوم
وضوحش هم خوبِ
داره کشف میشه اون ادم همیشگی، دوباره
 
چه خوب که به انگیزه ها پی میبرم
به جرات میشه گفت
خوبم.عالی
و کم مونده
و تا پایان چالش راهکار برا موضوعی که توی ذهنمِ پیدا میکنم
...
یه همسفر اتفاقی توی قطار یبار بمن گفت: شوهرم همیشه میگه یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت
و من از خودم میپرسم که چرا که نه؟مگه من چیم ازون کمتره؟
 
یادداشت.به سختی خوابم میبره چون کمرم درد میکن
یک جایی دور از خودم ایستاده ام. این سخت ترین دوری و فاصله ای است که تا به حال تجربه اش کرده ام. انگار یک آدم دیگر جای من زندگی می کند، نفس می کشد، راه می رود، می خندد، می نویسد و نگاه می کند. با همین مقیاس، دوری از آدم هایی را تجربه می کنم که دوستشان دارم. این هم برایم آزار دهنده است. دیگر نوشتن حالم را بهبود نمی بخشد. حرف زدن رهایم نمی سازد. از حرف زدن می ترسم. از حرف نزدن هم می ترسم. افتاده ام در چاه تاریکی و مداوم فرو می روم. گاهی دلم می خواهد گریه ک
سلام طاعات و عبادات تون قبول
یک راهنمایی ازتون می خواهم، من امسال کنکوری ام ولی اصلا مثل یک کنکوری درس نخوندم و اینکه خیلی از خودم پشیمونم و به دنبال یه راه چاره هستم و می خواهم که جبران کنم حتی اگر یک ماه دیگه باقی مونده باشه و می خوام شما از تجربه هایی که داشتید به من بگید شاید بتونید یه کمک کوچکی به من بکنید که به تونم مسیر زندگیم رو هدر ندهم
میدانمهست تاریخ بی نظیری در همهمه ی زندگیِ بی سر و سامانِ منکه در گوشه ای از ازدحام خیابانی شلوغمی نشینی کنارِ من و از غیب ترین احوالات دلم با من سخن می گوییو من از لطافت کلماتت تو را خواهم شناختبا تو عمق جانم را به زبانم جاری میکنمو نگاهم را لبریز از تبسم محزونت خواهم ساختآن روز در کنار رهگذرانِ بی توجهآرام پا به پای اشک هایت اشک خواهم ریخت !
برای دیدن چشمت شتاب خواهم کرد
تمام آیِنِه هارا جواب خواهم کرد
بلور چشم تو زیباترین نیاز من است
بر این نیاز مقدس شتاب خواهم کرد
اگر چه ثانیه ها آیهء عذاب منند
تمام ثانیه هارا حساب خواهم کرد
غزل که تاب ندارد برای گفتن تو
هزار مثنوی از تو کتاب خواهم کرد
چراغ روشن چشمت هزار خورشید است
به احترام تو خورشید را قاب خواهم کرد
(شرار آه دلم تا زبانه می گیرد)
به وعده های چنانی مجاب خواهم کرد
اگر که پا بگذاری به چشم بی خوابم
دو چشم خسته وبی تاب را خواب خواه
اصل اصل زندگی دقیقا چیه و کجاست? هنوز هیچی از ۲۱ سالگیم نفهمیدم که به زودی وارد ۲۲ میشم...  جوونی کردن یعنی چی? چرا احساس خوشبختی نمیکنم? 
خودم از گوشه امنم می کشم بیرون اما باز هم نمیشه,امروز رفتم که کمی قدم بزنم ,اما آروم نبودم ,میترسیدم ,تپش قلبم بالا رفته بود و احساس امنیت نمیکردم ,هر مردی که از کنارم رد میشد نگران میشدم نکنه دزد باشه ,نکنه متجاوز باشه... .تنهایی پیاده روی توی تاریکی عذاب آوره.
اما ادامه میدم ,این هفته میانترم دارم و قراره من به
من این تصمیم را بارها و بارها گرفته‌ام و هر بار با خودم گفته‌ام این تو بمیری دیگر از آن تو بمیری‌ها نیست، و باز هم عهد شکسته‌ام، و باز هم برگشته‌ام به تو، و باز هم با یک کلمه گفتنت شکسته‌ام و شکست خورده‌ام.
من این تصمیم را بارها و بارها گرفته‌ام اما این تو بمیری دیگر از آن تو بمیری‌ها نیست. کسی همیشه می‌گفت: وقتی امکانی برای وصال نیست باید روی فراق خاک ریخت. حالا من می‌خواهم روی این فراق خاک بریزم. می‌خواهم تو و خیالت و غم نبودنت و غم نبود
سخت تشنۀ احترام شده‌ام. یا شاید هم سخت نیازمندم. و این‌ها برمی‌گردد به عمقِ حقارتی که کشیده‌ام. من تحقیر شده‌ام، فهمیده‌ام که هستی‌ام به‌خودیِ خودش هیچ ارزشی برای افرادی که کنارشان زندگی می‌کنم ندارد. اگر بخواهی ناساز باشی، محکومی به طردشدن؛ فوراً از دست می‌روی! حالا می‌خواهم ارزشِ این هستی‌داشتن را به آن‌ها یادآوری کنم؛ بگویم که من هر رنگی که باشم، درهرصورت هستم و من همینی هستم که می‌بینی؛ همان علی‌یی هستم که بوده‌ام. تو اصلاً م
سخت تشنۀ احترام شده‌ام. یا شاید هم سخت نیازمندم. و این‌ها برمی‌گردد به عمقِ حقارتی که کشیده‌ام. من تحقیر شده‌ام، فهمیده‌ام که هستی‌ام به‌خودیِ خودش هیچ ارزشی برای افرادی که کنارشان زندگی می‌کنم ندارد. اگر بخواهی ناساز باشی، محکومی به طردشدن؛ فوراً از دست می‌روی! حالا می‌خواهم ارزشِ این هستی‌داشتن را به آن‌ها یادآوری کنم؛ بگویم که من هر رنگی که باشم، درهرصورت هستم و من همینی هستم که می‌بینی؛ همان علی‌یی هستم که بوده‌ام. تو اصلاً م
و اما من هرگز برای امامِ خویش تکلیف معین نمی‌کنم که تکلیفِ خود را از حسین می‌پرسم و من حسین را نه فقط برای خلافت که برای هدایت می‌خواهم و من حسین را برای دنیای خویش نمی‌خواهم که دنیا را برای حسین می‌خواهم؛ آیا بعد از حسین کسی را می‌شناسی که من جانم را فدایش کنم؟

از کتابِ #نامیرا

- آخرا مرا میکُشی حسین (ع)
نمی خواهم مقایسه ای غیر واقعی بکنم.نمی خواهم دغدغه ها را مقایسه کنم .
نمی خواهم توانمندی مان را مقایسه کنم.
اما قبول کنید علی (ع) هم با آن عظمت اش، شب هایی را سر در چاه می کرد.
علی هم جایی داشت که در آنجا فقط خودش بود و خدایش.
این ک چه  می گفت و چگونه می گفت بماند، مفصل تر ز این حرفاست بحث اش، بحثم درباره ی چاه است. چاهی که واصل علی و خدایش بود؛چاهی ک از زمین به عمق آسمان می رفت؛ چاهی ک قطرات اشک علی زنده نگه داشته بودش. 
زود یا دیر چاه زندگی ام را بای
خیلی موضوعات و خیلی از موارد هستند که قابلیت نوشته شدن رو دارند و من نمی‌نویسم. نه از رویِ بی حوصلگی و تنبلی. نمی‌نویسم چون می‌خواهم حس آن لحظه را در اعماقِ وجودم نگه دارم. می‌خواهم در آن لحظه تا مرزِ فراموشی دنیا قدم بر دارم. می‌خواهم مثل رازی باشد که در دهلیزِ قلبم دفنش می‌کنم و چند بیل خون رویش می‌ریزم!
ای آنکه دوست دارمت اما ندارمتبر سینه می فشارمت اما ندارمتای آسمان من که سراسر ستاره ایتا صبح می شمارمت اما ندارمتدر عالم خیال خودم چون چراغ اشکبر دیده می گذارمت اما ندارمتمی خواهم ای درخت بهشتی، درخت جاندر باغ دل بکارمت اما ندارمتمی خواهم ای شکوفه ترین مثل چتر گلبر سر نگاه دارمت اما ندارمت
شاید فردا برای خودم یک دسته گل بخرم ، با کاور کاهی و نوشته های ریز و درشت انگلیسی یا نه شاید هم شعر فارسی ، همان هایی که نخ های کنفی دارن از همانی که دوستش دارم و هیچکس نمی داند ، اری خودم برای خودم،چه اهمیتی دارد که کسی به من نه گل هدیه میدهد و نه کادویی ،انگار فراموش کرده بودم من هنوز خودم را دارم، اگر به همین زودی خودم را پیدا نکنم و قرار ملاقات نگذارم خواهم مرد......
منِ دیگری...
در قلبم جهانی در آشوب استدر سرم ناظمی با باتوم استدر جانم شخصی توو حس قاتل استبه کجا خواهم رسید 
×××
نهادینه شده در مغزم بذرشخصیت دیگریم ، آدمِ رزلفرار نُرون از کوچک ترین درزبه کجا خواهم رسید
×××
عصبی ، هر آدم خود لعنتی‌ستاین جسم عاشقِ کفن نیستاین روحِ این بدن نیستبه کجا خواهم رسید
 
شاعر: پاسبان پارسی
‹ برداشت از این غزل با ذکر نام شاعر و منبع انتشار مانعی ندارد ›
گفتی ازباران بسازم دفتری خواهم نوشتاینکه من راتاکجاهامی بری خواهم نوشتچشمهای توخدای حرفهای تازه اندکفرراباواژه های دلبری خواهم نوشت کنج لبهایت بهشتی گم شده رسوای منوقتی لبخندتورامثل پری خواهم نوشتبوسه بامن بوسه است ایینه باتصویرتوعشق دارددرمیانش داوری خواهم نوشتاینکه من مردابم اری خط به خط کهنگیتوبرایم دفترنیلوفری خواهم نوشتدرمیان دستهای کوچم جای تو نیستمن تمامت رابرای دیگری خواهم نوشتموج زیبای نگاهت ناگهان تردیدشدباتودارم حرفه
یا رفیق
 
فوعزتک لو انتهرتنى ما برحت من بابک و لا کففت عن تملّقک ...**
 
به خودت قسم اگر من را از در خانه ات برانی، جایی نخواهم رفت... پشت در خواهم نشست... فریاد خواهم زد با همه جانم... اشک خواهم ریخت با همه وجودم... صدایت خواهم زد با همه امیدم... مدام می خوانمت... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق... یا رفیق...
 
مردم می گذر
فقط میخوام بگم که امیدوارم به آینده. واقعا به آینده امیدوارم. نه اینکه امید داشته باشم فقط، نه. باور قلبی دارم. به اینکه سرانجام خونه‌ی گرمی خواهم داشت. به اینکه دوست‌ها و جمع قشنگ خودم رو خواهم داشت. به به ثمر رسیدن رویاها و آرزوهای شخصی باور قلبی دارم.  باور قلبی.
می‌دانم، خیلی وقت بود ننوشته بودم. دست و دلم نمی‌رفت به نوشتن، و هنوز هم نمی‌رود. ولی هفته‌ی پیش به خودم آمدم و دیدم بلاگ را باز کرده‌ام و می‌نویسم. نوشته‌ی بیو را تازه به روز کردم، بیست و سه ساله به جای بیست و دو. با چند ماه تاخیر. ولی چرا ننوشتم؟ چرا ا می‌نویسم؟ آیا بیشتر خواهم نوشت؟ راحت‌تر است که جوابی ندهم. اینجا خانه‌ی من است، می‌توانم حتی سال‌ها خالی بگذارمش و هر از چند گاهی برگردم و دستی به سر رویش بکشم. این کنترل نسبی روی داشته‌
یاحق... 
آدم های متعلق به این دهه، دنیای ارتباط مجازیشان به تلگرام و امثالهم محدود میشود!
منم فرزند همین دهه هستم؛اهل فضایی غیراز وبلاگ و وبلاگ نویسی...
ما با کلمات مانوس بودنمان کمتر است چون نه نامه های برامده از دل و جان نوشته ای نه بلدیم حتی! ما احساساتمان در استیکر های قلب و ماچ و بوس خلاصه میشود نه "کلمات"
حالا می خواهم سنت شکنی کنم(سنتی که خودم برای خودم ساخته ام)پا در فضایی بگذارم که احساساتم را با "کلمات" بیان کنم؛اعتقاد دارم کلمات معجزه
من کیستم؟
آنقدر خودم را تحت تاثیر اندک اطرافیانم می‌بینم که انگار هر قسمت از وجود و شخصیتم یکی از آنهاست.
می‌خواهم خودم را جدا کنم، بکشم بیرون وجودم را از این دریای تاثیر، اما بعد می‌بینم من بدون این تاثیرات اصلا کیستم. بدون جامعه اصلا شخصیت چه معنایی دارد. این به آدم احساس پوچی می‌دهد.
می‌خواهم در زمان سفر کنم. به دوره ی کمون اولیه برگردم. قبیله و یا گروهی هم وجود نداشته باشد. برای زنده ماندن حیوانات را شکار کنم و به دنبال گیاهان خوراکی ب
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد به جویبار که در من جاری بود به ابرها که فکرهای طویلم بودند به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من از فصل های خشک گذر می کردند به دسته های کلاغان که عطر مزرعه های شبانه را برای من به هدیه می آوردند به مادرم که در آینه زندگی می کرد و شکل پیری من بود و به زمین که شهوت تکرار من درون ملتهبش را از تخمه های سبز می انباشت سلامی دوباره خواهم داد می آیم می آیم می آیم با گیسویم : ادامه بوهای زیر خاک با چشمهایم : تجربه های غلیظ ت
عشق
رفتارِ خوبی با یک دوست نیست؛ 
آن را برایت آرزو نمیکنم، 
نمی‌خواهم در روزهای بارانی 
چشم‌هایت را گمشده ببینم؛ 
گمشده در‌ جیبِ بی انتهای آنهایی که هیچ چیز را به یاد نمی‌آورند! 
عشق
رفتار خوبی با یک دوست نیست؛
آن را برایت آرزو نمی‌کنم‌‌ 
نمی‌خواهم عاقبتت این باشد...! 
ریچارد براتیگان
سرم به کار خودم بود و آرام می گذشتاما این عشق مثل یک بمب در وجود من منفجر شدو من به چالش کشیده شدم، به بزرگترین چالش زندگیم.وجودم پاره پاره و خونچکان استآنطرف تر همه رویاهای من یخ زده اند.من و تو روبروی هم و همه چیز دور ما می چرخد قبل از این می دانستم چه می خواهم، دقیق و با برنامهحالا همه ذرات وجود من از هم پاشیده اند. در آینه خودم را می بینم و سوال می پرسم که این عشق زیبا درون این کالبد زشت و چاق چه می خواهد؟*به عکس تو نگاه می کنم، خشن، مهاجم و مر
#پرنده_رهایی
رفتیرفتی و خیال کردیمرا همین گونه خواهی دید که دیدی؟
خیال کردی!با همین کوله باری که به تن دارم از زخمروزی،مراکبوتری در آسمان  قلبش خواهد یافتدوبارهپرواز را خواهم آموختاین باربیشتر اوج خواهم گرفتدوبارهدشت دلم بوی بهاردوباره در اردیبهشت عاشقی هاچون شقایقی سرخ زاده خواهم شدهر چند از دردهر چند از بی وفایی!
رفتیرفتی و خیال کردیمرا همین گونه خواهی دید که دیدی؟
زندگیمی برد هر روز مرا به سرزمین مرگامامن پرنده ایی از جنس رهایی هایمر
همیشه ترس از نوشتن را در طول زندگی سی ساله ام به همراه داشته ام. شاید ترس از قضاوت شدن یا هر چیز دیگر. اینجا می خواهم خودم باشم بدون ترس از قضاوت شدن. اینجا را نگه می دارم تا زمان هایی که دوست داشتم بنویسم و اگر لازم شد غر بزنم از زمین و زمان و دانشگاه و استاد و همسر و .... و مگر نه این است که یکی از راه های تسکین افکار خشمگین نوشتن آنهاست؟! می خواهم در سی و یک سالگی الانم تجربیات و اتفاقاتی که با آنها دست و پنجه نرم می کنم را بنویسم. مخاطب داشته باشد
فردا یک پایانترم و یک میانترم دارم. اوضاع خوبی در هیچکدامشان ندارم و استرس هم چیز تازه ای نیست. دیشب و صبح درگیر دعوا شدم. اگر بخواهم طبق معمول رفتار کنم، امروز را تا شب در این وضعیت ... سپری می کنم و شب امتحان هم طبق معمول درس را متوجه نمیشوم. فردا هم می روم و دو تا صفر خوش آب و رنگ میگیرم و آخر ترم برای مشروط نشدن دعا می کنم. اما راستش نمی خواهم درگیر پروسه همیشگی سه ساله ی خودم بشوم و می خواهم همین امروز ؛ فقط امروز را تحمل کنم. چون فردا قرار است ب
کم تر از 7 ساعت دیگه قطار سرنوشت منو به یک ماجراجویی نا آشنایی از زندگی میبره و دنیای جدیدی رو برام رقم میزنه، دنیایی که علم جزء جدایی ناپذیر اونه.
زندگی یک سفره و این سفر زندگی فراتر از اون چیزی که میبینم و فکرش رو میکنیم. خوشحالم چراکه در چند سال آینده نسبت به الانم، باتجربه تر و باهوش تر و کارآمدتر خواهم شد و ورژن جدیدی از خودم رو تجربه خواهم کرد، قابلیتهام بیشتر خواهد شد و از این به بعد چیزهایی بیشتری رو برای تعریف کردن خواهم داشت.
احساس
جنگل،خیابان‌های خالی،ساختمان‌های تیره،پنجره‌ای روشن که شما را به فکر وا می‌دارد.شاید در یک زندگی دیگر فراموش کرده اید لامپی را خاموش کنید،شاید هم کسی هنوز منتظر شماست.تو جایی همین نزدیکی ها خودت را مخفی کرده‌ای اما به چه نامی؟من آن خیابان را پیدا خواهم کرد.ولی،روزها می‌گذرند،زمان می‌گذرد و من هر بار به خودم می‌گویم دفعه‌ی بعد،حتما،پیدایت خواهم کرد.
پرسه‌های شبانه-پاتریک مودیانو
#سادگی_دیدار
این روزها،لا به لای خاکستری غمهایمبا هر وزش نسیم میان گیسوانمدلم می خواهد به باران بسپارم خودم رامی خواهم پاک،می خواهم زیبامی خواهم سبز شوم دوباره از میان خاک های باران خورده...
حرف باران چیست؟باران می گوید:سادگی زیباست،و چیست سادگی؟سادگی یعنی موهایت را بسپاری به خیال یک رنگین کمانقدم بزنی صبح را میان مهیا که جیبت را پر کنی از صدای خنده های کودکانه!باران می گوید:بسپار خودت را به زلال سحرگاهی یک بوسه بهاری..‌
من،پله های میان مه
نمی خواهم پارچه ی ابریشمی باشماشرافی و غمگینمی خواهم کتان باشمبر اندام زنی تنومندکه لب هایشوقت بوسیدن ضربه می زنندو نگاهشوقت دیدن احاطه می کندتمامی این روزها دلگیرندمن جغد پیری هستمکه شیشه ای نیافته ام برای تاریکیمی ترسم رویایم به شاخه ها گیر کندمی ترسم بیدار شوم و ببینمزنی هستم در ایرانافسردگی ام طبیعی استاما کاری کن رضا جان پاییز تمام شودنمی دانم اگر مرگ بیایداول گلویم را می فشاردیا دلم راآن روز کجای خانه نشسته بودمکه می توانستم آن هم
مرا صدا بزن، فرزندم. منم پدرت. بیا و لحظه ای در کنار این فرسوده، اوقاتی را طی کن. بیا و لختی در آغوش پدرت، محبت را تصور کن. ناراحت نباش نمی خواهم هم سان پدران نصیحتت کنم اما در جیبم شکلات های خوشمزه ای دارم. می خواهم بگویم چقدر دوستت دارم. بیا، فرزندم. نمی خواهم بخاطر اشتباهاتت تنبیه ات کنم. می خواهم با همدیگر درستشون کنیم. می خواهی از این روزها برایت بگویم؟! مادرت را یافته ام، همدیگر را دوست داریم. از او دور هستم ولی او از من مراقبت می کند و می گو
می‌گویی چه بکنم؟ تویی که در من سخت و سفت به تخت نشسته‌ای و هیچ هم پایین بیا نیستی، و مقررات‌ات پولادی است، می‌گویی چه بکنم؟ این زخم را چه بکنم؟ اگر درست نیست پس چرا هست؟ بله زخم! وقتی بخواهی و نشود، زخم می‌خوری. من می‌خواهم همه چیزش و بدنش را. بله بدن. لعنت به دو رویی و دروغ. من بی‌بهرگی، بی‌برگی راستی را با همه فقرم دوست دارم، بدنش را می‌خواهم. می‌خواهم همیشه پیش من باشد. می‌خواهم لحظه‌های من پر از او، تصویر او، جسم او، صدای او باشد. من خی
من اما می‌دانم که روزی، نه چندان دیر، لابلای بیهودگیِ روزها و بی‌فایدگیِ شب‌هایم، مجبور خواهم شد همان کلماتی را برایت بنویسم که "احمد عارف" برای "لیلا"ی دوست‌داشتنی‌اش نوشت: پس می‌خواهی ازدواج کنی؟ حتما عاشقش شده‌ای. امیدوارم خوش‌بخت بشوی." تف....
منتظر کولاک خرید جدید پرسپولیس باشید : به محض شروع بازی‌ها، خودم را نشان خواهم داد !

با
پایان دوران محرومیت باشگاه پرسپولیس از جذب بازیکنان جدید، شرایط تازه‌ای
برای سرخپوشان رقم خورده است. آن‌ها از حالا به بعد می‌توانند از
بازیکنانی که در پست‌های مختلف جذب کرده‌اند، استفاده کنند.
ادامه مطلب
مطمئنا فرداها ای کاش هایی فکرم را پر کنند که دیروزها اگر بودند..فرداها دغدغه هایی خواهم داشت که دیروزها فقط برنامه بودند..فردا من خودم را دوست خواهم داشت!خود آینده ام را!..درحالیکه نفرت تنها واژه ایست که از خود گذشته به یاد دارم...دیدی متفاوت خواهم داشت مانند سهراب سوار بر قایق که آینده ام را با آن بسازم...اینده ای پر از هیجان... پراز عشق...پر از بودن...و آینده ای پر از امید...اینده ای که حتما می اید و آینده ای که هست!
فردا ها کمین کرده اند... فرداها منت
کنار یک خلوت عاشقانهدستهایم را گرفتی و عشق آغاز شد!
من نمی‌دانستم که عشق از دستهای تو می ریزد به چشمان من!و اینگونه،مرا سبز کردی در بهاران آغوشت!
عشق داشتن تومثل رویای زندگی در سرزمین شعرعشق داشتن تومثل بزرگ‌ شدن تدریجی سرو کنار جوی عاشقیعشق داشتن تومثل خوابی که بیدار شدنش آغاز مرگ‌ است!
سحر،در‌گوشم چلچله ای شعری از تو خواند،می خواهم بهاران را لمس کنممی خواهم،میان هزاران بوته بنفشهتا می وزد باد میان گیسوانتمی خواهم بکارم دستهایم را برا
من یک بار عاشقت شدم. یادم نمی‌آید که درست از چه زمانی.  ۵ یا ۶ سال پیش بود. نه می‌دانستم که عاشقی یعنی چه و نه متوجه شده بودم که دلداده‌ات هستم. تا این‌که یک‌بار دوستی گفت، ببین عاشق شدی! عاشق فلانی! و من فهمیدم که آن شور و نشاط و کنده شدن از زمین به خاطر عشق است و تو! عجیب دورانی بود. با شکوه! مبارزطلب! از آن موقع هر روز عاشقت شدم. تا آن روز،  آن تکینگی! با جزئیات کامل به خاطر دارم. با تمام جزئیات سقوطم بر زمین را درک کردم.
بعد از آن روز، بارها عاشق
آخرین جمعه‌ی ماه عزیز شعبان است. و این یعنی عمر اگر یاری کند ماه رمضان را خواهم دید اما باز هم مثل هر سال، مثل تمامی عمر گذشته‌ام با دستان خالی و لباس چرک و...
جز شرمندگی چیزی ندارم؛ کمی زبان‌ریختن بلدم که آن هم هنر من نیست، از عزیزکرده‌های خودش تقلید می‌کنم، دست‌آویز محکمی است:
الهی! إن حَرَمْتَنی فَمَنْ ذَا الّذی یَرْزُقُنی؟ وَ إن خَذَلْتَنی فَمَنْ ذَا الّذی یَنْصُرُنی؟
پس دوباره به شرط توفیق و حیات که آن هم از جانب خود توست، خواهم آمد.
شاید باید دوباره شروع به نوشتن کنم. مغزم پیچ در پیچ راهی شده که من را در خود می کشد. حتی قکر کرده ام به روانشناس و روان پزشک ولی در اخر... مگر از حقیقت کم میشود؟
امروز صبح ذوق شعریم برگشته بود. در نطفه خفه اش‌ کردم. من ادم منطقی هستم اما سیاهی های در ان بلعیده شده ام باعث تفکرات عجیب و وسواس های غیر معمولم می شوند. تمام قبلی ها ذوق شعر بود و او نبود. این بار‌میخواهم برعکس باشد.
نمیتوانم خودم را پیدا کنم. یک من عجیبی در وجودم ریشه دوانده که به شدت با
برایت می نویسم ک بخوانی روزی. برایت می نویسم چون نیست جز تو برایم گوشی. برایت می نویسم ک هوا بس ناجوانمردانه سرد است. هم اکنون به وقت تنهایی هامان ساعت چند است؟ می نویسم برایت، چون ک حرف هست، زیادش هم. می خواهم ببینی خط های روی ساعدم را هم. می خواهم بدانی ک بعد تو، شب ها.. فرقی نکرد. با تو هم تنها بودم و بعد تو تنهایی نه، فرقی نکرد. می خواهم پهن شود لبخند به صورتت، بی قرص. نه زندگی کردن درون شب ها را، این چنین بی صبح. از یاد برده است چشمانت روشنایی را
 
تا پاییز صبر می‌کنم
اگر نیامد
خودکشی خواهم کرد
در انتظارش هستم
این جهان افسرده را
باید
با کسی تقسیم کنم
...
دیگر نمی‌گویم
اگر نیامد خودکشی خواهم کرد
هرکه از کنارم عبور می‌کند
می‌گوید: شما چقدر
به ابر
به باران
به سکوت
به نیستی شباهت دارید
من آرام، تنها و منزوی
در آستانه‌ی بهار ایستاده‌ام
پس از آن که برای آخرین بار
خودم را در آینه نگاه کردم
با کفش‌های کهنه
تنها
پا به بهار گذاشتم.
 
                     - احمدرضا احمدی
 
  
آیا ما سزاوار بودیم
ت
دلم تنگ است برای دیدن یک لحظه ات در خواب 
تو را ای سرزمین زاد و اجدادی بهار زندگی
ای وطن  عشق پرستوهای عاشق  
 نازنین بی تو چگونه سر کنم اما هوای تو درون سینه ام خالی 
تو را اباد می خواهم 
نشستم در درون خانه ای تاریک دلم پر می کشد در باغ و بستان ها شکوفه ارغوان ان کلبه ای خاکی 
تو را اباد می خواهم 
قاصدک  گر می روی ان سو دیار من 
پیامی می رسانی  این چنین می گفت فلانی 
 تو را اباد می خواهم 
من و کوه امید ارزوهای خیالم 
که هورا می کشم از هر نفس در
برایت می نویسم ک بخوانی روزی. برایت می نویسم چون نیست جز تو برایم گوشی. برایت می نویسم ک هوا بس ناجوانمردانه سرد است. هم اکنون به وقت تنهایی هامان ساعت چند است؟ می نویسم برایت، چون ک حرف هست، زیادش هم. می خواهم ببینی خط های روی ساعدم را هم. می خواهم بدانی ک بعد تو، شب ها.. فرقی نکرد. با تو هم تنها بودم و بعد تو تنهایی نه، فرقی نکرد. می خواهم پهن شود لبخند به صورتت، بی قرص. نه زندگی کردن درون شب ها را، بی صبح. از یاد برده است چشمانت روشنایی را، غرق در
آیدا! بگذار بی‌مقدمه این راز را با تو در میان بگذارم که من، در عشق، بیش از هر چیز دیگر، بیش از لذت‌ها، آتش و شور و حرارت آن را می خواهم؛ بیش از هر چیز، بی‌تابی‌ها و بی‌قراری‌هایش را طالبم... سکوت تو، شعر را در روح من می‌خشکاند. شعر، زندگی من است. حرف‌های تو مایه اصلی این زندگی است و مایه‌های اصلی این زندگی می‌باید باشد. 
اگر به تو می‌گویم که آیدا! این همه اصرار که به تو می‌کنم تا به حرف بیایی، در واقع تنها برای حرف زدن تو نیست، برای آن است ک
نفس به بوی #خوشش مشکبار خواهم کرد
چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن
که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد
#حافظ
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_جهان
-tumblrhttps://avayeshabane.tumblr.com
آخرین خبرها و اتفاقات روز در وب سایت:
websitehttp://aparssa.wordpress.com
منبع خبری کانال:
#BBC_News
مشاهده مطلب در کانال
تک‌تکِ سلول‌های بدنم تمنای نوشتن دارند، اما دستم به نوشتن نمی‌رود. سال‌هاست که می‌خواهم داستان بنویسم، ولی هیچ‌وقت عملی نشده است. حتی به‌طورِ جدی هم برایش تلاش نکرده‌ام تاکنون. بهانه پشتِ بهانه. دوباره احساسِ می‌کنم کلمات و نوشته‌هایم بی‌مایه شده‌اند، که موضوعِ نگران‌کننده‌ای‌ست. من هیچ‌وقت یاد نگرفتم که به اندازۀ کافی مغرور باشم و به خودم احترام بگذارم و برای بودن‌ام ارزش قائل باشم، و می‌دانم اگر همچنان پیش بروم، حتی بازنده
 
 
دلبرِ زمستانیِ من!این فصل را برای ماندن ترجیح بده،می خواهم دی را کنجِ دنج ترین کافه برایت عاشقانه های شاملو را زمزمه کنم!می خواهم شب های سردِ دی را برایت آغوشانه گرم تر رقم بزنممی خواهم بهمن را کنجِ پنجره ی اتاقمان،برایت چای با عطرِ هل و دارچین دم کنم و بابوسه ای یک فنجان عشقِ گرم مهمانت کنم!می خواهم روز های برفیِ بهمن،خیابان ها جز ردِ پای منو تو اثرِ دیگری خلق نکنند!اما می خواهم اسفند را در آرام و خلوت ترین کلبه ی چوبیِ جنگل،کنارِ آتش،مو
صبح شنبه را میانه آغاز کردم. ۵ بیدار شدم و تا ۵.۵ ول گشتم تا ۷.۵ حدودا ۱ تا ۱ساعت و نیم درس خواندم. بعد هم حمام کنم و ادامه.
چرا اینجام الان؟ به یقین برای گزارش صبح تا به حالم نیست که معمولی گذشت بلکه بخاطر تمایل شدیدم به ح و خواستنش است. احساس می‌کنم پایم در دنیای خیال او گیر کرده و در خیالش اسیرم. با من چه می‌کند در خیالش؟ می‌بوسدم؟ نوازش و مهر؟ من چه می‌خواهم... نمی دانم .. تنم میل دارد یا روحم یا هر دو یا هر دو هیچ؟ خلاصه گیر کرده‌ام در خیالات ک
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با یک فنجان چای،
یک تکه نان
یک مداد سیاه،
چند ورق کاغذ...
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با یک پیراهن کهنه،
یک شلوار پاره پاره
دست هایی خالی،
جیب هایی سوراخ
می خواهم تو را دوست داشته باشم
درون این اتاق پنهانی،
پشت سیم خاردارهای تیز
روبروی گلوله باران های دشمن.
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با کمی زندگی
اندکی زنده ماندن...
| انسی الحاج / ترجمه: بابک شاکر |
عنوان گولتان نزند. نمی‌خواهم برایتان از یک قهرمان بگویم. می‌خواهم از یک گوشهٔ مسیر عشق خودم بگویم. امشب در میهمانی نشسته بودیم و یک‌نفر داشت با جملاتی از قبیل «رشته‌اش به درد هیچی نمی‌خوره» و «آخرش یه چیز مسخره انتخاب کرده» انتخاب مرا و یا شاید مرا تحقیر می‌کرد و من در سکوت فقط لبخند می‌زدم؛ لبخند می‌زدم چون به انتخاب خود و نادانی او ایمان داشتم، لبخند می‌زدم به اینکه مادر سعی می‌کرد از من دفاع کند و انگار خبر نداشت حرف آدم‌ها و نظرات
در انتظارت خواهم ماند
تا بار دیگر زمزمه و عاشقانه هایت را بشنوم
تا صدای زیبا و دلنشینت چون نسیم حیات در من جاری شود
در انتظارت خواهم ماند
هرچند هزاران فرسنگ دور از من در دیار دیگری
به یقیین سیمای زیبایت را هرگز نخواهم دید
هیچگاه بر لبان زیبایت بوسه ای نخواهم زد
به آغوشت نخواهم کشید
و جز صدای زیبا و کلمات دلفریب و آهنگینت
نصیب من از تو چیز دیگری نخواهد بود
به انتظار تو خواهم ماند
به انتظار تو که همه خواسته ها و تمناهای زندگیم را در تو یافتم
در
اینروزهایم را نمی توانم با گذشته ام مقایسه کنم، روزهای پر رفت و آمد و شلوغ، متاسفم از اینکه بلاگری را دنبال می کنید که اینروزها ناتوان از نوشتن است. نمی دانم چه روزی اما روزی بر خواهم گشت و از خورشیدی ‌خواهم گفت که عاشقانه می آید و دل شکسته می رود. از نسیمی که دیگر کسی در انتظار خبری از او نیست...
#کلمه ای خواهم ساخت...

دلــم کلبـه ای می خــواهــد
کلبه ای خواهم ساخت
درون جنــگـل و باران
آن دورها
بـه دور از رنـگ آدم هــــا،
مـن و آوازِ شوکاها
مـن و آواز آب رود
مـن و یــک کلبــه ی پـــر دود
مـن و چــای قند پهلو
کنار خیام و حافظ با شاملو
بـه دور از ننــگ
به دور از نـــام،
به دور از غـوغــا و هر بلـوا،
بـسـان بــــرگ که از شاخه جــدا گــردد
درون مـن پُــر از شــورش
پُــر از فـریـــاد
درون جنـگل و باران
دلــم یـک کلبــه می خــواهــد.
#سعید_فل
 
این یک داستان واقعی درباره سربازی است که پس از جنگ ویتنام می خواست به خانه خود بازگردد...
 
سرباز قبل از این که به خانه برسد، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت: پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم...
پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم...
پسر ادامه داد: ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید، او در جنگ به شدت آ
تو نتوانستی!
این واضح‌ترین عبارتیست که حال و حالت مرا توصیف می‌کند. من در یک جنگ نابرابر شکست خوردم و این جنگ، کنکور نبود. این جنگ، درون من شکل گرفت. ریشه گرفت. فریب داد و جلو آمد. حریف، دو راه بیش‌تر بلد نبود و من، همه‌ی راه‌هایم را باخته بودم به او. گمان کردم، با این پای زخمی، با این صورت کبود، با این ریشه‌های معلق در هوا، می‌توانم بر او غلبه کنم و جشن مرگش را به نظاره بنشینم. گمان می‌کردم روز کنکور، زمینش خواهم زد و در اعلام نتایج تدفینش خ
عشق من در وقت عشقت درد شدهر که بعد از عشق ماند مرد شد
زن شدن ساده نبود اما به مندل من در عشق او بس طرد شد
قلب من با یک نگاهت در جنونتو دلت با بی نگاهی سرد شد
او که خود از سنگ بودش آن دلشتا تو را دید سنگ دل هم گرد شد
روح آدم بند می‌خواهد نشدروح هم وقتی تو بیند خَرد شد
بر تو می خواهم مرا عاشق‌ترینزلف چشمت بر بدان سردرد شد
از خدا خواهم تو را اما ندادچون نگاهت بر خدایم جَرد شد!
من از امروز حرکتی رو آغاز میکنم که در توانم هست انجامش‌‌‌.اما با احمقیت اونو ماه ها بلکه سالهای سال عقب انداختم .با انجامش خ‌وشحال خواهم بود،سالم و راضی
اینبار دیگه مثل دفعه های قبلی نیست.ایندفعه حمله میبرم به سمتش تا جونش دربیاد.ایندفعه فرصتش رو دارمو با یک برمامه صحیح و منظم به هدفم خواهم رسید انشالله.ثابت میکنم به خودم که میتونم.و به همه.مخصوصا اون کثافتایی ک میگن بیا.دیگه تموم
خدایا منو یاری برسون.خداوندا دستمو بگیر
اولین روز بعد از آ
بعد از چند سال انتظار امسال قسمت شد با بهترین همسفرهایی که حتی فکر نمی‌کردم یه روز کنار هم قرار بگیریم راهی سفر بشم
دوست داشتم مثل همه سفرهایی که تا الان رفتم و برگشتم بی سروصدای مجازی بدرقه بشم
ولی چون سفر اولی و تبعا زیارت اولی‌ام حقی از دوستان بر گردن خودم می‌بینم که حداقل حلالیت مجازی بطلبم
ان شا الله اگر راهی شدم، دعاگوی دوستان مجازی و حقیقی خواهم بود
اگر پیاده رفتن هم روزی‌مان شد، قدمی به نیت دوستان جا مانده خواهم برداشت
*پیشاپیش عذ
داشتم فکر می کنم اگر روزی موسیقی ها وجود نداشته باشند، باید چه کار کنم ؟ اگر روزی دیگر ملودی نباشد و بیتهوون سمفونی ای ننوازد ... باید چه کار کنم ؟ بی موسیقی که نمی شود زندگی کرد ... موسیقی به درونی ترین لایه های من رسوخ کرده است ... بدون نُت ها دیگر حیات من "زیر" و "بَم" و پایین و بالا نخواهد داشت ... داشتم فکر می کردم بدون موسیقی چه باید بکنم ...

می دانی آنگاه چه خواهم کرد ؟ آن هنگام موسیقی تپش های قلبم در هنگام دیدن تو را ضبط خواهم کرد و بارها و بارها آ
برای اینکه خوب به نظر بیای لازم نیست منو خراب کنی.
این یه قانون ساده را من از دوازده سالگی نتونستم به خواهرم یاد بدم و حالا اون 27سالشه و من دیگه امیدی ندارم که بتونم اینو بش یاد بدم.
پیرزن کهنسالی خواهم شد و هنوز صبح ها با صدای چغلی کردن خواهرم به مادرم بیدار خواهم شد.
دلم یک اتفاق به یاد ماندنی می خواهد. یک اتفاقی که این اواخر سال بیفتد و من غرق شادی شوم. یک اتفاق به یاد ماندنی که ساعت و روزش یادم بماند. یک اتفاق به یاد ماندنی می خواهم. می خواهم یک چیزی رخ بدهد و وقتی سال ها بعد از من درباره ی سال 98 می پرسند به آن اتفاق فکر کنم، لبخند بزنم و بی تردید بگویم بهترین سال عمرم بود...
 
قابل توجه دوستان و همراهان بزرگوار
ویدئو های جدیدی را کانال خودم در آپارات بارگذاری کرده ام که می توانید همه انها را از طریق این لینک مشاهده نمائید.
همچنین تا چند روز آینده، ویدئو های جدیدتری را پیرامون فیزیک و دانش کوانتوم بارگذاری خواهم نمود که بلافاصله به اطلاع شما خواهم رساند.
دو شب پیش به یکی از دوستام پیام دادم و خواستم یکمی حرف بزنیم بهم گفت حوصله تایپ ندارم و اگر میتونم بهش زنگ بزنم.من نمیتونستم زنگ بزنم.ینی هیچوقت نمیتونم.حرف زدن برام سخته وقتی کسی پیشمه.معذبم و اذیتم.در نهایت ازش خداحافظی کردم و اون شب هم گدشت.انگار دایره ارتباطام به اجبار هر روز داره کمتر میشه.هیچ دوستی اینجا ندارم و همه دوستیام به چت کردن محدود شده که از یه جایی به بعد برای خودمم خسته کننده میشهخودم هم تاحدی گریزان شدم از رودرو شدن با آدما.ا
این کلمات ذهنم را به اشغال خود در آورده اند،هر کاری دلشان بخواهد می کنند!رژه می روند،فریاد می کشند،وقتم را می گیرند و گاهی ناگهان غیبشان می زند!واقعا از دستشان عصبانی می شوم ولی منکر این نمی شوم که گاهی عاشقانه بهشان گوش می دهم.
می خواهند به من بفهمانند دیگر کافی ست.چه کافی ست؟بی تفاوتی،ضعیف بودن،بچگی،کله خرابی و مهم تر از همه،نابود کردن خود!این کلمات به من می گویند باید اینها را کنار بگذارم.چرا که واقعا دیگر بس است.
چه شده است؟می گویم،حتما!
ماشین که توی جاده میرفت، باد توی صورتم میزد و هوا خنک و پاییزی بود. آفتاب روی منظره های سبز و طلایی میتابید و از شیشه ی پشتی سر و شانه های مرا هم گرم میکرد. گرمایی دلپذیر و ملایم. بدنم راحت و بی انقباض بود و ساکت بودم. فکر کردم همین بی انقباضی و سکوت هدایتم کند خوب است. برای بقیه ی زندگی ام این طور باشم خوب است. فکر کردم چه ویژگی مثبتی است این توانایی رها کردن. قبل تر ها مدرسه را رها کردم، دوستانم را رها کردم، چند وقت پیش یوگای این جا و فرشته بانوی
 
من تو را تصویر خواهم کرد .تو را به رنگ ، به نور و به آوازهای رنگینتبدیل خواهم کرد .تو را به گل ، به کوه و به رودخانه‌های خروشانتبدیل خواهم کرد .من از تو دنیا را خواهم ساختو برای تو ، دنیا را ...اگر سخنم را باور نمی کنیهنوز قدرتِ دوست داشتن راباور نکرده ‌ای .
#نادر_ابراهیمی
 
من تو را تصویر خواهم کرد .تو را به رنگ ، به نور و به آوازهای رنگین تبدیل خواهم کرد .تو را به گل ، به کوه و به رودخانه‌های خروشان تبدیل خواهم کرد .من از تو دنیا را خواهم ساخت و برای تو ، دنیا را ...اگر سخنم را باور نمی کنی هنوز قدرت دوست داشتن راباور نکرده ‌ای .
#نادر_ابراهیمی
معمولا دعای سحر رو جور دیگه ای ترجمه می کنن که معنیش خیلی فرق داره ولی با همین سواد کم عربی که دارم حس می کنم درستش اینه :
خدایا از تو زیباترین زیبایی هایت را می خواهم ، حال آنکه تمام زیبایی های تو زیبا هستند ، پس من تمام زیبایی هایت را می خواهم ...
خدایا از تو وسیع ترینِ رحمت هایت را می خواهم ، حال آنکه تمام رحمت های تو وسیع هستند ، پس من تمام رحمت های تو را می خواهم ...
خدایا ...
و خدایا من چیزی را از تو در خواست می کنم که [می دانم] در همین هنگامه ی درخ
میدانیم که سوره های قرآن با بسم الله الرحمن الرحیم شروع میشوند (بجز سوره توبه). اما سوالی که میخواهم مطرح کنم این است که آیا بسم الله جزو سوره است یا خیر.
هدف من از این مطلب به هیچ وجه پاسخ گویی به سوال بالا نیست بلکه فقط میخواستم با بهانه ای اولین مطلبم با عنوان بسم الله الرحمن الرحیم درج شود و فعالیت خودم را با این جمله شروع کنم. به همین دلیل جواب سوال بالا را به عهده خواننده محترم واگذار خواهم کرد و خوشحال خواهم شد که اگر نظری هم دارید بنویسی
بمیرم در کنار تو،
کنار بی غبار پربهار تو.
کناری که پر از احساس رؤیایی و ارمان است،
کناری که کنارش از هوسهایی گل افشان است،
کناری که بهای صد جهان است.
تو در باغ هوسهای دل من گل فشان مان!
هوسها پیر گشته، تو جوان مان.
ترا تا هر نفس بینم،
ترا در جام زیبای نگاه خویش سرشار هوس بینم،
ترا چون ساغر لبریز ارمان دلم سرشار می خواهم.
ترا هر ساعت و هر لحظه و هر بار می خواهم،
ترا بسیار می خواهم.
تو با من باش، هر دم باش، امان از قصد دشمن باش!
امید روشن قلبم در این د
 از روزهای رفته و نیامده چه می‌خواهی؟ 
فقط می‌خواهم خوش‌حال باشم و بدانی یا نه، خوش‌حالی من بسته‌ست به نگاه تو. می‌خواهم بدانی، در هر لحظه‌ای که گذشته تمام جان و توانم را گذاشته‌ام که تو از آن‌چه می‌کنم راضی باشی. باور کن که هرلحظه از زندگی‌ام تا به حالا بهترینی بوده‌ام که در توان داشته‌ام. باور کن که هیچ‌وقت تو را فراموش نکرده‌ام. زندگی کرده‌ام که تو در لحظه‌هایم جاری باشی. مرا ببخش که کافی نبوده‌ام. مرا ببخش که خوب نبوده‌ام. مرا
خواهم فراموشت کنم عمرم کفایت می‌کند؟
ای آنکه عشقت را دلم هر دم حکایت می کند
بیمار عشقت گشتم و درمان ندارد درد من
عشق تو در رگهای من دارد سرایت می کند
فرمان به قتل این دلم دادی و دیدم ناگهان
کاین دلبر دل سنگ ما راحت جنایت می کند
در کوچه باغ خاطره یاد تو آرامم کند
هر قطره اشک من ولی از تو شکایت می کند
گر بر سر قبرم شبی یک لحظه ای هم بگذری
منصور گوید سوی ما یارم عنایت می کند
ساعت شش غروب سرد و بارونی، نشسته بودم توی ایستگاه اتوبوس و اتوبوس نمی‌آمد. شاید من بین‌ مسافرها کمتر کلافه بودم. این را  در حالی که با صدای هندزفری توی گوشم همراهی می کردم و از سرما لذت میبردم فهمیدم. با خودم فکر  کردم هر کدام این آدم ها داستانی دارند اما هیچ کدام امروز داستان مرا ندارند. هیچ کدام این آدم‌ها برای یک تکلیف کلاسی ساده کلی زحمت نکشیده اند و بعد سر کلاس ۵۰ درصد تلاششان را نشان نداده اند که همان برای رضایت استاد کافی باشد. هی
وقتی شروع به نوشتن کردم مثل نوزادی بودم که 
تازه از مادر متولد شده باشمقدرت ایستادن نداشتم از خودم نمیتونستم دفاع کنمقدرت تکلم هم حتی نداشتم به همه کلمات بد بین بودمبه ساختار جملات تردید داشتم قلمم با من اصلا دوست نبودکاغذ همیشه با من دوروئی میکردبه همه شعرها شک داشتمبه عشق شک داشتم و ...
بخاطر همین تخلص نارین یازان بمعناینویسنده کوچک برازنده من بود ولی من دختر خورشید و آتشم وسوختن از ازل تا ابد رویای من استمن مثل خورشید خواهم سوخت و از زیب
«یا لطیف»
فکر کنم حدود دو سال پیش بود که در یک جلسه‌ای که شرکت می‌کنم مربی ازمان خواست بنویسیم اگر بدانیم فقط یک سال دیگر زنده هستیم، در این یک سال چه کاری انجام میدهیم. خیلی چیزها نوشتم که الان دقیق یادم نمی‌آید ولی یکی از مهم‌ترین‌هایش جهان‌گردی بود. گفته بودم میروم و دنیا را می‌گردم. سفر می‌کنم. آدم‌های مختلف را می‌بینم. به نظرم دنیا جای شگفت‌انگیزی است و تجربه‌ی آن می‌تواند من را دگرگون کند. می‌تواند من را بالغ کند و رشد بدهد. هنوز
امروز،توی شلوغی کارای روزمره،یه پرده از جلوی چشمام کنار رفت...یه جرقه از خواستن حقم از زندگی!جوری که نزدیک بود به گریه بیفتم..."هیچکس لازم نیست رویای منو بدونه""هیچکس حق نداره راجبش حرف بزنه""رویای من،رویای منه""حق منه""سهم منه"آدمی که حتی رویاشو خودش انتخاب نکنه چی داره؟و من رویامو انتخاب کردم...چیزی که همیشه میخواستمش...من،پریسا،یک رهبر خواهم شد؛یک مبارز.و تا پای جونم برای هدفم می جنگم.در واقع تلاش خاصی لازم نیست بکنم...ف
مگر چه می خواهم از وطن؟
جز لقمه‌ای نان و خیالی آسوده.
چه می‌‌خواهم؟
جز تکه‌ای آ‌فتاب و
بارانی که آهسته ببارد،
جز پنجره‌ای که
رو به عشق و آزادی گشوده شود،
مگر چه خواستم از وطن
که از من دریغش کردند.
آه ای میهن مغموم
وطن از پا افتاده
بدرود
بدرود...

| شیرکو بیکس |
به نام او
بازم مینویسم همونطور که در دفتر های خاطراتم نوشتم و در وبلاگ های قدیمی ام میدونم یه روز اگر عمری باشه بازم این نوشته هارو خواهم خوند و اون روز خیلی هاشو اصلا یادم نمیاد در چه حالی نوشتم امروز که اینو مینویسم اتفاق بزرگی رخ داد خیلی بزرگ
میدونم سالها ازش خواهد گذشت ولی فراموش نخواهد شد شاید روزی جراتشو کنم واضح ازش بنویسم ولی امروز اینو میدونم بیش از این دلم راضی نیست اگر عمری باشه وبلاگو کم کم مطالبشو تخصصی تر خواهم کرد و در مورد با
خوشبختم...
خوشبختی داشتن کسی است ... که بیشتر از خودش ...تو را بخواهد...
 
و بیشتر از تو...هیچ نخواهد ...
و تو ...برایش تمام زندگی باشی...
 
+رمزمون همون قبلیه...
 
ادامه نوشته
+ نوشته شده در پنجشنبه هفدهم بهمن ۱۳۹۲ ساعت 19:18 توسط من و تو  | نظر بدهید
تو را می خواهم...
 
می خواهم این بار صدای بوسه هایت را ضبط کنم...
 
می خواهم این بار پشت سرت راه بروم نه در کنارت...
می خواهم خودم پا جای پاهایت بگذارم تا هیچ خیابانی
نتواند جای پاهایت را در آغوش بکشد...
می خواهم فقط ب

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها