نتایج جستجو برای عبارت :

2424 : غرغر !

دیشب کلی غرغر نوشتم 
خیلی! اینقدر که تهش میخواستم گریه کنم! از چی؟ شلوغی! 
اعصابم خرد شده بود 
تنها راهکارم این بود در برخورد با ارباب رجوعهام واسه دل خودم بگوبخند بازی در بیارم :| که بتونم سرشون غر بزنم! که چی کار می کنین شماها با خودتون؟ چی خوردی مریض شدی؟ و...
ولی تهش نمدونم کجا بود بالاسر یکی بودم
گفتم خدایا شکرت که سالمم، که هستم 
که بالاخره میام بالاسر اینها 




خدایا این قلیل از ما به کرمت بپذیر 
حالا درسته نصفه شبه و فردام امتحان دینی دارم کله سحر و نخابیدم
آما
غرغر که دارم.. 
پس
۱.نه شما بگو..  دونستن تمدن های جدید و مسولیت های ما و اینا چه صیغه ایه؟؟ نه اقا شما بگوووووووووو حوزه های علم و عدل و قسط و. . رو من فردا یادم بره خودم و بزنم نگید چرااااااهاااا.. بعد میگن چرا بین درسا فرق میزاری اخه قربون شکل ماهت بشم... یه درسه دینیه... لامصب به فارسی و جامعه شناسی نزدیکتر تا دینی.. 
از اتاق فرمان اشاره میکنن بخاب.. ولی من غرای بعدی و فردا مینویسم
بعد از مدتها بی خوابی اومده سراغم نه به اون پر خوابی نه به این همه سیستمم بهم ریخت. نمیدونم یعنی واقعا خوردن یه قرص البته روزی دوتا اینقدر تاثیر داره؟ هرچی هست حالم خوب نیست من موندمو بی خوابی. دیگه دارم به این نتیجه میرسم بیخیال خواب شمو فردامو شروع کنم :/ یه بار دیگه بعد این پست امتحان میکنم اگه نشد میریم تو برنامه ی فردا :/ از صبح خیلی زود بیدارم همون موقع که مها رفت دانشگاه وسطشم البته چرت زدم اما نخوابیدم اونجوری . خوشبحال مها خوابیده چقدر
2424 - «اسدا... علم» وزیر دربار و از
نزدیکان «محمدرضا پهلوی» در خاطراتش می‌نویسد: "فرمودند روزنامه‌ها را
مواخذه کنم که چرا نام تختی قهرمان سابق کشتی را که در المپیک‌های سابق
مدال طلا برد، نوشته‌اند. گویا تختی در اواخر مصدقی شده بود ... ممکن نیست
شاه از خطایی دربگذرد، حتی بعد از مرگ کسی. البته از اینگونه خطاها ...
وگرنه از خطاهای دیگر می‌گذرد."منبع: خاطرات علم، جلد۲، ص۲۸۶
دانلود فایل اصلی
بهترین جا برای غرغر کردن همین وبلاگ خودمان هست.اگر آشنایی هم مسیرش به اینجا خورد که نمیخورد،خسته تر از آن
هست که بیاید و کامنت بگذارد و کلی چرا و چی شده؟بپرسد.اما توی اینستا هنوز لب به غرغر باز نکرده ای که هزارتا کامنت
از دوست و آشنا برایت می آید که:
چی شده؟..منظورت منم؟..من کاری کردم؟..چرا؟..راحت باش..تا بخوای به این همه کنجکاو جواب بدهی اصلا غرغر کردن 
یادت می رود
القصه
چند روز پیش یکی از بزرگان فامیل یک حرکتی زد که هنوز روی مخ بنده می باشد تازه
 
ایا بالاخره روزی، ما نیز به دلخواه خویش زندگی خواهیم کرد؟!
 
پی‌نوشت: اینروزا زیاد پست میذارم ، دلیلش اینه که تو محیط کار تناقض‌ها و زشتی‌ها رو میبینم و سکوت میکنم، تو خونه برای کسی از اینهمه بی انصافی که به مردم میشه غرغر نمیکنم،تو سرم اما پر از اعتراض و حرفه!بنابراین ، باز هم پناه بر وبلاگ‌های سوت و کور و از رونق افتاده‌یمان !
خداوندا یا منو بکش یا بی خیال امتحان الهی شو ، الکی غرغر نمیکنم ها به جان خودم کم آوردم دیگه، یک آدم مگه چقدر توان داره؟؟
 
 
 
پ.ن:خداوندا یک لحظه نفهمیدم چی شد ، یعنی گفتم ان مع العسر یسرا، این یسر رو نمیخوای برسونی لطفا؟؟ به خدا امتحانات سخت بود این ترم،حالا بازم خودت صلاح میدونی، دخالت نمی‌کنم من اصلا ، ببخشید
Mustela Vitamin
⭐⭐⭐⭐⭐
ویژگی های محصول:
کاربرد: سوختگی
نوع محفظه نگه دارنده: تیوبی
جنس محفظه نگه دارنده: پلاستیک
ویتامین: دارد
کشور مبداء برند: فرانسه
خرید با تخفیف ویژه کرم سوختگی پای کودک موستلا مدل Vitamin barrier حجم 50 میلی لیتر
Mustela Vitamin
دسته بن
خب کمی غرغر کنیم
 
قبول که بچه های شیطان و بازیگوش کلاس هستیم،اما اصلا قبول نداریم که حواسمان جمع درس استاد و حرف هایش نیست که اتفاقا اگرپای جزوه نویسی به میان بیاید،جزوه ما سه تا کامل تر از بعضی از اعضای کلاس هست.تازه بهمان میگن حواس بقیه را هم پرت می کنید که باز هم ما قبول نداریم،چون ما اصلا به اونا کاری نداریم.بازم تازه یکی از همان اعضای کلاس به ما چشم غره می رود و می گوید: همش به آدم می خندید.هنوز که بحثش پیش نیامده اما اگر پیش بیاد بهش می گو
بعضی لحظه ها در زندگی خیلی ناامیدکننده ست
اونقدر که دلت میخواد بزنی زیر هرچی مسئولیت و وظیفس
بجاش بری کوه، دشت، یه سیاره دیگه یا زیر پتو
حتی تمام دنیا رو پاز کنی و بشینی فیلم ببینی
بعضی لحظه های ناامید کننده کش میان
و من تا ۲۴ ساعت آینده محکومم به موندن در این لحظه کشدار
آخ که تنها فرار غیرممکن، فرار از زمانه
اینجور وقتا دلم میخواست این ۲۴ ساعتو موقتا میمردم
محض دلخوشیم: گاهی بی قواره نوشتن به تخلیه عاطفی می ارزه.
عنوان جذابیه هان؟ولی متن شاید اونقدرام جذاب نباشه پس این یه توصیه‌اس برای نخوندن این پست
خیلی دوست دارم مثل نویسنده‌های مشهور خیلی شاعرانه از دلتنگیای شبانه‌ام بنویسم.منتها...من از همون اولم تو توصیفات خوب نبودم.ببخشید که هر بار این قلم مجازی رو به بازی میگیرم و تهش میشه چهار تا کلمه بی مربوط و چهار خط غرغر و...مینویسم.بهتره قبل ازینکه دوباره شروع کنم پستی که بی دلیل شروع کردمو تموم کنم.اگه فردا حالم بهتر بود یکی ازین ۲۰ تا مطلب پیشنویس آما
 سلام. .
با خودم صحبت کردم 
گفتم چه مرگته چرا اینهمه عصبانی هستی 
گفت منو له کردی چنور...میدونی از کی تا حالا قرار بوده روکش هامو عوض کنی نکردی ...میدونی از کی تا حالا قرار بود کلاس زبان بری همش عقب انداختی ..
میدونی خیلی  کم بمن میرسی , کم آرایشگاه منو می بری همیشه با یه عالمه سبیل و ابرو منو تو خیابون می گردونی 
خلاصه از این غرغر های  درونیم به این نتیجه رسیدم بازم باید مهربون باشم فقط لبخند زدن جلوی آینه کاری رو از پیش نمی بره...
و اینکه توقعات من
من امشب زیاد گریه کردم
یکیش به خاطر این بود درک نمیکنه بابعضی کاراش چقد ما اذیت میشیم و ذره ذره پیر میشیم
بعدش دیگه همینجور هی اشکام میومد
الانم ی وبلاگ رو یکی ازبچه ها بهم معرفی کرد،خانمه مادر ی بچه نه ساله اوتیسمیه که شوهرشم فوت کرده
گریه کردم چون قدر مادر رو هرچقد بد باشه نمیدونم.. گریه کردم چون خیلی کم طاقتمو صبور نیستمو باکوچیکترین
چیزی بهم میریزم.. گریه کردم برای دل صبور این خانم.. وخجالت کشیدم ازخودم ورفتارام
خدایا هممون رو عاقبت بخیرک
عادات مخربی نظیر:
 انتقاد کردن، سرزنش کردن، غرغر کردن ،تهدید کردن و...
اگر برای مدت طولانی استفاده شوند ، زندگی های زناشویی بسیاری را از بین میبرند.
نمونه ای از این عادت ها :
 دوباره لباست را روی مبل گذاشتی، توهمیشه این کار رو انجام میدی، و...
#ازدواج_بدون_شکست
#دکتر_ویلیام_گلسر
هر چی دیروز حسش نبود امروز کلی کار کردم !!ولی بازم حسش نبود :)(
من نمی فهمم چرا آخر تابستون و اوایل  پاییز میشه مثل مورچه ها باید ذخیره کنیم 
چند روز پیش مامان سبزی قورمه گرفت (قبل از اینکه کربلا برم )
بعد لوبیا سبز ..
امروز هم وسایل ترشی گرفته (الان من بین گل کلم ها نشستم و این پست رو می نویسم )
+از بوی کرفس بدم میاد
++امروز کوه جا به جا کردم پووووف
من اصن غرغر نکردم
حالتون چطوره خوبین ؟:)
اومدم این جا بنویسم ولی هر چی رو که نوشته بودم ، پاک کردم.بیام این جا غرغرهام رو بنویسم و روی اعصاب شما راه برم که چی بشه.دردی رو دوا می کنه؟فقط شما رو ناراحت می کنه.
وی به دفتر خاطرات مراجعه می کند و غرغرهایی رو که چند روز است که روی دلش مانده است ، در آن جا می نویسد. :'(
سلام...
دوباره همین آدرسو انتخاب کردم که اگه دنبالم گشتین پیدام کنید ...بله من پریچکم ... 
نمیدونم چرا یهویی خودمو از همه چی محروم میکنم ... نوشتن .. هوا .. خدا ... بارون .. بهار و ......
این روزها در حالتی بین امیدواری و ناامیدی به سر میبرم و الحق که سگی ترین حالت ممکنه ...
بله دوستان من خیلی خیلی ناله و غرغر تو دلم جمع شده ... گوش شنوا اگر هستید قدمتون سرچشم ..
 اگه نه نخونید که واسه پوستتون خوب نیست ...
×یکی نیست به من بگه از چی می ترسی خره؟هرکی اومد تو زندگیت
شما هم تاکنون باید فهمیده باشید که دختران را باید فهمید و به آنها احترام گذاشت.
این دختری که می گویم، اعم از همسر و دختر و مادر و... است.
 
اول باید فهمید که زنان با مردان متفاوت اند.
شاید بپرسید این که اولین و بارزترین نشانه است،
اما بسیاری از این مشکلات و معضلات ما با زنان و مادران و دخترانمان بر سر همین قضیه است.
اگر واقعا بدانیم زنان با مردان متفاوت‌اند، دیگر دلسوزی‌های مادرانه را غرغر نمی دانیم
دیگر به درد و دل های همسرانمان گلایه نمی گویی
خوشم نمیاد شکوه و گلایه کنم یا غرغر
ولی حالم خوب نیس
نگرانم و دلخور
دوس ندارم الان برم خونه. انگاری دارن از خونم بیرونم میکنن
حس میکنم ۲ماه کامل باید برم مهمونی!
منی ک مهمونی بیشتر از ۲ ساعت آزارم میده
قراره برم مهمونی اونم جایی ک معذب تر از هرجای دیگه س برام
همیشه فکر میکردم اوج بدبختی ی خوابگاهی اونجاس ک خوابگا رو ب همه جا ترجیح بده
دوس دارم تنها زندگی کنم...
دوس ندارم تمام روز و شبم با خانوادم باشه
خیلی نگرانم.
+ از ۴ تا جزوه بلیچینگ سه تاش مون
امشب خونه خواهرم بودیم همگی دورهم جمع شده بودیم...
خواهرم نتش داشت تموم میشد یهو به شوخی رو به جمع میگه
نفری 5تومن بزارید میخوام نت بخرم..
یهو مامانم10تومن بهش میده:)
و به یه بهونه ی اینکه مارو با ماشینتون بیرون،اونجا بردید کرایع دادم:-|
خیلی دردم کرد که تموم مدتی که من مودم خریدم یک بار نشد که بهم پول برای شارژ اینترنتم بهم بدن
و فقط یک بار ازشون تقاضا کردم،واقعا ندادن!!خیلی برام عجیب بود که راه به راه پول به خواهرزاده هام 
اگه بخوان میدن یا همین
وقتی از صبح کلافه ای و منتظر آقای تعمیر کار،
و نمیدونی کی میاد!
وقتی صبح تو خواب و بیداری به آقای همسر گفتی ممکنه بری خونه ی بابات.
چون دلت براشون تنگ شده.
اما میترسی با هروسیله ای جز ماشین خودتون جایی بری!
وقتی دوست داری خونه مرتب باشه موقع اومدن آقای تعمیرکار.
و مدام مشغول کارهای خونه ای.
وقتی با وجود این همه تناقض نمیدونی ناهار چی درست کنی؟
وقتی کل اپلیکیشن آشپزی رو زیر و رو میکنی و بی نتیجه ست..
وقتی صدای غرغر خواب دخترک بلند میشه و می خوابون
خونه به هم ریخته اس‌...
ولی خب اتاق فرمون باهام اومده و میدونم تا مدت ها بعد رفتنش یه خونه ی تمیز دارم...
از اون تمیزهایی که فقط از دست مامان ها بر میاد...
به این فکر میکردم که بچه های من ، شوهر من ؛ هرگز اون چیزی رو که ما از مادرهامون دیدیم نمیبینن...
این بده ؟ 
خوبه ؟ 
نمیدونم...
میدونم که من هرگز نمیتونم اون شکلی بشم...
الان هم خوشحالم که یه مدت دغدغه ی غذا و تمیزکاری و ... ندارم :)) 
و خب یکی هست عصرها که بشینم باهاش یه دمنوش گرم بخورم و حرف بزنم... 
جالب
بسم الله الرحمن الرحیم
 
سلام و عیدقشنگتون مبارک
 
ماجرا از اینجا شروع شد که که توی یک کلاس بی ربط به همسرداری، استاد ما داشت میگفت در ادتباط باید موقعیت سنج باشید، زمینه فراهم کنید... این خیلی مهمه در نتیجه بخشی.  همون جا من دستمو بالا کردم و گفتم من یه مثال خوب واسه حرف شما دارم. میشه یه چیزی تعریف کنم؟ 
و برای کلاس گفتم یکبار که اقوام همسر اومده بودن تهران، بعد که رفتن من به همسرم گفتم من دوتا نیم ساعت میخوام غر بزنم. نیم ساعت درباره رفتار خ
تا ساعت دو خوابم برد. باورت میشه؟؟ بعدش بیدارم کرد مها بزور نهار بخورم دیگه خوابم نبرد و یه ذره کتاب خوندم دوباره خوابم گرفتو به مها گفتم پاشو بریم بیرون راه بریم که الان شد رفتنمون بلکه یه هوایی به کله ام بخوره یه ذره اوکی شم بیام بشینم سر درسم که کلیش مونده. این کتاب انگار اصلا طلسم شده چیزیم ازش نمونده ها یعنی واقعا ترکوندم من. کاش بتونم درست بشم وقتی برگشتم بشینم سر کارام. این قرص لعنتی هم هی میگم بخرین برام اخر خودم بایذ برم :( هیچکس نمیفهم
اختلال تیک
توالی آن با گذشت زمان کم و زیاد می‌شود و محل آن به طور تریجی از سر به سمت پاها تغییر می‌کند و همچنین شدت آن از خفیف تا شدید متغیر می‌باشد.
حمله‌های تیک می‌تواند به صورت تک تک یا گروهی باشد.
دو نوع حرکتی و صوتی تیک که در طیفی بین ساده تا پیچیده قرار دارد.
 تیک‌های حرکتی ساده مانند حرکت پره‌های بینی، پرش‌های بازو و دست و پرش شانه می‌باشد.
پلک زدن نیز شایع ترین شکل شروع این اختلال می‌باشد.
 تیک‌های حرکتی پیچیده اغلب آرام تر و هدف
اینقدر که خوابم نمیاد امشب
دارم ویس زیست گوش میدم
سفرمون افتاد یه روز جلو و 
گند زد به برنامه ی من 
الان من فردا هزارتا کار دارم
اوووف باید کلی خرت و پرت
جمع و جور کنم وای باید 
برم بازار صبح...
حموم....
آهنگ بندازم توی فلش
و..........
آخ 
تازه معلوم نیست توی 
مسافرت چی پیش بیاد 
کلا ما هرسال تنها سفر 
میکنیم چون خانوادم 
حوصله همسفر های 
نیمه راهی رو ندارن که هی 
بهانه بگیرن امسال هم با فامیلامون
میریم که صد درصد مطمئنم یه  جنگ جهانی
پیش میاد از این
خیلی مزخرفه که هرچقدر تلاش میکنم که بتونم خودم باشم بازم یه چیز هست که همیشه جلوی من رو بگیره
مثلا من دوست دارم پیج اینستام باز باشه مشکلی با عکس گرفتن با موی بی حجابم و به اشتراک گذاشتنشون نداشته باشم
ولی خب مثلا فلانی اسکرین میگیره به فلانی نشون میده! یا همه میبینن یا فلان میشه بهمان میشه ...
جالبه تو همون حجاب داراش هم مشکله خانوم (مامانم) خوشش نمیاد!
(این حرفاش باعث میشه من پیج شخصی اینستا داشته باشم و عکسای خودمو به اشتراک بذارم)
هشتک متنفر
سلوووووم 
از سال 94 تا شهریور 97 یه گوشی نوت 3 دستم بود عاشقش بودم و همه دوستامم تو کفش بودم و خیلی عالی بود که شهریور پارسال تو بانک از دستم افتاد و به دیار باقی شتافت و منم از گوشی تعمیری متنفر ...مدتی بی گوشی بودم بنیامین هم گفت وقتی اومدم ایران آخرین مدل نوت یا سری s  رو برات میارم
منم خیلی ذوق مرگ شدم و تصمیم گرفتم تا شش ماه دیگه که بنیامین میاد با توجه به بودجم j5 2016  با 16 گیگ حافظه گرفتم  و باهاش سرکنم...
عید 98 اومد و کارت سربازی بنیامین نیومد و
حرصم میگیرد از آدمای خارج نشینِ همیشه نگران. وقتی میان ایران هی غرغر میکنن چرا خیابونا اینطوری شده، چرا شهرا اینطوری شدن، چرا خونه ها دیگه کاهگلی نیستن، چرا دیوارا دیگه آجری نیستن، چرا فاطی قلنبست، چرا آب تو تلنبست؟ عزیزِمن خودِ تو اونور مگه‌تو خونه ی گنبه ای زندگی میکنی که حالا توقع داری تمام‌شهرها شکل اصیل خودشون رو حفظ کرده باشن و مردم آب از جوب بیارن؟ نمیگم خوبه یا بد فقط میگم تویی که اونور تو شهرای مدرن و خونه های هوشمند زندگی میکنی و
با ع میریم خونه میم . ما سه تا همدم شادی و غم و غرغر و ذوق کردن های همیم. حداقل روزی یک ساعت رو توی گروه واتس اپ حرف میزنیم و خودمون رو خالی میکنیم. از چند ساعتی که کنار هم بودیم حداقل یک سومش رو در مورد خونواده همسر و غصه هایی که داشتیم حرف زدیم. در مورد چیزایی که توی دلمون دفن شده بود و رسوب کرده بود. در مورد چیزایی که نتونسته بودیم با کسی درمیون بذاریمش. توی خلال صحبتامون من به حرفای صهبا یه گریزی زدم . اینکه بیایم فکر کنیم اونا خانواده خودمونن
نمیدونم این نیاز به خلوت با خود در روز
نیاز به سکوت
نیاز به کتاب خوندن با تمرکز
نیاز به تماشای کامل فیلم
نیاز به غذاخوردن با آرامش
نیاز به استراحت
نیاز به خواب
نیاز های طبیعی یک مادر نیست؟
من طبیعی ام یا غیرطبیعی؟
حتی نمیدونم این ها غرغر های ناشی از خستگیه، ناشکریه یا .. ؟
نمیدونم ایا من پرتوقع ام که لازم میدونم کسی لااقل توی کارهای خونه کمکم کنه و من کمی آروم بشم یا این روند طبیعی زندگیه و باید خودمو قوی تر کنم.
اصلا نکنه این خستگی ها نشونه ی ب
در این روز هایی که از این به اصطلاح«قرنطینه» گذشت پر حوصلگی و صبوری عجیبی را در خودم پیدا کردم.
مثلا همین دیروز فهمیدم که میتوانم ساعت ها به قل قل قلیان گلپری گوش بسپارم و تمام بینی ام را پر کنم از بوی تنباکوی برازجانی،،بی آنکه
حوصله ام سر برود.
یا مثلا شب هایی که قطره های باران میخورند به روی باهار نارنج های درخت نارنج ته حیاط،،میتوانم پیشانی ام را بچسبانم روی پنجره ی سرد اتاق خاله ملی و آنقدر نگه دارم که سینوس هایم منجمد شوند و باز هم حوصله
ساعت از هشت شب هم گذشته. لپتاپ را روشن می‌کنم. روی صفحه‌ای که باز است، دکمۀ اف 5 را دوباره فشار می‌دهم. در این چند روز دکمۀ اف 5 لپتاپم به اندازۀ هزار کلیک پیرتر شده. دوباره اف 5 و این‌بار صفحه‌ای آشنا. گوگل دوباره رخ نشان می‌دهد. «دائماً یکسان نباشد حال دوران.»
ساعت از هشت گذشته و خوب که فکر می‌کنم، می‌بینم من هم همچون دکمۀ اف 5 لپتاپ، به اندازۀ هزار کلیک پیرتر شده‌ام. نه، فرسوده شده‌ام. فرسوده کلمۀ بهتری است. نه تنها من، که همه به اندازۀ هزا
_ این روزها کمتر دیگه بهش سعی میکنم غر بزنم و توی اشتباهاتش عادی رفتار می کنم و صحبت میکنم دربارش انگار که خیلی اتفاق مهمی نیافتاده.
اونروز تقریبا شب که به خونه رسیدم آخر شب اومده میگه حالا یه شماره دیگه هم هست، زنگ بزنم؟!
خب تقریبا داشتم از عصبانیت منفجر میشدم، از اینکه سر خونه اول 3 سال پیش هست!
اما خب خسته بودم و دلم نمیخواست باز بحث کنم و آخرشم ناراحت بشه و گفتم نه نمیخواد فعلا.
فردا صبحش تنهایی توی ماشین با خودم بلند بلند غرغر میکردم توی جا
معمولا وقتی کالایی از جایی خریداری می‌کنید، صاحب آن کالا می‌شوید، گاها به آن دل می‌بندید و با آن زندگی می‌کنید. آن‌جاست که دیگر دوست ندارید نام «کالا» روی آن بگذارید. می‌دانید جایش پیش شما امن‌تر و راحت‌تر از آن فروشگاه است. ماجرا آن‌جایی زیباتر می‌شود که حس می‌کنید آن کالا نزد شخص دیگری (شما بخوانید عزیزی) زیباتر بنظر می‌رسد و در کنار او امن‌تر است؛ پس دست به هدیه دادن می‌زنید.
امروز من یک گردنبند خریدم که قرار است مسیری طولانی را ط
دو روزه دارم همش فکر میکنم و توی دوران ترک گوشی هستم!
یه سری چیزا مینویسم و شرایط بیکاری و بی پولی مضطربم میکنن بلافاصله یادم میاد هدفم چی بوده و یه عالمه جملات مثبت مینویسم و آروم میشم :/
دیروز نوشتم میدونم میخوام چی بخونم
میدونم میخوام کدوم شهر و واسه زندگی انتخاب کنم
ولی اینا تا وقتی که ندونم میخوام چه کاره بشم و شغل و درآمدی برای خودم دست و پا کنم عملی نمیشن!
پس امروز گیر دادم به اینکه کاری که میخوام چیه؟
بعد دیدم من هنوز دارم سر زیست خوندنم
اینم از این دیشب کم کم داشت خوابم میبرد که با صدای جر و بحث و بشکن بشکن همسایه خواب از سرم پرید(خدا لعنتتون کنه) شب کلا سه ساعت خوابیدم... بر خلاف کابوس هام خیلی زود رسیدیم،حوزه خوب بود و خداروشکر که تو راهرو نیوفتاده بودم. با دو تا از بچه های گزینه دو و همچنین با دوتا از همکلاسی های خودم تو یه کلاس بودم. اما کنکورم! هنوز هیچ حسی نسبت بهش ندارم نه میتونم بگم خوب بود و نه میتونم بگم بد...باید منتظر نتیجه موند.
سر جلسه کیک و ساندیس هم ندادن که ما یه عم
بسم الله 
دیشب از راه که اومد شروع کرد به غرغر کردن که الان داری شام درست میکنی؟؟
ظرفارو چرا نشستی؟؟
دلم شکست وقتی از آشپزخونه رفت بیرون اشک هام بدون صدا میومد
اما متوجه شد و از هال داد زد کی میخوای بفهمی گریه دردی ازت دوا نمیکنه؟؟
چیزی نگفتم و شام رو آوردم و خیلی زود رفت خوابید
دلم شدید گرفته بود تا دیر وقت خوابم نبرد
صبح موقع نماز صبح دیدم داره دنبال گوشی من میگرده
به روی خودم نیاوردم و خوابیدم
گوشیمو زیر و رو میکنه و میبینه یک پیام رسان نصب
هفت سالی میشه که آقاجون به رحمت خدا رفته و عزیز تنهایی زندگی می کند.قبل از این روزهای کرونایی و قرنطینه خانگی،هر هفته بچه ها یک روز باهم قرار می گذاشتند و می رفتند پیشش،اما این روزها به خاطر قند و ناراحتی کلیه عزیز ،هر هفته یکیشون میره .چند روز پیش عزیز از صبح حسابی کلافه بود و بی حوصله و کلی غرغر از پشت تلفن به مامانم که پاشید یک روز بیاین اینجا .تلفن که تمام شد به مامان گفتم: زندگی عزیز تغییری نکرده،یادته هروقت بهش می گفتی برو مسجد محل یا یک
از این بالا
دارم به آدم هایی نگاه می‌کنم
که آن پائین
به خاطر اینکه هیچ دردی
در هیچ کجای تن شان احساس نمی‌کنند
توانایی دارند که توی ترافیک لعنتی این خیابان
رانندگی ‌کنند
ولی از ترافیک به شدت عصبی اند
و دارند غرغر می‌کنند
و مدام به راننده های کنار و پشت و جلویشان
فحش می‌دهند و انقدر عصبی اند
که هیچ به این موضوع که هیچ جای تن شان درد نمی‌کند
فکر نمی‌کنند ...‌
و من ..
این بالا 
دارم به بی خیال گذشتنِ همه ی عمر ِ به سلامت گذشته ی تا دیروزم فکر می
آخر شب بود که برایم یک متن فرستاد.البته یک جوری میگم آخرشب که انگار این روزها روی ساعت زندگی می کنیم.روی تختم دراز کشیده بودم و تا متن تمام شد مثل فنر از جایم پرید.یک حس عجیبی داشت.راست میگفت چقدر بیخیال و با کل غرغر داشتیم بهش نگاه می کردیم.نوشته بود:
اگر جنگ شده بود و کلی موشک توی آسمان ها در رفت و آمد بودند باید برای پناه گرفتن می رفتیم مکان های زیرزمینی مثل ایستگاه های مترو،تونل های زیر زمینی ،با کلی آدم و امکانات عمومی....ولی این روزها یک جن
یه پلی بک زدم اون قدیم ندیما تا یه نگاهی به خودم بندازم دیدم از همون بچگی سرم سفید بوده! مثه بابا بزرگا همونا که همه موهاشون سفییید سفیده ولی خب دقیق تر شدم دیدم سرم تو گونی آرد بوده بس که شیطون بودم
ولی خب به قلب اون فتل کوچولو که دقت کردم دیدم بابا بزرگ درونش اونجا نیشسته ! مثه اون بابا بزرگ مهربونا بود ، اونایی که یه قیافه مهربون دارن با یه کله سفید مثه برف و با یه لبخند بزرگ همونا که ادم نمیترسه بره پیششون و حرف بزنه .
همیشه خدا یکی بود که بیا
گفتنِ این که کدام مسئولِ سیاسی فاسد است یا آن جای مملکت خراب است به تنهایی کافی نیست. این غر غر کردن بهتر است در گلو خفه شود و آدمش هم بمیرد. این حرف زدن فقط حالِ آدم را خراب می‌کند و امید را می‌سوزاند.
مادامی که بیانِ مشکلی همراهِ راهکار و به دنبالش مطالبۀ جمعی مردم نباشد، بی فایده است. این جاست که ارزش جریان سازی مشخص می‌شود.
فرض کنید الآن مشکلِ گرانی داریم، تک تک غر غر کنیم هیچ اتفاقی نمی‌افتد.
جمعی هم غر غر کنیم باز هم فرقی نمی‌کند.
جمعی ه
بعد سه ماه فک کنم دیدمش...
وقتی ریشاش که سفید شده بودن و قیافه خستشو دیدم، دلم سوخت براش..چقد با حرفام اذیتش کرده بودم....به اندازه کافی فشار روش هست..حالا منم هی دارم بهش فشار میارم...البته منم وضع خوبی نداشتم..بهم گفت لاغرتر شدی که...و خب وقتی یه ماه همش جنگ اعصاب باشه قطعا ماحصلش لاغری خواهد شد...
دیشب حرفای تلخی بهم زدیم..تا دیروقت حرفا طول کشید...صبح هم باید زود بیدار میشدم که برم سرکار..احساس سنگینی و کرختی میکردم...منی که همیشه خندون و پرانرژی بو
 سلام
من متولد اواسط دهه شصت هستم، با رزومه علمی خوب.  هفت سال سابقه تدریس در دانشگاه،  مدتی هست که جذب پیمانی دانشگاه  دولتی  شدم.
مشکل  اصلیم اینه که از امسال با ورود بچه های جدید دچار چالشی شدم که طی این سال ها بی سابقه بوده. نمیدونم چطوری بگم، قصد توهین و تعمیم دادن دانشجویان خودم به کل بچه ها ابدا نیست. اما متاسفانه رفتاری بسیار گستاخانه بی مبالات، شیطنت آمیز، طلبکارانه و غرغر گونه و فاقد احترام در طول ترم و سر کلاس ها دارند. 
طوری که ان
لابد پیش خودتون میگید این روح وحشی هم نمی دونه با خودش چند چنده !
چرا اینهمه متضاد مینویسه ؟ یک بار کلا حال زندگی را میگیره . یک بار از حال بد خودش میگه !
معلوم نیست حالش خوبه یا بد !

خب راستش من جمع اضدادم . اما بلاتکلیف نیستم . مسیرکلی ام مشخصه ولی هر لحظه آماده ام تا فرعی عوض کنم !
این که کلا با زندگی حال نمیکنم معنیش این نیست که یک قرص سیانور گوشه ی لپ ام دارم !
از زندگی خوشم نمیاد اما دلیلش افسردگی نیست . علت اش دیدن اینهمه زشتی هست که باعث اونها
+ نصف شب دیشب، همینطور که غلت میزدم الکی روی تخت و خابم نمیبرد (کفاره‌ی تا ساعت دوازده خوابیدن صبح-ظهر دیروز بود) و فکر و فکر و فکر یک جمله از امیلی یادم اومد. با همون ادبیات اصیل و شاعرانه‌ی ترجمه‌ی نغمه صفاریان پور:‌ «وه که چه شب پررنجی پیش رو داشت!»
+ بعد از کلی جستجو یک نسخه‌ ترجمه‌ای ضعیفی پیدا کردم توی یکی از این اپلیکیشن‌های کتابخانه. از محتوا چیزی کم و کسر نشده بود. اما در همون حد تورقی که کردم خیال‌انگیزی متن از صد به ده یا پونزده ر
یکی بزرگترین فرق های دانشگاه آزاد و سراسری میدونین توی چیه؟
اینکه اگر شما خدای نکرده روز اول مهر پاشین برین دانشگاه آزاد، تنها افرادی که میبینین اینها هستن :
ورودی ها جدید، آدم هایی که دیر برای ثبت نام اومدن، چندتا استاد دلسوز و فداکار و یه سری دانشجوی سال دوم تا سوم ( سال چهارمی ها و چه بسا بالاترها معمولا از سال های گذشته درس گرفتن و سر و کله شون پیدا نمیشه.)
و هیچ کلاسی هم تشکیل نمیشه.
یعنی یا استاد نیومده. یا بچه ها نمیان و کلاس تشکیل نمیشه.
باد کولر چه قدر سرد شده. این یعنی فصل غرغر تمام نمی‌شود!
روزهایی که می‌گذرد، خودم نیستم انگار. رپ گوش می‌دهم، با هر کسی که نگاهم به نگاهش بیافتد حرف می‌زنم، در گروه‌ها، در توییتر، همه جا حرف می‌زنم. حتا جلوی غریبه‌ها گریه کردم، و جلوی دانش‌آموزهایی که بعد از ساعت مدرسه مانده بودند. انگار کسی به گربه‌ای باورانده باشد که بلد است روی دو پا راه برود. سکندری خوران روی دو پا راه می‌روم و خودم را مسخره می‌کنم. ظرف روغن را برمی‌گردانم و هیچ وقت
 
همیشه در تصوراتم مرد با غیرت مردی بود که اگر یک نفر چپ به من نگاه می کرد ، عربده می زد و حکم مرگ طرف را صادر می کرد .اگر یک تار مو هایم را مردی جز خودش می دید سرم داد می زد : " بپوشان آن لامصب ها را ..."اگر مانتویم یک ذره کوتاه بود دعوایم می کرد و مثل پسر بچه ها با من قهر می کرد و خیلی چیزهای دیگر .این ها غیرت هست ، دلگرمی می دهد ، ذوق می دود زیر پوست آدم اما در دراز مدت خسته ت می کند .غیرت را بد برایمان تعریف کردند .غیرت فقط صدا کلفت کردن و عربد
سرانجام کوچ کردم به اینجا...⁦☺️
ببینیم این خونه چند وقت دووم میاره
 
++بالاخره واسه اون اتفاقی که تو باشگاه افتاد رفتم دکتر...مثل اینکه واقعا ضعف داره بدنم
 گفت مزاجت صفرا بوده ولی غلبه ی بلغم پیدا کردی..‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ برنامه ی غذایی که داده ۲-۳برابر تایم عادیمه فکر کنم اگه مزاجمم درست بشه معدم نابود میشه
++گفت اگه این برنامه رو تا۴۰ روز انجام بدی خوابت تنظیم میشه و تند و فرز تر میشیم و از این جور حرفا...
داشتم به حرفاش فکر میکردم
*لینک دانلود اپلیکیشن‌های رمز دوم پویای همه بانک‌ها و موسسات اعتباری* 
➖➖➖➖➖➖➖➖
 
بانک ملی / اپلیکیشن ۶۰
https://bmi.ir/landing/60
 
بانک صادرات ایران / اپلیکیشن ریما
https://apps.bsi.ir/rima.html
 
بانک ملت / اپلیکیشن رمزنگار
https://bankmellat.ir/ramznegar.aspx
 
بانک سپه / اپلیکیشن رمزساز سپه
https://www.banksepah.ir/2326/رمزساز-سپه-(OTP).aspx
 
بانک تجارت / اپلیکیشن تولید رمز یک‌بار مصرف همراز
https://www.tejaratbank.ir/web_directory/2424-OTP.html
 
بانک اقتصاد نوین / اپلیکیشن رمزساز ارس
https://www.enbank.ir/Site.aspx?ParTree=1116121Q
سرانجام کوچ کردم به اینجا...⁦☺️
ببینیم این خونه چند وقت دووم میاره
 
++بالاخره واسه اون اتفاقی که تو باشگاه افتاد رفتم دکتر...مثل اینکه واقعا ضعف داره بدنم
 گفت مزاجت صفرا بوده ولی غلبه ی بلغم پیدا کردی..‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ برنامه ی غذایی که داده ۲-۳برابر روزای عادیمه فکر کنم اگه مزاجمم درست بشه معدم نابود میشه
++گفت اگه این برنامه رو تا۴۰ روز انجام بدی خوابت تنظیم میشه و تند و فرز تر میشیم و از این جور حرفا...
داشتم به حرفاش فکر میکرد
با حرص از روی صندلی اومدم پایینمن-نخیرم من قد کوتاه نیستم شما زیادی هرکولی مگه167 کوتوله بودنهسامی در حالی که خندش گرفته بود( ای خدا این اصلا نمیخنده ها امروز نمیدونم چی شده)سامی-در هر حال ازت 30 سانت بلند ترم برو کنار بزار کارمو بکنمولی بدتر زد دوجای دیگه رو هم خراب کرد چشمامو بسته بودمو غرغر میکردم که دیدم رو هوام با دوتا دستش کمرمو گرفته بودو مثل پر قو بلندم کرده بود بی خود نیست بهش میگم هرکول دیگه!!من-منو بزار زمینسامی-نچ نچ مغزمو خوردی کارت
آلف می پرسد:" اون چیه؟" و با احتیاط به لباس اشاره می کند.
السا سعی می کند در صندوق‌را ببندد‌و غرغر می کند:" لباس مردعنکبوتی من"
"کِی باید همچین لباسی بپوشی؟"
"قرار بود وقتی مدرسه ها باز می شه بپوشمش. واسه پروژه کلاسی"
آلف همانجا ایستاده. لباس بابانوئل را در دستش می فشرد. معلوم است هیچ تمایلی به پوشیدنش ندارد‌. السا با بغض می گوید: " اگر برات مهمه بدونی، من قرار نیست مرد عنکبوتی باشم. چون اینطور که پیداست دخترها نمی تونن مرد عنکبوتی باشن! اما به جهن
دانلود رمان عاشق شدم
هنه بزار بعد از مراسم امشب!!-چشم.-پس بیرون منتظرم.همراه هلیا سوار آسانسور شدم.-به امیر حافظ گفتی همراه من میآی؟-دلیلی نداشت اجازه بگیرم.-منظورم این نبود.-گفتم بهش. "پس مرض داری جبهه میگیری"!دیگه حرفی نزدم. داخل طالفروشی شدیم. حلقهای که پریناز انتخاب کرده بود انگشتر طال سفیدظریف بود رینگش اوریب از باالی حلقه باز شده بود و یه تک نگین ریز داخل شیار بود. خوشماومد .ساده و شیک.از سینی انگشترها در آوردم.-سایزش خوبه؟خندم گرفته بود ا
بیشتر مردها خیال میکنند ازدواج کردن شبیه خریدن یک رز جاودانه است، شاید هم حق داشته باشند که چنین خیالی ذهنشان را پر کند. به هر حال این همه میروند و می آیند و خرج میکنند و سختی میکشند و یک چیز خیلی با ارزش به دست می آورند. حالا دلشان میخواهد بگذارندش قشنگ ترین جای خانه تا هر وقت با جسم و روح خسته و کبود زیر فشارهای دنیا به خانه برگشتند یک چیز حال خوب کن منتظرشان باشد.
زن ها شاید گل باشند اما گلِ رزِ جاودانه نیستند که یک بار برای همیشه برای به دست
من نمیدونم کی و تحت چه شرایطی حاضر میشه توی کلا کانادا و مخصوصا شهرهای به هم ریخته و هر دم بیل مثل تورنتو زندگی کنه.
ولی یه ادوایس براتون دارم
تورنتو تقریبا fucked up شده
کار نیست
همه دلال شدن و پول شو
فهم اجتماعی به شدن پایین اومده. من کسخل سالهاست در عجبم که چرا مردم عجیب و غریبن
ملت توی یه نفهمی و توی یه لولی از بی رحمی به سر میبرن که خوشبختانه این درجه از وحشی بودن و بی رحمی هنوز به شهرهای کوچیک سرایت نکرده.
تورنتو الان تقریبا مثل تهران شده فقط م
ازدحام داخل اتوبوس و فشردگی وگرمای هوا و ترافیک کند و کسل کننده ، رمقی باقی نگذاشته بود که کسی بخواهد در جواب غرغر آن مردعصبی میانسال که بسختی از یک دستگیره آویزان بود ،  چیزی بگوید.
همه ، این روزها  با افزایش نرخ دلار و سکه طلا و بهم ریختگی بازار ، ذهنشان آشفته و انباشته از اخبار بد بود. هنوز شوک اختلاسهای پی در پی و حواشی آنها برطرف نشده ،  سقوط ارزش پول ملی و گرانی سرسام آور انواع کالاها ، به مردم فشار مضاعف وارد کرده و نگرانشان کرده بود.
حا
یکی از موضوعاتی که کمی انتخاب مقصد سفر را دشوار می‌کنند، پیشنهادهای دوستان و بستگان است. همه افراد پس از بازدید از یک شهر، بازدید از آن را به دیگران توصیه میکنند، اما واقعا پیشنهاد این مقصد مطابق با ذائقه شما است؟
با اینکه پیشنهادات به ظاهر کار را برای انتخاب یک مقصد ساده‌تر میکند، اما آیا شما دلیل انتخاب این مقصد از طرف پیشنهاد دهنده را برای سفر خودش سوال می‌کنید؟ با ذائقه وی آشنا هستید؟ و یا با ویژگی‌های این شهر به طور کامل آشنا شده‌ای
قدرت موفقیت از طریق مغز
زمانی را تصور کنید که از این زندگی کسل کننده خسته شده اید و از غرغر های دیگر افراد که هر روز باعث به هم ریختن اعصاب شما میشود در حال فرار هستین.
اما با این وجود کسی نمیتواند شما را از دست این افراد نجات دهد جز خود شمایی که در حال خواندن این مطلب هستید. یادتان باشد در تمامی مواقع شما میتوانید به آنچه که نیاز دارید برسید.
هر کسی میتواند با رسیدن به موفقیت به تمام مشکلات خود پایان دهد. مثلا ثروتمند ترین افراد دنیا را تصور کن
بسم الله الرحمن الرحیم
دیروز که طبق معمول دلم شکسته بود و شدید گرفته بود
شدم مثل یه دختربچه نفهم حرف هایی بهت زدم که نباید...اما خسته شدم بودم از حرف های بزرگونه اینکه این دنیا همراه بارنجه...این دنیا فقط محل گذره...این دنیا ارزش هیچ چیز هیچ چیز رو نداره چون ابدیت درپیش هست و درگیر کردن خودت و کلنجار رفتن با مشکلات لاینحل چیزی جز حسرت درابدیت ندارهولللل کن رهاااا کن تمومش کن وابستگیتو به این دنیا وآدم هاش...اینکه من کمتر از ذره اصلا چی میگم این و
همیشه برای غرغر کردن میومدم اینجا خودمو سبک کنم و برم اما امروز میخوام از برنامه ریزی کوتاه مدت برای زندگیم بگم... خب حالا که کلاسا و آزمونای مسخره دانشگاه فرهنگیان تموم شده و جز خوندن برای اصلح دغدغه خاصی ندارم تصمیم گرفتم به رفیق شفیقم یعنی ورزش ملحق شم دلم میخواست ایروبیک برم هم آهنگه هم ورزش خیلی سال پیشا رفته بودم و خوشم اومده بود و الانم میخواستم ادامه بدم اما باشگاه های اطرافمون ندارن این رشته رو... پس تصمیم گرفتن پیلاتس شرکت کنم از او
دیشب سی نفر مهمون داشتیم که به مناسبت خریدن و اومدن تو خونه جدید،اومده بودن خونه مون.من خیلی مهمون دوست دارم اما نهایتا تا پونزده نفر،نه بیشتر...
با اینکه مادرم و خاله ام هم خیلی کمکم کردن اما باز فشار زیادی بهم وارد شد.تو خونه مون یه دست مبل ده نفره داریم و چند تا صندلی میز ناهار خوری که برای پنج نفر کافی بود.برای ۱۵نفر باقی مونده با همسرم رفتیم صندلی اجاره گرفتیم.بعد برو بهترین قنادی شهر که دقیقا اون سر شهره شیرینی بخر،کلی بگرد میوه خوب بخر،
اعتقاد دارین که آدمای منفی باف همه ی انرژی ادم رو میگیرن؟؟
یکی از فامیلای همسر هم رشته و هم دانشگاه منه...البته حدود ۱۶سال پیش درسش رو تموم کرده..هر دفعه که میبینمش دائم در مورد گرون شدن وسایل و سختی کار و اینا حرف میزنه...ینی نان استاپ غر میزنه....هر جوریم میرم بحثو عوض کنم دوباره میوفتیم تو خونه ی اول....
من اوایل ازدواجمون به شدت سردرگم بودم که آیا انتخاب درستی کردم یا ن؟؟چون اون زمان اولویت اول زندگیم درسم بود و می‌ترسیدم از درسم عقب بیوفتم...و
۱. اگر یادتان باشد، در این پست و این پست نوشتم که چه طور مجبور شدم به تدریس مجازی "اجباری" تن بدهم و همه امیدهایم برای قطعی ایتا و... ناامید شد. بالاخره بعد از کمی غرغر، دیدم چاره ای نیست و ضبط را شروع کردم. 
۲. از آنجایی که در تدریس، کمی تا قسمتی دچار اعتماد به سقف هستم، تصمیم گرفتم طوری پیش بروم که هیچ قسمتی را دو بار ضبط نکنم. برای این کار، از نرم افزار ضبط روی گوشی (و نه گزینه ضبط ایتا) استفاده کردم. هر سرفصل یا عنوان را ضبط میکردم، میزدم روی مکث
اعتقاد دارین که آدمای منفی باف همه ی انرژی ادم رو میگیرن؟؟
یکی از فامیلای همسر هم رشته و هم دانشگاه منه...البته حدود ۱۶سال پیش درسش رو تموم کرده..هر دفعه که میبینمش دائم در مورد گرون شدن وسایل و سختی کار و اینا حرف میزنه...ینی نان استاپ غر میزنه....هر جوریم میرم بحثو عوض کنم دوباره میوفتیم تو خونه ی اول....
من اوایل ازدواجمون به شدت سردرگم بودم که آیا انتخاب درستی کردم یا ن؟؟چون اون زمان اولویت اول زندگیم درسم بود و می‌ترسیدم از درسم عقب بیوفتم...و
یکی از موضوعاتی که کمی انتخاب مقصد سفر را دشوار می‌کنند، پیشنهادهای دوستان و بستگان است. همه افراد پس از بازدید از یک شهر، بازدید از آن را به دیگران توصیه میکنند، اما واقعا پیشنهاد این مقصد مطابق با ذائقه شما است؟
با اینکه پیشنهادات به ظاهر کار را برای انتخاب یک مقصد ساده‌تر میکند، اما آیا شما دلیل انتخاب این مقصد از طرف پیشنهاد دهنده را برای سفر خودش سوال می‌کنید؟ با ذائقه وی آشنا هستید؟ و یا با ویژگی‌های این شهر به طور کامل آشنا شده‌ای
ستون قصه های انقلاب
 
پنجاه سالش هست و یک مهندس برق با باورهایو عقاید خودش.باورها و عقایدی که می گفت بهشون ایمان دارم.این روزها مثل همه مردم  از حال و احوال سیاست و اقتصاد سرزمینش گله دارد.وقت هایی که از این نا به سامانی ها کلافه می شود،فحش می دهد.فحش ها ساده و در حد اداب و اخلاقش.نه دیگه منشوری و غیرقابل پخش.اون روز سر یکی از کارهای شرکت که گیر امضای یک آدم بی جنبه بود،کلافه شده بود و با کنترل تلویزیون بازی می کرد و غرغر که حواسش پرت مستندی شد
حالا نه اینکه من آدم خیلی خوشحالیم،اتفاقا یه مدتیه رو دور غرغر و بداخلاقی افتادم
امیدوارم چند سال دیگه که اینجا رو خوندم(که اگه عمری باقی بمونه و بیانی باشه)فقط خاطرات خوبش یادم بیاد.مثلا یادم نیاد چه اتفاقای بدی بین دوستام افتاد،
یاد شکستن دلم،
یاد توصیه‌هایی که دیگران بهم میکردن و من توشون شکست خوردم،
یاد روزای سخت و مریضی،
یاد روزایی که «تاوان»اشتباهات دیگران رو دادم،
یاد تاوان‌های سختی که بابت انتخاب آدمای اشتباه پرداختم،
یاد دو سال
یه کم غرغر
_ طرف تمام روزهای سال توی خانه اش بود و چی میشد که میرفت بیرون،بچه هایش هم هفته ای یه بار یا بعضی وقت ها دو هفته یک بار بهش سری می زدند،حالا چی؟..هیچی از روزی که اعلام کردند به خاطر قطع زنجیره کرونا در خانه بمانید،اگر شما ایشان را در خانه دیدید سلام ما را هم بهشان برسانید . هر روز یا بیرونه یا خانه یکی از بچه هایش یک دورهمی بالای ده نفر.باور کنید ما بخیل نیستیم اما خب توی شرایط الان و ...
 
- اون یکی طرف را هم زدم میوت کردم.چرا؟ روز معمولی
  
  
اون روز داداشم میخواست انحراف بینیشو عمل کنه و ماشینو با خودش نبرده بود و منم گفتم فرداش با ماشین میرم سرکار.
صبح روو این حساب ساعت گوشیمو طوری تنظیم کردم که دیرتر بیدار بشم.
صبح متوجه آلارم نشده بودم و وقتی بیدار شدم دیدم دیرم شده.
از طرفی یکی از همکارا کارتشو تازه گرفته بود گفت وقت میکنی کارت منم ببری پِرس کنی که کارت اونم دست من بود و بهش گفته بودم قبل از 8 میرسم و کارتت رو میزنم.
خونه هم کسی نبود و رفته بودن بیمارستان پیش داداشم. یه لحظ
آقا رسما اعلام میکنم که این پست حاوی کلی غرغر می باشد
 
وقت هایی که دعوا می شد و بمی افتادند به جون همدیگه،بقیه ام سر کار و زندگی هایشان بودند و لاب ه لای روزمرگی هایشان سری به سایت ها و شبکه های خبری می زدند و سراغی از نتیجه دعوا می گرفتند.نتیجه ای که اولین دودش توی چشم همان شنونده ها و بینندگان محترم می رفت.
حالا این روزها که باز به جان هم می افتند و یکی برای اون یکی شاخ و شانه می کشد،بقیه مثل همیشه سر کار و زندگی هایشان نیستند و کل روزمرگی هایش
مادر، سفره ی ساده ی ناهار را چید و پسرش را صدا زد: پسرم! بیا ناهارت را بخور.- باشد مامان، این آخری را هم که حل کنم، آمده ام.مادر، دست به غذا نمی برد. در لیوان ها آب ریخت. بعد از چند دقیقه، پسر آمد و نشست. چشمش به دیگ غذا افتاد که تنها برنج بود و کشمش. حرصش گرفت. مادر، معنی نگاه غیض آلود پسر را فهمید، اما به روی خود نیاورد. سپس، بشقاب غذای پسر را داد دست او:- بیا عزیزم.پسر آن را گرفت ولی چیزی نگفت؛ فقط چند ثانیه به سادگی آن خیره شد: نه ماستی، نه خورشتی، ت
توی واتس اپ وضعیت گذاشتم و نوشتم کاش کسی بود که می گه و من در جوابش بگم برام بنویس
می گه همه خوابیدن و تو مثل جغد چرا بیداری؟ ،می گم هیچی دارم با بهترین رفقام حال می کنم،می گه حالا کی هستن اون آدمای بخت برگشته،می گم اولیش وبلاگم و دومیش هم هری پاتر،می گه هنوز عصبانی هستی؟،می گم نه بهترم ولی فکرش رو بکن وقتی زن بودن از آدم بودن سخت تر باشه گاهی دوست دارم که مرد باشم هم زور دارم هم آزاد ترم ...،می گه از کجا معلوم مرد بودن آسونه؟بعدش درسته شما از بچ
باید دقیقا براتون توضیح بدم که بتونید کمکم کنید، حتی یکم. 
شاید بدونید و شاید نه که من هدفم پزشکی بود،حالا هم خودم یکم بازیگوشی کردم و هم امتحانای نهاییم افتاد با کنکورم و بخاطر افسردگی دو ماه تمام نتونستم درس بخونم،یعنی در کل من شاید 6ماه درس خونده باشم که 3ماهش همون فصل بهار بود،همون سه ماه آخری که همه میگن.
ریاضی و فیزیک رو کلا نخوندم،ینی فیزیک فقط ماه آخر خوندم که نمیدونم چطور 21% زدم :/
نصف تایم رو خواب بودم کلا، کلاس و مشاورم که هیچی،ولی ب
امروز با یک خانم تو کنسولگری دعوا کردم. دارم به این نتیجه می‌رسم که درسته که آدم باید صبور و با حوصله و با فرهنگ و خوش‌برخورد و ملایم باشه، ولی اگه زیادی صبور باشه بقیه، ولو به صورت ناخودآگاه، اون رو مفری برای در رفتن از زیر بار مسئولیت خودشون قرار میدن. قبل از بقیه‌ی آدمای دور میزش اونجا بودم و دونه دونه کار همه رو انجام می‌داد و اونا می‌رفتن و بعدیا میومدن و وقتی من کارمو می‌گفتم با حالت "ای بابا!" می‌گفت یک لحظه صبر کن دیگه! مدل کار من با
خلاصه داستان فیلم گرگ وال استریت
جردن بلفورت (لئوناردو دی کاپریو)، دلال سخت کوشی است که در اخر دهه ی ۸۰ وارد بازار سهام می شود، اما با ورود او مصادف با بزرگترین روز سقوط اقتصادی بعد از دهه ای بیست، یا همان روز دوشنبه سیاه می شود.
بلفورت، پس از این اتفاق متاسفانه شغل خود را برای مدتی از دست می دهد، اما با تلاش بیشتر می تواند خود را به عنوان تامین کننده ای در بازار سهام کم ارزش تر وارد نمایید.
جردن بلفورت ، که هر روز شاهد دزدی های بسیاری در بازار
ملت ایران رو خیلی پر اعتماد به نفس یافته م.
دختره
از ایران
با یه لیسانس دانشگاه علمی کاربردی میخواد بیاد
گفت دانشگاه مقصدم فقط مک گیل و یو بی سی و تورنتو است!
به دانشگاه من هم گفت دانشگاه خز!
:|
الان دیگه برای من عادی شده.
ولی من با وجود داشتن تحصیلات عالیه و مقاله و... اعتماد به نفس نداشتم بیام همین تامسون ریورز اینجا که توی یه شهر درب و داغونه درس بخونم.
دختره حتی یه دونه ریسرچ نداره. یه مقاله نداره.
شایدم قبول شن. 
چه میدونم.
یاد گرفتم کلا نظر جها
سری دوم عکس نوشته های خاص ، جذاب ، باکلاس ، شیک و خفن دخترونهکه مناسب برای پروفایل در تلگرام می با شد رو در ادامه این مطلب مشاهده و دانلود کنید.
عکس فانتزی نوشته دار خیلی باحال و جذاب دخترونه
عکس نوشته غمگین دخترونه فانتزی
عکس نوشته پروفایل فانتزی دخترونه تیکه دار
عکس نوشته غمگین دخترونه فانتزی برای پروفایل
عکس نوشته پروفایل فانتزی دخترونه غمناک
عکس نوشته پروفایل فانتزی دخترونه باحال

همچنین ببینید : عکس پروفایل دخترونه 
از :مسافر 
به :مسافر
داشتم به عادت مالوف غرغر هایی بر سر مناسک اعتباری و شادی های زوری می زدم گفتم این سال نویی برایت بنویسم اصلا یک دور زمین چرخید و ما هم باهاش که چه؟به قول شمس تو چه شدی؟ یا : ایام شمایید ... اما بالاخره هنر این است که آدمی زاد از عادت مالوف بِکَنَد . و اندیشمند آن است که اندکی عمیق تر نگاه کند و زاویه های مختلف ممکن را در نظر آورد .هر کارش هم بکنیم عید و سال جدید به نوعی سررسید است . آن هم نه سررسید مالی یا تقویمی ِیک روز دو روز سرر
قطعی اینترنت به همه ما لطمه زده. آمار دقیق نداریم ولی قطعاً میلیونها کسب و کار اینترنتی داریم که در این روزها از کار بیکار شدند. قطعی اینترنت به تقریباً تمام کارهای اقتصادی و مشاغلی که نیازمند ارتباط با مردم و بازار هستند آسیب جدی وارد کرده است. دانشگاهها معطل مانده‌اند و ارتباطات علمی و اقتصادی و تجاری مختل گردیده است.
خیلی از کسب و کارها جوان و نوپا هستند. و طبیعتاً یک روز هم براشون یک روزه! اینترنت قطعه و راه درآمد ما سد شده. اما در مقابل
برعکس همه که میگن دلشون برای محل کار و دانشجو و دیراومدنا و زودرفتناش تنگ شده یا برای غرغر کردن سر کلاس دانشجو و حواس پرتیش و ..
من از همین تریبون اعلام میکنم که دلم نه تنها برای هیچ کدوم از این لوس بازیا تنگ نشده حتی برای رعایت نظم و فعال بودن و اون دوتا دانشجو از 40 نفری هم که علاقه مند و با انگیزه بودند تنگ نشده :))
یعنی راستشو بخوام بگم تنها چیزی که این روزها دلم براش تنگ نشده کلاس درس هست 
و این اصلا هم معنیش این نیست که تدریس رو دوست ندارم
تدر
از اینکه پدرش سرطان داره نوشتم براتون درسته؟ 
امروز دیدمش 
خودش رو 
بین من و اون مکالمه ای نبود جز یبار که بنده خدا می خواست دیالوگ درست کنه که بیا ببین (شبکه ماهواره رو گرفته بود و نشسته بود به تماشای مسجدالحرام (همیشه بعد ازدواج ما تلویزیون دیدنی که ازش دیدم همین بود آخه فردای عقدمون با زنش رفتن مکه)) 
و موقعی که اختلاف افتاد بینمون که تماس گرفتم دوبار باهاش حرف زدم و بعد یهو گوشیم قاطی کرد و شماره ش رو نمی دونم چی شد که از دست دادم :/ 
بهش همه
نام رمان : ویلای متروکه
نویسنده : سارا ایزدی
تعداد صفحات:  220
ژانر : ترسناک ، تخیلی
خلاصه رمان :
کلافه از خواب بیدار شدم، باید می رفتم دانشگاه؛ اه! اصلا حوصله نداشتم.. اما مجبور بودم که برم. اگه یه جلسه‌ ی دیگه غیبت می‌کردم حذف می شدم و من هم حوصله ‌ی غرغر های مامان و بابا رو نداشتم..! بلند شدم، به دستشویی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم و بعد سمت کمدم رفتم..
وای! حالا چی بپوشم؟ معمولا تو انتخاب لباس گیر می‌ کنم.. نمی ‌دونم چرا؟!
لینک دانلود
دانلود فای
هشدار: این نوشته‌ حاوی مقادیر زیادی نق‌نق و غرغر و عرعر و زرزر می‌باشد. 
اینو فقط برای خودم مینویسم،  شاید این همه فکر که توی کله‌م داره مغزمو ذره‌ذره میخوره رهام کنه. دلم میخواد قاشق بندازم  داخل جمجمه‌م و مغزمو خالی کنم تا شاید راحت بشم. انگار سرم لونه‌ی زنبوره. از وزوز فکرهایی که میان ومیرن و هجوم آوردند به سرم دارم دیوونه میشم. فکر کارهای عقب مونده، استرس پایان نامه،سر در گمی نسبت به آینده، اعتماد به نفسی که خیلی وقته از دست رفته، ا
روانشناسی افراد با توجه به طبیعت انها 
 
 
و ما این روزهای پیروزی و شکست را در میان مردم می گردانیم و این خاصیت زندگی دنیاست تا خدا افرادی که ایمان آورده اند مشخص سازد.                                                                   امام علی
چه چیزهایی را در مورد شخصیت افراد باید بدانیم؟
چگونه شخصیت افراد را تشخیص دهیم و بعد وارد مذاکره شویم ؟
نکات مهم  در باره شخصیت انسان ها چیست ؟       
چهارمین گروه افرادی هستند که از نظر جسته لا
رفیقم میگفت : ۳۰ سال پیش خواستم برم شیراز، رفتم ترمینال و سوار اتوبوس شدم. صندلی جلوم زن و  شوهری بودند که یه بچه تپل و شیرین ۳ یا ۴ ساله  داشتند. اتوبوس راه افتاد، ۱۶ ساعت راه بود. طی راه؛ بچه تپل و شیرین که صندلی جلو بود هی بسمت من نگاه میکرد و میخندید.چند بار باهاش دالی بازی کردم و بچه کلی خندید. دست بچه یه کاکائو بود که نمیخوردش. تو دالی بازی؛ یهو یه گاز از کاکائو بچه زدم،بچه  کمی خندید.
کمی بعد مادر بچه با خوشحالی به شوهرش گفت: ببین بالاخره ک
تاحالا برایتان اتفاق افتاده شخصیتی از یک داستان انقدر خوب در ذهنتان مانده باشد که اگر کسی را شبیه او بینید بگویید:((چقدر شبیه فلانی است:؟!))خانم هاویشام یکی از این شخصیت هاست که سال های سال است در ذهن افراد زیادی در سراسر دنیا مانده و ادم ها هر وقت یک خانم بد اخلاق و لاغر و غرغر و می بینند که مدام به دنبال انتقام گرفتن است می گویند((شبیه خانم هاویشام است!))این شخصیت را چارلز دیکنز حدود 150 سال قبل در رمان((ارزو های بزرگ))خلق کرد اما انقدر خوب و واقعی
بعد از مدت‌ها ننوشتن، نوشتن یک متن منسجم و یکپارچه برایم ممکن نیست به خصوص برای منی که وقتی انگشتانم به نوشتن گرم بودند هم از پسش بر نمی‌آمدم. پس به بزرگواری خودتان این چند پاره را قبول بفرمایید.
الف) چون می‌دانم اکثر شماها حوصله خواندن تا آخرش را ندارید همین اول باید بگویم که طاقچه‌ی گرامی کتاب گرانسنگ پیرپرنیان اندیش را آن هم با با قیمتی ارزان که با تخفیف ۵۰ درصدی‌اش ارزان‌تر هم می‌شود عرضه کرده است، دم طاقچه و دم نشر سخن گرم. قطعا هستن
:)گاهی وقتا باخودم میگم تا کی قراره این توهین کردن ها،تحقیر کردن ها،آزار و اذیت ها و حرص
دادن ها ادامه پیداکنه....
گاهی وقتا به مرز دیوونگی میرسم اما خودم رو دلداری میدم و میگم یه روزی این حرف و حدیث ها
تموم میشه،،،اما خیال نکنم که تموم بشه..چراکه امروز خواهر29ساله ی من با داشتن یک بچه
مادرم اشکش را با حرف های احمقانش که میگه بلد نیستی بچه رو نگه داری و همش شماها 
نجس هستید(اینو بگم که مامانم تاحدودی وسواس داره و دلش میخواد همه مثل این تمیز باشن)
میدونین....ماها اکثرا آدم هایی هستیم که از قبل غصه ی اتفاق های نیفتاده رو میخوریم....خیلی وقتا در اوج ناراحتی ها و عصبانیت هام به خودم میگم: بذار هر چیزی سر وقت خودش اتفاق بیفته و بعد غصه شو بخور....پیشاپیش غمگین نباش...چون خیلی از اتفاقاتی که نگرانشیم اتفاق نمی افتن...
حالا این شده حکایت دخترخاله....هرچی این جملات رو براش تکرار میکنم بازم پیشاپیش غصه میخوره و من دیگه واقعا راهی برای شاد کردنش بلد نیستم...
اومدن به اتاقشون چندین دفعه تکرار شد....شوهرخ
پشت پنجره ایستاد و پرده را کنار زد. صفدر و گلی هنوز هم داشتند سر گلدان شکسته دعوا می‌کردند. صدایش را بالا برد و به پشت‌سر برگشت:
-بهت می‌گم همه چیز. نمی‌فهمی؟
ناهید یک قدم دیگر جلو آمد و مقابلش قرار گرفت. دستان لرزانش را بالا آورد و اشکش را پاک کرد و گفت:
-آخه بابا.
با فریادی که در اتاق پیچید، یک لحظه دنیا بخاطر این‌همه غربتش سکوت کرد. 
-به من نگو بابا. تو برای من هیچی نیستی!
ناهید چنگی به دامنش زد و محکم آن را مچاله کرد. در هجدهمین بهار زندگی‌اش
الف:
اون روزا که میومدم میگفتم کنکورم تموم شه میام اینحارو میترکونم و یادتونه؟؟؟اقا اشتباه کردم انگار...ینی قشنگ اسباب کشی من و جلچو شما ضایع کرد...خلاصه شبا که میخوابم هی خواب میبینم پست کشدار گذاشتم شمام اومدین نوشتین اوووه سحححرررر چخبرهههه بعد من غرغر وار یه پست دیگه گذاشتم غر نرنین
ب:
ینی اینجا تایم پرواز میکنه....اصلا گلاب به روتون یه دسشویی وقت نمیکنم برم...از یه طرف که باغ و باغچه ی وسیعممممم هی تِر تِر علف هرز درمیاره من با دستکش خیلی س
از روزهای عید چیزی رو حس نکردم چون اصلا در فضای عید نبودم...
اون شبی که عید بود....صبحش اماده شدیم و رفتیم جشنی که کالج براممون گرفته بود....بعدازظهر هم اومدیم خونه....شبش هم که عید بود خونه بودیم و بیدار بودیم چون تایممون با ایران متفاوت بود و با مامان اینا صحبت کردم و مثل بقیه ی شبهای دیگه...سر همون ساعتی که همیشه میخوابیدم خوابیدم...
از فرداش دوباره همون ساعت بیدار شدن و درس و درس و کار و هرچیزی که مثل همیشه انجام میشد....
امتحانم از اپریل به می تغیی
-چرا اصلا کسی باید یادش باشه؟
از صبح زود که شرلوک از خواب بیدار شده بود این جمله را مرتب در ذهنش تکرار می کرد.اصلا حوصله ی انجام آزمایشات شیمی اش را هم نداشت.
-حتی جان هم یادش نیست.
این فکر مدام در ذهن شرلوک تکرار می شد.در همان لحظه خانم هادسون در اتاق را زد و وارد شد.
-شرلوک،از صبح تا حالا 500 بار عرض این اتاق رو طی کردی.چی شده؟
-هیچ چی خانم هادسون.هیچ چی.
-به من دروغ نگو شرلوک.توی این سال ها کاملا با اخلاقت آشنا شدم.بگو چی شده.
-گفتم که هیچ چی خانم هاد
* این مقدمه برای اون دسته از افرادیه که آن فرانک رو نمی شناسن. آن فرانک دختر یهودی نوجوانی بود که همراه خانواده اش و چند یهودی دیگه برای دو سال طی دوران جنگ جهانی در یک مخفیگاه به نام "ساختمان ضمیمه سری" زندگی می کرد و طی این دو سال ارتباط مستقیمی با دنیای بیرون نداشت. آن فرانک طی محاصره ساختمان ضمیمه توسط نازی ها کشته شد و بعد از مرگش، خاطراتش تحت عنوان "خاطرات یک دختر جوان، آن فرانک" منتشر شد.
مرسی از هوپ که منو دعوت کرد به این چالش دوست داشتنی
پشت پنجره ایستادم و از لابه‌لای نم‌نم باران به نارنج کوچک حیاط، لیموی دوباره جان گرفته و آلئووراهای درون سبد چشم دوختم، خوب که نگاه‌شان کردم سر چرخاندم تا شاه‌توت‌های سرخ شده‌ی گوشه‌ی دیگر حیاط و گوجه‌های سبز مادر را هم ببینم، دلم می‌خواست سرسبزی بهارِ بارانی‌ام را در قرنیه‌هایم حبس کنم.
 هنوز مبهوت زیبایی شاه‌توت‌ها بودم که صدایم زدی "پشت پنجره وایستادی که چه بشه؟ بیو ای تماته‌هایه ببریم کنار درخت که اگه بارون و طیفون زد همشه خر
اردو رفتیم شنبه. پارک بانوان با اعمال شاقه!
هفت و نیم صبح قرار بود برویم که همه ی مدرسه رفتند و اتوبوس به اخرین نهما نرسید و کلی معطل شدیم تا اتوبوس بیاید :-۱  حالا رسیدیم پارک بانوان، صفی رو دیدیم از صف روز قیامت طولانی تر! توی اون شدت گرمای آفتاب، حدود دوساعت  صبر کردیم تا برسیم اول صف، یک عده خانم پایین شهری( متاسفم از استفاده ی این واژه ولی واقعیت همین است که هست ) یکهو از نمیدانم کجا سررسیدند و میخواستند بروند تو که خداخیر خانوم مطالعات را
به نام خداوند
برف زیادی در حال باریدن بود، آب حوض ها یخ و کف کوچه و خیابان ها، لیز شده بود مردم سعی می کردند کمتر، از خانه بیرون بیایند، علی‌محمد، برخلاف بقیه، کمتر توی خانه می‌ماند، او وقت خودش را بیشتر برای مردم محله می‌گذاشت، آنها مجبور بودند توی صف طولانی نفت بایستند و سهمیه نفت یک هفته شان را تحویل بگیرند، علی محمد همیشه نگران بود نفت به اندازه کافی برای همه نباشد و بخاری خانواده‌ها در این سرمای زمستان، خاموش بماند. بعد از اینکه زنگ آ
بعضی وقتا، کاملا غیر قابل پیش بینی، احساس خفگی توام با ناامیدی می‌کنم. حس می‌کنم توی جعبه‌ی کوچکی محبوسم و برای رهایی باید به دیواره‌های جعبه ضربه بزنم. دلم می‌خواد به راحتی نفس بکشم اما نمی‌شه. اینجور مواقع احساس می‌کنم نیاز دارم به حرف زدن و از یاس هام گفتن. از یاس‌های بی شمارم گفتن. دلم می‌خواد حس بدم رو نسبت به سرنوشت خودم و عزیزانم فریاد بزنم. احتیاج دارم به شنیده شدن توسط کسی که مانع سقوط بیشترم به عمق سیاهی و تاریکی بشه. کسی که مچ د
به جای قرار دادن خودمان در یک موقعیت اشتباه و دعا و توسل کردن، با عمل و اختیارمان مسیر زندگی‌‌مان را تغییر دهیم.دانشجوی گرامی که کمی عقاید مذهبی در ته و تو‌های مغزش مانده، شب امتحان با رفقایش بساط صحبت و شوخی باز می‌کند، بیرون می‌رود و در خیابان‌ها دوری می‌زند، ساعتی در کافه قلیانی دود می‌کند و آخر شب می‌آید به امید خواندن درسِ قبل از امتحانِ ساعت 8 می‌خوابد.
چشمانش را روی هم می‌گذارد و نماز صبح خواب می‌ماند و به درس خواندنش هم نمی‌رس
خوابم که نمی‌بره، خونه مرتبه، ظرفارم شستم و کلا کار خاصی که بتونم این موقع شب تو خونه انجام بدم ندارم، همه‌ی وبلاگارم خوندم!، کامنتم گذاشتم تازه، برای پست نصفه هم تمرکز ندارم، کتاب هم که بذارین بشمرم، یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه تا رو شروع کردم اخیرا، ولی فقط چند تاشون اونم به زور شاید به نصف رسیده باشن. وحشتناکه حالم از این بابت! یه رابطه‌ی عجیبی پیدا کردم با کتاب در حد "بی تو عمرا، با تو هرگز!" خلاصه الان مثل جغد در تاریکی نشستم
موقع انتخاب لباس، همیشه مشکل دارم. شاید کمتر پسری مردد شود الان باید چه بپوشد. اما عوامل زیادی هستند که در این تصمیم گیری تاثیر گذارند. اول باید ازپنجره نگاهی به بیرون انداخت، دمای هوا را تخمین زد و معیار درستی برای گرمی و سردی هوا بدست آورد. بعد از آن باید دید امروز چه کلاس هایی در دانشگاهبرقرار است. لازم است لباس از بهترین ها انتخاب شود تا سر کلاس محاسبات موقر نشسته و چند سالی بزرگ تر رفتار کرد، ی
طبقه ی سوم ساختمان روبه روییمان مردی زندگی می کند. این را می دانم چون هر روز سر ساعت مشخصی با یک بسته سیگار و یک دفتر و قلم می نشیند روی صندلی سفت و کوچک بالکنشان، سرش را می اندازد پایین و تا وقتی که سیگارهایش تمام می شوند می نویسد. گمان کنم تنهاست. در تمام این چند ماهی که پشت پنجره با گربه ام دوتایی حرکت قلمش روی کاغذ را تماشا می کنیم، هیچ گاه دختر کوچکی نیامد روی بالکن تا صدایش بزند یا هیچ گاه زنی برایش قهوه نیاورد.
مرد طبقه ی سوم ساختمان روبه ر

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

انتصاب