امروز سه شنبست و قرص ویتامین D نخوردم،چون متوجه شدم به جای 90 روز، 100 روز به خوردنش مبادرت ورزیدم و بیشتر از اینش خطرناکه.
امروز ظهر بیدار شدم و بیرون نرفتم. قصد خاصی هم واسه بیرون رفتن نداشتم، هر چند داشت تاریک میشد. امروز حس و احساسِ "نیاز به دیدن روز" رو نداشتم، تصمیم گرفتم شلوارمو ببرم خیاطی و عجله ای نکردم واسه رسیدن به روشنایی روز. امروز سه شنبه متفاوتیه! احساسِ نیاز نمیکنم. کمترین احساس نیاز به محیط و بیرون (محیطِ بیرونی) رو حس میکنم، احس
20 خردادِ امسال فارغ التحصیل شدم. 4 ماه گذشت. چقدر زود. خداروشکر. امیدوارم 4 ماهِ بعدی هم تو یه چشم به هم زدن بگذره، جوری که تعجب کنم از سرعتِ گذرِ عمر.
خوابم میاد، صبح ساعت 8 بیدار شدم و دیشب ساعت 4 و خورده ای خوابیدم.
میتونم از امروز ناراضی باشم.
احساسِ سردرگمی، نوسان، تشویش.
ارزشش را ندارد زمانت را روی کارهای بی نتیجه بگذاری ،
ارزشش را ندارد آدم ها را قانع کنی که دوستت داشته باشند ،
که مجابشان کنی حواسشان به تو باشد !
ارزشِ تو و احساسِ تو ؛ بیشتر از این حرف هاست !
و ارزشِ تک تک ثانیه های تو ...
ادامه مطلب
هرچه فکر میکنم که از چه بنویسم چیزی دستگیرم نمیشود. انگار که هیچ کلمهای ندارم برای حرفزدن. و احساسِ ابتذال میکنم. احساسِ ابتذال رنگش زرد است و برای من بوی حماقت میدهد. در این لحظه فکر میکنم هیچچیزی بدتر از این نیست که احساسِ حماقت کنی. من زود کم میآورم، نه؟ چقدر شبیهِ بازندهها شدهام. حالا حتّی از اینکه بگویم «چقدر شبیهِ بازندهها شدهام» هم نفرتم میگیرد.
امروز عصر آخرین قسمت از سریِ مردانِ ایکس را دیدم. لوگان ۲۰۱۷. وقتی ف
درست خاطرم نیست که کدام هنرپیشه در کدام فیلم بود، خلاصه ای از شرح حال این چند سالِ من را می گفت، که، یادم نیست الکل را شروع کرده بودم که زنم ترکم کرد، یا چون زنم ترکم کرد الکل را شروع کرده بودم... حالا دیگر سال هاست که احساسِ گناه می کنم، اما هر سال بیشتر در عجبم که الکل با احساسِ گناه چه ها می کند... حالا دیگر خیلی وقت است که زندگی ای که داشتم، آرزو ها و هدف هایی که برایشان می جنگیدم... همه و همه، حالا دیگر رفته،؛ تمام شده. دیگر تمام زندگیم بین مشتی
نوشت
"اولین صبحی که کنارت بیدار شدم رو یادمه، موهات توی دماغم بود....
....
......
.....
..تو تجربه ی شیرین منی. خواستم که بدونی"
دلم ضعف کرد واسش
ولی فقط نوشتم مشهدم
گفت نمیتونم برسونم خودمو
گفتم میدونم
.
.
اینجوری تحمل بقیه ی روزا سخت تر میشه
ما هرسال میومدیم مشهد. ولی این مشهد ردپای یه آشنا رو تو خودش داره
خیابوناش دلتنگم میکنه
مثل خیابونای ولیعصر
دلم نمیخواد غیر حرم جای دیگه ای باشم
دلم نمیخواد بهش فکر کنم
ولی نمیتونم
نمیتونم..
همنفس طبیعت
غریبانه جلو می آیم
کودکانه با کلمات بازی می کنم.
و محرمانه دست های سبز قنوت را
نورباران می کنم.
****
چیزی به فردا نمانده است.
روشنایی دشت را می بینم.
ازدحام کوچه گوش هایم را کَر کرده است.
به ساحلِ دریا پناه می برم
تا که در آرامش آبی اش بیارامم.
****
صدای گوش ماهی اسیری
در خروش امواج
بی هدف پیچیده می شود.
آرامشِ قلبِ غریبِ من
در آن گم می شود.
****
به دشت پناه می برم.
و دلم را در میانِ پَرَندهای سبز
شستشو می دهم.
تنم از اعماق می لرزد.
احس
وقتی استفاده میشی و میگن که خوب نبودی چه احساسِ میکنی.
هیچی نیستی
نه
...
اشکال نداره
....
باید تحمل کنی
.....
....
چرا به حس اولت اعتماد نکردی .
چرا بهش اعتماد کردی
چرا اون همه نشونه رو ندیدی
این چه بلایی بود سرت اومد
چی شد که خدا اینجوری ولت کرد
حرفاشو شنیدی
دیدی
شنیدی
یادت بمونه
به کسی اعتماد کردی میدون دادی هیچت کنه
چه حرفایی زد بهت
همینو میخواستی که چشماشو ببنده دهنشو باز کنه .
لیاقتت این بود
باید بمیری
بمیر
بمیر
بمیربمیر
این روزها که کمتر مینویسم و میخوانم، احساسِ نیازی شدید را در زیستِ روزمرهام حس میکنم. انگار کمبودِ چیزی مهم، آزارم میدهد. سرم شلوغتر از همیشه است و میدانم قرار است شلوغتر هم شود. امروز بعد از یکدهه ـ و بیشتر ـ مسیرم به مطبِ یک چشمپزشک افتاد. آقای دکتر با لحنی بسیار آرام، طوری که انگار میترسد صدایش را بلند کند، مدام ازم درخواست میکرد که از این صندلی روی آن صندلی بنشینم و مستقیم به جلو نگاه کنم. بهنظرم بهخاطرِ این دستوردا
از نیمه ی اسفندِ زیبا گذشتیم و این روزا زمانمو تقریبا دارم هرز میدم. بیکار ننشستما، ولی لذتِ مقبول و کافی رو نمیبرم، و کاراییِ مورد نظرم رو هم نداشتم توی این روزهای سردِ آخرِ زمستونِ اینجا...
چند روزه دارم باشگاهِ بدنسازی میرم، از باشگاه بدنسازی بدم نمیاد، حتی قبلاً یه مقدار دوس داشتم. ولی الان مدتهاست فقط دوست دارم بدَوَم و همین باعث میشه با کینه به ورزشِ جانشین و رقیبش نگاه کنم. ولی خب تصمیم گرفته بودم از 15 اسفند باشگاهو شروع کنم و طبیعتاً
امشب با سجاد از این پنج سالی که گذشت حرف زدیم حسابی،
و کلی بد و بیراه به زمین و البته زمان گفتیم از ناراحتی.
یه سری فیلم و عکس فرستاد از موقعیتای مختلفِ این چن سال، و کلی ناراحتِ روزهای رفته شدم باز. اونم امشب خیلی ناراحت شد از یادآوری.
و نصفه شب تصادفی یه سری فایل پیدا کردم که مال اولین وبلاگم بود، مال سال 87. 11 سال پیش. و چیزای قدیمی تر. و احساسِ عجیب.
الان بیست و سه و نیم سالمه. چشمامو که ببندم و باز کنم خیلی سال از بیست و سه سالگیم گذشته و به این
دختر انگلیسی دان پسابندری! هنوزم حس قشنگی نسبت به احساس و مطالعهات دارم، هنوزهم میخواهم بدانم کیستی اما به احترام تصمیمت دنبال هویتت نگشتم و نیستم.
هنوزهم دوست دارم باهات از چیزهای بگم که با دیگرانی که نمیدانند و نمیخوانند نمیشود گفت.
تو بهمثابهی احساسِ یک الههی در شهر گلها که در حین زیباروی فکر زیبایی نه دارند و نه میتوانند داشته باشند، اما الههها برخلاف گل هم زیبایند و هم میتوانند فکر زیبا داشته باشند. الهه ی که پسابند
اگر آنگونه که با تلفن همراهتان برخورد میکنید؛ با همسرتان برخورد میکردید، اکنون خوشبخترین فردِ دنیا بودید!!!
اگر هر روز شارژش میکردید؛ باهاش در روز از همه بیشتر صحبت میکردید؛
پایِ صحبتهایش مینشستید؛
پیغامهایش را دریافت میکردید؛
پول خرجش میکردید؛
دورش یک محافظ محکم میکشیدید...
در نبودش احساسِ کمبود میکردید؛
حاضر نبودید کسی نزدیکش شود؛
حتی مطالبِ خصوصیتان را به حافظهاش میسپردید؛
همیشه و همهجا همراهتان بود،
تمامِ زندگیام تلاش کردم با احتیاط به آدمها نزدیک شوم. صبر کردم تا مطمئن شوم همان قدر که من مشتاقم، او هم به من مشتاق است. همان قدر که از دیوارها ردش می کنم، از دیوارهای زندگیاش رد شدهام. تا ندانستم که به من تعلقی دارد، به خودم اجازه ندادم دل ببندم. تمامِ زندگیام مترصدِ نشانهها بودم و در حالِ چرتکه انداختن. با گلشن شاید این طور نبودم، شاید بی پرده رو کردم و دردهایم را به جانش ریختم، محبتش را نیوشیدم و صافی بودنش را ... آن وقت... بعد از چها
عشق بهایی دارد که همواره باید بپردازیم و تنهایی بخشی از این بهاست. همه ما که دل در گرو مهر کس یا کسانی داریم، وقتی دیگر آن کس یا کسان نیستند، چه جسماً تنهامان گذاشته باشند و چه از نظر روحی و عاطفی، احساس تنهایی میکنیم. البته میتوانیم خودمان را از چنین گزندی درامان نگاه داریم-بدین ترتیب که هیچ پیوند عاطفی نزدیکی با هیچ کس برقرار نکینم- اما حاصل آن یک جور احساس تنهایی اساسیتر و عمیقتر است.
تنها بودن به خودی خود نه بار معنایی مثبت دارد، نه
شروع به ورقزدنِ همین چندتا نوشتهام میکنم. عجیبه که حتی با اینها هم غریبه هستم و هیچ احساسِ تعلق یا صمیمیتی باهاشون ندارم. چرا با از دست دادنشون ناراحت نمیشم؟ مگه روزمرههام نیستن؟ مگه اینارو فقط من ننوشتم؟ مگه خودِ من نیستن؟ پس چرا اینهمه آدم، خودشون رو دوس دارن ولی من نه؟
دخترهای زندگیم رو از سر میگذرونم. چه فرصتهایی رو از دست دادم. به این فکر میکنم که اگه شعورِ الآنم رو داشتم و به اون موقعیتها برمیگشتم، هیچوقت نعمتها
شروع به ورقزدنِ همین چندتا نوشتهام میکنم. عجیبه که حتی با اینها هم غریبه هستم و هیچ احساسِ تعلق یا صمیمیتی باهاشون ندارم. چرا با از دست دادنشون ناراحت نمیشم؟ مگه روزمرههام نیستن؟ مگه اینارو فقط من ننوشتم؟ مگه خودِ من نیستن؟ پس چرا اینهمه آدم، خودشون رو دوس دارن ولی من نه؟
دخترهای زندگیم رو از سر میگذرونم. چه فرصتهایی رو از دست دادم. به این فکر میکنم که اگه شعورِ الآنم رو داشتم و به اون موقعیتها برمیگشتم، هیچوقت نعمتها
چند روز پیش اتفاقِ بسیار بدی افتاد که در حدِ هقهق زدنِ بیامان غمگینم کرد. غمی بسیار سنگین و آمیخته به خشم. مثالم شده بود مثالِ کسی که چون هیچچیزی برای ازدستدادن ندارد، باید ازش ترسید. و آنموقع حقیقتاً به موجودِ ترسناکی تبدیل شده بودم که احساس میکرد حتّی قادر است بهآسانی آدم بکشد و ککش هم نگزد؛ کسی که احساس میکرد میتواند «هر» «کاری» بکند و هیچ مانعی در برابرش وجود ندارد. نیچه بهدرستی این وضعیت را «پوچی» مینامد، و کسانی را که
به اندازه ی چند دقیقه، با من نشسته بود
از خودش گفت، از قصدِ آمدنش، از چرایِ رفتنش
ساده بود و صمیمی
لحنی داشت، به گوشِ احساسِ من، بی انتها غریب
قهوهاش را خورد، دستم را فشرد و رفت
ماجرایِ عجیبی ست بودنِ ما آدم ها
یک نفر برایت چند دقیقه وقت میگذارد و به اندازه ی خوردنِ یک قهوه، چشمانت را به دنیائی تازه باز میکند
برای یک نفر، عمری وقت میگذاری. همان کسی که قادر است به اندازه ی خوردنِ یک قهوه، دنیایی را خراب کند
با تاسف نمینویسم
ب
احساسِ فوق العاده ای ته قلبم است، احساسی که مرا به شوق واداشته است، الان که دارم می نویسم، یک چیزی مثل یک رویای شیرین، توی وجودم نقش بسته است، اغراق نکرده ام، اگر بگویم،زندگی در بند بند وجودم به جریان آمده است،احساسم را کنار لبخندم میگذارم، آرام میگیرم، انگار که به رقص آمده باشم، هیجانم قابل توصیف نیست.
خدای قشنگم امروزم را با حالِ خوشی که برایم به ارمغان آورده ای شروع کردم، گوشه ی تقویمم نوشتم، آذر را خواهم زیست، آن گاه خندیدم، بلند و از س
مَحرَمیّت معنوی و خواهربرادری
اینکه یه مرد حریمِ یه زن رو محترم بشماره و واردِ حریم زن نشه
برای زن خیلی با ارزشه
یه بانو برای مردی که چشم هاش رو درویش می کنه خیلی احترام قائله
مردی که در برخورد با یه خانم از واژه های سنگین استفاده می کنه در نگاه اون خانم یه مردِ با شخصیت نظر میاد
ولی تو برای من یه حساب جداگانه باز کردی و دایره ی حریم خودت رو برای من "باز تعریف" کردی
یه جورایی برای من یه استثنا قائلی
مثلاً وقتی من خیره می شم به تو، تو با آرام
هربار که میروم بیرون، متوجه میشوم که چقدر این شهر چیزی ازش باقی نمانده است. احساسِ دلتنگی و غربتی که با هر قدم توی این شهر بیشتر در وجودت ریشه میدواند. انسان چقدر در برابر احساسِ غربت و دلتنگی بیدفاع است. چقدر در برابر تنهابودگی بیدفاع است. به این فکر میکنم که از کِی تا حالا من اینقدر تنها شدم. یادم میآید این شهر هنوز وقتی تو بودی زنده بود. وقتی بودی و حرف میزدی، بودی و میرفتی و میآمدی، بودی و سرِ سفره مینشستی، بودی و میگفت
بساطِ دلبرانه ی اردیبهشت پهن شد …تازه به سرآغازِ عشق رسیده ایم …التهابِ عجیبی میانِ دلم برپاست …یک احساسِ متفاوت …یک بیقراریِ ناب … !انگار قرار است اتفاقاتِ خوبی بیُفتَد …بادهایِ بهار ، پشتِ شیشه می رقصند ،گل های باغچه ، بذرِ امید به دلم پاشیده اند ،انگار زمین و زمان ، مژده ی روزهایِ بهتری برایم آورده …اردیبهشت است …بویِ بهشت را می شود از هر ثانیه اش استشمام کرد ..حالِ خوبی دارم …قابلِ شرح نیست …دلم کمی قدم زدنِ جانانه در خیابان می خوا
ساعت سه بود که گفتم نیم ساعت "سمفونی مردگان" بخونم و بخوابم. ولی تا ساعت چهاروپنجاه دقیقه سمفونی مردگان خوندم. فصل دومش جذاب بود. و با اینکه دوس داشتم کماکان بخونم ولی گفتم دیروقته و بسه.
دوس دارم از پیلهم رها شم، ولی به این سادگی نیست، ولی به این مفتی نیست. عواملِ زیادی رو میطلبه که فعلاً خبری ازشون نیست. پای شرایط در میونه. تا شرایط خوب نشه نمیتونی به خودآگاه و ناخودآگاهت دست بزنی. متاسفانه پایِ این شرایطِ نا به سامان در میونه.
هی میخوام
زندگی آنقدر هم که فکر می کردیم طولانی نبود ، تا چشم بر هم زدیم وارد دنیای جدیدی شدیم عصری بظاهر مدرنیته !تفکرات نو ، عقاید نو ، و حتی دوست داشتن های نو ،پا به پای علم طرز فکرِبرخی از انسان ها هم پیشرفت کرد و باورهایشان بروز شد ...هر یک از این افراد نسبت به زندگی تعریف خاص خودش را هم داردیکی روزی چند دل می شکند یکی برای تنوع چندین قربانی بجا می گذارد و دیگری هم شاید پایبندِ احساسِ کسی شده که خیانتروزمرگی اش محسوب می شود ،اینجا دیگر نمیتوان گ
+ دَرها رو بستم روت تا احساسِ آرامش کنم
+ خسته ام.
+ دلم گرفته
+ اینجا بازم شد خونه آخرم.
+ تو به سخاوت شهره تری تا ما به نیاز. تو به بخشیدن راغب تری تا ما به تکدّی. فقط تویی که سزاوار خواستنی و خواهش. فقط از آستان توست که رواست.
+ خدایا من کجا میرم؟ کجای جاده دلتنگه؟
+ به تاریکی گرفتارم، شبم گم کرده مهتاب ُ...
+ من از تکرار بی زارم...
جودی آبوت عزیز سلام.
رسم بر این بود که همیشه تو نامه بنویسی، اونم برای بابالنگ دراز، اما این دفعه من میخوام نامه بنویسم. اونم برای تو
از بچگی، تو تمامِ شخصیت های کارتونی که میشناختم، فقط با تو همزادپنداری می کردم. نمی دونم چرا. نمیدونم چی بین ما مشترک بود. شاید همین سرخوشی و سهل گیری دنیا، شاید همین احساساتی بودنت، همین که یه لحظه انقدر انرژی داری که میتونی دنیا رو منفجر کنی، و یه لحظه انقدر داغونی که فقط صدای هق هق گریه و لرزش شونه هات میتونه
یک سرے از آدم ها را حاضرے همه جوره کنار خودت داشته باشی؛به عنوان هر چیزی که میشود و امکان دارد...عشق ، دوست ، رفیق!مهم بودنشان است ، اینکه مطمئن باشیم که هستند ، چه دور چه نزدیک،حتی اگر غریبه ترین آشنا شوند!حتی اگر دیدنشان سالی یک بار آن هم در کافه با دوستانِ مشترک باشد...باز هم به همین قانع هستیم؛ما براے داشتن و بودنِ یک سرے از آدم ها در زندگیِ مان از خودمان و احساسِ مان گذشته ایم..."یاسمن_مهدیپور"
طبق افسانههای قوم ژیژ مردم قبیله ژوژ معتقد بودند اگر برای بار اول کسی را که هیچ شناخت و پیشزمینهای از او ندارید ببینید، اولین احساسی که در چند ثانیهی اول به شما دست میدهد، صادقانهترین حسِ ضمیر شما نسبت به ضمیر آن شخص است. مثلا بنده که تاریخ نگاری قوم ژوژ را عهده گرفتهام، آقایی را که یک تحلیلگر سیاسی است نه با نام نه با هیچ نشانی نمیشناختم. بار اول ایشان را در برنامهی جهانآرا دیدم و همان چند ثانیهی اول مفصلا در دلم جاگیر ش
بچهها عاشق هم بوده و هستند هنوز
سالها رفت و از آن باده چه مستند هنوز
هر زمان خلوتِ ما در پسِ آن کوچهی تنگ
بوسه ها در پس آن کوچه نشستهاند هنوز
هرگز از خاطر من پاک نشد، محو نگشت
گونه هایت که از آن حادثه خستهاند هنوز
روی این تپهی همسایه که زیباست غروب
دست ها در کمر انگار که بستهاند هنوز
بعدها عهد شکستی به گوارای وجود
جامِ احساسِ منِ شیشه شکستهاند هنوز
«ناصر تهمک»
زندگی آنقدر هم که فکر می کردیم طولانی نبود ، تا چشم بر هم زدیم وارد دنیای جدیدی شدیم عصری بظاهر مدرنیته !تفکرات نو ، عقاید نو ، و حتی دوست داشتن های نو ،پا به پای علم طرز فکرِبرخی از انسان ها هم پیشرفت کرد و باورهایشان بروز شد ...هر یک از این افراد نسبت به زندگی تعریف خاص خودش را هم داردیکی روزی چند دل می شکند یکی برای تنوع چندین قربانی بجا می گذارد و دیگری هم شاید پایبندِ احساسِ کسی شده که خیانتروزمرگی اش محسوب می شود ،اینجا دیگر نمیتوان گ
+ دَرها رو بستم روت تا احساسِ آرامش کنم
+ خسته ام.
+ دلم گرفته
+ اینجا بازم شد خونه آخرم.
+ تو به سخاوت شهره تری تا ما به نیاز. تو به بخشیدن راغب تری تا ما به تکدّی. فقط تویی که سزاوار خواستنی و خواهش. فقط از آستان توست که رواست.
+ خدایا من کجا میرم؟ کجای جاده دلتنگه؟
+ به تاریکی گرفتارم، شبم گم کرده مهتاب ُ...
+ من از تکرار بی زارم...
(برای میم)
از یک جایی که تاریخ و زمانش حتّی یادم نمی آید؛ دیگر نمی توانستیم بدونِ هم هیچ حسی را با کسی شریک شویم. دقیقا همین احساسِ سرسپردگی؛ تنهایی را برایمان به ارمغان آورد. وقتی او نبود احساسم جوری بود؛ که انگار هست، کنارم وجود دارد. وقتی هم بود؛ انگار هیچ کس جز او در دایره ی هستی وجود نداشت. وقتی هم من نبودم؛ او تنها بود. چون هیچ کس نمی توانست مثل من او را از جنجالِ روزمرگی ها بیرون بکشد و وجه تمایزش را با آدم های دیگر کشف کند. همین احساس تنهایی بدونِ ا
از یک جایی که تاریخ و زمانش حتّی یادم نمی آید؛
دیگر نمی توانستیم بدونِ هم هیچ حسی را با کسی شریک شویم.
دقیقا همین احساسِ سرسپردگی؛ تنهایی را برایمان به ارمغان آورد.
وقتی او نبود احساسم جوری بود؛ که انگار هست،
کنارم وجود دارد. وقتی هم بود؛
انگار هیچ کس جز او در دایره ی هستی وجود نداشت.
وقتی هم من نبودم؛ او تنها بود.
چون هیچ کس نمی توانست مثل من او را از جنجالِ روزمرگی ها بیرون بکشد
و وجه تمایزش را با آدم های دیگر کشف کند.
همین احساس تنهایی بدونِ ا
دوباره شب شد و احساسِ من با شوق در رازی
به یادِ نرمِ رویایی ، به یاد وقت دلسازی
کنارِ پیچکِ گرمای احساست ورق میزد
نگاهمْ لحظه هایی سبز ، با آرامشِ نازی
به روی گونههایت ، گونهام آرام می لغزید
کنار صورتت دستانِ من میکرد لجبازی
نشان از چشمهایت می گرفتم، بوسه می کردم
و طعمش هست در ذهنم صدایش مانده چون سازی
میانِ دست هایم ، دست های صورتی رنگت
هنوز آرام می لرزد ، به سردی می کند بازی
تمامم ماندْ در رویای انگشتانِ زیبایت
که با احساس این گیتا
آقای قرائتی:
اگر آنگونه که با تلفن همراهتان برخورد میکنید با همسرتان برخورد میکردید ، اکنون خوشبختترین فردِ دنیا بودید. اگر هر روز شارژش میکردید باهاش در روز از همه بیشتر صحبت میکردید، پایِ صحبتهایش مینشستید، پیغامهایش را دریافت میکردید، پول خرجش میکردید، دورش یک محافظ محکم میکشیدید، در نبودش احساسِ کمبود میکردید، حاضر نبودید کسی نزدیکش شود. حتی مطالبِ خصوصیتان را به حافظهاش میسپردید، همیشه و همه جا همراهتان
امروز با نفرتِ ترسناکم مواجه شدم،
اولین و کهنه ترین کینه ی روحم رو لمس کردم،بهش خوب نگاه کردم،بالا و پائینش کردم،دیدمش؛بعد از مدت ها ندیدنش امروز خوب تر از همیشه دیدمش،بدون اینکه بترسم حالت تهوع همیشگی سراغم بیاد، بدون اینکه نگران شب زنده داریُ خوابِ بد باشم!آهنگایی که اونو یادم میاوردن رو گوش دادم،خاطرات منفور رو با جزئیات مرور کردم،خط خطی های رو چهرشو حذف کردم تا خوب درکش کنم،چیزهای خوبُ بدشو باهم زیرُ رو کردم،احساسِ بی اساسِ اولیه ی خ
من تو را با تمام اخم ها و لجاجت هایت مدفون می کنم تا دیگر نباشی. در فاصله ای دور می ایستم و مُشت مُشت خاک می ریزم روی مزاری که دلم را بلعیده.
دیگر نه چشم انتظار پیامی هستم نه هیچ زنگی که به صدا در آید.
دیگر از شنیدن اسم ات قند توی دلم آب نمی شود.
دیگر وسط هق هق های گاه و بیگاه صدایت نمی زنم.
حالا تلاش نمی کنم احساساتِ تلخم را معدوم کنم. اصلا نمی خواهم زایلِ این احساسِ اشتباه شوم.
دیگر چشمم به در نیست تا بیایی.
پشیمان نیستم. پشیمان نمی شوم.
تازه رها شد
بسم الله
امشب 23 امین سالی شد که دارم از اکسیژنِ هوا استفاده میکنم.روی خاک زمین راه میروم.از چیزهایی که دیگران برایم ساخته اند و خریده اند استفاده میکنم و احساسِ زنده بودن میکنم.نمیدانم من چه چیزی به این جهان اضافه کردم؟من چه کردم که امروز که در دلت شعف انگیزم؟فکر نکنم چیزی باشه.چیز خاصی نبوده.روز تولدم یک روزِ کلاسیک و زندگی بحش برام بود.رفتم لواسون خونه ی خاله ام اینا و از باغشون گوجه چیدم.بعدشم یه ماهی خوشمزه خوردم و گرفتم خوابیدم.بعدش بی
تکتکِ سلولهای بدنم تمنای نوشتن دارند، اما دستم به نوشتن نمیرود. سالهاست که میخواهم داستان بنویسم، ولی هیچوقت عملی نشده است. حتی بهطورِ جدی هم برایش تلاش نکردهام تاکنون. بهانه پشتِ بهانه. دوباره احساسِ میکنم کلمات و نوشتههایم بیمایه شدهاند، که موضوعِ نگرانکنندهایست. من هیچوقت یاد نگرفتم که به اندازۀ کافی مغرور باشم و به خودم احترام بگذارم و برای بودنام ارزش قائل باشم، و میدانم اگر همچنان پیش بروم، حتی بازنده
آدرس وبلاگمو عوض گردم. آدرسِ قبلیم "برای دخترم" بود. ولی مدتهاست، شاید یک سال، که تصمیم گرفتم هیچوقت و تحت هیچ شرایطی بچه دار نشم. پس "برای دخترم" دیگه نمیگنجید و احساسِ بیگانگی بهم میداد نسبت به وبلاگم.
دقیقاً یه هفته پیش از مسافرتِ شمال برگشتیم. فک کنم 10-11 روز طول کشید. و بر خلافِ تصوراتم سفرِ خوبی بود، البته سفرِ خوبی نبود، مسافرتِ خوبی بود.
وقتی میخواستیم بریم احساسِ خوبی نسبت به مسافرتمون نداشتم. ولی بعدش حسِ بهتری پیدا کردم. تنوعِ خوبی ب
[ مطمئناً اولین چیزی که نظرِ خواننده را جلب میکند، همان بیتِ عنوانِ پست است. نویسندۀ پست دیشب در حالی که بهشدت دلش گرفته بود و حالِ بس خرابی داشت، آن تکهشعر را در یکی از گشتوگذارهای بیهودهاش در کانالی تلگرامی پیدا کرد. با اینکه متوجهِ ارتباطِ آن شعرِ زرد با خودش نشد، ولی احساس کرد این شعر از فرطِ زرد بودنش هالهای از احساسِ خوشی را به روانِ او تزریق کرد. نویسنده هنوز نمیداند دقیقاً چه احساسی نسبت به این شعر دارد، و به جهتِ همین عم
[به بهانه 18 ساله شدنم و 18 سال زندگی کردن روی این کره ی خالی، برای یادگاری می نویسم!]
راستش از بهترین اتفاق های ممکنِ امسال، پیدا کردن یه دوستِ جدید و فوقِ عالی بود!
از همون دوستایی که واقعا یکی شبیهش رو برای همه آرزو می کنم؛ البته اگر لنگه ای داشته باشه! :)))
خلاصه که از آشناییم با ایشون یه سری تغییراتِ اساسی در من ایجاد شد. یه سری فکر ها و باور هام تغییر کرد، یه سری رفتار هام حتی و غیره و غیره!
خوشحالم از این تغییرات... خیلی زیاد.
و خدا رو شکر می کنم
حس میکنم وجودم شبیه یه سطل آشغال شده، از تموم این 30 سال زندگیم کلی احساسات منفی جمع کردم، اون رفتاری که من الآن میکنم نتیجه ی همه ی این احساساتیه که درونم هست، یه ملغمه ای شدم از احساس حقارت، خشم، استرس و ...
تا حالا استراتژی من برای درمان بیشتر بیرونی بوده، به صورت مقطعی هم موفق شدم، مثلاً سعی کردم تو کارم خوب باشم، پول داشته باشم، به خودم برسم، زیبا باشم، دوست پیدا کنم، اجتماعی باشم! هدف داشته باشم، تجربه کنم! همه چی رو تجربه کنم!
ولی باز خیل
حس میکنم وجودم شبیه یه سطل آشغال شده، از تموم این 30 سال زندگیم کلی احساسات منفی جمع کردم، اون رفتاری که من الآن میکنم نتیجه ی همه ی این احساساتیه که درونم هست، یه ملغمه ای شدم از احساس حقارت، خشم، استرس و ...
تا حالا استراتژی من برای درمان بیشتر بیرونی بوده، به صورت مقطعی هم موفق شدم، مثلاً سعی کردم تو کارم خوب باشم، پول داشته باشم، به خودم برسم، زیبا باشم، دوست پیدا کنم، اجتماعی باشم! هدف داشته باشم، تجربه کنم! همه چی رو تجربه کنم!
ولی باز خیل
میان جمع باشی و احساس تنهایی کنی ، کاش فقط احساسِ تنهایی بود ، اما این اوضاع و شرایط نشانگر تنهایی مطلق منه ، خنده داره که بگم خواهر دارم ، که بگم به خونم تشنه است ، که بگم 2 نفری دست به یکی کردن تا منو نابود کنند ، که هرجا میشینن از من بد میگن ! خنده داره که بگم هر چقدر محبت کردم و از وقت و تفریحات خودم براشون زدم حالا بهم به چشم یه غریبه نگاه میکنند که تو عمق نگاهشون میگن غلط کردی که کاری برامون کردی!
خنده داره که بگم دائم میشینن کنار مامان و ا
امروز پستِ پنجاه و نهم را پاک کردم، ویرایش کردم و دوباره برای همان تاریخ منتشر کردم. پستی که احتمالا دلیلِ آمارِ بالای بازدید در یک هفتهی گذشته بود و من خوشبینانه فکر کرده بودم نوشتنم بهتر شده. به علاوه، اطلاعاتِ تماسم را هم از صفحهی تماس با من پاک کردم. عجیب است. وقتی شروع میکردم به نوشتن، دوست داشتم ردِ پاهای واقعی به جا بگذارم که آدمها پیدایم کنند. اصلا از این که بنویسم خانمِ سین و آقای جیم خوشم نمیآمد. اسمِ مستعار هم فقط آن جا که زب
اول اردیبهشته و نود و هشت هم دیگه نو نیست اونچنان.
تو عید، به تاریخ 04-01-1398 طبق برنامه ی قبلی نامزد کردیم و مابقی عید عین برق و باد گذشت. البته من که دیگه مدرسه و دانشگاه نداشتم و برام مهم نبود تموم شدنش. یه کم نگرانِ بهار زودگذرِ منطَقَمون بودم که به لطف بارونا دیرتر گذشت.
بعد از تعطیلات عید کم کم نوشتن پروژه رو شروع کردم، از نوزدهم شروع کردم و تا بیست و نهم کلی پیش بردمش و الان دیگه یه کم خیالم راحت تره بابتش.
خیلی وقت بود تو وبلاگ ننوشته بودم، د
سلام رفقا
من خیلی وقته که به چالشِ [ ده کاری که باید قبل از مرگم انجام بدم! ] دعوت شدم منتهی یا هی فرصت نمیشد، یا درگیر بودم و نتونستم که انجامش بدم! دیگه دیدم خیلی دیر و زشت شده، گفتم محضِ رضای خدا هم که شده بیام انجامش بدم :))
•
1) دیپلمِ زبانم رو بگیرم و توی همون آموزشگاه استخدام بشم.
2) رشته و دانشگاهِ موردِ نظرم رو قبول بشم.
3) در راستای مستقل شدنم و رو پای خودم وایسادن قدمهای محکمی بردارم.
4) پیانو، فوتوشاپ، خطِ نستعلیق، برنامهنویسی و دیجیت
تصمیم گرفتهم براتون از زندگیم بگم. مدتهاست که ازش حرف نزدم، پس به مرور زمان و طی چندپست مینویسمش.
توی دورهی المپیاد، اوضاع بد نبود. اوایلش آدما باهام مهربون بودن. احساسِ مووان داشتم و خوشحال بودم و حس میکردم که دیگه میتونم بگم دلم برای خودمه؛
تا وقتی که فشارایِ جنسیتی شروع شد. یادم میاد که ساعتِ نهار بود، همه سلف بودن، من بدوبدو از سلف اومده بودم بیرون به سمتِ جایی که درختا هستن و حس میکردم کسی با لگد زده به پشتِ زانوم. دیگه نمی
صبح تعجب میکنم از پیام دادن هاش توی واتس آپ،پیگیریش رو میگذارم به پای احساسِ مسئولیت و وجدان کاری اما پیام هاش که طولانی میشه میفهمم چقدر ساده و خوش خیالم،ترجیح میدم پیام رو از نوتیفیکیشن بخونم و سین نکنم.
بارها به خودم گفتم هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست اما انگار ذهنِ ساده انگارانه ام توی کَتش نمیره.
از صبح رفتارهام رو گذاشتم زیر ذره بین اما دریغ از جوابی که عایدم بشه.
اخه منِ اون روز بی نهایت ساده بودم.حتی کرمِ ضد آفتابِ همیشگی رو نزده بودم و
به تصویرِ خودم نگاه میکنم. تصویرِ یک چهره. به تمامِ خطها و انحناها و سایهها خوب دقت میکنم. بعد از خودم میپرسم آیا این چهره را دوست دارم؟ کمی مکث میکنم. نمیدانم جوابم چیست. حتی نمیتوانم احساسِ تعلقی نسبت به آن چهره در خودم پیدا کنم. یادِ تمامِ وقتهایی میافتم که میخواستهام آن چهره، چهرۀ من نباشد. یعنی که دلم میخواست هیچ چهرهای نداشته باشم و نامرئی باشم. فکر میکنم وقتی آدم چهرهای نداشته باشد راحتتر میتواند خودش را ن
دلسوزیهای بیخود فایدهای ندارد. نیازش نه محبت ما بود و نه غذا و نه حتی آن تکه یخهایی که من هر از گاهی میانداختم داخلِ تُنگش. نیازش بی نیازی از من و امثال من بود. نیازش همنوعانش بود نه محبت. نیازش جلبکهایِ تهِ استخر بود نه آن ذره غذایِ رویِ آب. نیازش سرمایِ شدید نیمه شبها بود نه نیمه یخهایِ من. فهمیدم ماهیهایِ قرمزِ تُنگ از دلسوزیهایِ بیخودی میمیرند، همانطور که آدمها هم نیز. گاهی باید خود را از تُنگِ کوچکِ احساسِ نیاز به دیگ
تویِ حمام بودم. نرم کننده یِ آبی رنگ رو زدم به موهام. از وقتی جا به جا شدم این آبی رو استفاده نکرده بودم. بویِ خیلی خوبش منو یادِ روزهایی انداخت که اینجا زندگی نمیکردم. اونجا که پیش خواهرم بودم. یادِ همون روزها که میرفتم پیشِ روانشناسم و یک روز بهم گفت حمام بودی ؟ و احتمالا بویِ نرم کننده بوده یا شایدم بوی عطرم بوده .. دلتنگی هام شدید شد. واسه عصرهایی که تک و تنها میرفتم میگشتم. میرفتم سینما سعدی .. یه موقع هایی که دلم شلوغی میخواست . یا وقتایی که
انرژی و وقت، احساسات و راحتیِ زیادی خرج شد تا عمیقا فهمیدم ذهن دغدغه مند، چجور ذهنیه. درگیری با حجم زیادی از مشکلات طبقی بندی نشده که براشون راه حلی نداشتم و این در و اون در می زدم تا بفهمم و یه قدم برم جلو، مواجه با عریان ترین شیرینی که دیده بودم، احساسِ نقطه ضعف هام و سرزنش های بی شماری که شیرین واقعی رو هرچه بیشتر از ایده آل ها دور می کرد، اومدن این راه درازِ زجر آور و خسته کننده، در جا زدن در مسیر گذر،رفتن و برگشتن ها، چیز هایی که هنوز گوشه ا
انرژی و وقت، احساسات و راحتیِ زیادی خرج شد تا عمیقا فهمیدم ذهن دغدغه مند، چجور ذهنیه. درگیری با حجم زیادی از مشکلات طبقی بندی نشده که براشون راه حلی نداشتم و این در و اون در می زدم تا بفهمم و یه قدم برم جلو، مواجه با عریان ترین شیرینی که دیده بودم، احساسِ نقطه ضعف هام و سرزنش های بی شماری که شیرین واقعی رو هرچه بیشتر از ایده آل ها دور می کرد، اومدن این راه درازِ زجر آور و خسته کننده، در جا زدن در مسیر گذر،رفتن و برگشتن ها، چیز هایی که هنوز گوشه ا
السا به محضِ اینکه میرسه سریع بغلم و میگه خانووووومِ خاکستری من امروز چون مریض هستم،غائبم و باید استراحت کنم تا خوب شم.سریع چندتا سرفه هم توی صورتم میکنه :|
بهش میگم اخه قربونت برم تو که الان اومدی،اینکه نمیشه غائب بودن.
با چشای گرد نگام میکنه و میگه نه من غائبم :)) ی ربع زمان برد تا معنی غائب و حاضر بودن رو بفهمه.
فریمهر یک شیشه عطرِ بچگونه باخوشحالی نشونم میده و میگه خوشبو هست؟
دل به دلش میدم و حسابی با میمیک چهره ام بازی میکنم و تعریفِ عطرش می
سلام:))
از روز کنکور به اینطرف دیگه این موقع از روز رو به چشم ندیده بودم-۶ صبح- اما الآن به واسطهی موقعیتم مجبورم که ببینم؛این پست رو از جایی به اسم یکن آباد مینویسم،نمیدونم دقیقا کجاییم فقط میدونم که از همدان گذشتیم. از دیروز ساعت ۱۳:۳۰ تا الان توی اتوبوس بودم،خسته شدم؟ بدنم آره داد میزنه که خستهاس ولی فیالواقع احساس خستگی نمیکنم،شاید چون ذوق دارم که اولین باره که دارم تنها میرم یه شهر دیگه و قراره کارامو انجام بدم،این وسط میدونید چی ن
فقط برای اینکه ذهنم مرتب بشه اینو مینویسم که:
کوانتوم 2: نیمه ی آخر فصل 6، یعنی از اثر زیمان به این طرف رو نخوندم هنوز
فصل 7، روش وردشی رو خوندم و تقریبا خوب خوندم
فصل 8، تقریب WKB رو هم خوندم و بلدم. ولی شاید بهتر باشه یخورده سوال بیشتر حل کنم، چون اینطوری که پیدا بود استاد ها خیلی به WKB علاقه مندند.
فصل 9 هم اختلالات وابسته به زمان و این چیزا بود که کلییی وقت ازم گرفت ولی اونم بلدم. یکم سوال شاید.
فصل 10 هم، تقریب ادیاباتیک رو یکم گفتم فقط. و یذره هم ت
سرِ ظهری نشسته ام وسط سایتِ!دانشگاه.جوانان ترم یک و دو و سه ای را میبینم که مشغول خوندن آناتومی هستند به امید اینکه آدم های بزرگی بشوند.یاد ترم های اول خودم می افتم.هیچ وقت با درس کنار نیامدم آن روزها.حال و حوصله اش را نداشتم هیچ وقت.الان هم نشسته ام این وسط و "واران واران" گوش میکنم و فکر میکنم که جایم اینجا نیست.حال و حوصله ی خونه رو نداشتم و بعد نهار تصمیم گرفتم برنگردم خونه.صبح کلاسم را خواب موندم و حالا نزدیک شدم به حذف شدن از درس.بیدار شدم
سرِ ظهری نشسته ام وسط سایتِ!دانشگاه.جوانان ترم یک و دو و سه ای را میبینم که مشغول خوندن آناتومی هستند به امید اینکه آدم های بزرگی بشوند.یاد ترم های اول خودم می افتم.هیچ وقت با درس کنار نیامدم آن روزها.حال و حوصله اش را نداشتم هیچ وقت.الان هم نشسته ام این وسط و "واران واران" گوش میکنم و فکر میکنم که جایم اینجا نیست.حال و حوصله ی خونه رو نداشتم و بعد نهار تصمیم گرفتم برنگردم خونه.صبح کلاسم را خواب موندم و حالا نزدیک شدم به حذف شدن از درس.بیدار شدم
راستش فکر میکنم زندگی شبیه به همین غذاست؛ همین بشقابِ پر از استامبولی. هر کسی که من را بشناسد میداند که در اینجا (وبلاگم را میگویم) علاقۀ زیادی به ربطدادنِ چیزهای خیلی بیربط به زندگی دارم. دستهایم را شستهام. بشقابِ استامبولی را میگذارم جلویم. شروع میکنم به فشردنِ برنج زیرِ انگشتانم؛ بعد با لبها، لقمۀ کوچکِ برنج را از سرِ انگشتانم میگیرم. همینطور ادامه میدهم تا برنجِ دایرهایشکلی که تمامِ بشقاب را پوشانده بود تبدیل شود
بسم الله
از تهران برگشتم.بعد از پنجاه روز شاید برگشته بودم خونه و همین وقت هم خیلی کم بود برای خونه بودن.برای نشستن پایِ درد دل مادر و دیدن پدر و رفیقا و ول گردی .ولی یک روز با یار بهتر از هزار روزِ بدون یار.بی وطن شده ام و جایی آرام ندارم.
شنبه ها یعنی فلسفه و بوکس.حوصله ی خودم و نسلِ خودم را ندارم.در واقعِ حوصله ی آدم هایی مثل خودم را ندارم.آدم های تنبل و به درد نخوری که دوست دارند یک لقمه های آماده ای از فلسفه بگیرند.ساز یاد بگیرند و بی احساس
یه دشت بزرگ که سایه های درختهای پراکنده ی اون جایی برای تزریق حس آرامش به وجود اووردن ؛ هوا آفتابیه و یه نسیم خنک ، روح و جسم رو نوازش میده و دلیلی میشه برای نواختنِ موسیقی زندگی با اجرای چمن ها و درختها ،
صدای جریانِ یه جوی تقریبا باریک آب پس زمینه ی این موسیقی رو میسازه و دمای آبش نشون میده حاصل آب شدن برفهای کوه های بالادسته و با یخ بودنش یادآوری میکنه دستِ گرمِ خورشید رو
دراز میکشم رو چمنها و دستام رو باز میکنم و با سلول به سلول وجودم ، رطوب
روز دهم قرنطینه ویروسی یا به عبارت دیگری روز نهم قرنطینه تنبیهی و روز دوم قرنطینه مرگبار!
ما، یا حداقل من، پیوسطه مشغول قرنطینه ام/ایم . گاهی خودم گاهی اطرافیان و گاهی دل و احساسِ طفلکی بی پناهم.
غرور مادرِ سخت گیرِ با تجربه ایست اما اگر بفهمد کجا باید کودک نفهمش را توبیخ کند و کجا نه! مادری مهربان شود و بگذارد طبیعت راه خودش را پیش بگیرد ..
حقیقتش "غبطه" احساس بزرگیست! و البته سنگین و سخت و ما عموما راحت طلب! که راحتیِ غبطه همان "حسادت" خودما
آدم به بعضی چیزها عادت می کند. مثلِ من به نوشتن. اینطوری می شود که اگر ننویسم سرریز می شوم با کلماتی که خودم هم نمیدانم از کجای وجودم بیرون می آیند. شاید اگر بی هیچ ملاحظه ی خاصی اینجا و برای "شما" بنویسم راحت تر باشم. هم من و هم خیلی های دیگر.
زندگی از یک جایی به بعد سخت می شود. کلا زندگی را که ولش کنی سخت می شود. آدم وقتی خودش را شل بگیرد، وقتی نخواهد از هیچ خط و ربط و کلاس و استادی پیروی کند و وقتی بخواهد دین و آیینِ خودش را پی بگیرد، سخت می شود چون
هشت ساله ام.مدرسه ام از خانه کمی دور است.مدرسه ی دولتی خوبیست و مادرم اصرار دارد همان جا بروم.شیفت صبح جا ندارد و من شیفت عصر میروم.شیفت عصر انگار برای بچه های درس نخوان است.بچه هایی که مجبورند مدرسه بروند ولی حتی حال ندارند که صبح زود بیدار بشوند.من هم یکی از آن ها شده ام.عصرها همه در مدرسه خسته تر هستند.همه ی این ها یعنی صبح ها تا ده خوابیدند و بعد به زور مادر در فاصله ی یک ساعت صبحانه و نهار را یک جا خوردند و دعوا سرِ نخوردنِ نهار.هر روز.
دواز
معشوق پاییزی من، سلام!
حال که این نامه را میخوانی من احتمالا در اتاقِ کار کوچکم، در کلبهای زمستانی وسطِ آنگلبرگ، روی صندلی راحتیام لم دادهام، به تو فکر میکنم و برای صدمین بار "آیدای بیشاملو"یم را میخوانم و با تکتکِ جملاتش جنبش زندگی را در شریانهایم احساس میکنم!
راستی امروز چند شنبه است؟ ما حالا در کدام ورق تاریخ ایستادهایم؟ چند تار موی سیاهِ یادگار روزهای جوانی بر سرمان باقی مانده؟ چند زمستان از نوشتن این نامه سپری شده ت
از اولش بگویم؟ یعنی اولِ اولاش؟ خب از آنجایی شروع شد که با پدیدهای تحتِ عنوانِ «وبلاگ» آشنا شدم. هفتسال پیش بود. تازه به آن کامپیوترِ زوار در رفته اینترنتِ ۱۲۸Kb وصل کرده بودیم. یک حساب در میهنبلاگ باز کرده بودم و بعد از مدتِ کوتاهی تبدیل شدم به رباتی که همۀ مطالبِ مذهبی و عرفانیِ وب را از اقصا نقاطِ اینترنت در آن وبلاگ کپی میکرد. خوشبختانه حالا همه قبول داریم که کپیکردن، وبلاگنویسی نیست. و البته بعدِ مدتِ کوتاهی شروع کردم به
از اولش بگویم؟ یعنی اولِ اولاش؟ خب از آنجایی شروع شد که با پدیدهای تحتِ عنوانِ «وبلاگ» آشنا شدم. هفتسال پیش بود. تازه به آن کامپیوترِ زوار در رفته اینترنتِ ۱۲۸Kb وصل کرده بودیم. یک حساب در میهنبلاگ باز کرده بودم و بعد از مدتِ کوتاهی تبدیل شدم به رباتی که همۀ مطالبِ مذهبی و عرفانیِ وب را از اقصا نقاطِ اینترنت در آن وبلاگ کپی میکرد. خوشبختانه حالا همه قبول داریم که کپیکردن، وبلاگنویسی نیست. و البته بعدِ مدتِ کوتاهی شروع کردم به
چند هفتهای میشد که اینجا یه تیکه کاغذ افتاده بود. احتمالاً همراه بیمار میخواسته به منشی یا دکتر نشونش بده. نوشتهی روی کاغذ این بود؛ «لطفا حرفی در مورد بیماری مادرم به خودشون نزنید. از نظر روحی نمیتونند با این موضوع کنار بیان.»و من به این فکر میکردم که چرا یک نفر نباید بتونه از نظر روحی با بیماری و مرگ خودش کنار بیاد؟ منظور اینکه اتفاق خارج از برنامهای نیست. آخر داستان زندگی از همون اول با شفافیت تمام گفته شده؛ مرگ. و چرا باید مواجه
از تغییر مسیر نترسید!
یک ویلا در کلاردشت دارم (جایی که خیلی مورد علاقهی من است و طبیعتِ زیبایش را میپسندم).مدتی پیش که در آنجا بودم. هوا کمی برفی و تاریک بود و من منتظرِ یکی از دوستانم بودم. ایشان به همراه ماشینی که کرایه کردهبودند، از کوچه گذشته بودند و راه را گم کردند؛ راننده با ماشین در چاله افتاده بود و نمیتوانست از آن بیرون آید.
ایشان با من تماس گرفتند و متوجه شدم که در ۱۵۰ متریِ ما هستند. رفتم و هدایتشان کردم که وارد ویلا شوند و خ
نمایندگی پیامک صوتی
******
کاش رابطه ها
یه آپشنی داشتن
که هروقت دارن به تــه خط میرسن
یه پیام هشدار بیاد که"رابطه بسیار ضعیف است،لطفا
با یک "بوسه"
یک "دوستت دارم"
یک "فقط تورو میخوام"
شارژش کنیــد..."
کاش...
پیامک صوتی
******
گاهی یک مرد
بهانه دلخوشی یک زن میشود و
یک زن بانی خوشبختی یک مرد...
زندگے کوتاه است کاش بهانه و بانی باشیم...
تبلیغات صوتی
******
تا زنده ای
در برابر کسی که
به خودت علاقه مند کردی
مسئولی!
مسئولی در برابر غم هایش
در برابر اشکهایش
نمایندگی پیامک صوتی
******
کاش رابطه ها
یه آپشنی داشتن
که هروقت دارن به تــه خط میرسن
یه پیام هشدار بیاد که"رابطه بسیار ضعیف است،لطفا
با یک "بوسه"
یک "دوستت دارم"
یک "فقط تورو میخوام"
شارژش کنیــد..."
کاش...
پیامک صوتی
******
گاهی یک مرد
بهانه دلخوشی یک زن میشود و
یک زن بانی خوشبختی یک مرد...
زندگے کوتاه است کاش بهانه و بانی باشیم...
تبلیغات صوتی
******
تا زنده ای
در برابر کسی که
به خودت علاقه مند کردی
مسئولی!
مسئولی در برابر غم هایش
در برابر اشکهایش
إن شاء الله رفتنی شدیم، تا دو روزِ آینده جمعیت داره کمتر میشه و یکی از فامیل که رفته تونسته رد بشه و الآن به نجف رسیده. هزینه مرز تا نجف بیشتر از ده دینار نیست، بیش از این مقدار ندید، پر خوری اصلا نکنید، چیزی که مطمئن هستید دوست دارید بخورید و الا مثلِ رفیقِ ما دائم مریض میشید و گلاب به در دیوار میپاشید.
اگر تنها میرید گوشی نبرید چون ممکنه دزدیده بشه و توی حرم اجازه نمیدن ببرید. کیفتون به شدت سبک باشه و فقط یک دست لباسِ بی ارزش بردارید.
نزدیکِ
عشق تاثیر چشمگیری داشت
این اواخر که پرخطر شده بود
طیفی از رنگ های نارنجی
فصل پاییز سردتر شده بود
به خدا او پیام می داد و-
ناخدا سمت دیگری می رفت
عقل سنگی تمام قد می ماند
دل در آب مقطری می رفت
خاصه در روزهای جنجالی
مرکز اغتشاش زیر پتو
اشک در انزوای اجباری
شیهه از دردهای سرِّ مگو
شاهِ بی مردمیم و بی کشور
دوری و دوستی بی مزه
ایستادن مقابل دنیا
سرنوشت نواریِ غزّه
باشد این مرد و زن خطاکاراند
از تبار شکست های عظیم
شهرهای به توپ ها بسته-
دل به ویرانی
اون یک ماهی که ناکجا بودم، آهنگ "شب مرد تنها"ی اِبی رو خیلی گوش میدادم. و قبل از اون خیلی کم شنیده بودمش. و خیلی قشنگه. و خیلی قشنگ بود.
دیشب یکی دو ساعت تنها بودم، نشستم چن تا آهنگ گوش بدم. وقتی "شب مرد تنها" رو گوش دادم واقعاً برگام ریخت. خیلی عمیق یادِ هفته های پیش توی اون شهر میوفتادم و یادِ اتفاقاتش و احساساتش و روزا و شبا و بعد از ظهراش... و بعد از "شب مرد تنها"، چن تا آهنگ دیگه گوش دادم و دیگه دوس ندارم اونو گوش بدم. عمیقاً روی احساساتم تاثیر میز
لذت برخاستن
استراحت و خوابیدن ضمن اینکه یک نیاز طبیعی برای انسان است ، یک امر لذت بخش نیز می باشد ، به خصوص برای کسی که خسته است و نیاز بیشتری به خوابیدن دارد ، از سوی دیگر برای بسیاری از افراد برخاستن از خواب دشوار بوده و همیشه هنگام برخاستن از خواب ، هنوز احساس می کنند که نیاز به خوابیدن بیشتری دارند و در صورتی که چاره ای جز بیدار شدن نداشته باشند به زور از خواب برخاسته و از بیدار شدن ناخرسند می باشند .
از طرف دیگر نمی شود همیشه و یا مدتِ زیاد
یادمه بهم گفته بود اگه میخوای بهت احترام بذاره، اول خودت به خودت احترام بذار. اگه میخوای دوستت داشته باشه، اول خودت خودت رو دوست داشته باش. من بلد نبودم. رفته رفته همه ی علاقه به خودم، وابسته به علاقه ی دیگری بهم شد. اگه اون دوستم داشت، پس دوستداشتنی بودم. اگه من رو باارزش میدونست، پس آدم باارزشی بودم. و وای به روزی که ذره ای به علاقه اش تردید میکردم. انگار که هر روز بخشی از هویتم رو از دست میدادم. بخشی از استقلالم رو. کم کم احساس کردم م
گاهی از خودم تعجب میکنم. چه شد در همین مدتِ کوتاه که اینقدر تغییر کردم؟ حالا مسیری که به دلِ تاریکی میرفت را دارم قدم قدم برمیگردم عقب. میدانم که دانسته پیش میرفتم. میدانم که میدانستم دارم چه میکنم. میدانم که فهمیده بودم انتهای تاریکی چیزی جز تباهی نبود. و باز هم به پیش رفتنام در فراموشی ادامه میدادم.
«خاکستر» را با شوق میگیرم توی دستم. خوب جلدِ آبیِ فیروزهایش را از نظر میگذرانم. صفحۀ اولِ کتاب را باز میکنم و به گوش
اینبار مَرد می رود تا در وَرای تو
پایان دهد به قلبِ من و دست و پای تو
کوچک نمی شد او ، که دنیای شعرها
هرچند درد مسخره می شد برای تو
تصویری از تمام رخت توی زندگیش
در هر کجای او ، او در هیچ جای تو
اصلاً نباشی و شبی در خود بمیردت
اصلاً برای لحظه ای بی ادعای تو
حسی که حجله وان و انگشت میانی ات
با مردهای کوچه نگاه نهانی ات
انقدر پوچ ، در همین حد بی خودی خوشی
یک بوسه حتا گونه های استخوانی ات
یک دانگ از نگاه تو باید برای او
یک قطره از شراب جادوی جوانی ات
یک
فردا ظهر ساعت 14:30 بلیط دارم به مقصد ناکجای عزیز*.
بهمن 97 بود که ترمِ 9 رو تموم کردم، و دقیقاً 13 بهمن بود که سوارِ اتوبوسِ شیراز شدم و برگشتم خونه. اوایلش بر خلافِ تصورم دلم واسه ناکجا تنگ نشد، انگاری یادم رفته بود، شایدم برگشتن به خونه اینقد بهونه دستِ مغزم داده بود که یه مدت به اونجا فک نکنم. ولی تو این یک ماه اخیر بارها به ناکجای دوست داشتنیم فک کردم و بارها دوس داشتم برگردم و حتی دوس داشتم زمان برگرده عقب و دوباره شروع کنم زندگیِ اونجا رو.
سی
خیلی حرفها هست که باید زده میشد؟ مطمئن نیستم.
کمی ناراحتم از اینکه میبینم با اینهمه مدت دوری از وبلاگ و نوشتن، دلم برای اینجا تنگ نشده. حقیقتش مشغولِ برنامهنویسیِ یک پروژهام. اگر اسمش را بگذارم «ماشینِ پولسازی»، بیراه نبوده است. از فلسفه دور شدهام. بیشتر عادی شدهام، و آغشته به واقعیتِ زندگی در این جغرافیا و زمان. وقتی فکر میکنم از زندگیام چه میخواهم، میبینم ... اوه! نه واقعاً از فلسفهبافی فاصله گرفتهام و خیلی کمت
از فکر کردن به اینکه چه چیزهایی اسپویله و چه چیزهایی نیست خسته شدم. بنابراین خودتون هروقت که احساسِ اسپویل شدنِ هریپاتر بهتون دست داد صحنه رو ترک کنید :) گرچه خودم فکر نمیکنم چیزِ اسپویلآمیزی گفته باشم؛ چون دربارهی یه ماجرای فرعی از داستان صحبت کردم.
دالِ عزیز
این پست رو انحصارا برای تو مینویسم. میتونستم اینها رو توی یه پیام خصوصی بهت بگم؛ اما نمیخواستم که حرفهام با «ترحم و دلسوزیهای دوستانه» اشتباه گرفته بشه. بنابراین فکر
عکس نوشته های عاشقانه
در این مطلب از سایت روزانه آنلاین برای شما نمونه هایی از عکس نوشته تنهایی عکس نوشته های تنهایی غمگین,دانلود عکس نوشته تنهایی و غمگین,عکس نوشته ی تنهایی و غمگین,عکس نوشته خیلی غمگین و تنهایی,عکس نوشته دار غمگین فراهم اورده ایم که در ادامه مشاهد میفرمایید.
عکس نوشته تنهایی
عکس نوشته تنهایی و دلتنگی
,عکس نوشته تنهایی و غمگین
عکس نوشته تنهایی برای پروفایل
عکس نوشته های عاشقانه عکس نوشته تنهایی و غم,عکس نوشته تنهایی ا
.
من ماندهاَم؛
که کدامین قابلهی پُراحساس زمانه،
اسارت شبها را،
در آمیزشِ نورهای شرقی حرام میکند؟!
.
•••••••
.
من ماندهاَم؛
بَر بلندای کدام شانه گریستهای،
که رودهای مجنونِ دلتنگی،
راهشان را، در پیچ و تاب سینهاش،
به سمتِ تپشِ نابههنگامِ شبانهی قلبها، کج میکنند؟!
.
•••••••
.
من ماندهاَم؛
از مزارعِ انگور، چهگونه گذشتهای،
که دیگر، تُنگهای بلور، از خونِ تاکهای بلند پُرنمیشوند؟
مگر نه آن است که عشق را،
به م
بسم الله
خاطراتم را بیشتر از دوازده سیزده سالگی به بعد به یاد دارم.از قبلش هم چیزهایی یادم مانده ولی اصلش میشود از اولِ راهنمایی به بعد.دورانی که برایم پر از تجربه های زیبا و لذت بخش بود.آدم های جدید با قصه هایی که هر کدامش انگار برایم یک دنیای جادویی میساخت.همه ی آن سال هایِ پر هیجان را به یاد دارم.کلاس های درسِ عاشقانه ای که داشتیم.یادم می آید سرِ کلاس های انشا با سیاوش پیریاییِ عزیز انیمیشن کوتاه میدیدم و تمرینِ نوشتن میکردیم.همه ی این وب
.
دلم تَنگ است؛
بیقرارت شدهام؛
بیقرارِ قرارهای بیقراریمان!
حالم، حالِ نیاز است و تو را، بسیار میخواهم!
.
•••••••
.
دلم تَنگ است؛
تَنگِ ادراکِ نفسهایت با گونه،
تَنگِ انحنای جذّابِ نشسته بر قلبت،
تَنگِ رقصِ شاد و بیپایانِ گیسوانت در باد!
آری،
دلم،تَنگِ بوسههایِ با تو بُنبست است؛
دلم،تَنگِ آشوبهای بیپایانِ شبانه، در آغوشِ توست؛
به یکباره، تو را محتاج شدهام!
.
•••••••
.
دلم تَنگ است؛
همین حالا، تو را میخواهم!
اسمورودینکا، یک عاشق تا کجا میتواند کلمات «نه، به هیچوجه و ابداً» معشوق را بشنود و دلسرد نشود؟ تا کجا میتواند با همه چیز کنار بیاید؟ از خود میپرسیدم که تا کِی در مقابل اظهار علاقهی من بیتفاوت و ساکت خواهی بود؟ و من با چه ترفندی باید دیدن تو را التماس کنم؟ کلمات تو مثل ضربههای مرگبار به سرم کوبیده میشد و در همین بین احساسِ «فقط تو را و جز تو، هیچکس را» در من کشته میشد. اسمورودینکا، من مرگ عشقم را به نظاره بودم و استقبال سرد و
باز از زندگی بگویم؟ میگویم.
سخت شده است. هم گفتن از زندگی و هم خودش؛ سخت شده. دارم یاد میگیرم توقعاتم را کم کنم. انگار که دارم عقبنشینی میکنم از مرزِ تمامِ ایدئالهایی که در خیالم ساخته بودمشان. بیش از همیشه این واقعیت که ذهن و روانِ ضعیفی دارم به رخم کشیده میشود. «ضعیف» توصیفِ تماماً درستی نیست، ولی میتواند چیزهایی را برساند. فکر نمیکنم هیچکس به آدمی که با سوارشدنِ اتوبوسواحد استرساش میگیرد و نگرانِ نرسیدن به مقصدش است
.
ساعتِ صفر که میشود،
آنگاه که باد اوج میگیرد،
دلم را میکشانی به گلوگاهِ جهان؛
همانجا که در مرزِ چشمانت،
عشق، بر اعتبارِ خاصیّتِ خویش، شبههناک، در نگاهم تکرار میشود!
.
•••••••
.
ساعتِ صفر که میشود،
آنگاه که باد اوج میگیرد،
دلِ تمامِ حاشیههای طلایی ابرهای دَم غروب، برای تو، تنگ میشود؛
چنان که طایفهای از پروانهها،
کِشان کِشان،
شکیبایی نفسم را،
به مصافِ سرگشتگیهای ممتدِ راهت میبرند!
.
•••••••
.
ساعتِ صفر که می
در پی شخصیتشناسیهای سارا و گشت و گذار او در بین نظریههای شخصیت، از من خواست که من هم تست کهنالگوها را بدهم* بعد از دادن تست سه کهنالگو برای من کاملا غالب بودند و بقیه آنها تقریبا غایب، به ترتیب: هادس (دنیای مردگان) ، هفائستوس (فلزکاری و صنعتگری) و دیونیسوس (شراب و میگساری). آنچه برای من و سارا عجیب بود وجود هادس و دیونیسوس با هم بود، هادس شخصیتی به شدت سرد و تلخ است، تقریبا هیچ کدام از امور دنیایی برایش اهمیت ندارد و تقریبا هیچ وقت خوشح
قبل از اینکه سالِ پیش چارلی مسیر زندگیش رو انتخاب کنه، دوتا نقشه برای آیندهش داشت. پلنِ A، فیزیک بود. اما من یک نقشهی جایگزینِ دیگه هم داشتم؛ چیزِ دیگهای هم بود که - تقریبا - به اندازهی فیزیک دوستش داشتم. اگر که چارلی مجبور میشد بخاطر مخالفتها یا تواناییِ کمش یا هر چیزِ دیگهای بیخیالِ فیزیک بشه، قصد داشت که پلنِ Bش رو دنبال کنه.
پلنِ B، گرافیک کامپیوتری بود؛ یا کمی بهخصوصتر، انیمیشن. اگر که پلنِ A در رویاییترین حالتِ خودش به سِ
.
ای اجابتِ سرخِ شبهایم!
به انسجام زمستان،
در میانِ شعلههای عشق قسم،
که تشویشِ این شبها را،
نمیتوان با آراستنِ واژهها، به پایان رسانْد؛
باور کن،
تنها،
باران است که میتواند،
حجمِ این آتش را،
در پسِ قنوتِ دستهایمان مهار کند!
.
•••••••
.
ای اجابتِ سرخِ شبهایم!
چشم به راه تو نخواهند ماند،
آنان که در تمامِ مسیر،
بذر نومیدی را، به حجمِ ترسهایت افزودند!
باور کن،
روزی،
در معراجِ آسمانی ابرها،
چُنان شبنمهای مانده بر دستانِ نحیفِ
همیشه باید کسی باشد که بشود برایش نوشت. مفصل و بی پروا هم نوشت. کسی که شاید کسی بودنش مهم ترین مساله نباشد بلکه خود بودنش مساله ی مهم است.
از عمیق ترین حالات و نافذترین سرگردانی ها باید با کسی به کرات سخن گفت. خطاب به کسی که نیست نوشت. خطاب به او شهادت دنیایِ نیستِ خود را داد. دادِ دنیای خود را ستاند. غبطه می خورم این روزها به آن ها که بی قرارِ نوشتن بودند. این روزها که احساسِ ناامنیِ شدیدی می کنم. این روزها که مضطربم و درمانده. اظطراب از تنم م
چه دردیست؟!خب قَدرش را همین حالا بدانیدچند ماهِ دیگر...چند سالِ دیگر...میخواهید حسرتِ همین آدمى که کنارتان هست را بخورید!آدمى که الان برایتان میمیرد شاید سالها بعد حتى اسمتان را هم به یاد نیاورد.زمان احساسِ آدمها را تغییر میدهد!
علی قاضی نظام
همیشه باید کسی باشد که بشود برایش نوشت. مفصل و بی پروا هم نوشت. کسی که شاید کسی بودنش مهم ترین مساله نباشد بلکه خود بودنش مساله ی مهم است.
از عمیق ترین حالات و نافذترین سرگردانی ها باید با کسی به کرات سخن گفت. خطاب به کسی که نیست نوشت. خطاب به او شهادت دنیایِ نیستِ خود را داد. دادِ دنیای خود را ستاند. غبطه می خورم این روزها به آن ها که بی قرارِ نوشتن بودند. این روزها که احساسِ ناامنیِ شدیدی می کنم. این روزها که مضطربم و درمانده. اظطراب از تنم م
.
ای ساحتِ عرفانی شب،
بیا که تمام شدهایم؛
بیا که ذوقِ دمِ صبحِ گلهای سرخ را، به باد دادهایم!
بیا که نسیم،
در ماتم بوتههای یاس،
دیگر به دشتِ ترانه، هبوط نمیکند!
.
•••••••
.
ای ساحتِ عرفانی شب،
بیا که تمام شدهایم؛
بیا که زمستان، فصلِ فریبِ بهار شده است؛
بیا که عشق،
جایی میان حسرت و آه،
غمناکترین ترانهی تاریخ را میخواند!
.
•••••••
.
ای ساحتِ عرفانی شب،
بیا که تمام شدهایم؛
بیا که تَنِ سپیدارهای کهنسال زمان،
بیتا
دیدنی ها
انسان از دوران کودکی با دیدن اشیاء مختلف با آنها ارتباط برقرار نموده و سعی در شناختن آنها نموده ، با اسامی آنها آشنا شده و در ادامه ی زندگی خود بر اساس تجربه ای که از آنچه دیده ، با آنها روبرو می شود ، امّا دیدن و آشنا شدن با موضوعات مختلف تنها چیزی نیست که از مشاهده برای انسان حاصل می شود بلکه در بسیاری از مواقع دیدن ِاشیاء همراه با احساسِ خاصی نیز هست که از دیدن برای انسان ایجاد می شود ، مثلاً با دیدن گُلی زیبا و معطّر ، احساس خوبی
الف
سلام.
این پست هم به صورتِ متن و صوت موجوده. در ادامهی پستهای قبلی لابد. شاید به خاطر این که وقتی تنهایی باید یه صدایی ازت دربیاد:) برای شنیدن به آخرِ متن برید:)
آدم توی زندهگیش و هر لحظهش تفکّراتِ خاصّی داره. جدا از این که درست یا غلطن. هیچ درست و غلطی نمیشه تعیین کرد. از شوخیِ پارادوکسی بودنِ جملهی قبل بگذریم. ولی خب دقیقن هماینه، و آدم توی هر لحظه فکر میکنه که این درسته یا غلطه. و بعد یه سری اتّفاقاتی که نشون میده اشتب
پیشنوشت: یکی از چیزهایی که آدمها شدیداً سعی میکنند از آن دور بمانند، مواجهۀ عریان با حقیقت است. و در اغلبِ این موارد دلیلی وجود ندارد جز رهیدن از زیرِ بارِ مسئولیتی که حقیقت روی شانههایشان میگذارد ـ جز ترس از پذیرشِ مسئولیت. آدمها پُرند از ترسهای درونیشدهای که مانندِ زنجیر دستوپایشان را محکم بسته است. و جالب اینجاست که اغلب، کسی تلاشی نمیکند برای پارهکردنِ این زنجیرها؛ چرا که در میانِ آنها احساسِ امنیت میکند؛ و آزاد
"پس چرا هیچکسکارینمیکنه؟ :" اینهمیشه ورد زبونام بود. بعدا فهمیدم اون هیچکس، خودِ منبودم." (استیو ونتورث)
پیش از منشورِ حقوقِبشر، منشورِ وظایف ِبشر خیلی خیلی لازمترهست. (گاندی)
معرفی کتاب چه باید کرد از لئو تولستوی
چه باید کرد یکی از آثار برجسته تولستوی و از پرمعناترین و ژرفترین آنهاست. تولستوی در این کتاب با جملاتی ساده و روان یکی از دشوارترین موضوعهای جامعه خود، یعنی وضع دلخراش یک طبقه از مردم را به تصویر می
در این مطلب مجموعه ای از جدیدترین اس ام اس های عاشقانه را گردآوری نموده ایم که خواندن این پیامک ها بسیار لذت بخش و جذاب است. تا پایان با این مجموعه اس ام اس
اس ام اس عاشقانه جدید
کاش رابطه ها
یه آپشنی داشتن
که هروقت دارن به تــه خط میرسن
یه پیام هشدار بیاد که"رابطه بسیار ضعیف است،لطفا
با یک "بوسه"
یک "دوستت دارم"
یک "فقط تورو میخوام"
شارژش کنیــد..."
کاش...
___________****___________
گاهی یک مرد
بهانه دلخوشی یک زن میشود و
یک زن بانی خوشبختی یک مرد...
زندگے ک
کتابِ یادت باشد، نیازی به تعریف ندارد. بین کتابهای روایتشده از زندگیِ شهدا، از بین اونهایی که امسال خواندم، بهترین بود. زندگی این شهید و همسرش پر بود از شاخصههای جوانِ تراز انقلاب. تحصیل و تهذیب و ورزش، همزمان با هم و به احسنِ وجه پیش میرفت و هیچکدام مانع از دیگری نمیشد. عشق هم که نردبان رسیدن به خدا بود...
روایت کتاب عالی و دقیق و جذاب بود. عجیب هم نبود. همسر شهید، حافظ قرآن (حافظه قوی) و دارای ذوق و احساسِ منحصر به فردی بود. غم و شا
شنیدن
این چند روز جایی عزاداری نوشتاری دختری برای پدر مُردهاش را میخواندم و اشک از اعماق وجودم بالا میآمد. قویترین احساسِ آن لحظهام، نه ابداً دلسوزی برای آن دختر، بلکه حسرت بود چراکه روزی در زندگیام نبوده که به یادم نیامده باشد، من برای این مرد حتی عزاداری نمیتوانم بکنم. پیشتر اینجا نوشته بودم در مناسبتی کاملا بالعکس با مادر و مخصوصا برادرم، که بیپروا هرچه میخواهند به او میگویند، من ابدا در حضور او حتی با دیگران هم حرفی نم
درباره این سایت