نتایج جستجو برای عبارت :

سرخ و سفید و تپلم

سرخ و سفید و تپلممامان می گه مثل گلم
شیرین زبونی می کنمبابام می گه که بلبلم
وقتی که دامن می پوشممامان می گه عروسکم
ادابازی درمی آرمبابام می گه بانمکم
من نه گلم نه بلبلممن آدمم مثل شمام
شکل خودم رو می کشمکنار مامان و بابام
شاعر: شکوه قاسم نیا
 
سرخ و سفید و تپلم 
رئیس من همیشه از دستم می‌ناله که چرا کارها رو به موقع تحویل نمی‌دم یا چرا حداقل در جریان پروسه کار قرارش نمی‌دم. لابد پیش خودش فکر می‌کنه که من صبح تا شب در حال جستجو و تحقیق و یادگیری مطالب جدید در حوزه برندینگم. زهی خیال باطل! آخه کدوم پروسه تولید مرد حسابی؟ من ته تهش دم ددلاین یا حتی بعد از اون، وقتی خیالم راحت شد که دیگه آب از سرم گذشته تازه رغبت می‌کنم یک تکونی به باله‌هام بدم. اون هم نه کله صبح و فوری. می‌ذارم خورشید قشنگ غروبش رو بکنه،
پارسال همین روزها بود که با مصائب کوچ از ویندوز 7 به 10 سر و کله میزدم و نرم افزار آباکوس رو نمی تونستم نصب کنم (اینجا). پس از یک سال دوباره ویندوز رو عوض کردم!!! این بار هاردم رو عوض کردم و جاش یه حافظه SSD انداختم.
لپ تاپم معرکه شده! شده مثل پرایدی با موتور بوگاتی! وقتی پولم به تعویض لپ تاپ نمی رسه چاره ای جز ارتقا چیزی که دارم باقی نمی مونه.
مشکل از اونجا شروع شد که محل کارم یه pc گرفته که حافظش SSD هست و سرعتش بالاست فلذا لپ تاپم که به سرعتش عادت کرده ب
خب گفتم واستون یه استاد بی... دست ما رو گذاشته تو حنا و تکلیف کارآموزی هامونو مشخص نمیکنه دیگه ؟
منم خواستم از این هفته که کلا خالی ام استفاده کنم و چند تا شیفت پر کنم ... خب سرپرستار بخشمون
خیلی ماهه ، خیلی خانومه که با من همکاری کرد و اجازه داد این هفته رو برم ... از یکشنبه تا خود امروز سر
کار بودم ، یکشنبه عصر و بقیه شیفتها صبح ... شیفت صبح خیلی سنگینه ، خیلی کارهاش نسبت به عصر
بیشتره ، منم واقعاااا خسته میشدم ... ولی چاره ای نبود و رفتم ، صبح ها می
   JIKJIK,PISHI              انجمن ادبیات داستانی دریچه کلیک کنید}{}{}{}{ 
 رشت تن پوش زرد خزان به تن دارد ، وباغ بزرگ هلو در خط خمیده ی گذر امین الضرب به خواب فرو رفته ، پسرکی در همسایگی بنام شین ، میگفت ؛ غروب های خزان خورده ی ایام در دلش بشکه های هجران عشق بهار را جابجا میکنند ، اما نمیدانم کدام بهار را میگفت!?... بهار رفته بر باد تقویم چهار برگ دیواری را?.. یا بهار جفای مهربانی که نرفته از یادش را ...? 
لباسهایم را پوشیدم، آنقدر لاغر شده بودم كه در تنم مى ر
در واقع روز نوشته ولی بس که اتفاقای مختلف توش افتاده میشه شلم شومبا هم حسابش کرد ، اخرشم چتم با دختر تپله !!!
 صبح راه افتادم رفتم سر قرار تا با افسون با هم بریم دانشگاه ، اولش کلی تو بارون وایسادیم بعدشم تا دانشگاه درحال تعریف بودیم .
افسون هی میترسه کسی مارو با هم ببینه و برامون حرف در بیارن ، در واقع تا جایی که میدونم اکثرا اگه خبر نداشته باشن فکر میکنن ما با همیم ، دقیقا هم هر سری یکی یجایی ما دوتارو با هم میبینه . _دو دسته تو سالن وایساده بودی
چند روز گذشت. آن روز بنفشه سری به خانه‌ی همسایه زد.
+: خاله مریم مامان میگه شما باتری قلمی دارین؟
خاله‌مریم در حالی که سخت مشغول آشپزی بود گفت: تو اتاق سامان هست. برو بردار.
+: نه باشه حالا. اصلاً میرم سوپر میخرم. شما چیزی نمی‌خواین؟
خاله‌مریم بالاخره چشم از قابلمه گرفت و با نگاه چپی گفت: سامان از داداشتم بهت نزدیکتره. از این تعارفا بکنی خوشش نمیاد. برو بردار.
بنفشه لب برچید و گفت: من نمی‌دونم کجاست.
=: زنگ بزن ازش بپرس.
+: حرفا میزنی خاله. من می
سلام سلام
عصر جمعه‌تون به خیر و شادی
 
 
نیمه‌شب گذشته بود که سامان نوشت: بیداری؟ بابا میگه من خوابم نمیبره. ببین اگه بنفشه نخوابیده الان راه بیفتیم.
بنفشه هیجان‌زده برخاست و نوشت: بیدارم. الان آماده میشم.
_: مامان و بابات مشکلی ندارن؟
بنفشه توی هال سر کشید و گفت: نه. بیدارن. میرم آماده بشم.
گوشی را کنار گذاشت و با عجله لباس عوض کرد. توی هال مامان با چهره‌ای درهم بافتنی می‌بافت و بابا تلویزیون میدید.
ماجرا را که توضیح داد مامان بافتنی را کنا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دانلود کتاب