نتایج جستجو برای عبارت :

عجوزه

آقا بعد اون دعوای خواهر و مادر، مادر با پدر هم قهر کرده . 
بعد امروز منو بابا خونه تنها بودیم گفت 11 ام بریم شهرستان نظرت چیه؟! :/ 
من هم گفتم نظری ندارم :/ 
بعد فهمیدم که حدسم درست بود و خواهر عجوزه ی من رای بابا رو زده نذاره من خونه تنها بمونم و باعث تمام این دعوا ها شده درحالی که بابا خودش راضی بود مامانم راضی بود من نمیدونم چرا تا وقتی من پدرمادر دارم اون عجوزه باید کاسه داغ تر از آش بشه. 
حالا با توجه به اوضاع قمر در عقرب خونه به نظرتون یکم آتش ب
یک عالمه سوال تو ذهنم دارم، سوالایی مه مول یک ویروس زیاد میشن
حس میکنم مغزم داره میترکه، سوالای بیجوابی که مدام جلو چشمم هستن
راستی یکی از بلاهایی که عجوزه سر مادر اورد سر خودش اومد
یادمه سالی که مامانم میاست صفرا عمل کنه مجبورش کرد هرچی زودتر عمل کنه، بدون این که کمکش کنه یک دکتر خوب پیدا کنه( چند وقت پیش مامان رفت پیش پورسیدی بخاطر مشکلاتش دکتر بهش گفته بود عملت اشتباه بوده اگه مجرای صفرارو به جای دیگه ای برده بود الان اینقد مشکل و درد نداش
درگیر با سکوت و دلم چون عجوزه ای
بر صورت زشت تحمل چنگ می زند
بی حال می شود که یکبار دگر غروب
تا صبح رویایی پلید آهنگ می زند
حسی عجیب در من انگاری که کوسه ای
از دوری قلاب دلش تنگ می زند
بیوه زنی کم حرف که در انتظار مرگ
موی سرش را مشکی پررنگ می زند
یک کلبه در باران سیل آسا که دزدکی
بر شیشه ی آرامش خود سنگ می زند
یک کرم که خسته ست ، باید خودکشی کند
اما چگونه؟ ، «آه» فقط منگ می زند
پرخاش بی خودی شبیه یک چریک پیر
در بند حرف از کوه و رنج و جنگ می زند
ناقوس د
سه تا بیته در وصف اینکه دنیا خیلی مسخره و مضخرفه که خیلی زیباست صرف نظر از اینکه با این اندیشه موافقم یا مخالف این بیت ها عجیب به جون ادم میچسبن :
 
اولی : مجو درستی عهد از جهان سست نهاد  که این عجوزه عروس هزار داماد است 
دومی : برکام دل به گردش ایام دل مبند کاین چرخ کج مدار نه بر ارزو رود ( البته این بیت بیشتر رو غیرقابل اعتمادی دنیا تاکید داره) 
و اخری: گنده پیر است جهان چادر نو پوشیده  از برون شیوه و غنج و ز درون رسوایی 
صبح 13 به در خونه خاله بودیم که من جیم زدم و رفتم مزون پیش دخترخاله ام. منو دخترخاله ام خیلی باهم راحتیم با اینکه 33 سالشه ولی خیلی باهاش راحتم و درجریان مشکلاتم با خانواده ام هست. اون روز هم صحبت از این شد که برام پیراهن بدوزه ولی چون پول پارچه اش رو اون عجوزه داده بود من نمیخواستم بدوزمش و از اینجا بود که صحبت به رابطه خواهرم و بابام رسید که چقدر بهم وابسته هستن و بابا ریز به ریز کارای اون عجوزه رو میدونه و از طرفی اون عجوزه هم لذت میبره از این ر
چند روز قبل جآن ترین اتند اطفال دنیا کرنومتری که باهاش درس میخونم و انداخته بودم گردنم رو از زیر مقنعه دید و پرسید درس میخونی?گفتم آره...گفت برای رزیدنتی?گفتم اگه خدا بخواد آره...
امروز با کلی ترس و لرز رفتم سمتش و گفتم میشه چهارشنبه و پنج شنبه بهم مرخصی بدین?گفت میخوای درس بخونی?گفتم آره،گفت این هفته کلا آف باش!!!
گویا دو سال قبل هم دونفر از بچه های استریت اون سال رو که اطفال آخرین بخششون بوده تماما آف کرده و گفته این سه ماه رو به جای بخش اومدن در
نوشتن از افسردگی راحت نیست، کمکی هم به بهتر شدن حالم نمی‌کند.  با هر یادآوری، انگار میان چاه عمیق و سیاهی پرت می‌‌شوم و تمام حملات‌ عصبی، ترس‌ها و تنهایی‌ها تکرار می‌شود.
اما دوست دارم از آن بگویم که رنج تحمل این بار در تنهایی خیلی‌خیلی سخت است.
آدم بزرگ‌ها افسردگی را مرضی از سر خوشی زیاد می‌دانند که نشانه‌ی ضعف است و نباید از آن حرف زد، باید تظاهر به سرخوشی کنی و تنهایی خوب شوی. غافل از این‌که برای آدم‌های افسرده، زنجیره حمایتی قوی‌
نمیدونم چم شده، همش فکر و خیال میاد سراغم
فکرایی که اصلا نمیدونم از کجا میان
از خودم میپرسم این نظام اموزشی که همش بفکر پوله و نمیخواد به من روانشناسی یاد بده من چجوری در اینده روانشناس بشم؟
در باره شرایط جسمیم و ایندم فکرای جور واجور میکنم
در باره عجوزه فکر میکنم
اینده ساجده
اینده بابام
اینده مامانم
اینده خونوادم
اصلا تو اینده من چی میشم یا باید چکار کنم
در باره این که تمام مشکلاتی که گفتم چجوری حلشون کنم
باور کن من شاید در روز ۶-۷ ساعت بیدا
انقدر اوضاع روحی روانیم متغیره خودم دیگه از تعجب شاخ درآوردم! یه لحظه اونقدر انرژی دارم که خسته و کوفته از 6 و نیم صبح بیدارم و بدون اینکه بخوابم پامیشم ورزشم میکنم و کلی انرژی دارم و امیدوار به آینده و هدف و  یه تف تو گور همه ی عالم و انرژی منفی هاشون میگم! یا یه لحظه بعد انقدر بدبختی هام بزرگ میشه و به چشمم میاد که غم و حرص و عصبانیت عالم میریزه تو دلم و بغضم میشکنه و بدبخت تر از من دیگه انگار وجود نداره! 
اینا قشنگ داد میزنه افسرده ام و منی که
اینجا ما عمر را با شرجی و شمال اندازه می‌گیریم، با گرمی و رطوبت، با خاک و مه. حالا مه است و مَد. تا وقتی که مد تمام شود شط دوباره راه افتد از لای این کثافت حاکم چه نقش‌ها که درآید، چه زشتی‌ها. گفتن که صبر باید کرد تا شرایط و تاریخ و غیره و غیره، یعنی که تقویم را برحسب رنگ اتاق انتخاب فرمودن، و چشم پوشیدن از تطبیق آن با سال، با این زمان که دنگ! دنگ! همراه تیک‌تیک ساعت از هم می‌پاشد. در معرض تعفن افتادن از جمله قواعد بازی نیست. این یک تحکم جغرافی‌
ساعت پنج صبحه. صدای ناله‌ی بم و مردونه‌ای از توی هال میاد. همیشه توی خواب ناله می‌کنه. دو ساعت نیست که خوابم برده اما بیدار می‌شم و روحم سراسیمه می‌دوـه توی تنم. تو ذهنم این سوال چرخ می‌خوره که "رخت‌خوابشو ضد عفونی کردیم؟". نگرانِ مامان جونم. فکر می‌کنم پدربزرگم کرونا گرفته و مرده چون خواب دیدم توی مراسم ختمش نشسته‌م و تی هم اون جاست. بعد یادم میاد پدربزرگم یک سال و دو ماه پیش از سرطان خون مرد. می‌خوام بدوـم برم بالای سر کسی که توی هال خو
شاید از معدود دفعاتی باشه که نوشتن راجع به یک کتاب برام سخته و نمی دونم از کجا شروع کنم اما اگه بخوام تنها با یه کلمه وصفش کنم می تونم بگم تکان دهنده بود.
اول از مقدمه کتاب بگم. از مقدمه هایی بود که واقعا به درد بخور بود ولی حتما بعد از پایان کتاب بخونیدش چون کاملا حاوی اسپویله :دی
و اما داستان: مردی در اوایل داستان به صورت ناگهانی کور می شه اما این یک کوری عادی نیست که تاریکی پشت چشمها لونه کنه. این یه نوع دیگه ای از کوریه، کوری سفید! وقتی پزشک م
1-این دخترخانم هایی که کلی فرم دستشونه و میخوان جامعه آماری تشکیل بدن و پروژه درسی شونو انجام بدن، معمولا هم رشته شون انسانیه،، گزینه اولشون برای فرم پر کردن اگر اولیش من نباشم، قطعا دومیش هستم!
2-دخترخانمهایی که سرچهارراه اسفند دود میکنن و خب اصلا درجه معادله منحنیِ ابروهات براشون اهمیتی نداره و عاشق چشم و ابروت نیستن و طبیعتا پول میخوان!
3-دخترخانم هایی که تو فروشگاه های بزرگ و زنجیره ای یهو متوجه حضورت میشن و میخوان گوشت های وارداتیِ بچه
مرد قوی ایی به نظر می رسید؛ چهارشانه و بسیار ورزیده؛ معلوم بود که در مقابل شکنجه ها نم پس نداده؛ چرا که بدنش سرتا پا آغشته به خون بود و همینطور که بدنش را از اتاق به سمت درب اصلی می کشیدند؛ نوار پهنی از خون او بر روی زمین هک می شد. تمام صورتش را سوزانده بودند و آب نمک بر روی زخم هایش ریخته بودند. پاشنه های پایش را هم با مته سوراخ کرده بودند. استقامتش آن ها را جری تر کرده بود . تمام توانی را که در بدن مجروحش باقی مانده بود، جمع کرده بود و با طمأنینه
اغلب انسان‌ها بدون آن که مرگ خود را قریب الوقوع بدانند می‌میرند یا به عبارت دیگر خیلی از ما انسان‌ها خبر از زمان مرگ خود نداریم. ممکن است آن قدر عمر کنید که به یک صد ساله تبدیل شوید یا همین فردا در یک سانحه هولناک جانتان را از دست بدهید.
در واقع هیچ راهی برای پیش بینی مرگ وجود ندارد. با این وجود برخی افراد آن قدر خوش شانس بوده اند که در مورد مرگ قریب الوقوعشان به سبکی ماوراءالطبیعه به آن‌ها هشدار داده شده است. این نشانه‌ها و علائم مرگ به خانو
سلام
یک فقره خانمِ جوان، دلربا، (نه دلربا نبود وجداناً) در حالیکه روسری‌اش هم افتاده بود دور گردنش آمده بود جلوی شیشه مغازه‌ی من  و از درون کیفش یک  رُژ قرمز درآورد و درست در فاصله‌ی چهل پنجاه سانتیمتریِ حلقِ من، خودش را  در شیشه نگاه و بـَزَکش را ترمیم میکرد. 
 بدون اینکه سرم را بلند کنم، زیر چشمی به همسر نگاهی انداختم و دیدم از تعجب دهانش باز مانده است و به او نگاه می‌کند.
معذب ماندم و با خود میگویم: "این دیگه چی میگه؟ این چه کاریه؟"
شاید ا
سـلام
یک فقره خانمِ جوان، دلربا، (نه دلربا نبود وجداناً) در حالیکه روسری‌اش هم افتاده بود دور گردنش آمده بود جلوی شیشه مغازه‌ی من  و از درون کیفش یک  رُژ قرمز درآورد و درست در فاصله‌ی چهل پنجاه سانتیمتریِ حلقِ من، خودش را  در شیشه نگاه و بـَزَکش را ترمیم میکرد. 
 بدون اینکه سرم را بلند کنم، زیر چشمی به همسر نگاهی انداختم و دیدم از تعجب دهانش باز مانده است و به او نگاه می‌کند.
معذب ماندم و با خود میگویم: "این دیگه چی میگه؟ این چه کاریه؟"
شاید
سیل‌زده‌ها و تقی‌زاده‌ها «امروز
منتهاالیه حاشیه‌ اروند مرکز تاریخ است. از اینجاست که عاقبت زمین معین
می‌گردد. اگرنه، به من بگو که در کدامین نقطه‌ کره‌ زمین حادثه‌ای از این
عظیم‌تر در جریان است. آیا قرن پانزدهم هجری قمری قرنی است که در آن کشتی
طوفان‌زده‌ تاریخ به ساحل آرام عدالت می‌رسد؟ آنها با ‌اشتیاق از میان
گل و لایی که حاصل جزر و مد آب خور است خود را به قایق‌ها می‌رسانند و ساحل
را به سوی جبهه‌های فتح ترک می‌کنند...رزمنده‌
فضه خادمه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیهما
نقل است از شیخ عبدالله مبارک که گفت وقتی به مکه معظمه می رفتم وقت نماز صبح از راه بیرون شدم تا به امر حق مشغول شوم از طرفی صدای ناله بگوشم رسید، پیش رفتم زنی را دیدم چادری از پشم بر سر کشیده گوش دادم که چه می گوید: این آیه را می خواند «امن یجیب المضطر اذا دعاه» من بگوشه رفتم و نماز گذاردم پس پیش رفتم و گفتم السلام علیک ـ از آیه قرآن جواب داد «سلام علیکم طبتم فادخلوها خالدین ـ سلام علیکم کتب ربکم علی نفس
کتاب ماورای طبیعی شدن
 
به جرات می توان گفت که کتاب «ماوراء طبیعی شدن» یک شاهکار از دکتر جو دیسپنزا است که در فروردین سال 98 برای اولین بار در ایران توسط مجموعه رویال مایند ترجمه شد و هم اکنون نسخه چاپی آن توسط رویال مایند به چاپ رسیده است.
دکتر جو دیسپنزا پزشک، دانشمند و عارف امروزی است. کتاب «ماوراء طبیعی شدن» توسط یک دانشمند نخبه و یک آموزگار عاشق نوشته شده است. این کتاب نشان می دهد چگونه فراتر از زندگی عادی قدم برداریم و وارد یک زندگی خارق
  عمه زری اجازه م م می میدی ک که ب برم توی ک کو کوچه ب بازی کنم؟  
زری؛ توی کوچه خبری نیست که . کجا میخوای بری؟ لابد. مخوای بری باز. یواشکی و طوطی کاسگکو مادام پیره رو دید بزنی !.. درست میگم ؟ 
ادوین : آ ا اخه از وق وقت وقتی منو برده بودن پر پرشگاه تا حالا. دلم تنگ ش ش شده واسش 
زری؛ پرپرشگاه چیه؟ منظورت پرورشگاهه؟ نبآید این حرف‌و جلوی کسی بگی ، به همه بگو مسافرت بودی این دو هفته. رو . پس برؤ ولئ زود برگرد خونه . 
ادوین که در عالم کودکی هایش از دنیای پلی
فارس نوشت:: ماه رمضان در فرهنگ ایرانِ اسلامی دارای
احترام فراوان بوده است و در این ماه مردم اقبال بیشتری به راز و نیاز با
خدا و انجام عبادات داشته‌اند. در فرهنگ مردم تهران نیز این مورد به چشم
می‌خورد و در کتب تاریخی متعددی این موضوع منعکس شده است. جعفر شهری در جلد
سوم کتاب «تهران قدیم» در این باره می‌نویسد:


ریزه‌خوانی و مناجات
تقریباً از سه ساعت به اذان مانده یعنی با اولین
ریزه‌خوانی‌های مناجاتیان، زن‌ها بیدار شده یکدیگر را برای پخت
♠♣♥♦صفحه۸ خط هفتم داستان حقیقی جالب 
______________________________________________
  عمه زری اجازه م م می میدی ک که ب برم توی ک کو کوچه ب بازی کنم؟  
زری؛ توی کوچه خبری نیست که . کجا میخوای بری؟ لابد. مخوای بری باز. یواشکی و طوطی کاسگکو مادام پیره رو دید بزنی !.. درست میگم ؟ 
ادوین : آ ا اخه از وق وقت وقتی منو برده بودن پر پرشگاه تا حالا. دلم تنگ ش ش شده واسش 
زری؛ پرپرشگاه چیه؟ منظورت پرورشگاهه؟ نبآید این حرف‌و جلوی کسی بگی ، به همه بگو مسافرت بودی این دو هفته. رو . پ
    د     دا       دت             
  عمه زری اجازه م م می میدی ک که ب برم توی ک کو کوچه ب بازی کنم؟  
زری؛ توی کوچه خبری نیست که . کجا میخوای بری؟ لابد. مخوای بری باز. یواشکی و طوطی کاسگکو مادام پیره رو دید بزنی !.. درست میگم ؟ 
ادوین : آ ا اخه از وق وقت وقتی منو برده بودن پر پرشگاه تا حالا. دلم تنگ ش ش شده واسش 
زری؛ پرپرشگاه چیه؟ منظورت پرورشگاهه؟ نبآید این حرف‌و جلوی کسی بگی ، به همه بگو مسافرت بودی این دو هفته. رو . پس برؤ ولئ زود برگرد خونه . 
ادوین که
قصه ی عشق در قرآن
خداوند برای بهسازی و بازیابی  درک مردم و تقویت قوَه ی بالغ فکری بشر جهت تکامل از  ابزار قصه  در آموزه هایش استفاده کرده است که همه ی این قصه های حکمت آموز سربازان خدا محسوب شده و دارای رویکرد  مبانی تربیتی بسیار بالایی است
آیه 62 آل عمران:  إِنَّ هَذَا لَهُوَ الْقَصَصُ الْحَقُّ وَمَا مِنْ إِلَهٍ إِلَّا اللَّهُ وَإِنَّ اللَّهَ لَهُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ
این همان سرگذشتِ واقعی (مسیح) است.  و هیچ معبودی، جز خداوند یگانه نی
♠♣♥♦صفحه۸ خط هفتم داستان حقیقی جالب __________ ______________ _______
  عمه زری اجازه م م می میدی ک که ب برم توی ک کو کوچه ب بازی کنم؟  
زری؛ توی کوچه خبری نیست که . کجا میخوای بری؟ لابد. مخوای بری باز. یواشکی و طوطی کاسگکو مادام پیره رو دید بزنی !.. درست میگم ؟ 
ادوین : آ ا اخه از وق وقت وقتی منو برده بودن پر پرشگاه تا حالا. دلم تنگ ش ش شده واسش 
زری؛ پرپرشگاه چیه؟ منظورت پرورشگاهه؟ نبآید این حرف‌و جلوی کسی بگی ، به همه بگو مسافرت بودی این دو هفته. رو . پس برؤ ول
 داستان  کوتاه      راز یک تقدیر  تلخ   
♠♣♥♦صفحه۸ خط  هفتم    داستان حقیقی  جالب ______________________________________________  عمه زری  اجازه م م می میدی  ک که ب برم  توی ک کو کوچه  ب بازی کنم؟  زری؛  توی کوچه خبری نیست که  .  کجا میخوای بری؟    لابد. مخوای بری باز. یواشکی و طوطی کاسگکو مادام پیره  رو دید بزنی !..  درست میگم ؟ ادوین :  آ ا اخه  از وق وقت وقتی  منو برده بودن  پر پرشگاه   تا حالا. دلم تنگ ش ش شده  واسش زری؛   پرپرشگاه چیه؟ منظورت پرورشگاهه؟   نبآی
به نام خداوند متعال|سلام| شما می‌دانید که من مرد پست‌های بی‌مناسبت‌م| طی زندگی با فیش‌نگار جان به این رسیده‌ام که اگر از مطلبی خوشت آمد همان روز تنظیم کن برای انتشار؛ شاهد این تجربه نیز پنجاه و چند پست پیش‌نویس شده ای است که گویا دیگر انتشاراشان مزه نمی دهد! | از این رو وقتی این دو مطلب طولانی را مطالعه کردم که مال بیش از 15 سال پیش هست به نظرم رسید که برای شما خوبان به اشتراک بگذارم؛ ضرر نمی‌کنید اگر تا تهش را بخوانید!| راستی «آقاگل» و «شبا
  روایتی مستند از زندگی عجیب یک کودک که در شب  سرنوشته و گرم تابستان از سر شیطنت و بازیگوشی به باغ همسایه میرود تا با طوطی کاسکو آنان بازی کند اما دست برقضا شاهد. وقوع یک. قتل. میشود. و. نهایتن قاتل. ناچار. بین دو راهی. گیر میکند. اینکه. او. را هم بقتل برساند یا....؟    عاقبت. کودک را. ربوده. و فرار میکند. و نهایتن. برایش برایش. در نقش یک مادر. برایش غمخوار و پشتیبان میشود و او را بزرگ میکند که.... 
 
 
 خاداان  کوتاه      راز یک تقدیر  تلخ   
♠♣♥♦صفح

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها