نتایج جستجو برای عبارت :

راستشو بگو

دارمان راستشو بخوای
 - 
دانلود آهنگ دارمان راستشو بخوای
همین حالا دانلود کنید آهنگ زیبای دارمان بنام راستشو بخوای با لینک مستقیم ♪
Download New Song By : Darman – Rastesho Bekhay With Text And Direct Links
زول میزنی تو چشمم مگه از نگاه به تو خسته شم
برق میزنه زیر نور شب با تو شدم آروم ترین مرد شب
ادامه مطلب
آخرین باری که برات نوشتم دماوند بودیم و حالم واقعا رو به راه نبود اما همه ی مشکلاتی که اون موقع داشتم تقریبا حل شدن. اول اینکه سوتفاهمی که با دوستام پیش اومده بودو حل کردیم و من فک کردم واقعا خوب شد که به جای دور انداختنشون مشکلو حل کردیم و بعد اینکه با توام صحبت کردم اما راستشو بخوای حس عجیبیه یعنی خب برای کلی ماه صبر کردم تا صحبت کنیم ولی وقتی داشتیم حرف میزدیم صرفا یه مشت چرت و پرت گفتم و مسخره بازی دراوردم...خببببب راستشو بخوای یکمی میترسم
چون خسته ام. چون رو پله برقی مدام آرنجم رو میذارم رو دسته هاش و پشت دستمو رو پیشونیم. چون خیلی وقته حتی تو سررسیدمم ننوشتم! چون خسته ام. انقدری که مثل قدیما نمیرم بشمرم ببینم چند روز میگذره که تو سررسید چیزی ننوشتم. 
راستشو بگم؟ چون ترسیده ام. دارم نگران خودم میشم. به بدنم نگاه میکنم و باورم نمیشه این همه چاق شدم! راستشو بگم؟ برگشتم چون ترسیدم!
به تصویر زمینه گوشیم نگاه میکنم. خیلی خوب افتادم تو اون عکس! دماغم قلمی و سمت چپش اون چال ریز لپم. 
 دلم
راستشو بخواین فکر میکردم بیشتر از یه نفر مخاطب داشته باشه وبلاگم ولی من واقعا نمی‌نویسم برای اینکه کسی بخونه. می‌نویسم که هیاهوی ذهنم آروم بشه. فقط همین. و واقعا خدا رو شکر میکنم که تصمیم گرفتم این کارو انجام بدم. جدیدا صداهای توی سرم خیلی آروم‌تر شدن.
این چند ساعتم بگذره من بتونم یه نفس راحت بکشم://
دیشب یکی از دوستای خانوادگی دعوتمون کرده بود شام.حاضر شدم و داشتیم راه میوفتادیم که بابا گفت: ساعتتو‌ ببینم؟ 
وای یعنی یخ کردما....اصلا نمی دونستم چیکار کنم.
واقعا سابقه نداشت درباره لباس و کفش و ساعتم نظر بده که مثلا چرا این نه یا اون یکی بهتره ،مگر اینکه خودم بپرسم. قشنگ معلوم بود شک کرده با ساعته کاری کردم که اونقد پیگیر بود:(
ساعتمو که دید گفت
+ برو ساعت مامانتو دستت کن، به لباستم میاد.
- میشه ال
راستشو بخواید، اگه یه موقعی بچه‌دار بشم، از همون اول اول منتظر اون روزی‌ام که جلوم وایسته و بگه «مامان، در مورد این موضوع باهات موافق نیستم.‌ راه درست‌تر اینه که فلان کار رو انجام بدیم.»این اتفاق، تو هر سنی که بیفته، نقطهٔ عطف مادر/پدر بودنه به نظرم...
همه چیز به طرز ناامید کننده‌ای یکسانه. دانشجو نمیدونه چی میخواد و مطالبه‌اش چیه فقط توی یه جو احساسی قرار میگیره و شعار مرگ بر این و اون میده. آخه رئیس دانشگاه بنده خدا چجوری می‌تونه استعفای سران قوا رو واسه تو برآورده کنه. راستشو بخواین بعضی وقتا فک میکنم نکنه حقمونه این همه ظلم. از بس خودمون احمق و بی‌مصرفیم. غم منو گرفته از این جو غیر منطقی حاکم بر تمام انسان‌های دانشگاهم.
این چند وقت اینقد اتفاق افتاده ک نمیدونم دقیقن از کجاش بگم..
فقط اینکه روزای خوبی نداشتم..غصه ی رفیقم..کشیکای کشنده اینترنی..خسته ام ولی راه فراری ندارم...دلم میخواس ی چند روز دور شم از این شهر از همه چی...
فکرای دیروز خودمو باورم نمیشه اینکه از زور تنهایی و خستگی ب چ چیزی فک میکردم..راستشو بگم از خودم میترسم..از اینکه زیر این همه فشار ممکنه از رویام دل بکنم و بی خیال همه چی بشم...
کاش تموم شه این روزا..
با استاد بهترین بیزنس اسکول آلمان دو بار مصاحبه داشتم...در شرایطی که ت...م از خونه خارج شدن رو نداریم، من امید به خارج وارد شدن دارم. خیلی استادش رو دوست دارم و خب راستشو بگم اگر‌چه نه به اندازه مقداری که اگه قبول بشم خوشحال میشم ولی در هر صورت اگه قبول نشم، ناراحت میشم.
امروز ساعت شش ربع بیدارم شدیم تا ابجی جان را راهی سفر مشهد کنیم وسایلش رو جمع کرد و به آژانس زنگ زدیم و رفتیم گلزار شهدا شهرمون و منتظر اتوبوس موندیم خیلی حالم بد بود بغض کرده بودم و دست خودم نبود اشکام سرازیر میشد اتفاقا یه جای خالی داشتند یه جای که شاید جای من بود..
قسمت نبود برم یعنی مرخصی بهم ندادند و خیلی دلخورم از خودم که چه کاری کردم که این سفر قسمتم نشده خیلی ناراحتم خیلی ...
این چند وقت هم درگیری ذهنی خیلی بدی داشتم قرار بود با کسی ازدوا
برای هیچ کار یا تصمیمت نیاز به اجازه یا مشورت با این نداری
برای هیچ کار یا تصمیمت به خودت نگو این نمیذاره. گه میخوره برو توی شیکمش حقتو بگیر
هیچ لزومی نداره راستشو بگی! همش بپیچونش همش بپیچونش همش بپیچونش! دلیلی نداره چیزیو براش تعریف کنی دلیلی نداره از هیچی خبر داشته باشه
به نظرم با اومدنش داری بدبخت تر از قبل میشی
اونروزا که افتاده بودم تو یه لوپ وحشتناک و خودمو حسابی شاخ میدونستم، راستشو بخوای الان میفهمم که تموم اون کارها و تصمیمات با ماسک اراده !  نشانه چیزی جز ضعیف بودنم نبوده، ماندن در منطقه امن حتا به قیمت پوچ شدنِ یه دوره قابل توجه از زندگی. ترس، ترس از بودن و قیاس شدن و مبارزه کردن با ادعای اینکه حق من بیشتر از این چیزاست. میدونی قدرت حقیقی در جنگیدن یا حداقل در صحنه بودنه، نه اینکه پشت یه سری ادعاهای توخالی که حتا خودتم باورشون نداری سنگر بگیر
خب بزار راستشو بگم. صبح آهنگ گوش کردن همانا خوابیدنم همانا. تا ساعت هشت یا نه بود که بیدار شدم. و همانا این که هنوز شروع نکردم روزمو. نمیدونم روزایی که قراره برم بیرون چرا اینقدر کرخت میشم جوری که دستم به هیچ کاری نمیره. خیلی بده که اینجوریم. تازه قراره سعی کنم شروع کنم حالمم گرفتست که صبح بیدار شدمو خوابم برد :(
دوشنبه 25 آذر
امروز اتاق عمل پوست رفتم یه خانومی کل گوشت رون سمت راستشو از دست داده بود وضع عجیبی بود عمل دو ساعته گرافت پوستی براش انجام دادن بعدش یه معتاد آوردن که جفت پاهاش از جلو سوخته بود بوی به شدت بدی میداد حالم بد شد بردن منو آشپزخونه و کمی چایی قند بهم دادن تا خوب شدم و پیش یکی از معروف ترین جراحان ایران صبحونه خوردم. فردا باید پنج نفری کنفرانس سوختگی بین الملی بریم و کلی حوصلمون سر بره. نهار کوکو سبزی، شام هم عدسی.
آفتاب از کدوم طرف دراومده مهربون شدی؟
تا حالا کجا بودی ؟
کی تو را کرده رئیس ؟ چی شد رئیس شدی ؟
توبه می خوای بکنی اول نماز قضا ها و روزه قضا ها و حق و نا حق ها را ادا کن بعد استغفار بگو و تو بوق و کرنا کن مگه دنبال کسب آبرو از مردمی ؟
تو که قدرت داری و بقال سر کوچه نیستی که از صغیر و کبیر اجازه بگیری .
چشو گوش و دست و پا که داری الحمدلله اعمال قانون کنی زبون بازی و تلویزیون بازی دیگه برا چی میکنی ؟  
دنبال چی هستی راستشو بگو تو هم مثل قبلیایی حقه باز و
درو بآز کردم بری!میدونی...من واسه کسی که نمیخوآد بمونهخودم درآرو بآز میکنم تا بره!شآید دیگه هیچوقت برنگرده...شآیدم یروز پشیمون بشه از رفتنِ بی دلیلش؛اما موندنی که ریشه ندآره و لغزندست؛موندنی که فکرِ رفتن خرآبش میکنهواسه من بی ارزشه...درو بآز کردم بری،دلمُ قفل و زنجیر زدم که ندوئه دنبالتاما راستشو بخوآی یه وقتآیی با خودم میگمکاش درآرو میبستی...منو تو آغوشت میگرفتی ودمِ گوشم میگفتی:" من از تو رآهِ برگشتی ندارم "
#المیرا_دهنوى
اگر غول سیاه افسردگی مرا نبلعد، غول قهوه ایِ مشتقِ عزیز، نوسان و موج گرامی، جریان های سری و موازی، نیرو محرکه، گراف، پارامترهای بیضی و هزاران کوفت و درد و زهرمار دیگر قطعا این کار را می کند.
+ زاویه بین نیم مماس چپ و نیم مماس راست یه تابع دخلش به من چیه ناموسا؟ یکی به من بگه. 
#غرغرو...
+ بشنویم. هرکی گوش نده زاویه نیم مماس چپ و راستشو گم کنه به حق پنشتن.
+ پروسه ثبت نام کنکور حتی از پروسه زایمان هم سختتره. اینو امروز فهمیدم.
بعضی کلمه ها عین خنجر نیستند
خود خنجرند
مثل حالا که جواب تمام توضیحات من یک "مهم اینه که بچه من داره اذیت میشه" هست.
من بچه ت نبودم؟
من بچه ت نبودم که یک سال زار زدم 
یک سال فحش خوردم
یک سل خودمو تو اتاق حبس کردم
اونقدر غم و غصه رو تو خودم ریختم که تا پای مرگ رفتم
من بچت نبودم که اگه بودم به جای اینکه بشینی پای حرف اون و اون بی شرفی که هرگز نفهمیدم دقیقا پشت سرم چی گفته
میومدی و مثل الان که ساعتها نشستی و باهاش حرف زدی باهام حرف میزدی
من بچه ت نبودم
شده هرگز یک موضوعی که براتون خیلی مهم با دیگران در میون بزارید بعد احساس کنید که اونا نمیخوان باهاتون رو راست باشن؟
یجورایی انگار وقتی ازشون سوال میکنید و مشورت میخواهید از جواب طفره میرن یا انگار زیادی نشون میدن که توی فکرن!
نمیخوان در واقع جواب بدهند.
یعنی فکر میکنن اگر راستشو بگن چی میشه؟
یا اگر نگن هیچوقت شما نمیفهمید؟
بنظرم اگر آدمیزاد و میشد از فهمیدن و کشف کردن و اختراع کردن بازداشت الان ما هنوز توی دورانی شبیه عصر حجر زندگی میکردیم
بعد از دوسال انتظار منو همسر شب ولادت امام رضا ع به هم محرم شدیم :) و چند هفته بعد امام رضا طلبیدن و به اتفاق همسر و خانوادش رفتیم مشهد 
راستشو بگم خوش نگذشت به جز یه قسمت های کوچیکی :) 
بیشتر ناراحتی ازش به یادگار موند (با همسر همه چی اوکی بود مشکل از جاهای دیگه بود )
حالا که دومین سالگرد محرمیتمونه کاش دوباره امام رضا بطلبن و چند هفته بعد مشهد باشیم خیلی دلم هوای زیارتو کرده :(
چندشب پیش خواب دیدم میخواستم برم مشهد اما جور نمیشد ،  اینقدر ناراح
تازگی ها متوجه رفتار زشت گذشته م شدم 
نمی‌دونم کی از این اخلاقم فاصله گرفتم 
ولی حس می کنم بدترین کار دنیا بوده،  قضاوت و فک زدن 
خب راستشو بخوای وحشت کردم...
تازگی ها وقتی وارد چنین بحثی از طرف دوستان میشم‌ تا صبح میلرزم 
نمیدونم قبلا هم اینطوری بودم میگم اگه نبودم حتما خودمم مث‌ خودشون بودم...
خصوصا در بحثهایی که حیثیتی و به رابطه جنسی دو نفر متاهل غیر همسان (نامحرم)مربوط میشه، کلا قضیه ناموسی خیلی سنگینه و تا‌جاییکه بتونم اون سم (قضاوت نا
آقاهه گفت من خودم پلیس بودم 
بازنشست شدم 
می دونم کار شما چه زحمتهایی داره 



خون پاشید تو چشمم 
بعد رفتم عینک محافظ زدم 
راستشو بگم عقلم نکشید به عینک محافظ 
آخه قبلا خودم عینک طبی داشتم 
عینک محافظ خیلی خوبه عالیه 
نمی دونم اون تلق چجوریه که باعث شفافیت بیشتر هم میشه! 
با قمه زده بودن از پشت سر بنده خدا رو 
سه تا جراحت 
ازش آزمایش گرفتم 
هفته پیش هم یه سوزن آلوده خورده بود به دستم و قشنگ خونی شده بود 
هنوز سر اون نرفتم چک کنم خودمو 
شایدم بی
امروز محی اومد پیشم حرفایی که فاطمه یکی از دوستای قبلنم که از صافی رد نشد بهم نشون داد:))
سردرد شدم از چرتو پرتایی که راجبم گفته بود و سعی داشت ذهنیت بهترین دوستمو نسبت بهم خراب کنه و خودشو خوب جلوه بده
باورم نمیشد کسی که یکسال دائم پیگیر کارام بود و بهم میگفت تنها و بهترین دوستشم اینجور کاریو بکنه
میدونین من همیشه سعی کردم حقیقتو بگم حتی اگر برام بد بشه ولی خیلی از اونایی که باهامن اینقد ک من صادقم صادقو راستگو نیستن
حالا میفهمم چطور چند نفر
یکی از رویاها و آرزوهام اینه که دیشب و امروزی در حرم حضرت امیر باشم.
این در شرایطیه که در این دو روز حتی نتونستم در حرم حضرت ثامن باشم.
توفیقاتم به شدت و به وضوح تنزل پیدا کرده و هیچ بودنم رو به چشم می‌بینم.
راستشو بخواید کم کم دارم به اندیشه‌های جبرگرایی متمایل میشم.
:/

+عید تون خیلی مبارک.
دو ساله که در عید مبعث احساس شرمندگی مفرط دارم بابت تصمیمی که دو سال پیش گرفتم و عملی نشد. اما نمیذارم این حس سال دیگه هم تکرار بشه. با اینکه این که واقعا از
دیده بودم تو کل روز حالش گرفتست شب بردمش تو حیاط خوابگاه نشوندمش رو صندلی و شروع کردم ستاره های آسمونو نشونش دادن
یهو بهم گفت تارا میخوام بهت بگم 
من یکیو دوست دارم که فهمیدم اون یکی دیگه رو دوست داره...
فقط یادمه گفتم عزیزدلم و شروع کردم به ناز کردنش 
موهاشو ناز کردم کنار گونه راستشو و وقتی دستم خیس میشد اونقدر دلم گرفته بود که نمیتونستم حرف بزنم 
دیروقت تو تاریکی همه تو تختامون بودیم وقتی صدای نفس عمیقشو از گریه بی صداش شنیدم دلم ریخت 
داش
به اقای .... کسی که از طرف خانواده دامادمون معرفی شده بود جواب رد دادم دلیلشو راستشو بخای خودمم نمیدونم حتی از اینکه بهش فرصت آشنایی بیشتر بدم ترسیدم .... ترسیدم که خوشم بیاد
هروقت به یه خاستگار جواب رد میدم بعدش بیشتر احساس تنهایی میکنم 
این اولین باریه که همون لحظه که میگم نه پشیمونمولی بازم گفتم نه
احساس میکنم من از مردا میترسم
دوباره باید با احساس تنهاییم چیکار کنم تنها چیزی که آرومم میکنه شاید بلوراون نشه ولی نمازه 
نماز رو خیلی دوس دارم
امروز بعد از پیاده روی حموم هم رفتم. البته راستشو بخواید خیلی مردد بودم که برم یا نه ( در واقع اینو به روتینم اضافه کنم یا نه )، ولی وقتی داشتم برمیگشتم از پیاده روی دیدم صدای دوش آب میاد از زیرزمین ( حموم )، منم گفتم فلانی بدو که این یه نشونه ست، ولش نکن. 
حس خوبی داره قطعا، ولی حالا با موهای خیسم چیکار کنم D: سشوار دلم نمیخواد بزنم به موهام و البته این وقت صبحی که همه خوابن نمیشه روشنش کنم. فک کنم همینجوری با همین روسری زیر مقنعه برم دانشگاه. 
دیر
از شدت استرس له لهم! باورم نمیشه تو این شرایط به فکر کلاس مجازی و کوفت و زهرمارن واسمون، یکی نیست بگه تویی که از ۹۰ دیقه، یه ساعتشو اراجیف میگی! یا تویی که نگرانی یه وقت یه ربع آخر رو نمونی تا وقت چاییت نگذره الان واسه ما شدین ... استغفرلله. دستم به هیچ کاری نمیره و راستشو بخوای اینجا نوشتن هم آرومم نمیکنه.‌‌. خیلی خسته ام و له... روزی که اومدم دیدم الف سرما خورده و نگم که چقدر نگران شدم .. امروز بابا سرفه میکنه و با هر سرفه‌ش یه خنجر به قلبم فرو می
دوباره و دوباره دعوا
دوباره بحث
چرا تمومی نداره؟؟؟؟
واقعا مشکل از کدوممونه؟؟؟
من که راستشو گفتم نباید اونطوری میکرد
خیلی راحت میتونستم ازش پنهون کنمو نگم و هیچ اتفاقی نیوفه!!
ولی منه احمق
منه بیشعور بی سیاست
دوباره بهش گفتم
حقم بود واقعا
ولی دیگه نمیرم منت کشی
به درک خسته شدم دیگه
یدونه روحیه میدی
ولی بعدش با 5تا کارت قرمز اخراجم میکنی
دوباره سیر میشم از دنیا
ولی نه
دیگه بسه
بسمه واقعا
امروز سیزده بدر بود
تا تونستم خوش گذروندم
تا تونستم رقص
برای منی که هر وقت دلم می گرفت یا به محض اینکه فرصتی پیدا می کردم به کتاب فروشی ها سر می زدم و کتاب می خریدم، شنیدن بسته شدن تدریجی تک تک کتاب فروشی ها بدلیل شیوع کرونا واقعا سخت بود.
مونده بودم با این تنهایی و قرنطینه چه کنم که تصمیم گرفتم کتاب خونه ی مجازی برای خودم درست کنم.
اما راستشو بگم
افتادم به اعتیاد اینستا بازی!
کتاب خوندن تبدیل شد به گوشی بازی های بی هدف
تا اینکه
بر حسب یک اتفاق غیر منتظره گوشی من محکم زمین خورد و کاملا نابود شد
...
تصمی
به حال الف و میم غبطه میخورم ...که هنوز فرصت دارن برای انتخاب و تجربه ی حس های خوب ... دوست داشتم جای اونا بودم ...به شدت دوست داشتم جای الف بودم ...
بهانه هامو به پای ناسپاسی نذار ، روزا و ماه ها و سالهایی که باید برام شیرین میگذشت تبدیل شدن به بدترین اوقات عمرم که همش رنج یه حسرت عمیق با من بود که بار سنگینی هم بود ... تنها موندم و غصه هامو تنها به دوش کشیدم و تنهایی گریه کردم ...به مرگ فکر کردم ...این حسرت عمیق با من موند ...شد جزئی از افکارم ...بیشتر از هم
میخوای راستشو بدونی ?من ازین لحظه ،ازین آدم ، ازین کشور ، ازین آدما، ازین زندگی ، ازین بسته بودن ، ازین قفس ، ازین جدا بودن ، ازین به حساب نیومدن ، ازین چشمایی که میبینم ، ازین صداها ، ازین نرو ،نبین ، نخون ،نکنا ، از سخنرانی ، از سخنرانی ، از سخنرانی، از جمله ی دوستت دارم، از دلم برات تنگ شده ها ،از دلم برات تنگ نمیشه ها،از دلم برات تنگ میشه ها ، از تلقین تفاله ی فکر متعفن دیگران ، از تقلید، از ادا درآوردن ، از نقش بازی کردن،ازفکر متعفن دیگران ،
ترم اول پزشکی و اولین تجربه ورود به بیمارستان نه به عنوان مریض بلکه به عنوان پزشک (جوجه پزشک)
بخش CCU بیمارستان شهید فقیهی (سعدی سابق) شیراز ساعت ۱۰ صبح درحال آماده شدن برای آنکال
اولین بیمار یک خانم مسن که وقتی از وی سنش را میپرسم میگوید که سواد ندارد و نمیداند که چند سالش است و از پزشکش (یعنی من) درخواست میکند که کیفش را بیاورم تا شناسنامه اش را برای بدست آوردن سنش از کیفش در آورد
سونوگرافی از قلب وی نشان دهنده ی برگشت خون به قلب وی می باشد
دارو
سی سال گذشته ولی من هنوز عادت نکردم به کسی که هر روز تو آینه می بینمش. راستش رو بخوای تقریبا میتونم بگم ازش بدم میاد از اینکه همیشه چشمام رو کمی باز تر میکنم و وقتی میخندم نگرانم که خنده زشتش رو کسی نبینه. هیچ وقت اونطور که من میخواستم نبود. کلمه های خوبی بلده ولی وقتی میخواد حرف بزنه خیس عرق میشه که هندل نزنه ولی خراب میکنه. من همیشه از اینی که هستم فراری بودم شاید الان بیست و سه تا روانشناس بگن با خودت این باش و اون باش ولی خب من سی سال از یه نفر
الان داشتم فکر میکردم که باید خیلی پخته تر رفتار کنم
مثلا وقتی یکی داره میگه پلویی که شب تا صبح تو یخچال بمونه دیگه میزان قندش بیشتر شده و خوردنش ضرر داره و باس تازه تازه پلو دم کرد و خورد، یا مثلا میگه سیب زمینی پخته که اگه بمونه دیگه وحشتناکه و سم تولید میکنه و باس تازه تازه پخته شه و خورده شه،
من نباس فرتی راستشو بگم که حاجی من بخاطر شرایط زندگیم برنج پنج شیش روز مونده تو یخچالو همینجوری از یخچال در میارم و بدون گرم کردن همونجوری سردسرد سرپ
نصف شب با صدای مامانم از خواب میپرمروماتیسم بدنشو یه جوری ضعیف کرده که نمیتونه از تخت بیاد پایینوارد اتاق میشم و میبینم پدرم زیر شونه های مادرمو گرفته اما نمیتونه بلندش کنه..موهایی که ریخته رو صورتمو با پشت دست کنار میزنم و میرم جلوبه پدرم میگم با شماره سه باهم بلندش میکنیمیک
.دو
.سه
.
نمیشهپدرمم خودش دیسک کمر داره و بعد از چند بار تلاش نافرجام زانوش درد گرفته
.
.به مامانم نگاه میکنمبغض کرده :( احتمالا یاداوری خاطرات روزهایی که بدون کمک میتون
زنداداشم ۴۰ گیاه برامون آورده (گوگل سرچ کنید و فوایدش رو بخونید :)  )
ما خانوادگی علاقه ای به این جور چیزها نداریم 
من که بخورم معدم درد میگیره 
یه کوچولو از این چهل گیاه خوردم خیلی تند و شیرین و ....(همه مزها رو داشت )
در ابتدا با خودم فکر کردم، اگه زندادشم پرسید خوردی یا نه ، بگم بله خوردم (دروغ هم نگفتم یه کوچولو خورده بودم )
بعد خودمو دعوا کردم و گفتم مگه قرار نشد هیچ وقت نپیچونی 
بگو من معدم درد میگیره و نمی خورم بقیه هم علاقه ای ندارن 
بعد اون
می دونست امروز قراره با فرزانه برم خرید لوازم التحریر...وقتی اومد گفت چیا گرفتی؟ برو بیار ببینم:)
کیفمو که دید تعجب کرد گفت تو که همیشه کیف تک رنگ دوست داشتی چی شده  گل گلی خریدی؟:) راستشو بگو کی تونسته رو تو اعمال سلیقه کنه ها؟ ولی خوشگله، تنوع شد...
تقصیر فرزانه شد..همش تقصیر اون بود...اگه اون حرفارو نمیزد ، اگه مجبورم نمی کرد اون حرفارو بهش بزنم اگه اونطوری ولم نمی کرد بره اگه حالمو خراب نمی کرد شاید می تونستم امشب....... 
اصلا چرا باید این همه در
سلام علیکم
خوش اومدم 
صفا اوردم
دل تنگ بودم دل تنگ بودین:))
دیگه میخوام بیام که بیام
اصن اشکال نداره همتون رفتین (وایسین اشکامو پاک کنم بیام )
من میام بلکه ادم های قدیم برگردن و ادم های جدید اضافه بشن
من هر چقدم عوض بشم باز اینجا رو از هر شبکه ی اجتماعی ای بیشتر دوس دارم(ای بابا بازم اشکام را افتادن ک)
آقا میدونین چیه؟ من خیلی عوض شدم
یعنی میدونین خواهر بزرگم میگه«تازه یکم عقل پیدا کردم»:)
اون یکی خواهرم میگه «بزرگ شدی، یکم پخته شدی »که اینم همو
سلام...
 
خیلی فکر کردم که برای پست اول چی راجع به خودم بنویسم. مثلا فکر کردم که چطور بگم غمگینم ولی امیدهای کوچیک و بزرگ دارم که مواظبمن. اما راستشو بخواید بیشتر از این، در این لحظه چیزی در سرم جمع نمیشه...میخوام بعدا برم و قسمت درباره ی من رو پر کنم. پس فعلا قلم رو می سپارم به دست های قدرتمند آلبر کامو تا در موردم خیلی کوتاه بهتون بگه...
من متوجه شدم که، در اعماق نفرت درونم، عشقی بی پایان وجود دارد.من متوجه شدم که، در انتهای گریه درونم، لبخندی بی
اگه بدونین این قلی ذلیل مرده تابستونی داره چه آتیشی می سوزونه
این از آخرین نمونه ش
هی میاد منو انگولک میکنه که حرصم بده
دیگه منم اینجوری جواب میدم
انتظار داشت حرص بخورم و بگم عمه ت افتاده و اینا
ولی تیرش به سنگ خورد

پی نوشت1 : ژااااان ژاااان
ایسگاشو گرفتم
واقعا فک می کنه سه تا افتادم

پی نوشت 2: یاد یه خاطره افتادم
رفته بودیم بیمارستان واسه درس آداب پزشکی مون
بعد من خیلی وحشتناک مریض بودم
یه بسته دستمال کاغذی گذاشته بودم تو کیفم
آب مماخ و چشم و
بذارید تمام حسم رو نسبت به این خواستگار بگم 
نه دل ورداشتن دارم و نه دل گذاشتن 
شاید بشه حجم استرسم رو با مقدار استرس پایان نامه ام مقایسه کنم؟ نمی دونم 
مخالفت کامل بابام که میگه اون دفعه مادرت باعث شد به چاه حسین بیفتی و حرف منو گوش نکرد 
این بار هم خودت داری...
بابام میگه بچه اش دردسر میشه برات...
هنوز نشده در مورد بچه ش درست و حسابی حرف بزنیم 
حتی نمی‌دونم چی باید بگم در این مورد...
مامان هم که مخالفه 
و امشب می گفت مطمئنم دخترت انتظار داره من
۱) راستشو بخواین من فهمیدم که من آدم تنها زندگی کردن نیستم. اصلا این سبک زندگی من نیست. من نمیتونم طولانی مدت تنها باشم و خوشحال باشم (اگرچه که نبودم تاحالا و یه ماه پیش روم رو باید ببینیم چطور میگذره) ولی میدونم که ملیکا این شکلی نیست. ملیکا انرژیشو از آدم‌ها میگیره و زود تموم میشه اگه آدم‌هارو نبینه.  این سخت نمیکنه تصمیم اپلای رو؟
۲) من خودمم گاهی به ظاهر زندگی خودم حسودی میکنم. به چیزهایی که دارم افتخار میکنم و داشته هام رو روی کاغذ میشمرم
 به نام او 
میدونم قدیمیه میدونم هم دیدن ولی من تازه تو هفته گذشته فصل یکشو طی دو روز دیدم !! خب من اصلا آدم صبوری تو خوندن رمان و دیدن فیلم و سریال نیستم برای همین رمان آنلاین و سریال در حال پخش مرگه منه!!!!
راستشو بخواین فصل یکش خیلی جذابه !! ولی تنها به مشکلات جنسیتی پرداخته :/و این باعث شد من بعد از دیدن هر قسمت چشمام رو روهم بذارم و بگم خدایا شکرت که دبیرستانای ما مختلط نی !! البته خیلی سریالای دیگه مثل eliteو... که با موضوع تینجر هست یه جو بسته رو
...... امشب شب خوبی بود،شبی که حالم خیلی خوب بود و با اون حال خوب خوابم برد،آره من الان خوابم ولی خوابی متفاوت.خوابی که برام مثل آرزویی خوشمزه بود،حالا میخوام خوابم رو براتون بگم...روی سبزه های شکلاتی نشسته بودم،سبزه هایی خوشمزه که میتونستم هم بخورمشون هم روشون بخوابم، خیلی حس خوبی بود.روی سبزه های شکلاتی خوشمزه،دراز کشیدم و به آسمون شکلاتی خیره شدم اما صدایه زیبای آبی رو از سمت راستم شنیدم، و برگشتم به اون سمت، چه تصویر زیبایی، صدای آبشار زی
حالا بزارید ی کمی هم خودمو تحویل بگیرم عزت نفسم خدشه دار شدخداییش اونقدرا هم بچه بدی نبودم
واقعا درسخون و به عبارتی درس دوست بودم
از مدرسه رفتن لذت می بردم
هنوزم وقتی میرم تو کلاسام از کل دنیا غافل میشم حتی اگر وسط درسا بحث سیاسی و اقتصادی کنیم و غر بزنیم :دی
1. یادمه وسط برف داشتم میرفتم مدرسه؛ عمو گفت کجا مدرسه ها تعطیله. باورم نشد و تا در مدرسه رفتم :دی (بیشتر شبیه اسکول بودنه تا نقطه روشن) 
2. همیشه خیلی با احترام با همه برخورد میکردم
3. سبک تغ
با سلام
من سوالم بیشتر از خانم هاست ممنون میشم لطف کنن و جواب بدن. 
اگه من به عنوان یه پسر بخوام با دختری ازدواج کنم و از گذشته اش بپرسم چقدر احتمال داره که به من راستشو نگه؟، یعنی ممکنه تو همجنس های شما دخترها اینقدر آدم بی وجدان باشه که بخواد این قضیه رو پنهان کنه؟
تو اینترنت و سایت های مختلف مواردی رو میبینیم که دختران زیادی حتی تا داشتن رابطه جنسی قبل از ازدواج هم پیش رفتن و حالا یه خواستگار دیگه دارن و مشاور اون سایت هم بهشون توصیه میکنه ک
خوب شد که اونروز چکمه پوشیده بودم،ولی یادته آخرین تماست از کی بود؟حداقل راستشو بهم گفت،ولی تاحالا یه حرف راست از اون آدم شنیدی؟خوب شد براش بهانه اوردم گفتم اونور خیابون یه ماشینه زده به یه دوچرخه سوار وگرنه ولم نمیکرد،ولی نمیدونم چرخش کجای راه پنجر شد.خوب شد دوچرخه سوار فقط دوتا پاش شکستو سرش اسیب ندید، به نفع هممونه .
خوب شد صدای آمبولانسو از پشن تلفن شنید،وگرنه دیگه هیچوقت نمیتونست رکاب بزنه.
خوب شد کارمون به دعوا نکشید،حیف شد که یادش رف
قالب امیدوار یکی از قالب های زیبا ی بیان است که خیلی هم طرف دار دارد این قالب خیلی شیک هستش و مورد پسند خیلی ها هست . . .
من شخصا قالب امیدوار رو دوست دارم . . . دموی قالب امیدوار رو میتونید ببینید . . .  نسخه واکنش گرای قالب امیدوار هم خیلی خوب هستش ، حرفه ای واکنش گرا شده . . . به چند اندازه واکنش گرا شده . . . دموی اخرین اندازه قالب. . . به خوام راستشو بگم یه کم باگ داره ولی فکر نکنم متوجه بشید . . . به هر حال اگر مشکل داشت راه حلی هم هست . . . برای نصب قالب فا
قالب امید یکی از قالب های زیبا ی بیان است که خیلی هم طرف دار دارد این قالب خیلی شیک هستش و مورد پسند خیلی ها هست . . .
من شخصا قالب امید رو دوست دارم . . . دموی قالب امید رو میتونید ببینید . . .  نسخه واکنش گرای قالب امید هم خیلی خوب هستش ، حرفه ای واکنش گرا شده . . . به چند اندازه واکنش گرا شده . . . دموی اخرین اندازه قالب. . . به خوام راستشو بگم یه کم باگ داره ولی فکر نکنم متوجه بشید . . . به هر حال اگر مشکل داشت راه حلی هم هست . . . برای نصب قالب فایل های ویرایش
بنده هم فعلا از فرط بیکاری دارم چالش میذارم بلکه اوقاتمون به خوبی بگذره
1) کرونا چیست؟!
2) راستشو بگو چنبار رفتی بیرون و گفتی برن گم شن بابا من کرونا نمیگیرم؟!
3) از کی اومدی بیان؟ دلیلش چی بود؟!
4) اینجا داداش یا آبجی مجازی داری؟!اسمشون؟
5) دوست داری کدوم یکی از داداش ها یا ابجی های مجازیتو ملاقات کنی!؟
6) حرف اول اسم اصلیتون ؟!
7) رنگ مورد علاقه اتون؟!
8) یه جمله به من بوگو ^-^
9) یه جمله به خدا ^-^
10) یه جمله به مخاطب خاصت^-^
 
تمام..همه اشون یهویی به ذهنم رسی
سلام.امیدوارم حالت خوب باشه دوست عزیز.دوستی که تاالان ندیدمت و نمیدونم کجای این کره ی بزرگی! 
الان که دارم مینویسم حتی نمیدونم کسی هست که بخونه یانه؟!؟(اگر آره اعلام کنه)
راستش تازه وبلاگ نوشتن رو شروع کردم و خب این از طرز نوشتنم هم معلومه و خودت اینو میدونی 
یه دختر کنکوری هستم،کنکور 99 اولین تجربه کنکور من هست.تقریبا تازه شروع کردم به خوندن و امیدوارم که همه موفق بشن در این مارتن بزرگ،من هم ... 
دوست عزیزی که میخونی دوست دارم بدونی که به دندا
بسم الله مهربون :)
 
1. یه نوع قرص میخورم، دونه ای 35 هزارتومن. دوازهم هرماه که میشه ( چون خوردن قرص رو از دوازدهم شروع کردم) شرمنده ی خونوادم میشم. البته ایرانیش هم هست که ده تاش میشه پنج هزارتومن! ولی دکتر برای من خارجیش رو نوشته، دوازدهم که میشه 30 تا میخرم دونه ای 35 تومن! چقدر هم به بدختی پیدا میشه. 
 
2. به خاک و خون کشیده شدم تا یه مانتویی پیدا کنم که دکمه داشته باشه، بلند باشه، آزاد باشه، جینگول پینگول نباشه و برای دانشگاه مناسب باشه! یعنی هر مغ
این دو روز واقعا حالم بد بود 
گریه کردم ...فیلم دیدم ...بیرون رفتم وحالا بهترم :)
ی سری فیلم برا دیدن اوردم ؛) و خب سریال رو ترجیح دادم چون خیلی وقته ندیدم و سرگرم کننده تر از سینماییه برام چون وقتمم ازاده ،  بلاخره خاطرات خون اشامو انتخاب کردم ..راستشو بخوای از دیدنش میترسیدم:/ 
اما خب دوستام میگفتن اصلا ترسناک نیس بابا خیلی خوبه 
قبول دارم اونقدرا ترسناک نیس اما باز خودمو دلداری میدم این همش فیلمه بابااا اینا الان پشت صحنه کلی خندیدن:)))
واقعا
بسم الله الرحمن الرحیم
دیروز پر از اتفاق بود...
فاطمه ای که میلرزید فاطمه ای که خیس عرق شده بود از شدت فشار روحی...
تا پاش رسید به خونه محبوبش قلبش آروم شد آروم آروم آروم
از دیروز بعد ازظهر تا امروز صبح هوای حرم تنفس کردم پامو بیرون نذاشتم نفس کشیدم و پلک زدم و حرف زدم هنوز هم دلم هوای حرم میطلبید ولی مجبور بودم بیام سر کار...
حالم اصلا قابل مقایسه با دیروز قبل از ورود به حرم نیست
الحمدلله...از اعماق قلبم الحمد لله
دلم یه جوریه ولی پر از صبوریه
من چ
 خیلی تلاش کردم که به بابامو قانع کنم برای جبران  تمام تبعیض های جنسیتی ای که در جامعه بر جنس من روا شده علی الخصوص کوچک تر بودن بخش زنونه بی آر تی ، باید به من بیشتر از دادشم عیدی بده(البته نظر شخصی من اینه چون اون میره سر کار کلن نباید عیدی بگیره:دی)
پدر نه تنها قانع نشده که حتی راضی نمیشه پاور بانکو به منو داداشم که امشب مسافریم بده،آخر سالی میخواد بهمون نشون بده هیتلر اگه مشدی بود چه شکلی میشد:||||||
امسال در جواب تمام شوخیای مضحک که'مانتوی ما
بله...من زمین خوردم...من شکست خوردم...پیرتر شدم ولی این پایان تلخ بهم فهموند که من اگه واقعا تلاش کنم می تونم موفق بشم.چند بار تا یک قدمی خوشبختی رفتم ، ولی نشد!
دیشب خیلی مریض بودم.تب و لرز و نفس تنگی شدید داشتم.راستشو بخواید فکر میکردم کرونا گرفتم و سر کار نرفتم و خوابگاه موندم . امشب خیلی بهترم.از دیشب تا الان با اون حال بدم و در حالی که چندین قرص و داروی خواب آور مصرف کرده بودم خیلی به زندگیم و آیندم فکر کردم.من به زودی از پروژه میرم چون نمی تونم
بعضی وقتا فکر میکنم به اینکه میشه چند سال دیگه بشینم کنار یکی که فکر میکنه ته خطه و آخر دنیاست و دستاشو بگیرم بهش بگم:" عزیز جان گرفتاری من از این روز های تو بیشتر بود ولی غصه نخور همه چیز درست میشه فقط توکل کن و صبر داشته باش " یا قراره همه چیز همینجوری بمونه یا بدتر شه ...این روزا پر از تلاطمه برام ... ح دستش خالیه و کلی هزینه داره پیش روش ...تو شغلش به مشکل برخورده و هر چی تلاش میکنه برای بهبود وضعیت تغییری حاصل نمیشه ...
خودم سال سختی رو گذروندم ... ر
تولدت مبارک رهگذرِ بی سایه ی من!
یک ساله شدی
فکر میکردم بدونِ تو میتونم
بزار راستشو بگم حتی این اواخر یک بار به این که پاکت کنم برای همیشه هم فکر کردم ولی نشد!
خاطرات یک سالمه!
تمومِ عمرمه!
اگه پاکت میکردم چیکار میکردم؟!
نوشتم غمامو بدبختیامو باهات عاشق شدم باهات تنفرم نابود شد از شیطان شیطان شد برام یه ادم عادیِ حقیر تر از همیشه که دیگه حسی به جز دلسوزی نسبت بهش ندارم
ماهی که اومد خوند نوشته هامو و بعدش گفت چرا انقدر کم تحملی؟!
مادری که شد سایه
آیدا کارپه یه بار نوشته بود که آدم بی‌نشونه رفتنه. یهو کیفشو برمیداره و بی سر‌وصدا و های‌وهویی میره. از قبل خوندنش و بعدترش دلم میخواست آدمی باشم که بی نشونه میره. بی اینکه بگه آی فلانی دارم میرم، بذاره و بره و حتی برنگرده پشت سرشو ببینه که اون فلانی داره به رفتنش نگاه میکنه یا که نه.  نتونستم اما. آدم بی‌نشونه رفتن نیستم. بهتر شدم، تو روی طرفم نمیگم که آی فلانی من رفتم. نشونه‌ میدم بهش. اما یکی هم مثل تو بعد دو سال هنوز نشونه‌هامو نمیبینه.
ما تو مرکز رضاییان، بچه‌های خیلی خوبی بودیم :) همیشه سر وقت می‌رفتیم، از زیر کار در نمی‌رفتیم، با پرسنل خیلی خوب بودیم، کلاً در نظر اونا بچه‌های استثنایی و عالی‌ای بودیم.خانم عرب، یکی از افرادی که بود اونجا کار می‌کرد. یه جورایی سرپرست ما بود. مثلاً اگه توی پر کردن سامانه، به مشکلی بر می‌خوردیم، بهترین کار این بود که از خانم عرب کمک بگیریم.خانم عرب زن بسیار خوبی بود. این که حالا ماها هم بچه‌های خوبی بودیم و از دربون تا رییس به همه سلام می
سلام دوست من من دباره برگشتم
راستشو بگم سیگارام داره تموم میشه 4 نخ بیشتر ندارم 
هووووف
چهار نخ بدون بدون پول خرید بسته جدید
تصمیم گرفته بودم ماشین رو روشن کنم و برم تو اسنپ 
خیلی افتضاحه پسر این که برنامه نویس باشی و بری توی یه برنامه افتضاح که قیمتش به ارزش دو هزار تومن نیست بری کار کنی
اگه بخوام میتونم همین برنامه رو تو دو روز کد نویسی کنم
ولی خب  میدونی بدون سیگار موندن سخنه از اونحایی که کار نمیکنم خب میشه گفت که باید همچین کاری رو انجام
امشب اولین شبیه که من تو این اتاق خالی درندشت با این سر وشکل دارم میخوابم 
بغض کردم از اینکه باید اینجارو ترک کنم برای همیشه ..‌. یاد روزایی افتادم که با وجود کمبود پول بابا بهترین کاغذ دیواری رو خرید برای اینجا ؛ زمینه ی کرم با گل های صورتی و برگای سبز که یه دیوار پرگل و گلدرشته و یه دیوار و مابقی پرتی ها گلای ریز داره ...
یاد اون روز که جاهای خالی اتاقو دادم کابینت ساز برام کتابخونه و میزتحریر درست کرد با چوب خاکستری ...یاد وقتی که اون ست لوازم ت
هوم، با این وقفه‌ای که افتاد بین روز اول و دوم، عملا کارکرد این‌جا رو زیر سوال بردم :)))
غر دارم هزارتا غر
دلم برای روزهای بی‌دغدغه و خلوت خونمون تنگ شده؛ البته راستشو بخوای هیچ‌وقت هیچ‌وقت جز سال نیمی از سال کنکور بنده که اولتیماتوم داده بودم برای ممنوعیت ورود مهمان، خونه‌ی ما خلوت و بی‌دغدغه نبوده :دی
امروز ۲۰ شهریوره، ساعت ۵و ربع عصره و نشستم روی تخت خواهر و دارم کارهای شرکت رو انجام می‌دم.
دخترعمه ازم موچین خواست و من با نگاه به دو کیف
عجب دنیای بدی شده امروز به راحتی آب خوردن دروغ تحویل هم میدیم ودروغ پاشی میکنیم انگار راست . توی زندگی روز مره خیلی راحت دروغ میگیم
انگار نه انگار که دروغ از بزرگترین گناهان کبیرست حتی گناهش از قتل و زنا هم بالاتره .
یه جوری غرق دروغ گویی میشیم که خودمونم باورمون میشه دروغمون رو .به راحتی به دوستانمون عزیزترین کسانمون دروغ تحویل میدیم که به کجا برسیم ؟
به هیچ جا فقط میخوایم کار بدمون رو پشت این دروغ مخفی کنیم یا توجیه کنیم غافل از اینکه اولین
طرف زنگ زده خونمون.بابام گوشی رو برداشته به جای اینکه بناله ببینیم
چی میگه فوت میکنه تو گوشی.بابای منم غیرتی.اونقدر عصبانی شد که
نگو.بعدش با اون قیافه ی غضب آلودش برگشته میگه:
تو می دونی کی پشت خط بود درسته؟راستشو بگو چون من گوشی رو 
برداشتم فوت کرد آره؟شماره خونه رو به کیا دادی؟هان؟
من واقعا موندم چی جواب بدم.ولی فقط این اومد تو ذهنم که بگم:
کسی که با من کار داشته باشه به گوشی ام زنگ می زنه.
مگه باورشون میشه؟پیش خودم گفتم:بچه ی مردم صبح میره نص
میدونید؟! اولش با یه لج بزرگ شروع شد بعد نفهمیدم چیشد که همه چیز به یه تلنگر من بند بود! تو عالم شوخی و مزه پرونی گفتم به نظرتون باز کنکور بدم؟! یجوری همه تایید کردن و ذوق نشون دادن که شوخی شوخی جدی شد! اما الان برای خودمم عجیبه که اینقدر میخوامش و اینقدر رسیدن بهشو دوست دارم! امروز از خودم پرسیدم تو که این فیلمو دیدی گریه ت گرفت راستشو بگو سه سال پیش جا زدی یا رفتی پی علاقت؟!! 











متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخ
یا من هو بعد کل شیء
 
 
باید حالم رو توی این روزها، تو یه نامه سربسته، با توصیف های حدودا دقیق برای بعدهای خودم بنویسم.
و نخونمش تا وقتی که برسم به بحرانی که فکر میکنم نمیشه تحملش کرد
بعد ها، اگه این قضیه تموم شده باشه ( که دنیا اصلا همینطوریه! تموم میشه... ) میگم تموم شد! نگاه کن! اینو گذروندی. این یکی ها رو هم میگذرونی.
 
 
+دیشب کلی از خدا سعه صدر خواستم به خاطر قضایایی.
با استاد کاف داشتیم صحبت میکردیم امروز، کنارش تو دفتر نشسته بودم... گفت " دلت ش
علم را اگر بسته به اشخاص تعریف کنیم
جلوی پیشرفتش را گرفته‌ایم
***
از الزامات دوری از ریاکاری
همراه داشتن همیشگی یک قبله‌نماست
***
نسبت باقرخان به ستّارخان
نسبت باهنر به رجایی ست؛
هر دو در کنار هم باید یاد شوند.
***
قلب پادشاه بدن است
و مغز، وزیر آن.
***
ملّت ما خر نیست،
ولی تصمیماتی می‌گیرد که دولت او را خر به حساب آورد.
***
اگه گفتید اون چه پرنده‌ایه که اگه اسمشو برعکس کنیم میشه یه پرندۀ دیگه؟
.
.
.
خب معلومه! کبک، که اگه اسمشو برعکس کنیم میشه یه کبک
عاشقانه
متن عاشقانه جدید
جملات عاشقانه
متن عاشقانه کوتاه
متن عاشقانه شاد
متن عاشقانه برای عشقم
متن عاشقانه بلند
متن عاشقانه دو نفره
متن عاشقانه کوتاه و جذاب
جملات عاشقانه ناب
جملات عاشقانه جدید
متن عاشقانه زیبا
اس ام اس عاشقانه
نوشته های عاشقانه
متنهای عاشقانه
جمله عاشقانه
پیامک عاشقانه
مطالب عاشقانه
متن جدید عاشقانه برای همسر
متن بلند عاشقانه برای همسر
جملات و متن های عاشقانه زیبا
جملات ناب عاشقانه به همسر
مطالب عاشقانه و جالب برای پر
معده! هوی معده با توام
امشب داری پدر منو سر هیچ و پوچ درمیاری یه برگر و چار تا جمله ناراحت کننده که انقد هوچی بازی نداره بچه
دو تا پنتوپرازول ناقابل بهت هدیه نکردم که اینجوری دهنمو سرویس کنی که
احمق
خب بیخیال این کار خودشو میکنه
سلام و عرض ادب 
حالم بهتره! معده با تو نبودم! بقیه حالتامو گفتم
بله حالم بهتره و احساساتم تحت کنترله 
روز سخت و جانکاهی در پیش دارم و تا الان که ساعت سه و سی و هفت دقیقه ی صبحه چشم رو هم نذاشتم
گفتم کمی اینجا بنویسم تا از
بیا تصور کنیم، با چشمان بسته رنگ های دیگری بپاشیم روی فکرهای درهم آمیخته از کلاف این روز ها که جاری اند. نه نمی خوام یه توصیف طولانی بزنم و سعی کنم ادبی بنویسم، واقعلا الان حسش رو ندارم برای جست و جوی کلمات به ذهنم فشار بیارم، راستشو بخوای توی این مدتی که گذشته چند بار ایده های خوبی واسه نوشتن به ذهنم رسید اما اونقدر تنبلی کردم که بی خیال…من هنوز نمی دونم واقعا از خونمون تا سر کوچه که می رسم به یه درخت چند قدم میشه! چند بار هم رد شدم اما یادم ر
بله...من زمین خوردم...من شکست خوردم...پیرتر شدم ولی این پایان تلخ بهم فهموند که من اگه واقعا تلاش کنم می تونم موفق بشم.
دیشب خیلی مریض بودم.تب و لرز و نفس تنگی شدید داشتم.راستشو بخواید فکر میکردم کرونا گرفتم و سر کار نرفتم و خوابگاه موندم . امشب خیلی بهترم.از دیشب تا الان با اون حال بدم و در حالی که چندین قرص و داروی خواب آور مصرف کرده بودم خیلی به زندگیم و آیندم فکر کردم.من به زودی از پروژه میرم چون نمی تونم چنین زندگی ای رو برای خودم متصور بشم.از ص
یادتونه از یه بحران بد حرف زدم؟؟ گفتم امیدوارم پیش نیاد؟
جریان از این قرار بود که همکار همسر باید برای یه دوره‌ای یه سال از اینجا میرفت، و اگه سمت اون آقا رو به همسر میدادن کارای همسر به شدت زیاد میشد و کلا دیگه ما باید پروسه چوبکی رو بی‌خیال میشدیم...
از این طرف همسر یه نامه زد به اون بالاها که آقا، این رفیقمون که بره من خیلی دست تنها میشم، حتما باید یکی دو نفر رو بفرستید و نمیشه من هم کارای خودمو انجام بدم و هم کارای اینو و...
اون آقا هم که می
راستشو بخوام بگم من دانش آموز خرخونی نبودم
یعنی میخوندما ولی خودکشی نمی کردم
اگر درسی رو یک دور بیشتر میخوندم به همون میزان بیشتر قاطی میکردم و برای همین همیشه همون یک دور کافی بود
کنکور اون موقع دو مرحله ای بود و ما اولین دوره نظام جدید
تا اردیبهشت ماه مدرسه می رفتیم و وقتی تعطیل شدیم دقیقا 19 روز تا کنکور مونده بود
و از اونجایی که من همیشه آدمی هستم که از این ویژگی زنانه محرومم که چند تا کار باهم انجام بدم و باید تمرکزم رو بزارم روی یک کار فق
بعد از سه چهار روزِ سبک، این حجم از فعالیت نیاز بود! ساعت هفت صبح رفتم معاینه مجدد چشم‌پزشکی؛ آقای دکتر گفت می‌تونی همیشه عینک نزنی! ولی راستشو بخوام بگم، همین دو سه روزه، عادت کردم بهش... بدون اون نمی‌تونم! :D
اومدم خونه و صبحونه خوردم. مقصد بعدی نازی‌آباد بود. پرانتزِ خریدِ گوشی محیا رو به هر شکلی که بود بستیم! و چقدر مسخره‌ست این شرکت آیفون(!) (میدونم که اسم شرکت اپل‌ه. ولی به نظرم به خاطر اون طرح مجلس برای مقابله با شرکت آیفون هم که شده، جا
کمتر از نیم ساعت تا تحویل سال جدید...
الان که خیلی به آغاز سال جدید نزدیک شدیم گفتم بدنیست از ذهنیتم درباره عید و شروع سال جدید بگم...
راستشو بخواید احساس میکنم روز عید یا لحظه تحویل سال هم مثل روزها و ساعت های دیگه خیلی عادیه...فقط ما یکم خوشحالی میکنیم به این خاطر که امید داریم تغییری رخ بده...
یه قسمتی از دعای تحویل سال هست که از خدا خواستار بهترین حال و اخوال هستیم و ازش میخوایم حالمون رو به بهترین حال تغییر بده...اما چقدر این اتفاق میوفته؟اصلا
داشتم می گفتم...داشتیم بستنی می خوردیم یهو بابا گفت: باباخسرو چی گفتن؟
،گفتم چی رو؟
گفت شب آخر..دم خونه...
منم که کلا از ذهنم پاک شده بود اون شبو نفهمیدم باز://
گفتم خب چی رو میگید یادم نمیاد...کدوم حرفشون؟
گفت : " به فرزاد سلام برسون بگو یه جایزه پیشم داره" ؟ 
اینو که گفت یه لحظه هول شدم ولی باز خندم گرفت گفتم آها..اون حرفشون ..نه می دونید..چیز..
 میخواستم همون موقع قشنگ براش تعریف کنم واقعیتو ولی یهو یادم اومد که واقعیت در واقع مال یه سال پیشه که من م
گاهی دلم برای مردای این دوره زمونه ی ایران میسوزهنمونش همین دوستمخانوادش مذهبی بودن و این پسر تا حوالی سی سالگی محرم نامحرم رو رعایت میکرده و هیچ رابطه ج.نسی هم نداشتهبعد میفهمه که این تربیت ها قدیمی شده و این ارزش ها دیگه زندگیش رو پیش نمیبرههنوز اما، معیارای سنتی رو داره: میخواد یکی رو بگیره که خودش اولین مرد زندگیش باشه اما از اون طرف اعتماد نداره که دختره راستشو بهش گفته باشه که قبلا حتی عاشق هیچ مردی هم نشده باشه چه برسه به رابطه بدنیبه
از بچگی دلم می‌خواست که یه برادر بزرگ‌تر داشته باشم. هنوز هم همین‌طورم. به اونایی که برادرای باحال دارن حسودی‌م می‌شه. 
یه بار که کوچیک بودم اینو به مامانم گفتم. گفتم مامان، کاش یه داداش بزرگ داشتم، منو می‌برد مدرسه، برام خوراکی می‌خرید، باهم فیلم می‌دیدیم. حواسم نبود دایی هم اونجاست. حس کردم یه خرده ناراحت شد. گفت من مثل داداشت نبودم؟ این کارا رو برات نکردم؟ گفتم چرا، ولی...
 ولی‌ای وجود نداشت. تو مثل داداشم بودی. آره، خود داداشم نه، اما
راستشو بخواین به این نتیجه رسیدم چه اون زمان که دبیرستانی بودم و چه الان که دانشگاهی هستم وقتی مدرسه یا دانشگاه تموم میشه و بیکار میشم(هرچند بیکار نیستم و پروژه دارم اما قصد تو خونه موندنه)افسردگی ترسناکی میگیرم.
از این مدلا که همش تو تختی برق اتاق خاموشه به زور میبرنت بیرون.
از این حال روزم اصلا خوشم نمیاد...یه جورایی روانیم میکنه...مثل الان...یه بغض گنده تو گلومه و همینطوری زیر پتو کز کردم قهوه میخورم و lithiumگوش میدم و کلافه تر میشم...
اینجور وق
از دیشب دارم توی سرم کلی دروغ میبافم...
که توی یه شرایط مناسب به آجی بگم تموم شدن رابطه‌ای رو که از اول اشتباه بود و شایدم اشتباه کردم که بهش گفتم جریان رو ولی میدونم چیزی که الان درسته اینه که بهش بگم تموم شد و دیگه نگران نباشه
چاره ای نیست باید دروغ بگم غرورم اجازه نمیده که برم بهش بگم بهم گفت تو زشتی و من اصلا ظاهر تو رو قبول نکردم. وای چقدر احمقم من که باور کردم دروغاشو! چقدر ساده‌م! و چقدر ساده‌ترم که باور کردم آدمی که روز اول به من گفت من هر
امروز جمعه دهم اسفندماه سال 97
امروز با توجه به اتفاقات اخیر که بعدا تو مطالب دیگه مفصل بهش می پردازم یه قراری داشتم که باید بهش می رسیدم درباره صحبت با یکی دو نفر از کسایی که دوستان باهاشون هماهنگ کرده بودن تا برای ما یه شغل تو دم و دستگاهشون دست و پا کنن...
فکر کنم حدودای ساعت 9 بیدار شدم و از اونجایی که قرارمون ساعت 10 بود مجبور شدم بدون خوردن صبحانه راهی مقصد بشم.
خلاصه بعد از کلی راه رفتن رسیدیم به مقصد و چشم به هم زدم یهو دیدم توی یه فضای ناآش
راستشو بگم اولای قرنطینه فکر میکردم از فرط بیرون نرفتن دق میکنم.
حالا حدود دو ماه و نیم میگذره از اونموقع و بازم ماجراهای آسیب زننده ای بود که حواسمو از گذشت زمان و حتی درس خوندن پرت میکرد و یکهو به خودم اومدم و دیدم افتادم وسطای اردیبهشت!
راستش تا قبل از قرنطینه فوق ش "پاییز" رادیو چهرازی رو گوش داده بودم.
اصلا حوصله ی پادکست نداشتم که بخوام برم دنبالش و گوش بدم.
حالا اما دو تا از پادکستای رادیو پاپیلو رو مجموعا بیش از دوازده بار گوش دادم.سومی
سلام به همه
تازگیا حس میکنم وقتی اینجا مینویسم واسه دل خودمه و دیگه کسی زیاد اینجا رو نمیخونه.اقلا زیاد از قدیمیا خبری نیست.البته مقصر هم خودمم که بعد بوقی یادم میاد بنویسم
خب سال نوتون با کمی تاخیر مبارک باشه
من هر موقع خیلی بیکار باشم به خودم زحمت میدم و مینویسم.بنابراین بدونید که الان خیلی بیکارم.البته ایکاش آدم همیشه مشغول و سرگرم باشه .بلاخره بهتر از بیکاریه
چه دنیایی بود این وبلاگ نویسی.بعد از مدتی که من خرید خورده ریزای جهیزیه م تموم
یه عالمه دوراهی روبه رومه که بهترین راه حل برای حل کردنشون صبر کردنه صبر کردن و درس خوندن ولی راستشو بخواید اینکه نگران اونا نباشم و بتونم تمرکزمو بذارم رو هدفی که قلبم به شوق رسیدن به اون هنوز میتپه کار مشکلیه . یکی گفت که انگیزه یعنی متمرکز کردن همه ی توان و انرژیت روزی هدفت و تو انرژی تلف شده خیلی داری و راست میگفت راست میگفت .
 
یه مشکل دارم میدونین چیه ؟ درمورد همین دوراهی ها ؛ اینه که علاوه بر اینکه بین انتخابشون شک و تردید دارم به خودم هم
اینکه تو چه وضعیتی بودی و از کجا شروع کردی مهم نیس.مهم اخرشه که برسی به مقصدت.اصن مهم نیست چه جوری میرسی به اخرش.تو بهترین مدرسه بودی اما تهش سال اول نشدی یکیم یه مدرسه گند بود ولی شد پس تعمیمش بده به همه چی انقدر ناراحت نباش که بقیه چه قدر بالان اخرش مهمه که کی جمعش میکنه.تازشم بخوای راستشو بدونی تهشم هیچی نیست.
مهم اینه که وسطش، تو مسیر حالت خوب باشه.اخرشم خوب تمومش کنی.(البته بعضیا میگن بازم اخرش مهم نیست.من فعلا به این درجه از عرفان نرسیدم.پ
خب؛ بالاخره رسیدیم به آخرای تابستون ۹۸. توی یه نگاه کلی این تابستون چه کردم؟
۱- کتاب خوندم: این تابستون نقش کتاب واسم خیلی پر رنگ تر از همیشه بود. حدود بیست تایی کتاب خوندم و از آخرین تابستون بی دغدغه ی قبل کنکورم حسابی استفاده کردم. میگن توی سال کنکور نباید کتاب خوند چون مغز اون موقع خیلی با کتاب خوندن حال میکنه و دیگه درس خوندن برای آدم سخت تر میشه. پس من سعی کردم جای حسرتی نذارم دیگه :)))
از بین کتابایی که خوندم اینا رو واقع خیلی دوست داشتم: در
راستشو بخواین من اکثر اوقات وقتی مغزم پالس میده که ناراحته با بیل میکوبم توی سرش و میگم خفه بیخود کردی و اینطوری در نطفه خفه اش میکنم.اینطوری یهویی به جایی میرسه که مغزم از هر روشی استفاده میکنه تا بفهمونه که ادم نفهم من حالم خوب نیست.اینجا دیگه از حس هیچکس منو دوست نداره شروع میشه تا حس های بدتر که من یه موجود اضافه و بی عرضه ام و...دیگه خودتون تا ته بخونین.
هرچی هم بهش میگی بابا خب کسی دوستت نداره جهنم خودت که خودتو دوست داری...یهویی یادت میوفت
توی زندگیم اگه ادعا کنم که یه چیزیو خوب یاد گرفتم اون چیز قطعا خطره.من خطرو خوب حس میکنم و خوب شناسایی میکنم. 
به نظرم خطرناک ترین سلاح دنیا کلیشه ای ترین دشمن عامیانست و چون هممون این سلاحو حمل میکنیم طی یک قرار داد بلند بالا و غیرقابل فسخ آزادش کردیم.
خطرناک ترین سلاح عالم دهن مردمه . سلاحی که باعث میشه تو رو یه شبه به چیزی تبدیل کنه که بقیه مجاز باشن بدون وجدان درد و در کمال قدسیت سرتو زیر آب کنن.
آدم خطرناک نداریم بلکه همه خطرناکیم و این یه ت
توی زندگیم اگه ادعا کنم که یه چیزیو خوب یاد گرفتم اون چیز قطعا خطره.من خطرو خوب حس میکنم و خوب شناسایی میکنم. 
به نظرم خطرناک ترین سلاح دنیا کلیشه ای ترین دشمن عامیانست و چون هممون این سلاحو حمل میکنیم طی یک قرار داد بلند بالا و غیرقابل فسخ آزادش کردیم.
خطرناک ترین سلاح عالم دهن مردمه . سلاحی که باعث میشه تو رو یه شبه به چیزی تبدیل کنه که بقیه مجاز باشن بدون وجدان درد و در کمال قدسیت سرتو زیر آب کنن.
آدم خطرناک نداریم بلکه همه خطرناکیم و این یه ت
از ترس بیکاری و توی خونه نشستن و همچنین به خاطر اینکه زودتر مدرکم رو بگیرمترم تابستونه گرفتم.راستش برنامه من اینه که در وهله اول بعد از لیسانس اپلای کنم برای کانادا و خب اگه قبول نکنن مجبورم فوق رو هم بخونم و بعدش برم.
تمام زورم رو دارم میزنم تا زودتر زبانم رو تموم کنم و بتونم ایلتس بگیرم.
از طرفی کلاس اتوکد میرم و بعدش باید ریویت و اسکچاپ و 3D مکس و ICDL رو بگیرم و دارم زور میزنم مدرک های بین المللی همشو بگیرم تا به دردم بخوره.
از یه سمت دیگه هنوز
 
عاشقانه‌ای پر فراز و نشیب از دهه‌های ۷۰ و ۸۰ میلادی استانبول!آخرین کتاب تابستون ۹۸.در ابتدای داستان نمی‌تونستم شخصیت کمال رو درک کنم، این‌که چجوری هم نمی‌خواست افسون رو از دست بده و هم می‌خواست با سیبل نامزد کنه! اما خب به مرور که پیش رفتم روال داستان دستم اومد و از طرفی خوشم اومد که نویسنده خیلی درمورد مردا فانتزی فکر نکرده و یه شخصیت واقعی و نزدیک به واقعیت رو به تصویر کشیده و زمان و جدایی رو عاملی گذشته برای عاشق تر شدن کمال. یعنی هر چ
سلام شازده! ببخشید که کلی دیر سر میزنم
باورت نمیشه اگه بگم دو هفته اس بالای ۱۰ تا ددلاین داشتم هی تحویل میدم یه دونه جدید ظاهر میشه:/ البته راستشو بخوای از دو روز پیش دیگه خسته شدم سه تا ددلاینو تا الان از دست دادم=) آز شبکه و موبایل و امشبم احتمالا سیگنال... دیگه سیگنال حقیقتا تنها درسی بود که همه چیشو تحویل داده بودم که اونم امشب نمیدم.البته خب می ارزه به اینکه با مامان باهم سریال ببینیم=) دلم میخواد یکمی با مامان خوش بگذرونیم...
در مورد اوضاع، خ
دیشب با استرس خوابیدم چون میخواستم برم سونو.و کلی خیال پردازی هم کردم البته از نوع منفی! هی توی ذهنم میومد اگر نتیجه به نفع سر طا ن بود اولین نفری که بهش میگم مشاورمه یه پیام براش میفرستم و بهش میگم که سر طا ن دارم ، تصور میکردم زنگ میزنه و من کلی باهاش حرف میزنم و برای زندگی نزیسته ام گریه میکنم و بهش میگم که قصد درمان هم ندارم. این فکر آزارم میداد انقدر که بعد از کلی تلاش عوضش کردم فکر کردم هیچی نیست و زنگ میزنم به خواهرم که اونم خوشحال میشه (ال
نور چراغا سو سو میزنه تو شب و تو دلت میخواد تا جایی که میتونی توشون غرق شی!
رزولوشن چشاتو کم میکنی تا چراغا رو دایره های زرد و قرمز ببینی و عشق میکنی :)
امروز رفتم رو به روش واستادم باهاش حرف زدم!تو چشماش زل زدم...همون سیاهی که میشه تو سوسوش غرق شدو میگم!
بقیه ی مکالمه مهم نیست...اخرین حرفم:
-یه سوال ازت میپرسم جون اوا راستشو بگو بم!
+بگو
-دیگه دوسم نداری؟
[...خنده اش]
+نمیفهمم راجب چی حرف میزنی!
-خودت میدونی منظورمو!یه "نه"بگو خودتو راحت کن!
[چند ثانیه خ
یک اتفاق قشنگی افتاده که لازمه به واسطه ی این اتفاق از مسئول مربوطه تشکر کنم.
حدود 2 هفته قبل تماس گرفتن و ازم خواستن برم هستۀ گزینش آموزش و پرورش برای مصاحبۀ عقیدتی و سیاسی. همیشه یک ساعت قبل از مصاحبه ها تردید به دلم میفته بین حفظ قاعدۀ همیشگی خودم مبنی بر پایبندی بر صداقت، یا گوش کردن به توصیۀ دوستام برای استفاده از دروغهای متداول جهت موفقیت در مصاحبه. و خوب همیشه چون می دونم آدمی هستم که اصلا نمی تونم دروغ بگم، تصمیم میگیرم بر اصل صداقت پا
نشر اطراف که نیاز به تعریف نداره و این کتابش هم عالی بود! 
بیست روایت از بیست مادر. در مورد تجربه‌ی مادر شدنشون. کتاب برای هدیه دادن هم خیلی کتاب مناسبیه. نه فقط برای مادرها، برای همه. البته مثلا ۱۶ سال به بالا. کتاب بزرگساله. 
نسخه‌ی الکترونیکیشو از طاقچه خوندم چون وی آر این ا کرایسیس!! 
چیزایی که من از این کتاب یاد گرفتم : 
بچه‌ها با هم خیلی متفاوتن و اصلا قابل پیش‌بینی نیستند
شیفت دیلیت تمام کتاب‌های روانشناسی! ( اینو از قبل هم نظرم بود )
بچ
این داستان از مرگ شخصیت اصلی داستان شروع میشه، البته که مرگ خودش یه آغازه، آغاز یه زندگی جدید... با خوندن این کتاب ممکنه نظرتون در مورد زندگی پس از مرگ تغییر کنه. کتاب خوبی بود البته اونقدر برای من کشش زیاد نبود که زود تموم بشه ولی زیبا بود. =) چندتا تیکه از کتاب:
  ” ما آدم‌ها مثل آهن‌ربا هستیم. همان طور که یکدیگر را جذب می‌کنیم، دفع هم می‌کنیم: با حرف‌هایی که می‌زنیم و کارهایی که می‌کنیم. “

  ” عشق از دست رفته می‌تواند عشقی خاموش باشد. عش
سلام سناتورم این مدت خیلیا بهتون دروغ گفتن حالا راستشو از زبون خودم میشنوید. من عکسای ملودی رو از علی جی جی گرفتم. یادت میاد ملودی؟ حتی ویسای التماساتم داره.  تا کی میخوای دروغ بگی؟؟ به دروغ پخش عکستو انداختی گردن اون دختر. گفتی فقط به اون این دو تا عکسو داده بودم. در صورتیکه علاوه بر این دو تا عکس ۱۳ تا عکس دیگتم علی جی جی بهم داده‌ . بگم  عکس به کیا دادی و باهاشون بودی؟ علیرضا. مصی ‌. علی جوجو و ... ‌ ‌ برای حفظ ابروت کثافت کاریاتو ننداز گردن بق
1. صبا میگه میخواد برا تولدم یه دونه از این قابا بگیره که داخلش صورت فلکی داره. خو لعنتی من تا چهار ماه دیگه شبا خوابم نمیبره از ذوق :///
2. اومدم امروز مهدیه رو بهتون معرفی کنم :))))) پوکر فیس ترین ادم روی کره زمینه و همیشه خوابش میاد و واقعا نسبت به تمام کائنات در Bk ترین حالت ممکنه. بعد کلا پانداعه :)) مثلا یه وجب زیپ کیفش بازه، بهش گفتم زیپ کیفت بازه، برمیگرده میبینه به اندازه کافی باز نیست در حدی که وسایلش بریزه یه جیغ میزنه سرت با این محتوا که گوجه
سلام سناتورم این مدت خیلیا بهتون دروغ گفتن حالا راستشو از زبون خودم میشنوید. من عکسای ملودی رو از علی جی جی گرفتم. یادت میاد ملودی؟ حتی ویسای التماساتم داره.  تا کی میخوای دروغ بگی؟؟ به دروغ پخش عکستو انداختی گردن اون دختر. گفتی فقط به اون این دو تا عکسو داده بودم. در صورتیکه علاوه بر این دو تا عکس ۱۳ تا عکس دیگتم علی جی جی بهم داده‌ . بگم  عکس به کیا دادی و باهاشون بودی؟ علیرضا. مصی ‌. علی جوجو و ... ‌ ‌ برای حفظ ابروت کثافت کاریاتو ننداز گردن بق
 
در ستایش دیوانگی ، نوشتهٔ آراسموس ، ترجمهٔ حسن صفاری ، نشر فرزان روز
حتی فیلسوفان رواقی نیز دشمن لذات نیستند. اگر آنان این تمایل خود را از عامه ی خلایق پنهان می دارند و اگر با هیاهوی بسیار در حضور عموم لذات را محکوم می سازند منحصرا از لحاظ آن است که دیگران را از آن متنفر سازند تا خود بتوانند بهتر از آن بهره گیرند. 
 
دیوانگی یگانه چیزی است که جوانی زودگذر را نگاه می دارد و پیری پر صعوبت را به عقب میراند. 
 
 
خب من یسری چیزهارو تغییر دادم. دیگه
یه وانت داره که پشتش بساط فلافلی راه انداخته. یه بنر کوچیک هم زده رو در پشتی وانت به این مضمون: فلافل سعید
سعید یه جوونه تو سن و سال من.
 شاید بزرگتر شاید هم کوچیکتر.کلی شیشه نوشابه با جعبه های زرد رنگ قدیمی (که البته لیموناد با شیشه سبزرنگ هم توشون پیدا می شه)، یه دبه خیار شور، یه دبه سس خردل (از همون دبه های جای سرکه وردا) و یه جا نونی و البته دستگاه کارت خوانش محتویات انتهای وانت سعیده. 
یه گاز چهار پایه که اطرافشو برای در امون موندن از وزش باد 
آقا من از این جی چانگ ووک خیلی خوشم اومده و دارم یکی یکی فیلماشو میبینم D: عاشق وقتایی ام که انقد نسبت به همه چی بی تفاوت جلوه میده و سعی میکنه ژستشو حفظ کنه، در حالی که درونش چیز دیگه ای میگه. 
اولش هیلر رو دیدم ازش، بعدش k2 و الانم دارم suspicious partner رو میبینم. همچنان هیلر در صدره برام. ولی خب آخریه باید تموم شه ببینم نظرم چیه.

داستان K2 میشه گفت سیاسیه تم غالبش. دو نفر دارن برای ریاست جمهوری می جنگن ( اینکه میگم جنگ واقعاً جنگ ها! قشون کشی!! ) و خب این آ

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها