نتایج جستجو برای عبارت :

رقیب عذر خواست.

دلم دویدن می خواست. می خواستم آن قدر بدوم تا دیر نرسم به قطاری که می خواست راه بیفتد. آن قدر که پاهایم کم بیاورند. کفش پشت پایم را بزند. به نفس نفس بیفتم. باد بر صورتم بکوبد. دلم می خواست آن قدر بدوم که از شهر، آدم هایش، گذشته ام، تمام سایه ها و حتا کلاغ ها دور شوم...
دروغ چرا؟! دلم خواست. دقیقا همان روزی که قبل از عروسی عزیز دل به تهران رفتیم تا خانه نقلی اش را ببینیم. یک لحظه که چشمم به دروازه دانشگاه تهران افتاد دلم خواست. دلم قبولی چنین دانشگاهی را خواست. مثل همان سال ها که می خواست. خیلی بیشتر هم خواست. آن هم نه مهندسی. بلکه پزشکی!
+عزیز دل عروس شد. در بیست و چهارمین روز آبان ماه سال یک هزار و سیصد و نود و هشت. آن هم چه عروسی. عروسی زیبارو، کشیده اندام، مشکی زلف و ساده پوش. آن قدر دلم غنج زد برایش که نمی دانید
وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او رابگیرد.حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد.
 
برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند! مادرش گفت: تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مینداز.
ادامه مطلب
یه جمله بود
میون شوخی و خنده سر صبحونه
یه جمله بود
مختصر و احتمالا پر از حرف
" روی تو خیلی حساب می کردم اما الان از بقیه بدتر شدی "
منم با خنده سر تکون دادم اما دلم وسط خوشی گرفت
به رو خودم نیاوردم اما دلم گرفت
می دونی آخه یه موقعی پوچ شدن رو
قالب تهی کردن رو
با تمام وجودت حس می کنی
تمام تلاشات برای دختر خوب بودن پرپر شد
تمام تلاشت برای خوب بودن رفت هوا
تنها چیزی که به خاطرش از خیلی چیزا گذشتی
تمام حس خوبش سوخت 
تمام من سوخت
منِ غیر قابل اعتماد
منِ
من زبان پنجره بودم که می‌خواست صدایت کند. چشمِ شمع‌ گوشۀ خانه بودم که می‌خواست تو را ببیند. انگشت دیوار بودم که می‌خواست روی تن‌ات دست بکشد.
من لب‌های خانه بودم که می‌خواست تو را ببوسد.
صدایت کردم، نگاهت کردم، لمس‌ت کردم، بوسیدمت و رفتم. امشب در آن خانه، همه خوشحال‌اند.
.
الصاقیه: از بابت بازی با کلمات بود، همین.
  امروز سه شنبه و ششم اسفند ۱۳۹۸ است.
جمعه گذشته انتخابات مجلس یازدهم تمام شد. خیل آرام و سالم و بی یا کم حاشیه.
 ولی داشتم فکر می کردم چقدر این انتخابات به چغندر با برکت شبیه بود !  خیلی ! برای اینکه:
 اونی می خواست رای بیاره، که آوُرد و حالا خوشحاله !
اونی که می خواست جناح اِصلاح طلب رای نیاره، که نیاورد و خوشحاله !
اونی که می خواست جبهه انقلاب رای بیاره، بالاخره یکی از دو بزرگوار رای آوُرد و خوشحاله !
اونی که می گفت خط قرمز من آقای فلانیه، طرف را
.برره یک مناسکی برای خواست‌گاری داشت: دومادکشون و خواست‌گارزنون و عروس‌قاپون و...! آن‌که طنز بود ولی در گذشته هم چیز عجیبی نبود چندسال شخم زدن با گاو زمین‌های پدرزن را و چوپانی و سنگ آوردن از کوه برای خانه ساختن و ده‌ها کار طاقت‌فرسای دیگر فقط به حرمت و احترام این‌که دختری از خانواده‌ای گرفته شده. و در قصه‌های قرآنی شرط چوپانی هشت‌ساله‌ی شعیب برای موسی. ام‌روزه اما دختر چنان بی‌ارج و قیمت کرده خودش را که پسر حتی به خودش زحمت نمی‌دهد ک
چقدر خجالت آوره
بعد از مدتها دوری و بی خبری
حالا تختِ بیمارستان
بشه مکانِ دید و بازدیدِِ خواهر وبرادری....
چقدر آدم دوست داره
دور بشه انقدر که
همینجور آشناها
حتی اسمتم فراموش کنن...
"بابی انت و امی که خجالت دارد
ای همه ایل و تبارم به فدایِ تو حسین"
#دلم_ غربت_ خواست...
#صله ی_ رَحِم _کیلویی چند؟!
دلم می خواست فدایت شوم دلم خیلی چیز ها می خواست ... مثلا یک لحظه دیدنت یک آرزوهایی هستند که نه به آنها می رسی و نه فراموش ات می شوند یعنی همان دق مرگ شدن کاش می شد بعضی واژه ها را معکوس معنا کرد همانگونه که تو وقتی خوشحالم ناگهان به فکرم می آیی و حالم را می گیری نامت هر چه هست اکتشاف منی از جهتی شبیه ماری کوری ام او رادیو اکتیو را کشف کرد کشفی که باعث مرگش شد و من تو را #الهام_ملک_محمدی
یه دختره میاد کتابخونه چند روزه از من کوچیک تره و انسانیه.
ازدواج کرده! امروز همسرش بهش زنگ زد جوابشو داد منم شنیدم حرفاشو. یه لحظه دلم خواست کاش منم یکی رو داشتم بهم زنگ میزد. قربون صدقم میرفت و با شنیدن حرفاش انرژی میگرفتم. حقیقتش دلم خواست یکی رو میداشتم خودمو توی آغوشش جا میکردم و یادم میرفت هرچی هست و نیست رو. بهم میگفت چرا موهاتو کوتاه میکنی! چرا ناخناتو نمیذاری بلند بشه! چرا کم حرف شدی! چرا موهات دارن سفید میشن! چرا به فکر خودت نیستی! کاش
خیلی دلم می‌خواست بیایم و از احوالات باغ مادر بزرگه بنویسم، از خانه جدیدی که دلم می‌خواست با یار نیامده بخرم، از اتفاقات مدرسه، از برگشتن غمی، از حال خوبی که با فقط یک "سلام، کجایی"تان در اعماق قلبم ایجاد می‌کردید. حتی می‌خواستم از گوسفندهایی که باغ مادربزرگه ییلاق امسالشان است رونمایی کنم و برایتان عکس‌های فول اچ‌دی بگذارم تا قابلیت والپیپر شدن داشته باشند و شما هی ببینیدشان و من هی ذوق کنم که می‌توانم خاطره‌ای چند ثانیه‌ای روی دسکت
طی روند جالبی امروز باعث شد اینجا رو ببینم. ایستگاه علی آباده. خیلی حس جذابی برام داشت این منظره. دلم می‌خواست بشینم‌ نگاش کنم و فکر کنم به تموم قطارایی که سوارشون می‌شیم تا ما رو به ایستگاهی که می‌خوایم برسونن، به قطارایی که دیر بهشون می‌رسیم، به قطارایی که زود بهشون می‌رسیم، به قطارایی که توش عذاب می‌کشیم، به قطارایی که توش از ته دل می‌خندیم، به قطارایی که مجبوریم سوارشون بشیم، به قطارایی که به خواست خودمون سوارشون می‌شیم، به قطارای
شهریور سال قبل بود و من کارورز بهداشت...نرم نرمک شروع کرده بودم به خوندن و یادمه در حال خوندن اطفال بودم...با دوستم قرار گذاشته بودیم دوتایی بریم شمال و من چقدر برای این مسافرت ذوق داشتم.دم آخر اتفاقاتی رُخ داد و مقصد ما علی رغم میل من به مشهد تغییر جهت داد...خیلی توی ذوقم خورد...با خودم میگفتم من چندبار رفتم مشهد ولی کلی از جاهای قشنگ استاهای شمالی رو ندیدم که دلم میخواد ببینم...
خلاصه ما با لب و لوچه ی کج راهی مشهد شدیم...موقع زیارت به دلم اُفتاد ک
تمام دیروز رویای فرار از شهرنشینی و رهایی همراهم بود.تمام دیروز دلم می خواست چنار* بمانم، فارغ از هر هیاهو  سهراب بخوانم و عطرش را حس کنم.دیروز مهمان دوستی در روستای دور و سبزی اطراف کاشان بودم. روستایی پر از سبزینگی و بوی صمیمی که بعد از مدت ها توانست روحم را آرام کند. انگار به جایی که باید بازگشته بودم.بوی کاه گلبوی نان محلی و آتشبوی حیوانبوی سبزینگیدرخت های تنومند سبز  که هرکدام پر از راز و قصه بودند. و آدم های قشنگ و ساده پر از راز و رمز
ای
به آدما ارزش بدیمو برامون اهمیت داشته باشن
اینطوری نباشه که هر وقت دلمون خواست بیاییم
هر وقت دلمون خواست بریم
این نشانه بی ادبی است :// 
گفتن یه جمله باعث میشه 
شخص مقابلمون از انتظار 
از نگرانی در بیاد  بتونه به زندگی عادی اش ادامه بده
تو عشق هم اونایی که کات میکنن خیلی بهتر کنار میان
تا اونایی که یکی از طرفین یکهویی بدون هیچ حرف و حدیثی و اینا میزاره میره و گم میشه
مرسی
اه
هیچ کس برای من نبود و نموند. هر کسی تا خودش خواست بود و موند. چون خودش خواست بود و موند. من این وسط یه بهانه بودم و این بودن و موندن موقت هم چیزی بود برا بریدن بهانه های من. 
دیگه هیچ کس رو راه نمیدم. هیچ کس رو... 
قلبم از شدت غصه درد میکنه. خیلی دل خونم. خیلی از همه آدما ناراحتم. همه ی همشون. بدون استثناء... 
حالم بده و اینجا موقتا تعطیله. این موقتا شاید یه ساعت بشه شاید یک سال شاید یک عمر...
+ دلم برای دلم میسوزه... :(
قبل از ورود به اتاق به ساعت نگاهی انداختم
سه و بیست و پنج دقیقه را نشون می داد
وارد اتاق شدم
پرتوهای خوشرنگ و کم رمقِ مهتاب از لابلای چینِ پرده ها روی فرش وِلو شده بودن
نشستم کف اتاق و روی حریر لطیف مهتاب دست کشیدم
چقدر زیبا بود..
چقدر جادویی بود..
و چقدر دلم می خواست توی اون نور ظریف و مطبوع دراز بکشم
چقدر دلم می خواست توی اون نورِ دلربا خودم رو به خواب بزنم و تو از بالای سرم، سر برسی
چقدر دلم می خواست سر برسی و بی هیچ حرفی تا ساعتها به والسِ پرده
از اونجایی بگم‌ که
دو بار تو بیان وبلاگ زدمو پاک کردم و تعداد پست هام از سه تا بیشتر نرفت
و دلم‌ نرفت برای بیشتر نوشتن 
من وبلاگ‌نویس قدیم بلاگفام 
با محیط اینجا اُخت نشدم 
زدم بیرون 
.
.
ولی برگشتم 
این‌بار دلم نوشتن خواست 
حرف زدن خواست 
بی مخاطب با مخاطب 
چه فرقی میکند 
سری که درد میکند برای نوشتن 
دلی که تنگ‌است برای نوشتن 
مینویسد و یک آخیش میگوید 
که نگذاشت حرف هایش بیخ گلویش بماند و رو به خفگی برود  
 
دونالد ترامپ از ایران خواست به اقدامات خود علیه گروه تروریستی داعش ادامه دهد.
 دونالد ترامپ که به هند سفر کرده گفت: ایران از داعش بیزار است و باید با آن بجنگد.
او از ایران خواست تا به اقدامات خود علیه داعش ادامه دهد.
ترامپ در عین حال گفت که آمریکا مصمم است نیروهایش را از افغانستان که یکی از مناطق حضور داعش است، خارج کند.
حضرت صادق ع فرمود همانا خدای عزوجل فرماید همانا خدای  عززوجل فرماید  هرکه بسبب ذکر من از درخو است و پرسش از من سرگرم شود  بطوریکه در خواست و حاجت خودرا فراموش کند باو بدهم بهتر از انجه میدهم بانکس که از من د.خواست کند  وذکر من اورا یر گرم تکرده. 2 ونیز انحضت ع فرمود همانابنده ای بخدای عزوجل حاججتی دار  وبه ثناوستایش  بر خدا و صلوات شود پس خدا وند حاجت اورابر اورد بی انکه در باره ان در خواستی کرده باشد 
دلم می‌خواد برم خارج که درگیر فامیل‌بازی و رسم و رسوم‌ها و 
نمی‌تونم بنویسم.
خودم رو مجبور می‌کنم.
با کی دارم حرف می‌زنم؟
دلم می‌خواد
دلم می‌خواست
نمی‌دونم چه چیزی دلم می‌خواست اتفاق بیفته؛ ولی دلم می‌خواست در این موقعیت زمانی و مکانی وجود نداشتم.
فکر کنم آدم بی‌عاطفه‌ای هستم. یه وقت‌هایی به نظر میاد نیستم ولی فکر کنم باشم.
چقد سخته نوشتن.
مجبورم؟ مجبورم.
اگه
من هیچ هویتی ندارم.
یه چیزی به ذهنم رسید. فکر کنم من همیشه خودم رو جاج می‌کن
روز آخر که نمی‌دانستیم روز آخر است به بچه‌ها گفتم نمی‌دانم چرا به دلم افتاده باید تند تند درس‌های فارسی را جلو ببریم. بچهها خندیدند و گفتند ما از زودتر تمام شدن همه درس‌ها استقبال می‌کنیم.
روز آخر که نمی‌دانستیم روز آخر است، بعد از مدرسه رفتم حرم، دلم می‌خواست فلافل بخرم، به رفقایم که زنگ زدم گفتند ما ناهار داریم، فلافل نخر.
به حرم که رسیدم، دور ضریح خلوت بود اما نمی‌دانم چرا با خودم گفتم از دور سلام بدهم بهتر است. _فکر می‌کنم این دو واق
بعضی از اصحاب حضرت رسول صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم مانند عبدالرحمان‌بن‌عوف، ابراهیم و عثمان، همچنین ابن‌سعود ثروتمند بودند و حضرت رسول صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم به آنها ایراد نگرفت، بلکه از آنها قرض می‌گرفت.
زمانی اصحاب صفه به حضرت اعتراض کردند که از بس خرما خورده‌ایم، شکم‌های ما سوخت. حضرت فرمود: دو ماه است از خانه‌های آل‌محمد دود بلند نشده است، هرچه ما خودمان می‌خوریم به شما هم می‌دهیم. و نیز مهریه دخترش فاطمه زهرا علیهاالسلام
حضرت صادق  ع  همانا خدای عزوجل فرماید هر که بسبب ذکر من از. در خواست وپرسش از من سر گرم شود بطوری که در خواست و حاجت خود را  فراموش  کند باو بدهم بهتر از انچه  میدهم بانکس که از من درخواست  کند  وذکر  من اورا سر گرم نکرده ونبز انحضرت ع فرمود همانا بنده ای. بخدای عزوجل حاجتی دارد و به ثنای و ستایش بر خدا و صلوات بر محمدو وال محمد شروع کند تا اینکه حاجت خودرافراموش کند و سر گرم نای بر خدا وصلوات شود پس خداوند حاجت اورا بر اودد بی انکه در باره ان در
یک عالمه دویده بود و جایی نرسیده بود. بالاخره بعد از این همه دویدن جایی ایستاده بود، بدون اشک ریختن یک عالمه حرف زده بود و بعد توانسته بود که نفس عمیقی بکشد. حالا دیگر فقط خسته بود. پتو را کشید روی سرش و خوابید. دلش می خواست وقتی چشمش را باز می کند دیگر خسته نباشد. دلش خیلی چیزها ی دیگر هم می خواست اما اول از همه باید می خوابید. چهار پاییز می خوابید.
اول:
امروز داشتم از روی پل مورد علاقه‌م در شهر رد می‌شدم و از دیدن منظره برفی شهر غرق لذت شدم. دلم می‌خواست بایستم و از زیبایی شهر کوچکم عکس بگیرم اما یک بنر و یک تابلوی تسلیت منظره زیبای شهر را خراب کرده بودند. از گرفتن آن عکس پشیمان شدم و به راهم ادامه دادم و تمام طول مسیر به این فکر کردم که چرا دلم نمی‌خواست آن عکس را با آن دو عامل مزاحم بگیرم؟
مگر غیر از این است که شهر من، امروز چهره واقعی‌اش این شکلی بوده؟ چرا نباید بتوانم ظاهر شهرم را هم
 
 
روباهِ خسته کنار دریا ایستاد.و به ماهی کوچکی زل زد که می خواست ببلعدش...ماهی کوچک متولد ماهِ دلتنگی بود. سیصد و شصت و پنج بغض در سینه داشت.می خواست از دریا بپرد بیرون...می خواست برود توی چنگال روباهِ خسته اش!باله هایش زخمی بود،چشم هایش کم سو بود،زورش به امواج دریا نمی رسید.روباهِ خسته زل زد به ماهی کوچک تا شاید برگردد...ماهی توی عمق دریا بلعیده شد...روباه، ماهی را نه بخشید.نه توانست فراموشش کند.روباهِ خسته آب دهانش را قورت داد. مثل قلوه سنگی گل
یک:به حالت راضی به خواست خدا بودن نزدیک شم
دو:تحت هر شرایطی تسلیم خواست خدا باشم.
سه:سلامتیمو به دست بیارم، شاید حتی یه روز قبل از مرگم، ولی مطمعنم بدستش میارم. 
چهار:به قرآن تا اونجایی که میشه تسلط پیدا کنم و خیلی هارو به اسلام دعوت کنم. 
پنج:روانشناس موفقی بشم و به هزاران نفر انگیزه بدم. 
شش:بتونم نویسنده موفقی بشم.
هفت:یه مامان فوق العاده برای ستاره باشم. (ستاره هنوز وجود نداره)
هشت:با چند تا خیریه همکاری کنم.
نه:تناسب اندام داشته باشم.
ده:با ر
آخه عاقلانه است که آدم سال سرونوشت ساز کنکور، بزنه به سرش و بیاد وبلاگ بزنه؟
تو شبکه‌های مجازی خیلی فعالیت نداشتم، خوشم نمی‌اومد راستش، یهویی دلم خواست وبلاگ بزنم، همچی یهویی. فردا هم دیدی یهو یهویی آتیشش زدم شاید مثلا.این رو هم اضافه کنید به لیست بقیه کارهای غیرمنطقیم! دلم خواست دیگه، چه کنم.
 
پ. ن. اول: اصلا من ذاتا عاشق عنوانای طولانیم. اگه یه روز خیلی خفن شدم و یهو کتابی چیزیم به چاپ رسید اسمش کل جلد رو پر خواهد کرد!
پ. ن. آخر: حالا کل جلد
چند دقیقه بعد،رعنا توی اتاق خواب داشت وسایلش را جمع می کرد که برود خانه مادرش.بهمن دقیقا رو به رویش نشسته بود و هرچه رعنا را صدا می کرد،رعنا جوابی نمی داد. از جایش بلند شد و رفت در ورودی ساختمان را قفل کرد.می خواست با این کار مانع رفتن رعنا بشود،اما کارش احمقانه بود. هنوز مثل بچگی هایش فکر می کرد. یک بار هم که می خواست نگذارد مادربزرگ برود خانه شان،کفش هایش را قایم کرده بود توی انباری؛مادربزرگ با کفش دیگری رفت. اما این بار قصه کمی فرق می کرد؛ به
فرق شکوایه و کیفر خواست چیست؟
فرم تقاضای ابتدایی شاکی برای به جریان انداختن و رسیدگی به پرونده و موضوع را شکواییه میگویند.
وقتی دادسرا در ارتباط با پرونده ای به این نتیجه میرسد که شکایت شاکی قابل قبول است
و متهم  باید مجازات شود. در آن صورت درخواستی را به دادگاه برای این موضوع ارجاع میدهد.
که کیفر خواست میگویند.
به طور مثال: 
برای مطالبه پول یا طلب باید طرح دعوی حقوقی انجام بگیرد که در دادخواست نوشته شده
و تقدیم دادگاه حقوقی میشود. برای شکا
پیر زن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت: خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟ خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد. پیر زن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با
مردی از خانه ای که در آن سکونت داشت زیاد راضی نبود، بنابراین نزد دوستش در یک بنگاه املاک رفت و از او خواست  کمکش کند تا خانه اش را بفروشد ، بعد از دوستش خواست تا برای بازدید خانه مراجعه کند.دوستش به خانه مرد آمد و بر مبنای مشاهداتش، یک آگهی نوشت و آنرا برای صاحب خانه خواند. [خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، بام سه گوش، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع. کاملا دلخواه برای خانواده های بچه دار]


اد
با عجله بهم زنگ زد ،وسط مراسم آغاز مدرسه ی پسرش بود....
تو اون شلوغی می‌گفت امشب بیا خونمون مراسم و روضه خوانی داریم....
گفتم چقدر یهویی و بی مقدمه...
گفت نمی‌دونم چرا یهو به دلم افتاد روضه بگیرم ...
*******
شب هفت امام بود و من وسط یه روضه ی یهویی
دلم می‌لرزید همه ش ،حتی وقتی چای می ریختم توی استکانها....
یهو اشک هجوم می آورد به چشمام....
من امسال سر این که سرگرم اومدن بابا مامان بودیم هیچی از محرم نفهمیدم....
به زنداداشم می گفتم من همیشه محرم که میشد آپدی
در خواست بامزه دخترشهید مدافع حرم از رهبرمعظم انقلاب اسلامیبه رهبر گفتم: کُلاتُ مامانت برات درست کرده؟!گفت: آره. گفتم:میدی به من؟گفت:این مال منه یکی دیگه  برات میخرم!گفتم:پس صورتی بخری ها** بعد از چند روز کلاهیصورتی برای این دختر خانمارسال شد از طرف حضرت آقا.
امشب ناخود آگاه دلم حج خواست
دلم می خواد برای یه بار هم شده سفر حج برم 
خانه حق را طواف کنم...
دور خانه خدا بچرخم... 
ای جانم اگه بشه...
 
آرزوی دومم عین همیشه شهادته
این برای اولین باره که دارم این آرزومو بیان می کنم... 
 
وآرزو سومم یه همسر هم کف خودم... یکی که یه زندگی آروم وعاشقانه بتونیم داشته باشیم... زندگی پر برکت و نگاه حق
 
پ. ن:امروز سالگرد شهادت حاج حسین خرازیه
شاید به همین دلیل دلم حج می خواد... داشتم فکر می کردم که واقعا ایشون حج رفته یا لفظا
به تاریخ زندگی آدم ها که نگاه می‌کنیم، خواست هایی می بینیم، مثل عدالت همگانی، صداقت فراگیر و خیلی چیزهای دیگر. بعضی از آنها به نظرم تنها در تئوری قابل دست یافتن هستند. و حتی اگر به آن ها دست یابیم تضمینی برای بقای اصیل نیستند. و  عجیب آنکه تاریخ نشان می‌دهد که انگار خود زندگی، خواست های ما را در ترازویش می سنجد؛ اینگونه که اگر خواست ما چیزی به غیر از زندگی باشد، و به گمان خودمان چیزی بیشتر از خود زندگی از آن طلب کنیم، گردن می‌کشد، و عاقبت با
 حضرت صادق ع  فرمود همانا خدای عزوجل فرماید هر که بسبب ذکر من در خواست و پرسش از من سر گرم شود بطوری که در خواست و حاجت خودرا فراموش کند باو بدهم بهتر از انچه میدهم بانکس که از مندر خواسک کند و ذکر من اورا سر گرم نکرد حدیث 2 ونیز ان حضرت ع فرمود همانا بنده ای بخدای عزوجل حاجتی دارد و ثنای و ستایش بر خدا وصلوات بر مجمد وال محمدشروع کند تا ابنکه حاجت خودرا فراموش کند و سر گرم ثنای بر خدا و صلوات شود پس خداوند حاجت اورابر اورده بی انکه درباره ان در خ
یادم نیست آسمان آرزوهایمان از کی فرق کرد....یادم نیست چه شدکه دلش خواست بزرگ شود....چه شد که دیگر من هم نتوانستم با شیطنت هایم رامش کنم...چه شد که حوصله اش از من سر رفت ودلش هوایی شد....چه شد که حوصله ی بودن هایم سر رفت و...دلش خواست بزرگ شود...دلش خواست برای خودش کسی شود...گفت می خواهم بروم....دل دل کردم برای ماندن و رفتن....گفت بیا...پای ماندن نداشتم و پای رفتنم لنگ می زد....
گفتم بمان....گفت فکرهایم را کرده ام باید بروم....شاید من هم باید همراهش میشدم....کنارش
یک صفحه پشت‌وروی کلاسور فرضیه‌های جغرافیایی بنویس و نتیجه؟ شونزده. آره، شونزده. از دستش عصبانی شدم. خودش مگه نگفت؟ ده بار گفت که نمی‌خوام کتابو حفظ کنید، سوالام مفهومیه. سوالاتو مفهومی جواب دادم، کدومش از حرفای خودت یا از متن کتاب بود؟ هیچ‌کدوم! همه رو از خودم نوشتم و نتیجه شد شونزده. دیگه یادم می‌مونه که به حرفاشون اعتمادی نیست. ازت خوشم می‌اومد خانوم عب، خیلی به نظرم خفن بودی. از خفنیتت کاسته شد برام. معلم نباید دروغ بگه.
اگه اون روز به
تمام دیروز رویای فرار از شهرنشینی و رهایی همراهم بود.تمام دیروز دلم می خواست چنار* بمانم، فارغ از هر هیاهو  سهراب بخوانم و عطرش را حس کنم.دیروز مهمان دوستی در روستای دور و سبزی اطراف کاشان بودم. روستایی پر از سبزینگی و بوی صمیمی که بعد از مدت ها توانست روحم را آرام کند. انگار به جایی که باید بازگشته بودم.بوی کاه گلبوی نان محلی و آتشبوی حیوانبوی سبزینگیدرخت های تنومند سبز  که هرکدام پر از راز و قصه بودند. و آدم های قشنگ و ساده پر از راز و رمز
ای
حکایت زندگی؛ مانند حکایت آن شخصی است که رفته بود پیش دلاک تا روی بدنش نقش شیری خالکوبی کند. دلاک که خواست دُم شیر را نقش بزند، صدای مرد از درد  بلند شد و گفت کجای شیر را نقش میزنی. دلاک  گفت: دُم، مرد گفت: دم  نمیخواهد از جای دیگری شروع کن. دلاک خواست یال شیر را شروع کند که دوباره صدای مرد بلند شد، که یال هم نمیخواهد برو سراغ جای دیگر. به همین ترتیب هرکجا را خواست نقش بزند صدای ناله مرد بلند شد که نمیخواهد. دلاک که کم طاقتی مرد را دید گفت: شیر بی یا
حکایت زندگی؛ مانند حکایت آن شخصی است که رفته بود پیش دلاک تا روی بدنش نقش شیری خالکوبی کند. دلاک که خواست دُم شیر را نقش بزند، صدای مرد از درد  بلند شد و گفت کجای شیر را نقش میزنی. دلاک  گفت: دُم، مرد گفت: دم  نمیخواهد از جای دیگری شروع کن. دلاک خواست یال شیر را شروع کند که دوباره صدای مرد بلند شد، که یال هم نمیخواهد برو سراغ جای دیگر. به همین ترتیب هرکجا را خواست نقش بزند صدای ناله مرد بلند شد که نمیخواهد. دلاک که کم طاقتی مرد را دید گفت: شیر بی یا
حکایت زندگی؛ مانند حکایت آن شخصی است که رفته بود پیش دلاک تا روی بدنش نقش شیری خالکوبی کند. دلاک که خواست دُم شیر را نقش بزند، صدای مرد از درد  بلند شد و گفت کجای شیر را نقش میزنی. دلاک  گفت: دُم، مرد گفت: دم  نمیخواهد از جای دیگری شروع کن. دلاک خواست یال شیر را شروع کند که دوباره صدای مرد بلند شد، که یال هم نمیخواهد برو سراغ جای دیگر. به همین ترتیب هرکجا را خواست نقش بزند صدای ناله مرد بلند شد که نمیخواهد. دلاک که کم طاقتی مرد را دید گفت: شیر بی یا
#برای_ابد
دیروز
روز خوشی بود
از شکوفه ها، 
ترانه بر می خواست
نسیم مدام می وزید
و بالای صخره ها،
باران، نم نم در گوش ردیفی از نرگس های نو رس آواز می خواند...
با آخرین روزهای سرد،
خبر دیدار،
بر قلب های خسته ما،
پیام های عاشقانه بهار را،
صدای رودخانه  می آورد!
دیروز،
روز خوشی بود
از شکوفه ها، 
ترانه بر می خواست
نسیم مدام می وزید
من بی خیال حرف های سرد مردمان بیهوده،
انگار گل سکوت را می توانستم بچینم از دامن کوه!
مثل یک اتفاق ساده 
کاش می شد درون قلب
آهنگ دیوانه ی داماهی رو دیشب شنیدم، قشنگه... مامان کلی وقته که دلش دم پخت میگو خواسته. غذایی که ما باهاش بزرگ شدیم. بوش رو میشنوم یاد مامان و مامان جونم میفتم. بوی امنیتش، بوی مادرانه اش بیشتر حس میشه تا ادویه های تند و تیزش. 
آهنگ داماهی، پوست کندن و تمیز کردن میگو ها [کار مورد علاقه من!]، بوی تمر و گشنیز و سیر، من رو برد به روزگار سکونت در نواحی نزدیک به جنوب. برد به بوشهر، شهر دوست داشتنی ای به مثابه ی گرگان... شهری که مجال نفس کشیدن و سر سبک کردن
در روزگاری نه چندان دور یک هیات از گرجستان برای ملاقات با استالین به مسکو آمده بودند. پس از جلسه استالین متوجه شد که پیپش گم شده است و به همین خاطر از رییس کا.گ.ب خواست تا ببیند آیا کسی از هیات گرجستانی پیپ او را برداشته است یا نه؟ پس از چند ساعت استالین پیپش را در کشوی میزش پیدا کرد و از رییس کا.گ.ب خواست که هیات گرجی را آزاد کند. اما رییس کا.گ.ب گفت: متاسفم رفیق، تقریبا نصف هیات اقرار کرده اند که پیپ را برداشته اند و تعدادی هم موقع بازجویی مرده ا
خبر بمامون رسید  فضل بن ذوالر یا ستین باو گفت یا امیرالمو منین اگر امام رضا با این وضع  بمصلی  محل نماز عید  رسد مردم فریفته او شوند  و صلاح اینستکه از او بخواهی برگردد  مامون بسوی  حضرت کس فرستاد ودر خواست بر گشتن کرد  اما رضا کفش خود را طلبید سوار شد و مراجعت فرمود 8 یاسر خادم گوید چون مامون از خراسان بعزم بغداد بیرون رفت و فضل ذوالریاستین هم بیرون رفت ما نیز همراه امام رضا  ع بیرون شدیم در یکی نامه یی برای فضل بن سهل از برادرش حسن بن سهل امد
داستان سه یار دبستانی (البته برخی در صحت آن تردید کردند)
می گویند خواجه نظام الملک توسی ، عمر خیام و حسن صباح باهم در یک مکتب تحصیل میکردند . 
آنها باهم قرار گذاشتند که هرکدام به جایی رسید آن دوی دیگر را فراموش نکند . 
بنابراین وقتی  نظام الملک وزیر سرآمد در دوره سلجوقی شد ، عمر خیام که از او باغی برای پژوهش در نیشابور خواست 
به او داد . 
اما حسن صباح از نظام الملک مقامی سیاسی خواست ، ولی نظام الملک خودش به استعداد صباح حسادت می ورزید .
بنابراین
ترجمه آهنگ Rise up(برخیز) از Andra day  
در صورت مشکل با متن صفحه را تازه سازی کنید!
آندار دی در ابتدای ویدئو نسخه صوتی ترانه معنای آهنگ را این طور توضیح می دهد:
برخیز ترانه ای در رابطه با هرنوع وابستگی و قرابت است,من به همه به این چشم نگاه می کنم که باهم برادر و خواهریم,و همه ما یک بدن هستیم که همه اجزا وابسته به هم کار می کنند,برخیز فقط یک قسمت را از این رابطه بازگو می کند و البته بهتر از بقیه هم نیست— چون این قسمت درحال تلاش برای ابراز این جمله است,میخ
خدا می‌خواست تا تقدیر عالم این چنین باشدکسی که صاحب عرش است، مهمان زمین باشد

خدا در ساق عرش خویش جایی را برایش ساخت
که حتی ماورای دیده‌ی روح الامین باشد
خدا می‌خواست از رخساره‌ی خود پرده برداردخدا می‌خواست تا دست خودش در آستین باشد
علیٌ حُبّه جُنَّه ، قسیم النار و الجَنَّهخدا می‌خواست آن باشد ، خدا می‌خواست این باشد
علی را قبل از آدم آفرید و در شب معراجبه پیغمبر نشانش داد تا حق الیقین باشد
به جز نام علی در پهنه تاریخ نامی نیستکه بر انگش
 
#شهادت_مبارک_
سردار درخلوت خودم بودم که صدا زدی مرا... نه اینکه من خود آمده باشم... تو مرا خواندی... و راهم دادی به دنیای زیبایت... تو #سردار دل هایی.... #بی_نشانی، نشان توست.. تو نخواستی شهرت را... نخواستی دیده شدن را... و نخواستی دنیا را... تو نخواستی عزیز مردم باشی... تو خدا را خواستی و عزیز خدا بودن را... خدا خواست که نام تو را بر سر زبان ها جاری کند... خدا خواست که تو را عزیز کند... که نور باشی در ظلمات ما... و چراغ راه باشی.. #سردار_دلها باشی.. برای همه ی ماگم
 امروز توی مترو دختری کنارم ایستاده بود که خیلی بالابلند بود. قدش غیرعادی بلند بود ولی از انصاف نگذریم خوش‌تیپ بود.  تیریپ ورزشکاری داشت. نه مثل بسکتبالیست ها. مثل والیبالیست ها که خوش تراشند.
لحظه ای پایش به پایم خورد و قسمت سفید کتونی‌هایم کمی خاکستری شد. معذرت خواهی نکرد. دیگر مهم نیست برایم. چند دقیقه بعد تلفنش زنگ خورد. من حواسم پرت یک پسربچه‌ی تپل بود که بغل مادرش نشسته بود و انگشتش را می‌مکید. از تمام مکالمات آن دختر هیچ چیز، هیچ چیز
 
نمی دونم یه بار اینجا نوشتم یا به یکی از رفقای وبلاگی گفتم 
از چند سال پیش تو ذهنم دلم می خواست یه پسر داشته باشم شبیه علیرضا جهانبخش اگه نمی شناسیدش مثل بعضی ها که با وجود اینکه فوتبالیست بودن و نمی شناختنش (!) باید بگم که فوتبالیسته تو لیگ انگلیس و این روزها با یه گل قیچی برگردون کلی سرو صدا کرده و همه جا حرفش هست 
حالا نمی دونم چی شد که بهش افتخار کردم(در این که کلی دلیل برای افتخار بهش هست شک ندارم ) از همون چند سال پیش شاید اون لحظه ای که م
✨﷽✨
خاطرات
✍حاج آقا قرائتی
در خیابان هاى مدینه قدم مى زدم که یکى از ایرانى‌ها نظرم را به خود جلب کرد.
او با یکى از کاسب هاى مدینه حرفش شده بود. بحث بر سر جنگ ایران و عراق بود. مرد کاسب مى گفت: قرآن مى گوید: (والصلح خیر) حالا که صدام پیشنهاد صلح داده، چرا شما صلح را نمى پذیرید؟ زائر ایرانى نمى توانست او را قانع کند. زائران ایرانى نگاهشان که به من افتاد گفتند: آقاى قرائتى! بیا جواب این آقا را بده.
من به یکى از ایرانى‌ها گفتم: یکى از طاقه هاى پارچه
سال‌ها دلم آرامش می‌خواست. یعنی دلم می‌‌خواست جایی باشم که الان هستم. 
اما خیلی طول کشید که به این حال رسیدم. شاید این حال اسمش آرامش نباشه، انگار اینقدر سختی کشیدم و فشار روحی تحمل کردم که این روزها برام به مثابه آرامشه. اما به هر حال دلم میخواد که همین حال بمونه. هر چند میدونم و از لحاظ فکری هم کاملا آماده‌م که ممکن هست کلی سختی حتی بیشتر از قبل در پیش رو داشته باشم. 
این متن توی پیش‌ نویس‌هام بود. که در تاریخ 15 مرداد 97 نوشته بودم. بله همون
دفعه اولی که دیدمت گریه کردم ..هزار بار بعد از اون هم دیدم و گریه کردم ...
 مدت ها اهنگ فیلم زنگ  موبایل ام  بود .
سعید ...وقتی دم راین ایستادی و فریاد زدی، من اون ادم مستی بودم که کنارت فریاد زدم و گله کردم .همون قدر خسته ..همون قدر بی پناه ..هربار دلم خواست صبح شه و تو خانه خدا بیدار شم ...میشه بهم بگی چی شد که اروم شدی ..که  دلگیر نبودی ..که پذیرفتی ...
همیشه برام عجیبی، دوست داشتنی دست نیافتنی ..
من هزار بار ایستادم پرسیدم قرارمون این نبود ....
راستش تو ج
با او دلم به مهر و مودت یگانه بودسیمرغ عشق را دل من آشیانه بودبر درگهم ز جمع فرشته ، سپاه بودعرش مجید جاه مرا ، آستانه بوددر راه من نهاد نهان دام مکر خویشآدم ، میان‌ حلقه آن دام دانه بودمی خواست تا نشانه‌‌‌ لعنت کند مراکرد آنچه خواست آدم خاکی بهانه بودبودم معلم ملکوت ، اندر آسمان‌،امید من به خلد برین جاودانه بودهفتصد هزار سال به طاعت ببوده اموز طاعتم هزار هزاران خزانه بوددر لوح خوانده ام که یکی لعنتی شودبودم گمان به هر کس و برخود گمان نبو
دیروز افسون زنگ زد ، می خواست حال منو خوب کنه ولی کل مدت من باهاش سرد صحبت کردم خیلیم سرد که هی میگفت چرا اینقدر باهام سردی تو بعدش خواست امروز باهم بریم بیرون که قاطع گفتم نه .
دیشبم که یه استوری تیکه دار گذاشتم که مخاطبش خیلیا بودن ولی هیچی نگفت .
امروزم که دیدمش بکل باهام سرد بود ، با وجودی که قرار بود حداقل یک ماه همو نبینیم بازم یه خداحافظی الکی و مسخره ازم کرد .
جفتمون تو حالت چسی اومدنیم البته اون هست نه من و این تا هرچقدر ادامه پیدا کنه بر
رگزنی نصرانی گوید روزی هنگام نماز ظهر امام عسگری ع مرا خواست   فرمود این این رگرا بزن و رگی بدست من داد که انرا از رگهاییکه زده میشود  نمیشناختم با خود گفتم امری شگفت تر از این ندیده ام بمن دستور میدهدهنگام  ظهر رگ بزنم در صورتیکه وقت رگ زدن  نیست و دیگر اینکه رگی را که نمیشناسم بمن مینماید  سپس فرمود در همین خانه منثظر باش  چون شب شد مرا خواست و فرمود خون را باز کن باز کردم سپس فرمود ببند بستم فرمود در همین خانه با
 
 
ش چون نصف شب شد مرا خواس
در یکی از مدارس ، معلمی دچار مشکل شد و موقتا برای یک ماه معلمی جایگزین مسئولیت کلاس را به عهده گرفت. در یکی از کلاس ها این معلم  سوالی از دانش آموزی کرد که نتوانست جواب بدهد ، این مساله موجب تمسخر و خنده دانش آموزان شد. معلم متوجه شد که دانش آموز اعتماد به نفس پایینی دارد و مدام مورد تمسخر دوستانش قرار می گیرد. زنگ آخر ، هنگامی که دانش آموزان از کلاس خارج شدنداورا فرا خواند و برگه ای به او داد که رویش بیت شعری نوشته شده بود. ازو خواست بیت شعر را ح
قدم‌زنان برای رسیدن به خانه‌ی دوستش از کنار خیابان می‌گذشت. دستش را در جیبش برد و شکلات‌هایی را که در آخرین لحظه از روی میز خانه‌ی عمویش برداشته بود درآورد. یکی را انتخاب کرد و بقیه را به جیبش برگرداند. می‌خواست اول عیدی سری هم به آرش بزند و قبل از اینکه خانواده‌ی آن‌ها برای تعطیلات به مشهد بروند او را ببیند. یکی از شکلات‌ها را هم برای آرش کنار گذاشته بود. از آخرین باری که همدیگر را دیده بودند کمی بین‌شان شکراب شده بود. دعوایشان سرِ دوچر
روزی نیکیتا خروشچف، نخست وزیر سابق شوروی، از خیاط مخصو صش خواست تا از قواره پارچه ای که آورده بود، برای او یک دست کت و شلوار بدوزد. خیاط بعد از اندازه گیری ابعاد بدن خروشچف گفت که اندازه پارچه کافی نیست. خروشچف پارچه را پس گرفت و در سفری که به بلگراد داشت از یک خیاط یوگوسلاو خواست تا برای او یک دست، کت و شلوار بدوزد. خیاط بعد از اندازه گیری گفت که پارچه کاملاً اندازه است و او حتی می تواند یک جلیقه اضافی نیز بدوزد. خروشچف با تعجب از او پرسید که چر
مامون بحضرت نامه یی نوشت ودر خواست کرد حضرت در پاسخ  او نوشت در خواست کرد حضرت در پاسخ او نوشت من فردا بحمام نمیروم  وعقیده ندارم تو و فضل هم فردا بحمام روید مامون دو مرتبه دیگر بحضرت نامه نوشت  امام رضا ع باو نوشت یا امیرالمومنین من فردا حمام نمیروم زیرا دیشب پیغمبر ص در خواب بمن فرمود ای علی فردا فردا حمام نرو و من عقیده ندارم که تو و فصل هم  فردا بحمام روید مامون بحضرت نوشت شما راست مبگویی و پیغمبر ص هم راست فرمود من فردا حمام نمبروم و فضل خ
اخری که می خواست برود به خودش الهام شده بود که دیگر بازنمی گردد... نگاه هایش فرق کرده  بود و مدام به من چشم می دوخت
 دلم غوغا بود و مثل همیشه نبودم. یکبار برای شناسایی به سوریه رفته بود و از من خواست به کسی چیزی نگویم☝️، حتی بار آخری هم که به سوریه رفت از من خواست به کسی حرفی درباره رفتنش نزنم و تنها با مادرش خداحافظی کرد. 
دل من اما آشوب بود. خوابی دیدم که در یک شهری هستیم و دشمن ما را محاصره کرده، حمله می کنند و حمید را با خود می برند ، از آنجا که
خواهرم می خواست یه باغ بخره تو یکی از روستاهایی که توریستی هست و حسابی قیمتش بالا رفته ..
بعد منم گفتم بزار من بیام GPS کنم ببینم جز منابع طبیعی هست یا کشاورزی 
بعد بخرید 
امروز با دامادمان و صاحب باغ رفتیم داخل زمین،  با توجه به پوشش جنگلیش خیلی بعید دونستم مسثنیات باشه،  فایل Gps رو فرستادم برای دوستم که کارمند منابع طبیعیه،  از دو هزار متری که خواهرم می خواست بخره،  ۱۷۵۰ مترش جز منابع طبیعی بود. 
خب سادگی خواهرم اونجا بود که همش تاکید داشت که
کتاب اناربانوی من
نویسنده: عاطفه خزلی
 
دلش، ذهنش، تمام روح و تنش آرامش می‌خواست
و آرامش فقط در آغوش یک نفر خلاصه می‌شد.
کسی که به اندازه‌ی تمام عالم دوستش داشت. نه!
فقط دوست داشتن ساده و از سر نیاز نبود.
فقط عادت خواستن و خواسته شدن نبود!
یک حس لعنتی عاشقانه و عارفانه این میان بود
که هر دو را به هم وصل می‌کرد.
وقتی به کسی ایمان بیاوری، وقتی شب و روز در فکر او باشی،
وقتی تمام جسمش با تو یکی شود، می‌شود همین حس لعنتی! سپیده می‌خواست دوباره و هز
مامان‌بزرگم بدون عصاش اومده بود پیشمون وقت رفتنش دیدم با خودش عصا رو نیاورده گفتم می‌خوای باهات بیام مامان‌جون؟گفتش نه آخه دلم نمی‌آد بهت بگم دستمو بگیری دلم نمی‌آد بهت بگم پاشی باهام بیای.من؟توی اون لحظه فقط دلم می‌خواست جهان از اول شروع شه مامان‌بزرگم مثل قبلش باشه بتونه بدون عصاش راه بره بدون کمک من راه بره.دلم می‌خواست یکم روی احساساتم کنترل بیشتری داشته باشم که با شنیدن این حرفا جلوش نزنم زیر گریه!ولی داشتم گریه می‌کردم و جهانم
پیر زن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت: خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟ خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد. پیر زن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با
در روزگاری نه چندان دور یک هیات از گرجستان برای ملاقات با استالین به مسکو آمده بودند. پس از جلسه استالین متوجه شد که پیپش گم شده است و به همین خاطر از رییس کا.گ.ب خواست تا ببیند آیا کسی از هیات گرجستانی پیپ او را برداشته است یا نه؟ پس از چند ساعت استالین پیپش را در کشوی میزش پیدا کرد و از رییس کا.گ.ب خواست که هیات گرجی را آزاد کند. اما رییس کا.گ.ب گفت: متاسفم رفیق، تقریبا نصف هیات اقرار کرده اند که پیپ را برداشته اند و تعدادی هم موقع بازجویی مرده ا
باید امشب بروم.
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی‌واژه که همواره مرا می‌خواند.
یک نفر باز صدا زد: سهراب
کفش‌هایم کو؟
 
سهراب شاید دلی زخم خورده داشت، جانی که هیچکس تکه هایش را نچسباند، بخیه نزد. خسته بود از مردمان خاکستری، آدم های فراموش شده در گذشتن و رفتن پیوسته، در تکرار روزها، در روزمرگی ها. از نارفیقان فراموش کننده در قهقه های خوشی. شاید درک نمی کرد چ
 
 
 
آنچه خلاف میل و خواست ما رخ می دهد بد است ولی افتضاح و فاجعه نیست.
همان طور که آلبرتالیس در کتاب چگونه بایک روان رنجور زندگی کنیم و در برخی از کتاب ها مقالات و نوارهایش گفته و نوشته است، زندگی سراسر گرفتاری است. اما گرفتاری هولناک نیست. هر روز اتفاقات غیر قابل پیش بینی و بسیار ناخوشایندی رخ می دهند. اما افتضاح نیست. چرا؟
چون
ادامه مطلب
«مردکی را چشم درد خواست.پیش بیطار (دام پزشک)رفت که دوا کن.بیطار از انچه در چشم ستوران می کرد ،در دیده او کشید و کور شد.حکومت (شکایت)به داور بردند.گفت:براو هیچ تاوان نیست.اگر این خر نبودی بیش بیطار نرفتی»
در روزگاران قدیم مردی چشم درد گرفت وپیش دام پزشک روستا رفت که بیماریش را مداوا کند.دام پزشک از دارویی که برای چشم درد چهارپایان و حیوانات می زد به مرد داد.زیرا که تنها چنین دارویی داشت برای مداوای چشم درد. دام پزشک داروی حیوانات را در چشم مرد کش
شازده کوچولو به سیاره‌ی دوم رفت. آنجا فقط یک پادشاهِ تنها زندگی می‌کرد؛
بعد از ملاقاتی کوتاه، شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند. اما فرمانروا که دلش می‌خواست او را نگه دارد گفت «نرو، تو را وزیر دادگستری می‌کنیم!»
شازده کوچولو گفت «اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم»
فروانروا گفت «خب، خودت را محاکمه کن! این سخت‌ترین کار دنیاست... اینکه بتونی درباره‌ی خودت قضاوت درستی داشته باشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی...»
 
-----------------------------
✨مگس و عنکبوت✨
افلاطون روزی شاگردان خود را گردش علمی برد. در کوه و دشت در طبیعت سبز بهاری گشتند و از افلاطون، فلسفه وجود آموختند.
وقت استراحت مشغول خوردن، غذا شدند. مگس ای مزاحم غذا خوردن افلاطون شد و مدام بر روی غذای او می‌خواست نزدیک شود و بنشیند. افلاطون قدری از غذای خود در مقابل مگس گذاشت، مگس از آن مکید. افلاطون خواست شاگردانش به توجه مگس را زیر نظر داشته باشند. مگس بر خواسته و روی دست یکی از شاگردان که قدری زخم بود و خون داشت نشست و مشغو
برعکس غربی ها اینکه میدونم هستی مملو از رازه بهم آرامش میده. فکر کردن به امر نامتعین چیزی که نمیشه اندازش گرفت و ریختش تو قالب آرومم میکنه . فک کنم اگه  همین از روحیه شرقی بهم به ارث رسیده باشه کافیه ... انگار راز ها ناموسِ جهان باشند... و جهان در برابر هرجایی شدن و دانستنی شدن اون ها غیرت بخرج بده !
مثلا ارسطو تا قبل نوشتن متافیزیک هر چی خواست( مثلا منطق بنا کرد و ...) جهان باهاش راه اومد و حرف هاش و طبقه بندی هاش هنوز بعد 3000 سال ارزش دارن اما وقتی ب
شهید بابایی در بخشی از خاطرات خود در مورد تحصیلات خلبانی‌اش گفته بود: «دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشاتی که در پرونده خدمتم درج شده بود، تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی‌دادند، تا این که روزی به دفتر مسئول دانشکده، که یک ژنرال آمریکایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پرونده من در جلو او، روی میز بود، ژنرال آخرین فردی بود که می‌بایستی نسبت به قبول و یا رد شدنم اظهار نظر
مشاوره خانوادگی
برخی از زوج‌های جوان می‌پرسند:اگر همسرمان سخنی گفت و پدر یا مادرمان، سخنی دیگر، کدام مقدم است؟حتی در این‌باره استفتاء هم می‌کنند که: وظیفه شرعی ما کدام است؟
پاسخ ما
ما به ایشان می‌گوییم: هرکس جای خود را دارد. میان افراد خانواده، تعارض نیندازید.اما برخی همسران، به‌ویژه جوانانشان و به‌خصوص تازه‌ازواجی‌هایشان، اصرار دارند که از ما جواب بگیرند.
اکنون این حکایت را با هم بخوانیم.
حکایتی قابل تامل
روزی استاد روانشناسی وارد
توی آزمایشگاه،سه نفر بیشتر نبودیم. من و آقای نون و آقای قاف.
آقای قاف می‌خواست برای نمی‌دانم کی، کفش  reebok اصل بخرد و مثلا با صدای آرام (که من به وضوح می‌شنیدم:| )، داشت از آقای نون راهنمایی می‌خواست.
البته من هم بعد از ۵،۶ ساعت درگیری با یک مسئله‌ی زشت و بدقلق،حسابی خسته‌بودم و حواسم به همه‌چیز بود، غیر از مانیتوری که بهش خیره شده‌بودم!
آقای نون گفت:«من سالی یه بار لباس عوض می‌کنم! اومدی سراغ بدترین آدم! این سوالا رو باید از یکی بپرسی که خو
پیرزنی در خواب خدا رو دید و به او گفت:خدایا من خیلی تنهام، مهمان خانه من می شوی؟! خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش می رود...پیرزن از خواب بیدار شد و با عجله شروع به جارو زدن خانه اش کرد..!رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود رو پخت.سپس نشست و منتظر ماند...چند دقیقه بعد درب خانه به صدا در آمد...پیرزن با عجله به سمت در رفت و اون رو باز کردپیرمرد فقیری بود، پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهدپیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در
 
خداوند به موسی گفت :
از دو موقعیت خنده م می گیره :
((وقتی من بخوام کاری انجام بشه و تلاش بیهوده ی دیگران رو می بینم تا جلو انجام اون کار رو بگیرند و وقتی من نخوام کاری انجام بشه و جماعتی رو می بینم که برای انجام اون به آب و آتش می زنند.))
 
قدرت تقدیر خداوند از خواست پدرم و مادرم و حتی از خواست خودمون هم بیشتره .

 
روی ماه خداوند را ببوس !
#مصطفی مستور
ساعت پنج صبح است. تمام روز تعطیلی که گذشت را صرف پیدا کردن خوشی‌های کوچک زندگی از جیب لباس‌های داخل کمدم کردم که بی‌حاصل بود. دانه‌ای در من جوانه زده که ترس نیست، افسردگی، وسواس، تاریکی، تنبلی، ناامیدی، هیچ کدامش نیست. نمی‌شناسمش. قبلا ندیدمش. هر روز من را وادار به نگاه کردن در آینه و یادآوری باورها و تناقض‌هایم می‌کند. مامان می‌گوید تو دختر سرسختی هستی. شرط می‌بندم که همیشه من را در حال پریدن از روی موانع و بالا رفتن از پله‌های ترقی تص
⬅️آیا تغییر و اصلاح در ساخت و بافت جوامع به‌دست نخبگان و از بالا انجام می‌شود یا بر اثر تحول در زمینه و بستر اجتماعی و از پایین؟
 
در دو سده‌ی اخیر برخی‌از نخبگان سیاسی ایران می‌خواسته‌اند در ساخت و بافت جامعه‌ای که بر صدر آن قرار می‌گرفته‌اند اصلاحاتی بکنند و تغییراتی دهند. گرچه اینان در وجدان تاریخی توفیقاتی به‌دست آوردند و نامشان به‌نیکی بر صفحه‌ی روزگار برجا ماند اما خود قربانی خواست‌ها و بستر نامساعد اجتماعی شدند. نمونه‌ی با
سلام
دوستان باهام تماس گرفته بودند،ولی من حوصله گوشی نداشتم جواب ندادم..
شب برا اینکه تمرکز به اتفاقات افتاده ندم،با گوشی سرمو مشغول کردم.
خوب دیدم نمیشه..امروز سعی کردم ،با دوستان صحبت کنم..تازه فهمیدم و درک کردم ،دوستام که عزیزشون از دست دادند،میگفتند نمیتوانند ،صحبت کنند ،چرا..
از هرچی هست نفس ادم میگیره..
می گفتند،مرگ برادر کمر ادم می شکنه،نمیفهمیدم..ولی فهمیدم..
می گفتند خاک سردی میاره..نمیفهمیدم..فهمیدم...
ناراحتیم فقط فقط از اینکه تمری
روزی روزگاری، پادشاهی می خواست شوهر مناسبی برای دختر خود پیدا کند. از این رو یک دوره مسابقه بین شوالیه ها برگزار کرد تا لایق ترین شوالیه را به عنوان داماد خود برگزیند. شوالیه ها مسابقات و مبارزات بسیاری انجام دادند و در نهایت تنها دو شوالیه باقی ماندند که یک نفر از آن ها می توانست شوهر دختر پادشاه باشد. در نتیجه پادشاه به دو شوالیه دستور داد که سوار بر اسب هایشان به سمت دریاچه بتازند و هر کسی که دیرتر برگردد همسر دختر او خواهد بود.
شوالیه ها خ
کتاب شما نخواهید خواست: یک روایت عجیب که حقیقی بودنش، خواندنی ترش کرده است
 
کتاب شما نخواهید خواستویراستار: مریم مقانی، رضا رهگذرمترجم: شکوه‌السادات حسینیانتشارات: پرستا(وابسته به موسسه فرهنگی هنری پرستای حق)
معرفی:
به نظر شما می توان در شرایطی که در چند متری دشمن هستی، و هواپیماها مرتب روی سرت چرخ می زنند و با استفاده از عینک های مخصوص شب همه جا را رصد می کنند و… و مدام تو را دنبال می کنند و آخرسر بمبی در چن سانتی ات منفجر می شود و تو زنده ب
 
شما به‌هرحال از میلِ ما به مرگ سوءِ استفاده کردید. ما دل‌مان می‌خواست‌ بمیریم، با شما؛ که طرحِ ناگهانی مرگ‌اید. اما شما مردن ما را صرف زنده‌بودن‌تان کردید. و انصاف اگر بدهید، ناجوانمردانه‌ست. که شما زودتر از گور بلند شوید.
پیر شدم. اینو به شدت در وجودم احساس می کنم. اولین بار
زمانی حسش کردم که دلم دیگه یه اپارتمان نمی خواست. دلم یه خونه ده متری با یه
حیاط بیست متری می خواست! دلم حیاط می خواست با یه درخت بزرگ مثل همون که جلوی در
خونه قبلیمون بود. سمی رفته بود دم در خونه قبلی. می گفت خونمون ناراحت بود. می
گفت درختت خیلی پیر و خسته بود... توی شیش ماه گذشته ده بار هم از خونه بیرون
نرفتم. مثل پیرزن های توی فیلم های معناگرا شدم. فقط دلم یه حیاط می خواد با یه
درخت بزرگ... دلم می
خیلی دلم می‌خواست بیایم
و از احوالات باغ مادر بزرگه بنویسم، از خانه جدیدی که دلم می‌خواست با یار نیامده
بخرم، از اتفاقات مدرسه، از برگشتن غمی، از حال خوبی که با فقط یک "سلام،
کجایی"تان در اعماق قلبم ایجاد می‌کردید. حتی می‌خواستم از گوسفندهایی که باغ
مادربزرگه ییلاق امسالشان است رونمایی کنم و برایتان عکس‌های فول اچ‌دی بگذارم تا
قابلیت والپیپر شدن داشته باشند و شما هی ببینیدشان و من هی ذوق کنم که می‌توانم
خاطره‌ای چند ثانیه‌ای روی دسکت
دو جلسه غیبت داشتم. مرا در سالن انتظار دید و گفت «سلام! چه عجب از این طرفا!» لبخند زدم. ما را به داخل کلاس فرا خواند. روی صندلی نشستیم و منتظر ماندیم تا مربی عزیزمان به کلاس بیاید. پشت میز نشست و رو به ما گفت: «بچه‌ها حس نمی‌کنین کلاس روشن شده؟!» ما به دیوار و سقف و لامپ‌ها نگاه کردیم. سپس با چشمانی متعجب به مربی نگاه کردیم. به من اشاره زد و گفت «آخه ایشون امروز تشریف آوردن!!» همگی زدیم زیر خنده. من از همه بلندتر خندیدم. مگر می‌شود که این مربی را
خانه های قدیمی را دوست دارم چونکه... 
چایی همیشه دم بود
روی سماور
توی قوری. 
در خانه همیشه باز بود
مهمانی ها دلیل و برهان نمی خواست. 
غذاها ساده و خانگی بود
بویش نیازی به هود نداشت
عطرش تا هفت خانه می رفت
کسی نان خشکه نداشت
نان برکت سفره بود. 
مهمانِ ناخوانده، آب خورشت را زیاد می کرد
بوی شب بو ها و خاک نم خورده حیاط غوغا میکرد
خبری از پرده های ضخیم و مجلسی نبود، نور خورشید سهمی از خانه های قدیم بود!
دلخوری ها مشاوره نمی خواست
دوستی ها حساب و کتاب
خدای مهربانچه‌لذتی داردکه‌تو انیس‌قلوب باشیچه حس شیرینی دارد اعتمادبه توچه شکوهی داردتعظیم دربرابرعظمت تو محبوبم همه جا،لحظه به لحظهشمیم‌ حضورتوستهیچ کاری برایم سهل نشدمگرباعنایت تو هیچ‌باری ازدوشم زمین گذاشته نشد مگربامددتوهیچ انسانی درمسیرم قرارنگرفتمگربه خواست توومن این روزهاچه خوب دریافتمکه هیچ برگی ازدرخت نمی افتدوهیچ دانه‌ای سرازخاک برنمی‌آوردمگربه خواست توخدایاامشبدرهای رحمتت رابرما بگشاوخواسته‌ات رابرهدایت ماقرا
 
اداره آبفا شادگان از شهروندان خواست به اندازه مصرف روزانه خود آب ذخیره کنند.شهرستان شادگان با ۱۵۰ هزار نفر جمعیت در فاصله ۷۰ کیلومتری اهواز قرار دارد.
 
آب آشامیدنی شهرستان شادگان فردا سه شنبه برای تعمیر شبکه به مدت چهار ساعت قطع می‌شود.
 
اداره آب و فاضلاب شهرستان شادگان دوشنبه در اطلاعیه ای اعلام کرد به منظور انجام پاره ای تعمیرات بر روی تاسیسات آبرسانی به این شهرستان شبکه آب شادگان از ساعت ۲۰  تا ۲۴ روز سه شنبه قطع خواهد شد. بنا به این
دلم سراغ کلمه ها را نمی گیرد...فرار کردم از ورق زدن...همیشه که نباید نشست یک گوشه و آدم ها را از دور دید...از خانه زدم بیرون...از کنار آدم ها گذشتم و آدم ها از کنارم گذشتن....جلوی ویترین مغازه ها ایستادم و نگاه کردم.....اجناس را دید می زدم برایشان قصه می ساختم...دنبال رد یک نگاه آشنای غریب بودم.....یک گوشواره ی پروانه ای دیدم...چشم هایم برق زد....سرم را که بلند کردم داشت نگاه می کرد....سایه ی غریب آشنا را حس کرده بودم.....مرد بلوز چار خانه ی آبی اتو نشده تنش بود.
آنتونی استوکس علیرغم وعده قبلی امروز در تمرین پرسپولیس حاضر نشد.
 به نقل از سایت رسمی باشگاه پرسپولیس، مهاجم ایرلندی پرسپولیس با وجود داشتن بلیت برگشت به ایران که تاریخ آن صبح جمعه بود، امروز در تمرین تیم حاضر نشد و این با عصبانیت سرمربی تیم همراه بود.
استوکس پیش از بازی با الشارجه از سرمربی تیم خواست که برای دیدن پسرش یک روز بیشتر در دوبی بماند و سپس به تمرینات پرسپولیس ملحق شود و گل‌محمدی هم بخاطر دو بار درخواست استوکس، موافقت کرد که است
آن موقع مهدی شهردار ارومیه بود و من هم معاونش. رفتیم تا رسیدیم به یک محله ی حلبی آباد، گفتم: «اینجا اومدی چیکار؟» گفت: «روی زمین رو نمی بینی چقدر آب جمع شده؟ ما شهردار این شهریم، باید جوابگو باشیم». از ماشین پیاده شد و ردّ آب را گرفت تا به در منزلی رسید. در زد. پیرمردی در را گشود. مهدی سلام کرد و گفت: «حاج‌آقا! این آب داره میره توی خونه ی شما، ما اومدیم... » پیرمرد که عصبانی بود، گفت: «اومدی اینجا که چی؟ اومدی بگی خونه‌ام داره خراب میشه؟» و هرچه دل
سلام خدا جونم
دلم گرفته.به کمکتون خیلی نیاز دارم.خدای مهربونم،دلم می خواد باهاتون صحبت کنم.در مورد همه چیز.در مورد هر چیز که به فکرم برسه.خدا جونم،دلم بارون می خواد.احساس می کنم که بارون می تونه شادم کنه.مثل همیشه که وقتی بارون می باره می دوم پشت پنجره یا به طرف در حیاط تا بارون رو تماشا کنم.یا می شینم روی پله های ورودی اتاقم تا صدای برخورد دونه های بارون به نورگیر رو بشنوم و در خیالاتم غرق بشم.

خدایا،هنوز هم دلم اون راهی رو که اطرافش پر از درخ
سلام خدا جونم
دلم گرفته.به کمکتون خیلی نیاز دارم.خدای مهربونم،دلم می خواد باهاتون صحبت کنم.در مورد همه چیز.در مورد هر چیز که به فکرم برسه.خدا جونم،دلم بارون می خواد.احساس می کنم که بارون می تونه شادم کنه.مثل همیشه که وقتی بارون می باره می دوم پشت پنجره یا به طرف در حیاط تا بارون رو تماشا کنم.یا می شینم روی پله های ورودی اتاقم تا صدای برخورد دونه های بارون به نورگیر رو بشنوم و در خیالاتم غرق بشم.

خدایا،هنوز هم دلم اون راهی رو که اطرافش پر از درخ
#سوره_اسراء آیه ۸۰
وَ قُل رَبِّ اَدخِلنی مُدخَلَ صِدقٍ وَ اَخرِجنی مُخرَجَ صِدق
و بگو پروردگارا! مرا با ورودی نیکو و صادقانه وارد (کارها) کن و با خروجی نیکو بیرون آر و برای من از پیش خودت سلطه و برهانی نیرومند قرار ده.
 تفسیر_و_توضیح
امام حسن عسکری(ع) می‌فرماید: همه پلیدی‌ها را در خانه‌ای نهادند و کلید آن، دروغ است.
 1⃣بسیاری از بدبختی هایی که امروز می‌بینیم دامن‌گیر اقوام و ملت ها شده انحراف از همین اصل است. گاهی پایه اصلی کارشان بر اساس در
بسم الله الرحمن الرحیم
جناب حافظ منو دیوانه کرده...
 
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد

ح
خدای خوبم ! خدای دانا ! خدای بخشنده و توانا تو مهربونی تو بی نظیری تویی کنارم ، همیشه هرجا در دلم چیزی گذاشتی حرف های خوب و شادبود . سلام دوستان عزیزم ، امروزی خواهم راجع به مدرسه با شما صحبت کتم ، راستش می دانید من همیشه دلم می خواست مدرسه پر شور و نشاط داشته باشم و همیشه به من و بچه ها خوش بگذرد ، مثلا این که وقتی صبح ها به صبحگاهی می رویم از آهنگ های شاد استفاده کنند تا ماهم شاد شویم و هم تا کسانی که خواب آلود هستند سرحال بیایند . یا اینکه از کتا
مسلم با پاهای خسته و کم توان می دوید.
کف پاهایش کرخت شده بود.
سر انگشتانش می سوخت. ولی با سرعت می دوید.
پوتین سیاهش به کلاه فلزی سربازی که جلوی پایش ولو شده بود،
برخورد کرد و بعد ناگهان افتاد زمین.
آرنج های لرزانش را به زمین خاکی فشار داد و چرخید عقب.
سرباز عراقی بالای سرش بود.
لوله ی اسلحه را گذاشته بود روی پیشانی عرق کرده اش و می خواست
به مغزش شلیک کند.
صدای تند نفس نفس زدنش رسیده بود تا مجرای گوشش.
بوی باروت و آتش حالش را به هم می زد.
 زانوانش سست
الان یهو دلم خواست تو رو با موهای سفید واون لبخندی که همیشه به لب داشتی میدیدم حیف وصد حیف که نمیشه اما شاید بعده ها فیس اپ رو نصب کردم ویه عکس از پیرشدنت رو به دیوار اتاقم بزنم و فکر کنم که هستی ...
پ ن:برای مهدی
دیگه هیچ وقت نمیتونم ببینمت 
آیا از گرمی هوا کلافه شده اید؟
آیا به دنبال یک دستور ساده و سریع برای خنک شدن می گردید؟
من به شما اسموتی هندوانه و نعنا را پیشنهاد می دهم!
خیلیم آسونه درست کردنش
مواد لازم: هندونهچند برگ نعنااگه دلتون خواست یه کوچولو خیلی کم عصاره لیمو تازهو یه مخلوط کن!
طرز تهیه:
به مقدار مصرف یا علاقه تون یا تعداد نفرات (حالا هر چی) هندونه قاچ کنین و بذارین تو فریزر تا کاملا یخی و خنک بشه، بعد هندونه خنکو تو مخلوط کن یا همون میکسر بریزین و چند تا برگ درشت نعنا
انگار امروز قرار بود موضوع همه اسناد از جنس دعواهای خانوادگی باشه زن جوان با پسر بچه پنج شش ساله بعد از طلاق و رجوع می خواست برای محکم کاری از شوهرش وکالت در طلاق داشته باشه البته وکالت فقط با این شرط که کتکش زده باشه یا دوباره سراغ مواد مخدر بره آن هم در صورت اثبات مراتب در دادگاه صالح ! شاید می خواست جواب پرسش مقدر منو بده که بی مقدمه گفت فقط بخاطر این بچه است زن به همین راضی بود کتک نزنه ! شیشه نکشه !
....خاطرات دفترخانه

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها