نتایج جستجو برای عبارت :

مشخامو ننوشتم:(

چهل و چند روز از پاییز قشنگ و دلبر گذشت و من ننوشتم ، ننوشتم از آفتاب گرم دم دمای ظهر که خودشُ مهمون خونه میکنه و میشینه رو برگ های شمعدونی ؛ 
ننوشتم از صبحای پاییزی که با ورزش و حال خوب شروع میکنم؛ ننوشتم از سرماخوردگی بد موقعی که  ده روزی منو اذیت کرد و دوبار منو مجبور کرد برم دکتر؛ ننوشتم از مهربونی  آدمای دنیا که حتی باوجود دور بودنشون مهربونیش میتونم حس کنم ، ننوشتم از برگ ریزونای  این‌روزا ،ننوشتم از شب های بلند و سرد ...آره ،چقدر ننوشت
خیلی وقته چیزی ننوشتم ولی دلیل نمیشه یادت نباشم
همیشه به یادتم و هرجای شهر رو نگاه کنم تورو میبینم، حتی از راه دور صداتو میشنوم
ولی علت این که ننوشتم این بود که همش خواب بودم، عصری ساعت ۴ بیدار شدم بخاطر کلاس زبان ولی الان باز خوابم میاد
1. امشب فهمیدم چقدر نمیدونم قدر داشته هامو... مگه یه ادم چی میخواد؟ جز اینکه بقیه به یادش باشن... حالشو بپرسن... بهش شب بخیر بگن :)) روز تولدش یادش باشن و به روی آدم لبخند بزن... نگران آدم شن... دنیا کثیفه عوضیه مزخرفه... ولی ما هرچقدم بد باشیم ذاتمون که خراب نیست؟ هست؟ من اگه یه روز بفهمم به خدا خیانت کردم همه چیو تموم می کنم. 
2. نگرانم... چون در وضعیت فعلی به طرز افتضاحی افتضاحم... ولی همیشه این شکست ها جسورم می کنن... 
3. در پی پیچوندن تیشرت داداشم امروز ی
و سلام به خودم و سلام به شما و سلام به سال جدید
ورود به سال جدید رو تبریک میگم.
بریم و ببینیم که گلدونمون حالش چطوره. 
بازم یکی دو ماهی شده که نیومدم و مثل همیشه امیدوارم دیگه از این به بعد مرتب بیام. ان شاء..
یک سری خاطارت از اربعین 97 مونده که ننوشتم.
دو ماه آخر سال 97 هم که کلا خاطرات رو ننوشتم ولی یکی دوتا خاطره خوبش رو که یادمه رو می نویسم.
بریم ...
از مدرسه که برگشتم مستقیم رفتم بخوابم. مامان بیدارم کرد گفت ناهار بخور بعد بخواب‌. بعد از یه استراحت یکی دو ساعتی پاشدم و آماده شدم برای مراسم ولیمه شوهر خاله.از ظهر رفتیم اونجا و ساعت ده و خورده ای برگشتیم. هیچ درسی نخوندم و فرصت هم نداشتم که چیزی بخونم. الانم توی خسته ترین و له ترین و سردرد ترین حالت ممکنم. نه که بگم خیلیی کمک کردم اما خب باید به خاله و دختر خاله ها کمک میکردم.مامان آقای فاضل رو هم دیدم (همونی که اسمش یادم نبود و میگفتم آقاهه!)
از اینکه در مسیر پیش رو
چه اتفاقاتی خواهد افتاد شاید بتونم بگم هیچ حدسی نمیتونم بزنم 
که اخرش بد تموم میشه یا خوب حتی از فردای این خدمت سربازی
که بگم احتمال میدادم از اول موفق میشم
واقعا هر روز رو دارم میشمارم
روز شماری برای اینکه تموم بشه ...
شاید بشه گفت این خان خان اخره
بعد این تکلیف خیلی چیزا معلوم میشه ...
 
دوران سربازی
فقط با کمک خودش دارم میگذرونم
 
گاهی میگم این همه اتفاقات پشت سرهم افتاده خیلی یعنی
چرا من هیچ کدومشو اینجا ننوشتم
حداقل
به قرار این شب‌ها بعد از رکعت چهارم نمازعشا بغض گلوگیر می‌شود باز. سلام را که دادم سرم را به زانوم می‌گذارم و زیرلب حرف‌هایی می‌زنم بی‌هدف. اشک حلقه می‌شود توی کاسه چشم هام اما نمی‌افتد، همانجا پرده می‌شود برای دیدن...
به قرار این شب‌ها قدم می‌زنم و فکر میکنم که این درد را می‌شود به که گفت، مادر؟ یکی از دوست ها؟ تو؟ نه... خدا؟ جواب نمی‌دهد که. گفتگو با یک موجود ساکت می‌دانی چه عذابی است؟ دم گیت بغضم می‌گیرد باز...
کاش از ابتدا اینها را می
سلام روزبخیر
همچنان فقط نت داخلی داریم و دسترسی ها قطع هستن
پنجشنبه دومین سالرد تولد پاشا س
ولی ما جمعه قراره جشن بگیریم
و من خودم کیک بپزم
قصد داشتم یک کیک ساده ، یک کیک دورنگ و یک کیک سیب بپزم
اما متاسفانه دستور کیک سیبی که میخواستم رو ننوشتم
خب من که کف دستم روبو نکرده بودم یهویی نت قطع میشه و من دیگه به پیج سوزان شریعت دسترسی ندارم
برای همین ننوشتم
لپ مطلب دستمه چون فیلم شو دیدم
ولی میترسم یوقت موادم کم و زیاد بشه و خراب بشه
برای همین باید
خیلی وقته ننوشتم!
* امروز وقتی داشتم‌ همینطور استوری‌های فالویینگام رو می‌دیدم، تو یه استوری پرسیده بود که دوست داشتین چه شغلی داشته باشین و چه کاری انجام بدین؟ بدون در نظر گرفتن شرایط اقتصادیش و پولشو غیره..
* خب من اولین چیزی که به ذهنم اومد، نویسندگی بود! و یادم اومد که چقد وقته که زیاد ننوشتم!
* دلم نوشتن دوباره رو خواست و اولین جایی که تو ذهنم برای نوشتن پیدا کردم اینجا بود:)
چقدر قبلا راحت و بدون دغدغه و پر از شور و شوق تو وبلاگم مینوشتم..
خیلی وقته ننوشتم!
* امروز وقتی داشتم‌ همینطور استوری‌های فالویینگام رو می‌دیدم، تو یه استوری پرسیده بود که دوست داشتین چه شغلی داشته باشین و چه کاری انجام بدین؟ بدون در نظر گرفتن شرایط اقتصادیش و پولشو غیره..
* خب من اولین چیزی که به ذهنم اومد، نویسندگی بود! و یادم اومد که چقد وقته که زیاد ننوشتم!
* دلم نوشتن دوباره رو خواست و اولین جایی که تو ذهنم برای نوشتن پیدا کردم اینجا بود:)
چقدر قبلا راحت و بدون دغدغه و پر از شور و شوق تو وبلاگم مینوشتم..
چون خسته ام. چون رو پله برقی مدام آرنجم رو میذارم رو دسته هاش و پشت دستمو رو پیشونیم. چون خیلی وقته حتی تو سررسیدمم ننوشتم! چون خسته ام. انقدری که مثل قدیما نمیرم بشمرم ببینم چند روز میگذره که تو سررسید چیزی ننوشتم. 
راستشو بگم؟ چون ترسیده ام. دارم نگران خودم میشم. به بدنم نگاه میکنم و باورم نمیشه این همه چاق شدم! راستشو بگم؟ برگشتم چون ترسیدم!
به تصویر زمینه گوشیم نگاه میکنم. خیلی خوب افتادم تو اون عکس! دماغم قلمی و سمت چپش اون چال ریز لپم. 
 دلم
دقیقا ۴۶ دقیقه دیگه با یکی از بلاگرا قراره همو ببینیم :)) ترکیبی از هیجان و خوشحالی و استرس دارم،نمیگم کیه، خودتون حدس بزنید ^___^
ادامه ی پست شنگول و منگول و حبه ی انگور رو هنوز ننوشتم،دارم روش کار میکنم هنوز،یکی از مشکلات وسواس داشتن درباره ی نوشتن همینه. 
تا آخر تیرماه به خودم مهلت دادم. آخرین مهلت...
اگر کرم فرمودند، که هیچ
اگر باز لایق نبودم، جنازه ام روی دست های مبارکشان خواهد ماند. دفنم کنند...
+ فکر میکنم این اولین پستی باشد که صریح ننوشتم. این هم خیانت در امانت. یک جور تلخی کشنده ای زیر زبانم حس میکنم که میخواهم تمام وجودم را به بیرون تف کنم. تف، تف...
مدتی میشه که هیچی ننوشتم. اما کارهای زیادی رو توی این مدت انجام دادم.
کتاب‌های جدید زیادی خوندم.
فیلد شغلی و تخصصی‌ام تغییر کرده.
خلاصه کم و بیش آدم‌تر شده‌ام و دلم خیلی هوای وبلاگ و دوستانم رو کرده بود که الان بعد از مدت‌ها غیبت دوست دارم که دوباره بنویسم.
ارادتمند
سعید فعله گری
قرار بود دو هفته پیش داستان‌هایم را برای استاد بفرستم. تا امروز و الان، یک کلمه هم ننوشتم. آن قبلی‌ها را هم، ویرایش نکرده‌ام. 
آن قدیم‌ترها بیشتر و به‌تر می‌نوشتم. راحت‌تر و روان‌تر و دل‌نشین‌تر.
شاید این سال‌ها، هفت سال خشک‌سالی است. کاش این بار آبادانی در پیش باشد، باشد که طراوت و تازگی و شکوفایی نوشتن، دوباره بازگردد به این سرزمین.
بی نهایت سبز و 
بی نهایت روشن
با تو زیبا میشه
چهارفصل بودن ... ❤
 
 
× از آهنگ چهارفصل حامی 
× این باشد تا بعد بیشتر بنویسم ... الان یک ساعته دارم با کلمه ها ور میرم تا بنویسم اما اینقدر خوابم میاد و اینقدر چند وقته ننوشتم اینجا ، سخته
سلاماینجا چقده شلوغ پلوغ شده
خوب خیلی دلم برای اینجا تنگ شده بود هر چند که الان یه سالنامه خریدم توش همه چی زندگی مو می نویسم ( دست کسی نیفته یه وقت:| )
حالتون چطوره؟؟
می بینم که وبلاگاتونو سر پا نگه داشتیدا
بدون من خوش میگذره؟؟
الان واقعا نمی دونم چی بگم فقط اینکه خیلی خوبین همه تون:)
 عه جمله ادبی ننوشتم ... ایمممم به ذهنم نمیرسه چرا؟؟؟
به فصل زیبای پایان نامه نزدیک شدم. یعنی رسیدم
اون نمره زیبا و قشنگی که سر درس سمینار گرفتم باعث شد از هرچی پایان نامه است زده بشم
حالا چاره ای نیست دیگه
بریم ببینیم تهش چی میشه
هر الاغی هم از راه میرسه میپرسه پایان نامه ام رو چی کار کردم
آقا جان سخته ننوشتم!
کلا من آدم کارهای سختم
انجامشون نمیدم!
انقدر عصابم خورده که به همه چیز و همه کس فحش میدم :)
سلام :)
خبر از هیچکـی ندارم امیدوارم حال دل همتون خوب باشه دوستان 
خیلی وقته ننوشتم اینجا شاید از یک ماه بیشتر ولی در تلاشــم بنویسم و یکم این حال و هوای دپرسی و چه کنم چه نکنم رو از خودم دور کنم ...
روزای من همش در راه تحصیل و یادگیری میگذره ، همیشه زمانبر هست این زندگی برای من تا زندگی بشه :))))
#یه پرستش نق نقــــــــو
اینجا ننوشتم که نیمه دوم تابستون کلا حال و هوای استخر داشت واسم؟ و چقدر هم خوب بود، منهای استرس‌های شیرجه میخی البته! بار اخر که قمقمه ها رو از چهار یا پنج‌تا به دوتا کاهش دادم، دیرتر اومدم بالا موقع شیرجه و بعد هم دیگه نپریدم. هرچند شیرجه معمولی زدم بازم. اما باز تمرین خواهم کرد قطعا.
 
الانم یه دوش گرفتم میخوام تو آرامش ظهر کتابم رو تموم کنم. 
بچه‌ها این متنی که اینجا می‌ذارم کپی هست و همه می‌دونن که من مطالبم رو خودم می‌نویسم. برای همین باید برای خوندنش زحمت بکشید و برید ادامه مطلب.اما یه چیزی که توی پست قبل ننوشتم: اون تسبیح، تسبیح حاج قاسم بود که به اندازه یک عکس گرفتن و یک دور تسبیح حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها گفتن به دستم رسید.
ادامه مطلب
کرم نوشتن منو فرا گرفته
مدتیه که خاطره روزانه ننوشتم و اینجام چیزی ننوشتم و کلا کم دست به کیبورد شدم
کرمم گرفته بنویسم
ولی اینجا نمینویسم، مطلب که زیاده برای نوشتن ولی تصمیم گرفتم ننویسم فعلا...
نوشتن همیشه باعث دسته‌بندی و کم کم فراموشی جزییات موضوع میشه.
من نه تنها نمی‌خوام حال الانم دسته‌بندی بشه که اصلا نمیخام مثل همه مسائل قبلی زندگیم باهاش مواجه بشم.
برای اولین بار میخام وایسم کنار ببینم خودم چیکار میکنم.
یعنی اون ناظر سومی من که میش
نزدیک یک ماهی میشه که چیزی ننوشتم، نه که چیزی نداشته باشم واسه نوشتن! نه اصلا این طور  نیست! 
هزار   و یک کار داشتم و دارم  و در مجموع از زندگیم در دو ماه گذشته لذت بردم. 
رنج می کشم ، می خندم و  شادی میکنم و این ها همه یعنی این که زنده هستم و انسانم.
احتمال داره کارم به زودی به دادگاه پاسگاه کشیده بشه ، احتمال هر چیزی هست. 
از نمک نشناسی بعضی دور و بری ها ناراحتم ولی چیزی نیست که بخام چماقش کنم بکوبم تو سر دیگران..
All is well
کلنگ  همچنان با شماس....
من خیلی قبل تر از شبکه های مجازی،درست از اوایل دوره راهنماییم، تو بلاگفا وبلاگ داشتم.متاسفانه به این سمت نرفتم که زیبا بنویسم.ترجیح دادم برای خودم بنویسم.آزاد و رها و درد دل طور.و این متاسفانه از زیبایی های نوشتنم میگیره.خیلی دوست داشتم زیبا بنویسم.ی هنره.دلم تنگ شده برای نوشتن.خیلی وقته ننوشتم.چیه این قلم؟؟چیه اینو نوشتن؟؟همین روزها باید دوباره تو اتاق خودم چراغ مطالعه روشن کنم و تو سررسیدم مشق بنویسم
صبح بخیییییر. امروزم زود بیدار شدم. دیروز که درسته کار کردم اما خیلی وقت هدر دادم نسبت به این که از چهار صبح بیدار شده بودم :( در نتیجه امروز تو فکرمه که سعی کنم الکی وقتو تلف نکنم اگه بشه. یه ذره هم خوابم میاد از سرم میپره. همین هنوز لود نشدم. امروز وقت دکترم دارم. طبق معمول هردوشون هم روانشناس هم روان پزشک. راستش یه ذره حوصله ندارم برم. تنبلیم میاد ولی نمیشه. باید به دکترم بگم فرمونوهمینجوری برو که حالم خوبه :دی همین دیگه. برم تا چرتو پرت ننوشتم
از آدم امیدوار و روبه‌جلویی که بودم، چند سالی هست که فاصله گرفتم. حتی یادم نیست از کی و چرا. تلاش هام برای برگشت هم به در بسته می‌خوره. جدیدا که یه روزایی می‌شه که از صب تا شب به معنای واقعی کلمه تو تختم و حتی حوصله‌ی غذا خوردن هم ندارم.جالبیش اینجاست که الان برای هر درس دوتا پروژه باید تحویل بدم.برای پایان‌نامه باید تلاش کنم حتی پروپوزال هم ننوشتم .قس علی هذا
گفتم شاید ویتامین ب بدنم کم شده و رفتم آمپول زدم.تاثیرش فقط یه روز بود. حالا با اغم
احمدبن حسن گوید یزیدبن عبدالله چارپایی را شمشیر و مالی برای ناحیه مقدسه وصیت کردسپس بهای بهای چارپاو غیر ان فرستاد وشمشیر را نفرستاد نه خودش نه بهایش را نامه امد که همراه انچه فرستادید شمشیری بود بما نرسیدیا بعبارتی نطیر این محمدبن علی شاذان نیشابوری گویدپانصد در همیکه 20 درهمش کم بود از سهم امام نزد من جمع شد مرا ناگوار بود که 500 درهمیکه 20 در همش کمست بفرستم لذا 20 درهم از مال خودم روی ان گذاشتم و نزد اسدی فرستادم و ننوشتم جقدر از خودم گذاشته
چند وقتیه ننوشتم
یه چیزایی منو بی حوصله می کنه
.
شاید اینو بارها شنیده باشید که یه شاعر میگه:
باید شعر خودش بیاد
.
این روزا با این اوضاع با این وضع با این تصویرا
امیدی برای نوشتن و سرودن نیست
.
دوست ندارم سیاسی صحبت کنم اما
سیاست ما رو ول نمی کنه....
.
بعضی از شاعرا انتقاد می کنند
بعضیا بی خیال تر شدن
بعضیا هم مثل من قلمشون و غلاف کردن
.
اما روزی میرسه که کویر لوت هم گلستون میشه
روزی که رنگین کمون از آسمون نمیره و یه مهره ثابته
روزی که ماه کامل میشه
.
اومدم پست‌های این بلاگ رو خوندم انگار من اینا رو ننوشتم؛ انگار "منـ"ی که بقیه می‌شناسن اینا رو ننوشته. گمون کنم اینجا غمگین‌ترین و خالص‌ترین حرف‌هام رو می‌نویسم. غمگین‌ترین و تلخ‌ترین و سخت‌ترین و نگفتنی‌ترین حرف‌هام رو اینجا نوشتم. "من"ترین منِ ممکن همین‌هاست که می‌بینید. ضعیف‌ترین نسخه از من!

میتوان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان، ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ، بر قالی
در خطی موهوم، بر دی
خیلی وقته اینجا ننوشتم. اولین دلیلم حال خیلی خیلی بد روحی اون روزا یعنی ۴ماه اخیر بود.. دوست ندارم چیزی بنویسم که توش گله و شکایت و غم و غصه اس.. بعدم کنکور و بعدشم فعالیت اینستایی (فعالیت کاری) باعث شد دور بشم ازینجا
بشدت دارم کار میکنم.. تا جایی که مدت طولانی و چندین بار سخت مریض شدم و الانم اثرات کلر کماکان پابرجاست.. خدا رو شکر که کاری هست برای انجام دادن
اگر گفتنی مفیدی بود میام مینویسم.. فعلا این روزا همش خسته و خوابالودم وگرنه همچنان وبلاگ
از اونجا که واضحا به اینترنت معتاد شدم این چندوقت و متدای همیشگیم هم جواب نداده و همچنین یازده به بعد مطالعه مفید چندانی ندارم ، تو اون تایم میام و از روزم میگم. اینطوری نه میل شخصیم به حرف زدن رو سرکوب کردم و نه از حد مجازم تو استفاده از نت تجاوز!
البته من همیشه از روزانه نویسی های "رفتم خونه خاله ، اونجوری کردم ، اینجوری شد" بدم میومده...ولی خب...تجربه‌ست دیگه!من هیچوقت اینطور ننوشتم ولی شاید جالب باشه واقعا! بهرحال من با هدف مشخصی دارم اینکار
عجیبه که تا حالا از فیزیوپات و شروعش چیزی ننوشتم:)
بچه ها از ۳۰‌ شهریور رسما فیزیوپات شدم و دو بارم رفتم بیمارستان شرح حال گرفتم^__^
مریض ها تا حالا که همکاری خوبی داشتند. با یکیشونم که یه خانوم ۳۶ ساله مبتلا به لوپوس بود دوست شدم ... خیلی حالش بد بود! و جالبه ۴ تا بچه هم داشت و نوه هم داره. از روستاهای اطراف بود بنده خدا:( . اصلا ۳۶ بهش نمیومد. فکر میکردم ۴۵-۵۰ باشه. 
کورس سمیولوژی نظری هم امروز تموم شد و چند روز دیگه امتحانشو داریم:) بعدشم قلب شروع م
سینا، دومین آدمی بود که روبروی من نشسته بود و داستان می‌گفت. داستانش را من ننوشتم اما، غزاله نوشت. در نگاه اول، شاید داستان‌های این آدم‌ها، پر باشد از جملاتی که بارها گفته شده‌اند؛ اما ماجرا این است که این آدم‌ها برای اولین‌بار است که سعی می‌کنند بخشی از زندگی‌شان را بیابند که ارزش روایت دارد...


ادامه مطلب
سینا، دومین آدمی بود که روبروی من نشسته بود و داستان می‌گفت. داستانش را من ننوشتم اما، غزاله نوشت. در نگاه اول، شاید داستان‌های این آدم‌ها، پر باشد از جملاتی که بارها گفته شده‌اند؛ اما ماجرا این است که این آدم‌ها برای اولین‌بار است که سعی می‌کنند بخشی از زندگی‌شان را بیابند که ارزش روایت دارد...


ادامه مطلب
صالح بن کیسان روایت می‌کند:
«من و زهری برای فراگیری علم با هم شدیم و گفتیم: سنت‌ها را می‌نویسیم پس، آنچه از رسول الله ـ‌ صلى الله علیه و سلم ـ روایت شده بود را نوشتیم، سپس زهری گفت: آنچه از صحابه ـ رضی الله عنهم ـ به ما رسیده را نیز می‌نویسیم زیرا از سنت است. من گفتم: نه، سنت نیست، آن را نمی‌نویسیم. پس او نوشت و من ننوشتم در نتیجه او موفق شد و من از دستشان دادم».
عبدالرزاق در مصنف به شماره (۲۰۴۸۸) (۱۱/۲۵۹) این حکایت را آورده است. 
نمیدونم دقیقا چند وقته که چیزی ننوشتم فقط دوتا خاطره دارم یادمه جمعه عصر قرار بود با حسین دوستم بریم بیرون که من پیام دادم گفتم خیلی خوابم میاد باشه بعدا میریم و امروز صبح از ساجده پرسیدم چند شنبه هست گفت دوشنبه
شبها یه چند ساعتی بیدار میشدم ولی الا واقعا گیجم دیشب فکر میکردم یک شنبه هست دیشب یعنی ساعت یک امروز صبح ولی ساجده گفت دوشنبه، تقویمم نگاه کردم دوشنبه بود
واقعا نمیدونم چند ساعت خوابیدم هنوز خوابم میاد
سلام
 
از استارکلندر نسخهٔ 3.1.0 تا به حال ۶ نسخهٔ رفع باگ منتشر شده.
متاًسفم که پستی برای این انتشارها ننوشتم.
نسخهٔ 3.1.6 آخرین نسخهٔ پایدار هست.
لطفاً بروزرسانی کنید
 
نکات انتشار و لینک‌های دانلود:
https://github.com/ilius/starcal/releases/tag/3.1.6
 
برای اطلاع از انتشار نسخه‌‌های جدید می‌توانید از این فید اتم استفاده کنید.
و یا مخزن گیت‌هاب را Watch کنید.
سلام
 
از استارکلندر نسخهٔ 3.1.0 تا به حال ۷ نسخهٔ رفع باگ منتشر شده.
متاًسفم که پستی برای این انتشارها ننوشتم.
نسخهٔ 3.1.7 آخرین نسخهٔ پایدار هست.
لطفاً بروزرسانی کنید
 
نکات انتشار و لینک‌های دانلود:
https://github.com/ilius/starcal/releases/tag/3.1.7
 
برای اطلاع از انتشار نسخه‌‌های جدید می‌توانید از این فید اتم استفاده کنید.
و یا مخزن گیت‌هاب را Watch کنید.
برای همه نوشتم و بی اون که خبر داشته باشند براشون قصه بافتم.
اما برای تو نه. هیچ وقت ننوشتم و فعلا هم نمی نویسم.
نه این که حرفی نباشه. 
اما حس تلخی این فکر که یه روز تو هم نباشی و من بعد تو این نوشته ها رو بخونم خیلی بیشتر از بقیه وقتاست. 
شاید هم به خاطر این امید لعنتیه. امید به این که یه روز کنار خودت بشینم و این حرفا رو بزنم. تو چشمات زل بزنم؟ نه نمی تونم :)
تو هم سکوت کردی و من از پس این سکوت هنوز آرامشت رو حس میکنم. کاش این آرامشت برای هیچ کس دیگه
خب بالاخره امروز صبح آخریت امتحان، پاتو عملی، رو دادیم و تموم شد. 
نمیدونم؛ در مورد روز امتحان و قبلش ننوشتم. الان هم که مینویسم 14 بهمن است. امروز ۷ صبح کلاس رانندگی داشتم، بعدش هم باشگاه رفتم. عصر تا شب هم با محدثه وقت گذروندیم. نمیدونم چرا روی مود نیستم. خیلی سخت گذشت ترم قبل؛ نمیدونم ترم بعد چیکار کنم. رفرنس بخونم؟‌جزوه بخونم؟ چیکار کنم؟
خوابم میاد. با محدثه از عادت کردن حرف زدیم و غصه خوردیم. غصه خوردیم که دست خودمون نیست. ساعت 11 عه و هنوز ش
هنوز تا پر شدن مربعهای تقویمِ ۳۰ سالگیم سه ماه و خوردی وقت دارم! اما نمیدونم چطوری بتونم از این بحران عبور کنم! آخه، برای اینجور مواقع برنامهٔ مشخصی ننوشتم و در لحظه زندگی کردم، چون اصلــــن منتظر یک چنین حال و هوای بهم ریخته ای نبودم! اما دیگه کافیه!!! حس میکنم تمام این ۱۵ سالِ اخیر زندگیم رو مثل یه احمق به تمام معنا روی هوا گذروندم! امشب جای اینحرفها نبود! باید عید رو بهتون تبریک میگفتم، آهنگ شاد میذاشتم و یکم میرقصیدیم و با هم خوش میگذروندیم
سلاااااام سلااااااام سلااااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم بهتون بگم که اگه یه مدت ننوشتم نگران نشید چون امتحانام داره شروع میشه و باید مثل یه دختر خوب و نازنین و صد البته آدم بشینم درس بخونم وگرنه همه روصفر میشم ! دو تا امتحان دارم یکیش یکمه اون یکی نهم ! حالا وسطا ممکنه در حد چند خط بنویسم ولی شاهنامه نوشتن ایشالا بمونه بعد از نهم که امتحانم تموم شد! خب دیگه من برم شاید خدا خواست و کمک کرد امروز یه دو کلمه ای خوندم ....
امروز نامه‌ای که پارسال به خود امسالم نوشته بودم، رسید. اینکه توی یه نگاه کلی می‌تونم بفهمم چی از امسال‌ام می‌خواستم و به چی رسیدم و پارسال کجا بودم، خیلی لذت‌بخشه. امتحان نمی‌کنید؟ 
منم تابحال ننوشتم .. بیاید امتحان کنیم :)
بنویس 
به نام خدا
یه مدت یه سفر بودم. بعد یه سفر دیگه. دوباره یه سفر دیگه. و لای اینا وقت نمی شد خودمو توی آینه نگاه کنم حتی. طوری که وقتی همین هفته ی قبل نگاه کردم، یهو برگشتم و دوباره نگاه کردم. جدی جدی حس کردم خودمو خیلی وقته ندیدم. حتی یه لحظه فک کردم که فک نمی کردم این شکلی باشم. ولی این شکلی بودم. اول گفتم خب دارم پیر میشم. نرماله. بعد گفتم نه، واقعاً مدتها به خودم فک نکرده بودم. خیلی وقته خیلیا رو ندیدم. احتمالاً بازم نبینمشون! به طرز زیرپوستی دیگه ه
قبلا برای کنکور ارشد که میخوندم تصمیم گرفتم وبلاگمو ببندم
۶ ماه نه تنها وبلاگ ننوشتم، بلکه هیج اهنگی هم گوش ندادم
نهایتا نتیجه چیز مورد دلخواهی نبود.
سال بعدش که هم به وبلاگم رسیدم هم کلاس خطمو رفتم و هم مسافرتمو، به چیزی که میخواستم رسیدم!
حالا، اوایل پاییز تا اواخرش امتحان دارم. نه یکی، بلکه دو تا.
من موندم و یه وبلاگ و دو تا پیج اینستاگرام.
مدام چک کردن هر سه تاشون کلافه م کرده و خیلی وقتمو میگیره.
از طرفی هم میترسم اگه ببندمشون، روحیه م پای
کارورزی های بیمارستان "و" با همه ی خوبی ها بدی هاش امروز با شیفت عصر بخش اورژانس
تموم شد ! ( الان فردا عه :/ و باید گفت دیروز تموم شد :|)
انقدر این بیمارستان رو دوس دارم که هر جای دنیا که برم مطمئنم دلم واسه اینجا تنگ میشه ...
 
امروز آخر وقت رفتم از پرسنل ارتوپدی خداحافظی کردم و گفتم که کارم اینجا دیگه تموم شد
چرا ارتوپدی؟ چون کارورزی مدیریت اونجا بودم ... اه اصن یادم نبود از مدیریت چیزی اینجا ننوشتم ...
 
 
خب ی قرار (با خودم !)
تا خاطرات یواش یواش از ذه
یافاطر
درحالی که دنبال کتاب خاصی تو کتابخونه ام میگشتم چشمم خورد به یه سررسید قرمز که روش با خودکار نوشته بودم:دفتر زمزمه ها ورود ممنوع
از حدودای 12 سالگی توش نوشتم تا حدودای 20سالگی اوایل زمان نوشته ها به هم نزدیکه و از حدود 18 سالگی خیلی کم نوشتم
تفاوت نوع نگارش نوشته ها حال وهوای اونها از اول به آخر خیلی زیاد هست
اون اوایل کلی گل و بلبل و عکس کنار نوشته هام بوده و چقدر نثرم کودکانه وخطم متعجبانه
کم کم وارد فاز عشق شدم تقریبا از حدود 15سالگی نام
شروع به ورق‌زدنِ همین چندتا نوشته‌ام می‌کنم. عجیبه که حتی با این‌ها هم غریبه هستم و هیچ احساسِ تعلق یا صمیمیتی باهاشون ندارم. چرا با از دست دادن‌شون ناراحت نمیشم؟ مگه روزمره‌هام نیستن؟ مگه اینارو فقط من ننوشتم؟ مگه خودِ من نیستن؟ پس چرا این‌همه آدم، خودشون رو دوس دارن ولی من نه؟
دخترهای زندگیم رو از سر می‌گذرونم. چه فرصت‌هایی رو از دست دادم. به این فکر می‌کنم که اگه شعورِ الآنم رو داشتم و به اون موقعیت‌ها برمی‌گشتم، هیچ‌وقت نعمت‌ها
شروع به ورق‌زدنِ همین چندتا نوشته‌ام می‌کنم. عجیبه که حتی با این‌ها هم غریبه هستم و هیچ احساسِ تعلق یا صمیمیتی باهاشون ندارم. چرا با از دست دادن‌شون ناراحت نمیشم؟ مگه روزمره‌هام نیستن؟ مگه اینارو فقط من ننوشتم؟ مگه خودِ من نیستن؟ پس چرا این‌همه آدم، خودشون رو دوس دارن ولی من نه؟
دخترهای زندگیم رو از سر می‌گذرونم. چه فرصت‌هایی رو از دست دادم. به این فکر می‌کنم که اگه شعورِ الآنم رو داشتم و به اون موقعیت‌ها برمی‌گشتم، هیچ‌وقت نعمت‌ها
با این که مانیتور سفید از وحشت ناک ترین های امروزمه تا یه ساعت بهش زل زدم ولی ننوشتم
این جوری نمی شه ادامه داد ،من تموم امروز به رمانی که می خوام بنویسم فکر کردم نمی خوام تسلیم بشم بسه دیگه خسته ام از دوری 
من چه طور عاشقی هستم تا کی می تونم از نوشتن دور باشم 
 
راستی متن دیروز بهم کمک کرد یه ایده توی ذهنم شکل بگیره یکی می گفت اگه حتی نمی تونی بنویسی روی کاغذ بنویس نمی تونم بنویسم چون ...
 
نمی تونم بنویسم چون نمی دونم چرا 
نمی تونم بنویسم چون می ت
می‌دانم، خیلی وقت بود ننوشته بودم. دست و دلم نمی‌رفت به نوشتن، و هنوز هم نمی‌رود. ولی هفته‌ی پیش به خودم آمدم و دیدم بلاگ را باز کرده‌ام و می‌نویسم. نوشته‌ی بیو را تازه به روز کردم، بیست و سه ساله به جای بیست و دو. با چند ماه تاخیر. ولی چرا ننوشتم؟ چرا ا می‌نویسم؟ آیا بیشتر خواهم نوشت؟ راحت‌تر است که جوابی ندهم. اینجا خانه‌ی من است، می‌توانم حتی سال‌ها خالی بگذارمش و هر از چند گاهی برگردم و دستی به سر رویش بکشم. این کنترل نسبی روی داشته‌
انتخاب ، اشکان ارشادی از کرمانشاه 
یکی گفت : یک چیزی بنویس. 
ننوشتم 
این آوردم.......
 ای جان جان جان چو می‌بینی چه می‌پرسی
                                          الا ای کان کان کان چو با مایی چه می‌ترسی
ز لا و لم مسلم شو به هر سو کت کشم می‌رو
                                             به قدوست کشم آخر که خانه زاده قدسی
چه در بحث اصولی تو چه دربند فصولی تو
                            چه جنس و نوع می‌جویی کز این نوعی و زین جنسی
اگر دامان جان گیری به ترک این و آن
دیشب خواب دیدم رفته بودیم سفر من رفتم وسط جنگل و یه تاب اونجا بود که رفتم تاب بازی و اون اطراف یه آدمی قدم میزد و من خوردم زمین از تاب؛ و سرم ضربه دید و صدای اون آدمو میشنیدم که مدام ازم عذرخواهی میکرد و نمیفهمیدم چرا عذرخواهی می‌کنه؟ صداشو میشنیدم ولی نمیتونستم حرف بزنم؛ فریاد میزد و کمک میخواست و من خواستم بهش بگم صدات به جایی نمیرسه و نمیتونستم! خودش منو برد و رسوندنم بیمارستان و سرمو عمل کردن و زنده موندم؛ سرمم کچل کرده بودن
جالبی خوابه ا
سه شنبه اسباب کشی  کردیم  خونه جدید طبقه ۴ یه ساختمان تو یه خیابون. چی نوشتم من
همه خونه ها تو طبقه یه ساختمون تو یه خیابون هستن 
الان هم خیلی خسته ام و فردا هم کلاس دارم و دوشنبه هم امتحان دارم و من لای جزوه هامو باز نکردم جزوه هامو ننوشتم که لاشون باز کنم.
و اما پایان نامه ام که  فرستادم برا استاد دو هفته قبل و فرمودن که اصلاحیات انجام بدم قراره باز این یکشنبه براشون بفرستم خونه جدید فعلا وضعیت اینترنتش مشخص نیست.
خب...من نویسنده هستم و به پیشنهاد یکی از دوستهام که می گفت وبلاگ بزنم و رمان هام رو اونجا بنویسم،
این وبلاگ رو زدم.
در واقع من نویسنده رمانهای جنایی،پلیسی و ترسناک هستم و تا حالا عاشقانه ننوشتم.
اما این وبلاگ رو طراحی کردم تا فقط علاقه مندان رمان های ترسناک و جنایی رو در این وبلاگ جمع کنم.
شاید بگید رمان عشاقانه بهتره.
اما اینم بدونید که همه چیز،رمان عاشقانه نیست و این ژانر،کلا سبک خاص خودشو داره که من تا حالا تو اون بخشش نبودم.متاسفانه!
اما اگ
فک میکنم بعد یکماه
دوباره اتگشتام داره بپر بپر میکنه رو کیبورد....
عمر درگذره همچنان
یهو صدای محمدرضا میپیچه تو گوشم که
«دست طبیعت گل عمر مرا مچین...»
که خب ناگزیریم...
 
زمان میگذره و این خوبه تقریبا
اگه بلد باشیم از گذشتن و عبور کردن لذت ببریم:)
 
درد میاد میشینه
تاول میشه رو انگشت حلقه ات
میسوزه...تاول میترکه...صد بار جای زخم به اینطرف و اونطرف میخوره
اما اخرش خوب میشه
خیلی وقت قبل روغن داغ بود و پرید رو انگشتم نشست
سوخت و پوست و گوشتمو خورد
اما
گاهی به سرم میزنه برگردم بلاگفا،یه وب بدون قالب رنگی رنگی داشته باشم و با اسم خودم بدون هیچ قضاوتی از لحظه های خاص زندگیم بنویسم...از لحظه هایی که شاید برای بقیه خاص نباشن ولی خودم وقتی میخونمشون یادم بیاد با چه حسی کلمه به کلمه ش رو نوشتم...
من از بچگی دنیارو یجور دیگه می دیدم ،یجور که می‌دونم با بقیه فرق می کنه...
من می‌دونم عجیب نیستم ولی احساس می کنم غریبم :)
اصلا واسه همین آدرس وبم یک حس غریبه:))
به هرحال خیلی دلم میخواد الکی بنویسم ،پس اگه هی
از سفر یزدِ تابستون‌م ننوشتم تا نتیجه‌ی کنکور بچه‌ها قطعی بشه. همین الآن به‌م خبر دادن که نتیجۀ نهاییِ تاثیر مدال‌شون رو پیامک کردن براشون. هوووف... واقعن این مدت یه قسمت بزرگی از ذهن‌م درگیر بود. خداروشکر همه‌شون چیزی رو که می‌خواستن قبول شدن. مکانیک و هوافضا و فیزیک و علوم‌کامیپوترِ شریف و پزشکیِ شهید بهشتی. همین الآن به دونه‌دونه‌شون زنگ زدم و تبریک گفتم و یه‌کم با هم گپ زدیم. جمع‌مون دوباره تا چند روزِ دیگه جمع می‌شه. مصطفا و
اگر اشتباه نکنم کلاس پنجم یا ششم ابتدایی بودم که متوجه شدم دچار کمال طلبی ام. هرچند که چندان شدید نبود. اما حالا تقریبا یک سالی میشود که آن کمال طلبی خفیف جایش را داده به کمال طلبی منفی و آن اعتقاد نسبتا مزخرف یا همه یا هیچ.
و قطعا که به دنبال هر کمال طلبی منفی یک اهمال کاری مزخرف تر وجود دارد :\
چه داستان هایی که به خاطر همین کمال طلبی ننوشتم و چه درس هایی که گذاشتم نخوانده بمانند :|
خلاصه ی مطلب آنکه این روز ها نسبت به وبلاگم هم همین حس را پیدا ک
ساعات اول را در بهت و حیرت محض گذراندم. توییت‌ها، خبرها، تسلیت‌ها و نفرین‌ها را یک به یک خواندم و هزار خنجر غم در قلبم فرو نشست. خودم اما لال شده بودم. حالا اشک‌هایم را ریخته‌ام و سکوت مرگ‌بار حاکم بر خانه کلافه‌ام کرده. آمدم شعری از شاملو بنویسم، آمدم خطی از براهنی، از رولان بارت، از اوون ویلسون بنویسم اما ننوشتم. که این واقعیت عریان را کی توان به قلم شعر و نثر در آورد؟ صورت شادان پونه، صدای پدر راستین، چشمان کاربر توییتری که سه روز پیش ن
سلااااام 
آقا من یادم رفت بیام بنویسم از بس قضیه این سیل و این اتفاقات اعصابمو داغون کرد که هیچی ننوشتم از روزایی که گذشت
از اول فروردین مسافرتمونو شروع کردیم و هشتم برگشتیم خییییلی خوش گذشت اما متاسفانه آخرای مسافرت همه برنامه هامونو ریخت بهم و همون آبادان موندیم و اهواز و شهرای اطرافشو گشتیم
بعدشم که تو راه برگشت بودیم شد باد و بارون و ازینجور چیزا و خبرای بعد از همه شهرای ایران..
بهرحال هرچی روزای اول خوش گذشت روزای آخر خیلی سخت و ناراحت
خیلی وقته اینجا دیگه درست و حسابی ننوشتم.
دیروز برای روز مادر بعد از یکم چونه زنی با خودم تصمیم گرفتم برای اولین بار توی زندگیم و زندگیش براش یه هدیه خوب بگیرم به مناسبت روز مادر.
دیدم هر چی بخرم یه شبهه ای داره که ممکنه بدردش نخوره! دیگه براش یه کارت هدیه 400 هزار تومانی گرفتم با یه شاخه گل.
حس کردم اینکه مالک یه مقدار پولی باشه که هر جور خودش بخواد بتونه خرجش کنه بهش حس با ارزش بودن بیشتری میده تا خرید چیزهایی که بدردش نخورند و بعد از یه مدت فرا
دلم می خواهد بنویسم اما نوشتن سخت شده است. 
دیشب یک پست نوشتم، زیادی غمگین شد، منتشرش نکردم. 
به موضوع دیگری برای نوشتن فکر کردم و بعد یادم افتاد که ممکن است باعث سوءتفاهم برای بعضی ها شود، ننوشتم. 
خواستم آن دو اتفاق قشنگ را توصیف کنم، دیدم الان زمان خوبی برای گفتنشان نیست. 
فکر کردم یک نظرسنجی درباره فلان موضوع بگذارم و بعد گفتم خب چه اهمیتی دارد که دیگران در این مورد چه فکری می کنند وقتی این خودم هستم که باید به شناخت برسم.
خواستم باقیماند
اگه درباره اش ننوشتم دلیلی بر بی توجهی نیست. چون سفر بودم چند بوس آبدار گیرم اومد. در رشت، در تهران و مشهد. گیر ندید به حلال و حرامش دیگه :) اصلا بوس آزاد است و در مقوله مذهب نمی گنجد.
امیدوارم روز جهانی بوس و بقیه روزهای خدا رو همیشه بوس در بوس کنید. 
هرچی گشتم یه بوس ایرانی گیر بیارم نشد، گویی که ایرانیها همدیگه رو بوس نمی کنند. اما نه داداچ بوس می کنند اما فشار اجتماعی اجازه علنی کردن یک رفتار ساده انسانی رو نمیده. این شد که بوسی از جام جهانی رو
خیلی وقته ننوشتم ، دو هفته اس که عمه و عزیزترین فامیلم فوت شده ، بمانه که چقد گریه کردم و اشک ریختم
سرم داره میترکه ، اشک تو چشام جمع شده ، خدایا بعضی آدما رو چطور ساختی که اینقد عوضین ، با ت دعوام شد و ر ، استاد از زبون من یه چی گفته ، کاری که به عهده ماستو یکی دیگه با زرنگ بازی داره میگیره و جلسه میگه داشتیم و تیمو قراره هماهنگ کنیم ...
از استادا و دپارتمان متنفرم و مدیر گروه
آدمو زده میکنن ، دوس دارم بشینم خیلی رک باهاشون صحبت کنم ، ولی حیف که او
X:اون دختره رضایی هم مثل توئه ،تو بیو اینستاش نوشته لشکر سلیمانی:/جانم فدای رهبر
من: لشکر سلیمانی؟ سردار سلیمانیو میگی؟
X:آره همون !
من: خب چه ربطی داشت الان؟!  من که تو بیو چیزی ننوشتم ، راجب رهبرو سردارم حرفی نزدم:/
X:لاله تو که اینجوری نبودی؟!
من:چجوری؟
X:همینجوری که الان هستی ،سخت گیر
من: xمگه تو قبلا منو میشناختی که اینجوری میگی؟ تو فقط اسم منو از زبون بقیه شنیدی :/
X:شل کن بابا ! تهش این ترم اینطوری :/ ترم بعدتم میبینیم چه فتراتی میکنی:/
من:
 
+هوم
آدمیزاد چه حرف‌های مفتی که نمی‌زند‌. همین خود من توی چند پست قبل توی عصبانیت چه خزعبلاتی که ننوشتم. موقع بستن کوله‌ام حتی از فکر رفتن هم بغضم گرفته بود‌. ولی خب تا ترمینال جلوی خودم را گرفتم. استرس سر وقت رسیدن را هم داشتم. تا خود شنبه بلیط برای تهران نبود و خلاصه برای ساری بلیط خریدیم و قرار شد که از آنجا بروم به رشت. رفت برایم دستمال‌کاغذی بخرد و من هم بغضم را جمع و جور کردم. به رفتن که فکر می‌کردم اشک‌هایم می‌ریخت. دست من نبود. این بار من
بخاطر یه سری اتفاق بین جلسه قبلی کلاس با این جلسه ای که فردا قراره برم یک هفته فاصله افتاد و خب مفتخرم به عنوان یک دقیقه نودی عرض کنم حتی یک صفحه از سنگین ترین تکلیف تاریخ ،رو هم ننوشتم
لیکن با شعار مکن ای صبح طلوع میریم جلو و در همین حین به امید معجزه هیچ تلاشی نمیکنیم:)
بعدا نویس:همین الان به استادم پیام دادم که بپرسم فردا کلاس داریم یا نه که خب ازونجایی که مرز های گرامر زبان مذکور رو درهم شکستم یه پیامم فارسی بهش دادم که اصلن منظورمو متوجه شه
سلام به همه ی همراهان همیشگی موسیقی احساس کره و تمام کسانی که این پست رو میخونن . بعد از چند ماهی که نقدی ننوشتم ، این بار با نقد هتل دل لونا اومدم . احتمالا تا الآن همتون این سریال رو دیدید ؛ با این حال تلاش کردم خیلی اسپویل نکنم . گرچه نقدهای من کلا نمیتونه خالی از اسپویل باشه خخخ .
خوشحال میشم که نظراتتون رو درباره سریال و درباره نقدم بدونم . 
پس با من همراه باشید...

ادامه مطلب
سلام به همه ی همراهان همیشگی موسیقی احساس کره و تمام کسانی که این پست رو میخونن . بعد از چند ماهی که نقدی ننوشتم ، این بار با نقد هتل دل لونا اومدم . احتمالا تا الآن همتون این سریال رو دیدید ؛ با این حال تلاش کردم خیلی اسپویل نکنم . گرچه نقدهای من کلا نمیتونه خالی از اسپویل باشه خخخ .
خوشحال میشم که نظراتتون رو درباره سریال و درباره نقدم بدونم . 
پس با من همراه باشید...

ادامه مطلب
بسم الله الرحمن الرحیم.سالها قبل گاه به گاه اهل نوشن بودم، نوشته هایِ زرد. لابد هیجان دوران بلوغ و نوجوانیِ پیش از جوانی! گذشت، ننوشتم... داشت فراموشم میشد. پناه آوردم به شبکه های مجازی، آن موقع پیام رسان ها به اندازه حالا توع و تکثر نداشتند.یک لاینی بود و اینستاگرم و فیسبوک... و کمی هم گوگل پلاس!پلاس را که بستند، لاین هم نچسب شد، کسی هم نبود آنجا... (همین الان یادم آمد از یکی از بستگان خواسته بودم اسکرین شاتی بگیرد از پست های لاینم! کسی که احتما
سلام صبح بخیر و عیدتون مبارک :)
چند روزه چون مطلبی ننوشتم حس خوبی ندارم، گفتیم اوّل عیدی که بلطف کرونا خونه نشین شدیم یکم تخلیه ی واژگانی بشیم بد نیست.
خب باز عید رو تبریک می گم و امیدوارم سالی خوب و پربرکتی برای خودتون بسازید، حوصله تون شد برای ما هم دعا کنید که ما هم تلاشگر باشیم و سال پر برکتی رو رقم بزنیم فارغ از هر اتفاق خوب و بدی که ممکنه داخلش بیفته!
دوست داشتم قبل از لحظه ی تحویل سال بیدار باشم که خدا رو شکر موفق هم شدم و نزدیک 2 ساعت زودتر
فرق دوست و خانواده اینه که دوست رو خودت انتخاب میکنیدوستهایی که خوبن باهات میمونن ، ماندگارن و بعد از چند سال میشن خانواده ی اکتسابیت ! اینا نعمتن واقعا... تعداد واقعی هاشون کمه.نادرن
داشتم آرشیو وبلاگم رو نگاه میکردم دیدم اولین هاش برمیگرده به تیر 95!
تازه این اگه اشتباه نکنم چهارمین وبلاگمه.
هر کدوم از اون سه تا قبلی رو کمِ کمش یک سال داشتم و بعد بنا به دلایلی یا پوکید یا خودم دیگه ننوشتم و مهاجرت کردم!
از اون طرف به تو و دوستهای دیگه ام که توی
۱. ۱۵۰ صفحه از vocabulary خوندم ولی حجم زیادی از همین کتاب مونده به انضمام بقیه‌شون که هر کدوم از اون یکی قطورتره… از سال ۹۲ به بعد که کلاس‌های کانونم تموم شد، تقریبا هیچ تلاش قابل توجهی برای زبان خوندن نداشتم! حتی برای زبان تخصصی کنکور. :)) الان اون حس علاقه‌ی شدیدم به زبان حسابی برگشته. :))
۲. متاسفانه اون سردردهای کذایی بعد از آزمون قلم‌چی هنوز هم پابرجا هستن! ولی به شکل جدیدی رخ نمایانیدن! اون موقع توی آزمون که ۲-۳ سوال پشت سر هم حل نمی‌شدن، مخص
به نام خداوند مهربان

از وقتی خودم رو شناختم، نوشتم، گاهی وبلاگ داشتم، گاهی توی دفتر نوشتم، گاهی توی گوشی موبایل.
نمیدونم این چندمین وبلاگ یا چندمین نوشته است اما میدونم باز هم خواهم نوشت. این بار میخوام از همه چیز بنویسم، روزمرگی، کار، خانواده، آموزش، تجربه و ... .
حالا که مدتی ننوشتم، کلمات را به سختی و با وسواس کنار هم میچینم، باید نوشتن را تمرین کنم.
این وبلاگ رو فقط تو میخونی :)
میدونی با وجود تو دیگه نوشتن توی وبلاگ یا هرجای دیگه ای زیاد معنی نداره برام. هرچی میخوام رو به تو میگم ... گوش شنوا و محرم رازم تو هستی.
حتی اون قریحه طنز و نوشتن هم مدتهاست پیداش نیست در وجودم. 
کجایی نوشتن کجایی طنز؟ 
یعنی من فقط برای دیگران مینوشتم؟ نمیتونم بپذیرم اینو ...
از آذر دیگه به طور عمومی ننوشتم. میشه پنج شش ماه. 
یادم رفته که مینوشتم... 
مخصوصا بعد از اینکه تمام گذشته ی وبلاگی خودم رو پاک کردم... همه مطالب ر
توی یکی از جلسات فن بیان ازمون خواستن که علایقمون رو توی 5 دقیقه بنویسیم و من وقتی خودکار دستم گرفتم لب و لوچم شل شد شد هیچی به ذهنم نمیومد و وقتی به بقیه نگاه کردم دیدم یه لحظه خودکاره از حرکت واینمیسته.
چیزی ننوشتم.به نوشته بقیه که گوش دادم دیدم من واقعا خودمو نمیشناسم.رنگ مورد علاقعی ندارم.غذای مورد علاقم مشخص نیست. جای مورد علاقعه ای ندارم.
درصورتی که اونا با تمام جزئیات علایقشونو بلد بودن.
الان به این نتیجه رسیدم وقتی من نمیدونم توی زندگی
خیلی از جمله‌ها و حرف‌ها در زندگی و مکالمات ما به کلیشه‌بودن محکوم‌اند و به همین خاطر آدم‌های زیادی دوستشان ندارند. همه‌مان دست‌کم یکی‌دوتا از این جملات را در ذهن داریم. راستش من به خیلی از این کلیشه‌ها ایمان دارم. آن‌ها جملات مهم و محترمی هستند که به‌خاطر تکرار زیاد، از اهمیت افتاده‌اند. جملهٔ «شکست مقدمهٔ پیروزی است» یکی از این جمله‌هاست که تا آن را می‌گویی طرف مقابل، قیافه‌اش کج می‌شود که: «تو رو خدا ولمون کن با این حرف‌های الک
تذکر یک: این پست دنباله‌نوشتی برای مطلب قبل می‌باشد.
تذکر دو: خواندن این دو مطلب به هیچ وجه توصیه نمی‌شود.
اجازه بدهید این را همین ابتدا بگویم که من چند ماهی در اینجا ننوشتم. چرا؟ چون نمی‌توانستم. به همین سادگی. برای منی که هنرمند نیستم و نیاز اندکی به نوشتن دارم، دست کشیدن از این طرز بیانِ خود، و پی کار و بار خود رفتن بسیار ساده است. اما نه. شاید هم نه. ممکن است به یک جایگزین رسیده بودم که حتی از این سبکِ بیان به آن محتاج تر بودم. می‌دانید؟ شا
سلام هیک عزیزم
حالت چه طور است؟
من خوبم. دارم روزهایم را می‌گذرانم. کرخت و بی‌حوصله می‌گذرد، اما می‌گذرد. 
از آخرین باری که برایت نوشته‌ام خیلی می‌گذرد، نه؟ ببخشید. عید که شد می‌خواستم برایت یک نامه جدید بنویسم، اما ننوشتم. فکر نکنی تنبلی کردم‌ها، دلیلی پشتش بود. بی‌خیال.
سال نهم دارد تمام می‌شود. باورت می‌شود هیک؟ من باور نمی‌کنم. دو سه ماه اول این سال چنان کند گذشتند که گویی سالیان سال بود. اما حالا، انگار روزها دارند سریع‌تر می‌گذ
* یه روزی اومدم اینجا و گفتم من فکر میکنم هنوز شروع نشده :) الان اومدم بگم دیگه حس نمیکنم شروع نشده و شروع شده :))   (خیلی جمله واضحی بود، یه صلوات عنایت بفرمایید:) )
* یه مدته ننوشتم، نوشتنم نمیاد ولی خب چند روز  پراسترس پشت سرگذاشتم، و امروز یه کم اوضاع بهتر شد. 
* دیگه همون حس شنبه صبح رو به دوشنبه ها دارم ، تا همین چند وقت پیش هنوز واسه من دوشنبه وسط هفته بود ولی الان کم کم داره میشه اول هفته :)
* دیگه چشمام رو که می بندم نمی تونم براحتی تجسم کنم فرم
خیلی خب می خوام غر بزنم.
الان سر کلاس زیستم.
دوتا کلاس قبلیو ضبط کردم البته یکیشو باید یکی بهم میداد که حالا نمی تونه بفرسته!هنوز وارد دفتر نکردم پس تکلیفو ننوشتم پس نقص خوردم.
صبح داشتم یه خواب مسخره می دیدم که مامان بیدارم کرد گفت کلاس داری!بعد به صورت خودجوش کرکره اتاقو داد بالا بالشتمو جمع کرد و برقو روشن.خب من اگه نخوام باید کیو ببینم؟!
الان هیچی از کلاس نمی فهمم.هیچی.همه هم ماشالا شدن علامه زیست و هی نظر میدن.اینم دارم ضبط می کنم.
بابا هم ن
نیومدم و ننوشتم تا هی از ناامیدی ها و از ناخوشی هام ننوشته باشم. امروز اومدم تا بنویسم از عمق لبخندم همیشه که نباید نق نق ها و غرغرها رو با بقیه شریک شد.
دیروز ناامید و کاملا تسلیم داشتم میرفتم تا همه چیز رو کنسل کنم اما درست وقتی که اندازه یه ایستگاه مترو و چندمتر اضافه تر مونده بود تا برسم یهو ورق برگشت و همه چیز درست شد و همه ی اون ناامیدیه شد یه لبخند عمیق رو لبم از اونا که یادم نمیاد آخرین بار کی و برای چی زدم. اینکه چه چیز مهمی بوده که من برا
چندوقتیه همه‌چیو انداختم به تعویق. هزارتا کار دارم و یک‌هزارمشم انجام نمیدم. بعد کلافه میشم و با عمق وجود میفهمم آدمیزاد به کار و تقلا زنده‌س. ولی بازم همه‌چیو میندازم به تعویق. به فردا و پس‌فرداها. مثل توپی که شوت میکنی جلو و میدونی توی راهی که داری میری ده دقیقه بعد بازم توپه‌ رو میبینی.
تولد مامان کی بود؟ از همون زمان خواسته براش نامه بنویسم. اینقدر که نوشته‌هامو دوست داره، اینقدر که نامه دوست داره، اینقدر که من برا هر جایی و راجع‌به ه
چندوقتیه همه‌چیو انداختم به تعویق. هزارتا کار دارم و یک‌هزارمشم انجام نمیدم. بعد کلافه میشم و با عمق وجود میفهمم آدمیزاد به کار و تقلا زنده‌س. ولی بازم همه‌چیو میندازم به تعویق. به فردا و پس‌فرداها. مثل توپی که شوت میکنی جلو و میدونی توی راهی که داری میری ده دقیقه بعد بازم توپه‌ رو میبینی.
تولد مامان کی بود؟ از همون زمان خواسته براش نامه بنویسم. اینقدر که نوشته‌هامو دوست داره، اینقدر که نامه دوست داره، اینقدر که من برا هر جایی و راجع‌به ه
داریم؟داریم خوشمزه تر از این لعنتی ِ دوست داشتنی!؟خدایا ببخشید اینجوری میگم!:)من عاااااشق سیرم.غذاهای شمالی به شدت تنوع دارن و سیر پراستفادس تو غذاها....داشتم فکر میکردم چرا ازش تاحالا پست نذاشتم؟!از این عششششق تا حالا چیزی ننوشتم!!
شاید باورتوون نشه ولی قرارهای بیرون من خیلی به غذام بستگی داره،مثلا اگه غذایی باشه که سیر توش استفاده شده باشه،یا نه خودش باید خورده بشه به همراه غذا،من بیرونو کنسل میکنم.خب آخه به فکر بقیه هم هستم:) ولی در کل هیچ
درباره قهرمانی پرسپولیس، چیزی ننوشتم. راستش هیجانی نداشت این دوره از رقابتها یا توقعم چیزی مثل رقابتهای اروپاییه یا کلا سلیقه ام عوض شده است. با اینکه خوشحالم پرسپولیس قهرمان شد اما وقتی سوت پایان را زدند پا نشدم مثلا بپرم هوا که ما اینیم ، بله . بله. خیلی ساده خوشحال شدم.
حسم اینه که رقابتهای این تیپی در کشور ما آن شور و نشاط واقعی رو نداره، دهها پارامتر کنترل کننده خشم و هیجان کاربران در بیرون از استادیوم وجود داره که رقابت رو از مزه مینداز
این جمله را از ایمیل آقای شاهین کلانتری که هر چند وقت یکبار میفرستند کپی کرده ام :
هرگز نگو -«روزی به خودم جرئت انجام آن کار را خواهم داد....» آن لحظه همین حالاست.-پام برون
میخواستم راحتتر به منظورم برسم! و با یک کپی‌پیست جانانه تمام لقمه هارا دور سرم قرار بود بچرخانم گفتم!
من هم رمان نوشتن را شروع کردم!
و باز هم از حرفای شاهین کلانتری استفاده کردم و تا ۱۰۰۰ کلمه رمان را ننوشتم بلند نشده ام و هنوز هم جا داشتم ولی اگر بیشتر بنویسم مطمئنم به گزاف
دنیا جای عجیبی ست .. خیلی عجیب . چند ساعت پیش داشتم مراسم گرامیداشت پریسا و ری را را نگاه میکردم و حرف های دوستان و آشنایانشان را گوش میدادم و همچنین حرف های پدرش را و آن پرده ی پشت سرشان تصویر پریسا و ری را ی زیبا را نشان میداد و آن چشمان زیبایش را .. گمان نمیکنم کسی آن چشمان را ببیند و فراموششان کند گمان نمیکنم کسی لبخند مادرانه ی پریسا را فراموش کند . حامد می‌گفت ، من باور ندارم به اینکه میگویید آنها به بهشت رفته اند ، آنها در خانه ی خودمان هم ا
چند وقت است که مدام به این فکر میکنم که بالاخره چه‌کار که بکنم بهتر است؟به دنبال یک ایده باشم برای راه اندازی یک استارت آپ ؟
پروژهایی که از مدت ها پیش روی دستم مونده و هنوز تموم نشده رو تموم کنم ؟
برم سراغ کسب مهارت جدید؟
مهارت هایی که دارم رو ارتقا بدم؟
ساعت کاریم رو بیشتر کنم؟
به شغل های دیگه و پیشنهادات دیگران فکر کنم یا تمرکز کنم روی شغل فعلی و اصلیم؟
اصلا ول کنم برم کتاب بخونم ؟
همشو باهم انجام بدم؟

این همه سوال و بسیاری دیگه که ننوشتم هر
13/09/1397
حوالیِ ساعتِ 16:00
 
پ ن: اون روزو یادمه، جدّاً یادِ غروبای پشتِ‌بوممون بخیر... حتی اگه بهشتم برم هوسِ دیدنِ اون غروبای خوشگل و اون آسمونِ بی نظیر از کَلّم نمیپّره. 
پ ن 2: تو دفترچه‌ی دوخت طبق فرمت همیشگی نمینوشتم و مثلا تو این note، زمانو ننوشتم که احتمالا حوالیِ ساعت چهار بعد از ظهر بوده، چون بعدش به سرعت تاریک میشد و عصری نمیموند دیگه :) 
پ ن 3: خونه ی آخرمون، تقریبا تنها ساختمونِ مسکونیِ سرِ چهارراهِ دانشجو بود و دو سال طبقه ی همکفِشو داش
بسم الله الرحمن الرحیم
داستان های عجیبی از میزان مهربانی و رأفت شما شنیده ام
از داستان تهمت هایی که به شما زدند و خیانت هاوجسارت هایی که کردند ولی شما مظلومانه تر از پدرمان علی ع  مواد غذایی به صورت شبانه و مخفیانه برایشان آن هم کسانی که بنی هاشم بودند( ودرد اینجاست)میفرستادید ... حالا بماند چرا!
از داستان نهایت غریبی تان ولی غریب نوازی بدون وصفتان
از داستان آن حرزی که مانع ورود گناهکار به حرمتان شود و رأفت شما نگذاشت
از داستان آن شاعری که فق
اینم برگه‌ی چک لیست دو هفته آخر اسفند. کلیک (+)
پایین هر روز توضیحات در خصوص هر روز رو نوشتم. مثل اینکه مهمون بودیم یا نه. 
رنگ صورتی در بخش (ناهار و شام) یعنی غذا رو خودم درست کردم.
رنگ صورتی در میان‌وعده‌ها به معنای خوردن میان وعده است.
برای بعضی از کارها مثل مطالعه‌ها خودم یک سقفی رو برای هر روز تعیین کردم که اگر به حد نصاب می‌رسید، صورتی رنگ میشد. که این حد نصاب رو ننوشتم. فقط در مورد قرآن رو نوشتم که حداقل ۷ صفحه بود.
در مورد نماز‌ها، ملاک ه
 
ازینجایی که دراز کشیدم وویوم این پنجره ست که نبش کوچس و نور زرد توی خونه قشنگش کرده.
اگه الان بود بهش میگفتم که چقدر پنجره هارو دوست دارم. پنجره هایی که نبش کوچه ان. باهم نگاه میکردیم به اون بیرون و از اون نور حرف میزدیم. میتونستم از ادم کم حرف این روزام خارج بشم و رویا بسازم.تاحالا اینکارو باهم انجام ندادیم. اجازه نداد نزدیک بشیم انقدر. اجازه نداد خودم رو براش تعریف کنم. بگم منم رویا داشتم. منم بلد بودم رویا بسازم و حرف بزنم.آدم سرد نبودم از ا
بعد از مدت ها دلم برای اینجا و آدماش حسابی تنگ شد
خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره دلم راضی شد یه سری به اینجا بزنم
با دیدن آرشیو مطالب دوتا شاخ به بزرگی مارهای روی شونه ی ضحاک روی سرم در اومد . اخرین مطلب برای مرداد 98 بود و این یعنی من از مرداد 98 دیگه ننوشتم . اصلا باورم نمیشه ...
سلام،یه تایم خیلی طولانی میشه که چیزی ننوشتم،نه بخاطر بی معرفتی یا هرچی،فقط سرم خیلیییی شلوغه،انقدر که وقت کافی پیدا نمیکنم نه تنها برا نوشتن،بلکه برا استفاده از گوشیم:/ولی یجورایی خوبه،این شرایطو دوست دارم،وقت گذروندن با کسایی که دوسشون دارم:) خوندن کتابایی که از خوندنشون خسته نمیشم،دیدن فیلمایی که حالمو خوب میکنن و کلی کارای دیگه که از بین مفید تریناش میتونم به درس خوندن(بسی بسیار) اشاره کنم-_- که تا حدودی لذت بخشه!و اینکه مشغول تمرینای
سلام بر دوستان عزیز:)
من یهویی اومدم که بگم که اقا من تابستون نبودم واسه همین براتون ننوشتم از یکی از خفن ترین سریالایی که دیدم.اسم سریال سرگذشت ندیمه یا the handmaid’s tale این سریال امریکایی که دو فصلشم اومده و من بی صبرانه منتظر فصل سومم به شدن قشنگ و همچنین اعصاب خورد کن هستش و من هیچی راجبش نمیگم که خودتون برین و ببینین اگر دوست داشتین.حالا این سریال از روی یه رمان ساخته شده به همین اسم نوشته شده توسط خانم مارگارت اتوود.توی ایرانم ترجمه شده توسط
سلام
 
از استارکلندر نسخهٔ 3.1.0 تا به حال ۷ نسخهٔ رفع باگ منتشر شده.
متاًسفم که پستی برای این انتشارها ننوشتم.
نسخهٔ 3.1.7 آخرین نسخهٔ پایدار هست.
لطفاً بروزرسانی کنید
 
نکات انتشار و لینک‌های دانلود:
https://github.com/ilius/starcal/releases/tag/3.1.7
 
برای اطلاع از انتشار نسخه‌‌های جدید می‌توانید از این فید اتم استفاده کنید.
و یا مخزن گیت‌هاب را Watch کنید.
 
برای کسانی که به گیت‌هاب دسترسی ندارند، لینک‌های دانلود از بیان‌باکس:
starcal-3.1.7.tar.gzstarcal3_3.1.7-1_all.debstarcal3-3.1.7-1.noa
عصر جمعه است دیگر...
شده از بین هزار استرس داشته و نداشته ات...
از میان جزوه ها و کتاب های نخوانده ات...
سرک میکشد‌...از بین ورق ورق کتاب قانونت بیرون می آید و غمش را به جانت می اندازد ...
در روز و روزگاری که شنبه و یکشنبه ات را نمیشناسی ...حال دلت اما...روز جمعه را از روزهای دیگرت متمایز میکند....
جمعه است و فهم جمعه ...شناخت یک عصر جمعه نه نیازی به داشتن تلویزیون و رادیو دارد...نه تقویم و ساعت...
...
چقدر با عشق سپردم این دلو یه جا بش...
فک نمیکردم نخوادش ...
رف
وقتی به تمام چیزهایی که توی دنیا هست و من چیزی ازشون نمیدونم فکر میکنم  به این نتیجه میرسم که چقدر من کار دارم هنوز با این زندگی!
همه ی کتابایی که نخوندم،جاهایی که نرفتم،علم هایی که چیزی ازشون نمیدونم فیلم هایی که ندیدم موسیقی هایی که نشنیدم نظریه های فلسفی که هنوز یه خطشون رو هم نمیدونم و ادبیات و علم روانشناسی و جامعه شناسی که چیزی ازشون سردرنمیارم...آدم هایی که هنوز نشناختم...جملاتی که ننوشتم حرفایی که نزدم عشق هایی که نورزیدم...خیلی کار د
به نام خدا
بسیار کسل کننده . خدا رو شکر سه روز در هفته از صبح تا شب دانشگاهیم و بقیه روزها خونه 
 
این هفته هم دو روز :)
اما استادهای به شدت جزوه گو داریم :/
 
خیلی هم بی نمک هستن . بد تر از اون همکلاسی های پاستوریزه و خوش خنده . یعنی اساتید بی نمک و این دانشجو ها مکمل یکدیگه اند.
کافیه استاد بگه سلام و بعد  یک کوچولو بخنده کلاس کلا میره رو هوا !!! یکی صندلیش رو از فرط خنده گاز میگیره یکی زمین رو و من و دوستان آشنا اینطوری به همکلاسی هامون نگاه میکنیم. 
چند روزه دلشکسته هستم 
دلم میخواد برم پیش یک مشاور ولی از هزینه هاش میترسم کاش یه آدم منصف پیدا بشه بتونه راهنماییم کنه. 
من و همسرم با عشق ازدواج کردیم ولی الان نسبت به هم سرد شدیم .دیشب حتی دوست نداشتم بغلم کنه . چقدر بده چرا من نمی تونم دوسش داشته باشم . کاش بتونم دوباره پر از عشق باشم بتونم با عشق برای همسرم و بچه هام غذا درست کنم برنامه تفریح بذارم برنامه سفر و گردش بذارم . فکر میکنم اینکه مربی پسرم گفت فعلا برای آزمون سنجش آماده نیست در روح
 
اسفند نودوهفت،بعد از یک سالِ پرفراز و نشیب.پس از اتفاقات زیاد و فرساینده ى اون سال،سعى کردم لابلاى هیاهو و شلوغیاى اون ماه گم بشم.سعى کردم فراموش کنم و اینجوری کل سال رو پشت سر بذارم.
اسفند عزیزم انقدر شلوغ و پرشور و شوق بود که حواس منو پرت کنه.انقدر خسته میشدم که فرصت فکر کردن به هیچکس و هیچ چیزی رو نداشتم،و این بهترین فرصت ممکن براى فراموشى بود.
بهرحال به دلایل زیادی بهم شوک وارد شده بود،و به زمان نیاز داشتم براى رسیدن به تعادل و تسکین.
اس
همیشه دوس داشتم مثل اون دسته ادمایی باشم که خیلی خفن ب نظر میان
جای اونایی برای اروم شدنشون ساز میزنن میخونن و یا نقاشی میکشن!
جای اونایی که عکاسیو حرفه ای کار کردن (یا ی هنریو حرفه ای دنبال کردن) 
جای اونایی که کتابخورن 
جای اونایی که بلدن قلمبه سلمبه حرف بزنن 
جای اونایی که قلمشون وحشتناک عالیه
جای اونایی که سلیقه اشپزیشون حرف نداره
جای اونایی که ب همه کاراشون با برنامه ریزی میرسن
جای اونایی که اون سر دنیا زندگی میکنن
جای اونایی که کل دنی
دیشب همین موقع ها بود که "غرور و تعصب"رو شروع کردم،اطلاعات زیادی راجب این کتاب نداشتم و ندارم این مدت خیلی همه چی بهم ریخته تر از قبل شده به شکلی که وقت نکردم بیام بنویسم که کتاب رو خوندم و تموم شد،ولی حس میکنم خیلی از حجم کتاب کم کرده بودن!توی مهمونی خوندمش کتاب ملایمی بود.کتاب خوندن توی اون فضای مزخرف بهترین کار بود.وقتی رسیدم خونه اونقدر خسته بودم که فقط خوابیدم،امروز عصر هم با م.ش رفتیم بیرون قبلش هم به سر قرارم با همون دوستش رفتم و واقعا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها