نتایج جستجو برای عبارت :

داستان سریال ترکی دخترم

شب ها کسی در گوشم آیه می خواند.
صدایش آرام و ملایم است؛مَنْ احَسَّ مِنْ نَفْسِه جُبْناً فَلا یغُزْ.کسی که خود را ترسو حس می کند، به جنگ نرود.  من یک مادرم و برای خوشبختی دخترم بدون ترس
به جنگ دنیا می روم.
اوّلین کسی که عشق را در من برانگیخته می کند؛
دخترم است. خواه زمین سیاه باشد یا سفید.
خواه تاریک باشد یا روشن.
برای خنده های دخترم جان می دهم. گفته اند اگر دختر داشته باشی،
دنیا و آدم ها و سکون و ظلمات و  عرفیات او را خواهند ترساند. من برای دخترم
روزی اگر دخترم ذوق زده ازم امیر ارسلان نامدار پرسید با شور و شوق تمام عاشقانه اش را بگویم، زمزمه کنم زیر گوشش!
دخترم را پر توقع کنم یا خیالبافی! چه اشکالی دارد ؟
دخترم یاد بگیرد پرنسس است و هر سربازی ناجی خوشبختی اش نیست!
به دخترم یاد بدهیم بانو بودن را!

و وقتی انتخاب کردن به چنگ و دندان حریم قصر بسازد،حتی ویرانه را!
دخترم پی خوشبختی اصالت وار برود!



آدنا
تولد دخترم نزدیک بود و نمی دونستم براش کادو چی بخرم؟ باسایتی به اسم  «دوزلی بوک» آشنا شدم که چند قصه‌ ی کودکانه ی جذاب دارد و می شود اسامی قهرمان های اونها رو به سلیقه ی خودت انتخاب کنی.
مشخصات، علایق و کاراکتر مورد علاقه دخترم را ثبت کردم و کتاب‌ داستانی تحویل گرفتم که قهرمان آن دخترم بود. 
این دومین داستان من است که به زودی منتشر می کنم.نام این داستان جنگ جهانی سوم است که بین چین و آمریکا اتفاق می افتد.در حقیقت من طبق پیش بینی هایی که از این جنگ شده سعی کردم داستان مهیج یک ژنرال چینی را به تصویر بکشم.حالا بریم یه پیش داستان از این داستان رو داشته باشیم:
چشمم به کاغذی خورد که در جیب یکی از سرباز های سوخته بود.روش نوشته بود اگه من مردم به همسر و دخترم بگین که خیلی دوستشان داشتم...
اسمش را خواندم:تاکاشی ایزاما...
با خودم گفتم اگر همسر و
 
من یک دخترم.. .
 
بــــدان . . "حــوای" کسی نـــــمی شــوم که به "هــوای" دیگری برود ... تنهاییم را با کسی قسمت نـــمی کنم که روزی تنهایم بگذارد .. .  روح خـــداست که در مــــــن دمیـــده شده و احســـــاس نام گرفته ..  . ... ارزان نمی فروشمش...   دستــــــهایم بــالیـــن کـــودک فـــردایـــم خـــواهـــد شــــد   .. . بـــی حـــرمتـــش نمی کنم و به هــر کس نمی سپارمش
دخترم عاشق خانواده شوهرش شده
مادری هستم 40 ساله، دو دختر دارم 18 و 8 ساله. از روزی که دختر بزرگم ازدواج کرده با بی‌احترامی‌های شدید به پدرش و من و حسادت به خواهر کوچکش، باعث ایجاد بی محبتی در خانواده و سبک کردن شوهرش شده است. جوری رفتار می‌کند که انگار خانواده شوهرش از همه بهتر هستند و ما از آن‌ها کمتریم. بدجور عاشق خانواده شوهرش شده است. این روزها دختر کوچکم هم رفتارهای او را الگو قرار داده است و از روزی‌ می ترسم که دختر کوچکم دیگر خانواده خو
ارباب…آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی نمی دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است. دخترم همه چیز را دوتا می‌بیند...ارباب پرخاش کرد که : بدبخت، چهل سال است نان مرا زهرمار می‌‌کنی، مگر کور هستی نمی‌بینی که چشم دختر من هم چپ است؟!دهقان گفت : چرا ارباب می‌بینم اما چیزی که هست، دختر شما همه‌ی این خوشبختی‌‌ها را "دو تا" می‌بیند، ولی دختر من ، این همه بدبختی را ... .
 
امثال و حکم علامه دهخدا
امروز تولد ده سالگی دخترمه، یک دهه بودن با هم را تجربه کردیم، اون نوزاد کوچولو را که میترسیدم از دستم بیفته الان که بغل میکنم همه ی آغوشم را پر میکنه، با هم قدم میزنیم، با هم گپ میزنیم، با هم کل کل میکنیم، با هم کتاب میخونیم و بهم کتاب و موسیقی ‌و لباس و ... پیشنهاد میده یعنی صاحب سلیقه و علاقه هست :)) 
خداوندا زندگی دخترم پر باشد از روزهای روشن و انسان های پرنور و‌ خودش باشد یکی از نورهای روزگار 
چند سالیست که سریال های ترکیه ای توانشته اند جایگاه خوبی میان مردمان کشورمان پیدا کنند.شاید یک از دلایل محبوبیت این سریال ها ، شباهت زیاد فرهنگ دو کشور باشد.یکی از این سریال های که با داستان جالبش توانست مخاطبان زیادی را به خود جلب کند، سریال ترکیه ای دخترم بود.
این سریال ژانر درام داشته و در سال ۲۰۱۸ ساخته شد.نویسندگان آن عبارتند از Sema Ergenekon و  Eylem Canpolat . کارگردان مجموعه Altan donmez نام دارد.
 
داستان سریال ترکیه ای دخترم
 
این سریال، حکایت زندگی
من مشغول تماشای سریال ، دخترم بدو بدو اومد و پرسید .دخترم : مامان تو زنی یا مردی ؟من : زنم دیگه پس چی ام ؟دخترم : بابا ، چی اونم زنه ؟من : نه مامانی بابا مرد .دخترم : راست میگی مامان ؟من : اره چطور مگه ؟
 
دخترم : هیچی مامان ! دیگه کی زنه ؟من : خاله بتی ، خاله مریم ، خاله آرزو ، مامان بزرگدخترم : دایی سعید هم زنه ؟من : نه اون مرده !دخترم : از کجا فهمیدی زنی ؟من : فهمیدم دیگه مامان، از قیافه ام .دخترم : یعنی از چی ؟ از قیافه ات
 
من : از اینکه خوشگلم ،دخترم : یعن
سلام عمر بابا
۲۲ برای شب نیمه شعبان بود هنوز تو درفت گوشیمه. ان‌شالله بهترش کنم ویرایشش کنم برات می‌فرستم.
 
اما خوشگل دخترم امروز به روایتی تولد خانم حضرت رقیه‌ سلام‌ الله علیها است. احتمالا بارها تو این چند سال از من و مادرت خواهی شنید که: منِ بابات همه‌ی همه‌ی زندگیمو هر چی دارم و ندارم رو از این خانم و عموشون دارم.
کاش بشه که تا وقتی بزرگ می‌شی زمین خودمونو بخریم ساختمون خودمونو طراحی کنیم، حسینیه‌ای که دلم می‌خواد رو بزنم و براشون م
 من یک دخترم...
لوس پدر، عشق مامان و همبازی برادر.همیشه قبل از خواب، خیالبافی می کنم.همیشه هنگام خرید، بهانه ی عروسکی دیگر را می گیرم.هر شب، در آغوش پدرم می خوابم؛و صبح ها با بوسه ی مادرم از خواب بیدار می شوم.عاشق رنگ بنفش و صورتی ام.عاشق چشمان آبی و موهای خرمایی ام.عاشق خانه ای هزار طبقه کنار قصر سفیدبرفی ام.ولی با اینکه هیچ کدام از اینها را ندارم، خوشحالم.چون می دانم بهترین مخلوق خداوند هستم؛مهربان تر ازسفید برفی، زیباتر از سیندرلا،بازیگوش
پدر:آقا زیگزاگ 2 رو بریزین تو فلش لطفا
فروشنده:زیگزاگ!؟زیگزاگ 1 هم نیومده چه برسه 2!!!!
پدر:نه !چرا اومده! دخترم بهم گفت!گفت اتفاقا شما سی دیشو دارین چون خیلی بروزِ اینجا
فروشنده: شرمنده دیگه اینو نداریم
یه خانم وسط جمع با صدای آروم : آقا فکر کنم تگزاسو میگه
فروشنده: آقا تگزاسو میگی؟
پدر:والا من نمیدونم دخترم یه چیزی گفت منم اومدم بگیرم
وبعد فضا در هوا بود:)))))))))
خب بابا چی کار دارین به این بنده خداهاااااا!بچه ها خودتون پاشین برین بخرین دیگه!الان چن
جالبه
دخترک را اوردم کلاس زبان. منتظر نشستم یه خانوم مسنی هست کمی اون طرف تر نشسته داره با منشی حرف میزنه
میگه از دخترش خبر نداره.
دخترش ی بچه داشته ک از شوهرش جدا میشه. ب خاطر یکی دیگه. و قید همه چی رو میزنه بچه را میزاره پیش مادرش و خودش میره با اون و ازدواج میکنه و کلا با خانواده اش قط ارتباط میکنه. وقتی که بچه اش 3 سالش بوده. همه چیزو ول میکنه میره
الان مادرش میگفت به دامادم میگم زن بگیر دامادم قبول نمیکنه
میگفت دامادم میاد پیشمون میاد بچه اش ر
سلام ماجرای واقعی که یکی از دوستان ساکن یزد برایم فرستاده بدون دخل و تصرف خدمتتان نقل می‌کنم:
((دل به یار و سر به کار ))
روایت یک داستان واقعی!!
چند روز پیش کیف مدرسه ای پسر و دخترم رو دادم برای تعمیرات. نو بودند ولی بند حمایل و یکی از زیپ های هرکدوم خراب شده بود.«کاغذ رسید» رو از تعمیرکار تحویل گرفتم و قرار شد یکی دو روزه تعمیرشون کنه و تحویلم بده. دو روز بعد، حدود ساعت ۱۱ شب برای تحویل کیف ها مراجعه کردم
ادامه مطلب
خاطره: دردسرهای کتابخوانی من و دخترام و شیرینی های راه حل هامان
 
خاطره :دردسرهای کتابخوانی من و دخترام
من دو تا بچه دارم. یکیشون نوزاده و دخترم کلاس هشتمه!و از اونجایی که خانوما هیچ وقت سنشون نمیره بالا، منم هنوز سنم همون حدودای دخترمه!بعد از آشنایی با یه موسسه که کتابهای بسیار خوب و متفاوتی داشت، منم مثل اون حسابی درگیر کتاب خوندن شدم و از فرصت های طلایی خواب نی نی استفاده میکردم که کتاب بخونم. ولی چون دخترم وقت آزادش بیشتر از من بود، مدام د
اینو شنیدین هر انسانی یه داستانی برای زندگیش داره؟؟؟
من زیاد شنیدم!!!
ولی دوست دارم ازشون بپرسم... 
واقعا!!!
داستان داریم تا داستان
بعضی داستان ها ارزش شنیدن نداره 
بعضی ها هم اصلا ارزش گفتن هم نداره
ولی خوش بحال اونی که یه داستان جذاب برای خودش داره
از اون داستان ها که فیلم ها رو از اون می سازن
مثله خیلی از شهدای انقلاب اسلامی 
از این داستان ها هم آرزوست
حیدر علی خدایاری پدر مرحوم سحر خدایاری ملقب به دختر آبی در گفت و گو با مهر در تشریح جزئیات ماجرایی که برای دخترش رخ داده بود، اظهار کرد: دختر من از نظر عصبی مشکل داشت و در آن روز هم اعصابش به هم می‌ریزد و فحاشی می‌کند و با مامور نیروی انتظامی درگیر می شود.

ادامه مطلب
دیشب با خاطره بودم ؛ خواهر رضا ؛ دوست صمیمیم ؛ عجیب بود نه احساس پشیمونی داشتم نه احساس شرمندگی ؛
خوشحال بودم بالاخره از رضا انتقام گرفتم میدونی که ؟ همه این کارا واسه تلافی بود همه داستان از اونجا شروع شد که رضا با دوست دخترم ....
 
 
 
 
داستان اول من با این عنوان فردا منتشر میشه امیدوارم یادت نره به وبلاگم سر بزنی رفیق ممنون
 
 
چن سال میشه که
یکی کنارمه
بی بوسه و بغل
اون داد می‌کشه
من توی فکرتم
پشت اتاق عمل
دعای من شده
ای کاش دخترم
شبیه تو نشه
دردام بیشتره
از درد همسرم
که فکر بچشه
موهای مشکی و
چشمای قهوه ای
دلش رو می‌بره
اسمی که دوس داره
اسم توئه ولی
این زجر آوره

من اون مداد سفیدم که وقت نقاشیت
میون باقی رنگا غریب و بی کس شد
دوباره یاد تو افتادم و زمان برگشت
دوباره یاد تو افتادم و هوا پس شد

چن سال میگذره
از گریه های من
از ازدواج تو
از عشقی که یه روز
ارزون فروخته شد
تو
در مراسم پایانی ریاست جمهور ۸ ساله ایالات متحده آمریکا خانواده وی هم بودند دختر کوچک اوباما درمراسم نبود و مایه تعجب حاضران میلیونی شد
موقعی که خبرنگار از خانم اوباما علت نبود دخترش را جویا شد ، جواب این بود دخترم مدرسه بود و ما با مدیر مدرسه تماس گرفتم وخواهان مرخصی برای حضور دخترم در مراسم نمادین
خداحافظی پدرش بودیم
ولی مدیر گفت: درس وی مهم تر است و اجازه نداد‌و ما هم به تشخیص خانم مدیر احترام میگذاریم و از وی بخاطر حساسیت در امر آموزش
یکی از چالش‌های اخیر من این است که موقع خواندن داستان قبل خواب، لالایی یا وقتی که می‌خواهم ادای خوابیدن رو در بیاورم که "لیلی جان ببین مامان خوابید، تو هم بخوابی دخترم..." واقعا خوابم می‌بره :-|
و نه این که یک کله بروم تا صبح، یه هو می بینی ساعت یک، دو، یک ساعتی حوالی نیمه شب بیدار میشم، با دندان نشُسته، نماز نخونده و از همه داغون‌تر این که دیگه خوابم هم نمی‌بره و یکی دو ساعت به سقف باید خیره بشم و گوسفند بشمارم :-|
* وقتی اذان مغرب ساعت ده و بیست
دیشب دخترم و همسرم خواب بودن و من هی حس میکردم که بدون دخترم نمیتونم زندگی کنم . بعد رفتم تو فکر مردن و اون دنیا و ابدیت و ...  . گوشی رو برداشتم و سرچ کردم که :
آیا در آخرت دخترم را پیدا میکنم ؟
همینجوری یک ساعتی عبارات مختلف رو سرچ کردم و خوندم . اولین نکته این بود که خوندن آیات و روایات در مورد دوزخ ، آخرت و روز حساب و قیامت خودش قلب رو متحول میکنه و اشک ِ آدم رو در میآره .
دومین نکته این بود که بله ، من اگه خوب زندگی کنم اون دنیا دخترم رو میبینم و
 
روزگار غریبی است دخترم! دنیا از آن غریبتر! این چه روزگاری است که یک راز آفرینش زن را در خود تحمل نمی کند. این چه عالمی است که دردانه ی خدا را از خویش می راند؟آنجا جای تو نیست.دنیا هرگز جای تو نبوده است. بیا دخترم. بیا تو از آغاز هم دنیایی نبودی. تو از بهشت آمده بودی. تو از بهشت آمده بودی 
✂️برشی از کتاب✂️▫️گریه نکنید عزیزان من!از این پس جای گریستن بسیار دارید.بر هر کدام از شما مصیبت ها می رود که جگر کوه را کباب می کند و دل سنگ را آب.▫️حسن جان!
سلام دخترم
خوبی؟ من قرار نبود انقدر دیر به دیر برات بنویسم قرار بود از همه چی و همه‌ کاری برات بنویسم اما ببخش که بابات همیشه تو نوشتن لنگ می‌زد. این روزهای هفت ماهگیتم تموم شده و دلبریات تمومی نداره. هر کار جدیدی که می‌کنی من و مامانت از شدت ذوق فقط بغلت می‌کنیم و می‌چلونیمت :)
این روزها شدید درگیر کارم بابا. یادم بیاد یا نیاد این روزها شدیدترین و سخت‌ترین روزای کاری تا الانمو دارم می‌گذرونم نمی‌دونم بعدها که می‌خونی اینارو عمو شانجانی
سلام دخترم
خوبی؟ من قرار نبود انقدر دیر به دیر برات بنویسم قرار بود از همه چی و همه‌ کاری برات بنویسم اما ببخش که بابات همیشه تو نوشتن لنگ می‌زد. این روزهای هفت ماهگیتم تموم شده و دلبریات تمومی نداره. هر کار جدیدی که می‌کنی من و مامانت از شدت ذوق فقط بغلت می‌کنیم و می‌چلونیمت :)
این روزها شدید درگیر کارم بابا. یادم بیاد یا نیاد این روزها شدیدترین و سخت‌ترین روزای کاری تا الانمو دارم می‌گذرونم نمی‌دونم بعدها که می‌خونی اینارو عمو شانجانی
بیوگرافی اویکو در سریال دخترم kizim + عکس ها
دختر کوچک هشت ساله به نام اویگو بسیار خاص و استثنایی است و بر خلاف
همسالانش بسیار متواضع است و با همسالانش بسیار تفاوت دارد زیر شخصیت خاصی
دارد.

نمایش بیوگرافی کامل + عکس ها ( اینجا کلیک کنید )
بدونید که این داستان در دو بخش منتشر میشه چون مطالب زیاد هست و خب هم حوصله ی کاربر سر میره هم حجم داستان زیاد میشه پس اگه قسمت اول منتشر شد منتظر قسمت دوم هم باشید.ما تو این داستان سعی کردیم همه جوانب رو در نظر بگیریم.البته این داستان از زبان اول شخصه که تو پبش داستان میشه به این پی برد...
من چارلی چاپلین هستم وقتی بچه بودی شبهای درازی بر بالینت قصه ها گفتم خواب که به چشمانم می امد . تعنه اش می زدم و می گفتم .اش ... برو  در رویای دختر خفته ام رویا می دیدم . دختری را می دیدم پری فرشته ای می دیدم که بر اسمان می رقصید و تماشاگرانی را می دیدم که می گفتند این دختر, دختر همان دلقک پیر است . بله امروز نوبت توست و تو در جامه ی حریر شاهزادگان می رقصی این رقصها با صدای کف زدن تماشاگران گاه ترا به اسمانها خواهد برد . برو انجا هم برو !اما گاهی نیز به
[مادربزرگ با جدیت قربوت صدقه ی نوه اش میره که بستری NICU هست و من میرم برای معاینه ی نوزاد]من:اه اه اه این دختر زشتت دیگه قربون صدقه هم داره?:))
مادربزرگ:زشت خودتی،دخترم به این خوشگلی!!
من:نه نیگا دماغشو چقدر بزرگه...موهاشو...وای چقدر زشته!!
مادربزرگ:هرچی باشه دخترم از تو خوشگل تره حسود خانم!!
من:اصلنم...دختر زشتت به خودت رفته و زشت شده!
مادربزرگ:بذار دخملم مرخص بشه میگم بیاد حالتو بگیره!
و این مکالمه تا مدتها کش میاد و ما انقدر میخندیم که من یادم میره
سلام
دخترم 20 سالمه، چند ماهی میشه وزنم کم شده، جوری که این مدت فامیل و آشنا منو دیدند تعجب کردند که اینقدر لاغر شدم، دلیل این کاهش وزنم رو هم میدونم.
دوستانی که بدنسازی کار میکنند لطفا بگن برای قد 170 با وزن 53 چه مدت طول میکشه تا با بدنسازی وزنم رو به 65 برسونم؟
عزیزانی که در اصفهان هستند یه باشگاه بدنسازی خوب و باسابقه که مربیش خانومی باتجربه باشه معرفی کنند، ترجیحا نزدیک های منطقه جی باشه یا مرکز شهر. اگر هم هزینه برنامه و دستگاه رو حدودا بگن
[مادربزرگ با جدیت قربوت صدقه ی نوه اش میره که بستری NICU هست و من میرم برای معاینه ی نوزاد]من:اه اه اه این دختر زشتت دیگه قربون صدقه هم داره?:))
مادربزرگ:زشت خودتی،دخترم به این خوشگلی!!
من:نه نیگا دماغشو چقدر بزرگه...موهاشو...وای چقدر زشته!!
مادربزرگ:هرچی باشه دخترم از تو خوشگل تره حسود خانم!!
من:اصلنم...دختر زشتت به خودت رفته و زشت شده!
مادربزرگ:بذار دخملم مرخص بشه میگم بیاد حالتو بگیره!
و این مکالمه تا مدتها کش میاد و ما انقدر میخندیم که من یادم میره
موقعی که می‌خواستیم اسم برای لیلی انتخاب کنیم رو یادتون هست؟ من اون موقع‌ها ایده‌ام این بود که یه اسمی انتخاب کنم که اگه بعدتر بزرگ شد و به نظرش لیلی کلاسیک اومد و خواست که مثلاْ صدایش کنند lily مشکلی نباشه، یعنی املای فارسی‌اش یکی باشه :دی ولی بعد سر گرفتن پاسپورت هر چی با خودم کلنجار رفتم دلم راضی نشد که بنویسم Lily و همون Leili رو گذاشتم تو پاسپورت :)
حالا چی شده؟ فهمیدم که این‌جا به گل لیلیوم که همان Lily (به انگلیسی) باشه میگن Lelie و این رو مثل لیل
نامه ایی به دخترم گندم!!!
سلام دخترم گندم عزیزم.
هنوز به دنیا نیامدی و حتی هنوز با مادرت هم آشنا نشدم.اما نمیدانم چرا حضورت را در زندگی ام حس میکنم!انگار با ان موهای لخت آبشاریت که به ندرت میبندی جلوسم نشستی و به من زل زدی،هر بار میگویم بابا چیه؟ میگویی:هیچی و میخندی! منم به  مطالعه ام ادامه میدهم.همیشه سعی میکنم اول رفیقت باشم بعد پدرت.به من اعتماد کنی و چیزی را پنهان نکنی.
با هم ساعتها بحث خواهیم کرد و روزی که این پست که اگر بماند را به تو گندم
هر بار با دوستم صحبت می کنم، شروع میکنه به درد دل. که اشتباهات گذشته ی والدینش باعث شده نتونه به جایگاه مناسبی که می خواسته برسه. و هر بار باید براش توضیح بدم که من و تو نمیتونیم قضاوت کنیم اون در چه شرایطی چنین تصمیماتی گرفته. مادرم هم گاهی سرنوشتش رو متاثر از رفتار یا انتخاب های مادرش میدونه. و من...
من که هر روز به خودم یادآوری میکنم باید مسئولیت خیلی از اتفاقات زندگی رو بپذیرم. از دیگران انتظاری نداشته باشم و نگاهم فقط به خودم باشه. من هم گاه
هی  دارم فکر میکنم چرا من نمیتونم آرامش داشته باشم و استرسم را کنترل کنم، اون هم با توجه به مدل شخصیتی من که اساسا آدم مضطرب و پر استرسی نیستم. چرا من نمیتونم الان که بچه هام خوابیده اند این یکساعت را تمرکز کنم روی برنامه ام؟ (با توجه به اینکه فعلا پرستار هم نمیاد و همون نصف روز وقت را هم ندارم برا خودم) اولش داشتم خودم را شماتت میکردم که خب بر خودت کنترل داشت و ... بعد دیدم نه! اساسا حال و احوال من با توجه به شرایطم هست، من نگران بچه هام هستم اینق
خلاصه داستان رو خیلی کوتاه میگم به خاطر اینکه درحال نوشته شدن هست موضوع زندگی روزمره اعضا هست که با تلخی شیرینی و هیجان همراه هست . امید وارم که خوشتون بیاد . داستان در روز های شنبه و دوشنبه و چهارشنبه گذاشته میشود. اوه راستی شخصیت اول داستان چانیول هست به همرت اعضای گروه.
خلاصه داستان رو خیلی کوتاه میگم به خاطر اینکه درحال نوشته شدن هست موضوع زندگی روزمره اعضا هست که با تلخی شیرینی و هیجان همراه هست . امید وارم که خوشتون بیاد . داستان در روز های شنبه و دوشنبه و چهارشنبه گذاشته میشود. اوه راستی شخصیت اول داستان چانیول هست به همرت اعضای گروه.
سلام به تمامی خوانندگان.
اخیرا بهم پیام داده شده که اگه میشه شخصیت های داستانتو بیشتر معرفی کن. میخواستم در جواب اون پیام بگم که بعد از تمام شدن کتاب اول(که الان فصل یازدهمه  و بیست فصل داره)،میرم سراغ یه داستان دیگه که به همین داستان مربوطه و به معرفی شخصیت های داستان میپردازه.
مرسی که این مطلب رو خوندین
نزدیک صبح یه خواب خیلی واقعی دیدم
خواب دیدم همسرم سرش تو گوشیش بود بعد من گوشیش رو گرفتم گفتم ببینم با کی حرف میزنی یکساعت
بعد دویدم یهو دیدم پسرداییم که چند ساله فوت کرده افتاد دنبالم گفت گوشیش  بهش بده چرا خودتو کوچیک میکنی منم بهش گفتم تو که مردی چرا هنوز نرفتی اومد و گوشی همسرم رو گرفت بعد گفت بیا بریم سوییچ ماشینم رو گرفت گفت من می رسونمت .
منم نشستم پشت ماشین دخترم نشست صندلی جلو سمت شاگرد بعد پسر کوچولوم نشست جای راننده نذاشت پسرداییم
داستان کوتاه:
نباشی، نمی شود:
[با عشق به عشق ام...لیلایم]
فراموش کرده بودم که با خودم چتر ببرم. وسط راه باران گرفت و تا رسیدم به دانشکده خیس باران شدم.
از باران متنفر بودم. خیس بودم. کلافه و عصبی رفتم کلاس. هنوز کسی نیامده بود. تنها توی کلاس نشستم. بلوزم را روی شوفاژ کنار دیوار پهن کردم. در این حین، سعید از پشت در به داخل سرک کشید و وقتی فهمید تنهام، مثل گربه ای لوس، میو میو کنان چند بار سر میکشید و پنهان میشد.
- کم مسخره بازی درآر، اعصابم خورد شده! ت
داستان ذره ناشناخته، داستانی کوتاه و علمی تخیلی تألیف شده در کانون نشر علم رازا است. 
مقدمه داستان:
جملاتی رو که دارم میخونم باورم نمیشه دست نوشته های فردی است که تحقیقاتش سفر به مریخ را ممکن کرد ... 
لینک دانلود PDF داستان در ادامه ....
دانلودعنوان: داستان علمی تخیلی ذره ناشناخته حجم: 212 کیلوبایت
با توجه به مسائل و ظرفیت‌هایی که در ایدۂ شما موجود است، حال باید برای نحوۂ روایت داستان خود به استراتژی‌ای کلی برسید. این استراتژی کلی داستانی که در یک خط بیان می‌شود قاعدۂ طراحی داستان شما است. این قاعده به شما کمک می‌کند فرضیه۱ٔ خود را در ساختاری بسیار قوی بگسترانید.
نکتهٔ کلیدی: قاعدۂ طراحی همان چیزی است که داستان را یکپارچه می‌سازد. این قاعده منطق درونی داستان و چیزی است که بخش‌های داستان را به طرز سازمان‌یافته‌ای در کنار هم حفظ می
روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش درآمد و روی خط آهن افتاد. او به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد. در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر کفشش را از پای درآورد و آن را در مقابل دیدگان حیرت‌زده اطرافیان طوری به عقب پرتاب کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد.
 
یکی از همسفرانش علت امر را پرسید.گاندی خندید و در جواب گفت: مرد بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند، حالا می‌تواند لنگه دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نم
سلام به روی ماهتون .. 
از اول همه معذرت معذرت معدرت .. دیروز مهمون داشتم نتونستم به اپ برسونم و واقعا معذرت میخوام 
و دوم از همه اینکه ماه رمضونتون مبارک باشه .. لطفا لحظه های قشنگ سحر و افطار برای منو دخترم دعا کنید 
و سوم اینکه تک تک نظرای قشنگتونو خوندم .. هفته ی شلوغی داشتم متاسفم و شرمنده ام که نتونستم به تک تک حرفای قشنگتون جواب بدم فقط میتونم بگم اخه یه نویسنده چی جز حرفای قشنگ خواننده هاش برای گررمی قلبش میخواد !؟ از تک تکتون بخاطر جز به ج
ما اینجا مجموعه داستان های توپخانه رو منتشر می کنیم و این اولین داستان من هست که داستان هارو به صورت پاورپوینت در اختیارتون میزارم.این داستان که اسمش هست انتقام رو تا چند روز آینده براتون میزارم...
اما بریم یه پیش داستان ازش داشته باشیم:
شما نخواهید مرد...
از روی تخت بلند می شوید.فضا مرموزه...تا جایی که چشم کار می کند هی چنشانه ای از حیات دیده نمی شود.فقط سرباز مرده...
شما حتی نمی دانید کجا هستید.اما سعی می کنید با بی سیم با مرکز ارتباط برقرار کنید
بازم هفت سالم بود ! نه دقیقا ولی نزدیک به هفت سالگیم، آره بچه بودم ! یادم نیست من از سید (پسرخالم که اون موقع تقریبا بیست و پنج، سی سالش بود) درخواست کردم تا برام داستان بگه یا سید خودش برام داستان گفت، ولی هرچی بود واقعا حوصلم سر رفته بود و به این داستان نیاز داشتم !
ادامه مطلب
shirazart.blog.ir 
**" داستان کوتاه " که شاخه ای از ادبیات داستانی منثور است ، به طور تقریب دارای سابقه ای یکصد و پنجاه ساله در جهان است .داستان کوتاه معمولا از هزار و پانصد تا پانزده هزار کلمه را شامل می شود ." ارنست همینگوی " و " جیمز جویس" با آثار خود معیارهای تازه ای را برای داستان کوتاه خلق کرده اند .
** از میان داستانهای کوتاه فارسی ، نمونه های زیر شایان ذکرند: یکی بود یکی نبود ، اثر : جمال زاده _ زن زیادی ، سه تار و پنج داستان ، اثر : جلال آل احمد_ شهری چون
حسین پناهی)روزی به دخترم خواهم گفت:اگر خواستی ازدواج کنی با مردی ازدواج کن که به جایﻣﻬﻤﺎﻧ ﻫﺎ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺍ ﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﻃﺮﻑ ﺟﻤﻊمی ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺳﺎﺳﺖ ﻭ ﺎﺭ ﻭ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ می گویندﻭ ﺯﻧﺎﻥ ﻃﺮﻑ ﺩﺮ ﺟﻤﻊ می ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﻧﻮﺭ ﻭ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﺭﻢ ﻏﺬﺍ ﻭ ﺳﺎﺸﻦ ﻭ ﺮﻭﺗﺰ ﻟﺐ ﻭ ﺟُ ﻫﺎ و... صحبت می کنند؛تو را ﺑﻪ دوچرخه ﺳﻮﺍﺭ، ﺗﺌﺎﺗﺮ، ﻨﺴﺮﺕ ﺭﻓﺘﻦ، ﻓﻠﻢ ﺩﺪﻥ، ﺷﻌﺮ ﻭ ﺘﺎﺏ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ، کافه ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﺷﺐ ﺮﺩ ﻫﺎ ﺑ ﻫﻮا، سفرهای ﺑ ﻫﻮﺍﺑﺎ
به خانه می روم
روی مبل ولو می شوم
کنترل در دست هیچ کس نیست
کانال را عوض میکنم
صدای گوینده اخبار تاول زده است!
به آشپز خانه می روم
یک زیر دریایی اتمی از کنارم رد می شود
به من هشدار می دهد
سراسیمه بر میکردم
پسرم یک نارنجک ضامن کشیدست
خودم را به زمین پرتاب میکنم
دخترم یک مین گوجه ای ضد نفر است
از خانه فرار می کنم
پیاده رو لبالب از گلوله است
مسلسلی از روبرو می آید
شلیک می کند
چقدر پیاده رو شلوغ است
چقدر آدم های مین گذاری شده اینجا در رفت و آمدند
مردی
این داستان یک قهرمان نیست
داستان یک انسان عادی هم نیست
داستان کسی است که در بیشتر کارهای زندگی شکست میخورد، فرصت و توان بلند شدن پیدا نمیکند و مانند همه ی ما غرق میشود
ولی او ضد قهرمان هم نیست
یک انسان خوب با تصمیمات و اقبالی بد
درست مثل بعضی از کسانی که هر روزه در کنارمان زندگی میکنند.
ادامه مطلب
کلیک کنید
7
[ T y p e h e r e ]
همسایهی پری
-سلام خوش آمدی...شکر خدا مثل همیشه ست، برای اون بهتری وجود
نداره...!
آفرین دخترم «: لیلاخانوم نگاهی به کتابهای کناردست پرینازکرد گفت
» اومدی با هم درس بخونید
که »... بله...یعنی می خواستیم بخونیم « : مژگان با کلماتی بریده بریده گفت
مامان مژگان اومده دنبالم بریم یه دوری «: پریناز به دادش رسیدوگفت
»؟.. بزینم، اجازه میدی
لیلاخانوم نگاهی به چهره ی دختر ارشدش انداخت، مدتها بودکه، بی
هیچ شکایتی به مسافرت نرفته بود.اماا
21 خرداد ساغت 23:45 ....
و چون زودتر از موعدش بود 2 روز زمان برد تا به آغوشم برسه .
و 9 روز طول کشید تا لباس بپوشه و به خونه بیاد .
روزهای تلخی بودند .
آرزو می کنم روزگار دخترم شیرین باشه.
حالا باید یک برچسب دیگه به اینجا اضافه بشه : دخترام 
وقتی خاک قبر ابن تیمیه شفا می‌دهد اما شفا خواستن از تربت امام حسین علیه السلام شرک و قبرپرستی است!!!
ابن ناصر الدین دمشقی از پیروان ابن تیمیه مى‌نویسد:
قَالَ عَلیّ بن عبد الْكَرِیم ابْن الشَّیْخ سراج الدّین الْبَغْدَادِیّ الاصل البطایحی الْمزی أَخْبرنِی بِشَیْء غَرِیب قَالَ كنت شَابًّا وَكَانَت لی بنت حصل لَهَا رمد وَكَانَ لنا اعْتِقَاد فِی ابْن تَیْمِیة وَكَانَ صَاحب وَالِدی وَیَأْتِی الینا ویزور وَالِدی فَقلت فِی نَفسِی لآخذن من تُ
سلام،
دو سال هست که از شوهرم جدا شدم و حضانت دخترم با ایشان بوده است؛ ایشون مدتی هست که فوت کرده اند ، آیا حضانت دخترم به من میرسد یا شخص دیگری؟
باسلام؛
طبق ماده ی 43 از قانون حمایت خانواده " حضانت فرزندانی که پدرشان فوت شده با مادر آنها است مگر آنکه دادگاه با تقاضای ولی قهری یا دادستان اعطای حق حضانت به مادر را خلاف مصلحت طفل تشخیص دهد.
در باغ یک دیوانه خانه، جوانی رنگ پریده, جذاب و شگفت انگیز را دیدم.
بر نیمکتی کنار او نشستم و گفتم : «چرا این جایی؟» مرد با تعجب به من نگاه کرد و گفت :«چه سوال عجیبی، اما جوابت را می دهم. پدرم می خواست مثل او باشم؛ عمویم هم می خواست من مثل خودش باشم. مادرم می خواست من تصویری از شوهر دریانوردش باشم و از او پیروی کنم. برادرم فکر می کند باید مثل او ورزشکاری ماهر باشم.» «استاد فلسفه و استاد موسیقی و استاد منطق هم می خواستند مثل آنها باشم، مصمم بودند که
دانلود داستان عاشق کم رو
    این داستان, داستانی عاشقانه که توسط بنده نوشته شده است.این رمان ,ماجرای عاشق شدن پسری نوجوان به نام حسین است. او کم رو و خجالتی است و می خواهد به عشقش برسد و...
برای دانلود داستان به ادامه مطلب بروید
ادامه مطلب
وی از معدود انسان‌هایی بود که بین «صبا عزیزم، دخترم» و «رابطه با تو واسه من سمه»اش اندک فاصله‌ای بود :)))
 
پ.ن این منم. با همه‌ی نوسانات خلقیم. با همه‌ی روان‌پریشیم و همه‌ی خنده‌های وسط زار زدن چون یادم به یه چیز خنده‌دار افتاده. اگه نمیتونی این انسان معمولی رو دوست داشته باشی مشکل از من نیست :)
حرکت نوسانی از هروئین منی تو به سم.
واو سو ماچ این ا یر!
فردا شب همتا باید برگرده شهرشون.
داشتم گوجه می شستم برای شام املت درست کنم ، همتا تو پذیرایی بود،
گفتم همتا چای می خوری بزارم؟
 گفت نه دستت درد نکنه.
گفتم دمنوشی چیزی می خوای بگو تعارف نکنی...
گفت نه فقط یچیزی ...
بلند شد بیاد توی آشپزخونه پیشم
انگار خیلی خجالت می کشید با ناخنش ور می رفت و آروم می اومد...
برگشتم گوجه ها رو برداشتم تا اگر چیزی می خواد بگه راحت باشه...
اومد پیشم و گفت بغل می خواد...
همدیگرو بغل کردیم 
گفت ببخشید دیشب و امروز همش همسر پی
بسم الله الرحمن الرحیم
داستان های عجیبی از میزان مهربانی و رأفت شما شنیده ام
از داستان تهمت هایی که به شما زدند و خیانت هاوجسارت هایی که کردند ولی شما مظلومانه تر از پدرمان علی ع  مواد غذایی به صورت شبانه و مخفیانه برایشان آن هم کسانی که بنی هاشم بودند( ودرد اینجاست)میفرستادید ... حالا بماند چرا!
از داستان نهایت غریبی تان ولی غریب نوازی بدون وصفتان
از داستان آن حرزی که مانع ورود گناهکار به حرمتان شود و رأفت شما نگذاشت
از داستان آن شاعری که فق
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
 
جامعه ما طوری برنامه ریزی شده که آدم‌های برون‌گرا را طبیعی‌تر فرض کند و به همه توصیه کند مثل آن‌ها زندگی کنند.
من دوران نوجوانی خودم را تقریبا توی یک فضای خاکستری عذاب‌آلود گذراندم و اگرچه به شدت اهل فوتبال بازی کردن توی کوچه بودم و رفقای زیادی داشتم اما اگر یک ساعت کتاب دستم می گرفتم که بخوانم فکر می کردم دارم یک کار غیرمعمولی انجام می‌دهم. همه‌ش فکر‌می‌کنم اگر اعتماد به نفسش را داشتم مثل خودم باشم حا
خوب من هرچی فکر کردم و سوال کردم و گشتم و نظر دخترم رو جویا شدم دیدم به مهد فعلی اش علاقه منده ... 
منم تلاش کردم این مشکلات درونی رو با خودم و حس بدی که به مربی های مهد دخترم داشتم رو کنار بذارم و بهش فرصت بدم توی جایی که دوست داره باشه ...
روز چهارشنبه که رفتم سراغ دخترم به اون یکی مربی اش گفتم من تذکری که به مدیر مهد دادم مربوط به مربی خودش و خانم مسئول آشپزخونه بود ... اگر به شما تذکر بی موردی داده شده عذرخواهی میکنم ...
که ایشون گفت: نه .. من هر چی مد
چهارده ساله کـه بودم؛ عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش بـه مـن بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آن قدر حالم بد بود کـه بـه زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.
 
ازآن روز، کارم شد هرروز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نا
سلام خدمت همه مخاطبین
داستان برای بار چهارم رفت روی بازنویسی ، این بار بار آخره و دیگه باز نویسی نمیشه تا یک نسخه اش در اختیار دوستان به صورت مجازی و رایگان قرار بگیره تا بازخورد های شما رو دریافت کنه
داستان توی اولین نوشتن خیلی غیرواقعی بود ولی الآن بهتر شده و واقعی تر و عینی تر شده
داستانی که در این وبلاگ با شما به اشتراک خواهم گذاشت. داستان سرگذشت یک معلم سپاه دانشی در اواخر حکومت پهلوی هست.
داستان به پایان نرسیده و به مرور کامل می شود.
پس شاید به بعد از انقلاب هم کشیده شود.
داستان به زبان فارسی روایت شده ولی گفتگوی میان اشخاص، گیلکی است. 
در شیوه نوشتار گفتگوها به گیلکی به اصول نگارش بر مبنای حروف عربی که در فارسی نیز رعایت می شود پایبند مانده ام.
اگر پرسشی درباره شیوه نگارش در این داستان دارید با کمال میل پاسخگو هستم.
یکی از سنتهای خانه ما ، بیان یک داستان طولانی دارای عواملی شبیه زندگی واقعی است
این داستان گویی راهکاری است  برای آموزش و فرهنگسازی غیر مستقیم به فرزندان. لذا در خانواده ما داستان آقای علوی سابقه طولانی دارد
همسر آقای علوی بانو خانم است و سه فرزند دارد به نام های زهره و زهرا و علی
مثلا اگر فرزند خانه از تاریکی می‌ترسد شب در داستان آقای علوی زهره به یک کمکان تاریک میرود و میترسد بعد چراغ  روشن میشود و معلوم میشود هیچ چیز ترسناکی وجود نداشت .
صبحی دوستم زهرا زنگ زد. میگفت شوهرش با مامان باباش بحثش شده اونام فکر کردن این زیر گوش پسرشون خونده. میگفت هرچی دلشون خواست بارم کردند اما به خاطر دخترم از تو اتاق نیومدم بیرون. وقتی یکی دو تاشو گفت که چیا بهش بستند من اینجا خدا رو شکر کردم خانواده شوهرم مودبند
اوففففف
علی:خانومت و دختر کوچولوت چطورن؟
دانیال: خوبن. اتفاقا معصومه و پارمیدا هم خیلی دوست دارن تو رو ببینن.
علی:آره منم همینطور. آخ که اگه من اون پارمیدای خوشگل و نازتو ببینم، می نشونمش توی بغلم و یه دل سیر ماچش می کنم و حسابی اون چشمای قشنگشو می بوسم.
وای که چه موهای لختی داره پارمیدا.
آدم دوست داره دستشو بکنه لای موهاش. با اینکه فقط
عکسشو دیدما، ولی عاشقش شدم. وای که این پارمیدا
چقدر ناز و خوردنیه! باور کن ببینمش اصن نمی ذارم
از توی بغلم تکون ...
دانیا
خب خب خب. می خوام یه داستانی رو که با دو تا از دوستای خوبم نوشتم رو بزارم.ولی برای اینکه ببینم اگه بزارم کسی می خوانتش؛باید به این پست نظر بدین و بگید که داستان رو بزارم یانه؟
راستی برید ادامه مطلب تا داستان رو معرفی کنم.
ادامه مطلب
*باهوشی بچه های نسل جدید*
_موضوع داستان: علمی فلسفی_

*داستان اول*
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.
معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجود اینکه پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد.  
ادامه مطلب
سلام وقت بخیر دوستان
من دختری هستم ما بین ۲۲ تا ۲۶ که چند وقت پیش درگیر یه رابطه بودم و علاقه هم داشتیم اما بخاطر یه مسائلی پدرم رضایت نداد و خواستگار رو رد کرد. اون موقع که من تو فکر این آقا بودم همسایه ما از مامانم منو برای آشناشون سراغ گرفت که بعد از آشنایی بیان خواستگاری و من گفتم نمیخواد .
مادرم میگفت موقعیت خوبی داره، خانواده خوبین و دنبال دختر خوب میگردن و این حرف ها. مادرم به حرف من گفتن نه یکی دیگه دخترم رو میخواد بذار بیان ببینیم چی می
دخترم، همیشه اول "نه" بگو! بعد فکر کن ببین ارزششو داره یا نه! همیشه اول "نه" بگو چون من تو رو می‌شناسم. اگه فقط یه لحظه فکر کنی به این‌که صرفا ممکنه بعدا با اون آدم چشم تو چشم بشی دیگه هیچ‌وقت جرئت نمی‌کنی نه بگی!
به‌هرحال احساس می‌کنم پشیمونی از رد کردن چیزی خیلی بهتر از قهر کردن با خودته سر تو رودربایستی موندن! :)
 
پ. ن1: مایه مباهاته که دیروز یه قرون پول اضافه هم استفاده نکردم! ولی دیگه وقتی رسیدم خونه داشتم از گشنگی میمردم:)
پ. ن2: دیروز برنامه
همه چیز وقتی آغاز شد که دخترم در یکی از مسابقات وبلاگ نویسی کشوری در خصوص عاشورا و امام حسین برنده سفر کربلا شد
 و ما همگی در بهت و حیرت فرو رفتیم.
مرسوم این بود که پول کربلا را بگیریم و برویم پی کارمان. اما دخترم پایش را در یک کفش کرد که دوست دارد با پول کربلا کربلا برود و ببیند جایی را که ندیده در وصفش نوشته بود. ما مخالفت میکردیم چون هم عراق ناامن بود و هنوز دست سربازان آمریکایی و هم ما را چه به کربلا ! تا اینکه از همان موسسه با دخترم تماس گرفتن
خاطره ی هفتاد دقیقه ی با برکت همراه زیارت و کتاب
خاطره : کالسکه ی کتاب و هفتاد دقیقه با برکت
 
خاطره : کالسکه ی کتاب و هفتاد دقیقه با برکتبا کالسکه و دو ساک و کفش های داخل پلاستیک شده داخل حرم شدیم.گوشه ای دنج کالسکه را پارک کردم.اطراف را می پاییدم و افراد بیکار را رصد می کردم.
از کیفم کتاب در آوردم و نزدیکش شدم.با مهربانی نگاهش کردم و گفتم: «کتاب قشنگیه، داستان های جالبی داره، زمان زیادی نمی گیره،می خواهید بخونید؟من اون گوشه کنار کالسکه هستم هر
سریال زیر همکف یکی از سریال های جدید است که قرار است به جای سریال به رنگ خاک پخش شود. در این قسمت بیوگرافی بازیگران سریال زیر همکف، عکس های سریال و اطلاعاتی در مورد این سریال را می خوانید.
بازیگران سریال همکف و داستان سریال
سریل زیر همکف از جمعه 22 آذر ماه از شبکه اول سیما پخش خواهد شد و جایگزین  سریال به رنگ خاک می شود.
داستان سریال
در خلاصه داستان سریال زیر همکف آماده است: زندگی قانون‌های زیادی داره، ولی به نظر من مهمترینش اینه که راحت، نه بگ
این اولین بار نیست که برایت نامه مینویسم.و اخرین بار هم نخواهد بود.تو فعلا"سلمی" ی منی، اما خب شاید اسمت سلمی نشود و حتی شاید هیچوقت نباشی! و خب ترجیح من این است که به این "حتی" فکر هم نکنم!
آمدم تند تند از این روزهای مادرت بنویسم و بروم.
این روزها مادرت خیلی شلوغ است.در عین حال که میداند از ذره ای کوچک تر است ، اما خود را مرکز ثقل جهان میداند! تمام قوایش را روی کارهایش-که ترجیح میدهد به تفصیل نگوید- گذاشته و هرچند این را به شوخی میگوید که "من در حا
بر اساس یک داستان کوتاه از نویسنده یونانی آنتونیوس Toumanidis، و با الهام از پری دریایی کلاسی توسط کارلو Collodi، این فیلم در حال نوآوری داستان پینوکیو است.
داستان پینوکیو از قرون وسطی و سالهاس که ارائه شده است. در همین حال، در داستان جدید ، در نیویورک، کارل بوچلر کارآگاه با یک قاتل سریال با نام Geppetto روبرو خواهد شد که قربانیان خود را به پیکرهای انسانی تبدیل می کند. کارل، با کمک یک استاد مطالعات ایتالیایی، کشف می کند که داستان پری واقعی است و با خون ن
فکر میکنم ان روزا نوشتن پست های کوچیک و از تو گوشی بیشتر جواب گو باشه!
دو ترم پیش وقتی دکتر نیما اومد سر کلاس از بیمار های ج ن س ی این جامعه گفت و گفت که نترسیم از گفتنش!
با دکتر سپنجی ک حرف میزدم همش منو با جامعه ای اشنا میکرد که مریض زیاد داره!
یادم میاد که چادر میپوشیدم و دزفول بودم!یه ظهر تابستونی بود! دقیقا قبل از کنکور!
واسه ادم مریض فرقی‌ نداره تو چی پوشیدی!
امروز!سه سال از اون موضوع گذشته و صبح یه روز تابستونیه!تو خیابون ادمایی رو میبینم که
سلام به بینندگان عزیز 
اگر مایل هستید می تونید داستان های کوتاه، شعر، متن و حتی داستان های بلند خودتون رو برای ما ارسال کنید تا در وبلاگ قرار داده بشه
ارسال متن ها از طریق :ghassam.m84@gmail.com
ارسال متن ها مانند نمونه زیر و به ترتیب باشد:
نام و نام خوانوادگی
نوع متن (شعر، داستان...) 
عنوان 
متن
مطالب ارسالی پس از تایید در وبلاگ قرار می گیرد.
حتما شرکت کنید
پرهام تا من رو دید بغلم کرد گفت دخترم چی شده! چرا پشت پلکت دستمال کاغذی چسبیده؟ تو که میگفتی فقط وقتی به دنیا اومدی گریه کردی و بس.
دیدنش حلواست؛ حرفهاش قند مکرر. پسرک انگار نه انگار ده سال از من کوچیکتره. مردی شده برای خودش و برای همه ی ما. میشه مثل یک درخت در سایه ش نشست و آرامش گرفت. میشه بهش تکیه کرد.
سلام به تکه ای از وجودم
 
دختر عزیزم در این دوماهی که مهمون خونه ی من و بابا احسان شدی زندگی ما رنگ و بوی دگری پیدا کرده.....الان همه ی فکرمون تو شدی که چیکار کنیم خوشبخت ترین دختر دنیا باشی
دختر عزیزم تو زیبا ترین و ناز ترین دختر دنیایی
دوستت دارم 
 
 
۴دی ماه ۱۳۹۸
«اسفار کاتبان» اثر ابوتراب خسروی.
ابوتراب خسروی در این کتاب سه داستان متفاوت رو به طور موازی پیش می‌بره. داستان سعیدِ مسلمان که پروژه‌ی درسی مشترکی با اقلیمای یهودی داره؛ داستان شدرک یهود و زلفا جیمز که سال ها بعد به دنبال نیمه‌ی گمشده‌ی جسد شدرک میگرده؛ داستان احمد بشیری و شیخ یحیی کندری و شاه منصور که آخرین پادشاه سلسله‌ی خودش بوده.
توی این کتاب، نویسنده با مهارت فوق‌العاده‌ای سه داستان با سه سبک متفاوت رو به نگارش دراورده. داستانی ب
سلام....ما قراره توی داستان هامون یه چیزی داشته باشیم به نام catblog world (دنیای کت بلاگ)
حالا یعنی چی؟
یعنی اینکه ما یه سری نکات داریم که مخصوص داستان های خودمونه
مثلا یه کوامی خلق میکنیم تا تو داستانامون استفاده کنیم
شما هم اگه اجازه بگیرید میتونید داستان هاتون رو وارد کت بلاگ ورلد کنید
در تاریخ 4 آبان 98 - نام داستان کوتاه : شیدایی یک بمب
1. داستانم برنده گواهی رسمی جشنواره شد
2. داستانم به عنوان داستان شایسته تقدیر در کتاب مجموعه داستان "مشق عشق" چاپ شد
 
برشی از داستان:
به نظرم گاهی وقت‌ها رفاقت یعنی رفیقت رو بکشی، قبل از اون که غم نامردی روزگار اون رو بکشه!- بازپرس: پس شما قاتل زنجیره‌ای هستی؟ زنجیره‌ای تر از همسایه‌تون.- من؟! نه! حقیقت اینه که من قاتل نیستم ولی کشتن آدم‌ها رو دوست دارم! تا حالا 33 نفر رو کشتم. با طناب، چاقو، اس
سنتهای خانه ما
بیان یک داستان طولانی دارای عواملی شبیه زندگی واقعی
راهکاری است  برای آموزش و فرهنگسازی غیر مستقیم به فرزندان
لذا در خانواده ما داستان آقای علوی سابقه طولانی دارد
همسر آقای علوی بانو خانم است و سه فرزند دارد به نام های زهره و زهرا و علی
من زیاد اهل داستان دنباله دار نیستم. بیشتر طرفدار داستان کوتاه هستم. در مورد داستان های دنباله دار صاحب نظر نیستم ولی نظر و برداشت شخصی خودم رو میگم؛ داستان شما سبک روایت گونه داره و از باب روان بودن بد نیست هر چند یک مقداری باید روی توصیفات ظاهری یا تیپیک شخصیت ها و فضای وقوع داستان بیشتر کار بشه ولی در کل به نظر من باید یک مقدار از جزییات غیر لازم و غیر ضروری داستان تون کم کنید و به جاش توی هر قسمت از داستان یک جوری خواننده تون رو مجذوب و کن
داستان ذره ناشناخته، داستانی کوتاه و علمی تخیلی تألیف شده در کانون نشر علم رازا است. 
مقدمه داستان:
جملاتی رو که دارم میخونم باورم نمیشه دست نوشته های فردی است که تحقیقاتش سفر به مریخ را ممکن کرد ... 
لینک دانلود PDF داستان در ادامه ....
دانلودعنوان: داستان علمی تخیلی ذره ناشناخته حجم: 212 کیلوبایت
با خانومم و دختر 19 ماه ام رفتیم کلینیک که جواب سونوگرافی ماه 8 رو به دکتر زنان نشون بده . من و دخترم ضحا روی صندلی های انتظار نشستیم که مامانش رو میبینه از پشت شیشه ها . چند بار پشت سر هم میگه: مامان ، مامان ، مامان بعدش که مامانش نگاش میکنه و میخنده با صدای بلند و رسا میگه : دووووووست دارم . دخترم یک سال و نیمه ی من خیلی خوش اخلاق و مهربونه .
خانم هایی که اطراف خانمم بودن بهش گفته بودن : داره میگه دوست دارم؟؟؟ بچه اینقدری؟  همینه دلت خواسته بازم بچ
توی دریاااایی از کتاب و جزوه و لباس و اسباب‌بازی و شلوغی و آشغال(:/) غرق شده‌م.
۴۱ تب کروم همزمان باز دارم که هر کدوم یه موضوعِ مربوط به این رشته‌ است که گوگل کردم که شاید این تو مصاحبه بیادااا! 
آخه دخترم نونت نبود، آبت نبود، این همه تغییر رشته‌ت واسه چی بود؟ :/
+مرتبط
از این که دخترم و اکثر دوستام دخترن و مجبورم برای تک تک رفتارام توضیح بدم بهشون که منظوری نداشتم و از اینکه انقد لوس، نازک نارنجی، خاله زنک و تو فاز و نازنازی ان و خودشونو قد ملکه انگلستان دست بالا میگیرن و فکر میکنن دنیا برا خودشونه و انقد خودخواه و بدبینن متنفرم. 
مُ
تِ
نَ
فِ
رَم
.
+ ۴شنبه ۱۸ سالم میشه و ۱۸۰۰ سال زندگیمو صرف این کردم که سوءتفاهم های خودم و بقیه رو برطرف کنم.
دردانه کودکم
- برای دخترم، رهایم..

دردانه کودکم
رهای کوچکم
با خنده های ناب
بر بوته های سبز زندگی،
گل می کنی!
با هر بهانه ات
با عشوه های ناز
و چشمان سیاهت چه می کنی!
شیرین زبانِ من
از باغِ کلام تو 
هر واژه چیدنی است!
آهنگ بابایی گفتنت،
لحنی شنیدنی است.
...
در اوج شادی ات
کودک بمان همیشه
به دامان زندگی...

سعید فلاحی
دیشب به داستان کوتاهی از جان اسکالزی نویسنده‌ی معروف جنگ پیرمرد برخوردم، که خوندم و به نظرم جالب اومد.
تا نیمه‌های دیشب ترجمه‌ش کردم و تا نیمه‌های امروز ویرایش. تقدیم.
 
پ.ن) و البته با این خبر که مشغول کار روی داستان کوتاه دیگه‌ای هم هستم.
 
داستان کوتاه وقتی ماست حکومت را به دست گرفت
خب گفتم همش که قرار نیست براتون داستان های ترسناک طولانی طولانی بزارم که وسطشم حوصلتون سربره!!
این بار اومدم با داستان دو جمله ای بترسونمتون:)
داستانی رو که در زیر قراره بخونین اثر فردریک بروان است که در سال 1948 نوشت ...
اخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند!!
خب زیادی ..شعره ولی هرزگاهی تنوع هم تو پست هامون خوبه بنظرم :)
امروز دوشنبه دوم دی ماه ...
از یکی مجلات داستانی بهم پیشنهاد شد براشون داستان بفرستم. یکی از داستان هام رو ویرایش کردم و فرستادم. امیدوارم پذیرش کنند و چاپ بشه... خیلی هیجان زده ام... دو سه ساعت هم داشتم روی داستانم کار می کردم. یعنی واقعا دارم تلاش می کنم و راه پیدا می کنم برای چاپ داستانها.‌..خیلی هم ازم انرژی میبره... باید چند تا داستان دیگه هم بنویسم. 
برای دیدن لبخند تو همه ی تلاشم رو می کنم...
این داستان واقعی است
تا زمانی که بر اثر یک بیماری ناشناخته ریغ  رحمت را سر کشید با او  قهر بودم . از مردنش خوشحال نشدم ولی راحت  شدم چون آشتی کردن با او خط قرمز من شده بود علت قهر کردن هم چیز پیچیده ای نبود . در یک ملاقات کمک به فامیل محروم که مادرم و دخترم هم همراهش بودند به دختر ۷ ساله من هم یک چک پول داده بود . درست زمانی که از لحاظ مالی بسیار ضعیف بودم شبانه رفتیم درب منزلش و چک پولش را پس دادیم و یک فحش آبدار هم به او دادم و همان شب با او قهر کر
از روزی که رفتم و دستبند طلای هماهنگ‌با گوشواره دخترم رو سفارش دادم دو هفته میگذره ،سه دفعه پیام دادم و یه بار رفتم مغازه‌ش ولی هنوز جوابی نگرفتم 
چرا اصرار دارم باهاش کار کنم؟ چون طلاهای قبلی رو از همین گرفتم و قراره برام طلا به طلا معاوضه کنه که ضرر نکنم یا کمتر ضرر کنم 
اُف بهش واقعا
کاش پست بعدی ذوق کردنم برا گرفتن دستبند و قشنگیش باشه  
بالاخره بعد از نزدیک هشت ماه چشم انتظاری، امروز خبر گرفتن مجوز چاپ کتابم صادر شد. مجموعه ای از بیست داستان کوتاه که خیلی رویشان کار کرده ام. شاید اغراق نباشد بگویم روی یک داستان سه صفحه ای صد هزار تومان هزینه کرده ام. از هزینه نقد و وقتی که روی هرکدام گذاشته ام و کلاس هایی که بابت آموزش داستان گذرانده ام و ...
ادامه مطلب
بالاخره اتوبوس براه افتاد و خودم را به دست زمان سپردم. اعتراف میکنم از همان دقایق اولیه حالم حسابی دگرگون شد, یا به بیانی دیگر عصبانیت وجودم را فرا گرفت. دست هر کس تسبیحی بود و مثلا مشغول ذکر . این حالت وقتی بیشتر آزارم میداد که مسبحین مردان جوانی بودند که سفت به زن های جوان ترشان چسبیده بودند و سرشان در لاک خودشان بود و انگاری در این دنیا نبودند. دختران و پسران مجرد هم با موبایل هایشان مداحی و روضه گذاشته بودند و  اصوات مثل گرز آتشین بر فرق سر
کتاب صوتی زن زیادی اثر جلال آل احمد    
 
دانلود فایل
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
اگر امکان دارد آن را به فارسی ایمیل کنیدنتایج وب
دانلود کتاب صوتی زن زیادی - جلال آل احمد - کتابراهwww.ketabrah.ir › کتاب صوتی › داستان و رمان ایرانیکتاب صوتی زن زیادی نوشته جلال آل احمد، دربردانده‌ی 9 داستان کوتاه در مورد زنان و دردهای ... زن زیادی یکی از مهم‌ترین آثار جلال آل احمد است که دیدگاه او را درباره خرافات و ...
داستان زن زیادی اثر جلال آل احمد - نوارwww.navaar.ir › audioboo
کتاب صوتی زن زیادی جلال آل احمد
 
دانلود فایل
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
اگر امکان دارد آن را به فارسی ایمیل کنیدنتایج وب
دانلود کتاب صوتی زن زیادی - جلال آل احمد - کتابراهwww.ketabrah.ir › کتاب صوتی › داستان و رمان ایرانیکتاب صوتی زن زیادی نوشته جلال آل احمد، دربردانده‌ی 9 داستان کوتاه در مورد زنان و دردهای ... زن زیادی یکی از مهم‌ترین آثار جلال آل احمد است که دیدگاه او را درباره خرافات و ...
داستان زن زیادی اثر جلال آل احمد - نوارwww.navaar.ir › audiobook › داستان-
یکی از کتاب های که این ماه تمام کردم ناطور دشت بود ناطور در معنای نگهبان هست و معنای اسم کتاب می شود نگهبان دشت ولی بروقتی این کتاب 300 صفحه ای را می خوانید اصلا در هیچ جای کتاب حرفی از نگهبان و دشت نیست و اینکه چرا اسمش اینجوریه برای منم سواله اخه اصلا خیلی نزدیک به مفهومم نیس واقعا چرا /....نمیدانم....
داستان درباره پسر نوجوانی است به اسم هولدون کالفید و کل داستان در 2-3 روز اتفاق افتاده و هولدون به عنوان راوی داستان هست و داستان را تعریف می کند.
ام
نیمه داستان، صفحه ۶۴.
همان تار مویی که لابلای داستان خواندن برایت، غنیمت گرفتم و لای کتاب گذاشته بودم دلم را لرزاند و آیا اینکه دلم را لرزاند، تعبیر درستی است وقتی جای ادامه دادن داستان حالا دراز کشیده‌ام توی تراس و نشسته‌ام به خیال؟
می‌گن نویسنده‌ها عاشق اینن که توی کتاب‌هاشون یکی از شخصیت‌ها رو بُکُشَن تا داستان‌شون جذاب بشه، تا تعلیق رو قاتی داستان کنن. اما من مطمئنم #حامد_اسماعیلیون که نویسنده‌ی بزرگی هم هست و داستان‌هاش و کتاب‌هاش جذابه و قشنگ و دلنشین، با سقوط هواپیما و مرگ دختر و همسرش، لعنتی‌ترین تعلیقِ داستانی قاتی زندگیش شده، تعلیقی که اصلا قشنگ نیست، نه قشنگه نه داستان رو جذاب می‌‌کنه نه به دل می‌شینه. تسلیت، همین.
 
سانحه ی سقوط هواپیمای ایران-اوکرا
بابا همینطوری با نگرانی سوال میپرسید که نوشن گفت -اقای شفقی به خدا چیزیش نیست فقط -فقط چی؟ نوشین لبخندی به بابا زد و گفت -فقط قراره تا چند وقت دیگه شما بابابزرگ بشین بابا برگشت با بهت نگام کرد از خجالت سرمو انداختم پایین باران با خوشحالی بالا پایین میپرید و اخجون اخجون میگرد دیدم بابا هیچی نمیگه سرمو برگردوندم طرفش که یه قطره اشک از چشاش افتاد پایین سریع رفتم تو بغلش -من و ببخش دخترم من و ببخش میدونم بدبختت کردم ای کاش میمردم و همچین روزی نمید
داستان سیاه چاله
قسمت چهارم
اگر پیگیر داستان سیاه‌چاله‌ها از ابتدا باشید، حتما به یاد می‌آورید که شروع نوشتن آن با یک عصر بهاری دلپذیر همراه بود، که حس و حال خاطره‌انگیزی را ایجاد می‌کرد. باید اعتراف کنم که نوشتن همة این داستان در آن عصرگاهِ خاص اتفاق نیفتاده و هر زمان که حسِّ خوبِ نوشتن با من همراهی کرده است برای آن نوشته‌ام.
ادامه مطلب

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سازه سبک آرسام