نتایج جستجو برای عبارت :

خانمم با ماشینم میره تمرین رانندگی

حدود 90 ماه پیش پراید رو خریدم 35 میلیون تومان بعدش گرون شد تا 50 رفت بالا و کم کم دوباره افت کرد و ماشین پراید اومد به 40 تومان رسید ...
خانمم گواهینامه گرفته دو سال پیش ولی ماشین نداشتیم و نه من ماشین سوار بودم نه خانمم . دی ماه سال 1397 ماشین که خریدم هنوز دوران عقدی مون بود و خونه بابام بودم و بعضی شبا با بابا و مامانم و خانمم ماشین پراید رو برمیداشتیم و آخر شب میرفتیم تمرین رانندگی توی شهر . 
بعد از یک ماه یاد گرفتم و خودم تنها ماشین رو برمی داشتم و
جمعه شب مورخ 11 بهمن ماه 1398 خونه باجناقم ( حسین آقا ) دعوت بودیم . باجناقم یک دعوتی همینجوری واسه دورهم بودن گرفته بود و خواهر و برادرهای خانمم به همراه مامان بابای خانمم دعوت بودن . همه باهم کوچیک و بزرگ 33 نفر بودیم . خانمم مثل دو شب دیگه یعنی 13 بهمن ماه تولد 26 سالگی اش بود . شب قبل از دعوتی به من گفت بریم کیک تولد سفارش بدیم که فردا شب همه دور هم هستیم تولد بگیرم و کیک بخوریم .اول که غُرغُر کردم و بعد کم کم راضی شدم و کیک سفارش دادیم . 
یک کیک خوشکل ب
اثرات مشهد دیروز رسما تو تنمه 
همکارم میگه چیه؟ چی شده؟ میگم برای چی؟
میگه ناراحتی 
میگم آره خلقم پایینه 
 
 
 
 
 
 
 
همکار نگهبان رو میگم ندیدمش
میگه کی ؟ خانمم؟
میگم آره 
میگه صبح بوده
.....
 
 
میام سمت ماشین و با خودم میگم پسره رو ابراست 
با چه ذوقی میگه خانمم
میگم الهی همیشه خوب باشن الهی همیشه رو ابرها باشن 
 
من اما 
حالا موندم که کجا برم؟ وقتی امامم هم قبولم نمی کنه 
حدود یکسالی هست که بعضی شب ها با خانمم میرم شبستان و اونجا چایی و غذا میخوریم . شبستان یک سفره خانه سنتی هست . الان دیگه من اونجا خودمانی شدم و میرم توی آشپزخونه کمک میکنم . آخه به من میگه بیا با هم اینجا شریک بشیم ولی من میگم خب پول ندارم . میگه : 40 یا 50 میلیون تومان هم بیاری خوبه . میگم خب الان هیچی ندارم . بهش میگم آخه خونه درست کردم و ماشین هم خریدم همش با وام هست و قرض . حسن به من میگه تو خودتو خشک میگیری میدونم خیلی پول داری .
خلاصه حسن فعلاً در ش
سلام
مردی هستم که حدودا 18 ماهه ازدواج کردم. متاسفانه به یه مشکلی برخورد کردیم که همه چیز زندگی مون رو داره تهدید میکنه و میتونم بگم باگ زندگی مشترک ماست و تا الان نتونستم برای حل این مشکل راهی پیدا کنم. 
خودم و همسرم شاغل هستیم و خانمم چندسالی سال از من کوچکتره. عاشقانه دوستش دارم و تا الان هر کاری برای رضایت و آرامشش کردم. اما مشکل ما اینه وقتی خانمم سر مساله ای با من بحث میکنه، بعدش سریعاً قهر میکنه. 
یه قهر طولانی شروع میشه و با وجود اینکه من
گاهی اوقات آدم فکر میکنه تنها خودشه که بهترین کارها رو انجام میده یا بهترین تصمیمات رو میگیره
امشب خونه مادر خانمم کتاب فاطمه فاطمه هست رو دیدم / جالب بود باجناقمم هم مثل من عمل میکرده یا بهتره بگم من مثل اون عمل کردم توی کتاب خریدن اول عقد
و جالب اینجاست که ما آدم ها چقدر شبیه همیم در تصمیم گیری ها 
...
قبل از افطار به این فکر میکردم چقدر نگرش ها در راحتی فکر تاثیر گذارن مثلا یک نمونه کوچگ این بود که به جای غر غر سر حضور همیشگی باجناق و بچه اش تو
ما در شهرستان زندگی میکنیم مراحل طلاق در شهرها طولانی است میخوایم تهران این کار رو انجام بدیم، من میخواهم با گرفتن وکالت محضری از خانمم بیام تهران و با اون وکالت یک وکیل برای خانمم بگیرم و یک وکیل هم برای خودم تا روند کارهای طلاق توافقی رو برامون انجام بدن. آیا این از نظر حقوقی ایرادی ندارد و قابل انجام است.

سلام،طلاق درشهری که عقدشدیدامکان پذیراست
با شرایطی امکان پذیر می باشد.با وکیل تماس بگیرید

منبع: سایت وکالت دادراه
در یکی از روزهای اوایل آبان ماه 1398 در حالیکه من سرکارم بودم ، همسرم بهم زنگ زد و گفت دو تا آبجی هام ( اعظم و نرگس ) گفتن شب برای شب نشینی میایم خونتون . منم گفتم بگو که واسه شام تشریف بیارن . خانمم که از خدا خواسته بود و خوشحال شده بود که آبجی هاش رو دعوت کردم ، گفت باشه و سریع خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد . ظهر از سرکارم رفتم خونه . ناهار خوردیم خوابیدیم تا ساعت 5 عصر . بعدش رفتم دنبال میوه و شکلات و سفارش شام از رستوران .
 
موز خریدم کیلو 14 هزار توما
برنامه یک روز کاری :
بیدار باش نماز صبح اگه بلند شم بعدش یه چرت کوتاه تا 7-8
بعدش اگه تولیدی خانمم بسته پستی داشته باشه برای ارسال میرم پست
اگه نه میرم برای خرید مغازه و بعدش میام رستوران .
تا برنج درست کنم ، کوبیده ها رو آماده کنم و مرغ رو بزارم بپزه و کمی تمیز کاری کنم ساعت 11 میشه.
از 11 و نیم تا 4 هم مشغول سرویس دهی به مشتری ها هستیم .
بعدش میرم خونه فوقش 2 ساعت خونه هستم که معمولا نیم ساعت بخوابم یا نه معلوم نیست .
دوباره میام رستوران و 6 ونیم مغاز
سلام دوستان
من تازه ازدواج کردم، از زندگیم راضیم، خانواده خانم هم خانواده خوبی هستند خدا رو شکر. 
دنبال یه راهبرد میگردم که بتونم با خانمم برخورد بهتری داشته باشم، اون زودجوش و تند اخلاق میشه گاهی. با من، مامانش، باباش، داداشش و حتی رئیسش، غرور داره، راحت عذرخواهی نمی کنه، قبول نمیکنه اشتباه کرده یا بحث می کنه و تا وقتی که تو بگی غلط کردم و ساکت بشی. 
مهربونه، نازنازیه، دوست داشتنی، با معرفت و با چشم و روئه، عاشقشم و نمیتونم ناراحتیش رو ببی
سلام 
خدمت دوستان عزیز
بنده 34 ساله هستم و 6 ماه هست که عقد کردم، خانمم 8 سال از بنده کوچکتر هستن، من یه آدم کاملا خود ساخته هست و وضع مالی بسیار بسیار خوبی دارم و شخص خودم خیلی بالاتر از خانومم هستم ولی خانواده هامون یه سه پله خانواده من بالاتر هستن، (سطح مالی من از فامیل هامون خیلی بالاتره)، خیلی از اقوام ما هستن مثل خاله، عمه و عمو که خیلی خیلی ضعیف هستن.
این ها رو گفتم که یه موقع فکر نکنید ما طایفه ای پولداریم، فقط شخص من این جوری هستم، من با
مجبورم بود خانمم رو ببرم مطب شخصی متخصص ، زخمی که رو پوست رانش بود ورمش بدتر شده بود و دردش غیر قابل تحمل بود، ساعت 10صبح بود زنگ زدم نوبت بگیرم منشی دکتر گوشی رو برداشت و خیلی سریع گفت ساعت 10.30شب بیاین، گفتم اگه میشه اول وقت نوبت بدین بیمارم درد پاش خیلی زیاده، منشی گفت نمیشه و
ادامه مطلب
با سلام و خسته نباشید خدمت همه عزیزان
من 27 سالمه و حدود 4 ساله که ازدواج کردم. خودم و خانمم هر دو دانشجوی دکتری هستیم. خانمم پزشکی عمومی و خودم مهندسی در دو دانشگاه دولتی شهرمون!
راستش بنده از مجردی با توجه به فوت پدرم در 18 سالگی (ترم اول لیسانس)، بسیاری از مسئولیت های داخل و خارج از خونه به دوشم بود. (منظورم کارهایی مثل خریدهای خونه، شستن ظرف و کمک در آشپزی است.) بنابراین شرایط جوری بود که دیگه عادت کردم به این کارها (علی رغم فشارهای درسی) ، ولی ه
با سلام خدمت دوستان عزیز 
بنده 6 ماه هست با خانومم عقد کردم، من 33 ایشان 26 سال دارن، با اینکه از لحاظ مالی به شدت پایین تر از من بودن ولی به دلیل اخلاق بسیار خوب و خود ساخته بودن، جوری که عمرشون به بطالت نگذرونده بودن و تفاهم افکاری داریم، به همین خاطر من مسائل مالی رو نادیده گرفتم، ایشون پدر و مادرشون فوت شدن و 6 تا برادر و 4 تا خواهر دارن که همگی بزرگتر هستن. 
بنده قصد دارم که با تمام شون قطع رابطه کنم، حالم ازشون بهم میخوره، دلایلی هم که دارم
در دوران عقد هستیم وهمدیگه رو دوست داریم ولی به دلیل اعتیاد من خانواده همسرم تقاضای طلاق دادند خواستم ببینم با وجود سن کم زوجه پدر خانمم میتواند برای همسرم تصمیم نهایی بگیرد یا همچی به زوجه ربط دارد سنش هم 15سال دارد... ممنون میشم راهنمایی کنید؟

سلام. موضوع طلاق امری کاملا شخصی است. و به زوجین مربوط میشه. اما ترک اعتیاد نه تنها ضرری ندارد که با عث حفظ سلامتی هم می شود

منبع: سایت وکالت دادراه
 
سلام عزیزکم
سلام خواهر کوچیکه ی گُلَم
سلام آبجیِ خوشگِلَم
سلام مریم خانمم
 
یهو دلم یِجوری برات تنگ شد که انگار 
هیچی ولش کن
 
یادته اَزِت پرسیدم:
 
"به نظرت اگه سه میلیارد داشتم چِکار می کردم؟"
 
بهت گفتم بعداً اگر پرسیدی بهت می گم باهاش چکار می کردم
 
ولی تو تا الان که نپرسیدی
 
می دونی فرق من و تو چیه؟
 
تو مریمی
من داداشِ مریمم
تو خودتی
من تو ام
نه که فکر کنی دلم برای خودم تنگ شده 
نه
دوست دارم همینجوری "تو" بمونم
داداشِ تو
تو
 
 
 
اگر یه روز
وقتی خانومم فرصت نمیکنه ناهار درست کنه ساعتای 2 ظهر که میخایم تعطیل کنیم زنگ میزنه میگه از رستوران غذا بگیری بیاری واسه ناهار . منم میگم باشه .
یکی از روزهایی که رفتم ناهار گرفتم خورشت قیمه ... وقتی میرم رستوران خانمم میگه یک پرس برنج کافیه بگیری برای هر دوتامون چون اضافه میاد و ما برنج خور نیستیم و بجاش خورشت رو بیشتر میگیرم . یک پرس برنج برای دو نفرمون کافیه .
*
*
 
 
حال رقیه فرقی نکرده فقط دکترش عوض شده . دکتر اولیه یه جوری نگرانمون کرد که نگو . میگفت وضعیت تنفسش وخیمه باید بستری بشه . و این یکی که می گفت این که چیزیش نیست نیازی به بستریم نداره ... اما حال من و مادرش پیش اون دکتر و این دکتر زمین تا آسمون فرق داره :)+ اما به هر حال فردا باید تنها برم تا رقیه یه وقت حالش بدتر نشه ... دلم برای هر سه شون تنگ میشه :(
++ پدر خانمم هم دل نازک و پاکی داره . وقتی از دکتر برگشتیم با یه حالت خسته ای رو مبل نشسته بود . گفت وقتی شنید
محمود میاندار هیئت هست...
جوانی سی و شش هفت ساله ی تنومند و با انصاف و با مروت... دوستدار نظام و اسلام...  و قلبش به رهبر انقلاب مطمئن...
عاشق کربلا و امام حسین علیه سلام... وقتی که پیاده روی اربعین مد نبود محمود به هر مشقتی بود باید خودش را می رساند به پیاده روی...
این سالها هم که به عنوان خادم در موکب ها حضور پیدا میکنه...
 
سوار ماشینم که شد پرسیدم:
++:محمود چند تا بچه داری؟
-- : دو تا
++: واقعا؟!!! چرا اینقدر کم؟... فکر میکردم حداقل 4 تا داشته باشی
-- :" بعد از
با سلام
دختری هستم که با راهنمایی های این سایت متوجه شدم نباید جلوی نامحرم بخندم و باید جدی باشم چون ممکن است فکر بدی در موردم بکنند، حالا سوال دیگری در این زمینه برایم پیش آمده؛
در برابر نامحرمی که تفاوت سنی بالایی با ما دارد، چه کوچکترها چه بزرگترها و همچنین در برابر نامحرم هایی که متاهل هستند مثل صاحب کار یا اعضای فامیل هم باید خیلی جدی بود یا می توان خنده معمولی در برابر حرف ها و کارهای بامزه داشت؟
مرتبط :
فرهنگ غلط محرم تلقی کردن پسرخال
مشاورهٔ خانواده
آقایی پرسیده‌اند:خداوند فرزندی به ما داده که الان دوماهه است. اولین فرزندمان است. من و خانمم، با اشتیاق، منتظر آمادنش بودیم. وقتی به دنیا آمد، شادمانمان کرد، اما همسرم از همان روزهای اول بعد از زایمان، افسرده و غمگین شده است. بی‌اختیار و بی‌دلیل، گریه می‌کند. شادی میلاد فرزندمان به اندوه تبدیل شده است. نگران حال خانمم هستم. چرا چنین شده؟ حالا چه کنیم؟پاسخ ما:افسردگی پس از زایمان، یک پدیدهٔ طبیعی است. خانم‌ها، بر اثر سختی
سلام
امروز 11 اردیبهشت است و 6 روز دیگر سالروز ولادت طاهاست .
5 روز دیگه ماه مبارک رمضان آغاز می شه. یعنی تولد طاها دوم ماه رمضان است.
تصمیم گرفتیم ان شاءالله جشن تولد طاها و دعوتی افطاری ماه رمضانمان را همزمان برگزار نماییم. خانمم دوست داره کیک تولد را در خانه درست کند.
برای تزیین اتاق هم هنوز تصمیم قطعی نگرفتیم ولی بدون تزیین که نمی شه.
کادوهای تولد از طرف مامان و بابا هم خریداری کردیم اما الان نمیگم.
شنبه و یکشنبه که 14 و 15 ام است جلسه ای با مدیر
همسرم ازم خواست که از انبار براش یه روسری ببرم ، من هم در ابتدا تصمیم گرفتم که یه طرح رو انتخاب کنم و براش ببرم امّا باز به خودم گفتم نه تو که چند روز دیگه بر می گردی یه بسته از روسری رو ببر که بر اساس سلیقه خودش انتخاب کنه و هر چی که اضاف اومد رو برگردون . به لطف خدا به نسبت اطرافیانی که دیدم خیلی قانع هست اصلا همین که من رو انتخاب کرده یعنی قناعت ..
لازم بود اسم قناعت رو بیارم چون برای درک مطلب خیلی کمک کنندس که در ادامه عرض می کنم .
کسی که مطمئن بو
الان ساعتهاست در مورد نوشتن برای ماد فکر می کنم اما دریغ از نوشتن حتی یک خط، قطعا که تشکر از مادر با هزاران جلد کتاب هم ممکن نیست. 
هنوز چند روزی بیشتر از فوت مادربزرگ مهریان همسرم نگذشته و ذهنم همچنان درگیر نبود او، یادم نمیره زمانی که قرار بود برای خدمت سربازی به  کرمان اعزام بشم حدود دو سال پیش همراه همسرم برای خدا حافظی پیش مادر بزرگ خانمم رفتیم، چه لحظاتی بود،
پیرزنی مهربان و هرچند فرتوت که با کوله باری از عشق و تجربه روی تخت خودش نشسته
 
آدم هوای اطرافش را نمی گوید« مال ِ من »در صورتی که دارد از آن بهره مند می شود و اصلا شرط ابتدایی زنده ماندنش این است که نفس بکشد . آدم به خورشید نمی گوید « مال ِ من » در صورتی که دارد با آن گرم می شود ، بیدار می شود و شب را از روز تمیز می دهد . آدم به خیلی چیزها به خیلی کس ها نمی گوید « مال ِ من » اما یک میم ِ مالکیت بزرگ (از جنس مقدس خواستن ) در ذات خواستن های عاشقانه اش وجود دارد که نمی تواند آن را انکار کند یا از خیرش به آسانی بگذرد . کمترین چیزی ک
 
خاطره ای در باره  شهید منوچهر مدق:
 
  هر چه سختی بود با یک نگاهش می رفت، همین که جلوی همه بر می گشت و می گفت: «یک موی خانمم را نمی دهم به دنیا، تا آخر عمر نوکرش هستم»، خستگی هایم را می برد.
می دیدم محکم پشتم ایستاده، هیچ وقت با منوچهر بودن برایم عادت نشد، گاهی یادمان می رفت چه شرایطی داریم. بدترین روزها را با هم خوش بودیم. از خنده و شوخی اتاق را می گذاشتیم روی سرمان.
سیره شهدای دفاع مقدس، ج12،  ص 263
 
سلام 
من یک کارگر هستم. از روز اولی که وارد کارگاه شدم صاحبکارم بهم قول بیمه داد، اما تا الان که حدود یکسال میشه هر موقع اسم بیمه رو میارم بهانه میاره. خانمم بارداره و خیلی توی شرایط بدی هستم. میخوام برم وزارت کار ازش شکایت کنم و حق و حقوق خودم رو بگیرم. میتونم ازتون بخوام تجربه هاتون رو در اختیارم بگذارید؟
ممنون میشم
مرتبط:
از کارفرما به دلیل ندادن حق و حقوقم شکایت کردم
همسرم قبول نمیکنه خانواده من بهتر هستند
خانم بنده همواره اصرار دارد تا در زمان خرید هدایا برای خانواده‌های مان کاملا یکسان و برابر برخورد کنیم، حال آن‌که خانواده این جانب همواره به نسبت خانواده همسرم لطف بیشتری به ما دارند، چه از لحاظ تعداد و دفعات هدیه دادن و چه از لحاظ ارزش مالی. خانمم قبول نمی‌کند که خانواده من از خانواده او در این زمینه بهترند. با این‌که این موضوع را بارها برایش توضیح داده‌ام اما با توجیهاتی همچون تفاوت سطح مالی دو خ
 
هو سمیع
.
#قسمت_پنجاه و سوم
.
برای پس فردا برنامه گذاشته اند بدون هماهنگی با من
چند دقیقه بعد تازه اوضاع بدتر هم شد
تازه یادم اومد به شرایط جسمی خودم
-من آخه چه طوری بیام
-مشکل چیه
-خانواده ام که از اتفاقا خبر ندارن
-آخ.... اینجاش رو دیگه فکر نکردم بودم
-اههههه شما هم با خواستگاری کردنتون
-به من چه ... اصن به من بود همین امروز خواستگاری می کردم و تموم و خانمم رو می بردم
ادامه مطلب
اشتباهات من تو زندگی کم نیستن 
اشتباهات من تو زندگی حتی زیاد هم هستن 
آداب اجتماعی داشتن فقط به احوالپرسی گرم و شوخی و خنده نیست 
به جواب تلفن عمو را دادنه 
یاد محمدشون افتادم 
اینکه ته دل آدم چیه فرق داره با اینکه چی تو عمل داری انجام میدی 
حسین چقدر در مورد من حق داشتی 
امروز همکارم بهم تسلیت گفت گفتم شما چرا مشکی پوشیدین؟ گفت پسردایی خانمم یهو دم در خونه شون افتاده و مرده :| 
گفتم چند سالش بوده؟ گفت ۳۲ ۳۳ 
گفتم اگه ۳۳ بوده یعنی همسن من :( 
ام
اشتباهات من تو زندگی کم نیستن 
اشتباهات من تو زندگی حتی زیاد هم هستن 
آداب اجتماعی داشتن فقط به احوالپرسی گرم و شوخی و خنده نیست 
به جواب تلفن عمو را دادنه 
یاد محمدشون افتادم 
اینکه ته دل آدم چیه فرق داره با اینکه چی تو عمل داری انجام میدی 
حسین چقدر در مورد من حق داشتی 
امروز همکارم بهم تسلیت گفت گفتم شما چرا مشکی پوشیدین؟ گفت پسردایی خانمم یهو دم در خونه شون افتاده و مرده :| 
گفتم چند سالش بوده؟ گفت ۳۲ ۳۳ 
گفتم اگه ۳۳ بوده یعنی همسن من :( 
ام
همسرم بتازگی با یک گروه خیریه همکاری می‌کرد و از من توقع داشت که در این راه حمایتش کنم. من هم مخالفتی نداشتم. در یکی از برنامه ها که خارج از شهر بود خودم رفتم و رساندمشان. در مسیر یکی از خانم‌های عضو گروه که همکلاسی دوران کارشناسی من بود از همسرم پرسید فامیل شوهرت بنی فلان نیست؟ خانمم هم در کمال حیرت زدگی گفت بله چطور؟ . قبل از آن به یک ضیافت خانوادگی دعوت شده بود به مناسبت روز خبرنگار؛ آنجا هم من به عنوان یک همراه ناهم‌سنخ با آن جمع حضور داشت
محبّتِ همسرِ شما به
شما، وابسته به عمل شماست. اگر بخواهید محبّتش محفوظ
بماند، باید رفتار خودتان را محبّت برانگیز کنید. بایستی وفاداری کنید، امانت نشان
بدهید، صفا نشان بدهید. توقّعات خود را خیلی بالا نبرید، باید همکاری کنید،
باید اظهار محبّت کنید، اینها محبّت ایجاد می‌کند.

محبّت ورزیدن، سرمایه‌ای است که در اوّل ازدواج، خدا به دختر و پسر هدیه می‌کند.
به یکدیگر محبّت پیدا می‌کنند. این را باید نگه داشت. |link|

یه اعتراف بکنم؟ من وقتی دانشج
ببخشید من پسرم، تازه نامزد کردم، بیست و شش سالمه و مذهبی هستم، نامزدم بهم میگه از لباس پوشیدنت خوشم نمیاد. میگه مثل آدم های چهل ساله لباس میپوشی و من خوشم نمیاد.
دوست دارم نامزدم شیک پوش باشه، اما من شلوار پارچه ای و پیراهن گشاد میپوشم اما اون دوست داره شلوار لی و پیراهن جذب بپوشم و به اصطلاح مدرن باشم و میگه خوشم میاد لباس اندامی بپوشی، همیشه بهم انتقاد میکنه، به نظر شما چکار کنم؟
البته من از نظر صورت و ظاهر خوبی دارم و تغییر دادن پوشش و لباس
وقتی برای زردی اش توی بیمارستان بستری شد... ازش آزمایش گرفتن و دکترش به ما گفت امیر عباس فاویسم داره (حساسیت به باقالی و...) یه کاغذی هم داد دستمون که یه تعدادی مواد غذایی و دارو توش نوشته بود که هیچ وقت نباید از این مواد استفاده کنه...
اولش پذیرشش برام سخت بود...
از دکتر پرسیدم: آخه چرا؟!!! چجوری؟!!! به چه علت اینطور شد؟
گفت: ژنتیک... مطمئنید امیر علی (فرزند اولمون) نداره؟
گفتم: ازمایش که ندادم براش ولی اون تا حالا باقالا هم خورده... چیزیش نشد...
گفت بعد
چهارشنبه ای تایم ناهار با یکی از همکارها بودم ایشون تو این مجموعه ای که هستم واقعا آدم خوبی هست همینجوری یهویی گفت خب رضا کی قراره ازدواج کنی؟ من یه چند ثانیه تو شوک بی ربط بودن این سوالش با کل جریانات اتفاق افتاده تو اون روز بودم که گفتم وقتی 25سالم شد بهش فکر میکنم
گفت تا اون موقع خیلی دیره من اگه خواهر داشتم تو همین سن ها بهت پیشنهاد میدادم که با خونواده ت بیای خواستگاری و خودم با مامان و بابا و خواهرم حرف میزدم که اکی بدن تو با دیر ازدواج کر
سلام
دختری *3 ساله هستم. چند ساله ازدواج کردم الان خونه خودمم. سوالم اینه که از همون اوایل شوهرم به من زیاد زنگ نمیزد و بیشتر پیامک میداد. حتی امکان تماس ویدیویی هم داشتیم ولی فقط یه وقت هایی استفاده میکرد. به نظر من یه مرد طبیعی که زنش رو دوست داره حداقل روزی یه بار باهاش تماس ویدیویی میگیره، هر چند کوتاه، یا زنگ میزنه صداش رو بشنوه. مخصوصا وقتی تازه عقد کردن. این کارهاش باعث میشد دلم بشکنه و فکر کنم دوستم نداره.
فکر نکنید بهش نگفتم، تا حالا چند
این 15 روزی که خونه هستم یه چیزایی رو بهتر فهمیدم ! 
مهمترینش اینه که همسر من با این دوتا وروجک واقعا چیکار میکنه تنهایی ؟؟؟ دختر 2 سال 6 ماهه ی من عین یه استاد ادبیات حرف میزنه و همه چی حالیشه جوری که هر جا میریم یه کم ملت جا میخورن هی با بچه های خودشون مقایسه میکنن ولی اصلا عجیب و غریب اذیت میکنه و جدیدا هم لجبازی میکنه . 
پسر ِ 8 ماهه ی من مامان و بابا میگه ، 4 تا دندون داره دوتا دیگه هم داره در میاره ، تقریبا دستشو میگیره به درو دیوار که راه بره
معمولا بعد از هر ماموریتی، حداقل سه روز مرخصی بهم میدن. حالا جای گفتن نداره اما تا حالا خیلی کم استفاده کردم. ولی ماموریت افغانستان جوری بود که خیلی حساس بود و به خاطر عدم شناخت دقیق اطلاعاتی خودم نسبت به اونجا و اینکه حتی خانمم هم نمیدونست کجا رفتم و میزان دسترسی بسیار محدودی که داشتم و همه کارها روی کول و گردن خودم بود و محتوای خود ماموریت که از نوادر پرونده های برون مرزی ما محسوب میشد، خیلی خسته شده بودم. 
معمولا وقتی از خستگی حرف میزنم، م
دوستان عزیز سلام . وقتتون بخیر
نمیدونم ماشین شما چیه و چه سالی ماشین خریدین و چقدر برای ماشین خریدن هزینه کردین . من خودم در این گرانی های بازار تصمیم گرفتم و یک ماشین پراید مدل 97 ( نو ) خریدم که در تاریخ 13 آبان 1397 از کارخانه اومده بیرون . البته این ماشین ثبت نامی بوده و من از طرف مقابل که ثبت نام کرده بوده ماشین رو به مبلغ 36 میلیون تومان خریدم . مدل پراید که گرفتم 131 هست و رنگ ماشین سفید رنگ است . خدمت شما عزیزان عرض کنم که با وجود اینکه پراید صفر خر
الان ساعتهاست در مورد نوشتن برای ماد فکر می کنم اما دریغ از نوشتن حتی یک خط، قطعا که تشکر از مادر با هزاران جلد کتاب هم ممکن نیست. 
هنوز چند روزی بیشتر از فوت مادربزرگ مهریان همسرم نگذشته و ذهنم همچنان درگیر نبود او، یادم نمیره زمانی که قرار بود برای خدمت سربازی به  کرمان اعزام بشم حدود دو سال پیش همراه همسرم برای خدا حافظی پیش مادر بزرگ خانمم رفتیم، چه لحظاتی بود،
پیرزنی مهربان و هرچند فرتوت که با کوله باری از عشق و تجربه روی تخت خودش نشسته
الان ساعتهاست در مورد نوشتن برای ماد فکر می کنم اما دریغ از نوشتن حتی یک خط، قطعا که تشکر از مادر با هزاران جلد کتاب هم ممکن نیست. 
هنوز چند روزی بیشتر از فوت مادربزرگ مهریان همسرم نگذشته و ذهنم همچنان درگیر نبود او، یادم نمیره زمانی که قرار بود برای خدمت سربازی به  کرمان اعزام بشم حدود دو سال پیش همراه همسرم برای خدا حافظی پیش مادر بزرگ خانمم رفتیم، چه لحظاتی بود،
پیرزنی مهربان و هرچند فرتوت که با کوله باری از عشق و تجربه روی تخت خودش نشسته
بماند که اینهمه روانشناسی خوندم با دل و جون ولی پول ندارم مطب بزنم. سر همین قضیه اومدم تو یک شرکتی که کاملا بی ربقطه به رشته ام دارم کار میکنم با ماهی یکو هفتصد و پولی که میاد جمع نمیشه. و اینها.. بماند.
بماند که حالا خودمو راضی می کنم که پسر خیلیا هستن که کار ندارن. امنیت روانی که سر ماه ی حقوقی ریخته میشه براشون رو ندارن. بماند.
بماند که باز میگم عوضش کاری که می کنم نیاز به مهارت هایی داره که من اگه این رشته رو نخونده بودم بلد نبود.
بماند که با ای
سلام
۲۸ سالمه و چند ماهه عقد کردم، مشکل من سخت گیری بیش از حد خانواده خانومم و اینکه نمیذارن عروسی مون رو زودتر بگیریم هستش. من و همسرم راه مون از هم دوره و یک ساعت فاصله داریم. پدر و مادرش زیاد راضی نیستن که من یا خانوادم بریم و الان یک ماهه هم دیگه رو ندیدیم. البته نمیگن ولی از رفتارشون معلومه، وقت هایی هم که اون جا هستیم بهش اجازه نمیدن بیاد پیش ما بشینه و بیشتر از چند دقیقه نمیاد.
وقتی هم بهش میگم چرا نمیای هر بار یه بهونه ای میاره، البته بهش
با سلام خدمت دوستان 
بنده مدت ٤ سال هست ازدواج کردم و ثمره اش یک پسر ١١ ماهه هست. من و خانومم هر دو شاغل هستیم و واسه نگهداری از پسرم نیز از صبح تا عصر پرستار گرفتیم، اما خانومم خیلی زندگی رو سخت میگیره و همه ش زمان را بهمون سخت میگذرونه و رفتارش جوری شده که صمیمی ترین دوست خانوادگی مون که زوج بودن نیز با ما قطع ارتباط کردن و همه ش با هم دعوا داریم سر مسائل الکی.
من یه نمونه میگم که وضعیت را متوجه بشید؛ 
دیروز عصر تو آشپزخونه رفتم قهوه درست کنم گ
تو وبلاگ یه بنده خدایی نوشته بود که بدترین نوع وبلاگ نویسی ، نوشتن روزمرگی هاست .در صورتی که نه !!! روزمرگی های بعضی ها ممکنه پر از درس زندگی و پر از تجربه های ناب باشه و قرار نیست همه پست های یک وبلاگ رو نوشته های ثقیل با مفاهیم سخت باشه.
 
طلا و مس رو دیدید ؟ یکی از بهترین فیلمای تاریخه . یه نکته جالب داره که اکثرا شاید بهش توجه نکنن .
روزی که استاد درس اخلاق بسیار مشهوری میاد حوزه برای تدریس اون طلبه ی جوون خوشحال بود که میخواد بره سر کلاس های ای
* صـبح اومدم اینجا بنویسم چشمم به گوشیه تا اسمس واریز دریافت کنم و اینطور حس میکنم که هر چی بیشتر به این گوشی فسقلی نیم وجبی نگاه کنم اسمس مربوطه زودتر به دستم میرسه ... وسط نوشتن گفتم نه ! با اینجا نشستن و زل زدن به گوشی مشکلی حل نمیشه بهتره برم تو بانک ، به نیت انتظار زل بزنم به گوشی . 
سریع خودم رو به بانک رسوندم . فیش های مربوطه رو برداشتم و شروع کردم به پر کردن ... برداشت 50 میلیونی از حسابی که فقط یه میلیون موجودی داشت :(  نمیدونستم برای شرایط پی
سلام
داشتم با یکی از خانم های آزمایشگاه حرف میزدم مکالمه جالبی شد.
قضیه این بود که من خیلی دوست داشتم یه مدت گیاه خواری کنم ببینم چجوریه و تاثیرات روحیش چیه چون خیلی توصیه شده و این خانمم خانم نسبتا معنوی ای هستش و داشتیم ازین صحبتا میکردیم. یه همچین چیزی شد
- میدونید چیه همش تقصیر شما خانماست
- چرا؟
- من همیشه دوست داشتم گیاه خواری کنم ولی نمیشه که همزمان هم بزرگ شد و ورزش کرد و هم گیاه خواری کرد
- چه ربطی به خانما داره؟ 0_0
- بدن ایده آل خانما برا
وقتی به این جمله از کتاب برخوردم:
استعمار یعنی تعطیلی فکر، نه به آن معنی که اجازه ندهند شما فکر کنید، بلکه به آن معنی که فرصت ندهند شما فکر کنید... استعمار نو، استعمار رسیدن به جواب ، قبل از رسیدن به سوال است...
خیلی تهییج شدم به خوندن کل کتاب... و یقین پیدا کردم که رزق محرم امسالم هست...
عنوان این کتاب : "تربیت دینی کودک" هست تالیف آیت الله حائری شیرازی...
قصه ای داره خریدن این کتاب که برام جالب بود و ان شا الله در انتهای مطلب بهش اشاره میکنم... اما شبک
سلام و وقت به خیر خدمت شما اعضای محترم
من پسری 23 ساله هستم، پدرم 8 ساله فوت شده و با مادرم زندگی میکنم، از دوم هنرستان روی پای خودم وایستادم و الان به لطف خدا نقشه بردار یک شرکت خصوصی ام و حقوق خوب و بیمه و سنوات خوبی دارم.
آدم آروم، اجتماعی و مقید به واجبات دین هستم، چهره و لباس پوشیدنم متناسب و مردونه (نه اهل جلف پوشیدنم و نه اینکه شبیه آدمای مذهبی ام).
چند سال پیش زمان دوران دانشجویی از طریق یکی از دوستانم با یک دختر خانوم آشنا شدم و به هم علاق
در شرایطی که من هر لحظه منتظرم زنگ بزنن و برای افطاری دعوت بشیم، سفارت غیرفخیمه‌ی انگلیس عکس کاسه بشقابهای ضیافت افطاری خود برای شخصیت های دولتی و تجاری ایران را در پشت بام سفارت منتشر می‌کند :| شخصیت خودفروخته هم نشدیم که بریم سفارت این روباه پلشت.

میگن #ترامپ هم مدام سرشو از زیر پتو در میاره و رو به زنش ملانی میگه زنگ نزدن؟؟؟؟

وقتایی که خانمم پای درد دل دوستای مجردش میشینه تا هفته ها (یا روزها) بسی شکر نعمت شوهر را به جا می‌آورد. اینم از مز
میدونی چند تا پست قبلی نوشته بودم میخوام خودمو به دیگران ثابت کنم. الان که فکر میکنم میبینم اصلا برام مهم نیست درموردم چه فکری میکنن و اینکه چرا باید خودمو به آدمایی که برام مهم نیستن ثابت کنم؟ نه واقعا دارم میگم. من برای خودم کار میکنم. شاید بخوام خودمو به خودم ثابت کنم یا این که بفهمم تواناییم توی چی هست. میخوام فقط حرف عزیزی رو گوش بدمو متمرکز بشم روی زندگیم بیخیال آدمها که بدون اونها زندگی اروم تری ادم داره هرچی خلوت تر بهتر :دی :)))))
همسای
سلام
بحث من درباره خانم ها نیست. بالاخره خودم خانمم و همجنسان خودم رو تا حدودی میشناسم. خوبه این سوال رو آقایون جواب بدن راستی حسینی، و انتظار دارم ازشون صادقانه جواب بدن ولی استقبال میکنم از نظرات خانم های محترم همچنین. بالاخره بعضی هاشون ممکنه مردها رو از خودشون بهتر بشناسن. هیچی بعید نیست واقعا. میرم سر اصل مطلب. 
سوالم رو با یه موضوع کلی میپرسم، اما مثال پاراگراف آخر سوالم رو هم بخونید لطفا دوستان. شاید بهتر کمک کنه توی نظراتی که میدید.
و
کتاب یادش : زندگینامه بعضی را که میخوانی نگاهت به زندگی دیگر مثل سابق نیست…
 
کتاب یادشنویسنده: مهدی قرلیانتشارات: میراث اهل قلمزندگینامه حجت الاسلام دکتر اسکندری
معرفی:
دیشب و پریشب که آمده بود مسجد دستش سبز بود. امشب هم. پرسیدم حاج آقا چرا دستتون سبزه؟لبخند همیشگی به خنده تبدیل شد و گفت: خانمم یه عالمه سبزی خریده، گفتم بذار باشه خودم پاک می کنم، خودم هم خردش می کنم. الان سه روزه مشغولم. گفتم: حاج آقا شما هم؟گفت: مردی که توی خونه زن ذلیل نباش
✉ پیامک اول : 10,000- ریال/ موجودی 310,000 ریال
* یادم آمد که یه زمانی توی این بانک حساب داشتم و هنوز هم دارم اما کارتشو ندارم . احتمالا برای هزینه اس ام اس بانک که سالیانه کسر میشه از حسابم کم شده . و این هم پیامک اونه .
✉ پیامک دوم : 10,000- ریال / موجودی 300,000 ریال
* خب یه بار کم میشه دیگه نه چند بار ! ولی هزینه اس ام اس که انقدر کم نیست ! این بیشتر شبیه پول شارژ موبایله . یعنی کی داره از حساب من استفاده می کنه ؟!
✉ پیامک سوم : 200,000,000+ ریال / موجودی 200,300,000 ریال
* چیی
سلام دوستان
ببخشید من یه سوال خیلی مهم داشتم که ممنون میشم مخصوصا خانم های عزیز نظرشون رو بگن و آقایون عزیز تا جایی که میشه به من راهکار بدن. از قبل از وقتی که میذارین و جواب میدین خیلی متشکرم
من و نامزدم با هم همکاریم و با دو نفر دیگه داریم روی یه طرح کار میکنیم برای ثبت شرکت مون، اون دو نفر یکی خانم و یکی آقا هستن. مشکل من با اون خانمه هستش. از لحاظ پوشش مشکل نداره، اما از طرز رفتارش انتقاد دارم.
متاسفانه یه سری رفتارها با نامزد من دارن که  می
بسم الله النور 
​​​​​​یعنی ازدواج کردی؟؟؟؟؟!!!!من یکی که بسیااااااااااااااااااااااااار بسیاااااار خوشحالمبین این خبرهای ناگوار ایران , ازدواج تو خوشحالی عمیقی برای من رقم زدچه روزهایی توی این نزدیک دوسال با هم داشتیمزمانایی که هرروز با هم تلفنی حرف میزدیمزمانی که یه پیام تو وبلاگم درباره زندگی طلبگی نوشتی و منو با خودت بردی به چند سال پیش خودم...همینم باعث شد دلم بخواد باهات دوست بشم و تمام زورمو زدم تا شمارتو بهم دادیانقدر منو امتحان
اقا چند  هفته پیش قرار شد من یه مسیر دوساعته رو برای کاری برم ، نشستم کنار دست راننده ،کارت بانکیشو داد بهم گفت یه لحظه اینو داشته باش و  گوشیشو براشت پیام بده که نتونست ، گفت اقا انگلیسی بلدی !!!؟ گفتم اره گفت خب پس گوشیمو بگیر رمزش mahmod هست گفتم خب گفت برو تو پیاما این شماره کارتو برام بنویس منم همینکارو کردم بعد گفت خب بنویس خانم فلانی قابل شمارو نداره و... تا اومدم ارسالش کنم گفت وایسا وایسا تهش بنویس ماجرای اون دختره که قرار شد باش صحبت کنید
بسم الله النور 
​​​​​​یعنی ازدواج کردی؟؟؟؟؟!!!!من یکی که بسیااااااااااااااااااااااااار بسیاااااار خوشحالمبین این خبرهای ناگوار ایران , ازدواج تو خوشحالی عمیقی برای من رقم زدچه روزهایی توی این نزدیک دوسال با هم داشتیمزمانایی که هرروز با هم تلفنی حرف میزدیمزمانی که یه پیام تو وبلاگم درباره زندگی طلبگی نوشتی و منو با خودت بردی به چند سال پیش خودم...همینم باعث شد دلم بخواد باهات دوست بشم و تمام زورمو زدم تا شمارتو بهم دادیانقدر منو امتحان
باورم نمیشه....
پارسال همین ماه بود. ۱۶فروردین۹۷ ...
زنگ زدم بهش...گوشی روجواب داد....
سلاااااام. چطوری ؟
سلام؛ خوبی؟ هنوزنرفتی؟ گفتم بهت زنگ بزنم زیارت قبولی بگم از مشهد اومدی، سال نوت مبارک! نمیای قم ببینیمت؟ امسال عید نیومدی دلمون تنگ شده...
نه نمیتونم بیام، دارم میرم، وقت ندارم. این هفته وسط هفته بیاید‌ تهران دیدن خانمم! این دفعه خیلی داغونه بیاید بهش سر بزنید‌‌‌‌...
توکه میدونی وسط سال تحصیلی نمیتونم بیام تهران! بچه هامدرسه دارن...
میدونم ول
دیروز ساعت هفت و ربع بیدار شدم تا به قرار با دوستی برسم که بعد از حدود شش سال آزگار می‌دیدمش. یکی از بچه‌های نیک دانشگاه که طرحش رو افتاده شهر ما و احتمالن یکی دو سالی مهمون ماست. چقدر بزرگ شدیم هر دو تامون!! دوست من! دوست هم دانشگاهی من! انگار همین دیروز بود که توی کانون شعر دانشگاه داشتیم شعر نقد می‌کردیم و می‌دویدیم برای گرفتن مجوز شب شعر و آماده کردن سالن و ... و حالا داریم از زندگی‌ کاری و تاهل و دوری از زن و زندگی و طرح اجباری و خدمت حرف می
سلام دوستان
این روزها تقریبا همه صفحه اینستاگرام دارن و ممکنه پیج های مختلفی رو ببینید، دیدین بعضی از افراد لحظه به لحظه زندگی شون رو به اشتراک میگذارن که اکثرا هم زن و شوهرهای بین رنج 21 تا 28 ساله هستن.
داستان عشق شون رو مینویسن، خلاصه که تمام زندگی شون رو از اینکه چی میخورن و کجا میرن و روابط با شوهرشون و غیره رو ریز به ریز به اشتراک میگذارن، جزئی ترین بخش های زندگی رو مینویسن و عکس میگیرن. و اکثرا هم نوعروس هایی هستن که فقط تجملات و مصرف گر
امروز یکشنبه سی ام دیماه ، آخرین روز
اولین ماه آخرین فصل سال می باشد.(چه تیکه ادبی شد. ایول به خودم)
امروز روز خوبی است . همینک سر کار می
باشم که خانمم خبر داد که طاها برای اولین بار خودش به چهاردسته پایی وارد
آشپزخانه شده. جالبی خبرش این جاست که پسر دلبندمون توانسته از پله بالا بره.
البته پله ای به ارتفاع حدود 15 سانت.
تا دیروز می رفت جلوی آشپزخانه و به
پله که می رسید بر می گشت. و حالا از پله عبور کرده.
 
صبح امروز دیوار چینی طبقه همکف خانه
را شروع ک
داستان نماز اول وقت
بربالین دوست بیماری عیادت رفته بودیم. پیرمرد شیک وکراوات زده ای هم آنجاحضور داشت. چند دقیقه  بعداز ورود ما اذان مغرب گفتند.
آقای پیرکراواتی، باشنیدن اذان، درب کیف چرم گرانقیمتش را بازکرد وسجاده اش را درآورد و زودتر از سایرین مشغول خواندن نمازشد.!!
برای من جالب بود که یک پیرمردشیک وصورت تراشیده کراواتی اینطورمقید به نماز اول وقت باشد.
بعد ازاینکه همه نمازشان راخواندند،  من ازاو دلیل نمازخواندن اول وقتش راپرسیدم!
و اوهم
+ راستش خیلی اصرار دارن امسال من باهاشون برم اربعین... تا حالا چند بار زنگ زدن... سالهای قبل همش میگفتم خوبه یه بار با اینها برم اربعین... بلکه از فضای معنوی اونجا کمک بگیرم و حداقل متقاعدشون کنم واجبات رو توی زندگیشون انجام بدن... اهل نماز و خمس بشن...
 
- خودت میدونی... اما امسال جمع ما با استاد داریم میریم برای اربعین... حدود 60 الی 70 نفری هستیم... احتمالا به خاطر وضعیت جسمی استاد، امسال آخرین سالی باشه که میریم... سال قبل تو هم بودی؟
 
+ سال قبل بودم ام
با خانمم تصمیم گرفته‌ایم تا جایی که امکانش هست از این فروشگاه‌های بزرگ خرید نکنیم. رفاه، کوروش، جانبو، هایپراستار و... . من شخصا با سوپری‌های محلی بیش‌تر ارتباط برقرار می‌کنم. احساس نزدیکی بیش‌تری به آن‌ها دارم. حتی در این زمانه بد اقتصادی احساس می‌کنم وقتی از همین سوپری‌های کوچک خریدم را انجام می‌دهم کار درستی انجام داده‌ام. سوپری‌های محله بیش‌تر شبیه به خودمان هستند. مثل آن میلیاردرهایی نیستند که جشنواره‌های دهان پر کن بزنند، در
با خانومم و دختر 19 ماه ام رفتیم کلینیک که جواب سونوگرافی ماه 8 رو به دکتر زنان نشون بده . من و دخترم ضحا روی صندلی های انتظار نشستیم که مامانش رو میبینه از پشت شیشه ها . چند بار پشت سر هم میگه: مامان ، مامان ، مامان بعدش که مامانش نگاش میکنه و میخنده با صدای بلند و رسا میگه : دووووووست دارم . دخترم یک سال و نیمه ی من خیلی خوش اخلاق و مهربونه .
خانم هایی که اطراف خانمم بودن بهش گفته بودن : داره میگه دوست دارم؟؟؟ بچه اینقدری؟  همینه دلت خواسته بازم بچ
 کتاب سفر بر مدار مهتاب: کتابی برای جوانان نالان از پیچ و خم زندگی
کتاب سفر بر مدار مهتابنویسنده: مرتضی سرهنگی و هدایت الله بهبودیانتشارات: سوره مهر
معرفی:
توجه توجه! این کتاب را جوان هایی بخونند که ازمشکلات جزئی زندگی خسته شدند ودائماً میگن چقدر زندگی سخته باخوندن این کتاب تازه می فهمیم بابا چقدر خوش بحالمونه خبر نداریم؟!!! مخصوصاً تازه عروس ها!!
بریده کتاب:
شهیداندرزگو چند سلاح کمری و خشاب داشت. گفت فردا باید برویم مشهد. آن وقت ها در پاسگاه
از اون خوابایی که بعضی وقتا میبینم و خودم میدونم درسته ...
دیشب قبل اذون صبح خواب میدیدم با قاسم سلیمانی و 4 نفر دیگه تو یه خیمه بودیم . اونا نشسته بودن و من ایستاده و رو به شهید سلیمانی گفتم :
من میدونم شما جز 313 فرمانده ی آقا امام زمان (عج) هستید .
ایشون و کسایی که تو خیمه بودن همه با هم چند بار گفتن : انشالله ، انشالله ...
بعدش گفتم : اصلا من مطئنم شما بین اون 313 تا هم سرلشگری ، فرمانده ای ...
بازم همشون گفتن : انشالله انشالله .
هر کس ذره ای به خدا ایما
امیر طبق عادت همیشگی اش سر ساعت پنج صبح بیدار شد. تا دم در رفت. منتظر مهناز بود که مثل همیشه برای بدرقه دنبالش برود؛ اما خبری نشد. دستگیره در را رو به پایین فشار داد. صدای مهناز بلند شد: امیر جان کجا؟امیر مثل کسی که از خواب بپرد. دستش را کشید. خنده ای کرد و گفت:حواسم نبود. داشتم می رفتم شرکت.
مهناز برای ادای نماز بلند شد. به طرف روشویی رفت تا وضو بگیرد. گفت:عزیزم نمازتو بخون برو بخواب.امیر لباس های بیرونیش را کند. نماز خواند. اما به خواب در آن ساعت ع
یاداشت شهید مهدی پس از عقد نزد مقام معظم رهبری #زندگی_به_سبک_مهدی (۵۴) شهدا بهترین الگوهای زندگی و اتمام حجت هستند، شهید لطفی نیاسر در یادداشت روزانه‌اش در تاریخ عقد در محضر مقام معظم رهبری، ضمن تشکر از خدا، وجود یک همسر را نعمت الهی در زندگی می‌دانست و قدر این نعمت را هم به جا می‌آوردخواهر شهید نقل میکند: مهدی یه بار اومده بود قم ،خونه ی بابا دور هم جمع بودیم تعریف میکرد یه روز بعدازظهر بعدازماموریت خارج ازکشور پروازمون بندرعباس به زمین نش
سلام،
خوب شکر خدا خونه اوکی شد تقریبا، همون خونه نقلی که صاحبخونه است یه خانم بیوه به همراه دخترش بود. یک شرط وشروط داشتن برا رفت و امد که من بهشون کمی حق دادم اولا منو نمیشناسن هنوز دوم اینکه مستاجر قبلی که یه خانم با شرایط من بوده خیلی اذیتشون کرده و صدای کل همسایه ها رو دراورده.
داداش تایید کرد که کوچه امن، چون بالاشهر هم هست جای خوبیه، اروم خلوت وبی صدا، داداش سومی یه حرف خوبی زد، برگشت به اقای املاکی که برادر همون خانم هم میشد گفتش: مگه یه
سلام
مهربان بانو هستم، یه آقایی حدودا یک سالی میشه که به من پیام میده. پیام هاش در حد صبح بخیر و ظهرت بخیر و صبح خوبی داشته باشی، ظهر خوبی داشته باشی و از این حرف هاست، مثلا روز دختر رو بهم تبریک گفته و مثلا دلم برات تنگ شده
دیروز پیام داده:
مرا از دور تماشا کن، من از نزدیک غمگینم و کلی پیام دیگه، تو اینستاگرام با این آقا آشنا شدم و متاسفانه شماره م رو به این آقا دادم و فکر کردم قصدش ازدواجه، ولی تو این یک سال این همه پیام داده حتی یک کلمه دقت کن
این روزها فقط خانمم حال و روزم رو میدونه...
پدرم درد داره و یک عمل سنگین و پر ریسک در پیش... تا اینجا با سه تا جراح مشورت کردیم...
ریسک عمل بالاست... ممکنه فلج بشه یا...
حال روحی پدرم خوب نیست و این بیش از همه چیز آزارم میده... یه پام تو ساریه... یه پام تهران و یه پام کاشان...
توی همین ناراحتی ها بودم که دیروز صبح با پییام دوستم مبنی بر شهادت حاج قاسم بیدار شدم...
بعد از اون پیامکها و تماس های دوستانم بود که وجه مشترک همه شون خالی شدن ته دلشون بود...
نگران بود
قسمت اول:
صبح چشامو باز کردم و یه خمیازه کشیدم یه حرکت کششی انجام دادم و به بدنم یه قوس دادم و بالهامو کشیدم و کامل بازشون کردم...چه کیفی میده...صبح زود بود هنوز و خورشید خانم تازه سلام دوستی فرستاده بوداز لبه پرچین نگاهی بهش انداختم و بهش لبخند زدمیه جوری نورش به صورتم تابید که فهمیدم وقت حموم کردنهپر زدم و رفتم لب دیوار نشستمنگاهی به حیاط انداختم و دیدم کسی نیست... مخصوصا پرویز این پرویز کوچولوعه شیطون همیشه دنبال این بود که منو بگیره...پر دی
و دیشب شلوغ بود 
و با دو همراه ِ دو نفر، شدید دعوام شد 
و بعد دو همراهِ دیگه ی هردو، ازم تشکر کردن و بعد خود اون دو نفر اومدن هم عذرخواهی و هم تشکر (نفر اول یک خانم بود و نفر دوم یک آقا) که منم از اون آقا بابت لحن بدم عذرخواهی کردم اما دلیل ته دلم این بود که اون آقا آشنای یکی از دوستان بود و اون آقا هم لحظه ای آروم شد که فهمید من دوست پگاه خانمم! خخخخ 
دیشب نخوابیدم 
نخوابیدم! 
ساعت سه صبح به آبدارخونه مون رسیدم و چای خوردم و از تو یک قابلمه!! یک تکه
آدم آس و پاس و بی قیدی بود با جُثه ریزه میزه و لباس نامرتب خانم و پسر بزرگش همراهش بودند پسرش رک در اومد و گفت آقای سردفتر این اقا تو محل آبرو برای ما نگذاشته پیرزن هفتاد ساله رو میاره خونه اون هم وقتی مادرم تو خونه ست بار اولش هم نیست ... نه خرجی میده نه اجاره خونه مرد از پنجره به بیرون ذل زده بود و چیزی نمی گفت... بلاخره به همسرش وکالت داد تا هر وقت خواست با بذل تمام مهریه و سایر حقوق مالی دوران زندگی مشترک طلاق بگیره .مرد گفت هیچی تو بساط نداره ه
تو پست های قبلی گفتم که من پیکم و کارم تحویل غذا به مشتری هاست و گاها بخاطر محیط کارم ، مثلا شده که همکارای خانمم ، مثلا حجابشون درست و درمون نبوده و بخاطر همین اون نظر سنجی ( کلیک ) رو گذاشتم و صد البته که حجابشون به من ربطی نداره ها اما ....
 
از اونجا که من پیک غذا رو میبرم تو بلوک مشتری و غذا رو دم در بهشون تحویل میدم ، 
1.هستن خانم هایی که خیلی ریلکس مثلا حجاب ندارن و میان دم در و غذاشون رو میگیرن و تشکر میکنن .
2.هستن خانم هایی که ادم رو پشت در خون
بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم
آدم از نفس کشیدن تو یه ثانیه بعدش بی خبره چه برسه به راه طولانی دورنمای بیست سال آینده ش. اما اگه خدا تقدیرم رو تو این نوشته باشه که بیست سال آینده م رو که تقریباً نزدیک به نیم قرن از عمرم رو دربر داره رو ببینم و درون هوای دنیاش نفس بکشم به احتمال زیاد اگه همت و اراده ام که در حال بیدار شدن از خواب طولانی مدتشه، همین طور به بیدار موندن ادامه بده؛ قطعاً بخشی از خواسته ها و توانایی هام به بار نشسته و رسالتی که هر ک
سلام.
نماز و روزهاتون مقبول درگاه حق
دوستان به تازگی زندگی مشترک رو شروع کردم و از کمبود اعتماد به نفس اذیت میشم و احساس میکنم کم کم تو زندگیم داره تاثیر میذاره، با وجود این که مشکلی در ظاهرم ندارم اما نسبت به خانم های دیگه خیلی خودم رو دست کم میگیرم و اینکه همه ش میگم همسرم فلان خانم رو دید از من زده نشه، با من مقایسه نکنه؟ چقدر فلان دختر بلند و واصح حرف میزنه... 
این باعث میشه خیلی خودم رو کم ببینم و خدا نکنه اون خانم فامیل باشه و با همسر من هم
بخشی از سفرنامه اربعینِ فقط اومدم اینجا بنویسم یکم تخلیه بشم
یکی از اقوام که گفتم همسرش اصرار داشت خانمش با ما بیاد و هیچ مزاحمتی برای ما نداره
و شروع کرد پیشنهاد دادن و.... 
مراجعه شود به سفرنامه اربعین
خلاصه که از اول مرز نق زدن های خانم شروع شد و پیام های همسرش از ایران... 
بماند این ها
چرخ دستی اورده بود که اذیت نشه، اما اذیت میشد چرخش دست به دست بین بچه ها میچرخید بماند اینم
از روز دوم پیاده روی همسرما نذاشت کوله رو دوشش بندازه کولش و انداخت
با عرض سلام و ادب و احترام
سال جدید را به همه تبریک می گویم و امیدوارم در کنار هم سال خوش و سرشار از موفقیت داشته باشیم.
لحظه سال تحویل حدود یک شب بود.
امسال را متفاوت تر از سالهای دیگر آغاز کردییم.
چهارشنبه 29 اسفند مصادف شده بود با 13 رجب و ولادت حضرت علی (ع) و روز پدر. به همین مناسبت همگی روز مرد ، در خانه بابا حضور داشتیم. علیرضا هم از یزد آمده بود.
صبح که به خانه بابا رفتیم به همراه علیرضا و کمیل به بازار رفتیم تا کادوی مناسبی برای باباجون بگیری
من باردارم
پایان این جمله را چطور علامتی بگذارم؟
نقطه یا علامت تعجب؟
نباید بگذارم علامت‌ها باری شوند بر سر جملاتی به این
کوتاهی. که همین حالا هم کلی وزن اضافه کرده‌ام.
حالا بیشتر از 33 هفته است که فصل تازه‌ای از زندگی را شروع
کرده‌ام.
این‌بار کمتر می‌ترسم. کمتر نگران و دستپاچه می‌شوم. و
البته هنوز اتفاق‌های زیادی وجود دارد که مرا حیرت‌زده می‌کند.
البته که من هم از بارداری خارج از رحم تا رسیدن جواب دیابت
بارداری تا سرحد مرگ ترسیده‌ام. و ب
من باردارم

پایان این جمله را چطور علامتی بگذارم؟

نقطه یا علامت تعجب؟

نباید بگذارم علامت‌ها باری شوند بر سر جملاتی به این
کوتاهی. که همین حالا هم کلی وزن اضافه کرده‌ام.

حالا بیشتر از 33 هفته است که فصل تازه‌ای از زندگی را شروع
کرده‌ام.

این‌بار کمتر می‌ترسم. کمتر نگران و دستپاچه می‌شوم. و
البته هنوز اتفاق‌های زیادی وجود دارد که مرا حیرت‌زده می‌کند.

البته که من هم از بارداری خارج از رحم تا رسیدن جواب دیابت
بارداری تا سرحد مرگ ترسیده‌ام.
من مستاجرم .  
خونه ی اولی که بودیم یه روز داماد صاحب خونه زنگ زد که که میخواد مشتری بیاد خونه رو ببینه !!! گفتم تا من تو خونه هستم و قرارداد دارم هیچکس حق نداره بیاد . اصلا چه معنی داره هی یه غریبه رو راه بدی تو خونه ات ؟؟؟ اون خونه بعد سه سال بلند شدیم و این خونه که هستیم روزی که اومدیم خونه رو ببینیم خانوم صاب خونه گفت من تا دو سال نمیخوام و توی بنگاه هم میخواست قرارداد دو ساله ببنده . 
الان 10 ماهه نشستیم که زنگ زده میخوام کارشناس بیارم برای قیمت
چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
قسمت پنجم بالاخره رسیدیم به جایی که اتوبوس ها بودن و بچه ها مشغول غذا خوردن.آقا سید بهم گفت پشت سرش برم ورسیدیم دم غذا خوری خانم ها..آقا سید همونطور که سرش پایین بود صدا زد _زهرا خانم؟! یه دیقه لطف میکنید؟! .یه خانم چادری که روسریش هم باچفیه بود جلو اومدو آقا سید بهش گفت:_براتون مسافر جدید آوردم.._بله بله..همون خانمی که جامونده بود...بفرمایین خانمم☺.نمیدونم چرا ولی از همین نگاه اول اززهرا بدم اومده بود.شاید به خاطر این بو
صدای اعتراض حاج اقا بلند شد : این حسین  هم مسخره کرده ما را بابا مردم منتظرند همه بچه ها رفتند پارک منتظر ما ماندند ما هم برویم این پسر وایستاده نماز
حاج خانم گفت : بابا جان شما بروید من با حسین و بچه هاش می ایم
- علی و محسن رفتند انجا منتظرند . هیچ دخل داره بحساب؟ (تکه کلام حاج اقا بود وقتی خیلی عصبانی می شد)
بابا با خیال راحت داشت نماز می خواند و من مامان و بچه های عموحبیب منتظر بودند . من هی حواسم بود تا بابا نمازش تمام بشه.
حاجی بلند شد و راه افت
امروز به تقویم نگاه کردم و دیدم جمعه ست ولی یکم شهریورهاول ماه ... یه روز جدید برای زندگی
چند ساعتی فکر کردم  .. 
به خودم .. به آدمهایی که توی زندگیم هستن یا بودن.. حتی به اونهایی که خواهند بود
به اتفاقی که یک ماه قبل افتاد و باعث شد برای یک ماه زندگیم خیلی بدتر از چیزی که حقمه بگذره
به آدمی که این کار رو باهام کرد (بچه ها یکی از دوستهای خانمم بود ، مثل قبلا سوتفاهم نشه! )
تا همین چند ساعت پیش فکر میکردم اشتباه از من بوده و "همه" ی مسئولیتش با منه.. واسه
 قبلا هم از مردی نوشتم که با همسر و پسر بزرگ و نوه‌اش برای دادن وکالت طلاق آمده بود و از شکایت آنها از آن شخص که برغم ده‌ها بار تعهد باز هم پیمان شکنی کرده و با صغیر و کبیر رابطه جنسی برقرار می‌کند.
خانواده‌اش ادعا داشتند در حال حاضر هم با خانمی که حداقل ده - پانزده سال سنش از او بیشتر است ارتباط دارد و البته آن آقا هیچکدام از این اتهامات را انکار نمی‌کرد و تنها مدعی بود بخاطر نیاز مالی مجبور به حفظ ارتباطش با آن زن است و الا آن زن سفته‌هایی ر
مردی میگفت: خانمم همیشه میگفت دوستت دارم. من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم...
ازهمان حرفایی که مردها از زنها میشنوند و قدرش رانمیدانند. همیشه شیطنت داشت. ابراز علاقه اش هم که نگو..آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم: مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقمند است؟ یک شب کلافه بود، یا دلش میخواست حرف بزند.میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمی‌شد مفصل صحبت کنم، من برای فرار از حرف گفتم: میبینی که وقت ندارم، من هرکاری میکنم بر
خانمم این فیلم رو توی سروش برام میفرسته:
مادری اولوالعزم
و میگه این خانمه متولد 64 هست اما هفت تا فرزند داره و هشتمی رو هم بارداره... تازه یه دوقلو هم به دنیا آورده اما فوت کردن...
میگه ببین فیلم رو!!!
حدود ده دقیقه ای هست... گوش میدم به صحبت هاش... تموم که میشه میگم: خیلی خوب بود...
میگه: اونقدر خاص و عجیب هست که آدم باورش نمیشه... واقعا توی نسل ماها همچین آدمایی هم هستن؟
 
میگم: این خانم عزم والایی داره... و عزمش رو آورده در خدمت ولایت... و خدا بهش نورانیت
سلام
دوست دارم از آنجایی که به ایرانگردی علاقه زیادی دارم اولین پستم رو از خاطرات سفر به چابهار شروع کنم
مقدمه :
اواخر سال 86 و اوایل سال 87 در حالی که یه جوان 21 ساله بودم و چندماهی از شروع به کارم در شرکت خصوصی نگذشته بود که ماموریت کاری خوردم به چابهار و 6 ماه آشنایی کامل با بلوچستان ...
پائیز 97 : اواسط پائیز پیشنهاد سفر به چابهار رو با خانمم(نجاح) و پسرم(آرین)در میان گذاشتم و گفتم میخوام بعد از 11 سال دوباره برگردم چابهار و خاطرات قبلم رو زنده کنم
t.me/GRasad_org/2270
علیرضا پناهیان، استاد حوزه و دانشگاه:
در روایت هست که «حرف دل زنت را گوش بده تا او به تو علاقه پیدا کند.»؛ البته این روایت هم هست که «مردی که مطیع زنش باشد، ملعون است.». هر دو روایت را داریم، شنونده باید عاقل باشد.
اگر زن جای مرد را بگیرد و بخواهد بر مرد فرماندهی کند و مرد از سر عجز، ترس یا فرار از دردسر، از زن اطاعت کند، مرد ملعون است؛ نه اینکه فقط خدا از او بدش بیاید، نه! این مرد پیش زن خودش هم محبوب نخواهد بود. فرزندان بدی هم بار خوا
t.me/GRasad_org/2270
علیرضا پناهیان، استاد حوزه و دانشگاه:
در روایت هست که «حرف دل زنت را گوش بده تا او به تو علاقه پیدا کند.»؛ البته این روایت هم هست که «مردی که مطیع زنش باشد، ملعون است.». هر دو روایت را داریم، شنونده باید عاقل باشد.
اگر زن جای مرد را بگیرد و بخواهد بر مرد فرماندهی کند و مرد از سر عجز، ترس یا فرار از دردسر، از زن اطاعت کند، مرد ملعون است؛ نه اینکه فقط خدا از او بدش بیاید، نه! این مرد پیش زن خودش هم محبوب نخواهد بود. فرزندان بدی هم بار خوا
بازار معاملات مسکن و اتومبیل کلا خوابیده ! خوابیده که خوابیده من هزار تا کار دارم .چوان حدود سی و دو سه سال داشت با سر و وضعی خیلی ساده و بسیار معمولی همانطور ساده و بی تکلف هم حرف می زد اجازه بدهید گفتگوی امروزم با این جوان را تا آنجا که در خاطرم مانده عینا بنویسم :جوان : همسرم می خواهد مهریه اش را ببخشد من : مهریه چقدرهجوان : 360 سکه بهار آزادیمن : تاریخ عقدتان کیه چوان : سه ماهی می شه !من : خوب بهتر نبود ممان زمان عقد مهریه را کمتر می نوشتید ؟چوان :
در این مطلب نظرات باز هست، ان شا الله من رو از نظرتون محروم نمی فرمایید... فقط مطلب کمی طولانی شد... به بزرگواری خودتون ببخشید...

زندگی شهری رو دوست ندارم... اصلا روستا زاده رو چه به زندگی شهری؟!!!
از اون آدمهایی نیستم که حسرت گذشته رو بخورم یا برای آینده رویا بافی کنم...
علت مخالفتم با زندگی شهری به این شکلِ رایج، بر اساس سلیقه شخصی نیست... سبک زندگی شهریِ رایج، مساویه با بی برکتی...
مثلا رایج شدن مصرف گرایی در زندگی شهری... مصرف گرا شدن بی برکتی میاره
با عرض سلام و ادب و احترام
سال جدید را به همه تبریک می گویم و امیدوارم در کنار هم سال خوش و سرشار از موفقیت داشته باشیم.
لحظه سال تحویل حدود یک شب بود.
امسال را متفاوت تر از سالهای دیگر آغاز کردییم.
چهارشنبه 29 اسفند مصادف شده بود با 13 رجب و ولادت حضرت علی (ع) و روز پدر. به همین مناسبت همگی روز مرد ، در خانه بابا حضور داشتیم. علیرضا هم از یزد آمده بود.
صبح که به خانه بابا رفتیم به همراه علیرضا و کمیل به بازار رفتیم تا کادوی مناسبی برای باباجون بگیری
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
ازدواج سخت ترین و مهمترین تصمیم زندگیمونه. تصمیمی که اگه با دقت و مشورت از متخصصان امر در این زمینه باشه میتونه واسمون سکوی پرشی به سمت رشد و توسعه ی فردی، اجتماعی، خانوادگی و حتی تحصیلی باشه. در این بین بگذریم از اینایی که به این مسأله ساده نگاه کردند و مبناشون تنها ازدواج بوده و هست بدون اینکه بپرسن یا به مسایلی دقت کنن که بعدها زمینه ساز بسیاری از اختلافات و تنش ها میشه.
خانمه میگفت: همسرم همش سرش تو کتاب و کارشه. سال به سا
خانمم چند ماه پیش معده‌اش مریض احوال شده بود. هر چه می‌خورد دلش درد می‌گرفت، پیش چندین دکتر رفتیم. می‌خواستیم پیش یکی از فوق تخصص‌های گوارش به نام دکتر سرکشیکیان برویم اما طبق سیستم نوبت دهی تا چندین هفته بعد نوبت ویزیت به ما نمی‌رسید. مطبش هم شلوغِ شلوغ.
چند تا دکتر رفتیم. پیش یک فوق تخصص گوارش در بیمارستان گلپایگانی قم رفتیم. همان دکتری که کمی تُک زبانی و خاص صحبت می‌کند. دکتر بعدی که رفتیم گفت: دکتر قبلی، داروی اشتباهی داده و تنها راه د
سلام
این اخر هفته برام خیلی لذت بخش بود بعد از 5 روز کار کردن سخت، رییس دیشب زنگ گفت زنگ زدم به مدیرمرکزی، سراغتو گرفته گفته کارش چطوره؟گفت بهش گفتم اگر نوستال نبود هیچ کاری انجام نمیشد، از مرکز خیلی کم کاری میکنن این خانم هم پیگیر هست هم کاری، همه کارا رو هندل کرده تاالان مدیرم گفته اگر نیرو کمکی لازم داره براش بگیر، که اتیشن معاملات رو راه بندازیم، نوستال بشه مدیر معاملات، منم ازش تشکر کردم گفتم لازم ندارم نیروی کمکی تا روزی 50 مراجعه کننده
بسم الله الرحمن الرحیم
اون یه نفری بود که توی پست قبلی گفتم بعدا درباره ش می نویسم، دکتری بودن که وبلاگ صهبای صهبا رو داشتن.
همون زمانی که تو وبشون می نوشتن، یه بار باهاشون درباره طب سنتی مشورت کرده بودم. و بعد که بحث تهران شد و خونه و اینا خیلی بهم لطف داشتن، مخصوصا اقای دکتر.
عصر روز دومی که اومده بودم تهران آقای دکتر تلفن زدن که چه کار کردی؟ گفتم دیروز ثبت نام بود. گفتن مجردی اومدی؟ گفتم بله و خوابگاه متأهلی ندادن و دنبال خونه می گردم. آقای د
همه عوامل بیمارستان از حراست و نگهبانان بیمارستان گرفته تا پرستاران، سوپروایزر و حتی پزشکان او را با لبخند و بشکن زدن می شناسند.

فاش نیوز - جانبازی است با 70درصد آسیب که به سختی صحبت می کند. اگر هم حرفی می زند بیشتر باید با لب خوانی اش متوجه بشوی چه می گوید. بخاطر اصابت گلوله مستقیم به سرش و تقریبا برداشتن سمت چپ جمجمه و صورتش، هم دچار موج انفجار شده و هم گاها" فراموشی! اما روحیه شادی دارد و با لبخند به استقبال دیگران می رود. همه عوامل بیمارستا
بسم الله الرحمن الرحیم
آخیش! بالاخره گفتم.
بعد از اون مدتی که نوشتن رو توی بلاگفا رها کردم - و نمیدونم چی شد که رها کردم - دوباره اواخر بهمن پارسال بعد از حدود 4 سال دوری دوباره برگشتم - و نمیدونم چی شد که برگشتم - و نوشتن رو از سر گرفتم.
اوایل که عقد بودیم به همسفر گفتم که وبلاگ دارم و یه چیزایی مینویسم و حتی چند تا از مطالب رو براش خوندم و حتی پای یکی دوتاش، مخصوصا اونایی که مربوط به داداش علی بود، با خوندن من اون گریه میکرد و ... بماند !
خلاصه که در
هفته گذشته در روز دوشنبه اول اردیبهشت، جمعاً 48 پیام مستقیم (غیر از آنچه ذیل نوشته‌های من در شبکه‌های اجتماعی اظهارنظر می‌شود) در اینستاگرام، تلگرام، لینکدین و... به شکل ای‌میل دریافت کردم. اگر درخواست‌های توصیه تحصیلی، اشتغال و چند پیام دوستان را کنار بگذاریم، 38 پیام مربوط به بازار سرمایه بود. با هم چند پیام را مرور کنیم:
1- سلام. من یه راننده اسنپ ساده هستم. در این شرایط سخت اقتصادی 50 میلیون بیشتر ندارم. می‌خواستم یه سهم که ارزش خرید و رشد
توی راه برگشت از شیراز بودیم ده دقیقه ای بود که سکوت بین ما برقرار بود و امیرعلی هم پشت نشسته بود و مشغول بازی بود...
همسرم پرسید: یادته توی بوستان آزادی که نشسته بودیم مادر یکی از بچه ها آش آورده بود و به همه بچه ها داد؟
گفتم: آره ، من و حسین اقا میدیمتون... مراقب بچه کوچیکها بودیم که کسی از بچه ها در حین بازی گم نشن...
گفت: به امیر علی که آش دادم ، بعدش تشنه اش شده بود... رفته بودم پیش فهیمه خانم... گفتم آب دارید؟ گفت توی سبد هدی جون آب هست، و بعد خودش

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Art sis group