نتایج جستجو برای عبارت :

انگار معلممون واقعا فکر میکنه خنگم

دیگه واقعا حس میکنم خنگم:/
 
امروز همون دبیر ریاضیمون که قبلا ذکر خیرش بود گفت: عطسه چی شده امروز نمیخندی؟ فکر کنم حالت خوب نیست نه؟
من به معنی واقعی پوکر شدم و گفتم: نه خانوم خوبم
دبیر محترم: همیشه میخندیدی امروز یذره عجیبی فکر کردم
ادامه مطلب
یادمه دوم دبیرستان بودم و معلم ریاضیمون بچه ها رو میاورد پای تخته برای حل تمرینهشت تا گروه چهار نفره بودیم و من نفر چهارم گروه هشتم بودممعلممون شروع کرد از هر گروهی نفر چهارم اون گروه رو به ترتیب بیاره پای تختهبرای سوال اول نفر چهارم گروه اولبرای سوال دوم نفر چهارم گروه دومو همینطور تا آخرهیچی بلد نبودم و استرس هم گرفته بودم هوا هم سرد بودهمیشه برای من ترکیب استرس و سرما به لرز میندازتمداشتم میلرزیدممعلممون تا نفر چهارم گروه هفتم رو برده ب
در تمام طول تحصیل کلاس موردعلاقه من ادبیات یا فارسی بود. دوره‌ی راهنمایی معلممون که فقط چهره‌ش با چشم های سبزش یادمه و طبق معمول اسمش یادم نیست به من می‌گفت سانی. گاهی هم می‌گفت ولی. بچه‌ها از این صمیمیت‌ش با من حسادت می‌کردن و راستش برای خودم هم عجیب بود. دوره‌ی دبیرستان معلممون عشقِ من بود. یه خانمِ واقعا ناز. به اندازه سخت‌گیر و به اندازه مهربون. و همیشه زیبایی رو در برقراری نسبت‌ها می‌دونست. در متناسب و به اندازه بودن. و خودش متناسب
چند روزیه چندتا از دنبال کننده ها از خاطرات مدرسه و گوشی بردن سر کلاس میگن، نابود فقط ماهایی که سر زنگ زبان زنگ زدیم برای روز جشن پونزده تا پیتزا سفارش دادیم و از قیافه معلممون نگم براتون:/
یا این که پنج شنبه ها بچه هایی که درسشون خوب بود کلاس مکمل میرفتن ، بعد بچه هامون سر کلاس فیزیک وقتی معلم داشت درس میداد میگفتن نگاه کنین سلفی بگیریم ،‌بعد وسط سلفی گرفتن من نمی‌دونم واقعا چطور شماره معلممون رو پیدا کرده بودن و شروع کردن زنگ زدن :/و تا معلم
همیشه کارنامه مهر و آبان شاهد بدترین نمرات کل سال تحصیلیه:)از من که گذشت ولی گلاب حماسه ای آفریده که اصلا ما هیچ ما نگاهمیگم گلاب واقعا چطور تونستی شش بشی اخه؟‌وی خودش در کارنامه صفر مستقیم داشت ولی خواهرش نمی دانست !( یک بیست داشتم وبعد به صورت تشویقی معلممون  یک صفر هم بهم کادو داد( مدیونین فکر کنین شیطنتی در کار بوده، من بچه شدیدا اروم که نه نا ارومی بودم)، فکر کنین میانگینم تو کارنامه شد ده)کمترین نمره شما چند بود؟؟
سلام
با تشکر از خانوم فاطمه از وبلاگ "بلاگی از آنِ خود" که منو دعوت کردند!اینجا قراره چند تا چیز از "بیان"بخوام تا به خودشون سر و سامون بدند.
اولین چیز به نظرم راه اندازی اپ اندروید و آی او اسِ که واسه ما انسان های سر به زیرِ گوشی به دست واجب به نظر میرسه.
دومین چیز به نظرم یکم تبلیغات کار خودشون تو فضاهای دیگه اس!من خودم تاحالا تبلیغی از بیان ندیدم هر چند شاید واقعا بنده خداها اینقدر درآمد ندارند که تبلیغ کنند!
چیز دیگه ای ندارم الان!لطفا هر کسی
نمیدونم چرا نمیفهمم یعنی اولش میفهمم بعد میبینم نفهمیدم فکر کنم مخم هنگ کرده. الان که دارم نوشتهٔ مایکل پین رو میخونم باز گیجم. نمیدونم چرا حالیم نمیشه :((( فکر کنم باید بیست سال دیگه بخونم کتابای دیگه رو تا این حالیم بشه. :(((  همش احساس میکنم چیزی که من میفهمم چیز زیادی نیست یعنی احساس که نه همینجوریه :(( حالا خوبه قبلا این متن رو خونده بودم. چند بارم خوندم. ولی انگار اولین باره. خیلی ناراحتم. چرا اینجوریم یعنی اینقدر خنگم؟ ربطی به هوش داره این م
زنگ عربی بود معلم عربی مون اقای.....هر کاری داشت می گفت من انجام بدم بعدش هم هی تشویقم می کرد مثلا از روی درس می خوندم رسیدم به جایی که آیه ی عربی بود بعدش آیه رو که خیلی هم سخت نبود خوندم بعد که تموم شد معلممون گفت آفرین خیلی خوب خوندی بعدش یه کارت امتیاز بهم داد . وقتی تموم شد معلممون چنتا جمله ی عربی نوشت گفت معنی کنیم من معنیم رو تموم کرده بودم که معلممون گفت کی می خواد معنی رو بگه من دستمو گرفتم بالا به من اشاره کرد و گفت معنی کن منم آیه رو خوند
بچه ها دیدم پست قبلی درباره متلب خیلی بازدید خورده انگار خیلی بهش نیاز هست
ببینید من اینو بهتون میگم سایت فرادرس فیلم خریدنی اموزش متلب داره ولی بنظر من واقعا مفید هست. و قیمتش هم زیاد نیست.
واقعا واقعا. 
امیدوارم سطح جامعه مون تو برنامه نویسی هر روز بالاتر بره.
یه روزایی انگار کل رخت‌شور خونه های عالم جمع شدن تو دلت و خانم هایی با لباسای سفید هی چنگ میندازن به دلت، هی چنگ میندازن و هی لباساشون قرمز میشه از خون جگر...یه روزایی انگار سر تموم شدن ندارن، حتی اگه خورشیدو بذاری تو جیبت و زل بزنی به آسمون، هوا آبی مایل به نارنجی میمونه که میمونه... یه روزایی انگار واقعا غروب جمعه خودشو بهت نشون میده تا دست کم نگیری اون روزارو...
لعنت به این دورانِ منس :/
ماه رمضون شب نوزده بود 
این ماه هم که جلوتر افتاد گور به گور 
واقعا انصافه؟ کمردرد و سرفه های داغون ده روزه و شیفتای شلوغی که کارمو به سرم کشوند کم بود 
که خبر دامادی این گور به گور شده با منس! جلو افتاده! باید همزمان بشه؟ 
واقعا که هورمونای بدنم فکر می کنن اعصابمو انگار از تو جوب آوردم

راستی کوتاه کردم 
مردونه زدم  
میخوام از چهارده بهمن شروع کنم. نمیدونم چرا. انگار
روز مهمی بوده! شب قبلش سخت مشغول کشیدن یه نقاشی بودم که دوسش نداشتم و دیگه به
زور تمومش کردم اما واقعا آشفته بودم. یه حال عجیبی داشتم. گفتم خیل خب درس نخون
بیا برو بخواب. ولی فکرم مشغول بود. اصلا نمیدونستم چیکار باید بکنم. انگار یادم
رفته بود که خوابیدن چطوریه.

صبح که بیدار شدم هیچ فرقی نکرده بودم. انگار وسط حل یه
مسئله ریاضی از خواب بیدارم کرده باشن. و صورت مسئله هم یادم رفته باشه! بدجور
درگیر ب
مدرسه که میرفتیم ، 
هربار که دفتر مشقمون رو جا میذاشتیم معلممون میگفت "مواظب باش خودتو جا نذارى" 
و ما میخندیدیم و فکر میکردیم نمیشه خودمونو جا بذاریم!
بزرگ که شدیم بارها و بارها یه قسمت از خودمون رو جاگذاشتیم؛
توى یه کافه،
توى یه خیابون،
توى یه خاطره،
توی گذشته...
زنگ اول علوم‌فنون داشتیم. معلممون گفت امتحانا رو صحیح نکرده. بچه‌ها گیر دادن که خانم بدید حیدری صحیح کنه. معلممون گفت: "بذار برگه خودشو صحیح کنم ببینم چند می‌شه!" تابستون(یکی از بچه‌ها) گفت: "خانم این بیست می‌شه. می‌شینه سوالای فیزیک بچه‌های تجربی رو حل می‌کنه*، دیگه علوم‌فنون که چیزی نیست براش!" معلممون گفت: "واقعا؟" گفتم: "داره پیازداغشو زیاد می‌کنه خانم، از این خبرا هم نیست!" تابستون دوباره برگشته می‌گه: "چرا خانم، من بودم دیگه. سوال امت
خب خداروشکر موج افکار منفی و نابود کننده با اندک تلفات و تخریب تموم شد امشب...به حدی حالم بد بود این چند روز اخیر که واقعا در وصف نمیگنجه...
واقعا انگار یکی مغزمو گرفته بود تو دستش و با تمام قدرت داشت لهش میکرد...
قشنگ حس میکنم بدترین ورژن شخصیتم این طور وقتا میاد بالا...
امروز در دبیرستن مجلس عزاداری بانو فاطمه زهرا (س) با مداحی کربلایی مجید فرهنگیان (معلم دینی‌مون) برگزار شد و مجلس پر فیضی بود و معلممون خیلی صدای خوبی داشت و دزست بعد از مراسم باهاش کلاس داشتیم و کلاس به شدت کیف داد واقعا جاتون خالی
ایشان یک قول گرفتند که دلم نمیاد نگم:
بیاید قول بدیم امشب رو گناه نکنیم و به مادر های خودمون بیشتر کمک و محبت کنیم
خداییش واسه یک شب کار سختی نیس و خود امام زمان (عج) حاجتتون رو روا می‌کنه
نماز و روزه هاتون قبول درگ
من واقعا یجوری بی‌حوصله و کسل و امروزو بگذرونیم ببینیم فردا چی پیش میاد و هی حالا تا بعد زندگی می‌کنم که مثلا انگار هفتادو خورده‌ای سالمه،سی سال کارمند استخدامی اداره‌ای بودم و حالا با ماهی دو و خورده‌ای حقوق ثابت تو بازنشتگی‌ام ، دوتا بچه‌ی جوون دارم که ازدواج کردن و یه نوه هم دارم،شوهرم هم چندسال پیشا مرده،پول بازنشستگیمو گذاشتم بانک و یه سودی ازش میگیرم، هرروز تو خونه میشینم و انگار که دیگه زورامو زده باشم و الکمو آویخته باشم،شب به
‍‍ ابراهیم می‌گه از من هم بنویس، می‌گم چی بنویسم؟ می‌گه فرقی نمی‌کنه! فقط بنویس!من با این "فرقی نمی‌کنه" خاطره دارم. پنجم دبستان بودم، یه روز معلممون اومد توو کلاس و گفت بچه‌ها نقاشی بکشین. گفتیم چی بکشیم؟ گفت فرقی نمی‌کنه! فقط بکشین!من و محمد هم‌میزی بودیم. بهش گفتم تو چی می‌کشی؟ گفت یه خونه می‌کشم. گفتم این رو هفته پیش کشیدی که! گفت این بار می‌خوام پارکینگ هم بکشم! معلممون نشست پشت میز و یه کتاب پاره پوره باز کرد و شروع کرد به خوندن. من
ممکنه آدمی واقعا خنگ باشه؟، یا بر اثر خودارضایی زیاد خنگ بشه؟، خودم همین حس رو نسبت به خودم شدیدا دارم و همین ویژگیم باعث عذاب زیادی تو زندگیم شده دلم پره ... ، یا خودارضایی باعث زشتی و لاغر شدن میشه؟
راجع به سوال اولم دنبال خیلی از شغل ها رفتم، ولی میخوام یاد بگیرم یاد نمیگیرم انگار تو کله م مغز ندارم، میترسم دنبال کاری برم چون بهم یاد میدن، یاد نمیگیرم، مشکل دارم تو یادگیری، 55 روزه تو ترکم، امیدم فقط به اینه که خوب بشه، ولی همین که تا حالا خو
بعضی رفتار ها خیلی مسخره ان و واقعا لازمه که برگردی و به طرف بگی که داری چرند میگی،و خب اگه نمیخوای جمله‌ی :اینقدر چرت نگو رو بشنوی بهتره بفهمی چی میگی :/مثلاً یکی اومده کلاس زبان گذاشته ، و هزینه ش رو هم خودش با انتخاب خودش تعیین کرده. هیچکس از کسایی که داوطلب شدن توی کلاسش شرکت کنن  هیچ پیشنهادی در مورد هزینه ی کوفتی کلاسش ندادن. و بعد همش ایشون درحال منت گذاری سر این هستن که هزینه ی کلاس من خیلی پایینه:///و شما باید خیلی بیشتر پرداخت میکردین :/
بسم الله...
نمیدونم یهو چی شد که برام عادی شد خیانات...
بی رگ شدم...
بی تفاوت شدم...
یا نه دلم آروم شده که بهم نگفته ولی پشیمونه...
هی راه به راه آه میکشه که انگار ناراحته منو شکونده...
کاش میومدی و ازم دلجویی میکردی که میدونم در حقت خیانت کردم...
میدونم ظلم کردم...
میدونم نابودت کردم...
اما پشیمونم،منو ببخش...
تکرار نمیکنم، قول میدم...
ولی نگفتی...
ظاهرا آروم و شادم اما
دلم پره از یه غم بزرگ از یه بغض بزرگ که منتظر بهانه س بترکه...
تو خلوتم گریه میکنم تا آروم
دلتنگ شده ام !!!
از دلتنگی کسانی که دوستشان دارم...

امروز رفتم عمل کردم سرمو...افتضاح بود .واقعا افتضاح.انگار اون امپول بی حسی به درد لای جرز در هم نمی خورد
مردمو زنده شدم تا توده دراومد
کاش تموم بشه این روزا ...خسته ام...
واقعا راهروی اتاق عمل جای ترسناکیه ...ولی اتاق خودش جای خنده و شوخی...
بدبخت جراح نمی دونست از حرفای من بخنده یا عمل کنه ...
 دم دکترم گرم ...
بعضی وقت ها پر از حس منفی نسبت ب خودم میشم اینکه هیشکی دوسم نداره اینکه چقدددذ من بدم اینکه چقد خنگم
ک شین از صب تا شب میره با دوس پسرش بیرون میاد شب امتحان 2 ساعت میخونم امتحانش خیلی بهتر از من میده 
بعد من کل روز تو خوابگاه خر میزنم تهش هم ب زور پاس میشم
خدا بهم رحم کنه انگل پاس شم  فقط خود خدا وگرنه ابروم میره ترم یک افتاده باشم
بدم میاد از خودم
وزن شعر:
"مَفعولُ مَفاعیلُ فَعولُن، مَفعولُ فَعولُن"
خورشید، نهان گشته ز انظار، انگار نه انگار
ماییم همان قوم گرفتار، انگار نه انگار
مستانه به دنبال گناهیم، در ظلمت چاهیم
او مانده ولی منتظر یار، انگار نه انگار
جز جرم و خطا هیچ نداریم، شرمنده ی یاریم
خون شد دل زهرایی دلدار، انگار نه انگار
در نافله اش فکر احباست، آن قدر که آقاست
انگار نبودیم خطاکار، انگار نه انگار
گفتیم عزدار بتولیم، با آل رسولیم
گفتند خوش آمد به گنهکار، انگار نه انگار
شب ها
بسم الله الرحمن الرحیم ./
کل کتابُ اگه بخوام تو یه خط تعریف کنم میگه : 
ذهنتو از چرت و پرتایی که به طور ناخودآگاه باور کردی رها کن ، ببین چه تغییری تو زندگیت میخوای بکنی و همین الان پاشو و عمل کن ! تامام

شعار کتاب اینه که : کمتر فکر کن و دل به زندگی بده ! البته منظورش از فکر کردن خودگویی های اشتباهه که تو ذهنت تکرار میشه مث من خنگم ، من نمیتونم ، من زشتم ، من چاقم ، من بلد نیستم و ...
.
امتیازی که به کتاب میدم ۸ از ۱۰
و میگم × ارزش خریدن داره ×
.
۱۳۹۸/۲/۱
بسم الله الرحمن الرحیم ./
کل کتابُ اگه بخوام تو یه خط تعریف کنم میگه : 
ذهنتو از چرت و پرتایی که به طور ناخودآگاه باور کردی رها کن ، ببین چه تغییری تو زندگیت میخوای بکنی و همین الان پاشو و عمل کن ! تامام
شعار کتاب اینه که : کمتر فکر کن و دل به زندگی بده ! البته منظورش از فکر کردن خودگویی های اشتباهه که تو ذهنت تکرار میشه مث من خنگم ، من نمیتونم ، من زشتم ، من چاقم ، من بلد نیستم و ...
.
امتیازی که به کتاب میدم ۸ از ۱۰
و میگم × ارزش خریدن داره ×
.
۱۳۹۸/۲/۱۷
از اینکه بخوام مدام استارت بزنم  و یک چیزی جلوم رو بگیره ، دیگه بریدم از این کار. واقعا یک ماهه درگیرم . فقط سر همین قضیه !!
 
هر روز دارم بیشتر حسرت میخورم که چرا از این همه توانایی که دارم استفاده نمیکنم . اصلا راه استفاده اش رو بلد نیستم . ای کاش یک دو تا راهنما بود . دو تا راهنما که هم تواضع  داشته باشن و بتونن به یک آدم در هر سطحی جواب بدن و هم اینکه
ایرانی
باشن :(
هر جایی ، هر گروهی رفتم انگار نه انگار سوال پرسیدم و امان از جوابایی که داده نشد :((((
یک دوره ایی از زندگیم هست که اینقدر وحشتناک بود و اینقدر در افسردگی غلت زدم و اینقدر تمامی درسهای زندگیم رو توی دانشگاه افتادم که نمیتونستم خودم باشم که هیچ دوستی نداشتم که برای تنها دوستی که داشتم، رسما کارهای فراوان و زیادی میکردم که بتونم اون رو نگه دارم که الان که بهش فکر میکنم، باورم نمیشه اون روزها به من گذشته و باورم نمیشه من تهش زنده موندم.
باورم نمیشه از نوع واقعی. یعنی واقعا نمیتونم باور کنم که اون همکلاسیهایی که داشتم واقعا وجود
او ظالم بود 
دیگر شُده بود عادت ما
دیگر جایِ شکایتی انگار نبود
در بین مردم فقط به اندازه ی حرف و حدیثی جای داشت و نقل غیبتها 
 
کم کم، کم کم
زندگی که جریان داشت
بُرد با خودش به دنبال جریانِ ...نبودن.. 
 
..... و دیگر واقعا نبود
هیچ حسی هم انگار نبود و انگار مینمود به نبودن نیز
انگار....
 
عِـــشق.. 
 
شده است طعمه ی حرف
حرفِ دوست داشتن 
و انگاری از هوس
 
 
...ادامه دارد..
او ظالم بود
و عشق سکوت کرد به حُرمتش 
برای بقایی انفرادی 
اما
فقط بقاء..
 
   او بهان
یه دوستی داشتم که از دوران دبستان میشناختمش
میدونستم آدم یه روئیه دوست خوبی بود
بود میفهمین؟؟خونشون دقیقا کوچه ی روبروییمون بود
امروز از جلوی کوچشون رد شدم یهو یادش افتادم
تا وقتی که بود انگار نه انگار
انگار خودمون آخرین اولویت بودیم اصلا جزو اولویت ها نبودیم
هی میگفتم همش من میرم پیشش اون چرا سر نمیزنه
تو این یه سال آخر شاید یکی دوبار دیدمش
سر همین همش من میرم پیشش چرا اون نمیاد
(نه اینکه نخواد بیاد نه اتفاقا رفتنی نمیذاشت برگردم)
و تهش با
بعضی وقتا به این فک میکنم داشتن دوستای ساده و مهربون و یکم خنگ بهتره یا داشتن دوستای باهوش و کاربلد؟ فک میکنم دوستای باهوش و کاربلد ممکنه بهم ضربه بزنن و هر موقع دلشون خواست و دیگه منفعتی از من ندیدن ارتباطشونو قطع کنن.. در عوض دوستای ساده و یکم خنگم در بعضی مواقع بدون فک کردن ی سری حرفا رو میزنن که باعث میشن آدم توی شرایط نامناسبی قرار بگیره
نمیدونم کدوم خوبه و کدوم بد ، راستش الان فک میکنم باید از نظر محیطی یکم مستقل تر باشم.. یعنی کاش شرایطم
+ تصمیمم رو گرفتم. می‌رم انسانی. 
- انسانی، یا فرهنگ؟
+ انسانی!
- سولویگ، فرهنگ نمی‌تونی بریا. 
+ بابا می‌دونم!
- خب چرا ناراحت می‌شی؟
+ ناراحت نمی‌شم که نمی‌تونم برم. ناراحتم که فکر می‌کنید من خنگم. نفهمیدم همون دیشب که توضیح دادی!
- دیگه خودت دیدی که. نمی‌شه این جوری. 
+ مهم نیست. 
پ. ن. ولی یه چیزی تو دلم می‌گه مهمه. می‌گه نمی‌خواد سه سال بعدی‌شو تو این قبرستون ادامه بده. هرچع‌قدر هم بگن که مدرسه اون قدرا هم مهم نیست و مهم خود آدمه، مهم بودن م
تا ب حال تو عمرم انقدر کوچیک نشده بودم 
یعنی خودم خودمو کوچیک نکرده بودم ...
از ساعت ۱۰ شب هر دقیقه جاهای مختلف التماسشو کردم ...
نمیدونم واقعا چکار کنم 
شیطونه میگه پاشم برم تهران پیشش
دیشب ک هرچی حرص داشت رو من خالی کرد همه خستگی ها و عصبانیتش رو پشت گوشی جوری فریاد میکشید انگار ... هیچی نگفتم اخر سر هم من بودم ک باز معذرت خواستم ....
بعدش تا ساعت ۳ کلا گریه کردم 
الانم ک ... تا همین الان هر دقیقه بهش پیام دادم ولی .... 
واقعا نمیدونم چکار کنم دارم میت
برایان تریسی تو کتاب مدیریت بحرانش میگه در برابر بحران‌ها جوری رفتار کنید که انگار همه دارن نگاه‌تون میکنن... انگار قراره نشون بدید واقعا کی هستید و چی هستید!
من اگه همه نگام کنن مطمئنا این همه شکننده نبودم!! این همه زود رنج...
برایان تریسی میگه هر آدمی به طور میانگین هر سه ماه یه بار با یه بحران روبه‌رو میشه... ما تو این دو ماه با چند تا بحران روبه‌رو شده باشیم خوبه؟!! :)))
یکی از این بحرانا بد بحرانی‌ه... خدا کنه اتفاق نیوفته...
براى کشتن خودم هرروز مصمم تر میشم. ولى همینکه بعد از مرگمو تصور میکنم میبینم که ابجیمم مرده. و همین منو منصرف میکنه. 
هیچوقت خونوادم انقدر دوستم نداشتن. داداشم همش منو میبره بیرون، باهام حرف میزنه انگار که ادم مهمى هستم.
مامانم بغلم میکنه بجاى همه ى اون بغل نکردناى بچگیم.
بابام. بابام واقعا داره خودشو تغییر میده. برام خونه میگیره. ازم حمایت میکنه و باهام مهربونه.
ولى من نمیتونم ادامه بدم انگار که هیچ چیز دیگه اى براى دیدن و تجربه کردن وجود ندا
1. این شما و این نتیجه ی دستکاری من تو رسپی شیرینی قبلیه که پخته بودم؛)) 

2. امروز اولین جلسه زبان رو رفتم و خیلی خوب بود:)) اصلا انگار نه انگار که سه ساعت طول کشید. حمعیت قشنگ نصف کانونه و خیلی خیلی بهتره کلا. بیشتر حرف میزنن و این دقیقا چیزیه که من میخوام:)) تازه یه دختر خیلی خوشگلم هست تو کلاس که قابلیت کراش زدن دارم روش بطور جدی:)) واقعا ناز و جذابه. خیلی خوبه کلا. دعا کنید آرزو به دل نمونم:))
3. فردا بالاخره بعد تقریبا یه سال به آفرید رو می بینم^__^ گو
Ali Yasini
Engar Na Engar
#AliYasini
رد که میشی از اینورا تند میزنه قلبم
یجوری میخوامت که نمیخوام هیشکیو بعدا
همش لجبازی داری تو منو بد بازی دادی
 نمیدونی با اون چشات بد نازی داری
همش لجبازی داری تو منو بد بازی دادی
 نمیدونی با اون چشات بد نازی داری
از دست این اداهات وای ای وای 
میبینی منو ولی خب انگار نه انگار
از دست این اداهات وای ای وای 
میبینی منو ولی خب انگار نه انگار
اینجوری که توعزیزی واسه دلم هیچکسی نبوده 
اولین دفعه که دیدم با خودم گفتم این همونه
تو
توی این چند سال استقلالمون خیلی مظلوم واقع شده پرافتخارترین تیم ایران و اسیا باشی ولی کمر به نابودیت بسته باشن اونم با 40 میلیون هوادار واقعا مگه چه گناهی کردیم مگه استقلالمون برای کشور امریکا یا اسرائیله ؟ این همه بی لطفی مگه داریم مگه میشه هر روز خبر و حاشیه ی جدید واقعا خودتون خسته نشدید ؟ بزارید حداقل امسال لیگمون پاک و روی عدالت پیش بره
یه تیمی توی زمین بازیکناشون سر داور فریاد بزنن با بازیکنان حریف درگیر بشن اخربازی شورش به پاک کنند از
سلام
میگما به نظر شما این مطلب که وقتی میری یه وبلاگی نظر میذاری 
مخصوصا اگه دفعه اول باشه
طرف بخاطر ادب و احترام هم که شده باید بیاد یه نظر بذاره تو وبلاگت
واضح نیست ؟؟؟!!!
به نظر من خیلی واضحه
بابا وقتی میام نظر میذارم یعنی وبلاگت رو تقریبا دوست دارم 
شما هم بیا نظر بده دنبال کنیم همو و.... خلاصه یه دوستی انجام بدیم
چرا واقعا بعضی ها انگار نه انگار ؟؟؟
.
.
از اینها رو مخ تر 
کسایی هستن که جواب نظرت رو نمیدن 
خب اگه نمی خوای جواب نظرات رو بدی چرا
دونه‌ی برنجی که پرید تو گلوم و سرفه‌ای که انگار باز سرما خوردم، یهو حتی سردم شد، انگار باز سینه‌م تنگ شده از کثافت. نه که چرک کرده باشه اما سینه‌م درد می‌کنه واقعا، نه که کار کار یه دونه‌ی برنج باشه‌ها...نه. دونه برنج وسیله‌س، وسیله‌ هم نه حتی! دونه‌ی برنج بهونه‌س واسه تنگی سینه‌م، واسه سرفه کردن و سرفه کردن و باز شدن راه دودی که از آتیش سینه‌م بزنه بیرون؛ نزنه به سرم.
با چشمان بازبا بدن‌های خشکشبیه به پروانه‌های قاب شده به دیوار خانه‌ی پیرزنی روس...
 
 
+ دوست عزیزی که یک ماه پیش آدرس ایمیلت رو گذاشتی؛ تو هم انگار مثل من خیلی دیر به دیر چکش می‌کنی. اگه اینجا رو می‌خونی  کاش یه جوابی بدی. واقعا نگرانتم.
من اینجا منتظر نشستم. نمی دونم تا کی باید منتظر بشینم، یا اصلا هیچوقت اتمامی هست یا نه. این غم برای من هنوز تازه ست. احساسم شبیه پسربچه ایه ک تو شهر بازی دست پدرش رو ول کرده و با همه جهان تنها مونده. اون دنیای رنگارنگ و چراغای پر رنگ و حس شادش حالا کاملا برعکس شده. رنگ ها به طرز تب آلودی غلیظ شدن و صداها زیادی بلندن، انگار سایه ی مردم و تمام اون وسایل بازی روی صورتش افتاده باشه و دنیا به سمتش خم شده تا بگیرتش، تا برای همشه گم شده بمونه. حالا انگار،
خب کتاب جاودانگی هم تموم شد. نوشتهٔ میلان کوندرا با ترجمهٔ حسین کاظمی یزدی و نشر نیکو نشر. پیشنهاد میکنم حتما این ترجمه رو بخونین. ترجمهٔ قبلی که خوندم اصلا انگار یه چیز دیگه ای بود داستانش :/ اینقدر تحریف داشت! انگار ایین ترجمه یه کتاب جدید بود به خصوص آخراش. اگنس رو نمیدونم چرا واقعا دوست داشتم. با این که تو این کتاب واقعا هیچ همزاد پنداری نداشتم. شخصیتا بعضیاش جداگانه داستانشو گفته بودن ولی یه جایی به هم رسیدن. در کل کتاب خیلی خوبی بود. جدا ا
راستش خودمم نمیفهمم چمه!:(
من ریاضیم امسال خیلی خوبه ینی خوب بود چون رشتم ریاضی بود ریاضی فیزیکم خیلی خوبه 
تو ازمون گزینه 2 قبلی ریاضی و فیزیکم رو تو مدرسه اول شدم ولی خب بچه ها خیلی گند زدن
معلم ریاضیمون رو یه بار براتون گفته بودم از این بادی بیلدینگی هاست 190 هم قد داره و از همه مهم تر یه صدای خیلی ترسناک داره ولی در کل از دور که نگاش میکی جذابه ها ولی من بعد از هر بار دیدن این 2 ساعت گریه میکنم میگی چرا؟به خاطر اینکه خیلی داد میزنه و عصبیه من رو
دلم برای دیدنش تنگ شده. برای در آغوش گرفتنش هم. دلم می‌خواهد باز روی چمن‌های پارک بنشینیم و از برنامه‌هایمان برای آینده حرف بزنیم. از خام بودنمان در گذشته. توی خاطرات قدم بزنیم و بگوییم «یادش به خیر! چه زود گذشت!» چون واقعا انگار همین دیروز بود که سال 2011 بود و آلبوم چهارم اوریل لوین منتشر شده بود. انگار همین دیروز بود که توی پارک و کوچه‌های رشت، اسکیت‌برد تمرین می‌کردیم. برایش نوشتم: «از طرف من خودت رو بغل کن.» چشم‌هایش قلبی و شد و برایم نوش
بسم الله الرحمن الرحیم ./
کل کتابُ اگه بخوام تو یه خط تعریف کنم میگه : 
ذهنتو از چرت و پرتایی که به طور ناخودآگاه باور کردی رها کن ، ببین چه تغییری تو زندگیت میخوای بکنی و همین الان پاشو و عمل کن ! تامام

شعار کتاب اینه که : کمتر فکر کن و دل به زندگی بده ! البته منظورش از فکر کردن خودگویی های اشتباهه که تو ذهنت تکرار میشه مث من خنگم ، من نمیتونم ، من زشتم ، من چاقم ، من بلد نیستم و ...
.
امتیازی که به کتاب میدم ۸ از ۱۰
و میگم × ارزش خریدن داره ×
.
۱۳۹۸/۲/۱
تصمیم گرفتم دیگه به نظرشون ذره ای اهمیت ندم
خوشم اومد میگم آره و مجبورشون میکنم که کاری که میخوام انجام بدن ... خوشم نیومد هم میگم که نه و هیچ اهمیتی به نظرشون نمیدم.
واقعا از دستش خسته شدم. همیشه سر بهانه ها و مسائل جزئی باید ده بار بحث کنیم آخرش باز بر میگرده خونه اول میگه خب میگی چیکار کنم؟
میگم هیچی.... بزار تا ده سال دیگه ما فقط هی حرفامون رو تکرار میکنیم و فرداش از اول.
انگار نه انگار که من دو ساعت حرف زدم و مقدمه و بدنه و نتیجه گیری کردم و جو
انگار فلسفه ی جهان جور دیگری است، انگار مهربانی برای انسان ارزشی نیست، انگار وفاداری برای دوستی کافی نیست، انگار جهان از خیالات خالی ست، انگار خوشبختی را آرامش بسنده نیست، در حالی که جهان همان بازی بچگیست.
+با ارزش ترین چیز در زندگی به نظر شما چیه؟
نمیتونستم کار کنم حالم خیلی بد بود. مها پاشد اتاقو تغییر داد یه کم هم مرتب شد وهم متفاوت. گفت شاید حالم خوب بشه بتونم کار کنم زمان باقی مانده ی امروز رو و من انگار واقعا بهتر شدم. الان دارم زبان میخونم این شیش روز اخر رو کتابمو تموم میکنم .فرانسوی و ۵۰۴ رو مرور میکنم که با شروع سال جدید تخته گاز جلو بریم. یه آهنگم برام گذاشت خیلی خوب بود. اصلا قرار گرفتم انگار. یجور خنثی ای بود. یا حداقل برای من انگار منو مثل خودش کرد. آروم  بدون بی قراری. و نه کر
مامان را بعد از کلی وقت_شاید دو هفته_ دیدم
مثل همیشه شروع کردم از هرچه که به ذهنم امد گفتم
خندیدیم
بغلش کردم و خداحافظی و حالا توی خانه ای هستم که دیوارهای قهوه ای دارد
و حس گند و تپش قلبی دارم که پروپرانول ها هم جلودارش نیستند
توییتر را برای گم کردن این حس بالا پایین کردم و به یک عکس سه نفره از صاحبان شهر نو رسیدم که یک نفرشان "پری بلنده" بود و کامنت ها که داستان های مختلفی درموردش میگفتند
بیشتر حالم بد شد
نمیدانم این حس بد که مثل سرطان به مغزم چ
انگار روی آبم. وقتی ایستادم و راه می‌روم شناورم. دراز که می‌کشم مثل کشتی آبکش شده غرق می‌شوم. انگار زیر آبم. همه چیز از این پایین متلاطم و درهم برهم است. سرم از فشار آب درد می‌گیرد. روی پا هم که باشم انگار دریا زده‌ام، تهوع امانم نمی‌دهد. هر چی قرص دکتر دفعه پیش داده بود خوردم اما هنوز سرگیجه دارم. بنشینم سرگیجه هیچکاک را ببینیم شاید افاقه کرد.
امروز شادی یه حرف قشنگ زد بهم. گفت به خودت فرصت بده. فرصت گذر از اندوه. و من شدیدا نیازمندم که زمان بگذره و این اندوهی که برام سنگینه به لطف زمان فشار کمتری بیاره بهم. بله! مشخصه که من دلم گرفته و به شدت ناراحتم. انگار تکه‌یی از قلبم کنده شده. روبرو شدن با بعضی مسائل برای من سخته که شاید شما بدونید چیه بهش بخندید. یعنی شاید از نظر شما این یه موضوع کاملا پیش پا افتاده باشه. ولی برای من به شدت سنگین و غیر قابل هضمه. شاید یه روزی از خود موضوع بنویسم. ا
کسی که من هستم، کدومه؟اونی که خودم فکر می کنم هستم؟
اونی که بقیه می بینن؟
اونی که بعضیا می بینن؟
یا شاید اونی که هیچ کس نمی بینه، حتی خودم؟
هنوز دارم با خودم کلنجار می رم. واقعا "من" کیه؟
تو کتاب مطالعات پارسال نوشته بود که خصوصیات ظاهری مون هم جزئی از هویتمون هستن. ممکنه تغییر کنن، اما ما همونیم. به نظرم منطقی نیست. مثل این می مونه که بگیم سیب گرده. اما ممکنه یه چیزی گرد نباشه، ولی هنوز سیب باشه. نمی دونم چه جوری منظورمو برسونم. سولویگ لاغره. این
دیدین آدم یه وقتایی یه جاهایی گیر می‌کنه که نمی‌دونه اصن چی‌کار می‌شه کرد؟ انگار نه راه پیش براش مونده و نه راه پس. «نه مقام ایستادن، نه گریزگاه دارم.»هی از خودش می‌پرسه حالا باید چی‌کار کنم؟ چی‌کار کنم؟ این فکر مثل خوره می‌شینه به جونش. با این فکر می‌خوابه و با این فکر بیدار می‌شه. همه‌ش با خودش می‌گه کاش اصلا دنیا توی همین روزاش می‌موند. یا همین‌جا تموم می‌شد. که من مجبور نباشم به این فکر کنم که بعدش چی می‌شه؟ وقتی ایده‌ای راجع به آ
دیدین آدم یه وقتایی یه جاهایی گیر می‌کنه که نمی‌دونه اصن چی‌کار می‌شه کرد؟ انگار نه راه پیش براش مونده و نه راه پس. «نه مقام ایستادن، نه گریزگاه دارم.»هی از خودش می‌پرسه حالا باید چی‌کار کنم؟ چی‌کار کنم؟ این فکر مثل خوره می‌شینه به جونش. با این فکر می‌خوابه و با این فکر بیدار می‌شه. همه‌ش با خودش می‌گه کاش اصلا دنیا توی همین روزاش می‌موند. یا همین‌جا تموم می‌شد. که من مجبور نباشم به این فکر کنم که بعدش چی می‌شه؟ وقتی ایده‌ای راجع به آ
دلتنگ شده ام !!!
از دلتنگی کسانی که دوستشان دارم...
دلتنگ تمام نبودن ها... 
دلتنگ تمام آرزوهای بر باد رفته یک.پروانه ی پریشان 
که به دنبال هستی خود حول یک چراغ می‌سوزد... 
فقط باید عاشق باشی تا درد سوختن را نفهمی. .. 
شاید پروانه نیز دنبالت می‌گردد ... 
که اینگونه دل ب دریای سرخ می‌زند...

امروز رفتم عمل کردم سرمو...افتضاح بود .واقعا افتضاح.انگار اون امپول بی حسی به درد لای جرز در هم نمی خورد
مردمو زنده شدم تا توده دراومد
کاش تموم بشه این روزا ...خسته ا
رفتم سنجش رو دادم :/ 
از دو حالت خارج نیست یا من خیلى خنگم که هنوز نیم ساعت به ازمون مونده بود و فقط و فقط من تو اون کلاس یا اجتماعاتى که امتحان میدادن مونده بودم و هنوز داشتم رو سوالایى که اشکال داشتم فکر میکردم 
یا اونایى که من باهاشون امتحان دادم خیلى خنگ بودن :/ 
براى اولین بار جو کنکور رو حس کردم خیلى خیلى تو جو کنکور بود :/ 
سطح سوالا نسبت به قلم چى خیلى اسون تر بود مخصوصا ریاضیش ! فقط اونایى هنوز درست نخونده بودمشو نزدم مثل پیوستگى که فردا ا
امروز اتفاقی این رو توی پینترست پیدا کردم؛ انگار داره به توضیح وبلاگ من اشاره می‌کنه، انگار داره می‌گه واقعا؟ تلاش کردی واسه‌ش که نشد؟ نمی‌دونم.
نمی‌تونم مفصل و طولانی در مورد اتفاقات توضیح بدم؛ یه جایی رو نیاز دارم که کوتاه بگم که چی شد و برم. بگم برچسب‌های حروف کیبوردم رو کندم و عجیب اینه که وقتی دارم به کیبورد نگاه می‌کنم، نمی‌تونم حروف فارسی رو حدس بزنم و تایپ کنم ولی وقتی نگاهم به صفحه‌ست حافظه دست‌هام باعث می‌شن راحت بتونم تایپ
اون نمیتونست گریه کنه و گفت: حس میکنم جای اون ادم توی قلبم خالیه!
گفت: من میگم، میخندم، میرقصم اما انگار اون قسمت از قلبم سوراخ شده
و من فکر کردم با این حساب قلب من سوراخ سوراخ شده 
یک ماهیچه از هم پاشیده ی اویزان 
اوه... واقعا رقت انگیز است 
اگر هرموقع احساس کردی واقعا راهی نمونده و هیچ کاری نیست که نکرده باشی و. بیشن یه گوشه با خودت خلوت کن و از تهه قلبت با خدای خودت حرف بزن. مشکلتو درمیون بزار. ببین وقتی نیت میکنی و از خدا میخوای انگار تهه دلت یه جوری اروم میگیره و میگی به خودت انگار راهی مونده که نرفته باشم. راهی برات باز میشه که خوذتم باورت نمیشه.من یکبار واقعا خسته شده بودم. دیگه کار نبود که به ذهنم نرسیده باشه. ولی خداروشکر با هنری که از قبل داشتم رو اوردم به مهرسازی باید یکم
این هم آخر این رابطه. هر چیزی توی این عالم تموم شدنیه، و من چقدر خنگم که درس نمی‌گیرم. همه چیز... همه چیز... رابطه با م هم تموم شد، باید میشد مثل همه‌ی رابطه‌های این سال‌ها. ذهن فاحشه‌ی من رابطه‌ای جدید می‌جوره...من غمی محو تو دلمه و حالم معمولیه و فقط باور نمی‌کنم، حتی همین حالا که دارم اینها رو می‌نویسم یه امید گنگی مانع میشه باور کنم بینمون تموم شده. خوابم میا  و نمیاد ولی باید بخوابم. روز سختی در پیشه روزهای سختتری هم. باید دندون به جیگر ب
این روز ها ساختار و معنای همه چیز در ذهنم بهم ریخته حواسم پرت چیز هایی میشود که نمیدانم برایم همه چیز در عین تکرار عجیب شده انگار دلم نمیخواهد حتی دنبال این باشم که چرا نبودنم با بودنم به معنای واقعی کلمه یکیست چرا حتی انگار نیستم انگار نفس نمیکشم 
ته ذهنم مرور میکنم که خب اهمیتش چه میتواند باشد   لابد همان هیچ همیشگی 
راستش به طرز عجیبی حالم داره از همه چیز بهم می خوره. احساس می کنم هر کسی میاد سمتم می خواد یه باری در بیاره که من واقعا دیگه تحملش رو ندارم. به همین خاطره که انگار آدمای معمولی اطرافم دارن کم کم برام بی اهمیت میشن. با این حال هنوز می تونند روم تاثیر بذارن. اعصابم رو خورد کنند، غمگینم کنند یا... نمی دونم!
حتی اینقر از این و اون راجع به خودم انتقاد شنیدم که دیگه حوصله دفاع از خودم رو هم ندارم.
کاش یکی تو زندگیم داشتم که دغدغه اصلیش نوشتن بود؛ که بتون
جدیدا وقتی ناراحتم یا به چیزی اعتراض دارم ترجیح می دم حرف نزنم
امروز واقعا روز بدیه. اینقدر بد که همه چی بده. یه جوریه انگار فردا قراره آنفولانزا بگیرم
همه چی خیلی معمولیه ولی نمی دونم چرا اینقدر حالم بده
خیلی وقت بود اینقدر بی دلیل و بی خودی حالم بد نبود
الان واقعا احتیاج دارم به یه دوست که بگه بیا بریم به درک و با هم بریم به درک و فضولی نکنه توی عمیق ترین اعماق وجودم و توی دریایی که تا حالا توش شنا نکرده. (کارهایی که مریم خیلی دیگه داره جدیدا ا
درک نمی‌کنم که چرا فضولی و دخالت بیجا و سوال‌های شخصی که از زندگی آدم می‌کنند، بی‌ادبی نیست ولی وقتی بهشون بگیم به شما ارتباطی نداره یا همون (به تو چه)،  برای فرد مقابل و اطرافیان بی‌ادبی محسوب میشه. واقعا اینطور مواقع حرصم می‌گیره. و وقتی هم سوال می‌کنم چطور تجسس بی‌مورد شما بی‌ادبی نیست! و اون زمان انگار همه ناشنوا میشن!
و دوم اینکه چرا به هوای بارونی میگن هوای خراب!
مورد اولی واقعا در دلم مونده بود، و از اینطور آدما خیلی دلخورم.
فکر میکمم دو سه روز رسما هیچ کاری نکردم. چقدر طولانی به نظر میرسه انگار یه قرن گذشته. به هر حال تا ۱۲ خواب بودم اما بعد گفتم چه خبره ول کردی خودتو پاشو جمع کن این وضعیت رو پاشدم اتاقو مرتب کردم الانم تازه نشستم ببینم چیکار کنم. زبان عقبم. هشتم امتحان دارم فکر کنم. استرسم دارم. باید بتونم این درسارو درست بخونم. به خصوص درس جدید رو چون نبودم سر کلاس یه خورده پشیمونم نرفتم سر کلاس ولی واقعا حالم خوب نبود. نمیدونم بیخیال. نمیدونم چمه فقط میدونم انگا
سلام
الان ساعت ۰۰:۱۸ بامداد هست!
نمیدونم چقدر به تایم ابراز وجود هر پرنده دقت کردید ( منظورم تایمی هست که سر و صدا میکنن)
مثلا من دقت کردم خروس ها صبح خیییلی خییلی زود و بعد از اون حدودای ۱۰ صبح قوقولی میکنن
یاکریم ها حدودای۶_ ۷ صبح که آفتاب میزنه تو تخم چشم آدم و حرص آدمو در میاره بق بقو میکنن
و کلاغ ها وقتی صداشون در میاد که نماز صبح قضا شده یا داره دیگه قضا میشه کم کم 
و....
الان تو این موقع شب یه دسته کلاغ اطراف خونمون خیییلی قارقار میکردن
خیلی
سلام
الان ساعت ۰۰:۱۸ بامداد هست!
نمیدونم چقدر به تایم ابراز وجود هر پرنده دقت کردید ( منظورم تایمی هست که سر و صدا میکنن)
مثلا من دقت کردم خروس ها صبح خیییلی خییلی زود و بعد از اون حدودای ۱۰ صبح قوقولی میکنن
یاکریم ها حدودای۶_ ۷ صبح که آفتاب میزنه تو تخم چشم آدم و حرص آدمو در میاره بق بقو میکنن
و کلاغ ها وقتی صداشون در نیاد که نماز صبح قضا شده یا داره دیگه قضا میشه کم کم 
و....
الان تو این موقع شب یه دسته کلاغ اطراف خونمون خیییلی قارقار میکردن
خیلی
سلام 
امشب خیلی دلم برات تنگ شده ... 
دوست داشتم بیاد دیونه بازی های قدیم زنگ میزدم بهت ساعت ها باهم حرف میزدیم ... 
انگار نه انگار که اتفاق خاصی افتاده انگار نه انگار دوسالی دیگه از هم دور شدیم ..انگار نه انگار عوض شدیم و راهمون از هم دور تر ... 
و انگار نه انگار که ادم دیگه ای تو زندگیمون باشه ... 
تو بگی زهرا ...‌من تو دلم ذوق کنم بگم جونم بگو ... تو هم بکی هیچی ... 
خخ یادش بخیر زنگ میزدی چیپس میخوردی حرص منو در میوردی ... البته تو یه خورده بی معرفت بودی
سلام . سلام . انگار واقعا دلم برای اینجا و این صفحه تنگ شده . سعی می کنم یک سوژه برای گفتن پیدا کنم تا کم کم قلمم را آتیش کنم . 
زندگی عطر و بوی خوبی نداره  . نیاز به حرکت داریم . 
نیاز به بهتر شدن . 
عشق هم به جای خود . ( کسی چه می داند )
تو خوابگا یه سری اتفاقای جالب میافته...
از اون روزی که کوی اومدم... میبینم ادمایی رو که پا ندارن...چشم ندارن....
ولی عجیبه ولی تونستن!
میدونی همیشه از این کلیپا و اینا زیاد دیدما...ولی الان یه دختره هست تو کوریدرمون که من هررر روز میبینمش!
دوست دارم باش حرف بزنم ولی نمیدونم چجوری برخورد کردنم باعث میشه که ترحم نباشه که بدش نیاد!که بد نشه!
انگار وقتی ادما یه چیزیو از دست میدن یه چیز دیگه ای به دست میارن
گاهی خودمونم همینیم شاید اون چیزی که از دست میدی
یه حسی بهم میگه دیگه اینجا جای من نیست. هی میام بنویسم و هی حس میکنم که... بماند :) یه هفته شاید بیشتر باشه که هی حس میکنم باید از اینجا برم و فقط کسایی که واقعا منو بخاطر خودم و نوشته‌هام میخونن ببرم و تمام کسایی که الکی اینجا رو دنبال کردن یا توی رودربایستی خیالشون راحت باشه که دیگه ستاره‌ای روشن نمیشه! 
میدونید چیه؟ انگار اینجا من نیستم دیگه. انگار که غریبم اینجا و یا حتی وبلاگ یه نفر دیگه‌ست و من اونو تصرف کردم.. 
بعد عمری پا شدم رفتم کلاس زبان آخرش این شد ! 
معلمه یه طوری رفتار می کنه که انگار من اصلا وجود ندارم 
من واقعا می خواستم تو کلاس شرکت کنم , به سوال ها جواب می دادم,سعی می کردم حرف بزنم 
اما انگار من اضافی ام 
امروز از بس دستم رو بالا بردم برای جواب دادن که خسته شدم 
نمی خواد من حرف بزنم 
با اینکه ردیف اول می شینم وانمود می کنه منو نمی بینه 
جلسات قبل هم که هنوز ممنوع الصحبت نشده بودم یه اشتباه جزیی هم داشتم میزد تو حرفم 
در حالی که برای بقیه ی کلا
آیا دهه شصتی‌ها واقعا نسل سوخته جامعه‌ هستند؟
دهه شصتی‌ها به بچه‌هایی که بین سالهای ۶۰ تا ۶۹ به دنیا آمدن میگن. ولی نکته جالب در مورد دهه شصتی‌ها پسوند نسل سوخته است، که بلافاصله پشت سر کلمه دهه شصتی‌ حاضر میشه. انگار این نام ارث پدری دهه شصتی‌هاست. اما آیا واقعا دهه شصتی‌ها نسل سوخته‌اند؟
ادامه مطلب
سلام
جمعه هفته پیش رفت پاریس! برای یک سفر کاری که می بایست چند روزی در چند شهر مختلف اروپایی برود..
دروغ چرا خیلی دلم برایش تنگ شده.. رئز قبل از سفرش همو دیدیم و کلی خوش گذشت .. قبلا گفته بود که فقط کیک شکلاتی بی بی رو دوست داره و اینکه روزنامه روزی که متولد شده بود را قاب کردم به همراه کیک رفتم پیشش! چون برایش تولد نگرفته بودم خیلی خوشحال شد و خوشش امد و بالطبع من هم کلی ذوق کردم از روزی که رفته کم و بیش در تلگرام با هم صحبت میکنیم و اینکه واقعا رفت
حواسم پرت سوتیم شد یادم رفت بگماستاد موسیقیم گفت هوشت خیلی خوفه ^_^
جلسه قبل بهم سه تا کتاب گفت بخرم که دوتا شو گیر آوردم و یکیش رو نداشتن
امروز وقتی رفتم اون دو تا رو باهم باز کرد و از هردوش بهم مشق داد
گفت به بقیه فقط یه دونه رو درس میدم ولی چون تو زود یاد میگیری خوبم تمرین میکنی این کتاب سنگینه رو هم درست میدم :)
یکم پز بدیم سوتی مونو بشوره ببره بفهمین اونقدرام خنگولک نیستم
ولی جدی یه سوال
چرا من هرجا کلاس ملاس میرم کلی تعریف میکنن و میگن خوبی
ا
میرم اینستاگرام و کادوی تولدش ، همونیه که کادوی تولد من بود
میرم اینستاگرام و میبینم جمله هاش ، هموناست که خودم میگفتم
حتی تر میرم اینستاگرام و میبینم سه روزه هر روز داره عکس گل میذاره:))))
فکر کنم نشسته به من نگاه کرده بعد رفته بهش گفته من اینا رو دوست دارم! بخر برام :))) زیباست واقعا زیباااست :)))
دنیایی شده که ملت عاشقانه هاشون هم کپی میکنن.>_<
الان که دارم فکر میکنم توی خیلی از مسائل زندگیم همین بودم.اولش انقدر تو یه چیزی خوبم که الگوی ملت میش
اینکه امروز آخرین روز امتحانات بود به خودیه خود یه اتفاق فراموش نشدنی محسوب میشد ولی...
امروز امتحان شیمی داشتم:) اول جلسه ی امتحان که نشسته بودم سرجام حواسم به توضیحات مراقب نبود و داشتم به پشت سریم با تعجب می گفتم که یوتیوب تو چینم فیلتره(واقعا نمی دونستم:) 
بعدم که امتحان شروع شد یه عالمه خوشحال شدم چون برگه ی چک نویسی که بهمون داده بودن خیلی بزرگ بود. از همون برگه هایی بود که تو ابتدایی برای امتحان املا می خریدیم. خلاصه اینکه خوش خوشک بالای
+فردا عید.بوی عید میاد؟ ! این سوال که خودم می پرسم یکم برام عجیب.قبل از شروع این وضعیت یه روز که بارون زیادی باریده بود و بعدش آسمون صاف صاف بود تو حیاط که بودم حس کردم واقعا بوی عید میاد و حس خوبی برام داشت.
+امسال همه چی فرق داره.بزرگترین تفاوتش شاید برای من این حس که زمان جور عجیبی داره می گذره هم حسش می کنم و هم حسش نمی کنم.وقتهایی که با دوستام می ریم مسافرت زمان خوب می گذره،هر ثانیه پر از حس خوب و روزها به طرز عجیبی طولانی اند و همه چی مثل حافظ
*دیروز زنگ اول قرآن داشتیم. یکی از بچه ها حالش خوش نبود. معلم قرآنمون با بچه ها رفیقه. پرسید چی شده؟ دختره زد زیر گریه. داشت گوله گوله اشک می ریخت. خودش حرفی نمی تونست بزنه از بس که گریه می کرد. پشت سری ما دوستش بود. گفت پسرخاله ش مرده. به همین راحتی. گفتم چند سالش بود؟ مریض بود؟ همون لحظه معلممون هم همین سوال رو از اون دختره پرسید. گریه ش شدیدتر شد، گفت دو سالش بود. آب جوش ریخت رو تنش، سوختگی ش زیاد شد و از کنترل خارج... خودم هم نمی دونستم چرا دارم گر
 
هرچقدر که آدم‌های جدیدتری میبینم، این عقیدم محکم تر میشه که من آدم موندن تو یه جمع شلوغ واسه یه مدت طولانی نیستم . من دلم میخواد آدم‌هایی مثل خودم دورم باشن,ولی من چطوریم اصلا؟ هربار که یه سری آدم تازه میبینم میفهمم که انگار اون گروهی که من دلم میخواد توش باشم واقعا وجود خارجی نداره و فقط توی ذهن من تشکیل شده، و ردی از تظاهر و ریا تو تمام دور هم جمع شدن‌ها هست!هیچ جمعی و حتی هیچ دونفره‌ای نیست که من واقعا توش احساس آرامش خیال کنم و واقعا خ
چقدر این روزا منتظر شنیدن یه خبر خوب هستم.....دوس دارم یکی تو این بحبوحه، تو این وضعیت غیرقابل تحمل، تو این حال بد بیاد و بهم یه خبر خوب بده!
مهم نیست که اون خبر چی باشه! مهم اینه که بعد مدت ها کمی دلم آروم شه... لااقل میون سیل حوادث بد یچیزی باشه تا خنثی کنه.... کمی از اون تلخی هارو بشوره ببره
واقعا، شدیدا به شنیدن یه خبر خوب نیاز دارم......
دقت کردین چقدر افسردگی و غم و غصه تو جامعمون زیاد شده؟ هر طرف که سرتو میچرخونی یه بدبختی رو میبینی! همه از دم درگی
احساس میکنم این چند روز از خودم دور شدم. خودمو گم کردم و نمیدونم چجوری باید برگردم بهش. شایدم همینجوری که کم کم کار میکنم دوباره خودمو پیداش کنم. پیداش کنم و دو دستی بچسبم بهش تا گم نشه دوباره. حس گندی دارم. حس عقب موندن. حس غربت. حس... نمیدونم باید چجوری توصیفش کنم فقط میدونم غمگینم. خیلی غمگینم. غمگینم که پیداش نمیکنم. دلم تنگ شده. احساس میکنم این وضعیت رو دوست ندارم. کلی حرف دارم که دلم میخواد بگم اما دستم به نوشتنشون نمیره. نه به نوشتن و نه به
سلام :) امروز خودمو مشغول درست کردن بولت ژورنال کردمو کمی هم نقاشی کشیدم، اون لحظه انگار واقعا توی یک دنیای دیگه بودم و هیچ فکر و خیال بیخودی حالم رو خراب نکرد.
اما الان که باز تو سکوت خونه نشستم حالم خراب شده و دیگه دست و دلم به کار نمیره
ظرفای کثیف توی سینک 
پتوهای وسط هال 
خریدهایی که رو زمین مونده و...
اینکه هرچی جارو میکشم باز سریع سر و کله مورچه ها پیدا میشه اعصابم رو خرد میکنه !
اینکه بعد سه روز وقت نکردم پتوی خیس خورده توی لگن رو بشورم حقی
یک آدمی هست، حالا اسمش رو نمیذارم دوست، چون خیلی از من بدش میاد انگار. همون آدم خوبه...
یه آدمی هست، یه مدت انگار خیلی سعی کرده بود اپلای کنه بره خارج و هی نشده بود. بعدش با کلی کمک های بقیه، بالاخره شد و ایشون رفت یه دانشگاه معمولی توو یکی از دهات امریکا* که اتفاقا کلی از بچه ها دانشگاه ما هم اونجان. اولش که کلی خورد توو ذوقش که اینجا دهاته و فلان. بعدش هم کلی چیزایی که من صرفا میدونم ولی بهم ربطی ندارم. و الانش هم که حالش انگار خوب نیست و پول میده
حقیقت اینه که تمام استرس امروز به خاطر این نبود که بدونم کی معلممون میشه، بیشترش به خاطر دیدنِ نگاه تو بود وقتی که رنگ تازه ی موهام رو میبینی! دونستنِ عکس العملت دقیقه های آخر داشت منو میکشت. این چیزیه که قبلا تجربه اش نکردم چون همیشه اعتقاد داشتم "موی من مال منه و اهمیتی نداره دیگران خوششون بیاد یا نه... و من هر کاری خودم دلم بخواد باهاشون میکنم." از صبح خیلیا بهم گفتن که خیلی رنگش خوبه و بهم میاد اما... اون لحظه که تو گفتی خیلی خوشگله بهت میاد او
خراب شد. کاملاً خراب شد و رفت کنار، ولی نباید این پایانش می‌بود. شاید باید قشنگ‌تر، به‌یادموندنی‌تر و یا... هرچی. دیگه مهم نیست.دنیا دور سرم می‌پیچه. به همه درباره جاذبه زمینی که حسش می‌کنم گفتم. خیلی‌اوقات توی زندگیم هست، که زمین جاذبه‌ش چندبرابر میشه، و روح و جسمم رو پایین می‌کشه. نمیدونم چجوری میشه توصیفش کرد. یه‌چیزی شبیه روح‌خوار‌های هری‌پاتر.حس آدمی رو دارم که کلی افسار دستشه، و باید همه اون‌هارو همزمان کنترل کنه. خانم فالکن ب
نمیدونم چرا به نظرم قلیون کشیدن یجوریه؟ یه خورده چیپ نیست؟ من راستش یک بار کشیدم برای امتحان واقعا هیچ چیز خاصی توش نمیبینم. چرا فکر میکنم کار احمقانه ایه ادم انجام بده. چرا در مورد سیگار این حسو ندارم. خب سیگارم کشیدم راستش شاید سالی چند بار خیلی محدود حالا یه دوستی باشه بکشم همچین حسی بهش ندارم. البته دوست ندارم جای شلوغ باشه. چرا یجور حس خجالت انگار ادم داره؟ انگار یجوری میشه. این حس در مورد قلیون نیست. قلیون به نظرم خیلی ضایست. ولی سیگار خب
واقعا متنفرم
واقعا
از همه چیز،نمیتوانم بگو اِلّا فلان چیز.
همه به مثابه کل هستی
دلم میخواهد بخوابم و خواب نفرت انگیز‌ خودم را ببینم.
از چهار بعد از ظهر تا همین لحظه یک بند Creep از ردیوهد را گوش کردم.
باورم شده است که بسیار نفرت انگیزم.که بسیار بد و کثیفم
من همه این کابوس هارا دوست دارم.به اندازه همه چیز
دو شبه شام نمیخورم چون حالم بده
دیشب بخاطر بوی گاز حالم بد شد ،حتی امروزم هنوز حالم بدبود ب خاطراون بوی مزخرف که انگار
مونده بود تو بینیم -_- امشبم چون ماهی تازه داشتیم و واقعا بوی تخمیی داشت و حالم بدشد-_-
بقیه اصلا اذیت نمیشن و من فک میکنم خدا ب جا شامه ی انسان شامه ی سگ داده بهم :/
فکر کردن به مرگ خوب است...
این روزها انگار نزدیک‌تر هم شده است...
ذهنم مدام پر از سوال می‌شود...
روزی که نباشم و خبر نبودنم را دیگران بشنوند، چند نفر هستند که واقعا ناراحت می‌شوند...
چه ویژگی از من در ذهنشان می‌ماند... مرا به چه چیزی یاد می‌کنند...
این‌ها به کنار...
اصلا آمدن و نیامدن من به این دنیا تفواتی داشت...
من جوابی برای سوال‌های خدا دارم...
و خب هزار جور فکر دیگر...
هر دفه با یک زوج همراه میشم یا از روابطشون برام میگن یا روابطشونو میبینم بیشتر میفهمم اصلا درک درستی از ازدواج ندارم...رفیق که دو شب پیشم بود و یار داره تقریبا یک سالو نیمع و خواهرش که به زودی قراره بشه اینترن من و تازدگی ازدواج کرده و از من کوچیکتره...اصلا نمیتونم درک کنم چطور ادما بعد از چند سال هنوز حرفای مشترک دارن و میتونن ساعت ها با هم باشن و با هم حرف بزنن...رفیق که اعتقاد داره من زیاد سینگل موندم و از سینگلی خل شدم
ولی همیشه برام عجیب بود..
کلاسم نمیرما، دو روزه چهل دقیقه فقط بهم زبان یاد میده. همین. خسته شدم! :|
تازه بعد از کلی وقت که بهش پی ام دادم و نبوده و عروسی بوده و شمال بوده و اینا. 
میگما، کی میخوایم یادبگیریم یه سری چیزارو واقعا؟ اگه پنجاه سالگیم اینایی ک برا زندگیمون مفید نیستن رو یاد نگرفتیم چی؟
دلم نوشتن میخواد. امروز دفتر و مدادمو بردم خونه مامانجونم، درشو باز کردم توش نوشتم خر نباش بفهم؟ یه همچون چیزی. 
ینی بدون برنامه ریزی وقتت از بادم سریع تر میره. نسیمشم تو صورتت
امشب ه لا به لای حرفاش
شوخی شوخی بهم گفت که دوست نداشته که وقتی حالش بد بوده باهاش رفتم بیمارستان :/
می گفت من میخواستم خودم برم تو خودت یهو بیدار شدی اومدی
گفت دوست داشته تنها بره
و خوشش نمیاد وقتی میره دکتر کسی باهاش بره
جوابش رو شوخی طور دادم
اما واقعا ناراحت شدم
تشکر هیچی
این بود مزدم؟
من خیلی خوشم اومده که چند ساعت تو بیمارستان در به در این عتیقه بودم؟
واقعا که بی نمکه دستم
چرا این بشر انقدر بی چشم و روئه؟ 
یه دوستی به اسم ادی عزرائیل ، فرشته مقرب خدا(لفظ خودشه البته اینا) برام این نظر رو نوشته. خصوصی اما... 
ولی دیدم شما که نمیشناسیش. منم دوست دارم هم جوابش رو برم هم بقیه بخونن از بس قشنگ بود نوشته اش :
 
""اینو قبلن برا یکی دیگه از بچه های بیانم نوشتم ... گفتم شاید برا تو هم باحال باشه بدونیش...
چن وخ پیش کلاس فیزیک داشتیم...
بحث نظریه نسبیت پیش اومد و رفتیم تو فاز زمان...
معلممون خیلی چیز باحالی گفت...گفت : زمان متعلقه به مواد ... ینی چیزایی که جرم دارن ...پس
بیشتر از اونچه که بشه فکرش رو کرد توی زندگیم فحش و توهین شنیدم و خشونت دیدم و کمتر از اونچه که فکرش رو بکنید توی زندگیم محبت شنیدم و عشق و احترام دیدم. 
خیلی سعی میکنم برعکس این چیزایی که تجربه کردم و سرم اومده رو بروز بدم یعنی محبت و عشق بیشتر و خشونت و تنش کمتر! ولی یه جاهایی واقعا دیگه از وجود خودم حالم بد میشه و میخوام جوری محو شم که انگار هیچوقت نبودم.
دلیل اینکه هیچوقت نمیخوام بچه دار بشم از خودم اینه که میدونم چقدر داغونه روح و روانم و میت
Here am I ترجمه دلنشین لبیک است. 
انگار یک دوست قدیمی دست بگذارد روی شانه‌ات و بگوید روی من حساب کن. 
انگار یک رفیق با معرفت وقت به هم ریختگی اوضاع، جلو بیاید و بگوید من که نمرده‌ام، هستم. 
انگار وقت یارکشی و تنها ماندن، یک آشنا از راه برسد، سینه سپر کند که من اینجایم، با تو ... 
وقت یار کشی برای پسرهات می‌شود روی ما حساب کنی مادر؟ 
+ ز تن مقصرم از دولت ملازمتت؛ ولی خلاصه جان خاک آستانه توست
+ روزهای احلی من العسل رجب گوارای وجود...
+ المستغاث بک یا ص
چند وقت قبل
یکی از دوستام که یه دختر ایرانیه
داشت میپرسید که چطوری پسر پیدا کنم؟ چرا هیچ کس پیدا نمیشه با من دوست شه؟
بهش گفتم زمان بده زمان. و خودت باش. پیداشون میشه.
یکمی بعدش یه اگهی گذاشته بود که خونه ش رو کرایه بده یه اتاقش رو چون یه خونه خیلییییییییییییی بزرگ داره.
نوشته بود no pets no guests no parties no boys 
و فقط میخوام با دختر هم خونه ای بشم
کرایه ش هم برای شهر ما واقع کرایه خونه بالایی بود
بعد یه بار توی مهمونی برگشت گفت نمیدونم چرا هیچ کس نمیاد که
خانه درسکوت
خانه در سکوت است.هادی و پویان رفته اند بیرون و من بعد از کلی کار تازه نشسته ام به نوشتن.وقتی کارها رو میکردم به این فکر می کردم که انگار سرشت زنها با کار خانه گره خورده..منطورم این است که هر زنی در هر پست و مقام و مرتبه ای و در هر سنی یک سری کارهای ثابت را انجام می دهد.شستن و پختن و..و در نهانش انگار واقعا لذت میبرد.بگذریم.چالش مهدکودک با روند کند ولی خداروشکر مثبت به پیش می رود و انشاالله تا آخر ماه تمام می شود.وقت مانده تا دفاع سه ماه
نمیدونم چرا همیشه ته ماجرا به من میرسه، یعنی مثلا همه چی تموم شده بعد آخرش من متوجه میشم، موقعی که نامه ی خدافظی میفته تو بغلم، واقعا خیلی عجیبه،البته تقصیر خودمه ها... دیگه چیکار کنم نمی تونم در عین حال از همه جا با خبر باشم که... ولی خوب لااقل متوجه میشم چی شد، بازم جای شکر داره...:)
پ.ن: این ماجرا ها پایان نا پذیره انگار...
شاعر میگه ...
بازم درد و دوتا چشمی که داره میگه برگرد و...
بازم درد و ...دلم کم کم داره یخ میزنه تو روزای سرد و...
بازم برف و ...
دلی که قد دنیا بات داره حرفو ...
بازم برف و...تو نیستی و یه مشت خاطره مونده زیر این برف و...
بازم برف...
؟؟؟
....
خدایی؟؟؟
سوز سردی میاد...انگار واقعا قراره دوباره برف بیاد...
 به وقت ۴۲ ام اسفند!
 
خالم اینا رفتن مسافرت
کلید خونشون رو برام گذاشتن و رفتن :)
دیروز یه اتفاق بدی افتاد!اشتباهی سهوی به خالم گفتم مامان و به مامانم گفتم خاله!
از دیروز خودم دارم فکر میکنم که نکنه نکنه من انقد بی معرفت شدم؟!
مامانم ناراحت شد من فهمیدم!ولی چیکار کنم؟!
تا حالا شده حس کنی خونت خونت نیست؟!
انگار لعنتی هیچ جایی خونه من نیست!
انگار هیچ جایی جای من نیست!
انگار هیچ ادمی ادم من نیست!نمیتونم به یه نفر دستور بدم که فقد ماله من باشه!
سطح انتظاراتم به شدت اومده پا
 
1
من تو گره زدن و گره باز کردن خنگم البته نه هر گرهی..
منظورم گره های سخت مثل گره نایلونه..
مثل که نه دقیقا منظورم همینه
هربار میخوام گره بزنم باید خودمو خفه کنم اخرشم یه گره داغون
مرحله سخت ترش باز کردنشه
به شخصه معتقدم گرهی که با دندون باز میشه رو با دست نباید باز کرد
ولی خب متاسفانه هربار مورد عنایت مامان قرار میگیرم
 
2
میگم مامان شما هم از دستتون عصبانی میشه
بهتون میگه: چهل سالت شده هنوز آدم نشدی؟
:|
 
3
به شخصه معتقدم به نیاز ادم روزدار باید
آیا دهه شصتی‌ها واقعا نسل سوخته جامعه‌ هستند؟
دهه شصتی‌ها به بچه‌هایی که بین سالهای ۶۰ تا ۶۹ به دنیا آمدن میگن. ولی نکته جالب در مورد دهه شصتی‌ها پسوند نسل سوخته است، که بلافاصله پشت سر کلمه دهه شصتی‌ حاضر میشه. انگار این نام ارث پدری دهه شصتی‌هاست. اما آیا واقعا دهه شصتی‌ها نسل سوخته‌اند؟
ادامه مطلب
دو روز پیش‌تو دانشکده بودم میخواستم پروژه اماری رو بزنم از ارمین سوال پرسیدم و اونم یه برنانه ای که‌خودش زده بود برا مونتکارلو رو نشون داد!انیمیت کرده بود!و فوق العاده بود!
اون روز از ته دلم خواستم برنامه نویسیمو خفن کنم!
ارمین میگفت سه ساله داره پایتون کار میکنه ، فکر کردم شایدم زیادم دیر نیست!
بچه ها سخت دارن زبان میخونن و این استرسمو به شدت برده بالا!و هنوز زبانو شروع نکردم!چقد تنبلم نه؟!
باز رفتم رانندگی و رد شدم!شد بار پنجم!داره میشه اند

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها