گاهی مدام تلقین میکنیم به بدبختیو بدبختی چیز عجیبی نیستخوشبختی را به اطمینانِ خُداوندی تلقین کنیمکه شک در کارش نمیرودبی انصاف نیستو آرامش در آغوش خُداستو اگر در دو راهی مانده که نمیتوانستی از جایت بلند شویو دلت قُرص نشدبدان آن راه راهِ خُدا نیستپناهِ او مادام که هست آرامش هستپس راهِ خُدا راو کارِ خُدایی را اشتباه نگیر..اگر جایِ خُدا بودی چه میکردی؟این راه را قلبِ سلیمی مطمعن میداندو راهِ شیطان و گمراهی بی شک راهیست که شاید آسوده باشدو ظا
گاهی مدام تلقین میکنیم به بدبختیو بدبختی چیز عجیبی نیستخوشبختی را به اطمینانِ خُداوندی تلقین کنیمکه شک در کارش نمیرودبی انصاف نیستو آرامش در آغوش خُداستو اگر در دو راهی مانده که نمیتوانستی از جایت بلند شویو دلت قُرص نشدبدان آن راه راهِ خُدا نیستپناهِ او مادام که هست آرامش هستپس راهِ خُدا راو کارِ خُدایی را اشتباه نگیر..اگر جایِ خُدا بودی چه میکردی؟این راه را قلبِ سلیمی مطمعن میداندو راهِ شیطان و گمراهی بی شک راهیست که شاید آسوده باشدو ظا
عالمی سوخته از آتش آهِ من و توست/**/این در سوخته تا حشر گواهِ من و توستغربتم را همه دیدند و تماشا کردند/**/بی پناهی فقط انگار پناهِ من و توستکوچه آن روز پر از دیده ی نامحرم بود/**/همه ی روضه نهان بین نگاهِ من و توستصورت نیلی تو از نفس انداخت مرا/**/گرچه زهرای من این اول راهِ من و توستآه از این شعله که خاموش نگردد دیگر/**/آه از آن روز که بر نی سر ماهِ من و توست
و آغوش است درمانِ دلی که گاه میگیرد!♥️پناه اخرِ قلبم تویی هرگاه میگیرد!♥️
به سمت تو کجا کی باز راهی شد دلِ تنگم؟!که از بغضِ دلم گاهی دلِ این راه میگیرد!
تو زیبایی و دلبر هم، تو را من ماه میگویم!برای این منِ بی کس، دل آن ماه میگیرد؟!(گفت: میگیرد!)
ولی هرجا که میگیرد دلت ای ماهِ قلب من!الهی من فدای تو که دل بیگاه میگیرد!♥️
کجا باید بگردم من به سمت بویی از مویت!♥️که باران عطر مویت را به خود دلخواه میگیرد!♥️
بغل کن چون جهان دیگر برایم جا
به یادت قانعم حتی! خیالت را نگیر از من ...دلیل بودنم! حسِ محالت را نگیر از من!
تو بودی که دل من را خودت پرواز میدادی!پناهِ آخری ای عشق، بالت را نگیر از من!
شبیه قهوهء تلخی که میارزد به نوشیدن،که باب میل این جانی! تو فالت را نگیر از من!
مگر از عشق جز دوری به ما چیزی شده قسمت؟!ولی با این همه عشقِ وَبالت را نگیر از من!
" تنفس از هوایی که تو کردی باز دم از خود،به یادت قانعم حتی! خیالت را نگیر از من!"
عالمی سوخته از آتش آهِ من و توست/**/این در سوخته تا حشر گواهِ من و توستغربتم را همه دیدند و تماشا کردند/**/بی پناهی فقط انگار پناهِ من و توستکوچه آن روز پر از دیده ی نامحرم بود/**/همه ی روضه نهان بین نگاهِ من و توستصورت نیلی تو از نفس انداخت مرا/**/گرچه زهرای من این اول راهِ من و توستآه از این شعله که خاموش نگردد دیگر/**/آه از آن روز که بر نی سر ماهِ من و توست
عالمی سوخته از آتش آهِ من و توست/**/این در سوخته تا حشر گواهِ من و توستغربتم را همه دیدند و تماشا
امروز همهش گریه کردم و تهدید کردم که اگر حالم رو خوب نکنی باهات قهر میشم ، موقع سجده اشک هام ریخت و گفتم میدونم که میبینی اگر کاری نکنی دیگه باهات حرف نمیزنم.چشمام درد داره ، میخوام بگم من همون دختر بچه ی سه ساله میشم باز، گریه میکنم، پا میکوبم رو زمین، خودم رو میکشم تا تو خوبم کنی.
امشب ازت دلخور میشم تا بیای و از دلم دربیاری...!منتظرم بیایی زود...
شب اول کنجی پیدا کرد، فکر کرد. شب دوم نوشت، آنچنان نوشت که دستانش به تمنا درآمدند. شبی بعد نوشتههایش را زیست. زیستنش را گریست. صبح با خنده بیدار شد، گریههایش را آسیا کرد. گَردِ گریه را تر کرد، خمیر شد. درختِ معنا را تبر زد. شعلهیِ عشق در تنورِ تنهایی زبانه کشید. نانِ یگانگی پخت. گوشه ای نشست، در پناهِ بیپناهی، معاشقهی خورشید و سایه. دیگر یگانگی بود و شعر. او اما پژمرد.
دوست ندارم طولانی بخوابم. نزدیک سه روز بود که گاهی در حد یک یا دو ساعت میخوابیدم. ولی ظهر دیروز نفهمیدم چطور خوابم برد و تا شب مثل سنگ افتاده بودم روی تخت. دوست ندارم طولانی بخوابم چون مغزم ریسِت میشه. چون همه تلاشهام برای باور به ادامهی حیات به باد میره. چون بعد هر خواب طولانی، شوریده و مضطر بیدار میشم و از مرور سریع و بیاختیار همهی اتفاقهای افتاده و نیفتاده تهوع میگیرم. طوری که انگار مواجههی اولمه. لحظه به لحظه و ساعت به ساعت،
✨ مناجات با امام زمان(عج)
دستم بگیر، دلبرا ! شده ام بی تو،من "حقیر"
غفلت گرفته مرا، در بند دنیا....شدم "اسیر"
با هر دو دستِ پرُ گُنهم آمدم....گداییت!!
تا با هر دو دستِ خود بدهی به این "فقیر"
من سائلم ، نشانیِ درگاهِ تو کجاست؟
خواهم نشینم،به راهِ تو...نگاهم کنی "امیر"
آرام نمیشود،چه کنم؟ دل ، بیقرارِ توست
قدری برس، تو به حال و روزِ این"صغیر"
من...من...نه عزیزا...فقط تو مطرحی!
این، یک منِ ناچیز را از خودم "بگیر"
دارم به سر.....روز و شبم را هوایِ تو
من بد، ولی
آی که دلم خدا خدا کردن می خواهد...
روزها و شبهای پرستاره
لحظات نابی که هرگز تکرار نمی شود!...
زمان چقدر تندتر از انتظارم می گذرد
زمانی بود که از کندی اش گلایه داشتم!
اما حالا شاید دورتر شدن از خدا
و غرقِ دنیا شدن
زمان را روی دورِ تند تنظیم کرده.
قدری کوتاه هوای شبهای اعتکاف به سرم می زند
و کمی آن طرف تر التماس های دلم برای اردوهای راهیان هیاهو می کند...
از خادمی هم حتی کوتاه آمده ام
به همان زائر شدن آرزومندم!..
عمیق تر که می شوم
دستم که به هیج جا نمی
ز خلق رانده شدم، ای امام دریابم
پناه بی کسی ام، السلام، دریابم
گناهکار قدیمی به درگهت برگشت
عطا و مرحمتت مستدام، دریابم
به هر که رو زده ام جز تو آبرویم برد
دوباره آمده ام، با مرام دریابم
عُقاب مرگ پرش را گشوده روی سرم
ببین که فرصت من شد تمام، دریابم
من از شلوغی صحرای حشر می ترسم
پناهِ خلق، در آن ازدحام دریابم
به یک دعا سرِ سجاده ی مناجاتت
بده به زخم دلم التیام، دریابم
عزیز فاطمه از صحن کربلا چه خبر؟
عجیب تشنه ی کرب و بلام دریابم
دوب
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی
ز خلق رانده شدم، ای امام دریابم
پناه بی کسی ام، السلام، دریابم
گناهکار قدیمی به درگهت برگشت
عطا و مرحمتت مستدام، دریابم
به هر که رو زده ام جز تو آبرویم برد
دوباره آمده ام، با مرام دریابم
عُقاب مرگ پرش را گشوده روی سرم
ببین که فرصت من شد تمام، دریابم
من از شلوغی صحرای حشر می ترسم
پناهِ خلق، در آن ازدحام دریابم
به یک دعا سرِ سجاده ی مناجاتت
بده به زخم دلم التیام، دریابم
عزیز فاطمه از صحن کربلا
پیشتر شعری از بیدل را برای سنگ لحد انتخاب کرده بودم که در نهایت وسعت بود. اولّین بار آن را از ساعد باقری شنیدم. "وحشیِ دشتِ معاصی را/ دو روزی سر دهید/ تا کجا خواهد رمید؟/ آخر، شکارِ رحمت است!". آرامشی لطیف و جوششی رحمانی داشت. شروع ش این بود که "از چمن تا انجمن جوشِ بهار رحمت است/ دیده هرجا باز می گردد دچار رحمت است" .. فوق العاده بود. رحمت الهی راهت را از هر طرف می بست. گزیر و گریزی نبود. لایمکن الفرار من حکومتک. " نیست باک از حادثاتم در پناهِ بیخودی/ گ
[برداشتی از فیلم سینمایی بمب؛ یک عاشقانه ]
شبا که موشکا مثل ستاره ها
میان تو آسمون مهمونیِ منه
برقا که قطع بشه کوچه خیابونا
تاریک تر بشه تکلیف روشنه
وقتی کنارمی از گوله و ترکش
از سایهی ارتش وحشت نمیکنم
تو مهمونِ منی جز تو کسیو به
این شب نشینیا دعوت نمیکنم
وقتی که رادیو با بوقِ ممتدش
اعلام میکنه وضعیتِ منو
پناهِ من تویی کسی به جز خودت
تضمین نمیکنه امنیتِ منو
پناهگاه من شو تا رو شونهی تو کِز کنم
بذار با دستای خودم وضعیتو قرمز کنم
جنگ
وَ رَفَعَ ذِکْرَکَ فِی عِلِّیِّینَ...ای که نامت پناهِ عِلّیینپاشو از جا سپاهِ عِلّیینپاشو ای ماه، جلوه ی شب باشپاشو از جا، کفیل زینب باشپاشو تا سایه ی سرم باشیتا نگهبانِ معجرم باشیخواهرت آمده نگاهش کنتکیه بر چادرِ سیاهش کنآه... ای کُشته ی امان نامهسر فرو بردی از چه در جامه؟!زانویت را چرا بغل کردی؟!تو که بر قول خود عمل کردیخاطرت جمع، مردِ با احساسهیچ کس باورش نشد، عباسپاشو دلگرمی دلِ همه باشقوّتِ قلب آل فاطمه باشماه من، بر رخت نقاب بزنحرز ان
لیلا نشسته بود لبه ی تختخوابش. پاهایش را روی هم انداخته بود؛ راست را روی چپ. پای راست داشت از شدت تکان های عصبی و هزار بار در ثانیه ای، کنده می شد. خودخوری می کرد. خودش را سرزنش می کرد. با خودش بحث می کرد. خودش را دعوا می کرد. اما آرام نمی شد. دل که بی قرار بود، سر جایش نبود. معشوق که نبود. کسی هم حرفش را نمی فهمید. کسی نبود که معتمدش باشد، حتی برای یک حرف ساده. حرفهایش کوه شده بودند، سنگینی می کردند روی روحش. دردی سخت تر از حرفهای ناگفته ی تلمبار شده
بی شک تو از باد بهتری و از بهشت کمتری؛
من بادبهشتِ تواَم ای دوست؛
سالیانِ سال است
که در پناهِ تو زندگی می کنم
نامه نگارم، چند خط ناقابل تقدیم می کنم،
باشد که مقبول حضرتِ جنابتان اُفتد؛
بسم الله الرحمن الرحیم
""" اوست سزاوارِ هر ستایش؛
من بنده ی اویم
آنکه آفرید بی منّت
و آنکه خرید بی ذلّت
از دون مایه همان تَرواد که در اوست
و از خرده نانِ حق همان خیزد که از اوست؛
من به خودی خود، خوشحالم، هر چند مریض اَحوالم
سرم درد می کند، چشمانم کم سو می شوند
و ب
بیش و پیش از هرچیز دلم برای روزهای خانۀ پدری تنگ شده؛ برای حمد و سورههای آهستۀ بابا وقت نماز صبح که از چارچوب در عبور میکرد، موسیقی دلنوازش در گوشهایم میپیچید و زیباترین نغمهای بود که در آن لحظات نورانی میتوانستم بشنوم. برای اذان ظهر که در خانه جریان داشت و لحظاتی بعد مادرم وضو گرفته به اتاق میرفت، مقنعۀ سپید و توردارش را به سر میکشید، با چادرنماز گلداری نماز اول وقتش را به جا میآورد و بعد تسبیحات حضرت زهرا(س) میگفت.
راستی،
هربار که میروم بیرون، متوجه میشوم که چقدر این شهر چیزی ازش باقی نمانده است. احساسِ دلتنگی و غربتی که با هر قدم توی این شهر بیشتر در وجودت ریشه میدواند. انسان چقدر در برابر احساسِ غربت و دلتنگی بیدفاع است. چقدر در برابر تنهابودگی بیدفاع است. به این فکر میکنم که از کِی تا حالا من اینقدر تنها شدم. یادم میآید این شهر هنوز وقتی تو بودی زنده بود. وقتی بودی و حرف میزدی، بودی و میرفتی و میآمدی، بودی و سرِ سفره مینشستی، بودی و میگفت
رل موزیک » دانلود آهنگ جدید » آرون افشار پناه عاشقان : دانلود آهنگ آرون افشار پناه عاشقان
آرون افشار پناه عاشقان : دانلود آهنگ آرون افشار پناه عاشقان
248
دانلود آهنگ جدید ، دانلود آهنگ عاشقانه
دانلود آهنگ جدید آرون افشار به نام پناه عاشقان با دو کیفیت دلخواه
پخش آنلاین + لینک های مستقیم آهنگ پناه عاشقان از ♪♪ رل موزیک ♪♪
Download New Song By Aron Afshar Called Panahe Asheghan
من بریدم از همه رسیده ام به تو به تو پناهِ عاشقانه اممن شکسته قایقم تو ساحل منی بی تو من پ
هر کار کردم خوابم نبرد!البته اینکه سیم کارتمو بعد از چند وقت روشن کردم و ایرانسل بهم نت رایگان داد هم بی تاثیر نبود :)))ساعت ۵ لامپ رو روشن کردم،پله هارو رفتم پایین و ح رو صدا زدم بلند شه درس بخونه،انگار صدام رو نمی شنید،چند بار گفتم ۸ تا ۱۳،چیزی نخوندی،تا بیدار شه[خودش میخواد اینطور صداش بزنم!]
بعدش برگشتم تو پناهِ امن کوچیکم!ترازو رو گذاشتم تو گوشه ی سرامیکی سمت چپ و با حالتی خنثی رفتم روش!۷۲/۹،سه روزِ ک مجددا رژیم رو شروع کردم،چند روز قبل یاد
خواب شاعری را دیدم که موی پریشان و آشفته نداشت. قامتی نحیف و خمیده نداشت. اتفاقاً بازوها و هیکلش خیلی اوستا بود و مدل موهایش را بُکسری زده بود. در کنارش فیلسوفی بود بینهایت چاق که هرگز انگشتهای کشیده و لاغری نداشت. دستهایش اصلاً رگهای برجستهای نداشتند و ابداً هم سیگار نمیکشید و متعاقباً هم هیچ عکسی با سیگار یا پیپ و چشمانی نافذ، خیره به دوردست یا لنز دوربین نداشت. میگفت که به خاطر مشکل معدهاش و دائم گوزیدنش فیلسوف شده. که جز فیلس
.
ای ساحتِ عرفانی شب،
بیا که تمام شدهایم؛
بیا که ذوقِ دمِ صبحِ گلهای سرخ را، به باد دادهایم!
بیا که نسیم،
در ماتم بوتههای یاس،
دیگر به دشتِ ترانه، هبوط نمیکند!
.
•••••••
.
ای ساحتِ عرفانی شب،
بیا که تمام شدهایم؛
بیا که زمستان، فصلِ فریبِ بهار شده است؛
بیا که عشق،
جایی میان حسرت و آه،
غمناکترین ترانهی تاریخ را میخواند!
.
•••••••
.
ای ساحتِ عرفانی شب،
بیا که تمام شدهایم؛
بیا که تَنِ سپیدارهای کهنسال زمان،
بیتا
حجت میگفت ما بدعادت شدهییم؛ اگر جایی نرویم که کوه نباشد و خستهمان نکند، انگار که هیچجایی نرفتهایم و هیچ کِیفی نمیبریم.
سیزدهبهدر بود. ساعتِ یازده درست روبهروی رودخانهای ایستاده بودیم که سدِ مسیرمان بود و نمیشد از آن گذشت. یکی از پلها رفته بود زیرِ آب و پلِ دیگری، شکسته بود. تازه فهمیدم شکستنِ پل چقدر وحشتناک است. رودخانه طغیان کرده بود و ستونهایی که پل را روی هوا نگه داشته بودند نتوانستند زیرِ فشارِ آب تاب بیاورند؛ الب
یک.
موهام بعدِ چندسال است که کمکم اجازه پیداکردهاند بلندتر بشوند. از لختی بیحالتِ سالهای پیش درآمدهاند و حالا گرچه زبر و بیظرافت نیستند، پیچ میخورند و حالتدار میشوند. تا روی شانهها میآیند. پیچهای درهمی که رنگهای تازه میسازد، از یک قهوهای بیروح تبدیل میشود به آشیانه نور، بازی رنگها، مشکیشدن و سیاهشدن و قهوهایشدن و شکلاتیشدن و؛ یک تار سفید هم پیدا کردهام. تاچندوقتِ پیش کوتاه بود و حالا راه باز کرده دقی
نه تنها که هر روز خودش عجیب و غریبه بلکه به نظرم این روزها با یک پلاسِ بزرگ از جادو، جنون، شگفتی، اعجاز و آزادی همراهه... برای من که اینطوری بوده و دارم با تک تک لحظه هام کیف میکنم. رهایی، پذیرش و تسلیم پررنگ ترین حس هایِ این روزهامه.. رها از اسارتها انجام میدم، میگم، فکر میکنم، حس میکنم و میرم جلو. ثمره ی اینها واسم پروازه و کشف.. هرروز کشف میکنم، روندهایِ شخصیم رو میسازم و قانون هامو از نو مینویسم...
راستش تو این مسیرهای جدید، پول میاد بی
نان و شراب[1]
ــــ تقدیم به هاینزه
حوالیِ ساعتهای آرمیدنِ شهر.
خیابانهای پرنورِ به خاموشی گراینده،
و ارّابههای تازانِ مزیّن به مشعلهای فروزان، در امتدادِ آنها.
آدمیان سرشار از شادیها و مسرّتهای روزانه به خانههای خویش رهسپارند؛
و روانهای پُرمشغله در خانههای خود
رضایتمندانه به حسابِ سود و زیانِ خویش مشغولند.
بازارِ پرهیاهو از تکاپو باز میایستد، تُهی از گُلها و انگورها و صنعتها.
با این همه موسیق
http://shruzbrary.blogfa.com
داستان اوّل★
(مختصری از شوکت، مادر شهریار)
زمان_ (سال ۱۳۳۸شمسی)
_شوکت دختر یک بزرگزاده و رگ ریشهاش از خاندانی اصیل و نامدار بود. او جد در جد ، اهل و ساکن این شهر شـــمالی و بارانــزده بود شوکت از کودکی دوشادوش با پدربزرگش در پناهِ سایبان یک چتر ، زیر ریزش قطرات نقره تاب ، و بروی زمینی خیس و باران خورده برای سرکشی به املاک مستغلات و هجره های متعددشان روانهی بازار میشد. او از همان ابتدا جَنَم و شه
رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !...
__ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربههای خـَستگی نــاپذیرش بــیوقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــینَوَسـان، روزها را یکــبهیک از تقویم چهاربرگ دیواری خط زده و به پیش میبرد زندگی را تا زمان در گُذَر ایام سینه خیز پیش برود. سـاکنــین شهــر همـگــی شـیـــــــــکـــپـوش ،روشنفکـر و غریبـنوازند. _اهالی این شهر در تکتک سلولهای وجودشان ، مملوء از هوش زکاوت، عشقی
رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !...
__ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربههای خـَستگی نــاپذیرش بــیوقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــینَوَسـان، روزها را یکــبهیک از تقویم چهاربرگ دیواری خط زده و به پیش میبرد زندگی را تا زمان در گُذَر ایام سینه خیز پیش برود. سـاکنــین شهــر همـگــی شـیـــــــــکـــپـوش ،روشنفکـر و غریبـنوازند.
_اهالی این شهر در تکتک سلولهای وجودشان ، مملوء از هوش زکاوت، عشقی
دخترکی با چشمان سخنگو..
بنام بهاره . انتهای کوچه ی بن بست یاس و زنبق ، سنبله ، پشت قاب پنجره ی چوبی ، غمزده و اندوهگین با چشماش به نقطه ی نامعلومی در روبرو خیره مونده و به افکاری ژرف شیرجه زده ، تا یک به یک خاطراتش رو مرور کنه .....
....
رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !...
__ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربههای خـَستگی نــاپذیرش بــیوقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــینَوَسـان، روزها را یکــبهیک از تقوی
دخترکی با چشمان سخنگو..
بنام بهاره . انتهای کوچه ی بن بست یاس و زنبق ، سنبله ، پشت قاب پنجره ی چوبی ، غمزده و اندوهگین با چشماش به نقطه ی نامعلومی در روبرو خیره مونده و به افکاری ژرف شیرجه زده ، تا یک به یک خاطراتش رو مرور کنه .....
....
رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !...
__ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربههای خـَستگی نــاپذیرش بــیوقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــینَوَسـان، روزها را یکــبهیک از تقوی
داستان اوّل★
(مختصری از شوکت، مادر شهریار)
زمان_ (سال ۱۳۳۸شمسی)
_شوکت دختر یک بزرگزاده و رگ ریشهاش از خاندانی اصیل و نامدار بود. او جد در جد ، اهل و ساکن این شهر شـــمالی و بارانــزده بود شوکت از کودکی دوشادوش با پدربزرگش در پناهِ سایبان یک چتر ، زیر ریزش قطرات نقره تاب ، و بروی زمینی خیس و باران خورده برای سرکشی به املاک مستغلات و هجره های متعددشان روانهی بازار میشد. او از همان ابتدا جَنَم و شهامتی منحصر بفرد
درباره این سایت