نتایج جستجو برای عبارت :

کسی نمی‌فهمه که .

من: سلام. بهم زنگ زده بودی. کاری داشتی ؟
دوستم: آره ؛ امروز وقت داری بریم با فلانی صحبت کنیم برای قرارداد؟
من: امروز که نه ؛ دارم اسلاید های دوره‌ی از صفر رو درست میکنم.
دوستم: عه تو که قبلا هم دوره مقدماتی داشتی. مگه همونا رو درس نمیدی؟
من: نه دیگه ؛ من برای هر دوره‌ای ، اسلاید و محتوای اختصاصی درست میکنم.
دوستم: تو هم بیکاریا ول کن بابا این کارا رو . همونو درس بده بره ! کسی نمی‌فهمه که ..
من: بحث فهمیدن نیست. بحث اینه که اگه محتوای تو همیشه تکراری
چقدر سوال... چقدر سوال بی جواب!
می نویسم تا یادم نره که باید بهشون جواب بدم، دست کم یه روزی شاید بشه جوابشونو پیدا کرد.
اینکه واقعا من وجود داره؟ یا بازخورد همه ی اتفاق هایی هست که داره برام می افته؟ آیا پشتِ این منی که تحت تاثیر اتفاق ها داره حرکت می کنه، خودی اصیل هست که اتفاق ها رو معنی می کنه؟ که می فهمه؟ یا چی؟
مثلا اون بچه ی ۱۰ ساله، چی داره می فهمه که با این همه انگیزه شده فعال محیط زیست؟ البته که اون هنوز به اندازه ی این منی که چند ماه تا سی
+ دیشب بعد از مدت‌ها خوشحالِ خوشحال بودم. اون قدر خوشحال که حس می‌کردم صورتم داره می‌درخشه و هرکی بهم نگاه کنه همه چیز رو می‌فهمه. می‌فهمه که خوشحالم و سبکم و نمی‌تونم جلوی اون لبخند احمقانه‌م رو بگیرم. خوشحالیه تا همین الان هم ادامه داشته، خدا رو شکر.
+ جواب فرهنگ رو ندادن. گفتن فردا یا پس‌فردا زنگ بزنید. مسخره کردن خودشونو!
+ این آهنگه رو هم گوش بدید. از اوناییه که یه حس خوب توام با عذاب وجدان بهم می‌ده. احتمالا چند وقت دیگه هم عذاب وجدانه
امتحان زبانمو ۲۰ شدم :))
تمام طول کارشناسیم یه دونه ام ۲۰ نداشتم خخخ
اینم فک کنم اولی و اخریش باشه طی دوده تحصیلی حاضر
به هر حال نمره مهم نیست مهم فهمه که اونم تو دانشگاه اتفاق نمیافته!!
ولی حیف پیشنیاز بود 
 
در جهت حفظ منابع طبیعی از سوالات و پاور و ... پرینت نگرفتم حالا کامپیوتر عزیز زغالیمو ک روشن میکنن بعد از اندک زمانی بوی سوختنی میده و خاموش میشه
نمی دانم کدامین واژه ها را به کار برم که نشان دهد چگونه در دل تنگی ات دست و پا می زنم و فقط می توانم با نوشتن برای خودم کمی آرام شوم.
هیچ کس نمی فهمد وسعت درد من را به جز منی که در دفترم به حرف هایم گوش می سپارد و من چقدر نوشتن از تو برای خودم را دوست دارم. 
من طرفدار نوشتن هستم!
 
 
وقتی هیچ کسی عمق دردت رو نمی فهمه و تنها خودت هستی که متوجه می شی چقدر داره بهت سخت می گذره واسه ی خودت بنویس... حتی اگر شاد یودی هم برای خودت اون شادی رو تا ابد نگه دار. نو
دارم فکر می‌کنم که هیچ‌کس من رو نمی‌فهمه و زودتر دلم می‌خواد یکی پیدا شه که وقتی دارم باهاش حرف می‌زنم تاییدم کنه،ادامه بده و وسط صحبت‌هام حرف بی‌ربط نزنه یا نره یا خداحافظی نکنه.
+ ۴ مرداد بسیار روز عجیبی بود،کلیدواژه‌های روزی که گذشت،آتش‌نشانی،بهت‌زدگی و دیدن بچه‌ها باشه.
دو روزه که امتحانات شدیدم! تمام شده، ذهنم و خودم احساس راحتی و آزادی داریم اما بدنم، معتاد به آدرنالین (epinephrine) توی خونم شده و دائم بهم آلارم میده یک کاری بکن، یک کار جالب، یک کار جدید. بدن فرق بین هیجان و اضطراب را نمی‌فهمه فقط نسبت به اون واکنش نشون می‌ده و میگه شرایط را بهتر کن. فکر می‌کنم این یکی از دلایل رقصیدن های ما بعد از امتحانات‌ و شرایط اضطراب‌آور باشه.
~× یک نفر مقاومت میکنه، یک نفر مشکوک میشه. یک نفر تمسخر میکنه، یک نفر احترامو رعایت نمیکنه. یکی فکر بد میکنه، یکی اصلا منظورتو نمی فهمه، یکی اصن میذاره میــــره...
بعد به یه جایی میرسی که فکر میکنی یه ویروسی چیزی داری! یه مشکلی تو تو هست! یه چیزیت سرجاش نیست! بقول خارجکیا:
 
Something is wrong with you!
 
ولی نه...
ادامه مطلب
دانلود آهنگ غمگین و احساسی به نام ما با هم خاطره داریم علی یاسینی (کیفیت اصلی و رایگان) با کیفیت بالا 320 لینک مستقیم mp3 موزیک صوتی همرا با متن ترانه
Ahang ma baham khatere darim az ali yasini
دانلود آهنگ ما با هم خاطره داریم علی یاسینی (کیفیت اصلی و رایگان)
هر جای شهروُ می گردم، ما با هم خاطــره داریم..♪
آخرِ عمرمه اون روز، که ازم چشم بـــرداری..♪
الان توو همون خیابونـــم، که باهم راه می رفتیـــم..♪
اگه این آدما میذاشتن، تا خودِ ماه میرفتیم!●♪♫
مگه کل این دنیـــ
امروز پنج شنبه 4 بهمن 97 ... قراره تا چند روز دیگه انشالله ماشینم رو بفروشم ... دو روزه افتادم به خرید و اینطرف اونطرف رفتن ! بعد بی وسیله سختم نباشه ... امروز رفتم بازارچه ی گیاهان دارویی ... تا حالا نرفته بودم اینجا ... چای ماسالاتی خریدم ... یه سری خرت و پرتهای خوردنی دیگه هم خریدم برای خونه ... برای ناهار هم پاستا با مرغ و سبزیجات درست کردم ... دیروزم برنج و حبوبات خریدم برای خونه ... هر روز کلی کار دارم و گاهی واقعا دیگه رمقم میره ... یعنی گاهی اینقدر خسته
هفته ای یه بار یادش می کنی
و براش می خونی (آیه های مِهر)
یا شایدم بهش سر بزنی
هفته ای یه بار
مثلِ من که هفته ای یه بار بهم سر می زنی
او نمی تونه بهت سر بزنه، 
ارتباطِ تون یه طرفه س
فقط تو می تونی به او وصل بشی
مثل من که ارتباطم با تو یه طرفه س
فقط تو "می تونی" به من وصل بشی
باید خواهرت باشی تا حالِ داداشت رو درک کنی
خواهرت می فهمه من چی می کِشم از دستِ تو
یکی بیاد به من راهکار نشون بده. یکی بیاد گوش کنه حرفامو ولی قول بده حتی اگرم با خودش گفت چقدر دیوونس به روم نیاره. یکی بیاد باهام حرف بزنه و بهم بگه که می تونم دووم بیارم. یکی بیاد بهم بگه اینارو. ما قرار بود تمرین کنیم مثلا. ما قرار بود کلی تمرین کنیم امسال و به خاطر تعطیلیای کوفتی من حالا دیگه نمی تونم هیچ کاری بکنم. من نمی تونم. من نمی تونم. من نمی تونم. و دارم به این فکر می کنم که پاپس بکشم تا راه برای بقیه باز شه. چون مطمئنم حتی اگرم بخوام این کا
بسم الله الرحمن الرحیم 
شب اول ماه رمضون ماه بزرگ میهمانی و عشق بازی به بی احساس ترین حالت ممکن گذشت اصلا انگار نه انگار.
مهمونم که داشتم و نرسیدم یه نماز درست و حسابی بخونم زیارت عاشورای چله مم موند حتی! که سحر خوندم...سحرم نزدیک بود خواب بمونم اما مامان خانوم با زنگ های پی درپی بیدارم کردسحری رو با عجله دولپی خوردم مسواکم که تموم شد یا علی و یا عظیم استاد موسوی رو که شنیدم بند دلم پاره شد شروع کردم به گریه ظرف ها رو جمع میکردم و گریه میکردم وض
روز جمعه وقتی برنامه ای نداشته باشی می تونه صرفا به استراحت بگذره . وقتی برنامه از قبل نوشته شده ای برای این روز داری ، اصلا آدم نمی فهمه چطور تموم میشه.
من بطور معمول سر رزدن به پدر و مادر و خانواده را در برنامه روتین خودم برای این روز قرار می دهم. چیزی که برام مهمه اینه که حتما مطالبی هم بنویسم. نوشتن به من آرامش خاصی می دهد. وقتی می نویسم حس می کنم هستم. قبلا عادت داشتم در دفترچه می نوشتم ولی تصمیم گرفتم در وبلاگ بنویسم. اینکه با افراد مختلف در
 
یه کلاس جاوا می سازی و extends fragment 
فرگمنت ینی هر تیکه از صفحه رو بدیم دست یه کسی هندل کنه (تو یه اکتیویتی)
 
می خوای یه فایلی باز کنی نخوای بری تو منوها بگردی: کامند شیفت N می زنی اسمشو می نویسی اگه هم نه باید بری تو میان برات نگاه کنی ببینی برا تو چیه 
 
اینفلیتر میاد یه view می کشه و return می کنه 
 
این اکتیویتی میزبانه فرگمنتا میرن توش قرار می گیرن 
این چیزی که تو layout این فرگمنتا توش قرار می گیرن Frame layout هست 
 
 
onview created توی فرگمنت
مثل همون oncreate توی
سلام من اینسانوسم در سرزمین عجایب
یه پسر دیوونه
بین آدمای کورو لالو کر 
آدمایی که کورکورانه فقط دارن حرکت میکنن 
آدمایی که بدون فکر کردن، میمیرن
آدمایی که از حقیقت میترسن 
آدمایی که ادعا میکنن میفهمن
آدمای غرق شده در توهمات
آدمای توهم پرست 
آدمای حزب بادی
آدمای یهویی
آدمای وارونه
و بقول خودم
آدمای شِلتِن
من اینسانوسم کسی که همه چیزای اطرافشو (حتی کوچیک ترینش) میبینه می‌فهمه حس می‌کنه ولی خودشو بی تفاوت نشون میده طوری که انگار نفهمه !
من ن
میخوای آهنگ گوش کنی...
اول باید انتخاب کنی:
آهنگ جدیده رو گوش بدی،که برات تازه اس؟یا آهنگ قدیمیه که خیلی وقته باهاش انس داری؟
یکیشو انتخاب می کنی،خب نمیتونی اون یکی رو گوش بدی!
الان چشماتو بستی،گوش می کنی...چی داره میخونه؟مهم نیست، بپذیر...آرامـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش...
تویی که انقد آزادی رو دوست داری،باید تسلیم حس و حال خواننده شی...
بگذریم،
تموم که میشه،انگاری که تو یه رویا،از خواب بیدارت کردن!!!بی حوصله میشی...کسل می شی...
ب
از آدرس های ناشناس و چرخیدن دور خودم
از شرایط یه لنگه پا 
از موندن بین دو مرحله برا رسیدن به هدف
از بی خوابی
از محدودیت
از آدمی که معنی عقبه رو نمی فهمه
از آدمی که معذرت خواهی بلد نیس
از آدم تکراری
از آدم دگم
از ارتباط زیادی
خسته خسته خسته میشم.
سلام امروز میخوام در مورد برنامه نویسی براتون توضیح بدمبه زبان ساده میتوان گفت که برنامه نویسی وسیله ارتباط یک برنامه نویس با رایانه است .در واقع کامپیوتر کودن هست و نمی فهمه و ما باید اون رو متوجه کنیم.برنامه نویسی فوایدی دارد که در پست های بعدی به آن خواهم پرداخت.انواع زبان های برنامه نویسی:1-زبان های تحت وب
2-زبان های تحت ویندوز
3-زبان های تحت موبایلزبان های تحت وب :معمولا برای طراحی صفحات وب استفاده می شود مانند PHP،HTMLو...و همچنین جاوااسکپری
سلام امروز میخوام در مورد برنامه نویسی براتون توضیح بدمبه زبان ساده میتوان گفت که برنامه نویسی وسیله ارتباط یک برنامه نویس با رایانه است .در واقع کامپیوتر کودن هست و نمی فهمه و ما باید اون رو متوجه کنیم.برنامه نویسی فوایدی دارد که در پست های بعدی به آن خواهم پرداخت.انواع زبان های برنامه نویسی:1-زبان های تحت وب
2-زبان های تحت ویندوز
3-زبان های تحت موبایلزبان های تحت وب :معمولا برای طراحی صفحات وب استفاده می شود مانند PHP،HTMLو...و همچنین جاوااسکپری
چه ویروس خطرناکیسرایت کرده در دل‎هاچه دنیای کثیفیهبدون عشق این دنیاهمه پشت نقاب و ماسکهمه از هم گریزاننکسی عشقو نمی‎فهمه دلا بدجور زندانننگاه سرد آدم‎هانداره حسّ سابق رونمی‎لرزه دلی از عشقببینی قلب عاشق رونمی‎تونم، مگه میشهنبوسم چشم مستش رو؟نمی‎تونم، مگه میشهنگیرم من دو دستش رو؟من آرامش نمی‎خواهممنو غرق بلایم کنبگیر ای دوست دستاموبه عشقت مبتلایم کنمنو سرشار عشقم کندر این دنیای پر افسوسبه دست عشق پاکم کناز این حجم پر از ویروس 
حس
می گفت هر وقت به صحبت های افرادی مثل رحیم پور ازغدی و امثالهم گوش می ده،می فهمه که اوها تئوری های حکومت اسلامی رو با اونچه که در عمل در جوامع لیبرال و سرمایه داری پیاده شده مقایسه می کنه...یعنی چی؟!مثلا می گن فلان حکومت لیبرال فلان کشور ی کاری انجام داد حاصلش ده میلیون افسردگی در کشور بود(حالا آمارهای اونا هم معمولا خیلی دقیقه!)،ولی هیچ وقت این علما نیومدن بگن حاصل اسلامی که در کشور ما پیاده شد چیه؟!،می گفت تئوری اسلامی خیلی ایده آل گرایانه هست
بعضی از بازخوردهایی که از یک‌سری مطالب به نظر خودم خیلی ساده و بدیهی و روشن و قابل‌درک که تازه احساس می‌کنم با ادبیات ساده‌ای بیانشون کردم، می‌گیرم، من رو به این نتیجه می‌رسونه که شاید‌ کلمات، صرفا یه راه ارتباطی «به نظر می‌رسن» ولی واقعا این طور نیستن. مثلا من به شما می‌گم «انجام فلان کار بهم آرامش می‌ده»؛ ظاهرا یه جملهٔ خیلی ساده و قابل‌فهمه، ولی در واقع آیا تعریف من و شما از آرامش یکیه که بتونید منظور واقعی من رو درک کنید؟احساس می
قرار نبود دوم خرداد اینقدر غمگین باشه، منظورم اینه قرار نبود با سالگردش غمگین‌تر شیم،‌ قرار بود حال‌مون توی سالگردش بهتر باشه،‌ توی تقویم ببینیمش و بخندیم... حیف!متولدین خرداد ۷۶ الان ۲۲ سال‌شونه و در آستانه کسب مدرک کارشناسی هستن؛ یه سری شون ازدواج کردن و حتی بعضیاشون بچه دارن... این موقع‌ها آدم می‌فهمه چقدر پیر شده.بعد از مدت‌ها کتابخونه رو‌ مرتب کردیم. با گرون شدن کاغذ فهمیدیم‌ باید خیلی بیشتر قدر کتاب‌هامون رو بدونیم. و من کلی کتا
دست بردار . . .
نمی دونی واسه زخمای کهنه 
یه وقتایی چه قدر سرپوش خوبه
× چرا آدم وقتی توی حماقتشه نمی فهمه چه قدر احمقه ؟
× نتیجه چی هستیم؟ باز خوبه که آدمیزاد موجود عجیبیه. شاید شبیه یه سوسک سرسخت که به این راحتیا نمی میره!
البته شایدم شبیه زنبور یا یه لیسه ! یا هر جونور دیگه ای که سخت می میره با اینکه بهش نمیاد
× فقط خودم می تونه زخمامو التیام ببخشه. اینکه همه زندگی من حماقت هام نبوده ...! 
× جالب تریش می دونید کجاست؟ اینکه ما اینقدر میخوایم خارجی و
سلام
به نظر شما پسری که به گفته ی همه نسبت به سنش خیلی بیشتر می فهمه و درک بالاتری داره و نحوه صحبت کردن و رفتارش به گونه ای هست که همه فکر میکنن سنش بالاتره و خب کلا دست خودش نیست و شخصیتش اینطوری شکل گرفته باید چیکار کنه که بتونه با بقیه راحت تر ارتباط برقرار کنه و خودمونی بشه؟ 
با توجه به این که این موضوع روی پیدا کردن فرد مناسب برای ازدواج و برقراری ارتباط اولیه با دختر خانم ها هم تاثیر منفی گذاشته و نمی تونه با اکثر هم سن و سال های خودش ارتب
به نام خالق هستی‌بخش.
«پسری از طریق دری در باغ وارد سرزمینی ناشناخته می‌شه، سرزمینی که 
چیزی از اون نمی‌دونه و برخلاف ترس و بی‌میلی عموش با کنجکاوی قصد 
کشف اونجا رو می‌کنه. بعد از مدتی که مردی او رو وادار به تمرینات جسمانی
و شمشیربازی و... می‌کنه، از گذشته اون سرزمین و دلیل ورودش به اونجا
می‌گه و پسر می‌فهمه که با ماجراهایی روبه رو میشه که حتی ممکنه به
قیمت جونش تموم بشه. در این راه گروهی برای کمک به اون وجود داره
که بتونه موجود پلید اون س
داشتم یه ترانه ی اصیل و قدیمی گوش می دادم که رسیدم به اصطلاحی که یه روز غروبِ غمگین که یادم نیست غمگینیش از چی بود مادربزرگِ غمبرک زده ام لا به لای حرفاش گفت و از کل کلمه هاش همون چهار کلمه موند گوشه ی گوشم! یه غروبِ احتمالا تابستونی که توی حیاط نشسته بودیم و به خورشیدی که هی سردتر می شد و هی رنگش تند و تیز خیره بودیم که هنوز بوی حیاط مادربزرگه مونده گوشه ی بینی ام. یه بوی تیز خوش آیند. مثل نون محلی هایی که می پخت. اونوقت ها مادربزرگه دستش نشکسته
مثلا یاد اون آقای جوونی می افتم که نون ها رو از تنور بیرون میاورد. می تونستی از چهره اش بخونی که آدم خوشحالی نیست. اون روز که توی صف ایستاده بودم متوجه دستای قشنگ و انگشتا و ناخن های کشیده اش شدم و به این فکر کردم که شاید می تونست نوازنده خوبی باشه... که می تونست آدم شادی باشه... که مردم نگن معتاده...
مثلا "فلانی" هیچ وقت نمی فهمه که با دیدن خنده های قشنگِ از ته دلش، اشک ریختم از ته دلم... اون هی می خندید و من هی صورتم خیس تر می شد... چرا که یاد دخترک سیز
این پست یک تخلیه هیجانی ناخوشایند است. خواندنی نیست : 
یه جور مرموزی به هم ریخته و ناآرومم 
انگار چند نفر بهم حمله کرده باشن حالم بده. امروز حالمم خوب نبود قرص خوردم بیرون دووم بیارم. بعدازظهر باید یه نیم ساعت چهل دیقه من با بچه های بزرگتر (اکثرا ازم بزرگترن) باشم که جایی نرن و فلان و سرگرم باشن. 
اشتتتتبببااهی کردم سرچ کردم توی نت چند تا بازی جدید پیدا کنم. یکی از پیشنهادها صندلی داغ بود‌. اینو دوست داشتن. منم گفتم خوبه باحاله‌. اصلا حواسم نبو
 - بیا برس به داد که گند زدیم ...خنده ام گرفت و وارنا هم در حالی که از ریز ریز می خندید گفت:- فرش لیزا سوخت با اسید ...- حالا ماجراش طولانیه ... یه فرش فروش آشنا سراغ داری که باز باشه؟ باید سریع یکی بذاریم جاش ...- بعدا می گیم بهش ... خوب معلومه که می فهمه فرش نو شده! بهش می گم ولی بعد از اینکه یه سالمش رو پهن کردم! الان اینو ببینه یه دونه مو روی سر من نمی ذاره ...صدای خنده آرسن می یومد ... وارنا هم خندید و گفت:- درد! نخند ... یه خاکی بیار بریزیم تو سرمون ...- چه می د
در این پست دانلود اهنگ منو هیشکی نمیفهمه جز تو یه نفر برای دانلود در سایت بلاگ موزیک قرار داده می شود
دانلود اهنگ منو هیشکی نمیفهمه جز تو یه نفر (علی یاسینی) با لینک مستقیم کیفیت 320
دانلود آهنگ جدید علی یاسینی ما با هم خاطره داریم ( کیفیت اصلی Mp3 ) دانلود آهنگ جدید علی یاسینی ما با هم خاطره داریم موزیک جدید و زیبای خواننده علی یاسینی ... منو هیچکی نمیفهمه جز تو یه نفر دلو بردار هرجایی ببر نگهش دار پیش خودت…
دانلود آهنگ علی یاسینی ما با هم خاطره د
فکر می‌کنم لابد یه بخشیش به خاطر اینه که با آدمایی می‌گردم که منو نمی‌فهمن.همیشه لازم نیست بفهمن آدما.شوخی کردنای ساده و وقت گذروندن و حرف زدن این حرفا رو نداره.می‌دونم خوشحال نبودنم به خاطر این چیزای درونیمه ولی امشب به سرم زد شاید به خاطر اینه که اطرافیان مناسبی پیدا نکردم.راستش یه بخشیش به نظرم واقعا به خاطر اینه که بزرگتر از سنمم.بخش اعظمش هم به خاطر حال بدمه.دروغ چرا وقتی بهم می‌گن بزرگتر از سنمم خوشحال میشم چون یه جورایی «فهمیدن» هم
پس از هزار بار کلنجار رفتن با خودم، تصمیم گرفتم برایت بنویسم تا شاید آدم بشوی یا اگر نشدی، لااقل هیولا نشوی، هندجگرخوار نشوی. نوشتن برایت را انتخاب کردم تا لبخندِ روی لب کسی بشوی و طوری نشود که روزی به خودت بیایی و ببینی اشک گوشه‌ی چشم آدم‌ها و بغض نشسته بر گلویشان شدی.
از من بشنو که هیچ‌وقت، به هنگام تنهایی‌ات شادمهر گوش نکن. وقتی تنها قدم میزنی شادمهر گوش نکن. وقتی تنها در خیابان‌های عجیب تهران قدم می‌زنی، شادمهر گوش نکن. 
در گوشت می‌خو
زندگی پر از بالا و پایینه...
اونی که فکر می‌کنه داره تمام تلاشش رو می‌کنه که یه قصر بسازه برای آرزوهاش که بره اون بالا و قدش برسه تا تو رو ببینه، شاید حواسش نیست و آجراشو داره از پایهٔ برج و باروی تو برمی‌داره!
پس حواست باشه... 
نه! حواست نیست! 
حواست نیست که چی دلش می‌خواد و کی باید نازشو بکشی، عشق قاقالی‌لی نیست که هروقت بچه پاشو کوبوند زمین بدیم دستش تا بچپونه تو حلقش و ساکت بشه! که اگه این کار رو کردی طرفت دیگه هیچ‌وقت نمی‌فهمه عشق چیه! 
چر
فکر می‌کنم لابد یه بخشیش به خاطر اینه که با آدمایی می‌گردم که منو نمی‌فهمن.همیشه لازم نیست بفهمن آدما.شوخی کردنای ساده و وقت گذروندن و حرف زدن این حرفا رو نداره.می‌دونم خوشحال نبودنم به خاطر این چیزای درونیمه ولی امشب به سرم زد شاید به خاطر اینه که اطرافیان مناسبی پیدا نکردم.راستش یه بخشیش به نظرم واقعا به خاطر اینه که بزرگتر از سنمم.بخش اعظمش هم به خاطر حال بدمه.دروغ چرا وقتی بهم می‌گن بزرگتر از سنمم خوشحال میشم چون یه جورایی «فهمیدن» هم
یک: که انگار روحمو لمس می‌کنه. دست می‌بره به پیچیده‌ترین قسمتای شخصیت و مغزم و اونا رو می‌فهمه. بغل می‌کنه. لمس می‌کنه. ادامه می‌ده به دیدن اونا. که کی می‌تونه اینقدر قسمتای مختلف مغز یه نفرو ببینه و بفهمه؟ کی می‌تونه اینقدر به آدم نزدیک شه که مرزای شخصیتاتون برداشته شه و از یه جایی به بعد ندونی این واقعا تویی یا اون؟
 
دو: می‌دونی؟ تو قلبِ منی که چارصد، پونصد کیلومتر دورتر از سینه‌م داره راه می‌ره. نفس می‌کشه. ادامه می‌ده. که جفتمون لا
دیشب با پدرم بحثم شد. سر اختیاری که روی زندگی خودم ندارم، سر تحمیل عقاید و افکارش، و حتی سر دین و اعتقادات.
حرف‌های جدیدی نبود، قبلا هم گفته‌بودم. فقط این‌بار جدی‌تر گفتم، و از همه مهم‌تر پاش وایسادم.
امرزو ظهر بلیت داشتم و الان توی اتوبوس به مقصد اصفهان نشستم. صبح دوباره بحث‌مون شد، قبل از رفتن یکی از چیزهایی که سرش بحث کردیم رو انجام ندادم. از پله‌ها که رفتم پایین یه مقدار چپ‌چپ نگاهم کرد. لای پول‌هام دنبال پول خردی که مامانم برای صدقه
دلم خیلی گرفته....
بدترین چیز تو این دنیا اینه بخاطر یه چی مورد حسادت قرار بگیری و نتونی بگی آهای فلانی من به خاطر همین چیزی که تو داری حسرتشو میخوری  خیلی اذیت شدم اذیت میشم و خواهم شد ...چون اگر هم بگی آبروی خودت میره، به قول دوستی زندگی ما از بیرون دیگران رو سوزانده و از درون خودمون رو...
کی روز خواستگاریش خودش میره خرید میوه انجام میده 
کی روز نامزدیش تنهایی میره کفش میخره تنهایی آرایشگاه میره و تنهایی بر می گرده...(بخاطر فوت پسر عمه م خیلی بی
مامان تنها کسیه که با دلش نگرانته. همون که به خاطرش خیلی کارها رو انجام نمی دی چون می دونی حتی اگه هیچی ندونه همه چی رو می فهمه (با دلش) و تو دلت نمیخواد ناامیدش کنی. نمیخوای تصویر معصومی که از تو داره خراب کنی. دوست داری اون یه نفر که با دلش نگاهت می کنه فکر کنه تو هنوز خوبی!
مامان بودن فقط برای کسی که ما رو به دنیا آورده نیست یا حتی برای همه زن هایی که بچه به دنیا آوردن هم نیست. حتی فقط برای زن ها نیست. مامان بودن خودش یه مفهومه. یه مامان همیشه به ب
معمولا اونی که بیشتر و بهتر حرف میزنه بیشتر حق بهش داده میشه. اونی که سکوت می کنه مقصر به نظر میاد. استادم همیشه بهم می گفت تو دنبال دفاع از حق خودت نیستی. و من بیشتر از حق به حرمتها فکر می کردم و مهم نبود دیگران فکر کنند نمی فهمم یا نمی تونم؛یا تو ذهنشون یا حتی به زبون، منو مقصر بدونن و بگن اگه حق باهاش بود باید از خودش دفاع می کرد. حتی مهم نبود سکوتم مهر تایید حق به جانبیشون باشه. خیلیا نمی دونن اونی که سکوت می کنه حرمت می فهمه. اونی که در مقابلت
سلام
امور درسیم خوب پیش میره.
دیروز هم به یک سمینار دعوت شدم. ورودی سمینار 100 هزار تومن بود ولی برای من رایگان.
خیلی حس خوبی داشتم که که دعوت شدم اونهم به عنوان یه مهمان ویژه.
از سخنرانی ها لدت بردم. دو تا آشنا دیدم و با اونها هم حسابی صحبت کردم. کلا احساس غربت و تنهایی نداشتم. چه ادم های پر انرژی و خستگی ناپذیری که اونجا ندیدم. لذت بردم از این همه انرژی و انگیزه و امید. دوست دارم دورم پر از ادم های اینجوری باشه. ادم هایی که فقط به جلو حرکت می کنن. ا
 
میگن خانوما ناز دارند
نازشونَم می خریم
افتخار هم می کنیم به این کارِمون
چه داد و ستدی پر سود تر از خریدن نازِ تو خواهرِ گُلَم
ارزشِ داشتنِ قلبِ تو جونِ منه نه نازخریدنِ من
 
دیروز که کارم غلط بود و یه اتفاق بود و شرمنده ام که نگرانت کردم و جوابت رو ندادم (هرچند دروغِت نگم، یه کم دلم خنک شد که منتظر بودی چون من خیییییییلی وقت ها منتظرتم و تو حتی متوجه نمی شی چون من چیزی نمی گم)
 
ولی امروز راستش من برای اولین و آخرین بار خواستم کمی توقع کنم برات
نمی فهمم...نمی فهمم چطور نمی فهمه من دارم دقیقه ها رو می شمرم واسه برگشت..بعد امروز..
صبح دیدم خونهست...خوشحال شدم.گفت بزنیم بیرون؟
با نیش باز قبول کردم...منه خر.
رفتیم یه چرخی زدیم و بعد یه جا نگه داشت.
حالم بهم میخوره از این رفتارش..که مثل دوساله ها باهام رفتار می کنه...نمی فهمه دیوونه ام می کنه وقتی اینجوری می کنه باهام....
پیاده که شدیم دیدم جلوی یه مدرسه ایم...داشت میرفت تو!!!
من همونطوری وایساده بودم....اصلا هنگ بودم.
ولی انگار با یه عقب مونده طرفه...
یه قانون هست که می‌گه: هم‌اتاقی‌های مهربان رو مخ، هرگز از بین نمی‌روند بلکه از اتاقی به اتاق دیگر و از فردی به فرد دیگر، تبدیل می‌شوند.اگر تا ترم پیش هم‌اتاقیم فقط مثل مامانا دنبالم راه میفتاد که زیتون و خرما تو حلقم کنه و پشت کولر کمین می‌کرد که نرَم توش وایسم و شبا نمی‌ذاشت برم حموم که سینوزیتم فلان نشه و معتقد بود هروقت ناراحتم می‌فهمه، هم‌ اتاقیِ تابستونم منتظره اندکی برخلاف میلش عمل کنم تا بخوره تو ذوقش و ناراحت بشه و نه تنها  همش
توو اتاق روبرویی‌مون یه پسره ست که دیروز از صبح تا ساعت ۵ سیزده بار بهش سلام کردم! فرض کن ۱۱ ماهه داریم همدیگه رو می‌بینیم و من ۱۱ ماهه منتظرم یه راه ارتباطی باهام بگیره و بگه اسمت چیه؟ چی می‌خونی؟ بچه کجایی؟ و یا اینکه اصلا یه بار به جای "سلام" بگه "سلام. چطوری؟"تنها کسی که باهاش هم‌صحبت نشدم. راستش منتظر بودم ببینم بالاخره کِی پیش‌قدم می‌شه. ولی خب انگار فازش سنگین‌تر از ایناست. حس می‌کنم مثل ربات‌ها کد نوشتن براش. حتی چندبار امتحانش کرد
حالا این پست رو بگذارید به حساب دید و بازدید عید. مثلا من اومدم خونه‌تون نشستم از شیرینی و آجیل و پذیرایی که خبری نیست به خاطر گرانی و کرونا، ولی حرف مفت که می‌شه زد. یعنی خب حرفم نمی‌شه زد انگار، همین‌طوری ساکت می‌شینیم چایی می‌خوریم به همدیگه زل می‌زنیم. این فیلما رو دیدین که مثلا یه دکتری رو میارن بالا سر یه سرباز، بعد دکتره سرش رو تکون می‌ده که این دیگه کارش تمومه. حالا من اون سربازم، کارم تمومه. بعد تو همین فیلما یارو مهره کمرش شکسته
 :: از اینکه نمیتونم بنویسم (یا در واقع وقت باز نمی کنم براش) دارم دیوونه میشم، دارم دیوونه میشم.
::: از اینکه مورد حمله ی حجمه ای از افکار ضد و نقیض، مخالف و موافق، خلاصه دو نگرش در دو قطب مخالف، قرار گرفتم اذیت میشم. 
اینجور وقتها یا کاغذ و قلم میتونه نجاتم بده که بنویسم و بتونم تفکیکش کنم یا صحبت کردن با یه نفر که می تونه کمکم کنه افکارم رو مرتب کنم و لایه های زیرین رو پیدا کنم. اما...
:::: از اینکه ذهنم رفتار و ویژگی اشخاص  مختلف رو آنالیز میکنه و خ
 ۱.قطعا مسخره است  ولی می دونید من یه گوشه از ذهنم خوشحاله چون از چیزی که فکر می کردم  بهتر نتیجه گرفتم.این نتیجه هیچ تاثیری به جز کمی ضرر مالی برام نداشته.
۲.مامان بابای بی سواد هم خیلی باحالن نه؟مامانم منتظر بود برام زنگ بزنن از سازمان سنجش..در صورتی که من حتی کتابای هنرم ندارم!حالا امروز به مامانم گفتم رتبمو بعد نمی دونه چی بگه چون نمی دونه خوبه یا نه ..می گم باید رتبه ام زیر فلان عدد می شد..بعد می فهمه قضیه از چه قراره سینه میزنه :))
۳.ولی خیلی
غروب رسیدمیه چرت زدم و شب بیدار شدم دیگه خوابم نبرد تا الان
انتظار داشتم یه کله تا صبح بخوابما چون دیشبم حدود 5 صبح خوابیدم
می خواستم زود بخوابم که فردا سرحال برم کتابخونه ها
حالا مگه خوابم می بره
گفتم یکم درس بخونم به این صورت :

همه چی خوبه
هوا عالی
فقط این هم اتاقیم انگار تو باسنش آتیش روشن می کنن انقدر گرمشه
والا منم گرممه ولی خو وقتی هوای بیرون گرمه تو هی بیای درو پنجره هم باز کنی مگه فایده داره؟
انگار یاسین تو گوش خر می خونم
هی میگم کره خر
قرار بود برای آقای مدیر یه گزارش کوتاه در قالب یه نامه‌ی اداری بنویسم. مهندس ف که رئیس من به‌حساب میاد، گفت ته نامه بنویس: «مراتب جهت استحضار و اقدام مقتضی»! پرسیدم این چرا تهش بازه؟ فعل نداره؟ گفت نه همین خوبه! اما تابلو بود که تهش بازه. برا همینم بی‌خیال نشدم و رفتم گوگل کردم و فهمیدم که گویا جمله‌ی درستش اینه: «مراتب جهت استحضار و هر گونه اقدام مقتضی ایفاد می‌گردد!»
یعنی فقط یه دونه «و» و یه دونه «هر گونه» و یه «می‌گردد» اون تهش فارسی بو
آدم عمق تنهاییش رو وقتی می‌فهمه که اتفاق بدی واسش میفته و نیاز داره کسی دستشو محکم بگیره و فشار بده و بهش بگه: از پسش برمیای.  ولی پیدا نکنه چنین شخص امنی رو برای خودش. تلگرامو باز کنه و بالا و پایینش کنه و دنبال کسی بگرده که تو این موقعیت میتونه کمکش کنه ولی پیدا نکنه کسی رو. بعد مجبوره خودش خودشو بغل کنه و تو اوج تنهایی به این فکر کنه که واقعا از پسش برمیام؟ نمی‌شه همین الان زندگیم تموم بشه و لازم نباشه بعد از این اتفاقو ببینم؟ نمیشه تموم شه ه
 یَا رادَّ مَا قَد فات
داره راه میره و با خودش زمزمه می کنه که " تو برگزیده نبودی...قبول کن که نبودی...قبول کن که رسولی بدون معجزه هستی" ...
ازش می پرسم 
به نظرت چرا تو پیامبر نشدی؟
می ایسته...
توی آینه به خودش نگاه می کنه و 
میگه: 
اووومممم...شاید چون روی صورتم چند تا جوش دارم!
از نگاهم می فهمه که این بار نمی تونه از زیر بار جواب در بره...
بعد از یه نگاه دقیق تر و سکوت عمیق تر...می گه: چون به فَهْمَ م عمل نکردم...پیامبرا به فهم شون عمل می کردن...همین!
سکوت می
من با دیگران فرق دارم!
➕شما فکر میکنید تمام خیانتکاران با هدف خیانت به همسرشان وارد رابطه ای دیگر شده اند؟
 نه ابدا
➖ خیانت معمولا از جایی شروع میشه که تصورش را هم نمیکنید از یک دردودل ساده با همکارتان، دوست دوران مدرسه ،همسر دوست صمیمی و ... اول فکر میکنید چقدر خوب درکتان میکند،بعد فکر میکنید به عنوان یک انسان با او نزدیکی فکری دارید،به مرور دلتان می خواهد بیشتر با او صحبت کنید چون حرفهای او روی شما تاثیر دیگری داردو فقط وقتی با او صحبت میک
از مزایای زندگی با بچه ی کوچیکه اینه که آدم می‌فهمه چقدر بشر ضعیف و ناتوانه! که حتی از پس کوچکترین کارهاش برنمیاد، تا چند دقیقه مادر خودشو اطرافش نبینه، احساس ناامنی می‌کنه و صدا میزند آمّا... آمّا‌...
و جالبه که همین آدم وقتی به اصطلاح آدم میشه و زور بازویی بهم میزنه، بکلی یادش می‌ره چه موجود بی خاصیتی بوده! کسی بوده که حتی جاشم ننه براش عوض می‌کرده!
خدا وقتی این ناسپاسی های ما رو میبینه، میگه:
 «یا ایها الانسان! ما غرّک بربّک الکریم،» ای ان
‌چند وقتیه موضوع‌های مختلفی میاد به ذهنمولی چون همون موقع شرایط نوشتن فراهم نیست، یادم نمی‌مونه بعدا همشو که بتونم بنویسم.دو مورد خیلی برجسته طی این مدت؛ یکیش دانش‌اموختگی(فارغ التحصیلی سابق که حقا عبارت مناسبی نبود) کارشناسیم بود و دیگری فراق؛هر کسی که دوران کارشناسی رو گذرونده، متوجه می‌شه آخرین روزش چقدر غریبه...روزی که آدم می‌فهمه دوره بچگیش تمومه و باس من بعد بیشتر زندگی رو جددی بگیره...بعدش انتخابای مهم‌تری جلوروش قرار می‌گیره
بی چاره دل که غارت عشقش به باد دادای دیده خون ببار که این فتنه کار توست
این بیت شعر از هوشنگ ابتهاج رو تو اینستاگرام دیدم گفتم تو گوگل سرچ کنم یه بار دیگه شعرشو کامل بخونم. بعضی وقت‌ها یه شعری رو آدم هزار بار میشنوه و میخونه ولی اونقدر توش عمیق نمی‌شه و درکش نمی‌کنه اما گاهی تو یه روزهایی از زندگی همون بیت شعر رو انقدر خوب می‌‌فهمه که با خودش میگه من این همه این شعر رو شنیدم چرا به معنیش خوب دقت نکرده بودم؟
یه سایتی رو از جستجوی گوگل انتخاب ک
‌چند وقتیه موضوع‌های مختلفی میاد به ذهنمولی چون همون موقع شرایط نوشتن فراهم نیست، یادم نمی‌مونه بعدا همشو که بتونم بنویسم.دو مورد خیلی برجسته طی این مدت؛ یکیش دانش‌اموختگی(فارغ التحصیلی سابق که حقا عبارت مناسبی نبود) کارشناسیم بود و دیگری فراق؛هر کسی که دوران کارشناسی رو گذرونده، متوجه می‌شه آخرین روزش چقدر غریبه...روزی که آدم می‌فهمه دوره بچگیش تمومه و باس من بعد بیشتر زندگی رو جددی بگیره...بعدش انتخابای مهم‌تری جلوروش قرار می‌گیره
دختر بچه در انتظار دیدن لبخندهای ستاره اش این شب را دارد به اتمام می رساند اما در خیال خود فکر می کند که رفته است. او نمی داند ابر پلید مانع این دیدار شده است. به این فکر می کند، چرا ستاره اش از دستش ناراحت است؟! از مادرش می پرسد: مامان ستاره ها از چی خوششون میاد؟ مادرش با نگاهی متعجب به سمتش می پرسد: چه اتفاقی افتاده؟! دختر میگه: ستاره ام از دستم ناراحته و رفته! من نمی خواستم و حتی نمی دونم چرا و الان خیلی دلم براش تنگ شده. مادر دختر کوچولوشو در آغ
 
دانلود آهنگ جدید احسان خواجه امیری به نام خوشبختی
Download New Music ehsan khajeh amiri - Khoshbakhti
جهت دانلود آهنگ جدید احسان خواجه امیری بنام خوشبختی به ادامه مطلب مراجعه نمایید
 
من از این که تو خوشبختینه آرومم، نه دلیگیرمیه جوری زخم خوردم کهنه می‌مونم، نه می‌میرمتمام آرزوم این بودیه رؤیایی که شد دردمیه بارم نوبت ما شدببین چی آرزو کردم!یه عمره با خودم می‌گم:خدا رو شکر خوشبخته«خدا رو شکر خوشبختی»چقدر این گفتنش سخته!یه عمره با خودم می‌گم:خدا رو شکر خو
سلاااااااااااااااام سلااااااااااام سلاااااااااااام سلاااااااااااام خوبید؟منم خوبم!جونم براتون بگه که پریروز با مامان تلفنی حرف می زدم یه خرده سرزنشم کرد که چرا نمی یای و سن آغزو وو پیس اورگدیپسن و سن بهسن، الله سنه قرار وریپ من به جای تو بودم دنیارو رو سرش خراب می کردم یعنی چی که آدم به خانواده اش سر نزنه...من اگه جای تو بودم تا حالا هزاربار اومده بودم و از این حرفها منم بعد اینکه خداحافظی کردم با خودم گفتم چرا مامان فک می کنه من دوست ندارم
یکی از کارمندای معمولی زندان، وقتی برادرم رو می‌بینه می‌شینه پای صحبتش و وقتی می فهمه از اونا نیست میگه یه شماره بده تا من به خانواده‌ات اطلاع بدم اینجایی.
ساعت حدوداً یک نیمه شب بود که با موبایل خودش زنگ زد (با اینکه ممکن بود براش دردسر بشه) و گفت پسرتون اینجا توی زندانه و صبح ساعت هشت بیاید اینجا تا بهتون بگم چیکار کنید.
صبح شیفتش تموم شد...اومد بیرون و راهنمایی‌مون کرد.
بعد از ظهر با این که شیفتش نبود زنگ زده بود زندان و با همکاراش هماهنگ ک
چرا به میم بسنده نمی‌کنم؟ چرا می‌خوام دوسم داشته باشه و عاشق و شیفته و دلباخته‌ام باشه؟ جز اینه که کمبود دارم! زورم به اینه که به من می‌گه همش هورمونه و به خودش می‌رسه و اون دختره عشقی وجود داره. چه عشقی چه کشکی؟ آخه ح مهربونه و من مهربونیش رو دوست دارم و اون چیزیه که می‌خوام، مگه میم مهربون نیست؟ مگه دوست نداره؟ چرا ازش دور میشی؟  ح هم حق داره وقتی می‌بینه تو کسی رو داری که می‌بوستت چه انتظاری داری آخه؟ باید رها شی رها کن تا رها شی، یاد بگ
آرامشی که به خودم میدم کاملا موقتیه
اولش خیلی حالم خوب میشه ولی چند ساعت بعد دوباره همونم
23 روز گذشته اما هنوز انگار زیر بار این نرفتم که پیش هم نیستیم...!
به هر بهانه ی کوچیک و نامربوطی بهم می‌ریزم.
با اینهمه، توی این 23 روز فقط سه بار گریه کردم ها
ولی درونم آروم نیست.
مخصوصا از وقتی همسر هم دیگه دلتنگی هاش معلوم شد.
امشب اولین شب قدره
بجای این‌که 4 صفحه قرآن بخونم و با معبود خودم حرف بزنم و ارتباطم رو قوی کنم، تا قوی بشم،
دارم شکایت می‌کنم که چر
‌چند وقتیه موضوع‌های مختلفی میاد به ذهنمولی چون همون موقع شرایط نوشتن فراهم نیست، یادم نمی‌مونه بعدا همشو که بتونم بنویسم.دو مورد خیلی برجسته طی این مدت؛ یکیش دانش‌اموختگی(فارغ التحصیلی سابق که حقا عبارت مناسبی نبود) کارشناسیم بود و دیگری فراق؛هر کسی که دوران کارشناسی رو گذرونده، متوجه می‌شه آخرین روزش چقدر غریبه...روزی که آدم می‌فهمه دوره بچگیش تمومه و باس من بعد بیشتر زندگی رو جددی بگیره...بعدش انتخابای مهم‌تری جلوروش قرار می‌گیره
 

‌چند وقتیه موضوع‌های مختلفی میاد به ذهنمولی چون همون موقع شرایط نوشتن فراهم نیست، یادم نمی‌مونه بعدا همشو که بتونم بنویسم.دو مورد خیلی برجسته طی این مدت؛ یکیش دانش‌ آموختگی(فارغ التحصیلی سابق که حقا عبارت مناسبی نبود) کارشناسیم بود و دیگری فراق؛هر کسی که دوران کارشناسی رو گذرونده، متوجه می‌شه آخرین روزش چقدر غریبه...روزی که آدم می‌فهمه دوره بچگیش تمومه و باس من بعد بیشتر زندگی رو جددی بگیره...بعدش انتخابای مهم‌تری جلوروش قرار می‌گی
امروز که اولین بارون درست حسابی پاییز ۹۸ بارید ... ! 
جالبه آب و هوا شبیه هرسال شده و خاطرات همه سال ها رو یادآوری می کنه. 
و جالب تر که من سال به سال دارم سرمایی تر می شم. دیگه مریم که همیشه مسخره ش می کردم چرا تا یه نسیم میاد سوییشرت می پوشه، امروز مریم داشت به من می خندید و واقعا خیلی سردم بود. 
مریم دستمو گرفت و مشت کرد دور لیوان چایی نذری که گرفته بود. گفت فاطمه تنها نیستی ما هستیم خوب شو.
خیلی ناشکرم که خوب نمیشم؟ 
امیدوارم این گلو درد هم مثل ق
یک سری از رفتارها وقتی مدام و هرروز تکرار بشن تبدیل می شن به عادت ، قطعا این عادت خیلی از مواقع به نفع ماست و خیلی از مواقع هم به ضرر ما ! ما هم اگر نگاهی به خودمون بندازیم به عادت های بدی می رسیم که شاید سال هاست دوست داریم تبدیلش کنیم به یه عادت خوب اما ناموفق بودیم .
تعهّد خیلی کمک کنندس بطوریکه اگر واقعا با خودمون عهد ببندیم که تغییر کنیم و پای هر سختی که در پی داره بمونیم ، کار شدنی هست .. امّا این تعهّد برای هر فرد مختلف هست و هر فرد با توجه ب
دیشب وقتی به مامان گفتم بابا چی گفته و قراره هفته دیگه برگردم شکه شد...بعدم پرسید بلیط که نگرفته گرفته؟
لعنت به من لعنت به من لعنت به من که دروغ نگفتم...لعنت بهم که یه تاریخ الکی رو نگفتم و فقط گفتم هنوز نه..منه احمق...
خیالش راحت شد بعدم گفت اصلا حرفشم نزن... بهش بگو فعلا هستی! اصلا خودم بهش زنگ میزنم...
گفتم آخه همون اولم قرار بود یه ماه بمونم.
گفت فکر قرار نباش گفتم که خودم صحبت می کنم باهاش..
دیدم داره فک می کنه که فقط بابا می خواد برگردمو میخواد او
 
سلام و شب به خیر
خواهرِ عزیز تر از جانم
گوهرِ نایابم
آبجیِ خَمّارم
مریمِ دلدارم
 
 
بالاخره موفق شدیم همگی با هم غرور و تعصب رو ببینیم
یه فیلم سینمایی مال 2005 هست که از روی رمانی به همین نام  ساخته شده
غرور و تعصب
البته غرورش، غروره
ولی تعصبش نه
از اونجایی که بعضی واژه ها مثل تعصب، حیا، غیرت، عشق و ... در فرهنگ و ادبیاتِ غربی معادلِ دقیقی نداره، واژه ی "prejudice" رو "تعصب" معنی کردند
معنیِ درستش اینه:
پیش داوری
 
 
اگر فیلم رو ببینی
(که نمی بینی چون ز
می‌شه یه سری حرفا رو با یه به جهنم ساده و حتی سرسری کنار گذاشت.
دیروز یه نفر تمام تلاش کاری‌ام از مهر نودوپنچ تا دیروز رو با کلماتی نسبتا رکیک زیر سؤال برد که خب با یه نمی‌فهمه دیگه، به جهنم مسئله حل شد.
برای یه سری اتفاقات به جهنم کاربردی نداره؛ چون یا خیلی سطحشون پایینه یا واقعا اتفاق بدی نیستن (که در این صورت اصلا نیازی به استفاده از این عبارت نیست) یا چی؟ نمی‌دونم.
دیروز اشتراکی از تمام یاهای مورد قبل توی یه مسئلۀ شخصی جمع شد و واقعیت این
خدای من شبیه خدای جینگول شماها نیست که هر وقت صداش می‌کنید سریع می‌پره میاد کمک‌تون می‌کنه. خدای من یه پیرمرد خسته‌اس که نشسته روی صندلی و شایدم نیاز به سمعک داشته‌باشه. نمی‌دونم. گاهی‌اوقات کوچک‌ترین صداها رو هم می‌شنوه و می‌گه "کی اون‌جاست؟". گاهی‌اوقاتم هر چقدر صداش بزنی، باز غرق آب دادن به گل‌هاشه و برای خودش داره زیر لب آواز می‌خونه، صداتو نمی‌شنوه.
خدای شما همیشه حواسش به بنده‌هاش هست. همیشه آب و دون بنده‌هاش به راهه. همیشه م
خدای من شبیه خدای جینگول شماها نیست که هر وقت صداش می‌کنید سریع می‌پره میاد کمک‌تون می‌کنه. خدای من یه پیرمرد خسته‌اس که نشسته روی صندلی و شایدم نیاز به سمعک داشته‌باشه. نمی‌دونم. گاهی‌اوقات کوچک‌ترین صداها رو هم می‌شنوه و می‌گه "کی اون‌جاست؟". گاهی‌اوقاتم هر چقدر صداش بزنی، باز غرق آب دادن به گل‌هاشه و برای خودش داره زیر لب آواز می‌خونه، صداتو نمی‌شنوه.
خدای شما همیشه حواسش به بنده‌هاش هست. همیشه آب و دون بنده‌هاش به راهه. همیشه م
مدتی میشه ننوشتم
دوست دارم دوباره بنویسم. این اواخر فشارهای روم خیلی بیشتر شدن. از همه مهمتر باید توی عرض شش ماه یه ماشین و خونه جور کنم. هفت خان رستمه و فقط می‌خوام برای یک بار خودش این مدت رو به تصمیماتم اعتماد کنه و حمایت بشم و می‌دونم که این کارو نمی‌کنه. تحقیر میشم ولی این کارو انجام میدم و آخر سر هم خوشحال میشه و یادش میره چه رفتاری باهام داشته و حتی یادش میره به قولم عمل کردم. همیشه هر چی خواسته فراهم کردم و هر چی ازش خواستم یه جوری ازش د
ابزاری برای وبلاگ نویس های محترم در هر سرویسی توسط نقل بلاگ آماده شده که از امکانات خوبی هم برخوردار هست . شما با پرکردن اطلاعات خودتون و لینکی که دریافت می کنید ، به راحتی می تونید اون رو در اختیار بازدیدکننده های وبلاگ و یا حتی وبسایت خودتون بذارید تا اونها به اطلاعات نوشته شده توسط شما دسترسی داشته باشن ..
امکاناتی که توی این ابزار لحاظ شده بصورت خلاصه :

قالب پروفایل با گرافیک مناسب و استفاده از فونت ایران سنس
قابلیت افزودن تصویر سربرگ و ت
زندگی این رو بهم آموخت که هر کس خواست نتیجه کارش رو با سر و صدا و صحبت به گوش دیگری برسونه ؛ از جارزدن جلوی خانواده بگیر تا همکار و صاب کار ، کارش می لنگه ! حتما یه جای کارش اشکال داره که می خواد با حرف زدن و تعریفِ از اون ، عیبش رو بپوشونه !!
کسی که کارش رو با صداقت و وجدان انجام می ده و از عملِ خودش مطمئن هست چه نیازی به جارزدن که ای اطرافیان ، بفهمید من فلان کار رو انجام دادم ؟
شاید بگی خب اینجوری که کسی نمی فهمه من زحمت کشیدم و کارم رو به درستی ان
#انسان_شناسی#مهدی_رجبیان رو می شناسی؟!اون یه انسان تمام عیارهفرق بین "آدم" و "انسان" رو می دونی که؟! نمی دونی؟!خب ببین، دکتر #علی_شریعتی می گه "آدم یک بودن است و انسان یک شدن" و این یعنی انسان نمودی تکامل یافته تر و کامل از تر یه آدمه. آدم زندگی می کنه و نمی فهمه زیستن یعنی چی، انسان زندگی می کنه و زیستن رو از اعماق وجودش می فهمه. از یه آدم اگه بپرسی هوایی که تنفس می کنی از چه عناصری تشکیل شده؟ می گه حاجی ما رو گیر آوردی؟! اما اگه از یه انسان این سوال ر
نامزد آبجی بزرگه رو سوباسا صدا میزنم دیگه که راحت باشه برام 
یکشنبه آبجی زنگ زد بهم که من سه شنبه از ظهر میام اونجا که غذا بپزم ،می‌خوام برا سوباسا تولد بگیرم ...گفتم اوکیه بیا !گفت نمی‌خوام شوهرت بفهمه که بهش گفتم شوهرم روزکاره و بیای می‌فهمه 
گفتش نه نمیام پس 
دوشنبه زنگ زد بیا من کلی خرید دارم ،مثل راننده شخصی رفتم تم تولد و خوراکی و ریسه و عکس و اینا رو گرفته بعد رسوندمش خونه چند باری هم دعوام کرد :)) (یه بار کافه‌ای که میخواستیم رو پیدا نم
دوستای من تو آینه زندگی می کنن. بهترین و مهربون ترین و بدون نقص ترین دوستام. وقتی می شینم رو به روشون و گریه می کنم سعی نمی کنن الکی دلداریم بدن. بهم می گن که کارم اشتباه بوده و بهم می گن که احمقم اما بعدش دست می ذارن رو شونم و می گن که دیگه نباید این اشتباهو تکرار کنم و من قویم و دیگه گریه بسه و اشکامو پاک می کنن برام. اونا هر وقت می شینم رو به روشون و موهامو شونه می کنم بهم یادآوری می کنن که من الان حالم خیلی بهتره. بهم می گن که من باید قدر زندگیمو
۱) بذار پست رو با یه خوشحالی ساده‌ی حال‌خوب‌کن شروع کنیم: پوشال‌های کولر رو عوض کردیم و بوی خوبِ چوب پخش شده تو خونه. ^_^

۲) نمی‌دونم چطوره که فیلم انجمن شاعران مرده رو تا حالا ندیده بودم. دیشب تلویزیون نشونش داد و با وجود سانسور و دوبله و این حرفا، خیلی دوسش داشتم. ^_^

۳) پادکست گالینگور رو اگه هنوز گوش ندادین، از دست ندین. توش راجع به کتابای خوبی که اسمشون کمتر به گوشمون خورده صحبت میشه. من که از شنیدن قسمت اولش لذت بردم :)

۴) از سر و کله ز
۱.طی دو سه روز گذشته این پنجمین پستیه که تو یادداشت گوشیم می نویسم ولی این یکی قراره منتشربشه.
هر دفعه عکس و متن و..رو برای یه پست آماده می کنم در آخر منتشرشون نمی کنم چون به نظرم باید روش کار بشه ولی نظرمم عملی نمی کنم!به جاش اون چه که در وجودم سنگینی می کنه رو میام می نویسم و بدون ویرایشِ درست حسابی منتشرش می کنم.می خوام سبک شم ولی نمیشم چون باید تموم احساسی که درت سنگینی می کنه رو بیاری رو کاغذ تا خالی شی و من نمی تونم این کارو انجام بدم.به خاطر
آروم درِ گوشم گفت که از سال ۱۴۰۷ اومده. خواستم ذهنی حساب کنم ۱۳۹۸ تا ۱۴۰۷ چند سال فاصله داره که دستم رو گرفت و گفت که آیا حرفش رو باور می‌‌کنم؟ گفتم معلومه که باور می‌کنم. با خوشحالی گفت که من سومین نفری هستم که حرفش رو باور کردم. و من بیش‌ از اونکه نسبت به دو نفر قبلی کنجکاو باشم، واسه‌م عجیبه که چرا بقیه‌ی آدم‌ها نسبت به چنین ادعایی انقدر جبهه می‌گیرند. گاهی جای آدم احمق و آدم سالم عوض می‌شه. آدمی که نِروس باشه رو بستری می‌کنند و می‌گن ب
ابزاری برای وبلاگ نویس های محترم در هر سرویسی توسط نقل بلاگ آماده شده که از امکانات خوبی هم برخوردار هست . شما با پرکردن اطّلاعات خودتون و لینکی که دریافت می کنید ، به راحتی می تونید اون رو در اختیار بازدیدکننده های وبلاگ و یا حتی وبسایت خودتون بذارید تا اونها به اطلاعات نوشته شده توسط شما دسترسی داشته باشن ..
امکاناتی که توی این ابزار لحاظ شده بصورت خلاصه :

قالب پروفایل با گرافیک مناسب و استفاده از فونت ایران سنس
قابلیت افزودن تصویر سربرگ و
تابحال به این فکر کردید ک می تونست زندگی مون شکل دیگه ای داشته  باشه 
من متعقد به این هستم که کودکی ریشه اصلی کالبد و شخصیت آدمی هست که در آینده خواهیم بود. 
توی این زمان مهم ترین و اثرگذارترین عامل تربیت و  آموزش هست . در خصوص تربیت که همینقدر اشاره میکنم که مسلما خانواده بیشترین تاثیر رو دارند. اما موضوع بحث آموزش هست 
آموزشی که به طور کامل از ریشه اشتباه بوده و هست .  شاید از نظر تحصیلی آموزش داده شدیم اما از نظر روش زندگی چی 
متاسفانه کسی ه
واقعا دست کسی که گفته انسان با نخستین درد آغاز می شود درد نکنه و نشکنه الهی  شاید پیش خودش فکر کرده نخستین درد ما تولدمون بوده تا یه زمانی  اصلا مهم نیست چرا به دنیا اومدیم چرا هستیم که این درد بلا گرفته یادمون می یاره اتفاقا باید مهم باشه و بفهمی چرا یهو فیلسوف می شیم کی جز درد این بلا رو سرمون می یاره وقتی درد داری اتفاقا زیاد فکر می کنی چرا تو و اصلا با چه زوری از پسش بر می یای اره بالاخره می گذره تا درد بعدی یکی می گفت درد باعث تکامل می شه و
وقتی دارم این مطلب رو می نویسم (توی دفترچه م) تکیه
دادم به دیوار صحن گوهر شاد و دنبال موضوعی برای فکر کردن می گردم :


- رو به روی من یک کودک شاید 6 ماهه مشغول دلبری
کردنه . هر کی رد میشه و نگاهش بهش می افته لبخند می زنه . نمی دونم چه سریه که
کوچولو ها انقدر دوست داشتنی هستن . و التبه خودشون هم خبر ندارن که تا چند سال
دیگه کسی نگاشونم نمی کنه ...


- یه پیرمرد اومد نشست کنارم و شروع کرد به صحبت
کردن . با لهجه ی غلیظی که مربوط می شد به روستا های اطراف یزد . ش
نمیدونم اینجا اصفهانی رد میشه یا نه! به خصوص دختران اصفهانی. جهنم و ضرر! حرفامو میزنم و عواقبش رو می‌پذیرم.
ببین من میگم لجبازترین، لوس‌ترین، بی‌منطق‌ترین، داد بزن‌ترین و جیغ جیغوترین دختر‌ها قطعا دخترای اصفهانی‌ان. اینو من نمیگم‌ها نظر همه‌ی آدماست. حالا همشونم نه، اکثرشون!!
بله بله خودم میدونم سپید اصفهانیه اما سپید کلا فرق داره و هیچ چیز براش صدق نمی‌کنه چه برسه به چهارتا نتیجه گیری من! سپید داستانش از تمام آدما جداست.
خلاصه بگم به
بابا قرار بود امروز صبح بره مدرسه ام ثبت نام کنه.نزدیکای ظهر زنگ زد گفت: مدیرتون باهات کار داشت!!!!!
مطمئن بودم داره اذیتم می کنه...گفتم شوخی جالبی بود ولی زیادی تکراریه...
خندید گفت: شوخی؟ باشه هر طور راحتی بابا...فقط عمیقا برای سال تحصیلی جدیدت آرزوی موفقیت می کنم.
اینطوری گفت دلم ریخت..گفتم یعنی چی؟ چی شده ؟اصلا ثبت نام کردید؟
گفت آره نترس ثبت نام کردم فقط گفتم که، مدیرت خیلی علاقه داشت قبلش باهات حرف بزنه.
گفتم چه حرفی؟ شما چی گفتید
گفت من نمی د
+اینکه آدم اضطراب و دل‌شوره داره عجیب نیست. یا خیلی عجیب نیست ولی اینکه دل‌شوره داری و دلیلش رو نمی‌دونی خیلی عجیب و خیلی جای‌خالیه و بیشعوره.
+در ضمن انسان بزرگترین باگ خلقته. 
+منی که دوس ندارم یه ثانیه‌ام به عقب برگردم ولی الان دوس دارم برگردم به اون زمانی که هیچ زبانی نبود و بشر پیغام‌هاشو اینطوری می‌رسوند. مثلا یکی می‌گفت: هِممم همم هِممم  بعد در جوابش می‌شنید: اع اع اگ نننن غغغ   :)))  هیچ کس فکر نمی‌کرد مثلا حرف طرف مقابل رو می‌فهم
نام رمان : متاهل
نویسنده : سیده پریا حسینی
ژانر : عاشقانه، تراژدی
تعداد صفحات : 648
خلاصه: هیچ‌کس نمی‌دونه که عشق چه‌طور اونو پیدا می‌کنه و چه‌طور قلب سیاه شده‌ی پسری که از همه چی خسته‌ هست رو دوباره زنده می‌کنه، پسر داستان ما معنی کلمه‌ی خوشبختی رو خیلی وقته یادش رفته و تا می‌خواد اونو یاد بگیره خبری از گذشته و دروغی پوشالی همه چیز رو نابود می‌کنه… زنی که فیلسوف بوده و طرد شده؟! پسر داستان ما آرمان وقتی حقیقت رو می‌فهمه که نازنینش… متا
اپیزود اول: حدود یه هفته پیش، یه شب با یاسمن رفتم بیرون. یک ساعت و نیم دقیق، غرق شدم تویِ حرفاش. تویِ درداش. تویِ دردایی که حسشون می‌کردم. که تویِ منم همون دردا ریشه داشتن. همونا چیزایی بودن که باعث می‌شدن ساعت سه شب یهو از خواب بپرم و بزنم زیر گریه. که براش از ریشه‌دار بودن این دردا گفتم. اینکه شاید بزرگتر و عاقلتر شیم ولی نمی‌تونیم ریشه‌ی این دردا رو بِکَنیم و بندازیم دور. چونکه با ریشه‌هایِ خودمون گره خوردن. این گره‌ها هیچوقت باز نمی شن. [L
به‌نظرم دیگه تا همین‌جا کافیه. من همون اول اولشم که این‌جا رو درست کردم، می‌دونستم که زندگی روزای خوب و بد داره. برای همینم اسمشو گذاشتم چهارِصبح اصلا. هوای گرگ و میش. نه روشنِ روشن. نه تاریکِ تاریک. نه سیاهی مطلق و نه سفیدی مطلق. مثل تمام آدمایی که دیدمشون. مثل خودم. مثل اون‌روز که به این‌نتیجه رسیدم که مهم نیست چقدر تلاش می‌کنی بی عیب و نقص باشی و مهربون و دوست‌داشتنی و کار راه بنداز؛ درنهایت، یه‌روزی، یه‌جایی تو میشی آدم‌بدهٔ قصهٔ یک
امروز صد سالمه! مثل مامی صورتی. خیلی می‌خوابم اما احساس خوبی دارم.
تلاش کردم با مامان بابام صحبت کنم که زندگی یک کادوی بامزه‌ست؛ اولش زیادی تحویلش می‌گیریم فکر می‌کنیم زندگیِ ابدی رو به دست آوردیم؛ بعد ارزشش رو از دست می‌ده و اون رو مزخرف و کوتاه می‌بینیم؛ تقریبا می‌خواهیم بندازیمش دور! آخرش می‌فهمیم که نه یه کادو بلکه فقط یه امانته و تلاش می‌کنیم اون‌طور که شایسته‌شه باهاش رفتار کنیم.

اسکار و خانم صورتی



بالاخره فرصت شد از اسکار
یعنی خدا امروز به جیغ جیغوترین و رو مخ‌ترین انسانی که خلق کرده رحم کرد. یادم نبود براش اسم مستعار تو وب گذاشتم یا نه رفتم فهرست رو چک کردم دیدم نوشتم دریل! ناموساً از دریل هم بدتره خیلی بدترها! مثل این دستگاه‌ها که باهاش آسفالت رو میکنن می‌مونه البته بعلاوه‌ی آژیر خطر!
امروز امتحان داشتیم سر کلاس استاد آنجل بعد این شروع کرد عین آژیر خطر جیغ کشیدن که نه استاد تو رو قرآن تو رو به امام حسین و فلان بعد دقیقا ردیف پشت سر من نشسته بود و من از صدای ج
 
همیشه موندن به معنی آرامش نیست... گاهی اوقات باید دل کند... باید از آرامش دل کند... تا به آرمش برسیم... این میشه ایثار... فداکاری... و از خودگذشتن برای کسی که دوسش داریم... گاهی اوقات باید بار همه ناراحتی ها رو تنهایی به دوش بکشیم... گاهی اوقات باید قلبمون رو بدیم به دست باد تا با خودش ببره... ببره به یه بیابون گرم و خکش و سوزان... یه جایی که از تشنگی هلاک بشه... گاهی اوقات نیاید منتظر گذشت دیگری باشیم... خودمون باید دست به کار بشیم... کاش میشد... اما میدونی چ
  
کتاب مصطفی: شاید کم تر از زندگی یک طلبه شهید شنیده باشیم… یک نمونه ی خواندنی.
 
کتاب مصطفینویسنده و انتشارات: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
بریده کتاب:
عصر آن روز به منزل آیت الله بهاءالدینی رفتیم ایشان در اتاق کوچک خود ما را به حضور پذیرفتند. بعد هم فرمودند: ما در ایران یک طبیب داریم که همه دردها را شفا می دهد. شما همه چیز را باید از ایشان بخواهید. ما منتظر ادامه بیانات ایشان بودیم؛ حضرت آقا ادامه دادند: آن طبیب حضرت ثامن الحجج امام رضا علی
توی همین زندگی کوتاه تا الان، چهار یا پنج تا تجربه به دست آوردم که خیلی کلیدیه؛ البته شاید بشه گفت به همون نسبت که ما چیزی نیستیم و کاره‌ای نیستیم توی عالم، تجربه‌هامون هم خرد و کوچولو موچولوئه و اما وقتی نگاه می‌کنم می‌بینم فلان مسئله رو خوبِ خوب می‌فهممش و قشنگ نشسته به جونم، می‌فهمم آهان این دریافت من از زندگیه.
 
حالا فکر کردید همه‌ش رو الان لیست می‌کنم؟ حاشا و کلا :)) به این ارزونی‌هام نیست.
 
یکیش اینه که برای آدم عصبانی نباید خورا
نام رمان: شب مهمانی
ژانر:ترسناک
نویسنده : soroosh-007کاربر انجمن نگاه دانلود
منبع:نگاه دانلود
خلاصه رمان :
نامه ناشناسی به خانه نریمان فرستاده می شه . این نامه او را به یک مهمانی بزرگ دعوت می کنه . اما وقتی به این جشن می ره ، می فهمه که همه چیز اونطوری که فکرش رو می کرد نیست و … .هشدار : این رمان داری صحنه های به شدت دلهره آور و ترسناک می باشد .امیدوارم از خوندنش لذت ببریید .
لینک های دانلود:
عجب مهمونی ای بود. تا خود صبح فقط خندیدیم. دیدار دوستان قدیمی رو تازه کردیم و خوردیم و بازی کردیم و فکر کنم خدا ببخشه، یکمی هم با قهقهه هامون همسایه ها رو بی خواب!
یکی از بچها رو دو سال بود ندیده بودم. پسر فوق العاده خوش مشرب، باهوش، کاری، موفق و البته نسبتا ثروتمندیه. در بدو ورود و همین بلافاصله بعد از سلام و احوالپرسی فهمیدم که این دو سال مشغول ماینینگ بوده و یک فارم حسابی هم داشته! منتها همین چند روز پیش برقشون رو قطع کرده ن و دستگاهاشونو ضبط!
جواب پالایشگاه گاز اومده و من توی پذیرفته شده های گزینش نیستم.
شهرزاد همچنان با پنهانکاری عجیبی جواب پیامهای من در مورد بیماریش رو نمیده و تنها کاری که کرده لینک سازمان بهداشت جهانی WHO رو فرستاده می گه اخبار رو از جاهای موثق دنبال کن. پنهانکاری و سکوت ترسناکی که شهرزاد با منی که برادرش هستم داره رو تعمیم می دم به وزارت بهداشت و دولت، دلم کامل میریزه از اتفاقایی که قراره بیفته. تا حالا این 26 سال انقدر گارد اطلاعاتی شهرزاد رو بسته ندیده بودم.
د
 
حرفهات عاقلانه هست، دقت کن:
 
تو خودت اگر یه جا مهمون باشی و صاحبخونه مدام گوشی دستش باشه و چت کنه نمیگی چه بی ادبه؟ یعنی کار من بد بوده؟
 
حرف حساب جواب نداره
راست میگی
ولی دلِ من و قلبِ وامونده ی من حساب کتاب سرش نمیشه
دلم نمیگه تو مال من باش، میگه چرا اینقدر بی مهری می کنی
بهت حق می ده سرگرم بچه و زندگی و اینها هستی
ولی وقتی می فهمه یه روزِ کامل خودت رو درگیرِ مهمون کردی
می شکنه
دله دیگه
راحت می شکنه
 
رفتارت با منطقِ عاقلانه قابل توجیه هست
و
یه‌جای فیلم ایتالیا ایتالیا بود که وقتی برق می‌رفت می‌نشستن سر میز و توی تاریکی اعتراف می‌کردن. سال پیش سر یکی از کلاسا این کارو کردیم. من بهشون گفتم "یه‌وقتایی ازتون متنفر میشم"، و اونا تعجب کرده بودن.
امروز مثل سه‌تا آدم مفلوک از وضعیت مدرسه حرف زدیم و تهش؟ رسیدیم به کلی اعتراف. فهمیدم فقط من نیستم که متنفر میشم، اونا هم هستن. و حس هر‌سه‌مون دقیقا شبیهِ هم بود. نشستیم تمام اتفاقا رو زیرورو کردیم، و چیزی که کشف کردم اینه که: ما خیلی به هم
بعد از تجربهٔ خرید «روسری خوشحال»، یه باری‌ام رفتم یه «گوشوارهٔ عجق‌ وجق» خریدم، بعد یادم اومد تو خرید اشیا، معمولا خیلی ساده با مسئله برخورد می‌کنم، مثلا نکتهٔ اساسی خرید کیف اینه که باید بند بلند (هم) داشته باشه تا حس رهاتری بده به آدم، موقع خرید یه تعدادی از وسایلم، نکتهٔ کلیدی این بود که صورتی باشن، از یه جایی به بعد نکتهٔ اساسی این شد که جنس، حتی‌الامکان ایرانی باشه و مسائل دیگه رفتن تو اولویت‌های بعدی. نگاه که می‌کنم می‌بینم همیشه
ساعت یک و نیم امتحانی دادم که یه بخشی از مباحث درس رو حدود یه سال پیش خودم  تدریس می‌کردم و الان تو دوران دانشجویی‌م سر کلاس, هم این استاد و هم یکی از استادهای دیگه بهم می گفت مباحث این بخش‌ها رو تو توضیح بیشتر بده
و جالب ترین نکته‌ش اینه که در حد کفایت پاس شدن و یه خورده بیشتر جهت اطمینان به پاس شدن, جواب‌ها رو نوشتم و جوری نوشتم که استاد می‌فهمه که بلدم ولی حال کامل نوشتن رو ندارم!
بله دوستان شما پست دانشجوی کارشناسی ارشد جز ۱۵نفر اول المپ
مها پیوسته اصرار میکنه که برم تهران باهاش و جمعه برگردیم! اما من تازه افتادم دوباره رو مود کار کردن اگه برم همه زحمتام کشک میشه :/ پس نمیرم ، راستش حتی اگه ناراحت بشه امیدوارم درکم کنه. مها مجبوره بره چون وقت دکتر داره و من اینجا تنها میمونم. که یه ذره از خدامم هست نمیترسم از وقتی اومدیم اینجا این زندگیو تجربه کردم دیگه نمیترسم از زندگی تو شهرای دیگه یا جدا از خانوادم. من خیلی بزرگ شدم و تغییر کردم. قبلا ها حتی دوست نداشتم برم سوپری چیزی بخرم. ر

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها