نتایج جستجو برای عبارت :

16 من میخواهم عشق بورزم

یه جمله جادویی وجود داره
هروقت از دست کسی ناراحتم که دیگه چرا به یادم نیست با خودم میگم من به دنیا نیامدم که فکر و ذکرم این باشه خودمو به یاد دوستانم بندازم به دنیا اومدم که به همه کمک کنم عشق بورزم و محبت کنم
وقتی ناراحت میشم که چرا کسی از من قدردانی نمیکنه میگم به دنیا اومدم که عشق بورزم و کمک کنم به همه حتی اگر قدردانی درکار نباشه
وقتی کسی دلم را میشکنه با خودم میگم به دنیا اومدم دل همه رو ترمیم کنم نه اینکه منتظر عشق باشم
با این جمله واقعا آ
تشنه‌ی یک صحبت طولانی ام. 
دلم حرف می‌خواهد، یک هم‌صحبت، یک نگاه و یک لبخند، یک مهر که از چشمان کسی توی دلم سُر بخورد، می‌خواهم عاشقی کنم و مهر بورزم و بپیچم و حسی غلیظ را تجربه کنم.
اما اگر راستش را بخواهی اسماعیل، اینجا مجال غلظت نیست.
 
Of Monsters And Men - Love Love Love 
https://www.aparat.com/v/VdB9x

خب شاید من یک شیّاد باشم 
که قلبت را دزدیده‌ام
و شاید من یک شیّادم 
که اهمیتی به آن -قلبت- نمی‌دهم 
آره، شاید من یک آدم بد باشم
خب، عزیزم می‌دانم
و این سر انگشتان
هرگز بر پوست تو نخواهند دوید
و آن چشمان آبی برّاق 
فقط می‌توانند مرا در اتاقی 
پر از آدمهایی ببینید که از تو کمتر اهمیت دارند
چرا که تو عشق می‌ورزی
عشق می‌ورزی، عشق می‌ورزی
وقتی که می دانی که من نمی‌توانم عشق بورزم
چرا که تو عشق می‌ورزی
عشق
“… علی‌ گفته‌ است‌ که‌: “گروهی‌ بهشت‌ می‌جویند، اینان‌ سود‌جویان‌اند و طماع‌، گروهی‌ از دوزخ‌ بیم‌ دارند و اینان‌ عاجزند و ترسو، و گروهی‌ بی‌طمع‌ بهشت‌ و بی‌بیم‌ دوزخ‌اش‌ می‌خواهند عشق‌ بورزند، و اینان‌ آزادگان‌اند و آزاد”. عشق‌ چرا؟ عشق‌ تنها کار بی‌چرای‌ عالم‌ است‌، چه‌، آفرینش‌ بدان‌ پایان‌ می‌گیرد، نقش‌ مقصود در کارگاه‌ هستی‌ اوست‌. او یک‌ فعل‌ بی‌برای‌ است‌. غایت‌ همه‌ غایات‌ عالم‌ “برای‌” نمی‌توا
مرد ثروتمندی بود که با وجود مال فراوان، بسیار نامهربان و خسیس بود. بر عکس، زنش بسیار مهربان و خوش قلب بود و همه او را دوست داشتند. زن با خود می اندیشید: « خداوند این مرد را به من داده است، حتی اگر به او علاقه نداشته باشم، باز باید به او مهر بورزم!» بنابراین با وی رفتار خوبی داشت.
ادامه مطلب
حال روحیم خیلی بهتره، امروز با ف خیلی خوش گذشت، کلی تاب بازی کردیم *_*
زندگی ادامه داره و من میدونم که مهم لذت بردنه، به خودم قول دادم با تموم وجودم از زندگی لذت ببرم، قول دادم که عشق بورزم و دوست بدارم، سر قولم هستم :)
من ترجیح میدم یه دونده باشم و گاهی زمین بخورم و دوباره بلند شم زانوهای خاکیم رو پاک کنم و دوباره به دویدن ادامه بدم تا اینکه تنها یه تماشاگر باشم! 
دلم می خواهد به فراز آسمان ها بروم جایی که با کسانی که دوستشان دارم خوشحال و شاد باشم، دلم می خواهد از چیری نترسم و عشق را به خانه ای هدیه دهم که بسیار دوستش دارم. می خواهم بر روی پیشانیم بنویسم که عشق در سر تا سر وجود من وجود دارد و دلم می خواهد چشمانم را ببندم و تمام حرف های گفته و یا ناگفته ام را به زبان آورم. دلم می خواهد به زندگی ای که در پیش دارم عشق بورزم و خودم را از محیطی که هر لحظه بیشتر و بیشتر مرا در خودش می بلعد رها کنم. من دوست دارم هنو
شاید هرگز تو را نبینم ، اما غمگین نیستم
چرا کــه دریافتــه ام
دوست داشتــه باشم اما اصرار نکنم
عشق بورزم اما وابستــه نشوم.
چشمانم را می بندم
و خاطره ی آن شب را مرور می کنم :
بــه تو نگاه کردم
بــه جزئیات زیبایی ات...
الیاس علوی
اولین پستم با عنوان آبنبات چوبی خدا بود، با کلی حس و حال قشنگ نوشتمش! هیچوقت فکر نمیکردم با نباتِ خدا تا این اندازه بزرگ شوم، من از نبات خیلی چیزها یاد گرفتم، یاد گرفتم دیگران را همانطور که هستند بپذیرم، برایشان آرزوهای خوب و قشنگ کنم، دوستشان بدارم و به آن ها عشق بورزم، نبات به من یاد داد، تحت هر شرایطی صبور و مهربان باشم، بابت روزهای قشنگم سپاسگزار باشم و در روزهای سختم امیدوار! ممنونم نبات، بابت تمام روزهای قشنگی که در کنارت گذراندم :)
راس
دستشو محکم گرفتم، گفتم بدوویم؟! گفت تو دیوونه ای! گفتم عه نمیدونستی خدا عاشق دیوونه هاست!؟ چند دقیقه بعد صدای خندمون بود که آسمون رو به رقص در آورد، نم نم بارون آروم سُر میخورد رو صورتمون، قلبم از هیجان تند تند می تپید، دلم میخواست اون لحظه، زمان متوقف شه و قاب خنده های از ته دلمون رو نگه دارم، چه قاب جذابی! :)
من نباتم، این خواستِ من بود که دنیا رو از زاویه ی دیگه ای ببینم، من در کنار خدا و اغلب در آغوشش زندگی میکنم، ایمان دارم برام عشق و خیر میخ
پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرمپیش از آنکه پرده فرو افتدپیش از پژمردن آخرین گلبر آنم که زندگی کنمبر آنم که عشق بورزمبرآنم که باشمدر این جهان ظلمانیدر این روزگار سرشار از فجایعدر این دنیای پر از کینهنزد کسانی که نیازمند منندکسانی که نیازمند ایشانمکسانی که ستایش‌انگیزندتا در یابمشگفتی کنمباز شناسمکه‌امکه می‌توانم باشمکه می‌خواهم باشم؟تا روزها بی‌ثمر نماندساعت‌ها جان یابدلحظه‌ها گران‌بار شودهنگامی که می‌خندمهنگامی که می‌گریمهن
پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرمپیش از آنکه پرده فرو افتدپیش از پژمردن آخرین گلبر آنم که زندگی کنمبر آنم که عشق بورزمبرآنم که باشمدر این جهان ظلمانیدر این روزگار سرشار از فجایعدر این دنیای پر از کینهنزد کسانی که نیازمند منندکسانی که نیازمند ایشانمکسانی که ستایش انگیزندتا در یابمشگفتی کنمباز شناسمکه ام؟ که میتوانم باشم؟که میخواهم باشم؟تا روزها بی ثمرنماندساعت ها جان یابدلحظه ها گران بار شودهنگامی که میخندمهنگامی که میگریمهنگامی که لب
سلام
اول بگم که دختر هستم و دیپلم. میتونستم تو یه رشته خوب ادامه تحصیل بدم ولی از کار کردن خوشم نمیاد. دوست دارم تو خونه باشم و به خانوادم عشق بورزم. واقعا فکر نمیکنم رشته های نظری هم برای بالا بردن اطلاعات مناسب باشن، من ریاضی بخونم که آخرش چی بشه؟
عوضش خیلی مطالعه آزاد دارم و به روزم، خیلی ها میپرسن پس نمی خوای ادامه بدی؟!، الان احساس امل بودن دارم.
شما نظرتون راجع به دختر دیپلمه چیه؟
ادامه مطلب
دیشب خبر فوت جان ه. کانوی رو شنیدم و قلبم رو غم گرفت. کلی حس‌های مختلف جمع شدن. حس نزدیک پنداری، حسرت، غم، علاقه درونی و شاید هم کمی دیوانگی.
بعد از مرگ میرزاخانی حس حسرت زیادی داشتم. بچه که بودم فکر می کردم یک زمانی وقتی بزرگ بشم و شاید آدم موفقی بشم بتونم ببینمش و باهاش حرف بزنم. تصور می کردمش هم.
الان این حس رو به لمپورت و کانوث دارم. واقعن میخوام باهاشون صحبت کنم، ازشون راجب حقیقت بپرسم. راجب لحظه ی کشف. دوست دارم ایده هام رو بگم بهشون.
اما اون
صبح یکی از دوستام یک عالمه ازم مشورت گرفت واسه انتخاب واحد درسها ..و هماهنگ کرد باهام که عمومی چی برداریم اکیپمون با هم باشه
انتخاب واحد کی بود؟ 8 صبح فردا
بعد از ظهر ساعت 4 از خواب بیدار شدم دیدم ساعت 3 سایت باز شده و بچه ها انتخاب واحد کردن
همین دوستم ازم پرسیده بود چی برداشتم نهایتا
میدونی چی شد؟ رفته بودن دوتا درسی که اصلا صحبتش هم نشده بود رو برداشته بودن و وقتی هم من رفتم دیگه ظرفیتش پر شده بود.
نه تنها شوکه نشدم واقعا که انتظارش هم داشتم.
و
یک انسان از کجا آغاز می‌شود؟ یا بهتر است بگویم از چه زمانی آغاز می‌شود؟
آغاز هر انسان لحظه‌ای است که به خود بیاید که زندگی علیرغم اینکه می‌دهد و می‌گیرد ولی در نهایت همه چیز را ازت می‌گیرد. ما اساساً چیزی در زندگی به دست نمی‌آوریم، که همه چیز را از دست می‌دهیم. زندگی بازی‌ای که انجام می‌دهی تا برنده‌تر باشی نیست. زندگی فقط عشقی است که نثار می‌کنی. خواه این عشق به تو برگردد یا نه.
نمی‌خواهم وارد بحث احمقانه فرق دوست داشتن با عشق ورزیدن ش
یک انسان از کجا آغاز می‌شود؟ یا بهتر است بگویم از چه زمانی آغاز می‌شود؟
آغاز هر انسان لحظه‌ای است که به خود بیاید که زندگی علیرغم اینکه می‌دهد و می‌گیرد ولی در نهایت همه چیز را ازت می‌گیرد. ما اساساً چیزی در زندگی به دست نمی‌آوریم، که همه چیز را از دست می‌دهیم. زندگی بازی‌ای که انجام می‌دهی تا برنده‌تر باشی نیست. زندگی فقط عشقی است که نثار می‌کنی. خواه این عشق به تو برگردد یا نه.
نمی‌خواهم وارد بحث احمقانه فرق دوست داشتن با عشق ورزیدن ش
خیلی ممنون از سید جواد و دعوتش...
۱. تمام کتاب هایی که دلم می‌خواد رو تا آخر عمر بخونم (هزاران جلد بلکه ده‌ها هزار جلد بشه ولی بخونم)
۲. تلاش کنم تا یه روزی بتونم خودم رو در حالت کمال ببینم بدون هیچگونه مریضی و نقصی (مریضی هام شفاء پیدا کرده باشه)
۳. اونقدری خوب زندگی کنم که بتونم تو خواب ببینمشون...
۴. پدرو مادرم رو در خوشحالترین و راضی ترین حالت از خودم ببینم...
۵. سه سال و چهار ماه پشت سر هم روزه بگیرم...
۶. نماز قضاهامو بخونم...
۷. تمام چیزهایی که مدن
خیلی ممنون از سید جواد و دعوتش...
۱. تمام کتاب هایی که دلم می‌خواد رو تا آخر عمر بخونم (هزاران جلد بلکه ده‌ها هزار جلد بشه ولی بخونم)
۲. تلاش کنم تا یه روزی بتونم خودم رو در حالت کمال ببینم بدون هیچگونه مریضی و نقصی (مریضی هام شفاء پیدا کرده باشه)
۳. اونقدری خوب زندگی کنم که بتونم تو خواب ببینمشون...
۴. پدرو مادرم رو در خوشحالترین و راضی ترین حالت از خودم ببینم...
۵. سه سال و چهار ماه پشت سر هم روزه بگیرم...
۶. نماز قضاهامو بخونم...
۷. تمام چیزهایی که مدن
بعد از چند ثانیه مکث در مکالمه ی تلفنی مان، حرف آخرش را زد و گفت:
«بهتره که فقط دوست باشیم...این طوری به نفع جفتمونه! »
سکوت کردم...
آخر دیگر این چه صیغه ای بود که باب شده بود! جاست فرند یا همان دوست اجتماعی، آن هم بعد از یک رابطه ی عاطفی! مگر می شد؟!
می دانستم ترس از رابطه دارد، ترس از گیر کردن در یک احساس و یا شاید هم ترس از متعهد شدن به یک احساس...
بارها گفته بود در همین مدت کم اگر همچین احساسی بینمان شکل گرفته است، پیش برویم شدیدتر می شود‌...و واضح ب
برای وقتت برنامه ریزی میکنی؟
انسان های بی برنامه معمولا روال پوچ و رو به زوالی را در نظر میگیرند و اینکه این کار را از عمد نمیکنند. آنها وقتی به خود می آیند میبینند ساعت ها در فضای مجازی بودند یا ساعت ها به جایی زل زده اند. وقتی تصمیم میگیرند بروند کاری مهم انجام بدهند با بی برنامگی که دارند کار را کامل جلو نمیبرند.
 
برای فردی مثل من که مدیریت میخواند این موضوع خیلی حیاتیست که اول از همه زندگی خودم را مدیریت کنم.
 
قطعا برنامه نوشتن نباید زند
با شروع جنگ زندگی من به دو قسمت تقسیم شد با پدر و بدون ایشان
وقتی در ماشین عمو محسن داشتیم خرمشهر را با هول ولا ترک می کردیم به این نیت می رفتیم که مشکلی پیش امده و چند روز دیگه بر می گردیم  اما....
حقیقت را وقتی متوجه شدیم که رفتم و در مدرسه سعدی برای کلاس دوم ثبت نام کردم و هر روز باید از خانه خانم زهرا قدم می زدم و به سمت چهار راه ابن سینا می رفتم و قدم در مدرسه می گذاشتم
خانه ما در خرمشهر در کوهدشت یا همان خانه های سازمانی نیروی دریایی بود و به د
این که چرا این جا و در این وبلاگ می نویسم دلایل خودش را دارد. درست است که اگر یک کانال روزانه نویس در تلگرام بسازم افراد بیشتری این مطالب را مشاهده می کنند اما می خواهم این خاطرات و دلنوشته ها را برای خودم جمع کنم. هر موقع لازم بود آن ها را تماشا کنم و از این که امروز را بهتر یا بدتر گذراندم خوشحال یا ناراحت شوم.
در درون خود احساس پوچی می کنم. نه این که زندگی برایم بی معنا باشد؛ اینطور نیست، بر عکس اهداف زیادی برای این زندگی دارم و مشکل اصلی من هم
مادر من زن محکمی است. صبح ها از ساعت پنج بیدار می شود، صبحانه درست میکند، در تاریکی بیدارمان میکند، قیافه های غرغرو و پف آلود ما را تحمل میکند. اگر شب قبل را زیاد بیدار مانده باشم، سرم را میبوسد و میگوید "قربون چشمای قرمزت برم". ساعت هفت از خانه بیرون می زند، از هفت و نیم تا چهار بعد از ظهر در درمانگاه با هزار جور بیمار و ارباب رجوع مدارا می کند. عصر که خانه می آید، ریخت و پاش های ما را جمع می کند. شام درست می کند. بعد به یارا کمک می کند مشق هایش را ب
الان ساعت 2:15 بامداد سومین یکشنبه از اسفندماه 98 هستش که فیلم هوش مصنوعی یا AI از کارگردان مشهور اسپیلبرگ رو دیدم. به شدت تحت تاثیر موضوع این فیلم قرار گرفتم. سالها پیش، زمانی که بچه بودم این فیلم رو در حد چند دقیقه از صدا و سیما دیده بودم اما اینبار فرق داشت. در سکوت شب و تنهایی با فراغ خاطر از تعطیلی کار و قرنطینه کرونا، این فیلم رو نه تنها دیدم بلکه با دقیقه دقیقه اون همزاد پنداری کردم.
به ساختار فیلم و اشکالات فنی و یا نقاط قوت اون کاری ندارم چ
به نام خدا
سلام دوستان عزیزم من سپهر امیری هستم و طراح وب سایت خانه آبنبات چوبی هستم.
می خوانم امروز ی نکته مهم در باره کیک تولد براتون عرض کنم ،
اول اینکه کیک تولد از کجا اومده و چرا ما اصلا از کیک تولد در جشن هامون استفاده می کنیم ؟
آیا تا به حال به این فکر کرده اید که چرا در روز جشن تولد کیک می خوریم ؟ و یا اصلا فلسفه شمع های روی کیک چیست و از کجا آمده ؟
رسم برگزاری جشن تولد به زمان یونانیان باستان برمی گردد ، که برای خدای ماه  هر سال جشنی برگز
 
 
کتاب حاضر مجموعه شعری از سه شاعر عرب به نام های سنیّه صالح، غادة السمان و نازک الملائکه است. در فضای مردسالار کشورهای عرب رشد چنین شاعرانی جای بسی خوشحالی دارد علی الخصوص با مضامین شعری که این شاعران پرورده اند. در شعر هر سه شاعر طغیان و سرکشی و خستگی از وضعیت وطنشان دیده می شود که با لطافت زنانه همراه شده است. متاسفانه زیبایی یا به عبارتی وزن عروضی اشعار در ترجمه از بین رفته و تنها مترجم سعی کرده است که مفاهیم را منتقل کند که خود این امر ک
بدون حاشیه عرض می کنم، بر فرض که قانون ذیل فقط برای مدیران و معاونان و وزرا در ج ا ایران باشد:
داشتن تابعیت ایرانی یک امتیاز در گزینش و استخدام در دستگاه‌های دولتی نیست بلکه یک شرط و یک قید الزام‌آور است چرا که استخدام اتباع خارجی در دستگاه‌های دولتی طبق اصول 145 و 82 قانون اساسی ممنوع است.
 
 
حال آقایان متولی فرهنگ و هنر، کلاه خودتان را قاضی کنید که آیا لزومی هم دارد قائم مقام یا جانشین یا مسئول دفتر یا حتی حسابدار یک سازمان یا بنیاد فرهنگی ک
درباره دکتر استرنجلاو یا همان چگونه یادگرفتم دست از هراس بردارم و به بمب عشق بورزم صحبت زیاد شده. خودم هم از طرفداران پرپا قرصش هستم هرچند میدانم اشکالاتی در تدوین اللخصوص تدوین های انتهایی داشته. از طرفی فیلم برای دهه شصته و نمیشه ازش انتظار یه تدوین میلی سکندی کامپیوتری داشت تنها کاری که تونستن انجام بدن تدوین فریم به فریمش بوده که بعضی جاها مثل لحظه باز شدن درهای بمب اتم هواپیما خیلی بد در اومده.
اما صحبتم اینجا و در این پست حول محور خود
اول از همه بگم خیلی وقته از نوشتن فاصله گرفتم با اینکه بهش نیاز داشتم
دیگه چالش هم دعوت شدم این پست رو نوشتم وگرنه باز به گشادیسمم ادامه میدادم
و همگیتون رو به این چالش دعوت میکنم
 
خب از اینجا بهتون بگم که من شب و روزم رو گم کرده بودم ینی قشنگ همه چی بهم ریخته بود
دیگه تصمیم دارم از امروز درستش کنم
 
توی 3 تا لایو اینستا جوین دادم
خب من کم پیش میاد آرایش داشته باشم پس با همون چهره طبیعیم برای اولین بار تو لایو رفتم
از اونجا که دخترای پیجش خیلی ح
وصیت می‌کنم...
   وصیت می‌کنم به کسی که او را بیش از حد دوست می‌دارم. به معشوقم، به امام موسی صدر، کسی که او را مظهر علی می‌دانم، او را وارث حسین می‌خوانم، کسی که رمز طایفه شیعه و افتخار آن و نماینده 1400 سال درد، غم، حرمان، مبارزه، سرسختی، حق‌طلبی و بالاخره شهادت است. آری به امام موسی وصیت می‌کنم...
   برای مرگ آماده شده‌ام و این امری است طبیعی و مدت هاست که با آن آشنا شده‌ام، ولی برای اولین بار وصیت می‌کنم...
   خوشحالم که در چنین راهی به شها
افزایش اعتماد به نفس




خواندن این مقاله برای اعتماد به نفس و خودباوری و بالا بردن اعتماد به نفس برای هر شخصی مفید و ضروریست
در زندگی‌ام، حصاری وجود ندارد
من، حاکم زندگی خویش هستم
ادعای من مهم نیست، می‌دانم که محبوب هستم
من، نظراتم را، عاقلانه به کار می‌بندم
زندگی به من عشق می‌ورزد و من در امنیت هستم
من خود را می‌بخشم و آزاد می‌نمایم




دسته بندی
اسپینوزا فیلسوف شرافت و ازادی                                         
... اسپینوزا از فیلسوفان عصر روشنگری در اوایل قرن ۱۷  را بخاطر
زیبایی و خرد ورزی نوگرایانه در اندیشه وایجاد شکاف در بنیانهای اسکولاستیک فلسفه
و منطق ارسطویی شاهزاده فلاسفه می نامند . زیر دلیل این  محبوبیت و وجاهت ایشان به علت تغییر نگرش بنیادی
در جوهره هستی  بوده  و آن نگاه سلبی و مدرسی  گذشتگان که چون تار ضخیم عنکوبت  بر دست و پای مسیر بشریت تنیده می شد  و حصاری خود
از استرس و سرما یخ زده‌ام. دم در کوله را
زمین می‌گذارم و به بهانه درآوردن ظرف قطاب کمی با خودم مهربانی میکنم که:
بیخیال..برو ببین چی میشه!

دم در نوشته‌اند که ایشان را نبوسید!
منطقیست؛ امّا بیش از پیش احساس مزاحم‌بودن می‌کنم.

و بالاخره به سالن نگاه می‌کنم. خدایا...زن
کهن را می‌بینم که با موها و روسری سفید نشسته کنار پنجره روی ویلچر، کبری بغلش می‌کند
و می‌گذاردش روی مبل؛ می‌گوید: آمدن مهمان را از قبل بهشون نمی‌گم وگرنه از هیجان
خوابشان نمی
بعد از مدت‌ها عمو زنگ زده بودن، تو ایمو. با آقای صحبت می‌کردن. می‌گفتن تذکره‌شونو پس بفرستیم، چون میخوان تو انتخابات شرکت کنن. بعد با بابو صحبت کردن. تا صداشونو شنیدم دلم تنگ شد :( منم رفتم پای گوشی و سلام کردم :) گفتن عسل جان تویی؟ :| به احتمال قوی نوه‌ی مورد علاقه‌شون خواهر بزرگمه، مامان بره‌ی ناقلا. گفتم نه بابو جان، تسنیمم. گفتن "هاااا، تو همون زرنگه‌ای! ماشاءالله، ماشاءالله، هر وقت یاد اون سفر میفتم میگم چقد این دختر زرنگه" سفر شش سال پ
زندگی با بچه هایمان به ما فرصت رشد می دهد. با بچه ها فرصت می یابیم صبر و حوصله مان را محک بزنیم، شعور عاطفی مان را بالا ببریم، یاد بگیریم که غنای پنهان زندگی روزمره را بیابیم و خوشی های غیر منتظره را پیدا کنیم. در چنین وضعیتی دگرگونی همیشه دردناک نخواهد بود. در کنار لحظات خوب و خوش دشواری و زحمت هم وجود دارد، که در آن ضعف هایمان، دروغ ها و دورویی هایمان، شک و دودلی هایمان و ایرادهایمان همگی زیر نوری بسیار شدید قرار می گیرند و تحت چنین شرایطی اس
از دیدگاه آخرت شناسی دینی، کهنسالی به هیچ وجه نشانه زوالی برگشت ناپذیر و بی معنا نبود؛ و اگر مترادف حکمت نبود، حداقل یکی از شرایط لازم برای حصول حکمت به شمار می رفت. کهنسالی جایگاه بی بدیل و برجسته ای در میان ادوار زندگی داشت. دردهای ملازم کهنسالی را می شد نوعی آزمون تشرف دانست- درست بر خلاف نگرش کاملا منفی امروز نسبت به این دردها.جوامع ما، برعکس، معطوف به آینده و به شدت متعهد به "پیشرفت" هستند و در باره این درد و رنج ها چندان حرفی برای گرفتن ن

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها