نتایج جستجو برای عبارت :

سعی می کنم که برگردم

یه تیکه بنر گذاشتن تو دانشگاه بالاش نوشتن: "اگر دانشجوی ترم یک بودم...."
داشتم فکر میکردم که خب من اگه دانشجوی ترم یک بودم چیکار میکردم!
راستش تازگیا دارم فکر میکنم که منم اشتباه کردم یه جاهایی!قبلنا میگفتم درسته اشتباه بوده ولی تجربه شده!و از این داستانا!
الان دارم فکر میکنم نه واقعا اشتباه بوده و پشیمونم!و اگر برگردم به قبل ، به اون موقع که ترم یک بودم ، شروع میکنم معاشرت بیشتر با ادم ها ولی باهاشون همون اول راه دوست نمیشم!دوست پسرمو از دانشگا
قدم میزنم
باید برگردم اما راه برگشت را نمیدانم
باید برگردم اینجا جای من نیست
هوایش، هوای من نیست
رنگ آسمانش، رنگ دل من نیست
قدم میزنم در کوچه پس کوچه های عشق
در خیابان های یک طرفه که هزار بار رفته ام ولی ته همه آنها بن بست است
باید برگردم
اگر نه، فکر و خیال ها مرا به جنونی میرسانند که یک شب راس ساعت 7 خودم را در میدان شهر به دار میکشم
خیال دست هایم لای گیسوانت
خیال لرزان شالت قرمزت، مثل قلب قرم..... نه نه .. قلب من سیاه شده ...
دیگر خیال قلب قرمز را نم
قصه طرماح را به خاطر داری؟نامه پدرت را برای معاویه می برد و یک سلام بلند بالا میدهد...می گوید سلام برتو ای پادشاه...معاویه می پرسد چرا ما را امیر مومنین خطاب نمی کنی؟می گوید مومنین ما هستیم و چه کسی تو را بر ما امارت داده که تو را امیر بخوانم؟....طرماح را به خاطر آوردی؟یادت هست زانو به زانویت نشست و از کوفیان گفت برایت حرف زد و بعد تو اجازه دادی که برود سوی قبیله و عیالش....رفت که برگردد....برگشت اما دیر...سرها روی نیزه بود...حسین،ماه جهان م....من سال ها
+ حالم بدتر از اون چیزیه که فکر میکردم ... میخوام سریع برگردم به سکوت و تنهایی .
+ حس انزجار از تمام چیزهای دوست داشتنی ، حتی از ادمهای نزدیک دوست داشتنی .
+ ناهنجاری .
+ جنون زده ام .. نمیخوام برگردم . میخوام کنار بکشم ... کاش امشب همه چیز اتیش بگیره .
+کاش یک سطل زباله پیدا میکردم که تهش توی خاکچال دفن بشم
+کاش نخونی .
#محمود_درویش می فرماید:
من آن عاشق نگون بختم
که نه می‌توانم سوی تو بیایم 
نه می‌توانم به خودم برگردم
قلبم علیه من عصیان کرده‌ است.
+اینکه میگه نمی‌تونم به خودم برگردم نکته‌ مهمی هستش، آدم بعد از آشنایی با بعضی‌ها نمی‌تونه به خود ِ سابقش برگرده، حتی دلت برای آدمی که قبلا بودی هم تنگ میشه اما کاریش نمیشه کرد، به قول حضرت #حافظ:
"دلا بسوز که سوز تو کارها بکند"
من از اون به یه دلیل خاص ، خوشم نمی یاد و نمی خواامم هم چشم به چشم بشیم و حتی بعیدم نیست که اون سمت من بیاد من اصن رامو کج کنم ، با این حال آیا باید به عروسیش برم؟ در نقش یه راننده آره اما نمی خوام. من خصومت و کینه ازش ندارم و بارها هم گفتم اصن خوشبخت بشه اما من نمی خوام ببینمش یا اصن تو جشن عروسیش برم. قبلا هم بلاک اند ریپورتش کردم.تکلیف چیه؟ شاید خانواده رو  برسونموشون  و برگردم خونه و دوباره برگردم دنبالشون هر چند فاصله مسیر خونه تا تالار حدود
ساعت نه رسیدم و فردا صبحش می‌خواستم برگردم. تا رسیدم رفت و برایم آب طالبی که درست کرده بود را آورد. نشستیم و کمی صحبت کردیم. ساعت یک شده بود و می‌خواستم یک چند ساعتی را تا پنج صبح بخوابم و با قطار پنج برگردم. دستم را گرفت و زل زد به من. معنی شعر سایه را اینجا فهمیدم:
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
کاش میشد برگردم با ماشین زمان 
به اون موقع هایی که هنوز تیکه هایی ازم سفید بود
تو چشای خودم نگاه میکردم و میگفتم
دختر کوچولو تغییر نکن
به خدا که یروزی ارزوت میشه همینی که الان هستی باشی 
حیف که جای سفیدی ها کم کم سیاهی ها اومد 
حسرتا خفه کردن ارزوهامو
من قلم ارزوی بقیرو گرفتم تو دستمو
نوشتم... 
در حالی که قلم سفید خودم سال هاست یه گوشه نشسته منتظره من بدستش بگیرم...
من قلم خودمو میخوام...
 
تکست آهنگ سامان جلیلی فوق العاده
بگو چی اومده سرت اینا کین دورو برتکه میذاری میری منو نمیدونی کی شکونده بال و پرتکی از من دیوونه تره کی هی بگی برو نرهمگه میتونه پر کنه جامو کسی نمیتونه بگه که از منم عاشق ترهدوراتو زدی چی شده که باز اومدی میگی عاشق منی که من برگردمنیستمت تورو هرجا دوس داری برو آره ساده بودم هی تورو باور کردمدوراتو زدی چی شده که باز اومدی میگی عاشق منی که من برگردمنیستمت تورو هرجا دوس داری برو آره ساده بودم هی تورو باور کردمیک
+دارم خودم رو از دست میدم . توی هر رابطه ای که قرار میگیرم یه قسمت بزرگ از خودم رو میسوزونم .. انگار که نادیده گرفته میشه تا حذف بشه . نیاز دارم که برای خودم باشم . کاش کاش کاش ..
+ ادم خودش معنی داره یا معنی یه چیز بینابینیه ؟
+ نیاز دارم تنها باشم ... خیلی سولیتری
+الان نمیدونم کجام . a dark hole around .. and floating تنها کسی که میتونم باهاش حرف  بزنم نفیسه ست . باید برگردم زودتر خونه .. بریم باغ خیام و حرف بزنیم .
+ به طرز وحشتناکی خودمو از دنیام پرت کردم بیرون و الا
مگس‌وار از سر خوان وصال خود مران ما را
نه مهمان توام آخر بخوان روزی بخوان ما را
کنار از ما چه می‌جویی میان بگشاد می، بنشین
به اقبالت مگر کاری برآید زین میان ما را
از آنم قصد جان کردی که من برگردم از کویت
« معاذا الله» که برگردم چه گردانی به جان ما را
تو زوری می‌کنی بر ما و ما خواهیم جورت را
کشیدن چون کمان تا هست پی بر استخوان ما را
رقیبان در حق ما بد همی گویند و کی هرگز
توانند از نکو رویان جدا کردن بدان ما را
چو اجزای وجود ما مرکب شد ز سودایت
چه غ
روزی که شروع کردم فقط  یک دختر هفده ساله بودم
حالا وقتی به خواسته ام میرسم
یک دختر بیست ساله می شوم
هیفده سالگی،  هیجده سالگی و نوزده سالگی ام
به اشک و اه گذشت
به غم و نرسیدن گذشت
به خواستن و نتوانستن گذشت
من حتی اگر به خواسته ام برسم به ماه ها روانشناسی و کمک نیاز دارم تا دوباره به خودم برگردم اگر برگردم 
سه سال اسیر شدن کم نیست 
سه سال اسیر چنگال نرسیدن شدن کم نیست
میترسم سکته کنم و مادرم دق بکند 
میترسم پدرم از نبود من گریه کند 
میترسم سکت
 
بعد از سه سال تلاش واسه جدایی
حالا که طلاق گرفتم پشیمونم و می خوام برگردم . هنوز مهلت رجوع دارم
 
خدا میدونه که چه کارایی واسه رسیدن به طلاق انجام دادم و چه پل هایی رو پشت سرم خراب کردم .
حالا پشیمونم و می خوام هرطور شده برگردم . همسر سابقم ازدواج کرده
و تمام حق و حقوقم رو هم داده ، حتی بیشتر . بااین وجود محاله که دوباره منو بپذیره .
ولی من می خوام به هر ریسمانی چنگ بندازم تا دوباره منو بپذیره و برگردم .
حاضرم هرکاری که لازمه انجام بدم هرکاری هر
گاهی به سرم میزنه برگردم بلاگفا،یه وب بدون قالب رنگی رنگی داشته باشم و با اسم خودم بدون هیچ قضاوتی از لحظه های خاص زندگیم بنویسم...از لحظه هایی که شاید برای بقیه خاص نباشن ولی خودم وقتی میخونمشون یادم بیاد با چه حسی کلمه به کلمه ش رو نوشتم...
من از بچگی دنیارو یجور دیگه می دیدم ،یجور که می‌دونم با بقیه فرق می کنه...
من می‌دونم عجیب نیستم ولی احساس می کنم غریبم :)
اصلا واسه همین آدرس وبم یک حس غریبه:))
به هرحال خیلی دلم میخواد الکی بنویسم ،پس اگه هی
«بذار بهت بگم. من صبح که از خواب پا می‌شم، دلم می‌خواد کسی نباشه باهام حرف بزنه. می‌خوام از خونه که می‌رم بیرون، کسی منتظر نباشه برگردم. دل کسی تنگ نشه واسم. کسی منو نخواد.»
کنعان
مانی حقیقی، اصغر فرهادی
.
گاهی فکر می‌کنم اگر شب، ساعت از ده رد شود و مامان زنگ نزند و خبر نگیرد، چه اتفاقی می‌افتد. اگر داد نزند که زودتر برگردم خانه، چه‌کار می‌کنم. اگر عصبانی نشود که چرا نگفته‌‌ام کجا می‌روم، تا کِی بیرون می‌مانم. اگر کسی منتظرم نباشد، تبدیل
بـ ِنام ِحقّ ِمُطلق
 
معتمدی داره میخونه:
الهی سینه ای ده آتش افروز
در آن سینه دلی وان دل همه سوز
 
ربطش؟ نمیدونم! 
از چی قراره بنویسم؟ بازم نمیدونم!
چرا برگشتم؟ اینم نمیدونم ...
فی الحال فرصت رو مناسب دونستم.
راستش، به وبلاگ آشنای دور و نزدیکی سر زدم بعد مدتها و خب دلم خواست که برگردم به روزای اوجم :)
وبلاگ قبلیم چی بود؟ حرفشم نزن :/
نه که روزای خوبی بوده باشه و بخوام که برگردم بهش. نه!
ولی دلم تنگ وبلاگ نوشتن بود ... منی که از روزی که فهمیدم همچین ف
نشسته‌ام روی نیمکت جلوی درب بیمارستان. هوا خنک است و صدای دلنشین پرندگان می‌آید. داشتم از فراغت بعد از امتحان استفاده می‌کردم و تا کلاس بعدی کمی با گوشی‌ام ور می‌رفتم. سمت راست نیمکتِ من، موازی و کمی عقب‌تر، نیمکتی مشابه قرار دارد. دوتا آقا که نمی‌دیدمشان نشسته بودند روی آن نیمکت.الان رفتند. در واقع داشتند با هم حرف می‌زدند و قدم می‌زدند و آمدند نشستند.   داشتند درباره فیلم و کتاب و چه و چه حرف می‌زدند. شاخک‌هایم فعال شدند. کمی گوش کردم
من خودمو گم کردم. گم کردم و پیداش نمیکنم. یهو الان به خودم اومدمو دیدم گمشدم. همه کارهام روی هم تلمبار موندن. این که ساعتهارو نمیفهمم چجوری میگذرن. این که کنج دنجی دیگه ندارم برای کار کردن. این که از صبح هیچکاری نکردم. این که اینقدر دور شدم از زندگی ای که دلم میخواد داشته باشم. باید خودمو پیدا کنم. مائده ای که هیچ شباهتی به مائده ی الانم نداره. مائده ای که امکان نداشت بدون انگیزه و امید زندگی کنه. کسی که رو خودش کار میکردو حتی اگه خسته میشد جا نم
کاش یه تونل زمان پیدا کنم برگردم به سه چهار ماه پیش برم بیرون ساندویج کثیف بخورم 
دستمو تا ارنج بکنم تو دماغم 
هر کیو دیدم دست بدم باهاش
بعد بشینم انقدر صورتمو بخارونم که خون چکه کن ازش
....................................................................................
ﻭﻗﺘ ﺯﻥ ﺧﻮﺏ ﺎﺭ ﻣﻨﻪ ﻣﻦ: ﻣﺜﻞ «ﻣﺮﺩ» ﺎﺭ
ﻣﻨﻪ...!!!
 
 
 
ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘ ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺏ ﺎﺭ ﻣﻨﻪ ﻣﻦ: ﻣﺜﻞ
ﺧﺮ ﺎﺭ می‌کنه..!!!
واقعاً ــﺮﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍ....؟؟؟!!
به دفعاتی پیش آمده که ذهنم درگیر اتفاقات گذشته میشود...
کلماتی را درد میکشم.
شایدم هم طراحی...و شاید هم زندگی
ثانیه ها میگذرند و دقیقه ها و پشت سرشان ساعت ها ...
وشب میشود...
و ای وای از شب...
تمام صفحات زندگیم را در سقف تاریک اتاقم ورق میزنم ...
و چه جدال ناجوانمردانه ای بین من و ...زندگی
پ.ن:جسته و گریخته تمرینات بدنسازی مو دارم پیش میبرم خوبه بد نیست ...قرار شد شنبه برم باشگاه و بچه ها رو ببینم هیچ کودوم از بچه ها اصلا انتظار شو نداشتندبرگردم اصلا یه ج
از اونها که هر کاری می‌کنن و هر حرفی می‌زنن منفورتر می‌شن
دیده بودم اما فکرشم نمی‌کردم خودم هم مثل اونا بشم
بیچاره چه زجری کشیده 
شرم بر من
کاش زودتر می‌فهمیدم 
باید برگردم و دوباره "نفرت" رو معنی کنم
این بار نه از نگاه خودخواه خودم
هنو لباسایی که قبل از عید از خوابگاه آوردم که بشورم نشستم و تو کیسه در معرض گندیدنه
اتو متو که کلا هیچی
چمدونم ولو وسط اتاقه با کتابایی که مثل خر فقط زحمت حمالیش رو کشیدم و دست و دلم به بستن چمدون و جمع کردن وسایلم نمیره
یه سری کار کامپیوتری هم دارم که چون لب تاب ندارم باید تا فردا تو خونه انجامش بدم و دهنم سرویسه نمیدونم برسم یا نه
باید برم حموم و موهامم خودم کوتاه کنم چون یه ماه پیش که رفتم آرایشگاه رید توش و مراسم اپیلاسیون و پشم زنی هم موند
1 ... 2 .... 3 .... امتحان میشه(:با عرض سلام خدمت همه حضار و بزرگوارانی که صدای بنده رو میشنوند، و هر از گاهی میومدن اینجا و میدیدن خبری نیست و احتمالا یه صلواتی نثار من میکردن.
ایشالا میخوام دوباره برگردم به میادین.دعا کنید فقط خواهشا.
توی این اوضاع شلوغ و قمر در عقرب دوست دارم دوباره برگردم نگارستان خودمون.
پبش آقای زارع و بچه ها.
چند روز پیش رفتم سر زدم. انگار برگشته بودم خونمون! خونه دومم!
و تصمیم گرفتم هر وقت فرصت داشتم به اونجا هم برم و  کلاسمو ادامه بدم...
هرچی میگذره سخت تر میشه، نه عادی تر!
روزهای اول صبر اما بعدتر درد به عصب میرسه. الان دلتنگی دیگه به غم و خشم ترجمه نمیشه؛ دردی شده که من در شکمش زندگی میکنم. در تاریکی شکمش. یونس باید باشم که به روشنایی برگردم. اما من فقط فاطمه ام.
دانلود رمان زحل
از این پس شما دوستان می توانید رمان های جدیدتری را از وبلاگ رمان فا تهیه کنید

خلاصه داستان کتاب رمان زحل:تصمیم خودمو گرفتم،آره من تصمیمی
گرفتم که باورم نمی شد..داشتم تیری رو از کمونم رها می کردم که علاوه برا
زخمی کردن یکی دیگه خودم هم زخمی می کرد. نمی
تونستم با اوضاعی که برام پیش اومده و ممکن بو در آینده از این بدتر هم
بشه برگردم پیش خانواده ام،اونم پیش خانواده ای که سه تا پسر غیرتی
دارن..نمی تونستم بعد این مدت برگردم پیششون
وسط کتابخونه ای ک طبقه همکف دانشکده پزشکیه یه کاج مصنوعی داریم. دلم میخاد برم یه دونه ازین گولی های قرمز شیشه ای ک مال کاج های کریسمسه رو بهش وصل کنم و فرار کنم:)) شاید جنبشم ادامه دار بشه و کلن تزعینش کنن!
پ.ن: میگن نت دانشگاها رو وصل کردن، برای اولین بار دارم لحظه شماری میکنم ک برگردم دانشگاه
از سرگرمی های این روزهام همینقدر میتونم بنویسم که یهو دلم هوس فسنجون میکنهبه مامانم میگم
بعد سه چهار وعده پشت سر هم فسنجون میخورم
عصرها نیمروی عسلی میخورم
ظهرها یک عالمه سیب و آلوسیاه میخورم
از صبح که بیدار میشم تا شب که بخوابم گات و فرندز میبینم
و هیچ کار مفیدی که از نظر خودم نتیجه داشته باشه نمیکنم.مثلا درس نمیخونم.ورزش نمیکنم.چیز جدیدی یاد نمیگیرم.مهارتهای قبلیمو تقویت نمیکنم.آشپزی نمیکنم.نمیرقصم.کتاب نمیخونم.
فقط وقت میگذرونم
از دست خ
دو راه پیش رومه. یا اونقدر غرق کار و پول در اوردن بشم که فراموش کنم قراره بیشتر از این پیشرفت کنم. یا اینکه فعلا کمتر کار کنم و سنگ ببندم به شکمم و فعلا روی آموزش خودم کار کنم و سنگ بنای پیشرفتی که مدنظرم هست رو بچینم.
من کم کم دارم مسیرم رو برخلاف میلم به سمت راه اول کج میکنم.
فکر میکنم باید برگردم
همینجا می مانم 
 
برای بیانی ها می نویسم. البته یک سرویس دیگه اکانت زدم و انتقال می‌کنم ولی اگه اوضاع خوب پیش بره همینجا هستم. 
هیچ مساله‌ای هم نبوده ، اگه پیام کسی رو جواب ندادم ، کمی مریضم. 
 
از الان تا صبح فردا بیمارستانم. 
 
برگردم اگه کامنتی بود در خدمتم. فعلا ببخشید که نشده پاسخ بدم. 
سلام کنم یا نکنم! آخه اومدنی که رفتنی داره، دیگه سلام نمی خواد. یعنی تا بخوای سلام کنی باید خدافظی رو شروع کنی. 
دلم تنگ شده بود. برای فضایی که خودِ خودِ هستم. بدون روتوش، نقاب و هر پوششی مزخرف دیگه ای که آدمو شکل دیگه ای تحویل دیگران میده!
زندگی فاجعه بار این روزها ادامه دارد. یعنی زندگی هر طور شود، فقط ادامه داشتن را بلد است. چه از آسمان سنگ ببارد، چه اتش و کرونا و موشک!
راه خودش را می رود. فقط نمی دانم احساس هم دارد که گاهی دلسرد شود، خسته شود ا
آنه:می دونین من عزمم رو جزم کردم که از این مسیر لذت ببرم. تجربه بهم ثابت کرده که اگه عزمم رو جزم کنم، تقریبا از همه چی میشه لذت برد؛ البته باید اراده ی قوی ای داشته باشم. من در طول این مسیر به اینکه باید به یتیم خونه برگردم، فکر نمی کنم، فقط به مسیر فکر می کنم :) 
پر از احساس منفی و نگاه بالا به پایینم. پر‌ از "تو یکی دیگه گه نخور" و "کی به تو گفت نظر بدی". تازه به این پی بردم که یکی از لذتام وقتی خونه تنهام اینه که با صدای بلند فحش بدم و به صدای بلند خودم موقع ادای فحش‌های آبدار گوش کنم و عشق کنم.‌ احتمالا اگر از نوروز به روتین برگردم راحت‌تر خواهم بود‌.
یکی از دوره‌های زندگیم که دلم میخواد بهش برگردم ده دوازده سالگی بود که عصرای وحشی و دلگیر پاییز از خواب بیدار میشدم و دی‌وی‌دی‌های تن تنو میذاشتم تو دستگاه. جلوی تلوزیون دراز میکشیدم و هربار بلا استثنا غرق جذابیتش میشدم. روزای اینجوری هیچوقت تو زندگی آدم تکرار میشن؟
سلام
هیچوقت فکر نمیکردم روزگاری به اینجا برگردم
و این بازگشت دلیلش تنهایی و دوری از همه دور و بری هام باشه..
مطمئنم اینجارو کسی سرنمیزنه برای همین امن ترین جاست برای حرفای دلی که ته نشین شده اند..
خلاصه من برگشتم به امید بهتر شدن حالم...
17تیرماه1398
ساعت03:50بامداد
#جاوید
بسم الله الرحمن الرحیم 
بعد از حدود سه سال به عرصه‌ی وبلاگ نویسی بازگشتم. دلیلش هم خیلی ساده است. وبلاگ یکی از عزیزان رو دیدم و دوباره ترغیب شدم که به سمت وبلاگ برگردم. 
در این سه سال زیاد نوشتم. ولی برای خودم. شاید بعضی هاشون رو این‌جا منتشر کردم. 
فکر می‌کنم این جا هم ماندگار تره و هم می‌تونه اتفاقات تازه‌تری رو رقم بزنه. 
امتحاناتم دیروز تموم شد. به هر نحوی که بود ...
اولین کاری که بعد از امتحان کردم این بود که زنگ بزنم یه وقت آرایشگاه بگیرم. بعدش خوابیدم تا 9 شب:)
یه حس دلتنگی و پوچی عجیبی دارم ... 
امیدوارم زود تر به حالت نرمال برگردم ... این روزا خیلی به مرگ فکر میکنم و بغض می کنم.
پ.ن : عنوان از بیدل
 اگه فقط یه ارزوی محالم میتونست براورده شه، ارزو میکردم با یه ماشین زمان برگردم عقب! و میدونید چیکار کنم؟ وایسم تو روی خود کم سن ترم که پر از ترس و نگرانی آینده اس، بگم از پس همه چی بر اومدیم رفیق. بابت هیچ کدوم از کارهات هم پشیمون نیستم، هیچ طلبی هم ازت ندارم. زندگی کن ساجی. فردا انقدری بزرگ هستی که این چیزا برات مشکل باقی نمونن. 
من به درد بخش تخصصی نمیخورم
بخش تخصصی یه چیزای دیگه هم بغیر از تخصص میخواد که من ندارم
ببخشید آقای دکتر من هنوزم میخوام برگردم دفتر معاونت
لطفا
 
مدیر:
من نیروی خوبمو از دست نمیدم
 
 
آره شما نیروی خوبتونو از دست نمیدین، فقط با اینکاراتون دقش میدین
پایان مکالمه
انقدر شدید داره بارون میاد که حس میکنم اگه اینجوری ادامه پیدا کنه همه جارو سیل بگیره.
بارون خوبه. حس خوبی بهم میده. بیشتر از روزهای صاف و آفتابی دوستش دارم.
یادمه اولین روزیکه این بارون شروع با دراز2 قرار داشتم. دقیقا یک هفته میشه. ولی اصلا حواسم نبود ثبتش کنم. بین همه ی روزای تکراری الانم اون روز حرف واسه گفتن داشت.
همش یادم میره راجع به سربازیه دراز1 بنویسم. با یه حساب سرانگشتی و طبق چیزیکه خودش گفت احتمالا تا تابستون 1400 درگیر سربازیش باشه. فع
انقدر شدید داره بارون میاد که حس میکنم اگه اینجوری ادامه پیدا کنه همه جارو سیل بگیره.
بارون خوبه. حس خوبی بهم میده. بیشتر از روزهای صاف و آفتابی دوستش دارم.
یادمه اولین روزیکه این بارون شروع با دراز2 قرار داشتم. دقیقا یک هفته میشه. ولی اصلا حواسم نبود ثبتش کنم. بین همه ی روزای تکراری الانم اون روز حرف واسه گفتن داشت.
همش یادم میره راجع به سربازیه دراز1 بنویسم. با یه حساب سرانگشتی و طبق چیزیکه خودش گفت احتمالا تا تابستون 1400 درگیر سربازیش باشه. فع
فارغ از قضیه ی گردنم؛ این هفته هفته ی خوبی بود
هم درس خوندم
هم سی وی نوشتم
هم وبسایت رو درست کردم
هم با زهرا یک روزشو رفتم گردش
 
بنابراین میریم که داشته باشیم یه تعطیلات سه روزه فارغ از درس و کتاب^-^
امیدوارم اونقدری پر انرژی برگردم که بتونم یه بخش دیگه به برنامه م اضافه کنم.
خواب دیدم توی یک خانه‌ی خیلی بهم ریخته هستم. آدم‌های توی خانه همکارانم توی شرکت قبلی بودند.دوست نداشتم آنجا باشم. به دلیل نامعلومی حتا نمی‌توانستم بنشینم. بعد یکی از دندان‌های خرد شد و من تکه‌هایش را از داخل دهانم جمع کردم. هیچ جای خانه حتا سطح اشغال نبود و من نمی‌تواستم تکه‌های دندان را از خودم دور کنم. کمی جلوتر یکی دیگر از دندان‌هایم کاملا خرد شد و من تکه‌هایش را تف کردم توی دستم. توی خانه می‌گشتم که خرده دندان‌ها را جایی دور بریزم ا
کاشکی حداقل اتفاقی یه روز که دارم توی خیابون راه میرم، خودمو ببینم. از دور بهش لبخند بزنم و وقتی بهش میرسم، با کف دستم به بازوش بکوبم و بگم کجا بودی پسر؟ میدونی چند ساله ندیدمت؟ دلم می‌خواد برگردم به خودم. خسته شدم به خدا. خسته شدم...
دعا کنید عمری باشه !من فردا برم و چندماه دیگه برگردم 
و برای نوبت بعدی دکترم برم حال اون منشی بی فرهنگش رو بگیرم
بعضی وقتها در برابر بعضی آدمها نباید سکوت کرد ، نباید با جمله ی "در شان من نیست" خودت رو قانع کنی
باید به بعضیها بفهمونی چخبره
بعدا میام کاملتر مینویسم.
نمی دانم دقیقا در چند سالگی بود که متوجه شدم ، کار ذهنی و یکجا نشینی را تاب نمی آورم و برای مثال بعد از هر دو ساعت کار ذهنی ، حتما باید از جای خود (پشت میز و روی صندلی) برخاسته و کاری انجام دهم که شامل حرکات پا و جنبش سایر اعضای بدن باشد .
بدین سان خلاق تر ، شاداب تر ، با نشاط تر مجددا می توانم برگردم و کار های ذهنی ام را انجام دهم.
ساعت چهار و سی و پنج دقیقه ی  صبح خوابم می‌برد و ساعت پنج ونیم باید بیدار شوم.برای روزی که مجبورم از ساعت شش صبح بیرون بزنم و ساعت هفت شب به خانه برگردم،کمتر از یک ساعت خواب و استراحت!این که ادامه ی روز چه خواهد شد که دیگر مثل روز روشن است!
ادامه مطلب
وقتی از بین پذیرش هلند و کانادا و استرالیا و بریتانیا انتخاب می‌کردم، کانادا و استرالیا رو به خاطر دور بودن گذاشتم کنار. به خودم گفتم میرم اروپا که بتونم سالی دو سه بار برگردم ایران. 
واقعیت؟ عید پارسال ایران بودم و فعلا برنامه‌م اینه که خرداد بیام ایران (اگر که تا اون موقع ۲۰ تا بلای جدید دیگه به سرمون نیاد، پروازی به ایران وحود داشته باشه، ایرانی وجود داشته باشه). که میشه ۱۴ ماه. 
فکر میکنم فرق اینجا برام با جای دور مثل کانادا فقط تو آرامش
آهنگ یه اتاق شایان اشراقی برای دانلود این موزیک زیبا به ادامه مطلب بروید
شایان اشراقی یه اتاق
دانلود آهنگ جدید شایان اشراقی یه اتاق
Shayan_Eshraghi Ye Otagh
+متن آهنگ یه اتاق شایان اشراقی
یه اتاق با تو میده یه حس خوب نرو نرو لعنتی چی بده بینمون نرو / بخوای بری منم مغرورم میرم ولی دلم میکشه سمتت هی بزور منو
بذار هر روز و هر هفته هر ثانیه برگردم بت / بذار هر روز و هر هفته هر ثانیه برگردم بت
ادامه مطلب
بیخیال پراید ۹۰ میلیونی!
خط فقر شده ۹ میلیون !!
از اون فقر ۹ میلیونی بدتر ذهن فقیر منه که هیچکدوم از شغل هایی که تا الان برای خودم تصور کردم ۹ میلیون درآمد نداشته:/
فقط بچگیا مثل خیلی از پسرای دیگه دوست داشتم خلبان میشدم، فکر کنم اون حقوقش ۹ میلیون بود:)
کاش برگردم به همون بچگیا که دغدغه بزرگم مشقام بود!
دلم میخواهد دوباره به مسیر دو سال پیش برگردم
این بار اشتباهات گذشته را تکرار نخواهم کرد
خدایا مرا بازگردان به جایی که بودم
این کابوس های شبانه مرا رها نمی کنند من کار نیمه تمامی دارم که اگر تمام نشود بسان خوره تمام مرا خواهد خورد
خدایا نوری در قلبم هست که می گوید من به آنجا بر خواهم گشت تا کارم تمام شود
می شود که بشود
 
امروز یازده اسفنده. دیروز تولد میثم بود. قدیمی ترین و صمیمی ترین دوستم، دوستِ پسرم البته. تو اینستاگرام بهش تبریک گفتم دیشب و امروز یه چارخط حال و احوال کردیم با هم. بعدش دیگه اون رفت خابید. چون اون خارجه.
37 سالش شد. چه زود. دقیقن ده سال از وقتی باهم دوست شدیم میگذره. پیر شده خیلی. موهاش سفید شده یه عالمه. منم موهام سفید شده ولی نه اون همه.
این روزای آخر سال همیشه واسه من پر از یه حس عجیب غریبه. هرچی به آخرش نزدیک میشه بیشترم میشه. الان وسطاشه و من ه
دم دم زمستون می خورد بوی نان گرمی به مشام
دل و دیده هر دو کنند یاد مادر بی ادعایم
سالهاست که آغوش پر مهر او را دیگر نمیبینم
آن موقع صبح که بسم الله بسم الله به زبانم میگذاشت
آن موقع که دعا پشت سرم میکرد
آن موقع جواب داد من بر سرش سکوت بود
آن موقع که درد من دوایش درست او بود
آن موقع که خوشحالیش خوشحالی من بود
و آن موقع که...
کاش که یک لحظه دگر برگردم به عقب و ببینم آن چه که او دوست دارد و بکنم آن چه که او میخواهد
کاش...
فردا شنبه‌ست.
امیدوارم شنبه‌ی خوبی باشه خدایی. خسته شدم. امیدوارم مدیرعامل جلسه نباشه، مدیر منابع انسانی هم جلسه نباشه، و تکلیفم مشخص شه و با برنامه برگردم خونه. و شایدم مستقیم برم و دفترچه‌مو پُر کنم و پست کنم و بعد برگردم خونه.
دوس دارم برجِ 11 اعزام میشدم، ولی نمیشه. فقط برجای زوج اعزام هست. برج 10 یه کم زوده و برج 12 یه کم دیره حس میکنم. البته اگر که فردا اوکی بشه. اگه همه مسئولاش حاضر باشن باید اوکی شه. ولی دو بارِ قبلی که رفتم اینطور نبوده.
 
از وقتی خودم رو شناختم لحظه‌های سال تحویل کنار مامانم نشسته بودم و چشمام بسته بود و داشتم تندتند از ته دل دعا میخوندم . امسال اما مشغول ساکشن کردن لوله تراشه مریض بودم و حتی مطمئن نبودم که سال تحویل شده ، فقط تونستم از پنجره به آسمون ابری رشت نگاه کنم و بگم امیدوارم سال خوبی باشه و بعد برگردم رو به مریضم و بهش بگم سال نوت مبارک .
سلام
خوبین؟ خوشین؟
خیلی وقته به اینجا سری نزدم...
بعد از اینجا متاسفانه پیشرفت چندانی هم تو حفظم نداشتم...
دعا کنید خدا توفیق بده و برگردم به گذشته.
می خوام از اول شروع کنم؛ سفت و سخت تلاش کردن رو، نوشتن رو و تغییر رو...
می خوام یه آدم دیگه شم، به هر نحوی که شده...
من برگشتم و از این به بعد می خوام از اول شروع کنم و بنویسم...
دعا کنید بشود...
تظاهر کردن و لبخند زدن و با سیلی صورت رو سرخ نگه داشتن دردناکه...
سخته از درون متلاشی باشی و ظاهرت، دل بسوزونه.
کاش میشد دست خودم رو بگیرم و برگردم عقب.... برم پیش نلیِ بی تجربه و بزنم توی گوشش....یا برم به آینده و ببینم این کابوس تموم شده.
این برهه از زندگیم خیلی بد و سخت و مزخرفه...
هر روز بی حس تر و بی روح تر از قبلم و قلبم مچاله میشه از این همه دور شدن از رویاهام و هر روز من، سوگوار آرزوهای نلیِ ۱۸ ساله ام.
دلم می خواهد گریه کنم. نه از روی غم. از روی عظمت و شکوه و زیبایی. دلم می خواهد موسیقی با شکوهی پیدا کنم. سریال باشکوهی ببینم و چنان کتاب با شکوهی بخوانم که مثل "در غرب خبری نیست" بلافاصله بعد از خواندن جمله ی آخر برگردم و کتاب را دوباره شروع کنم. 
+ امشب باید عنوان باشکوهی برای وبلاگم پیدا کنم...
 به هر کی زنگ زدم و گفتم بریم بیرون دیگه شاید این روزای برفی پیش نیاد ...
یکی بهونه درس آورد! یکی اکیپی رفته بود خودش! یکی هم اکیپ مختلط -_- 
کاش میشد بیام دنبالت بریم یکم تو برفا قدم بزنیم
رو شیشه بخار گرفته ماشین بنویسیم ... 
+ فکر کنم باید برگردم به دو سال پیشم! 
"از تنهایی لذت ببرم" 
امشب ماه در هاله یی از ابر ها بود خواستم با خبر باشی من خوبم البته اگر بچه های همسایه خفه می شدند بهتر بود
طبق معمول باید به تو و خیالم پناه ببرم تا از شر این زندگی جهنمی خلاص شوم 
خوبم اما می توانستم با تو بهتر باشم کاش به جایت من منتظرت می ماندم اه چرا باید کارت دعوت به زمین را من باید قبول می کردم و چرا با هم به دنیا نیامدیم به من بگو چرا تنهایی بدون تو به دنیا امدم تا بفهمم عشق چیست در عوض بعد از مرگم  تا ابد از تو جدا نشوم 
می دانی چه قدر درد م
بسم رب الرفیق وقتی می شنوم که وارد «قرقگاه» تو شده م، حس آرامش پیدا میکنم. چه خوبه که همیشه بهانه هایی هست که پشت سرم رو نگاه کنم و بخوام دوباره برگردم! و چه خوب تر که من بنده ی تو ام! و اگر آغوش تو همیشه باز نبود، به کجا پناه می بردم؟! پ.ناز امشبیک نفر پشت در خانه هایمان نان و خرما می گذارد یک نفر که نمی شناسیمش...تلک الایام
عما: من باید از اینجا برم
ویلیام : کی برمیگردی؟
عما : هیچوقت 
ویلیام : نه ... نرو 
عما : باید برم 
ویلیام : نمیشه نری؟
عما : نه ... نمیشه ... تو باهام بیا.... میای؟
ویلیام : نه 
عما: سکوت
ویلیام: سکوت 
عما: پس من میرم پنج سال بعد برمیگردم :)
 اگه برگردم فقط به خاطر تو بر میگردم ویلیام 
ویلیام: :) ..... پشیمون شدم ... برنگرد ... فقط موقع رفتن برام دست تکون بده :)
عما: سکوت 
متن آهنگ فوق العاده سامان جلیلی
بگو چی اومده سرت اینا کین دورو برتکه میذاری میری منو نمیدونی کی شکونده بال و پرتکی از من دیوونه تره کی هی بگی برو نرهمگه میتونه پر کنه جامو کسی نمیتونه بگه که از منم عاشق ترهدوراتو زدی چی شده که باز اومدی میگی عاشق منی که من برگردمنیستمت تورو هرجا دوس داری برو آره ساده بودم هی تورو باور کردمدوراتو زدی چی شده که باز اومدی میگی عاشق منی که من برگردمنیستمت تورو هرجا دوس داری برو آره ساده بودم هی تورو باور کردم
دان
با هم رفتیم به محل تولدش، همه جا را نشان ما داد و گفت: 
اگر روزی آقا به من اجازه دهند از شغلم کناره بگیرم، حتما به روستا بر می‌گردم و دوباره کار پدرم را انجام می‌دهم.
پدرم کشاورز بود، تمام این بوته‌ها را با دست خودش کاشت، دوست دارم برگردم و یک کار درآمدزا از همین بیابان که کسی برای ارزش قائل نیست برای جوانان روستا مهیا کنم.
سلام با شما دوستان عزیز 
شرمنده بابت غیبت کبری که داشتم 
حقیقیت اینکه یک سری علت داشته
1- مدتی بود که میل به نوشتن از دست داده بودم 
2- به علت مشغله کاری و شخصی فرصت نوشتن نبود
3- متاسفانه و یا شوربختانه فکر میکردم که نوشتن در بیان بازدید کننده بیشتری رو به همراه داشته باشه که نداشت البته که علت این اتفاق کم فعالیتی خودم هست 
 
به هر حال سعی میکنم از این به بعد فعالیتم بیشتر کنم . 
احساس میکنم این چند روز از خودم دور شدم. خودمو گم کردم و نمیدونم چجوری باید برگردم بهش. شایدم همینجوری که کم کم کار میکنم دوباره خودمو پیداش کنم. پیداش کنم و دو دستی بچسبم بهش تا گم نشه دوباره. حس گندی دارم. حس عقب موندن. حس غربت. حس... نمیدونم باید چجوری توصیفش کنم فقط میدونم غمگینم. خیلی غمگینم. غمگینم که پیداش نمیکنم. دلم تنگ شده. احساس میکنم این وضعیت رو دوست ندارم. کلی حرف دارم که دلم میخواد بگم اما دستم به نوشتنشون نمیره. نه به نوشتن و نه به
دوشنبه برم مشهد جمعه برگردم؟
تنها تنها؟:))
فقط برای اتاق یه زنگ بزنم به داییم
هوم,نظراتتان؟:)
+ دو تا راه دارم،
اگه با تور کانون برم,هتل اوکیه,و غذا اینام دیگه هست و فقط هتلاش یکم دوره از حرم که مشکلی نیست
اگه برم حسینیه قزوینی ها,برای غذا اینا یا باید درست کنم یا باید از بیرون بگیرم که مشکلی نیست,فقط خوبیش اینه به حرم نزدیکه
هزینه ای هم با هم فرقی ندارند
بعد از وصل شدن نت میرم یه مدت طولانی 
و بعد کنکور شاید برگردم شاید هم نه 
بستگی داره که چی پیش بیاد 
اگر اون چیزایی که انتظارشو دارم انفاق بیفته برمیگردم 
اما اگر نه عمرا دیگه بنویسم 
عمرا 
عمرا 
عمرا 
+شاید براتون اصلا مهم نباشه اما من اینجا اینو نوشتم که بعدا دوباره اومدم ببینم و برام تجدید خاطر بشه که چه تصمیمی از قبل گرفتم 
+اهنگ جرزن از البوم ۴۲۰ الان حسش عالیههه
بنده در تمام مراحل زندگیم در ارتباطم با آدمها ته تهش به این نتیجه میرسم که از ماست که بر ماستکافیه هر چی به سرم میاد برگردم یکم گذشته رو مرور کنم
حتی جایی هم که احساس میکنم تقصیر من نبوده مثلا میبینم اره خودم زیادی باهاش خوب تا کردم! اونم پررو شده!
ولی وقتی خودت میزنی خرابش میکنی ، قطعا خودت هم میتونی درستش کنی!
جای نگرانی نیست
انگار کن نیشتری به دست گرفته باشم و مدام به قلبم بزنم. این نیشتر کلمه‌های توست. تکه‌‌های قلبم دوباره جوش خواهند خورد ولی این دل از همین حالا از دست رفته.
یک روز صبح که با صدای آقای "اثاث منزل خریداریم" بیدار شدم، تمام خاطرات و نشانه‌های تو را به عنوان خرده ریز منزل، و قلب خودم را به عنوان آهن‌آلات آهن‌ضایعات به او می‌فروشم و باقی عمرم را با خیال راحت می‌خوابم.
هرچقدر دیدگاهم به زندگی و خوشبختی و رویا و اینده و اینا عوض شده باشه 
ادمها نمیذارن که من دیدگاهم بهشون رو عوض کنم میتونم بگم هشتاد و هشت درصد ادما غیرقابل اعتمادن این روزها و شما نمیتونی صادقانه خودت باشی در مقابلشون 
چون از کوچکترین اشتباهی که میکنی ممکنه یه اتیش بزرگ درست کنن 
امضا یک عدد ستوده ی ترسیده :(
پی نوشت : دعاها انرژی مثبت ها آرزوها و ویش یو د بست های شمارا خواستاریم 
انگار کن نیشتری به دست گرفته باشم و مدام به قلبم بزنم. این نیشتر کلمه‌های توست. تکه‌‌های قلبم دوباره پیوند خواهند خورد ولی این دل، از همین حالا از دست رفته است.
یک روز صبح که با صدای آقای "اثاث منزل خریداریم" بیدار شدم، تمام خاطرات و نشانه‌های تو را به عنوان خرده ریز منزل، و قلب خودم را به عنوان آهن‌آلات آهن‌ضایعات به او می‌فروشم و باقی عمرم را با خیال راحت می‌خوابم.
هنوز فکر چارشنبه‌ی بردنه، یه عمره که باخت‌هاشو رج می‌زنه.
پ.ن. حس می‌کنم منتظرم برگردم به ریتم روتین زندگیم، و حواسم نیست که اون ریتم روتین زندگیم تموم شده خیلی وقته. 
نه این که الآن خیلی عجیب‌غریب باشه، و نه این که خوشم بیاد از داشتن ریتم روتین ... صرفا داشتم فکر می‌کردم الکی و شاید غیرارادی منتظر برگشتن به یه حالتی‌م که مدت‌هاست ازش گذشتم.
جایی بزرگ شدم که همیشه سخت گیری بود همیشه اذیت بود ولی حالا ادعا میکنند که من از همه آسایش تر بودم ! کجـای این زندگی آسایش بـوده خدا دانـد !من خوب مطلق نبودم ولی خانوادمم خوب نبودن من همیشه شاهد دعوا و بحث بـودم یه روزایی سخت تلاش میـکردم تا از این مکافات فـرار کنم ولی وقتی وارد دبیرستان شدم افت پیدا کردم چون دیگه دغدغه هام خیلی بزرگ بود و غیرقابل حل ! من همیشه گفتم تا موقعی که نتونستم مطلقا خودم باشم نمیتونم برگردم به اون دختر درس خون نمیتونم
نمی دونم که مشکل اینه که با ناخوشایندی ها رو به رو شدم که از کار افتادم و ازشون فاصله بگیرم مشکل حل می شه وقتی برگردم؟
یا اینکه نه! باید بمونم توی دل ناخوشایندی ها و اونجا حلشون کنم تا درست شه همه چیز؟
خیلی سوال سختیه. بستگی داره ناخوشایندیه چی باشه دقیقا. شایدم بستگی نداره. ولی باید دقیق دونست که مشکل چیه تا بشه حلش کرد.
امروز چقدر روز نارنجی و کِرمی ایه.
این حالو دوست ندارم.
یه ساعته که بیدار شدم و تا الان رو به بطالت گذروندم.
داشتم بلند میشدم که برگردم دوباره به تخت خواب راحتم و بخوابم!‍ انگیزه در من مرده بود!
اما یه سر به وبلاگ های دیگه زدم و همچنین نوشته های قبلی خودم رو خوندم.
تمام انگیزم برگشت و خواب از سرم پرید...!
هیوا!
فقط 70 و اندی روز مونده! طاقت بیار و ازش استفاده کن!
میرم ببینم که امروز چه کاری از دستم بر میاد!
+با مامان در مورد قیافه ی من صحبت می کردیم و طبق معمول اصرار داشت که شبیه خودشم. هیچ وقت دلیل اصرارش رو نمی فهمم وقتی که چشم های روشن اون و چشم های قهوه ای من، و همینطور پوست روشن اون و پوست سبزه ی من مهر تائیدی بر حرفای منه: مامان من شبیهت نشدم!
اما معمولا تسلیم نمیشه و بعد از کمی فکر کردن با حالت پیروزمندانه ای میگه موهات! ببین، فر موهات مثل منه، بعد میگی شبیهم نیستی!
مامان هیچ وقت برنمیتابه که قیافه ی من بیشتر به خانواده ی پدری کشیده و هر بار که
متاسفانه با واقعیت بدی مواجه شدم
اونم اینکه نتیجه بیشتر از یکسال بیماری و عدم پیگیری و در کنارش افسردگی و استرسا باعث افزایش وزن و افت شدید قوای بدنیم شده
کارایی که خیلی برام راحت بود و بسختی انجام میدم..
ولی خب حالا که بیماری تا حد زیادی خوب شده تصمیم قاطع گرفتم شدت ورزشامو زیاد کنم و برگردم به وزن مناسبم حتی از قبلمم باید بهتر بشم
کاری میکنم بعد قرنطینه خودمم خودمو نشناسم
ای خدا ادمو جو نگیره.‌..
بچه ها من دیگه دارم میرم فدایتان 
اگه ندیدید خواهشا پست قبلی رو هم ببینید
خب بچه ها حالا که من دارم میرم تا زمانی که برگردم اونی لیندا رو نویسنده کردم و جواب نظرات شما ها رو یا هر فعالیتی که انجام میشه توسط اونی لیندا بوده
واسه این گفتم که مثل قبل سوء تفاهم نشه
دوستتون دارم انیووووووووو
بچه ها برگشتم باید جلو پام گوسفنو قربونی کنین هااا
کککک شوخی کردم
انیوووو
چه می دانستم اینور کوه باید برای ثروت، حرام خورد ... برای عشق، خیانت کرد ... برای خوب دیده شدن، دیگری را بد نشان داد ... و برای به عرش رسیدن، باید دیگری را به فرش کشاند ...!
 
وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را می پرسم ، می گویند : " از پشت کوه آمده ای ...! "
 
ترجیح می دهم به پشت کوه برگردم و تنها دغدغه ام سالم بازگرداندن گوسفندان از دست گرگها باشد تا اینکه اینور کوه باشم و گرگ وار انسانیت را بدَرَم ...!!!
 
استاد محمد بهمن بیگی
+از غصه ی زیاد، دیشب ۹ شب شروع کردم به خوابیدن، ۹ صبح پاشدم. توانایی داشتم ادامه شم بخوابم.
+بعد از مدت ها (۸ ماه) خواستم برگردم به اینستاگرام، وارد نشد.
+برادر برای ماموریت مشهد هست. میخواد برگرده پرواز نیست.
+مامان مریضه. از خودم بدم میاد که براش دختر خوبی نتونستم باشم و نمیتونم براش کسی رو  بگیرم که دست به سیاه و سفید نزنه.
+خدایا، واقعا دیگه نتیجه برام مهم نیست. میخوام به ده سال بعد برسم؛ همین.
+خسته ام.
 
و در کمال ناباوری هم تجربی و هم زبان، دانشگاه، دانشکده ی اقتصاد افتادم...
هوم. هق هق حتی! :( صبح برم نمیتونم برگردم خونه و بعد برم زبان. :|
خدا بابا رو به راه راست هدایت کنه که مثل کنکور سال 96 ساعت 5 صبح بیدارم نکنه... هی بگه توی ترافیک گیر میکنیم!! :/
البته من دو بار اینجا کنکور شرکت کردم، هم با محیطش آشنام و هم این که بی نهایت سیستم تهویه و خنک کننده اش عالیه. ضمنا کنکورهای خوب و رضایت بخشی هم بودن. :) به امید خدا که این دو تا کنکور پیش رو هم توی اقتصاد خ
دیشب مامان ازم پاسپورتمو می خواست، هر چی ازش پرسیدم برای چی نگفت...اونقد استرس گرفتم که داشتم میمردم...تا الان که با بابا حرف زدم و بدتر شدم:((
بهش گفتم مامان پاسپورتمو گرفته.گفتم میدونم قرار بود 23 ام بپرسید ولی میشه از همین الان بگم که می خوام برگردم.باشه بابا؟ می خوام برگردم.
گفت سارا الان مشکل چیه؟ قرار گذاشتیم سر قرارمم هستم نگران چی هستی؟
گفتم هیچی ولی من حوصله ام واقعا سر رفته دیگه ..جز چند ساعت دوچرخه سواری کاری نمی تونم بکنم اینجا..همش تو
هرچی به مح التماس کردم فایده نداشت. اون بر نمی‌گرده... خیلی زار زدم... بسمه ۱۵ سالگی من لااقل ۲۰ ساله اون دوران رو رد کردم
دیگه عاشق نمیشم... هیچ وقت... محاله .... محال ... یا از میم جدا میشم و یا به همین زندگی تن میدم و خب طبیعتا همین زندگیم خواهد بود... پس دیگه بسه... 
خیر همین بود که تموم شه و من برگردم به درس و زندگیم...
لعنت به من .... لعنت .... لعنت ....... لعنت به این زندگی و محدودیت و تمامیت خواهی و بچگی و عدم عقلانیت و و و ...... لعنت
کم کم مطمئن میشم یه ترک گناه من باعث شد خیلی از رفتارهای زشتم رو کنار بزارم شبیه سه سال پیش شدم. باید مواظب باشم تنهایی دوباره باعث نشه من به وضعبت قبل برگردم 
اگه مدام به مرگ فکر کنی کمتر گناه می کنی.
هر چی فکر می کنم اگه بمیرم هیچی برای اون دنیا ندارم
اگه کاری هم کرده بودم بعدش خرابش کردم 
+ قطعا بچه ی خوبی براتون نبودم ، اینو می دونم که اخلاق خیلی خوبی ندارم و کارام خیلی براتون اذیت کننده ست .
+ به همین خاطر سعی میکنم کمتر بیام و دور باشم البته ک بعضی وقتا از پشت تلفن هم میدونم که ازم دلگیر میشین ولی دور بودن بهتره و عوارضش کمتر ...
+ دیگه واقعا باید کار کنم چون نمیتونم اینجوری ادامه بدم و پول بگیرم ...تابستون ؟ یه سال ؟
+ این بار که برگردم مطمئنم دعوا های زیادی خواهد بود ، مشاوره ، گریه ، و سردرگمی ...
از پست قبلی تا الآن دقیقا یک هفته گذشته است و دوباره از خواب پریده ام و فکر و فکر و فکر...
چطور آدم‌ها انقدر راحت فراموش میکنند ولی من نمی‌توانم؟
چرا تمام خاطراتی که بطور عادی هزارها سال بود که بخاطر نداشتم، یکهو هجوم آورده‌اند و دارند خفه‌ام می‌کنند؟
چرا بقیه خیلی نمی‌توانند درکم کنند؟
چرا نمی‌توانم برگردم خانه و از این دغدغه ها دور شوم؟
چرا جرأت گرفتن مرخصی برای یک ترم را ندارم؟
چرا همه از ابراز کردن احساساتم منعم می‌کنند؟
همچنان فکر
رضا هستم متولد 8 فروردین 68 تمام عمرم با درد و پای چلاقم زندگی کرده و همیشه توی جمع ها سعی کرده ام تا ناپیدا باشم تا مسخره نشوم تا شاید بتونم با درد م کنار بیام و همیشه تنها بودم و توی غار تنهایی خودم سر کرده ام اما متاسفانه مدتی ست یعنی از 96 تا حالا از این غار اومدم بیرون توی غار حالم بهتر بود کمتر با آدم ها سروکلاه میزدم و خودم بودم و خودم !!!! سعی دارم دوباره برگردم توی غار تنهایی خودم 
بسم الله
 
بالاخره فرصت شد به خانه برگردم. خدایِ عزیزم لطفا پاکِ پاک پا روی قالیِ قرمز خانه با آن گل‌های سفید و سرمه‌ایش بگذارم. لطفا کرونای داشته یا نداشته‌ام در همین اتاق کوچک خوابگاه بماند و به شمالِ شرقیِ قشنگ و کوچکم نیاید. ممنونم. :) 
سلام من امروز براتون یک ماشین زمان دارم . گفتم مخترعم البته دارن روش کار می کنن ام این یکی زهنی است.الان می خواهیم بریم توی ماشین زمان فکرش را بکن که به 15سال بعد برویم چه اتفاقی می افتاد.من که میشد25سالم بعد مثلا باید الان برم دانشگاه هیچی هم بلد نیستم بدبخت شدم فقط باید دانشگاه رو دور بزنم فرار کنم برم پیش ماشین زمان تا برگردم به15 سال پیش اگر الان برم 15 سال قبل به موقع میرسم به کلاس چهارم که وقتی 10 ساله بودم.
به تو ابرازهای کوچک و مبتذل کردن سیرَم نمی‌کند. به تو ابرازهای نفَس‌بُر کردن در توانم نیست؛ تو گفته‌ای که خیلی همین نزدیکی‌هایی، گفته‌ای امّا من نزدیکی‌های خودم نیستم گویا که لرز گرفته‌ام. تو به من بیا، فکرَم شو، خاطرَم شو، یادَم بده چطور برگردم به خودَم و از نزدیکی‌های خودم در تو به حَل شدن نزدیک‌تر شوَم، ابراز شوَم، آن‌گونه که لایقش هستی عزیزم، پناهَم.
سلام من امروز براتون یک ماشین زمان دارم . گفتم مخترعم البته دارن روش کار می کنن . این یکی زهنی است.الان می خواهیم بریم توی ماشین زمان فکرش را بکن که به 15سال بعد برویم چه اتفاقی می افتاد.من که میشد25سالم بعد مثلا باید الان برم دانشگاه هیچی هم بلد نیستم بدبخت شدم فقط باید دانشگاه رو دور بزنم فرار کنم برم پیش ماشین زمان تا برگردم به15 سال پیش اگر الان برم 15 سال قبل به موقع میرسم به کلاس چهارم که وقتی 10 ساله بودم.
درست وسط مکالمه ای که با دوستم داشتم 
و می گفتم که من برای پیاده روی  دوست دارم یکسره برم و همون مسیر رو برگردم
نه اینکه تو پارک هی چند دور بزنم یه مسیری رو. اصلا به خاطر همینه که چند وقتی
بی بهانه و با بهانه دوست دارم برم جاده سلامتی توچال، ذهنم من رو نگه داشت رو 
حرفی که زدم.
ترس از تکرار در من من رو از همه ی پارک های اطراف خونه تا جاده سلامتی وامی رهاند.
تکرارگریزی انرژی بیشتر از اونی که باید، ازم نگیره؟!!!
 
امروز دوباره برگشتم سرکار 
این یک ماه که رمضان بود خونه نشینی باعث شده بود افسرده بشم 
الان این سوال برام پیش اونده چرا ما سمت کسانی میریم که به ما محل نمیدن؟ نمیدونم شاید اون آدمها برای ما بیشتر به خدا شباهت دارن چون خدا هم زیاد به ما اهمیت نمیده باید کلی دنبالش بدویم کلی گریه و زاری وعجز و لابه کنیم شاید گوشه چشمی به ما نظر کند
اینو از شعرهای شاعران هم میشه فهمید 
و از حرفهای عرفا که که میگفتن تمام دنیا را جستجو میکنی آخر سر میفهمی اونی که د
وسط یکی از همان کلافگی‌ها و خستگی‌ها پرسیده بودم چیکار کنم با زندگیم؟ جواب داد: راحت باش، رها کن، همه چی رو.
من نمی‌دانم رها کردن چطوری است. نمی‌دانم این "همه چی" چیست که باید رهایش کنم. نمی‌دانم منظور از راحت بودن چطور راحتی ایست.
معنی رها بودن و رها کردنِ همه چیز این است که اگر یک روز از همین روزها برگردم به لحظه‌ای که داشتم توی آن هوای سرد قدم می‌گذاشتم روی برگ‌های خیس چسبیده به سنگ فرش پیاده‌روی آن خیابان شلوغ و چشمم خورد به قسمت سیگار
۱. این پرکتیسی که مامانم گفت اینقدر خوب بود که دوست دارم شصت بار تکرارش کنم. 
۲. خیلی دوست داشتم بتونم احساسات و حرف دلمو به یک زبان مناسبی شعری آهنگی چیزی بیان کنم. ولی بلد نیستم و هنوز هم گارد درونیم اجازه ی بیان مستقیمشونو به خودم نمیده و بله بالاخره یه روز میترکم.
۳. بقیه‌ی تابستون با همه‌ی تعطیلی ها و قشنگی‌ها و حقوق شرکت و درس و زبان و ورزش و آهنگ و دوستا و تولدا و شصت تا کار دیگه ای که میشه توش کرد همش برا خودتون. یه چیزی بدین من بخورم یه م
 
- شماره حساب حقوق بازنشستگیتونه؟
- ببخشید؟
- لطفاً، شماره حساب حقوق بازنشستگیتون
-- یه حواله پول
- چیزی به این اسم وجود نداره
-- ولی الان گرفتمش
- فعلا که هیچی نیست
 خودتون ببینید
-- پس کی برگردم؟
- وقتی که براتون رسید جدید بفرستند
- خانم؟
 رسیدتون
-- کارتون اصلا نظم نداره!
 
مادر مثل هوا می مونه، دائم در هوای محبت خالصانه و بدون توقعش نفس کشیدی، گاهی حتی از همه بیشتر بهش اعتماد داری بدون اینکه بفهمی و بدانی...
اونقدر در این هوایی که گاهی ممکنه فراموشش کنی، تا اینکه نفست تنگ بشه از مدتی دریافت نکردنش...
اگر به عقب برگردم، حددداقل تواضعم در برابرت هزار چندان میشه مادرم...

+شاید شبیه ترین آغوش به آغوش خدا بعد از آغوش رسول الله و امام زمان، آغوش مادر باشه...
میگم، آیا آقایون از خانم های ترسو،یعنی از خانم های خیلی ترسو،بدشون میاد؟! دقیقا چقدر بدشون میاد!؟
خو ملخا هجوم آوردن به من چه! خب حالا پروانه چه فرقی میکنه!!! مهم این ِ چندشن بابا چندشنننننن:((((نصف شبی بعد از دور دور یه جای خلوت دوماد گرام پارک کرد و خانواده هم تو ماشین و منتظر که برم پول از کارت بردارم،قبلشم پرسیدن میتونی یا همرات بیایم،منم مغرور گفتم نه بابا دیگه تو این فاصله !!!!حالا با پوزخند میگم این نه بابا رو.درو باز کردم دقیییقا دقیقا ملخ
نامردی یعنی اینقدر قشنگ بازی بخورم و اینقدر قشنگ تر خانواده رو علیه من بسیج کنی:)من که شرایطم به اندازه کافی خوب نیست فقط اینکه بگه آخر راه من به تباهی میرسه و میزاره که برم و خومم بفهمم رو نمی تونم باور کنم ، من که میرسم به انتهای این مسیر اما اینکه منتظری با ندامت برگردم بگم من اشتباه کردم رو نمی تونم قبول کنم ، منتظری زمین بخورم که منتت گوش فلک رو پر کنه؟؟اگه آره که هنوزم منو نشناختی اما بدون کاری که با من کردی رو فراموش نمی کنم ،هیچوقت...
برام یه قفس بساز؛بدون پنجره،بدون در،منو بنداز اون تو و خودت بیرون در وایساتو کِ اون بیرون باشی میتونم فقط بِ نشستن تو پشت دیوارِ سرد فکر کنمتو کِ منو محصور کنی فقط ذهنم درگیر تویی میشه کِ منو بِ خاطر نجاتِ خودم بِ زنجیر کردیتو منو حبس میکنی ولی خودت هم با من داخل قفسِ بی نور نفس می کشی!کنار منی و نمیذاری لحظه ای ذهنم بِ خطا بره،نمیذاری لحظه ای بِ جهنمی ک توش بودم برگردم!تو باش؛پشت دیوار باش...لمس نشدنی باش...باش کِ بودنت اجزای متلاشی منو کنار ه
از صبح کلاس و بخش داشتم و تایمای اضافی هم توی فانتوم پروتز بودم.تنهااستراحتم ده دقیقه ناهار بود از هفت صبح.اومدم یه چیزی از کمدم بردارم و بدو بدو برم سراغ کارم که یهو خودمو توی آینه رختکن دیدم.بعد از اون ذهنم درگیر شد.
قبل دانشگاه اصلاااا اهل آرایش و درگیریش نبودم.اوایل دانشگاه نهایت آرایشم ضدآفتاب بی رنگ!و گااااهی رژ لب بود.کم کم درگیرش شدم و تیکه تیکه آرایشم زیاد میشد تا جایی که پارسال هرروز برای دانشگاه باید کرم پودر و ریمل و رژ و خط چشم و گ
‏در دنیای موازی در مدرسه ای در روستایی دور افتاده معلم مدرسه هستم. فردا روز اول مدرسه س و الان در مدرسه ای که هم معلمشم هم مدیرش هم بابای مدرسه، دارم تنها کلاس درس رو آب و جارو میکنم، گلدون شمعدونی رو میذارم لب پنجره و روی تخته می نویسم: الّذی علّم بالقلم
عصر که برگردم خونه باید مانتوی رضوانُ اتو بزنم، شب باید زودتر بخوابونمش، صبح یادم باشه موهاشو ببافم، یادم باشه بهش یادآوری کنم سر کلاس به من نگه مامان، یادم باشه... 
میخوام بذارم همه روزای خوب و خاطره های خوب، همونطوری که هستن بمونن. 
مثلا دیگه نمیخوام برگردم به اون جایی که یه روزی خیلی بهم خوش گذشته، یا نمیخوام سعی کنم که بازم با همون آدما، همونجا، همون شکلی دوباره خوشحال باشم.
بنظرم اگه سعی کنی دوباره اون حس و حال و تکرار کنی، دیگه هیچوقت خاص نمی‌مونه واست.
میخوام همه روزا و حس و حالا و حتی آدما خاص بمونن. نمیخوام تکرار کنم. میذارم همون شکلی بمونه و رد میشم ازش.
حدود چهار ساله به خودم نگفتم ایول مریم خیلی خوب بودی!ذوق نکردم برای خودم...تو هیچی انتظار خودمو برآورده نکردم.الان پر از ترسم...تو شروع هر کاری میدونم اون چیزی که میخوام نمیشه و نصفه نیمه رها میشه یا به سختی تموم میشهتو نوشتن هم حتی اینجور شدم...حوصله ندارم مثل چندسال قبل اتقاقات رو با جزییات بنویسم و تحلیل کنمیک ماه دیگه باید برگردم خونه و هیچ برنامه ای ندارم که چجور زندگی کنم و میخوام چیکار کنم...راه زیاده ولی کی میره

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها