نتایج جستجو برای عبارت :

عشق مثل بازی می مونه

/
Masih & Arash
100 Rishteri
#MasihArash
مگه چه گناهی کرده که دلم افتاده دستت 
بیخیال شو این همه ناز دیگه بسه
راه بیا کُشتی ما رو با اون چشایه عسلیت 
خیالت تخت تو دلم هیشکی جز تو اصلا نیست
با اون نگاهِ صد ریشتری دلو درجا میبری 
زیر و رو میکنی دله آدمو ولی نمی مونه اثری
با اون نگاهِ صد ریشتری دلو درجا میبری 
زیر و رو میکنی دله آدمو ولی نمی مونه اثری
جیگر میخواد تو نگاهت زل زدن 
هول میشم وقتی نگاهت میفته به من
با اون نگاهِ صد ریشتری دلو درجا میبری 
زیر و رو میکن
دیروز غروب که کلی سیم بهم وصل بود و روی تخت اورژانس دراز کشیده بودم سعید چشمهاش پر از اشک شد. گفت فاطمه تو رو از دست ندم یکوقت.
چشمهام رو بستم و لبخند زدم؛ قشنگ نیست یکی دلشوره ی نبودنتو داشته باشه؟ یکی که کلی آدم دوستش دارن وسط شلوغیهاش چشمش به نبودن تو هست.
چشمهای سرخش همه عمرم یادم می مونه؛ دستهاش که از دیدن نوار قلبم یخ کرد یادم می مونه. در برابرش خلع سلاح میشم. نمیشه دوستش نداشته باشم:)
مهرت به دل من می‌مونه. هرچند بی‌حاصل...
مثل لباس‌هایی که نمی‌پوشم ولی دور نمیندازم؛ مثل آهنگ‌هایی که رد می‌کنم ولی پاک نمی‌کنم؛ مثل عکس‌هایی که دیگه نگاه نمی‌کنم؛ مثل گلدون‌های چینی تزئینی یادگار دوست از دست رفته‌م که از جعبه بیرون نمیان. مهرت به دل من می‌مونه چون من آدم دست کشیدن و رها کردن نبوده‌ام هیچوقت. 
من از تو دست نمی‌کشم چون مادر موسی نیستم؛ چون به من وحی نشده «لاتخافی و لاتحزنی انّا رادّوه الیک». دل من صندوقیه که روی موج
عشق، موضوع صحبت دیشب بچه ها بود. هر چی می گفتند یکی بود بگه نه این تمام عشق نیست. از دوست داشتن های زیاد، دلتنگی های ترمز بریده و انتظارهای به مقصد نرسیده، اما یک نفر بود در حالی که داشت گوشیشو چک می کرد، بگه این تمام عشق نیست. صبرشان به اتمام رسید و از سوشیانت فرزند سکوت اندکی هنجارشکنی خواستن. 
عشق، همچون تپه ای می مونه که عاشق خورشیده. هر صبح با طلوعش برایش آواز می خواند و غروب که فرا می رسد، اشک می ریزد و شب ها در انتظار می نشیند. او عاشق است ب
واقعیت اینه که وقتی عشقی نباشه دلداری نباشه حرفی هم نیست. حوصله‌م سر رفته تو این حجم از هیچ بودنه همه‌چیز. وقتی هیچی نداری شادت کنه یا دلت رو خوش کنه چی می‌مونه از زندگی؟ سپر انداختن.. اصطلاح قشنگیه و خب همه‌ی جوونا پرن از حرف‌های قشنگ، وقتی سنت بالا میره، وقتی جهانت تنگ و کوچیک میشه می‌فهمی اون موقع جهانت جهان ادبیاتی بود و حالا داری تو واقعیت زندگی می‌کنی و حرفی نمی‌مونه. خوب که نگاه می‌کنم من جهان تنگ و تاریک نیست، برهوته!
ولش کن این ت
می‌خوام بگم تا اونجایی که من می‌دونم یکی از روش های خیلی طاقت‌فرسای شکنجه اینه که طرف رو پیشونی طرف قطره قطره آب می‌ریزن . اولش هیچی نیست اما بعد یه مدت جای قطره ها شروع به درد کردن می‌کنه . تا اینکه بعد چند ساعت هر قطره ی آبی که می‌ریزه ، مثل یه جکش می‌مونه که می‌کوبونن تو میشونی طرف . در همین حد دردناک .
می‌خوام بگم بعضی از مشکلات زندگی هم مثل همین شکنجه می‌مونن . در واقع اگه یکی دوبار اتفاق بیوفتن شاید ناچیز باشن ، شاید‌اگه از بیرون نگاه
بهم گفت عشق مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی می بازه. بازی عشق مساوی نداره. یا می بری یا می بازی. بگو ببینم تو عاشقی بردی یا باختی؟تو چشماش خودم رو نگاه کردم و گفتم می دونی اولین بار کِی دستش رو گرفتم؟ تو بازی « نون بیار کباب ببر»!سال آخر دانشگاه همه بچه ها دور هم تو کافه جمع شده بودیم. بعضیا تخته بازی می کردن ، بعضیا شطرنج و بقیه هم دوز ! فقط من و اون بودیم که نشسته بودیم و بازی بقیه رو می دیدیم. بهش گفتم چرا بازی نمی کنی؟ گفت این بازی ها ر
یکی از چیزهایی که توی کارِ ما (رسانه؛ چه مطبوعات و چه تلویزیون) اذیت‌مون می‌کنه اینه که به هیچ چیز نمیشه دل بست و هر لحظه امکان داره کاری که می‌کنی، آخرین کار خودت و مجموعه باشه! یعنی یک لحظه غفلت، یک عمر پشیمانی. مثل کار توی نیروهای نظامی و انتظامی می‌مونه... اولین اشتباه، آخرین اشتباهه....من اما بر خلاف خیلی از همکاران رسانه‌ای (که به شدت منعطف‌ند و در لحظه می‌تونن با شرایط جدید ارتباط برقرار کنن)، ثبات دوست دارم؛ که بدونم از کجا اومدم و ال
متن آهنگ یه چیزی بینمونه امین‌ مطلق

یه چیزی بین مونه شده همه دنیام
دیگه چیزی جز تو رو تو قلبم نمی خوام
با تو میشه انگار یه شبه زندگیمو دوباره بسازمش
عشقی که تو دادی بهم نمی ذارم الکی ببازمش
عشق تو جوریه که دنیارو به پات میریزم
باتو خوبه حالم نباشی بهم میریزم
من چه حالی دارم دل تو دلم ندارم
ازین به بعد اسم تو رو آروم دل میزارم
عشق تو واسه من شبیه خواب و رویاست
بهترین روزای من کنار تو همین جاست
یه چیزی بین مونه شده تموم رویام
عشق تو مثل جونم شد
بعضی وقت‌ها که می‌خواستم تولدشون رو به آدم‌ها تبریک بگم، می‌نوشتم امیدوارم امسال نقطه عطف باشه توی زندگیت. نود و هشت و در واقع بیست و سه سالگی من هم همین‌طور بود. مستقل شدم، دوست داشته شدم، خیلی زیاد دوست داشتم، هزار تا چیز مختلف یاد گرفتم؛ هزاار تا اولین تجربه کردم که حتی به ذهنم هم نمی‌رسیدن که یک روزی می‌تونن برای من اتفاق بیفتن. من از نود و هشت لبخند قشنگ خودم توی اسفند رو یادم می‌مونه، اولین باری که تنهایی رفتم مسافرت رو یادم می‌مو
همیشه می‌گن کسایی که افسردگی دارن ، با دوستاشون صحبت کنند و همه چی رو تو خودشون نگه ندارن . نه که بخوام‌بگم من افسردگی دارم ، ولی در‌کل کسی به این فکر نمی‌کنه که اعتراف به بعضی چیزا ، مثل اعتراف به شکست می مونه . اعتراف به این که من تو زندگیم ریدم و کمک می خوام  ، چندان خوشایند نیست !
آخه آدم وقتی شمارو داره، وقتی به شما فکر می‌کنه، وقتی با یاد شما حالش خوب میشه...
وقتی آدم عشق‌ش شما باشی میتونه حتی‌اگه روز عشق هم باشه به عشق دیگری فکر کنه؟...
عشق من یا صاحب الزمان...
بنفسی انت امنیة شائق یتمنی من مومن و مونه ذكرا فحنا...
تو زیباترین آرزوی منی...
دیوار یکى دیگر از آیتم هاى مهم در دکوراسیون داخلى است که به وسیله دیوار کاذب تغییرات مختلفى را در دکوراسیون داخلى ساختمان به عمل مى آید. طراحى دکوراسیون داخلى ، دیوار کاذب و دیوار دکوراتیو به دلیل مزیت ها و استاندارد های دیوار کاذب می توان در مکان های گوناگون ؛ ساختمان های تجاری، اداری و مسکونی، اجرای دیوار کاذب اتاق خواب, اجرای دیوار کاذب پذیرایی , اجرای دیوار کاذب سالن ها ، دیوار کاذب کافى شاپ ، اجرای دیوار کاذب رستوران ، اجرای دیوار کاذب
دیوار

یکى دیگر از آیتم هاى مهم در دکوراسیون داخلى است که به وسیله دیوار کاذب
تغییرات مختلفى را در دکوراسیون داخلى ساختمان به عمل مى آید.
طراحى دکوراسیون داخلى ، دیوار کاذب و دیوار دکوراتیو
به دلیل مزیت ها و استاندارد های دیوار کاذب می توان در مکان های
گوناگون ؛ ساختمان های تجاری، اداری و مسکونی، اجرای دیوار کاذب اتاق خواب,
اجرای دیوار کاذب پذیرایی , اجرای دیوار کاذب سالن ها ، دیوار کاذب کافى
شاپ ، اجرای دیوار کاذب رستوران ، اجرای دیوار ک
مامان یه فلسفه ی باحال داره، همیشه میگه گربه مردم فراموشکارن. فک کنم اگه این جمله نبود انقد موهامو می کندم که کچل شم:| 
مهم نیست که امروز کی هستی اگه تغییر کنی کسی یادش نمی مونه که تو چطور بودی. اگه خوب باشی و یهو بد بشی کسی یادش نمیاد که تو یه روز آدم خوبی بودی. اگه ضعیف باشی و قوی شی بازم مردم اون روی تورو فراموش می کنن. 
.
.
.
پس من چقدرم مسخره باشم فراموش میشه دیگه؟؟؟ کسی... بازیامو یادش نمی مونه:\
 
یه نفر ادعا کرده اینقدر عاشقته که
حتی یه روز هم نمی تونه بدونِ تو سر کنه
 
من ادعایی ندارم 
هر روز هم دارم بدون تو سر می کنم
هر روز و هر شب
روزها و شبهایی که اگر تو رو ازشون حذف کنند چیزی از اونا نمی مونه
قصه ی داشتن و نداشتنِ تو اینقدر پیچیده شده که هر آدم عاقلی رو گیج می کنه
من که عقلی برام نمونده که بخوام فکر کنم
 
فقط سعی می کنم بی ادعا همه ی وجودم رو پر کنم از تو
به اندازه‌ی همین کم‌سال زیستِ اجتماعی و خودم، درک پیدا کردم از سطح چیزی که باهاش طرفم و دیگه ابداً چیزی نمی‌زنه توی ذوق. چیزی خسته، خوشحال، هیجان‌زده و ناراحتم نمی‌کنه. همه چیز روی بالاترین حد از سطح، بدون هیچ شکلی از عمق باقی می‌مونه و حتی همین کنار هم چیدن جمله‌ها و کلمات ذره‌ای کمک به کامل گفتنِ چیزی نمی‌کنه. البته که گفتن و نوشتن ماهیتاً کم کردن اندازه‌ی مسئله‌‌ست. چون باید ذهنمون رو عادت بدیم که به شکل پیوسته از یک یا نهایتا دو سه
رابطه با ح اگرچه دوباره کلید خورده بود اما دیگه به تهش رسیده. اینجا آخر خطه. بهم گفت ابله و خب بسمه از بس از این بچه فحش و بدوبیراه شنیدم
خیلی احمقی و واقعا هم ابلهی مری
بس کن جون مادرت... بسمه بخدا اینهمه تحقیر تو زندگیم سابقه نداشته... 
گور باباش.. بلاکمم کرده و خب چیزی نمی‌مونه جز حقارت... اما بسمه حتی تحقیرها هم
همین که پاشو گذاشت تو حیاط و از نظر ناپدید شد، برگشتم گفتم یعنی شبو می مونه؟! ای کاش نمونه... دیدم گلی اینا دارن هیس هیس می کنن... 
بعدش آروم بهم گفتن که چرا اینو گفتی تو اژ کجا می دونی برنامه ضبط صدای گوشیش رو روشن نکرده؟!
خداااااایا... ماجرا رو پلیسی معمایی می کنن! 
می خوام اهمیت ندما ولی هی فکرم درگیر می شه!
اضطراب های بی خود و بی جهت!
+ حافظ
اگه قبلا ۸۰ درصد این جمله اوریانا فالاچی که می‌گه "زندگی جنگی ست که هر روز تکرار می‌شود" رو قبول داشتم، الان ۱۸۰ درصد قبول دارم!.زندگی جنگه و خاطرات تلخ اگه کنترل نشه حکم قوی‌ترین بمب رو داره، بمبی که تَرکِش‌هاش تا آخرهای عمر توو بدنت می‌مونه و روحت رو خسته می‌کنه و ذهنت رو فرسوده و احساساتت رو کِرِخت..اما چون هر زخمی رو می‌شه درمان کرد، خاطرات تلخ هم درمان داره و درمانش اینه که انقدر قوی بشی که دیگه از هیچ سختی‌ای نترسی و نرنجی. اگه قرار ب
یه دونه جوجه غاز درومده که چون بارون میباره و کنار مامانش هم نمی مونه، آوردیم کنار بخاری تو یه سبد، نقد جیغ میزنه...خیلی قشنگ و با مزه ست
پرستوهای اصطبلم شدن ۴ جفت، قمری ها هم جوجه شون میخوان پرواز بدن
گربه دیگه نمیخوابه تو اصطبل، چون جاش تنگ شده، آخه علوفه اونجا گذاشتیم
منتظر یه خبر خیلی خوبم
خدا قسمت کنه
زندگیِ ما مثل طبیعت می مونه
چهار فصل داره
بعضی روزا بهاری هستن، همش خبرهای خوب، هم سرحالی هم موفق
گاهی پاییزی و زمستانی میشن، خبرهای خوب کم میشه و سرمای شدیدی به زندگیت حاکم(تو این روزا فقط مواظب باش خودت رو نبازی)
گاهی تابستانی، با اینکه داغ و سوزانه ولی خوشحالیم و شاد
 
داشت تو تلویزیون میگفت :
موقعی که حالمون خیلی  بده و نمیشه با هیچکی حرف زد با پدر و مادرهامون حرف بزنیم و درد دل کنیم !
داشت میگفت 
پسرها با پدرهاشون خلوت میکنن و حرف میزنن 
دخترها با مادرهاشون .
و من چشمم به تابلوی مادر که تو هال پذیرایی بود خورد و یه افسوس از ته دل 
 به چهره ی مادر نگاه کردم و گفتم 
تو که نیستی من باهات درد دل کنم و توام منو با حرفای مادرانه آروم کنی !
قد یه عمر باهات حرف دارم اما نیستی که من بگم ! حتی منم سر مزارت نیستم که باهات
صبح با برادرم رفتم بیمارستان. ماشین چپ کرده، ضربه به سر، سردرد و تهوع... کلی اصرار کردم تا راضی شد بریم بیمارستان. سی‌تی نرمال بود، دو ساعت تحت نظر و تمام. شکر خدا.
بعد، از حال یکی از همسایه‌های وبلاگی باخبر شدم. حقیقتا به اندازه‌ی برادرم، نگران حالشون شدم. با این تفاوت که این نگرانی همچنان هست. خدا به همه رحم کنه. به دل پدر و مادرشون.
اون روزی که رضایت‌نامه‌ی عضویت در فضای مجازی رو امضا می‌کردیم، حواسمون نبود که اینجا برامون شبیه خونه میشه.
سلام
خوبید؟ سلامتید؟
در راستای قول و قراری که با یه بنده خدای گذاشتم و با خودم !
عه مبارکه تغییرات جدید الان دیدم 
خب خب
در راستای اون قول و قرار ها 
پیجِ قلمستان با همون فقط پستِ ثابت باقی می مونه و سایر پست ها بصورت غیر انتشار درمیان!
اونم فقط می مونه که سال دیگه اگر عمری بود بیام بگم رسیدم به قول قرارهام یا نه 
دوستان مجازی ببخشید وقتتون رو میذاشتید و هدر میدادید اینجا 
بنظرم قرار نیست هر حرفی بزنیم و  ملت وقت بذارن بیان بخونن! همونجور که ا
سلام
خوبید؟ سلامتید؟
در راستای قول و قراری که با یه بنده خدای گذاشتم و با خودم !
عه مبارکه تغییرات جدید الان دیدم 
خب خب
در راستای اون قول و قرار ها 
پیجِ سیب گلاب (نوای قلم) با همون فقط پستِ ثابت باقی می مونه و سایر پست ها بصورت غیر انتشار درمیان!
اونم فقط می مونه که سال دیگه اگر عمری بود بیام بگم رسیدم به قول قرارهام یا نه 
دوستان مجازی ببخشید وقتتون رو میذاشتید و هدر میدادید اینجا 
بنظرم قرار نیست هر حرفی بزنیم و  ملت وقت بذارن بیان بخونن! هم
امروز بهت فکر نکردم و این یعنی یه اتفاقایی داره بین اونهمه نورون خاکستری میفته یعنی داری رسوب میکنی تو حافظه بلند مدتم یه جایی اون ته مهای ذهنم که دستم بهت نرسه این یعنی عادتت داره کم کم میفته از سرم و نزدیک چله مونه این یعنی خداحافظ تویی که تمامم بودی...
حضرت ع فرمود هر که دعایی کند و نام پیغمبر ص رانبرد ان دعابالای سرش چون پرنده ای.  بچرخد. و چون. نام پیغمبرص را برد  دعا بالا. رود  3 کنیز ان حضرت ع فرمود مردی نزد پبغ مبر. ص امد عرصکرد ای رسولخدا من یک سوم.  صلوانم را  برآی شما قراردهم نه بلکه نیمی از صلوانتمرا مخصوص شما گردانم. نه بلکه تمامی ان را از ان  از ان شما گردانم رس لخداص. فرمود در ابن صورت خرج و مونه دنیا و اخرت تو  کفایت شود 
آهنگ جدید محسن یگانه بنام دیوار (ورژن جدید)متن آهنگ + دانلود با بالاترین کیفیت در ادامه مطلب...
 
 
شعر، ملودی و تنظیم: محسن یگانهمیکس و مستر: آرش پاکزادمتن آهنگ
 
ما بی تفاوت زندگی کردیماین زندگی کردن خودش جنگهما کوه بودیم رو به روی همخاطرمون از هم یه مشت سنگه
از اون همه احساس بین ماحسی به جز عادت نمی مونهما داغ بودیم و نفهمیدیمچیزی از این حالت نمی مونهچیزی از این حالت نمی مونه
تو این اتاق تنگ و دل گیرمتا باقی عمرم یه جور سر شهمن از خودم فاصله م
دینی دهم هیچی بلد نیستم. یه درس از دوازدهمم مونده. زیست دوازدهم رو امشب سعی میکنم ببندم با یه گفتار از یازدهم. فیزیک کاروانرژی مونده. دینامیک از تکانه به بعد مونده. ریاضی نمونده ولی خب. شیمی رو هم امشب هنر کنم ببندم، پایه‌ش می‌مونه. عربی رو بستم. ادبیاتو توی مدرسه میخونم. نوشتم تا بعدا یادم باشه چقدر کارام مونده. 
بعد از چهار سال برایم زنگ زده بود.....نشناختم اولش...با کلی خبر آمده بود..گفت دفتر زده ام...درگیر مقاله پایان نامه ی ارشدش بود....ازدواج کرده بود و خانواده ی کوچکی داشت......از شیطنت های پسر کوچکش گفته بود......دنبال کارهای مهاجرتشان بود....و توی یک جشنواره شرکت کرده بود و خبر چاپ کتابش را می دهد...گفت بیا ببینمت...قیافه ات که عوض نشده....گفت نبات تو چی؟چه خبر؟....من سکوت...من مثل پارسال...مثل دو سال پیش....مثل سه سال پیش...و من از همه ی این ملاقات ها فرار می کنم....
پرنی دختر خوبیه، اما یه وقتایی حرفایی می‌زنه که دوست دارم کتکش بزنم. 
از ایناییه که می‌گه آره، یعنی چی همه چی رو به ما زور کردن؟ حجاب چرا، ال چرا، بل چرا؟ اعتقاد هرکی برای خودشه و محترمه، چرا به همجنسگراها و مسیحیا گیر می‌دن و غیره و غیره.
شاید منم با بعضی حرفاش موافق باشم، اما خودش کوچکترین اعتقادی به حرفاش نداره. می‌گه اعتقاد هرکی محترمه و به ما ربطی نداره، و صراحتا جلوی منی که اعتقاداتمو می‌دونه می‌گه دین اساسا چیز مضخرفیه.
می‌گه لباس
می دونین وقتی یه کاریو رها می کنین، دوباره انجام دادن و ادامه دادنش مثل این می مونه که یه مشت موم بریزن تو دهنت و بگن بجو!
 
صبح برنامه ی نوروز۹۹ مهمان ابی، رو دیدیم. جالب و دوستانه بود. ترکیب فرامرز اصلانی و بابک امینی خیلی رمانتیکه:) 
 
دارم به این فکر می کنم که با پول عیدیم کتاب آموزش گیتار کلاسیک از ابتدایی تا متوسطه ی لیلی افشارو بخرم. به نظر کتاب خوبی میاد. کسی خریدتش؟
باشه، باشه، قبول می‌کنم قرار نیست همیشه موثر باشم، ولی یه شرط داره، تو هم باید قبول کنی همیشه موثری، باش؟پ.ن. اگه هی این‌جوری بگی، نمی‌دونم، نمی‌دونم اوضاع تا کی این‌طوری می‌مونه. هیچی بی‌خیال، خوشحالم که راستش رو می‌گی، بی‌خیال!
ب.ن. خداییش انتظار بی‌جا بود، خب تو هم تاثیر نداشتی این‌جا وگرنه باید ناراحت می‌شدم دیگه، نه؟
کامنت گذاشته بود برایم که در نوشته‌های من غمی قابل لمس است که فکر می‌کنم برای خودم نگهش داشته‌ام و هیچ‌کس خبردار نشده. دیشب پیدایش کردم. نگهش داشته بودم جای حرف‌هایی که باید به یاد بسپارم. و بعدش به این فکر می‌کردم که چه‌قدر دوست دارم این جور وقت‌ها قایم شوم پشت آثار و کلمات دیگران. بیشتر شعر می‌خوانم، بیشتر موسیقی گوش می‌کنم و از نوشتن فرار می‌کنم. از نوشته‌هایی که درباره‌ی دنیای بیرون باشند. دومین نقاش موردعلاقه‌ی من، مونه است و هی
دوستان پسابندری و روستاها و مناطق نزدیک اطراف، میتونید من باب مسایل مختلف و صحبت کردن و معرفی مقاله، فیلم، کتاب و اطلاعات مفید به من ایمیل بزنید! 
خلاصه  برای اختلاط و گفتگو دوستانه، فقط و البته محرمانه که بین خودمون می مونه در خدمت شما دوستان هستم و از دانش و آگاهی و پرسشگری شما بهره می برم. 
 
ejazbaloch66@gmail.com
Ali.e.pasabandari@gmail.com
 
دوستتون دارم، اعجاز پسابندر! 
به احترام همه ی اون لحظه هایی که دنیا برات نخ نما شد،
به احترام همه ی شروع هایی که یه قدم دیگه به آخر خط نزدیکترت کرد،
به احترام همه ی امکانهایی که تا ابد ازت سلب شد،و به احترام تک نگاهی که تا مغز استخوانت نفوذ کرد...بایــــــــــــــــــــــد ادامــــــــــــــــــــــــه داد
باید دنبال حال خوب بوداز نوع خاصش، از نوع خودت و بدونیم که "طبیعت معطل ما نمی مونه"
سلام علیکم
طاعاتتون قبول
چند روز پیش آقای قرائتی حفظه الله می فرمودند که-نقل به مضمون:
"حدیث داریم اگه کسی وارد مجلسی شد و جا نبود که بشینه، شما براش جا باز کردید و جاش دادید، خدا میگه به واسطه همین کاری که انجام دادی، منم تو را در فلان خوبی ها، جا میدم"
حالا از کارش بگذر...
خدا به همین قدر هم، نعوذبالله بدهکار تو نمی مونه...
برای کار خیر، سر کی منت می ذاریم؟
فتامل...

ادامه مطلب
هیچ وقت نباید امیدمون رو از دست بدیم و نا امید بشیم حتی اگه تو اون راه پیچ و خم های زیادی باشه و هزار تا مانع جلو رومون باشه باید امید داشته باشیم و به راهمون ادامه بدیم امید داشتن مثل نوری می مونه که تو تاریکی میتونه کمکمون کنه تا به روشنایی برسیم.به این تصویر که دقت کنیم می بینیم که ریشه این نهال کوچیک چجوری امیدشو از دست نداده و بین این همه ریشه های محکم بازم رشد کرده و نا امید نشده
من اون عاشق دل سوختم که جونشم برای عشقش میداد اما دیگه اون رفته و با رفتنش تمام خاطراتشم با خودش برده . نه نمی تونم بگم برگرد کسی که بخواد می مونه ولی اگه نخواد به هر بهانه ای میره و تو میمونی با تمام غم ها و دل تنگی هاش دیگه نمی خوام کسی وارد زندگیم شه دیگه تا موفقع مرگ با عشق خداحافظی کردم .
منبع: فارس پاتوق - کانال تلگرام عاشقانه های من
مثل این می مونه که دارم سقوط می کنم. از بالای آسمون یک دنیا شروع به افتادن می کنم و به زمین می خورم اما ازش رد می شم و دوباره از یک آسمون دیگه سقوط می کنم و به زمین برخورد می کنم و از یک دنیای دیگه شروع به افتادن می کنم و ... . دنیاها ، مکان ها، زمان ها  رد می شن اما سقوط همچنان ادامه داره.
دیروز عصر به بچه ها گفتم غیبت غیرموجه هست. دربی اصلا دلیل موجهی برای غیبت دانش آموز کنکوری نیست. 
دیشب پیام داد خانم میدونید چقدر دوستتون دارم که روز دربی غیبت نکردم؟ گفتم غیبتت غیرموجه بود. گفت بابام پشت هیچ در بسته ای نمی مونه؛ یه جوری موجه میکرد. من شما رو دوست دارم که به حرفتون گوش میدم. 
بعضی وقتها دوست داری خودت را خوش نشان بدی و کلی زور می زنی
سعی می کنی الکی لبخند بزنی. بیخودی لطیفه بگی. درد داخل خودت را پنهان کنی. ولی مگه این درد لعنتی مخفی می مونه؟ یه جوری خودش را میزنه بیرون و نشون می ده. 
موندم چطوری این درد به اشک تبدیل میشه؟
آدم مثل ظرف پری میشه که از هر قسمتش با یک تکان کوچک می زنه بیرون.
 
ای روزگار ...
   به مامان بچه گفتم این پماد رو روزی سه بار بزن روی زخم صورتش. کارم که تموم شد مامانه گفت خانم دکتر میشه بهش بگین نره توی افتاب؟ منم گفتم نباید بری عزیزم نگاه چقدر سوختی اینطوری جای زخمت بیشتر می مونه! بچه اصرار که نسوختم. منم که کوتاه نمیام اصلا، استین تی شرتش رو میزنم بالا که مثلا سفیدی شونه و بازو اش رو نشونش بدم، منتهی سرکنگبین بدون اطلاع قبلی، صفرا فزود و میبینم بازو و شونه و کلا همه جاش سبزه ی سیر بود. اوپس.
مادر مثل هوا می مونه، دائم در هوای محبت خالصانه و بدون توقعش نفس کشیدی، گاهی حتی از همه بیشتر بهش اعتماد داری بدون اینکه بفهمی و بدانی...
اونقدر در این هوایی که گاهی ممکنه فراموشش کنی، تا اینکه نفست تنگ بشه از مدتی دریافت نکردنش...
اگر به عقب برگردم، حددداقل تواضعم در برابرت هزار چندان میشه مادرم...

+شاید شبیه ترین آغوش به آغوش خدا بعد از آغوش رسول الله و امام زمان، آغوش مادر باشه...
روزی پدر و پسری بالای تپه ی خارج از شهرشان ایستاده بودند و آن بالا همان طور که شهر را تماشا می کردند با هم صحبت می کردند. پدر می گفت: اون خونه را می بینی؟ اون دومین خونه ایه که من تو این شهر ساختم. زمانی که اومدم تو این کار فکر می کردم کاری که می کنم تا آخر باقی می مونه. دل به ساختن هر خانه می بستم و چنان محکم درست می کردم که انگار دیگه قرار نیست خراب شه. خیالم این بود که خونه مستحکم ترین چیز تو زندگی ما آدماست و خونه های من بعد از من هم همین طور میم
عجب سهم بزرگی داریم از آزادی.یک شبه، یا بهتر بگم یک دقیقه‌ای ارتباطمون رو با تمام جهان از دست دادیم. با این اوضاعی که برای اینترنت درست شده نه می‌تونم بخونم، نه بنویسم، نه کار کنم، نه با کسی در ارتباط باشم. مثل این می‌مونه که همه‌ی دارایی‌هام از دست رفته باشه :) در حال حاضر تنها صفحه‌م همینه که از اول هم قرار نبوده برای چیزی جز شعر و متن ادبی استفاده شه. همه‌ی حرف‌های شخصیم رو دارم فقط و فقط برای خودم می‌نویسم. بدون خواننده، بدون شنونده، ب
میخوام بذارم همه روزای خوب و خاطره های خوب، همونطوری که هستن بمونن. 
مثلا دیگه نمیخوام برگردم به اون جایی که یه روزی خیلی بهم خوش گذشته، یا نمیخوام سعی کنم که بازم با همون آدما، همونجا، همون شکلی دوباره خوشحال باشم.
بنظرم اگه سعی کنی دوباره اون حس و حال و تکرار کنی، دیگه هیچوقت خاص نمی‌مونه واست.
میخوام همه روزا و حس و حالا و حتی آدما خاص بمونن. نمیخوام تکرار کنم. میذارم همون شکلی بمونه و رد میشم ازش.
▪ کاش میشد آدم ها رو مثل قالی تکوند ، اینقدری تکوند که گرد و غبار غم و خستگی و ناراحتی و سردرگمی از رو تنشون بلند شه بره هوا .
▪ میگن دوزخ بدتر از جهنمه میدونین چرا؟ چون تو دوزخ تکلیف آدما مشخص نیست ، دوزخ خود سردرگمی آدماست . میدونین تکلیف جهنمیا و بهشتیا معلومه ولی تکلیف دوزخیا؟! خدا داند..
به احترام همه ی اون لحظه هایی که دنیا برات نخ نما شد،
به احترام همه ی شروع هایی که یه قدم دیگه به آخر خط نزدیکترت کرد،
به احترام همه ی امکانهایی که تا ابد ازت سلب شد،و به احترام تک نگاهی که تا مغز استخوانت نفوذ کرد...بایــــــــــــــــــــــد ادامــــــــــــــــــــــــه داد
باید دنبال حال خوب بوداز نوع خاصش، از نوع خودت و بدونیم که "طبیعت معطل ما نمی مونه"
دیروز رفتم یه کارگاه گلدوزی خریدم، ازین دایره چوبی ها، که توش پارچه ی گلدوزی می مونه.
و چهار رنگ نخ گلدوزی.
من که گردن ندارم بشینم گلدوزی کنم، اما بدم نمیاد برخی اوقات باهاش سرگرم شم. رنگ هاش و تصور اینکه بتونم گل بدوزم خوشحالم می کنه.
با اینکه مادرم خیاط بوده، من حتی کوک زدن هم بلد نیستم. خواهرم خیاطی و گلدوزی و کاموا بافی بلده. من؟ هیچی.
نمی دونم به چه دلیلی اما مامان هیچ وقت استقبال نکرده یاد بگیرم و تقریبا مانع هم شده.
دیروز هم که آوردم نشونش
زندگی همیشه یه چیز عجیب داره برای رو شدن. داره که همین چندشب، شب تولدم ساعت دوازدهش از خوشحالی نمی‌دونستم چیکار کنم و ساعت سه و نیم صبحش از گریه و ناراحتی خوابم نمی‌برد. داره که وقتی امروز صبح تویِ اوجِ عصبانیت یه جمله‌‌ای که نبایدو سرِ یه نفر که دوسش داشتم فریاد زدم، تو کمتر از دو ساعت همون جمله و همونجوری از دهنِ یکی دیگه برگشت بهم. داره که من لحظه‌ی اول خشکم زد. داره که این حجم از نبودن انبار شده تویِ تمامِ وجودم. نبودنِ بقیه و نبودنِ خود
بدبینی ممکنه به خاطر تجربیات منفی که اطرافمون اتفاق می افته باشه چه آقایون چه خانم ها؛ ممکنه به خاطر وسواس عملی باشه؛ احتیاط شرط عقله اما با بد بینی فرق می کنه... آدم بد بین از تحقیق ترس و واهمه داره؛ با تحقیقات سطحی به سرعت نتیجه گیری منفی می کنه و منتظر تحقیق بیشتر نمی مونه  اما آدم محتاط طوری تحقیق می کنه که اولا جمع بندی کنه و دوما به طرف مقابلش (آقا یا خانم) بر نخوره_جالبه قدیمیا به یه چیز اعتقاد دارن
ادامه مطلب
به نام خدای مهدی عج


این حجم از بلا و زلزله و سیل و رانش زمین و طوفان شن و رعد و برق بی دلیل نیست.هرچی مصیبت به ما میرسه به خاطر عدم توجه به امام زمان مونه...به قول استاد رائفی پور یا خودت میفهمی که امام زمان نداری یه بهت میفهمونن که نداری!
ما غرق در مادیات و زرق و برق دنیا شده ایم ! یادمان رفته خدایی هست عاقبتی و قیامتی و مسئولیتی!
خانم هادسون:کم کم دارم نگرانش می شم!جدیدا تا ساعت 5 صبح بیدار می مونه.هر چی بهش می گم که شب مال خوابیدنه ولی گوشش به این حرف ها بدهکار نیست که نیست.همون کاری رو می کنه که دلش می خواد.
جان:نمی دونم چی بگم خانم هادسون.باهاش صحبت کردین؟
خانم هادسون:هزار بار.بهش می گم شب ها مثل جغد بیدار نمون ولی بازم کار خودش رو می کنه.
جان:نه.منظورم اینه که چرا بیدار می مونه؟
خانم هادسون:چه می دونم.اونو که می شناسی.هیچ وقت حرف دلش رو به هیچ کس نمی زنه.زیادی درونگراست.
اعلی حضرت! نمی دانم در برابر انبوه دردهای مقابلم چه بگویم. نمی‌دانم به کدام‌شان اعتراف کنم، کدام‌شان را باز کنم. و این که تو برای شنیدن دردها این جایی یا برای عذاب دادن من؟ انگار امیدی به خونده شدن این اعترافات تلخ و این درد نوشته‌ها وجود داره - امیدی یا میلی وجود داره که من دارم این جا می‌نویسم. شاید چون درد با نوشته شدن توی یه جایی  که تاریخ براش ثبت می‌شه و مکتوب می‌مونه، رسمیت پیدا می‌کنه. شاید چون می‌تونم دوباره برگردم و دردها رو به ص
به گزارش سایت تفریحی چفچفک به نقل از ویجیاتو: در این یکی دو سال اخیر کمتر پیش آمده که با ذوق و شوق فراوان برای یکی از دوستانم از جذابیت رانندگی با کامیون و پیمودن مسافت‌های طولانی بگویم و طرف مقابلم نگاهی عاقل اندر سفیه نکند. برخی از آن‌ها هنوز هم در دورهمی‌ها به شوخی برای هم تعریف می‌کنند که «پدرام نصفه‌شب‌ها بیدار می‌مونه و بار می‌بره» و یک سری دیگر حتی نمی‌توانند چنین چیزی را باور کنند.
ادامه مطلب
یه دختره هست فامیل مونه
دو سه سالی ازم کوچیکتر بود
باهام میومد کلاس زبان
حکم ننه شو داشتم
بهش می گفتم خپل
الان مامانم خبر داد آخر هفته عروسه خپله
یه خنده کردم
نمیدونم از رو بی عاری بود
تعجب بود
افسوس بود
خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است بود
خلاصه خودمم نمیدونم چی بود
هنوزم دارم میخندم
اصلا از اینجا تا تالارشون از اینا
 
 
پی نوشت1:ولی ناموسا خیلی بچه بود ها
من الان خودمم بخوام عروسی کنم خنده م میگیره
جدی رو چه حسابی بچه رو میفرستن تو دهن گ
به احترام همه ی اون لحظه هایی که دنیا برات نخ نما شد،
به احترام همه ی شروع هایی که یه قدم دیگه به آخر خط نزدیکترت کرد،
به احترام همه ی امکانهایی که تا ابد ازت سلب شد،و به احترام تک نگاهی که تا مغز استخوانت نفوذ کرد...بایــــــــــــــــــــــد ادامــــــــــــــــــــــــه داد
باید دنبال حال خوب بوداز نوع خاصش، از نوع خودت و بدونیم که "طبیعت معطل ما نمی مونه"
یکی از دلایلی که خواستم فقط افراد مذکور رمز رو بگیرن این بود که فکر کردم شاید کسایی که افسردگی داشتن فقط جلوی افرادی مث خودشون راحت باشن که به این اعتراف کنن!
اما بهرحال احتمال اینکه یه نفر الکی بگه و رمز رو بگیره هست!
درنتیجه:
پست هنوز به دلایل دیگه‌ای رمزدار می‌مونه اما کسایی که فکر میکنن تمایل دارن به افراد مذکور کمکی بکنن هم می‌تونن رمز رو بخوان.
 
حس الانم  شبیه آخرین دکتر فعال روی زمینه . دکترای دیگه ام هستن که اتفاقا خیلی هم ماهر ترن ، اما کرونا واسشون اهمیتی نداره و تو قرنطینه ی خونگی به سر می‌برن . دکتر خودش مریضه اما داره از آخرین مریضای کرونایی مواظبت می‌کنه . دلخوشیش اون لحظه ایه که مریض هاش سالم و سلامت ازش تشکر مس‌کنن و می‌رن . تا اینکه آخرین مریض مرخص میشه ، خودش می‌مونه و خودش . یه چند دقیقه بعد آخرین زانو می‌زنه و حالش بد می‌شه . و در حالی که داره داره نفس نفش می‌زنه و هنوز
دوستانی که رمز رو یادم رفته بهشون بدم لطفا اینجا رمز نخوان! از خودم بپرسین بهتون بگم!
من کامنت ها رو نمی خونم، بنابراین امکان این رو ندارم که نظرهایی که خطاب به شخص مورد نظر نیستن رو پاک کنم. در نتیجه اگه زیر پست اصلی کامنت بذارین و خطاب به من باشه، کامنتتون تا ابد اونجا می مونه و شخص مورد نظر می خونَدِش و طبیعتا هدف شما این نبوده.
بنابراین خطاب به من فقط تو وبلاگ خودم صحبت کنین!
دمتونم گرم و بوس بهتون!
 
 
سالها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان مشغول کار بودم، با دختری به نام «لیزا» آشنا شدم که از بیماری نادری رنج می برد. ظاهراً تنها شانس بهبودی او، گرفتن خون از برادر هفت ساله اش بود، چرا که آن پسر نیز قبلا آن بیماری را گرفته بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود.
پزشک معالج، وضعیت بیماری لیزا را برای برادر هفت ساله او توضیح داد و سپس از آن پسرک پرسید: آیا برای بهبودی خواهرت حاضری به اون خون اهدا کنی؟
پسر کوچولو اندکی مکث کرد و از د
خب اینجوریه که  با عین‌ام و  حالی چنین خوش حالم رو بد می‌کنه، باورم نمیشه، اضطراب، ترس از ازدست دادن و و و در نهایت ترجیح میدم نباشه تا از حواشیش به دور باشم. اینجوری دور خودم حصار می‌کشم و یادم می‌مونه تنهام و هیچ چیزی، مطلقا هیچ چیزی برای من نیست و من ... هیچی ندارم .. سالهاست به چنین بودنی خو کردم و باید حواسم باشه گول زندگی خیالی و خوش رنگ و لعاب عین رو نخورم. اون عمیق نیست و همه چیز چون تو سطحه وجود داره. کافیه عمیق بشی و ببینی هیچی.. مطلقا ه
الان زیر بارون پاییز خیابون آزادی هندزفری به گوش، کلاه سویشرت گذاشته مسیر مترو تا ایستگاه اتوبوس پیاده روی،بوی نم خاک، خیسی چمن، گلهای بارون خورده، آدم هایی که با عجله فرار میکنن که خیس نشن و من احساس تاسف میکنم واسشون که چی رو از دست میدنچقد الان این لحظه خوبه کاش بشه این هوا و این حال رو تافت زد همینجوری بمونهبعدا نوشت:
خلاصه که خرمشهری بودم واسه خودم
کلی شهید دادیم تا آزاد بشم
اما دردترکشا تو تنم می‌مونه...
سلاااااام سلااااااام سلااااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که اومدم بهتون بگم که اگه یه مدت ننوشتم نگران نشید چون امتحانام داره شروع میشه و باید مثل یه دختر خوب و نازنین و صد البته آدم بشینم درس بخونم وگرنه همه روصفر میشم ! دو تا امتحان دارم یکیش یکمه اون یکی نهم ! حالا وسطا ممکنه در حد چند خط بنویسم ولی شاهنامه نوشتن ایشالا بمونه بعد از نهم که امتحانم تموم شد! خب دیگه من برم شاید خدا خواست و کمک کرد امروز یه دو کلمه ای خوندم ....
هو المحجوب

آسمان فرصت پرواز بلندی است
قصه این است چه اندازه کبوتر باشی
.
.
زندگی همه ی ما بالا پایینش خدا جریان داره
پس تا اوج پرواز کنید
تا خدا
اونجا دیگه هیچ پایینی وجود نداره برای رفتن
تنها بالا می مونه و بالاتر
.
#راحیل
جمعه بر میگردم شهر دانشجوییدرسامون پاره کننده س و تو خونه نمیخونم
برم اونجا که حداقل برم کتابخونه دانشگاه
رفتم غذا رزرو کنم
پول تو کارت تغذیه م نبود
خواستم شارژش کنم
گفتم اول برم بلیطمو بگیرم بعد هرچقدر پول برام موند باهاش کارت شارژ کنم
دیدم چهل تومن تو یه کارتمه
هشت تومن تو یه کارت دیگم
یعنی اگه  بانک ها بهم رخصت میدادن و اجازه انتقال کل پولا رو به یه کارت می دادن
میتونستم باهاش فقط بلیط بگیرم :/
گفتم وات تو دو وات نات تو دو؟ 
خواستم یه جور ب
چن روز پیش هم پست خدافظی گذاشته بودم نظردهی غیرفعال شد چون میدونستم با دیدن تون 
بغضم میشکنه ..و رفتن سخت میشه واسم...
این وب پاک نمیشه می مونه یادگاری :)
چون کامنت های شما زیر این پست هاعه :)
 فراموش نمیشید همه تون عزیزید :)حلال کنید اگه حرفی زدم که رنجوندمتون
حلال کنید :)) 
خوشحالم که این وب حس خوب بهتون می داد 
خوشحالم :))
انشاءالله که بیان یه عالمه وب انرژی مثبت
داشته باشه همچنان و بیشترتر شه :)) 
ممنونم از محبتهاتون ممنونم از اینکه
مهربون صدام م
حد فاصل بین کنکور تجربی و زبان اکانت اینستاگرامم رو بازیابی کردم. همون لحظه با خیل عظیمی از پیام‌های «خوش برگشتی!» مواجه شدم. تمام پیام‌ها رو جواب دادم و راهی کنکور زبان شدم. کنکور زبان که تموم شد برگشتم خونه و دیدم «میم» برام توی همون اینستاگرام ویس فرستاده. بهش گفتم که گوشیم آپدیت نشده و تبع اون نمی‌تونم اینستاگرام رو هم آپدیت کنم. یه کلمه نوشت: «قراره بیام.» نوشتم: «واییییی چقدر خوشحال شدم!» نوشت: «برای همیشه می‌خوام برگردم…» و در همین ل
آیین خیلی زودتر از هم سن و سال‌هاش توی فامیل زودتر به حرف اومد و شروع به جمله سازی کرد، کلماتی را به کار می‌بره که ما بهش یاد ندادیم و خودش از محیط دریافت کرده.
امروز به مریم می‌گفتم فکر می‌کنم آیین نسبت به هم سن‌هاش خیلی خوشبخته، چون می‌تونه خواسته‌هاش و احساساتش را بیان کنه، ولی اون‌ها نه، اگر چیزی بخوان باید با گریه و ایما و اشاره بفهمونن که خب خیلی سخت‌تره. اما آیین چیزی توی دلش نمی‌مونه، موقع بازی با اسباب‌بازی‌هاش حرف می‌زنه یا
آدم بعضی وقتا یه چیزایی رو می بینه که تو حکمت خدا می مونه، آدمایی رو می بینی که بعد از رسیدن به ثروت و مقام بالا از خود بی خود می شن یا دیگه خدا رو بنده نیستن. گذشته ی اونها رو که مرور می کنی می بینی ای داد اینا یه زمانی هیچی نداشتن امّا جزو آدم های مذهبی بودن، خدا و پیغمبر سرشون می شده!!
ته دلت خالی می شه و از خودت می پرسی شرایط قبلیِ اونها با شرایط فعلیِ من چه تفاوتی می کنه؟ می رسی به این که حتّی آرزوها و اهداف تو از اونها هم بالاتر هست امّا دست تق
اعتماد کردن به آدما توی شهر غریب خیلی سخته!
من از مخالفان سرسخت خونه‌های اجاره‌ای ام|:یعنی حاضر بودم تو پارک چادر بزنم .. سگ‌آ دوره ام کنند .. ولی واسه یه خونه ی ای که کاملا مجزا نیست ( توی یه اتاقش صاحب‌خونه هست ) ۱۲۰ تومن پول ندم!!ولی چه کنم .. وقتی داداشم وسواس داره و امشبُ باید حتما حموم می‌کرد( عاخه مرد هم ایقد چیز!! )
الانم مامانم از حس بدی که داره (نمیدونم اسم حسش رو چی بذارم ترس یا اضطراب) واسه ما برنامه نگهبانی چیده!!میگه ممد تو تا یک بیدار ب
بیدار شو، بارون بند اومده، حرفای ما سبز که بشه از دل سرما میاد بیرون، یک بار خواب دیدم برف نشسته رو دنیا، از پله های سنگی بالا رفتم انگار لندن بود قرن 18، ساختمانهای بدقواره نوک تیز قدیمی، همون معماری پر از تفاخر که یقه های آهار خورده و کتهای بلند و لباس های ویکتوریا رو یادت میاره. سنگفرش خیابون برف بود. تو طبقه بالای یک ساختمون بین قفسه های چوبی و بلند کتابخونه چرخ میزدی، اینقدر غرق خوندن بودی که متوجه من نشدی. صدات کردم و صدام توی مه سرد نشست
اگه ورودی گوگل یا موندگاری اسم وبلاگتون تو ذهن مخاطب براتون اهمیت داره، حتما به عنوان وبلاگتون دقت داشته باشید. عنوان وبلاگ مثل یه برند می مونه که تفاوت هر وبلاگ با یه وبلاگ دیگه در ابتدا با همین برند مشخص می شه. تا حالا عنوان وبلاگتون رو توی گوگل نوشتید که ببینید چی میاره؟ حوصله تون شد یه امتحان کنید ببینید چی می شه نتیجه!!مثلا وبلاگ هست عنوانش رو نوشته سلام، یا حتی بسم الله الرحمن الرحیم، یا LOVE و از این دست عناوینِ کاملا عمومی که لابلای ده ه
توفیقی شد امشب یادم افتاد شب جمعه است، یه صوت و دیدم چقدررر دلتنگم...دلمو فرستادم پیش آقا... یاد اون لحظه ی آخر، وداع جانگدازم، اربعین امسال، کربلا شلوغ بودقرار بود نماز مغرب و عشا رو بخونیم و زود بریم...من به ارباب گفته بودم که همین که پیشتم عالیهکه فدا یه غبار معلق حرمت نتونستم شش گوشه ات رو ببینم ولی...ارباب شرمنده ی نوکر نمی مونه که...پشت ویلچر مادر ایستاده بودم، کنار کفشداریزائرای پاکستانی و ایرانی و هندو رو با لذت نگاه می‌کردم و توی دلم قر
سلام.
جمعه ظهر ها همیشه برایم یادآور بوی غذای خونه ی مادربزرگم و سر و کله زدن با پسرخاله ها و خوراکی گرفتن از دست خاله هایم است.حالا که خیلی دور شدم از این فضا دلم میخواهد دوباره شروع کنم و هر جمعه یک آهنگ با حال و هوای خوش اینجا بگذارم و غرقش بشوم.به یاد روزهایِ سرخوشیِ بی انتها!
اگه عمری باشه میخوام مرتب تر بنویسم.یه روز از شعر یه روز از فیلم یه روز از کتاب و مجله یه روز از... و با هم بیشتر حرف بزنیم راجع بهشون!
امروز رویاها از مرجان فرساد
میتونی
حس می‌کنم جوشن کبیر که میخونی، داری به همه ی دنیا
به همه رنج ها
به همه اونها که دوست دارن تو رو ضعیف ببینن
میگی بیین
من همچین خدایی دارم ها
ببین چه خداییه...
ببین...
مثل بچه ی کوچیکی که وقتی میترسه، وقتی تنها میشه،وقتی غریب می‌مونه،وقتی اذیتش میکنن و کاری ازش برنمیاد
درباره قوت و توان خانوادش میگه
و میره بزرگترش رو میاره.
**
آخه با کدوم اسمت بخونمت....خدااایی ک دور افتاده بودم ازت
خدا
چقدر شد که به تو نیاز داشتم و رفتم سراغ چیزهای دیگه، ولی سیر نش
هم اتاقی قبلیم فارغ‌التحصیل شده ولی هنو اتاقشو تحویل نداده و یه جورایی هنوز هم اتاقی مونه
دیشب گفت امروز میخواد بیاد اینجا
گفتم حتما کار داره واسه یه شب میاد دیگه
الان اومدم می بینم ساک آورده با خودش
یا بسم ا... 
معلوم نی چقدر میخواد اینجا بمونه وروره جادو
انقدرم ور میزنه ها
دم امتحانی حوصله چرت و پرت گفتناشو ندارم
نمیدونم چرا هرچی عتیقه س به پست من میخوره و دیگه بیرونم نمی کشه :/
بابا دختر جمع کن گمشو برو دیگه
همه هم دوره ای هات طرح شونو دارن
عنوان خیلی پیچیده تر اون چارتا کارکتر هست... درکل خواستم بگم فکرش رو نمی‌کردم روزی بیاد که "زمان" کم بیارم! یعنی میخوام بگم کار امروز رو به فردا نمی‌ندازم، کار امروز می‌مونه برا فردا... الآن برام بیست و چهار ساعت کمه! 
یروز دنبال این بودم که با یچیزی زمان خالیم رو پر کنم، الان دنبال یه میانبر برای باز کردن زمان خالی هستم... هر روز که به این بیست و اندی اضافه میشه می‌بینی هی از خودت خود می‌سازی و هی از خودت دور میشی!
با خودم می‌گم لابد آدم‌های چاق یا خوش‌اشتها آدم‌های شادتری هستن، یا مثلاً با خودشون مهربون‌ترن؛ مثلاً همین‌طور که دو تا کلوچه و لیوان چای‌شون جلوشونه و از پنجره بیرون رو می‌بینن، وقتی نگاه‌شون خیره می‌مونه به دود دودکش ساختمون روبه‌رو و با خودشون می‌گن، ببین چه سوزی داره دلش که تو این برف و سرما هنوز داغی‌اش رو داره، آره شاید تو همین حالت یه‌سری گفته‌ها و نگفته‌ها، دیده‌ها و ندیده‌ها، شنیده‌ها و نشنیده‌ها هم تو سرشون بالا‌پا
خسته ام ... خیلی خسته ... از زندگی و همه ی آدمها خسته ام ... دیگه نمی خوام برای زندگی تلاشی بکنم ... حتی آینده ی بچه هام هم دیگه برام مهم نیست ... دیگه اینهمه زحمت و تلاش و بدو بدو بسه ... وقتی آدم اینهمه زحمت می کشه و همش بی نتیجه می مونه ... وقتی حتی نزدیک ترین آدمهای اطرافمون هم قدر نمی دونند و نمی فهمند ... یعنی فاتحه همه چی خونده شده ... 
از قدیم و ندیم گفتند برای کسی بمیر که برات تب کنه ... و من توی این دنیا هیچ کسی رو ندارم که برام تب کنه ! هیشکی رو ندارم ...
دوستی دارم بنام اسماعیل، خدا رحمت کنه یه دومادی داشتن بنام مصطفی که دقیقا جلو خونه اسماعیل اینا یه زمین خرید که جلو خونه پدرزن ساختمون بسازه. پدرزن هم که بازنشسته و ماشاالله حسابی فعال خیلی از کارای خونه رو انجام می داد چون داماد درگیر کارای خودش بود.
دوران مجرّدی خیلی شدید با اسماعیل رفت و آمد داشتم و وقتی می رفتم دم درشون، خیلی وقت ها با بابای اسماعیل هم که تو زمین روبرو بود و داشت به سیمان آب می داد و یا کارای دیگه انجام می داد روبرو می شدم
امکانی در پنل بیان وجود داره بنام فهرست دنبال کنندگان، بنده یکی از مخالفان سرسخت این امکان بوده و هستم. تنها هم مختص به این سرویس نیست، در هر جایی که این امکان باشه حس خوبی نسبت بهش ندارم.
اوّلین دلیل سرکش شدن و یا تضعیف روحیه نویسنده هست. شاید خیلی ها متوجّه این نکته نشن امّا تعداد دنبال کننده های اونها چه کم و چه زیاد، روی رفتار اونها تاثیرات منفی گذاشته که شاید خودشون هم باخبر نباشن.
دوّمین دلیل به وجود اومدن فضای تبادلی برای دنبال کردن و د
باید بی رحم باشی به هرکسی که تونست راحت کنارت بزاره
با یه استدلال با یه حس! 
روی پای خودت باش و فراموش کن و فریاد بزن که فراموشت کنن
 
× وایولت اورگاردن تموم شد. چه قدر گریه کردم. ولی یه جایی توی گریه های وایولت ته دلم خالی شد. این که وایولت مطمئنه یه سرگردی هست توی سرزمین پری ها و از روحش محافظت میشه و به یاد و مراقب وایولت می مونه. نیست ولی وایولت می تونه حضور قوی و همراهش رو احساس کنه. 
یه لحظه از این که همه کس و همه چیز توی ذهنم فرو ریخته اذیت ش
- بیا نالوطی. بیا
از توی بغچه نانِ تازه بردار و قورمه داغ بخور. بخور که تا داغ‌اند مزه دارند. مزه‌ی
این قورمه تا هفتاد سال یادت می‌مونه.
 
+ هفتاد سال!
باب جون، هفتاد سال خیلی زیاده!
 
- مزه‌اش می‌مونه.
گوشتی که توی روغن خودش سرخ بشه، مزه‌اش موندگاره.
 
رضا امیرخانی – از کتاب "من‌ِاو"
 
هر آدمی که به ما می‌خوره و ما باهاش ارتباط می‌گیریم یه ردی از خودش به جا می‌ذاره، مهم نیست این ارتباط یک سلام ساده باشه یا یک معاشرت عمیق و دوستی چندین و چند ساله، همه‌ی اینا یه ردپایی از خودشون توی روحمون باقی می‌ذارن، ما سعی می‌کنیم آدم‌ها رو فراموش کنیم، بدی‌ها رو از یاد ببریم، اما حقیقت اینه که همیشه یه چیزی از وجود آدما تهِ قلبمون باقی می‌مونه، ته‌مونده ای از احساس که باعث می‌شه رد نگاهی رو دنبال کنیم، به سلام کردن اون آدم و واکن
دیروز باری از یک تولیدی باز کردیم که مقداری کسری داشت. از مقداری هم بیشتر یعنی حدود 55 تا دونه کسریِ جنس! با تولیدی هماهنگ کردیم امّا زیر بار نمی رفت. قرار بر این شد که دوربین ها چک بشه و فایل مربوط به بازکردن گونی های اون تولیدی رو براش بفرستیم. چک کردن و برش فیلم دیروز، به من سپرده شد. همین طور که داشتم به مانیتور نگاه می کردم و کارهایی که دیروز انجام داده بودم رو می دیدم یک لحظه ذهنم رفت به روز حساب و کتاب نهایی.
روزی که بهم می گن توی فلان جا کم گ
قبل از ماه رمضون:
+ روزه میگیری؟
- نه
+ روزه خوار کافر
دیروز:
- اذان زد هانیه؟
 Haniyeh: اره
Haniyeh: نماز میخونی ؟
- آره پس من برم بخونم
Haniyeh: من فکر میکردم بل کل کافر شدی
- نه بابا فقط یه دوره نخوندم دوباره شروع کردم
 Haniyeh: مگه یه دوره نخوندی؟!؟؟
-اره
 Haniyeh: من از جهت روزخواریت گفتم کافریتو
-
Haniyeh: نخند کافر
- در مسائل منو خدا دخالت نکن.
Haniyeh: دلم میخواد  به عنوان بنده مومن با تقوای صالح دخالت کنم
- چیزی رو از قلم ننداختی؟!؟ 
 Haniyeh: چرا یکسری صفات دیگه هم هست که
این روزا هر طور که هست سرم رو به کار گرم می‌کنم.هشت و نیم - نه صبح می‌زنم بیرون می‌رم سر کار، تقریبا هشت شب برمی‌گردم. تا یه استراحت کوچیک کنم و یه سریال ببینم نصفه شب شده و باید بخوابم.اگه کار نباشه می‌شینم سر پروژه و خودم رو خوب مشغولش می‌کنم. البته اونم ددلاینش سه چهار روز دیگه‌س. باید یه سرگرمی جایگزین پیدا کنم. آها البته یادم به پروژه کارشناسی نبود! شاید فردا باز بشینم سر اون. یا بعد از ددلاین. هر وقت که کاری نداشتم. هر وقت دیدم فکرم داره
این روزا هر طور که هست سرم رو به کار گرم می‌کنم.هشت و نیم - نه صبح می‌زنم بیرون می‌رم سر کار، تقریبا هشت شب برمی‌گردم. تا یه استراحت کوچیک کنم و یه سریال ببینم نصفه شب شده و باید بخوابم.اگه کار نباشه می‌شینم سر پروژه و خودم رو خوب مشغولش می‌کنم. البته اونم ددلاینش سه چهار روز دیگه‌س. باید یه سرگرمی جایگزین پیدا کنم. آها البته یادم به پروژه کارشناسی نبود! شاید فردا باز بشینم سر اون. یا بعد از ددلاین. هر وقت که کاری نداشتم. هر وقت دیدم فکرم داره
عرض کنم حضور با سعادت شما، هاشم خان دماوندی ِ چارشونه و لوطی که ذکر خیر شخصیتش در سریال زیبا و با اصالت "شهرزاد" را قبلا هم اینجاگفته  ام وقتی معشوق قدیمی اش "قرص قمر "را از دست داد و در سکوت و پنهانی عزادارش بود به شهرزاد گفت: "عروس! عشق مثل جنگ می مونه ، اولش آسونه ، آخرش سخت ِ و فراموش کردنش محال ".  خواستم بنویسم که مسئله ی  دست و پنجه نرم کردن با محالات کأنَّهه  همخوابگی با مرگ است . آدمیزاد آبستن رنج می شود از آن و تا فارغ نشود از این بار ، در م
خیلی دوری ازم، نه؟ فکر نمی کنم هیچ ایده ای داشته باشی. این تویی ک پشتش به منه، توی افق نگاهت نیستم قاعدتا. چطور می خوای بفهمی چقدر ازم دوری وقتی حتا نگاهم نمی کنی؟ ولی من دارم می بینمت، اندازه یه نقطه شدی تو اون دور دورا، ولی هنوز هستی. غم انگیزه نه؟ فکر نمی کنم بدونی از چی حرف می زنم. وقتی نفس هات به صفحه چوبی تابوتِ جلوی صورتت می خوره و بر می گرده، دنیا برات همینقدر کوچیکه. وقتی زودتر از موعد، خودت رو دفن کرده باشی چیز زیادی نمی مونه ک بخوای برگ
با دلی که نمیدونم برای چندمین بار هری ریخته و هنوز آدم نشده
دلم میخواد بشینم با این آهنگی که بچه ها گذاشتن و صداش از حیاط میاد که باید تو رو پیدا کنم هر روز تنها تر نشی... گریه کنمولی فعلا بباید غلاف کنم و واسه میان ترم باکتری و پرسش انگل و قارچ و باکتری عملی و ارائه زبان این هفته م بخونم
 
میدونین چه سخته در حالی که تمام عضلاتت سست شده و تمام بدنت واسه روحت سنگینی می کنه مجبور باشی ** خنده بزنی و با هم اتاقی عوضیت خاله ی تی ام بکس رو گوش کنی؟
 
که ن
*آرمان میگفت(پیدا کردن نیمه گمشده مثل بازی با خمیر می مونه.وقتی میگردی دنبال نیمه گمشدت منتظری کسی پیداشه که همون طوری که تو هستی زندگی کنه.آهنگ گوش بده.فکر کنه.حرف بزنه.درست مثل یه نیم کره ی فلزی که واسه ی کامل شدن دنبال یه نیم کره ی فلزی دیگه میگرده.بعد یه آدم خمیری پیدا میشه که می تونه تغییر شکل بده.مثل توزندگی کنه.آهنگ گوش بده.فکرکنه.با خودت میگی این همونه که دنبالش بودم...اما خب اون خمیریه.موندنی نیست.تو سختی ها کم میاره.با اولین ضربه شکلش ع
*آرمان میگفت(پیدا کردن نیمه گمشده مثل بازی با خمیر می مونه.وقتی میگردی دنبال نیمه گمشدت منتظری کسی پیداشه که همون طوری که تو هستی زندگی کنه.آهنگ گوش بده.فکر کنه.حرف بزنه.درست مثل یه نیم کره ی فلزی که واسه ی کامل شدن دنبال یه نیم کره ی فلزی دیگه میگرده.بعد یه آدم خمیری پیدا میشه که می تونه تغییر شکل بده.مثل توزندگی کنه.آهنگ گوش بده.فکرکنه.با خودت میگی این همونه که دنبالش بودم...اما خب اون خمیریه.موندنی نیست.تو سختی ها کم میاره.با اولین ضربه شکلش ع
هی آقا
پروپوزااو دادیم رفت دیروز، البته شاید من تا اینو پست کنم بشه پریروز...
من هروقت هیجان‌زده میشم می‌رینم! دارم چت می‌کنماا کسیم باهام کاری نداره، یهو‌ همچین وحشی میشم از خودم عکس‌العملای عجیب اندر غریب نشون میدم که همه مشکوک میشن! اخر شبی همچین ادایی پیادع کردم و‌ ۵ دقه تمام خنده عصبی رفتم هار هار سرخ و سفید شدم که مامانم برگشت گفت سینماگردی و بلوارگردی و اینا نداریم دیگه، تموم شد :( خو یاوااش مادر من! بدیش اینه دیگهه وقتی همه چی رو به
عرض کنم حضور با سعادت شما، هاشم خان دماوندی ِ چارشونه و لوطی که ذکر خیر شخصیتش در سریال زیبا و با اصالت "شهرزاد" را قبلا هم اینجاگفته  ام وقتی معشوق قدیمی اش "قرص قمر "را از دست داد و در سکوت و پنهانی عزادارش بود به شهرزاد گفت: "عروس! عشق مثل جنگ می مونه ، اولش آسونه ، آخرش سخت ِ و فراموش کردنش محال ".  خواستم بنویسم که مسئله ی  دست و پنجه نرم کردن با محالات کأنَّهه  همخوابگی با مرگ است . آدمیزاد آبستن رنج می شود از آن و تا فارغ نشود از این بار ، در م
عرض کنم حضور با سعادت شما، هاشم خان دماوندی ِ چارشونه و لوطی که ذکر خیر شخصیتش در سریال زیبا و با اصالت "شهرزاد" را قبلا هم اینجاگفته  ام وقتی معشوق قدیمی اش "قرص قمر "را از دست داد و در سکوت و پنهانی عزادارش بود به شهرزاد گفت: "عروس! عشق مثل جنگ می مونه ، اولش آسونه ، آخرش سخت ِ و فراموش کردنش محال ".  خواستم بنویسم که مسئله ی  دست و پنجه نرم کردن با محالات در واقع همخوابگی با مرگ است . آدمیزاد آبستن رنج می شود از آن و تا فارغ نشود از این بار ، در می
بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم دارم به جلو حرکت میکنم ،حرکتی که هنوز شامل تلاشی نمیشه....
الان که دارم این پستو مینویسم همش یه تصویر تو ذهنم میاد ،یه صورت ،صورتی که برام آشنا نیست، احساس میکنم اون صورت تو کل سرم مثل یه عکس متحرکه..
مثل کسی می مونه که انگار داره فرار میکنه ولی همش داره پشت سرشو نگاه میکنه و دقیقا حالت صورتش و ترسش برای نگاه کردن به پشت سرش جلوی چشم من میاد ...
چرا داره فرار میکنه ؟؟؟
چرا این تصویر تو ذهنم قرار میگیره،اونم دقیقا بعد
صبح...
صبح رو باید اوّل با گریه شروع کرد. بعدش با فراموشی. هرچند که من همیشه از صبحِ خیلی زود، یادم نمیره شکرگزار باشم!
داروی بی‌خاصیتم رو با شکرگزاری می‌ذارم روی زبونم، و تا شب که بخوام باز برم توی رختخواب، یادم می‌مونه که یواش یواش تلخیِ آب‌شَوَنده‌ش رو تحمّل کنم، و یواش یواش بهش فکر کنم، و نکنم.
از منِ بزرگی حرف می‌زنم دیگه. از مایی که توی یه تشتِ بزرگِ اسیدِ سبُک داریم حل میشیم و همیشه سردرد داریم. از مایی که بدون سردرد، زندگیمونو گم می‌
صبح‌های یکشنبه‌ هفته‌نامه منتشر می‌شه؛ ولی من جرئت نمی‌کنم برم درست‌‌وحسابی ببینمش. این فقط درباره‌ی اینجا نیست؛ کلاً وقتی کاری که ویرایش کردم، منتشر می‌شه، این حالت رو دارم؛ می‌ترسم ضمیری اشتباه خورده باشه، اشتباه تایپی به چشمم بخوره یا غلط املایی از زیر دستم در رفته باشه. الان هم حرفم این نیست که از طرف مجموعه توبیخ می‌شم یا برخورد تندی می‌بینم یا هرچی، نه؛ از خودم می‌ترسم که اون لحظه دمای بدنم بالا می‌ره و کامم تلخ می‌شه، که
هر بار میام چیز جدیدی بنویسم، منتقل می‌شه به پیش‌نویس. به قول تراپیستم مود من این روزها خیلی پایینه و نوشته‌هام هم در همون وضعیت. تنها بخش زندگی که کمی امید به دلم تزریق می‌کنه، دوره‌ی هنری هست که به زودی شروع می‌کنم و حتی شاید مسیر شغلی من رو کمی تغییر بده.
 
چند روز پیش ما بین صحبت‌های کسل‌کننده‌ی مدرس دوره‌ای که اجبارا باید می‌گذروندم، شنیدم: «درسته که بعضی از این موارد سخت هست، ولی تو صنعت نرم‌افزار دقیقا تنازع برای بقا حاکم هست
روی کاناپه‌ی سبز تکیه‌داده به پنجره‌ی پذیرایی نشسته‌ام. بیرون برف قشنگی می‌بارد. از ساوندکلاود موسیقی برف روی کاج‌ها را گذاشته‌ام روی تکرار. بوی قلیه‌ماهی خانه را پر کرده. خانه‌ امن و آرام است. میم چند دقیقه‌ی پیش زنگ زد که از دانشگاه راه افتاده و ممکن است به‌خاطر ترافیک دیرتر برسد. خواهش کردم زودتر بیاید با هم برف تماشا کنیم. حالا منتظرش نشسته‌ام و به حرف‌های زنی فکر می‌کنم که ظهر توی آرایشگاه دیدمش. که بعد از صحبت تلفنی با میم، ازم
دانلود آهنگ فوق العاده زیبای  اشک  ازاحمد محمدزاده
متن آهنگ:
اشک روی صورتم هست دونه دونه
تو دنیا کسی قدر دل منو نمی دونه
این دل نمی تونه که بی تو بمونه
دوست داره که تا صبح واسه تو بخونه
آخه این دل من بی تو شده دیوونه
بری ازش می مونه فقط یه ویرونه
ای دل تنهام بسه چشم انتظاری
من موندمو شبهام شبای بیقراری
چرا تنهام میذاری چرا تنهام میذاری
باز اون چشات دوباره اومد به یادم
باز اون نگات منو داده به بادم
خدا برس به دادم
ای خدا برس به دادم
اشک روی صو

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها