نتایج جستجو برای عبارت :

اصلا دلم می خواد بشینم گریه کنم فقط!!!!

دلم می خواد پنج سال بخوابم. دلم می خواد همه چی رو بذارم پست سرم و برم یه جایی که هیچ کس من رو نمی شناسه، اسمم رو نمی دونه و منتظرم نیست. دلم می خواد سوار قطار شم و برم تبریز. می خواد وقتی موسیقی می شنوم؛ گوشهام درد نگیره. دلم می خواد یکی برام شعر بگه، برام نامه بنویسه. یکی باشکوه دوستم داشته باشه؛ جوری که بپذیرم همین جوری هم خوبم و از جهان نترسم. دلم می خواد برم بالای کوه داد بزنم، اونقدر داد بزنم که صدام دیگه بالا نیاد. دلم می خواد با اینکه گوشها
ح خیلی بزرگتر از سن خودش هست. یه آدم فهمیده و بالغ و جا افتاده. امروز ازم خواست تا دو هفته ازش دور بشم. نمی‌دونم چیکار کنم. کاش... فقط کاش پشیمون بشه .... 
عین چند روز دیگه میاد اما  من اصلا آمادگیش رو ندارم و دلم ح رو می‌خواد.
صادقانه نگاه می‌کنم اونم هیچی برام نداره جز هورمون. لعنت به من که اینقدر ذلیل هورمون شدم. دلم می‌خواد پشیمون شه و بگه بدون تو نمی‌تونم. دلم می‌خواد دوسم داشته باشه. لعنتی خیلی بزرگتر و جاافتاده‌تر از این حرف‌هاست. م هم که
آدم باید خوشحال باشه؟ آدم باید تو زندگیش لذت ببره؟ آدم باید چه‌جوری باشه دقیقا؟ چی درسته؟
من الان لذت یک غمی رو می‌خوام که بشینه تو دلم و درام کنه تو خیال و زندگی رو رنگ بزنه. من الان دلم لذت عشق می‌خواد، آره همون که جز هورمون نیست. من الان دلم نوشتن می‌خواد از این زندگی از منی که دلم حواسش داره پرت میشه. اما کجا؟ من که کسی رو نمی‌بینم بشه باهاش عاشقی کرد. کاش س کمی وا میداد. اما همون بهتر که عاقله. من دلم می‌خواد کسی به عشق و دوست داشتن من احت
این روزا خسته ام و دلم سکوت و آرامش می خواد ... دوست دارم بیشتر فیلم ببینم و کتاب بخونم و به کارای خودم برسم ... دلم نمی خواد زیاد با کسی حرف بزنم ... دلم نمی خواد توی فضای مجازی باشم و با آدمایی حرف بزنم که هر کسی توی یه حال و هواییه ... دلم می خواد با خودم حرف بزنم ... دلم می خواد غرق بشم توی دنیا خودم ... سعی می کنم اینجا بیشتر بنویسم ... اینجا خلوت دل انگیز منه ... 
دلم خیلی می خواد خونه رو عوض کنیم و بریم یه خونه ای که دیده ام بگیریم....قیمت دوتاش تقریبا برابره....اما افسوس 
یادم نمیاد توی دنیا از چیزای صرفا مادی چیزی رو این همه دلم خواسته باشه....اصلا یادم نمیاد از چیزای صرفا مادی چیزی نصف این همه آرزو در من انگیخته باشه
ولی یه چیز صرفا مادی هست (صرفا مادی یعنی جنبه معنوی یا نداره یا کمه جنبه معنویش) که خیلی دلم می خواد و به دست آوردنش هم اصلا سخت نیست اما آقامون همراهی نمی کنه و اشکمو در میاره
این آرزو را نو
چقدر دلم می‌خواد یکی بود می‌تونستم باهاش درد و دل می‌کردم
چقدر دلم می‌خواد میشد برم بغل مامانم و چند دقیقه‌ای آروم میشدم
چقدر دلم می‌خواد راحت تصمیم‌م رو بگیرم بدون عذاب وجدان بدون حس تنها گذاشتن تو اوضاع نسبتا نامناسب
چقدر دلم می‌خواد می‌تونستم واسه چند ماه هم که شده واسه خودم زندگی کنم بدون دغدغه‌ی بقیه رو داشتن...
سلام ! سلام به تو! سلام به تو که باید باشی و نیستی. یا حداقل الان دلم می خواد بودی... کلی حرف دارم‌‌‌‌... حرفهای بی سر و ته که نمیشه گفت هر جا یا برای هر کسی... اگه تو بودی میشد برای تو گفت... چند لحظه فکر می کنم ببینم دلم می خواد با کی حرف بزنم؟ چه کسی در دسترسه؟ کسی هست که بشه باهاش رفت بیرون و کنج کافه ی دنجی نشست و یه قهوه خورد؟ کسی هست که از اون جنسی باشه که می خوای ؟ کسی هست که حرفهات را بفهمه؟ کسی هست که محرم باشه و راحت بشه از هر دری حرف زد؟ هر چی
یکی نیست بگه که بشر، بگیر بخواب، مگه مجبوری پست می‌ذاری؟!
منم بهش میگم که مغزم اضافه بار داره، باید درستش کنم...
____
دلم یه کیسه بوکس می‌خواد! نه، حسش نیس. دلم اصلا چیزی نمی‌خواد، غلط کرده اصلا چیزی بخواد...
____
بزرگ‌ترین لذت این روزا که از پروژه‌های درسیم آزاد شدم، خوردن آب یخه... در این حد والا و متعالی.
____
شنبه همین هفته برای اولین بار توی چهار سال دانشگاه، به یکی از دخترهای دانشگاه سلام دادم‌. اعتراف می‌کنم که تو عمل انجام شده قرار گرفتم.
____
شونه‌های کوچیکم خسته‌س.
گرفتارم و دلم زار زار گریه کردن می‌خواد و اعتراف به هیچی بودنم.
شونه‌های کوچیکم خسته‌س.
دلم می‌خواد زار بزنم...
دلم یک گریه‌ی آسمانی تر از فکرهای مشوش این روزها می‌خواد...
میخوام موقع خواب دنیام رو و عزیزانم رو به تو بسپارم.
شونه‌های کوچیکم خسته‌س...
خدا رو شکر که ماه رجبِ عزیز هست این ایام...
صبح که پا شدم یادم نبود دوازدهمه. 
گوشی رو که برداشتم و تاریخ رو دیدم، و بعد از اون پستای بعضیای دیگه رو، استرس ریخت تو جونم. 
فردا کنکور داره. دخترعمه. 
اصلا نمی‌دونم من چرا این قدر استرس دارم. پارسال هم پسرعمو کنکور داشت، اما عین خیالم نبود. اصلا نمی‌دونستم روز کنکور کیه. چند سال پیش هم که دایی کنکور داشت، با این که طبقه بالا بود اصلا نفهمیدم کی رفت، کی اومد، کی قبول شد. اما امسال، دل‌پیچه گرفتم. دارن تو دلم رخت می‌شورن.
شاید امسال بالاخره ی
آخه این دل لامصب چیه ؟! چی میگه ؟! چی می
خواد که ما رو آواره کرده . یه روز شور میزنه ، یه روز تنگ میشه ، یه روز
می گیره  ، یه روز سنگ میشه و یه روزم میشکنه. آخه اصلا این دل کجاست ؟! من
که فکر می کنم دلی که حالات بالا براش پیش میاد همون قلب نیست و تو مغز
آدمه . یه بار تو این وبلاگ گفتم ، اگر دل و عشق و علاقه تو مغز نیست چرا
پس آدمی که حافظه اش رو از دست میده ، عشق رو هم فراموش می کنه و یارش رو
یادش نمیاد ؟!
نمی دونم . واقعا نمی دونم
. فقط این و می دونم که
داشتم فکر می‌کردم نصف و یا حتی بیشتر از نصف درگیری‌های ذهنی من، ناراحتی‌هام و ضدحال‌هایی که خوردم، به خاطر چیزهایی بوده که نباید می‌دیدم و دیدم. یا نباید می‌شنیدم و شنیدم یا نباید می‌دونستم و فهمیدم.
یکیش همین چهارشنبه‌ای که گذشت. به ظاهر روز خیلی خوبی بود. واقعا هم تا یه جایی روز خیلی خوبی بود. در واقع از حدود ۹ تا ۴ و نیم بعدازظهر روز خیلی خوبی بود، اما ۴و نیم بعدازظهر من چیزی رو دیدم که نباید می‌دیدم. چیزی که نمی‌تونم از ذهنم بیرونش کن
 
بازم هوای خونمون عطر نفس هاتو می‌خوادصد تا سبد ترانه و قصه شبهاتو می‌خواد
اشکای دونه دونتون گوشه چشماتون رٙوونخونه هنوز تو رو می‌خواد مادربزرگ مهربون
چادر نماز گُل گُلی سر بُکنی توی حیاطواسه تموم بچه‌ها کلوچه رو کنی بساط
سماورت تموم روز خنده کنون قل می‌زنهعطر چاییت به دلهامون یواشکی پل می‌زنه
بازم صلوة ظهر شده تسبیح و مُهرتو بیارتٙهِ نمازت واسه ما کمی دعا بزار کنار
شنگول و منگول تو رو هنوز به یادم میارمشب هنوزم با قصتون سر روی بالش م
بى دلیل 
یچیزیم هست... خودمم نمى دونم چمه:/
اصلا نمى دنم چرا دارم این پستو مینویسم...... شاید بخاطر اینه کسیو ندارم باهاش حرف بزنم.... 
پوفففففف
دلم نمى خواد گریه کنم 
ولى حتى اگه بخوام هم نمى تونم 
 
واقعا نمى دونم باید چى کار کنم......
دلم می‌خواد باهات حرف بزنم...قد یه عمر حرف روی دلم سنگینی می‌کنه!دلم می‌خواد باهات حرف بزنماما نمی‌‌دونم چجوری شروع کنم؟از کجا بگم؟چطور بگم؟ که تو دلخور نشی ازمدلگیر نشی...کاش می‌شد حرفامو بریزم توی چشمامتا از چشمام بخونی...کاش...یه کوه حرف روی دلم سنگینی میکنه
دلم می‌خواد باهات حرف بزنم...قد یه عمر حرف روی دلم سنگینی می‌کنه!دلم می‌خواد باهات حرف بزنماما نمی‌‌دونم چجوری شروع کنم؟از کجا بگم؟چطور بگم؟ که تو دلخور نشی ازمدلگیر نشی...کاش می‌شد حرفامو بریزم توی چشمامتا از چشمام بخونی...کاش...یه کوه حرف روی دلم سنگینی میکنه...
- این واسه اینه که یه بخشی از وجودت عمیقا از من متنفره و می خواد بهم آسیب بزنه چون من قبلا بهت آسیب زدم. وقتی کنار منی رنج می بری ولی در عین حال اصلا تو شخصیتت نیست که به خاطر خودت بهم حمله کنی.
+ولی من ازت متنفر نیستم.
- شاید بهتره باشی.
هوالرئوف الرحیم
امشب با رضا پولهای کادوئی دخترک و رضوان رو تبدیل به طلا کردیم. 
امشب که شب سالگرد ازدواجمون هست، خیلی چشم گردوندنم گوش تیز کردم ببینم حواسش هست یا نه. که نبود. 
طلا نمی خوام ازش. فقط دلم می خواد یادش باشه. دلم می خواد این روز رو گرامی بداره. مطمئنم که اصلا یادش نیست. چون وقتی شنید یه هفته دیگه روز معلمه، شکه شد و گفت" ا چه زود رسید". وگرنه یه اشاره ای هم به این مناسبت می کرد.
حالا منم باید ببینم تا صبح چند هزار بار بیدار میشم و می تو
خوب دیدید میگن کسی که روزست جلوش چیزی نخورید. دلش می خواد. اها قضبه همینه. جوونای مجردم تشنن جلوشون قر و فر نیاید که دلشون می خواد بعد از اونجایی که مجردن صد در صد به گناه میاقتن پس نکنید. 
پ ن: انگاری برا مهد کودک نوشتم
پ ن2 با زوج های جون هم هستم انقدر با هم عشق بازی نکنید وسط خیابون عه. 

خوب از اونجایی که همی متاهل ها یه روزی مجرد بودن مطلب رو خوب می گیرن. 
بعد از ثبت نام ارشد احساس کردم قبولی یا عدم قبولی من دیگه موضوعیت نداره. فقط تلاش من موضوعیت داره. الان فقط دلم می‌خواد تلاش کنم. دلم می‌خواد یه قدم برای انقلابم بردارم. حرکت... تلاش... امید...
و اگر قبول نشم هم دیگه ناراحت نیستم. فقط هر روز صبح از خواب بیدار می‌شم. صبحانه می‌خورم. ورزش می‌کنم. شرح نهایه رو می‌خونم. به بچه‌ها رسیدگی می‌کنم. روزهایی که مامان میاد، کیف مضاعف می‌کنم وقتی می‌بینمش‌. عشقم به مامان رو دوبرابر می‌کنم. ناهار درست می
ای دل بی‌قرارم. ای دل بی‌قرارم. بی‌تو ....
می‌دونی.... دلم می‌خواد که یه آهنگ برات بنوازم..... شاید اگه جامون عوض می‌شد من... از این که یه نفر حتی می‌خواد یه آهنگ برات بسراید، توی آسمون‌ها می‌پرید و از خوشی.... پرواااااااااز می‌کرد............
تو هم اسمم رو سرچ می‌کنی تا عکسم بیاد و بفهمی Online ام یا نه؟ 
ای عششششق.. ای دل تو خریداری نداری. عاشق شدی و یاری نداری
دل ای دل 
دل ای دل
دل ای دل
دل ای دل
آهاااااااا هاها اااااا ی
یکی از علت هایی که دلم می‌خواد به خاطرش زودتر برم سر خونه زندگیم اینه که قفسه های کتاب خونه م دیگه جا نداره و داره ازش کتاب نشتی می‌کنه!
فکر کنم در حقیقت دلم می‌خواد برم سرِ کتاب‌خونه و زندگیم! :)

پ.ن: نه کتاب نه هیچ چیز دیگه ای به مثابه هوو نیست! ☺
دلم خیلی می خواد خونه رو عوض کنیم و بریم یه خونه ای که دیده ام بگیریم....قیمت دوتاش تقریبا برابره....اما افسوس 
یادم نمیاد توی دنیا از چیزای صرفا مادی چیزی رو این همه دلم خواسته باشه....اصلا یادم نمیاد از چیزای صرفا مادی چیزی نصف این همه آرزو در من انگیخته باشه
ولی یه چیز صرفا مادی هست (صرفا مادی یعنی جنبه معنوی یا نداره یا کمه جنبه معنویش) که خیلی دلم می خواد و به دست آوردنش هم اصلا سخت نیست اما آقامون همراهی نمی کنه و اشکمو در میاره
این آرزو را نو
سلام
دلم می خواد زودتر برم خونه مون، خسته شدم از این بلاتکلیفی...
می خوام یه لباس بشورم صد دفعه با خودم کلنجار میرم که چه ساعتی برم بالا همسر خواهرم نباشه، موقع استراحتشون نباشه و ... تازه بعدش خشک کردن لباس هاست که باید بند رخت داخل خونه رو بگیرم و ... :|||
می خوام یه مربا درست کنم، باید قابلمه بزرگ تر از خواهرم بگیرم... گوشت خورد کنم باید کاردش رو از خواهرم بگیرم و... 
یه کیک ساده بخوام درست کنم امکاناتش رو ندارم... فر می خواد، هم زن می‌خواد، قالب می
این روزا قایم باشک بازی می‌کنم...
چند نفری از بچه‌های دانشگاه هستند که اصلا دلم نمی‌خواد ببینم‌شون و از قضا مجبورم به دانشکده‌های دو نفرشون رفت و آمد کنم، چون دروس سرویس ارائه می‌دن.
هندزفری رو می‌چپونم تو گوشم، زیر چشمی نگاه اطراف می‌کنم که ببینم یه موقع آشنایی نباشه، بعد یه جوری که یعنی من خیلی گیجم و اصلا حواسم به دور و برم نیست، شروع می‌کنم به راه رفتن. حالا در مواقع عادی گزاره‌ی بالا معمولا درسته و کلا از مرحله پرتم، ولی این روزا خو
گاهی کار به این جا میرسه که
دلم می خواد.... ننویسم
فقط مدل خودم باشم
هر چی هم این "خودم" شعاری باشه
.. خب معلومه که خودم بودن سخته
اصلا همین که میام واقعی باشم . همین که میام چشم باز کنم رو به خودم تا کشفش کنم . تا بفهمم رنگ و بوی دنیام رو
چشمم میافته به صفحه رنگی رو به روم  که پر شده از کادوهای تولد،ولنتاین ، show off طوری های جذاب خلاصه .
اون وقت تو از راه می رسی. رنگت پریده .یه قلمو دستت گرفتی. می فهمم که چه بی حوصله ای . اصلا مثل یه سیاه چاله شدی از بس که
سلام
شاید خنده دار باشه تو قم باشی و این رو بگی, 
اما دلم یه روضه ی خونگی می خواد!
یه چای روضه...
یه غذای نذری...
دلم برای خونمون و محلمون و مجلس های کوچیک خونگی اش تنگ شده! اون موقع که داشتمشون قدر نمی دونستم!
+ چند شب پیش خواهرم از مسجدشون غذا آورده بود، یه بشقاب برامون داد، اما شب بعد  که غذا آورد، من  نادون، دیدم بچه ها عدس پلو نمی خورن پسش دادم، که حروم نشه... با اینکه خودم دلم می خواست! :((((
+ یه مدت کامنت ها رو بستم، دلخور نشین لطفا! شاید خلوت حالم
بهم اشاره کرد که: زندگی زناشویی گله. یه گل حساس. خیلی خیلی حساس. یه گل آب میخواد. نور می خواد. کود می خواد. یه گل ناز و نوازش می خواد. هم صحبت می خواد. خونه آروم، دل خوش می خواد. می گفت گلا هم مثل ما آدما اگه تو جنگ و دعوا، تو بحث و درگیری بیفتن، زود می پوسن. 
من فقط گوش می دادم و به خودمان فکر می کردم. به همه ی زوج های هرکجا. به اینکه اوایل، وقتی ازدواج می کنیم، حوصله داریم، وقت داریم، انرژی و علاقه داریم و هی گلمان را آب می دهیم. انرژی می گذاریم. قربان
امروز بعد از کلی سر درد و حال بد و خواب طولانی الان خوبم. میشه گفت خیلی خوبم، از اون حال‌ها که کمتر بهم پا میده. ح هم داره فراموشم می‌کنه، قشنگ از لایک ها و توییتاش پیداست و مشغول دختر جدید تو زندگیشه. منم در حال لاس‌هایی با این و اون و وقت گذرونی. 
دلم می‌خواد همیشه اینجور خوب باشم. همیشه ذهنم از چالش رها باشه. خسته‌ام از بس جنگیدم و هیچی نشد. دلم می‌خواد زندگیم آروم و بدون جنگ باشه.
یکی پیشنهاد داد کتاب ظلمت آشکار رو بخونم. برم دانلود کنم و ب
دیروز و امروز دیدم میشه، این غول خفته زبان انگلیسی رو میشه بیدار کرد.
من عاشقشم.
از خود خوانی بدم میاد. 
دلم یه کلاس یا یک استاد خوب می خواد.
یکی از شروطی که واسه مامان بچه هام میذارم اینه که خارجکی مکالمه کنیم‌.
اصلا یک ایده تو ذهنم هست که با نرگس/ تیمور از همون اول انگلیسی صحبت کنیم تا ملکه ذهنش بشه.
راستی یه سوال.
شما میدونید خورزو خان به انگلیسی چی میشه؟
این چند روزه که اینجا نمینوشتم و فقط وب یکی دو تا از دوستان رو می خوندم، حالم خیلی خوب بود.
انگار قبلا ها به بیان معتاد شده بودم.
بعد حذف وب قبلی، اندکی رفتم سراغ اینستاگرام و پست های دو نفره نوشتم و گذاشتم.
آخرش گفتم معلوم نیست که اون نیمه گمشده کجاست اصلا و کی میخاد پیداش بشه. 
القصه آخرش اینستاگرام را هم پاک کردم.
الان آنقدر این حرف زدن ها تلنبار شد روی هم، تا برگشتم اینجا و شروع کردم دوباره به حرف زدن.
هرچند می دونم این وب هم مثل قبلی ها، به ز
قشنگ حالم بده....
قشنگ حالم از این دنیا بهم می خوره....
قشنگ روی زخمهام نمک پاشیدن...
قشنگ نابودم کردند....
آخ که دلم چقدر قشنگ تنهایی می خواد
آخ که دلم چقدر قشنگ یه خواب ابدی می خواد...
اصلن قشنگ اوف اوف اوف......
التماس دعا....
قشنگ خیلی محتاجم به دعا.....
بیشتر از یک ساله که دلم می خواد برم هزار پیچ(بام گرگان) داد بزنم تا تخلیه شم اما نمیشه.
مدت هاست دلم می خواد برم شهربازی جیغ بزنم تا تخلیه شم اما نشده.
وسط گیر و دار نزدیک شدن نهایی و کنکور و... دلم میخواد برم گلیداغ توی طبیعتش کتاب دروغ های کوچک بزرگ رو تموم کنم اما نمیشه.
تف به همه نشدن های لعنتی تخمی.

امروز خوب بودم اما نمیدونم از در خونه که وارد شدم بی دلیل دلم گرفت. دوست دارم های های گریه کنم و یکی دست بکشه به موهام. این آدم از خونوادم نیست قطعا
می‌گم درنهایت چه اتفاقی می‌خواد بیوفته؟جوابم نمی‌دونم شده.
باید برم و این بیست و چند روز باقی‌ مونده رو به قدر کفایت بدوام شاید مطمئن‌تر جواب ِ”درنهایت چه اتفاقی می‌خواد بیوفته‌”ی خودم رو تونستم بدم.
+کلاف سردرگم نیستم،حداقل از امروز به بعد.
سلام
بعدا از مدت ها اومدم، یه درد دلی دارم، نمی‌دونم چرا نمی‌تونم به هیچ فضا و حریمی اعتماد کنم و حرف بزنم، حتی مشاورها! فکر می‌کنم ممکنه یه روزی ضد من استفاده کنه. خیلی بده که اعتماد نسبت به آدم ها از بین رفته... و خودمم می‌دونم چراشو! ولی کاش می‌شد اعتماد کرد، هر از چند گاهی دلم می‌خواد یه حرفی بزنم ولی نمی‌شه! الانم از همون وقت هاست... امتحان و پروژه دارم ولی نشستم پای اینترنت و وقت تلف کنی! بولت ژورنالم هم هی چشمک می‌زنه بیا منو پر کن :D
خلا
دیشب عروسی بودیم ✨   یهویی یکی از دوستای قدیمی مو دیدم یعنی اولش     اون    منو دید.    چقده دیدن یهویی دوستای قدیمی جذابه  یه کوچولو با هم رقصیدیم  
نمیدونم این دختره که آهنگ میذاشت چرا با من لج بود هر چی میومدم برقصم تو میکروفن اعلام می کرد داماد اومده هی لباس پوشیدم هی گفتن نه نیومده هی لباس در آوردم
چقد ضدحاله ادم تا می خواد یخورده قر بریزه بگن داماد اومد
امروز پدرشوهرم واسه ناهار مهمونم بود. چقد خوبه ادم بتونه با پدرشوهرش شوخی کنه
بچه
دارم برمی‌گردم به زندگی و همه‌اش از آن‌جایی شروع شد که ح گفت تو دلت می‌خواد احساس جوونی کنی و عشق و رمانتیک‌بازی رو واسه این می‌خوای. دلم ریخت. نمی‌تونم از اونموقع مغزم رو کنترل کنم. من دلم جوونی می‌خواد؟ راستش آره. من ۳۴ سالمه و یکسال دیگه تقریبا به نیمه عمرم می‌رسم و دستانم خالی و وسعت پیش‌رو تنگ و من دلم جوونی می‌خواد خب. خوب فهمید. با این حرفش شاید دیگه نتونم عاشقش بشم اما تلنگر خوبی بود. ۴ سال دیگه دلم ۳۴ سالگی می‌خواد.
یادته خانوم ط
اگه دلتون یک رمنس جذاب با چاشنی طنز می خواد، این انیمه سریالی رو بذارید اول لیستتون :)
اصلا اگه می خواید یه کم حال خوب به خودتون تزریق کنید و لحظاتی تو یک دنیای دیگه غرق بشید، معطل نکنید.
خوش به حالتون که می خواید برا بار اول ببینیدش 
                
                   تاکئوی دوست داشتنی
چرا تو قم از هرجا می‌پرسم کتاب آه رو دارین یا نه، در جوابم می‌پرسن "آه"؟ قبلا لهوف رو دانلود کرده بودم، نمی‌دونم با مدل نوشتنش ارتباط نگرفتم یا چی که نخوندمش و گذاشتم کنار، ولی خیلی دوست داشتم یه مقتل بخونم. الان دنبال آه می‌گردم نیست.
تهران نموندیم کلا، تو اون سه چهار ساعتی که اونجا بودم، از علاقه رسیدم به دلزدگی با چاشنی تنفر. گفته بودم که تهران رو دوست دارم؟ که دلم می‌خواد بشینم پیچیدگی‌هاشو گره به گره باز کنم؟ الان دلم می‌خواد ازش دور
این روزا زندگی خیلی جالب شده برام . البته خود زندگی نه ، بلکه رفتارای آدما ، عکس العملاشون ، یا به قول نا معروف لایف استایل آدما و نحوه بر خورداشون با مشکلات.از بس جالبه که به طرز مسخره ای دلم می خواد بزنم زیر گریه. خیلی دلم می خواد برم ازونی که همیشه فاز مثبت اندیشی داشت و ادعا می کرد زندگی خیلی خوبه و می گفت همیشه باید شاد بود و از حال لذت برد ، بپرسم :چطوری ایرانی؟! :)البته شاید کرونا گرفته ; مرده :)زمان : یازده و پنجاه و نه دقیقه قبل از ظهرمکان : م
دلم می خواد همه روز مثل کرم بیفتم یه گوشه. اصلا تخت قشنگ خودمو که کتابام کنارشن از فائزه پس بگیرم. بیفتم رو تخت. پتو کلفته که توپ توپی و رنگارنگه رو بکشم روم و کولر رو روشن کنم. یه بستنی لیتری شکلاتی هم کنار دستم باشه. تا شب، بخورم و فیلم ببینم و کتاب بخونم و بخوابم و بخوابم و بخوابم.
یه فاکتور دیگه هم باید داشته باشه. به قول آهنگ amensia، صبحش با فراموشی بیدار شم. این جوری دیگه فکر و خیال هم نمی کنم.
این ذهن وحشی بلاتکلیف،هر لحظه یه کاری می خواد بکنه و انگار چیزی به اسم ثبات براش اصلا تعریف نشده!همون لحظه ای که می خواد یه جا آروم بگیره و بشینه و ریلکس کنه تصمیم میگیره تو تاریکی مطلق ساعت 2 نصفه شب بزنه تو خیابون و برا خودش قدم بزنه.وقتی تصمیم می گیره بعد از مدت زیادی خونه نشینی با یکی قرار بزاره و باهاش بره بیرون خودشو تو اتاقش حبس می کنه که حتی خانوادشم نبینه!بعضی وقتا که دلش یه چیز خنک میخواد سریع میره چایی دم می کنه! بار ها اتفاق افتاده ک
دلم می خواد دست یه غریبه رو بگیرم و ببرمش یه گوشه بشونمش و براش از این روزام حرف بزنم. فرقیم نداره کی باشه. هرکسی. یه آدم همینجوری از وسطِ خیابون اصلا. قانون احتمالات یه درصد کمیم گذاشته برا اینکه شاید اون آدم تو باشی اصلا. شاید چون جدیدا غریبه شدی باهام. ولی داشتم می‌گفتم بهت. دلم می‌خواد دستشو بگیرم و بهش بگم چندوقته تو زندگیم فقط دنبالِ یه دست آویزم. یه چیزی که بشه بهش چنگ زد و اون نجاتت بده. کجا خونده بودم که آدما هرچی شرایطشون سختتر می‌شه
عید و نوروز هم تموم شد... همه ی روزها در خانه ماندیم... آنقدر که دیگر حساب روز و هفته از دستم در رفته است... هنوز هم معلوم نیست مدرسه بچه ها چه می شود. از همه چیز دارم خسته میشم ... دلم سکوت و آرامش می خواد که هر کاری دلم خواست بکنم. ولی حاصل نمیشه... همش صدای تلوزیون ... همش پختن و شستن و خوردن... همش دخترم با گوشی من می خواد به گروه های کلاسی و درسی سر بزنه ... خلاصه هیچ وقت سکوت و آرامشی برای خودم ندارم. ولی باز هم باید خداراشکر کرد که مریض نیستیم . خداراشک
گر گناهی می کنی در شب آدینه کن
تا که از صدر نشینان جهنم باشی
این بیت رو از دوست پسر یکی از دوستام یاد گرفتم. این روزها خیلی برام مصداق پیدا می کنه و خیلی بهش فکر می کنم. واقعا راست میگه ها! آدم خطا هم می خواد بکنه درست خطا کنه! والا دیگه. اصلا خیال نکنید می خوام بحث اخلاقی کنم و مثل همیشه ادب و اخلاق رو ترویج بدم ها. ابدا! امروز می خوام اتفاقا از بی اخلاقی براتون بگم. و ازتون خواهش کنم اگر بی اخلاقی هم می کنید، حرفه ای بی اخلاقی کنید. مثال زدنش فعلا ب
امشب ناخود آگاه دلم حج خواست
دلم می خواد برای یه بار هم شده سفر حج برم 
خانه حق را طواف کنم...
دور خانه خدا بچرخم... 
ای جانم اگه بشه...
 
آرزوی دومم عین همیشه شهادته
این برای اولین باره که دارم این آرزومو بیان می کنم... 
 
وآرزو سومم یه همسر هم کف خودم... یکی که یه زندگی آروم وعاشقانه بتونیم داشته باشیم... زندگی پر برکت و نگاه حق
 
پ. ن:امروز سالگرد شهادت حاج حسین خرازیه
شاید به همین دلیل دلم حج می خواد... داشتم فکر می کردم که واقعا ایشون حج رفته یا لفظا
و باز هم غرق شدن در دنیای خیال انگیز یک کتاب. :) کتابی که به طور اتفاقی پیدا کردم و در حال حاضر دارم می خونمش خیلی عالیه.درسته که هنوز زیاد با سبکی که نویسنده،کتاب رو نوشته راه نمیام ولی کم کم دارم به سبک نوشتن نویسنده عادت می کنم.هنوز اول کتابم. :)
یه طورایی دلم  برای شخصیت اصلی کتاب که اولین دختر یک کلاه فروشه می سوزه.نه،یه طورایی نه.قطعا دلم برای شخصیت اصلی این کتاب می سوزه.مطمئنم که هرچه ماجرای کتاب بیشتر جلو بره شخصیت اصلی داستان هم خوشبخت ت
دیشب به ح گفتم دیگه پیام نده و کل چتمون رو پاک کردم. خسته‌ شده بودم از این سردرگمی و انفعال.
امروز منابع پایان‌نامه رو آماده می‌کنم و می‌فرستم‌ و دیگه جدا کارم تمومه امیدوارم استادم گیر نده و همه چی بخوبی و زود تموم شه بره.
یه جور بی‌حالی و بی‌کاری دارم. دلم می‌خواد همه چیز رو نظم بود و من اینهمه اشتباه نداشتم که الان پشت خرواری از اشتبااه کمرم خم باشه. دلم نمی‌خواد آدم مبتذلی باشم یه آدم میان‌مایه و باید برای اینجور نبودن تلاش کنم به یقی
خدا می دونه چقدر بعضی وقتها حس های مختلف قاتی پاتی دارم... چقدر ذهنم شلوغ میشه... سرعت زندگی هم که زیاده... روزها تند تند می گذرند ... همش وقت کم میارم... گاهی خسته میشم، دلم می خواد هیچ کاری نکنم... دو تا کتاب دارم می خونم... برای نوشتن داستان به سوژه های مختلف فکر می کنم...
ذلم آزادی و رهایی می خواد ... دلم تنگ میشه ... ذهنم همش درگیر هزار موضوع و مسئله متفاوته...
خوشحالم که توی زندگی تجربه های متفاوتی داشتم ... ولی گاهی هم افسوس می خورم که چرا بعضی از سالها
زنگ زدم مشاور. بهم گفت تو اصلا هدفت از زندگی چیه؟ برای چی می‌خوای ازدواج کنی؟ زدم زیر خنده و گفتم والا خودمم نمی‌دونم از زندگی چی می‌خوام و توقعم چیه. البته اینم بگم که هنوز نه به باره و نه به داره. ولی خب اینکه من هنوز نمی‌دونم چی می‌خوام و تکلیفم با خودم روشن نیست، یه مشکل اساسیه. تا حالا فکر می‌کردم خیلی خوب خودمو می‌شناسم و می‌دونم چی می‌خوام. حالا افتادم تو یه ورطه امتحان که بدجور دارم امتحان می‌شم. دلم نمی‌خواد یه مومن رو صرفا به خا
گفته بودم یکی از همکلاسی‌هام شبیه دختر بوشهری موردعلاقمه و از اول ترم همه‌ش دلم می‌خواست باهاش دوست بشم؟ امروز ناهار رو با هم خوردیم و بعد از ناهار هم راه افتادیم تو دانشگاه، تا یه مسیری رو قدم زدیم. دانشگاه ما خیلی بزرگ و جنگلیه. خیلی قشنگه. ولی خب این گشت زدنا و کشف کردنا رفیق می‌خواد. من بلد نیستم این شکلی تنهایی خوش بگذرونم. راستش اصلا بهم خوش نمی‌گذره! الان مثلا مدت‌هاست خودم تنها میرم سلف صبحانه و ناهار می‌خورم و زندگیم لنگ داشتن دو
 
  برای دیدن ابراهیم به مقر اطلاعات عملیات رفتم. پس از حال و احوال پرسی و کمی صحبت گفت: صبر کن برسونمت ... بعد هم با یک تویوتا به سمت مقر گردان رفتیم. در مسیر به یک آبراه رسیدیم. همیشه هر وقت با ماشین از آنجا رد می شدیم  گیر می کردیم. گفتم: آقا ابراهیم برو از بالاتر بیا، اینجا گیر می کنی. گفت: وقتش را ندارم. از همین جا رد می شیم. گفتم اصلا نمی خواد بیایی تا همین جا دستت درد نکنه من بقیه اش را خودم می رم. گفت: بشین سر جات، من فرمانده شما را می خوام ببینم.
توی ماشین یه آشنا نشستی و در طول مسیر،
راننده یه جایی کار داره و جای پارک هم نیست. مجبوره دوبل واسته و ازت می
خواد که بشینی پشت فرمون تا اگه افسر اومد جریمه نکنه؛ در حالیکه تو کل
عمرت فقط یه بار سه چرخه ی بچه ی همسایه تون رو دور حوض خونه سوار شدی!
خانمت
داره کیک درست می کنه و ازت می خواد با همزن برقی، چند دقیقه خمیر کیک رو
هم بزنی؛ در حالی که فرق بین نون و کیک و بیسکوئیت رو هم نمی دونی!
با
رفیقت می ری کوه و برای پختن کباب کوبیده، چند تا شاخه ی خشک
سلاممم... آخخیش بالاخره تموم شد! ولی بد تموم شد حداقل به عنوان کسی که شیش سال تو تیزهوشانش درس خونده می تونم بگم افتضاح
 بود. ولی یه بازه یه ماه وجود داره برای گشتن توی رشته ها، از پزشکی 
و دندون و دارو تا آبیاری گیاهان دریایی و پرورش علف های هرز... 
بیخی  اصلا دلم نمیخواد بهش فکر کنم!
 دلم برای تک تکتون تنگ شده! 
دقیقا دو ماه دیگه تولدمه، پیشاپش 18 سالگیم مبارک.
چخبر از خودتون؟ چخبر از کنکوریامون؟ 
+ مدت زیادی از بلاگ دور بودم..دلم یه قالب اختصاصی
دلم تغییر می‌خواد، تغییر اسم، قالب، مدل نوشتن، هر چی. دلم می‌خواد فصل جدیدی شروع بشه، دلم شروع جدید می‌خواد. چند شب پیش داشت واسم توضیح می‌داد که چرا هیچ وقت هیچ چیزی رو آپدیت نمی‌کنه، آخرش رسید به جایی که اعتراف کرد از تغییر کردن می‌ترسه، از هر چیزی که جدید و ناآشنا باشه و اون رو از محیط امنی که بهش عادت کرده، دور کنه؛ بر خلاف من شاید.
بازم بوی مرداب گرفت همه چیز، بوی آبی که با همه شگفت‌انگیز بودنش اگه یک جا بمونه می‌گنده. دلم می‌خواد مثل
وقتی احساستو رها کنی، همون چیزی رو از دنیا می گیری که لازم داری ازش بگیری. و هی بهتر و بهتر، رهاتر و رهاتر می شی.
به یه هارمونی متعادل می رسی، یه صلح درونی، صلح با خود، به خود.
دنیا، که یعنی همه و همه، توی این جریان شناور دارن آب تنی می کنن، دارن توی اون جریان می رن. چه بدونن چه ندونن.
مثل اون لحظه ای که به قول سهراب پرواز می خواد خلق شه و پرنده ای رد می شه.
مثل اون لحظه ای که عشق می خواد خلق شه و اونی که وجودش مهیای عشقه اونجا می ایسته و عشق خلق می
یک صفحه پشت‌وروی کلاسور فرضیه‌های جغرافیایی بنویس و نتیجه؟ شونزده. آره، شونزده. از دستش عصبانی شدم. خودش مگه نگفت؟ ده بار گفت که نمی‌خوام کتابو حفظ کنید، سوالام مفهومیه. سوالاتو مفهومی جواب دادم، کدومش از حرفای خودت یا از متن کتاب بود؟ هیچ‌کدوم! همه رو از خودم نوشتم و نتیجه شد شونزده. دیگه یادم می‌مونه که به حرفاشون اعتمادی نیست. ازت خوشم می‌اومد خانوم عب، خیلی به نظرم خفن بودی. از خفنیتت کاسته شد برام. معلم نباید دروغ بگه.
اگه اون روز به
تیلر یه آهنگ داره، never grow up.* توش داره درمورد این می‌گه که دلش نمی‌خواد مخاطبش بزرگ بشه.من خیلی درکش نمی‌کردم. یعنی به نظرم ناز بود، اما حسش نمی‌کردم. 
ولی هروقت به اسکای نگاه می‌کنم، این آهنگ تو سرم پلی می‌شه و دلم می‌خواد بغلش کنم و اون‌قدر فشارش بدم که هیچ‌وقت به قدری بزرگ نشه که دیگه تو بغلم جا نشه. 
می‌دونم که بزرگ شدن هم خوبیا و قشنگیای خودش رو داره، اما کوچولو بودن گاهی فقط بهتر به نظر می‌رسه. 
خوبی‌ش اینه که دست من نیست، می‌دونی؟
از بی‌نام و نشون بودنِ این‌جا خوشم می‌آد؛ از این‌که بی هیچ قرار و قولی دلم می‌خواد این چند روز هی بنویسم. می‌دونی، بعضی وقت‌ها واقعا می‌ترسم که از پس زندگی برنیام. شاید خیلی ساده‌ست، نمی‌دونم؛ اما این‌که هم‌زمان باید حواسم به هــزارتا مسئله باشه و بتونم تعادل بین اون‌ها رو هم حفظ کنم، من رو می‌ترسونه که نکنه نتونم. می‌خوام واسم مهم باشه که چی گوش می‌دم، با کی صحبت می‌کنم، چه فیلمی می‌بینم، کجا می‌رم، چی می‌پوشم. می‌خوام همه‌شون
من نمیدونستم دیروز روز سس تند بوده...
اصلا مگه چنین روزی وجود داره؟؟
آره با کمال تعجب داخل بعضی کشورها روز سس تند وجود داره...
گشتم و گشتم طرز تهیه سس تند خانگی رو یاد گرفتم و دلم می خواد برای شما دوستای عزیزم هم طرز تهیه سس تند خانگی رو بذارم تا باهاش آشنا بشین....
مواد لازم:
فلفل قرمز: ۶ عدد
شکر: یک قاشق غذاخوری
نمک: نصف قاشق چایخوری
آب: یک لیوان
گوجه فرنگی رسیده: ۲ عدد
برای ادامه مطلب کلیک کنید... روش تهیه سس تند خانگی
باو ساییییییدین مارو با این بحث دانشگاها ، طرف میاد برا من از تفاوت بین دانشگاه عالی و... رو حرف میزنه و اینکه کجا بخونی خوبه سواد کی خوبه کی بد  .و بکل از این چرت و پرتا .
خدااااااااااااییییییاااااااااااا نسل این آدما کی باید منقرض بشه اخه 
یجوری تخصصی نظر میده و حرف میزنه و خیلی ببخشیدا گوه می خوره که میگی نکنه کسیه جاییی درس خونده بعد ازش میپرسی میفهمی خودش تو گوه ترین دانشگاه ممکن تحصیل کرده بعد میاد چرت تحویل من میده بعد جالبش اینه ولی او
به نظرم جهان روح داره... و همه ی انسانها در روح جهان با هم مشترک هستند ... همه ی انسانها با هم در ارتباط روحی به سر می برند ... حتی به نظرم کسانی که می میرند روح شون آگاه تر میشه، رها تر میشه، روحشون بیشتر نگران اوضاع جهان و مردم میشه... روح ها میان بهمون سر می زنند ... باهامون حرف می زنند ... بعضی وقتها حرفهاشون رو می فهمیم و حس می کنیم، گاهی وقتها نمی فهمیم...
یه روح چند روزه باهام حرف می زنه... نگرانمه... شایدم چیزی می خواد... می خواد منو متوجه چیزی بکنه ...
یه خوشحالی خاصی بعد از رها کردن، ته دلم به وجود اومده؛ مثل بادکنکی که نخش از دست بچه‌ای رها شده باشه. تو یک روز آفتابی وقتی نشستی گوشه حیاط و خیره شدی به زمین اما سایه بادکنک رو می‌بینی که داره دورتر و دورتر می‌شه. امروز یه جایی خوندم که زندگی آدم‌هایی رو سر راهمون قرار می‌ده که بهشون نیاز داریم، نه اون‌هایی که دوستشون داریم. از صبح تا حالا به همین فکر می‌کنم؛ به «نیاز». می‌دونی فکر نمی‌کردم بتونم، اما یه جایی دیدم انگار همه مثل همن؛ کسی
1.   وقتی خونه تنهایی و پدرمادرت سر کار هستن و همزمان یکی می خواد از در یا پنجره بیاد داخل چکار میکنی؟
جواب:  قبل از زنگ زدن به پلیس به مامان و بابا زنگ بزن
چون ممکنه طول بکشه تا به پلیس جریان رو بگه اما اگه به مامان بابا بگه اونا زودی زنگ میزنن به همسایه ها و اونا به داد می رسن.

2. آیا میشه از یه غریبه شکلات گرفت؟
جواب: نه اصلا، نه اسباب بازی، نه شکلات، نه هیچ چیزی

3. یه بزرگتر تو خیابون ازت کمک میخواد، آیا باید بهش کمک کنی؟
جواب:  باید بلند "نه" بگی
14تیر 98
چند ساعتی می شد که از جلسه ی کنکور اومده بودم، اینستاگرامم رو اکتیو کرده بودم و با دوستام چت می کردم. مامان اومد تو اتاقم. معلوم بود یه چیزی می خواد بگه.گفتم مامان جان ولش کن اصلا بحثشم نکن. برو طبقه پایین لطفا، در این باره هم حرفی نزن تو رو خدا.
گف:تو از کجا خبر داری؟ بهار بهت گفت؟
گفتم چیو میگفت؟ مگه نمیخوای در مورد کنکور صحبت کنی؟
گفت آها. نه یه چیز دیگه است. قضیه ی خواستگارته :)) خیلی وقته یه خواستگار داری که منتظر کنکورتن. سه ماهه منتظرن
به کثافتی دچارم به نام وقت تلف کردن. عشق ح اغنام کرده و حالا بدنبال یک فانم. زندگی همینقدر بی جلوه و مسخره داره پیش میره، صبح تا ساعت ۱۰ خواب بودم و بعدازظهر یعنی الان می‌خوام بخوابم و کلا یه مقاله گذاشتم جلو روم و چس ناله شر کردم اینور اونور. دلم تنهایی و خلوت و عزلت می‌خواد و دلخوش که یکی دوستت داره، انگار نه انگار میم هم آدمه و دوسم داره! این میل به دوست داشته شدن پیور رو نمی‌دونم چجور جمعش کنم؟ چی شد اینجور شدم؟ از کی! چرا اینقدر بدنبال معش
حالا که به آخرای کتابم و ضرب‌العجل تحویلش به ناشر نزدیک و نزدیک‌تر میشم، بیشتر هم به مقدمه‌ی مترجم فکر می‌کنم. به همه‌ی تشکرهایی که می‌خوام توش از آدمای مهم زندگیم بکنم و به همه‌ی حرف‌هایی که باید توش بزنم. می‌دونی، نویسنده یه جای کتابش، تو اوج همون سختی‌هایی که داشته به رفقاش میگه «اصلا شاید یه روز که از اینجا نجات پیدا کردم یه کتاب بنویسم و درموردش به همه‌ی دنیا بگم». و خب کتابش دستمه و می‌دونم که موفق شده بگه! رسیدن آدما به آرزوهاش
اگه قرار بود بین تمام رشته‌های ورزشی که امتحانشون کردم یکی رو انتخاب کنم حتما دو رو انتخاب می‌کردم. نه از جهت این‌که مادره و احترامش واجب، بلکه از این جهت ‌که هم مثل رشته‌های رزمی خشن نیست، هم اگر اصولی پیش بری آسیب آنچنانی مثل فوتسال نداره، مثل دوچرخه‌سواری تجهیزات خاصی نمی‌خواد، مقاومت بدنیت رو بالا می‌بره، تنفست رو تنظیم می‌کنه، ضربان قلبت متناسب می‌شه، سن خاصی نمی‌خواد و از همه مهم‌تر در مواقع لزوم می‌تونی مثل اسب بدوی! مع‌ا
بچه بودم که مادربزرگم مرد. اون موقع اصلا فکر نمی‌کردم روزی دلم براش تنگ بشه.. حالا اما شده. یا شایدم برای کل اون دوران. ولی دلم می‌خواد بازم آخر هفته ها بریم خونشون سلام کنم صورتمو ببرم جلو تا یه بوس بدم و بعد یه جوری که نبینه و ناراحت نشه بیام همه صورتمو که به تف و محبت آغشته شده پاک کنم. چه بهتر که برای ناهار رفته باشیم خونشون. تو چیدن سفره اون کاسه آبی ها رو بیارم و اگه ماست نداشتیم من برم بخرم. چون ماستش خیلی خوشمزس. تو خونه خودمون از این ماست
وقتایی که اون حفره‌ی توی قبلم بازیش می‌گیره و مثل زخم سر بازی میشه که گذر باد از روش و رخ دادن عمل گرماگیر تبخیر بر روی خون‌هایی که تازه از زخم زدن بیرون باعث میشه اطراف و روش هوا بکشه و یخ کنه و درد بکشم و بسوزه، پناه می‌برم به خیال. پناه می‌برم به دنیایی که خالقش خودمم و هیچ حرکت اضافه‌ای رخ نمی‌ده مگر اینکه من بخوام.
اولش از هر هیاهویی فاصله می‌گیرم. خلق کردن، آرامش و سکوت می‌خواد حتی اگه خیالی باشه. بعد چشامو می‌بندم. دونه دونه همه چیز
دلم می خواد
دلم می خواد
تهیه کننده و کارگردان: بهمن فرمان آرا
داستان فیلم

بهرام فرزانه نویسنده‌ای است که مدت‌هاست نمی‌تواند داستان بنویسد. ناگهان بر اثر یک تصادف اتومبیل، آهنگی در ذهنش تکرار می‌شود که او را به رقص می‌آورد. همین اتفاق شوق نوشتن را در او برمی‌انگیزد...

1) دانلود با کیفیت 480

2) دانلود با کیفیت 720

3) دانلود با کیفیت 1080

4) دانلود با کیفیت HQ-1080
سلام
_ خیلی شنیده بودم که هر چی بیشتر بدونی، به ندانسته هات بیشتر آگاه میشی...  چقدر مطلب هست که می خوام بدونم.... و چقدر وقت و همت که ندارم!

_ عبدالله بن جعفر، محمد بن حنفیه، مردم مدینه!!! اصلا بگو بنی هاشم! چقدر معماهای سخت و پیچیده داریم. یک ربیعِ حاجب کافیست که بفهمی مرز بین حق و باطل مثل یک مو باریکه!
یادم باشه ازشون بپرسم...

_ تازگی فهمیدم که دانستن هم ظرفیت می خواد. یعنی می دونستم اما اینجور بهش باور نداشتم. خیلی شدید و سخت اینو فهمیدم. وقتی بین
اولین سالیه که دلم نمی‌خواد افطاری فارغ‌التحصیلای دبیرستان‌مون رو برم. سال‌های پیش دوستامو هم تشویق می‌کردم بیان، می‌گفتم هر کی هر مشکلی هم با مدرسه یا کسی داره خوبه بیاد، بالاخره همین سالی یه باره که همه می‌تونیم جمع بشیم. حتی یه سال افطاری شب امتحان ترمِ سیالات ۲ بود، بازم دلم نیومد نرم. شب که برگشتم تازه شروع کردم به خوندنش :))
امسال ولی به مرحله‌ای رسیدم که دلم نمی‌خواد فعلا اون آدما رو ببینم. برای روز معلم هم با بچه‌ها نرفتم مدرسه،
رستاک می فرماید: درست یادمه، یادمه... ده و ده دقیقه بود رفت!
قضیه اونیه که گفت: من دیگه بهش فکر نمیکنم. سه ماه و دو هفته و چهار روزه که رفته و من کاملا فراموشش کردم. بهش گفتن: آخه مومن، اگه فراموشش کرده بودی که یادت نمیومد چند روزه رفتی. 
دارم از خودم می پرسم بعد از رفتنم ممکنه اسمم هم یادش نیاد یا بشینه روزهایی که نیستم رو بشماره؟ 
دارم با خودم فکر می کنم اصلا بود و نبود کسی مثل من براش مهم بوده؟ اصلا برای هیچکس دیگه مهم بوده؟ 
چقدر دوست دارم کسای
هوالرئوف الرحیم
با رضا که در مورد آتی حرف زدم، یه چیزی گفت، گفت:
"اونهمه فشار روش رو نمی بینی؟ حالا یکی رو گیر آورده سرش خالی کنه، به فرض هم گفته بالا چشت ابرو، باید بهم بزنی؟"
مامان هم دیروز گفته بود:
"آدم رفاقت اینهمه وقتش رو سر الکی به هم می زنه؟!"
اگر بر اساس حرف رضا بخوام برم جلو، میشه از سر ترحم. و حرف مامانمم تو ایدئولوژی مسخره ی من جایگاهی نداره. من متاسفانه خیلی راحت دیلیت می کنم آدمها رو. فرناز رو. گروه 5 رو. حتی اوایل زهرا رو. حتی داشتم سا
1_۱۶ روزه یه وعده غذایی کامل نخوردم. یا یه ملاقه سوپ بود یا یه تیکه نون و پنیر
سلامتی بهترین نعمت. چند وقت پیش وقتی بعد خوردن غذا حالت تهوع می گرفتم متوجه شدم 
معدم تحمل غذای چرب و سنگین رو نداره.برای همین سعی کردم این چن وقت سبک بخورم تا یه مقداری حالم بهتر بشه.امروز می خواستم برم دکتر، یکم بهتر بودم غذا با حجم کم،  ولی دو بار هم بین روز غذا خوردم.مدام شکم قار و قور می کنه:( تلافی این چند روز سبک خوردن رو می خواد جبران کنه 
2_دلم می خواد برم یه جا و
بعد عمری پا شدم رفتم کلاس زبان آخرش این شد ! 
معلمه یه طوری رفتار می کنه که انگار من اصلا وجود ندارم 
من واقعا می خواستم تو کلاس شرکت کنم , به سوال ها جواب می دادم,سعی می کردم حرف بزنم 
اما انگار من اضافی ام 
امروز از بس دستم رو بالا بردم برای جواب دادن که خسته شدم 
نمی خواد من حرف بزنم 
با اینکه ردیف اول می شینم وانمود می کنه منو نمی بینه 
جلسات قبل هم که هنوز ممنوع الصحبت نشده بودم یه اشتباه جزیی هم داشتم میزد تو حرفم 
در حالی که برای بقیه ی کلا
برک: بزرگ شو و گلوی هیچکس را نبر.
گروهبان احساساتی/ از مجموعه داستان های سالینجر، منتشر شده از نشر افق با نام «این ساندویچ مایونز ندارد»
میدونی، از جنگ حرف زدن آسون نیست. سالینجر اما همیشه عالی درباره جنگ حرف میزنه. اون نمی‌خواد از آدم‌هایی که مردن، اسطوره و ابرقهرمان بسازه، برعکس اون به تو میگه که: ما اونجا وسط اون همه بدبختی، ترسیده بودیم، خیلی هم ترسیده بودیم، ما بچه ننه‌هایی بودیم که دلمون نمی‌خواست اونجا باشیم، ما به سادگی کشته می‌ش
زیر برف موندم در ماشین باز نمی شه و حتی نمی تونم دیگه پاهامو تکون بدم دلم می خواد بخوابم ولی باید بیدار نگهش دارم گرسنه است دست هاش رو می مکه تموم لباسم رو دورش پیچوندم تا سردش نشه حالا تن خود هیچی نیست معلوم نیست چند ساعت دوام اوردیم دلم نمی یاد بزنمش  باید بیدار بمونه گریه می کنه
 
چی شد که زیر یه خروار برفیم یادم نمی یاد الان فقط نفسم گرفته چرا می گن نباید بخوابی هیچی کاری از دستم بر نمی یاد بچه گرسنشه و من هم یه زن نیستم بهش شیر بدم هیچی توی
من برای پروژه‌م خیلی می‌ترسم. هنوز هیچ کاری براش نکردم. تابستون حتی از الان هم کم‌تر براش وقت دارم. خدایا چرا اینقدر سرم شلوغه؟تازه اصلا بلد نیستم باید چیکار کنم. یعنی بیشتر از این‌که بلد نباشم باید چی‌کار کنم مشکلم اینه که اصلا درست نمی‌دونم استاد ازم چی می‌خواد! خودش هم درست جوابمو نمی‌ده و اعصابم رو ریخته به هم. تازه این تا قبل از این بود که بذاره بره! تا قبلش که حتی جواب ایمیلم رو هم به زور می‌داد و همه‌ش می‌گفت یادم رفت! تو دانشکده ه
+ چی شد بلاخره؟
- چی چی شد؟
+ مدرسه ؟ آخر هفته تو آب و هوای خوب قشنگ فکراتو بکن که شنبه دیگه قانعم کنی.
- آدمی که قانع نیست رو میشه قانع کرد ولی آدمی که نمی خواد قانع شه رو نمی شه.
+ انصافا قشنگ بود:))پس یکشنبه میریم ثبت نام دیگه؟
-اول قانعم کنید که باید مدرسه مو عوض کنم بعد.
+ آدمی که قانع نیست رو میشه قانع کرد ولی آدمی که نمی خواد قانع شه رو نمی شه. 
- عجب سخنی!!! این سخن گرانقد از کی بود بابا؟!!!
+ از یه دختر باهوش و‌ موذی که چند وقته موهاش گره نخورده یادش
من هنوز حالم خوبه. روی ابرام. چنانِ زندگی و جوونی‌ای تو وجودم رفته که آروم نمی‌گیرم. تپش قلبم کندتر نمی‌شه. فقط دلم می‌خواد بدوم و آواز بخونم.
تو بارون می‌دویدیم و از گشت فرار می‌کردیم و با پیانو ویگن می‌زدیم و می‌رقصیدیم و جیغ می‌کشیدیم و سر این‌که دخترا حق دارن تو دستشویی آرایش کنن یا باید برن بیرون دعوا می‌کردیم و با هم لاس می‌زدیم و همو مسخره می‌کردیم و عکس می‌گرفتیم. 
منشی اون‌جا وایساده‌بود یه گوشه، هی می‌گفت جوونین. هرکاری کن
دو سه هفته پیش، محمد گفت دوستش خواسته که کتاب "سپید‌دندان" رو بخونه. سپیددندان از اون مجموعه‌های خلاصه‌شده‌ی ورق‌کاهی افق بود که من چهارم و پنجم دبستان خوندمشون. منم اول ذوق کردم از اینکه به پسربچه تو این سن می‌خواد این کتابا رو بخونه و اصلا برام جالب شد، چون در هر صورت اون مجموعه گرچه برای نوجوانه اما هر نوجوانی دوست نداره بخونه، اما چون سعی کردم مثل پدر و مادرها رفتار کنم و جانب احتیاط رو بگیرم، پرسیدم آدم مطمئنیه یا نه، و بعد گفتم که ب
دل می دی به کار... وقتی که گروهی باشه، بقیه ای هم هستن اون وسط که باید در نظر بگیری. پس سختیش بیشتر از اینه که فقط خودتو در نظر بگیری. مثلا اگه یکی صادق نباشه، یا کلی تر اینکه هر چی آدما بیشتر به نفس خودشون وصل باشن، سخت تر می شه.
و باید حواست به اصرارهای گول زننده بقیه هم باشه، جهت دهی های اشتباه... در واقع حواست بیشتر به خودت باید باشه. که گول ابعاد نفسانیت رو نخوری و کماکان کار درست انجام بدی... هر کسی از یه وری می کشه. انگار ما ها رو نفس هامون می ک
دلم می‌خواد برم خارج که درگیر فامیل‌بازی و رسم و رسوم‌ها و 
نمی‌تونم بنویسم.
خودم رو مجبور می‌کنم.
با کی دارم حرف می‌زنم؟
دلم می‌خواد
دلم می‌خواست
نمی‌دونم چه چیزی دلم می‌خواست اتفاق بیفته؛ ولی دلم می‌خواست در این موقعیت زمانی و مکانی وجود نداشتم.
فکر کنم آدم بی‌عاطفه‌ای هستم. یه وقت‌هایی به نظر میاد نیستم ولی فکر کنم باشم.
چقد سخته نوشتن.
مجبورم؟ مجبورم.
اگه
من هیچ هویتی ندارم.
یه چیزی به ذهنم رسید. فکر کنم من همیشه خودم رو جاج می‌کن
1 - چطور علاقتون رو پیدا کنید ؟ 




اول از همه چیز باید بدونی که دانشگاه اومدنت به این معنی نیست که توی یه 
رشته‌ای تحصیل می‌کنی ، مدرک می‌گیری و بعدش فرش قرمز پهن می‌کنن جلوت که آقا بفرما خوش اومدی! 
نه عزیزم ، از قدیم گفتن به همون اندازه که پول میدی ، آش می‌خوری! تو صرفا یه مدرک داری دستت و اما تخصص رشته‌ای که داری تحصیل می‌کنی رو داری ؟ اصلا علاقه‌ای به رشتت داری ؟ قبل از همه چیز فقط نیم ساعت ، وقت زیادی نیستا! فقط نیم ساعت ، با خودت فکر کن ک
امروز دلم بی‌هوا، هوای مامان ملک را کرد. دلم می‌خواد همین الان از اون اتاق با اون سبک ادا کردن کشدارش صدام بزنه: آقا پژمان، بیا این قرمزا دارن بازی می‌کنن و من بفهمم حوصله‌اش سر رفته و دلش می‌خواد برم پیشش بشینم و باهاش حرف بزنم. اون وقتا گاهی شاکی می‌شدم. کار و زندگی داشتم و این صدا کردن‌های پیاپی تمرکزی را که هیچ وقت نداشته‌ام بیشتر به هم می‌ریخت. منظورش هم از قرمزا دارن بازی می‌کنن این بود که تلویزیون داره فوتبال نشون می‌ده، بیا دیگه.
دلم قطار می‌خواد، یه مسیری که حداقل چهل و هشت ساعت راه باشه و به حرم حضرت معصومه منتهی بشه. چند روز تنها باشم و هیچ‌کس باهام حرف نزنه. گوشیم تو مسیر بشکنه و از این فضاها هم جدا بشم.
در بهتم نسبت به آدما. فکر می‌کردم انقدر که همه افکارشون با من ناهماهنگه، حتما هیچ دو نفری نیستن که هم‌فکر باشن. ولی پس چرا انقدر این روزا همه دارن حرفای همو کپی می‌کنن؟ چرا من اصلا نمی‌فهممشون؟ اگه به خوندنشون ادامه بدم، ممکنه دق کنم از نفهمی!!!
اعتراف می‌کنم تو ک
کلا موندماااا
اینجا یه مشت اراجیف از کاهای روزانهام می نویسم.اون چند تا آدم عجیبی که دایم منو دنبال می کندد عجب آدمای....
آخه یه مشت روزنوشت های ی سرو ته من چه جذابیتی برای مطالعه داره؟!!!
شاید هم میاید و به یه آدم خنگ سست اراده می خندید که 1000 بار برنامه ریزی کرده و تا نیمه پیش رفته و دوباره عین خرگوش و لاک پشت وسط راه مونده و لاک پشته ازش سبقت گرفته!
اگه هم از دوستان و آشنایانید که من تدابیر شدید امنیتی به کا رگرفتم که شناسایی نشم .حالا اگه منو شنا
آه خیلی خوشحالم بالاخره تونستم به دوران کتابخوانیم برگردم! :)
من منتقد نیستم فقط نظرمو مینویسم.
یک به علاوه یک اولین کتابیه که امسال میخونم. این کتاب 41 فصله که اگه صادقانه بگم تا فصل 10 برای من (شاید برای شما نه!) اصلا جذاب نبود!
ولی دقیقا از فصل ده به بعد جوری بهش چسبیدم که نمی تونستم با شخصیت جس همذات پنداری نکنم!
جس توماس با دو شغل خدمتکاری و پیشخدمت کافه بودن از پس هزینه های زندگی خودش و دو فرزندش بر نمیاد با این حال وقتی بهار می یاد حتی اگه هوا
حال عجیبی دارم شاید دلم می خواد با زمان تبانی کنم برای یه بار هم شده امشب مادر بزرگ رو ببینم دلم براش تنگ شده کاش آخرین بار صدام می کرد کاش من رو به یاد می آورد فقط همین نیست به خاطر دانشکده سرم خیلی شلوغ شده احساس می کنم از هدفم دور موندم کاش می شد بنویسم بدون ترس از قضاوت شدن 
 
یه دوست جان جانی بهم می گفت همه توی مسیر اهدافمون تنها هستیم راست می گفت به کی می تونم بگم کجام یا سرگیجه امونم رو بریده برای هیچ کس جالب نیست جز خودم که می دونم عشقم در
نمازامون که به درد عمه‌هامون می‌خوره
روزه که برای گوارشمون ضرر داره، همون ماه رمضون رو با بدبختی و خواب یه کاریش می‌کنیم بسّه
قرآن که نمی‌خونیم
روایت و حدیث که تخصص می‌خواد
نهج‌البلاغه رو که نگو، اصلا نمی‌شه فهمیدش
صحیفه‌ی سجادیه هم که معلومه، همه‌ش دعاست
دعای کمیل که زمزمه نمی‌کنیم
زیارت حضرات که با خوندن جامعه‌ی کبیره نمی‌ریم
دعای ندبه که مال سحرخیزاست
زیارت عاشورا که از اسمش معلومه، روز عاشورا باید خونده بشه
گریه که مال افسرده
حس اون لحظه‌ای که دلت می‌خواد تموم شعرای دنیا رو بگی. دوست داری هر چی قصه‌ی قشنگ هست رو جلد روی جلد بنویسی. فکر می‌کنی همه‌ی حرفای خوبت پشت لبت صف کشیدن که رهاشون کنی. یه وقتایی حسابی به زندگی نزدیکی اما این زندگیه که از تو دوره...
سلام خوبین؟
موضوع امروز لیموشو بدم هلوشو بدم
خوب بریم سر اصل مطلب
اصلا چرا باید توعروسی ماء الشعیر بخوریم
اصلا چرا اسم هلو اورد نمیگی یکی منحرف باشه  تو خونه
اصلا چرا گفت لیموشو بدم هلوشو بدم اون هیچی نگف بش لیمو داد خودش هلوـ
چرا باید ذهن مارو خراب کنه
 
می‌دونید، یه قسمت خیلی جالب زندگی‌ای که توش به پروردگار واحدی اعتقاد داری، اینه که بن‌بست معنا نداره. یعنی من تو سخت‌ترین شرایط حتی وقتی می‌خوام تو دل خودم غر بزنم و بگم «دیگه هیچ کاری از دستت برنمیاد»، نمی‌تونم!
به محض این که می‌خوام اینو بگم، راه‌های نرفته میان جلوی چشمم. اونم نه راه‌های نرفته‌ای که خیلی سخت و عجیب و طاقت‌فرسا باشن، نه، همین یه سری راه‌حل‌های معمولی.
+ البته گاهی انقدر خسته‌ام که حوصلهٔ همین راه‌های معمولی رو هم ن
جدا از اینکه هیچ وقت تو وبلاگم زیاد فعال نبودم :) ( نه جان من ادعای فعال بودنم بکن! ) — شمایی که نیشتو باز کردی و تو دلت داری به من می خندی ! اره شما ! حواسم بهت هستا. جمع کن لب و لوچه تو :| — ولی خب مهر ماه بود که استارتشو زدم ( الان که چی؟  باید خوشحال باشیم مثلا؟ )
روی صحبتم با کساییه که منو اینجا می خونن یا قبلا می خوندن و حتی شمایی که بعدا میای می خونی :) ( یعنی میخوای بگی هنوز کسی بهت سر میزنه؟ )
اقایی که یواشکی اومدی سر زدی اینجا و فکر کردی من نفهمید
در واقع من یه خل زنجیری ام که
♪ ♥‿♥ ♪
همه جا استرس اینو دارم تو کجایی در چه حالی به خدا بد فیریکم هه
♪ ♥‿♥ ♪
در واقع تو دائما در میری از عشق
♪ ♥‿♥ ♪
همه جا راحتی اما تو خطر آخه نمیدونی چشمات اصلا یه وضعیه برقش
♪ ♥‿♥ ♪
اصلا یه وضعیه اون موی بلندت♪ ♥‿♥ ♪در واقع میشه حتی جنگ شه سرش♪ ♥‿♥ ♪حاضرم دنیامو بدم چشاتو به من بدنش♪ ♥‿♥ ♪در واقع شدی تو واسم یه تنش♪ ♥‿♥ ♪اصلا یه حالتی داره تو نگاهت به من تیکه پاره♪ ♥‿♥ ♪در واقع هرچی حس شیک
ناراحت‌کننده می‌شه اگر یه روزی متوجه بشم چیزی که من موفقیت می‌دیدمش توهم بوده بیشتر،یه‌وقتایی دلم می‌خواد اتفاقات آینده و اون‌چیزی که قراره تجربه کنم رو از همین حالا بدونم و یه‌وقتایی دلم نمی‌خواد چون حس می‌کنم مقدار زیادی استرس با خودش به همراه داره،ولی پوینت مثبت باخبر بودن از آینده می‌تونه این باشه که خب من که می‌دونم فردا قراره این بشه پس این‌کارو انجام ندم،نمی‌دونم شاید هم بیشتر منفی باشه و همه‌چیز یک‌نواخت و مسخره پیش بره
امروز دلم بی‌هوا، هوای مامان ملک را کرد. دلم می‌خواد همین الان از اون اتاق با اون سبک ادا کردن کشدارش صدام بزنه: آقا پژمان، بیا این قرمزا دارن بازی می‌کنن و من بفهمم حوصله‌اش سر رفته و دلش می‌خواد برم پیشش بشینم و باهاش حرف بزنم. اون وقتا گاهی شاکی می‌شدم. کار و زندگی داشتم و این صدا کردن‌های پیاپی تمرکزی را که هیچ وقت نداشته‌ام بیشتر به هم می‌ریخت. منظورش هم از قرمزا دارن بازی می‌کنن این بود که تلویزیون داره فوتبال نشون می‌ده، بیا دیگه.
ساعت هیفده دقیقه بامداداز آدمی که دو ساله ندیدمش و قبلنم همکلاسی عادیم بوده
توی تلگرام پیام تبریک گرفتم
در حالی که اصلا تولدم نیست
و اصلا آیدی یا شمارمو از کجا آورده
و اصلا از کجا این وقت شب یادش افتاده که به من تبریک بگه؟
قضیه از ریشه و اساس مشکوکه-__-
پ.ن:تازه برام آرزو کرده یه عالمه ساله ام بشم:///!!!
دلم سکوت و آرامش می‌خواد و متاسفانه دور و بریا توقع دارن من یه آدم سر حال پر حرف باشم، بیرون بیام، بشینم توی پارک، تخمه بشکنم, بخندم و...
حتی اگر تو هم مذمتم کنی و حتی اگر من همون بشم که این ها می‌خوان، یا حتی اگر تو هم همین رو از من بخوای، من از اینطور شدن متنفرم!
هوالمحبوب
دو ماه از خوشی‌ها و تفریح و زندگی زدم نشستم معارف حال به هم زن خوندم، حالا که نتایج اومده تخصصی‌هایی که نخونده بودم رو بالای شصت زدم و عمومی‌ها رو گند زدم. وقتی سوالات رو می‌خوندم و جواب می‌دادم مطمئن بودم که دارم درست پیش می‌رم. اصلا نمی‌فهمم چرا نتایج اینقدر با چیزی که فکرش رو می‌خوندم فرق داره.
قبول نشدم. به همین سادگی چهار نمره با حد نصاب فاصله دارم. اون هشدار قرمز رنگ رو برای بار سومه که دارم می‌بینم. خسته‌تر و کلافه‌تر از
آیا این بار از دوام می‌آورم؟
بعید میدونم. 
درد دلتنگی توی قلبم از الان مچاله شده و مثل رگه های خورشید تو نقاشی بجه ها از قلبم به جاهای مختلف قفسه ی سینم ترکش میزنه. 
بغض داره گلوم رو خفه میکنه. و من هیچ توانی برای مقابله باهاش ندارم.
غمگینم. عمیقا غمگینم و مدام خودم رو سرزنش میکنم. چرا؟ چرا این طور شد؟ چرا دوست داشته نشدم؟ هیچ وقت؟ چرا از کودکی تا به حال این حال از من جدا نمیشه. آینده چی میشه؟ آینده چی میشه؟ آینده چی میشه؟ 
رامین میگفت تو قمار با
خسته‌ام، از چی؟! از تموم
بلندگوهای که خود حق‌بینی صاحبشون رو فریاد می‌زنن. دلم نخواسته زیر لوای
کسی سینه بزنم، اما اشتباه کردم که یه گوشه ایستادم و افرادی رو دیدم که با
تمام توان به سر و سینه می‌کوفتن و حالا خسته‌ام از این خود حق‌بینی کرور
کرور آدم که نظر و رای‌شون رو تو حلق بقیه می‌کنن، توهین به طرف مقابل رو
حق خودشون می‌دونن و از باقی می‌خوان که بهشون ملحق بشن و آدم‌هایی که بنا
به وزش باد سینه زدنشون از زیر یه پرچم به پرچم بعدی منتق
سلام خدا جونم
دلم گرفته.به کمکتون خیلی نیاز دارم.خدای مهربونم،دلم می خواد باهاتون صحبت کنم.در مورد همه چیز.در مورد هر چیز که به فکرم برسه.خدا جونم،دلم بارون می خواد.احساس می کنم که بارون می تونه شادم کنه.مثل همیشه که وقتی بارون می باره می دوم پشت پنجره یا به طرف در حیاط تا بارون رو تماشا کنم.یا می شینم روی پله های ورودی اتاقم تا صدای برخورد دونه های بارون به نورگیر رو بشنوم و در خیالاتم غرق بشم.

خدایا،هنوز هم دلم اون راهی رو که اطرافش پر از درخ

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها