نتایج جستجو برای عبارت :

کنارِ نامِ خدا

توی زندگی من یه زمان های خاصی هست که واسم خیلی مهم هستن و هرجای دنیا که باشم باید برگردم و بیام کنارِ خانواده مثل 13 بِدر یا لحظه تحویلِ سال سرِ سفره و اینجور مواقع دلم هیچ جا آروم نمیگیره، تا امروز هم هیچوقت این روز هارو نشده کنارِ خانواده نباشم.
یکی از اون لحظه ها شبِ یلداست باید تحتِ هر شرایطی کنارِ خانواده و در جمعِ اون ها باشم، یادمه یلدای پارسال عمان بودم، خیلی هم کار داشتم اما تحتِ هر شرایطی که شده بود برگشتم، بدونِ اینکه کسی بدونه، ش
معاویه راه می رود و صدایش حالا به فریاد: «ابوبکر خلیفه بود، روزگار را حرام کرد بر خودش و رعیتش، مُرد و نامش هم با خودش زیر خاک رفت. عمر هم، ده سال بر گرده مردم سوار بود، او هم مُرد و نامش هم با خودش دفن شد...» متعجب نگاهش می کنم. می فهمد که منتظر ادامه ام. «اما محمد...» انگار خسته، خودش را رها می کند روی تخت: «سال هاست که مرده اما... اما نامش را تا کنار نام خدا بالا برد...» آه بلندی می کشد: «عجب همتی داشتی محمد! که اکنون هر روز بر سر مأذنه ها، نامت را بعد
چه بنویسم برایت؟ چطور حجم دلتنگی‌های بی‌شمارم را بریزم در کلمات، بریزم در نقطه، حرف، کاما و نامه اش کنم برایت بفرستم؟
چه کنم!!.... اگر همین چندکلمه راهی برای بوسیدنِ توست، اگر همین چند جمله،
چند گلایه، چند بهانه برای بوییدن توست، اگر می شود با بوی سبز درختِ نفس
کشیدهِ در کاغذ، از تو گفت، از تو نوشت، .. اگر می شود، درشبانه‌ی ماه،
رنگی از تو گرفت، هزار هزار باره می نویسم.. هزار نامه سوی تو، هزار رویا
به سمتت، می فرستم..
مشام من، پرست از نام تو،
معاویه راه می رود و صدایش حالا به فریاد: «ابوبکر خلیفه بود، روزگار را حرام کرد بر خودش و رعیتش، مُرد و نامش هم با خودش زیر خاک رفت. عمر هم، ده سال بر گرده مردم سوار بود، او هم مُرد و نامش هم با خودش دفن شد...»
متعجب نگاهش می کنم. می فهمد که منتظر ادامه ام. «اما محمد...»
انگار خسته، خودش را رها می کند روی تخت: «سال هاست که مرده اما... اما نامش را تا کنار نام خدا بالا برد...»
آه بلندی می کشد: «عجب همتی داشتی محمد! که اکنون هر روز بر سر مأذنه ها، نامت را بع
آن لحظه‌یِ خوشِ ضرب‌آهنگ گرفتن بر دیواره‌یِ لیوان و هجا هجا کردنِ حروفِ نامِ تو و امتدادِ لذت‌بخشِ زمان و در میانِ خواب و بیداری، چشم در چشم تو و دست بر گونه و شانه به شانه‌یِ تو و لب بر لبِ تو؛ هیچ شدنِ تمامِ دنیا و مافیها و تلخی‌هایش برای ساعتی و مستغرق در خیالِ خوشِ آغوشِ سپیدِ سرسبزِِ سراسر پیوسته‌یِ تو؛ بریده از مکان و دست شسته از زمان و معلق بین آسمان و زمین؛ سبک، چون پَری در باد. هیِ دوستت دارم‌هایِ دعاگونه‌یِ بلند و فراموش شده از
 
بیشتر آدما دوست ندارن توی تنهایی بمیرن. چی از این خودخواهانه تر؟ چی از این مضحک تر؟ کنارِ دیگران زندگی میکنی، اونا رو به خودت وابسته میکنی، آدما دوستت خواهند داشت و بعد، کنارِ اونا می میری. زنده ها؟ رنج می کشن، اشک میریزن، به خاطر نبودنت، به خاطر نداشتنت ناامید میشن از زندگی و تو کجایی؟ 
زنده ها مجبورن برات مراسم ختم و یادبود بگیرن و با چشمایی که اشکاش خشک شده ببینن که عده ای به بهانهء تسکین اونا دور همدیگه جمع میشن و حرف میزنن و میخندن. زند
اسیرِ سایه ی نحسی شدیم به اسمِ "غم"
اسیر سایه ی شومی که سال ها
پا به پای عمرمان قدم گذاشت و ماند و نرفت؛
زدند و زخمش روی جسممان ماند،
کشتند و غَمَش روی دلمان ماند،
پرواز کردند و غمِ سقوطشان لرزه به تنمان انداخت،
صبح به صبح،
چشم باز کردیم و شنیدیم
اخبارِ منحوسی را که ریشه به قلبمان زد،
ما 
گرفتاریم
به پرواز های از مبدا معلوم
تا مقصدی نامعلوم،
دچاریم
به اضطراب های منتهی شده به تلخی،
به خوشی هایی که هنوز از راه نرسیده فراموششان میکنیم،
توی این بر
حالا که روبه‌روی هم‌ایم و 
خوابی دیده‌ایم هردو
که ابطالِ عقدِ ماست.
تو مرا صفحه‌های سیاه می‌بینی و
من تو را سیاهِ صفحه‌به‌صفحه
اما بگو هنوزِ من، هنوزِ شب و روز
این سنگ -که شاهدِ طلاقِ تو و من بود-
وقتی که نامِ من متلاشی شد
وَ تو به قعرِ خودت رفتی؛
ما را چه‌گونه دید؟
در بخشِ دومِ مبحثِ چگونگیِ ساختن و سروشکل دادن به یک نامِ
تجاری(برند) ادامۀ مطالبِ کتابِ «ساختنِ یک نامِ تجاری در 30 روز» رو با هم مرور
می کنیم:


روز 11 – به چه کسانی نمی خواهید بفروشید؟

غالبا مؤثرترین راه برای تعیین بازار هدف و مشتریان آن است
که به طور دقیق معلوم کنید که چه کسانی را نمی خواهید جذب کنید.

حقیقتِ صرف این است که نامِ تجاریِ شما هیچگاه نمی تواند،
واقعا نمی تواند همۀ افراد را جذب کند.

اگر بخواهید که همه عاشقِ شما باشند باید بسیار ان
از بینِ همه ی بد ها، من بدترینشونم...
و چشم هات، خوبترینِ خوبی هاست برای منِ بد.
نگاهم میکنند وقتی نگاهی درگیرِ روز های زندگیم نیست. 
و دستانت، وقتی در دستانم قفل میشود و مرا تا آخرِ دنیا همراهی میکند. چقدر وجودت، در کنارِ وجودم به هم میاید..
و چقدر این روز ها با سازِ دلم کوک است..
 
آدمیزاد است که گاهی دلش 
برای هیچ کس تنگ نمی شود!!!!.
دلش و دستش به نامه نگاری هم نمی رود
و حتی شاید از احوال پرسی ها هم
چندان خوشش نیاید....
مریض نیست این آدمیزاد!!!
هوای دلش خالی شده
انگار درکویری ست که هیچ کس
تابه حال ساکنش نشده
و نه اوکسی را دیده 
ونه هیچکس او را....
آدم مگرمی شود کسی را که ندیده به یاد بیاورد؟!
جز ذاتِ حقیقی اش را.
صفحه ی کتابِ زندگی م خالی شده 
از آدمهایی که روزی بودند
و حالا دیگر باید به نبودن تک تک ِشان
خو گرفت!
بااین تفاوت که حتی
فردا یک مهر است و به یقین، به تکرار ِ این سال‌ها، فردا کلی دختربچه‌ی کلاس اولی با کفش و کوله‌ی صورتی می‌ریزند توی خیابان‌ها و اتوبوس‌ها و متروها .‌‌.. در حالی که توی مانتو و شلوار‌های مدرسه‌شان گم شده اند و خط مقنعه‌هایشان از زیر چانه رسیده است به کنارِ گوش.
 
 
 
 
 
پ.ن:
فردا اولین یک مهری ست که دیگر نه مدرسه دارم و نه دانشگاه. بعد از شانزده سال ... 
پول برای اینکه حالتون رو خوب کنه همینطوری کاری از دستش بر نمیاد، باید خودتون حال دلتون خوش باشه، حال و هوای خوب داشته باشین، پول فقط میتونه موقعیتایی رو برامون ایجاد کنه که ازش لذت ببریم، باش هیجان رو بچشیم.. پس پول برای ساختنِ حالِ خوش نیازمندِ مقدمه ست...
ولی خبر خوب این
حالِ خوش داشتن نیازی به مقدمه ای به نامِ پول نداره، فقط باید یاد گرفت راهش رو :)
 
 
ایمان یعنی ابراهیم
و تو اسماعیلِ منی
خدا گفت تو رو قربانی کنم
و اطاعت کردم
تو میدونی قلبت پشت ایمانت قامت ببنده یعنی چی
تو میدونی نگاه کردنت و گذشتن ازت چقدر سخته؟
برای اجرِ روزه های ندیدنت و روزهای ندیدنت، بهشت کافی نیست.
تو نورِ کنارِ کوهِ طوری...
خدایا با من حرف بزن؛ با من که کفشهام رو چند قدم دورتر رها کردم.
میدانمهست تاریخ بی نظیری در همهمه ی زندگیِ بی سر و سامانِ منکه در گوشه ای از ازدحام خیابانی شلوغمی نشینی کنارِ من و از غیب ترین احوالات دلم با من سخن می گوییو من از لطافت کلماتت تو را خواهم شناختبا تو عمق جانم را به زبانم جاری میکنمو نگاهم را لبریز از تبسم محزونت خواهم ساختآن روز در کنار رهگذرانِ بی توجهآرام پا به پای اشک هایت اشک خواهم ریخت !
طرفِ ما شب نیست
صدا با سکوت آشتی نمی‌کند
کلمات انتظار می‌کشند
من با تو تنها نیستم، هیچ‌کس با هیچ‌کس تنها نیست
شب از ستاره‌ها تنهاتر است... 
□ 
طرفِ ما شب نیست
چخماق‌ها کنارِ فتیله بی‌طاقتند
خشمِ کوچه در مُشتِ توست
در لبانِ تو، شعرِ روشن صیقل می‌خورد
من تو را دوست می‌دارم، و شب از ظلمتِ خود وحشت می‌کند 
۱۳۳۴
 
       برایِ پسرم ( امیر رضا )  :
 
                     امیرِ من
 
   آمد گُلی به دنیا ، از مِلکِ بختیاری
   شاداب رُخ ، شِکُفته ، چون نوگُلِ بهاری
   رویَش چو ماهِ تابان ، قَدَش چو شاخِ شِمشاد
   از قامت استوار است ، چون کوهِ آسِماری
   گشته رها چو شیری ، از بیشه زارِ زاگرُس
   تا حک کُنَد به تاریخ ، یک نامِ ماندگاری
   بعد از گذشتِ سالی ، از رَه رسیده اکنون
  رها نموده ما را  ،  از بُغضِ انتظاری
   با اِقتباس زِ نامِ  نیکِ شَهِ خُراسان
    رضا
 
       برایِ پسرم ( امیر رضا )  :
 
                     امیرِ من
 
   آمد گُلی به دنیا ، از مِلکِ بختیاری
   شاداب رُخ ، شِکُفته ، چون نوگُلِ بهاری
   رویَش چو ماهِ تابان ، قَدَش چو شاخِ شِمشاد
   از قامت استوار است ، چون کوهِ آسِماری
   گشته رها چو شیری ، از بیشه زارِ زاگرُس
   تا حک کُنَد به تاریخ ، یک نامِ ماندگاری
   بعد از گذشتِ سالی ، از رَه رسیده اکنون
  رها نموده ما را  ،  از بُغضِ انتظاری
   با اِقتباس زِ نامِ  نیکِ شَهِ خُراسان
    رضا
نگارِ مهربونم سلام.
امروز که دارم برایت دومین نامۀ‌ام را می‌نویسم در هفت هزارو هشتصد و شصت‌مین روز از زندگی خودم هستم، و حالا روزهایم در کنارِ تو یکی یکی رقم می‌خورند، و این عینِ خوشبختی‌ست.
پارسال همین موقع‌ها و قبل از عیدِ نوروز بود که از تنهایی‌ام و از نبودنت نوشتم. نوشتم: «که مگر می‌شود بی تو در دلِ من بهار شود. مگر می‌شود تو نباشی و سبزه‌ای چِشمک زنان سَر از دلم در بیاورد، و ماهی‌ای شنا کنان در اعماق دلم بخندد؟ باید باشی و بتکانی دل
 
           برایِ پسرم ( امیر رضا )  :
 
                           امیرِ من
 
   آمد گُلی به دنیا ، از مِلکِ بختیاری
   شاداب رُخ ، شِکُفته ، چون نوگُلِ بهاری
   رویَش چو ماهِ تابان ، قَدَش چو شاخِ شِمشاد
   از قامت استوار است ، چون کوهِ آسِماری
   گشته رها چو شیری ، از بیشه زارِ زاگرس
   تا حک کند به تاریخ ، یک نامِ ماندگاری
   بعد از گذشتِ سالی ، از رَه رسیده اکنون
  رها نموده ما را  ،  از بُغضِ انتظاری
   با اِقتباس زِ نامِ  نیکِ شَهِ خُراسان
  
تو فکر می‌کنی من هم مثلِ بعضی استعاره‌های آهسته، 
جایم فقط کنارِ همین کلماتِ کودن است. 
تو فقط یک راه داری: بزن! 
همه‌ی تیرهای خلاص 
از هجدهمِ همین جهانِ مزخرف می‌گذرند. 
تعلل نکن، 
تا ترانه‌ی بعدی راهی نیست. 
من آب‌ام را خورده، 
کَفَنَم را خریده، 
اشهدِ علاقه‌ام به عدالت را نیز خوانده‌ام. 
تو یکی ... دستِ مرا نخواهی خواند! 
حالا بروم، یا بمانم؟ 
دارد باران می‌آید، 
دارد یک ذره نورِ آبی 
به غشای شیشه نوک می‌زند. 
تو برو نمازت را بخوان، 
سلام بانو
از چادری که سرم کردی
تا همیشه ممنونم
با اینکه داغدار بودی
با اینکه همه معتقد بودن من لیاقتشو ندارم
اما شما اون چادرو سرم کردی
با اینکه اندازم هم نبود
اما اندازم شد
با اشکایی که از داغ نبودن دخترت ریختم
فاطمه نام
فاطمه نامِ تو، که توی نوجوانی رفته...
مُهر و مِهر و نماز و اون مسجد قدیمی
و اون نمازی که هنوزم نتونستم دوباره مثلشو بخونم
دلم میگه به حرمت اسمم دعام کردی...
دلم راست میگه
میدونم 
 
 
دلم از تمامِ دنیا یک کلبه ی چوبی می خواهد ، میانِ جنگلی دور افتاده و سر سبز .کلبه ای قدیمی و دِنج ، که درهایِ ایوانش به سمتِ رودخانه ای خروشان باز شود .کنارِ پنجره اش که نشستم ، یک کوهستانِ مه گرفته و با شکوه را ببینم و روح و جانم تازه شود .شب هایِ تابستان ، رویِ پشتِ بامش دراز بکشم ، از زیباییِ بکرِ آسمانِ پر ستاره اش ، جان بگیرم و به رویایِ شبانه ای شیرین و لذت بخش، سفر کنم .و شب هایِ زمستان هم ، با نورِ چراغ هایِ بادی و گرد سوز ، کنارِ آتشِ شومی
از چپو کردنِ این خانه خجالت نکشیداز منِ ساکن ویرانه خجالت نکشید
مملکت را بفروشید به روسیه و چیناصلا از مردمِ بی خانه خجالت نکشید
مرد و زن را به فروشِ بدن انداخته ایداز فروشِ تنِ ریحانه خجالت نکشید
خرج نوسازیِ لبنان و یمن را بدهیداز مریوان و بم و بانه خجالت نکشید
خاکمان را اگر از بابِ وِتو کردن هاباج دادید به بیگانه،خجالت نکشید
صد برابر شده اجناس،کما فی السابقموقع دادن یارانه خجالت نکشید
نامِ ما را بگذارید نفوذی،خس و خاکمثل آن مردک دیوانه
دست کتابم را میگیرم و باهم خیابان را متر می کنیم،میرویم همان پارک همیشگی، چشمانم را برمی گردانم و... درخت نازنینم! به سمتش پرواز میکنم، انگار که بخواهم او را در آغوش بکشم، می نشینم و ساعت ها غرق میشوم در خوشی ای که قابل وصف نیست، سرم را که بلند میکنم،در نگاه متعجب آقای میانسال لبخند میزنم، انگار که خنده اش گرفته باشد، به راهش ادامه میدهد، بلند میشوم، میروم کنار بچه ها، مادری به کودکش غذا میدهد، کودک مدام می گوید نه! رویش را به سمت من بر میگردا
متن اهنگ پدرام پالیز به نام دریا
در حالتِ چشمانِ توموجی از دریای طوفانیستحسی که در دستانِ توستهیچ جای این دنیا نیستدریا در آغوشم بگیرغرقِ تو بودن مرا کافیستدنیا جهنم می شود بی تومن دارم عجب دردیبه دلم افتاده هوای تو که قدم بزنم کنارِ توبه تو دل خوش شدنم رویاییستهمه شب به خیابان میزنماز زمین و زمان دل می کنمهمه این ها دردِ تنهاییست 
 
پدرام پالیز دریا
مدیاک ››› پدرام پالیز
مولانا!امشب از گیسوان خاک گرفته ام تار مویی جدا کرده ام و رشته ای از قلبم به نام اعظمت رسانده امباید قلبم را بگیرم در دستکه مبادا گرد و غبار غفلتم تار مو را چرکین کندباید قامتم را برسانم ب نورتتا فاصله، سایه بر حیاتِ بی ارزشم نیاندازدباید زبانم را بی وقفه به نام مباکت متبرک کنمتا جویبار کلامم از چشمه ی زلال وجودت منفصل نگرددباید نامت را چون کتیبه ای از پلک هایم بیاویزمتا جهانم را جز نامِ تو نبینممولانا!ای قرصِ قمرِ نقره پاشِ بنی هاشمتمام عم
جرات نمی کنم حتی نامِ دانشگاه را بر لب بیاورم
چرا که بعضی شیاطین با نام و نقاب و چهره ی دانشگاهی، چه گناه ها که نکرده و چه زندگی ها که به هم نریخته اند
...
ترجیح می دهم ادعا کنم که از استادی و دانشگاه هیچ نمی دانم و هیچ نمی فهمم
من یک معلم هستم و بس
(و معلم واقعی فقط و فقط دکتر علی شریعتی است)
-         مطمئنی نمیخوای مثل بقیه چشم‌بند ببندی؟
-         آره، حرفشم نزن
-         باشه، هرطور راحتی
جوخه‌ی آتش به‌خط، آماده برای آتش ... گوش به فرمان من ... آتش
افسرِ جوان بالای سرِ جنازه‌ی نیمه‌جانِ افتاده کنارِ دیوار، ایستاد، هنوز به‌زحمت نفس می‌کشید، کُلت کمری‌أش را درآورد، به چشمانِ بازش خیره شد، نوکِ لوله‌ی کُلت را به سمتِ پیشانی‌اَش نشانه گرفت، صدای تیرهای خلاص یکی پس از دیگری به گوش می‌رسید، لحظه‌ای مکث کرد، به چشمانِ بی‌ر
آنقدر 
"دوستت دارم"ها
"دلتنگى"ها
"خاطرات"
به زبان هاى گوناگون 
روى قلم ها چرخیده
که ترجیح می دهم 
قلم را زمین بگذارم و
تمامِ آشوب هاى دلم را 
کنارِ گوشَ ت نجوا کنم
بودنت را لازم دارم، 
براى چند دقیقه ابرازِ دلتنگى...
دیگر کافی ست،
هر آنچه خواندى و به رویَت نیاوردى!

''علی قاضی نظام''
یلدا شبی ست مُردّدمیانِ رفتن و ماندن،که نمی داندما را کنارِ هم‌ تماشا‌ کند یا به آغوش صبح برسد!یلدا شبی ست کوتاه که از حسادت موهایِ تو کِش می آید به تنِ ماه!یلدا شبی ست عاشقکه شعرهایم را با عطرِ پیرهنتبرای یک ‌دنیا میخواند!یلدا شبی ست دلتنگکه پشت پنجره با صدایِ مرغِ سحر سیگار می کشد!یلدا شبی ست رویاییوقتی قرار است برای تماشا کردنِ تو از راه بیاید!یلدا شبی ست که بیشتر دوستت خواهم داشتطولانی تر کنارم خواهی ماندو دیرتر پشت پلکهایم به خواب خوا
محبوبم!دور تا دور یاد تو را پاییز گرفته. بحران نبودن تو آشکار شده. کاش می‌توانستم تنهایی‌ام را بیاورم کنارِ تنهایی شما. پاییز به پهلویِ یاد شما نشسته و خیره شده به دور دست‌ها، به روزگاری کبود.من همه چیز را باور می‌کنم جز اینکه پاییز رد شود و روزگار بی‌تو بهار شود. یکی می‌گفت تو را دیده‌اند توده‌ای ابر شده‌ای و می‌خواهی بباری. یکی می‌گفت تو را دیده‌اند که ماه شده‌ای و دور از ما در آنجای آسمانی.ای بادهای شرقی بر روزهای من بوزید که پاییز ب
               همین که نامِ بلندت به هر زبان افتاد 
                                            چه شور و وِلوِله ای در دل جهان افتاد
 
                برایِ ذکرِ مصیبت دلم گرفت آتش
                                            و سیلِ گریه و ماتم به عمقِ جان افتاد 
 
               به وقتِ غارت و حمله چه بر سرت آمد؟ 
                                           که شمر خسته شد و خولی از توان افتاد! 
 
               به روی نیزه و در جمع این حرامی ها
                                       
پدرم تنها مردیست که یک نگاهش کافیست تا تمام غم و غصه هایم بروند و دیگر پشت سرشان را نگاه نکنند...پدرم از همان آدم هایست که قلبش به وسعت بهشتی است که زیر پای یک مادر است...پدرم در کلمات نمیگنجد...
سرم را روی قلبش میگذارم و با هر تپش جان میگیرم...
پدرم عنوان رفیق و دوست و همدم را گذرانده برای من...اسطوره است...فرشته است...تنها دلیل نفس کشیدن است...ای کاش کفر نبود و میگفتم خدای من است پدر...
هرچند هرکس خدا را با یک چیز میشناسد و باور میکند و من با دیدن پدرم ب
آدم ها گاهی دوست دارند قدم بزنندو به هزار فکرِ نکرده بپردازند !بعد باران بزندو اصلا نفهمند کِی خیس شده اند ...آدم ها دوست دارند دیوانه باشند !آهنگِ مورد علاقه شان را رویِ جدولِ کنارِ خیابان بلند بلند بخوانند ...هوا را با تمام جدول مندلیفش نفس بکشندو از تهِ دل بخندند ...چند شاخه گل بخرند ، ساقه یِ آن را کوتاه نکنند و معتقد باشند همینجوری اش هم خیلی دوست داشتنی تر است ...سیبِ قرمز را با تمامِ وجود گاز بزنند که ترکش هایش بپرد اینور و آنور !آدم ها ، خیل
داداشم فردا کنکور داره، بالای تخته وایت برد تو اتاقش نوشته: به نامِ عادل ترین
دارم فکر میکنم منظورش چیه؟ یعنی داره میگه خدایا همون اندازه ای که تلاش کردم نتیجه بگیرم؟ یا می‌گه خدایا اگه یه جای زندگیم کم گذاشتی اینجا عدالت به خرج بده و برام جبران کن؟ :))
واقعا هم تلاش کرد و من امیدوارم نتیجه ش رو خیلی با برکت تر ببینه! ولی من بودم شب کنکورم یه همچین حسی داشتم که : خدایا من که اونقدری که باید نخوندم و بلد نیستم، احساس میکنم همشو یادم رفته :/ خودت ب
دوستی هایتان را به عشق نرسانید !به جایی که سلام دادنش ، سَر حالتان بیاورد و قربان صدقه های بی منظورش ، خاص شود برایتان...به جایی که عقربه ها وقتی کنارش هستید ، برای گذشتن عجله داشته باشند و قهوه ها تلخ به نظرت نیایند...دوستی
هایتان را به جایی که یک روز حرف نزدن با او ، خُلقِتان را تنگ میکند و
احوال پرسی نکردنش ، حالِ خوبتان را بَد میکند ، نرسانید!دوست که بمانید ، لااقل کنارِ خودتان داریدش...قدِ یک تبریکِ تولد ، قدِ یک گپ و چایِ عصرانه ، قدِ یک شب
باز، روزی نو در راه استو تو باید که مُسلّح باشی— با عشق، اندیشه، ایمان، شادی …چاره‌ای نیست عزیز من!سهم ما از میلیارد‌ها سالْ حیات و حرکتذرّه‌ی بسیار ناچیزی‌ست.این سهم را، چه کسی به تو حق دادکه با خستگی و پیریِ روحبا بلاتکلیفی، با کسالت، دودِلیبه تباهی بکشی؟باورکُن!زندگی را، پُر باید کردامّا، نه با باطل و بیهودهنه با دلقکی و مسخرگینه با هر چیزِ کِدِرو کثیف
و نه با هر چیزی که انسانِ شریفاز آن، شرمش می‌آید.زندگی را، پُرِ پُر بیاد کرد: لبری
بهار...
به اردیبهشت َش دلرُبایی می کند...
تو ...
به آن طرز نگاهت...

در صدا کردنِ نام تو ...
یک " کجایی " پنهان است ...
یک " کاش می بودی "...
یک " کاش باشی "...
یک " کاش نمی رفتی " ...
من نامِ تو را...
حذف به قرینه ی این همه دلتنگی و پرسش...
       صدا می زنم ...       
        
                                                                       " علیرضا روشن"
12- قانونِ امِ
عام (ژنریک)
یک از سریع ترین راه هایِ عدمِ
موفقیت، استفاده از اسم هایِ عام برایِ نام های تجاری است.
 
تاریخ اغلبِ اوقات ما را به بیراهه می کشاند. پاره ای از
موفق ترین شرکت ها ( و نام هایِ تجاری) دارایِ اسامیِ عام بوده اند. مانند: جنرال
موتورز – جنرال الکتریک – استاندارد اُویل – استاندارد برندز – امریکن ایرلاین –
امریکن موتورز – امریکن اکسپرس و . . .
در گذشته تصورِ شرکت ها براین امر بود ه داشتنِ اسمی بزرگ،
پرزرق و برق و عام الزامی اس
دانلود آهنگ جدید عاشثانه واسم زندگی شدی اینو بدون / راز این عشقو فقط تو میدونی علی ابراهیمی با کیفیت بالا 320 موزیک صوتی Mp3 با لینک مستقیم
Ahange vasam zendegi shodi ino bedon raz in eshgho faghatto midoni
دانلود آهنگ واسم زندگی شدی اینو بدون / راز این عشقو فقط تو میدونی علی ابراهیمی
تورو مثلِ یه ستاره توو شبام؛ مثِ یه نفسِ دوباره می خوام♬♭...
مثلِ کسی که دلشو جا گذاشت؛ دارم دنبالِ تو هنوزم میام♬♭...
توو دلم جای کسی غیر تو نیست؛ تو برای من مث یه نفسی♬♭...
به یه دنیا نمیدمت عز
دانلود آهنگ جدید عاشقانه و زیبا به تو دل بستم یه شب بارونی به تو دل بستم توی که همیشه همه حرفامو از چشام میخوی با کیفیت بالا 320 موزیک صوتی Mp3 با لینک مستقیم
Ahang be to del bastam ye shab baroni be to del bastam toei ke hamishe hame harfamo az chesham mikhoni
دانلود آهنگ به تو دل بستم یه شب بارونی به تو دل بستم توی که همیشه همه حرفامو از چشام میخوی
تورو مثلِ یه ستاره توو شبام! مثِ یه نفسِ دوباره می خوام♬♭...///
مثلِ کسی که دلشو جا گذاشت! دارم دنبالِ تو هنوزم میام♬♭...///
توو دلم جای کسی غیر تو ن
تقدیم به «هشتمین ستاره»  و «دهمین خورشید»
1- «رضا»ست نامِ تو، ای آنکه «مُرتضا» شده ای        نه مرتضی؛ که رضا دادی و «رضا» شده ای2- تمام صحن و سَرایت، خلاصه ای از عشق        تو «کوثری» و «غدیری»، که مقتدا شده ای3- مَگرنه زائرِ کویت، گدایِ درگاه است؟!        تَـرَحّمی بنما! چون: که پادشا شده ای4- جهانِ فانی اگر کشتی است، و ما بر آب        بنامِ تو قسم آقا! که «ناخُدا» شده ای5- بهار، نامِ تو را می بَـرَد به لب، آری؛        تویی که آینه ایّ، و خُدانِ
باران دانه دانه می‌افتد بر پشت بام خانۀ‌مان و صدایش می‌چکد درون گوش‌هایم. دلنشین و نم‌ناک است ، اما من دوست داشتم که هوا صاف می‌بود! دوست داشتم زیر نور ملایم خورشیدِ زمستانی ؛ دست خودم را می‌گرفتم و می‌رفتم به سمت کوه‌هایِ کنارِ شهر. دو نفری یکی را انتخاب می‌کردیم و قدم می‌گذاشتیم بر سنگ‌ها و دامنِ پهن شده‌اش. پاهایم را ارضاء می‌کردم و قلبم را شیدا. به نوک قله که می‌رسیدیم آرام کنار هم می‌نشستیم. خودم را کمی نزدیک‌تر می‌کردم بهش تا
میانه‌ی راه ، آنسوی زعفرانی و مانده به قلعه‌چمن ، بر کنارِ کهنه‌راهِ مشهد ، در جایی به نام حوض غلامو ، هفت ستون گچی چون هفت تختِ دیو ، خود را به رُخِ راه و مردمِ گذرنده می‌کشاندند . پیرانِ این پاره از بیابان خراسان واگوی می‌کردند که درون این هفت ستون ، هفت مرد را به گچ گرفته‌اند . هفت ستون را با درون تهی بالا آورده‌اند ، هفت مرد را زنده‌زنده در غلاف خشتی ستون‌ها جای داده‌اند و سراپا راست نگاه‌داشته ، پس آرام‌آرام دوغاب گچ به درون هر ستون
امروزه جریانِ بازاریابی به گونه ای پیچیده، گیج کننده و
مملو از مفاهیمِ نامفهوم درآمده است. در بیشتر شرکت ها جریانِ بازاریابی توسطِ
گروه هایِ فعال و مختلفی انجام می شود. هماهنگی و یکپارچه کردنِ این گروه ها، خود
به صورتِ فعالیتی گسترده و فراگیر درآمده است.

اگر بازاریابی _ که به مثابه نیرویِ رانشیِ سازمان است _
بخواهد در راستایِ تحققِ اهدافِ خود گام بردارد، باید به گونه ای ساده تر ارائه
شود؛ به عبارتِ دیگر به صورتی متمرکز.

مهمترین هدفِ بازاری
ده روزه که گیانکو ندیدم و نمی‌دونم این حسی که الآن دارم چیه. چی می‌گین به اون حسی که جایِ خالیِ دستایِ یه نفره بین دستات؟ جایِ خالی بوسه‌هایِ یه‌نفر رو پیشونی‌ت. جایِ خالیِ حرفایِ یه نفر وقتی کنارِ گوشت حرف می‌زنه. جایِ خالیِ چشمایِ یه نفر وقتی تمامِ مدت زل زده بهت و داره سعی می‌کنه نشون بده حواسش نبوده. جایِ خالی‌. جایِ خالی. جایِ خالی. جایِ خالیِ چیزایی که نمی‌شه با کلمات نوشتشون. چی می‌گین بهش؟ این تمومِ اون چیزیه که این‌روزا دارم حس
 
 
امشب زمینِ کرب و بلا باز در تب استقلبِ امامِ عصر ز ماتم، لبالب است
تندیسِ صبر و کنزِ حیا کوچ می کندآنجا که مِلک و مُلک و مَلَک، نامِ زینب است
سالروز ارتحال عقیله بنی هاشم،
حضرت زینب کبرا، سلام الله علیها
تسلیت باد.
 
ح.ش.مهرآیین۱۹ اسفند ۱۳۹۸
 
شب‌های سرد و طولانی را محبوب من
بگو چگونه از سر بگذرانم
وقتی در آن دورتاریک، کوچه‌پس‌کوچه‌های شهرم 
صدایم می‌کنی
مرا به خود می‌خوانی
در چشمانم خیره می‌شوی 
برای لحظه‌ای گذرا
می‌گذاری به تماشایت بنشینم
وقتی‌که باد می‌پیچد در گستره‌ی بازوانت و نوازش می‌کند نازکای بی‌رنگِ گردنت را.. و می‌پیچاندم در آنجا و می‌میراند مرا.. 
 آنجا که مهمان از نفس‌افتاده و از راه دورآمده‌اش منم و جز آنجا همه‌چیز ملال است و سکوت..
آنجا که چشم اگر بینداز
تقدیم به «هشتمین ستاره»  و «دهمین خورشید»
1- «رضا»ست نامِ تو، ای آنکه «مُرتضا» شده ای        نه مرتضی؛ که رضا دادی و «رضا» شده ای2- تمام صحن و سَرایت، خلاصه ای از عشق        تو «کوثری» و «غدیری»، که مقتدا شده ای3- مَگرنه زائرِ کویت، گدایِ درگاه است؟!        تَـرَحّمی بنما! چون: که پادشا شده ای4- جهانِ فانی اگر کشتی است، و ما بر آب        بنامِ تو قسم آقا! که «ناخُدا» شده ای5- بهار، نامِ تو را می بَـرَد به لب، آری؛        تویی که آینه ایّ، و خُدانِ
باز کردنِ یک تصویر در داخلِ فتوشاپ: 
ابتدا به سراغِ نوار منوهای فتوشاپ بروید و بر روی منوی File کلیک کنید این عمل باعثِ باز شدنِ یک منو می شود حالا اگر در داخلِ این منو بر روی گزینه Open کلیک کنید آنگاه پنجره ای با نامِ Open ظاهر می شود خب حالا شما ، تصویرِ موردِ نظرِ خود را می توانید در داخلِ این پنجره پیدا کنید و سپس بر روی آن تصویر ، کلیک کنید تا انتخاب شود و نهایتا از پایینِ پنجره Open بر روی دکمه Open کلیک کنید . خب تمام شد حالا تصویرِ موردِ نظرِ شما ،
ژانر : انیمیشن
محصول کشور : ایالات متحده آمریکا
کارگردان : Chris Renaud
ستارگان : Eric Stonestreet, Kevin Hart, Louis C.K.
اتفاقات در آپارتمانی در محله‌ ی منهتنِ آمریکا می‌ گذرد که در آن زندگی سگی به نام مَکس به عنوان یک حیوان خانگی با آمدنِ یک هم‌ خانه‌ ی دیگر به نامِ دوک تغییر می کند. آنها همیشه با هم اختلاف و درگیری دارند، اما وقتی که می‌ فهمند یک خرگوشِ زِبلِ سفید به نامِ گوله‌برفی سعی دارد تا یک ارتش از همه ی حیوانات بی خانمان تشکیل دهد تا انتقامی از حیواناتِ
«بسم الله الرحمن الرحیم»
یه خانومی کنارِ من مشغول به نماز خوندن بود...
به این صورت که آستینِ مانتوش کوتاه بود و مقداری از موهای سرش هم بیرون...!!
روی ناخن هاش هم که لاک...!!
یه بخشهایی از نماز هم که به دلخواهِ خودش به فارسی می خوند!!
بعدِ نماز نمیدونستم چجوری سرِ صحبت رو باز کنم که بنده خدا ناراحت هم نشه!!
...
ادامه مطلب
تا کنون در بخش اخبار و محتوای آموزشی روتای، در مورد اثرات و فواید
ماساژ درمانی به وفور صحبت کرده‌ایم. ماساژ منظم در طولانی مدت، در بهبود
سلامت جسمی و ذهنی و حتی روحی فرد بسیار موثر است و می‌تواند بسیاری از
اختلالات و مشکلات پیش آمده را حل و فصل کند و در کنارِ درمان، یک مکمل
ویژه باشد. دلایلی که باید ماساژ را ستود و به خاطر آن‌ها از ماساژ تشکر
کرد، بسیار گسترده و وسیع هستند، اما در این مقاله کوتاه قصد داریم 8 دلیل
را معرفی کنیم که ابتدای حر
چیزی درونِ افکارش گره می‌خورد و دردی شقیقه‌هایش را تا سَر حد، می‌سوزاند؛ باید چیزی را درونِ مخیله‌اش باور کند اما نمی‌خواهد دریابد دنیایی که به نیکی درونِ ذهنش ساخته است، چگونه واژگون او را میانِ زمین و آسمان، آویزان رها کرده است. باید می‌دانست انسانی که نامِ دوست را از صمیمِ قلب روی آن گذاشته است، همان دشمنی است که گلوله‌های تشنه به خونش را درونِ اسلحه‌ی فلزی یک به یک اضافه کرده است، که چگونه قدم کوتاه‌تر از قدم‌های بُلندش می‌گذارد
دلتنگم
برای فصلی که دیگر هرگز تکرار نخواهد شُد
برای حرفهای ساده
ی دِلِ یک عاشق
که نیاز به توضیح و تفاسیرِ طولانی برای اثباتِ عشق نباشد
برای آدمی که اثبات نخواهد؛
اثبات کند
؛
مُعجزه کند از عِشق
برای فصلی از آدمهایی که بی منت خوب بودند
برای همه ی اینهایی که نمیدانم آیا واقعا روزی و روزگاری بوده یا نه
فقط همه ی ما اینها را به گذشته های دور
..
نسبت میدهیم
دلتنگم
برای عشق
که با آن عظمت
با آن قَدَر و 
آن همه بی تکرار بودن..
نبودنش تکرارِ ازلی ست
که بود
    آمده ام   تا  جَبین   ،   را    بِنهم    به   خاکت
    من عاشقم حسین جان  ، عاشقِ سینه چاکت
    از چشم  من رُبودی  هوش و  حواس و  خوابم
    معشوق من شدی تو    ،   قسم  به  نامِ  پاکت
 
                                                        شاعر معاصر :
                                                                  داوود جمشیدیان ، متخلص به سِتین
  در گذر از خاطرات ، نامِ تو را یافتم
        بر دلِ بیتابِ خود ، من شَرَر انداختم
            طبعِ  غزلسازِ من  ،   با غمِ تو گُل نمود
                کاش که این شعر را   ،  کاش نمی ساختم
 
                                                       شاعر معاصر : داوود جمشیدیان ، متخلّص به سِتین
سلام آقای نقاره ها و ناله ها، سلام آقای
گلدسته ها و گلایه ها، سلام آقای صحن ها و صحبت ها و سلام آقای متن های
نانوشته و حرف های ناگفته…
می دانم می شنوی مرا، در سکوت چشم های خیره ی من زیارتِ نامِ تو در امتداد اشک ها ظهور می کند.
یا رضا می گویم و راضی می شوم به دوری راه و دست بر سینه تا آسمان دیدار تو قد می کشم:
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع)
شاید باورتون نشه ولی از آخرین پستی که منتشر کردم ... یعنی اسفند ۹۸ تا حالا یه جورایی مشغول دیدن این انیمه بودم ... حالا به صورت پاره وقت :)) ...
سوالی که اینجا پیش میاد اینه که :‌ « مگه میشه آدم حدود ۴ ماه مشغول دیدن یه انیمه باشه؟ » ... در پاسخ باید بگم که: « بله، چرا که نه؟ » ... انیمه وان‌پیس - one piece از اون دست انیمه هاست که با داستان فوق‌العادش شما رو میخکوب می‌کنه ... این انیمه تا حدود دو دهه هست که ادامه داره و امروز به قسمت ۸۹۰ ام خودش رسید. این داستا
شاید باورتون نشه ولی از آخرین پستی که منتشر کردم ... یعنی اسفند ۹۸ تا حالا یه جورایی مشغول دیدن این انیمه بودم ... حالا به صورت پاره وقت :)) ...
سوالی که اینجا پیش میاد اینه که :‌ « مگه میشه آدم حدود ۴ ماه مشغول دیدن یه انیمه باشه؟ » ... در پاسخ باید بگم که: « بله، چرا که نه؟ » ... انیمه وان‌پیس - one piece از اون دست انیمه هاست که با داستان فوق‌العادش شما رو میخکوب می‌کنه ... این انیمه تا حدود دو دهه هست که ادامه داره و امروز به قسمت ۸۹۰ ام خودش رسید. این داستا
هر آنکس که عزیزش در سفر بی
همیشه پرس و پی‌جورِ خبر بی
" از شعرهای شنیداری "
+ پرنده بودی و از بامِ من پرت دادند ... 
پ.ن: مامان خیلی وقت‌ها موقع آشپزی یا کارهای دیگه شعر می‌خونه، فایز، باباطاهر، مفتون و ... بیتِ اول هم از مادر شنیدم، فکر می‌کنم از باباطاهر باشه!
شهیدم.
شهیدِ به فرمان زیستن، به فرمان مُردن. 
شاهدم، حاضرم، با بال‌های مگسی، در مازه‌های عرشِ تاریکِ نمورم، می‌خزم، بالا را نگاه می‌کنم؛ سرابِ شهید نبودن را، رویای رهاییِ پرنده را در فضایی، که بی‌نهایت بودنش را بلد نیستم، و حتماً یله‌گیِ بی‌مرزش مرا می‌کُشت یا در زمان گُمَم می‌کرد.
برگِ سبزِ بامعنی‌ام، آویزانِ درختی پیر؛ حسرت به جانِ مرگی بی‌معنی، زرد، ارغوانی، خشک و بی‌خون. حسرت به جانِ بی‌سروسامانی در آغوشِ بادهای ولگرد. حسرت ب
 
اونا اکثراً  رابطه خوبی ندارن و از درکِ شرایط عاجزن و اختیارِ کنترلِ حرفهایی که از دهانشان بیرون میاد رو ندارن .اگه بخواید کلِ زندگیتون به حرفای همچین ادمایی فکر کنید تمام اوقاتتون رو تلخ میکنید .آدمهای احمق تخصصِ خوبی در خراب کردنِ حالِ آدما دارن .کافیِ وقتی صحبت میکنن با لبخند از کنارِ کوته فکری هاشون رد شید و به زندگی تون برسید .
میلاد با سعادت امام رضا علیه السلام مبارک باد ...
ما آبرو زِ دَرگهِ سُلطان گرفته ایم
سَرمایه ی مُحبّت و ایمان گرفته ایم
ما سائلانِ کوی اِمامِ کرامتیم
روزی زِ دَستِ شاهِ خُراسان گرفته ایم
دل را گِرِه به پَنجره فولادِ او زدیم
حاجاتِ خود به دیده ی گریان گرفته ایم
دل مُرده ها کنارِ حَرم زِنده دِل شوند
با بوسه از ضَریحِ رِضا، جان گرفته ایم
حُکمِ ضِمانتِ رَضَوی را به اِلتماس
وَقتِ سَحَر چو آهوی حِیران گرفته ایم
زَمزم جَوابِ مَستیِ ما را نمی دهد
چو
 دلبری  دارم  که چون  ماهِ  شب است
 این دلِ عاشق به شوقش در تب است
 میبیرد  هر شب  ز  چشمم  خوابِ  ناز
 نامِ  این  مَعشوقِ   نازم    کوکب   است
 
                     شاعر معاصر : داوود جمشیدیان ، متخلّص به سِتین
                                         فروردین ماه 1399
وقتی بچه بودم، تابستان‌ها با پدر و مادرم می‌آمدیم قُم، خانۀ مادربزرگم چند هفته‌ای می‌ماندیم و بر می‌گشتیم. یادم است در آن سال‌ها در تلویزیون فسقلی مادربزرگ فیلمی پخش می‌شد به نامِ "من کی هستم؟" داستان دربارۀ جکی چانی بود که حافظه‌اش را از دست داده و هویتش را فراموش کرده بود.
در این بین هم افرادی به او حمله می‌کردند و با آن‌ها کاراته بازی می‌کرد و می‌جنگید و من هم در عُنفُوان طفولیت از این صحنه‌ها لذت می‌بردم تا این که بالاخره جکی چان
از کل خاطرات بچگیم ، یک لالایی عجیب تو ذهنم مونده ، لالایی که در اینده هم یقییا خط اول مادرانه های من خواهد بود:مدینه بود و غوغا بود            اسیرِ دیوِ سرما بودمحمد سر زد از مکه               که او خورشیدِ دلها بودخدیجه همسرِ او بود              زنی خندان و خوش خو بودبرای شادی و غم ها               خدیجه یارِ نیکو بودخدا یک دخترِ زیبا                 به آنها داد لا لا لابه اسمِ فاطمه زهرا               امیدِ مادر و باباعلی دامادِ پیغ
از همه‌ی آن روزهای غریب، یک روز، نه، یک دقیقه به من سنجاق‌تر شده. به پیراهنم سنجاق نشده، به تنم شده؛ برای همین هم هست که این خاطره، خونی‌ست.
برای همین که رو به جاده‌ی منتهی به بندِ امیر، بدون اینکه سر برگرداند سمت ما، گذشته‌ای را جلوی چشمانمان آورد. و نام برد. پدرش را، پدرکلانش را، کاکاهایش را، کلان‌های خانواده‌اش و جوان‌ها را، و همسایه‌ها را. که با چشمِ کودکی‌اش نمی‌فهمید چرا بی‌جا، میان سَرَک خوابشان برده. یک به یک نام برد و با هر نام
سلام! 
حال همه‌ی ما خوب است 
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور، 
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند 
با این همه عمری اگر باقی بود 
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم 
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و 
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!
تا یادم نرفته است بنویسم 
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود 
می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است 
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی 
ببین انعکاس تبسم رویا 
شبیه شمای
 
 
شب ولادتِ خورشید، تا ابد روز استبه آفتاب مگو از چه گرم و شب سوز است
علی نبود اگر، آسمان نبود و زمینطلوعِ نامِ علی، عینِ هستی افروز است
علی بهانۀ خلقت، علی دلیلِ وجودملَک به درسِ علی، طفلِ دانش آموز است
به دورِ قلبِ علی، کعبه می کند پروازز بوریای علی، جبرئیل، پَردوز است
طنینِ کوبۀ جنّت، علی علی گویدبهشت از دل و جانِ علی، گُل اندوز است
 
ولادت با سعادت مولای متّقیان، امیرِ مومنان
اسد الله الغالب، علی بن ابیطالب، علیه السلام
و #روز_پدر مبار
دست به دستِ مدّعی شانه به شانه می روی
آه که با رقیبِ من جانبِ خانه می روی!
بی خبر از کنارِ من، ای نَفَسِ سپیده دم
گرم تر از شراره ی آهِ شبانه می روی
من به زبانِ اشکِ خود می دهمت سلام و تو
بر سرِ آتشِ دلم همچو زبانه می روی
در نگهِ نیازِ من موجِ امیدها تویی
وه که چه مست و بی خبر سوی کرانه می روی!
گردشِ جامِ چشم تو هیچ به کام ما نشد
تا به مرادِ مدّعی همچو زمانه می روی
حال که داستانِ من، بهرِ تو شد فسانه ای
باز بگو به خوابِ خوش با چه فسانه می روی؟
(هااااا
که یه روز بلاخره میونِ این درد ریشه می‌کنیم، جوونه می‌زنیم، رشد می‌کنیم، بزرگ می‌شیم ولی فراموش نمی‌کنیم. چون این فراموش نکردنه لازمه‌یِ رشده. که این درد چیزیه که خودمون انتخابش کردیم، پس چرا باید ازش فرار کنیم؟ ما باقی می‌مونیم کنارِ این درد و همراهِ باهاش رشد می‌کنیم. اونقدری که بلاخره یه روز زل بزنیم تویِ آیینه و با افتخار بگیم این آدمیه که خودمون ساختیمش. که این حجم از تغییر، انتخاب خودمون بوده. که باید بزرگ بشیم همپایِ این درد، به
دوست داشتم زندگی یک راهِ آبی رنگ بود، ما لکه هایی سیاه بر پهنه ی آن، به نامِ پرندگان، هر صبح چشم می دوختم به نگاهت تا ببینم کدام افق را فتح خواهی کرد، لب باز می کردم و وقتی هر دو، سویِ نگاهمان به یک قله بود می گفتم: سلام
سلام عزیزم
سلام جانم
سلام عمرم
نه، هیچ کدام اینها همه ی آنچه که برای من هستی را تعریف نمی کند، برایم دوستی، رفیقی، همسری، همسفری، هم پری، آره ، تو برای من بیش از هر چیز هم پری، پریدنی بال به بال، اوج به اوج، تا قله هایی که هر دو
در جستجویِ اینترنتی دربارۀ نام و نام گذاری با توصیه هایِ
پیشِ پا افتاده و مبهمِ بیشماری روبه رو خواهید شد: نام باید کوتاه، به یاد ماندنی
و برخوردار از املایِ آسانی باشد.
اگر این توصیه ها را جدی بگیرید،گزینه هایِ خوبِ بسیاری را
از دست خواهید داد. بسیاری از ام هایِ عالیِ دنیا کوتاه نیستند، تعدادِ قابل توجهی
از برندهایِ برتر املایی سخت دارند و هرکسی نمی تواند به شما بگوید مفهومِ کدام
نام بیش از دیگرِ نام ها در خاطر می ماند. توصیه می کنم این پیشن
انار بود، انار سرخِ خندان، کسی نمی‌دانست درونش چه خبرهاست، پر از دانه های کوچک و سفید و صورتیِ ترش یا دانه های درشتِ قرمزِ شیرین؟
پوسته اش که شکاف برداشت دیدمش، پوسته اش به این زودی ها شکاف بر نمی‌داشت و من از معدود آدم هایی بودم که می‌توانستم از کنار آن شکاف دانه های دلش را ببینم، هنوز هم نمی‌دانم خودش می‌خواست مرا تا پایِ آن شکاف بکشد یا خودم پیدایش کردم. 
رو کردم و آسمان و گفتم خدایا بسپاریدش به من! گفتند نمی‌توانی. گفتم بسپارید. گفتند
لطفن نروید؛
بمانید،
او خواهد آمد.
جمعیت را بهم نزنید.
می دانم...
نه، ۱۴۰۰ سال کم نیست ولی تو فقط ۲ سال است کِ ب او توجه میکنی و او سال هاست کِ منتظر بوده است تا نوایش را بِ گوش های تو برساند...
نمیدانم شاید مسئله ای باید حل شود کِ هنوز نشده است...
نه خواهش میکنم دست هم را رها نکنید!
 
بله دعا کنید، اینبار بیایید با هم دعا کنیم، شاید صدا بِ عرش رسید.
 
او می آید، عجول نباشید، او خودش از شما چشم انتظار تر است...
 
حتی یک نفر هم یک نفر است برای او، خودتان کِ
امشب کنارِ حسرتِ لمسِ تو بیدارم
با گونه هایی خیسْ از تسلیمِ اِنکارم
با آن سکوت سرد در کوچِ تو باید شُست
دست از خیابان‌هایِ مثبت‌بینِ افکارم
انگار دارم می پذیرم رفته ای، هر چند
در سطر سطرِ دفترم جوری تو را دارم
یک مرد یک بار عشق را می سازد اما من صدبار می‌سوزم برایت روی سیگارم
هرگز نفهمیدم غرورِ مرد یعنی چه
هر وقت گفتی؛ گمشو، گفتم؛ دوستت دارم
 
​​​​​​​«ناصر تهمک»
امشب کنارِ حسرتِ لمسِ تو بیدارم
با گونه هایی خیسْ از تسلیمِ اِنکارم
با آن سکوت سرد در کوچِ تو باید شُست
دست از خیابان‌هایِ مثبت‌بینِ افکارم
انگار دارم می پذیرم رفته ای، هر چند
در سطر سطرِ دفترم جوری تو را دارم
یک مرد یک بار عشق را می سازد اما من
صدبار می‌سوزم برایت روی سیگارم
هرگز نفهمیدم غرورِ مرد یعنی چه
هر وقت گفتی: گمشو، گفتم: دوستت دارم
 
«ناصر تهمک»
با چشمانت ذکر باران بگیردلت گرفت اگرو مرا به یاد آراز یاد رفتهاز یاد رفتهاز یاد رفته...شب‌هاهمیشههمین ساعتخوابم نمی‌بردگاهیهمین ساعت‌هااز خواب می‌پرمزنِ محبوبِ مندست‌های کوچک سفیدی داشتکه خوابِ درختِ کهنسالِ کوچه را نمی‌آشفتدوستم داشته باشمن از پله‌های زندگیبارها افتاده‌امو حال دست و پاهایمکبود، خونین، زخمی...مادر گریه می‌کرد آن شب...
چرا نوشتم دوستت دارم؟از تویی که می‌گفتی تمام حقیقت بازی بود.تمام حقیقت بازی بود؟پس من کدامین ز
 
با تو می‌زنم قدم به‌اشتیاق در حریمِ جویبار                      
می‌کَنم کنارِ آب، پونه‌ا‌ی‌ معطر و شکوفه‌دار
می‌گذارمش میان زلفِ تاب‌دارِ مشکی‌ات، وَ بَعد                 
خنده می‌کنی و می‌گذاری‌ام ببوسمَت هزاربار
مادیانِ تردماغ، غلت می‌خورد به‌روی خاک نرم               
اسب، مست و عاشقانه، شیهه‌می‌کشد کنارِ ‌سبزه‌زار            
می‌زند به‌روی شاخسار، بلبلی قصیده‌ی بهار                    
می‌کنی کرشمه، می
 من نامِ کوچکم ، تورا دوست دارمت
معشوقِ کوچکم ، به خدا می‌سپارمت
با چشمِ باز ، بدرقه ات می کنم ، یواش_
تا چشم بسته‌ام ، به درونم ببارمت
بعد از تو سینه‌‌ای، چمدانم نمی‌شود
آرامشِ کسی ، هیجانم نمی شود
ممنوعه‌ی به نام من و نام کوچکم
نامی مجاز ورد زبانم نمی شود
با هرچه نام و پام ، از این وضع خسته‌ام
از اینکه هر چه خُرد نشد را شکسته‌ام
حالا که کلِ فاصله را زخم بسته‌ایم
حالا که زخم باز شده‌ی دست بسته‌ام
 
«ناصر تهمک»
همیشه دلم میخواست فرزند یه خانوم و آقایی میبودم که شدیدا عاشق هم بودن و بعد ازدواج کردن از این عشقای اسطوره ای! ولی بعدا به این نتیجه رسیدم اگه عشق باشه حتی کم زندگی یه رنگِ دیگه ای داره. متاسفانه ازدواج مادر و پدرم کاملا از روی منطق اینکه این خانم یا آقا برای زندگی مناسبن اتفاق افتاده و کمترین علاقه ای حداقل از طرف مادرم نبوده. باورش یکم سخته ولی طی این بیست و چند سال زندگی مشترکشون مادرم حتی یه بارم پدر رو به اسمش صدا نکرده و همیشه حرفاشو با
مادرم گوجه پلوهای جانداری درست میکند.گوجه ی رنده شده را با سیب زمینی های نگینی،برنج ایرانی، زیره و چند نوع ادویه ی هندی که از هند نیامدند قاطی میکند و توی قابلمه ای که شاید از جنگ جهانی اول برگشته است روی گاز بار میگذارد.زمان زیادی از آخرین گوجه پلوی بارگذاشته روی گاز سینجرمان میگذرد اما هنوز یادآوری بو و طعم دل انگیز بشقاب گوجه پلوی کنارِ پیاله ی ماستِ نعنا زده با پرهای گلِ محمدی خانه ی پدربزرگ رادارهای غممان را خاموش میکند.نمیدانم مادرشم
ذخیره کردنِ یک تصویر : 
شما بعد از اینکه تصویرِ خود را ویرایش کردید ، می بایست آن تصویرِ ویرایش شده را ذخیره کنید تا حاصلِ زحماتِ شما از بین نرود . اما دو روش برای ذخیره کردنِ تصویر وجود دارد که در ادامه با آن ها آشنا می شوید .
Save : 
اگر از منوی File بر روی گزینه Save کلیک کنید آنگاه تمامِ تغییراتی که شما بر روی تصویر ایجاد کرده اید بر روی تصویرِ اصلی که در کامپیوترِ شما وجود دارد ، ذخیره می شود .
Save As : 
اگر از منوی File بر روی گزینه Save As کلیک کنید آنگاه پ
با گسترش رادیو و تلویزیون و قبل از توسعه‌ی علم الکترونیک و دیجیتال، اصطلاح رسانه های الکتریکی یا Electric Media مطرح شد.بزرگان و تحلیل‌گران رسانه از همان زمان، بحث فراگیر شدن رسانه و دسترسی انبوه به محتوا و رسانه را مورد توجه قرار دادند.نورمن آنجل، مارشال مک لوهان،  ژان بودریار، نیل پستمن و اروینگ گافمن از جمله افرادی بودند که چالش محتوا را در عصر رسانه های الکتریکی مطرح می‌کردند.اما طبیعتاً چون در آن مقطع، تولید محتوا هم‌چنان محدود به بخش کو
عزیزدلم ؛ سلام.
در دوریت توانا نیستم. باور کن این حرفم را. الان مدت زیادیست که چشمم به چشمانت نیفتاده و دستم در دستانت گره نخورده است. روز شماری می‌کنم برایِ آن لحظه که دوباره بیینمت و جلویِ هر کس که باشد، در آغوش بگیرمت. در دوریت همچون آدمی بی پناهم و سرگردان . همچون آدمی تنها در دلِ اقیانوسی بی انتها؛ خسته از تلاش و تکیه داده به گوشه‌ای از قایق چوبی‌اش. در خیالم نشسته‌ای و مثل همیشه می‌خندی. دلم برای نشستن در کنارت در گوشۀای از رواقِ دارالم
قلم به دست گرفتم به‌نامِ کوچکِ انسانبه‌نامِ خیسِ مهاجر، به‌نامِ بی‌وطنی‌هابه انتحار به کودک به انفجار به سربازبه‌نامِ خونیِ افغان، به‌نامِ بی‌بدنی‌هاچقدر دشمنِ هم‌خون و هم‌قبیله و هم‌خاکچقدر شاعرِ مرده، چقدر شعرِ خطرناکچقدر حسرت و افسوس برای داغِ یه ملتچقدر خنده‌ی ماسیده روی صورتِ غمناکتمامِ کشور و مردم‌رو دستِ جنگ سپردنسیاستایی که چندین ساله رو به زوالنسیاسیون همه جای جهان همیشه همیننروزا میگن کمونیستن شبا ولی لیبرالنبذار
راستش را بخواهید، هرچه فکر می‌کنم نمی‌دانم چگونه گذشت سالی که گذشت. فقط یادم هست، وقتی که روی پشتِ‌بامِ ساختمانِ توسعهٔ فناوری چایی می‌خوردیم، صبح بود، بوی علف می‌آمد و من درگیرِ همان خیالِ قدیمی بودم
خیالِ قدیمی این بود، بچه که بودم فکر می‌کردم که روابطِ مشکوکی بینِ شهرها هست، محله‌هایی از تهران هستند که انگار برای قم هستند، حتی یک‌بار محله‌ای از نیشابور را توی شهری دیگر دیدم.
همهٔ این محله‌های جادویی، مربوط به سفرها بودند. یعنی هی
مثلا من نشستم کنارِ یه حوضِ پُر از ماهی، یا یه محوطه‌ی پُر از سگِ دست‌آموز، یا بالاسرِ قفسِ مُرغ‌ها. بعد برای ماهی ها یه مُشت کاغذ میریزم روی آب. ماهی‌ها هجوم می‌آورند. مزه‌مزه میکنند. به مذاقشان خوش نمی‌آید و میروند. و من از این بازی، کِیف میکنم و باز یه مُشت کاغذ دیگه، و باز هجوم ماهی‌ها و باز مزه‌مزه و باز میروند.
یا برای سگ‌ها پوستِ خربزه می‌اندازم و خیلی مودب تشریف می‌آورند و بو میکشند و متعجب به من نگاه میکنند و زیر لب چیزی میگویند
با این معدن می‌توان ایران را از فقر نجات داد؟!
 
چندی است که در فضای مجازی گزارشی تصویری همراهِ با این توضیح دست به دست می‌چرخد: «غولِ طلای خاورمیانه در ایران که سالانه ۲۷ میلیون تُن سنگِ طلا از آن استخراج می‌شود. بزرگ‌ترین معدنِ استخراجِ طلا که فقط با طلای همین یک معدن می‌شود کلِ ایران را از فقر نجات داد. این سرزمینِ طلایی در شهرِ تکابِ آذربایجانِ غربی قرار دارد. این معدن سالیانه ۱۰ تُن طلای خالص می‌دهد که از این نظر جزو ۱۰ معدنِ طلاییِ ب
 دوباره شب شد و احساسِ من با شوق در رازی
به یادِ نرمِ رویایی ، به یاد وقت دل‌سازی
کنارِ پیچکِ گرمای احساست ورق می‌زد
نگاهمْ لحظه هایی سبز ، با آرامشِ نازی
به روی گونه‌هایت ، گونه‌ام آرام می لغزید
کنار صورتت دستانِ من می‌کرد لجبازی
نشان از چشمهایت می گرفتم، بوسه می کردم
و طعمش هست در ذهنم صدایش مانده چون سازی
میانِ دست هایم ، دست های صورتی رنگت
هنوز آرام می لرزد ، به سردی می کند بازی
تمامم ماندْ در رویای انگشتانِ زیبایت
که با احساس این گیتا
 هفت سین خاصبراےِ شما ڪہ خاص هستید با نامِ خـــ♡ـــداےِ مهربان و لطیف مےچینم هفت سینِ امسال را ؛ 1- سایہ پدر و مادر برسرتاڹ 2- سلامتے در جسم و جانتان  3- سرسبزے در خانہ‌هایتان  4- سخاوت در دل‌هایتان 5-سرنوشتِ زیبا در تقدیرتان 6- سبدِ سنبل در نگاهتان 7-سیبِ لبخند بر لب‌هایتانسالِ نو مبارڪ 


اهنگ برقصا محسن چاوشی
سلام! حال همهٔ ما خوب است ملالی نیست جز گم شدنِ‌گاه به گاهِ خیالی دور، که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند با این همه عمری اگر باقی بود طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان! تا یادم نرفته است بنویسم حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازهٔ باز نیامدن است اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی ببین انعکاس تبسم رویا شبیه شمایل شقایق نیست! را
کاش قسمت بشود لطف الهی گاهی
به گدایان برسد طُرفه نگاهی گاهی
می شود بنده ی درمانده و آواره شده
سخت محتاج به آغوشِ پناهی گاهی
هرچه کردم بشوم زائر میخانه نشد
نیست جز گریه سوی میکده راهی گاهی
گاه با یک حسنه پاک شود کوهِ گناه
کوهِ خیرات بسوزد به گناهی گاهی
به خودم گفته ام اصلا شده چون حجتِ حق
از غم و غصه ی یک شیعه بکاهی گاهی؟!
ناله زن نامِ علی را که رجب نزدیک است
دم بزن از بشرِ نامتناهی گاهی
از دلِ سوخته و دوریِ ایوان نجف
می دهد چشم پُر از اشک گواهی گ
**مریضحالی ام خوش نیستنه خواب راحتی دارمنه مایلم به بیداریدرون ما تفاوت هاستتو مبتلا به درمانی،و من دچار بیماری
 
کنارِ تخت می خوابممگر هوا که بند آمدنفس کشیدنت باشمتو روز می شوی هر شبو صبح می شوی هر روزتو خواب راحتی داری …
 
نه جیک جیک مستانتنه سردی زمستانترجوع کن به دستانتچه روزهای بسیاریکه ظلم ها روا کردیبه دست های بسیاری
 
شبانه، مرد گاریچیبه خانه می کشد خود رااگر که مادیان خسته؛اگر طناب هم پاره؛درون مرد هموارهکشیده می شود باری
 
تو را
​​​سلام!
اولین مطلب را برای ​​​​​آشنایی می‌نویسم، هرچند از خود هیچ نمی‌دانم و همه‌چیز را هم میدانم!
نوشتن و این حس اشتراک احساسات، از موردعلاقه‌های چندین سالهٔ من است، از روزی که به‌طور شگفت انگیزی دانستم احساسات را می‌شود از قلب به قلم کشید.
کمی خود را می‌شناسم: من اجتماع نقیضین هستم، در آنِ واحد، هم میتوانم رنج بکشم و هم از خوشی فریاد بزنم؛ همزمان که می‌گریم ، کسی در اعماق قلبم به من لبخند می‌زند؛ آن‌گاه که لبریز از احساساتم، آ
برای روزنبرگ‌ها
 
خبر کوتاه بود:
- «اعدام‌شان کردند.»
خروشِ دخترک برخاست
لبش لرزید
دو چشمِ خسته‌اش از اشک پُر شد،
گریه را سر داد...
و من با کوششی پُردرد اشکم را نهان کردم.
 
- چرا اعدامشان کردند؟
می‌پرسد ز من با چشمِ اشک‌آلود
چرا اعدام‌شان کردند؟
 
- عزیزم دخترم!
آنجا، شگفت‌انگیز دنیایی‌ست:
دروغ و دشمنی فرمانروایی می‌کند آنجا
طلا، این کیمیای خونِ انسان ها
خدایی می‌کند آنجا
شگفت‌انگیز دنیایی که همچون قرن‌های دور
هنوز از ننگِ آزارِ سیاها
برای روزنبرگ‌ها
 
خبر کوتاه بود:
- «اعدام‌شان کردند.»
خروشِ دخترک برخاست
لبش لرزید
دو چشمِ خسته‌اش از اشک پُر شد،
گریه را سر داد...
و من با کوششی پُردرد اشکم را نهان کردم.
 
- چرا اعدامشان کردند؟
می‌پرسد ز من با چشمِ اشک‌آلود
چرا اعدام‌شان کردند؟
 
- عزیزم دخترم!
آنجا، شگفت‌انگیز دنیایی‌ست:
دروغ و دشمنی فرمانروایی می‌کند آنجا
طلا، این کیمیای خونِ انسان‌ها
خدایی می‌کند آنجا
شگفت‌انگیز دنیایی که همچون قرن‌های دور
هنوز از ننگِ آزارِ سیاه
خواهشمندم به ویژه جوانتر ها متن زیر را با حوصله بخوانید:
نوشته تأمل برانگیز دکتر« سعیدرضا مهرپور» به همسر مرحومش که در خرداد97 ،بر اثر بیماری سرطان درگذشت.
 مریم عزیزم سلام،
من در چهل و یک سالگی به بسیاری از آن چیزهایی که امروز آرزوی جوانان و دانشجویان است رسیده ام.
پزشک ، جراح ، فوق تخصص ، استاد و حتی رییس ! اما امروز بعد از این راهِ دراز و پر مشقّت ، یک آرزو بیشتر ندارم . همه این ها را که برشمردم را پس بدهم، در عوض لحظه ای کنارِ تو بنشینم ، در چش
چشمِ ترِ خویش بر شانه‌ی هم می‌کشیم
گرچه چهل سال است ظلم و ستم می‌کشیم
راه حسین است و ما باز علَم می‌کشیم
ماکه قسم خورده‌ایم پایِ قسم می‌کشیم
آی شهیدانِ عشق  نوبت مهمانی است
عرشِ خدا تا بهشت غرقِ چراغانی است
منتظر یارِ ما پیرِ جمارانی است
آنچه که مانده کنون راهِ سلیمانی است
دشمنِ این خاک را ما به عدم می‌کشیم
خواسته‌ام از خدا تا که مُرادم دهد
مثل شهیدی که ماند عشق به یادم دهد
تا که پذیرد مرا تا که زیادم دهد
وای اگر رهبر حکم جهادم دهد
هرچه ک
دیشب تلاش کردم خودم را تصور کنم. سرم را فرو کردم توی بالش تا تمام روزنه‌ها را ببندم، بستنِ چشم‌های کافی نبود و باید جهان بسته می‌شد تا به مکان معهود بروم. اولین‌بار خودم را فرازِ صخره‌ای دیدم کنارِ دریایی نیلی و آسمانی نیلی، پاهایِ چوبی داشتم و دریا پشتِ سرم بود. بادی وزید و برگه‌برگه‌ام کرد و به دریا انداخت تا رسید به پاهای چوبی‌م. تمام که شدم رفتم به سمتِ خشکی.
دومین‌بار خودم را دیدم که صبحی که بناست اسرافیل در صور بدمد لحظه سقوط هواپی
             خوابِ نوشین
 
   یک شبی آمد به بالینم پری
   سوی آغوشِ من آمد دختری
   سرنهادم در کنارِ گوشش و
   گفتم از حورِ بهشتی بهتری
   لب نهادم بر لبانِ نازُکش
   مست گشتم من از این همبستری
   چون گرفتم کامِ دل از سینه اش
   ناگهان آمد صدایی از دری
   خواستم تا که بیایم من به خود
   از دلِ حالم پریدم با سری
    بَه ! چه نوشین خوابِ خوبی داشتم
   حک بِشُد این خوابِ خوش بر دفتری
   کاش آید باز برچشمم تَبِ  :
   بوسه و آغوش و مَی در ساغری
    با نگاه
             خوابِ نوشین
 
   یک شبی آمد به بالینم پری
   سوی آغوشِ من آمد دختری
   سرنهادم در کنارِ گوشش و
   گفتم از حورِ بهشتی بهتری
   لب نهادم بر لبانِ نازُکش
   مست گشتم من از این همبستری
   چون گرفتم کامِ دل از سینه اش
   ناگهان آمد صدایی از دری
   خواستم تا که بیایم من به خود
   از دلِ حالم پریدم با سری
    بَه ! چه نوشین خوابِ خوبی داشتم
   حک بِشُد این خوابِ خوش بر دفتری
   کاش آید باز برچشمم تَبِ  :
   بوسه و آغوش و مَی در ساغری
    با نگاه
مثلا بعد از سرکشی از زنِ همسایه و دوقلوهایش امیرعلی و امیرمحمد، برسی به من که ایستاده ام کنارِ مطبخ و مثل همیشه ایستاده کارهام را انجام می دهم، بپرسی: این چیست ملیکا؟ بگویمت: چسب ، مقواها را با آن به هم می چسبانم، بگویی مقواها به چه کار می آیند؟ بگویم جعبه هایی می شوند برای قرار دادنِ اجناسِ مردمان و نظم انگیز کردنِ کشوها و کمدها، و جا دادنِ وسایل عروس ها و دامادها و دخترها و پسرهای آینده ی هر خانواده، بگویی دیگر چه؟ بگویم و کتاب ها، کلمات، و

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها