فتوکلیپ «رأسِ ساعتِ تولّدِ کووید 19» در وبگاه آپارات
تیکتاکِ ساعتِ معلّقِ مثلّثی...
زن؛
اتاق انتظار
روی صندلی
بچّه دربغل بهخوابِ ناز
**
مردِ بستریِ بخشِ آیسییو
چشم از جهان فرو بسته بود
رأسِ ساعتِ تولّدِ کووید 19
**
زن
اتاق انتظار
تاکتیکِ ساعتِ معلّقِ مثلّثی؛
بچّه
چشمبازکرده...
شلمان؛ 5 اردیبهشت 1399 خورشیدی- داوود خانیخلیفهمحله
.
ساعتِ صفر که میشود،
آنگاه که باد اوج میگیرد،
دلم را میکشانی به گلوگاهِ جهان؛
همانجا که در مرزِ چشمانت،
عشق، بر اعتبارِ خاصیّتِ خویش، شبههناک، در نگاهم تکرار میشود!
.
•••••••
.
ساعتِ صفر که میشود،
آنگاه که باد اوج میگیرد،
دلِ تمامِ حاشیههای طلایی ابرهای دَم غروب، برای تو، تنگ میشود؛
چنان که طایفهای از پروانهها،
کِشان کِشان،
شکیبایی نفسم را،
به مصافِ سرگشتگیهای ممتدِ راهت میبرند!
.
•••••••
.
ساعتِ صفر که می
۴ ساعتِ نشستیم ، گفتیم ، خندیدیم و میخواییم نماز بخونیم :)))
میشه کوفتمان نشود؟! ممنونم:)خیرباشد ....
خدا خیربدهد تورا... نمیدونید چطور ادای مایکل هاشمیان رو درمیاورد ، دلم میخواست زمینو گاز بزنم...
و پارت دوم قشنگیای زندگی من بارون ِ الان بود:) ازهمه خنده دار تر وقتیه به سَما پی ام میدم میگم چ بارونی ، میگه اینجا بارون نیست که بعد باباشم بیداره میگه: ما یهودی هستیم و سمت شیعه ها بارون میاد
5:04
زمان به طرفة العینی میتواند از همصحبتِ شما یک نقّاشیِ درخت و یک فیلم سه دقیقهای تست بازیگری اعجوبهی ایرانی ۹۳ به جا بگذارد و از شما، موجودی روحاً کتکخورده که تا دو و نیم نصفهشب با بیقراری ووغم روی تخت میغلتد و فکر میکند نقّاشی درخت را به دیوار بزند بهتر است یا نه.
خواستم بگویم اگر چند ساعتِ دیگر بیدار شوم و به قرارم برسم هنر کردهام، دیدم همینکه تا این ساعت را با دَردکشی شبزندهداری کردهام غایت بیهنری بوده. کاش من هم از آ
من همیشه کمرنگ بودم ، واقعا نمیدونم چرا ! هیچ وقت تلاش نکردم هیچ چیزیو به کسی ثابت کنم ، هیچ وقت ولوم صدام بالا نرفت که بگم منم هستما . چند روزی بود که مریض بودم ولی هیچ کدوم از دوروبریام متوجه نشدن ، یعنی من فکر میکردم میدونن ، ولی نمیدونستن، خورد تو ذوقم ، حس کردم چقدر کمرنگ تر شدم ، حالا دیگه هیچ کی حواسش به من نیست ! (این جمله whisper میشد جالب تر بود ) ۰
چند ساعتِ پیش فکر کردم به یه کلمه که خیلی به این روزای من بیاد ، قطعن کمرنگ بهترین توصیف بود.
من همیشه کمرنگ بودم ، واقعا نمیدونم چرا ! هیچ وقت تلاش نکردم هیچ چیزیو به کسی ثابت کنم ، هیچ وقت ولوم صدام بالا نرفت که بگم منم هستما . چند روزی بود که مریض بودم ولی هیچ کدوم از دوروبریام متوجه نشدن ، یعنی من فکر میکردم میدونن ، ولی نمیدونستن، خورد تو ذوقم ، حس کردم چقدر کمرنگ تر شدم ، حالا دیگه هیچ کی حواسش به من نیست ! (این جمله whisper میشد جالب تر بود ) ۰
چند ساعتِ پیش فکر کردم به یه کلمه که خیلی به این روزای من بیاد ، قطعن کمرنگ بهترین توصیف بود.
مثلا اینکه دوباره در بدترین شرایط، آن ساعتِ ناجی بالای واتساپش خواب رفته است و نیست!
گریان نوشت: کاش می شد مثل سرخپوست ها در آسمان دود بر پا کرد.خدایا این وقت شب از چه کسی می شود کمک خواست؟خدایا این زندگی اسب! چرا نمی تواند حتی به قدر نصف روز از راه هموار بگذرد؟
امروز برای اولین بار از اتوبوس جا ماندم! ساعتِ شیش عصر اتوبوس حرکت میکرد و من داخلِ بیآرتیِ شلوغ، چشمم مدام به ساعتِ اتوبوس بود. اما وقتی به ایستگاهِ ترمینال رسیدم ساعت از شیش گذشته بود. حدود ده دقیقه دیر شده بود. کولۀ گُندهام را به دوش کشیدم و شروع کردم به دویدن. یک دویدن نصفه و نیمه! بارِ اضافی داشتم! آرزو میکردم کولهام نبود یا حداقل خودش پا داشت! اما نه پا داشت و نه معدوم بود. وبالی بود بر گردنم! در حالی که نفس نفس میزدم و شانههایم
⚫️ 21 فوریه، ساعت ۱۲:۳۰ شب :- پیش نمایش ۳۰ ثانیهای از تایتل ترکِ ON در TikTok
⚫️ 21 فوریه، ساعت ۶:۳۰ صبح :- ویلایوِ ویژهیِ کامبک با آلبوم Map Of The Soul:7
⚫️ 21 فوریه ، ساعت ۱۲:۳۰ ظهر:- انتشارِ آلبوم Map Of The Soul:7 همراه با انتشارِ Kinetic Manifesto Film
⚫️ 21 فوریه ، ساعت ۱۶:۳۰ بعد از ظهر:- مصاحبهی زندهی بی تی اس در برنامهی The Today Show
⚫️ 24 فوریه :- کنفرانس خبریِ آلبوم Map Of The Soul:7 در سئول
⚫️ 25 فوریه ، ساعتِ ۸:۰۰ صبح:- پخش برنامهی Tonight Show With Jimmy Fallon که از پیش ضبط شده
⚫
بیدار شدم. هراسان و گیج. انگار که قرار است دنیا ترمزش را بکشد. چندشنبه بود؟ چه ساعتی بود؟ یادم نمی آمد.گیر افتاده بودم در برزخ ندانستن. کمی بعد فهمیدم همه چیز سر جای خودش است، خورشید دوباره طلوع کرده، گنجشک ها بازیگوشی می کنند، آدم ها سر کار رفته اند و دنیا هم فعلا زندگی اش را دودستی چسبیده. اما فکر کردم که باید شبیه پیرمرد انیمیشن آپ، یک عصای چهارپا بخرم و یک ساعت کوچولو از همین ها که درش باز می شود و یک زنجیر دارد و توی جیب جا می شود! از همان ها
راستش نمیدونم چی بگم،من خیلی بدهکارم به تئاتر،به هنر،به خانه جوان و از همه مهم تر به استاد ش.ل کلی بدهکارم،من مدیونشون هستم که منو با دنیای بیرون آشنا کردن،بهم اجازه دادن به خیلی از ترس هام غلبه کنم،بهم اجازه دادن 6 ساعتِ تمام با دوستای تئاترم باشم درحالی که بدونم اونهمه پسر رو چطور ببینم و نگاه های برادرانه ی اونارو درک کنم،من عاشق این جمع هام وقتی هیچ ترسی ندارم و از لحظه به لحظه ی باهم بودن ها لذت می برم...می خوام بگم،من امروز 6 ساعت از روزم
به کبریت های نیم سوخته ی خیس قسم بخورم یا به تکه سوسیسِ چسبیده به کف ماهیتابه؟ به کندن پوستِ لبم، یا پوست های قهوه ای دلمه بسته روی زخم های حاصل از کفش های پاشنه بلند دو هفته ی پیش؟ به پخش شدنِ عطرهای ارزان قیمتِ مردانه وسط بوی سوخته ی پلو یا به بوی جوهر نمک اولِ صبح وسط بوی کثافتِ دستشوئی ها؟ به صدای زمخت یاالله گفتنِ تعمیرکار ساعتِ هفت صبح یا به صدای ریز و ملوس گربه های تازه پا گرفته یک ساعت پس از نیمه شب؟ به چه چیز اینجا قسم بخورم که بفهمی من
هفته ی پیش همین روز، ساعت 3:56 دقیقه مردی از ترمینال تماس گرفت و گفت بلیط ساعتِ ده شبت به ساعت 8:30 تغییر ساعت داده، درست وسط خوابِ آشفته ام روی کوله پشتی وسط اتاق خوابگاه زنگ زده بود.
هفته ی پیش همین روز ساعت 7:10 دقیقه داشتم توی حیاط خوابگاه چمدان به دست، با "آ" خداحافظی می کردم.
هفته ی پیش همین روز ساعت 10 شب دنبال نان سنگ پز یا همچین چیزی می گشتم، حوالی انار!*
هفته ی پیش همین روز ساعت 11: 30 دقیقه ی شب توی اتوبوس خوابم برد و یک باره از خواب پریدم! دوباره
من دلم برای تکواندو تنگ شده است. برای میت زدن هایمان، برای شوخی های قبل از کلاسمان، برای چندنفری بافتن موهای کیانا و تحمل غرغرهایش، برای سنگینی لگدهای مهسا که حتی از روی هوگو هم تا چند روز بعد کبود بود، برای سرزنش های استاد که «سخت تر کار کن»، برای رقابت هایمان، برای بیست دقیقه طناب زدن، برای نیم ساعتِ اولِ کلاس دویدن، برای آهنگ های احمقانه ای که نرگس می گذاشت و هیچ کداممان دوستشان نداشتیم، برای شوخی هایم با آتنا که همیشه بخاطرشان تنبیه می
شاید قدیمی ها شب که می شد ، سرِ یک ساعتِ مقرری ، چراغِ گردسوز یا
شمع را خاموش می کردند و در سکوتِ مطلق و آرامشی سنتی و اصیل ، چشمانشان را
می بستند و خیلی راحت ، خوابشان می برد !قدیمی ها ، دغدغه و نگرانی هایشان کمتر بود ،قدیمی ها ، دلشان خوش تر و زندگی هایشان بهتر بود !زمانِ ما فرق دارد !ما در عصری پر از دلهره سِیر می کنیم ،عصرِ بحران ،عصرِ بی ثباتی !اینجا نه از آن حال و هوایِ اصیل ، خبری هست ،نه از آن جمعِ صمیمی و حمایتِ خالصانه !ما در بی پناه ترین
دیروز از تایم کلاس زبان تا همین موقع ها بیرون بودم،شاید برای چند ساعتِ کوتاه پنجره ی فکر کردن به تورو گذاشته بودم پایین تو تسک بار.م.ع هم خوب رانندگی میکنه،عصر خوبی باهاشون داشتم ف.ح و م.ش هم که همراهان همیشگی.فیس من همون شلخته پلخته و داغون.
من حیرونم اخه چطور قده موسی کو تقی ای که میاد رو سیم های برق خیابون تون میشینه هم پیش چشمت ارزش ندارم.میدونی،راستش دیگه نمیخوام بیشتر از این خودمو اذیت کنم،نه که دیگه دوستت نداشته باشم!دارم خیلی هم دارم ا
13/09/1397
حوالیِ ساعتِ 16:00
پ ن: اون روزو یادمه، جدّاً یادِ غروبای پشتِبوممون بخیر... حتی اگه بهشتم برم هوسِ دیدنِ اون غروبای خوشگل و اون آسمونِ بی نظیر از کَلّم نمیپّره.
پ ن 2: تو دفترچهی دوخت طبق فرمت همیشگی نمینوشتم و مثلا تو این note، زمانو ننوشتم که احتمالا حوالیِ ساعت چهار بعد از ظهر بوده، چون بعدش به سرعت تاریک میشد و عصری نمیموند دیگه :)
پ ن 3: خونه ی آخرمون، تقریبا تنها ساختمونِ مسکونیِ سرِ چهارراهِ دانشجو بود و دو سال طبقه ی همکفِشو داش
1. بازم "آدم گُریز" شدم.
2. همه فکر میکنن من آدم بده ام، چون مظلوم بازی در نمیارم، چون بخاطر هیچ خری غرورمو نمیشکنم فکر میکنن اون درست میگه و من یه آشغالم. من دوست دارم آشغال باشم تا دورو و مظلوم نما. آشغال بودن بهتره.
3. امروز دو زنگ کامل دستم بی حس شد و با پشم های ریخته به دفترم خیره بودم
4. دیگه تصمیم گرفتم روزایی که تا 4 مدرسه هستمم برم کتابخونه. حتی حوصله خونه هم ندارم. حوصله اینکه ادمو نمیفهمن. میدونم که قراره دهنم سرویس شه با بعد از ساعتِ 4 کتا
این شب های سرد ومثلا انقلابی
بابا میگه اقای (اسمش یادم نیست) چندسال پیش گفته ما دیگه جنگ نداریم فقط انقلاب پابرهنه هارا داریم.... وانقلابشون داره شروع میشه.
(انقلاب پابرهنه ها) ترکیبشا دوست دارم:)
و در این ساعتِ سرد که زمینبوی غبار انسان میدهد و دلگیر است بسیاربر آنم تا بر هر دری بکوبمو از کسی که نمیدانم کیست بخشش بخواهم و همین جا در تنور دلم برایش تکه نان برشتهای بپزم
سزار بایخو
شروع دوران پسا شرقی
میخاستم یه قسمت از کتاب دختری با گ
چند وقتیست مجموعهای از حسهای عجیب فرایم گرفتهاند. از حضور در جمعهای خانوادگی و دوستانه گریزانم. اگر هم به زور این اتفاق رخ دهد بسیار ساکتتر میشوم. دایره دوستانم محدود شدهاند. علاقهای به برقراری ارتباط با افراد جدید روزمرهام ندارم. احساس میکنم زودرنج شدهام. در عوض تاریکی، تاریکی مامن آرامشم شده است. برای رسیدن شب بیقرارم. هرچه به تاریکی نزدیکتر میشوم دُز بیشتری از مُسَکن تزریقم میشود. عجیبتر از همه، از این شرایط
یا حبیب
ساعت 2:30 شب
هنوز بیدارم، خودم را با این جمله که "دیروز 4:20 خوابیدی، 2 خوابیدن پیشرفته" گول میزنم، اما "خودم"، گول نمیخورد.
تصمیم داشتم امشب زود بخوابم مثلا !
امروز مهمان داشتیم
اتفاقاتی که افتاده، فکر هایم، برنامه هایم در ذهنم ردیف میشود
توی ذهنم بوی قورمه سبزی شامِ دیشب پخش میشود، لبخندِ بچه ی مهمانمان، صدایِ آن بچه دیگر که داشت برایم از مشاهداتش زیر میکروسکوپ میگفت هم در یادم سرک میکشند
از آن طرف انقدر ماندالای جدیدم به دلم نشسته است
طولانیه ولی خوندنش خالی از لطف نیست! ☺
یه کلاسِ انگلیسی هفتهای دو روز تو مدت کوتاه چند ماههای که وین بودم میرفتم. راستش انگلیسیم اینقدر خوب بود که به اون کلاس نرم، ولی دو چیزِ اون کلاس برام خیلی جالب بود ...دور تا دورِ اون اتاق کوچیک صندلی بود و ماها از کشورهایِ مختلف با سنین مختلف مثلِ یه دورِ همی رویِ اون صندلیها مینشستیم و سعی میکردیم با انگلیسی حرف زدن با هم ارتباط برقرار کنیم. نیم ساعتِ آخرِ کلاس هم به حرف زدنِ هر فردِ د
۱
عمارت برتانی
«چه روز قشنگی!»
مرد جوان کرکرهی پنجرهی اتاقش را باز کرد. پردههای مَلمل از دو سمت پنجره پرپر زد. اتاق او در طبقهی بالای یک عمارتِ قرن هفدهمی بود. چشمان جوان به منظره خیره ماند. گوشهای از منطقهی لیموزَن انگار اشتباهی به پریگو چسبیده بود. در دشتِ تا افق گستردهی پیشِ رویش درختانِ بلوطْ پراکنده بودند. پشتسرش، ساعتِ بالای بخاریِ هیزمی، رأس ساعت سیزده، یکبار به صدا درآمد.
«این چه وقت بیدار شدن است؟ ناسلامتی تازه معاون
وقتی مدتی از درس خواندن بگذرد، برگشتن به حس و حالش، سخت ترین کارِ دنیاست. این که خودت را مقید کنی که شده فقط نیم ساعت یکجا بنشینی و تمرکز کنی و درس بخوانی، پدرت را درمی آورد.
چند روزیست درس خواندن را شروع کرده ام. متأسفانه خرداد از آنچه که فکر میکردم، نزدیک تر است. جُدای از لعن و نفرین هایی که هر روز نثارِ خودم میکنم، تمامِ تلاشم را هم میکنم که لااقل از این روزهای پایانی استفاده ی درست را بکنم.
ساعتِ مطالعه ام چند روز است که بین 1 تا 2 ساعت در دور
دانلود آهنگ قدیمی محسن یگانه اسکله ناز چشات
هم اکنون به درخواست شما ♫ دانلود اهنگ اسکله ی ناز چشات حریم امن قایقم با صدای محسن یگانه به همراه تکست و بهترین کیفیت در سایت قرار داده شد ♫
شعر و ملودی : محسن یگانه
Download Old Music BY : Mohsen Yeganeh | Eskeleye Naze Cheshat With Text And 2 Quality 320 And 128 On Music-fa
متن آهنگ اسکله ناز چشات محسن یگانه
───┤ ♩♬♫♪♭ ├───
اسکله ی نازِ چشات… ●♪♫حریمِ امنِ قایقم ●♪♫توو ساعتِ یه ربع به عشق ●♪♫عقربه ی دقایقم… ●♪♫
شعر و ملودی : مح
از زندگی از این همه تکرار خسته اماز های و هوی کوچه و بازار خسته امدلگیرِ آسمانم و آزرده ی زمینامشب برای هرچه و هر کار خسته امدل خسته سویِ خانه تنِ خسته می کشموایا... از این حصارِ دل آزار خسته امبیزارم از خموشیِ تقویمِ روی میزاز دنگ دنگِ ساعتِ دیوار خسته اماز او که گفت: «یارِ تو هستم» ولی نبوداز خود که زخم خورده ام از یار خسته امبا خویش در ستیزم و از دوست در گریز
از حالِ من مپرس که بسیار خسته ام
محمدعلی بهمنی
پ.ن: از جنگ دائمی درونم خسته ام...
رفتم سر کار. به عنوان پذیرشِ درمونگاهی که نزدیکای حرم هست. از بینِ 350 نفر متقاضی، سه نفر انتخاب شدن که یکیش من بودم. یکی دیگه، وسطای آموزش، گفت که نمیاد. موندیم دو نفر که منم دارم منصرف میشم کمکم. کارش زیاده و این روزا هم شلوغ. در واقع بهتره بگم خیلی شلوغ. تنهایی باید هم پولها رو بگیری، هم پذیرش کنی، هم تلفن جواب بدی و هم پیج کنی. البته هنوز قرارداد نبستم و خدا رو شکر که نبستم! امروز که همهی متخصصها حضور داشتن، یهو خیلی شلوغ شد. وقتی خواست
امروز همه ی اتاقم را ریختم بیرون . همه ی وسیله ها . در به جا مانده های وسایل کودکی و نوجوانی ام ، ساعتی را دیدم ، از همان ها که مربی های جامعة القرآنمان وقتی هفت یا هشت ساله بودم،همیشه میپوشیدند، تمام مشکی با بندی پلاستیکی و قابی کوچک که گاهی هم شبرنگ بود.و من ازشان متنفر بودم ,تا قبل از آنکه کامک هم یکی از آنها دستش کند . او همیشه روحیه ی مذهبی داشت. دوست داشت شبیه آدمهای مذهبی هم لباس بپوشد. کلاس سوم یا چهارم دبستان بودیم.او دختری لاغر با موهای ب
بالاخره دارم برمیگردم خونه. امشب قطعاً میرم. ینی بلیطمم گرفتم و ساعتِ 03:30 بامداد از مشهد میپرم به شیراز.
داداشم داره بعد از یه سال و چند ماه میاد ایران، و یه توفیقِ اجباری شد که بالاخره برم. یه توفیقِ خوب، یه اجبارِ بد.
امروز باید خیلی جاها برم، هر جایی که شاید دلتنگش شم. کجا؟ اول از همه دانشگاهِ عزیزم... ، پارک کاشانی، شاید پیشکوه، کافه کاف. همینا فعلا به ذهنم میرسن. تُف. واقعا تف.
ساعت 10-11 امشب هم میرم سمت مشهد که برم فرودگاه و منتظر پرواز بم
تصمیم گرفتهم براتون از زندگیم بگم. مدتهاست که ازش حرف نزدم، پس به مرور زمان و طی چندپست مینویسمش.
توی دورهی المپیاد، اوضاع بد نبود. اوایلش آدما باهام مهربون بودن. احساسِ مووان داشتم و خوشحال بودم و حس میکردم که دیگه میتونم بگم دلم برای خودمه؛
تا وقتی که فشارایِ جنسیتی شروع شد. یادم میاد که ساعتِ نهار بود، همه سلف بودن، من بدوبدو از سلف اومده بودم بیرون به سمتِ جایی که درختا هستن و حس میکردم کسی با لگد زده به پشتِ زانوم. دیگه نمی
شایگان در رشته ی مهندسی مکانیک در دانشگاه اتو فون گریک
در ماگدبورگ درس می خواند.
آخرین بار که با او حرف زدم می گفت قهرمان زندگی اش
جیمز وات تکمیل کننده ی موتور بخار است.
و من با حماقتی تمام نشدنی توی اینترنت چهل دقیقه می چرخیدم
و درباره ی جیمز وات می خواندم و موتور بخار...شایگان از کودکی علاقه ی خاصی به علم مکانیک داشت.
دلم می خواست اتفّاقی بیفتد و بتوانم ذهنش را
از ترمودینامیک و الکتریسیته و دینامیک و
مفاهیم تحلیل سازه ها دور کنم و برای مدّتی
به تازگی آهنگ جدید کامیار به نام یواش یواش منتشر شده است که در ادامه می توانید این اهنگ را دانلود کنید.
دانلود آهنگ کامیار - یواش یواش با کیفیت 320
دانلود آهنگ کامیار - یواش یواش با کیفیت 128
متن آهنگ کامیار به نام یواش یواش (ریمیکس)
ساعتِ قلبم ، ساعت عاشق شدنهخاطرت هم جمع ، وقتی دلت پیشِ منهدورت بگردم که هیچکسی مثلِ تو نیستمیخوام یه لحظه هم ، نبینم چشمتو خیسعزیزی واسم که ، حواسم هست به کاراتبدون که یک لحظه ، نمیشه خسته باهاتبذار توو دستت ، باش
ولکام تو نیو ورلد! به دنیای عینکیها خوش آمدم...
بعد از یک هفته فشار سنگین کاری، یه روز مرخصیِ کامل نیاز بود! قبل از هرچیز و قبل از هرکاری، با محیا رفتیم عینکفروشی. تصورم از ورژنِ عینکیِ خودم با تصویری که توی آینهی مغازه دیدم، کاملاً متفاوت بود. احساس میکردم با عینک کلاً یکی دیگه بشم؛ اونقدر تغییر کنم که کسی نشناستم. ولی هر چی عینک امتحان کردم، صورتم تغییر خاصی پیدا نمیکرد.
عینک گرد یا هنریِ عجیب غریب دوست داشتم. ولی آقای فروشنده قیافه
متاسفم که مجبورم تولدت رو میون بوی الکل و وایتکس و ژل ضدعفونی کننده تبریک بگم...
عذرخواهم که در حال حاضر بخاطر یه ویروس فسقلی، خبری از کیک تولد و شمع و فوت نیست! راستش این روزا اگه کسی بمیره هم براش مراسم ختم و هفت نمیگیرن، چه برسه به تولد دو سالگی!
پسرم!
راستش یادم نمیاد که قبل از تو، با اینهمه وقتِ اضافه تو زندگیم چیکار میکردم! احتمالا از سر بیکاری، مدام با پدرت سر چیزای بیخودی دعوامون میشد، درحالی که الان سر چیزای باخودی به هم گیر میدیم...
مث
باد سردی میآید. بیشتر به پاییز است تا بهار. مثل همیشه سر کوچه و گرفتن تاکسی. سوار یک پراید مدل ۵-۸۴ میشوم، غیر از من کسی در ماشین نیست. انگار ملخ بذر مسافران را خورده باشد، تا مقصد دیگر کسی سوار نمیشود. هنوز دو کورس تاکسی دیگر مانده.
یک آقایی در جلو و یک خانم هم عقب ماشین نشستهاند. راننده بیرون ماشین ایستاده و دارد مسافر میزند. من، یک مرد هیکلی و یک خانم لاغر اندام عقب ماشین نشستهایم. در آخر یک ورقه نازک از من از تاکسی پیاده میشود.
حال
گاهی تصادف از چند قدمیات رد میشود، با یک بوقِ ممتد که صدایش تا مدتها توی گوشات زنگ میزند. سایهاش آنقدر سنگین است طوری که حتّی وقتی ازت گذشته، مدام به رخدادش فکر میکنی. به این که اگر به هم رسیده بودید، در همین لحظه، همین چند ثانیه و چند دقیقهای که از گذشتناش گذشته است و هنوز سالم اما کمی مبهوت روی موتورت نشستهای و آهستهتر از قبل میرانی، ممکن بود کجا باشی. میشد با سروصورتِ خونی دراز کشیده باشی وسطِ خیابان و آفتابی که مستق
در کتابخانه نشسته بودم که به سمتم آمد و گفت: (( دانشجوی الٰهیات هستی؟ چه شد که به «دنیای سوفی» روی آوردی؟ از صوفیگری چه میدانی؟! ))
اول، ترسیدم؛ چه میخواست؟ چرا میپرسید؟ بعد ناگهان قفل زبانم باز شد...گفتم و گفتم، از آنچه حس کرده بودم، از آنچه میترسیدم به «آنها» بگویم...
گفت: (( انسانهای بی دین هم به بهشت میروند؟! ))
سؤال، واضح بود و جواب از آننیز روشن تر! : (( آری، میروند، قرآن گفته که میروند؛
إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَالَّذِینَ هَادُو
واقعا تو خوابم موندم. تا حالا هیچوقت اینقدر نمیخوابیدم و اینقد ظهرا خوابم نمیگرفت. درسته باید تا قبل از سربازی قشنگ استراحت کنم، ولی با این وضعیت تو خدمت میمیرم به خاطرِ خواب.
این مدت همش زمانِ خوابم بد بوده. روزایی هم که صب به موقع و نسبتاً زود بیدار شدم، ظهرش قدّ یه ثریا قاسمی خوابم گرفته و گرفتم خوابیدم و باز شبش دیر خوابم برده و دوباره تایمِ خوابم واسه چند روز به هم ریخته.
موندم چیکار کنم با این خوابِ اسطوره ای. واقعاً تو طول زندگی هیچوقت
"استاد گرامی:
بی هیچ دلیلی"به یادتان هستم" تا نقض کنم قانونی را که علت می طلبد.
ارادتمند شما
ق.ک.گ"
اینو یکی از دانشجوهای چند ترم پیش برام فرستاده!! واقعا دمش گرم که تو این گرونی بنزین و روز جمعه به فکر منه!:) بازم لازمه تاکید کنم که ایشون آقا هستند؟:)
راستی گفتم بنزین، دیشب ساعتِ نیم ساعت گریز کرده از ساعت صفر یعنی دوازده و نیم شب، با اسب سفیدم رفتیم بنزین بزنم، نازلو که برداشتم متصدی پمپ بنزین گفت: سورپرایزززززز؟ گفتم از چه صحبت میکنی مارکو!!
گف
یکی از دغدغه های من، خواندنِ نمازِ اول وقت است!
در خانه ی پدری، از وقتی که یادم می آید، یک قانون نانوشته بوده: "اذان که شد، مهم نیست چیکار میکنی، باید بلند بشی و وضو بگیری و نماز بخونی." و خب طبیعتاً هر کسی که وقتِ اذان در آن خانه باشد، ناخواسته تابعِ جمع میشود.
منتها وقتی در خانه ی خودت، با قوانینِ خودت زندگی کنی، طول میکشد که یک قانونِ جدید، همه گیر و ماندگار شود. نه فقط در مورد نماز خواندن، این موضوع در مورد هر چیزی صدق میکند.
همیشه دوست داشتم
دوستت دارم و هر واژه که قبلاً گفتم
یک نفر گریه کنان دل به دلت می بندد
گوربابای من و عشق و جنونم به تو و-
تُف به هر بیت که مِن بعد به مَن می خندد
توی من باکره ای رفت به یغما که نپرس
روی عامیت هر مسالگی می شاشید
خون سنگین مفاهیم نمک پرورده
پای هر ساده ترین رفع نیازم پاشید
تو در این نیمه بیابان جنوبی گیری
جای ناممکنی از زیست ، پر از شهر کلان
ریشه هایی که عمیق است و اسیرت کرده
پرده ی آخر زیبایی یک بی دندان
آرزو کردی و من کردم و هی لاف زدیم
عشق جوک ساخت و
درست یک هفته است که چپیدهام در خانه و مدام چای زنجبیل با لیموعمانیِ تازه میخورم. این ترکیب، حالم را بهم میزند اما مجبورم. نمیدانم چه کسی این را گفته؛ اما شنیدهام که میگویند معجزه میکند. راستش؛ خیلی وقت است که در زندگیام، معجزهای رخ نداده. شاید خدا این ویروسِ لعنتی را فقط برای من فرستاده تا از این زندگیِ نکبتبار، بیرون بیایم. تا قبل از شیوع این ویروس، حسابی سرگرم بودم. سرِ کارم را میرفتم و میآمدم. گهگاهی، اگر حالش را داشتم
اون روزهایی که مینوشتم، و به خودم غر میزدم که چرا اینقدر دارم از آدم(ها) ی خاصی مینویسم، نمیدونستم روزهایی میرسن که دیگه حتی بلد نیستم چیزی بنویسم.نمیدونستم انقدر صدا توی سرم میپیچه که دیگه هیچ متکلم وحدهای باقی نمیمونه برای دیکته کردن حرفها به دستام.
شبیه ایستگاه قطار شده سرم. یه صدای خیلی دور، یه سوت ممتد آروم و دور که ذره ذره جون میگیره. بلند و بلندتر میشه و از وسطهای کار، یه صدای تتق-تتق ریتمیک و تکرارشونده بهش می
اون روزهایی که مینوشتم، و به خودم غر میزدم که چرا اینقدر دارم از آدم(ها) ی خاصی مینویسم، نمیدونستم روزهایی میرسن که دیگه حتی بلد نیستم چیزی بنویسم.نمیدونستم انقدر صدا توی سرم میپیچه که دیگه هیچ متکلم وحدهای باقی نمیمونه برای دیکته کردن حرفها به دستام.
شبیه ایستگاه قطار شده سرم. یه صدای خیلی دور، یه سوت ممتد آروم و دور که ذره ذره جون میگیره. بلند و بلندتر میشه و از وسطهای کار، یه صدای تتق-تتق ریتمیک و تکرارشونده بهش می
"استاد گرامی:
بی هیچ دلیلی"به یادتان هستم" تا نقض کنم قانونی را که علت می طلبد.
ارادتمند شما
ق.ک.گ"
اینو یکی از دانشجوهای چند ترم پیش برام فرستاده!! دیگه خیالم راحته که این فکر که احتمالا داره این دانشجو دختر باشه دیگه آزارتون نده و جملگی مطمئنید که ایشون پسره!! بله همینطوره...ایشون مذکر هستن و جای هیچ نگرانی نیست:)
واقعا دمش گرم که تو این گرونی بنزین و روز جمعه به فکر منه!:)
راستی گفتم بنزین دیشب ساعتِ نیم ساعت گریز کرده از ساعت صفر یعنی دوازده و
هرچه فکر میکنم که از چه بنویسم چیزی دستگیرم نمیشود. انگار که هیچ کلمهای ندارم برای حرفزدن. و احساسِ ابتذال میکنم. احساسِ ابتذال رنگش زرد است و برای من بوی حماقت میدهد. در این لحظه فکر میکنم هیچچیزی بدتر از این نیست که احساسِ حماقت کنی. من زود کم میآورم، نه؟ چقدر شبیهِ بازندهها شدهام. حالا حتّی از اینکه بگویم «چقدر شبیهِ بازندهها شدهام» هم نفرتم میگیرد.
امروز عصر آخرین قسمت از سریِ مردانِ ایکس را دیدم. لوگان ۲۰۱۷. وقتی ف
دو قسمت از سریال Black Mirror را دیدم. از جایم بلند شدم و رفتم سراغ نقاشی. از لابهلای موهایم عطر برادرم میآمد که او را در آغوش گرفته بودم. طرحم را کامل میکردم و به باشگاه رفتن فکر میکردم. «دوس دارم ورزش کنم ولی حوصله ندارم. جدی حوصله ندارم یا اگه برم حسش میاد؟» گرمم شد. درب بالکن را باز کردم. «باید برم بیرون قدم بزنم. به کی زنگ بزنم؟ اصلا چرا من بزنم؟ چرا اونا زنگ میزنن؟ خسته شدم از بس پیگیرم. حالا جدی اصلا پیگیر بودم؟! از این به بعد برم توی کاف
"در زندگی بعدی، کاش می شد مسیر را وارونه طی کنم. در آغاز، پیکری بیجان و مرده باشم و آنگاه راه آغاز شود.
در خانه ای از انسانهای سالمند، زندگی را آغاز کنم و هرروز همه چیز، بهتر و بهتر شود. به خاطرِ بیش از حد سالم بودن، از خانه بیرونم کنند. بروم و حقوق بازنشستگی ام را جمع کنم.و سپس، کار کردن را آغاز کنم.
روز اول، یک ساعتِ طلایی خواهم خرید و به مهمانی و پایکوبی خواهم رفت. سپس چهل سال پیوسته کار خواهم کرد و هرروز ، جوان تر خواهم شد. آنگاه برای دبیرستان آ
دوست داشتم عاشقِ اون دخترِ مو مشکی بشم ، بدونِ این که بفهمه، بدون این که یه ذره حس کنه
هرشب ساعتِ ۸ تنهایی میومد کافه و میشِست اون کنج و شروع میکرد به نوشتن.
موقعی که سرش پایین بود موهای مجعدش مثلِ درختِ بیدِ مجنون آویزون میشد و کلی به دلبریش اضافه میکرد
هرسری خودم میرفتم سفارشِش رو میگرفتم،یه قهوه ترک سفارش همیشگیش بود
همیشه هم قهوه اش سرد میشد و بدون این که لب بزنه به قهوه،بلند میشد میرفت
چشماش شده بود تمومِ دلخوشیم و هرشب به امید این که چش
داشتم فکر می کردم کتابهایی مثل شاهنامه و لیلی و مجنون و خسرو وشیرین و نوشته های عبید زاکانی و گلستان و بوستان و کتابهایی از این دست که اگه بخوام اسم ببرم یه طومار میشه، اگه در زمانی که هستیم نوشته می شدن، نصفشون هم به زووووووووووووور به دست نسل بعد می رسید؛ البته حداقل نصف جذابیتشون رو هم از دست می دادن و تبدیل به آثاری تکه پاره می شدن و شاید خیلی هم ارزشی نداشتن. باور کنید همین طور می شد!حتی به اشعار حافظ هم رحم نمی کردیم!!!!!!
ما استااااااد س
قبل از اینکه سالِ پیش چارلی مسیر زندگیش رو انتخاب کنه، دوتا نقشه برای آیندهش داشت. پلنِ A، فیزیک بود. اما من یک نقشهی جایگزینِ دیگه هم داشتم؛ چیزِ دیگهای هم بود که - تقریبا - به اندازهی فیزیک دوستش داشتم. اگر که چارلی مجبور میشد بخاطر مخالفتها یا تواناییِ کمش یا هر چیزِ دیگهای بیخیالِ فیزیک بشه، قصد داشت که پلنِ Bش رو دنبال کنه.
پلنِ B، گرافیک کامپیوتری بود؛ یا کمی بهخصوصتر، انیمیشن. اگر که پلنِ A در رویاییترین حالتِ خودش به سِ
مثلِ برگهای پاییز شدم. شکننده، با سرگذشتی که هیچکس نفهمید. ساعت پنج و نیم صبح بود که بارون شروع کرد به باریدن. یعنی دقیقا وقتی که زدم بیرون. از شدت سر درد خوابم نبرده بود و تا اون ساعت مثلِ اجلِ معلق راه رفته بودم و سعی میکردم سوزناک بودن صدای قربانی رو ایگنور کنم. دردش چیه این مرد؟ یعنی دردش از دردی که ما رو تا صبح بیدار نگه میداشت دردتره؟ مایی که خستهایم و به دیگران تکست میدیم که «میخوام هزار سال بخوابم.»؟ یا از درد اون دختره که م
یه حس عجیبی تو بعضی آدما میبینم..یه حسی که باعث شده آدمای مختلف از خانم دکتر گرفته تا حوزوی و دختر دبیرستانی و دانشجوهای مختلف و بچه دار و نوه دار و... بیان پای کار و با جون و دل کار کنن..
حدود یه ماه از راه افتادنِ این کارگاه گذشت و اون از صفر شروع کردن و سیستمِ کاریِ اولیه ، الان تبدیل شده به یه سیستمِ کاربلد و خیلی پیشرفته تر از قبل..روزی حدودِ صد نفر داوطلبانه و خستگی ناپذیر مشغول برش و دوخت و مراحل بسته بندی و حمل و نقل و نظارت بهداشتی رو کارگ
قرار بود تقریبا ۱۲ کیلومتر راه برم و برسم به کمپ احمد. ۱۲ کیلومتر تو حالت عادی واقعا روال بود برام. میانگین راه رفتنم تو روزای عادی ۸-۹ کیلومتر بود ولی کولهم عجیب سنگین بود. بیاغراق شاید ۱۰-۱۵ کیلو بار داشتم و از همون اوایل راه فهمیدم دو سه ساعتِ سختی پیش رو دارم ولی یه حس عجیب و خاصی داشتم که هیچی نمیتونست ذرهای خرابش کنه. هدفونم رو گوشم بود، کولهم رو دوشم و دو تا باتومم دستم و گذاشته بودم که "یک عاشقانهی آرام" رو بشنوم. همه کلی ا
1- اگر هیچکدامتان هنوز از اینجا رد میشود، برایم یک راه ارتباطی با نیوا کامنت بکند لطفاً. آیمسیج ندارم. ایمیل شاید؟
2- خوابم نمیبرد و باید بخوابم، چون لازمهی شغلِ مورد علاقهام همیشه دانشآموز بودن است، حتی وقتی که دانشآموز نیستی. متاسفانه یا خوشبختانه آدمهای دور و برم اینقدر نو شدهاند که نمیدانم بروم به چه کسی بگویم در این مدرسهی جدید- که آنوشا هیچ خاطرهی خوبی از درسخواندن درش ندارد- غزلیات سعدی درس خواهم داد تا بخندد
به اسم رپ شروع کردم
بذری بودم که قد علم کردم
خیلیا گفتن رپ کردن جرمه جرمو شخصا میگیرم
گردن [کروس]
دنده به دنده ی این چرخ دنده ام
پاکه عینِ دلم کل پروندم
#رپ فارس شده
سربندم اگه ناراحتین خب من شرمنده ام هم مسکنم
و هم سردردم عجوبه ی رپ فارس بی برو برگردم
کج کلاه خان بودم دهنو کج کردم
اگه ناراحتین خب من شرمنده ام
[ورس یک]
خب برگ برگِ این دفترم تو نمیتونی
بذاری صفحه پشتِ سرم به شنگولی شراب و به تلخی زهرم من خودم
بحرم که ۲۴ی توو ساحل رپم هر دَم میکنم
ا
اُوِه۱ عزیز ؛ سلام.
شاید با دیدن این نامه و باز کردنش بگویی که «این نامه رو کدوم احمقی اشتباهی انداخته داخل صندوق خانۀ من» اما این نامه برای تو نوشته شده.
راستش قبلاً هم گفته بودم که ممکن است روزی دلم برایت تنگ شود و امروز دقیقاً همان روز است.
من از ایران دارم برایت نامه مینویسم. درست از کشورِ همان زنی که با شکم بر آمده و شوهر دست و پا چلفتیاش همسایهات شدند. همان مردکی که بلد نبود ماشینش را پارک کند! ولی راستش را بخواهی آن مرد یک چیز را در مو
در بیشتر کارگاه ها، ساعات کاری همان ۸ ساعت در نظر گرفته می شود و مازاد احتمالی کار روزانه، به عنوان زمان ناهار و نماز محاسبه می شود.
ماده ۵۱ قانون کار، ساعتِ کاری را این گونه تعریف می کند: «ساعت کار در این قانون مدت زمانی است که کارگر نیرو یا وقت خود را به منظور انجام کار در اختیار کارفرما قرار می دهد.» باید توجه داشت که غیر از موارد صریحاً اعلام شده در قانون، ساعات کار کارگران، طی یک شبانه روز، نباید از ۸ ساعت بیشتر شود.
با این حال، تبصره یک ما
اُوِه۱ عزیز ؛ سلام.
شاید با دیدن این نامه و باز کردنش بگویی که «این نامه رو کدوم احمقی اشتباهی انداخته داخل صندوق خانۀ من» اما این نامه برای تو نوشته شده.
راستش قبلاً هم گفته بودم که ممکن است روزی دلم برایت تنگ شود و امروز دقیقاً همان روز است.
من از ایران دارم برایت نامه مینویسم. درست از کشورِ همان زنی که با شکم بر آمده و شوهر دست و پا چلفتیاش همسایهات شدند. همان مردکی که بلد نبود ماشینش را پارک کند! ولی راستش را بخواهی آن مرد یک چیز را در مو
به نام خداوند
برف زیادی در حال باریدن بود، آب حوض ها یخ و کف کوچه و خیابان ها، لیز شده بود مردم سعی می کردند کمتر، از خانه بیرون بیایند، علیمحمد، برخلاف بقیه، کمتر توی خانه میماند، او وقت خودش را بیشتر برای مردم محله میگذاشت، آنها مجبور بودند توی صف طولانی نفت بایستند و سهمیه نفت یک هفته شان را تحویل بگیرند، علی محمد همیشه نگران بود نفت به اندازه کافی برای همه نباشد و بخاری خانوادهها در این سرمای زمستان، خاموش بماند. بعد از اینکه زنگ آ
جدیداً خیلی کریه المنظر ایکبیری نکبت شده ام. و ا این موضوع ناراحتم. و میتوانم تا سالها و حتی روزها درباره اش غر بزنم و بنالم. و برای این دارم در وبلاگ این کار را میکنم چون به اندازه ی کافی با این موضوع ملت را جنده کرده ام و اینجا را تا قرنها بعد و حتی هفته ها بعد کسی انتظار نمیرود بخواند. و اگر شما دارید این را میخوانید خیلی بدشانس هستید و خیلی دلم میخواست شما را برنده ی خوششانس بدشانسترین فرد این برنامه اعلام کنم ولی آنقدر بدشانس هستید که حتی ا
#طوطیهای_تازه_وارد و سرپرستان_مبتدی
#بخش_دو
#چوب_سوهانی نباید بطور دائم زیر پاهای پرنده باشد. چون پرنده با تماس با آن دچار نازکی پوست و پادردِ شدید میشود که درمان پادرد، زمانبر و آزار دهنده است. باید چوب سوهانی را یک گوشهُ قفسش گذاشت تا خودش اگر خواست ازآن استفاده کند. پرندهها خودشان تشخیص دارند.
از چوبهای مجاز و غیرسمّی استفاده کنید. ولی برای جلوگیری از انتقال بیماریهای طبیعتِ آزاد؛ یا پانزده دقیقه چوب را بجوشانید، یا پوستشان را جدا کنی
حجت میگفت ما بدعادت شدهییم؛ اگر جایی نرویم که کوه نباشد و خستهمان نکند، انگار که هیچجایی نرفتهایم و هیچ کِیفی نمیبریم.
سیزدهبهدر بود. ساعتِ یازده درست روبهروی رودخانهای ایستاده بودیم که سدِ مسیرمان بود و نمیشد از آن گذشت. یکی از پلها رفته بود زیرِ آب و پلِ دیگری، شکسته بود. تازه فهمیدم شکستنِ پل چقدر وحشتناک است. رودخانه طغیان کرده بود و ستونهایی که پل را روی هوا نگه داشته بودند نتوانستند زیرِ فشارِ آب تاب بیاورند؛ الب
شنیدن
مهدی امروز دوتا امتحان پشتِ سر هم داشت. «نظریه زبانها و ماشینها» و «os». اینها را نمینویسم چون جزئیات مهم است. اینها جزئیات مهمی نیست. اما لازم است وقتی اینها را بعدها دوباره میخوانم بدانم که خیلی خسته بود. یکساعتِ تمام صبر کرد که از خانه برسم جایی اطراف دانشگاه. هوا بیشازاندازه سرد بود. سهلا لباس پوشیده بودم، دستهایش توی جیبش بود، خسته، به من که رسید خندید. دست دادیم. رفتیم سمتِ یک کافه. گفتم «کافهها مگه الان بازه؟».
سِرُّالهِجر(در اتفاقِ طبعِ بیماری)حال زارم را مپرس چون خوبم هنوزاز خداوند میپرسم از کویت هنوزدِل بشُد کافر به خویشتن چون تو دیدشُکر گُفت و با جانانت همراهست هنوزاز سراپای تنم رنجور میگویم نروروح که بیرون افتاده از افسارم هنوزعشق را جز درد این بستر نسوزاند به تبگرچه بیمارم ولی دِلدارم هنوزبا خُدا هر شب به غیبت خواستمعفو فرما این گناهی که اُمیدارست هنوزراه هموار نبود و تا آمدیدید داری میروی ،از کاسه ریخت ،دِل آب است هنوزگرچه زود خوابم میب
زیارت دو ساعتِ با آرامشمان تمام شد؛ قرارمان یک ساعت بعد
در ابتدای خیابان بهمن بود. از درب حرم حضرت زینب(س) که بیرون آمدیم، سمت چپ و در
قسمت شمالی؛ یک قبرستان است که به قبرستان قدیمی مشهور است. قبرهایی که در آن قرار
دارد، همهشان سنگهای سفیدِ ایستادهای دارند که اسامی اهلبیت یا آیات قرآن روی
آن نوشته شده است. در کنج سمت چپ منتهی به دیوار قبرستان، مزار دکتر علی شریعتی
است، مزار در یک اتاقک به مساحت نهایتاً شش متر قرار دارد.
طاقچهای در ا
•صدای تیراندازی،مردمِ بی گناه،یه عده فرصت طلب،نامردی،درگیری،بی کفایتی و... .
• این روزا بخاطر بالارفتن کرایه ها ، اتوبوس ها و مینی بوس های در دانشگاه و جاهای دیگه ، سریعتر از همیشه پر میشن...تازه علاوه بر اینکه کامل پر میشن ، راهروی وسطشون هم تقریبا پرِ آدمهای سر پا ایستاده میشه...من خودم کم پیش میاد که صندلی گیرم نیاد و سر پا بایستم اما الان تو این هفته بجز دو بار ، بقیه ی رفت و آمدها رو مجبور شدم سر پا بایستم...
(امروز حساب کردم دیدم از خونه ی
❶ چهارشنبه 5 تیرماه، تهران، از خوابگاه تا انجمن
روز قبلش را با شینگانگ چِن گذراندیم. در این دو هفته هربار خواستم بنشینم و مفصل از آن روزِ عجیبوغریب بنویسم، نشده. علیالحساب، اگر مشتاقید، این متن کوتاه که برای روزنامهشریف نوشتم را نگاهی بیندازید تا بعدن مفصل از آن روز حرف بزنم. اما...
چهارشنبه، 4 صبح از خواب بیدار شدم. روز آخر اقامتم در تهران بود. باید سوالهای امتحانی را طرح میکردم و برای یکی از مدرسههای یزد میفرستادم. ساعت
❶ چهارشنبه 5 تیرماه، تهران، از خوابگاه تا انجمن
روز قبلش را با شینگانگ چِن گذراندیم. در این دو هفته هربار خواستم بنشینم و مفصل از آن روزِ عجیبوغریب بنویسم، نشده. علیالحساب، اگر مشتاقید، این متن کوتاه که برای روزنامهشریف نوشتم را نگاهی بیندازید تا بعدن مفصل از آن روز حرف بزنم. اما...
چهارشنبه، 4 صبح از خواب بیدار شدم. روز آخر اقامتم در تهران بود. باید سوالهای امتحانی را طرح میکردم و برای یکی از مدرسههای یزد میفرستادم. ساعت
فیلم جنگی و درام ۱۹۱۷ ساخته سم مندس و با بازی ریچارد مدن و بندیکت کامبربچ اخیرا بهروی پرده سینماها رفت و توانست امتیازات خوبی را از منتقدان سینمایی بگیرد.
فیلم ۱۹۱۷ یکی از جدیدترین آثار درام و جنگی شرکت یونیورسال پیکچرز (Universal Pictures) است که بهدست کارگردان بسیار خوبی بهنام سم مندس، نویسنده و کارگردان فیلم Revolutionary Road (جاده انقلابی)، فیلم Away We Go (جایی که میرویم)، فیلم Spectre (اسپکتر)، فیلم Skyfall (اسکای فال)، فیلم Jarhead (جارهد)، فیلم
وبلاگ موسیقی :چرا ساز را در تلویزیون نشان نمیدهند؟
سیاه کردنِ کاغذ است نوشتن گزارشی برای بررسی عملکرد تلویزیون در زمینه موسیقی؟ تکرار مکررات است گفتن اینکه چرا ساز را در این سازمان نشان نمی دهند؟ سوال بیهوده ای است اینکه مگر خطر نشان دادن آلات موسیقی از نشان دادن اسباب اعتیاد و اسلحه خطرناک تر است؟ اضافه کاری است گفتن این مطلب که 40 سال است که ساز را نشان نداده اید و ثمرش افزایش رغبتی مردم شد به موسیقی های آن طرفی، فراموش شدن اصالت های موسی
بهمن ماهِ نود و هشت با شخصی آشنا شدم که به واسطه اش تصمیم گرفتم سینمایِ ایران را، هر چقدر کم هم که شده بشناسم. این میلِ تازه به جریان افتاده ام را اما نمیخواهم در خلا پیش ببرم. تصمیم دارم بعد از دیدن فیلم های هر کارگردان اینجا برای خودم جمع بندی کنم و تلاش کنم ذهنیتِ خود را در قالب یک جستار بیرون بیاورم که در مرحله ی اول تلاشی باشد برای نوشتن و در مرحله ی دوم برای اینکه در خاطرم بماند. این اولین تلاش من برای نوشتن جستار است. پیش از این نوشتن برای
زلفی سپید
اول مرداد هزارو سیصد و قو...
نامه ای بی مقدمه پیدا میشود ، دخترک در عالم دنیایی کودکانه میپندارد که آن نامه چیز مهمی ست که در زیر کاناپه پنهانش کرده اند ، پس آنرا نگه میدارد ، مدتی بعد....
دختربچه ی هفت ساله برای اولین بار بکمک پدرش از پله های چوبی نردبان بالا میرود و موفق به فتح پشت بام میشود ، اما....
دخترک کفشهایی را لبه ی بام میابد ، که بطرز عجیبی سرشار از حرفهای ناگفته است، گویی زمانی مالک کفشهای پاشنه بلند ، خود را از لبه ی ب
بقلم شهروز براری صیقلانی اپئزود اول از اثر شماره یک نویسنده اثر شهروز براری صیقلانی اثر
L♥o♥v♥e♥♥♥s♥h♥i♥n♥♥b♥r♥a♥r♥y♥
داستان اول ♦♦ از شهروز براری صیقلانی ♦♦
همواره حرفهایم را نتوانستم بگویم ، درعوض بی وقفه نوشته آم . چه توان کرد وقتی توان ابراز نباشد؟ نوشتن بهتر از در خود نهفتن است . هر چه است از نگفتن بهتر است. افسوس ک اشتیاق خواندنش نباشد. افسوس.....
ترا روی کاغذ ها جامیگذارم و میروم ،م
سلام. خشک آمدید به خانه ی به نام خمام ... چی گفتم الان؟... ببشخی. من تمرکوزم در رفته الان از انتهاش ابتلا میگم. چی؟... من چرت پرت میگ؟ میدونی من کی ام؟ میدورنی هیچ اینجا کجاست؟ تی چومانه بازا کون مره بیدین ، چی؟ چی سده؟ ببخشید دای جان م ن کمبود اعصاب دارم دکتر بیشرف گفته باید روزی سه کیلو خیار بخورم تا خوب بشم. چی؟ من دولوغ گفتم؟ جانه من نه، تو بمیری اگه دروغگی زده باشم . بپر برو جعبه ی خیار هارو. بیار. تا. ویتامین
در آنسوی محلهی ضرب ، درون باغ درختان هلو، هاجر پابرچین ، و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند و چستو چابک به ابتدای ورودیِ باغ میرسد ، او قصد رفتن به صف نانوایی را دارد٬ اما در این چندصباح هرگز به هدفش از خرید نان نیاندیشیده. زیرا او در نهایت امر تنها میتواند عطر نان را استشمام کند. . اما چون هنوز در شوک و اضطراب حوادث شب گذشته سیر میکند ، یادش رفته تا کلیدها را با خودش ببرد. او چون تازه وارد است ، هنوز س
در آنسوی محلهی ضرب ، درون باغ درختان هلو، هاجر پابرچین ، و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند و چستو چابک به ابتدای ورودیِ باغ میرسد ، او قصد رفتن به صف نانوایی را دارد٬ اما در این چندصباح هرگز به هدفش از خرید نان نیاندیشیده. زیرا او در نهایت امر تنها میتواند عطر نان را استشمام کند. . اما چون هنوز در شوک و اضطراب حوادث شب گذشته سیر میکند ، یادش رفته تا کلیدها را با خودش ببرد. او چون تازه وارد است ، هنوز سرگ
داستان شهر خیس بقلم شهروز براری صیقلانی . قسمتی از داستان بلند ادبی . اپیزود های 10 _ 11_ 12 .
. در آنسوی محلهی ضرب ، درون باغ درختان هلو، هاجر پابرچین ، و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند و چستو چابک به ابتدای ورودیِ باغ میرسد ، او قصد رفتن به صف نانوایی را دارد٬ اما در این چندصباح هرگز به هدفش از خرید نان نیاندیشیده. زیرا او در نهایت امر تنها میتواند عطر نان را استشمام کند. . اما چون هنوز در شوک
.
/√– در آنسوی محلهی ضرب ، درون باغ درختان هلو، هاجر پابرچین ، و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند و چستو چابک به ابتدای ورودیِ باغ میرسد ، او قصد رفتن به صف نانوایی را دارد٬ اما در این چندصباح هرگز به هدفش از خرید نان نیاندیشیده. زیرا او در نهایت امر تنها میتواند عطر نان را استشمام کند. . اما چون هنوز در شوک و اضطراب حوادث شب گذشته سیر میکند ، یادش رفته تا کلیدها را با خودش ببرد. او چون تازه وارد
درباره این سایت