نتایج جستجو برای عبارت :

انتظارش نبود

از کاکتوس تنها می گفتم. از صخره بی کس می گفتم. از رود آواره می گفتم. نه انتظارش نبود، تجربه کنم. انتظارش نبود، بغض کنم. 
آدمی کم انتظاری هستم از دیگران ولی حالا در انتظار یک نفرم. با امید آمدنش، نفس می گیرم و با خیال رفتنش، اشک می ریزم.
بچه ها عاشق کسی نشید که ازتون دوره، وگرنه اگه حسی بهتون نداشته باشه، هر بار که میگید: دوستت دارم. اون فقط سین می کنه...
در دنیای بزرگتر ها دیگر خبری از هفت سنگ نبود
دیگر صدای سوک سوک قایم شدن زیر تخت نبود
دیگر خبری از دفتر نقاشی و مداد رنگی نبود
دیگر شوق تعطیلی در یک روز برفی نبود
دیگر داغ شدن پاها از بازی فوتبال نبود
دیگر شوق گرفتن عیدی بعد هر سال نبود
دیگر خبری از کتاب های تن تن و قهرمان بازی نبود
دیگر خبری از کل کل بچه ها سر قرمز و آبی نبود
دیگر خبری از سر زدن  و زنگ زدن و گل خشکیده داخل نامه نبود
دیگر پشت سرم رفیق و هم بازی که نه حتی سایه ام نبود
دیگر زندگی ام ب
امروز فهمیدم پولی که قراره برای کارم بگیرم خیلی کمتر از اون چیزیه که انتظارش رو داشتم . خیلی زیاد نبود اما چون اصلا انتظارش رو نداشتم ، بد جوری خورد تو برجکم . رو حال و هوام و نمازم تاثیر گذاشت اصلا :( داشتم با خودم فکر می کردم با مرگ می خوام چیکار کنم که قراره همین طور غیر منتظره تمام دنیا رو ازم بگیرن ...
+ برام خیلی مهمه که پسرم بهم به عنوان یک تکیه گاه نگاه کنه . این که کنارم احساس امنیت کنه . این که وقتی دستش رو میگیرم انگار که دیگه هیچ چیز نمی تو
کاش که این ساده دل عاشق و رسوا نبودکاش که چشمان تو این همه زیبا نبودکاش رها میشدم از غم دلدادگیصورت آن آشنا این همه بیتا نبودگرد جهان گشتم و غیر تو ام خواست نیستکاش که لبهای تو شککر و حلوا نبودگفتمش این راز و از خون جگر ها که رفتگفت که اسرار عشق حل معما نبود
دیشب قبل از خواب به هانیه گفتم معنی این کلمه از ذهنم رفته، تو یادت نیست معنی‌اش چیه؟ گفت نه. گوشی‌اش رو گرفتم که از توی دیکشنری‌اش پیدا کنم؛ اما املای درستش یادم نمی‌اومد. یه لحظه با خودم گفتم فردا حتماً توی یه متنی که انتظارش رو ندارم پیداش می‌کنم، و فردایی که امروز بود واقعاً توی یه متنی که انتظارش رو نداشتم به چشمم خورد. 
قبلاً دربارۀ این فرضیه حرف زده بودم که کتاب‌ها ما رو پیدا می‌کنن؛ اما الان می‌خوام فرضیه‌ام رو با محدودتر کردنش گ
دانلود صوت شعر با نوای حاج آقا منصور ارضی
سال ها طی شد و دل، زائرِ محبوب نبوداین همه سال نشستن به دعا خوب نبودنه غم قحطی و نان داشت، نه داغ پیریجز غم دوری یوسف، غم یعقوب نبودهرچه گشتم عملی هدیه به آقام کنمبین بار عملم، توشه ی مرغوب نبودحاجت از چشم ترم خواند و دعایم فرمودگرچه حاجت به دلم مانده‌ و مکتوب نبوداز ازل سینه ی زهرایی ما سینه زنانجز به آقای نجف، ملحق و منسوب نبودنکند راه حرم، راه نجف، بسته شودسال ها بود دلم این همه آشوب نبودچشم خشکید
تا که سر به روی پیکرم گذاشت، جز قلم، سری به دستِ من نبود
هیچ درد سر نداشتم، اگر: این زبانِ سرخ در دهن نبود
دستِ بی‌اجازه‌ی پدر، بلند... وای از زبانِ تلخِ مادرم
کاش در زبان مادریِّ من، زن بُنِ مضارعِ زدن نبود
مادرم وطن! بگو کدام دیو، بچه‌هات را به مرزها فروخت 
مادرم وطن! بگو پدر نبود، آن که هرگز اهلِ این وطن نبود
پای حجله‌های خون، برادرم، پاش را فروخت، یک عصا خرید 
او بدونِ پا به جشنِ مرگ رفت، بس که هیچ پای‌بندِ تن نبود
توی واژه‌نامه جای جنگ،
اونقدر تو فشارم که یه ساعت بعد خواب، بیدار شدم دیدم دارم گریه می‌کنم
چند دقیقه طول کشید تا به خودم بیام
واقعیت اینه که واقعا باور کرده بودم همچین اتفاق بدی برام افتاده. چون همیشه انتظارش رو داشتم
ولی برای اولین بار توی خواب یکی از ترس هام رو تجربه کردم
خیلی خوبه که انگیزمو بیشتر میکنه برای درس خوندن
من میخواستم از سال بعد شروع کنم اما بشدت تشویقم میکنه که از همین امروز شروع کنم!
یکم میترسم ک بی انگیزه بشم بعد انتظارش از ی دختر درس خون و دنبال پیشرفت بی پاسخ بمونه. چون من همیشه انقدر پر انرژی نیستم:/
اما تو این لحظه از این که بهم جرئت میده لذت میبرم
از غم خبری نبود اگر عشق نبوددل بود ولی چه سود اگر عشق نبود
بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بوداین دایره کبود اگر عشق نبود
از آینه ها غبار خاموشی راعکس چه کسی زدود اگر عشق نبود
در سینه ی هر سنگ، دلی در تپش استاز این همه دل چه سود اگر عشق نبود
بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود
از دست تو در این همه سرگردانیتکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود
از قیصر امین پور
 
به عشق نوجوانی اعتقاد دارید؟؟؟
زخم بر دل دارم و سخت است پنهان کردنش
مثل هابیلی که گیجم کرده فکر مدفنش
 
پیش من لبخند تلخی زد که حتی هیچکس
‎انتظارش را ندارد لحظه‌ای از دشمنش
 
آن قدر دور است از من که شب ویرانی‌ام
‎گرد و خاکی هم نمی‌شیند به روی دامنش
 
‎رفت اما یادگاری بین ما جامانده است
‎حسرت او بر دل ما، حق ما بر گردنش
 
‎هم غم کنعانیان شد، هم عزیز مصریان
‎لطف‌ها کرده به یوسف قصه‌ی پیراهنش
 محمد شیخی
در این تاریکی ملعون تنهایم. تنهاتر از تنها. رسید آن روز که انتظارش را می‌کشیدم. میم عاشق و دور. از ح جدا شدم و سرگرم خودش است. بی‌کس شبیه خیالاتم برای آینده‌ای که رسید روی تخت تنها.
بسم از قبول عامی و صلاح و نیک نامی.
دنیا ... آی دنیا .... آآآی دنیا ......
نجات دهنده در گور خفته‌ست.
صدای موسیقی را بلند کرد. سعی میکرد از افکارش فرار کند. ترسیده بود. با موسیقی زمزمه کرد تا از هرگونه فکری که به مغزش هجوم می آورد جلوگیری کند. بی فایده بود. دائم از خودش میپرسید اگر همه چیز تمام شود و مجبور شود بارو بندیلش را جمع کند و از این دیار برود، چه اتفاقی می افتد؟ کسی منتظرش خواهد بود؟ شاید زنی با ردای یاسی بلند و گل آفتاب گردان در دست به استقبالش می آمد. به خانه ای می رفتند و از دخترک محافظت میکرد. اینگونه دیگر دردی احساس نمیکرد. شاید هم ه
« به نام اوی من و تو »
✍ هوای سرد و مه آلوده خیابانها، فضای دود زده ی شهر، پس از یک شب بارش بی وقفه، مانند هوای دلی ست که شبی سخت داشته و تا سحر مدام باریده ست، اما صبحی روشن و پر از امید در انتظارش نبوده! چه باید کرد؟ با یک شهر مه آلوده، با غربتی بر دوش، با دلتنگی هایی که کسی نمیداند از کجا سر برآورده اند، با اشکهایی که از هم سبقت میگیرند، چه باید کرد؟؟
ادامه مطلب
haniyehh bts
3:25 AM (14 hours ago)
to me
سلاممن یه سوالی دارم که خیلی ذهنمو مشغول کرده. من سوم تجربی هستم و سال بعد کنکور دارم. میدونم اگه تلاشمو بکنم پزشکی قبول میشم. اما یه مشکلی هست. من خیلی جاها شنیدم که دانشجوهای پزشکی وقتی وارد دانشگاه میشن اون چیزی که انتظارش رو داشتن رو نمیبینن. یعنی خیلی پایین تر از اونی که جامعه فکر میکنه. یعنی من شک دارم که این رشته بتونه منو به آرزوهام برسونه. من یه خصلت بدی که دارم اینه که به هیچی قانع نیستم و همه چیزو به بهترین شکل
هم ثروتمند بود و هم جایگاه اجتماعی ویژه ای داشت خواستگارهای زیادی هم داشت یکی از یکی ثرتمندتر.  سران قبائل و طوایف یکی یکی می آمدند و دست از پا دراز تر برمیگشتند. و چه هزینه ها و عمرهایی که هدر دادند در راه به دست آوردن او. 
اما او جوانی را انتخاب کرد که هیچ کس انتظارش را نداشت
حضرت خدیجه هرچند ثرتمند و دارای جایگاه اجتماعی خاصی بود اما معیارهایش مادی نبودند و بالاخره محرم حریم نبوت شد و به همسری رسول خدا (ص) در آمد. 
ارزش بعضی چیزا با به زبون آوردنش از بین می‌ره. این آخرِ بدبخت بودنه که به کسی بگی گاهی حالم رو بپرس.همیشه دیدن یه پیام ناگهانی، شنیدن یه سلام بی‌هوا، از آدمی که انتظارش رو می‌کشی، می‌تونه حال و روزت رو عوض کنه.گاهی آدم، خودش رو گم و گور می‌کنه، فقط به این امید که یه نفرِ «مشخص» سراغش رو بگیره. بر خلاف تصور، خوشحال کردن آدمِ غمگین خیلی سخت نیست، فقط کافیه وانمود کنی به یادش هستی.
بسم‌الله...
سلام!
+
مدت‌هاست نوشته‌های این‌جا پیش‌نویس، باقی می‌مانند و منتشر نمی‌شوند ولی این بار غم دارم. غم خودش را از گوشه‌ی دل‌م پخش کرده و الان رسیده به آخرش. غم دل‌م را گرفته و پر از تجربه‌ی احساسات جدیدم.
 
دی‌روز صبح بلند شدم برای نماز صبح. با حواس جمع و پرت و در حالتی از سکر شیرینی خواب سحر. از دی‌شب‌ش گوشی را چک نکرده بودم و روی حساب شلوغی و حواس‌پرتی این چند وقت گفتم نکند قراری چیزی را فراموش کرده باشم. اینترنت گوشی را روشن کر
امروز رازی به من گفته شد.رازی که سال­ها از آن گذشته بود و رازی که دیگر مثل قبل گرم نبود.
سوزان نبود.
زننده نبود.
اما هنوز هم رازی­ست که باید مخفی شود.به خوبی و با دقت.تنها میان آدم­های مورد اعتماد.
متاسفانه شما میان آن­ها نیستید و هرگز این راز را نخواهید فهمید.
من اصلا عصر جدید را ندیده بودم. فقط تکه هایی از آواز های پارسا را شنیده بودم. امشب اما ... به پهنای صورت گریه کردم پای اجرای خانم عبادی. اشک، از چهره ام به موهایم چکه کرد و دست آخر، با موهایی خیس از جایم بلند شدم. بابا اگر نبود، مامان اگر نبود، خواهر اگر نبود با بلند ترین صدای ممکن زار می زدم! 
نوجوون که بودم...کسایی بودن که دوسم داشتن...یادمه...وقتی سفر میرفتیم...عمه...شوهرعمه...بچه هاشون...دوسم داشتن...:)شوهرعمه هم بعضی وقتا بداخلاق میشد...ینی...دوسم نداشت؟...نمیدونم...یه نفر تو دنیا...بهم ثابت کرد دوسم داره...هرچند کم...براش مهمم...اون قلب دومشو بهم داد...طلسم محافظت برام ساخت...حتی تولدمو فراموش نکرد و خواست بیاد پیشم...اون...اون خیلی مهربونه باهام...ولی من خستش کردم...بازم...دلخورم ازش...قرار نبود خسته شه و ترکم کنه...قرار نبود بگه خستم ازت...قرار ن
گاهی اوقات هست که تو خیلی شدید روی یک موقعیت و یک امکان در خلوت خودت و دوستان پافشاری میکنی که داشته باشیش ولی امکان دسترسی به اون برات فراهم نیست و همیشه حسرتش رو میخوری. بعدِ یه مدت یهو توی جایی که اصلا انتظارش رو نداشتی اون موقعیت برات مهیا میشه ولی تو دل و جرات بدست آوردنش رو نداری و به راحتی از دستش میدی و به کلی از خیر اون موقعیت میگذری!
زندگی پره از این داستان های تضاد خواستن و رها کردن :)
✓ سکانس اول: یک روز با همه ی شور و شوق معلمی که اساسأ با نوسانات خُلقی ات کم و زیاد می شود، می نشینی  برای تدریسهای فردا ایده پیدا میکنی، طرح درس می نویسی، ابزارهای هرچند ساده برای آموزش ریاضی و‌علوم و بقیه درسها می سازی و‌...
✓ سکانس دوم: فردا در کلاس...هر آن چیزی که انتظارش را نداری بر سرت می آید.
ادامه مطلب
چند وقتی بود ک دیگر یک لا لباس نداشت. لباس های فاخر میپوشید. ولی هنوز پا برهنه بود. به حرف دیگران توجهی نداشت ولی دیگرانی وجود نداشتند ک بخواهد مراعات حال کند. کلبه اش پس از طوفان خرابه ای بود و از دشت گلهای زرد کوچ کرده بود به پای کوهی. سنگ بر سنگ و آجر بر آجر ساخته بود و ذکر گفته بود. دیگر نگران فصل ها نبود. نبودِ درویش اتفاق غمگینی نبود و دلش برای تکه هاش بر روی تپه ماه تنگ نمیشد. در کتیبه اش ذکر مینوشت. روز و شب. شب و روز. از احوالات گذشته و اوصاف
امروز با معجزه بیدار شدم. مثه همیشه نبود. این دفعه بابت بیدار شدنم و اینکه چرا تو خواب نمردم دیگه به خدا غر نزدم. ب این وجود که شبش چقدر غمناک و سنگین گذشت...
خدایا شکرت بخاطر دو نفر تو زندگیم. یکی تو اون یکی مامانم. اگه مامانم نبود... بیخیال! حتی نمیشه نبودشو تصور کرد. میدونی.. دنیا هم نبود اون موقع
امروز با معجزه بیدار شدم. مثه همیشه نبود. این دفعه بابت بیدار شدنم و اینکه چرا تو خواب نمردم دیگه به خدا غر نزدم. ب این وجود که شبش چقدر غمناک و سنگین گذشت...
خدایا شکرت بخاطر دو نفر تو زندگیم. یکی تو اون یکی مامانم. اگه مامانم نبود... بیخیال! حتی نمیشه نبودشو تصور کرد. میدونی.. دنیا هم نبود اون موقع
هوالرئوف الرحیم
بهم که گفت: "کی رو برای خودت نگه داشتی"، بلند بلند تک تک نفراتی که دورو برم بودن رو براش نام بردم شاید یادش بیاد هر کدومشون باهام چه کردن.
و اومدم.
از اونچه که جلوی روی رضوان برام اتفاق افتاد هم، نمی تونم بگذرم. که به گریه وادارش کرد. و چقدر دلم سوخت. اول از همه برای خودم.
چیزی به رضا نگفتم. هنوز هم حرفی نزدم. تا دو روز به شدت درگیر بودم. به شدت سرخورده بودم. به شدت خالی بودم. الان خیلی بهترم. حتی می تونم بخندم.
هرچند که رضا خراب کرده
داستان فیلم در مورد شش نفر از اعضای ایستگاه فضایی بین‌المللی است که در حال تحقیق و مطالعه بر روی اولین نمونه‌ی زنده‌ی بدست آمده از مریخ هستند که ممکن است وجود حیات در این سیاره را تایید کند. اما نتیجه بسیار مخوف‌تر از آن چیزی است که انتظارش را می‌کشند...
ادامه مطلب
بعضی روزهاحال آدم یک جور عجیبی خوب استخوب که می گویم نه اینکه مشکل نباشد ها ، نه.خوب یعنی خدا دستت را می گیردمقابل غم هامیگوید " امروز بنده ام باید خوشحال باشد سراغش نیایید "و تو هی ذوق میکنیاز خوشی های کوچک زندگی اتاز اتفاقاتی که انتظارش را نداری و میشود
من ،هر روزی که بی انتظار و شاکر چشم گشودم حالم خوب بود"خوب که می گویمنه اینکه به تمام آرزوهایم رسیده باشم ها ! نهخوب یعنی خدا را راس آرزوهایم قرار دادم و همه چیز را به او سپردمامیدوارم حال دلت
رحمت ماه مبارک برفلسطین میرسد/وحدت وعزت برایش سوی آئین میرسد/دشمنان مابه دنیاجانی وشمر زمان/بهر نابودی آنان گلشن دین میرسد/وقت هم عهدی ماشدباامام ورهبری/زمزم خوب دعارافصل آمین میرسد/قدس اینک شد اسیر دست اسرائیلیان/موعد محو ستمها روزتعیین میرسد/جلوه ماه مبارک جنگ باشیطان دون/برنمازو روزه ما گنج تزیین میرسد/درحمایت از فلسطین مسلمین آماده باش/موسم ریشه کنی بر ظلم ننگین میرسد/قدس اینک انتظارش مهدی وایرانیان/روزگار خوب دوران وقت تحسین میرسد
تلفن را قطع کردی و من زدم زیر گریه. زار می‌زدم از ته دل. احساس شرمندگی می‌کردم که تو یکباره از تهران آمده بودی اهواز. گریه می‌کردم اولش واقعا اشک ذوق نبود، اشک غم بود. ناراحت بودم، فکر می‌کردم چقدر باید بهتر باشم. کمی که گذشت و خوب زار زدم یادم افتاد که تو آمده‌ای و بیست روز انتظار را به یک شب تا صبح تبدیل کرده‌ای. اشکم با لبخند قاطی شد و کم کم خندیدم. از ته دل. راستش را بخواهی مدام به این فکر می‌کردم که کاش می‌آمد اهواز و به من سر می‌زد. تمام
«آگیم» در این عکس فقط دو سال دارد؛ کودک معصوم و بی‌گناهی که ترسیده و زندگی آن‌سوی سیم‌خاردارها انتظارش را می‌کشد.
جمهوری کوزوو نام کشوری در شبه جزیره بالکان در جنوب خاوری اروپاست که بخش زیادی از جمعیت آن را مسلمانان تشکیل می‌دهند. پس از جنگ جهانی دوم، جمهوری سوسیالیستی یوگسلاوی «کوزوو» را به عنوان یکی از استان‌های خودمختار صربستان به رسمیت شناخت. از طرفی ناسیونالیست‌های آلبانی همچنان در قالب شورش‌های خیابانی خواستار استقلال کوزوو ب
از آب رفته هیچ نشانی به جو نبود
دیگر شکسته بود دل و در میان ما
صحبت بجز حکایت سنگ و سبو نبود
او بود در مقابل چشم ترم ولی
آوخ که پیش چشم دلم دیگر او نبود
#شهریار
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_جهان
-tumblrhttps://avayeshabane.tumblr.com
آخرین خبرها و اتفاقات روز در وب سایت:
websitehttp://aparssa.wordpress.com
منبع خبری کانال:
#BBC_News
مشاهده مطلب در کانال
اینجا آمدم. شب بود، تاریکی بود، حجاب بود. عشق نبود، موسیقی نبود، زندگی نبود. عاشق بودم، شب بودم، معنای زندگی بودم. نور شدم، حجابش افکندم. موسیقی شدم و به همه سو باریدم. 
تا اینجا بودم، از این نیز بالاتر روم. به خشکی نیندیشیدم، به تلخی نیندیشیدم. بر چهره‌ی خفتگان ننگریسیتم و راه خفتگان به هیچ‌ نگرفتم. رقصیدم و رقصان از این معبر و دروازه‌ی تار گذشتم، تا آن سرزمین که مرا به خود می‌خواند. 
اینجا آمدم، گِل بود و گِلزار. گُل و گُلستان به بار آوردم.
سحرآهنگ خوب بروصال است/تجلی گاه حق سوی کمال است/در آن بیداری است وحق پرستی/نگارستان رب ذوالجلال است/دراین ماه خدا اخلاص گیرد/زمان دیدن فیض جمال است/سحرعشق نبی وآل پاکش/دفاع از ولایت با عیال است/طلوع مغفرت در آن فراهم/درخت خوب ایمان را نهال است/بگردد روضه رضوان مهیا/گذشتن از دل مال ومنال است/قیامت رابه مومن کرده آسان/رخ آمادگی بهر سوال است/سحرآمادگی سوی ظهور است/زمان انتظارش ماه وسال است/
 
تا پاییز صبر می‌کنم
اگر نیامد
خودکشی خواهم کرد
در انتظارش هستم
این جهان افسرده را
باید
با کسی تقسیم کنم
...
دیگر نمی‌گویم
اگر نیامد خودکشی خواهم کرد
هرکه از کنارم عبور می‌کند
می‌گوید: شما چقدر
به ابر
به باران
به سکوت
به نیستی شباهت دارید
من آرام، تنها و منزوی
در آستانه‌ی بهار ایستاده‌ام
پس از آن که برای آخرین بار
خودم را در آینه نگاه کردم
با کفش‌های کهنه
تنها
پا به بهار گذاشتم.
 
                     - احمدرضا احمدی
 
  
آیا ما سزاوار بودیم
ت
می خواهم از مردی بنویسم ، مردی که مالِ رویا ها نبود ، مال افسانه ها و قصه ها نبود ، بلکه غمخوار غصه نشینان بود.مردی بود از دیار خدا ، و از کوچه ی پیامبران ، اما پیامبر نبود. کوه ایمان را در وجودش خدا محکم نموده بود و بر این کوه درخت تنومند شجاعت سبز شده بود ، درختی که خزان و خشکیش فقط در فصل خدا بود . در قلب او هیچ گل سرخی بهر بوئیده شدن از سوی دنیا ، نروئیده بود .
در آسمان دل "او"هزار هزار دسته پرنده به عشق خدا ولی بی هیچ منتی برای مردم ، آواز می خوان
می خواهم از مردی بنویسم ، مردی که مالِ رویا ها نبود ، مال افسانه ها و قصه ها نبود ، بلکه غمخوار غصه نشینان بود.مردی بود از دیار خدا ، و از کوچه ی پیامبران ، اما پیامبر نبود. کوه ایمان را در وجودش خدا محکم نموده بود و بر این کوه درخت تنومند شجاعت سبز شده بود ، درختی که خزان و خشکیش فقط در فصل خدا بود . در قلب او هیچ گل سرخی بهر بوئیده شدن از سوی دنیا ، نروئیده بود .
در آسمان دل "او"هزار هزار دسته پرنده به عشق خدا ولی بی هیچ منتی برای مردم ، آواز می خوان
کاش حال خراب مثل لباس کثیف بود ، میدونستی که تهش با شستن خوب میشه .‌ کاش میشد مثل موهای چرب که هرروز به خاطرش میریم حموم کاش میشد این حال بد رو با حموم رفتن ، با شستنش از بین برد . چیه این آدمیزاد ، چقدر عجیبه وغریبه‌.‌ چقدر عجیبه از حالی که دم به دقیقه تغییر میکنه و چقدر غریبه ، تو جایی که زندگی میکنه ، با کسایی که زندگی میکنه و حتی گاهی با خودش ، چقدر غریبه . 
دوست داشتم مینوشتم از چیزای باحال و حال خوب کن ولی نیست .چیزای خوبی وجود نداره ، حداقل
اگر داغ رسم قدیم شقایق نبود اگر دفتر خاطرات طراوت پر از رد پای دقایق نبود اگر ذهن آیینه خالی نبود اگر عادت عابران بی‌خیالی نبود اگر گوش سنگین این کوچه‌ها فقط یک نفس می‌توانست طنین عبوری نسیمانه را به خاطر سپارد اگر آسمان می‌توانست، یک‌ریز شبی چشم‌های درشت تو را جای شبنم ببارد اگر رد پای نگاه تو را باد و باران از این کوچه‌ها آب و جارو نمی‌کرد اگر قلک کودکی لحظه‌ها را پس انداز می‌کرد اگر آسمان سفره‌ی هفت رنگ دلش را برای کسی باز
کارهای آخر سالی خودم رو کردم و تموم کردم و بدون هیچ کار مونده میتونم برم به سال بعد و خیلی زود تر از اون چیزی که فکرشم میکردم تمام شد . حال می‌تونم به همون سکوتی که داشتم انتظارش رو می‌کشیدم برم . ولی فکر می‌کنم توی این مدت وبلاگ رو به روز کنم و یک چیزهایی بنویسم . یا حداقل اگر نمی‌نویسم وبلاگ بخونم و توی وبلاگ‌ها نظر بگذارم . این برنامه رو دارم . باید دید برنامه چی میشه .قصد کتاب خوندن دارم و کلی هم براش برنامه ریزی کردم . در مورد پست قبلی بحث ت
ایا حسین بن علی علیه السلام برای فسق حاکم (یزید) سر و سرباز و سردار خود را فدا کرد؟
پس چرا امام سجاد و امام باقر دربرابر ظلم امویان سکوت کردند مگر نبود عبدالملک مروان که سوگند میخورد من شراب میخورم وهرکس مرا به تقوا دعوت کند او را گردن میزنم؟مگر نبود که هشام اموی کعبه را قرق میکرد و با کنیزکان خود روی سقف کعبه گناه میکرد؟
و مگر نبود مهدی عباسی که گاهی به زبان شعر میگفت:یعقوب وسخنان او را رها کن و با شراب گوارا دمساز باش(منظور یعقوب بن داود وزیر
صبح یکی از دوستام یک عالمه ازم مشورت گرفت واسه انتخاب واحد درسها ..و هماهنگ کرد باهام که عمومی چی برداریم اکیپمون با هم باشه
انتخاب واحد کی بود؟ 8 صبح فردا
بعد از ظهر ساعت 4 از خواب بیدار شدم دیدم ساعت 3 سایت باز شده و بچه ها انتخاب واحد کردن
همین دوستم ازم پرسیده بود چی برداشتم نهایتا
میدونی چی شد؟ رفته بودن دوتا درسی که اصلا صحبتش هم نشده بود رو برداشته بودن و وقتی هم من رفتم دیگه ظرفیتش پر شده بود.
نه تنها شوکه نشدم واقعا که انتظارش هم داشتم.
و
اگر زندگی این همه جادو نداشت؟ اگر شاخهٔ نوجوانهٔ امروز، فردا شکوفه نمی‌داد؟ اگر آسمان آفتابی یکباره ابری نمی‌شد؟ اگر شهر باران‌زده و طوفان‌دیده، پر از پروانه‌های رنگی نمی‌شد؟ اگر بعد از سکوت و غم، صدا و ساز و خنده نبود؟ اگر پسِ هیاهوی عاشقی، آرامش و قرار نبود؟ اگر بعد از تکرار و تمرین، مهارت و دانایی نبود؟... زندگی به گذرِ خیال‌انگیزش زیباست.
فرشته‌های کوچک عشق، من، کی سبکی بال‌هایتان را حس می‌کنم؟
هم ثروتمند بود و هم جایگاه اجتماعی ویژه ای داشت خواستگارهای زیادی هم داشت یکی از یکی ثرتمندتر.  سران قبائل و طوایف یکی یکی می آمدند و دست از پا دراز تر برمیگشتند. و چه هزینه ها و عمرهایی که هدر دادند در راه به دست آوردن او. 
اما او جوانی را انتخاب کرد که هیچ کس انتظارش را نداشت
حضرت خدیجه هرچند ثرتمند و دارای جایگاه اجتماعی خاصی بود اما معیارهایش مادی نبودند و بالاخره محرم حریم نبوت شد و به همسری رسول خدا (ص) در آمد. 
 
انجام این کار در هر جایی عاقلانه نیست اما رفتن تا شش ایستگاه بعدی اتوبوس هم می تواند سودمند باشد. کمترین اتفاق این است که شما می توانید بخش هایی از شهر را ببینید، از منظره پنجره ردیف اول کارهایی که مردم  انجام می دهند را ببینید و در نهایت به یک مقصد شگفت انگیز برسید.
 
 
ذهن باز همان طور که در یک گوش دادن به یک گفتگو می تواند مفید باشد، در یک سفر هم شما را به جایی که انتظارش را ندارید هدایت می کند.هر چه بیشتر بتوانید پیش فرض های خود را در خانه ب
باید به خدا توکل کرد. باید به خدا ایمان داشت. میان روزهای سخت، میان روزهای ناامیدی، روزهایی که دیگر نگاهت به رو به رو نیست، روزهایی که دیگر نمی خواهی پیش بروی، روزهایی که خستگی وجودت را فرا گرفته، روزهایی که نمی دانی قدم برداشتن دیگر چه فایده ای دارد... لابه لای همین روزها، لابه لای همین ناامیدی ها، لابه لای اشک های پنهانی ات، لابه لای همین ها، زمانی که از سر ناامیدی خدا را صدا می کنی و انتظار نداری جوابی بشنوی، او به کمکت می آید. خدا با مهربان
خداحافظ تو.
با اینکه هنوزم...
خداحافظ تو 
میسوزوندم آتیش خاطرات
خداحافظ تو
تا قلبم به تنهایی عادت کنه.
تا اشکم به چشمام خیانت کنه
خداحافظ تو
قرارمون نبود تنها تنها بری تو
قرارمون نبود بی تو بمونم
قرارمون نبود فاصله باشه
قرارمون نبود بی تو بخونم
خداحافظ تو
خداحافظ تو 
میسوزوندم آتیش خاطرات
خداحافظ تو
تا قلبم به تنهایی عادت کنه
تا اشکم به چشمام خیانت کنه
خداحافظ تو...
آیا میدانید:
اگر کمپ ترک‌ اعتیاد حتی مجوز فعالیت داشته باشد اما با معرفی خانواده‌ فرد معتاد ، وی را به زور و برخلاف خواسته خود فرد و بدون رای دادگاه و مجوزقانونی برای ترک به کمپ منتقل کند، مشمول ماده 621 قانون مجازات اسلامی می‌شود. این فرد آدم رباست و مجازاتی مطابق همین جرم در انتظارش است. مدیران کمپ‌ها بدانند که نمی‌شود شخصی را بدون رضایت خودش و به طورقهری وادار به ترک کرد، هرچند اگرهدف از این کار، ترک دادن معتاد و حسن نیت باشد.
 کمپ ها اگر
درجمعه یادمهدوی باشدامید شیعیان/آرامش جانان شود این عشق ناب عاشقان/تانام مولامیرسد بوی بهشتی منتشر/عطروجود حضرتش شیرینی جام جهان/گردددعای هرشبی مشکل گشای برفرج/یاری فراهم میکند براوز سوی دوستان/باندبه اشک معرفت جاری چشمان ودل است/این عاشقیها میرود تااوج بام آسمان/درظهرجمعه یاداو شوق مصلای نماز/اندرنمازجمعه ها رحمت بگرددبیکران/وقت غروب آن شود با انتظارش اشک دل/راهی تادریانگر این سیل اشک مومنان/نائب برای حضرتش شدرهبرایران ما/آماده کرده
معبود من
روزگاری ک در خیالم رنگ ها تمیزو دست نخورده بودند برایت شبانه روز از رنگین کمان مینوشتم,از زلال قلب های روان در دستم..
از نگاه سبز تو
از دوست داشتن های بی چون وچرا
قرار نبود سنگ روی سنگ بندنباشد!
قرار نبود روزگار مارا حواله ی هندوانه ی سر بسته کند...
 
هر آنچه بوده برام با ارزشه... اما هر چه نگاه کردم امیدی نبود‌... تقاطع مشترکی نبود... آخرین خرده تکه ها رو هم ریختم دور... از وجودم... اگر تونسته باشم... و این قطعا پایان خطه.
 
+واقعا چبه این بشر؟ آدمی از شناخت خودش هم عاجزه ...
++ خدایا... نکنه یه روز حس کنم انسانِ درستی نیستم؟
من سر نوشتن خیلی با خودم درگیرم. هربار که شروع به نوشتن داستان می‌کنم، انگار یک سطل آب یخ روی خودم می‌ریزم. ناامیدی تمام وجودم را در خود مچاله می‌کند و حس می‌کنم هرچه رشته‌ام پنبه شده است. به خودم می‌گویم من که عرضهٔ نوشتن یک داستان کوتاه خوب را ندارم و نمی‌توانم سر و تهش را خوب هم بیاورم، من که هیچ نگاه تازه و نویی به اتفاقات پیرامونم ندارم و همه‌اش از یک‌مشت کلیشه می‌نویسم، چرا باید دلم بخواهد نویسنده شوم؟ چرا یک مشت اراجیف چاپ کنم و ا
۱۶۴- لایق صحبت خشتگان را چو طلب باشد و قوت نبود   گرتو بیداد کنی شرط مروت نبود ما جفا از تو ندیدیم و تو خود نپسندی     آنچه در مذهب اصحاب طریقت نبود خیره آن دیده که آبش نبرد گریه عشق       تیره آن دل که درو شمع محبت نبود دلت … لایق صحبت – خـستگان را چـو طلـب باشد وقوت نبود – غزل ۱۹۹ – ۱۶۴
منبع : فالگیر
اپیزود اول.
دوران دبیرستان بودیم.معلم دینی میگفت فلسفه ی هالیوود از ساختن فیلم هایی مثل اسپایدرمن،بت من،زورو و غیره اینه که به مردم دنیا القا کنه امام زمانی که مسلمان ها منتظرش هستن همچین فردی با توانایی های خارق العاده است.و با ساختن این شخصیت ها و پردازشش در ذهن مردم در واقع قصد دارند اینها رو جایگزین امام زمان کنن تا دیگه کسی انتظار امامی که یک روز ظهور کنه را نداشته باشن و بگن ببین?از اون چیزی که شما انتظارش رو میکشید ما چندتا نسخه ی فعلی
کار هست اما برای کسی که سطح توقع و انتظارش رو پایین بیاره. شغل هست برای کسی که همت و پشتکار به خرج بده و در مسیرش و انتخابی که انجام میده ثابت قدم باشه.

بزرگ ترین عامل بیکاری انتظارات و توقعات ماست، ان هم انتظارات یک طرفه. می خواهیم بدون تلاش و زحمت، بدون درد سر درآمد آن چنانی داشته باشیم.
بله اگر توقعات را پایین بیاوریم اگر حاضر شویم به خود زحمت دهیم و تلاش را متقبل شویم بی نهایت مشغله و کار وجود دارد. کافیست خود را از اسارت فکر و اسارت محدود فک
هوالمحبوبدلتتنگی شاید همین است که بعد از یک ماه صفحۀ وبلاگت را بازکنی و ستاره‌های روشن دوستانت را ببینی و حسرت بخوری که چرا یک ماه آزگار نبودی و نخواندی‌شان. دلتنگی همین است که من بهترین خبرهای زندگی‌ام را ابتدا با دوستان بلاگرم به اشتراک می‌گذارم و بعد شادی‌های قسمت شده‌ام را مزه‌مزه می‌کنم. دلتنگی برای شما خوب است. دلبستگی به شما خوب است. از پس همۀ این فاصله‌ها دوباره سلام. دربارۀ گذشته‌ها حرف نزنیم که رنج مدام است و تلخی بی‌پایان.
راز میگویم و من سرزده و حیرانمباده عشق به من داد از آن عطشانم
فاش شد این که دو بال از سر جودش بخشیدحالیا میروم و در دو جهان پر رانم
سیر آفاق و عدم هر قدمش آگاهیستاو دمی داد که در رقص و طرب سییالم
گفت صوفی مگر این باده ی انگور نبودگفتم این باده نبودست در این بادیه من میدانم
دیشب واقعا حالم خوب نبود. هنوزم حالم خوب نیست. نوشتن راجع بهش برای این نبود که بخوام مثلا خودمو نشون بدم یا ترحم کسیو جلب کنم. من فقط بی اندازه ناراحت بودم. دیگه اینجا هم نگم؟؟؟ اینجا که تمام زندگیم تو زیرو بمش هست؟ همیشه که همه چی خوب نیست. منم حالم همیشه خوب نیست. تازه تقصیر من نبود. هیچکس منو نمیفهمه :((( دلم میخواد دیگه تنها باشم اون حس مزخرف تنهایی بهتر از تو جمع بودنه :((( بگذریم. برم کار کنم. منو دور کنه از این فکرو خیالا. 
دردما درمان ندارد تارخش پیداشود/غصه هاپایان ندارد تاجهان زیباشود/حضرتش مرهم نشین خانه های انتظار/سوی یاری ولایت عاشقی معناشود/حضرت مهدی همیشه نام اوآرامش است/سیل اشک در فراقش راهی دریاشود/اهل بیت مصطفی هم مژده وصلش دهند/این همه احساس زیبا همدم مولاشود/دشمنان وهر ستم راریشه کن خواهدنمود/لشکری بهرش فراهم همره آقاشود/آفرینش انتظارش آن ولی ایزداست/عاقبت روز ظهور یوسف زهراشود/
بسم الله الرحمن الرحیم...
درواقع دنیا یکجوری هست که یکهو چشم باز میکنی و به خودت میایی و میبینی  یک برگه ی ازمایش در دست همسرت جاخوش میکند و باخوشحاالی فراوان لبخند میزند و می گوید؛چطوری مامان دوقلو ها((البته این دوقلوها ارزوی همسراست والا خبرخوشحالی برای یک قل است))
هنوز باورم نشده....
خیلی وقت ها اتفاق های جالب زندگی وقتی می افتد که انتظارش را نداری ..
هنوز خودم از خودم خجالت میکشم بگویم مامان شدم....
یکی بود یکی نبود ، زیرِ گنبدِ کبود
اونکه عاشقش بودم ، اما عاشقم نبود
یکی بود که الآن نیست ، میدونم نگران نیست
اما من حالم بده ، توو قلبم ضربان نیست
رفتی و تنهایی یقمو گرفت
دنیا شاید ازت حقمو گرفت
نیستی و هیچ چیزی خوشحالم نمیکنه
صفر ضربدر هر چی بشه بازم میشه صفر
نردبون بودم که واست پله شدم
حالا برگشتی میگی که ازت زلّه شدم
تقصیرِ منه پَر و بالت دادم
پریدن بلد نبودی خودم یادت دادم
یکی بود یکی نبود ، زیرِ گنبدِ کبود
اونکه عاشقش بودم ، اما عاشقم نبو
اولین کسی که با دیکتاتوری عظیم فرعون دلیرانه به پا خواست؛
مرد نبود بلکه یک زن بود ... «بانو آسیه»
اولین کسی که مکه و کعبه را آباد کرد؛
مرد نبود ... بلکه یک زن بود ... «بانو هاجر»
اولین کسی که مبارک ترین آب روی زمین (زمزم) نوشید؛
مرد نبود ... بلکه یک زن بود ... «هاجر خاتون»
اولین کسی که به محمد مصطفی(ص) ایمان آورد؛
مرد نبود ... بلکه یک زن بود ... «بانو خدیجه»
اولین کسی که خونش برای اسلام ریخته شد و شهید شد؛
یک مرد نبود ... بلکه یک زن بود ... «بانو سمیه»
اولین
من از سپاه راضی هستم، و به هیچ وجه نظرم از شما برنمی‌گردد. اگر سپاه نبود، کشور هم نبود. ۲۹ مرداد ۱۳۵۸
إنی راض عن عمل حرس الثوره و لن اغیر رایی فیکم ابداً، فلو لم یکن حرس الثوره، لماکانت البلاد ۲۶ رمضان ۱۳۹۹
I am pleased with the #Guard_Corps, and I will never show disfavor toward them. If there did not exist the Guard Corps, there would not exist a country either. 20 August 1979
             
اینجا آمدم. شب بود، تاریکی بود، حجاب بود. عشق نبود، موسیقی نبود، زندگی نبود. عاشق بودم، شب بودم، معنای زندگی بودم. نور شدم، حجابش افکندم. موسیقی شدم و به همه سو باریدم. 

تا اینجا بودم، از این نیز بالاتر روم. به خشکی نیندیشیدم، به تلخی نیندیشیدم. بر چهره‌ی خفتگان ننگریسیتم و راه خفتگان به هیچ‌ نگرفتم. رقصیدم و رقصان از این معبر و دروازه‌ی تار گذشتم، تا آن سرزمین که مرا به خود می‌خواند. 

اینجا آمدم، گِل بود و گِلزار. گُل و گُلستان به بار آوردم
به نام خدا
با اینکه حس و حال نوشتن ندارم اما به نظرم باید بنویسم. چون فقط نوشتن است که میتواند کمی مشکلات را کمتر کند. دیروز هم روز خوبی بود هم نبود. خوب بود چون سمانه السادات استاد خوبی است. دلش با هنرجوهایش است. می خواهد جذبشان کند. کارش را دوست دارد. به نظرم عاشق تدریس است. برای کلاس وقت گذاشته بود. با فکر برنامه چیده بود. آدم خون گرم و خوش مشربی است. اهل شوخی کردن. فکر بازی هم دارد. خودش را دربند قیود ذهنی دیگران نکرده. خودش هست. بازی در نمی آورد.
آخرین لحظه های بیست و یکم اسفند نود وهفت ساعت یازده و پنجاه و هفت دقیقه منتظرشم
اینه وقتی میگم حتی هدفم واسه نگاه به ساعت شده...
تا وقتی منتظرشم زمان معنی داره
مدام نگاهم به ساعته
وقتی دیر میاد هر لحظه که میگذره ..انگار داره از روی من میگذره... انتظارش همینقدر سخت
وقتی میاد دیگه زمان وایمیسه انگار..یا شاید من دیگه زمان رو نمیبینم.... اومدنش همینقدر خوش
 گفت: زندگی یک سربالایی سنگلاخ و بی پایان شده که این وسط چند تایی خوشی سرزده و کوتاه هم دارد.
گفتی: خوب همین چندتا سرزده ارزش داره، مگه نه؟
رویش با من بود. گفتم: نمیدونم وسط یه سربالایی که باید دائم مراقب باشی عقب نری و چپ نشی خوشی رو چطور می فهمی؟
گفت: اتفاقا خوشی ها هم همون وقت که داری عقب عقب می ری و دیگه اختیار زندگیت دست خودت نیست سراغت میاد و میچسبه بهت.
گفتی:چطور آدم وسط افتادن خوشی رو می فهمه؟ چرا عادت شده همه میگن که خوشی وقتی سراغت میاد ک
اولین presentation پروفشنال زندگی‌ام امروز بود. عالی نبود. بد نبود. یکی از بچه‌ها را دعوت کرده بودم. دوتایشان خودشان را دعوت کردند. اما ده دقیقه قبل از شروع ارائه یک گروه بزرگ از بچه‌های نجوم آمدن! یکی از پروفسورها هم آمده بود. بخیر گذشت. میتوانست بدتر باشد. سوال پرسیدند و بد نبود. باقی حضار از رشته‌های دیگر ساینس بودند و خطری نداشتند :) بعد از ارائه رفتیم و پوستر جو را دیدیم. از جو کنار پوسترش عکس گرفتیم. 
حالا اینجام. روز یادبود رئیس قبلی دانشگاه ا
یه زمانی که صفحه تقویم زیاد هم از اون دور نیست بردخون اتوبوس داشت و مردم برای جابجایی تو شهر از ایستگاه اتوبوس استفاده میکردن... درست شنیدین بردخون اتوبوس داشته (کاش تا وقت داشتیم ازش عکس یادگاری میگرفتیم بلاخره از عکس یادگاری با مسئولین که خاطره اش زیباتره مگه نه؟)بزرگتر شدیم گفتن شهرداری بدهکار شده، راننده اتوبوس بیمار شده، مردم هم مایه دار دیگه کسی از اتوبوس استفاده نمیکنه!!چند روزی نگذشت با مجوز شورا اتوبوس شهرداری به مزایده رفت و با مه
الان واقعا ایمان اوردم تنها کادوی تولدم بهت کادوم بودم. کاموم چی بود؟
هیچی!
 ابجیم رفته بود اردو. مامانم هم بیمارستان بستری بود. بابام هم همراهش بود.منم یک روز و نیم خونه تنها بودم در سکوت بدون نق و دعوا و غر و لجبازی.
#یکی نیست بگه نونت نبود اب نبود اینستا بستنت چی بود اخه
وسایلم رو جمع کردم که برم حمام، اطلاع دادن که آب گرم قطع شده! بعد از اون حدود ۲ روز آب گرم خوابگاه قطع بود، از کلاس بر می‌گشتیم و آبی برای حمام رفتن نبود، از پیاده‌روی می‌اومدیم و آب نبود، کلاس داشتیم و آب نبود، لباس کثیف داشتیم و آبی برای شستن نبود!امروز صبح اطلاع دادن که آب گرم وصل شده ، زیر دوش آب گرم ایستاده بودم و فکر می‌کردم به اینکه همین آب گرمی که حداکثر ۲ روز ازش بی‌بهره بودم هم عجب نعمت بزرگیه، همین آب گرمی که همیشه در دسترس بود اما
 
 
  حال و روز خوبی نداشتم کسی دورم نبود  همه افراد زندگیم شبیه سایه از کنارم رد می شدن نه دنیا نه ادماش وجود خارجی داشتن توی دنیایه دیگه که خیالم بود حداقل ادماش واقعی بودن  دلم واسه دیدن زندگی لک زده بود اما کسی نبود زندگی نبود داشتم داغون تر می شدم خیال زندگی کردن نداشتم اما ناگهان دو نفر وارد زندگیم شدن زندگی روی خوشش رو بهم نشون داد رویی که من رو از گِل در اورد اون دوتا شدن نجات من امید دو باره زندگی کردنم همه چیه من زندگیم دوستام ادمای د
مدتی که کلا فعال نبودم در واقع کلا زندگیم فعال نبود
به هم ریختگی هایی داشتم
مشکلی نبود
بهم ریختگی بود
رفع شده خداروشکر

خداروشکر هنوز بیشتر از نصف ماه رمضان مونده و وقت هست استفاده کنم از این فرصت خونه بودنم
ببخشید کامنت دادید و جواب ندادم
امیدوارم از این جا به بعد برنامه ها عالی پیش بره
به امید خدا
اخیرا چندین پست نوشتم که هم مبهم بوده هم ظاهرا مهم بوده نقشش واسم که اینجا باعث سوبرداشت شده و از اونجایی که مخاطبینم بهم لطف دارن و نگرانم میشن نمیخواستم بی جواب بذارم
اولین و مهمترین نکته اینه که میم همچنان با همون نقش و اهمیت توی زندگی من هست(خواهد بود)و پستها هیچ ربطی به اون نداشتن... راستش ماجرایی که اتفاق افتاد بین دوست مشترکمون با من و میم و مادرم بود
و راجع به خود اتفاق هم بگم که صرفا یک مکالمه بین دو نفر دیگه بوده و من و میم فقط تماشاگر
چسبید! خیلی هم چسبید! فوتبال را می‌گویم! فوتبالی که با تیم مضیف العتبه العلویه بازی کردیم! بالاخره پچ‌پچ‌ها و کری‌خوانی‌های داخل مطبخ کار خودش را کرد و ما را به مستطیل سبز فوتبال رساند! فوتبالی که پرشور بود ولی پرحاشیه نبود! جنجالی بود ولی کل‌کلی نبود! رقابت بود ولی حسادت نبود! فوتبالی که می‌توانستی اتحاد و همبستگی، عشق و صفا بین دو کشور را نه‌تنها ببینی بلکه لمس کنی!
 خواب دیدم...
آشفته بودم از اینکه حتی توی خوابم هم تو را باید شریک شوم.
تو را قایم می کردم و همه را پس می زدم...
 
پ.ن:
خوب شد کسی توی خوابم نبود تا یادم بیاورد که توی بیداری اصلا هیچ سهمی از تو ندارم چه رسد که...، خوب شد کسی نبود تا یادم بیاورد وگرنه حتما دق می کردم.
این روز‌ها مدام به تعریف خوب بودن فکر می‌کنم. همین که آدمی صاف و خیّر باشد آیا کافی‌ست؟ همین که متواضع باشد، تکبر نورزد آیا کافی‌ست؟ به پارامترهای جدیدی رسیده‌ام که فکر می‌کنم اولویت با داشتن این خصوصیت‌هاست. مثلا «جسارت». مثلا «معرفت». جسارت و شجاعتی که خارج از محدوده عقل نباشد. فکر کردم که یک آدم جسور حتی در کارها و حرف‌های ساده‌ی روزمره، چقدر می‌تواند جذاب و خوب باشد. از احتیاط زیاد حس ناامنی می‌گیرم. معرفت اما خودش تعریف دارد. این
پستهام مدام داره بیشتر میشه، کی بشه به صد برسم؟ بلاگ نویسی یه چیز وابسته به مود آدم است معلوم نیست تا کی ادامه بدم فعلا که هستیم. اگه اتفاقی نیفته مثلا سیستم از کار نیفته و فیلتر نشیم و ... فعلا مثبت فکر کنیم و بریم به پیش :)

Photo Credit: New Indian Express
یه سری ایده دارم و میخوام تست کنم. فکر نمی کنم وبلاگها خواننده داشته باشه این روزها. بیشتر ابزاری در خدمت ابزار دیگه است. مثلا برای خبرپراکنی، برای ساپورت خبرها و سایتهای دیگر یا پخش محتوا در صفحات بیشتر ،
توی دریاااایی از کتاب و جزوه و لباس و اسباب‌بازی و شلوغی و آشغال(:/) غرق شده‌م.
۴۱ تب کروم همزمان باز دارم که هر کدوم یه موضوعِ مربوط به این رشته‌ است که گوگل کردم که شاید این تو مصاحبه بیادااا! 
آخه دخترم نونت نبود، آبت نبود، این همه تغییر رشته‌ت واسه چی بود؟ :/
+مرتبط
فکرش را بکنید اگر خیار نبود سالاد شیرازی هم نبود و اگر سالاد شیرازی نبود لوبیا‌پلو و کلی از غذاهای خوشمزه دیگر هم صفایی نداشتند. بعد از گوجه فرنگی، کلم و پیاز، خیار یکی از اصلی‌ترین سبزیجاتی است که در سرتاسر جهان کشت می‌شود.
این میوه - سبزی سرشار از مواد مغذی مختلف مانند لیگنان‌ها و فلاوونوئیدها می‌باشد. این ترکیبات خواص آنتی‌اکسیدانی، ضد التهابی و ضدسرطانی دارند. در این مقاله می‌خواهیم بیشتر راجع به فواید خیار صحبت کنیم. لطفاً با ما هم
معین که مدال زر و نقره مسابقات قهرمانی جودو استان تهران را تو ترازنامه ورزشی خویشتن دارد، بازی را از ۷ سالگی و از باشگاه «یاسینی» آغاز کرده است. این همسایه مظفر و انباشته تلاش ما که سکوهای قهرمانی بزرگی انتظارش را می کشند باور دارد با برنامه ریزی صحیح میان ورزش کردن و درس خواندن می قابلیت به موفقیت رسید. معلوم داخل این باره می گوید: «پیش از درگاه در باشگاه، همه تکالیف و کارهای دبیرستان را اجرا می دهم تا با تفکر راحت و ذهن بازتری تمرین کنم. به
حامد تمام جملات دکترراباعبارت بعیدمیدانم در ذهن خود یکی کرده بود.گویی فائزه اولین زنی نبود که به خاطر زندگی عاشقانه به قتل می رسید.چون حامدبشکلی به صورت خیره شده بود که انگارمنتظرمرگ آنی او هست.
درهمین حین پیامی مبنی بر بردن یک جایزه میلیاردی دریکی از مسابقات اتومبیلرانی برایش آمد.شوکه بوددیگربه فکر فروش اعضای بدن همسرش نبود.گویی پول باروح اوبیشترتماس می گرفت.
تکست آهنگ بام نبود کسی علیرضا طلیسچی
من یه مو نذاشتم از سرِ تو کم بشه
قبلِ تو نذاشتم هیشکی عاشقم بشه
من گذاشتم عشقت حسرتِ دلم بشه
اما تهش دو سه تا یادگاری موند ازت
بعدِ تو دلمو دیگه خوش کنم به چیت
لَک زده دلم برای حرفای دلیت
بعدِ من نذار کسی بیاد توو زندگیت
من فقط دلم به دیدنت خوشه فقط
باهام نبود کسی تا وقتی باهام بودی
در میومد اشکت اگه جام بودی
این دلم یه ذره میشه واسه عطر و بوت
کاشکی دست نذاشته باشه یکی دیگه روت
یکی دیگه روت …
لطف کن ، هر چی پی
می خواهم از مردی بنویسم ، مردی که مالِ رویا ها نبود ، مال افسانه ها و قصه ها نبود ، بلکه غمخوار غصه نشینان بود.مردی بود از دیار خدا ، و از کوچه ی پیامبران ، اما پیامبر نبود. کوه ایمان را در وجودش خدا محکم نموده بود و بر این کوه درخت تنومند شجاعت سبز شده بود ، درختی که خزان و خشکیش فقط در فصل خدا بود . در قلب او هیچ گل سرخی بهر بوئیده شدن از سوی دنیا ، نروئیده بود .
در آسمان دل "او"هزار هزار دسته پرنده به عشق خدا ولی بی هیچ منتی برای مردم ، آواز می خوان
محل کارم عوض شده و در محل کار جدیدی مشغول شدم. در محل قبلی و همچنین در محل جدید اتفاقات و بهانه های زیادی برای نوشتن دارم که انشاالله در رابطشون خواهم نوشت.
یکی از اصلی ترین موضوع ها نبود دستورالعمل ها و فرایندهای مستنده که متاسفانه هم در محل کار قدیمی وجود داشت و هم در محل جدید وجود داره. نبود مستندات باعث شده که شروع کنیم اولاً به مستندسازی وضع موجود و ثانیاً برای کارهای مختلف دستورالعما و رویه و فرایند و ... تدوین کنیم.
ادامه مطلب
صندلی عقب نشسته بود، دقیقا پشت سر من. از صندلی جلو کج شده بودم و داشتم باهاش حرف می‌زدم. صورتش پیدا نبود و حرفی نمی‌زد. انگار فقط منتظر بود به مقصد برسیم تا پیاده شود و حرف‌های من را گوش نمی‌داد. پس از چند دقیقه وقتی فهمیدم به من گوش نمی‌دهد بی‌خیال شدم. نفسم را در سینه حبس کردم و پوف بلندی کشیدم. سرم را به مشت دست راستم تکیه دادم. بیرون را نگاه کردم. سیاهی بود. چیزی پیدا نبود. چهره‌اش یادم نیامد. یک لحظه ترسیدم که نباشد. چرخیدم که او را در صندل
پدر و مادر پدرم در قید حیات نبودند. مامان هروقت میرفت خونه مامان بزرگم دو سه روز بمونه بابا به من میگفت مامانت که نیست بچه یتیمم.
بابا اهل ابراز احساسات کلامی و پرحرفی نبود اما با هیچ کس هم اندازه مامان حرف نمیزد. بزرگ تر شدم و فهمیدم آدم برای کسی که دوستش داره همیشه حرف داره. 
اگر جنگ نبودتو را به خانه ام دعوت میکردمو میگفتمبه کشورم خوش آمدیچای بنوش خسته ایبرایت اتاقی از گل میساختمو شاید تو را در آغوش میفشردماگر جنگ نبودتمام مین های سر راه را گل میکاشتمتا کشورم زیباتر به چشمانت بیایداگر جنگ نبودمرز را نیمکتی میگذاشتمکمی کنار هم به گفتگو مینشستیمو خارج از محدوده دید تک تیر اندازانگلی بدرقه راهت میکردماگر جنگ نبودتو را به کافه های کشورم میبردمو شاید دو پیک را به سلامتیت مینوشیدمو مجبور نبودم ماشه ای را بکشمکه ب
این دل چون کوره داغ است. درست است، این منم که با هر ضربان، سخت و سنگین و بی‌بخشش، یک نقطه از درونش را فرو می‌بلعم. موذی و جانسوز مثل میخ آهنینی که هیچ‌کس ندیده وارد یا خارج شود، یا  مثل حفره‌ی آتشی خاموش‌تشدنی، آنجا هستم. من خشمم.
هر کار کوچکی برای من مانند جابجایی نیمی از رشته کوه‌های زمین است. در درون من هزار کوه خوابیده، جامد و بی‌حرکت. خشک و خم‌ناپذیر. من سنگم.
من آنجایم، وقتی او به چیزی فکر میکند. یک خط پررنگ و مشخص که همه‌چیز را احاطه ک
چقدر امروز حالم خوبه. اصلا این روزها شدیدا حالم خوبه ولی امروز خیلی بیشتر خوبم. پنجشنبه ست و من از صبح که بیدار شدم حسی عجیب ولی آشنا در من موج میزنه‌. همان حس هایی که پیش از این فقط در دنیای مجردی درک کرده بودم. آن هم هر پنجشنبه. درست مثل امروز. امروز که اخر هفته ی درون من پر از احساسات نوستالژیک نسبت به وقایعی شده که شاید فقط در خیالاتم اتفاق میفتد!!!!
این اولین پست من بعداز ورود به دنیای جدید است. از دریچه ی دنیای امروزم که به پست های پیش از این
سر نی در نینوا می ماند، اگر زینب نبودکربلا در کربلا می ماند، اگر زینب نبودچهره ی سرخ حقیقت بعد از آن طوفان رنگپشت ابری از ریا می ماند اگر زینب نبودچشمه ی فریاد مظلومیت لب تشنگان در کویر تفته جا می ماند اگر زینب نبودزخمه ی زخمی ترین فریاد در چنگ سکوتاز طراز نغمه وا می ماند اگر زینب نبوددر طلوع داغ اصغر، استخوان اشک سرخدر گلوی چشم ها می ماند اگر زینب نبودذوالجناح دادخواهی ، بی سوار و بی لگامدر بیابان ها رها می ماند اگر زینب نبوددر عبور از بستر
من حدود دو سال برای کنکور زحمت کشیدم آن اول ها که شروع کرده بودم یک دانش آموز متوسط در مدرسه تیزهوشان  بودم که مهارت تست زنی ام در حد متوسط هم نبود
درس هایم خیلی خوب نبود اما اعتماد به نفس خوبی داشتم و آتش عشقی در درونم همواره روشن بود عشقی که از کودکی آن را در دل داشتم و آن هم پزشک شدن بود
ادامه مطلب
فقط می تونم بگم سخته.نبود عزیزان ات خیلی سخته. سخته درو باز کنی و کسی نباشه بهش سلام کنی ... 
سخته فقط برای خودت غذا درست کنی ... 
سخته کسی راجع به خریدت از تره بار نظر نده ... 
=)) 
:((  سخته کسی نباشه بری رو اعصاب اش ... اعصابشو خورد کنی بعد بخندونیش :)) 
در این حد سخته که رابط ام با گلدون های خونه تو این مدت عوض شد ... 
هزاری هم صدا و تصویر رو داشته باشی، بازم سخته چون "حضور" نمیشه ...
.
.
.
.
البته که به این "نبود" عادت می کنیم احتمالا ... اما خب اذیت خواهیم شد تا
١- قانون اعتقادات به هر چیز که اعتقاد داشته باشید چه درست چه نادرست، بر قسمت نیمه‌ هوشیار ذهن تأثیر می‌گذارد و با دقتی حیرت آور به عینیت در می‌آید. هر امر باید ابتدا در قالب اعتقاد درآید تا به آن عمل شود.
۲- قانون انتظاراتهر آنچه که انتظارش را می‌کشید به سرتان می‌آید. مثلاً اگر انتظار یک زندگی خوب و موفق را می‌کشید، همان را خواهید داشت و برعکس. پس اگر هر عملی که انجام دهید از آن انتظار مثبت داشته باشید، نتیجه مثبت خواهید گرفت. حتماً تأثیر ا
بعد از چند هفته اصرار من، همسر بعد از چکاپ دستمان را میگیرد و با هزار بدبختیِ ترافیک و جای پارک و دوندگی و وای دیر میشه، میرسیم به سانس ساعت ده و ۵۰ دقیقه. البته با چند دقیقه تاخیر. همسر دل خوشی از فیلم‌های ایرانی ندارد و این بار هم با روی گشاده به خاطر من می‌آید. چکارکنم که سینما بدون حضرتش به من نمی چسبد وگرنه با رفقا می‌رفتم.  می نشینیم به تماشا و فیلم هی جلو می‌رود و من هی توی دلم حرص میخورم که لااقل این بار فکر میکردم فیلم طوری باشد که او ه
نگاهی به فیلم درخشان «سرخپوست»:
«سرخپوست» را می‌توان اثری کلاسیک در شمایلی کاملا بدیع و خلاقانه با رعایت بهترین عناصر فنی دانست که داستان ساده‌اش را در لوکیشنی بی‌نظیر و به نحوی سرراست و هنرمندانه روایت می‌کند.پنج سال بعد از فیلم میان‌مایه، آبکی و به غایت تقلیدی «ملبورن»، احتمالا هیچکس انتظارش را نداشت که کارگردان جوان آن فیلم، با دومین فیلمش، در شمایل یک غول مهیب فیلمسازی و بی‌اندازه مسلط به قواعد ژانری، به جریان اصلی سینمای ایران ب
فکرش را بکنید اگر خیار نبود سالاد شیرازی هم نبود و اگر سالاد شیرازی نبود لوبیا‌پلو و کلی از غذاهای خوشمزه دیگر هم صفایی نداشتند. بعد از گوجه فرنگی، کلم و پیاز، خیار یکی از اصلی‌ترین سبزیجاتی است که در سرتاسر جهان کشت می‌شود.
این میوه - سبزی سرشار از مواد مغذی مختلف مانند لیگنان‌ها و فلاوونوئیدها می‌باشد. این ترکیبات خواص آنتی‌اکسیدانی، ضد التهابی و ضدسرطانی دارند. در این مقاله می‌خواهیم بیشتر راجع به فواید خیار صحبت کنیم. لطفاً با ما هم
یه دوست لازم دارم. دختر باشه. بیست و شیش هفت ساله. ترجیحا پولدار باشه، نبود هم نبود حالا. مجرد باشه و تنها زندگی کنه، یا فوقش با مادرش مثلا. دختر باخدا و پاکی هم باشه. 
آهان، مشکلی هم نداشته باشه که من این سه سال باقی‌مونده رو برم پیشش زندگی کنم. 
قدیمیا یه چیزی حالی‌شون بوده که گفتن دوری و دوستی. 
رمان پرتقال خونی بد نبود ... در همین حد بگم که بد نبود ...
یه جاهایی هم ضایع بازی داشت!
اینکه بهرنگ تو سن 9 سالگی آزمون قبولی سمپاد و نمونه داد!!! والا تاجایی که من یادمه سال اخر ابتدایی این آزمونو میدن نه سوم ابتدایی!!!!!
و دوم اینکه میگفت تو کشورای اروپایی یا حالا خارج :/ خرابکاریای سگ ها تو خیابونا زیاده!!! :/ بخدا ما همچین چیزی تاحالا رویت نکردیم نمیدونم اینارو از کجا میگن!
به هرحال ...
بدنبود ....
هیچ راه فراری هم نداریداشتم با میم حرف میزدم و میخندیدم و برای تولدش برنامه میچیدم که گفت بره و برگرده
میدونی چی شد؟واسه رفتنش از جمله ای استفاده کرد که اون روز شوم من خودم استفاده کردم و رفتم و وقتی برگشتم دیگه یه چیزایی سر جاش نبود! و از همه مهمتر دیگه حالم خوب نبود
دارم بهتر میشم این روزا اما خوب نمیشم تا وقتی که کاری که میم گفت رو انجام بدم
برم و یه جورایی انتقامم رو بگیرم.اما به روش خودم.
یه زمانی که صفحه تقویم زیاد هم از اون دور نیست بردخون اتوبوس داشت و مردم برای جابجایی تو شهر از ایستگاه اتوبوس استفاده میکردن... درست شنیدین بردخون اتوبوس داشته (کاش تا وقت داشتیم ازش عکس یادگاری میگرفتیم بلاخره از عکس یادگاری با مسئولین که خاطره اش زیباتره مگه نه؟)بزرگتر شدیم گفتن شهرداری بدهکار شده، راننده اتوبوس بیمار شده، مردم هم مایه دار دیگه کسی از اتوبوس استفاده نمیکنه!!چند روزی نگذشت با مجوز شورا اتوبوس شهرداری به مزایده رفت و با مه
چیزهایی هستند که گمان می‌کنی فراموش شده‌اند. فکر می‌کنی در میان انبوه خاطرات تلخ و شیرین و عجیب و عادی، مدفون شده‌اند و هیچ‌گاه قرار نیست که دوباره آن‌ها را به خاطر بیاوری.
بعد یک روزی، از یک گوشه‌ای راه خودشان را به سطح پیدا می‌کنند و درست زمانی که انتظارش را نداری حضورشان را با افتخار به رخ می‌کشند.
چیزهایی مثل یک نگاه.
مثل یک خاطره تلخ که حتی نمی‌دانستی وجود دارد.
خاطره‌ای از یک لحظه تلخ،
از یک مکالمه تلخ
از یک شب تلخ که تو نمی‌دانست
السلام علیک یا اهل بیت النبوه (ع)آرامگاه ابدی مرد خدا، مرحوم کربلایی کرامت حسینی فرزند مرحوم زکیاین علمدار، دلش خیمه عاشقها بودویلچرش هیئت سیار شقایقها بوداو به دنیای دنی جز به دمی وصل نبوددَم او نیز بجز ذکر اباالفضل نبودگشت معلول به حکم ازلی از حرکتلیک ، با اذن خدا، بارش فیض و برکترفت تا با شهدا ، باز رفاقت بکندتا ز ما نزد خداوند شفاعت بکند............................ بقیه و اصل شعر در
http://zarghan.blog.ir/post/98
آسمان نفس های پایانی اش را می کشید و کهکشانها در حالی که فرزندانشان را در آغوش داشتند از این مصیبت ضجه می زدن. حتی خداوند هم قطع امید کرده بود. سوالی که می ماند این بود آیا جهانی خواهد بود یا خیر؟! خورشید در گوشه ای کز کرده بود و سعی می کرد کسی متوجه گریه کردنش نشود. دیگر آسمانی نبود که در آن پرواز پرستو ها را ببینیم. دیگر کسی نبود که در ناامیدی چشمهایمان را روبه رویش بگیریم. همه جا تاریک بود و دیگر امیدی برای روشنایی نبود. ما به پایان رسیده ایم،

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها