نتایج جستجو برای عبارت :

بالاخره تونستم

بالاخره با مقابله با تموم انرژی منفی های دیگران و مشکلات دوری من تونستم برم دانشگاه..اونم چه رشته ای..ادبیات..بجای ادبیات میشه گفت:فرهنگ،آرامش،ادب،عشق،عشق و عشق...من عاشقشم..الان دو ماه و بیست روز میگذره و من هر روز عاشق تر میشم..درسا برام سخت نیست و چقد خوبه که دنبال علاقت بری..بعد چهار سال..❤
پیش خودم حس می‌کنم که خیلی آشفته‌ست... کاش می‌تونستم بغل‌ش کنم و آرومش کنم. کاش می‌تونستم آرامشش باشم. کاش بغلم این قدرت رو داشت... کاش می‌تونستم بگم درست ترین آدمِ این دور و بر هاست... کاش می‌تونستم بگم شاد بزی‌ه و درخت باشه... کاش می‌تونستم بگم خودش رو دیوونه نکنه... کاش می‌تونستم... کاش می‌دونستم حالش رو... 
 
+ از عین می‌ترسم. از خودم هم. کاش میتونستم بی‌حسی تزریق کنم بهش. هر چی برا خودم داشتم هم برا اون تزریق می‌کردم. من نمی‌تونم انقدر به
هنوز 24 ساعت از پست قبلی نگذشته که من خوان اول رو با موفقییییییت پشت سر گذاشتم و باورم نمیشه که امروز تونستم اون استرسه رو در راه مثبت مدیریت کنم *_*خود امتحان و موفقیتش به کنار ، من برای اون مدیریتم خوشحاااالم... واقعا کار سختی بود واسم و تونستم از پسش بربیام :) ذوق دارم
امیدوارم این تلاشم همچنان نتیجه بده *.*
لحظه شماری کردم تا آخر هفته تموم شد و بالاخره تونستم زنگ بزنم و اجازه دیدنت رو بگیرم 
هرچند
که به این راحتی ها نبود ... شایدم بود ولی چون لحظه ها برای من به کند
ترین نحوی که می‌شد میگذشت اون سه روز برام خیلی زجر اور بودن تا بالاخره
مجوز صادر شد 
با دلی پریشون و زجر کشیده زنگ زدم تا وقت ملاقات رو بگیرم ولی گفتن اولین نوبتی که میتونن بدن برای ۱۶ روز بعد بود ...
چیکار میتونستم کنم ؟ چه کاری از دستم برمیومد جز پذیرفتن ؟ 
و باز شمردن ثانیه ها شروع شد
امروز ۲۵ شهریور ۹۸
ساعت یک بامداد
جیییییییییییییییییییغ 
مامان:یا خدا مهسا حالت خوبه
بابا: مهسا مهساااااااا 
یک دفعه در اتاقم با شدت باز شد و با چهره ترسیده و رنگ پریده پدر و مادرم مواجه شدم در حالی که قهقه میزنم بغلشون میکنم 
وای مامان بالاخره شد بابا یادته میگفتی نمیشه بیخیالش شو میگفتی این سماجتت بی فایده هست دیدین از پسش بر اومدم، دیدین تونستم
بالاخره به ارزوم رسیدم همونی که میخواستم شد ، خدا جواب این چند سال تلاشمو داد
نیلوفر جونم ،ال
فردا مجبورم کمی دروغ بهم ببافم ...
امیدوارم اولین . آخرین دروغ های امسالم باشه :(
فردا رو مجبورم .... اگر نگم برای همیشه توبیخ میشم و یکی از نگران کننده ترین وضعیت رو دارم 
دلم به حال خودم میسوزه ... 
درستش میکنم 
همه چیو درستش میکنم انقدر میزون که یه روز میام و میگم تونستم ....
اره منم تونستم همه چیو درست کنم ... 
بالاخره تونستم ...
همه چیو برمیگردونم سرجاش ... همه چیو ... 
به خودم همین الان و همینجا قول میدم ...
خودمو میشکونم ... اما نمیزارم خراب بشه ...
درست
من بالاخره تونستم بعد از مدتها ساعت سه بیدار بشم دوباره و کار کنم. اینقدر خوشحالم که نگو. مهام بیدارر شده با هم نشستیم سر کارمون. امروز روز پر کاری میشه برام. میتونم بعد مدتها با لذت کار کنم زبان و کتاب بخونم. کاش همیشه صبح زود بیدار بشم. 
جنایت و مکافات/داستایفسکی؛ مهری آهی
کتابی که از پارسال دست گرفته بودم بخونم اما پیش نمی رفتم. هم اینکه معمولا وقت آزادم آخر شب بود و خسته بودم و کتابشم نیاز داشت که با دقت خونده بشه و هم اینکه شرایط راسکلینکف ناراحتم میکرد!بالاخره به دلیل قرنطینه وقت آزاد بیشتری پیدا کردم و تونستم تمومش کنم. خوشحالم و از خوندنش لذت بردم.
به نام خدا 
سلام
بالاخره بعد از چند وقت تونستم وقت کنم و به کار های مورد علاقه ام بپردازم
یکی از کار های مورد علاقه من کامپایل لینوکس برای برد خودم هست.
کلا اینکه برنامه های Bare-Metal بنویسم
یعنی برنامه ای به زبان سطح پایین که به صورت مستقیم روی سخت افزار اجرا بشه بدون هیچ سیستم عاملی
ادامه مطلب
تمشک اول: دکتر  س.م منو با لحن پدرانه ای نصیحت کرد. از اون نصیحتا که یه لحظه هم رهات نمیکنن.
تمشک دوم: با ساحل رفتیم خرید و لباسای خوشگلی با قیمت مناسب خرید و کلی خوشحال شد. منم ذوق کردم:)
تمشک سوم: بالاخره بدون سایت ایران داک و ارورهای مسخرش، تونستم قدم اول برای نوشتن پایان نامم رو بردارم.
+اگر جریان تمشک ها رو نمیدونین به پست شماره ۵۴ سر بزنین! زندگیتون هر روز تمشکی تر:)
چه جاهایی که حتی جرئت نکردم آرزو بپردازم، رویا که هیچی. کی تونستم برای اولین بار؟ امروز تو مترو. وقتی تو کوله‌م یه نوشابه خانواده بود با دو تا هاتداگ نصفه. بیشتر آدم‌ها از من انرژی می‌گیرن، تعداد محدودی بهم انرژی می‌دن. شاید تاثیر انسان انرژی‌افزاینده بود که فعل و انفعالاتی در من رخ داد و تونستم. ازاز تعد محدود آدمها منظورم دو بود. هم می‌تونه رقم خوبی باشه هم ناامیدکننده. ترس برم می‌داره که ممکنه یک شه. نشه یک یوقت. 
نشه. 
سیل اشک امان‌م نمید‌هد...
از این دور بودن... از این دویدن و نرسیدن...از این انتظار ها که خون آدم را توی شیشه می‌کند...
قرآن را بازش می‌کنم
می‌آید:
وَ نَجَّیْنَاهُ وَأَهْلَهُ مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِیمِ...
‌می‌فهمم بالاخره یک روز در این دنیا کرب عظیم ما تمام می‌شود...یک روز شما می‌آیی و خاتمه می‌دهی به دل تنگی ها...یک روز شما می‌آیی و ما بالاخره طعم لبخند واقعیِ از ته دل را می‌فهمیم...
یک روز که خیلی نزدیک است... از رگ گردن هم نزدیک تر...
این وعده ی خ
سلام
ببخشید چند وقت نبودم.
دیروز دوباره تونستم باغمو پس بگیرم. البته با 10 میلیون پول بیشتر!
امروز هم کار حیاط کناریم تموم شد. تونستم یه حیاط خوب برای پرورش مرغ درست کنم. برای امتحان 200 تا جوجه آوردم. در کنارش تونستم رابطه خوبی با 5 تا کافی نتی جور کنم و تونستم ترجمه متون از انگلیسی به فارسی و برعکس و هم چنین ترجمه عربی به فارسی رو ازشون بگیرم.
توی یه سایت با محوریت آموزش کامپیوتر هم شروع به تدریس کردم.
راستش انتظار نداشتم ولی اینجور که حساب کردم،
اگه اتفاقات خیلی درشت و وحشتناک بعضی سال‌ها، مثل سال‌های ۹۵ و ۹۰ رو نادیده بگیرم، سال ۹۸ زیباترین و زیباترین و زیباترین و پراتفاق‌ترین و مهم‌ترین و ترسناک‌ترین و عجیب‌ترین و ناخوش‌ترین سال زندگی من بود! سالی که پر از اولین و پر از ترین‌های دورِ دورِ دور بود. پر از شدنِ ناشدنی‌ترین‌ها. پر از بودنِ نابودنی‌ترین‌ها. نمی‌خوام بشینم و ماه به ماه، فصل به فصل، روز به روز و اتفاق به اتفاق مرور کنم. اما امسال، من بدترین حس‌وحال رو توی روز کنک
+نوزده و هفتاد و شش، رتبه اول کلاس. منطق نوزده، جغرافیا هجده.
+منابع المپیاد ادبی اعلام نشدن. همه‌شون اعلام شدن به جز ادبیات. یعنی بشینم بخونم برای جغرافیا؟ نمی‌دونم.
+بالاخره تونستم وصل شم به اینترنت جهانی با مودم خاله‌اینا. بعد از چند روز رسیدم صفحه گودریدزم رو آپدیت کنم.
+احتمالا بعدا پاکش کنم، این پست رو. یا ادیتش کنم، نمی‌دونم. 
+لعنت بهش. شوخی‌شوخی جدی شد. به مسخره‌بازی می‌گفتیم "عزیزم" و "نمد" و این خزعبلات، حالا افتادن تو دهنم. اه. حال
آه خیلی خوشحالم بالاخره تونستم به دوران کتابخوانیم برگردم! :)
من منتقد نیستم فقط نظرمو مینویسم.
یک به علاوه یک اولین کتابیه که امسال میخونم. این کتاب 41 فصله که اگه صادقانه بگم تا فصل 10 برای من (شاید برای شما نه!) اصلا جذاب نبود!
ولی دقیقا از فصل ده به بعد جوری بهش چسبیدم که نمی تونستم با شخصیت جس همذات پنداری نکنم!
جس توماس با دو شغل خدمتکاری و پیشخدمت کافه بودن از پس هزینه های زندگی خودش و دو فرزندش بر نمیاد با این حال وقتی بهار می یاد حتی اگه هوا
شاید مفیدترین کاری که در این دو هفته انجام دادم خوابیدن بوده .
همه کارهام به هم ریخته . 
برنامه ریزی ندارم برای کارهام . 
نه تونستم کاری پیدا کنم و نه تونستم مهارتی کسب کنم ( فعلا تا این دو هفته )
یک حس عجیب غریبی دارم و اون اینه که وقتی راه یادگیری و حرفه ای شدن رو میبینم کلا ناامید میشم انگار باید روزی 10 ساعت براش وقت بذارم تا بتونم در اون کار  و پیشه ، حرفه ای بشم . 
بالاخره باید از یک روزی شروع کنم . اما باید روش ها و راههای شروع رو پیدا کنم . 
آر
امروز بالاخره به مشاوره رفتیم
تو این یک سال، چندبار این تصمیم رو داشتم، ولی آخرش بی خیال و پشیمون میشدم  و فکر میکردم فایده ای نداره
به آینده فکر نمیکردم و سعی میکردم با زندگی در حال، لذت ببرم... ولی تا کی می‌تونستم؟ تا کی به آینده فکر نکنم؟ بالاخره یه روزی با همون آینده قراره مواجه بشم.. نباید کوچکترین کاری انجام بدم که بعدا پشیمون نباشم؟
خلاصه..
به خواسته خود ح. به مشاوره رفتیم، چون میگفت دیگه نمیدونه چه کار باید انجام بده و هر چی به ذهنش میر
با این چشم درد، دیگه نمیتونم دنبال عکس توی آرشیوم بگردم. 
بهترین بک گراندی که تا این لحظه تونستم باهاش کنار بیام همینه فعلا. 
دوست داشتم سرچ کنم. 
هرچند، حتی گوگل هم خیلی وقتها به سختی چیزی که میخوامو میتونه پیدا کنه...
دلم گرفته
کلا
:(
-------
بعدنوشت: بالاخره با کار روی یکی از عکسها، الآن یذره بهتر شد...
دخترکم! 
الان که این نامه رو برات می‌نویسم، حس میکنم هنوز توی مسیرم، توی راهم و یه کوچولو از شیرینی ِ"رسیدن" رو هم با چشم‌های بسته مزه‌مزه نکردم راستش. رسیدن به چی؟ به لحظه‌ای که حس کنم تونستم کسی رو دلگرم کنم، تونستم غم کوچیکی رو برطرف کنم، تونستم تاثیرگذار باشم؛ تو مسیری که بهم پیوند خورده و دارم راهشو میرم.  به خاطر همین وقتی دوستم استوری گذاشته بود:" اگه قرار باشه همین فردا بمیری، چی کار میکنی؟" اشک تو چشم‌هام جمع شد از تصور نرسیدن. از
واقعا فکر می‌کردم وقتی بالاخره بتونم بعد از این همه وقت لپ‌تاپ بخرم، تو کانالم درموردش می‌نویسم، ولی بازم نشد. خب بالاخره لپ‌تاپ محبوبمو خریدم! یکشنبه می‌رسه دستم... به امید این که کتاب‌های بیشتر و بهتری برای ترجمه بهم سپرده بشه و با همین لپ‌تاپ کاراشونو پیش ببرم.
بسم الله الرحمن الرحیم
دردسرهای ایجاد وبلاگ هر چند که استاد فرموده بودند که ایجاد، وبلاگ چند دقیقه بیشتر وقت ما را نمیگیرد ولی با توجه به اینکه  اولین باری بود که در این فضا قرار میگرفتم و باید وبلاگ را حتماً امروز ایجاد می کردم تمام همت خود را به کار بستم و هر چند که گزینه ها را پر میکردم و مجدد پیغام خطا دریافت می‌کردم بدون خستگی به کار خود ادامه دادم و بالاخره موفق شدم که وبلاگ را ایجاد کنم و این اولین روز نوشت من بود که در این وبلاگ قرار د
چقدر دلم می‌خواد یکی بود می‌تونستم باهاش درد و دل می‌کردم
چقدر دلم می‌خواد میشد برم بغل مامانم و چند دقیقه‌ای آروم میشدم
چقدر دلم می‌خواد راحت تصمیم‌م رو بگیرم بدون عذاب وجدان بدون حس تنها گذاشتن تو اوضاع نسبتا نامناسب
چقدر دلم می‌خواد می‌تونستم واسه چند ماه هم که شده واسه خودم زندگی کنم بدون دغدغه‌ی بقیه رو داشتن...
خب کوآلاتون بالاخره تصمیم گرفت اهدافشو بنویسه. بالاخره خسته شدم از این وضع زندگی. پنجره رو باز کردم و صندلیم رو گذاشتم رو به روش. منظره حیاط قشنگمون با صدای بارون و بهترین بوی جهان طلایی ترین فرصت من بود. سررسیدم رو باز کردم و هر کاری که می کنم و دوست دارم انجام بدم تو سال جدید رو نوشتم. احساس می کنم مغزم خالی شده. انگار یه کلاف گنده در هم پیچیده توی سرم بود که بالاخره تونستم سرش رو پیدا کنم و وقتی که کشیدمش به راحتی باز شد. انگار یه عالمه مینیون
از اونجایی که میدونستم رستاک تاثیر زیادی تو فاز غم گرفتنم داره به خودم قول داده بودم تا یه مدت گوش ندم بهشدیشب سارا یه آهنگ از اشوان فرستاد  :|||| دهنش سرویس. قفل شدم روش دیگه
اول اینکه فرستادمش واسه اون عوضی
صبح چشمام باز نشده پلی کردم باز
اونم که هنو سین نزده
ته واکنشش یه "هوم"عه دیگه به هرحال
.
.
کاش میشد یه زندگی اجتماعی جدید برا خودم جور کنم
.
.
تو بلد نبودی این آدم مغرور و..
نبودی جاش یهو بندازتت دور و..  (انقد جذاب میگه بننندازتت دور :|  )
.
.
دیشب
بچه که بودم خانوادم بهم میگفتن شلمان
مامان و آبجی هنوزم میگن
خیلی بهم برمیخورد وقتی اینو میگفتن ولی هرچی بیشتر خودمو میشناسم بیشتر به شلمان وجودم پی میبرم
این لاکپشت درونم که خیلی خوب و فعال و موفق کار میکنه ولی یهو می ایسته و خوابش میبره انگار! یهو انگار عقل و مغز و تصمیماتم خاموش میشن
دوباره با کلی زحمت چراغ عقلمو روشن میکنم ولی تو اوجش یهو شلمان بازی درمیارم...
+ من خودمم کارتونشو ندیدم ولی از بس تعریف کردن برام یه داستان و تصویر خیالی داشت
بچه که بودم خانوادم بهم میگفتن شلمان
مامان و آبجی هنوزم میگن
خیلی بهم برمیخورد وقتی اینو میگفتن ولی هرچی بیشتر خودمو میشناسم بیشتر به شلمان وجودم پی میبرم
این لاکپشت درونم که خیلی خوب و فعال و موفق کار میکنه ولی یهو می ایسته و خوابش میبره انگار! یهو انگار عقل و مغز و تصمیماتم خاموش میشن
دوباره با کلی زحمت چراغ عقلمو روشن میکنم ولی تو اوجش یهو شلمان بازی درمیارم...
+ من خودمم کارتونشو ندیدم ولی از بس تعریف کردن برام یه داستان و تصویر خیالی داشت
بالاخره بیدار شدم. بیدارم کردی. میدونی، درست قبل این خواب زمستونی سرد به خودم، به این دنیا قول داده بودم که بالاخره یه شب از این خواب  بیدار می‌شم. که یه شب دوباره ماه کامل میشه توی آسمون تاریک و پر از دل‌تنگی زندگیم. و اون شب سر رسید.
ادامه مطلب
 توی ساختمون نیمه متروک یه کارخونه قدیمی بین یه دستگاه بزرگ و دیوار پنهان شده بودم، خیس و کثیف. پاهام درد گرفته بود و پشتم به دیوار خشن کشیده می‌شد. بند انگشت‌هام درد گرفته بود اما نمی‌تونستم از فشار روی اسلحه‌ی دستم کم کنم، نمی‌تونستم ثانیه‌ای از خودم جداش کنم. سقف کارخونه بعضی‌ جاها ریخته بود و با ایرانیت و پلاستیک سوراخ ها رو پوشونده بودن. بارون محکم روی اون‌ها می‌خورد و گاهی قطره‌های درشت آب از فاصله‌ی زیاد روی فلز زنگ زده‌ی ماشی
این صندلی راک ها هست؟
من عااااشقشووووونم
چند روز پیش به پسرجان گفتم اگر یک روز به آخر عمرم مونده باشه بالاخره یکی از اینا میخرم و حالشو میبرم
دیروز که از سر کار برگشتم 
همسر و پسر منو بردند سمت اتاق پسرجان با چشمای بسته
و وقتی چشامو باز کردم ی دونه خوشگلش اونجا منتظرم بود :)
بالاخره به یکی از آرزوهای مهم زندگیم رسیدم :)))
خیلیییی باحاله 
هنوز وقتی یادم میاد ، گریه ام می گیره... 
من عاشقش بودم ولی اون...
هنوزم شبا نمیتونم بخوابم ، همیشه و همه جا تو فکرمه...
دیروز که داشتم با گوشیم ور می رفتم ، دوباره عکسشو دیدم ، اون چشماش...
دیوونش بودم ، دیوونه...
اگه میگفتن کل زندگی و دار و ندارتو بده ، یه بار دیگه ببینیش ، حاضر بودم...
 
اصلا چرا باید اینطوری بشه؟
من به سختی می تونستم اونو از ذهنم بیرون کنم شاید برای یکی دو روز ،
ولی حتی یک ثانیه هم نمی تونستم از قلبم بیرونش کنم...
ولی اون چی؟ 
مطمئنم
بعد از دو هفته بالاخره اینترنت وصل شد ... 
چقدر این دو هفته بهمون سخت گذشت 
ب خصوص فری لنسرها ...
وضعیت بدی رو تجربه کردیم 
امیدوارم که از این روزها تجربه گرفته باشیم 
تا بتونیم مقاوم تر باشیم 
 
امیدوارم زندگی واستون به بهترین شکل پیش بره ♥ 
 
می‌گه دمت گرم که پیگیر شدی و فکر می‌کنم به این که کاش می‌شد بیشتر پیگیر بود. که ای کاش یه سری چیزا قابل بیان بود و یه سری کارها قابل اجرا.
داشتیم راه می‌رفتیم. می‌گم این جا محل کار فلانیه. یه نگاه انداخته می‌گه یه روز از 8 صبح تا 12 همین جاها پلاس باش، بالاخره که می‌بینیش. گفتم ببینمش بعد چی کار کنم؟! شونه‌ش رو بالا انداخت و گفت خودمم نمی‌دونم. و فکر می‌کنم به این که کاش یه سری آدما نزدیک‌تر بودن. دردسترس‌تر بودن.
لایو گذاشته بود داشت رپ می‌
همیشه توی زندگی من اتفاقاتی رخ میده که اون رو به دو بخش قبل و بعد از همون اتفاق تقسیم می‌کنه. نکتهٔ مهمی که می‌خوام روش تاکید کنم این هست که این اتفاق ممکنه خیلی زود فراموش یا کمرنگ بشه و صرفا برای چند روز این تغییرِ قبل و بعدی رو احساس کنم. آخرین بار وقتی بود که به‌خاطر حساسیت دارویی نزدیک بود بمیرم، شاید حتی اگر به دادم نمی‌رسیدن هم نمی‌مردم ولی دوست دارم این‌جوری فکر کنم، که نزدیک بود بمیرم؛ چون تاحالا به این شدت برای نفس کشیدن تقلا نکر
امشب دیدمت. خودت این قرار رو گذاشتی. می‌خواستی اولش همه چیز ناشناس باشه اما مگه چند نفر تو دنیا وجود دارن که «دوس داری» رو «دوسداری» می‌نویسن؟ می‌دونستم خودتی. همدیگه رو جایی دیدیم که اولین بار دیده بودیم. تو کافه ای نشستیم که اولین بار نشسته بودیم. قبل از رو به رو شدن چند دقیقه از دور نگاهت کردم. سرگردون بودی. موهات بلندتر شده بود و سبیل گذاشته بودی. اما صحنه آشنا بود. خیلی آشنا.دقیقه های اول نمی‌تونستم تو چشمات نگاه کنم. هفت ماه. هفت ماه شده
فکر کنم بالاخره دارم تبدیل می‌شم به تصویری که همیشه می‌خواستم باشم؛ تو وزنی‌ام که نزدیک هفت، هشت ساله نبودم و از نظم داشتن و تلاش کردن براش یک ذره هم ناراحت نیستم. پنج‌شنبه بدون این‌که به کسی بگم صبح ساعت هشت باهاش رفتم یه شهر دیگه. تا ظهر بالای کوه بودیم و برگشتنی اسنپ پیدا نکردیم و داشتیم پیاده می‌اومدیم پایین، ولی پنج دقیقه بعد سوار ماشین یه پیرمرد ارمنی شدیم. شروع کرد به صحبت کردن و یه جایی وسط صحبت‌هاش گفت این‌جا جزء این شهر محسوب ن
گریه میکردم پای تلفن و میگفتم این همه بیگاری بده ، این همه بیخوابی، عین برده ها ازت کار بکشن، تهش هیچی... 
کلی هم فحش بد بد دادم و گفتم تف تو ریش فلانی و فلانی و فلانی  و فلان و دین و بند و بساطشون که تمام زندگیمون رو به باد دادن ... 
بهم قول داد که تا یه مدت خیلی کوتاهی وضع عوض میشه و دلم رو گرم کرد... 
الآن شنود نکرده باشن تلفن رو و  نیان بگیرنم ببرنم اوین صلوااات ... :)) 
بعدشم که آروم شدم رفتم و گوشه ی کرشمه رو با سه تارم تونستم خوب بزنم...
میگه : 
جانم
سلام .
بالاخره تموم شد. اولین مرحله جدی زندگیم تموم شد .
 این تموم شد واسه کنکور فنی نظام جدید هست که میگم به خوبی تموم شد و توی دانشگاه ارم شیراز برگزار شد و ایشالا نتیجه خوبی هم داره.
و یه عذر خواهی میکنم برای اینکه این مدت نبودم . با عرض پوزش.در خدمت تون هستم ممنون میشم همراهی کنید .
الحمدلله رب العالمین سال که نو می‌شه، یه سری از عادات ما که توی شلوغ‌پلوغی قبل از سال نو و کاروبار درهم‌برهم ازشون غافل بودیم هم نو می‌شن. 
توی دیدوبازدیدهای کوتاه این ایام که برخی از اقوامْ به‌حق تمام تلاش‌شون رو به کار می‌بندن تا از همین فرصت کمْ بیشترین استفاده رو ببرن و در صحبت کردن گوی سبقت رو از هم بربایند، تا جایی که چند بار باید مبحث قبلی رو یادآوری کنم براشون، یکی از تجربیات شیرین و ناب این حقیر اینه که با کشیده شدن صحبت به دغدغ
خب!
تموم شد :)
یه بخش گنده‌ی دیگه هم گذشت و ازش یه سری خاطره موند فقط! یه سری چیز ناله و غر و خستگی و کلافگی و خوندنای وقت و بی‌وقت و یه روزایی نخوندن و .....
حضور دوست‌های قدیمی و جدیدی که انصاف نیست اگه ازشون یاد نکنم و نگم که انرژی‌ای که از اونا گرفتم باعث شد بتونم این چند ماه ادامه بدم و کم نیارم و .....
و اما خودم! دلم میخواد بگم که دمم گرم! تونستم! واستادم... پای خودم و ارزش‌هام و آرزوهام موندم... نتیجه هرچی بشه مهم نیست! واقعا وقتی همه‌ی تلاشی که
هوالمحبوب
ماها توی این یک سال اخیر خیلی چیزا رو از دست دادیم، ایمان‌مون، اعتقاد‌مون،
امید‌مون، دارایی‌مون، انگیزه‌مون. حالا داریم گرد‌تر می‌خوابیم، سفره‌هامون کوچیک‌تر
شدن، بال و پر روح‌مون بسته شده، رویاها‌مون کم‌رنگ‌تر شدن، صدای خنده‌هامون بلند
نیست، روزها و شب‌هامون پر از نقشه‌های رنگارنگ برای فردا نیست.
هیچ وقت توی این سی و یک سال زندگی، به خدا شک نکردم، همیشه بودنش رو باور داشتم،
حتی اگر باهاش قهر بودم، اما ایمانم سر جاش
Won't you stay alive?
I'll take you on a ride
I will make you believe you are
LOVELY
Lovely
Twenty one pilots
یه دونه از اینا لطفا :)
و کاش می‌تونستم گاهی اینو به بعضیا بگم، کاش می‌تونستم این کار رو برای بعضی آدمای زندگی‌م انجام بدم، هرچند راهش رو بلد نیستم. 
+ دلیل این که کامنتای بعضی پست‌ها رو می‌بندم، اینه که نمی‌خوام حالت الزام ایجاد کنم، چون گاه‌گداری برای خودم پیش میاد که حس می‌کنم حتما باید یه چیزی بگم. ولی اگه حرفی داشتید، قسمت "هست آیا سخنی با سولویگِ" اون بالا، همیشه به روی همه
باورم نمی‌شود. از زمانی که به یاد دارم همیشه تنها کاری که می‌دانستم قرار است انجام دهم درس خواندن بود. ۱۲ سال مدرسه و ۶ سال دانشگاه بالاخره تمام شد، البته با اغماض. هنوز قول آخر و پایان‌نامه مانده.
قسمت سخت ماجرا اینجاست که بعد از این نمی‌دانم قرار است چه بکنم. بعد از این تصمیم با من است و من هم که آدم فرار کردن از تصمیم‌های بزرگ
پ.ن: انتخاب عنوان را هم باید به چالش ها اضافه کنم
بالاخره بدترین مربی تاریخ فوتبال ایران رفت. یک مربی صد در صد دفاعی!!! هیچ وقت جلوی هیچ تیم بزرگی نتونست با افتخار بازی کنه. فقط و فقط دفاع محض. امیدوارم تیم رو بدن دست برانکو تا یه سر و سامانی به این کشتی به گل نشسته کی روش بده. قبلا اینجا در مورد مقایسه کیروش و برانکو نوشته بودم.
دی‌شب از شاپور بنیاد تو استوریم نوشتم:
« دیگر
نه می‌گریزم
نه به فتح جهان‌های متروک می‌روم »
از دی‌شب سبکم. رهام. مثل بغضی که گریه شده باشه. مثل یه چیزی که تو حلقم بوده باشه و بتونم بیارمش بیرون..حالا راحت نفس می‌کشم. مثل زنجیری که به پام بوده و‌ نمی‌تونستم راه برم..حالا‌ می‌دَوَم. مثل دستبندی که به دستم بوده و دستام رو به هم چسبونده بوده... حالا می‌رقصم
درد و جای حالت قبلی رو تن و روحم مونده اما فعلا تو حال و هوایِ لذت رهایی ام، خیلی به جایی
۱- میدونم که دیره ولی از نظر من هنوز هم میشه سال جدید رو تبریک گفت و آرزو کرد برای سیصد و سی و سه روزی که ازش باقی مونده :) پس با این حساب، سال نوتون مبارک :)
۲- چند شب پیش بعد از خیلی وقت اون حالی که ماه ها بود نداشتمش اومد سراغم و کلمه های توی ذهنم دنبال هم، تند و تند جمله میشدن و من هم با بالاترین سرعت تایپی که در توانم بود یادداشتشون کردم توی نوت گوشیم. بعد از این همه مدت بالاخره تونستم چند خط درست و حسابی بنویسم. اگر بتونم یه مقدار از بخش های شخصی
چشمام بالاخره همراه با اسمون بارونی رشت بارید...
خیلی وقت بود توی گلوم یه بغض سنگین گیر کرده بود 
نمی ترکید و هی بزرگتر میشد و به قلبم فشار میاورد ...
ترکید...بالاخره ترکید...
دوست ندارم اشکم بند بیاد...
دوست دارم همین طور ادامه پیدا کنه تا همه چی رو بشوره ببره.
...
+وقتی دلم میگیره صدای گیتارم خیلی دلنواز میشه برام...
در ایران سواحل زیادی وجود نداره اما اونهایی که هستند بسیار زیبا می باشند. من شخصا خودم اکثرشون رو رفتم و می تونم بگم شمال و جنوب تنها دارای ساحل نیستند.
توصیه می کنم به دیگر حا های ایران که دارای دریاچه هستند هم سر بزنید.
اما امروز می خوایم درباره بهترین مکان ها برای زندگی صحبت کنیم. مثلا من چند وقته که دارم در سواحل جنوب زندگی می کنم و یک ویلا شگفت انگیز اجاره کردم. شما هم می تونید با قیمت ها ی مناسب ویلا اجاره کنید.
مثلا من تونستم با 1/3 قیمت از
اینم از کتاب جدید. نقاب مرگ سرخ و ۱۸ قصه ی دیگر نوشتهٔ ادگار آلن پو و ترجمهٔ کاوه باسمنجی ، نشر روزنه کار.  این اولین کتابی هست که از آلن پو میخونم و هیچ پیش زمینه ای تقریبا ندارم به جز فکر میکنم بودلر راجع بهش نوشته بود. که اونم کتابم شماله و نمیتونم مروری روش داشته باشم.
بگذریم. بالاخره بعد چند روز تونستم به اصالت خوب خودم برگردمو ساعت چهارونیم از خواب بیدار شم. بسی خوشحال. الانم تازه میخوام شروع کنم. گشنمم هست یه ذره ولی صبحونه نداریم به جاش ب
بهم نخندید ولی بالاخره فردا میخوام برم سراغ اداره ثبت شرکتها
یعنی همه اون انتخاب اسم و ... قبل ازهرگونه اقدام لازم بود
جو گیر شده بودم :دی
و خبر خوب این که امروز بالاخره بعد از ماهها انتظار حق الزحمه طرح پژوهشی ام واریز شد (حالا انگار چقدر هست)
و مهمترین امتیازش همینه که فردا که برم پیگیر بشم احتمالا باید برای ده تا جا فیش واریز کنم
و حداقل خیالم راحته که ی مبلغی تو حسابم هست برای این کارها
آه
باورم نمیشه..
من اینجا، حرم حضرت علی..
چه سناریویی باید طی می شد که من بالاخره برسم به دیدار پدر...
چقدر حال و هوای اینجا خوبه
دلم نمیخواد برم.دلم میخواد تا ابد همین گوشه ی خنکی که پیدا کردم بشینم و خیره بشم به ایوان طلا...
تا به حال انقدر احساس خوب نداشتم.هرچند اوضاع اصلا خوب نیست اما اینجا همونقدر حس خوب داره که آغوش گرم پدر...
کاش مجبور نبودم تا چند دقیقه دیگه برم...
کاش همین جا می مردم :) ..
 
 
نجف اشرف-حرم علی ابن ابی طالب-ساعت 12 ظهر ...
دوباره و دوباره دعوا
دوباره بحث
چرا تمومی نداره؟؟؟؟
واقعا مشکل از کدوممونه؟؟؟
من که راستشو گفتم نباید اونطوری میکرد
خیلی راحت میتونستم ازش پنهون کنمو نگم و هیچ اتفاقی نیوفه!!
ولی منه احمق
منه بیشعور بی سیاست
دوباره بهش گفتم
حقم بود واقعا
ولی دیگه نمیرم منت کشی
به درک خسته شدم دیگه
یدونه روحیه میدی
ولی بعدش با 5تا کارت قرمز اخراجم میکنی
دوباره سیر میشم از دنیا
ولی نه
دیگه بسه
بسمه واقعا
امروز سیزده بدر بود
تا تونستم خوش گذروندم
تا تونستم رقص
1
بالاخره یکی هم درباره پروژه ریاضی با من حرف زد! این عالیه؟ نه اصلا! فکرشم از ذهنم انداخته بودم بیرون. یه دفعه محمدحسین اومد یه امیدی رو زنده کرد که باید خودم پیگیرش می‌شدم. شدم؟ نه! به جاش خودم رو مشغول به تلفنی صحبت کردن نشون دادم تا بی‌خیالم بشه:)
بهش گفتم برو از ماهان بپرس تا بهت دخترای زیستی رو معرفی کنه. گفت "کسی که اون پیشنهاد بده به درد پروژه های دیگه ای می‌خوره!" با وجود پادردی که داشتم سرعتم رو بیشتر کردم! گفت تو برو به دلارا بگو من نمی
1
بالاخره یکی هم درباره پروژه ریاضی با من حرف زد! این عالیه؟ نه اصلا! فکرشم از ذهنم انداخته بودم بیرون. یه دفعه محمدحسین اومد یه امیدی رو زنده کرد که باید خودم پیگیرش می‌شدم. شدم؟ نه! به جاش خودم رو مشغول به تلفنی صحبت کردن نشون دادم تا بی‌خیالم بشه:)
بهش گفتم برو از ماهان بپرس تا بهت دخترای زیستی رو معرفی کنه. گفت "کسی که اون پیشنهاد بده به درد پروژه های دیگه ای می‌خوره!" با وجود پادردی که داشتم سرعتم رو بیشتر کردم! گفت تو برو به دلارا بگو من نمی
1
بالاخره یکی هم درباره پروژه ریاضی با من حرف زد! این عالیه؟ نه اصلا! فکرشم از ذهنم انداخته بودم بیرون. یه دفعه محمدحسین اومد یه امیدی رو زنده کرد که باید خودم پیگیرش می‌شدم. شدم؟ نه! به جاش خودم رو مشغول به تلفنی صحبت کردن نشون دادم تا بی‌خیالم بشه:)
بهش گفتم برو از ماهان بپرس تا بهت دخترای زیستی رو معرفی کنه. گفت "کسی که اون پیشنهاد بده به درد پروژه های دیگه ای می‌خوره!" با وجود پادردی که داشتم سرعتم رو بیشتر کردم! گفت تو برو به دلارا بگو من نمی
خدایا؟
منو ببخش به خاطر سهل انگاری ام
منو ببخش که نذری رو که باید در عرض ششصد و چهار روز تموم می کردم، در عرض چندین سال تموم کردم
البته دست خودم نبود
یه مدت فکر و ذکرم فقط مرگ شده بود
هیچ هدفی جز مرگ نداشتم
دست و دلم به هیچکاری نمی رفت
همه چیز برام بی معنی شده بود
اولش فقط در حد یک حرف و فکر بود
تا اینکه پیمانم، نفسم، عشقم پر زد و از پیش ما رفت
اونموقع بود که دیگه دنیا برام غیرقابل تحمل شد
با اینکه با خدا قهر کرده بودم
ولی اون تنهام نذاشت
یه فرشته
برای پیشرفت و مهارت پیدا کردن توی خیلی از کارهایی که دوست دارم انجام بدم نوشتن جزو اصلی اقداماتی هست که باید انجام بدم اونم زیاد نوشتن خیلی خیلی نوشتن و هر روز نوشتن. اما خب تا حالا که خیلی کم کاری کردم و خیلی خیلی کم نوشتم و اونم هر از گاهی.
ولی خب چاره چیه بالاخره باید شروع کنم و درست شروع کنم وگرنه عمر برای من و تاخیرهام و تنبلی هام و تصمیم نگرفتن هام صبر نمیکنه.
واقعا صبر نمیکنه ها اصلا هم شوخی نداره هیچوقت فکر نمیکردم به این زودی به این سنی
من بالاخره سحر خیز شدم. هرچند که هنوز از تخت جدا نشدم اما خب الان بلند میشم باید چایی رو بذارم گشنم باشه هیچ کار نمیتونم کنم :// خب بعدش میشینم نوشته ی سونتاگ رو که در مورد بنیامین نوشته تموم میکنم دیشب یه مقدارشو خوندم بعد خوابم برد. بعدشم که زبان باید جای یه درس دو درس بخونم استرس گرفتم دیروز تموم نکردم درس یک رو. کتابم که جای خود. اینقدر خوشحالم زود تونستم بیدار بشم ادم وقتی دیر بیدار میشه انگار زمان نداره دست ادم به کار نمیره. هواهنوز اونجور
با سلام خدمت مهندسین گرامی.
بالاخره به لطف خدا و پیگیری زیاد تونستم نسخه قابل نصب روی ویندوز رو برای نرم افزار civiltools درست کنم. تغییرات این نسخه نسبت به نسخه ۱.۲ به شرح ذیل میباشد:
1- نرم افزار مقاطع معادل:

اضافه کردن خروجی به اکسل: به پیشنهاد مهندسین عزیز علی زیبایی و علی مومن امکان خروجی به اکسل رو اضافه کردم که از طریق فایل اکسل میتونید مقاطع با پسوند .pro برای استفاده در ایتبز ورژن 9.7 بسارید.
پارامتر cw: پارامتر cw رو برای تمام مقاطع اضافه کردم.
پ
خب الان نزدیک به یک ساله که اینستاگرام و توییترم و پاک کردم و عملا یکسال از همه عالم و آدم دور بودم.میدونین واقعیتش این خونه موندنا و نزدیک به یکسال ننوشتن و خونده نشدن بالاخره یه جایی خفت میکنه و دیگه نمیتونی تحمل کنی .بالاخره حرفای توی دلت که نزدیک به یکسال تلمبارشون کردی سرباز میکنن و اونوقته که دیگه نمیشه کاریش کرد.
اونوقته که دیگه به خودت میگی دیگه بسه.
امروز نرفتم دانشگاه و الان دارم آماده میشم که برای امتحان هفته بعد شروع به درس خوندن کنم. نکته خیلی عجیب اینه که یه مدت طولانیه که جز برای دانشگاه رفتن، به قصد درس خوندن و کار کردن صبح زود بیدار نشدم؛ یعنی نمی‌تونستم بیدار شم و امروز برام یه روز بزرگ محسوب میشه فقط به خاطر بیدار شدن ^_^ دیشب اینستاگرام و توییتر رو غیر فعال کردم تا این عادت مسخره سر زدن به اونا رو از بین ببرم. اینستاگرام تقریبا به یه مقصد فرار کردن برای وقتایی که می‌خواستم از ز
به خوبی می توانم تاثیر خود مراقبتی های این مدت را روی خودم ببینم. بعد از سیل اتفاقات بدی که رویم سرازیر شد امروز بعد از مدت ها احساس کردم آفتاب کم جانی افتاده است روی زندگی ام.
وقتی کم کم می توانم نتیجه ساعت ها کار کردن روی پروژه های مختلفم را ببینم، لبخند بزرگی روی صورتم نقش می بندد. وقتی بعد از آزمون و خطاهای زیادی که در این یک سال داشتم بالاخره در برخی زمینه ها احساس می کنم به چیزهایی که می خواستم رسیده ام و به برخی دیگر نزدیک شده ام ^_^
* اومده
بالاخره کارام تموم شد فقط یه پیاده روی مونده با کتاب داستان زبان و سرچ کردن کسایی که دوست دارم و خوندن توضیحاتشون به انگلیسی. هرچند که کتاب کمتر خوندم اما فردا بهتر میشم و زود بیدار میشم تا بیشتر کار کنم. یه دفتر خیلی وقت پیش گذاشته بودم عکاسایی رو که میدیدمو میخوندمو توش نوشتم حدودا دویست تا عکاس هستن. فعلا البته از کسایی سرچ میکنم که از قبل باهاشون اشنا ام این کارو برای بهتر شدن زبانم انجام میدم یا مثلا خوندن اکانت هایی که به زبان انگلیسی ه
بالاخره بعد چند ساعت پر خوابی بیدار شدم. بیرون رفتنم با دوستام کنسل شد چون دوستم باید میرفت جایی که براش پیش اومده بود. احتمالا به رسم قدیمم پاشم اتاقو جمع کنم مغزمم مرتب بشه بعدش بشینم به کار کردن. هرچند که تو اتاق کار نمیکنم ولی خب این کار کمک میکنه اروم تر شم. همین هیچ حرف دیگه ای ندارم. و راستش ناراحتم نیستم که این همه خوابیدم. انگار لازم بود. که شاید بعدش حالم خوب بشه. خیلی خنثی ام الان. هیچ حسی ندارم. هیچی
هروقت باران بیاید، بالاخره بند خواهد آمد. هروقت ضربه می‌خورید
 بالاخره خوب می‌شوید. بعد از تاریکی همیشه روشنایی ست.
 هر روز صبح طلوع خورشید می‌خواهد همین را بگوید اما شما یادتان می ‌رود و درعوض فکر می ‌کنید که شب همیشه باقی میماند.
اما اینطور نیست. هیچ ‌چیز همیشگی نیست. پس اگر اوضاع زندگی خوب است از آن لذت ببرید چون همیشگی نیست.
 اگر اوضاع بد است، نگران نباشید چون این شرایط هم همیشه نمی ‌ماند.
خب اون قدرها هم بد نبودم دوی 540 متر در 2 دقیقه و 25 ثانیه :)
به نظر که عالیه . از دور دوم که تا نصفه هاش رفتم به بعد شروع کردم به استارت زدن و فشار رو زیاد کردم وقتی دور دوم تموم شد و میخواستم برم دور سوم همه گفتن :
+چرا استارت زدییییییییییییییییییی؟
من میدونستم دیر میرسم با این وجود سعی کردم که همه توانم رو بذارم تا نصفه دور سوم همه چی خوب بود ولی دیگه واقعا کم آوردم و یک پیچ مونده بود . پاهام واقعا خسته بودن و نمیتونستن تکون بخورن اما با قیافه ای عصب
ساعت نه تونستم برم افطار بخورم 
همکارم ساعت یازده اومده میگه میای جای من من برم افطار؟ خشکم زد! گفت فقط یه استکان چای تونستم بخورم :| 
سر میز شام دوستمو دیدم 
با هم حرف زدیم 
میگه اگه میخوای طول بکشه و بعد بگی نه... نمیخوام داداشم ضربه بخوره 
میگم خوب چیکار کنم؟ ما هیچکدوممون نباید اشتباه کنیم دوباره 
گفتم باید این فرصتو بدی 
گفتم قرار نیست هر خواستگاری ای میشه دلبستگی و وابستگی ایجاد شه (یکی اینا رو به خودم بگه:/ ) 
گفت داداشم دقیقا همون موقع ک
اینجا تهران است صدای جمهوری اسلامی ایران :)))
بلاخره بلیط هواپیما بمدت دو ساعت ارزون شد و من خدا رو شکر تونستم بلیط بگیرم ! 
( بعد از گذشت دو ساعت بلیط ها دوباره نجومی رفت بالا :| ) 
ولی به اندازه ی یه مسافرت اتوبوسی بشدت خسته و کوفته ام :| با یک ساک و یه کوله پشتی سنگین  و یه نایلون سوغاتی
( سنگین تر از بقیه وسایل) برای خواهرزاده ها ، از متروی فرودگاه تا نزدیک خونه ی آبجیم اینا رسیدم .
بماند کل مسیر رو این ها رو گرفتم و بابت این گردن درد هم گرفتم :| 
هم
 عید امسال برای خیلی‌ها از آدم ها به دلیل ویروس کرونا و قرنطینه و... کسل کننده تر از عیدهای گذشته بود!
خیلی وقت بود که دوست داشتم چند روزی رو به عنوان مراقب یا به اصطلاح بالا سری مریض تو بیمارستان برای بعضی ها که کسی رو ندارن باشم. با توجه به اتفاقات اخیر بیشتر مسمم شدم و بلاخره با اینکه شرایط خیلی مساعد نبود تونستم مدیر مرکز رو راضی کنم تا به عنوان مراقب بیماران سرطانی شهرستانی، چند روزی بمونم!
حامد ۲۵ ساله و علی کلاس پنجمی و محمد ۲۱ ساله.دلم ب
بعد از مدت‌ها انتظار، بالاخره موعد مقرر از راه رسیدن فصل نخست سال پنجم Rainbow Six Siege مشخص شد؛ بعد از آنکه با مسیر سال پنجم و تمام مشخصات و ویژگی‌های تازه این قسمت آشنا شدیم، بالاخره یوبیسافت تاریخ و ساعت دقیق انتشار این بسته گسترش‌دهنده را اعلام کرد.
ادامه مطلب
خلاصه میگم که وقتتون رو نگیرم
اتفاقاتی که توی یکی دو هفته اخیر افتاد ، باعث شد نظرم تغییر کنه
یعنی الان باید بگم اشتباه فکر می کردم ...
این وبلاگ هیچ ربطی به کنکور لعنتی نداره
که به خاطرش تعطیل بشه یا نشه
یا حتی حذف بشه
به خاطر شرایطی که دارم
چند وقته نمیتونم درست درس بخونم
اگه دانشگاه قبول بشم، میتونم پست بزارم
ولی اگه قبول نشم ... نمیدونم 
نمیدونم در آینده چی میشه ... الله اعلم
ولی این وبلاگ رو هیچوقت حذف نمیکنم
حالا هم که
هر وقت تونستم پست میزا
روز یکشنبه مامان،بابا و خواهرم اومدن تا بریم کتاب های دانشگاهی من رو بخریم.خلاصه که دیگه دوباره جمعمون جمع شد و کلی با هم خوش گذروندیم.قبل از این که ببینمشون می دونستم که دلتنگشونم ولی وقتی که دیدمشون فهمیدم که بی نهایت دلتنگشون بودم.اون قدر که اشک توی چشم هام جمع شد.وقتی هم می خواستم ترکشون کنم و به خوابگاه برگردم اصلا نمی تونستم.اصلا نمی تونستم.الان خیلی دلتنگشونم.خیلی خیلی.به طوری که دیگه نمی تونم تحمل کنم.خدا رو شکر که آخر هفته ی بعد می خ
خب خب... امروز یه روز خیلی مهمه :)
امروز روزیه که یه اتفاق خیلی خوب رخ داده و باعث شده که این دنیا رنگ و بوی دیگه‌ای به خودش بگیره... همتون باید بابت این اتفاق فرخنده شاد و خوشحال باشید!  اصلا باید بزنید و برقصید :)) 
امروز روزیه که من پا به این دنیا گذاشتم
حس میکنم تونستم  به اندازه کافی با تعریف و تمجید از خودم و خودستایی حالتونو بهم بزنم پس دیگه بسه :)) بریم سر اصل مطلب! 
تا پارسال همیشه روز تولدم به خودم میگفتم یه سالم از عمرت کم شد و هیچ غلطی نکرد
دو ماهه که معمولاً شروع کننده هیچ مکالمه‌ای نیستم. بیدار می‌شم، با چشم‌هایی که از فرط بی‌خوابی به زور باز می‌شن زل می‌زنم به صفحه‌ تلفن همراهم. شماره‌ای رو که ذخیره‌اش کرده‌ام، هر بار از اول و هر صبح دوباره از حفظ تک‌تک وارد می‌کنم و موبایل رو به گوشم نزدیک می‌کنم. چشم‌هام رو می‌بندم و منتظر شنیدن «الو»یی خواب‌آلود می‌مونم؛ و روزم شروع می‌شه. دایره ارتباطم با آدم‌ها به مهرو و خونواده‌م و یه نفر دیگه محدود شده و این بهترین گردی جه
قبل‌نوشت: می‌دونم چیزایی که نوشتم احتمالا جذابیت خاصی نداره. اما الان واقعلا لازم دارم بنویسم و لازم دارم اینا رو حداقل یه نفر بخونه.
هیچ وقت درست درس نمی‌خوندم. فرستادن و نفرستادن تمرین‌ها برام مهم نبود. معدل به چه دردم می‌خورد اصلا؟ نمی‌دونم چی فکر می‌کردم. حتی برای درس‌هایی که دوست داشتم هم اون قدر وقت نمیذاشتم. شاید خسته شده بودم از دبیرستان و کنکور و همیشه اول بودن و ... دوره‌ی لیسانس رو میگم. حالا شاید این قدری که الان دارم فکر می‌ک
چقدر زبانم خوب شده خودم باورم نمیشه اصلا. تونستم یک صفحه بنویسم یعنی این قرار رو با خودم گذاشتم هرچقدر که بلدم روزی یک صفحه بنویسم. قبلا ها نه میتونستم و نه میخواستم و نه حتی بلد بودم که بخوام انجام بدم همچین کاری رو. جدا از این چه فرانسوی و چه انگلیسی میخوام به پادکست یا تدتاک هم گوش بدم. خب کلی هیجان زدم. الان که به دفترم نگاه میکنم میبینم چقدر کار انجام دادم دمم گرم. امروز روز من هست انگار. تازه کتابهای انگلیسی هم میخوام بخونم بدون ترجمه کردن
در طول این سال ها  وقتی مامان بعد از نبرد یک تنه با کار خانه کم می آورد و در رخت خواب می افتاد و ما هم گیج و سرگردان دنبال زودپز و هاون و ادویه و گوشت خورشتی و سبزی سوپ و آش و... می گشتیم و هر ثانیه دعا می کردیم مامان زودتر خوب شود تا از این اوضاع داغان و شلم شوربا نجات پیدا کنیم.دقیقا همان لحظه ها با هم تصمیم می گرفتیم که از این به بعد هر کدام گوشه ی کاری را بگیریم تا به آن اوضاع نیفتیم.دو سه روز اول خوب پیش می رفت و بعد دوباره و دوباره  از زیر کار در
سال پیش این موقع‌ها چه آرزوها که در سر می‌پروراندم و دریغ و حسرت که از تکاپو در مرزهای علم رسیده‌ام به دوره‌گردی و فروشندگی! از کار در پروژه‌های بزرگ نفتی رسیده‌ام به ویزیتوری آبکی!افق‌های روشن و آینده‌ی درخشان و از تو حرکت از من برکت و مزد تلاش و این حرفها هم یک مشت شایعه است.
این سال‌ها هرچه کردم خودم را اینطور توجیه کردم که این هم بالاخره یک‌جور تجربه است! یا اینکه مثلاً بالاخره باید از یک‌جایی شروع کرد! کاش می‌دانستم آخر تا کی...
احساس می‌کنم پای این ترجمه‌ای که هیژده روزه دارم انجامش می‌دم، پیر شدم. هر روز بیش‌تر دارم کشف می‌کنم من آدم چه کاری نیستم؛ مثلا الان متوجه شدم من آدم انجام کارهای اداری و ساعت‌ها پشت لپ‌تاپ نشستن نیستم. قبل‌ترها هم متوجه شده بودم من آدم حقوق و اون فضای مسموم نیستم. ولی هر روز بیش‌تر دارم نمی‌دونم که کجا باید برم و چیکار کنم یا اصلا چی می‌خوام. فقط دارم دونه دونه اونایی که نمی‌خوام یا نمی‌تونم رو خط می‌زنم، تا ته‌ش شاید، شاید اونی رو
دلم برای گرین گیبلز،خونه ی عزیزی که همیشه در یادم می مونه،تنگ شده.خودم اسمش رو گرین گیبلز گذاشتم.اولش سرسبز نبود ولی اون قدر توش گل و گیاه کاشتم تا این که اون قدر سرسبز شد که الان شش نوع درخت متفاوت و چند نوع گل تویش هست.آخ که خنکای هوای گرین گیبلزم رو چه قدر دوست دارم.گل های پیچ سفیدی که چند سال پیش کاشتم بالاخره اون قدر بزرگ شدن که تموم یکی از پنجره های روبه حیاط رو گرفته.گل پیچ صورتی پررنگ و بنفش هم داشت ولی حیف که خشک شدن.خیلی قشنگ بودن.الان
صبح روز سیزدهم آبان یعنی سومین دوز از سفرمون صبح حدودای ساعت ۷ بیدار شدیمبا اینکه شب قبلش خیلی خوب نخوابیده بودم ولی تونستم بیدار بشم و اصلا هم احساس خستگی نداشتم......
روز سوم رو بعد مینویسم
اون روز و البته شبش یکی از بهترین شبای عمرم بود.....
میدونی در مورد زندگی ادمای بزرگ که میخونم از خودم ناامید میشم احساس میکنم که چقدر کوچیکم. مثلا کسی تو ۱۵ سالگی رفته دانشگاه یا ۲۲ سالگی مقاله ی دکتراشو داده بعد من تو سن ۲۵ سالگی دقیق بلد نیستم چجوری باید بنویسم. هرچند که نا امید نمیشم بالاخره وقت منم میرسه که ثمره تلاشمو ببینم اما این فکر که دیر فهمیدم از سرم بیرون نمیره. این حسرت که کاش زودتر آشنا شدم با آدمی که منو به خودم شناسوند و زندگی رو بهم نشون داد. بعضی وقتها هم وقتی خودمو مقایسه میکن
 
شلوغی خیابون و آفتاب مرداد ماه کلافه اش کرده بود؛
خیلی وقت بود از خونه نزده بود بیرون؛
خیابون ها و آدمها براش غریبه بودند؛
خوشحال نبود ناراحت هم نبود یه احساس مسخره و کسل آور همه وجودش رو گرفته بود؛
بالاخره به ساختمون مورد نظر رسید از پله ها بالا رفت  و نشست تو نوبت؛
مثل همیشه بارم کلی هم صحبت پیدا کرد؛
از دختربچه سه ساله بانمک گرفته تا پیرمرد شصت ساله؛
همه باهاش حرف می زدند و اونم خوب گوش میداد.کارش تو ساختمون یه کم طول کشید ولی بالاخره تمو
هوووراااا بالاخره  بخش دومم تموم شذ این  فصل رو یه خورده تند خوندم یعنی تا آخر کتاب تصمیم دارم تند بخونم. فردا تمومش میکنم بالاخره و خدایی نشستم پاش چیزی که این چند وقته اصلا نداشتم. زبانم خوندم دیگه بقیه کارام مونده که الان برم حموم بعدش اگه وقت شذ چون پسر دایی بابام دعوتمون کرد خونشون یهویی شد نمیدونم چرا. اهان برای این که اون شب که رفتیم خونه دایی بابام اینا نبودن واسه همین بود. بگذریم خبر دست اول دیگه ای ندارم و همچنانم نمیتونم عکس بذارم
دانلود رمان زحل
از این پس شما دوستان می توانید رمان های جدیدتری را از وبلاگ رمان فا تهیه کنید

خلاصه داستان کتاب رمان زحل:تصمیم خودمو گرفتم،آره من تصمیمی
گرفتم که باورم نمی شد..داشتم تیری رو از کمونم رها می کردم که علاوه برا
زخمی کردن یکی دیگه خودم هم زخمی می کرد. نمی
تونستم با اوضاعی که برام پیش اومده و ممکن بو در آینده از این بدتر هم
بشه برگردم پیش خانواده ام،اونم پیش خانواده ای که سه تا پسر غیرتی
دارن..نمی تونستم بعد این مدت برگردم پیششون
خدای عزیزم سلامامروز از یکی از اقوام نزدیکمون خبری شنیدم که اولش باورم نمی شد.هنوز هم باورم نمی شه.دلم نمی خواد این خبر حقیقت داشته باشه.کاش می تونستم به "م" کمک کنم.کاش می تونستم به "الف" بفهمونم که کارش اشتباهه.گاهی اوقات فکر می کنم در مورد بعضی آدم ها اشتباه فکر می کنم.یه جورایی سردرگم کننده است.همون طور که قبلا به این نتیجه رسیده بودم باز هم به این نتیجه رسیدم که انسان موجود پیچیده و عجیبیه.
دیروز داشتم به این فکر می کردم که اگه امسال پزشکی ق
بالاخره اون قالبی رو که می خواستم درست کردم. :) دو روز وقتم رو برای ساختن قالب مخصوص خودم گذاشتم تا این که بالاخره امروز قالبی رو درست کردم که باب دلم هست. :)
به نظرتون چطوره؟متن ها رو خوب و واضح نشون می ده؟؟؟؟؟؟؟
ستاره های صفحه ی زمینه قالب باید چشمک بزنن.چشمک می زنن؟؟؟؟؟؟؟
 
سلام
خواهرِ من یه جوری با من رفتار می کنه که من احساس می کنم نزدیک ترین کس و کارش توی دنیا منم
درسته مریم خانوم؟
اون قدر که با من راحتی با هیچ کس راحت نیسیتی، درسته؟
 
 
شاید توقع بیجایی باشه ولی
تو قبل از عید بیمار میشی
مامانت روغن ضماد می زاره برات
خان داداشت رگ گیری می کنه
اون یکی دلسوزی می کنه
...
اون وقت من که باورم شده نزدیک ترین کَسِ تو ام حتی خبر دار نمی شم
می تونستم دعا کنم برات
می تونستم کلّی برات آرزوی خوب بکنم که زود تر بهبود پیدا کنی
"بسم الله الرحمن الرحیم"
بالاخره تونستم بعد از چندبار تلاش نا موفق،موفق بشم که وبلاگ رو درست کنم..اولین باره که دارم محیط وبلاگ رو میبینم تا حالا باهاش آشنا نبودم، به نظرم جای خوبیه برای نوشن و انتشار دادن متن های کوتاه و دل نوشته ها..
امیدوارم که از متن هایی که قراره بزارم خوشتون بیاد و نظرات خوبی دریافت کنم
صدای مرا از اهواز می شنوید.نشسته ام به در نگاه میکنم دریچه آه می کشد نت از کدام راه می رسد:)))اومدم تولد باران کوچولو که خداروشکر دیشب به خوبی و خوشی گذشت،فردا بلیط دارم به مقصد تبریز که بعدشم مامان و بابا بیان دنبالم برگردیم ارومیه و دوباره روز از نو روزی از نو...
دلم میخواد زود برسم ارومیه و سریع برم رفیقامو ببینم،کلی حرف دارم براشون،و البته کلی هم حرف دارم که اینجا باید بگم،که به وقتش میام و میگم
شروعِ تمرین جدید تئاتر با یه کارگردان جدید و ا
توی پست نکاتی در باب دوره کاراموزی قرار شد یه پست هم در مورد مصاحبه های استخدامی بزارم و چند تا از نکات مهمی که باید توی مصاحبه های استخدامی رعایت کنیمو بگم.بالاخره وقتش شد و این پست رو هم نوشتم البته چون یه کمی کار داشتم نوشتنش یه کمی طول کشید ولی بالاخره منتشر شد :/
ادامه مطلب
تلفیق دل‌تنگی و تنهایی و تو خونه‌ موندن می‌تونه منی از من بسازه که نمی‌شناسمش.
اگه می‌تونستم بک بزنم هیچ مسیجِ شناس و ناشناسی نمی‌دادم. نقطه.
 
+خدایا دوستش داشتم و دارم. ولی نه این شکلی.
++ مهندس همیشه میگه هر اتفاقی که میفته بهترین اتفاق ممکنه. همین‌طوره.
اگر کار اشتباهی کردی،قبل از اینکه از یه جای دیگه گندش در بیاد،خودت موضوع رو روشن کن.
آره،تبعات داره،اونم خیلی،اما لااقل با خودت میگی:خودم گفتم.
حقیقت تلخه،اگر خودت حقیقت اشتباهت رو بگی سخته،تبعات اشتباهاتت خیلی خیلی سخت تره،اما لااقل تقاص کاراتو دادی،درس گرفتی و تنبیه شدی.
بالاخره حقیقت روشن میشه،غیر ممکنه نشه،حداقل اگر خودت روشنش کنی،برای خودت راحت تره.برای وجدانت.
سعی نکن از حقیقت فرار کنی،تقاص حقیقت رو،بالاخره،یه روزی،همه میدن،مط
دروود
من قبلا تو پرشین بلاگ بودم. از سال 90. البته اونجا چند بار لونه عوض کردم تا رسیدم به "خاموشی هایم"
اسم اینجا هم همون میشه احتمالا. هنوز تصمیم نگرفتم.
ولی واقعا دلم تنگه برای وبلاگ...
وبلاگ ها... وبلاگ!
وبلاگ یعنی بنویسی هر چی میخوای. با عکس و بدون عکس. وقتی میری تو یه صفحه بدونی وبلاگه نه اینکه فک کنی وارد اینستا شدی که ازش بدت میاد!!
پرشین شده نوعی اینستا که من دوسش ندارم.
کلا بد شده !
اینجا اقلا رنگ و بویی از وبلاگ داره. دلم هم خوشه که غریب نیست
اگه خودتو دوست داشته باشی با کسی روبرو میشی که عاشقته و دوست داره
من با خودم روبرو شدم اون آدم خودم بود در شکلی دیگر در شکل یک مرد که به من حس خوب میداد دوستم داشت 
وقتی اینجور دوستیها تموم میشه ما باید همچنانبه دوست داشتن خودمون ادامه بدیم چون همه ما دوست داشتنی هستیم وقتی ینفر پیدا میشه که میتونه دوستمون داشته باشه یعنی ما دوست داشتنی هستیم ولی خب همه آدمها کنار ما همسفر های ما هستند بالاخره یجایی مسیرمون از هم جدا میشه در کنار هم رشد میکنی
۱. بافت کلاه شوهریو شروع کردم [قسمت ribbed پایینش عالی شد .. همیشه بافتشو مشکل داشتم ولی این سری تونستم] [کاموا رنگیای alize خیلی خوب و خوشگلن]
۲. کیک قهوه با تیکه های گردو با شیر + قیمه + کشک بادمجون
۳. پیشی پشمالو تپل ـو دیدم که در قسمت های قبل داش مرغ مینا رو میخورد:دی
سامسونگ بالاخره بعد از گذشت چند ماه، سکوت خود را در مورد گوشی تاشو گلکسی فولد
شکست. این گوشی بعد از اینکه با مشکلات متعددی مواجه شد، تاریخ عرضه آن به
تعویق افتاد تا سامسونگ بتواند مشکلات موردنظر را حل و فصل کنید. حالا
بالاخره این شرکت اعلام کرده که گوشی مذکور در ماه سپتامبر روانه‌ی بازار
می‌شود. این شرکت همچنین تغییرات اعمال شده بر روی این گوشی را هم اعلام
کرده است.
ادامه مطلب
امروز همکارا نبودن و تقریبا تنها بودم و به ارباب رجوع ها تا جایی که تونستم راهنمایی دادم.. الانم توی سکوت اتاق نشستم و فکر میکنم و مغزم از فکر باد کرده:)))خدایا کمکم کن بتونم کار اینجا را اصولی یاد بگیرم. به این کار و اومدن توی جامعه در درجه اول خیلی نیاز دارم و بعد حقوقش
 
بالاخره مستند بیگانه های آشنا بعد از 8 ماه تلاش و پیگیری، امشب بعد خبر شبانگاهی ساعت 22 از شبکه 3 سیما پخش میشه.
 
فروردین و اردیبهشت ماه امسال که رفتیم لرستان و خوزستان فکر نمی کردم ساخت این مستند انقدر انرژی و زمان ببره اما خدا رو شکر بالاخره تلاش ها نتیجه داد و امیدوارم کار خوبی از آب در اومده باشه و مخاطب خوشش بیاد.
 
مستند روایت متفاوتی از سیل ابتدای امسال هست و ارتباطی هم با شهادت حاج قاسم سلیمانی داره.
 
اگر این مستند رو امشب نتونستین بب
بیت کوین در ایران بالاخره قانونی شد!

بعد از گرد و خاکی که استخراج رمزارزها، مخصوصا بیت کوین و شفاف نبودن قانون در این حوزه در چند ماه اخیر در کشور به پا کرد، بالاخره نرخ برق و شرایط استخراج رمزارز مشخص شده و فعالیت در این حوزه رنگ قانونی به خود گرفت.
به گزارش ایسنا، با ورود کشور به بازه پیک مصرف برق، اخبار استخراج ارز دیجیتال و بیت کوین بیش از پیش داغ و تأثیر این فرآیند بر میزان مصرف برق از اهمیت خاصی برخوردار شد. در حالی که وزارت نیرو مدام از
در طول این یه هفته به طور کلی فراموش کرده بودم که این‌جا هم می‌شه نوشت!
چقدر عجیب و آزار دهنده. ترجیح می‌دادم الانم می‌تونستم تو کانال بنویسم ولی شاید این قطعی موقت اینترنت،( امیدوارم موقت باشه) بهانه ای شد که وبلاگ دوباره فعال بشه. 
اقا یادتون چقدر رفتم اومدم هی گشتم دنبال لباس.بالاخره خریدم.بالاخره.بقیه که هیچی خودمم باورم نمیشد بخرم خخخخخخخخخخ 
خلاصه فکر نمیکنم مغازه ای نرفته باشم خخخ.کلللللل شهر وجب به وجب گشتم.تو عروسی میدونم هر کی لباسشو از کجا و چند خریده خخخخ 
راستی فال هم گرفتم 
اینم عکسش 
فکر میکنید کیه؟
آخه یک ساعت و نیم طول کشید! 
منم که عرقو! یعنی چنان عرق می کنم که هر کی ندونه زیر آفتاب بیل میزدم! عرق رفت تو چشمم و سوززززوند عرق رفت تو دهنم و رسما مزه نمک اومد! :| 
هیچی دیگه رفتم حموم بعدش 
آهان لازم که نیست بگم که مامان نبود که تونستم جاروبرقی بکشم هوم؟ 
خیییییییییییییلی آشغال داشت خیلی زیاد :/ 
اذانه 
مدت زیادی یعنی خیلی زیادی بود که یکیو دوست داشتم 
به قصد خریداری یعنی
خبرشو داشتم که مجرده 
آره مجرد بود
مطمئن بودم 
از پیشمون رفت 
خیلی متین و باوقار بود کاری و دوست داشتنی 
رفت یه بخش دیگه 
و من داشتم فکر می کردم دکتر حبشی گفته بود این امکان وجود داره که یه دختر از یه پسر خوشش بیاد و راهکارشم اینه که یه آدم معتمد رو بفرسته یا خودش 
خودم؟ خودم که عمرا 
روم نمیشد 
از طرفی اون متنی که دکتر حبشی گفته بود عین همین رو بهش بگید یا بنویسید رو نداشتم
چرا خوب نمیشه؟ چرا خوب نمیشم؟
چرا اومدم اینجا؟
چرا برای افسردگی نمیرم دنبال درمان
چطور تونستم این حجم منفعل بودم رو باشم؟ بخدا هنره
چرا من همیشه خستم از زندگی
هر روزی که تو این دنیا میگذره داره بدتر میشه
تداوم آرزوی مرگ برای جوان یکم زیادی نیست؟

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

محتوا