نتایج جستجو برای عبارت :

روزگاری هم اگر دیوانه ات بودم، گذشت! ;)

نزدیک دوسال از آخرین پستم میگذره.... دوسالی که تو یه چشم بهم زدن گذشت و از طرفی زندگیم رو هم زیر و رو کرد...مهر تا آذر 97 سختترین روزای زندگیم بود... روزایی که باید یه تصمیم مهم میگرفتم و وسط یه دوراهی سخت گیر کرده بودم... یه طرفش دلم بود و کلی خاطره.. یه طرفش عقلم بود و یه اینده ی شاید خوب.... اولش راه دوم رو انتخاب کردم... ولی هرچی که گذشت دیدم من آدم دست کشیدن از دلم نیستم.... روزایی که جز گریه و دعا هیچ کاری ازم برنمیومد و فک میکردم که باید تسلیم سرنوشتم
هفته ی قبل که صبح ها کارآموزی غدد بودم چند تا عصر هم شیفت داشتم تو بیمارستان
کاردانشجویی،  این هفته هم که گذشت از یکشنبه تا خود امروز صبح ها تمام بیمارستان
کاردانشجویی بودم عصر ها هم غیر 2 روز کارآموزی ccu ...
دلم میخواد دقیق و با همه ی جزییات بنویسم ولی خواب چشمامو پر کرده !
فقط میگم ابن هفته جدید قراره خونه خواهر باشم ، فردا بلیط داریم از شهر ما به مقصد شهر خواهر....
حیف آن عمری که او بی عشق جانبخشا گذشت،
حیف آن عشقی، اگر با داد و واویلا گذشت.
غرق بادا در گنه، قلبی نورزد عشق پاک،
حیف عمر فاسقی از این جهان رسوا گذشت.
حیف عمر ابلهی، عمری پی دولت دوید،
حیف عمر عاقلی، با هرزه و رؤیا گذشت.
لال گردد آن زبانی که نمی گوید خدا،
حیف آن امت، که او بی دین و بی تقوا گذشت.
بی کفن میرد غریبی، نیست ایرادی دگر،
حیف آن مرگی اگر بی ذکر "لا الا"گذشت
مکّه و مینا نرفتی جرم نبود پیش حق،
حیف عمر غافلی، با ساغر و مینا گذشت.
جور دنیا هم گ
امشب هم گذشت
یک شب دیگر اضافه شد و هر شب
به خودم نوید میدم که تو قوی تر از دیروزی
چون یک روز دیگر بی او سر کردی
امشب هم گذشت
دلم گرفت برای تمام کسانی که
زیادی برایشان مهربان بودم
زیادی یک رو بودم
زیادی ساده بودم
دلم گرفت برای خودم
خودمی که بودم
خودمی که یک شهر را درمان میکرد
با حرف هایش
با آرامشش
خودمی که برای همه خوبی ها را میخواست
دلم گرفت برای خودم
برای خودمی که شدم
برای یک تکه سنگ
که اگر تمام آدم های دنیا
ها..! بکنند هم ذوب نمیشود
دیگر تمام شد
دقیقا چند سال پیش بود‌‌...
بهمن ماه...
تعداد خواب های واقعی یا به نگاه دین، رویاهای صادقانه، بیشتر شده بود...
با مرگ دوستم شروع شد و به...
یادم نیست به چی ختم شد.
اون زمان دانشجو بودم، حاج اقای دانشگاه میگفت احتمالا غلبه شیطانی هست که خواب های واقعی میبینی، خواب هایی که واقعا اذیتم میکرد...
گذشت و گذشت و گذشت تا با یه سری از ادعیه و این چیزها بهتر شدم، تا این چند روز...
انگار دوباره رویاهای صادقه برگشتند...
گذشتم تا گذشت، اینجا رسیدمبه کوی و منزل آوا رسیدم
دمی دیروز و هم فردا ندیدمز حالا بودم و حالا رسیدم
پریدم تا پرید از دل غم دل ز بالا بودم و بالا رسیدم
می خونین‌دل رقصیده در عشقبنوشیدم که نوش‌آسا رسیدم
سرم تا قلّه‌های مست پاشیداز آن نادرکجا در جا رسیدم
نه درجایی و ناجایی ندانمکه بی‌خود بودم و بی‌جا رسیدم
چو بی‌دنیا بدم آسان گسستم چو با زیبا بدم زیبا رسیدم
مرا گوید شبیه عشق گشتیبلی شکل تو گشتم تا رسیدم
به حلمی بس کن این شیرین‌زبانیکه تلخی
رمضان هم گذشت...
یادمه بچه که بودم، داداش بزرگه میگفت عید فطر که میشه،  وقتی میگن الحمدلله علی ما هدانا و الی اخر، انگار یه پارچ آب یخ رو سر آدم خالی میکنن که ایوای! رمضان هم گذشت... 
انگار کم کم دارن آب یخ رو سرم خالی میکنن
رمضان هم گذشت و من آدم نشدم
اصلا نفهمیدم چی بود، چی شد! 
به قول استاد بخشی اصلا اینجا کجاست؟ من کی ام؟؟ تو کی هستی؟؟ (اینقدر من در درک عظمت این ماه نابودم!)
خدایا من که نفهمیدم چی شد و چی بود که گذشت، ولی تو به حق حسینت نذار دست خ
وابستگی
دلبستگی
وارستگی / بلوغ احساسی /آغاز خود عشق ورزی / کنده شدن از موانع 
تلنگرهای زیادی در این چند سال خوردم . از کسانی که بینهایت دوست شون داشتم و دارم .
 
حالا دارم فکر میکنم .
اولی گذشت . سخت گذشت اما گذشت . سپردم اش به زمان .
دومی گذشت .اونم سخت بود و شوکه آور . سپردم اش به زمان .
و این آخری که سخت ترین هست هم خواهد گذشت ...
رنج آدم را پخته میکنه . بخصوص وقتی دلش میشکنه و میشکنه و میشکنه . 
حالا با خودم میگم عجب احمقی بودم که اجازه دادم آدم ها با د
شاید کلاس چهارم بودم که از یکی از پسرهای فامیل خوشم می آمد آن هم به خاطر این که فکر میکردم آدم حتما باید از یکی خوشش بیاید و یکی را داشته باشد که دوست داشته باشد در آینده با او ازدواج کند و تنها پسری ک در دسترس بود و سنش هم به من می آمد او بود.
دوران راهنمایی اکثر بچه های کلاسمان عاشق یک نفر بودند و من هم با ذوق اسم او را به همه میگفتند.هر چند خودش نمیدانست .
یادم هست اول دبیرستان که بودم با لاک غلط گیر اول اسمش را روی نیمکتم نوشته بودم.اوجش همان او
آخ مهتاب!کاش یکی از آجرهای خانه‌ات بودم.یا یک مشت خاکِ باغچه‌ات.کاش دستگیره‌ی اتاقت بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی.کاش چادرت بودم.نه کاش دستهایت بودم..کاش چشمهایت بودم .کاش دلت بودم نه..کاش ریه هایت بودم تا نفسهایت را در من فرو ببری و از من بیرون بیاوری.کاش من تو بودمکاش تو من بودیکاش ما یکی بودیمیک نفر دوتایی..!روی ماه خداوند را ببوسمصطفی مستور@khablog
این پاییز برام مثل یک چشم به هم زدن گذشت.
 
خوشحالم انقدر درگیر کارای مختلف بودم که وقت نکردم اصلا به چیزای دیگه فکر کنم و افسرده شم.
همش در حال تقلا بودم. تقلا برای تافل، برای اینترنشیپ، برای اپلای و ایمیل و  GRE و اینجور داستان‌ها. کار و دانشگاه هم که عضو ثابت بوده این مدت.
 
فارغ از اینکه نتیجه اش آخر چی میشه من خوشحالم که انقدر خوش گذشت این مدت. امیدوارم در ادامه هم سرم همینقدر شلوغ باشه.
یک چیزی که خیلی مهمه اینه که دارم یاد میگیرم چطور وقتی م
این روز ها که داره مثل برق و باد میگذره اسمش جوونیه..چند روز دیگه 25ساله میشم
یعنی یه سن خنثی یه چیزی بین بیست و سی
یعنی 13سال  تا رسیدن به سنی ک دوست دارم تو اون سن بمیرم
هفته ای که گذشت یعنی هفته هایی که گذشت تو بد ترین و وحشتناک ترین نقطه زندگی قرار گرفته بودم درست خورده بودم به بن بست و فکر میکردم از این بن بست بیرون نمیام چقدر حرف مفت شنیدم این مدت که سر قضیه ای که اون قدر برام مهم بود میگفتند برات مهم نباشه اگه ما بودیم مهم نبود و..
ولی من همه ت
هفتۀ بسیار سختی داشتم و عجیب غریب...این هفته با اغتشاشات شروع شد / من که همش بیرون بودم این چند روز تو خونه لم داده بودم کنار بخاری کتاب میخوندم اصلا هم نمیدونستم شورش شده / تا اینکه مامانم گفت تو خیابون یکی از بانک هارو کاملا آتش زدند و امروز که دیدم پرام ریخت، آخه محله ما معمولا آروم بود...خلاصه این هفته با برادران ضد شورش بسیج و نیروی انتظامی گذشت که واقعا ترسناکن '_' !!این هفته نظرم راجع به آیندم دوباره تغییر کرد و گفتم میتونم از جهات دیگه ای ه
از صبح درگیر موتور خونه ی ساختمان بودم و خو بالاخره جمع و جور شد و کار اکی شد
اومدم بالا مصطفی تازه داشت بیدار میشد 
گوشیش زنگ خورد بی اینکه با من هماهنگ کنه آخرش گفت اکی فقط اینکه من آرشم میارم.
کجا!؟
ساحل جفرود ناهار میریم خانوادگی.
هیچی نگفتم و گذشت گذشت گذشت و دیدم توو ساحلم 
یه خانومی خیلی با عجله اومد سمتمون
آقا شما گوشیتون آیفونه!؟
نه!
سامسونگه پس؟
آره چی شده؟
هیچی داشتم عکس میگرفتم شما داخل کادرم بودید حیفم اومد ندم بتون.
ممنونم.
بعد از
بهار دارد تمام می شود. ماه این روزها عجیب زیبا شده است. ساری گلین گوش می دهم و از هزاران حرف ناگفته در گلو رنج می برم. کاش می توانستم سازی بنوازم، نقشی بکشم، آوازی بخوانم. روزها را با سر اومد زمستون زمزمه کردن می گذرانم و شب ها را با گوش دادن به بندر تهران صبح می کنم. بهار سختی بود و گذشت. خوب که گذشت. سال ها بعد از این بهار یاد می کنم. بهاری که ماهش ماه شده بود، که بی نهایت پروانه داشت، بابونه هایش با طروات بود، با مریم و محسن گاپچیکو پلو خوردیم و م
بهار دارد تمام می شود. ماه این روزها عجیب زیبا شده است. ساری گلین گوش می دهم و از هزاران حرف ناگفته در گلو رنج می برم. کاش می توانستم سازی بنوازم، نقشی بکشم، آوازی بخوانم. روزها را با سر اومد زمستون زمزمه کردن می گذرانم و شب ها را با گوش دادن به بندر تهران صبح می کنم. بهار سختی بود و گذشت. خوب که گذشت. سال ها بعد از این بهار یاد می کنم. بهاری که ماهش ماه شده بود، که بی نهایت پروانه داشت، بابونه هایش با طروات بود، با مریم و محسن گوجه پلو خوردیم و من ز
ترم تابستون کرمانشاه بودم.
برگشتم خونه. حدود بیست روز مونده بود به زمان اردو جهادی تابستون. امسال گلستان آق قلا بود.
مطرح کردم با بابا و اینا که برم یا نه؟
پدرم گفتن: من خودم اردو جهادی هستم!
بنده خدا راست می گفتند. برا ایام مهر تو مغازشون کمک نیاز داشتند. منم گفتم چشم. هستم کمک شما.
 
حقیقتش خودم انتظار این پاسخ رو داشتم از مون وقت که کرمانشاه بودم. واسه همین به مسئول فرهنگی این اردو جهادی تابستون گفته بودم که اگه کاری برای قبل اردو هست بگو من ا
دانلود کتاب صوتی کار از کار گذشت اثر ژان پل سارتر
 
دانلود فایل
 
 
 
 
 
دانلود کتاب کار از کار گذشت | ژان پل سارتر | طاقچهtaaghche.com › داستان و رمان › رمانژان ‌پل سارتر (۱۹۸۰-۱۹۰۵)، نویسنده و فیلسوف فرانسوی است. «کار از کار گذشت» درباره زن و مردی است که همدیگر را نمی‌شناسند، جدا از هم و به دلایلی متفاوت می‌میرند و در ... رتبه: ۴٫۸ - ‏۲۰ رأیوارد نشده: اثر ‏| باید شامل این عبارت باشد: اثر
دانلود رایگان کتاب کار از کار گذشت از ژان پل سارتر | جنگلبانjangal
سلام علیکم 
تمام محصولات این شرکت پس از ارزیابی مشخص گردید که با اجناس درجه سه جمع آوری گردیده و ارزشی ندارند پس از طی گذشت اندگی زمان رنگها به دلیل نا معتبر بودن ام دی اف به کار رفته زخمی شده و لکه دار میگردند و ام دی افهای روکش دار هم تمامی پس از گذشت اندک زمانی تبله کرده و ور می ایند 
با نهایت تاسف که بنده هم خودم از قربانیان این معامله بودم و زیان پس دادم 
دلیل از این انتشار زیان نکردن شماست فقط 
خاطرات اردو جهادی شهریور نود و هشت: (شماره یک)
ترم تابستون کرمانشاه بودم.
برگشتم خونه. حدود بیست روز مونده بود به زمان اردو جهادی تابستون. امسال گلستان آق قلا بود.
مطرح کردم با بابا و اینا که برم یا نه؟
پدرم گفتن: من خودم اردو جهادی هستم!
بنده خدا راست می گفتند. برا ایام مهر تو مغازشون کمک نیاز داشتند. منم گفتم چشم. هستم کمک شما.
 
حقیقتش خودم انتظار این پاسخ رو داشتم از مون وقت که کرمانشاه بودم. واسه همین به مسئول فرهنگی این اردو جهادی تابستون گ
 
 
 
من، شباهت های دردآلود با «در» داشتماز فشار بی کسی دیوار، در بر داشتمتکیه ام بر شانه ی دیوار بود و مثل دراز عبور او دلی در سینه پرپر داشتممی گذشت از من، عبورش درد و درمان بود و منسخت بر اعجاز چشمی ناز، باور داشتمدست در دست یکی که من نبود، از من گذشتقژقژی در سینه.... انگاری ترک برداشتمچینی قلبم ترک برداشت، ویران تر شدمدردهایی بود و من، یک درد دیگر داشتممی رود با یاری جز من، می رود با رفتنشمثل زلف او به باد آنچه که در سر داشتممن گذرگاهی برایش
روزی که شروع کردم فقط  یک دختر هفده ساله بودم
حالا وقتی به خواسته ام میرسم
یک دختر بیست ساله می شوم
هیفده سالگی،  هیجده سالگی و نوزده سالگی ام
به اشک و اه گذشت
به غم و نرسیدن گذشت
به خواستن و نتوانستن گذشت
من حتی اگر به خواسته ام برسم به ماه ها روانشناسی و کمک نیاز دارم تا دوباره به خودم برگردم اگر برگردم 
سه سال اسیر شدن کم نیست 
سه سال اسیر چنگال نرسیدن شدن کم نیست
میترسم سکته کنم و مادرم دق بکند 
میترسم پدرم از نبود من گریه کند 
میترسم سکت
منی که بار سفر بسته بودم از آغازنگاه خویش به در بسته بودم از آغازبرای سرخی صورت به روی هر انگشتحنای خون جگر بسته بودم از آغازمنم شبیه ولیعهد شاه مغلوبی که دل به مال پدر بسته بودم از آغازهنوز در عجبم که امیدوار چرابه هندوانه ی دربسته بودم از آغازبه دوستان خود آنقدر مطمئن بودمکه روی سینه سپر بسته بودم از آغازبه خاطر نپریدن ملامتم نکنیدکه من کبوتر پربسته بودم از آغازعجیب نیست که با مرگ زندگی کردمبه قتل عمر کمر بسته بودم از آغازاگر چه آخر این ق
تو دوران سربازی اموزشی که بودم لحظه شماری میکردبم که تموم شه و بریم یگانبهمون گفته بودن هشت هفته طول میکشهآخر هفته ها که میرفتیم مرخصی میگفتیم خب یه هفته اش گذشت ولی مگه تموم میشدخلاصه با همه سختی هاش تموم شد ولی نرفتیم یگان چون دوره کد خوردیمخیلی برامون زور داشتدو سه تا از بچه ها فرار کردندوره کد مثل این میموند که بهمون گفته باشن دوباره از اول بیاید آموزشیولی انقدر این دوره کد راحت گذشت که حد نداره اونم تو تیپ زرهییکی از دلایلی که دوره کد ب
اینکه با چه استرسی خودمو به اون آدرس رسوندم بماند 
اینکه نیم ساعت جلو در اشک ریختم و هزار بار شکستم بماند ولی باید قوی میومدم پیشت
میدونستم تو این شرایط خودت به اندازه کافی که چه عرض کنم بیش از اندازه داغون هستی 
نباید داغون بودم منو هم میدیدی ...
اون یک ساعتی که پیشت بودم اصلا نمیدونم چی میگفتم
نمیدونم چطوری گذشت ...
فقط میدونم رو ابرا بودم ... دلم میخواست یه کاری میکردم که میذاشتن همونجا پیشت بمونم
 ولی باز باید می رفتم ... باز باید جدا میشدیم ...
هوالرئوف الرحیم
خبببببب.
ماراتن انتخابات و سرچ و رای دادن و اینها گذشت.
من از نتیجه راضی نیستم چون سیستم رای دهیم لیستی نبود و به جوانهای انقلابی رای داده بودم.
برای دونه دونه شون هم حتی شده یک جمله می تونستم حرف بزنم چون واقعا نشسته بودم سرچ کرده بودم.
شبهای خوبی رو با بابا به مباحثه انتخاباتی گذروندیم و لیست جمع کردیم.
خلاصه که تمام شد و رفت پی کارش...
این تب داغ کرونا هم که بیش از مخاطرات خودش، استرسش داره می کشتمون.
ما که نه، ملت رو.
فعلا همین
دغدغه ای که این روزها ذهنمو مشغول کرده اینه که 
من هیچ وقت از زندگیم راضی نیستم ... شاید میشه گفت روزهای رو گذروندم که ارزوی 
یه سری چیزهای رو داشتم و سالیانی گذشت و بهشون هم رسیدم ولی !!
تا چندین سال پیش یه ارزوی بزرگ داشتم ...وقتی هر چیزی رو بدست می اوردم غیر
از اون ارزوی بزرگ برام خوشحالی نداشت چون فکر می کردم من فقط با رسیدن به 
ارزوی قلبیمه که خوشحال میشم ..
سالها گذشت و من بالاخره به ارزوی قلبیم رسیدم چند ماه اول خوشحال بودم ولی باز ...
دوباره
مادر امشب میگفت کاش سنم کمتر بود.مثلا چهل سال یا پنجاه سال :(.یعنی چی تو ذهنش گذشت که اونو گفت؟؟؟چه حسرت هایی رو یدک کشیده؟؟
 دیدن پیر شدن پدر مادرا یکی از باگ های بزرگ زندگیه.
+تو هم عجله نکن.نوبت تو هم میشه.تو هم میشه که میگی ای کاش جوون تر بودم و فلان مهارتو یاد میگرفتم.کاش جوون تر بودم و نمازامو اول وقت میخوندم.الان دیگه اصن حسش نیست....نوبت تو هم میشه
 
ترم دوی ارشد، درس آمار ۲ را با نمره‌ی ۵ افتادم. روزی که امتحانش را دادم، بعد از ۳ ساعت سر و کله زدن با برگه‌ی جلوی رویم، با وجود کتاب باز بودن امتحان، فقط یک سوال را توانستم حل کنم. بعد از امتحان دم در منتظر هم‌کلاسی‌هایم بودم که دیدم استادم از بیرون آمد و هم‌کلاسی‌هایم از سر و گردنش بالا می‌رفتند و فریاد العفوشان بالا بود تا استاد حداقل نمره‌ها را روی نمودار ببرد و ما را نیندازد. در هجوم زر زر بچه‌های کلاس، این من بودم که گوشه‌ای ایستاده
دیشب یه خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم تمام دندانهایی که پر کرده بودم ایراد پیدا کرده بودن. این موادها که سیاهه باهاش پر میکنن مدام میریخت. من هرچه با زبونم سعی میکردم نگهشون دارم نمیشد. هی میربخت تو دهنم و من خیلی میترسیدم نمیدونم چرا. 
با صدای ننه بیدار شدم. میگفت چرا انقدر جیغ میزدی تو خواب؟
خیر باشه...
+اون روزهای سخت هم گذشت. هرچی گذشت و گذشت من تحمل کردم. حالا دیگه مدت کمی مونده. کاش میتونستم همین امروز برم. این روزهای آخر دلتنگی داره منو میکشه.
این یادداشت به مرور و طی روزهای مختلف نوشته شده است :)
 
خب اول این پست من رو بخونید. اون روزا من خیلی حالم بد بود ولی نمی تونستم تشخیص بدم چی حال من رو اینقدر بد میکنه! با آقای لی هم حرف زده بودم و نتایج کارم رو نشونش داده بودم و اون برعکس من خیلی خوشحال بود و میگفت همه چیز خوبه. یه روز با ساوا حرف زده بودم اون حالش از من بدتر بود، منم بهش توصیه کردم تو که اسکالرشیپ ت از گرنت استاد نیست و اینقدر حالت بد هست، خب سوپروایزرت رو عوض کن. بعد از مکالمه ا
بله بالاخره امتحان جهنمی فارماپاتو گوارش رو دادم و باید بگم چیزای خیلی کمی از فارما بلد بودم ولی هر چی بلد بودم اومد:)))) 
دیروز با فاطمه و مهلا رفتیم خرید و خوش گذشت، برای باشگاه لباس گرفتم و یه مرطوب کننده هم برای دستم خریدم. موقع برگشت هم شیک خوردیم که چون هوا بی نهایت سرد بود من که خیلی ازش لذت نبردم ولی تقریبا آخرای شب بود و توی کافه اش فقط ما بودیم و تلوزیون لیسانسه ها نشون میداد و هزاران سال بود که تلوزیون ندیده بودم :)) و جالب بود.
الان دو
 
دانلود آهنگ جدید احسان خواجه امیری به نام جاده ای که ساخته بودم
آهنگ جدید جاده ای که ساخته بودم از احسان خواجه امیری
Download New Music Ehsan khajeh amiri - Jaddehi ke sakhteh bodam
واسه این که بشه به بی تو یکم آروم بگیرمبه جاهایی که ازت خاطره دارم نمرمعطر دل خواه تو هر جا به مشامم میخورههمه وجودم رو میگیره حس دلهورهاونی که دنیاش بودم رفت و دیگه برنگشتجاده ای که ساخته بودم از روی خودم گذشتشکل یه سایه میون غربت یه منظرسوقتی تنهایی دارم از تو خیابون میگذرماون روزامون
دیشب خواب بدی دیدم. خواب دیدم تو غریبه بودی. با هم آشنا شدیم و تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم ولی کم کم تو عوض شدی. دیگه چهره‌ی اون آدم شبیه تو نبود ولی من هنوز فکر میکردم اون تویی. به اسم تو صداش می‌کردم و بهش عشق می ورزیدم. تو خواب دیدم که معتاد به کوکائین بود و من اینو میدونستم و با این وجود باهاش ازدواج کردم. تو مراسم عروسیمون هم یه لاین زده بود. بابام ازش بدش میومد. من عاشقش بودم ولی. یک هفته از ازدواجمون گذشت و شروع کرد به کتک زدن من. ترسیده بودم و
نیرو هایِ تاریکی که تک تک سلول های بدنمُ تسخیر کردن .. منی که هنوز کلی با آرمان هاش فاصله داره..من برات ننوشته بودم از همه اون روزایی که دوست داشتم به خودم آسیب بزنم .. تو تک تکِ لحظه هام. برای زودتر تموم شدنم..چشمامو رو هر چه نور بود گرفته بودم..هِی هر روز درختای  جنگل سیاه ذهنم بزرگتر می شد .. و با آسیب زدن به خودم از هر چیز خوش حال کننده ای دوری می کردم.. ولی هیچ چیز خوش حال کننده ای برام وجود نداشت..همه لحظه هام طوری می گذشت که نباید.. انقد گذشت که ه
رسولخدا ص فرمود بر شما باد بگذشت زیرا گذشت جز عزت بنده را نیفزابد و از دبگر بگذریدتا خداشما را عزیز کند امام باقر ع فرموده پشبمانی از گذشت بهتر واسانتراست تا پشیمانی از کیفر  شرح یعنی اگر شخصی را که بتو ستمی کرده بود بخسیدی و از اودر گذشتی سپس دانستی که ان گذشت مورد نداشته زیرا ان ستمگر متنبه نگشت و از گذشت خود پشیمان شدی این پشیمانی بهتر و اسانتر است از موردیکه ستمگر را مجازات کنی وسپس بفهمی اگر ازاو میگذشتی و اورامیبخشیدی. بهتر بود
بهار قلب من 
تمام شد.تمامِ تمام.یک سال دیگر هم تمام شد.چه قدر زود!چشمم را روی هم گذاشته بودمکه سال نو آغاز شدو چشم که باز کردم و دیدم تمام شد.به همین زودی.
آقا!در سالی که گذشت، از دست من راضی بودی؟من دوست خوبی برای تو بودم؟به دوستی‌ام چه نمره‌ای می‌دهی؟چند بار دلت را شکستم؟حساب، دستت هست؟چند بار لبخند به لبت نشاندم؟جایی نوشته‌ای؟خانۀ محبّتت در دلم آبادتر شده یا ویران‌تر؟
دلم نمی‌آید این سؤال را بپرسمولی آزارم می‌دهد.نپرسم، آرام نمی‌گیر
با سلام خدمت همه اعضای وبلاگ خانواده برتر
بنده ویژگی های جسمی خاصی از دوران کودکی  و نوجوانی داشتم که منو از سایر همسن هام و همکلاسی هام متمایز می کرد. بنده از کودکی درشت هیکل و تپل بودم که این باعث بیشتر نشون دادن سنم میشد و همین باعث میشد همسن هام منو بین خودشون راه ندن و منو از خودشون ندونن، به خاطر همین از همون اول دوستان زیادی نداشتم و منزوی بودم و دستمایه ی خنده و تمسخر دیگران بودم. 
این امر در 11 سالگی بنده با ریش درآوردن زود هنگام صورت ب
هوالرئوف الرحیم
اینجوری بود که من باید همیشه انتخاب کننده می بودم، اما بله برونمونم گذشته بود ولی هنوز احساس می کردم دلم انتخابش رو انجام نداده. عقلم شرایط رو سنجیده بود و گفته بود "ok". فقط یک سوال سرسری از بخش احساسم پرسیده بود که:
" نفرت انگیزه؟"
و شنیده بود:
 "نه"
و ما زن و شوهر شدیم.
گذشت. رضا مهربانانه باهام پیش اومد. کوتاه نیومد و شکست نخورد. تا اینکه در چنین شبی رفتیم خونه ی خواهرش. پا گشام کرده بودنم. 
رضا تو جمع خانواده ش با روابط خانوادگی
هوالرئوف الرحیم
اینجوری بود که من باید همیشه انتخاب کننده می بودم، اما بله برونمونم گذشته بود ولی هنوز احساس می کردم دلم انتخابش رو انجام نداده. عقلم شرایط رو سنجیده بود و گفته بود "ok". فقط یک سوال سرسری از بخش احساسم پرسیده بود که:
" نفرت انگیزه؟"
و شنیده بود:
 "نه"
و ما زن و شوهر شدیم.
گذشت. رضا مهربانانه باهام پیش اومد. کوتاه نیومد و شکست نخورد. تا اینکه در چنین شبی رفتیم خونه ی خواهرش. پا گشام کرده بودن. 
رضا تو جمع خانواده ش با روابط خانوادگی
در سیر پیش تا پس از ازدواجم
حس می‌کنم دعا از زبانم
رفت به لایه‌ای عمیق‌تر
به قلب
به باطن
و بعد عمل
و دوباره زبان
 
من این جوشش از درون را دوست دارم
این جاگیری معنا در محل خودش را عاشقم
من دنبال دعاهایی بودم که نه وهمِ من باشند و نه خیالاتم
من دنبال زندگی کردنِ دعا بودم.
 
پ.ن: این حرف‌ها را در اینستاگرام نمی‌شود زد. در کانال و گروه دوستان هم نمی‌شود. به دوستان که اصلا نمی‌شود گفت. می‌گویند جوگیری. پز می‌دهی. دل ما را آب می‌کنی. نه، خواهرم، عز
فروردین همه‌ش م.ح.ز حضور داشت
آلبرت برگشت و حرف میزدیم و کمک و راهنمایی
فروردین بیشتر به خواب گذاشت
فروردین به فیلم دیدن گذشت
فروردین به حدودی کتاب خوندن گذشت.
فروردین شروع شد به شروع فوتوشاپ
فروردین شروع شد به دیجیتال مارکتینگ
فروردین گذشت به شروع سخر خیزی و چه شیرین بود...
فروردین گذشت به درس های آنلاین،
فایل های زیاد مجازی
فروردین بیشتر صحبت با محمدرضا و آلبرت بود و بد هم نبود
فروردین شروع شد به تولد موضوع پروژه طراحی ایجاد.
فروردینِ استر
از دیشب که اومدم خونه همش داشتم دنبال هندزفریم میگشتم. انگار آب شده بود توی زمین. تا اینکه همین الان دیدم توی یکی از پتوهام قایم شده بود!! 
حواسم نبود سال ۹۹ هنوز پستی نداره. نمی دونم اگر ازدواج نکرده بودم روزهای قرنطینه چطوری می گذشت! ولی مطمئنم خیلی بد می گذشت. 
هیچ کجا نمی شد برم و بدون هیچ دلخوشی و امیدی و کاری و کلاسی و خریدی و دور دوری ... هیچی! الان تو هستی و چی ازین بهتر
هممون دلمون برای زندگی عادی تنگ شده. اصلا انگار مسائل چپکی تر میشه توی
منتظرم از یه شرکت ک رفته بودم مصاحبه باهام تماس گرفته بشه
طبق گفته خودشون قرار بود این هفته باهام تماس بگیرن اما امروزم گذشت و کسی نه بهم ایمیل زد نه باهام تماس گرفت
حتی ایمیل نزدن ک بگن رد شدی و بیخود دلخوش نباش
مصاحبه تو نظر خودم برعکس مصاحبه های قبلی ک رفته بودم خوب پیش رفت اما...
دراز کشیدم تو تخت و گرمای بعدازظهر تهران رو تحمل میکنم و با خودم میگم این کار هم نشد بعدش چی کار کنم?
واقعا چی کار کنم؟
پیش نوشت:با خودم قرار گذاشته بودم از ترم یک خاطرات جالبی را که اصلا هم کم نبودند به نگارش در بیاورم اما نشدآنقدر این دوران پر سر و صدا و پر شور و پر مشغله است که اصلا مجال خلوت کردن و نوشتن برایم فراهم نمی آمد
 
یک ترم گذشتمطمئنم این سه کلمه به هیچ وجه ممکن نیست روایتگر خوبی برای ترم اول باشدحتی قرار نیست ذره ای از این تجربه به غایت پر ماجرا را برایمان توضیح دهد 
ترم یک مثل تجربه اولین باری است که دریا را از نزدیک می بینیمالبته می توان این دریا
پیش نوشت:با خودم قرار گذاشته بودم از ترم یک خاطرات جالبی را که اصلا هم کم نبودند به نگارش در بیاورم اما نشدآنقدر این دوران پر سر و صدا و پر شور و پر مشغله است که اصلا مجال خلوت کردن و نوشتن برایم فراهم نمی آمد
 
یک ترم گذشتمطمئنم این سه کلمه به هیچ وجه ممکن نیست روایتگر خوبی برای ترم اول باشدحتی قرار نیست ذره ای از این تجربه به غایت پر ماجرا را برایمان توضیح دهد 
ترم یک مثل تجربه اولین باری است که دریا را از نزدیک می بینیمالبته می توانیم این دری
زمستان بود.
حس می‌کردم قلبم دارد بزرگ می‌شود.
انکارش می‌کردم و بقیه بیشتر اصرار می‌کردند. با دست نشانم می‌دادند و می‌گفتند ببینید قلبش بزرگ شده... بیشتر می‌تپد...
چندماه طول کشید تا قبول کنم که راست می‌گویند...قلبم بزرگتر از همیشه شده است.
خوشحال بودم، با همیشه فرق کرده بودم، بیشتر از همیشه خودم بودم.
بزرگ بود... انقدر بزرگ که وقتی در قلبم جای گرفت، قلبم اندازه‌ش نبود و زد بیرون... 
کم‌کم اما اذیت می‌کرد، انقدری بزرگ شده بود که دیگر از باقی
سلام
 
دیروز اومدم ترمینالی که سر جاده هست تا بیام خونه.
هرچی فکر کردم دیدم اگر 4 شنبه و 5 شنبه و جمعه رو بمونم خوابگاه ، باید هر وعده رو فلافل بخورم و تازه منتظر باشم که هیچ خرج دیگه ای هم به من نخوره.
خلاصه تصمیم گرفتم بیام خونه.
تقریبا یه نیم ساعتی معطل اتوبوس شدم زیر بارون. یاد ایامی افتادم که ماشین زیر پام بود و تو این شرایط از کنار مسافرا رد شده بودم و شاید فقط  تو دلم گفته بودم بنده خداها را ببین و رفته بودم.
ولی خب هر جور بود به خیر گذشت.
آره
یادم میاد سالها قبل، احتمالا اواسط سال ۹۰، اون موقع ها که مدیر منطقه ای یه موسسه آموزشی گردن کلفت بودم و از ساعت ۷:۳۰ صبح تا حدود ۹ شب سرکار بودم، همون روزا آرزو میکردم که یه کار کارمندی ساده تر و کم دغدغه تر داشتم و میتونستم حدود ۵:۳۰ - ۶ خونه باشم تا فارغ البال مطالعه کنم و فیلم ببینم و چیزمیز یاد بگیرم. تازه اون موقع هنوز تو وسوسه مسافرت های جورواجور نیوفتاده بودم. مسافرت هامون به روستای آبا و اجدادی من (مرکزکشور) و ولایت بزرگه (شمال) خلاصه می
بهترین عید برام اون عیدی بود که دوم راهنمایی بودم، تلویزیون رنگی جدید خریده بودیم، و با برادرم فیلم های سینمایی که ویژه برنامه ی شبکه ی دو بود رو نگاه می کردیم. تقویم فیلم ها رو یادداشت کرده بودیم و با شوق منتظر پایان شب می موندم.
 
بهترین ماه رمضان برام ماه رمضان سال 88 در تابستان بود که منتظر جواب نهایی کنکور بودم و هر شب بعد از سحر یه عالمه دعا می خوندم. اون حس های خوب هیچ وقت دوباره تکرار نشد.
 
بهترین زمستان برام زمستانی بود که تازه امتحان ه
در هفده سالگی عاشق پسری شده بودم که تاکنون در زندگی‌ام ندیده بودم‌اش! من فراتر از عشق در یک نگاه عمل کرده و به درجه‌ای از مهارت رسیده که به عشق بدون نگاه دست یافته بودم! اگر از کم و کیف این عشق بپرسید همینقدر می‌گویم که با حسام در چتروم آشنا شده بودم. پس از سه ماه چت‌های شبانه‌روزی بالأخره اولین ملاقاتمان در پارک پرواز تهران رقم خورد. سه سال از آن ملاقات گذشت و هر روز بیشتر از دیروز دل‌بسته حسام می‌شدم.حالا که این متن را می‌خوانید بالای سی
دو هفته پیش به عوض گرفتن قطار از قم، از طهران قطار گرفتم و فکر کردم که از قم قطار گرفتم!
زودتر از موعد به راه‌آهن رفتم که صدا زد قطار ۱۸۶ مشهد سوار شن و من با خودم گفتم که چرا یک ساعت زودتر داره مسافر می‌زنه؟!
بلیط رو نگاه کردم و دیدم ای دل غافل، من از طهران قطار گرفتم و خدا رحم کرد که در محوطه راه‌آهن حاضر بودم و قطار هم از قضا از قم می‌گذشت و القصه به خیر گذشت.
امشب هم فکر می‌کردم که قطار قراره ساعت ۲۲:۱۵ بره سمت طهران و و سلانه‌سلانه کارهام ر
جرات راه رفتن توی تاریکی رو داشته باش ...
 
× به آسمون نگاه کردم چه قدر رنگش مبهم بود 
انگار رنگی نبود 
چراغ ها بودن 
خیابون ها بودن 
همه چیز بود و منم بودم 
فقط بودم 
بدون هیچ فکری 
خالی 
بودم 
بودم و نباید از بودنم می ترسیدم 
اون من بودم! 
 
× هر آااادمی هررر آدمیی یه نقطه ضعف عجیب و مهلک داره که می تونه کله پاش کنه. 
منم همینطور! 
بسم الله الرحمن الرحیم./
اینکه دیر به دیر بیایم و بنویسم برای خودم هم دلگیر است، بهمن ماه هم پر از اتفاق بود، پر از کار و گشت و گذار و خرج و برج و اینکه زندگی مثل همیشه در جریان بود! مثل دی ماهی که تلخ گذشت و گذشت ، بهمن هم علی رغم شادتر گذشتنش ، گذشت ! میتوانم بگویم برنامه ی بیشتر روزهایم همین بود که صبح به صبح بیدار شوم بنشبنم پای چرخ ، و در میان روز اشپزی کنم مرتب کنم ظرف بشورم گاهی بغض کنم یا بخندم ، کار کنم ، بروم بیرون به ادم ها نگاه کنم. یا از
جایی که صبر آدم لبریز میشه برای هرکس یک حد خاصی داره ... و دیروز صبرمنم از حد گذشت ... اینکه تو بخش تحمل کنی تا استاد بیاد بالا سرت و هربار دو ثانیه بیشتر برات وقت نگذاره ناراحت کننده اس البته نه از روی عمد بلکه به علت زیاد بودن دانشجوها و خواسته هاشون ... آخرش به جایی می رسه که گرفتی که با کلی زحمت از کام برداشتی و سر تحلیل لثه بخیه زدی با یک بخیه جدید اشتباه بخیه های دیگه ش باز بشه ... اونقدر اعصابم خورد شد که تمام کار رو به استاد سپردم و خودم دوست دا
خوش گذشت. چهار نفر بودیم و از عصر پنجشنبه تا ساعت دو و سه صبح جمعه را پای ساکر گذراندیم. بردیم، بردیم، بردیم، بردیم، بردیم، بردیم، باختیم، بردیم، باختیم، باختیم، باختیم، باختیم... سوار شدم. استارت زدم. یکی از آن سه نفر را تا خانه‌اش رساندم و تا خانه در خواب و بیداری راندم. روی تخت دراز کشیدم. خوابم نمی‌بُرد. غلت زدم به چپ. پتو را کنار زدم. سردم شد. پتو را کشیدم. گرمم شد. غلت زدم به راست. پشتم در مواجهه با هوای آزادی که از پنجره می‌آمد یخ کرد. غلت ز
سلام امیدوارم تو سال جدید حالتون خیلی بهتر از سال قبل باشه بهمراه کلی آرزوهای خوووووووب.
خب من سال تحویل رو تو پادگان و کنار بچه ها بودم و خوش هم گذشت :) جاتون خالی
تو این سه ماهه که نبودم ماه اول و دومش به مرخصی های شهری برای دندونپزشکی با قیمت های گزاف و سخت گیری های الکی تو یگانمون گذشت...
ماه اسفند هم با همه تلخیاش بالاخره تموم شد.از گوشی دزدی و بازدید ساکا گرفته تا دلتنگی و برف...تو این سه ماهه نزدیک 15بار برفو دیدیم و پارو کردیم :)) مطمئنم بهار
 
خوشحالی یعنی اینکه خواهرزاده ی اولیت  عروس بشه ^__^ و تو لباس عروسی ببینیش ^__^
ایشالا در کنار هم  خوشبخت بشن
ایشالا قسمت خودم :دی و همه جوانا
 
دیشب خیلیییی خوش گذشت خیلی خدا رو شکر
همش خوب بود خوبه خوب همش از ذوق و شوق عروس شدن عروس خانوم خندیدمم و شاد
بودم  تا آخر مراسم که خواهرزاده وسطیم (دومی) با حرفش و تلخ زبونیش متاسفانه اشک منو درآورد و شادی آخر مراسم رو برای من تلخ کرد :| 
( اینو  نوشتم که یادم بمونه  و همین جا ثبت میکنم که فردا روز فرامو
عود، چای، دختر پرتقال. تابستونم رو اینجوری گذروندم. اتاقم رو به سلیقه خودم چیدم به این امید که زندگیم رو هم همینجوری بچینم. سخت، طولانی، با کمک مامان و بابا.‌ خوش گذشت؟ الان دیگه نمیدونم. الان که بهش فکر میکنم، خیلی تنها بودم. فکر کنم خوش هم گذشت. الان داره بهم خوش میگذره؟!شک دارم که بدونم شاد بودن یعنی چی. تو گوشه ذهنم همیشه چند تا دغدغه هست که نمیذاره راحت و‌ بیخیال باشم. ولی مثل همیشه باید تلاش کنم که خوب باشم. که صداشون رو نشنوم. باید خودم
صبح که نشستم پای لپتاپ، حرفی برای گفتن به ذهنم نمی‌رسید؛ امّا در درون دوست داشتم چند کلمه‌ای بنویسم. دوست داشتم حرفی برای زدن پیدا کنم و حتی اگر شده، برخلاف دفعات قبل، زودتر از جمعه بساط حال و احوال‌ پرسی راه بیاندازم. توی همین فکرها بودم که یادم آمد اینجا را نیمه‌های مهر ساخته بودم. درست پنج سال پیش. حالا پنج سال می‌شود که اینجا شده خانۀ مجازی من. روزهای اول فقط یک دانشجوی م.شیمی بودم که از بد حادثه افتاده بودم کیلومترها آن‌طرف‌تر از وطن
 
زهرای بابا سلام
امروز 20 ماه می شود که از پیش ما رفته ای. برابر همه روزهایی که اینجا پیش ما بودی و به زندگمیان شادی بخشیدی. این 20 ماه عمر شیرینت برای ما زود گذشت خیلی زود اما 20 ماه نبودنت هم زود گذشت آن قدر زود که باورمان نمی شود 20 ماه است که پرکشیده ای. زود گذشت اما به تلخی. آن قدر تلخ که گاهی شیرینی بودنت را از یاد می بریم
 
سهم من از تو عکس هایی شده است که نبودنت را به من یادآوری می کند
سهم من از تو عکس هایی شده است که نبودنت را به من یادآوری می کن
خلاصه ک شر امتحانا کنده شد بالاخره..واسه کنکور انقد درس نخونده بودم ک تو این چند روز..من معتاد، تمام این مدت رو حتی ی سریالم نگاه نکردم چه برسه ب فیلم..فیلم سریال چیه اصن آقااا..من حتی ی آهنگ جدیدم گوش نکردم..خداوکیلی این حجم از توانایی درس خوندنو در خودم نمیدیدم...
خلاصه ک سخت گذشت ولی گذشت...
خلاصه اگه نظر منو میخواین اصن وقتتنو واسه درس خوندن حداقل تو این مملکت نذارین..دبیرستانو تموم کنین..شده با هیچهایک و کار داوطلبانه برید دنیا رو بگردین..ک ای
    
  
یادمه نوجوون که بودم، اون موقع ها که با اینترنت دایل آپ وصل میشدیم به اینترنت، با یه دخترخانوم چت می کردم که بیست و هشت سالش بود و شمالی بود!
گه گاهی با هم چت میکردیم و با خودم میگفتم چرا تا الآن ازدواج نکرده؟! بیست و هشت سال خیلیه!
با یه آقایی هم چت میکردم که اونم توو همین سن و سال بود!
رفته بودم توو حس و حال کلید اسرار:)) با خودم گفتم بذار واسطه کار خیر بشم و گفتم این دو نفر رو با هم آشنا کنم شاید با هم ازدواج کردن!
به هم دیگه معرفیشون کردم و
بچه بودم.یک شب بهاری بود.آسمان ساکت اما پرهیاهو بود.داشتم بین درختان برای آتش هیزم جمع میکردم.میدانم عجیب است اما حس کردم درختان با هم حرف میزنند.اما جنس صدایشان مثل همیشه آرامش بخش نبود.بوی خوبی نمی داد.آتش را کنار دو دوست دیگرم روشن کردم.آتش هم ناله هایش سوزان بود.باز دچار آن حالتم شدم.حسی شبیه به مور مور وجودم را فرا گرفت.کمی گذشت.سگِ نگهبان شروع به واق واق کرد.دیگر با سگ ها آشنا بودم.میدانستم خبری است.بلند شدم به بالای بوم رفتم.دیدم نزدیک ب
آن قسمت از وجودم که مازوخیستی زیر پوستی دارد هر لحظه فریاد برمی‌آورد که آهای دختر!
های دختر!
باید این روز‌ها و شب‌ها را به یاد سال گذشته و این روزها و شب‌هایش، سیاه و تباه کنی.
باید افسرده‌ی افسرده شوی و آسمان دلت را ابری کنی و بگذاری چشمانت ببارند.
این روزها و شب‌ها بخشی از وجودم مصرانه میخواهد زانوی غم بغل گیرد.
 
پ.ن: دیروز خوشحال بودم، امروز منتظر دو چیز بودم، تو بی‌خبری و نشدن گذشت! غمگین‌ترین شدم. انگار که قراره غمگین‌ترین هم بمونم ت
نگاه کردی و من ذره ذره آب شدم
درست بودم و حالا، ببین خراب شدم
منی که پیش همه اولین دوای غمم
کنار تو که تمام منی "عذاب" شدم
زمانه ای که به جز من، کسی نبود گذشت؟
منِ  "عزیزم" سابق، چرت "جناب" شدم؟
چه سخت می شود آن بت که نردبان تو بود
گرفته پای تو را و ببین طناب شدم
خودت تمام مرا سر سپرده کردی و حال...
رسیده موقع رفتن؟ مگر مجاب شدم؟
منی که تک یل میدان عشق او بودم
دلیر لشکر دشمن چرا حساب شدم....
بهانه نیست، تو با من پر از غمی شاید
نگاه کردی و من ذره ذره آب شد
با ن خردمند را به سمت کافه پیاده می‎رفتیم و از نوشتن حرف می‎زدیم. از این می‎گفتیم که غم چه دست آدم را به نوشتن گرم می‎کند. که آدم به مرحله‎ای می‎رسد که باید بین گریستن مدام و نوشتن انتخاب کند و ما اولی را انتخاب می‎کنیم. توی همین حرف‎ها بودیم که ن یک‎مرتبه پرسید: دلت تنگ نشده؟ من دلم هنوز پیش نوشتن بود. جواب دادم که زیاد. که دلم دیگر آن همه غم را نمی‎خواهد اما آن میل شدید به روی کاغذ آوردن احوالم را زیاد می‎خواهد. ن گفت: منظورم آدم سابق بود،
روزی، گوساله ای باید از جنگل بکری می گذشت تا به چراگاهش برسد، گوساله ی بی فکری بود و راه پر پیچ و خم و پر فراز و نشیبی برای خود باز کرد!
 
روز بعد، سگی که از آن جا می گذشت از همان راه استفاده کرد و از جنگل گذشت. مدتی بعد، گوساله راهنمای گله، آن راه را باز دید و گله اش را وادار کرد از آن جا عبور کنند!
ادامه مطلب
سلام ...
حس آخرای شهریور رو دارم ...
من معمولا آخرای شهریور رو دوست داشتم :))
چون کلا تابستونام هیچ وقت مثل بقیه نمی گذشت و اون قدر ها هم برام جذاب نبود ... و وقتی شهریور داشت تموم می شد معمولا خوشحال بودم ... و بعدش که می رفتیم مدرسه یکی از تنها کسایی بودم که خوشحال بود :))
ولی الان , آخر شهریور ناراحت کنندست ... :)) نه اینکه چیزی تغییر کرده نسبت به اون موقع :)) صرفا بیشتر حسم شبیه به اینه که دیگه شهریوری نخواهد بود که بخواد خوب باشه یا حتی بد :)) 
با اینکه ال
دیروز نوشت :
نمیدونم اصلا ارزش داره یا نه
وقتی ب این فکر میکنم به در فلاکس به سوئیچی ک گم کردم ب وقتی که گفتی " مریم خانم سوئیچی ک گم کردی پرسیدم گفتن صدهزارتومنه" به رفتارت حرفات
اره منم خوب نیستم رفتارم بده. ب این چیزا ک فکر میکنم میگم ارزش نداره
ولی وقتی فکر میکنم ک خب من چکار کردم برا بهتر شدن شرایط . فکر میکنم ب زن و شوهری . میگم ارزششو داره
خلاصه نمیدونم
ولی ب ی چیزی مطمئنم. اینکه واسه تو نمیکنم.
واسه خودم میکنم
واسه اینکه دلم ی خانواده شاد م
یک روز گذشت ولی انقدر عید غدیر بزرگ هست و ارزشمند حیفم میاد به هر کسی که این مطلب رو می خونه تبریک نگم :) امیدوارم که عید غدیر بر شما مبارک باشه و هر روز و هر روز بیشتر و بیشتر به عشق علی علیه السلام زندگی کنید .
اما دیروز جشن عید غدیر داشتیم همراه با قرعه کشی که 15.000.000 تومن جایزه بین 16 نفر قرعه کشی شد و تا آخر شب هم دورش بودیم .. شیرازی های اطراف شریف آباد می دونن که تو چمن مصنوعی سر چهارراه چه خبر بود .. روز خیلی سخت و پرکاری بود طوریکه از ظهر تا ساعت
یک روز گذشت ولی انقدر عید غدیر بزرگ هست و ارزشمند حیفم میاد به هر کسی که این مطلب رو می خونه تبریک نگم :) امیدوارم که عید غدیر بر شما مبارک باشه و هر روز و هر روز بیشتر و بیشتر به عشق علی علیه السلام زندگی کنید .
اما دیروز جشن عید غدیر داشتیم همراه با قرعه کشی که 15.000.000 تومن جایزه بین 16 نفر قرعه کشی شد و تا آخر شب هم دورش بودیم .. شیرازی های اطراف شریف آباد می دونن که تو چمن مصنوعی سر چهارراه چه خبر بود .. روز خیلی سخت و پرکاری بود طوریکه از ظهر تا ساعت

ارشادهای غیبی
آیت اللَّه حاج شیخ حسین شب زنده دار فرمودند:یکی از دوستان متدین جهرمی به نام حاج مصطفی که شغل قنادی داشت، نقل کرد که: من در آغاز، کسب و کار خوبی نداشتم، ولی همیشه یکی دو نفر را جهت خواندن زیارت عاشورا دعوت می‌کردم و به صحرا می‌رفتیم. پس از آن، با نان و خرما و اَرده از آن‌ها پذیرایی می‌کردم. این کار سال‌ها ادامه داشت و به قدری این برنامه توسعه یافت، که در این اواخر هیأت‌های مختلف عزا را اطعام مفصّل می‌کردم.
ایشان (حاج مصطفی)
 
 
دیروز که تو وبلاگ پست نزاشته بودم  کلی پنچر بودم. راستش نه مشغله ی کاری داشتم نه هیچی! همینطوری پست نزاشتم گفتم ببینم چی میشه! ولی واقعا روی من اثر داشت و تا شب دپرس بودم و همش فک میکردم چیزی گم کردم. از بس به نوشتن و گشتن تو وبلاگم عادت کرده بودم یه روز نوشتن ناراحتم کرده بود. با اینکه وبلاگم خالی از هر ادمی هست:) اما اونقدر دوسش دارم که با یه دنیا عوضش نمیکنم. چون عین یه دوست نزدیک شده برام!داشتم به این فکر میکردم دلبستگی و وابستگی چقد زود ات
سلام
من دختر ۲۲ ساله هستم، واقعیتش اینه من زندگی خیلی نا آرومی رو تجربه کردم، از بچگی هام خشونت بابام رو علیه مادرم و خودم و برادرم دیدم، کتک زدن هاش، دست های سنگینش، داد زدن هاش، فحش دادن هاش، محدود کردن هاش، بی محبتی هاش،خلاصه یه جور برده بودیم واسه ش ،گذشت و گذشت زندگی مون ناآروم بود آرامش نداشت .
اولین ضربه رو موقعی که چهارم ابتدایی بودم خوردم، پدرم به مادرم خیانت کرده بود یه زن دیگه گرفته بود و من به عنوان یه دختر خیلی شکستم و از پدرم خیل
آدمیزاد چه حرف‌های مفتی که نمی‌زند‌. همین خود من توی چند پست قبل توی عصبانیت چه خزعبلاتی که ننوشتم. موقع بستن کوله‌ام حتی از فکر رفتن هم بغضم گرفته بود‌. ولی خب تا ترمینال جلوی خودم را گرفتم. استرس سر وقت رسیدن را هم داشتم. تا خود شنبه بلیط برای تهران نبود و خلاصه برای ساری بلیط خریدیم و قرار شد که از آنجا بروم به رشت. رفت برایم دستمال‌کاغذی بخرد و من هم بغضم را جمع و جور کردم. به رفتن که فکر می‌کردم اشک‌هایم می‌ریخت. دست من نبود. این بار من
این امتحانم هم برخلاف انتظار خیییلی خوب بود.به خیر گذشت :))) چقدر نگرانش بودم و چقدر اعصابم رو خورد کرد واقعا
اما تموم شد.دیگه تا چهارشنبه امتحان سختی ندارم
الان هم دارم میرم برای اخرین بار توی بهار میم بزرگ رو ببینم :) کاش اون یکی میم هم بود.دلم براش تنگ شده ... واسه شیطنتهاش و خنده هاش! 
در یکسالی که گذشت چالش های زیادی رو پشت سر گذاشتم 
خیلی زیاد 
بارها تا مرز سقوط رفتم اما به یک مویی خودم رو بند کردم و در هوا معلق ماندم 
بارها شکستم و باز خودمو جمع کردم 
بارها افتادم و باز لنگ لنگان به راه افتادم 
.
.
.
اگر میدانستم پاداش این روزهای سختی که گذارندم چنین روزهای شیرینی است، تمام روزهای تلخ گذشته را با کمال میل به  آغوش میکشیدم ... 
این روزها انقدر شیرین است که وقتی به گذشته ای که گذشت مینگرم با لخند میگویم چه خوب گذشت :) 
روزها به شکل عجیبی رفته رو دور تند! یعنی واقعا یکهو می‌بینم شب شده و باز صبح میشه، باز ظهر میشه و بعد یهو آخر اسفند میشه، بعدترش یکهو میشه آخر فروردین! راستش دوست ندارم سریع بگذره(و این نشون میده چقدر انسان خواسته‌های بی‌ثباتی داره! تا چندماه قبل میخواستم هرچه سریعتر بگذره!) ،این‌طوری همش فکر می‌کنم کاملا از روزم استفاده نمی‌کنم که برام کش نمیاد! آخه میگن: زمان برای کسایی که ازش استفاده میکنن طولانی‌تره!
و اینکه هیچ‌جوره باورم نمیشه ۶ما
دیوان شمس را گذاشته بود توی دست هایم، زل زده بود به چشم هایم، با لبخند برایم از مولوی خوانده بود.سرم را انداخته بودم پایین، خواندش که تمام شده بود، لبخند هول هولکی تحویلش داده بودم، چند تا ده تومنی گذاشته بودم روی میز؛ دیوان را بغل زده بودم و پا تند کرده بودم.
تا خانه یک ریز غر زده بودم به جانم که مثلا چه می شد ؟ سرم را بلند میکردم؛ زل میزدم توی چشم هایش.لبخند میزدم.قشنگ به خواندنش گوش میدادم.من هم برایش میخواندم.حرف میزدم.تعریف و تمجید میکردم.
در یکسالی که گذشت چالش های زیادی رو پشت سر گذاشتم 
خیلی زیاد 
بارها تا مرز سقوط رفتم اما به یک مویی خودم رو بند کردم و در هوا معلق ماندم 
بارها شکستم و باز خودمو جمع کردم 
بارها افتادم و باز لنگ لنگان به راه افتادم 
.
.
.
اگر میدونستم پاداش این روزهای سختی که گذروندم چنین روزهای شیرینی، تمام روزهای تلخ گذشته را با کمال میل به  آغوش میکشیدم ... 
این روزها انقدر شیرینه که وقتی به گذشته ای که گذشت نگاه میکنم با لبخند میگم چه خوب گذشت :) 
چقد وقته ننوشتم اینجا.
عیدتون مبارک :)
حالا که بعد این همه وقت اومدم اینجا خوبه بیلان سالی ۹۷ رو بنویسم. بلخره همیشه نوشته بودم دیگه.
پارسال بعد از کنکور دقیقن همون روز، اول رفتم پیش میم که از توییتر با هم دوست شدیم و چایی مایی خوردم پیشش، مثلن جشن گرفتیم که تموم شد و اینا. بعدشم رفتیم خونه فامیلامون. 
از کل سه ماه اول سال فقط همین یادمه.
تابستونشم خیلی کار خاصی نکردم. واقعن یادم نیس اصن. فقط یادمه با پگاه که بعد از چند سال اومده بود ایران رفتیم ب
تهران که بودم رفته بودم دیدنشان. یعنی آنها دعوتم کردند و من رفتم. قد یک قرن مهربانی‌شان گرمم کرد. آخرین باری که فرصت شد خداحافظی درست و حسابی کنم را خوب یادم هست. اشک جای خودش را به بغض داد. بغض سنگینی که راه گلویم را بسته بود. گفتم فراموشم‌ نکنین و بغض از گوشه چشمهام چکید روی سنگفرش‌های سرد پیاده روی بهشت زهرا...
چند ماه گذشت. من نرفتم. آنها آمدند...این همه راه تا کرمانشاه را... صدایم کردند، یک جورِ آشنا و مهربان. رفتم که جواب بدهم، دلم را لابلای
سیامند رحمان در گذشت .
سیامند رحمان قهرمان وزنه برداری پاراالمپیک جهان و رکوردار این رشته ساعاتی پیش بر اثر ایست قلبی دار فانی را وداع گفت. 
رحمان اهل آذربایجان غربی و ۳۱ سال از سنش می گذشت که در روز یکشنبه ۱۱اسفند ۹۸ جان به جان آفرین تسلیم کرد. 
 
سیامند رحمان در گذشت .
سیامند رحمان قهرمان وزنه برداری پاراالمپیک جهان و رکوردار این رشته ساعاتی پیش بر اثر ایست قلبی دار فانی را وداع گفت. 
رحمان اهل آذربایجان غربی و ۳۱ سال از سنش می گذشت که در روز یکشنبه ۱۱اسفند ۹۸ جان به جان آفرین تسلیم کرد. 
 
شاید به خودش آمده بود و یاهـم خیلی وقت پیش مهم بودن این موضوع رو یادش رفته بود !آخه یه زمانی من مثل ابر و بارون پیش یه سو استفاده کن گریه کرده بودم اون نون استفاده اش رو خورد !منم ناراحتیهای خودم رو کشیدم !ی یا دیگه موند !یاهم حرف دیشب منو خوب متوجه نشد !فقط همیناس دیگه !
اصلا این حجم از دلتنگی را درک نمیکنم. دیروز میخواستم برای رامین بنویسم که :مغان؟ چرا دیگه ماها وبلاگ نمینویسیم و صبح توی دستشویی داشتم فکر میکردم کاش مهرداد هنوز مینوشت تا عکس هایش از سفرهایش را میدیدم و حالم خوب میشد! سفرنامه ها خوبند ولی تفاوت زیادی با پست های سفرنامه ای وبلاگی دارند! حالا هم رفته بودم وبلاگ گروهی مان. فایلی که علیرضا توی پستش گذاشته بود را پلی کردم و بغضم گرفت. ان شب همه مان یک دور با خواندن پست های همدیگر گریه کردیم! من ب
به نقل از سایت مشاوره کیفری دینا ، جرایم به طور کلی به دو دسته قابل گذشت و غیر قابل گذشت تقسیم می شود گذشت شاکی در جرایم غیر قابل گذشت در عدم تعقیب یا عدم رسیدگی به این جرایم اثر نخواهد داشت و گذشت شاکی در اینگونه جرایم ممکن است نهایت به تخفیف مجازات ، تعویق صدور حکم و تعلیق صدور حکم و همچنین از شرایط معافیت از کیفر و غیره محسوب شود . برای دریافت اطلاعات بیشتر در مورد گذشت شاکی در جرایم غیر قابل گذشت بر روی لینک زیر کلیک کنید :
 
 
www.heyvalaw.com/
بلیطمون برای هجده مهر بود. هفده مهر مدرسه کلاس داشتم. روزهای قبلش نه برنامه من خالی بود و نه اون که هم رو ببینیم و خداحافظی کنیم. صبح هفدهم، قبل از مدرسه رفتیم کافه برای صبحونه. روزهای قبلش تا از یک نفر عصبانی میشدم، بداخلاق میشدم، غر میزدم به‌م می‌گفت: «می‌خوای بری پیش کسایی که مهربونی ویژگی بارزشونه. حواست بیشتر به خودت و رفتارت با آدم‌ها باشه این روزها». هیچی دیگه! حرفی نمی‌موند. میشدم یک دختر مهربون که از بعضی چیزها راحت می‌گذره...  
خ
بلیطمون برای هجده مهر بود. هفده مهر مدرسه کلاس داشتم. روزهای قبلش نه برنامه من خالی بود و نه اون که هم رو ببینیم و خداحافظی کنیم. صبح هفدهم، قبل از مدرسه رفتیم کافه برای صبحونه. روزهای قبلش تا از یک نفر عصبانی میشدم، بداخلاق میشدم، غر میزدم به‌م می‌گفت: «می‌خوای بری پیش کسایی که مهربونی ویژگی بارزشونه. حواست بیشتر به خودت و رفتارت با آدم‌ها باشه این روزها». هیچی دیگه! حرفی نمی‌موند. میشدم یک دختر مهربون که از بعضی چیزها راحت می‌گذره...  
خ
 
‏غربت همین دلی است که می‌گیرد
چون کودکان بهانه‌ی دستت را...
عبدالمهدی نوری
سلام بر خوبان دوعالمخوب هستین ؟ عرضم به حضور مبارکتون که دل تنگتون بودم در جریان بودین من منتظر بودم آبان ماه و تمام عواملش همه ختم بخیر بشن و با خیال راحت بیام کنارتون یه سینی چایی بریزم بشینیم دور کرسی و گل بگیم گل بشنویم که ییهو بنزین گرون شدُ :/ نت رفت :/
خلاصه 
بیاین از خودتون بگین ازین ده روزی که گذشت :))) 
تا از قلم نیفتاده
حکومت آذر ماهی ها رو تبریک میگم ، خوش بد
هوالرئوف الرحیم
تو این مهمونی بهم خوش نمیگذره اصلا.
امشب سر سفره که نشسته بودم، داشتم فکر می کردم چرا. فهمیدم.
یه مقدار زیادش حسادت بود. یه مقدار زیادش هم قمپز بودن اونها. 
امشب و امسال هم گذشت. 
خداروشکر که زخمی نخوردم.
ولی کلا حال و حوصله ندارم. نمی دونم چی شده...
امروز خیلی سرم شلوغ بود ..از اول صبح که درگیر اسباب کشی و جمع و جور خونه مامان بزرگیم ...که تو خونش پر از خاک اره و براده اهن و گچ و...بود ‌‌‌...
رفتم اونجا کمک ...البته بیشتر تو کارایی مث وصل کردن تلویزیون و آنتن و اینجور چیزا .‌‌...از ظرف و ظروف چیدن متنفرم...مبلا رو چیدیم و جارو کردیم و اومدیم ...
من و خاله ها ...مامان نبود چون دایی رو دعوت کرده بود شام خونمون...
منم ساعت ۴ کلاس داشتم تا چشم وا کردم دیدم ساعت ۴ و نیمه و من با پاچه های بالا زده دارم آشپزخ
حدود یک ماه پیش بود که ما رو از مدرسه به عنوان دانش‌آموزان خوب اُوردن بیرون، خب ما هم تقریباً ترسیده بودیم که ما رو ندیده نشناخته برای چی انتخاب کرده بودن؟ من، محمدمهدی و چند تای دیگه به سمت دفتر مدیر رفتیم.توی راه من با خودم هزارتا فکر های جورواجور می کردم، فکر می کردم منو به خواطر این که با نظم هستم یا خیلی بود درس خونی هستم؟ منو برای تنبیه می خواستن یا برای تشویق؟ خلاصه توی این فضا بودم که محمدمهدی توی سرد زد، منم کم نزاشتم باسش، یه دونه لگ
دکتر شریعتی :
« کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود ،
آن هم به سه دلیل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اینکه سیگار می کشید و سوم - که از همه تهوع آورتر بود- اینکه 
در آن سن و سال، زن داشت!...
چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم، آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم
در حالیکه خودم زن داشتم ، سیگار می کشیدم و کچل شده بودم . »
«پناه» میبرم «به خدا»، از عـیبی که،
«امروز» در خود می بینم، و «دیرو
مغزم، دلم، روحم، جسمم مدام طعنه می‌زنند که ۲۸ام هم گذشت، پس چه شد آن وعده و وعیدها و من خودم را به کوچه علی چپ زده و طعنه‌ها را بی پاسخ گذاشته و به باقی کارهای مانده مشغول می‌شوم. به "خود" قول داده‌ام، تیر نگذرد، جهادیِ تیر نگذرد...تا یار که را خواهد!
امروز 29 اسفند 98 بود، و فردا صُبح ساعت 7:19 دقیقه سال تحویل میشه و وارد 99 میشیم. و حتما من خوابم، مگر اتفاقی بیدار بشم و دوباره بخوابم . با اینکه معتقدم سال 99 هم خبری نیست و یا حتی زندگی طبقِ روال هِی بدتر میشه اما سعی میکنم به بهار فکر کنم، به شکوفه ها، گل ها، .. سفره هفت سین پهن کردیم، ماهی و سمنو نداریم اما خب ترجیح دادم سفره رو بندازیم. سبزه رو خواهرزادم آورد و داد به من :)) کلِ بعد از ظهر به رنگ کردنِ تخم مرغ ها گذشت و لحظه یِ خوبی بود، یعنی حالم بَ
راستش را بخواهید، هرچه فکر می‌کنم نمی‌دانم چگونه گذشت سالی که گذشت. فقط یادم هست، وقتی که روی پشتِ‌بامِ ساختمانِ توسعهٔ فناوری چایی می‌خوردیم، صبح بود، بوی علف می‌آمد و من درگیرِ همان خیالِ قدیمی بودم
خیالِ قدیمی این بود، بچه که بودم فکر می‌کردم که روابطِ مشکوکی بینِ شهرها هست، محله‌هایی از تهران هستند که انگار برای قم هستند، حتی یک‌بار محله‌ای از نیشابور را توی شهری دیگر دیدم.
همهٔ این محله‌های جادویی، مربوط به سفرها بودند. یعنی هی
خب دیروزم بخیر گذشت. هرچند یه مقاله بیشتر نخوندم اما بعدش بهانه خرید از سوپر زدم بیرونو حرصم از خودمو سر راه رفتن خالی کردم. به هر حال دیروز تموم شد و من واقعا خوشحالم که پشت سر گذاشتمش چون روز بدی بود برام. و اما امروز. طبق معمول هر روزه ساعت چهار این طورا بیدار شدم. اما بعدش مخصوصا خوابیدم و شد الان گفتم دیگه در طول روز خوابم نگیره شاید اگه این کارو کنم. اینه که الان ساعت هفت بیدار شدم. کتری رو گذاشتم رو گاز جوش بیاد صبحونمو بخورمو بعدش شروع کن
تمامِ راه
فکر اتصال اندیشه ی آب به آینه بودم.
صحبتِ تو
نشناختنِ سر از پا بود،
من فکرِ فردای هنوز نیامده بودم!
قرار بود لباس های زمستانی ام
دست های تو باشند؛
باران زد و باد ریخت بر سرم خاکِ حنجره ها را،
قرار عاشقانه ی آب و آینه را،
من بهم زده بودم!چقدر به سنگ ها اعتماد هست؟
آیا هست؟!
کِنار هم، من هفت - سنگ را چیده بودم!
 
/.///-/
شاید به خودش آمده بود و یاهـم خیلی وقت پیش مهم بودن این موضوع رو یادش رفته بود !آخه یه زمانی من مثل ابر و بارون پیش یه سو استفاده کن گریه کرده بودم اون نون استفاده اش رو خورد !منم ناراحتیهای خودم رو کشیدم !ی یا دیگه موند !یاهم حرف دیشب منو خوب متوجه نشد !فقط همیناس دیگه !
حرف از وجدان و دوست داشتن و دوست نداشتن دخترها شد خواستم بدونید همه مثل هم نیستن. 
میدونستم سربازه اما مادرم گفت باید تکلیفت رو روشن کنی، از طرفی خودش گاهی اشاره ای نمیکرد به جز اون اوایل و این باعث شد به شک بیافتم که نکنه پشیمون شده.
تو بودی که کم کم علاقه‌مند شدی، شایدم عشق در نگاه اول بود در هر صورت بعد گذشت مدتی حس ششمم بهم گفت اما من توجهی نکردم، به خودم گفتم حق ندارم رو حساب عشق و دوست داشتن بذارمش ، اون ترم به واسطه یه درس مجبور بودم ازت
اگه یادتون باشه که می‌دونم یادتون نیست قبلا توی وبلاگ از اون استادی گفتم که توی اولین جلسه‌ی کلاس نشون داد کمی ولخند‌روئه. "_" حدس بزنید چی شده. همین استاد منو با پنج انداخت و تیشه‌ای به ریشه‌ی بچه‌ درس‌خون‌ بودنم زد. "_"
خب می‌دونید...
توی دانشگاه از این خبرا نیست که مدام دیالوگِ "نیلی می‌شه فلان مبحثو برام توضیح بدی؟" توی گوشم بپیچه. این دیالوگ برای دبیرستان بود. برای حسابان و هندسه و گسسته و آمار. توی دانشگاه این من بودم که قبل از امتحان د
 عجیب ترین معلم دنیا بود چون عجیب ترین امتحان های دنیا رو می گرفت... هر هفته وقتی امتحان تموم می شد برگه ها رو ازمون نمی گرفت ... می گفت خودتون تصحیح کنید اونم نه تو کلاس تو خونه ... دور از چشم خودش ... اولین باری که برگه ی خودم رو تصحیح کردم سه تا سوال رو غلط جواب داده بودم ... نمی دونم ترس بود یا عذاب وجدان ، هر چی بود نذاشت جواب های غلط رو درست کنم و به خودم بیست بدم ... فردای اون روز وقتی بقیه ی بچه ها برگه های امتحانشون رو تحویل دادن فهمیدم همه بیست گر
دیشب بالاخره بعد از هزاران سال برنامه ریزی ناموفق، تونستیم واسه نیلوفر تولد بگیریم. یک ماه زودتر. با تمام گندکاریا و لو دادنا و همه چی. خوب بود خوش گذشت. رفتیم کافه گیم و کلی بردگیم بازی کردیم. اگه لوس بازیای امیر و غرزدنای الناز بابت برنامه ریزی بد و اکوارد بودن دانیال و اخمو بودن رضا و اشفتگی مهتاب و غم مفرط نگار ناشی از اینکه تولدش نیست رو نادیده بگیریم، میشه گفت بله موفقیت امیز بود و روحمون تازه شد. قبل تولد از نگار پرسیدم مطمئنی مهدی نمیا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها