نتایج جستجو برای عبارت :

سروسامون

این چند روز که اینترنت نبود هییی میخواستم وبلاگ بلاگفام پست بذارم اونم بسته شده بود بعد بیان کار میکرد و بعلت اینکه رمزمو یاد م رفته بود و حتی نام کاربریمو 120 بار تلاش کردم گوگل هم فیلتر بود حتی اینجارو یکم باید سروسامون بدم شاید دوباره قطع بشه کلا :/ 
کل برنامه های زندگیم ریخته بهم ...
کل برنامه های درسیم ریخته بهم ...
ازدست خودم کلافه ام 
از دست خودم عصبیم
و الان سعی میکنم بخوابم و فردا یه روز جدید رو شروع کنم ... یه کاغذ بزارم جلوم و همه چی رو سروسامون بدم ... دیگه اعصاب و روانم داره بهم میریزه از این وضعیت!!!!
بغض...
ترس ...
استرس ...
ای خدا
یه دختر خسته و از دنیا بریده اومده بگه این روزا تنهادلخوشیش سروسامون دادن به کار عروسکهای بومی شهرشه
تنها چیزی که باعث شد باز به زندگی وصل بشم و به حال جون کندن ادامش بدم عروسکهای لیلی یَک و دومایَک هست 
ادرس پیج اینستا گرام لیلی هارو براتون می گذارم دلتون خواست ببینید و قصه هاشون رو بخونید
leyliak.domayak@
یه نمونه از عروسکام رو تو پست قبلی میتونید ببینید
آممممممم
سلامم
اینجا وب دخترای اوه مای گرل عه
این وبو زدم تا ازشون حمایت کنم
خوشحال میشم اگر شماهم بهم کمک کنید
چندتا چیز هست
1 از مهیاسی بخاطر اینکه وبشو سپرد دستم تا بهش سروسامون بدم خیلییییی ممممممنونم
2 از دنا شی هم خیلی ممنونم که بهم امید داد که وبو حذف نکنم واقعا ازت ممنونمممممم
و اینکه
                              ادمین هم میپذیرم:-)
 موقع برگشت ما به خونه، مامان پیش مادربزرگ موند و باهامون نیومد و ماهم گفتیم اوکی کمی بیشتر مادر و خواهرهاشو ببینه، درنتیجه این به این معنی بود که کلیه ی کارای خونه برعهده منه یکی دو روز اول خسته راه بودم و غذای آن چنانی نداشتیم ولی از شنبه که میشد 17 فروردین دست به قابلمه شده و غذا پختم که تعدادیش رو هم اینجا یاد میکردم ازشون؛ درکمال تعجبم وقتی خواستم ظرفارو بشورم بابا گفت ظرفا با من :) و منو میگی رو ابرا بودم چندبار پرسیدم واقعا من ظرف نشورم؟
صب دکتر برا داداش چند تا آمپول و سرم زد .. تاظهر درمونگاه بودن ، بابا رفت بانک با ح اینا ، گفتن قسط بندیش میکنن ، ح قول داده بریزش ، اما به بابا گفت تو اول بریز ، به بابا گفتم ، تو آخر بریز ، شاید دروغ بگن ، اوتا کلاهبردارن ، مثه همیشه بابا قبول نکرد ، رفتیم بانک ، موقعی که کارت کشید ورسید مینوشت ،اشک پر چشام جمع شد ، خدایا ۲۰ میلیون از پاداش پایان خدمتو به همین راحتی دادیم ، بعد این همه سختی و ناراحتی و رنج ، گفتیم با این پول یکم سروسامون بگیریم ،
تا الان داشتم کمک مها میکردم سروسامون بده به وسایلشو و جمعشون کنه. الان تازه میخوام شروع کنم به خوندن کتاب هنر داستان بعدشم کتاب مصاحبه ی رولینگ استون که جفتشون در مورد سانتاگ هست. بعد اینام رولان بارت نوشته ی رولان بارت رو میخونم. عصریم قراره با مها برم بیرون خرید. یه خورده انگار حول حولی داره میشه خب ما فکر نمیکردیم اینجوری بشه ولی شد به نظرم حتی با تمام دلتنگی خوبه. همین خبر دیکه ای نیست. من برم. فعلا
دانلود آهنگ متاسفم برات ای دل ساده از محسن چاوشی
آهنگ غمگین و احساسی از محسن چاوشی اجرای بیادماندنی متاسفم برات ..
متن آهنگ متاسفم برات + دانلود
کوله بار آرزوهات روی دوشت
تا کجاها رفتی با پای پیاده
رفتی و به هرچی خواستی نرسیدی
متاسفم برات ای دل ساده
دل به هرکی دادی از سادگی دادی
زندگیتو پای دلدادگی دادی
هرجا که دیدی چراغی پر فروغه
تا بهش رسیدی فهمیدی دروغه
دانلود آهنگ متاسفم برات ای دل ساده از محسن چاوشی
عاشقو خسته و غمگین و پریشون
دل بیکس
آخ از اون وقتهایی که دوست داری بچه زود بخوابه و تو با خیال راحت به کارا سروسامون بدی و یه چای خوش رنگ بریزی و غرق بشی تو افکارزیبای خودت
ولی نتیجه:
یه کوه ظرف نشسته
و یه آشپزخونه ی نامرتب
ذهنی که احتیاج به فکر و طبقه بندی داده ها داره
و خانم کوچولویی که بعد از کلی گیس و گیس کشی ، نیمه ی شب تصمیم به خواب گرفته
به هیچ کاری که نرسیدم حداقل به خوابم برسم
 
آخ از اون وقتهایی که دوست داری بچه زود بخوابه و تو با خیال راحت به کارا سروسامون بدی و یه چای خوش رنگ بریزی و غرق بشی تو افکارزیبای خودت
ولی نتیجه:
یه کوه ظرف نشسته
و یه آشپزخونه ی نامرتب
ذهنی که احتیاج به فکر و طبقه بندی داده ها داره
و خانم کوچولویی که بعد از کلی گیس و گیس کشی ، نیمه ی شب تصمیم به خواب گرفته
به هیچ کاری که نرسیدم حداقل به خوابم برسم
 
هیجده!
عدد خفن و محترمی برام محسوب میشد رسیدن به سن قانونی و آدم حساب شدن
17 شهریور 98
موقعی که سنم از انگشتای دو دست تجاوز نمی کرد جشن تولد رویایی برای هیجده سالگیم در نظر گرفته بودم. مثلا بابا یه پراید (اونموقع حکم لامبورگینی داشت لامصب) بندازه زیر پام...حساب کتاب همه چی بود الا محرم و شب تاسوعا
همین بابایی که قرار بود پراید بندازه زیر پام گفت جشن و کادو رو میزاریم 31 شهریور هر چهارتاتون با هم جشن بگیرین (من و داداشم) + (داداش و داداش) دوقلوییم خب
استاد بعد از ورود به کلاس، به همه بچه ها یک برگه کوچک کاغذ داد؛ بعد پشت میزش نشست و گفت: میدونید که امشب شب آرزوهاست؛
بیاین تصور کنیم که امسال خدا فقط یک آرزوی هرکس رو برآورده می‌ کنه، اونم فقط آرزویی که هم دنیا و هم آخرت شما رو سروسامون بده و
اجابتِش به معنی اجابت همه دعاها باشه؛ حالا با این توضیحات، اون آرزو رو روی برگه ای که بهتون دادم بنویسید.
بنظر درخواستِ عجیبی بود. نوشتن آرزویی به گستردگی و مقیاس دنیا و آخرت و در برگیرنده‌ی همه‌ی دعاها
امروز بالاخره به برنامم رسیدم. فقط این چند ساعت باقی مانده رو کتابمو باید بخونم همچنان که الان گفتم یکم استراحت کنم. مخمم نمیکشید دیگه. باورم نمیشه چند ساعت بیدارم؟ اصلا متوجهش نشدم که زمان گذشت و ساعت شیش عصر شد. کاش همیشه اینجوری باشم خیلی بهم میچسبه. به خصوص خستگی بعدش که الان شروع شده یه ذره. از این که نمیفهمم زمان چجوری میگذره ولی همه کارامو انجام میدم خوشم میاد. الان به فکرم رسید برم عکسایی که چند وقت گرفتم سروسامون بدم و خب برای عکاسی ر
سبک شور امام حسین(ع)_ ایام اربعین
■ ---------------------------- ■
 
پُرِه از تلاتمه دریام
نم نم بارونیه چشمام
دائما ذکر شب و روزم
اربعین حرم بیام آقام
 
الان درست چند ساله
منتظرم هرساله
زیارت تو باشم
که افضل اعماله
 
 
حسین منه دیوانه
حسین پی میخانه
حسین مستم عمری
حسین از مِی جانانه
 
○ حسین سیدی جانان ○
 
تویه رویایِ منِ ارباب
ضریح جدید تو ارباب
شب و روزم دار طی میشه
با یه عکس کربلات ارباب
 
یه عمریه تو رویام
ضریح تو میبینم
یه روزی از این روزا
کربلاتو میب
هوالرئوف الرحیم
امروز هم کلی کار کردم.
فریزرها رو مرتب کردم. یخچال رو هم. ته مونده های غذاهارو سروسامون دادم و به میوه و سبزیجات رسیدم. هفت سین و وسایل پذیرایی رو جمع کردم و خونه تقریبا به حال قبل عید برگشت. البته هنوز مهمونهایی دارم که نیومدن و معلوم هم نیست که بیان. شاید باقی مونده رو هم فردا جمع کردم...
این وسط رضوان هم سرماخورده باز و سرخ کردن رو تا خوب بشه حذف کردم. 
عصر بساط آش رشته فراهم کردم و رفتیم بیرون که خرید کنیم. و دیدیم شهروند مرکزی
هر چقدر کوچیک و به چشم نیومدنی باشه باز برای من یه دنیا بزرگ و ارزشمنده. اتاقمو میگم، که بعد تقریبا بیست روز سروسامون پیدا کرد و کلی خوشگل و تو دل برو شد. بنظرم این اولین باره که در این حد تونستم واقعا چیزی رو که تو ذهنم داشتمو عملی کنم، میشه گفت خوشحالم، بنظرم یکی از نشونه های تغییر بزرگی که تو این سال تصمیم گرفتم انجام بدم این بود که خیلی از مرزهای روانی که باعث می شد تو خیلی از کارها انرژی نداشته باشم و کند جلو برم و خود واقعی نباشم رو از سر ر
ما همیشه و همواره برای کمبود ها و کم کاری هامون دنبال بهانه هستیم .کارهایی که باید خودمون انجام بدیم ولی بخاطر راحت طلبی ازشون سرباز میزنیم،و چه بهانه بهتر از این!طلاق والدینمون!اینکه اگر اونا جدا نمیشدن وضعمون این نبود و هرتوجیه شبیه به این....
بهتره از همینجا بگم مطمئن باشید اگر خانواده هاتون از هم پاشیده نمیشد شما یه بهانه دیگه داشتید برای کم کاری های خودتون پس بهتره واقع بینانه به زندگی نگاه کنید !
اینکه تنها ادمی که میتونه کمکتون کنه و ک
امروز وقت کردم تا دستی سر و روی گوشیم، لپ‌تاپ، مرورگر، وبلاگ و شبکه‌های اجتماعی بکشم. یه موقع‌هایی احساس می‌کنم که خیلی دارم وقت صرفشون می‌کنم و یه موقع‌هایی هم به خودم میگم چرا من مثل بقیه وقت نمی‌کنم هویت مجازیم رو سروسامون بدم؟
البته که الان از وضعیت زندگی دوم خودم در فضای مجازی (یا به قول دکتر قالیباف، فجازی!) راضی‌ام. فقط مثل زندگی اصلی، منظم نیست؛ که خب بخش زیادیش دست من نبوده و در آینده هم نخواهد بود.
این روزها با یه استارتاپِ تقری
امروز اولین روزِ باشگاه رفتنم بود، خوشحالم، و راضی ام از خودم، امیدوارم راضی بمونم، این بار بدنسازی رو نه فقط به امیده چاق شدن بلکه برای داشتن یه جسم سالم تر شروع میکنم و ادامه میدم تا روزی که زنده ام ، چنتا درس مهم به خودم دادم این چن روز: 1. خودمو رو با هیچ چیز و هیچ کس تحت هیچ شرایطی مقایسه نکنم چون این نوع مقایسه واقها مضحک و عبث هستش 2. وقتمو صرفاً برای فعالیت هایی صرف کنم که در راستای هدف هامه 3. من همین الان ایده‌آل ترین و کافی ترین ام در نو
سلام در حالی که از کیبرد مزخرف لپ تاپم به تنگ اومدم و خیلی خسته ی تمیز کردن انباریه اتاق نامم هستم،تایپ میکنم و به این فکر میکنم چیشد که اول پستای اخیرم نوشتم سلام.
نسبت به سال پیش این موقع ها خیلی عوض شدم.
الان که تایپ میکنم دور و برم جم و جور و تمیزه و کتابای درسی رو سروسامون دادم،جزوه ها و برگه های امتحانی که این سه سال نگه داشتم بین کتاب مختص خودشون گذاشتم و دلم آروم گرفت از خودم.
تقریبا یکی دو روز دیگه عروسی م.ع،کاش بتونه خوب زندگی کنه و لذت
3 بهمن که درسم تموم شد خدا میدونه چقدر خوشحال بودم که از زندان زیست رها شدم و چه برنامه ها که برای زندگیم داشتم! 
ولی چی شد؟ به کتاب خوندن گذروندم به قهر و دعوا به افسردگی و فشار عصبی فقط همون یه هفته هلال احمر مفید بود توی این مدت. 
حالا چی؟ 
حالا ذهنم مثل روال گه همیشه دنبال حسرت خوردن روزای رفته ست جای اینکه از اینجا به بعد زندگی رو دریابه نشسته حسرت میخوره و روزای پیشرو رو هم میسوزونه! 
یه عالمه برنامه همه اش روی کاغذ موند.
همش به توجه به حرف
3 بهمن که درسم تموم شد خدا میدونه چقدر خوشحال بودم که از زندان زیست رها شدم و چه برنامه ها که برای زندگیم داشتم! 
ولی چی شد؟ به کتاب خوندن گذروندم به قهر و دعوا به افسردگی و فشار عصبی فقط همون یه هفته هلال احمر مفید بود توی این مدت. 
حالا چی؟ 
حالا ذهنم مثل روال گه همیشه دنبال حسرت خوردن روزای رفته ست جای اینکه از اینجا به بعد زندگی رو دریابه نشسته حسرت میخوره و روزای پیشرو رو هم میسوزونه! 
یه عالمه برنامه همه اش روی کاغذ موند.
همش به توجه به حرف
دانشجو
فایل پی دی اف "دانشجو"
 
 
دانشجو بود...دنبال عشق و حال، خیلی مقید نبود، یعنی اهل خیلی کارها هم بود، تو یخچال خونه ش مشروب هم میتونستی پیدا کنی....
از طرف دانشگاه می بردن اردو ...قرار شد یک دیدار خاص هم داشته باشن..از این به بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف کنه...
وقتی رسیدیم سر قرار خاصمون...بچه ها تک تک ورود میکردن و سلام میگفتن، ایشون هم به همه سلامی میگفت و تعارف میکرد که وارد بشن...من چندبار خواستم سلام بگم...منتظر بودم ایشون به من نگاهی
نوشتن! نوشتن! نوشتن!
تقریبا میتونم به جرعت بگم که بهترین رفیق، بهترین سنگ صبور، بهترین گوش شنوا، بهترین مسکن برای آدم نوشتنه!
نه خیانت میکنه، نه بهت میگه وقتی برات ندارم، نه نگران از این هستی که یوقت حرفاتو به کسی بگه، نه نگران اینی که درموردت فکر بد کنه، هیچی! بهترین رفیق هر آدمیه..
حتی برای منی که الان توی بدترین وضعیت روحی هستم باز مرهم دردمه، تنها چیزی که به ذهنم رسید نوشتن بود. از چی؟ خودمم نمیدونم!
بچه ها بعد مدت ها اومدم. دلم برای تک تک تو
- سکانس اول داستان برمی‌گرده به
روزها قبل‌تر. مشغول صحبت با م. و پرسش از حال هم‌دیگه بودیم که بین خوب‌بودن و
خوش‌حال‌بودن تمایز قائل شدیم. امروز وقتی از یک نفر پرسیدم "خوبی؟" و
جواب‌ش این بود که "آره، خندون‌ام." یادم به‌ش افتاد.
ساعت بدن‌م رو با شروع‌شدن دانش‌کاه باید تغییر بدم، ولی دی‌شب
رو خواب‌م نمی‌برد و دیگه مثل قدیم توی تخت بی‌هدف غلت نمی‌زنم و سعی می‌کنم در
عوض کار مفیدی انجام بدم. چای-نسکافه درست کردم و رفتم توی کتاب‌خونه تا ک
آهنگی که فرستاد گفت خانوم "الف" امروز خیلی درس خوندین اینو گوش بدین و بخوابین! ومن خودمو همش به کوچه ی علی چپ میزدم میگفتم نه اینا حرفای دل این آقا نیست توهم زده لابد اینم مث بقیه ی پسرا و ... و الان که فکر میکنم میبینم چقدر باهاش خشک و سرد حرف میزدم و با این آهنگ داشت حرف دلشو میزد بدبخت
یادم میوفته پارسال این موقع دوسه روز بود که مزدوج شده بودیم و از هم خجالت میکشیدیموقتی همو بغل میکردیم تا چن دیقه فقط خجالته اون بغله رو میکشیدیم ولی الان خیلی
راز اینکه حالم خوب بمونه چیه؟ 
اینکه اصلا نیام خیابون. 
لعنتی 
واقعا از این مزخرفتر هم میشه که بیای خیابون و یهو غم دنیا بریزه رو دلت که چقدر ناکامی و عقب...
مهم نیست... این نیز 
بگذرد


اومدیم مسجد جامع 
مامان سرکوچه ش می پرسه تو میای نماز 
میگم آره 
میگه وضو داری؟ میگم نه
میگه اگه نمیای میتونی بری تو مغازه...
میگم برای چی؟ میام نماز دیگه 
میگه اگه وضعت خوب نیست و اینا (وضو) 
میایم داخل 
لیوان یکبار مصرف رو آب می کنم میام میشینم 
باز میام تو شبستو
نشستم توی ورکشاپ، خنکترین جایی که در این مجموعه وجود داره
و حس نمیکنی که داری دم میکشی، با یه لیوان چای تازه دم و لیست کارهایی که باید
انجام بشن و کمردردی که خوب دارم باهاش انس میگیرم.
امروز مادرم مهمون داره، لیلا خانوم که خانوم خوش برخورد و
خنده رو همسایه اس میان که با هم پنبه های داخل بالش ها رو جدا کنند یا یه همچین
کاری.
دوست داشتم کنارشون بودم، امروز صبح که روسری طوسی تیره رو
رو مانتو طوسی روشن پوشیدم، ساعت و حلقه ام رو دستم کردمو عطر معمول
۱.بابام میگفت من به رانندگی تو اعتماد دارم ولی ماشین دستت نمیدم.حالا دیگه‌تفسیر و توضیحش پا خودتون ولی چرا دست؟؟ مثلا چرا نمیگن ماشین پات نمیدیم یا ماشین به نشیمنگاهت نمیدیم؟؟واقعا این مرد فکر کرده من به امید ماشین کی گواهینامه گرفتم؟مرد مومن وابده دیگه.۲.باور کنید یا نکنید با وجود بیست و چهارسالو خردی که خیلی نزدیک  بیست و پنجه فکرمیکردم ماشین بابام با صدای آواز من و قربون صدقه رفتنم شارژ میشه که از دوشنبه ی اون هفته با وجود چراغ نارنجی
 
سه شنبه لابلای کارهای شرکت...
شب دیر خوابیدمو صبح سخت بیدار شدم، ولی باید پا میشدم باید خونه به هم ریخته ای که شب قبل فرصت مرتب کردنش نبود رو سروسامون میدادم قبل از اینکه مامان برگرده خونه و عواقبش دامنم رو بگیره.
هوم...همبرگر و سیب زمینی و قارچ و پنیری که درست کرده بودم خوشمزه بود ولی الان ظرفهای روغنی توی سینک انتظارم رو میکشید، اجاقی که تمیز نبود و فرشی که باید جارو میشد، لباسایی که باید از بند جدا و تا میشدند، خب قطعا میز اتو نمیتونست وسط
صبحِ شنبه. کلاس کیهان‌شناسی دکتر ابوالحسنی صبح‌های شنبه و دوشنبه است، 8ونیم تا 10ونیم. هفتۀ پیش نرفتم‌شان. شنبه خواب ماندم و دوشنبه هم سرم درد می‌کرد. شنبۀ این هفته که رسیدم سر کلاس، دکتر هنوز نیامده‌بود. به دو-سه نفری که سر کلاس بودند سلام کردم. کیف‌م را روی یکی از صندلی‌های ردیف نخست گذاشتم و از کلاس آمدم بیرون. ثانیه‌ای بعد دکتر را دیدم که از پله‌ها می‌آید پایین. بعد از سلام و صبح‌به‌خیر، بی‌مقدمه گفت: «هفتۀ پیش نبودی امید!» کمی فکر

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها